PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار سعدی



صفحه ها : [1] 2 3 4

sorna
03-27-2012, 04:29 PM
سعدی تخلص و شهرت «مشرف الدین» ، مشهور به «شیخ سعدی» یا «شیخ شیراز» است.
درباره نام و نام پدر شاعر و هم چنین تاریخ تولد سعدی اختلاف بسیار است.
سال تولد او را از 571 تا 606 هجری قمری احتمال داده اند و تاریخ درگذشتش را هم سالهای 690 تا 695 نوشته اند.
سعدی در شیراز پای به هستی نهاد و هنوز کودکی بیش نبود که پدرش در گذشت.
آنچه مسلم است اغلب افراد خانواده وی اهل علم و دین و دانش بودند.
سعدی خود در این مورد می گوید:
همه قبیله ی من، عالمان دین بودند ------- مرا معلم عشق تو، شاعری آموخت
سعدی پس از تحصیل مقدمات علوم از شیراز به بغداد رفت و در مدرسه نظامیه به تکمیل دانش خود پرداخت.
او در نظامیه بغداد که مهمترین مرکز علم و دانش آن زمان به حاسب می آید در درس استادان معروفی چون سهروردی شرکت کرد.
سعدی پس از این دوره به حجاز، شام و سوریه رفت و در آخر راهی سفر حج شد.
او در شهرهای شام (سوریه امروزی) به سخنرانی هم می پرداخت ولی در همین حال، بر اثر این سفرها به تجربه و دانش خود نیز می افزود.
سعدی در روزگار سلطنت "اتابک ابوبکر بن سعد" به شیراز بازگشت و در همین ایام دو اثر جاودان بوستان و گلستان را آفرید و به نام «اتابک» و پسرش سعد بن ابوبکر کرد.
برخی معتقدند که او لقب سعدی را نیز از همین نام "سعد بن ابوبکر" گرفته است.
پس از از بین رفتن حکومت سلغریان، سعدی بار دیگر از شیراز خارج شد و به بغداد و حجاز رفت.
در بازگشت به شیراز، با آن که مورد احترام و تکریم بزرگان فارس بود، بنابر مشهور به خلوت پناه برد و مشغول ریاضت شد.
سعدی، شاعر جهاندیده، جهانگرد و سالک سرزمینهای دور و غریب بود؛ او خود را با تاجران ادویه و کالا و زئران اماکن مقدس همراه می کرد. از پادشاهان حکایتها شنیده و روزگار را با آنان به مدارا می گذراند.
سفاکی و سخاوتشان را نیک می شناخت و گاه عطایشان را به لقایشان می بخشید. با عاشقان و پهلوانات و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان به جبر و اختیار همنشین می شد و خامی روزگار جوانی را به تجربه سفرهای مکرر به پختگی دوران پیری پیوند می زد.

سفرهای سعدی تنها جستجوی تنوع، طلب دانش و آگاهی از رسوم و فرهنگهای مختلف نبود؛ بلکه هر سفر تجربه ای معنوی نیز به شمار می آمد.
سنت تصوف اسلامی همواره مبتنی بر سیر و سلوک عارف در جهان آفاق و انفس بود و سالک، مسافری است که باید در هر دو وادی، سیری داشته باشد؛ یعنی سفری در درون و سفری در بیرون.
وارد شدن سعدی به حلقه شیخ شهاب الدین سهروردی خود گواه این موضوع است.
ره آورد این سفرها برای شاعر، علاوه بر تجارب معنوی و دنیوی، انبوهی از روایت، قصه ها و مشاهدات بود که ریشه در واقعیت زندگی داشت؛ چنان که هر حکایت گلستان، پنجره ای رو به زندگی می گشاید و گویی هر عبارتش از پس هزاران تجربه و آزمایش به شیوه ای یقینی بیان می شود. گویی، هر حکایت پیش از آن که وابسته به دنیای تخیل و نظر باشد، حاصل دنیای تجارب عملی است.
شاید یکی از مهم ترین عوامل دلنشینی پندها و اندرزهای سعدی در میان عوام و خواص، وجه عینی بودن آنهاست. اگرچه لحن کلام و نحوه بیان هنرمندانه آنها نیز سهمی عمده در ماندگاری این نوع از آثارش دارد.
از سویی، بنا بر روایت خود سعدی، خلق آثار جاودانی همچون گلستان و بوستان در چند ماه، بیانگر این نکته است که این شاعر بزرگ از چه گنجینه ی دانایی، توانایی، تجارب اجتماعی و عرفانی و ادبی برخوردار بوده است.
آثار سعدی علاوه بر آن که عصاره و چکیده اندیشه ها و تأملات عرفانی و اجتماعی و تربیتی وی است، آیینه خصایل و خلق و خوی و منش ملتی کهنسال است و از همین رو هیچ وقت شکوه و درخشش خود را از دست نخواهد داد.

sorna
03-27-2012, 04:29 PM
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست – پنجه با زور آوران انداختن فرهنگ نیست

در که خواهم بستن آن دل کز وصالت بر کنم – چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست

شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست – صنع را آیینه ای باید که بر وی زنگ نیست

با زمانی دیگر انداز ای که پندم می دهی – کاین زمانه گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست

گر ترا کامی بر آید دیر زود از وصل یار – بعد از آن نامت برسوایی بر آید ننگ نیست

سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای – صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست

گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش – دوستانرا جز بدیدار تو هیچ آهنگ نیست

ور بسنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت – خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست

سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد – از چه میترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

sorna
03-27-2012, 04:30 PM
ندانم از من خسته جگر چه می​خواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه می​خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفته​تر چه می​خواهی

sorna
03-27-2012, 04:30 PM
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یار
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

من بی تو زندگانی خود را نمی​پسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

sorna
03-27-2012, 04:30 PM
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شبست
وان نه بالای صنوبر که درخت رطبست
نه دهانیست که در وهم سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند کا لبست
آتش روی تو زینگونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست

sorna
03-27-2012, 04:30 PM
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

sorna
03-27-2012, 04:30 PM
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
آن چنان جای گرفته است که مشکل برود!
دلی از سنگ بباید به سرراه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
اشک حسرت به سر انگشت فرو می گیرم
که اگر راه دهم قافله در گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظم صورت دوست
همچوچشمی که چراغش ز مقابل برود
سعدی ازعشق نبازد چه کند ملک وجود؟
حیف باشد که همه عمربه باطل برود!

sorna
03-27-2012, 04:31 PM
از در درآمدی و از خود به در شدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

sorna
03-27-2012, 04:31 PM
ای به خلق از جهانیان ممتاز
چشم خلقی به روی خوب تو باز
لازمست آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز
ای به عشق درخت بالایت

مرغ جان رمیده در پرواز
آن نه صاحب نظر بود که کند

از چنین روی در به روی فراز
بخورم گر ز دست توست نبید

نکنم گر خلاف توست نماز
گر بگریم چو شمع معذورم

کس نگوید در آتشم مگداز
می‌نگفتم سخن در آتش عشق

تا نگفت آب دیده غماز
آب و آتش خلاف یک دگرند

نشنیدیم عشق و صبر انباز
هر که دیدار دوست می‌طلبد

دوستی را حقیقتست و مجاز
آرزومند کعبه را شرطست

که تحمل کند نشیب و فراز
سعدیا زنده عاشقی باشد

که بمیرد بر آستان نیاز

sorna
03-27-2012, 04:31 PM
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز
جهد کردم که دل به کس ندهم

چه توان کرد با دو دیده باز
زینهار از بلای تیر نظر

که چو رفت از کمان نیاید باز
مگر از شوخی تذروان بود

که فرودوختند دیده باز
محتسب در قفای رندانست

غافل از صوفیان شاهدباز
پارسایی که خمر عشق چشید

خانه گو با معاشران پرداز
هر که را با گل آشنایی بود

گو برو با جفای خار بساز
سپرت می‌بباید افکندن

ای که دل می‌دهی به تیرانداز
هر چه بینی ز دوستان کرمست

گر اهانت کنند و گر اعزاز
دست مجنون و دامن لیلی

روی محمود و خاک پای ایاز
هیچ بلبل نداند این دستان

هیچ مطرب ندارد این آواز
هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

sorna
03-27-2012, 04:42 PM
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست

من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست

هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات

که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت

که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
عوام خلق ملامت کنند صوفی را

کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار

به عمر خود نبری نام پارسایی باز
گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند

برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز

sorna
03-27-2012, 04:42 PM
اول دفتر به نام ایزد دانا

صانع پروردگار حی توانا


اکبر و اعظم خدای عالم و آدم

صورت خوب آفرید و سیرت زیبا


از در بخشندگی و بنده نوازی

مرغ هوا را نصیب و ماهی دریا


قسمت خود می‌خورند منعم و درویش

روزی خود می‌برند پشه و عنقا


حاجت موری به علم غیب بداند

در بن چاهی به زیر صخره صما


جانور از نطفه می‌کند شکر از نی

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا


شربت نوش آفرید از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما


از همگان بی‌نیاز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پیدا


پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماورای فکرت دانا


خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا می‌کند که موی بر اعضا


هر که نداند سپاس نعمت امروز

حیف خورد بر نصیب رحمت فردا


بارخدایا مهیمنی و مدبر

وز همه عیبی مقدسی و مبرا


ما نتوانیم حق حمد تو گفتن

با همه کروبیان عالم بالا


سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا

sorna
03-27-2012, 04:42 PM
ای نفس خرم باد صبا

از بر یار آمده‌ای مرحبا


قافله شب چه شنیدی ز صبح

مرغ سلیمان چه خبر از سبا


بر سر خشمست هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا


از در صلح آمده‌ای یا خلاف

با قدم خوف روم یا رجا


بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا


گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌جان بقا


آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا


لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا


تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها


دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا


خستگی اندر طلبت راحتست

درد کشیدن به امید دوا


سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا


هر سحر از عشق دمی می‌زنم

روز دگر می‌شنوم برملا


قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا


گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا

sorna
03-27-2012, 04:42 PM
روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کینه پاکیزه است و روی تو زیبا


چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا


هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا


صید بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا


طایر مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا


غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی‌برم به اطبا


برخی جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدان ثریا


گر تو شکرخنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا


لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا


مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

دست فرومایگان برند به یغما

sorna
03-27-2012, 04:43 PM
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی‌شود ما را


تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش

بیان کند که چه بودست ناشکیبا را


بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را


به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی

چرا نظر نکنی یار سروبالا را


شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش

مجال نطق نماند زبان گویا را


که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبینند روی زیبا را


به دوستی که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را


کسی ملامت وامق کند به نادانی

حبیب من که ندیدست روی عذرا را


گرفتم آتش پنهان خبر نمی‌داری

نگاه می‌نکنی آب چشم پیدا را


نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی

چو دل به عشق دهی دلبران یغما را


هنوز با همه دردم امید درمانست

که آخری بود آخر شبان یلدا را

sorna
03-27-2012, 04:43 PM
شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را


ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را


گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را


چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را


تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را


دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را


دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را


شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را


من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را


تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را


در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا

sorna
03-27-2012, 04:43 PM
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را


قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را


گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را


گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را


خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را


باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را


از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را


سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را


آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را


چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را


همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را


مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را


هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

sorna
03-27-2012, 04:44 PM
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را

sorna
03-27-2012, 04:44 PM
ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را


من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را


هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را


من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را


مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را


وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را


امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را


گر بی‌وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را


فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را


سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

sorna
03-27-2012, 04:44 PM
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را


گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را


اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را


گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را


دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را


عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را


آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را


قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را


سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را

sorna
03-27-2012, 04:45 PM
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را


من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را


چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کماج باشم تیر را


می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را


کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را


روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر کفت بود تأخیر را


ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را


زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را


سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را

sorna
03-27-2012, 04:45 PM
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را


امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را


دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را


روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را


چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را


شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را


شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را


من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را


سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را

sorna
03-27-2012, 04:45 PM
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را


شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را


وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را


گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را


کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را


عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را


عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را


دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را


سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را

sorna
03-27-2012, 04:46 PM
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را


یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را


مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را


همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را


رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را


هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را


عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را


گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را


خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را


دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را


گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را


درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را


گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را


ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را


دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را


ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

sorna
03-27-2012, 04:46 PM
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را


یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را


هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را


گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را


چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را


سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

sorna
03-27-2012, 04:46 PM
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را


هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا ب***یم اصنام را


می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را


از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را


زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را


غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را


جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را


دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را


دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را


باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را


سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

sorna
03-27-2012, 04:46 PM
تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا


نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا


شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا


هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا


بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا


سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

sorna
03-27-2012, 04:47 PM
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را


سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را


دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را


کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را


همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را


لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را


چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را


گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

که محالست که حاصل کنم این درمان را


پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را


سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را


سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

sorna
03-27-2012, 04:47 PM
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را

یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را


اول پدر پیر خورد رطل دمادم

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را


تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را


ای روی تو آرام دل خلق جهانی

بی روی تو شاید که نبینند جهان را


در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را


آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

شهد لب شیرین تو زنبورمیان را


زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را


یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را


وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را


سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

کز شادی وصل تو فرامش کند آن را


ور نیز جراحت به دوا باز هم آید

از جای جراحت نتوان برد نشان را

sorna
03-27-2012, 04:47 PM
کمان سخت که داد آن لطیف بازو را

که تیر غمزه تمامست صید آهو را


هزار صید دلت پیش تیر بازآید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را


تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

که روز معرکه بر خود زره کنی مو را


دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را


مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

ندیده‌اند مگر دلبران بت رو را


حصار قلعه باغی به منجنیق مده

به بام قصر برافکن کمند گیسو را


مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر

چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را


لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را


بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را


به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

که بخت راست فضیلت نه زور بازو را


به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی

که احتمال کند خوی زشت نیکو را

sorna
03-27-2012, 04:48 PM
لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را


آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را


دیده را فایده آنست که دلبر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را


عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را


همه دانند که من سبزه خط دارم دوست

نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را


من همان روز دل و صبر به یغما دادم

که مقید شدم آن دلبر یغمایی را


سرو بگذار که قدی و قیامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را


گر برانی نرود ور برود بازآید

ناگزیرست مگس دکه حلوایی را


بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

حد همینست سخندانی و زیبایی را


سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

sorna
03-27-2012, 04:48 PM
تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را


به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را


مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

ز خیل خانه برانند بی‌نوایی را


و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را


همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را


حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را


خیال در همه عالم برفت و بازآمد

که از حضور تو خوشتر ندید جایی را


سری به صحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را


قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را


اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در پارس پارسایی را


منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را


دگر به دست نیاید چو من وفاداری

که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را


دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

که یحتمل که اجابت بود دعایی را

sorna
03-27-2012, 04:48 PM
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را


روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را


ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را


گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را


هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را


ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را


بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را


ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را


سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

sorna
03-27-2012, 04:49 PM
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما


برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما


با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما


جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما


شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت پرست ما


سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

sorna
03-27-2012, 04:49 PM
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها


گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها


ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها


تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها


تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها


آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها


گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهلست بیابان‌ها


هر تیر که در کیشست گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها


هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها


گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

sorna
03-27-2012, 04:49 PM
اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

هزار مؤمن مخلص درافکنی به عقاب


که را مجال نظر بر جمال میمونت

بدین صفت که تو دل می‌بری ورای حجاب


درون ما ز تو یک دم نمی‌شود خالی

کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب


به موی تافته پای دلم فروبستی

چو موی تافتی‌ای نیکبخت روی متاب


تو را حکایت ما مختصر به گوش آید

که حال تشنه نمی‌دانی ای گل سیراب


اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب


دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست

که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب


کجایی ای که تعنت کنی و طعنه زنی

تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب


اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست

گرت معاونتی دست می‌دهد دریاب


اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

همی‌کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب


تو باز دعوی پرهیز می‌کنی سعدی

که دل به کس ندهم کل مدع کذاب

sorna
03-27-2012, 04:49 PM
ماه رویا روی خوب از من متاب

بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب


دوش در خوابم در آغوش آمدی

وین نپندارم که بینم جز به خواب


از درون سوزناک و چشم تر

نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب


هر که بازآید ز در پندارم اوست

تشنه مسکین آب پندارد سراب


ناوکش را جان درویشان هدف

ناخنش را خون مسکینان خضاب


او سخن می‌گوید و دل می‌برد

و او نمک می‌ریزد و مردم کباب


حیف باشد بر چنان تن پیرهن

ظلم باشد بر چنان صورت نقاب


خوی به دامان از بناگوشش بگیر

تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب


فتنه باشد شاهدی شمعی به دست

سرگران از خواب و سرمست از شراب


بامدادی تا به شب رویت مپوش

تا بپوشانی جمال آفتاب


سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ

گوشمالت خورد باید چون رباب

sorna
03-27-2012, 04:49 PM
سرمست درآمد از خرابات

با عقل خراب در مناجات


بر خاک فکنده خرقه زهد

و آتش زده در لباس طامات


دل برده شمع مجلس او

پروانه به شادی و سعادات


جان در ره او به عجز می‌گفت

کای مالک عرصه کرامات


از خون پیاده‌ای چه خیزد

ای بر رخ تو هزار شه مات


حقا و به جانت ار توان کرد

با تو به هزار جان ملاقات


گر چشم دلم به صبر بودی

جز عشق ندیدمی مهمات


تا باقی عمر بر چه آید

بر باد شد آن چه رفت هیهات


صافی چو بشد به دور سعدی

زین پس من و دردی خرابات

sorna
03-27-2012, 04:50 PM
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت


چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت


اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت


به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت


اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت


عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت


تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت


تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت


تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت


تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت

sorna
03-27-2012, 04:50 PM
هر که خصم اندر او کمند انداخت

به مراد ویش بباید ساخت


هر که عاشق نبود مرد نشد

نقره فایق نگشت تا نگداخت


هیچ مصلح به کوی عشق نرفت

که نه دنیا و آخرت درباخت


آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت


همچنان شکر عشق می‌گویم

که گرم دل بسوخت جان بنواخت


سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت


آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

sorna
03-27-2012, 04:51 PM
چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت


بلای غمزه نامهربان خون خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت


ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت


نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت


تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت


به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت


همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

sorna
03-27-2012, 04:51 PM
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت


غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت


تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت


هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت


برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت


همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت


مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت


مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت


بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت


دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت


من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت


به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت


چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

sorna
03-27-2012, 04:51 PM
کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت


گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت


مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت


شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت


گرم به گوشه چشمی شکسته وار ببینی

فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت


بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت


مرا هرآینه روزی تمام کشته ببینی

گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت


اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

sorna
03-27-2012, 04:52 PM
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت


به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت


نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت


گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت


تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت


نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت


تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

sorna
03-27-2012, 04:52 PM
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت


جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت


جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت

کب شیرین چو بخندی برود از شکرت


راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت


هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت


بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت


بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست

نتواند که ببیند مگر اهل نظرت


راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت


آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

نازنینا که پریشانی مویی ز سرت


غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت

sorna
03-27-2012, 04:52 PM
بنده وار آمدم به زنهارت

که ندارم سلاح پیکارت


متفق می‌شوم که دل ندهم

معتقد می‌شوم دگربارت


مشتری را بهای روی تو نیست

من بدین مفلسی خریدارت


غیرتم هست و اقتدارم نیست

که بپوشم ز چشم اغیارت


گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف

می‌کشم نفس و می‌کشم بارت


نه چنان در کمند پیچیدی

که مخلص شود گرفتارت


من هم اول که دیدمت گفتم

حذر از چشم مست خون خوارت


دیده شاید که بی تو برنکند

تا نبیند فراق دیدارت


تو ملولی و دوستان مشتاق

تو گریزان و ما طل*****


چشم سعدی به خواب بیند خواب

که ببستی به چشم سحارت


تو بدین هر دو چشم خواب آلود

چه غم از چشم‌های بیدارت

sorna
03-27-2012, 04:52 PM
مپندار از لب شیرین عبارت

که کامی حاصل آید بی مرارت


فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت


یکی را چون ببینی کشته دوست

به دیگر دوستانش ده بشارت


ندانم هیچ کس در عهد حسنت

که بادل باشد الا بی بصارت


مرا آن گوشه چشم دلاویز

به کشتن می‌کند گویی اشارت


گر آن حلوا به دست صوفی افتد

خداترسی نباشد روز غارت


عجب دارم درون عاشقان را

که پیراهن نمی‌سوزد حرارت


جمال دوست چندان سایه انداخت

که سعدی ناپدیدست از حقارت

sorna
03-27-2012, 04:53 PM
چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت


خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت


برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت


لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت


جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت


دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت


دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

sorna
03-27-2012, 04:53 PM
بی تو حرامست به خلوت نشست

حیف بود در به چنین روی بست


دامن دولت چو به دست اوفتاد

گر بهلی بازنیاید به دست


این چه نظر بود که خونم بریخت

وین چه نمک بود که ریشم بخست


هر که بیفتاد به تیرت نخاست

وان که درآمد به کمندت نجست


ما به تو یک باره مقید شدیم

مرغ به دام آمد و ماهی به شست


صبر قفا خورد و به راهی گریخت

عقل بلا دید و به کنجی نشست


بار مذلت بتوانم کشید

عهد محبت نتوانم شکست


وین رمقی نیز که هست از وجود

پیش وجودت نتوان گفت هست


هرگز اگر راه به معنی برد

سجده صورت نکند بت پرست


مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست

sorna
03-27-2012, 04:53 PM
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست

که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست


دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد

خلیل من همه بت‌های آزری بشکست


مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال

در سرای نشاید بر آشنایان بست


در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست

من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست


غلام دولت آنم که پای بند یکیست

به جانبی متعلق شد از هزار برست


مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت

اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست


نماز شام قیامت به هوش بازآید

کسی که خورده بود می ز بامداد الست


نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول

معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست


اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی

چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست


برادران و بزرگان نصیحتم مکنید

که اختیار من از دست رفت و تیر از شست


حذر کنید ز باران دیده سعدی

که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست


خوشست نام تو بردن ولی دریغ بود

در این سخن که بخواهند برد دست به دست

sorna
03-27-2012, 04:53 PM
دیر آمدی‌ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست


بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم بازننشست


از روی تو سر نمی‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌توان بست


از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست


سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست


ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست


بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست


چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست


سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست


ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست

sorna
03-27-2012, 04:54 PM
نشاید گفتن آن کس را دلی هست

که ننهد بر چنین صورت دل از دست


به منظوری که با او می‌توان گفت

نه خصمی کز کمندش می‌توان رست


به دل گفتم ز چشمانش بپرهیز

که هشیاران نیاویزند با مست


سرانگشتان مخضوبش نبینی

که دست صبر برپیچید و بشکست


نه آزاد از سرش بر می‌توان خاست

نه با او می‌توان آسوده بنشست


اگر دودی رود بی آتشی نیست

و گر خونی بیاید کشته‌ای هست


خیالش در نظر چون آیدم خواب

نشاید در به روی دوستان بست


نشاید خرمن بیچارگان سوخت

نمی‌باید دل درمندگان خست


به آخر دوستی نتوان بریدن

به اول خود نمی‌بایست پیوست


دلی از دست بیرون رفته سعدی

نیاید باز تیر رفته از شست

sorna
03-27-2012, 04:54 PM
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست

مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست


اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش

خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست


میان عیب و هنر پیش دوستان کریم

تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست


عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد

خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست


مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن

که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست


اگر عداوت و جنگست در میان عرب

میان لیلی و مجنون محبتست و صفاست


هزار دشمنی افتد به قول بدگویان

میان عاشق و معشوق دوستی برجاست


غلام قامت آن لعبت قباپوشم

که در محبت رویش هزار جامه قباست


نمی‌توانم بی او نشست یک ساعت

چرا که از سر جان بر نمی‌توانم خاست


جمال در نظر و شوق همچنان باقی

گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست


مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست

و گر کنند ملامت نه بر من تنهاست


هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند

ضرورتست که گوید به سرو ماند راست


به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد

خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست


خوشست با غم هجران دوست سعدی را

که گر چه رنج به جان می‌رسد امید دواست


بلا و زحمت امروز بر دل درویش

از آن خوشست که امید رحمت فرداست

sorna
03-27-2012, 04:54 PM
بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هنگام نشاط و روز صحراست


فراش خزان ورق بیفشاند

نقاش صبا چمن بیاراست


ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که تویی تفرج آن جاست


گویند نظر به روی خوبان

نهیست نه این نظر که ما راست


در روی تو سر صنع بی چون

چون آب در آبگینه پیداست


چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت بجز راست


هر آدمیی که مهر مهرت

در وی نگرفت سنگ خاراست


روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سوداست


نالیدن بی‌حساب سعدی

گویند خلاف رای داناست


از ورطه ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریاست

sorna
03-27-2012, 04:55 PM
خوش می‌رود این پسر که برخاست

سرویست چنین که می‌رود راست


ابروش کمان قتل عاشق

گیسوش کمند عقل داناست


بالای چنین اگر در اسلام

گویند که هست زیر و بالاست


ای آتش خرمن عزیزان

بنشین که هزار فتنه برخاست


بی جرم بکش که بنده مملوک

بی شرع ببر که خانه یغماست


دردت بکشم که درد داروست

خارت بخورم که خار خرماست


انگشت نمای خلق بودن

زشتست ولیک با تو زیباست


باید که سلامت تو باشد

سهلست ملامتی که بر ماست


جان در قدم تو ریخت سعدی

وین منزلت از خدای می‌خواست


خواهی که دگر حیات یابد

یک بار بگو که کشته ماست

sorna
03-27-2012, 04:55 PM
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست

از خانه برون آمد و بازار بیاراست


در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین

در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست


صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام

از زخم پدیدست که بازوش تواناست


از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد

تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست


چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون

مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست


دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد

از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست


فریاد من از دست غمت عیب نباشد

کاین درد نپندارم از آن من تنهاست


با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم

چون زهره و یارا نبود چاره مداراست


از روی شما صبر نه صبرست که زهرست

وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست


آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری

عیشست ولی تا ز برای که مهیاست


گر خون من و جمله عالم تو بریزی

اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست


تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد

گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست

sorna
03-27-2012, 04:55 PM
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست


گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست


گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست


دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل ناله زارش گواست


مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست


دلشده پای بند گردن جان در کمند

زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست


مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست


تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست


گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست


هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست


سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

sorna
03-27-2012, 04:55 PM
صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

چاره عشق احتمال شرط محبت وفاست


مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

گر بزند حاکمست ور بنوازد رواست


گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست


برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

طاقت مجنون برفت خیمه لیلی کجاست


غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست

اول صبحست خیز کآخر دنیا فناست


صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست


درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست


بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست


از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست


با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

گر درم ما مسست لطف شما کیمیاست


سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

sorna
03-27-2012, 04:56 PM
خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست


من در این جای همین صورت بی جانم و بس

دلم آن جاست که آن دلبر عیار آن جاست


تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم

فلک این جاست ولی کوکب سیار آن جاست


آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست


درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست


نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست


سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست

sorna
03-27-2012, 04:56 PM
عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست


هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست


که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست


عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست


در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست


گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست


دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

sorna
03-27-2012, 04:56 PM
آن نه زلفست و بناگوش که روزست و شب‌ست

وان نه بالای صنوبر که درخت رطب‌ست


نه دهانیست که در وهم سخندان آید

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب‌ست


آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

عجب از سوختگی نیست که خامی عجب‌ست


آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب‌ست


جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست

نه که از ناله مرغان چمن در طرب‌ست


هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا

کفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب‌ست


خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد

گر چه راهم نه به اندازه پای طلب‌ست


هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست

اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب‌ست


سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

گله از دوست به دشمن نه طریق ادب‌ست


لیکن این حال محالست که پنهان ماند

تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب‌ست

sorna
03-27-2012, 04:57 PM
آن ماه دوهفته در نقابست

یا حوری دست در خضابست


وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتابست

سیلاب ز سر گذشت یارا

ز اندازه به درمبر جفا را


بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آبست

تندی و جفا و زشتخویی

هر چند که می‌کنی نکویی


فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطابست

ای روی تو از بهشت بابی

دل بر نمک لبت کبابی


گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آبست

صبر از تو کسی نیاورد تاب

چشمم ز غمت نمی‌برد خواب


شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خرابست

ای شهره شهر و فتنه خیل

فی منظرک النهار و اللیل


هر کو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دوابست

ای داروی دلپذیر دردم

اقرار به بندگیت کردم


دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صوابست

گر چه تو امیر و ما اسیریم

گر چه تو بزرگ و ما حقیریم


گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثوابست

ای سرو روان و گلبن نو

مه پیکر آفتاب پرتو


بستان و بده بگوی و بشنو
شب‌های چنین نه وقت خوابست

امشب شب خلوتست تا روز

ای طالع سعد و بخت فیروز


شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتابست

ساقی قدحی قلندری وار

درده به معاشران هشیار


دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شرابست

بادست غرور زندگانی

برقست لوامع جوانی


دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتابست

این گرسنه گرگ بی ترحم

خود سیر نمی‌شود ز مردم


ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیابست

سعدی تو نه مرد وصل اویی

تا لاف زنی و قرب جویی


ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می‌روی سرابست

sorna
03-27-2012, 04:57 PM
دیدار تو حل مشکلاتست

صبر از تو خلاف ممکناتست


دیباچه صورت بدیعت

عنوان کمال حسن ذاتست


لب‌های تو خضر اگر بدیدی

گفتی لب چشمه حیاتست


بر کوزه آب نه دهانت

بردار که کوزه نباتست


ترسم تو به سحر غمزه یک روز

دعوی بکنی که معجزاتست


زهر از قبل تو نوشدارو

فحش از دهن تو طیباتست


چون روی تو صورتی ندیدم

در شهر که مبطل صلاتست


عهد تو و توبه من از عشق

می‌بینم و هر دو بی‌ثباتست


آخر نگهی به سوی ما کن

کاین دولت حسن را زکاتست


چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فراتست


سعدی غم نیستی ندارد

جان دادن عاشقان نجاتست

sorna
03-27-2012, 04:57 PM
سرو چمن پیش اعتدال تو پستست

روی تو بازار آفتاب شکستست


شمع فلک با هزار مشعل انجم

پیش وجودت چراغ باز نشستست


توبه کند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مستست


این همه زورآوری و مردی و شیری

مرد ندانم که از کمند تو جستست


این یکی از دوستان به تیغ تو کشتست

وان دگر از عاشقان به تیر تو خستست


دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

دیده ندارد که دل به مهر نبستست


دست طلب داشتن ز دامن معشوق

پیش کسی گو کش اختیار به دستست


با چو تو روحانیی تعلق خاطر

هر که ندارد دواب نفس پرستست


منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

نیشکرش در دهان تلخ کبستست

sorna
03-27-2012, 04:58 PM
مجنون عشق را دگر امروز حالتست

کاسلام دین لیلی و دیگر ضلالتست


فرهاد را از آن چه که شیرینترش کند

این را شکیب نیست گر آن را ملالتست


عذرا که نانوشته بخواند حدیث عشق

داند که آب دیده وامق رسالتست


مطرب همین طریق غزل گو نگاه دار

کاین ره که برگرفت به جایی دلالتست


ای مدعی که می‌گذری بر کنار آب

ما را که غرقه‌ایم ندانی چه حالتست


زین در کجا رویم که ما را به خاک او

و او را به خون ما که بریزد حوالتست


گر سر قدم نمی‌کنمش پیش اهل دل

سر بر نمی‌کنم که مقام خجالتست


جز یاد دوست هر چه کنی عمر ضایعست

جز سر عشق هر چه بگویی بطالتست


ما را دگر معامله با هیچ کس نماند

بیعی که بی حضور تو کردم اقالتست


از هر جفات بوی وفایی همی‌دهد

در هر تعنتیت هزار استمالتست


سعدی بشوی لوح دل از نقش غیر او

علمی که ره به حق ننماید جهالتست

sorna
03-27-2012, 04:58 PM
ای کاب زندگانی من در دهان توست

تیر هلاک ظاهر من در کمان توست


گر برقعی فرونگذاری بدین جمال

در شهر هر که کشته شود در ضمان توست


تشبیه روی تو نکنم من به آفتاب

کاین مدح آفتاب نه تعظیم شأن توست


گر یک نظر به گوشه چشم ارادتی

با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست


هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست

ما را همین سرست که بر آستان توست


بسیار دیده‌ایم درختان میوه دار

زین به ندیده‌ایم که در بوستان توست


گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم

منعی که می‌رود گنه از باغبان توست


بسیار در دل آمد از اندیشه‌ها و رفت

نقشی که آن نمی‌رود از دل نشان توست


با من هزار نوبت اگر دشمنی کنی

ای دوست همچنان دل من مهربان توست


سعدی به قدر خویش تمنای وصل کن

سیمرغ ما چه لایق زاغ آشیان توست

sorna
03-27-2012, 04:58 PM
هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست

الحان بلبل از نفس دوستان توست


چون خضر دید آن لب جان بخش دلفریب

گفتا که آب چشمه حیوان دهان توست


یوسف به بندگیت کمر بسته بر میان

بودش یقین که ملک ملاحت از آن توست


هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری

در دل نیافت راه که آن جا مکان توست


هرگز نشان ز چشمه کوثر شنیده‌ای

کو را نشانی از دهن بی‌نشان توست


از رشک آفتاب جمالت بر آسمان

هر ماه ماه دیدم چون ابروان توست


این باد روح پرور از انفاس صبحدم

گویی مگر ز طره عنبرفشان توست


صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر

بینم که دست من چو کمر در میان توست


گفتند میهمانی عشاق می‌کنی

سعدی به بوسه‌ای ز لبت میهمان توست

sorna
03-27-2012, 04:58 PM
اتفاقم به سر کوی کسی افتادست

که در آن کوی چو من کشته بسی افتادست


خبر ما برسانید به مرغان چمن

که هم آواز شما در قفسی افتادست


به دلارام بگو ای نفس باد سحر

کار ما همچو سحر با نفسی افتادست


بند بر پای تحمل چه کند گر نکند

انگبینست که در وی مگسی افتادست


هیچ کس عیب هوس باختن ما نکند

مگر آن کس که به دام هوسی افتادست


سعدیا حال پراکنده گوی آن داند

که همه عمر به چوگان کسی افتادست

sorna
03-27-2012, 04:59 PM
این تویی یا سرو بستانی به رفتار آمدست

یا ملک در صورت مردم به گفتار آمدست


آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار

باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمدست


عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان

دوستان یا کاروان مشک تاتار آمدست


تا مرا با نقش رویش آشنایی اوفتاد

هر چه می‌بینم به چشمم نقش دیوار آمدست


ساربانا یک نظر در روی آن زیبا نگار

گر به جانی می‌دهد اینک خریدار آمدست


من دگر در خانه ننشینم اسیر و دردمند

خاصه این ساعت که گفتی گل به بازار آمدست


گر تو انکار نظر در آفرینش می‌کنی

من همی‌گویم که چشم از بهر این کار آمدست


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

مرده‌ای بینی که با دنیا دگربار آمدست


آن چه بر من می‌رود دربندت ای آرام جان

با کسی گویم که در بندی گرفتار آمدست


نی که می‌نالد همی در مجلس آزادگان

زان همی‌نالد که بر وی زخم بسیار آمدست


تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو

تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست


سعدیا گر همتی داری منال از جور یار

تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست

sorna
03-27-2012, 04:59 PM
شب فراق که داند که تا سحر چندست

مگر کسی که به زندان عشق دربندست


گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

کدام سرو به بالای دوست مانندست


پیام من که رساند به یار مهرگسل

که برشکستی و ما را هنوز پیوندست


قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست

به خاک پای تو وان هم عظیم سوگندست


که با شکستن پیمان و برگرفتن دل

هنوز دیده به دیدارت آرزومندست


بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست

به جای خاک که در زیر پایت افکنده‌ست


خیال روی تو بیخ امید بنشاندست

بلای عشق تو بنیاد صبر برکندست


عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی

به زیر هر خم مویت دلی پراکندست


اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی

گمان برند که پیراهنت گل آکندست


ز دست رفته نه تنها منم در این سودا

چه دست‌ها که ز دست تو بر خداوندست


فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست

بیا و بر دل من بین که کوه الوندست


ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق

گمان برند که سعدی ز دوست خرسندست

sorna
03-27-2012, 04:59 PM
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدست


گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریدست


آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

از مشک سیه دایره نیمه کشیدست


ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدست


رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

آن کس که سخن گفتن شیرین نشنیدست


از دست کمان مهره ابروی تو در شهر

دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدست


در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدست


سر قلم قدرت بی چون الهی

در روی تو چون روی در آیینه پدیدست


ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست


با این همه باران بلا بر سر سعدی

نشگفت اگرش خانه چشم آب چکیدست

sorna
03-27-2012, 05:00 PM
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‏ست؟

وی باغ لطافت به رویت که گزیده‏ست؟


نیکوتر از این میوه همه عمر که خورده‏ست؟

شیرین‏تر از این خربزه هرگز که چشیده‏ست؟


ای خضر حلالت نکنم چشمه حیوان

دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‏ست


این خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است

یا توت سیاهست که بر جامه چکیده‏ست


با جمله برآمیزی و از ما بگریزی

جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‏ست


نیکست که دیوار به یک بار بیفتاد

تا هیچ کس این باغ نگویی که ندیده‏ست


بسیار توقف نکند میوه بر بار

چون عام بدانست که شیرین و رسیده‏ست


گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد

و امروز نسیم سحرش پرده دریده‏ست


در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی

کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‏ست


رفت آن که فقاع از تو گشاییم دگربار

ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‏ست


سعدی در بستان هوای دگری زن

وین کشته رها کن که در او گله چریده‏ست

sorna
03-27-2012, 05:00 PM
از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست


هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست


شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست


ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست


جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست


کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست


جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست


شب‌های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست


گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست


سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست


زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

sorna
03-27-2012, 05:00 PM
این بوی روح پرور از آن خوی دلبرست

وین آب زندگانی از آن حوض کوثرست


ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پرست


بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منورست


این قاصد از کدام زمینست مشک بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست


بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبرست


بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر درست


بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه دار بر الله اکبرست


دانی که چون همی‌گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشرست


گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمترست


صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابرست


در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنیم که قصه ما کار دفترست


همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوه سخنش همچنان ترست


آری خوشست وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمرست

sorna
03-27-2012, 05:00 PM
عیب یاران و دوستان هنرست

سخن دشمنان نه معتبرست


مهر مهر از درون ما نرود

ای برادر که نقش بر حجرست


چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیفترست


آن که منظور دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمرست


هر کسی گو به حال خود باشد

ای برادر که حال ما دگرست


تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت ز بلبل سحرست


آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت درخت بی‌ثمرست


ما پراکندگان مجموعیم

یار ما غایبست و در نظرست


برگ تر خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما همیشه ترست


جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم که نیک مختصرست


این قدر دون قدر اوست ولیک

حد امکان ما همین قدرست


پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر که عشق پرده درست


سعدی از بارگاه قربت دوست

تا خبر یافتست بی‌خبرست


ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع

تا خداوندگار را چه سرست

sorna
03-27-2012, 05:01 PM
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست

عشقبازی دگر و نفس پرستی دگرست


نه هر آن چشم که بیند سیاهست و سپید

یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصرست


هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز

گو به نزدیک مرو کفت پروانه پرست


گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست

خبر از دوست ندارد که ز خود با خبرست


آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس

آدمی خوی شود ور نه همان جانورست


شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ

بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه‌ترست


من خود از عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکرست


ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست

خصم آنم که میان من و تیغت سپرست


من از این بند نخواهم به درآمد همه عمر

بند پایی که به دست تو بود تاج سرست


دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست

ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطرست

sorna
03-27-2012, 05:01 PM
فریاد من از فراق یارست

و افغان من از غم نگارست


بی روی چو ماه آن نگارین

رخساره من به خون نگارست


خون جگرم ز فرقت تو

از دیده روانه در کنارست


درد دل من ز حد گذشتست

جانم ز فراق بی‌قرارست


کس را ز غم من آگهی نیست

آوخ که جهان نه پایدارست


از دست زمانه در عذابم

زان جان و دلم همی فکارست


سعدی چه کنی شکایت از دوست

چون شادی و غم نه برقرارست

sorna
03-27-2012, 05:01 PM
چشمت خوشست و بر اثر خواب خوشترست

طعم دهانت از شکر ناب خوشترست


زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی

کز خنده شکوفه سیراب خوشترست


شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم

حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست


دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان

امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست


در خوابگاه عاشق سر بر کنار دوست

کیمخت خارپشت ز سنجاب خوشترست


زان سوی بحر آتش اگر خوانیم به لطف

رفتن به روی آتشم از آب خوشترست


ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار

با من مگو که چشم در احباب خوشترست


زهرم مده به دست رقیبان تندخوی

از دست خود بده که ز جلاب خوشترست


سعدی دگر به گوشه وحدت نمی‌رود

خلوت خوشست و صحبت اصحاب خوشترست


هر باب از این کتاب نگارین که برکنی

همچون بهشت گویی از آن باب خوشترست

sorna
03-27-2012, 05:01 PM
عشرت خوشست و بر طرف جوی خوشترست

می بر سماع بلبل خوشگوی خوشترست


عیشست بر کنار سمن زار خواب صبح

نی در کنار یار سمن بوی خوشترست


خواب از خمار باده نوشین بامداد

بر بستر شقایق خودروی خوشترست


روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی

در روی همنشین وفاجوی خوشترست


آواز چنگ و مطرب خوشگوی گو مباش

ما را حدیث همدم خوش خوی خوشترست


گر شاهدست سبزه بر اطراف گلستان

بر عارضین شاهد گلروی خوشترست


آب از نسیم باد زره روی گشته گیر

مفتول زلف یار زره موی خوشترست


گو چشمه آب کوثر و بستان بهشت باش

ما را مقام بر سر این کوی خوشترست


سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار

تحصیل کام دل به تکاپوی خوشترست

sorna
03-27-2012, 05:02 PM
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگست

ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگست


برادران طریقت نصیحتم مکنید

که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگست


دگر بخفته نمی‌بایدم شراب و سماع

که نیک نامی در دین عاشقان ننگست


چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم

مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگست


به یادگار کسی دامن نسیم صبا

گرفته‌ایم و دریغا که باد در چنگست


به خشم رفته ما را که می‌برد پیغام

بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست


بکش چنان که توانی که بی مشاهده‌ات

فراخنای جهان بر وجود ما تنگست


ملامت از دل سعدی فرونشوید عشق

سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگست

sorna
03-27-2012, 05:02 PM
پای سرو بوستانی در گلست

سرو ما را پای معنی در دلست


هر که چشمش بر چنان روی اوفتاد

طالعش میمون و فالش مقبلست


نیکخواهانم نصیحت می‌کنند

خشت بر دریا زدن بی‌حاصلست


ای برادر ما به گرداب اندریم

وان که شنعت می‌زند بر ساحلست


شوق را بر صبر قوت غالبست

عقل را با عشق دعوی باطلست


نسبت عاشق به غفلت می‌کنند

وان که معشوقی ندارد غافلست


دیده باشی تشنه مستعجل به آب

جان به جانان همچنان مستعجلست


بذل جاه و مال و ترک نام و ننگ

در طریق عشق اول منزلست


گر بمیرد طالبی دربند دوست

سهل باشد زندگانی مشکلست


عاشقی می‌گفت و خوش خوش می‌گریست

جان بیاساید که جانان قاتلست


سعدیا نزدیک رای عاشقان

خلق مجنونند و مجنون عاقلست

sorna
03-27-2012, 05:03 PM
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست

هر که ما را این نصیحت می‌کند بی‌حاصلست


یار زیبا گر هزارت وحشت از وی در دلست

بامدادان روی او دیدن صباح مقبلست


آن که در چاه زنخدانش دل بیچارگان

چون ملک محبوس در زندان چاه بابلست


پیش از این من دعوی پرهیزگاری کردمی

باز می‌گویم که هر دعوی که کردم باطلست


زهر نزدیک خردمندان اگر چه قاتلست

چون ز دست دوست می‌گیری شفای عاجلست


من قدم بیرون نمی‌یارم نهاد از کوی دوست

دوستان معذور داریدم که پایم در گلست


باش تا دیوانه گویندم همه فرزانگان

ترک جان نتوان گرفتن تا تو گویی عاقلست


آن که می‌گوید نظر در صورت خوبان خطاست

او همین صورت همی‌بیند ز معنی غافلست


ساربان آهسته ران کآرام جان در محملست

چارپایان بار بر پشتند و ما را بر دلست


گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست

همچنانش در میان جان شیرین منزلست


سعدی آسانست با هر کس گرفتن دوستی

لیک چون پیوند شد خو باز کردن مشکلست

sorna
03-27-2012, 05:03 PM
شراب از دست خوبان سلسبیلست

و گر خود خون میخواران سبیلست


نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست

همی‌بینم که خرما بر نخیلست


نه وسمست آن به دلبندی خضیبست

نه سرمست آن به جادویی کحیلست


سرانگشتان صاحب دل فریبش

نه در حنا که در خون قتیلست


الا ای کاروان محمل برانید

که ما را بند بر پای رحیلست


هر آن شب در فراق روی لیلی

که بر مجنون رود لیلی طویلست


کمندش می‌دواند پای مشتاق

بیابان را نپرسد چند میلست


چو مور افتان و خیزان رفت باید

و گر خود ره به زیر پای پیلست


حبیب آن جا که دستی برفشاند

محب ار سر نیفشاند بخیلست


ز ما گر طاعت آید شرمساریم

و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست


بدیل دوستان گیرند و یاران

ولیکن شاهد ما بی‌بدیلست


سخن بیرون مگوی از عشق سعدی

سخن عشقست و دیگر قال و قیلست

sorna
03-27-2012, 05:03 PM
کارم چو زلف یار پریشان و درهمست

پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست


غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت

این شادی کسی که در این دور خرمست


تنها دل منست گرفتار در غمان

یا خود در این زمانه دل شادمان کمست


زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی

انصاف ملک عالم عشقش مسلمست


دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت

آیا چه جاست این که همه روزه با نمست


خواهی چو روز روشن دانی تو حال من

از تیره شب بپرس که او نیز محرمست


ای کاشکی میان منستی و دلبرم

پیوندی این چنین که میان من و غمست

sorna
03-27-2012, 05:03 PM
یارا بهشت صحبت یاران همدمست

دیدار یار نامتناسب جهنمست


هر دم که در حضور عزیزی برآوری

دریاب کز حیات جهان حاصل آن دمست


نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمیست

بس دیو را که صورت فرزند آدمست


آنست آدمی که در او حسن سیرتی

یا لطف صورتیست دگر حشو عالمست


هرگز حسد نبرده و حسرت نخورده‌ام

جز بر دو روی یار موافق که در همست


آنان که در بهار به صحرا نمی‌روند

بوی خوش ربیع بر ایشان محرمست


وان سنگ دل که دیده بدوزد ز روی خوب

پندش مده که جهل در او نیک محکمست


آرام نیست در همه عالم به اتفاق

ور هست در مجاورت یار محرمست


گر خون تازه می‌رود از ریش اهل دل

دیدار دوستان که ببینند مرهمست


دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف

لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست


ممسک برای مال همه ساله تنگ دل

سعدی به روی دوست همه روزه خرمست

sorna
03-27-2012, 05:04 PM
بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

ای مجلسیان راه خرابات کدامست


هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند

ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست


برخیز که در سایه سروی بنشینیم

کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست


دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست

وان خال بناگوش مگر دانه دامست


با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت

گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست


با محتسب شهر بگویید که زنهار

در مجلس ما سنگ مینداز که جامست


غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست


دردا که بپختیم در این سوز نهانی

وان را خبر از آتش ما نیست که خامست


سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

چون در نظر دوست نشینی همه کامست

sorna
03-27-2012, 05:04 PM
این باد بهار بوستانست

یا بوی وصال دوستانست


دل می‌برد این خط نگارین

گویی خط روی دلستانست


ای مرغ به دام دل گرفتار

بازآی که وقت آشیانست


شب‌ها من و شمع می‌گدازیم

اینست که سوز من نهانست


گوشم همه روز از انتظارت

بر راه و نظر بر آستانست


ور بانگ مذنی می‌آید

گویم که درای کاروانست


با آن همه دشمنی که کردی

بازآی که دوستی همانست


با قوت بازوان عشقت

سرپنجه صبر ناتوانست


بیزاری دوستان دمساز

تفریق میان جسم و جانست


نالیدن دردناک سعدی

بر دعوی دوستی بیانست


آتش بنی قلم درانداخت

وین حبر که می‌رود دخانست

sorna
03-27-2012, 05:04 PM
این خط شریف از آن بنانست

وین نقل حدیث از آن دهانست


این بوی عبیر آشنایی

از ساحت یار مهربانست


مهر از سر نامه برگرفتم

گفتی که سر گلابدانست


قاصد مگر آهوی ختن بود

کش نافه مشک در میانست


این خود چه عبارت لطیفست

وین خود چه کفایت بیاست


معلوم شد این حدیث شیرین

کز منطق آن شکرفشانست


این خط به زمین نشاید انداخت

کز جانب ماه آسمانست


روزی برود روان سعدی

کاین عیش نه عیش جاودانست


خرم تن او که چون روانش

از تن برود سخن روانست

sorna
03-27-2012, 05:04 PM
چه رویست آن که پیش کاروانست

مگر شمعی به دست ساروانست


سلیمانست گویی در عماری

که بر باد صبا تختش روانست


جمال ماه پیکر بر بلندی

بدان ماند که ماه آسمانست


بهشتی صورتی در جوف محمل

چو برجی کفتابش در میانست


خداوندان عقل این طرفه بینند

که خورشیدی به زیر سایبانست


چو نیلوفر در آب و مهر در میغ

پری رخ در نقاب پرنیانست


ز روی کار من برقع برانداخت

به یک بار آن که در برقع نهانست


شتر پیشی گرفت از من به رفتار

که بر من بیش از او بار گرانست


زهی اندک وفای سست پیمان

که آن سنگین دل نامهربانست


تو را گر دوستی با ما همین بود

وفای ما و عهد ما همانست


بدار ای ساربان آخر زمانی

که عهد وصل را آخرزمانست


وفا کردیم و با ما غدر کردند

بر سعدی که این پاداش آنست


ندانستی که در پایان پیری

نه وقت پنجه کردن با جوانست

sorna
03-27-2012, 05:05 PM
هزار سختی اگر بر من آید آسانست

که دوستی و ارادت هزار چندانست


سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که خار دشت محبت گلست و ریحانست


اگر تو جور کنی جور نیست تربیتست

و گر تو داغ نهی داغ نیست درمانست


نه آبروی که گر خون دل بخواهی ریخت

مخالفت نکنم آن کنم که فرمانست


ز عقل من عجب آید صواب گویان را

که دل به دست تو دادن خلاف در جانست


من از کنار تو دور افتاده‌ام نه عجب

گرم قرار نباشد که داغ هجرانست


عجب در آن سر زلف معنبر مفتول

که در کنار تو خسبد چرا پریشانست


جماعتی که ندانند حظ روحانی

تفاوتی که میان دواب و انسانست


گمان برند که در باغ عشق سعدی را

نظر به سیب زنخدان و نار پستانست


مرا هرآینه خاموش بودن اولیتر

که جهل پیش خردمند عذر نادانست


و ما ابری نفسی و لا ازکیها

که هر چه نقل کنند از بشر در امکانست

sorna
03-27-2012, 05:05 PM
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست

که راحت دل رنجور بی‌قرار منست


به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببینم که در کنار منست


اگر معاینه بینم که قصد جان دارد

به جان مضایقه با دوستان نه کار منست


حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز

ولیک درخور امکان و اقتدار منست


نه اختیار منست این معاملت لیکن

رضای دوست مقدم بر اختیار منست


اگر هزار غمست از جفای او بر دل

هنوز بنده اویم که غمگسار منست


درون خلوت ما غیر در نمی‌گنجد

برو که هر که نه یار منست بار منست


به لاله زار و گلستان نمی‌رود دل من

که یاد دوست گلستان و لاله زار منست


ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست


و گر مراد تو اینست بی مرادی من

تفاوتی نکند چون مراد یار منست

sorna
03-27-2012, 05:05 PM
ز من مپرس که در دست او دلت چونست

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست


و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چونست


به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست


خیال روی کسی در سرست هر کس را

مرا خیال کسی کز خیال بیرونست


خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی

که بامداد به روی تو فال میمونست


چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست

به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست


اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد

مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست


نه پادشاه منادی ز دست می مخورید

بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست


کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد

از آب دیده تو گویی کنار جیحونست

sorna
03-27-2012, 05:06 PM
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را


یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را


هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را


گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را


چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را


سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را

sorna
03-27-2012, 05:06 PM
با همه مهر و با منش کینست

چه کنم حظ بخت من اینست

شاید ای نفس تا دگر نکنی

پنجه با ساعدی که سیمینست


ننهد پای تا نبیند جای

هر که را چشم مصلحت بینست


مثل زیرکان و چنبر عشق

طفل نادان و مار رنگینست


دردمند فراق سر ننهد

مگر آن شب که گور بالینست


گریه گو بر هلاک من مکنید

که نه این نوبت نخستینست


لازمست احتمال چندین جور

که محبت هزار چندینست


گر هزارم جواب تلخ دهی

اعتقاد من آن که شیرینست


مرد اگر شیر در کمند آرد

چون کمندش گرفت مسکینست


سعدیا تن به نیستی درده

چاره با سخت بازوان اینست

sorna
03-27-2012, 05:06 PM
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست

پیر نگردد که در بهشت برینست

دیگر از آن جانبم نماز نباشد

گر تو اشارت کنی که قبله چنینست


آینه‌ای پیش آفتاب نهادست

بر در آن خیمه یا شعاع جبینست


گر همه عالم ز لوح فکر بشویند

عشق نخواهد شدن که نقش نگینست


گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست

گوشه چشمت بلای گوشه نشینست


تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم

گر نفسی می‌زنیم بازپسینست


حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت

بانگ برآمد که غارت دل و دینست


سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب

روی تو بینم که ملک روی زمینست


عاشق صادق به زخم دوست نمیرد

زهر مذابم بده که ماء معینست


سعدی از این پس که راه پیش تو دانست

گر ره دیگر رود ضلال مبینست

sorna
03-27-2012, 05:06 PM
گر کسی سرو شنیدست که رفتست این است

یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است

نه بلند است به صورت که تو معلوم کنی

که بلند از نظر مردم کوته‏بین است


خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات

عاشقی کار سری نیست که بر بالین است


همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است


خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست

من از این بازنگردم که مرا این دین است


وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است


چمن امروز بهشتست و تو در می‌بایی

تا خلایق همه گویند که حورالعین است


هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او

همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است


آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد

با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است


من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس

زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

sorna
03-27-2012, 05:07 PM
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست

صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست

گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار

یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست


خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر

آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست


شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم

نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست


تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم

از که می‌پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست


عیب پیراهن دریدن می‌کنندم دوستان

بی‌وفا یارم که پیراهن همی‌درم نه پوست


خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش

ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست


تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر

مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست


هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار

کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست


چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست

sorna
03-27-2012, 05:07 PM
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست


مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست


هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست

علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست


دلم ز دست به دربرد سروبالایی

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست


به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست


چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست


جماعتی به همین آب چشم بیرونی

نظر کنند و ندانند کآتشم در توست


ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست

sorna
03-27-2012, 05:07 PM
سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست


رضوان در خلد باز کردند

کز عطر مشام روح خوش بوست


پیش قدمش به سر دویدم

در پای فتادمش که ای دوست


یک باره به ترک ما بگفتی

زنهار نگویی این نه نیکوست


بر من که دلم چو شمع یکتاست

پیراهن غم چو شمع ده توست


چشمش به کرشمه گفت با من

در نرگس مست من چه آهوست


گفتم همه نیکوییست لیکن

اینست که بی‌وفا و بدخوست


بشنو نفسی دعای سعدی

گر چه همه عالمت دعاگوست

sorna
03-27-2012, 05:07 PM
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که زنده ابدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده معنی چو در سماع آید

چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست


هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد

به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست


حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر

که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست


نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق

چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست


چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی

از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست


چرا و چون نرسد بندگان مخلص را

رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست


کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر

کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست


بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم

که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست


هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را

به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست


به آب دیده خونین نبشته قصه عشق

نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست

sorna
03-27-2012, 05:08 PM
کس به چشم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند

آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست


جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع

اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست


به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر

هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست


عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود

باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست


عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی

زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست


سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار

حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

sorna
03-27-2012, 05:10 PM
یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست

دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست


در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست


صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار

الا که عاشق گل و مجروح خار اوست


دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم

آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست


باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست


گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست


اینم قبول بس که بمیرم بر آستان

تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست


بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک

آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست


سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش

عبد آن کند که رای خداوندگار اوست

sorna
03-27-2012, 05:10 PM
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

آن قامتست نی به حقیقت قیامتست

زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست


بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا

کب حیات در لب یاقوت فام اوست


بوی بهار می‌دمدم یا نسیم صبح

باد بهشت می‌گذرد یا پیام اوست


دل عشوه می‌فروخت که من مرغ زیرکم

اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست


بیچاره مانده‌ام همه روزی به دام او

و اینک فتاده‌ام به غریبی که کام اوست


هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست

sorna
03-27-2012, 05:11 PM
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

sorna
03-27-2012, 05:11 PM
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش
هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس
جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد
هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر
گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد
بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل
گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

sorna
03-27-2012, 05:11 PM
آن شب که تو در کنار مایی روزست
و آن روز که با تو می‌رود نوروزست

دی رفت و به انتظار فردا منشین
دریاب که حاصل حیات امروزست

sorna
03-27-2012, 05:11 PM
می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را

تا به دست آورم آن دلبر پردستان را

او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد

تابه خون دل من رنگ کند دستان را


من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم

که وصالش ندهد دست تهیدستان را


دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی

ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را


در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد

طوطی طبع من آن بلبل پردستان را


هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر

دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟


نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد

آنکه در عربده می‌آورد او مستان را


گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ

زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را


هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر

به تماشا نرود هیچ نگارستان را


نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب

گر غم فرقت او نیست کند هستان را

sorna
03-27-2012, 05:12 PM
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را

علاج درد مشتاقان طبیت عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را


گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را


چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را


مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را


مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را


چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را


بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را


سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

sorna
03-27-2012, 05:12 PM
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب

کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب

رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال

چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب


از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب

جمع می‌بینم عیان در روی او من بی حجیب


ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج

مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب


بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار

شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سیب


معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید

احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب


ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان

دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب


سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای

هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب

sorna
03-27-2012, 05:12 PM
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب

به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟


به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز

به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب


پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد

ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب


جواب دادم ازین ماجرا که ای باب

چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب


مدار توبه توقع ز من که در مسجد

سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب


به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد

گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب


هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر

جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب


به اختیارندارد سر سفر سعدی

ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب

sorna
03-27-2012, 05:13 PM
چشم تو طلسم جاودانست

یا فتنهٔ آخرالزمانست

تا چشم بدی به زیر بنهد

دیگر به کرشمه در نهانست


ما را به کرشمه صید کردست

چشمست که چو چشم آهوانست


با لشکر غمزهٔ تو در شهر

( … ) الامانست


پیکان خدنگ غمزهٔ تو

شک نیست که زهر بی‌کمانست


از لعل لب شکرفشانت

یک بوسه به صد هزار جانست


ارزان شده است بوسهٔ تو

ارزان چه بود که رایگانست


هستم همه ساله دست بر سر

چون پای فراق در میانست


گویند صبور باش سعدی

این کار به گفت دیگرانست

sorna
03-27-2012, 05:13 PM
حالم از شرح غمت افسانه ایست

چشمم از عکس رخت بتخانه ایست

هر کجا بدگوهری در عالمست

در کنار آنچنان دردانه ایست


بر امید زلف چون زنجیر تو

ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست


گفتم او را این چه زلف ( … )

گفت هان فی‌الجمله در ( … )


از لبش یک نکته‌ای ( … )

وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست


با فروغ آفتاب حسن او

شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست


نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من

آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست


از بت آزر حکایتها کنند

بت خود اینست از ( … )


دل نه جای تست آخر چون کنم

در جهانم خود همین ویرانه‌ایست


این نه دل خوانند کین ( … )

این نه عشق است از ( … )

sorna
03-27-2012, 05:13 PM
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت

ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟

بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را

همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت


یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی

گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت


ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی

هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت


آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را

گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت


شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما

داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت


جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی

خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت


آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم

نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت


در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت

ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت


هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی

قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت

sorna
03-27-2012, 05:13 PM
می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد

می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد

سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب

شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد


هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت

از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد


گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت

ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد


گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما

زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد


گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای

سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد

sorna
03-27-2012, 05:14 PM
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد


رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد


چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش


در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد


شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد


سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد

sorna
03-27-2012, 05:14 PM
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد

وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد

پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد


دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم

شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد


مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت

نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد


دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید

مشتری از سر شادی به کمان باز آمد


آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید

تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد


سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید

کان نگار شده چون آب روان باز آمد

sorna
03-27-2012, 05:14 PM
رفت آن کم بر تو آبی بود

یا سلام مرا جوابی بود

از سر ناز وز سر خوبی

هر دمی با منت عتابی بود


وعده‌های خوشم همی داد

گویی آن وعده‌ها سرابی بود


روزگار وصال چون بگذشت

گویی آن روزگار خوابی بود


بر کف من ز دست ساقی بزم

هر نفس ساغر شرابی بود


خستهٔ مانده‌ام نمی‌پرسی

که مرا خستهٔ خرابی بود


حبذا آنکه از زکات لبت

عاشقان تو را نصابی بود


سعدیا چون زمان وصل گذشت؟

ای دریغا که چون سرابی بود

sorna
03-27-2012, 05:15 PM
یاد دارم که روزگاری بود

که مرا پیش غمگساری بود

با لب یار و در بر دلدار

هر زمانیم کار و باری بود


جام عیش مرا نه دردی بود

گل وصل مرا نه خاری بود


ز اهوی شیرگیر روبه‌باز

دل بیچاره را شکاری بود


گرد آب حیات بر خورشید

از خط او بنفشه‌زاری بود


همه اسباب عیشم آماده

یارب آن خود چه روزگاری بود


گر جهان موجها زدی ز اغیار

سعدیش بس گزیده یاری بود

sorna
03-27-2012, 05:15 PM
خسرو من چون به بارگاه برآید

نعره و فریاد از سپاه برآید

عاشق صادق ز خان و مان بگریزد

مرد توانگر ز مال و جاه برآید


بر سر کویش نظاره کن که هزاران

یوسف مصری ز قعر چاه برآید


صبح چنان صادقست در طلب او

کز هوس روی او پگاه‌برآید


صومعه داران چو …

از همگان وافضیحتاه برآید


غمزهٔ او مست و …

هر که برون آید از … برآید


گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد

صبح در آن روز چاشتگاه برآید


آینه گر عکس او ز دور ببیند

از دل سنگش هزار آه برآید


مرده اگر یاد او کند به دل خاک

بر سر خاکش بسی گیاه برآید


صبر کن ای دل …

کار برآید چو سال و ماه برآید


چون ز سر عشق او کنند گناهی

بوی عبادت ازان گناه برآید


ای دل سعدی نه …

سجده کن آنجا که …

sorna
03-27-2012, 05:15 PM
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار

باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغ‌زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته

نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار


گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست

سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار


شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد

بید مگر فارغست، از ستم نابکار


شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین

سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار


خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع

نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار


هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند

بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار


برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار


وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار


بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان

طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار


بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت

وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار

sorna
03-27-2012, 05:16 PM
ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار

قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار

سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر

پیامی از آن مهروی گلعذار بیار


حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان

سلامی از من مسکین غمگسار بیار


نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من

جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار


دوای جان من و مرهم روان بویی

از آن دو زلف زره‌وار مشکبار بیار


بهار دیدهٔ من نیست جز که عکس رخش

تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار


ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست

غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار


ز من درود فراوان ببر به دلبر من

به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار


من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر

هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار


در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید

که ای نسیم سحر بوی زلف یار بیار

sorna
03-27-2012, 05:16 PM
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز


ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟


به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز


چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز


عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز


بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز


کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز


نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز


سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

sorna
03-27-2012, 05:16 PM
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز


ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟


به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز


چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز


عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز


بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز


کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز


نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز


سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

sorna
03-27-2012, 05:17 PM
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم

تو را چون بنده‌ای گشتم به فرمانت کمر بندم


سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی

خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم


بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( … )

تو را از جمله بگزیدم بجز تو یار نپسندم


به امیدت طربناکم به عشقت ( … )

گهی از ذوق می‌گریم گهی از شوق می‌خندم


بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم

به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم


به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم

ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم


نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( … )

حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم


حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( … )

چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)


اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)

بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( … )


ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( … )

به خود نزدیک گردانم چو خود را د( … )

sorna
03-27-2012, 05:17 PM
من این نامه که اکنون می‌نویسم

به آب چشم پر خون می‌نویسم


ازین در بر نوشتم نامه لیکن

نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم


به عذرا درد وامق می‌نمایم

به لیلی حال مجنون می‌نویسم


نگارا قصهٔ خود را به خدمت

نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم


تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم

تو خوش خوان، گرچه من دون می‌نویسم

sorna
03-27-2012, 05:17 PM
بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم

که می‌رود ز غمت بر زبان پریشانم


تو فارغ از من و من در غم تو

بیا ببین که ز غم بر چه سان پریشانم


نه روی با تو نشستن نه رای ( … )

من شکسته دل اندر میان پریشانم


نمی‌توان که به دست آورم کلاله تو

چو سنبل تو شب و روز از آن پریشانم


نمی‌توان که به دست و دیده‌ام ز ( … )

ازان همیشه من از دستشان پریشانم


ز دست دیده ودل هیچ کس پریش نگشت

ازین بتر که من اندر جهان پریشانم


چگونه جمع شود خاطرم که ( … )

ز دست جور تو نامهربان پریشانم


ز عطر مجمر وصفت نیافتم بویی

ازان ز آتش دل چون دخان پریشانم


دلم به وعدهٔ وصل ار چه خوش کند سعدی

چو در فراق بوم همچنان پریشانم

sorna
03-27-2012, 05:17 PM
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو

به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو


ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو


صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان

به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو


اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش

بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو


سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا

که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو


نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا

که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو


تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری

به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

sorna
03-27-2012, 05:18 PM
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟


ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟


بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟


گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟


من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟

sorna
03-27-2012, 05:18 PM
چنان خوب رویی بدان دلربایی

دریغت نیاید به هر کس نمایی


مرا مصلحت نیست لیکن همان به

که در پرده باشی و بیرون نیایی


وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی


چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

که افتاد با تو مرا آشنایی


اگر نه امید وصال تو بودی

ز دیده برون کردمی روشنایی


نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

کسی دید خود عید بی‌روستایی


من و غم ازین پس که دور از رخ تو

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟

sorna
03-27-2012, 05:18 PM
هر شبی با دلی و صد زاری

منم و آب چشم و بیداری


بنماندست آب در جگرم

بس که چشمم کند گهرباری


دل تو از کجا و غم ز کجا؟

تو چه دانی که چیست غمخواری؟


آگه از حال من شوی آنگاه

که چو من یک شبی به روز آری

sorna
03-27-2012, 05:19 PM
در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند


بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند

من چون تو دگر ندیده‌ام خوب

منظور جهانیان و محبوب


دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند

ما را هوس تو کس نیاموخت

پروانه به جهد خویشتن سوخت


عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند

دوران تو نادر اوفتادست

کاین حسن خدا به کس ندادست


در هیچ زمانه‌ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند

ای چشم و چراغ دیده و حی

خون ریختنم چه می‌کنی هی


این جور که می‌بریم تا کی
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

هرلحظه به سر درآیدم دود

فریاد و جزع نمی‌کند سود


افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند

دل رفت و عنان طاقت از دست

سیل آمد و ره نمی‌توان بست


من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند

مهر تو نگار سرو قامت

بر من رقمست تا قیامت


با دست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند

دل در طلب تو رفت و دینم

جان نیز طمع کنی یقینم


مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
03-27-2012, 05:19 PM
می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟


از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد

لیکن نه به اختیار می‌باید کرد


خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم

برخاستی و به دیدنت زنده شدیم


نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟


می‌شنیدم به حسن چون قمری

چون بدیدم از آن تو خوبتری

sorna
03-27-2012, 05:19 PM
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست

موقف آزادگان بر سر میدان اوست


ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند

سلسله پای جمع زلف پریشان اوست


چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر

درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست


گر کند انعام او در من مسکین نگاه

ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست


گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست

ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست


میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو

سروی اگر لایقست قد خرامان اوست


چون بتواند نشست آن که دلش غایبست

یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست


حیرت عشاق را عیب کند بی بصر

بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست


چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار

خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست


گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر

حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

sorna
03-27-2012, 05:20 PM
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست


بختم نخفته بود که از خواب بامداد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست


از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست


خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم

در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست


تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی

کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست


هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست

مقبل کسی که محو شود در کمال دوست


سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار

زنگارخورده چون بنماید جمال دوست

sorna
03-27-2012, 05:20 PM
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست


مردم هلال عید بدیدند و پیش ما

عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست


ما را دگر به سرو بلند التفات نیست

از دوستی قامت بااعتدال دوست


زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش

پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست


ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد

یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست

sorna
03-27-2012, 05:20 PM
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست


بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو

تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست


ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست


گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست


تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست


من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست


نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست


هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

sorna
03-27-2012, 05:21 PM
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست


دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست


تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست


من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست


رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست


وقتی امیر مملکت خویش بودمی

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست


گر دوست را به دیگری از من فراغتست

من دیگری ندارم قایم مقام دوست


بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست


درویش را که نام برد پیش پادشاه

هیهات از افتقار من و احتشام دوست


گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

sorna
03-27-2012, 05:21 PM
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست


حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست


ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست


گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست


دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست


رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست


گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست


گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست


بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

sorna
03-27-2012, 05:21 PM
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست


دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست

سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست


بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید

شوری که در میان منست و میان دوست


خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت

خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست


دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند

وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست


روزی به پای مرکب تازی درافتمش

گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست


هیهات کام من که برآرد در این طلب

این بس که نام من برود بر زبان دوست


چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست

در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست


با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک

وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست


فریاد مردمان همه از دست دشمنست

فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

sorna
03-27-2012, 05:21 PM
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست


اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست


سرم فدای قفای ملامتست چه باک

گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست


به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست


چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد

به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست


وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر

به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست


هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی

ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست


غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست


اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست


بساز با من رنجور ناتوان ای یار

ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست


حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند

به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

sorna
03-27-2012, 05:22 PM
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست


چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست


گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست


دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست


تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست


جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست


به لطف اگر بخوری خون من روا باشد

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست


مناسب لب لعلت حدیث بایستی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست


مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست


که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست


که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

sorna
03-27-2012, 05:22 PM
آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست


ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست


داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست


دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست


گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست


گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست


هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست

sorna
03-27-2012, 05:23 PM
شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست


گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست


صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست


ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست


خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست


فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست


سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

sorna
03-27-2012, 05:23 PM
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست


دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست


گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست


هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست


دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست


دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست


هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست


کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

sorna
03-27-2012, 05:24 PM
مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست


وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست


مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست


اگر پیشم نشینی دل نشانی

و گر غایب شوی در دل نشان هست


به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست


ندانم قامتست آن یا قیامت

که می‌گوید چنین سرو روان هست


توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست


بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست


برو سعدی که کوی وصل جانان

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

sorna
03-27-2012, 05:24 PM
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست


روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست


توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست


به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست


کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست


هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست


به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست


به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست


به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

sorna
03-27-2012, 05:25 PM
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست


سروها دیدم در باغ و تأمل کردم

قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست


ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست


نه تو را از من مسکین نه گل خندان را

خبر از مشغله بلبل سودایی هست


راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

صبر نیکست کسی را که توانایی هست


هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست


خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر

هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست


آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد

تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست


همه را دیده به رویت نگرانست ولیک

همه کس را نتوان گفت که بینایی هست


گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

sorna
03-27-2012, 05:25 PM
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست


به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست


گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست


هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست


صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست


نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست


باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست


من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست


من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست


همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست


عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

sorna
03-27-2012, 05:25 PM
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست


هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست


هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست


نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست


مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست


به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست


نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست


خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست


حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست


ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست

sorna
03-27-2012, 05:25 PM
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست


کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سر تماشاییست


امید وصل مدار و خیال دوست مبند

گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست


چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق

به دست باش که هر بامداد یغماییست


به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم

اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست


فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد

تو را که هر خم مویی کمند داناییست


ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی

نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست


هزار سرو به معنی به قامتت نرسد

و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست


تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب

به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست


نه خاص در سر من عشق در جهان آمد

که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست


تو را ملامت سعدی حلال کی باشد

که بر کناری و او در میان دریاییست

sorna
03-27-2012, 05:26 PM
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

گر دردمند عشق بنالد غریب نیست


دانند عاقلان که مجانین عشق را

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست


هر کو شراب عشق نخورده‌ست و درد درد

آنست کز حیات جهانش نصیب نیست


در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات

خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست


صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود

ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست


گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود

باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست


بگریست چشم دشمن من بر حدیث من

فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست


از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز

کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست


سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری

هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

sorna
03-27-2012, 05:26 PM
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست


نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس

که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست


همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا

کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست


هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد

شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست


هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد

سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست


هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید

گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست


سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش

یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست


همه دانند که سودازده دلشده را

چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست


گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی

به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست


گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست

تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست


التفات از همه عالم به تو دارد سعدی

همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست

sorna
03-27-2012, 05:26 PM
گر صبر دل از تو هست و گر نیست

هم صبر که چاره دگر نیست


ای خواجه به کوی دلستانان

زنهار مرو که ره به در نیست


دانند جهانیان که در عشق

اندیشه عقل معتبر نیست


گویند به جانبی دگر رو

وز جانب او عزیزتر نیست


گرد همه بوستان بگشتیم

بر هیچ درخت از این ثمر نیست


من درخور تو چه تحفه آرم

جانست و بهای یک نظر نیست


دانی که خبر ز عشق دارد

آن کز همه عالمش خبر نیست


سعدی چو امید وصل باقیست

اندیشه جان و بیم سر نیست


پروانه ز عشق بر خطر بود

اکنون که بسوختش خطر نیست

sorna
03-27-2012, 05:27 PM
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست


خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست


نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست


بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست


ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست


بارها روی از پریشانی به دیوار آورم

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست


ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی

گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست


قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست


احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست


سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه

ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست


گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست


لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی

زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست


دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

sorna
03-27-2012, 05:27 PM
جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست


هر که را صورت نبندد سر عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست


گر دلی داری به دلبندی بده

ضایع آن کشور که سلطانیش نیست


کامران آن دل که محبوبیش هست

نیکبخت آن سر که سامانیش نیست


چشم نابینا زمین و آسمان

زان نمی‌بیند که انسانیش نیست


عارفان درویش صاحب درد را

پادشا خوانند گر نانیش نیست


ماجرای عقل پرسیدم ز عشق

گفت معزولست و فرمانیش نیست


درد عشق از تندرستی خوشترست

گر چه بیش از صبر درمانیش نیست


هر که را با ماه رویی سرخوشست

دولتی دارد که پایانیش نیست


خانه زندانست و تنهایی ضلال

هر که چون سعدی گلستانیش نیست

sorna
03-27-2012, 05:27 PM
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست


در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست


شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست


با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست


گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست


سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست


گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست


ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست


سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

sorna
03-27-2012, 05:27 PM
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست


شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست


چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست


نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست


گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست


نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست


سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

sorna
03-27-2012, 05:28 PM
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست

دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست


ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست


مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم

بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست


بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست


تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست


درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام

بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست


طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد

من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست


سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع

با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست

sorna
03-27-2012, 05:28 PM
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست


ای که منظور ببینی و تأمل نکنی

گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست


ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک

چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست


من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست


ای پری روی ملک صورت زیباسیرت

هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست


چشم برکرده بسی خلق که نابینااند

مثل صورت دیوار که در وی جان نیست


درد دل با تو همان به که نگوید درویش

ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست


آن که من در قلم قدرت او حیرانم

هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست


سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد

همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

sorna
03-27-2012, 05:28 PM
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست


دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم

هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست


آن پری زاده مه پاره که دلبند منست

کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست


ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا

خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست


مرد باید که جفا بیند و منت دارد

نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست


عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی

کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست

sorna
03-28-2012, 11:58 AM
روز وصلم قرار دیدن نیست

شب هجرانم آرمیدن نیست


طاقت سر بریدنم باشد

وز حبیبم سر بریدن نیست


مطرب از دست من به جان آمد

که مرا طاقت شنیدن نیست


دست بیچاره چون به جان نرسد

چاره جز پیرهن دریدن نیست


ما خود افتادگان مسکینیم

حاجت دام گستریدن نیست


دست در خون عاشقان داری

حاجت تیغ برکشیدن نیست


با خداوندگاری افتادم

کش سر بنده پروریدن نیست


گفتم ای بوستان روحانی

دیدن میوه چون گزیدن نیست


گفت سعدی خیال خیره مبند

سیب سیمین برای چیدن نیست

sorna
03-28-2012, 11:58 AM
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست


سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست


خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست


کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست


آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست


ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست


جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست


من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست


به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

sorna
03-28-2012, 11:59 AM
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

که قمر چون رخ منیر تو نیست


ندهم دل به قد و قامت سرو

که چو بالای دلپذیر تو نیست


در همه شهر ای کمان ابرو

کس ندانم که صید تیر تو نیست


دل مردم دگر کسی نبرد

که دلی نیست کان اسیر تو نیست


گر بگیری نظیر من چه کنم

گر مرا در جهان نظیر تو نیست


ظاهر آنست کان دل چو حدید

درخور صدر چون حریر تو نیست


همه عالم به عشقبازی رفت

نام سعدی که در ضمیر تو نیست

sorna
03-28-2012, 11:59 AM
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست


تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد

هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست


در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست

و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست


آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست

وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست


آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست


از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق

وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست


گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ

به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست


تو کجا نالی از این خار که در پای منست

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست


دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب

عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست


آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی

که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست


گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد

ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست


سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات

بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

sorna
03-28-2012, 11:59 AM
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست


دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست


به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی

بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست


قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل

ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست


دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی

غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست

sorna
03-28-2012, 11:59 AM
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

در بهشتست که همخوابه حورالعینیست


دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست


همه عالم صنم چین به حکایت گویند

صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست


روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش

همه گویند که این ماهی و آن پروینیست


گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست


سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

ای که در هر بن موییت دل مسکینیست


جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست


هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست


بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست


نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست


کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

sorna
03-28-2012, 12:00 PM
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت


در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت


کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت


نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت


دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت


ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت


سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

sorna
03-28-2012, 12:00 PM
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

یار دل برده دست بر جان داشت


دیده در می‌فشاند در دامن

گوییا آستین مرجان داشت


اندرونم ز شوق می‌سوزد

ور ننالیدمی چه درمان داشت


می‌نپنداشتم که روز شود

تا بدیدم سحر که پایان داشت


در باغ بهشت بگشودند

باد گویی کلید رضوان داشت


غنچه دیدم که از نسیم صبا

همچو من دست در گریبان داشت


که نه تنها منم ربوده عشق

هر گلی بلبلی غزل خوان داشت


رازم از پرده برملا افتاد

چند شاید به صبر پنهان داشت


سعدیا ترک جان بباید گفت

که به یک دل دو دوست نتوان داشت

sorna
03-28-2012, 12:00 PM
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت


ز شور عشق تو در کام جان خسته من

جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت


خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد

وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت


اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی

ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت


دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد

نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت


ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا

فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت


ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود

که در دماغ فراغ من این قدر می‌گشت

sorna
03-28-2012, 12:01 PM
دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت


هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر

هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت


سرش مدام ز شور شراب عشق خراب

چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت


چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت

چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت


ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست

ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت


هزار بارش از این پند بیشتر دادم

که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت


به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید

که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت

sorna
03-28-2012, 12:02 PM
آن را که میسر نشود صبر و قناعت

باید که ببندد کمر خدمت و طاعت


چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار

گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت


گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید

تعذیب دلارام به از ذل شفاعت


از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم

امکان شکیب از تو محالست و قناعت


گر نسخه روی تو به بازار برآرند

نقاش ببندد در دکان صناعت


جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند

خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت


دریاب دمی صحبت یاری که دگربار

چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت


انصاف نباشد که من خسته رنجور

پروانه او باشم و او شمع جماعت


لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

با گردش ایام به بازوی شجاعت


دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت

با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت

sorna
03-28-2012, 12:02 PM
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت


باد بوی گل رویش به گلستان آورد

آب گلزار بشد رونق عطار برفت


صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت


بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را

که مرا در حق این طایفه انکار برفت


در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

به سرت کز سر من آن همه پندار برفت


آخر این مور میان بسته افتان خیزان

چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت


به خرابات چه حاجت که یکی مست شود

که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت


به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید

دلش از دست ببردند و به زنار برفت


پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند

نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت


تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

sorna
03-28-2012, 12:03 PM
عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی که کار از دست رفت


ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت


بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

کاندر این غم هر چهار از دست رفت


عشق و سودا و هوس در سر بماند

صبر و آرام و قرار از دست رفت


گر من از پای اندرآیم گو درآی

بهتر از من صد هزار از دست رفت


بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

ور نه این دل چند بار از دست رفت


مرکب سودا جهانیدن چه سود

چون زمام اختیار از دست رفت


سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

sorna
03-28-2012, 12:03 PM
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت


خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت


دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت


به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت


الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل

در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ما عالم اندیشه ماست

عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت


بربود انده تو صبرم و نیکو بربود

بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت


دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد

سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

sorna
03-28-2012, 12:03 PM
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت

با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت


عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت


عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

جورت در امید به یک بار برگرفت


شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

صوفی طریق خانه خمار برگرفت


با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

گوید ببایدت دل از این کار برگرفت


دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

نتوانم از مشاهده یار برگرفت


سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها

این بار پرده از سر اسرار برگرفت

sorna
03-28-2012, 12:03 PM
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت


مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت


هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

sorna
03-28-2012, 12:04 PM
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

زیبا نتواند دید الا نظر پاکت


گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت


دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

هم در تو گریزندم دست من و فتراکت


ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت


گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت

بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت


مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت


گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت

ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت


خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت


چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

sorna
03-28-2012, 12:04 PM
این که تو داری قیامتست نه قامت

وین نه تبسم که معجزست و کرامت


هر که تماشای روی چون قمرت کرد

سینه سپر کرد پیش تیر ملامت


هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر

بر نفسی می‌رود هزار ندامت


عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم

باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت


سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

آن همه وصفش که می‌کنند به قامت


چشم مسافر که بر جمال تو افتاد

عزم رحیلش بدل شود به اقامت


اهل فریقین در تو خیره بمانند

گر بروی در حسابگاه قیامت


این همه سختی و نامرادی سعدی

چون تو پسندی سعادتست و سلامت

sorna
03-28-2012, 12:04 PM
ای که رحمت می‌نیاید بر منت

آفرین بر جان و رحمت بر تنت


قامتت گویم که دلبندست و خوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت


شرمش از روی تو باید آفتاب

کاندرآید بامداد از روزنت


حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

خود حکایت می‌کند پیراهنت


ای که سر تا پایت از گل خرمنست

رحمتی کن بر گدای خرمنت


ماه رویا مهربانی پیشه کن

سیرتی چون صورت مستحسنت


ای جمال کعبه رویی باز کن

تا طوافی می‌کنم پیرامنت


دست گیر این پنج روزم در حیات

تا نگیرم در قیامت دامنت


عزم دارم کز دلت بیرون کنم

و اندرون جان بسازم مسکنت


درد دل با سنگ دل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت


گفتم از جورت بریزم خون خویش

گفت خون خویشتن در گردنت


گفتم آتش درزنم آفاق را

گفت سعدی درنگیرد با منت

sorna
03-28-2012, 12:04 PM
آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت


هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت


فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

مگر از چشم‌های فتانت


سرو اگر نیز آمدی و شدی

نرسیدی بگرد جولانت


شب تو روز دیگران باشد

کآفتابست در شبستانت


تا کی ای بوستان روحانی

گله از دست بوستانبانت


بلبلانیم یک نفس بگذار

تا بنالیم در گلستانت


گر هزارم جفا و جور کنی

دوست دارم هزار چندانت


آزمودیم زور بازوی صبر

و آبگینست پیش سندانت


تو وفا گر کنی و گر نکنی

ما به آخر بریم پیمانت


مژده از من ستان به شادی وصل

گر بمیرم به درد هجرانت


سعدیا زنده عارفی باشی

گر برآید در این طلب جانت

sorna
03-28-2012, 12:05 PM
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت


روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را

سر برنکند خورشید الا ز گریبانت


جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید

چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت


دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید

تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت


هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت

گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت


جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن

این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت


با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری

پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت


ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد

عشاق نیندیشند از خار مغیلانت


دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن

زان گه که درافتادم با قامت فتانت


شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز

سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت


بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست

این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت

sorna
03-28-2012, 12:06 PM
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

مویی نفروشم به همه ملک جهانت


شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت

تو خود شکری یا عسلست آب دهانت


یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت


گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت


بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت


آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت


هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را

معذور بدارند چو بینند عیانت


حیفست چنین روی نگارین که بپوشی

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت


بازآی که در دیده بماندست خیالت

بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت


بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت


دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم

خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

sorna
03-28-2012, 12:06 PM
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت


به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت


گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت


اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت


مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

که آفتاب که می‌تابد از گریبانت


اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت


نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد

که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت


غلام همت شنگولیان و رندانم

نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت


بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

دعای نیکان از چشم بد نگهبانت


به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

مقصرست هنوز از ادای احسانت

sorna
03-28-2012, 12:06 PM
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت

در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت


گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت


نه من انگشت نمایم به هواداری رویت

که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت


در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم

که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت


سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا

تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت


ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم

این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت


من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم

گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت


سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل

من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت

sorna
03-28-2012, 12:06 PM
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت

آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت


قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت


ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت


رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت


هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت


دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت


ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت


من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت


من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت


سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

sorna
03-28-2012, 12:07 PM
گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت


با آن که تو مهر کس نداری

کس نیست که نیست مهربانت


وین سر که تو داری ای ستمکار

بس سر برود در آستانت


بس فتنه که در زمین به پا شد

از روی چو ماه آسمانت


من در تو رسم به جهد هیهات

کز باد سبق برد عنانت


بی یاد تو نیستم زمانی

تا یاد کنم دگر زمانت


کوته نظران کنند و حیفست

تشبیه به سرو بوستانت


و ابرو که تو داری ای پری زاد

در صید چه حاجت کمانت


گویی بدن ضعیف سعدی

نقشیست گرفته از میانت


گر واسطه سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت


شیرینتر از این سخن نباشد

الا دهن شکرفشانت

sorna
03-28-2012, 12:07 PM
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت


ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت


ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت


مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت


جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بسست حد جنایت


به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت


به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت


کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت


مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت


فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

sorna
03-28-2012, 12:07 PM
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت


همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت


روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت


قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت


دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت


چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت


دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت


روز آنست که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت


دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت


عاشق صادق دیدار من آن گه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت


طالب آنست که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

sorna
03-28-2012, 12:07 PM
جان من جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد


می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد


آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد


بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد


تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد


من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد


تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد


عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد


آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد


روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد


مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد


همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد


روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد


که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد


دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

sorna
03-28-2012, 12:08 PM
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد


گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد


شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد


در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد


با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد


هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد


صاحب نظران این نفس گرم چو آتش

دانند که در خرمن من بیشتر افتاد


نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد


سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

sorna
03-28-2012, 12:08 PM
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد


مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد


رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد


وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد


زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد


بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد


روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد


عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد


بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد


سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

sorna
03-28-2012, 12:08 PM
پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد


آتش اندر درون شب بنشست

که تنورم مگر نمی‌تابد


بار عشقت کجا کشد دل من

که قضا و قدر نمی‌تابد


ناوک غمزه بر دل سعدی

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

sorna
03-28-2012, 12:08 PM
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد


گر در خیال خلق پری وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد


افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد


در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد


مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد


وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد


سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

sorna
03-28-2012, 12:09 PM
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد


کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد


ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد


مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد


چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد


نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

sorna
03-28-2012, 12:09 PM
حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد


سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد


میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد


چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد


تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد


دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد


خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد


چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد


چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد


به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد


ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

sorna
03-28-2012, 12:09 PM
کس این کند که ز یار و دیار برگردد

کند هرآینه چون روزگار برگردد


تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد


به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

ضرورتست که بیچاره وار برگردد


به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم

که نیم کشته به خون چند بار برگردد


به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند

جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد


دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

که در دو دیده یاقوت بار برگردد


گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی

گمان مبر که به معنی ز یار برگردد

sorna
03-28-2012, 12:09 PM
طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد


دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت

گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد


حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم

بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد


عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست

با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد


عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز

عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد


زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش

ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد


حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع

اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد


هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت

شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد


با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق

گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد


هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال

چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

sorna
03-28-2012, 12:10 PM
هر که می با تو خورد عربده کرد

هر که روی تو دید عشق آورد


زهر اگر در مذاق من ریزی

با تو همچون شکر بشاید خورد


آفرین خدای بر پدری

که تو فرزند نازنین پرورد


لایق خدمت تو نیست بساط

روی باید در این قدم گسترد


خواستم گفت خاک پای توام

عقلم اندر زمان نصیحت کرد


گفت در راه دوست خاک مباش

نه که بر دامنش نشیند گرد


دشمنان در مخالفت گرمند

و آتش ما بدین نگردد سرد


مرد عشق ار ز پیش تیر بلا

روی درهم کشد مخوانش مرد


هر که را برگ بی مرادی نیست

گو برو گرد کوی عشق مگرد


سعدیا صاف وصل اگر ندهند

ما و دردی کشان مجلس درد

sorna
03-28-2012, 12:10 PM
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد


ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد


سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد


باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد


هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد


زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد


پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد


مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد


بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد


دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

sorna
03-28-2012, 12:10 PM
که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

که عیش خلوت بی او کدورتی دارد


که را مجال سخن گفتنست به حضرت او

مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد


ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد


مرا که گفت دل از یار مهربان بردار

به اعتماد صبوری که شوق نگذارد


که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود

مرا تمام یقین شد که سهو پندارد


حرام باد بر آن کس نشست با معشوق

که از سر همه برخاستن نمی‌یارد


درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق

که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد


به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار

کس این کند که دل دوستان بیازارد


بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی

نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد


حکایت شب هجران که بازداند گفت

مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد

sorna
03-28-2012, 12:12 PM
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد


روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد


من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم

هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد


عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان

وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد


هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی

بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد


عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور

کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد


گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد


باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد


آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

sorna
03-28-2012, 12:12 PM
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

کمند شوق کشانم به صلح بازآرد


ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد


دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

چه جای موم که پولاد در گداز آرد


تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد


دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد


اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد


یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد

sorna
03-28-2012, 12:12 PM
کس این کند که دل از یار خویش بردارد

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد


که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد


اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

که از صفای درون با یکی نظر دارد


هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد


گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد


و گر بهشت مصور کنند عارف را

به غیر دوست نشاید که دیده بردارد


از آن متاع که در پای دوستان ریزند

مرا سریست ندانم که او چه سر دارد


دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد


عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد


نظر به روی تو انداختن حرامش باد

که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

sorna
03-28-2012, 12:13 PM
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد


تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد


تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد


خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد


امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد


بکی العذول علی ماجری لا جفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد


هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد


قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد


بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد


جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

sorna
03-28-2012, 12:13 PM
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد


مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد


کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد


برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد


محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم

چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد


نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد


به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد

محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد


خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد


یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد


چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

sorna
03-28-2012, 12:13 PM
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد


به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد


نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

زمام خاطر بی‌اختیار من دارد


گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

طراوت گل و بوی بهار من دارد


دگر سر من و بالین عافیت هیهات

بدین هوس که سر خاکسار من دارد


به هرزه در سر او روزگار کردم و او

فراغت از من و از روزگار من دارد


مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب

کدام دامن همت غبار من دارد


به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد

sorna
03-28-2012, 12:14 PM
ز من مپرس که در دست او دلت چونست

ازو بپرس که انگشت‌هاش در خونست


و گر حدیث کنم تندرست را چه خبر

که اندرون جراحت رسیدگان چونست


به حسن طلعت لیلی نگاه می‌نکند

فتاده در پی بیچاره‌ای که مجنونست


خیال روی کسی در سرست هر کس را

مرا خیال کسی کز خیال بیرونست


خجسته روز کسی کز درش تو بازآیی

که بامداد به روی تو فال میمونست


چنین شمایل موزون و قد خوش که تو راست

به ترک عشق تو گفتن نه طبع موزونست


اگر کسی به ملامت ز عشق برگردد

مرا به هر چه تو گویی ارادت افزونست


نه پادشاه منادی ز دست می مخورید

بیا که چشم و دهان تو مست و میگونست


کنار سعدی از آن روز کز تو دور افتاد

از آب دیده تو گویی کنار جیحونست

sorna
03-28-2012, 12:14 PM
با همه مهر و با منش کینست

چه کنم حظ بخت من اینست


شاید ای نفس تا دگر نکنی

پنجه با ساعدی که سیمینست


ننهد پای تا نبیند جای

هر که را چشم مصلحت بینست


مثل زیرکان و چنبر عشق

طفل نادان و مار رنگینست


دردمند فراق سر ننهد

مگر آن شب که گور بالینست


گریه گو بر هلاک من مکنید

که نه این نوبت نخستینست


لازمست احتمال چندین جور

که محبت هزار چندینست


گر هزارم جواب تلخ دهی

اعتقاد من آن که شیرینست


مرد اگر شیر در کمند آرد

چون کمندش گرفت مسکینست


سعدیا تن به نیستی درده

چاره با سخت بازوان اینست

sorna
03-28-2012, 12:14 PM
بخت جوان دارد آن که با تو قرینست

پیر نگردد که در بهشت برینست


دیگر از آن جانبم نماز نباشد

گر تو اشارت کنی که قبله چنینست


آینه‌ای پیش آفتاب نهادست

بر در آن خیمه یا شعاع جبینست


گر همه عالم ز لوح فکر بشویند

عشق نخواهد شدن که نقش نگینست


گوشه گرفتم ز خلق و فایده‌ای نیست

گوشه چشمت بلای گوشه نشینست


تا نه تصور کنی که بی تو صبوریم

گر نفسی می‌زنیم بازپسینست


حسن تو هر جا که طبل عشق فروکوفت

بانگ برآمد که غارت دل و دینست


سیم و زرم گو مباش و دنیی و اسباب

روی تو بینم که ملک روی زمینست


عاشق صادق به زخم دوست نمیرد

زهر مذابم بده که ماء معینست


سعدی از این پس که راه پیش تو دانست

گر ره دیگر رود ضلال مبینست

sorna
03-28-2012, 12:14 PM
گر کسی سرو شنیدست که رفتست این است

یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است


نه بلند است به صورت که تو معلوم کنی

که بلند از نظر مردم کوته‌بین است


خواب در عهد تو در چشم من آید هیهات

عاشقی کار سری نیست که بر بالین است


همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت

وان چه در خواب نشد چشم من و پروین است


خود گرفتم که نظر بر رخ خوبان کفرست

من از این بازنگردم که مرا این دین است


وقت آنست که مردم ره صحرا گیرند

خاصه اکنون که بهار آمد و فروردین است


چمن امروز بهشتست و تو در می‌بایی

تا خلایق همه گویند که حورالعین است


هر چه گفتیم در اوصاف کمالیت او

همچنان هیچ نگفتیم که صد چندین است


آن چه سرپنجه سیمین تو با سعدی کرد

با کبوتر نکند پنجه که با شاهین است


من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس

زحمتم می‌دهد از بس که سخن شیرین است

sorna
03-28-2012, 12:15 PM
با خردمندی و خوبی پارسا و نیک خوست

صورتی هرگز ندیدم کاین همه معنی در اوست


گر خیال یاری اندیشند باری چون تو یار

یا هوای دوستی ورزند باری چون تو دوست


خاک پایش بوسه خواهم داد آبم گو ببر

آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست


شاهدش دیدار و گفتن فتنه اش ابرو و چشم

نادرش بالا و رفتن دلپذیرش طبع و خوست


تا به خود بازآیم آن گه وصف دیدارش کنم

از که می‌پرسی در این میدان که سرگردان چو گوست


عیب پیراهن دریدن می‌کنندم دوستان

بی‌وفا یارم که پیراهن همی‌درم نه پوست


خاک سبزآرنگ و باد گلفشان و آب خوش

ابر مرواریدباران و هوای مشک بوست


تیرباران بر سر و صوفی گرفتار نظر

مدعی در گفت و گوی و عاشق اندر جست و جوست


هر که را کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار

کان چنان شوریده سر پایش به گنجی در فروست


چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ و سبوست

sorna
03-28-2012, 12:15 PM
بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یک سانست

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست


مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زادست

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست


هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست

علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست


دلم ز دست به دربرد سروبالایی

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست


به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست


چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست


جماعتی به همین آب چشم بیرونی

نظر کنند و ندانند کآتشم در توست


ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست

sorna
03-28-2012, 12:15 PM
سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست


رضوان در خلد باز کردند

کز عطر مشام روح خوش بوست


پیش قدمش به سر دویدم

در پای فتادمش که ای دوست


یک باره به ترک ما بگفتی

زنهار نگویی این نه نیکوست


بر من که دلم چو شمع یکتاست

پیراهن غم چو شمع ده توست


چشمش به کرشمه گفت با من

در نرگس مست من چه آهوست


گفتم همه نیکوییست لیکن

اینست که بی‌وفا و بدخوست


بشنو نفسی دعای سعدی

گر چه همه عالمت دعاگوست

sorna
03-28-2012, 12:15 PM
سفر دراز نباشد به پای طالب دوست

که زنده ابدست آدمی که کشته اوست

شراب خورده معنی چو در سماع آید

چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست


هر آن که با رخ منظور ما نظر دارد

به ترک خویش بگوید که خصم عربده جوست


حقیر تا نشماری تو آب چشم فقیر

که قطره قطره باران چون با هم آمد جوست


نمی‌رود که کمندش همی‌برد مشتاق

چه جای پند نصیحت کنان بیهده گوست


چو در میانه خاک اوفتاده‌ای بینی

از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست


چرا و چون نرسد بندگان مخلص را

رواست گر همه بد می‌کنی بکن که نکوست


کدام سرو سهی راست با وجود تو قدر

کدام غالیه را پیش خاک پای تو بوست


بسی بگفت خداوند عقل و نشنیدم

که دل به غمزه خوبان مده که سنگ و سبوست


هزار دشمن اگر بر سرند سعدی را

به دوستی که نگوید بجز حکایت دوست


به آب دیده خونین نبشته قصه عشق

نظر به صفحه اول مکن که تو بر توست

sorna
03-28-2012, 12:16 PM
کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند

آبروی نیک نامان در خرابات آب جوست


جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع

اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست


به بنده‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر

هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست


عقل باری خسروی می‌کرد بر ملک وجود

باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست


عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی

زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست


سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار

حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست

sorna
03-28-2012, 12:16 PM
یار من آن که لطف خداوند یار اوست

بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست


دریای عشق را به حقیقت کنار نیست

ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست


در عهد لیلی این همه مجنون نبوده‌اند

وین فتنه برنخاست که در روزگار اوست


صاحب دلی نماند در این فصل نوبهار

الا که عاشق گل و مجروح خار اوست


دانی کدام خاک بر او رشک می‌برم

آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست


باور مکن که صورت او عقل من ببرد

عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست


گر دیگران به منظر زیبا نظر کنند

ما را نظر به قدرت پروردگار اوست


اینم قبول بس که بمیرم بر آستان

تا نسبتم کنند که خدمتگزار اوست


بر جور و بی مرادی و درویشی و هلاک

آن را که صبر نیست محبت نه کار اوست


سعدی رضای دوست طلب کن نه حظ خویش

عبد آن کند که رای خداوندگار اوست

sorna
03-28-2012, 12:16 PM
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست

طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست

آن قامتست نی به حقیقت قیامتست

زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست


بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا

کآب حیات در لب یاقوت فام اوست


بوی بهار می‌دمدم یا نسیم صبح

باد بهشت می‌گذرد یا پیام اوست


دل عشوه می‌فروخت که من مرغ زیرکم

اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست


بیچاره مانده‌ام همه روزی به دام او

و اینک فتاده‌ام به غریبی که کام اوست


هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست

sorna
03-28-2012, 12:16 PM
آن که دل من چو گوی در خم چوگان اوست

موقف آزادگان بر سر میدان اوست


ره به در از کوی دوست نیست که بیرون برند

سلسله پای جمع زلف پریشان اوست


چند نصیحت کنند بی‌خبرانم به صبر

درد مرا ای حکیم صبر نه درمان اوست


گر کند انعام او در من مسکین نگاه

ور نکند حاکمست بنده به فرمان اوست


گر بزند بی‌گناه عادت بخت منست

ور بنوازد به لطف غایت احسان اوست


میل ندارم به باغ انس نگیرم به سرو

سروی اگر لایقست قد خرامان اوست


چون بتواند نشست آن که دلش غایبست

یا بتواند گریخت آن که به زندان اوست


حیرت عشاق را عیب کند بی بصر

بهره ندارد ز عیش هر که نه حیران اوست


چون تو گلی کس ندید در چمن روزگار

خاصه که مرغی چو من بلبل بستان اوست


گر همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر

حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

کعبه دیدار دوست صبر بیابان اوست

sorna
03-28-2012, 12:17 PM
صبحی مبارکست نظر بر جمال دوست

بر خوردن از درخت امید وصال دوست


بختم نخفته بود که از خواب بامداد

برخاستم به طالع فرخنده فال دوست


از دل برون شو ای غم دنیا و آخرت

یا خانه جای رخت بود یا مجال دوست


خواهم که بیخ صحبت اغیار برکنم

در باغ دل رها نکنم جز نهال دوست


تشریف داد و رفت ندانم ز بیخودی

کاین دوست بود در نظرم یا خیال دوست


هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست

مقبل کسی که محو شود در کمال دوست


سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار

زنگارخورده چون بنماید جمال دوست

sorna
03-28-2012, 12:17 PM
گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

اینک علی الصباح نظر بر جمال دوست


مردم هلال عید بدیدند و پیش ما

عیدست و آنک ابروی همچون هلال دوست


ما را دگر به سرو بلند التفات نیست

از دوستی قامت بااعتدال دوست


زان بیخودم که عاشق صادق نباشدش

پروای نفس خویشتن از اشتغال دوست


ای خواب گرد دیده سعدی دگر مگرد

یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست

sorna
03-28-2012, 12:20 PM
صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست


بر خودم گریه همی‌آید و بر خنده تو

تا تبسم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست


ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست


گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست


تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست


من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست


نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست


هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

sorna
03-28-2012, 12:21 PM
این مطرب از کجاست که برگفت نام دوست

تا جان و جامه بذل کنم بر پیام دوست


دل زنده می‌شود به امید وفای یار

جان رقص می‌کند به سماع کلام دوست


تا نفخ صور بازنیاید به خویشتن

هرک اوفتاد مست محبت ز جام دوست


من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم

هیچ ارمغانیی نبرم جز سلام دوست


رنجور عشق به نشود جز به بوی یار

ور رفتنیست جان ندهد جز به نام دوست


وقتی امیر مملکت خویش بودمی

اکنون به اختیار و ارادت غلام دوست


گر دوست را به دیگری از من فراغتست

من دیگری ندارم قایم مقام دوست


بالای بام دوست چو نتوان نهاد پای

هم چاره آن که سر بنهی زیر بام دوست


درویش را که نام برد پیش پادشاه

هیهات از افتقار من و احتشام دوست


گر کام دوست کشتن سعدیست باک نیست

اینم حیات بس که بمیرم به کام دوست

sorna
03-28-2012, 12:21 PM
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست

با ما مگو بجز سخن دل نشان دوست


حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود

یا از دهان آن که شنید از دهان دوست


ای یار آشنا علم کاروان کجاست

تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست


گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار

ما سر فدای پای رسالت رسان دوست


دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت

دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست


رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید

رحمت کند مگر دل نامهربان دوست


گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد

تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست


گر آستین دوست بیفتد به دست من

چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست


بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در

الا شهید عشق به تیر از کمان دوست


بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد

وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست

sorna
03-28-2012, 12:21 PM
تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست


دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست

سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست


بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید

شوری که در میان منست و میان دوست


خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت

خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست


دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند

وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست


روزی به پای مرکب تازی درافتمش

گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست


هیهات کام من که برآرد در این طلب

این بس که نام من برود بر زبان دوست


چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست

در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست


با خویشتن همی‌برم این شوق تا به خاک

وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست


فریاد مردمان همه از دست دشمنست

فریاد سعدی از دل نامهربان دوست

sorna
03-28-2012, 12:22 PM
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست


اگر جهان همه دشمن شود ز دامن تو

به تیغ مرگ شود دست من رها ای دوست


سرم فدای قفای ملامتست چه باک

گرم بود سخن دشمن از قفا ای دوست


به ناز اگر بخرامی جهان خراب کنی

به خون خسته اگر تشنه‌ای هلا ای دوست


چنان به داغ تو باشم که گر اجل برسد

به شرعم از تو ستانند خونبها ای دوست


وفای عهد نگه دار و از جفا بگذر

به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست


هزار سال پس از مرگ من چو بازآیی

ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست


غم تو دست برآورد و خون چشمم ریخت

مکن که دست برآرم به ربنا ای دوست


اگر به خوردن خون آمدی هلا برخیز

و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست


بساز با من رنجور ناتوان ای یار

ببخش بر من مسکین بی‌نوا ای دوست


حدیث سعدی اگر نشنوی چه چاره کند

به دشمنان نتوان گفت ماجرا ای دوست

sorna
03-28-2012, 12:22 PM
مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست


چنان به دام تو الفت گرفت مرغ دلم

که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست


گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت

به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست


دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست

بگو بیار که گویم بگیر هان ای دوست


تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود

هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست


جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی

چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست


به لطف اگر بخوری خون من روا باشد

به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست


مناسب لب لعلت حدیث بایستی

جواب تلخ بدیعست از آن دهان ای دوست


مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش

اگر مراد تو قتلست وارهان ای دوست


که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد

به دوستی که غلط می‌برد گمان ای دوست


که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار

ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست

sorna
03-28-2012, 12:22 PM
آب حیات منست خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست


ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست


داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست


دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست


گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست


گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست


هر غزلم نامه‌ایست صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست


لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست

sorna
03-28-2012, 12:22 PM
شادی به روزگار گدایان کوی دوست

بر خاک ره نشسته به امید روی دوست


گفتم به گوشه‌ای بنشینم ولی دلم

ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست


صبرم ز روی دوست میسر نمی‌شود

دانی طریق چیست تحمل ز خوی دوست


ناچار هر که دل به غم روی دوست داد

کارش به هم برآمده باشد چو موی دوست


خاطر به باغ می‌رودم روز نوبهار

تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست


فردا که خاک مرده به حشر آدمی کنند

ای باد خاک من مطلب جز به کوی دوست


سعدی چراغ می‌نکند در شب فراق

ترسد که دیده باز کند جز به روی دوست

sorna
03-28-2012, 12:23 PM
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست

بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست


دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم

ور نسازد می‌بباید ساختن با خوی دوست


گر قبولم می‌کند مملوک خود می‌پرورد

ور براند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست


هر که را خاطر به روی دوست رغبت می‌کند

بس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست


دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست


هر کسی بی خویشتن جولان عشقی می‌کند

تا به چوگان که در خواهد فتادن گوی دوست


دشمنم را بد نمی‌خواهم که آن بدبخت را

این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست


هر کسی را دل به صحرایی و باغی می‌رود

هر کس از سویی به دررفتند و عاشق سوی دوست


کاش باری باغ و بستان را که تحسین می‌کنند

بلبلی بودی چو سعدی یا گلی چون روی دوست

sorna
03-28-2012, 12:23 PM
مرا خود با تو چیزی در میان هست

و گر نه روی زیبا در جهان هست


وجودی دارم از مهرت گدازان

وجودم رفت و مهرت همچنان هست


مبر ظن کز سرم سودای عشقت

رود تا بر زمینم استخوان هست


اگر پیشم نشینی دل نشانی

و گر غایب شوی در دل نشان هست


به گفتن راست ناید شرح حسنت

ولیکن گفت خواهم تا زبان هست


ندانم قامتست آن یا قیامت

که می‌گوید چنین سرو روان هست


توان گفتن به مه مانی ولی ماه

نپندارم چنین شیرین دهان هست


بجز پیشت نخواهم سر نهادن

اگر بالین نباشد آستان هست


برو سعدی که کوی وصل جانان

نه بازاریست کان جا قدر جان هست

sorna
03-28-2012, 12:23 PM
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست


روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست


توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست


به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست


کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست


هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست


به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت

هنوز جهل مصور که کیمیایی هست


به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید

و گر به کام رسد همچنان رجایی هست


به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست

که در جهان بجز از کوی دوست جایی هست

sorna
03-28-2012, 12:24 PM
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست

وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست


سروها دیدم در باغ و تأمل کردم

قامتی نیست که چون تو به دلارایی هست


ای که مانند تو بلبل به سخندانی نیست

نتوان گفت که طوطی به شکرخایی هست


نه تو را از من مسکین نه گل خندان را

خبر از مشغله بلبل سودایی هست


راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی

صبر نیکست کسی را که توانایی هست


هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد

دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست


خبر از عشق نبودست و نباشد همه عمر

هر که او را خبر از شنعت و رسوایی هست


آن نه تنهاست که با یاد تو انسی دارد

تا نگویی که مرا طاقت تنهایی هست


همه را دیده به رویت نگرانست ولیک

همه کس را نتوان گفت که بینایی هست


گفته بودی همه زرقند و فریبند و فسوس

سعدی آن نیست ولیکن چو تو فرمایی هست

sorna
03-28-2012, 12:24 PM
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست

یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست


به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس

که به هر حلقه موییت گرفتاری هست


گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست


هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید

تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست


صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

همه دانند که در صحبت گل خاری هست


نه من خام طمع عشق تو می‌ورزم و بس

که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست


باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد

آب هر طیب که در کلبه عطاری هست


من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود

جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست


من از این دلق مرقع به درآیم روزی

تا همه خلق بدانند که زناری هست


همه را هست همین داغ محبت که مراست

که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست


عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند

داستانیست که بر هر سر بازاری هست

sorna
03-28-2012, 12:24 PM
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست

که از خدای بر او نعمتی و آلاییست


هر آن که با تو دمی یافتست در همه عمر

نیافتست اگرش بعد از آن تمناییست


هر آن که رای تو معلوم کرد و دیگربار

برای خود نفسی می‌زند نه بس راییست


نه عاشقست که هر ساعتش نظر به کسی

نه عارفست که هر روز خاطرش جاییست


مرا و یاد تو بگذار و کنج تنهایی

که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست


به اختیار شکیبایی از تو نتوان بود

به اضطرار توان بود اگر شکیباییست


نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست

شب فراق تو هر شب که هست یلداییست


خلاص بخش خدایا همه اسیران را

مگر کسی که اسیر کمند زیباییست


حکیم بین که برآورد سر به شیدایی

حکیم را که دل از دست رفت شیداییست


ولیک عذر توان گفت پای سعدی را

در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست

sorna
03-28-2012, 12:25 PM
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست

قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست


کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم

که باز در همه عمرش سر تماشاییست


امید وصل مدار و خیال دوست مبند

گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست


چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق

به دست باش که هر بامداد یغماییست


به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم

اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست


فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد

تو را که هر خم مویی کمند داناییست


ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی

نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست


هزار سرو به معنی به قامتت نرسد

و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست


تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب

به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست


نه خاص در سر من عشق در جهان آمد

که هر سری که تو بینی رهین سوداییاست


تو را ملامت سعدی حلال کی باشد

که بر کناری و او در میان دریاییست

sorna
03-28-2012, 12:25 PM
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست

گر دردمند عشق بنالد غریب نیست


دانند عاقلان که مجانین عشق را

پروای قول ناصح و پند ادیب نیست


هر کو شراب عشق نخورده‌ست و درد درد

آنست کز حیات جهانش نصیب نیست


در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات

خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست


صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود

ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست


گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود

باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست


بگریست چشم دشمن من بر حدیث من

فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست


از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز

کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست


سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری

هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست

sorna
03-28-2012, 12:26 PM
کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

یا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نیست


نه حلالست که دیدار تو بیند هر کس

که حرامست بر آن کش نظری طاهر نیست


همه کس را مگر این ذوق نباشد که مرا

کان چه من می‌نگرم بر دگری ظاهر نیست


هر شبی روزی و هر روز زوالی دارد

شب وصل من و معشوق مرا آخر نیست


هر که با غمزه خوبان سر و کاری دارد

سست مهرست که بر داغ جفا صابر نیست


هر که سرپنجه مخضوب تو بیند گوید

گر بر این دست کسی کشته شود نادر نیست


سر موییم نظر کن که من اندر تن خویش

یک سر موی ندانم که تو را ذاکر نیست


همه دانند که سودازده دلشده را

چاره صبرست ولیکن چه کند قادر نیست


گفته بودم غم دل با تو بگویم چندی

به زبان چند بگویم که دلم حاضر نیست


گر من از چشم همه خلق بیفتم سهلست

تو مپندار که مخذول تو را ناصر نیست


التفات از همه عالم به تو دارد سعدی

همتی کان به تو مصروف بود قاصر نیست

sorna
03-28-2012, 12:26 PM
گر صبر دل از تو هست و گر نیست

هم صبر که چاره دگر نیست


ای خواجه به کوی دلستانان

زنهار مرو که ره به در نیست


دانند جهانیان که در عشق

اندیشه عقل معتبر نیست


گویند به جانبی دگر رو

وز جانب او عزیزتر نیست


گرد همه بوستان بگشتیم

بر هیچ درخت از این ثمر نیست


من درخور تو چه تحفه آرم

جانست و بهای یک نظر نیست


دانی که خبر ز عشق دارد

آن کز همه عالمش خبر نیست


سعدی چو امید وصل باقیست

اندیشه جان و بیم سر نیست


پروانه ز عشق بر خطر بود

اکنون که بسوختش خطر نیست

sorna
03-28-2012, 12:26 PM
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست

گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست


خلق را بیدار باید بود از آب چشم من

وین عجب کان وقت می‌گریم که کس بیدار نیست


نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد

قصه دل می‌نویسد حاجت گفتار نیست


بی‌دلان را عیب کردم لاجرم بی‌دل شدم

آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست


ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت

آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست


بارها روی از پریشانی به دیوار آورم

ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست


ما زبان اندرکشیدیم از حدیث خلق و روی

گر حدیثی هست با یارست و با اغیار نیست


قادری بر هر چه می‌خواهی مگر آزار من

زان که گر شمشیر بر فرقم نهی آزار نیست


احتمال نیش کردن واجبست از بهر نوش

حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست


سرو را مانی ولیکن سرو را رفتار نه

ماه را مانی ولیکن ماه را گفتار نیست


گر دلم در عشق تو دیوانه شد عیبش مکن

بدر بی نقصان و زر بی عیب و گل بی خار نیست


لوحش الله از قد و بالای آن سرو سهی

زان که همتایش به زیر گنبد دوار نیست


دوستان گویند سعدی خیمه بر گلزار زن

من گلی را دوست می‌دارم که در گلزار نیست

sorna
03-28-2012, 12:27 PM
جان ندارد هر که جانانیش نیست

تنگ عیشست آن که بستانیش نیست


هر که را صورت نبندد سر عشق

صورتی دارد ولی جانیش نیست


گر دلی داری به دلبندی بده

ضایع آن کشور که سلطانیش نیست


کامران آن دل که محبوبیش هست

نیکبخت آن سر که سامانیش نیست


چشم نابینا زمین و آسمان

زان نمی‌بیند که انسانیش نیست


عارفان درویش صاحب درد را

پادشا خوانند گر نانیش نیست


ماجرای عقل پرسیدم ز عشق

گفت معزولست و فرمانیش نیست


درد عشق از تندرستی خوشترست

گر چه بیش از صبر درمانیش نیست


هر که را با ماه رویی سرخوشست

دولتی دارد که پایانیش نیست


خانه زندانست و تنهایی ضلال

هر که چون سعدی گلستانیش نیست

sorna
03-28-2012, 12:27 PM
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست


در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم

چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست


شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست

صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست


با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی

کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست


گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار

بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست


سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای

صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست


گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش

دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست


ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت

خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست


سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد

از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست

sorna
03-28-2012, 12:28 PM
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست

طاقت بار فراق این همه ایامم نیست


خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد

سر مویی به غلط در همه اندامم نیست


میل آن دانه خالم نظری بیش نبود

چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست


شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن

بامدادت که نبینم طمع شامم نیست


چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم

به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست


نازنینا مکن آن جور که کافر نکند

ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست


گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف

من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست


نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم

بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست


به خدا و به سراپای تو کز دوستیت

خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست


دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی

به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست


سعدیا نامتناسب حیوانی باشد

هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست

sorna
03-28-2012, 12:28 PM
با فراقت چند سازم برگ تنهاییم نیست

دستگاه صبر و پایاب شکیباییم نیست


ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

ترس تنهاییست ور نه بیم رسواییم نیست


مرد گستاخی نیم تا جان در آغوشت کشم

بوسه بر پایت دهم چون دست بالاییم نیست


بر گلت آشفته‌ام بگذار تا در باغ وصل

زاغ بانگی می‌کنم چون بلبل آواییم نیست


تا مصور گشت در چشمم خیال روی دوست

چشم خودبینی ندارم روی خودراییم نیست


درد دوری می‌کشم گر چه خراب افتاده‌ام

بار جورت می‌برم گر چه تواناییم نیست


طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد

من که را جویم که چون تو طبع هرجاییم نیست


سعدی آتش زبانم در غمت سوزان چو شمع

با همه آتش زبانی در تو گیراییم نیست

sorna
03-28-2012, 12:28 PM
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست


ای که منظور ببینی و تأمل نکنی

گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست


ترک خوبان خطا عین صوابست ولیک

چه کند بنده که بر نفس خودش فرمان نیست


من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست


ای پری روی ملک صورت زیباسیرت

هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست


چشم برکرده بسی خلق که نابینااند

مثل صورت دیوار که در وی جان نیست


درد دل با تو همان به که نگوید درویش

ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست


آن که من در قلم قدرت او حیرانم

هیچ مخلوق ندانم که در او حیران نیست


سعدیا عمر گران مایه به پایان آمد

همچنان قصه سودای تو را پایان نیست

sorna
03-28-2012, 12:29 PM
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست

از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست


دل گم کرده در این شهر نه من می‌جویم

هیچ کس نیست که مطلوب مرا جویان نیست


آن پری زاده مه پاره که دلبند منست

کس ندانم که به جان در طلبش پویان نیست


ساربانا خبر از دوست بیاور که مرا

خبر از دشمن و اندیشه بدگویان نیست


مرد باید که جفا بیند و منت دارد

نه بنالد که مرا طاقت بدخویان نیست


عیب سعدی مکن ای خواجه اگر آدمیی

کآدمی نیست که میلش به پری رویان نیست

sorna
03-28-2012, 12:29 PM
روز وصلم قرار دیدن نیست

شب هجرانم آرمیدن نیست


طاقت سر بریدنم باشد

وز حبیبم سر بریدن نیست


مطرب از دست من به جان آمد

که مرا طاقت شنیدن نیست


دست بیچاره چون به جان نرسد

چاره جز پیرهن دریدن نیست


ما خود افتادگان مسکینیم

حاجت دام گستریدن نیست


دست در خون عاشقان داری

حاجت تیغ برکشیدن نیست


با خداوندگاری افتادم

کش سر بنده پروریدن نیست


گفتم ای بوستان روحانی

دیدن میوه چون گزیدن نیست


گفت سعدی خیال خیره مبند

سیب سیمین برای چیدن نیست

sorna
03-28-2012, 12:29 PM
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست


سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه

شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست


خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود

مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست


کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر

که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست


آدمی نیست مگر کالبدی بی‌جانست

آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست


ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست


جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم

چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست


من سری دارم و در پای تو خواهم بازید

خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست


به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر

که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست


سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری

سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست

sorna
03-28-2012, 12:30 PM
نه خود اندر زمین نظیر تو نیست

که قمر چون رخ منیر تو نیست


ندهم دل به قد و قامت سرو

که چو بالای دلپذیر تو نیست


در همه شهر ای کمان ابرو

کس ندانم که صید تیر تو نیست


دل مردم دگر کسی نبرد

که دلی نیست کان اسیر تو نیست


گر بگیری نظیر من چه کنم

گر مرا در جهان نظیر تو نیست


ظاهر آنست کان دل چو حدید

درخور صدر چون حریر تو نیست


همه عالم به عشقبازی رفت

نام سعدی که در ضمیر تو نیست

sorna
03-28-2012, 12:30 PM
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست

خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست


تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد

هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست


در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست

و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست


آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست

وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست


آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست

گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست


از خدا آمده‌ای آیت رحمت بر خلق

وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست


گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ

به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست


تو کجا نالی از این خار که در پای منست

یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست


دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب

عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست


آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی

که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست


گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد

ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست


سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات

بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست

sorna
03-28-2012, 12:30 PM
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست

چو زلف پرشکنش حلقه فرنگی نیست


دهانش ار چه نبینی مگر به وقت سخن

چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست


به تیغ غمزه خون خوار لشکری بزنی

بزن که با تو در او هیچ مرد جنگی نیست


قوی به چنگ من افتاده بود دامن وصل

ولی دریغ که دولت به تیزچنگی نیست


دوم به لطف ندارد عجب که چون سعدی

غلام سعد ابوبکر سعد زنگی نیست