PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار سعدی



صفحه ها : 1 2 [3] 4

sorna
03-28-2012, 02:07 PM
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم

و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم


نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست

نه احتمال نشستن نه پای رفتارم


کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست

سفر کنید رفیقان که من گرفتارم


نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما

نمی‌کند که من از ضعف ناپدیدارم


اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من این طریق محبت ز دست نگذارم


مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل

درست شد به حقیقت که نقش دیوارم


در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست

اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم


به عشق روی تو اقرار می‌کند سعدی

همه جهان به درآیند گو به انکارم


کجا توانمت انکار دوستی کردن

که آب دیده گواهی دهد به اقرارم

sorna
03-29-2012, 10:29 AM
منم این بی تو که پروای تماشا دارم

کافرم گر دل باغ و سر صحرا دارم


بر گلستان گذرم بی تو و شرمم ناید

در ریاحین نگرم بی تو و یارا دارم


که نه بر ناله مرغان چمن شیفته‌ام

که نه سودای رخ لاله حمرا دارم


بر گل روی تو چون بلبل مستم واله

به رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم


گر چه لایق نبود دست من و دامن تو

هر کجا پای نهی فرق سر آن جا دارم


گر به مسجد روم ابروی تو محراب منست

ور به آتشکده زلف تو چلیپا دارم


دلم از پختن سودای وصال تو بسوخت

تو من خام طمع بین که چه سودا دارم


عقل مسکین به چه اندیشه فرادست کنم

دل شیدا به چه تدبیر شکیبا دارم


سر من دار که چشم از همگان دردوزم

دست من گیر که دست از دو جهان وادارم


با توام یک نفس از هشت بهشت اولیتر

من که امروز چنینم غم فردا دارم


سعدی خویشتنم خوان که به معنی ز توام

که به صورت نسب از آدم و حوا دارم

sorna
03-29-2012, 10:29 AM
باز از شراب دوشین در سر خمار دارم

وز باغ وصل جانان گل در کنار دارم


سرمست اگر به سودا برهم زنم جهانی

عیبم مکن که در سر سودای یار دارم


ساقی بیار جامی کز زهد توبه کردم

مطرب بزن نوایی کز توبه عار دارم


سیلاب نیستی را سر در وجود من ده

کز خاکدان هستی بر دل غبار دارم


شستم به آب غیرت نقش و نگار ظاهر

کاندر سراچه دل نقش و نگار دارم


موسی طور عشقم در وادی تمنا

مجروح لن ترانی چون خود هزار دارم


رفتی و در رکابت دل رفت و صبر و دانش

بازآ که نیم جانی بهر نثار دارم


چندم به سر دوانی پرگاروار گردت

سرگشته‌ام ولیکن پای استوار دارم


عقلی تمام باید تا دل قرار گیرد

عقل از کجا و دل کو تا برقرار دارم


زان می که ریخت عشقت در کام جان سعدی

تا بامداد محشر در سر خمار دارم

sorna
03-29-2012, 10:29 AM
نه دسترسی به یار دارم

نه طاقت انتظار دارم


هر جور که از تو بر من آید

از گردش روزگار دارم


در دل غم تو کنم خزینه

گر یک دل و گر هزار دارم


این خسته دلم چو موی باریک

از زلف تو یادگار دارم


من کانده تو کشیده باشم

اندوه زمانه خوار دارم


در آب دو دیده از تو غرقم

و امید لب و کنار دارم


دل بردی و تن زدی همین بود

من با تو بسی شمار دارم


دشنام همی‌دهی به سعدی

من با دو لب تو کار دارم

sorna
03-29-2012, 10:30 AM
من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم


ستم از کسیست بر من که ضرورتست بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم


نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم


نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم


بسم از قبول عامی و صلاح نیک نامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم


تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم


چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروتست اگر من نظر تباه دارم


چه شبست یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم


مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم


که نه روی خوب دیدن گنهست پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

sorna
03-29-2012, 10:30 AM
گر به رخسار چو ماهت صنما می‌نگرم

به حقیقت اثر لطف خدا می‌نگرم


تا مگر دیده ز روی تو بیابد اثری

هر زمان صد رهت اندر سر و پا می‌نگرم


تو به حال من مسکین به جفا می‌نگری

من به خاک کف پایت به وفا می‌نگرم


آفتابی تو و من ذره مسکین ضعیف

تو کجا و من سرگشته کجا می‌نگرم


سر زلفت ظلماتست و لبت آب حیات

در سواد سر زلفت به خطا می‌نگرم


هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز

گر به چین سر زلفت به خطا می‌نگرم


راه عشق تو درازست ولی سعدی وار

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

sorna
03-29-2012, 10:30 AM
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم


همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم


مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم


برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم


نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم


تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم


تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم


نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم


اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم


نه تو گفته‌ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم

sorna
03-29-2012, 10:31 AM
گر من ز محبتت بمیرم

دامن به قیامتت بگیرم


از دنیی و آخرت گزیرست

وز صحبت دوست ناگزیرم


ای مرهم ریش دردمندان

درمان دگر نمی‌پذیرم


آن کس که بجز تو کس ندارد

در هر دو جهان من آن فقیرم


ای محتسب از جوان چه خواهی

من توبه نمی‌کنم که پیرم


یک روز کمان ابروانش

می‌بوسم و گو بزن به تیرم


ای باد بهار عنبرین بوی

در پای لطافت تو میرم


چون می‌گذری به خاک شیراز

گو من به فلان زمین اسیرم


در خواب نمی‌روم که بی دوست

پهلو نه خوشست بر حریرم


ای مونس روزگار سعدی

رفتی و نرفتی از ضمیرم

sorna
03-29-2012, 10:31 AM
من این طمع نکنم کز تو کام برگیرم

مگر ببینمت از دور و گام برگیرم


من این خیال نبندم که دانه‌ای به مراد

میان این همه تشویش دام برگیرم


ستاده‌ام به غلامی گرم قبول کنی

و گر نخواهی کفش غلام برگیرم


مرا ز دست تو گر منصفی و گر ظالم

گریز نیست که دل زین مقام برگیرم


ز فکرهای پریشان و بارهای فراق

که بر دلست ندانم کدام برگیرم


گرم هزار تعنت کنی و طعنه زنی

من آن نیم که ره انتقام برگیرم


گرم جواز نباشد به بارگاه قبول

و گر مجال نباشد که کام برگیرم


از این قدر نگریزم که بوسی از دهنت

اگر حلال نباشد حرام برگیرم

sorna
03-29-2012, 10:31 AM
از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم


گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی

ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم


نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند

یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم


همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم


گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری

زر نابم که همان باشم اگر بگدازم


گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی

از من این جرم نیاید که خلاف آغازم


خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم

سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم


من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست

بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم


ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب

که همه شب در چشمست به فکرت بازم


گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی

درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

sorna
03-29-2012, 10:31 AM
نظر از مدعیان بر تو نمی‌اندازم

تا نگویند که من با تو نظر می‌بازم


آرزو می‌کندم در همه عالم صیدی

که نباشند رفیقان حسود انبازم


درد پنهان فراقم ز تحمل بگذشت

ور نه از دل نرسیدی به زبان آوازم


چون کبوتر بگرفتیم به دام سر زلف

دیده بردوختی از خلق جهان چون بازم


به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد

دست واپوش که من پنجه نمی‌اندازم


مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند

که از این پرده که گفتی به درافتد رازم


کس ننالید در این عهد چو من در غم دوست

که به آفاق نظر می‌رود از شیرازم


چند گفتند که سعدی نفسی باز خود آی

گفتم از دوست نشاید که به خود پردازم

sorna
03-29-2012, 10:32 AM
وه که در عشق چنان می‌سوزم

که به یک شعله جهان می‌سوزم


شمع وش پیش رخ شاهد یار

دم به دم شعله زنان می‌سوزم


سوختم گر چه نمی‌یارم گفت

که من از عشق فلان می‌سوزم


رحمتی کن که به سر می‌گردم

شفقتی بر که به جان می‌سوزم


با تو یاران همه در ناز و نعیم

من گنه کارم از آن می‌سوزم


سعدیا ناله مکن گر نکنم

کس نداند که نهان می‌سوزم

sorna
03-29-2012, 10:32 AM
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم


گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم


بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد

من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم


سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد

خاک سر هر کویی بی فایده می‌بیزم


در شهر به رسوایی دشمن به دفم برزد

تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم


مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر

فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم


گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز

فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم


گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم

ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم


با یاد تو گر سعدی در شعر نمی‌گنجد

چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم

sorna
03-29-2012, 10:32 AM
من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم


تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم


خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم


هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم


هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم


گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم


گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم


مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم


من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم


گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم


نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم


خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی

که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

sorna
03-29-2012, 10:32 AM
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم


به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم


به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم


به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم


حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم


می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم


هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

sorna
03-29-2012, 10:33 AM
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

به طاقتی که ندارم کدام بار کشم


نه قوتی که توانم کناره جستن از او

نه قدرتی که به شوخیش در کنار کشم


نه دست صبر که در آستین عقل برم

نه پای عقل که در دامن قرار کشم


ز دوستان به جفا سیرگشت مردی نیست

جفای دوست زنم گر نه مردوار کشم


چو می‌توان به صبوری کشید جور عدو

چرا صبور نباشم که جور یار کشم


شراب خورده ساقی ز جام صافی وصل

ضرورتست که درد سر خمار کشم


گلی چو روی تو گر در چمن به دست آید

کمینه دیده سعدیش پیش خار کشم

sorna
03-29-2012, 10:33 AM
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم


به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم

شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم


حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم


مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر به پای درآیم به دربرند به دوشم


بیا به صلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم


مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم


به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست ملامت کند چو من بخروشم


مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم


به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

sorna
03-29-2012, 10:33 AM
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم

می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم


بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی

بار دلست همچنان ور به هزار منزلم


ای که مهار می‌کشی صبر کن و سبک مرو

کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم


بارکشیده جفا پرده دریده هوا

راه ز پیش و دل ز پس واقعه‌ایست مشکلم


معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود

گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم


آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو

تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم


ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من

چون برود که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم


مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم

مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم


گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق

ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم


سنت عشق سعدیا ترک نمی‌دهی بلی

کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم


داروی درد شوق را با همه علم عاجزم

چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم

sorna
03-29-2012, 10:33 AM
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم

مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم


من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی

داروی دوستی بود هر چه بروید از گلم


میرم و همچنان رود نام تو بر زبان من

ریزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم


حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو

با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم


باد به دست آرزو در طلب هوای دل

گر نکند معاونت دور زمان مقبلم


لایق بندگی نیم بی هنری و قیمتی

ور تو قبول می‌کنی با همه نقص فاضلم


مثل تو را به خون من ور بکشی به باطلم

کس نکند مطالبت زان که غلام قاتلم


کشتی من که در میان آب گرفت و غرق شد

گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم


سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی

می‌نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم


فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو

این همه یاد می‌رود وز تو هنوز غافلم


لشکر عشق سعدیا غارت عقل می‌کند

تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم

sorna
03-29-2012, 10:34 AM
امروز مبارکست فالم

کافتاد نظر بر آن جمالم


الحمد خدای آسمان را

کاختر به درآمد از وبالم


خوابست مگر که می‌نماید

یا عشوه همی‌دهد خیالم


کاین بخت نبود هیچ روزم

وین گل نشکفت هیچ سالم


امروز بدیدم آن چه دل خواست

دید آن چه نخواست بدسگالم


اکنون که تو روی باز کردی

رو باز به خیر کرد حالم


دیگر چه توقعست از ایام

چون بدر تمام شد هلالم


بازآی کز اشتیاق رویت

بگرفت ز خویشتن ملالم


آزرده‌ام از فراق چونانک

دل باز نمی‌دهد وصالم


وز غایت تشنگی که بردم

در حلق نمی‌رود زلالم


بیچاره به رویت آمدم باز

چون چاره نماند و احتیالم


از جور تو هم در تو گیرم

وز دست تو هم بر تو نالم


چون دوست موافقست سعدی

سهلست جفای خلق عالم

sorna
03-29-2012, 10:34 AM
تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم


پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم


ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم


خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم


در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم


برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم


گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم


گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم


مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم


شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم


تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آنست که شوری به جهان درفکنم


لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

sorna
03-29-2012, 11:06 AM
چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم

شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم


هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم

باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم


دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین

کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم


عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم

پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم


گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو

نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم


این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن

سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم


گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد

کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم


پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی

عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم


شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق

با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم


چند فشانی آستین بر من و روزگار من

دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم


گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی

من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم


این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود

خون برود در این میان گر تو تویی و من منم

sorna
03-29-2012, 11:06 AM
گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم

اول کسی که لاف محبت زند منم


گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست

گو سر قبول کن که به پایش درافکنم


امکان دیده بستنم از روی دوست نیست

اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم


آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست

بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم


من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد

در قید او که یاد نیاید نشیمنم


دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم

برگیرم آستین برود تا به دامنم


گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان

بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم


شرطست احتمال جفاهای دشمنان

چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم


دردی نبوده را چه تفاوت کند که من

بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم


بر تخت جم پدید نیاید شب دراز

من دانم این حدیث که در چاه بیژنم


گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن

مشکل توانم و نتوانم که نشکنم

sorna
03-29-2012, 11:07 AM
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم


بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم


ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم


دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم


با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم

حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم


ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم


یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم


در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم


دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم


در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم


بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم


گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

گر جان برود شاید من زنده به جانانم

sorna
03-29-2012, 11:07 AM
آن نه رویست که من وصف جمالش دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم


همه بینند نه این صنع که من می‌بینم

همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم


آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست

عجب اینست که من واصل و سرگردانم


سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم

گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم


عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست

دیر سالست که من بلبل این بستانم


به سرت کز سر پیمان محبت نروم

گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم


باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به از این بازنیاید جانم


هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم


عجب از طبع هوسناک منت می‌آید

من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم


گفته بودی که بود در همه عالم سعدی

من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم


گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم

ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم

sorna
03-29-2012, 11:07 AM
اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهد ماضی را شبی دستی برافشانم


چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم


دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نه

دگر ره دیده می‌افتد بر آن بالای فتانم


تو را در بوستان باید که پیش سرو بنشینی

و گر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم


رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی

خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم


به دریایی درافتادم که پایانش نمی‌بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی‌دانم


فراقم سخت می‌آید ولیکن صبر می‌باید

که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم


مپرسم دوش چون بودی به تاریکی و تنهایی

شب هجرم چه می‌پرسی که روز وصل حیرانم


شبان آهسته می‌نالم مگر دردم نهان ماند

به گوش هر که در عالم رسید آواز پنهانم


دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت

من آزادی نمی‌خواهم که با یوسف به زندانم


من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت

هنوز آواز می‌آید به معنی از گلستانم

sorna
03-29-2012, 11:08 AM
ای مرهم ریش و مونس جانم

چندین به مفارقت مرنجانم


ای راحت اندرون مجروحم

جمعیت خاطر پریشانم


گویند بدار دستش از دامن

تا دست بدارد از گریبانم


آن کس که مرا به باغ می‌خواند

بی روی تو می‌برد به زندانم


وین طرفه که ره نمی‌برم پیشت

وز پیش تو ره به در نمی‌دانم


یک روز به بندگی قبولم کن

روز دگرم ببین که سلطانم


ای گلبن بوستان روحانی

مشغول بکردی از گلستانم


زان روز که سرو قامتت دیدم

از یاد برفت سرو بستانم


آن در دورسته در حدیث آمد

وز دیده بیوفتاد مرجانم


گویند صبور باش از او سعدی

بارش بکشم که صبر نتوانم


ای کاش که جان در آستین بودی

تا بر سر مونس دل افشانم

sorna
03-29-2012, 11:08 AM
بس که در منظر تو حیرانم

صورتت را صفت نمی‌دانم


پارسایان ملامتم مکنید

که من از عشق توبه نتوانم


هر که بینی به جسم و جان زندست

من به امید وصل جانانم


به چه کار آید این بقیت جان

که به معشوق برنیفشانم


گر تو از من عنان بگردانی

من به شمشیر برنگردانم


گر بخوانی مقیم درگاهم

ور برانی مطیع فرمانم


من نه آنم که سست بازآیم

ور ز سختی به لب رسد جانم


گر اجابت کنی و گر نکنی

چاره من دعاست می‌خوانم


سهل باشد صعوبت ظلمات

گر به دست آید آب حیوانم


تا کی آخر جفا بری سعدی

چه کنم پای بند احسانم


کار مردان تحملست و سکون

من کیم خاک پای مردانم

sorna
03-29-2012, 11:08 AM
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم


گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم


هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم


گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم


من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم


گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم


نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم


من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم


درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم


سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

sorna
03-29-2012, 11:09 AM
گر دست دهد هزار جانم

در پای مبارکت فشانم


آخر به سرم گذر کن ای دوست

انگار که خاک آستانم


هر حکم که بر سرم برانی

سهلست ز خویشتن مرانم


تو خود سر وصل ما نداری

من عادت بخت خویش دانم


هیهات که چون تو شاهبازی

تشریف دهد به آشیانم


گر خانه محقرست و تاریک

بر دیده روشنت نشانم


گر نام تو بر سرم بگویند

فریاد برآید از روانم


شب نیست که در فراق رویت

زاری به فلک نمی‌رسانم


آخر نه من و تو دوست بودیم

عهد تو شکست و من همانم


من مهره مهر تو نریزم

الا که بریزد استخوانم


من ترک وصال تو نگویم

الا به فراق جسم و جانم


مجنونم اگر بهای لیلی

ملک عرب و عجم ستانم


شیرین زمان تویی به تحقیق

من بنده خسرو زمانم


شاهی که ورا رسد که گوید

مولای اکابر جهانم


ایوان رفیعش آسمان را

گوید تو زمین من آسمانم


دانی که ستم روا ندارد

مگذار که بشنود فغانم


هر کس به زمان خویشتن بود

من سعدی آخرالزمانم

sorna
03-29-2012, 11:10 AM
مرا تا نقره باشد می‌فشانم

تو را تا بوسه باشد می‌ستانم


و گر فردا به زندان می‌برندم

به نقد این ساعت اندر بوستانم


جهان بگذار تا بر من سر آید

که کام دل تو بودی از جهانم


چه دامن‌های گل باشد در این باغ

اگر چیزی نگوید باغبانم


نمی‌دانستم از بخت همایون

که سیمرغی فتد در آشیانم


تو عشق آموختی در شهر ما را

بیا تا شرح آن هم بر تو خوانم


سخن‌ها دارم از دست تو در دل

ولیکن در حضورت بی زبانم


بگویم تا بداند دشمن و دوست

که من مستی و مستوری ندانم


مگو سعدی مراد خویش برداشت

اگر تو سنگ دل من مهربانم


اگر تو سرو سیمین تن بر آنی

که از پیشم برانی من بر آنم


که تا باشم خیالت می‌پرستم

و گر رفتم سلامت می‌رسانم

sorna
03-29-2012, 11:10 AM
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم

چشم بد از روی تو دور ای صنم


روی مپوشان که بهشتی بود

هر که ببیند چو تو حور ای صنم


حور خطا گفتم اگر خواندمت

ترک ادب رفت و قصور ای صنم


تا به کرم خرده نگیری که من

غایبم از ذوق حضور ای صنم


روی تو بر پشت زمین خلق را

موجب فتنه‌ست و فتور ای صنم


این همه دلبندی و خوبی تو را

موضع نازست و غرور ای صنم


سروبنی خاسته چون قامتت

تا ننشینیم صبور ای صنم


این همه طوفان به سرم می‌رود

از جگری همچو تنور ای صنم


سعدی از این چشمه حیوان که خورد

سیر نگردد به مرور ای صنم

sorna
03-29-2012, 11:10 AM
چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم

بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم


بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند

من بر گل شقایق رخسار می‌کنم


هر جا که سروقامتی و موی دلبریست

خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم


گر تیغ برکشند عزیزان به خون من

من همچنان تأمل دیدار می‌کنم


هیچم نماند در همه عالم به اتفاق

الا سری که در قدم یار می‌کنم


آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت

الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم


چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد

صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم


همسایه گو گواهی مستی و عاشقی

بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم


من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت

کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم


جانست و از محبت جانان دریغ نیست

اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم


زنار اگر ببندی سعدی هزار بار

به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

sorna
03-29-2012, 11:10 AM
آن کس که از او صبر محالست و سکونم

بگذشت ده انگشت فروبرده به خونم


پرسید که چونی ز غم و درد جدایی

گفتم نه چنانم که توان گفت که چونم


زان گه که مرا روی تو محراب نظر شد

از دست زبان‌ها به تحمل چو ستونم


مشنو که همه عمر جفا برده‌ام از کس

جز بر سر کوی تو که دیوار زبونم


بیمست چو شرح غم عشق تو نویسم

کآتش به قلم در افتد از سوز درونم


آنان که شمردند مرا عاقل و هشیار

کو تا بنویسند گواهی به جنونم


شمشیر برآور که مرادم سر سعدیست

ور سر ننهم در قدمت عاشق دونم

sorna
03-29-2012, 11:11 AM
ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم


من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم


تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم


و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم


برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم


ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم


دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم


تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم


رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

sorna
03-29-2012, 11:14 AM
من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم

کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم


بپرس حال من آخر چو بگذری روزی

که چون همی‌گذرد روزگار مسکینم


من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد

که در بهشت نیارد خدای غمگینم


ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی

که بی وجود شریفت جهان نمی‌بینم


چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به

شب فراق منه شمع پیش بالینم


ضرورتست که عهد وفا به سر برمت

و گر جفا به سر آید هزار چندینم


نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار

چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم


بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان

به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم


چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم

چو لاله لال بکردی زبان تحسینم


مرا پلنگ به سرپنجه‌ای نگار نکشت

تو می‌کشی به سرپنجه نگارینم


چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ

برفت در همه آفاق بوی مشکینم


هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی

چه حاجتست بگوید شکر که شیرینم

sorna
03-29-2012, 11:14 AM
منم یا رب در این دولت که روی یار می‌بینم

فراز سرو سیمینش گلی بر بار می‌بینم


مگر طوبی برآمد در سرابستان جان من

که بر هر شعبه‌ای مرغی شکرگفتار می‌بینم


مگر دنیا سر آمد کاین چنین آزاد در جنت

می بی درد می‌نوشم گل بی خار می‌بینم


عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم

که مستم یا به خوابم یا جمال یار می‌بینم


زمین بوسیده‌ام بسیار و خدمت کرده تا اکنون

لب معشوق می‌بوسم رخ دلدار می‌بینم


چه طاعت کرده‌ام گویی که این پاداش می‌یابم

چه فرمان برده‌ام گویی که این مقدار می‌بینم


تویی یارا که خواب آلوده بر من تاختن کردی

منم یا رب که بخت خود چنین بیدار می‌بینم


چو خلوت با میان آمد نخواهم شمع کاشانه

تمنای بهشتم نیست چون دیدار می‌بینم


کدام آلاله می‌بویم که مغزم عنبرآگین شد

چه ریحان دسته بندم چون جهان گلزار می‌بینم


ز گردون نعره می‌آید که اینت بوالعجب کاری

که سعدی را ز روی دوست برخوردار می‌بینم

sorna
03-29-2012, 11:14 AM
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم

دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم


دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید

دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم


مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده

ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم


مدارا می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم

تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم


خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه

که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم


نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم

چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم


کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد

به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم

sorna
03-29-2012, 11:17 AM
من از این جا به ملامت نروم

که من این جا به امیدی گروم


گر به عقلم سخنی می‌گویند

بیم آنست که دیوانه شوم


گوش دل رفته به آواز سماع

نتوانم که نصیحت شنوم


همه گو باد ببر خرمن عمر

دو جهان بی تو نیرزد دو جوم


دوستان عیب و ملامت مکنید

کان چه خود کاشته باشم دروم


من بیچاره گردن به کمند

چه کنم گر به رکابش نروم


سعدیا گفت به خوابم بینی

بی‌وفا یارم اگر می‌غنوم

sorna
03-29-2012, 11:17 AM
نه از چینم حکایت کن نه از روم

که من دل با یکی دارم در این بوم


هر آن ساعت که با یاد من آید

فراموشم شود موجود و معدوم


ز دنیا بخش ما غم خوردن آمد

نشاید خوردن الا رزق مقسوم


رطب شیرین و دست از نخل کوتاه

زلال اندر میان و تشنه محروم


از آن شاهد که در اندیشه ماست

ندانم زاهدی در شهر معصوم


به روی او نماند هیچ منظور

به بوی او نماند هیچ مشموم


نه بی او عشق می‌خواهم نه با او

که او در سلک من حیفست منظوم


رفیقان چشم ظاهربین بدوزید

که ما را در میان سریست مکتوم


همه عالم گر این صورت ببینند

کس این معنی نخواهد کرد مفهوم


چنان سوزم که خامانم نبینند

نداند تندرست احوال محموم


مرا گر دل دهی ور جان ستانی

عبادت لازمست و بنده ملزوم


نشاید برد سعدی جان از این کار

مسافر تشنه و جلاب مسموم

sorna
03-29-2012, 11:19 AM
تو مپندار کز این در به ملامت بروم

دلم این جاست بده تا به سلامت بروم


ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای

نه به زرق آمده‌ام تا به ملامت بروم


من هوادار قدیمم بدهم جان عزیز

نو ارادت نه که از پیش غرامت بروم


گر رسد از تو به گوشم که بمیر ای سعدی

تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم


ور بدانم به در مرگ که حشرم با توست

از لحد رقص کنان تا به قیامت بروم

sorna
03-29-2012, 11:21 AM
به تو مشغول و با تو همراهم

وز تو بخشایش تو می‌خواهم


همه بیگانگان چنین دانند

که منت آشنای درگاهم


ترسم ای میوه درخت بلند

که نیایی به دست کوتاهم


تا مرا از تو آگهی دادند

به وجودت گر از خود آگاهم


همه درخورد رای و قیمت خویش

از تو خواهند و من تو را خواهم


بلبل بوستان حسن توام

چون نیفتد سخن در افواهم


می‌کشندم که ترک عشق بگو

می‌زنندم که بیدق شاهم


ور به صد پاره‌ام کنی زین رنگ

بنگردم که صبغه اللهم


سعدیا در قفای دوست مرو

چه کنم می‌برد به اکراهم


میل از این جانب اختیاری نیست

کهربا را بگو که من کاهم

sorna
03-29-2012, 11:21 AM
امشب آن نیست که در خواب رود چشم ندیم

خواب در روضه رضوان نکند اهل نعیم


خاک را زنده کند تربیت باد بهار

سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم


بوی پیراهن گم کرده خود می‌شنوم

گر بگویم همه گویند ضلالیست قدیم


عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود

درد ما نیک نباشد به مداوای حکیم


توبه گویندم از اندیشه معشوق بکن

هرگز این توبه نباشد که گناهیست عظیم


ای رفیقان سفر دست بدارید از ما

که بخواهیم نشستن به در دوست مقیم


ای برادر غم عشق آتش نمرود انگار

بر من این شعله چنانست که بر ابراهیم


مرده از خاک لحد رقص کنان برخیزد

گر تو بالای عظامش گذری وهی رمیم


طمع وصل تو می‌دارم و اندیشه هجر

دیگر از هر چه جهانم نه امیدست و نه بیم


عجب از کشته نباشد به در خیمه دوست

عجب از زنده که چون جان به درآورد سلیم


سعدیا عشق نیامیزد و شهوت با هم

پیش تسبیح ملایک نرود دیو رجیم

sorna
03-29-2012, 11:21 AM
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم

الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم


هر یک از دایره جمع به راهی رفتند

ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم


باغبان گر نگشاید در درویش به باغ

آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم


گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد

جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم


بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد

نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم


ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده

وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم


حال درویش چنانست که خال تو سیاه

جسم دل ریش چنانست که چشم تو سقیم


چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل

طاق ابروی تو بی شائبه وسمه و سیم


ای که دلداری اگر جان منت می‌باید

چاره‌ای نیست در این مسله الا تسلیم


عشقبازی نه طریق حکما بود ولی

چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم


سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم

چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم

sorna
03-29-2012, 11:21 AM
ما به روی دوستان از بوستان آسوده‌ایم

گر بهار آید وگر باد خزان آسوده‌ایم


سروبالایی که مقصودست اگر حاصل شود

سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم


گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند

ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم


هر چه از دنیا و عقبی راحت و آسایشست

گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم


برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار

ور گل افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم


باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست

دیگری را ده که ما با دلستان آسوده‌ایم


گر سیاست می‌کند سلطان و قاضی حاکمند

ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم


موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب

یا به قعر اندربرد ما بر کران آسوده‌ایم


رنج‌ها بردیم و آسایش نبود اندر جهان

ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم


سعدیا سرمایه داران از خلل ترسند و ما

گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم

sorna
03-29-2012, 11:22 AM
ما در خلوت به روی خلق ببستیم

از همه بازآمدیم و با تو نشستیم


هر چه نه پیوند یار بود بریدیم

وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم


مردم هشیار از این معامله دورند

شاید اگر عیب ما کنند که مستیم


مالک خود را همیشه غصه گدازد

ملک پری پیکری شدیم و برستیم


شاکر نعمت به هر طریق که بودیم

داعی دولت به هر مقام که هستیم


در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم

در همه عالم بلند و پیش تو پستیم


ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای

تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم


دیده نگه داشتیم تا نرود دل

با همه عیاری از کمند نجستیم


تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز

جان گرامی نهاده بر کف دستیم


دوستی آنست سعدیا که بماند

عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

sorna
03-29-2012, 11:22 AM
ای سروبالای سهی کز صورت حال آگهی

وز هر که در عالم بهی ما نیز هم بد نیستیم


گفتی به رنگ من گلی هرگز نبیند بلبلی

آری نکو گفتی ولی ما نیز هم بد نیستیم


تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس

نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم


ای شاهد هر مجلسی و آرام جان هر کسی

گر دوستان داری بسی ما نیز هم بد نیستیم


گفتی که چون من در زمی دیگر نباشد آدمی

ای جان لطف و مردمی ما نیز هم بد نیستیم


گر گلشن خوش بو تویی ور بلبل خوشگو تویی

ور در جهان نیکو تویی ما نیز هم بد نیستیم


گویی چه شد کان سروبن با ما نمی‌گوید سخن

گو بی‌وفایی پر مکن ما نیز هم بد نیستیم


گر تو به حسن افسانه‌ای یا گوهر یک دانه‌ای

از ما چرا بیگانه‌ای ما نیز هم بد نیستیم


ای در دل ما داغ تو تا کی فریب و لاغ تو

گر به بود در باغ تو ما نیز هم بد نیستیم


باری غرور از سر بنه و انصاف درد من بده

ای باغ شفتالو و به ما نیز هم بد نیستیم


گفتم تو ما را دیده‌ای وز حال ما پرسیده‌ای

پس چون ز ما رنجیده‌ای ما نیز هم بد نیستیم


گفتی به از من در چگل صورت نبندد آب و گل

ای سست مهر سخت دل ما نیز هم بد نیستیم


سعدی گر آن زیباقرین بگزید بر ما همنشین

گو هر که خواهی برگزین ما نیز هم بد نیستیم

sorna
03-29-2012, 11:22 AM
عمرها در پی مقصود به جان گردیدیم

دوست در خانه و ما گرد جهان گردیدیم


خود سراپرده قدرش ز مکان بیرون بود

آن که ما در طلبش جمله مکان گردیدیم


همچو بلبل همه شب نعره زنان تا خورشید

روی بنمود چو خفاش نهان گردیدیم


گفته بودیم به خوبان که نباید نگریست

دل ببردند و ضرورت نگران گردیدیم


صفت یوسف نادیده بیان می‌کردند

با میان آمد و بی نام و نشان گردیدیم


رفته بودیم به خلوت که دگر می‌نخوریم

ساقیا باده بده کز سر آن گردیدیم


تا همه شهر بیایند و ببینند که ما

پیر بودیم و دگرباره جوان گردیدیم


سعدیا لشکر خوبان به شکار دل ما

گو میایید که ما صید فلان گردیدیم

sorna
03-29-2012, 11:23 AM
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم

دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم


شوقست در جدایی و جورست در نظر

هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم


روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست

بازآ که روی در قدمانت بگستریم


ما را سریست با تو که گر خلق روزگار

دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم


گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم


ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم


نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب

نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم


از دشمنان برند شکایت به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم


ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس

آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم


سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند

چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم

sorna
03-29-2012, 11:23 AM
ما دل دوستان به جان بخریم

ور جهان دشمنست غم نخوریم


گر به شمشیر می‌زند معشوق

گو بزن جان من که ما سپریم


آن که صبر از جمال او نبود

به ضرورت جفای او ببریم


گر به خشمست و گر به عین رضا

نگهی بازکن که منتظریم


یک نظر بر جمال طلعت دوست

گر به جان می‌دهند تا بخریم


گر تو گویی خلاف عقلست این

عاقلان دیگرند و ما دگریم


باش تا خون ما همی‌ریزند

ما در آن دست و قبضه می‌نگریم


گر برانند و گر ببخشایند

ما بر این در گدای یک نظریم


دوست چندان که می‌کشد ما را

ما به فضل خدای زنده تریم


سعدیا زهر قاتل از دستش

گو بیاور که چون شکر بخوریم


ای نسیم صبا ز روضه انس

برگذر پیش از آن که درگذریم


تو خداوندگار باکرمی

گر چه ما بندگان بی هنریم

sorna
03-29-2012, 11:23 AM
ما گدایان خیل سلطانیم

شهربند هوای جانانیم


بنده را نام خویشتن نبود

هر چه ما را لقب دهند آنیم


گر برانند و گر ببخشایند

ره به جای دگر نمی‌دانیم


چون دلارام می‌زند شمشیر

سر ببازیم و رخ نگردانیم


دوستان در هوای صحبت یار

زر فشانند و ما سر افشانیم


مر خداوند عقل و دانش را

عیب ما گو مکن که نادانیم


هر گلی نو که در جهان آید

ما به عشقش هزاردستانیم


تنگ چشمان نظر به میوه کنند

ما تماشاکنان بستانیم


تو به سیمای شخص می‌نگری

ما در آثار صنع حیرانیم


هر چه گفتیم جز حکایت دوست

در همه عمر از آن پشیمانیم


سعدیا بی وجود صحبت یار

همه عالم به هیچ نستانیم


ترک جان عزیز بتوان گفت

ترک یار عزیز نتوانیم

sorna
03-29-2012, 11:24 AM
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم

بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم


ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم

چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم


تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم

تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم


دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او

تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم


لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا

مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم


همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان

نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم


هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش

تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم


دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد

می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

sorna
03-29-2012, 11:24 AM
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم

بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم


بوستان خانه عیشست و چمن کوی نشاط

تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم


دیگران با همه کس دست در آغوش کنند

ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم


نتوان رفت مگر در نظر یار عزیز

ور تحمل نکند زحمت ما تا نرویم


گر به خواری ز در خویش براند ما را

به امیدش بنشینیم و به درها نرویم


گر به شمشیر احبا تن ما پاره کنند

به تظلم به در خانه اعدا نرویم


پای گو بر سر و بر دیده ما نه چو بساط

که اگر نقش بساطت برود ما نرویم


به درشتی و جفا روی مگردان از ما

که به کشتن برویم از نظرت یا نرویم


سعدیا شرط وفاداری لیلی آنست

که اگر مجنون گویند به سودا نرویم

sorna
03-29-2012, 11:24 AM
گر غصه روزگار گویم

بس قصه بی شمار گویم


یک عمر هزارسال باید

تا من یکی از هزار گویم


چشمم به زبان حال گوید

نی آن که به اختیار گویم


بر من دل انجمن بسوزد

گر درد فراق یار گویم


مرغان چمن فغان برآرند

گر فرقت نوبهار گویم


یاران صبوحیم کجایند

تا درد دل خمار گویم


کس نیست که دل سوی من آرد

تا غصه روزگار گویم


درد دل بی‌قرار سعدی

هم با دل بی‌قرار گویم

sorna
03-29-2012, 11:24 AM
بکن چندان که خواهی جور بر من

که دستت بر نمی‌دارم ز دامن


چنان مرغ دلم را صید کردی

که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن


اگر دانی که در زنجیر زلفت

گرفتارست در پایش میفکن


به حسن قامتت سروی در آفاق

نپندارم که باشد غالب الظن


الا ای باغبان این سرو بنشان

و گر صاحب دلی آن سرو برکن


جهان روشن به ماه و آفتابست

جهان ما به دیدار تو روشن


تو بی زیور محلایی و بی رخت

مزکایی و بی زینت مزین


شبی خواهم که مهمان من آیی

به کام دوستان و رغم دشمن


گروهی عام را کز دل خبر نیست

عجب دارند از آه سینه من


چو آتش در سرای افتاده باشد

عجب داری که دود آید ز روزن


تو را خود هر که بیند دوست دارد

گناهی نیست بر سعدی معین

sorna
03-29-2012, 11:25 AM
یا رب آن رویست یا برگ سمن

یا رب آن قدست یا سرو چمن


بر سمن کس دید جعد مشکبار

در چمن کس دید سرو سیمتن


عقل چون پروانه گردید و نیافت

چون تو شمعی در هزاران انجمن


سخت مشتاقیم پیمانی بکن

سخت مجروحیم پیکانی بکن


وه کدامت زین همه شیرینترست

خنده یا رفتار یا لب یا سخن


گر سر ما خواهی اینک جان و سر

ور سر ما داری اینک مال و تن


گر نوازی ور کشی فرمان تو راست

بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن


صعقه می‌خواهی حجابی درگذار

فتنه می‌جویی نقابی برفکن


من کیم کان جا که کوی عشق توست

در نمی‌گنجد حدیث ما و من


ای ز وصلت خانه‌ها دارالشفا

وی ز هجرت بیت‌ها بیت الحزن


وقت آن آمد که خاک مرده را

باد ریزد آب حیوان در دهن


پاره گرداند زلیخای صبا

صبحدم بر یوسف گل پیرهن


نطفه شبنم در ارحام زمین

شاهد گل گشت و طفل یاسمن


فیح ریحانست یا بوی بهشت

خاک شیرازست یا باد ختن


برگذر تا خیره گردد سروبن

درنگر تا تیره گردد نسترن


بارگاه زاهدان درهم نورد

کارگاه صوفیان درهم شکن


شاهدان چستند ساقی گو بیار

عاشقان مستند مطرب گو بزن


سغبه خلقم چو صوفی در کنش

شهره شهرم چو غازی بر رسن


تربیت را حله گو در ما مپوش

عافیت را پرده گو بر ما متن


چرخ با صد چشم چون روی تو دید

صد زبان می‌خواست تا گوید حسن


ناسزا خواهم شنید از خاص و عام

سرزنش خواهم کشید از مرد و زن


سعدیا گر عاشقی پایی بکوب

عاشقا گر مفلسی دستی بزن

sorna
03-29-2012, 11:25 AM
در وصف نیاید که چه شیرین دهنست آن

اینست که دور از لب و دندان منست آن


عارض نتوان گفت که دور قمرست این

بالا نتوان خواند که سرو چمنست آن


در سرو رسیدست ولیکن به حقیقت

از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن


هرگز نبود جسم بدین حسن و لطافت

گویی همه روحست که در پیرهنست آن


خالست بر آن صفحه سیمین بناگوش

یا نقطه‌ای از غالیه بر یاسمنست آن


فی الجمله قیامت تویی امروز در آفاق

در چشم تو پیداست که باب فتنست آن


گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم

ترسم نرهانم که شکن بر شکنست آن


هر کس که به جان آرزوی وصل تو دارد

دشوار برآید که محقر ثمنست آن


مردی که ز شمشیر جفا روی بتابد

در کوی وفا مرد مخوانش که زنست آن


گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی

عیبش نتوان گفت که بی خویشتنست آن


نزدیک من آنست که هر جرم و خطایی

کز صاحب وجه حسن آید حسنست آن


سعدی سر سودای تو دارد نه سر خویش

هر جامه که عیار بپوشد کفنست آن

sorna
03-29-2012, 11:25 AM
ای کودک خوبروی حیران

در وصف شمایلت سخندان


صبر از همه چیز و هر که عالم

کردیم و صبوری از تو نتوان


دیدی که وفا به سر نبردی

ای سخت کمان سست پیمان


پایان فراق ناپدیدار

و امید نمی‌رسد به پایان


هرگز نشنیده‌ام که کردست

سرو آن چه تو می‌کنی به جولان


باور که کند که آدمی را

خورشید برآید از گریبان


بیمار فراق به نگردد

تا بو نکند به زنخدان


وین گوی سعادتست و دولت

تا با که درافکنی به میدان


ترسم که به عاقبت بماند

در چشم سکندر آب حیوان


دل بود و به دست دلبر افتاد

جانست و فدای روی جانان


عاقل نکند شکایت از درد

مادام که هست امید درمان


بی مار به سر نمی‌رود گنج

بی خار نمی‌دمد گلستان


گر در نظرت بسوخت سعدی

مه را چه غم از هلاک کتان


پروانه بکشت خویشتن را

بر شمع چه لازمست تاوان

sorna
03-29-2012, 11:26 AM
برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان


نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان


وین پرده بگوی تا به یک بار

زحمت ببرد ز پیش ایوان


برخیز که باد صبح نوروز

در باغچه می‌کند گل افشان


خاموشی بلبلان مشتاق

در موسم گل ندارد امکان


آواز دهل نهان نماند

در زیر گلیم و عشق پنهان


بوی گل بامداد نوروز

و آواز خوش هزاردستان


بس جامه فروختست و دستار

بس خانه که سوختست و دکان


ما را سر دوست بر کنارست

آنک سر دشمنان و سندان


چشمی که به دوست برکند دوست

بر هم ننهد ز تیرباران


سعدی چو به میوه می‌رسد دست

سهلست جفای بوستانبان

sorna
03-29-2012, 11:26 AM
خوشا و خرما وقت حبیبان

به بوی صبح و بانگ عندلیبان


خوش آن ساعت نشیند دوست با دوست

که ساکن گردد آشوب رقیبان


دو تن در جامه‌ای چون پسته در پوست

برآورده دو سر از یک گریبان


سزای دشمنان این بس که بینند

حبیبان روی در روی حبیبان


نصیب از عمر دنیا نقد وقتست

مباش ای هوشمند از بی نصیبان


چو دانی کز تو چوپانی نیاید

رها کن گوسفندان را به ذئبان


من این رندان و مستان دوست دارم

خلاف پارسایان و خطیبان


بهل تا در حق من هر چه خواهند

بگویند آشنایان و غریبان


لب شیرین لبان را خصلتی هست

که غارت می‌کند هوش لبیبان


نشستم با جوانمردان اوباش

بشستم هر چه خواندم بر ادیبان


که می‌داند دوای درد سعدی

که رنجورند از این علت طبیبان

sorna
03-29-2012, 11:27 AM
چه خوشست بوی عشق از نفس نیازمندان

دل از انتظار خونین دهن از امید خندان


مگر آن که هر دو چشمش همه عمر بسته باشد

به ورع خلاص یابد ز فریب چشم بندان


نظری مباح کردند و هزار خون معطل

دل عارفان ببردند و قرار هوشمندان


سر کوی ماه رویان همه روز فتنه باشد

ز معربدان و مستان و معاشران و رندان


اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم

که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان


اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن

که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان


نفسی بیا و بنشین سخنی بگوی و بشنو

که قیامتست چندان سخن از دهان خندان


اگر این شکر ببینند محدثان شیرین

همه دست‌ها بخایند چو نیشکر به دندان


همه شاهدان عالم به تو عاشقند سعدی

که میان گرگ صلحست و میان گوسفندان

sorna
03-29-2012, 11:27 AM
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران


هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران


با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران


بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران


ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران


چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران


چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران

sorna
03-29-2012, 11:27 AM
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران

دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران


نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش

چو سیل از سر گذشت آن را چه می‌ترسانی از باران


گر آن ساقی که مستان راست هشیاران بدیدندی

ز توبه توبه کردندی چو من بر دست خماران


گرم با صالحان بی دوست فردا در بهشت آرند

همان بهتر که در دوزخ کنندم با گنهکاران


چه بویست این که عقل از من ببرد و صبر و هشیاری

ندانم باغ فردوسست یا بازار عطاران


تو با این مردم کوته نظر در چاه کنعانی

به مصر آ تا پدید آیند یوسف را خریداران


الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را

تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران


گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد

بگو خوابش نمی‌گیرد به شب از دست عیاران


گرت باری گذر باشد نگه با جانب ما کن

نپندارم که بد باشد جزای خوب کرداران


کسان گویند چون سعدی جفا دیدی تحول کن

رها کن تا بمیرم بر سر کوی وفاداران

sorna
03-29-2012, 11:28 AM
فراق دوستانش باد و یاران

که ما را دور کرد از دوستداران


دلم دربند تنهایی بفرسود

چو بلبل در قفس روز بهاران


هلاک ما چنان مهمل گرفتند

که قتل مور در پای سواران


به خیل هر که می‌آیم به زنهار

نمی‌بینم بجز زنهارخواران


ندانستم که در پایان صحبت

چنین باشد وفای حق گزاران


به گنج شایگان افتاده بودم

ندانستم که بر گنجند ماران


دلا گر دوستی داری به ناچار

بباید بردنت جور هزاران


خلاف شرط یارانست سعدی

که برگردند روز تیرباران


چه خوش باشد سری در پای یاری

به اخلاص و ارادت جان سپاران

sorna
03-29-2012, 11:28 AM
سخت به ذوق می‌دهد باد ز بوستان نشان

صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان


گر همه خلق را چو من بی‌دل و مست می‌کنی

روی به صالحان نما خمر به زاهدان چشان


طایفه‌ای سماع را عیب کنند و عشق را

زمزمه‌ای بیار خوش تا بروند ناخوشان


خرقه بگیر و می بده باده بیار و غم ببر

بی‌خبرست عاقل از لذت عیش بیهشان


سوختگان عشق را دود به سقف می‌رود

وقع ندارد این سخن پیش فسرده آتشان


رقص حلال بایدت سنت اهل معرفت

دنیا زیر پای نه دست به آخرت فشان


تیغ به خفیه می‌خورم آه نهفته می‌کنم

گوش کجا که بشنود ناله زار خامشان


چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو

چون نروم که بیخودم شوق همی‌برد کشان


من نه به وقت خویشتن پیر و شکسته بوده‌ام

موی سپید می‌کند چشم سیاه اکدشان


بوی بهشت می‌دهد ما به عذاب در گرو

آب حیات می‌رود ما تن خویشتن کشان


باد بهار و بوی گل متفقند سعدیا

چون تو فصیح بلبلی حیف بود ز خامشان

sorna
03-29-2012, 11:29 AM
دیگر به کجا می‌رود این سرو خرامان

چندین دل صاحب نظرش دست به دامان


مردست که چون شمع سراپای وجودش

می‌سوزد و آتش نرسیدست به خامان


خون می‌رود از چشم اسیران کمندش

یک بار نپرسد که کیانند و کدامان


گو خلق بدانید که من عاشق و مستم

در کوی خرابات نباشد سر و سامان


در پای رقیبش چه کنم گر ننهم سر

محتاج ملک بوسه دهد دست غلامان


دل می‌تپد اندر بر سعدی چو کبوتر

زین رفتن و بازآمدن کبک خرامان


یا صلح متی یرجع نومی و قراری

انی و علی العاشق هذان حرامان

sorna
03-29-2012, 11:30 AM
خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

کاین شب دراز باشد بر چشم پاسبانان


بر عقل من بخندی گر در غمش بگریم

کاین کارهای مشکل افتد به کاردانان


دل داده را ملامت گفتن چه سود دارد

می‌باید این نصیحت کردن به دلستانان


دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوش رو

تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان


من ترک مهر اینان در خود نمی‌شناسم

بگذار تا بیاید بر من جفای آنان


روشن روان عاشق از تیره شب ننالد

داند که روز گردد روزی شب شبانان


باور مکن که من دست از دامنت بدارم

شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان


چشم از تو برنگیرم ور می‌کشد رقیبم

مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان


من اختیار خود را تسلیم عشق کردم

همچون زمام اشتر بر دست ساربانان


شکرفروش مصری حال مگس چه داند

این دست شوق بر سر وان آستین فشانان


شاید که آستینت بر سر زنند سعدی

تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان

sorna
03-29-2012, 11:30 AM
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن

قوت او می‌کند بر سر ما تاختن


گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش

هر دو به دستت درست کشتن و بنواختن


گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست

چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن


کشتی در آب را از دو برون حال نیست

یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن


مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست

دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن


پایه خورشید نیست پیش تو افروختن

یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن


هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید

موجب دیوانگیست آفت بشناختن


یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح

چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن


ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست

زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن

sorna
03-29-2012, 11:30 AM
چند بشاید به صبر دیده فرودوختن

خرمن ما را نماند حیله بجز سوختن


گر نظر صدق را نام گنه می‌نهند

حاصل ما هیچ نیست جز گنه اندوختن


چند به شب در سماع جامه دریدن ز شوق

روز دگر بامداد پاره بر او دوختن


زهد نخواهد خرید چاره رنجور عشق

شمع و شرابست و شید پیش تو نفروختن


تا به کدام آبروی ذکر وصالت کنیم

شکر خیالت هنوز می‌نتوان توختن


لهجه شیرین من پیش دهان تو چیست

در نظر آفتاب مشعله افروختن


منطق سعدی شنید حاسد و حیران بماند

چاره او خامشیست یا سخن آموختن

sorna
03-29-2012, 11:31 AM
گر متصور شدی با تو درآمیختن

حیف نبودی وجود در قدمت ریختن


فکرت من در تو نیست در قلم قدرتیست

کو بتواند چنین صورتی انگیختن


کیست که مرهم نهد بر دل مجروح عشق

کش نه مجال وقوف نه ره بگسیختن


داعیه شوق نیست رفتن و بازآمدن

قاعده مهر نیست بستن و بگسیختن


آب روان سرشک و آتش سوزان آه

پیش تو بادست و خاک بر سر خود بیختن


هر که به شب شمع وار در نظر شاهدیست

باک ندارد به روز کشتن و آویختن


خوی تو با دوستان تلخ سخن گفتنست

چاره سعدی حدیث با شکر آمیختن

sorna
03-29-2012, 11:31 AM
نبایستی هم اول مهر بستن

چو در دل داشتی پیمان شکستن


به ناز وصل پروردن یکی را

خطا کردی به تیغ هجر خستن


دگربار از پری رویان جماش

نمی‌باید وفای عهد جستن


اگر کنجی به دست آرم دگربار

منم زین نوبت و تنها نشستن


ولیکن صبر تنهایی محالست

که نتوان در به روی دوست بستن


همی‌گویم بگریم در غمت زار

دگر گویم بخندی بر گرستن


گر آزادم کنی ور بنده خوانی

مرا زین قید ممکن نیست جستن


گرم دشمن شوی ور دوست گیری

نخواهم دستت از دامن گسستن


قیاس آنست سعدی کز کمندش

به جان دادن توانی بازرستن

sorna
03-29-2012, 11:32 AM
خلاف دوستی کردن به ترک دوستان گفتن

نبایستی نمود این روی و دیگربار بنهفتن


گدایی پادشاهی را به شوخی دوست می‌دارد

نه بی او می‌توان بودن نه با او می‌توان گفتن


هزارم درد می‌باشد که می‌گویم نهان دارم

لبم با هم نمی‌آید چو غنچه روز بشکفتن


ز دستم بر نمی‌خیزد که انصاف از تو بستانم

روا داری گناه خویش وان گه بر من آشفتن


که می‌گوید به بالای تو ماند سرو بستانی

بیاور در چمن سروی که بتواند چنین رفتن


چنانت دوست می‌دارم که وصلم دل نمی‌خواهد

کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن


مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهادست و کوه بیستون سفتن


نصیحت گفتن آسانست سرگردان عاشق را

ولیکن با که می‌گویی که نتواند پذیرفتن


شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران

ز دست خواب می‌کردم کنون از دست ناخفتن


گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی

تو کز نیشی بیازردی نخواهی انگبین رفتن

sorna
03-29-2012, 11:32 AM
سهل باشد به ترک جان گفتن

ترک جانان نمی‌توان گفتن


هر چه زان تلختر بخواهی گفت

شکرینست از آن دهان گفتن


توبه کردیم پیش بالایت

سخن سرو بوستان گفتن


آن چنان وهم در تو حیرانست

که نمی‌داندت نشان گفتن


به کمندی درم که ممکن نیست

رستگاری به الامان گفتن


دفتری در تو وضع می‌کردم

متردد شدم در آن گفتن


که تو شیرینتری از آن شیرین

که بشاید به داستان گفتن


بلبلان نیک زهره می‌دارند

با گل از دست باغبان گفتن


من نمی‌یارم از جفای رقیب

درد با یار مهربان گفتن


وان که با یار هودجش نظرست

نتواند به ساربان گفتن


سخن سر به مهر دوست به دوست

حیف باشد به ترجمان گفتن


این حکایت که می‌کند سعدی

بس بخواهند در جهان گفتن

sorna
03-29-2012, 11:32 AM
طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن


گر من نگویمت که تو شیرین عالمی

تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن


واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن


در هیچ بوستان چو تو سروی نیامدست

بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن


هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک

یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن


انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش

من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن


چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند

من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن


ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود

در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن


وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

آشفته حال را نبود معتبر سخن


در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر

گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن


دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که در سفینه ببینند ترسخن

sorna
03-29-2012, 11:33 AM
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن


به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن


اگر هزار جفا سروقامتی بکند

چو خود بیاید عذرش بباید آوردن


چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال

که بوستان امیدم بخواست پژمردن


فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود

نظر به شخص تو امروز روح پروردن


کسی که قیمت ایام وصل نشناسد

ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن


اگر سری برود بی‌گناه در پایی

به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن


به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی

کجا تواند رفتن کمند در گردن


کمال شوق ندارند عاشقان صبور

که احتمال ندارد بر آتش افسردن


گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر

که مذهب حیوانست همچنین مردن

sorna
03-29-2012, 11:33 AM
دست با سرو روان چون نرسد در گردن

چاره‌ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن


آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن


بند بر پای توقف چه کند گر نکند

شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن


روی در خاک در دوست بباید مالید

چون میسر نشود روی به روی آوردن


نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست

که به صد جان دل جانان نتوان آزردن


سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن


هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار

شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن


روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز

پیش بالای تو باری چو بباید مردن


سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب

نه چنانست که دل دادن و جان پروردن

sorna
03-29-2012, 11:33 AM
میان باغ حرامست بی تو گردیدن

که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن


و گر به جام برم بی تو دست در مجلس

حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن


خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه

به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن


اگر جماعت چین صورت تو بت بینند

شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن


کساد نرخ شکر در جهان پدید آید

دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن


به جای خشک بمانند سروهای چمن

چو قامت تو ببینند در خرامیدن


من گدای که باشم که دم زنم ز لبت

سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن


به عشق مستی و رسواییم خوشست از آنک

نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن


نشاط زاهد از انواع طاعتست و ورع

صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن


عنایت تو چو با جان سعدیست چه باک

چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن

sorna
03-29-2012, 11:33 AM
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن


بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود

دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن


عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند

خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن


تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک

گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن


هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب

تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن


با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست

در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن


گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر

بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن


هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد

گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن


آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست

برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن


سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست

چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن

sorna
03-29-2012, 11:34 AM
آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن


بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن


ما را تو به خاطری همه روز

یک روز تو نیز یاد ما کن


این قاعده خلاف بگذار

وین خوی معاندت رها کن


برخیز و در سرای دربند

بنشین و قبای بسته وا کن


آن را که هلاک می‌پسندی

روزی دو به خدمت آشنا کن


چون انس گرفت و مهر پیوست

بازش به فراق مبتلا کن


سعدی چو حریف ناگزیرست

تن درده و چشم در قضا کن


شمشیر که می‌زند سپر باش

دشنام که می‌دهد دعا کن


زیبا نبود شکایت از دوست

زیبا همه روز گو جفا کن

sorna
03-29-2012, 11:34 AM
گواهی امینست بر درد من

سرشک روان بر رخ زرد من


ببخشای بر ناله عندلیب

الا ای گل نازپرورد من


که گر هم بدین نوع باشد فراق

به نزد تو باد آورد گرد من


که دیدست هرگز چنین آتشی

کز او می‌برآید دم سرد من


فغان من از دست جور تو نیست

که از طالع مادرآورد من


من اندرخور بندگی نیستم

وز اندازه بیرون تو درخورد من


بداندیش نادان که مطرود باد

ندانم چه می‌خواهد از طرد من


و گر خود من آنم که اینم سزاست

ببخش و مگیر ای جوانمرد من


تو معذور داری به انعام خویش

اگر زلتی آمد از کرد من


تو دردی نداری که دردت مباد

از آن رحمتت نیست بر درد من

sorna
03-29-2012, 11:35 AM
ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من


آبیست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گل من


شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من


با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من


گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من


گفتم که مگر نهان بماند

آنچ از غم توست بر دل من


بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من


هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامه توست و محفل من


گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من


کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحلست قاتل من

sorna
03-29-2012, 11:35 AM
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من


ناله زیر و زار من زارترست هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من


نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من


پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من


خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من


برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من


چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من

sorna
03-29-2012, 11:35 AM
ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من


سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من


تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من


گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من


گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش

ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من


خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان

زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من


نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من


از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من


خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من

sorna
03-29-2012, 11:36 AM
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من


برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار

آب گلستان ببرد شاهد گلروی من


شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب

تیغ جفا برکشید ترک زره موی من


ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر

دست غمش درشکست پنجه نیروی من


عشق به تاراج داد رخت صبوری دل

می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من


کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او

او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من


جور کشم بنده وار ور کشدم حاکمست

خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من


ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این

سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من

sorna
03-29-2012, 11:36 AM
نشان بخت بلندست و طالع میمون

علی الصباح نظر بر جمال روزافزون


علی الخصوص کسی را که طبع موزونست

چگونه دوست ندارد شمایل موزون


گر آبروی بریزد میان انجمنت

به دست دوست حلالست اگر بریزد خون


مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست

سر هلاک نداری مگرد پیرامون


بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی

عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون


چگونه وصف جمالش کنم که حیران را

مجال نطق نباشد که بازگوید چون


همین تغیر بیرون دلیل عشق بسست

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون


اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست

به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون


سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون


جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی

خیال وصل تو از سر نمی‌کند بیرون

sorna
03-29-2012, 11:36 AM
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین

لبست آن یا شکر یا جان شیرین


بتی دارم که چین ابروانش

حکایت می‌کند بتخانه چین


از آن ساعت که دیدم گوشوارش

ز چشمانم بیفتادست پروین


هر آن وقتی که دیدارش نبینم

جهانم تیره باشد بر جهان بین


به خوابی آرزومندم ولیکن

سر بی دوست چون باشد به بالین


از آب و گل چنین صورت که دیدست

تعالی خالق الانسان من طین


غرور نیکوان باشد نه چندان

جفا بر عاشقان باشد نه چندین


من از مهری که دارم برنگردم

تو را گر خاطر مهرست و گر کین


نگارینا به شمشیرت چه حاجت

مرا خود می‌کشد دست نگارین


به دست دوستان برکشته بودن

ز دنیا رفتنی باشد به تمکین


بکش تا عیب گیرانم نگویند

نمی‌آید ملخ در چشم شاهین


نظر کردن به خوبان دین سعدیست

مباد آن روز کو برگردد از دین

sorna
03-29-2012, 11:37 AM
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین


با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد

کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین


گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار

همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین


آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ

میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین


باد گل‌ها را پریشان می‌کند هر صبحدم

زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین


نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن

بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین


این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن

یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین


بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند

گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین


گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار

با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

sorna
03-29-2012, 11:37 AM
چه روی و موی و بناگوش و خط و خالست این

چه قد و قامت و رفتار و اعتدالست این


کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

به دیگری نگرد یا به خود محالست این


کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

جواب داد که در غایت کمالست این


نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این


لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعلست

تو خود بگوی که خون می‌خوری حلالست این


چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

ز دوستی که فراقست یا وصالست این


شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیالست این


درازنای شب از چشم دردمندان پرس

عزیز من که شبی یا هزار سالست این


قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

مداد نیست کز او می‌رود زلالست این

sorna
03-29-2012, 11:37 AM
من از دست کمانداران ابرو

نمی‌یارم گذر کردن به هر سو


دو چشمم خیره ماند از روشنایی

ندانم قرص خورشیدست یا رو


بهشتست این که من دیدم نه رخسار

کمندست آن که وی دارد نه گیسو


لبان لعل چون خون کبوتر

سواد زلف چون پر پرستو


نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار

که با او بر توان آمد به بازو


همه جان خواهد از عشاق مشتاق

ندارد سنگ کوچک در ترازو


نفس را بوی خوش چندین نباشد

مگر در جیب دارد ناف آهو


لب خندان شیرین منطقش را

نشاید گفت جز ضحاک جادو


غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست

به ترکستان رویش خال هندو


عجب گر در چمن برپای خیزد

که پیشش سرو ننشیند به زانو


و گر بنشیند اندر محفل عام

دو صد فریاد برخیزد ز هر سو


به یاد روی گلبوی گل اندام

همه شب خار دارم زیر پهلو


تحمل کن جفای یار سعدی

که جور نیکوان ذنبیست معفو

sorna
03-29-2012, 11:38 AM
گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست بجهد از کمند او


مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او


آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

دشوار می‌رسد به درخت بلند او


گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش

لیکن وصول نیست به گرد سمند او


سر در جهان نهادمی از دست او ولیک

از شهر او چگونه رود شهربند او


چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق

تا جز در او نظر نکند مستمند او


گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند

مسکین مگس کجا رود از پیش قند او


نومید نیستم که هم او مرهمی نهد

ور نه به هیچ به نشود دردمند او


او خود مگر به لطف خداوندیی کند

ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او


سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود

اولیتر آن که صبر کنی بر گزند او

sorna
03-29-2012, 11:38 AM
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او


گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمدست دولت نخجیر او


گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او


با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او


چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن

چون نتواند که سر درکشد از تیر او


کشته معشوق را درد نباشد که خلق

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او


او به فغان آمدست زین همه تعجیل ما

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او


در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او


سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او


آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

sorna
03-29-2012, 11:38 AM
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او


باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا

غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او


هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

همت ما نمی‌کند زو بجز آرزوی او


من به کمند او درم او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من من بروم به خوی او


دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او


دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او


سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

sorna
03-29-2012, 11:38 AM
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو


شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو


دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو


اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو


پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

sorna
03-29-2012, 11:39 AM
ای طراوت برده از فردوس اعلا روی تو

نادرست اندر نگارستان دنیی روی تو


دختران مصر را کاسد شود بازار حسن

گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو


گر چه از انگشت مانی برنیاید چون تو نقش

هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو


از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو


ماه و پروین از خجالت رخ فروپوشد اگر

آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو


مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق

گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو


روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو


رسم تقوا می‌نهد در عشقبازی رای من

کوس غارت می‌زند در ملک تقوا روی تو


چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما

خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو


چشمم از زاری چو فرهادست و شیرین لعل تو

عقلم از شورش چو مجنونست و لیلی روی تو


ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را

تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو


داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد

تا تجلی کرد در بازار تقوا روی تو


خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست

سوختن در عشق وان گه ساختن بی روی تو

sorna
03-29-2012, 11:39 AM
آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه


تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان

یا مه چارده که به سر برنهد کلاه


گل با وجود او چو گیاست پیش گل

مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه


سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه


گویند از او حذر کن و راه گریز گیر

گویم کجا روم که ندانم گریزگاه


اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه


دل خود دریغ نیست که از دست من برفت

جان عزیز بر کف دستست گو بخواه


ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی

آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه


حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ

وان سینه سفید که دارد دل سیاه


بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند

آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه


شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق

شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه


گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه


بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

sorna
03-29-2012, 11:39 AM
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

با توانای معربد نکنی بازی به


چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

اگر او با تو نسازد تو در او سازی به


جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد

تو که با مصلحت خویش نپردازی به


سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به


با چنین یار که ما عقد محبت بستیم

گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به


بنده را بر خط فرمان خداوند امور

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به


گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم

این چنین یار وفادار که بنوازی به


هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

که من از پای درآیم چو تو اندازی به


مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به


گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

که نگویند سخن از سعدی شیرازی به

sorna
03-29-2012, 11:39 AM
ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای


من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای


چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای


گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

بازدیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای


تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای


لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای


ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای


با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آنست که بی مهرتر از فاخته‌ای


هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنجست که بگداخته‌ای


بیم ماتست در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

sorna
03-29-2012, 11:40 AM
ای رخ چون آینه افروخته

الحذر از آه من سوخته


غیرت سلطان جمالت چو باز

چشم من از هر که جهان دوخته


عقل کهن بار جفا می‌کشد

دم به دم از عشق نوآموخته


وه که به یک بار پراکنده شد

آن چه به عمری بشد اندوخته


غم به تولای تو بخریده‌ام

جان به تمنای تو بفروخته


در دل سعدیست چراغ غمت

مشعله‌ای تا ابد افروخته

sorna
03-29-2012, 11:40 AM
ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای


خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای


از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای


گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم

می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

sorna
03-29-2012, 11:40 AM
حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

یا خون بی دلیست که دربند کشته‌ای


من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای


وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای


در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای


ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم

تو سنگ دل حکایت ما درنوشته‌ای


زیب و فریب آدمیان را نهایتست

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای


از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست

آن موی مشک بوی که در پای هشته‌ای


من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای


سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

sorna
03-29-2012, 11:41 AM
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

رخساره زمین چو تو خالی نیافته


تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته


بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب

خود را لطافتی و جمالی نیافته


چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

در زیر هفت پرده خیالی نیافته


خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو

عنقای صبر من پر و بالی نیافته


تا کی ز درد عشق تو نالد روان من

روزی به لطف از تو مثالی نیافته


افتاده در زبان خلایق حدیث من

با تو به یک حدیث مجالی نیافته


زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته


گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد

از بوستان وصل شمالی نیافته


سعدی هزار جامه به روزی قبا کند

یک مهربانی از تو به سالی نیافته

sorna
03-29-2012, 11:41 AM
سرمست بتی لطیف ساده

در دست گرفته جام باده


در مجلس بزم باده نوشان

بسته کمر و قبا گشاده


افتاده زمین به حضرت او

گردونش به خدمت ایستاده


خورشید و مهش ز خوبرویی

سر بر خط بندگی نهاده


خورشید که شاه آسمانست

در عرصه حسن او پیاده


وه وه که بزرگوار حوریست

از روزن جنت اوفتاده


لعلش چو عقیق گوهرآگین

زلفش چو کمند تاب داده


در گلشن بوستان رویش

زنگی بچگان ز ماه زاده


سعدی نرسد به یار هرگز

کو شرمگنست و یار ساده

sorna
03-29-2012, 11:41 AM
ای یار جفاکرده پیوندبریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده


در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده


ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده


در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده


بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده


مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده


میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده


گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده


با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعاگفته و دشنام شنیده

sorna
03-29-2012, 11:42 AM
می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی درده می شبانه


عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه


گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منش نشانه


گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا

ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه


آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد

هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه


صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی

گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه


دیوانگان نترسند از صولت قیامت

بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه


صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا

صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

sorna
03-29-2012, 11:42 AM
ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای


دانی که آه سوختگان را اثر بود

مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای


زیور همان دو رشته مرجان کفایتست

وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای


سر درنیاورم به سلاطین روزگار

گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای


چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست

وان دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای


تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم

سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای


وان را روا بود که زند لاف مهر دوست

کز دل به درکند همه مهری و کینه‌ای


سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد

تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای


شعرش چو آب در همه عالم چنان شده

کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

sorna
03-29-2012, 11:42 AM
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی


دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستند

که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی


گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی

چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی


دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد

نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی


چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم

برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی


جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت

رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی


خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی

اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

sorna
03-29-2012, 11:42 AM
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی


این همه جلوه طاووس و خرامیدن او

بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی


چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم

دیده بردوز نباید که گرفتار آیی


مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی

دل چنین سخت نباش تو مگر خارایی


گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق

چشم باشد مترصد که دگربار آیی


سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهیست

من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی


کس نماند که به دیدار تو واله نشود

چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی


دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی

گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی


دوست دارم که کست دوست ندارد جز من

حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی


سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

sorna
03-29-2012, 11:43 AM
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

یا به بستان به در حجره من بازآیی


گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد

که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی


شمع من روز نیامد که شبم بفروزی

جان من وقت نیامد که به تن بازآیی


آب تلخست مدامم چو صراحی در حلق

تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی


کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی

کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی


مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من

دام زاری بنهم بو که به من بازآیی


من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم

نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی


سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود

هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

sorna
03-29-2012, 11:43 AM
تا کیم انتظار فرمایی

وقت نامد که روی بنمایی؟!


اگرم زنده باز خواهی دید

رنجه شو پیشتر چرا نایی


عمر کوته‌ترست از آن که تو نیز

در درازی وعده افزایی


از تو کی برخورم که در وعده

سپری گشت عهد برنایی


نرسیدیم در تو و نرسد

هیچ بیچاره را شکیبایی


به سر راهت آورم هر شب

دیده‌ای در وداع بینایی


روز من شب شود و شب روزم

چون ببندی نقاب و بگشایی


بر رخ سعدی از خیال تو دوش

زرگری بود و سیم پالایی

sorna
03-29-2012, 11:43 AM
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی


تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی


گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی


دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخست شیرینست از آن لب هر چه فرمایی


گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

sorna
03-29-2012, 11:44 AM
تو با این لطف طبع و دلربایی

چنین سنگین دل و سرکش چرایی


به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که پیمانم نپایی


شب تاریک هجرانم بفرسود

یکی از در درآی ای روشنایی


سری دارم مهیا بر کف دست

که در پایت فشانم چون درآیی


خطای محض باشد با تو گفتن

حدیث حسن خوبان خطایی


نگاری سخت محبوبی و مطبوع

ولیکن سست مهر و بی‌وفایی


دلا گر عاشقی دایم بر آن باش

که سختی بینی و جور آزمایی


و گر طاقت نداری جور مخدوم

برو سعدی که خدمت را نشایی

sorna
03-29-2012, 11:44 AM
تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

کادمیزاده نباشد به چنین زیبایی


راست خواهی نه حلالست که پنهان دارند

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی


سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ

نتواند که کند دعوی همبالایی


در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

عیبت آنست که بر بنده نمی‌بخشایی


به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز

که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی


بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم

به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی


نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال

همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی


بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید

خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی


دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

چاره بعد از تو ندانیم بجز تنهایی


ور به خواری ز در خویش برانی ما را

همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی


من از این در به جفا روی نخواهم پیچید

گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی


چه کند داعی دولت که قبولش نکنند

ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی


سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی


باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

sorna
03-29-2012, 11:44 AM
چه رویست آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی


نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده

اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی


دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم

که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی


از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان

که دانشمند از این صورت برآرد سر به شیدایی


چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ

فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی


شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد

بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی


بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب

که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی


سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد

زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

sorna
03-29-2012, 11:44 AM
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی


تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی


بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی


دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی


تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی


چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی


سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی


من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی


تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی


در چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

sorna
03-29-2012, 11:45 AM
دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

که بامداد پگاهش تو روی بنمایی


جهان شبست و تو خورشید عالم آرایی

صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی


به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند

نیاورد که همین بود حد زیبایی


هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد

میسرش نشود بعد از آن شکیبایی


درون پیرهن از غایت لطافت جسم

چو آب صافی در آبگینه پیدایی


مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست

کمال حسن ببندد زبان گویایی


ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم

کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی


وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت

نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی


گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت

هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی


دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد

اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی


گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت

به دست سعی تو باد است تا نپیم

sorna
03-29-2012, 11:45 AM
گرم راحت رسانی ور گزایی

محبت بر محبت می‌فزایی


به شمشیر از تو بیگانه نگردم

که هست از دیرگه باز آشنایی


همه مرغان خلاص از بند خواهند

من از قیدت نمی‌خواهم رهایی


عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست

بر آنم صبر هست الا جدایی


اگر بیگانگان تشریف بخشند

هنوز از دوستان خوشتر گدایی


منم جانا و جانی بر لب از شوق

بده گر بوسه‌ای داری بهایی


کسانی عیب ما بینند و گویند

که روحانی ندانند از هوایی


جمیع پارسایان گو بدانند

که سعدی توبه کرد از پارسایی


چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس

نمی‌ترسم که از زهد ریایی

sorna
03-29-2012, 11:45 AM
مشتاق توام با همه جوری و جفایی

محبوب منی با همه جرمی و خطایی


من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در حضرت سلطان که برد نام گدایی


صاحب نظران لاف محبت نپسندند

وان گه سپر انداختن از تیر بلایی


باید که سری در نظرش هیچ نیرزد

آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی


بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت

دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی


جز عهد و وفای تو که محلول نگردد

هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی


گر دست دهد دولت آنم که سر خویش

در پای سمند تو کنم نعل بهایی


شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند

این بود که با دوست به سر برد وفایی


خون در دل آزرده نهان چند بماند

شک نیست که سر برکند این درد به جایی


شرط کرم آنست که با درد بمیری

سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

sorna
03-29-2012, 11:46 AM
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی


ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی


آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی


پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی


حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی


عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی


روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی


گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی


شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی


سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی


خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

sorna
03-29-2012, 11:46 AM
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی


قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد

هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی


مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی


همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن

ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی


عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم

ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی


اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین

نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی


خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد

ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی


مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد

نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی


تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن

که ما را با کسی دیگر نماندست از تو پروایی


نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری

که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی


من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید

و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

sorna
03-29-2012, 11:46 AM
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی


با چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی


دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کان جا نتواند رفت اندیشه دانایی


امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی


زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی


گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی


زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی


در پارس که تا بودست از ولوله آسوده‌ست

بیمست که برخیزد از حسن تو غوغایی


من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی


گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

sorna
03-29-2012, 11:47 AM
همه چشمیم تا برون آیی

همه گوشیم تا چه فرمایی


تو نه آن صورتی که بی رویت

متصور شود شکیبایی


من ز دست تو خویشتن بکشم

تا تو دستم به خون نیالایی


گفته بودی قیامتم بینند

این گروهی محب سودایی


وین چنین روی دلستان که تو راست

خود قیامت بود که بنمایی


ما تماشاکنان کوته دست

تو درخت بلندبالایی


سر ما و آستان خدمت تو

گر برانی و گر ببخشایی


جان به شکرانه دادن از من خواه

گر به انصاف با میان آیی


عقل باید که با صلابت عشق

نکند پنجه توانایی


تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست

شب هجران و روز تنهایی


روشنت گردد این حدیث چو روز

گر چو سعدی شبی بپیمایی

sorna
03-29-2012, 11:47 AM
ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی


آخر سر مویی به ترحم نگر آن را

کاهی بودش تعبیه بر هر بن مویی


کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم

با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی


ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی

وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی


ما یک دل و تو شرم نداری که برآیی

هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی


در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی

وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی


بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین

گر باد به بستان برد از زلف تو بویی


با این همه میدان لطافت که تو داری

سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

sorna
03-29-2012, 11:47 AM
ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

بی فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی


ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده

افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی


هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی

زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی


سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست

کی دست دهد در همه آفاق چنویی

sorna
03-29-2012, 11:48 AM
چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی


تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی

به اتفاق ولیکن نبات خودرویی


هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند

تو سنگ دل به لطافت دلی نمی‌جویی


ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی


تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد

بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی


گلم نباید و سروم به چشم درناید

مرا وصال تو باید که سرو گلبویی


هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت

خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی


به دست جهد نشاید گرفت دامن کام

اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی


درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت

به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی


همین که پای نهادی بر آستانه عشق

به دست باش که دست از جهان فروشویی


درازنای شب از چشم دردمندان پرس

تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی


ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگش ار به ینبویی

sorna
03-29-2012, 11:48 AM
کدام کس به تو ماند که گویمت که چنویی

ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی


لطیف جوهر و جانی غریب قامت و شکلی

نظیف جامه و جسمی بدیع صورت و خویی


هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی


ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی

تو آب چشمه حیوان و خاک غالیه بویی


تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت

تو حال تشنه ندانی که بر کناره جویی


صبای روضه رضوان ندانمت که چه بادی

نسیم وعده جانان ندانمت که چه بویی


اگر من از دل یک تو برآورم دم عشقی

عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی


به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد

که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی


دلی دو دست نگیرد دو مهر دل نپذیرد

اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی


کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن

نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی


به اختیار تو سعدی چه التماس برآید

گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

sorna
03-29-2012, 11:48 AM
ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی


از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین

گر باز کنند از شکن زلف تو تابی


بر دیده صاحب نظران خواب ببستی

ترسی که ببینند خیال تو به خوابی


از خنده شیرین نمکدان دهانت

خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی


تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق

یوسف صفت از چهره برانداز نقابی


بی روی توام جنت فردوس نباید

کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی


مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی


باری به طریق کرمم بنده خود خوان

تا بشنوی از هر بن موییم جوابی


در من منگر تا دگران چشم ندارند

کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی


آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش

چون آتش رویت که از او می‌چکد آبی


یاران همه با یار و من خسته طلبکار

هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

sorna
03-29-2012, 11:48 AM
تو خون خلق بریزی و روی درتابی

ندانمت چه مکافات این گنه یابی


تصد عنی فی الجور و النوی لکن

الیک قلبی یا غایه المنی صاب


چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم

تو از غرور جوانی همیشه در خوابی


الی العداه وصلتم و تصحبونهم

و فی ودادکم قد هجرت احبابی


نه هر که صاحب حسنست جور پیشه کند

تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی


احبتی امرونی بترک ذکراه

لقد اطعت ولکن حبه آبی


غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت

همی گواهی بر من دهد به کذابی


مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک

منم در آتش و از حال من تو درتابی


من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا

نه ممکنست که هرگز رسد به سیرابی

sorna
03-29-2012, 11:48 AM
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی


به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی


نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی


نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی


سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی


دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی


نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی


دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی


برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

sorna
03-29-2012, 11:49 AM
که دست تشنه می‌گیرد به آبی

خداوندان فضل آخر ثوابی


توقع دارم از شیرین زبانت

اگر تلخست و گر شیرین جوابی


تو خود نایی و گر آیی بر من

بدان ماند که گنجی در خرابی


به چشمانت که گر زهرم فرستی

چنان نوشم که شیرینتر شرابی


اگر سروی به بالای تو باشد

نباشد بر سر سرو آفتابی


پری روی از نظر غایب نگردد

اگر صد بار بربندد نقابی


بدان تا یک نفس رویت ببینم

شب و روز آرزومندم به خوابی


امیدم هست اگر عطشان نمیرد

که بازآید به جوی رفته آبی


هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور

که خواهد پنجه کردن با عقابی


شبی دانم که در زندان هجران

سحرگاهم به گوش آید خطابی


که سعدی چون فراق ما کشیدی

نخواهی دید در دوزخ عذابی

sorna
03-29-2012, 11:49 AM
سل المصانع رکبا تهیم فی الفلوات

تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی


شبم به روی تو روزست و دیده‌ها به تو روشن

و ان هجرت سواء عشیتی غداتی


اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مضی الزمان و قلبی یقول انک آتی


من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی


شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد

و قد تفتش عین الحیوه فی الظلمات


فکم تمرر عیشی و انت حامل شهد

جواب تلخ بدیعست از آن دهان نباتی


نه پنج روزه عمرست عشق روی تو ما را

وجدت رائحه الود ان شممت رفاتی


وصفت کل ملیح کما یحب و یرضی

محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی


اخاف منک و ارجوا و استغیث و ادنو

که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی


ز چشم دوست فتادم به کامه دل دشمن

احبتی هجرونی کما تشاء عداتی


فراقنامه سعدی عجب که در تو نگیرد

و ان شکوت الی الطیر نحن فی الوکنات

sorna
03-29-2012, 11:49 AM
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی


گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی


بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی


گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی


هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی

sorna
03-29-2012, 11:50 AM
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی


تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی


نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی


دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی


نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی


برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی


دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی


چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی


گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

sorna
03-29-2012, 11:50 AM
یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

تا از سر صوفی برود علت هستی


عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی


ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

غایب مشو از دیده که در دل بنشستی


آرام دلم بستدی و دست شکیبم

برتافتی و پنجه صبرم بشکستی


احوال دو چشم من بر هم ننهاده

با تو نتوان گفت به خواب شب مستی


سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست

دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی


در روی تو گفتم سخنی چند بگویم

رو باز گشادی و در نطق ببستی


گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی

ما توبه بخواهیم شکستن به درستی


سعدی غرض از حقه تن آیت حقست

صد تعبیه در توست و یکی بازنجستی


نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت

تا نقش ببینی و مصور بپرستی

sorna
03-29-2012, 11:50 AM
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی


چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت

اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی


نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن

چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی


تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت

که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی


جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی


شکر در کام من تلخست بی دیدار شیرینش

و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی


دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر

گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی


نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او

که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی


چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی

خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی


هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی

به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی

sorna
03-29-2012, 11:50 AM
ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

پندارمت از روضه بستان بهشتی


دور از سببی نیست که شوریده سودا

هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی


باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد

سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی


از کف ندهم دامن معشوقه زیبا

هل تا برود نام من ای یار به زشتی


جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان

با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی


با طبع ملولت چه کند دل که نسازد

شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی


بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم

یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی


شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش

سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی


قلاب تو در کس نفکندی که نبردی

شمشیر تو بر کس نکشیدی و نکشتی


سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام

این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی

sorna
03-29-2012, 11:51 AM
یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی


نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی


دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی


خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی


همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد

بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی


تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی


هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی


هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی


سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

sorna
03-29-2012, 11:51 AM
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی


نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق

تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی


گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل

جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی


خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو

چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی


لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی

در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی


شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر

گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی


دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست

تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی


عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر

سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

sorna
03-29-2012, 11:51 AM
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی


وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی

چو خویشتن به تو دادم تو میل بازگرفتی


نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم

به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی


هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم

تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی


نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن

چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی


تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی

مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

sorna
03-29-2012, 11:52 AM
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

حق را به روزگار تو با ما عنایتی


گفتم نهایتی بود این درد عشق را

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی


معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست

با تو مجال آن که بگویم حکایتی


چندان که بی تو غایت امکان صبر بود

کردیم و عشق را به پدیدست غایتی


فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند

غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی


ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی

چون در میان لشکر منصور رایتی


عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی

شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی


زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد

معلوم شد که عقل ندارد کفایتی


من در پناه لطف تو خواهم گریختن

فردا که هر کسی رود اندر حمایتی


درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم

هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی


سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق

این ریش اندرون بکند هم سرایتی

sorna
03-29-2012, 11:52 AM
ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

پیوند روح کردی پیغام دوست دادی


بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی

شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی


تا من در این سرایم این در ندیده بودم

کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی


چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان

تو در برابر من چون سرو بایستادی


ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت

بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی


اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی

آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی


خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا

تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی


یاری که با قرینی الفت گرفته باشد

هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی


گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت

پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی


جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد

آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی

sorna
03-29-2012, 11:52 AM
دیدی که وفا به جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی


بیچارگیم به چیز نگرفتی

درماندگیم به هیچ نشمردی


من با همه جوری از تو خشنودم

تو بی گنهی ز من بیازردی


خود کردن و جرم دوستان دیدن

رسمیست که در جهان تو آوردی


نازت ببرم که نازک اندامی

بارت بکشم که نازپروردی


ما را که جراحتست خون آید

درد تو چنم که فارغ از دردی


گفتم که نریزم آب رخ زین بیش

بر خاک درت که خون من خوردی


وین عشق تو در من آفریدستند

هرگز نرود ز زعفران زردی


ای ذره تو در مقابل خورشید

بیچاره چه می‌کنی بدین خردی


در حلقه کارزار جان دادن

بهتر که گریختن به نامردی


سعدی سپر از جفا نیندازد

گل با گیه‌ست و صاف با دردی

sorna
03-29-2012, 11:52 AM
مپرس از من که هیچم یاد کردی

که خود هیچم فرامش می‌نگردی


چه نیکوروی و بدعهدی که شهری

غمت خوردند و کس را غم نخوردی


چرا ما با تو ای معشوق طناز

به صلحیم و تو با ما در نبردی


نصیحت می‌کنندم سردگویان

که برگرد از غمش بی روی زردی


نمی‌دانند کز بیمار عشقت

حرارت بازننشیند به سردی


ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست

که ایشان مثل خارند و تو وردی


اگر با خوبرویان می‌نشینی

بساط نیک نامی درنوردی


دگر با من مگوی ای باد گلبوی

که همچون بلبلم دیوانه کردی

sorna
03-29-2012, 11:53 AM
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی


قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی


بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی

سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی


چه لطفست این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت

چه حرفست این که آوردی مگر سهوالقلم کردی


عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم

گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی


غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل

پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی


شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

sorna
03-29-2012, 11:53 AM
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی


ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

هنوز وقت نیامد که بازپیوندی


بود که پیش تو میرم اگر مجال بود

و گر نه بر سر کویت به آرزومندی


دری به روی من ای یار مهربان بگشای

که هیچ کس نگشاید اگر تو دربندی


مرا و گر همه آفاق خوبرویانند

به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی


هزار بار بگفتم که چشم نگشایم

به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی


مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق

به هیچ خلق نپندارمت که مانندی


حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند

به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی

sorna
03-29-2012, 11:53 AM
گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی


وان که را دیده در دهان تو رفت

هرگزش گوش نشنود پندی


خاصه ما را که در ازل بوده‌ست

با تو آمیزشی و پیوندی


به دلت کز دلت به درنکنم

سختتر زین مخواه سوگندی


یک دم آخر حجاب یک سو نه

تا برآساید آرزومندی


همچنان پیر نیست مادر دهر

که بیاورد چون تو فرزندی


ریش فرهاد بهترک می‌بود

گر نه شیرین نمک پراکندی


کاشکی خاک بودمی در راه

تا مگر سایه بر من افکندی


چه کند بنده‌ای که از دل و جان

نکند خدمت خداوندی


سعدیا دور نیک نامی رفت

نوبت عاشقیست یک چندی

sorna
03-29-2012, 11:53 AM
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

که ما را بیش از این طاقت نماندست آرزومندی


غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی

بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی


تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید

که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی


نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز

مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی


زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری

زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی


شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید

چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی


نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم

کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی


مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت

تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی


گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی


ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید

چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی


شکایت گفتن سعدی مگر با دست نزدیکت

که او چون رعد می‌نالد تو همچنان برق می‌خندی

sorna
03-29-2012, 11:54 AM
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی


گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم

که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی


بپوش روی نگارین و موی مشکین را

که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی


هزار بی‌دل مشتاق را به حسرت آن

که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی


محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم

که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی


هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت

که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی


تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی

دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی


به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست

که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

sorna
03-29-2012, 11:54 AM
مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی


من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش

تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی


قضا به ناله مظلوم و لابه محروم

دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی


کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر

که شربت غم هجران تلخ نوشیدی


به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی

که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی

sorna
03-29-2012, 11:54 AM
آخر نگاهی بازکن وقتی که بر ما بگذری

یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری


هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن

هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری


صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین

یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری


ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان

تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری


بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان

خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری


تا نقش می‌بندد فلک کس را نبودست این نمک

ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری


تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام

چون در نماز استاده‌ام گویی به محراب اندری


دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق

آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری


گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان

گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری


از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد

گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری


هر کس که دعوی می‌کند کو با تو انسی می‌کند

در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

sorna
03-29-2012, 11:54 AM
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

آن جا که باد زهره ندارد خبر بری


ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم

پیغام دوستان برسانی بدان پری


آن مشتری خصال گر از ما حکایتی

پرسد جواب ده که به جانند مشتری


گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید

تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری


ای ماه روی حاضر غایب که پیش دل

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری


دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری


بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم

ای غایب از نظر که به معنی برابری


یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

یا مهر خویشتن ز دل ما به دربری


تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

چون از درون پرده چنین پرده می‌دری


سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

sorna
03-29-2012, 11:55 AM
ای که بر دوستان همی‌گذری

تا به هر غمزه‌ای دلی ببری


دردمندی تمام خواهی کشت

یا به رحمت به کشته می‌نگری


ما خود از کوی عشقبازانیم

نه تماشاکنان رهگذری


هیچم اندر نظر نمی‌آید

تا تو خورشیدروی در نظری


گفته بودم که دل به کس ندهم

حذر از عاشقی و بی‌خبری


حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم

تا نیاید درون حلقه پری


وین پری پیکران حلقه به گوش

شاهدی می‌کنند و جلوه گری


صبر بلبل شنیده‌ای هرگز

چون بخندد شکوفه سحری


پرده داری بر آستانه عشق

می‌کند عقل و گریه پرده دری


چو خوری دانی ای پسر غم عشق

تا غم هیچ در جهان نخوری


رایگانست یک نفس با دوست

گر به دنیا و آخرت بخری


قلمست این به دست سعدی در

یا هزار آستین در دری


این نبات از کدام شهر آرند

تو قلم نیستی که نیشکری

sorna
03-29-2012, 11:56 AM
بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری


من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری


به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کان چه در وهم من آید تو از آن خوبتری


برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری


دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت بجز بی بصری


گفتم از دست غمت سر به جهان دربنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری


به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری


خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری


هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آنست که هر روز به طبعی دگری


گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری


عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیدست پری

sorna
03-29-2012, 11:56 AM
جور بر من می‌پسندد دلبری

زور با من می‌کند زورآوری


بار خصمی می‌کشم کز جور او

می‌نشاید رفت پیش داوری


عقل بیچارست در زندان عشق

چون مسلمانی به دست کافری


بارها گفتم بگریم پیش خلق

تا مگر بر من ببخشد خاطری


بازگویم پادشاهی را چه غم

گر به خیلش دربمیرد چاکری


ای که صبر از من طمع داری و هوش

بار سنگین می‌نهی بر لاغری


زان چه در پای عزیزان افکنند

ما سری داریم اگر داری سری


چشم عادت کرده با دیدار دوست

حیف باشد بعد از او بر دیگری


در سراپای تو حیران مانده‌ام

در نمی‌باید به حسنت زیوری


این سخن سعدی تواند گفت و بس

هر گدایی را نباشد جوهری

sorna
03-29-2012, 11:56 AM
خانه صاحب نظران می‌بری

پرده پرهیزکنان می‌دری


گر تو پری چهره نپوشی نقاب

توبه صوفی به زیان آوری


این چه وجودست نمی‌دانمت

آدمیی یا ملکی یا پری


گر همه سرمایه زیان می‌کند

سود بود دیدن آن مشتری


نسخه این روی به نقاش بر

تا بکند توبه ز صورتگری


با تترت حاجت شمشیر نیست

حمله همی‌آری و دل می‌بری


گر تو در آیینه تأمل کنی

صورت خود باز به ما ننگری


خسرو اگر عهد تو دریافتی

دل به تو دادی که تو شیرینتری


گر دری از خلق ببندم به روی

بر تو نبندم که به خاطر دری


سعدی اگر کشته شود در فراق

زنده شود چون به سرش بگذری

sorna
03-29-2012, 11:56 AM
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری

تو خود چه آدمیی کز عشق بی‌خبری


اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب

گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری


من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم

بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری


از بس که در نظرم خوب آمدی صنما

هر جا که می‌نگرم گویی که در نظری


دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن

دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری


کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد

طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری


هر گه که می‌گذری من در تو می‌نگرم

کز حسن قامت خود با کس نمی‌نگری


از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب

بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنه‌تری


باری به حکم کرم بر حال ما بنگر

کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری


سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند

من خاک پای توام ور خون من بخوری

sorna
03-29-2012, 11:57 AM
دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری

رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری


معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر

کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری


آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم

سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری


غایت کام و دولتست آن که به خدمتت رسید

بنده میان بندگان بسته میان به چاکری


روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی

دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری


هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی

پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری


بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد

گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری


گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود

می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری


جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان

گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری


سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان

ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری

sorna
03-29-2012, 11:57 AM
دیدم امروز بر زمین قمری

همچو سروی روان به رهگذری


گوییا بر من از بهشت خدای

باز کردند بامداد دری


من ندیدم به راستی همه عمر

گر تو دیدی به سر بر قمری


یا شنیدی که در وجود آمد

آفتابی ز مادر و پدری


گفتم از وی نظر بپوشانم

تا نیفتم به دیده در خطری


چاره صبرست و احتمال فراق

چون کفایت نمی‌کند نظری


می‌خرامید و زیر لب می‌گفت

عاقل از فتنه می‌کند حذری


سعدیا پیش تیر غمزه ما

به ز تقوا ببایدت سپری

sorna
03-29-2012, 11:57 AM
رفتی و همچنان به خیال من اندری

گویی که در برابر چشمم مصوری


فکرم به منتهای جمالت نمی‌رسد

کز هر چه در خیال من آمد نکوتری


مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت

تا ظن برم که روی تو ماست یا پری


تو خود فرشته‌ای نه از این گل سرشته‌ای

گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری


ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست

کز تو به دیگران نتوان برد داوری


با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان

بی دوست خاک بر سر جاه و توانگری


تا دوست در کنار نباشد به کام دل

از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری


گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست

زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری


چندان که جهد بود دویدیم در طلب

کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری


سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد

باری به یاد دوست زمانی به سر بری

sorna
03-29-2012, 11:57 AM
روی گشاده ای صنم طاقت خلق می‌بری

چون پس پرده می‌روی پرده صبر می‌دری


حور بهشت خوانمت ماه تمام گویمت

کآدمیی ندیده‌ام چون تو پری به دلبری


آینه را تو داده‌ای پرتو روی خویشتن

ور نه چه زهره داشتی در نظرت برابری


نسخه چشم و ابرویت پیش نگارگر برم

گویمش این چنین بکن صورت قوس و مشتری


چون تو درخت دل نشان تازه بهار و گلفشان

حیف بود که سایه‌ای بر سر ما نگستری


دیده به روی هر کسی برنکنم ز مهر تو

در ز عوام بسته به چون تو به خانه اندری


من نه مخیرم که چشم از تو به خویشتن کنم

گر تو نظر به ما کنی ور نکنی مخیری


پند حکیم بیش از این در من اثر نمی‌کند

کیست که برکند یکی زمزمه قلندری


عشق و دوام عافیت مختلفند سعدیا

هر که سفر نمی‌کند دل ندهد به لشکری

sorna
03-29-2012, 11:58 AM
سرو بستانی تو یا مه یا پری

یا ملک یا دفتر صورتگری


رفتنی داری و سحری می‌کنی

کاندر آن عاجز بماند سامری


هر که یک بارش گذشتی در نظر

در دلش صد بار دیگر بگذری


می‌روی و اندر پیت دل می‌رود

باز می‌آیی و جان می‌پروری


گر تو شاهد با میان آیی چو شمع

مبلغی پروانه‌ها گرد آوری


چند خواهی روی پنهان داشتن

پرده می‌پوشی و بر ما می‌دری


روزی آخر در میان مردم آی

تا ببیند هر که می‌بیند پری


آفتاب از منظر افتد در رواق

چون تو را بیند بدین خوش منظری


جان و خاطر با تو دارم روز و شب

نقش بر دل نام بر انگشتری


سعدی از گرمی بخواهد سوختن

بس که تو شیرینی از حد می‌بری

sorna
03-29-2012, 11:58 AM
کس درنیامدست بدین خوبی از دری

دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری


خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود

گوید دو آفتاب نباشد به کشوری


اول منم که در همه عالم نیامده‌ست

زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری


هرگز نبرده‌ام به خرابات عشق راه

امروزم آرزوی تو درداد ساغری


یا خود به حسن روی تو کس نیست در جهان

یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری


بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم

نشنیده‌ام که سرو چنین آورد بری


رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب

پرتو دهد چنان که شب تیره اختری


همراه من مباش که غیرت برند خلق

در دست مفلسی چو ببینند گوهری


من کم نمی‌کنم سر مویی ز مهر دوست

ور می‌زند به هر بن موییم نشتری


روزی مگر به دیده سعدی قدم نهی

تا در رهت به هر قدمت می‌نهد سری

sorna
03-29-2012, 11:58 AM
گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری

من نه حریف رفتنم از در تو به هر دری


تا نکند وفای تو در دل من تغیری

چشم نمی‌کنم به خود تا چه رسد به دیگری


خود نبود و گر بود تا به قیامت آزری

بت نکند به نیکوی چون تو بدیع پیکری


سرو روان ندیده‌ام جز تو به هیچ کشوری

هم نشنیده‌ام که زاد از پدری و مادری


گر به کنار آسمان چون تو برآید اختری

روی بپوشد آفتاب از نظرش به معجری


حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری

یا به خضاب و سرمه‌ای یا به عبیر و عنبری


تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری

گر تو بدین مشاهدت حمله بری به لشکری


بسته‌ام از جهانیان بر دل تنگ من دری

تا نکنم به هیچ کس گوشه چشم خاطری


گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری

شاید اگر نظر کند محتشمی به چاکری


باک مدار سعدیا گر به فدا رود سری

هر که به معظمی رسد ترک دهد محقری

sorna
03-29-2012, 11:58 AM
گر کنم در سر وفات سری

سهل باشد زیان مختصری


ای که قصد هلاک من داری

صبر کن تا ببینمت نظری


نه حرامست در رخ تو نظر

که حرامست چشم بر دگری


دوست دارم که خاک پات شوم

تا مگر بر سرم کنی گذری


متحیر نه در جمال توام

عقل دارم به قدر خود قدری


حیرتم در صفات بی چونست

کاین کمال آفرید در بشری


ببری هوش و طاقت زن و مرد

گر تردد کنی به بام و دری


حق به دست رقیب ناهموار

پیش خصم ایستاده چون سپری


زان که آیینه‌ای بدین خوبی

حیف باشد به دست بی بصری


آه سعدی اثر کند در کوه

نکند در تو سنگ دل اثری


سنگ را سخت گفتمی همه عمر

تا بدیدم ز سنگ سختتری

sorna
03-29-2012, 11:59 AM
هرگز این صورت کند صورتگری

یا چنین شاهد بود در کشوری


سرورفتاری صنوبرقامتی

ماه رخساری ملایک منظری


می‌رود وز خویشتن بینی که هست

در نمی‌آید به چشمش دیگری


صد هزارش دست خاطر در رکاب

پادشاهی می‌رود با لشکری


عارضش باغی دهانش غنچه‌ای

بل بهشتی در میانش کوثری


ماه رویا مهربانی پیشه کن

خوبرویی را بباید زیوری


بی تو در هر گوشه پایی در گلست

وز تو در هر خانه دستی بر سری


چون همایم سایه‌ای بر سر فکن

تا در اقبالت شوم نیک اختری


در خداوندی چه نقصان آیدش

گر خداوندی بپرسد چاکری


مصلحت بودی شکایت گفتنم

گر به غیر از خصم بودی داوری


سعدیا داروی تلخ از دست دوست

به که شیرینی ز دست دیگری


خاکی از مردم بماند در جهان

وز وجود عاشقان خاکستری

sorna
03-29-2012, 11:59 AM
هر نوبتم که در نظر ای ماه بگذری

بار دوم ز بار نخستین نکوتری


انصاف می‌دهم که لطیفان و دلبران

بسیار دیده‌ام نه بدین لطف و دلبری


زنار بود هر چه همه عمر داشتم

الا کمر که پیش تو بستم به چاکری


از شرم چون تو آدمیان در میان خلق

انصاف می‌دهد که نهان می‌شود پری


شمشیر اختیار تو را سر نهاده‌ام

دانم که گر تنم بکشی جان بپروری


جز صورتت در آینه کس را نمی‌رسد

با صورت بدیع تو کردن برابری


ای مدعی گر آن چه مرا شد تو را شود

بر حال من ببخشی و حالت بیاوری


صید اوفتاد و پای مسافر به گل بماند

هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری


صبری که بود مایه سعدی دگر نماند

سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتری

sorna
03-29-2012, 11:59 AM
چون است حال بستان ای باد نوبهاری

کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری


ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن

مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری


یا خلوتی برآور یا برقعی فروهل

ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری


هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد

چون بر شکوفه آید باران نوبهاری


عود است زیر دامن یا گل در آستینت

یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری


گل نسبتی ندارد با روی دلفریبت

تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری


وقتی کمند زلفت دیگر کمان ابرو

این می‌کشد به زورم وان می‌کشد به زاری


ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد

دربند خوبرویان خوشتر که رستگاری


زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی

چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری


عمری دگر بباید بعد از فراق ما را

کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری


ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت

باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری


هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست

درمان درد سعدی با دوست سازگاری

sorna
03-29-2012, 12:00 PM
اش کان دلبر عیار که من کشته اویم بار دیگر بگذشتی که کند زنده به بویم
ترک من گفت و به ترکش نتوانم که بگویم چه کنم نیست دلی چون دل او ز آهن و رویم
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
لب او بر لب من این چه خیالست و تمنا مگر آن گه که کند کوزه گر از خاک سبویم
همه بر من چه زنی زخم فراق ای مه خوبان نه منم تنها کاندر خم چوگان تو گویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
دوش می‌گفت که سعدی غم ما هیچ ندارد می‌نداند که گرم سر برود دست نشویم

sorna
03-29-2012, 12:00 PM
ما در خلوت به روی خلق ببستیم از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
هر چه نه پیوند یار بود بریدیم وان چه نه پیمان دوست بود شکستیم
مردم هشیار از این معامله دورند شاید اگر عیب ما کنند که مستیم
مالک خود را همیشه غصه گدازد ملک پری پیکری شدیم و برستیم
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم داعی دولت به هر مقام که هستیم
در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم در همه عالم بلند و پیش تو پستیم
ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
دیده نگه داشتیم تا نرود دل با همه عیاری از کمند نجستیم
تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز جان گرامی نهاده بر کف دستیم
دوستی آنست سعدیا که بماند عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

sorna
03-29-2012, 12:00 PM
خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری


جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری


یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

تو به از من بتر از من بکشی بسیاری


غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد

سوزنی باید کز پای برآرد خاری


می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست

نگذاری که ز پیشت برود هشیاری


می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی

که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری


خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند

حال افتاده نداند که نیفتد باری


سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست

لیکنش با تو میسر نشود رفتاری


می‌نماید که سر عربده دارد چشمت

مست خوابش نبرد تا نکند آزاری


سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی

مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

sorna
03-29-2012, 12:01 PM
خوش بود یاری و یاری بر کنار سبزه زاری

مهربانان روی بر هم وز حسودان برکناری


هر که را با دلستانی عیش می‌افتد زمانی

گو غنیمت دان که دیگر دیر دیر افتد شکاری


راحت جانست رفتن با دلارامی به صحرا

عین درمانست گفتن درد دل با غمگساری


هر که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

اختیار اینست دریاب ای که داری اختیاری


عیش در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا

گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری


بار بی اندازه دارم بر دل از سودای جانان

آخر ای بی رحم باری از دلی برگیر باری


دانی از بهر چه معنی خاک پایت می‌نباشم

تا تو را ننشیند از من بر دل نازک غباری


ور تو را با خاکساری سر به صحبت درنیاید

بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری


زندگانی صرف کردن در طلب حیفی نباشد

گر دری خواهد گشودن سهل باشد انتظاری


دوستان معذور دارند از جوانمردی و رحمت

گر بنالد دردمندی یا بگرید بی‌قراری


رفتنش دل می‌رباید گفتنش جان می‌فزاید

با چنین حسن و لطافت چون کند پرهیزگاری


عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید

کو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری

sorna
03-29-2012, 12:01 PM
دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری

و گر نه فتنه ندیدی به خواب بیداری


زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری

سپهر با تو چه پهلو زند به غداری


معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

به دوستیت وصیت نکرد و دلداری


چو گل لطیف ولیکن حریف او باشی

چو زر عزیز ولیکن به دست اغیاری


به صید کردن دل‌ها چه شوخ و شیرینی

به خیره کشتن تن‌ها چه جلد و عیاری


دلم ربودی و جان می‌دهم به طیبت نفس

که هست راحت درویش در سبکباری


گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق

سخن بگوی که در جسم مرده جان آری


گرت ارادت باشد به شورش دل خلق

بشور زلف که در هر خمی دلی داری


چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد

به پیش قبله رویت بتان فرخاری


دهان پرشکرت را مثل به نقطه زنند

که روی چون قمرت شمسه‌ایست پرگاری


به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان

که نیم دایره‌ای برکشند زنگاری


هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب

اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری


ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری

sorna
03-29-2012, 12:01 PM
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری

زان انتظار ما را نگشود هیچ کاری


از دولت وصالش حاصل نشد مرادی

وز محنت فراقش بر دل بماند باری


هر دم غم فراقش بر دل نهاد باری

هر لحظه دست هجرش در دل شکست خاری


ای زلف تو کمندی ابروی تو کمانی

وی قامت تو سروی وی روی تو بهاری


دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی

کو را در انتظارت خون شد دو دیده باری


دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را

بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

sorna
03-29-2012, 12:01 PM
مرا دلیست گرفتار عشق دلداری

سمن بری صنمی گلرخی جفاکاری


ستمگری شغبی فتنه‌ای دل آشوبی

هنروری عجبی طرفه‌ای جگرخواری


بنفشه زلفی نسرین بری سمن بویی

که ماه را بر حسنش نماند بازاری


همای فری طاووس حسن و طوطی نطق

به گاه جلوه گری چون تذرورفتاری


دلم به غمزه جادو ربود دوری کرد

کنون بماندم بی او چو نقش دیواری


ز وصل او چو کناری طمع نمی‌دارم

کناره کردم و راضی شدم به دیداری


ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست

چه چاره سازد در دام دل گرفتاری


در اشتیاق جمالش چنان همی‌نالم

چو بلبلی که بماند میان گلزاری


حدیث سعدی در عشق او چو بیهده‌ست

نزد دمی چو ندارد زبان گفتاری

sorna
03-29-2012, 12:02 PM
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری

که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری


به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت

حلال کردمت الا به تیغ بیزاری


تو در دل من از آن خوشتری و شیرینتر

که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری


اگر دعات ارادت بود و گر دشنام

بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری


اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد

که در کمند تو راحت بود گرفتاری


به انتظار عیادت که دوست می‌آید

خوشست بر دل رنجور عشق بیماری


گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم

به شرط آن که به دست رقیب نسپاری


تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست

ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری


گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد

دگر غم همه عالم به هیچ نشماری


درازنای شب از چشم دردمندان پرس

که هر چه پیش تو سهلست سهل پنداری


حکایت من و مجنون به یک دگر ماند

نیافتیم و بمردیم در طلبکاری


بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست

که نیست چاره بیچارگان بجز زاری

sorna
03-29-2012, 12:02 PM
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری

عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری


زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت

کشتن اولیتر از آن کم به جراحت بگذاری


تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد

من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری


کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی

وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری


عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند

همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری


طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم

شکرست آن نه دهان و لب و دندان که تو داری


ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان

به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری


آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی

یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری


هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید

که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری


سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد

خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری

sorna
03-29-2012, 12:02 PM
اگر به تحفه جانان هزار جان آری

محقرست نشاید که بر زبان آری


حدیث جان بر جانان همین مثل باشد

که زر به کان بری و گل به بوستان آری


هنوز در دلت ای آفتاب رخ نگذشت

که سایه‌ای به سر یار مهربان آری


تو را چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب

تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری


ز حسن روی تو بر دین خلق می‌ترسم

که بدعتی که نبودست در جهان آری


کس از کناری در روی تو نگه نکند

که عاقبت نه به شوخیش در میان آری


ز چشم مست تو واجب کند که هشیاران

حذر کنند ولی تاختن نهان آری


جواب تلخ چه داری بگوی و باک مدار

که شهد محض بود چون تو بر دهان آری


و گر به خنده درآیی چه جای مرهم ریش

که ممکنست که در جسم مرده جان آری


یکی لطیفه ز من بشنو ای که در آفاق

سفر کنی و لطایف ز بحر و کان آری


گرت بدایع سعدی نباشد اندر بار

به پیش اهل و قرابت چه ارمغان آری

sorna
03-29-2012, 12:02 PM
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری

دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری


نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت

همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری


ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری


نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی

به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری


صفت رخام دارد تن نرم نازنینت

دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری


همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت

منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری


چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی

مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری


بجز این گنه ندانم که محب و مهربانم

به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری


گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد

مگر از وفای عهدی که نه بردوام داری


نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم

که تو در دلم نشستی و سر مقام داری


سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری

خجلست از این حلاوت که تو در کلام داری

sorna
03-29-2012, 12:03 PM
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری

دوم به لطف نگویم که در جهان داری


گناه عاشق بیچاره نیست در پی تو

گناه توست که رخسار دلستان داری


جمال عارض خورشید و حسن قامت سرو

تو را رسد که چو دعوی کنی بیان داری


ندانم ای کمر این سلطنت چه لایق توست

که با چنین صنمی دست در میان داری


بسیست تا دل گم کرده باز می‌جستم

در ابروان تو بشناختم که آن داری


تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اینست

مرو به باغ که در خانه بوستان داری


بدین صفت که تویی دل چه جای خدمت توست

فراتر آی که ره در میان جان داری


گر این روش که تو طاووس می‌کنی رفتار

نه برج من که همه عالم آشیان داری


قدم ز خانه چو بیرون نهی به عزت نه

که خون دیده سعدی بر آستان داری

sorna
03-29-2012, 12:03 PM
هرگز نبود سرو به بالا که تو داری

یا مه به صفای رخ زیبا که تو داری


گر شمع نباشد شب دلسوختگان را

روشن کند این غره غرا که تو داری


حوران بهشتی که دل خلق ستادند

هرگز نستانند دل ما که تو داری


بسیار بود سرو روان و گل خندان

لیکن نه بدین صورت و بالا که تو داری


پیداست که سرپنجه ما را چه بود زور

با ساعد سیمین توانا که تو داری


سحر سخنم در همه آفاق ببردند

لیکن چه زند با ید بیضا که تو داری


امثال تو از صحبت ما ننگ ندارند

جای مگسست این همه حلوا که تو داری


این روی به صحرا کند آن میل به بستان

من روی ندارم مگر آن جا که تو داری


سعدی تو نیارامی و کوته نکنی دست

تا سر نرود در سر سودا که تو داری


تا میل نباشد به وصال از طرف دوست

سودی نکند حرص و تمنا که تو داری

sorna
03-29-2012, 12:03 PM
تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

که جمال سرو بستان و کمال ماه داری


در کس نمی‌گشایم که به خاطرم درآید

تو به اندرون جان آی که جایگاه داری


ملکی مهی ندانم به چه کنیتت بخوانم

به کدام جنس گویم که تو اشتباه داری


بر کس نمی‌توانم به شکایت از تو رفتن

که قبول و قوتت هست و جمال و جاه داری


گل بوستان رویت چو شقایقست لیکن

چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری


چه خطای بنده دیدی که خلاف عهد کردی

مگر آن که ما ضعیفیم و تو دستگاه داری


نه کمال حسن باشد ترشی و روی شیرین

همه بد مکن که مردم همه نیکخواه داری


تو جفا کنی و صولت دگران دعای دولت

چه کنند از این لطافت که تو پادشاه داری


به یکی لطیفه گفتی ببرم هزار دل را

نه چنان لطیف باشد که دلی نگاه داری


به خدای اگر چو سعدی برود دلت به راهی

همه شب چنو نخسبی و نظر به راه داری

sorna
03-29-2012, 12:04 PM
تو در کمند نیفتاده‌ای و معذوری

از آن به قوت بازوی خویش مغروری


گر آن که خرمن من سوخت با تو پردازد

میسرت نشود عاشقی و مستوری


بهشت روی من آن لعبت پری رخسار

که در بهشت نباشد به لطف او حوری


به گریه گفتمش ای سروقد سیم اندام

اگر چه سرو نباشد به رو گل سوری


درشتخویی و بدعهدی از تو نپسندند

که خوب منظری و دلفریب منظوری


تو در میان خلایق به چشم اهل نظر

چنان که در شب تاریک پاره نوری


اگر به حسن تو باشد طبیب در آفاق

کس از خدای نخواهد شفای رنجوری


ز کبر و ناز چنان می‌کنی به مردم چشم

که بی شراب گمان می‌برد که مخموری


من از تو دست نخواهم به بی‌وفایی داشت

تو هر گناه که خواهی بکن که مغفوری


ز چند گونه سخن رفت و در میان آمد

حدیث عاشقی و مفلسی و مهجوری


به خنده گفت که سعدی سخن دراز مکن

میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری


چو سایه هیچ کست آدمی که هیچش نیست

مرا از این چه که چون آفتاب مشهوری

sorna
03-29-2012, 12:06 PM
ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

چون سنگ دلان دل بنهادیم به دوری


بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم

گویی همه عالم ظلماتست و تو نوری


خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن

ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری


جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش

سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری


در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق

گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری


روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد

لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری


سعدی به جفا دست امید از تو ندارد

هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری

sorna
03-29-2012, 12:06 PM
هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری


جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خون خوار ناگزیری


ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

گر بی‌گنه بسوزی ور بی خطا بگیری


گر من سخن نگویم در وصف روی و مویت

آیینه‌ات بگوید پنهان که بی‌نظیری


آن کو ندیده باشد گل در میان بستان

شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری


گفتم مگر ز رفتن غایب شوی ز چشمم

آن نیستی که رفتی آنی که در ضمیری


ای باد صبح بستان پیغام وصل جانان

می‌رو که خوش نسیمی می‌دم که خوش عبیری


او را نمی‌توان دید از منتهای خوبی

ما خود نمی‌نماییم از غایت حقیری


گر یار با جوانان خواهد نشست و رندان

ما نیز توبه کردیم از زاهدی و پیری


سعدی نظر بپوشان یا خرقه در میان نه

رندی روا نباشد در جامه فقیری

sorna
03-29-2012, 12:06 PM
اگر گلاله مشکین ز رخ براندازی

کنند در قدمت عاشقان سراندازی


اگر به رقص درآیی تو سرو سیم اندام

نظاره کن که چه مستی کنند و جانبازی


تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا

به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی


کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد

کدام سرو کند با قدت سرافرازی


به حسن خال و بناگوش اگر نگاه کنی

نظر تو با قد و بالای خود نیندازی


غلام باد صبایم غلام باد صبا

که با کلاله جعدت همی‌کند بازی


بگوی مطرب یاران بیار زمزمه‌ای

بنال بلبل مستان که بس خوش آوازی


که گفته‌ست که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی


ز لطف لفظ شکربار گفته سعدی

شدم غلام همه شاعران شیرازی

sorna
03-29-2012, 12:06 PM
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی

که بار دیگرم از روی لطف بنوازی


چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد

ضرورتست که با روزگار درسازی


جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست

که سرگزیت به کافر همی‌دهد غازی


دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت

به عقل من به سرانگشت می‌کند بازی


بسی مطالعه کردیم نقش عالم را

ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی


هزار چون من اگر محنت و بلا بیند

تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی


حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق

گر آب دیده نکردی به گریه غمازی


زهی سوار که صد دل به غمزه‌ای ببری

هزار صید به یک تاختن بیندازی


تو را چو سعدی اگر بنده‌ای بود چه شود

که در رکاب تو باشد غلام شیرازی


گرش به قهر برانی به لطف بازآید

که زر همان بود ار چند بار بگدازی


چو آب می‌رود این پارسی به قوت طبع

نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی

sorna
03-29-2012, 12:07 PM
تو خود به صحبت امثال ما نپردازی

نظر به حال پریشان ما نیندازی


وصال ما و شما دیر متفق گردد

که من اسیر نیازم تو صاحب نازی


کجا به صید ملخ همتت فروآید

بدین صفت که تو باز بلندپروازی


به راستی که نه همبازی تو بودم من

تو شوخ دیده مگس بین که می‌کند بازی


ز دست ترک ختایی کسی جفا چندان

نمی‌برد که من از دست ترک شیرازی


و گر هلاک منت درخورست باکی نیست

قتیل عشق شهیدست و قاتلش غازی


کدام سنگ دلست آن که عیب ما گوید

گر آفتاب ببینی چو موم بگدازی


میسرت نشود سر عشق پوشیدن

که عاقبت بکند رنگ روی غمازی


چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه دشمنیست که با دوستان نمی‌سازی


من از فراق تو بیچاره سیل می‌رانم

مثال ابر بهار و تو خیل می‌تازی


هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

که گر به قهر برانی به لطف بنوازی


تو همچو صاحب دیوان مکن که سعدی را

به یک ره از نظر خویشتن بیندازی

sorna
03-29-2012, 12:07 PM
تا کی ای آتش سودا به سرم برخیزی

تا کی ای ناله زار از جگرم برخیزی


تا کی ای چشمه سیماب که در چشم منی

از غم دوست به روی چو زرم برخیزی


یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد

ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی


ای دل از بهر چه خونابه شدی در بر من

زود باشد که تو نیز از نظرم برخیزی


به چه دانش زنی ای مرغ سحر نوبت روز

که نه هر صبح به آه سحرم برخیزی


ای غم از همنفسی تو ملالم بگرفت

هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی

sorna
03-29-2012, 12:07 PM
گر درون سوخته‌ای با تو برآرد نفسی

چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی


ای که انصاف دل سوختگان می‌ندهی

خود چنین روی نبایست نمودن به کسی


روزی اندر قدمت افتم و گر سر برود

به ز من در سر این واقعه رفتند بسی


دامن دوست به دنیا نتوان داد از دست

حیف باشد که دهی دامن گوهر به خسی


تا به امروز مرا در سخن این سوز نبود

که گرفتار نبودم به کمند هوسی


چون سراییدن بلبل که خوش آید بر شاخ

لیکن آن سوز ندارد که بود در قفسی


سعدیا گر ز دل آتش به قلم درنزدی

پس چرا دود به سر می‌رودش هر نفسی

sorna
03-29-2012, 12:07 PM
همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی


به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند

به دست جور و جفا گوشمال داده بسی


دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد

کسی به شهر شما این کند به جای کسی


به هر چه درنگرم نقش روی او بینم

که دیده در همه عالم بدین صفت هوسی


به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه‌ای

به دام هجر چه باز سفید چه مگسی


عجب مدار ز من روی زرد و ناله زار

که کوه کاه شود گر برد جفای خسی


بر آستان وصالت نهاده سر سعدی

بر آستین خیالت نبوده دسترسی

sorna
03-29-2012, 12:08 PM
یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی

شمع چنین نیامدست از در هیچ مجلسی


عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری

نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی


صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر

دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی


خادمه سرای را گو در حجره بند کن

تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی


روز وصال دوستان دل نرود به بوستان

یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی


گر بکشی کجا روم تن به قضا نهاده‌ام

سنگ جفای دوستان درد نمی‌کند بسی


قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد

مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی


این همه خار می‌خورد سعدی و بار می‌برد

جای دگر نمی‌رود هر که گرفت مونسی

sorna
03-29-2012, 12:08 PM
ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی

گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی


گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست

ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی


گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز

چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی


دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد

باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی


غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست

خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی


موجب فریاد ما خصم نداند که چیست

چاره مجروح عشق نیست بجز خامشی


چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن

کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی


آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر

ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی


مست می عشق را عیب مکن سعدیا

مست بیفتی تو نیز گر هم از این می‌چشی

sorna
03-29-2012, 12:08 PM
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی

نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی


غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود

به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی


هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند

بوستانی که چو تو سرو روانش باشی


همه عالم نگران تا نظر بخت بلند

بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی


تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

تشنه‌تر آن که تو نزدیک دهانش باشی


گر توان بود که دور فلک از سر گیرند

تو دگر نادره دور زمانش باشی


وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد

ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی


چون تحمل نکند بار فراق تو کسی

با همه درد دل آسایش جانش باشی


ای که بی دوست به سر می‌نتوانی که بری

شاید ار محتمل بار گرانش باشی


سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد

چشم دارد که تو منظور نهانش باشی

sorna
03-29-2012, 12:09 PM
اگر تو پرده بر این زلف و رخ نمی‌پوشی

به هتک پرده صاحب دلان همی‌کوشی


چنین قیامت و قامت ندیده‌ام همه عمر

تو سرو یا بدنی شمس یا بناگوشی


غلام حلقه سیمین گوشوار توام

که پادشاه غلامان حلقه در گوشی


به کنج خلوت پاکان و پارسایان آی

نظاره کن که چه مستی کنند و مدهوشی


به روزگار عزیزان که یاد می‌کنمت

علی الدوام نه یادی پس از فراموشی


چنان موافق طبع منی و در دل من

نشسته‌ای که گمان می‌برم در آغوشی


چه نیکبخت کسانی که با تو هم سخنند

مرا نه زهره گفت و نه صبر خاموشی


رقیب نامتناسب چه اهل صحبت توست

که طبع او همه نیش و تو سر به سر نوشی


به تربیت به چمن گفتم ای نسیم صبا

بگوی تا ندهد گل به خار چاووشی


تو سوز سینه مستان ندیدی ای هشیار

چو آتشیت نباشد چگونه برجوشی


تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست

تو را که سمع نباشد سماع ننیوشی


وفای یار به دنیا و دین مده سعدی

دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی

sorna
03-29-2012, 12:09 PM
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی

به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی


کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی

ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی


نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت

که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی


اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی

مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی


نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد

تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی


قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما

اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی


قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده

مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی


سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی

انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق


مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری

مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی


لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی

و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق


نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان

بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی

sorna
03-29-2012, 12:09 PM
به قلم راست نیاید صفت مشتاقی

سادتی احترق القلب من الاشواق


نشود دفتر درد دل مجروح تمام

لو اضافوا صحف الدهر الی اوراقی


آرزوی دل خلقی تو به شیرین سخنی

اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی


بی عزیزان چه تمتع بود از عمر عزیز

کیف یحلو زمن البین لدی العشاق


من همان عاشقم ار زان که تو آن دوست نه‌ای

انا اهواک و ان ملت عن المیثاق


حیث لا تخلف منظور حبیبی ارنی

چه کنم قصه این غصه کنم در باقی


به دو چشم تو که گر بی تو برندم به بهشت

نکنم میل به حوران و نظر با ساقی


سعدی از دست غمت چاک زده دامن عمر

بیشتر زین نکند صابری و مشتاقی

sorna
03-29-2012, 12:09 PM
عمرم به آخر آمد عشقم هنوز باقی

وز می چنان نه مستم کز عشق روی ساقی


یا غایه الامانی قلبی لدیک فانی

شخصی کما ترانی من غایه اشتیاقی


ای دردمند مفتون بر خد و خال موزون

قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی


یا سعد کیف صرنا فی بلده هجرنا

من بعد ما سهرنا و الاید فی العناقی


بعد از عراق جایی خوش نایدم هوایی

مطرب بزن نوایی زان پرده عراقی


خان الزمان عهدی حتی بقیت وحدی

ردوا علی ودی بالله یا رفاقی


در سرو و مه چه گویی ای مجمع نکویی

تو ماه مشک بویی تو سرو سیم ساقی


ان مت فی هواها دعنی امت فداها

یا عاذلی نباها ذرنی و ما الاقی


چند از حدیث آنان خیزید ای جوانان

تا در هوای جانان بازیم عمر باقی


قام الغیاث لما زم الجمال زما

و اللیل مدلهما و الدمع فی الماقی


تا در میان نیاری بیگانه‌ای نه یاری

درباز هر چه داری گر مرد اتفاقی

sorna
03-29-2012, 12:10 PM
دل دیوانگیم هست و سر ناباکی

که نه کاریست شکیبایی و اندهناکی


سر به خمخانه تشنیع فرو خواهم برد

خرقه گو در بر من دست بشوی از پاکی


دست در دل کن و هر پرده پندار که هست

بدر ای سینه که از دست ملامت چاکی


تا به نخجیر دل سوختگان کردی میل

هر زمان بسته دلی سوخته بر فتراکی


انت ریان و کم حولک قلب صاد

انت فرحان و کم نحوک طرف باکی


یا رب آن آب حیاتست بدان شیرینی

یا رب آن سرو روانست بدان چالاکی


جامه‌ای پهنتر از کارگه امکانی

لقمه‌ای بیشتر از حوصله ادراکی


در شکنج سر زلف تو دریغا دل من

که گرفتار دو مارست بدین ضحاکی


آه من باد به گوش تو رساند هرگز

که نه ما بر سر خاکیم و تو بر افلاکی


الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی

زینهار از تو که هم زهری و هم تریاکی


سعدیا آتش سودای تو را آبی بس

باد بی فایده مفروش که مشتی خاکی

sorna
03-29-2012, 12:10 PM
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی

یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی


آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار

همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی


نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب

دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی


از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز

راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی


هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق

دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی


ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود

لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی


سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل

وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

sorna
03-29-2012, 12:10 PM
سخت زیبا می‌روی یک بارگی

در تو حیران می‌شود نظارگی


این چنین رخ با پری باید نمود

تا بیاموزد پری رخسارگی


هر که را پیش تو پای از جای رفت

زیر بارش برنخیزد بارگی


چشم‌های نیم خوابت سال و ماه

همچو من مستند بی میخوارگی


خستگانت را شکیبایی نماند

یا دوا کن یا بکش یک بارگی


دوست تا خواهی به جای ما نکوست

در حسودان اوفتاد آوارگی


سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست

چاره عاشق بجز بیچارگی

sorna
03-29-2012, 12:10 PM
روی بپوش ای قمر خانگی

تا نکشد عقل به دیوانگی


بلعجبی‌های خیالت ببست

چشم خردمندی و فرزانگی


با تو بباشم به کدام آبروی

یا بگریزم به چه مردانگی


با تو برآمیختنم آرزوست

وز همه کس وحشت و بیگانگی


پرده برانداز شبی شمع وار

تا همه سوزیم به پروانگی


یا ببرد خانه سعدی خیال

یا ببرد دوست به همخانگی

sorna
03-29-2012, 12:11 PM
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی

به کجا روم ز دستت که نمی‌دهی مجالی


نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی


همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد

اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی


چه خوشست در فراقی همه عمر صبر کردن

به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی


به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی


غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد

که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی


سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم

که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی


چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت

به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی


که نه امشب آن سماعست که دف خلاص یابد

به طپانچه‌ای و بربط برهد به گوشمالی


دگر آفتاب رویت منمای آسمان را

که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی


خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی

قلم غبار می‌رفت و فروچکید خالی


تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد

گنه‌ست برگرفتن نظر از چنین جمالی

sorna
04-02-2012, 10:02 PM
ترحم ذلتی یا ذا المعالی

و واصلنی اذا شوشت حالی


الا یا ناعس الطرفین سکری

سل السهران عن طول اللیالی


ندارم چون تو در عالم دگر دوست

اگر چه دوستی دشمن فعالی


کمال الحسن فی الدنیا مصون

کمثل البدر فی حد الکمال


مرکب در وجودم همچو جانی

مصور در دماغم چون خیالی


فما ذالنوم قیل النوم راحه

و مالی النوم فی طول اللیالی


دمی دلداری و صاحب دلی کن

که برخور بادی از صاحب جمالی


الم تنظر الی عینی و دمعی

تری فی البحر اصداف اللالی


به گوشت گر رسانم ناله زار

ز درد ناله زارم بنالی


لقد کلفت مالم اقو حملا

و مالی حیله غیر احتمالی


که کوته باد چون دست من از دوست

زبان دشمنان از بدسگالی


الا یا سالیا عنی توقف

فما قلب المعنی عنک سال


به چشمانت که گر چه دوری از چشم

دل از یاد تو یک دم نیست خالی


منعت الناس یستسقون غیثا

ان استرسلت دمعا کاللالی


جهانی تشنگان را دیده در توست

چنین پاکیزه پندارم زلالی


ولی فیک الاراده فوق وصف

ولکن لم تردنی ما احتیالی


چه دستان با تو درگیرد چو روباه

که از مردم گریزان چون غزالی


جرت عینای من ذکراک سیلا

سل الجیران عنی ما جری لی


نمایندت به هم خلقی به انگشت

چو بینند آن دو ابروی هلالی


حفاظی لم یزل مادمت حیا

و لو انتم ضجرتم من وصالی


دلت سختست و پیمان اندکی سست

دگر در هر چه گویم بر کمالی


اذا کان افتضاحی فیک حلوا

فقل لی مالعذالی و مالی


مرا با روزگار خویش بگذار

نگیرد سرزنش در لاابالی


ترانی ناظما فی الوجد بیتا

و طرفی ناثر عقد اللالی


نگویم قامتت زیباست یا چشم

همه لطفی و سرتاسر جمالی


و ان کنتم سئمتم طول مکثی

حوالیکم فقد حان ارتحالی


چو سعدی خاک شد سودی ندارد

اگر خاک وی اندر دیده مالی

sorna
04-02-2012, 10:02 PM
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آن که دارد با دلبری وصالی


دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی


خرم تنی که محبوب از در فرازش آید

چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی


همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه

با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی


دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد

کو را نبوده باشد در عمر خویش حالی


بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی


اول که گوی بردی من بودمی به دانش

گر سودمند بودی بی دولت احتیالی


سال وصال با او یک روز بود گویی

و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی


ایام را به ماهی یک شب هلال باشد

وان ماه دلستان را هر ابرویی هلالی


صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

sorna
04-02-2012, 10:02 PM
مرا تو جان عزیزی و یار محترمی

به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی


غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد

که مونس دل و آرام جان و دفع غمی


هزار تندی و سختی بکن که سهل بود

جفای مثل تو بردن که سابق کرمی


ندانم از سر و پایت کدام خوبترست

چه جای فرق که زیبا ز فرق تا قدمی


اگر هزار الم دارم از تو در دل ریش

هنوز مرهم ریشی و داروی المی


چنین که می‌گذری کافر و مسلمان را

نگه به توست که هم قبله‌ای و هم صنمی


چنین جمال نشاید که هر نظر بیند

مگر که نام خدا گرد خویشتن بدمی


نگویمت که گلی بر فراز سرو روان

که آفتاب جهان تاب بر سر علمی


تو مشک بوی سیه چشم را که دریابد

که همچو آهوی مشکین از آدمی برمی


کمند سعدی اگر شیر شرزه صید کند

تو در کمند نیایی که آهوی حرمی

sorna
04-02-2012, 10:03 PM
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی


گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی

هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی


فردا که خلایق را دیوان جزا باشد

هر کس عملی دارد من گوش به انعامی


ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم

تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی


سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد

آنان که ندیدستند سروی به لب بامی


روزی تن من بینی قربان سر کویش

وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی


ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن

آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی


باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی

ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی


گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما

نومید نباید بود از روشنی بامی


سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی

در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

sorna
04-02-2012, 10:03 PM
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی

خون عشاق حلالست زهی شوخ حرامی


بیم آنست دمادم که چو پروانه بسوزم

از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی


فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت

که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی


مگر از هیت شیرین تو می‌رفت حدیثی

نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی


کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند

بار دیگر نکند سجده بت‌های رخامی


بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت

فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی


بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو

می‌نمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی


کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک

تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی


آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی

فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی


در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش

مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی


طاقتم نیست ز هر بی‌خبری سنگ ملامت

که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی

sorna
04-02-2012, 10:03 PM
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی

کش یار هم آواز بگیرند به دامی


دیشب همه شب دست در آغوش سلامت

و امروز همه روز تمنای سلامی


آن بودی گل و سنبل و نالیدن بلبل

خوش بود دریغا که نکردند دوامی


از من مطلب صبر جدایی که ندارم

سنگیست فراق و دل محنت زده جامی


در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد

خوکرده صحبت که برافتد ز مقامی


بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق

قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی


چندان بنشینم که برآید نفس صبح

کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی


آن جا که تویی رفتن ما سود ندارد

الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی


زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست

جانی به دهان آمده در حسرت کامی


سعدی سخن یار نگوید بر اغیار

هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی

sorna
04-02-2012, 10:03 PM
صاحب نظر نباشد دربند نیک نامی

خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی


ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش

خوش دانه‌ای ولیکن بس بر کنار دامی


حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی

مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی


دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان

گر سرو بوستانت بیند که می‌خرامی


بدر تمام روزی در آفتاب رویت

گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی


طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد

گر پسته‌ات ببیند وقتی که در کلامی


در حسن بی‌نظیری در لطف بی نهایت

در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی


لایقتر از امیری در خدمتت امیری

خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی


ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت

بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی


فردا به داغ دوزخ ناپخته‌ای بسوزد

کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی


هر لحظه سر به جایی بر می‌کند خیالم

تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی


سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی

از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی

sorna
04-02-2012, 10:04 PM
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی

سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی


روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر

گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی


گر مرا عشقت به سختی کشت سهلست این قدر

کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی


در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من

گر امید صلح باری در جوابت دیدمی


راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب

گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی


آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن

در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی


ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال

اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی


از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب

کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی


سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک

گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی


این تمنایم به بیداری میسر کی شد

کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی

sorna
04-02-2012, 10:04 PM
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی


ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو

چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی


شهری به تیغ غمزه خون خوار و لعل لب

مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی


ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم

باری نگه کن ای که خداوند خرمنی


گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من

مهر از دلم چگونه توانی که برکنی


حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک

عهد وفای دوست نشاید که بشکنی


این عشق را زوال نباشد به حکم آنک

ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی


از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست

ور متفق شوند جهانی به دشمنی


خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز

پیکان چرخ را سپری باشد آهنی


با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم

محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی


سعدی چو سروری نتوان کرد لازمست

با سخت بازوان به ضرورت فروتنی

sorna
04-02-2012, 10:04 PM
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی

من از تو روی نپیچم که مستحب منی


چو سرو در چمنی راست در تصور من

چه جای سرو که مانند روح در بدنی


به صید عالمیانت کمند حاجت نیست

همین بسست که برقع ز روی برفکنی


بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ

که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی


مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند

تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی


عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند

تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی


تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش

حقیقتست که دیگر نظر به ما نکنی


کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند

کند هرآینه جور و جفا و کبر و منی


در آن دهن که تو داری سخن نمی‌گنجد

من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی


شنیده‌ای که مقالات سعدی از شیراز

همی‌برند به عالم چو نافه ختنی


مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت

برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی

sorna
04-02-2012, 10:04 PM
زنده بی دوست خفته در وطنی

مثل مرده‌ایست در کفنی


عیش را بی تو عیش نتوان گفت

چه بود بی وجود روح تنی


تا صبا می‌رود به بستان‌ها

چون تو سروی نیافت در چمنی


و آفتابی خلاف امکان‌ست

که برآید ز جیب پیرهنی


وان شکن برشکن قبایل زلف

که بلاییست زیر هر شکنی


بر سر کوی عشق بازاریست

که نیارد هزار جان ثمنی


جای آنست اگر ببخشایی

که نبینی فقیرتر ز منی


هفت کشور نمی‌کنند امروز

بی مقالات سعدی انجمنی


از دو بیرون نه یا دلت سنگیست

یا به گوشت نمی‌رسد سخنی

sorna
04-02-2012, 10:05 PM
سروقدی میان انجمنی

به که هفتاد سرو در چمنی


جهل باشد فراق صحبت دوست

به تماشای لاله و سمنی


ای که هرگز ندیده‌ای به جمال

جز در آیینه مثل خویشتنی


تو که همتای خویشتن بینی

لاجرم ننگری به مثل منی


در دهانت سخن نمی‌گویم

که نگنجد در آن دهن سخنی


بدنت در میان پیرهنت

همچو روحیست رفته در بدنی


وان که بیند برهنه اندامت

گوید این پرگلست پیرهنی


با وجودت خطا بود که نظر

به ختایی کنند یا ختنی


باد اگر بر من اوفتد ببرد

که نماندست زیر جامه تنی


چاره بیچارگی بود سعدی

چون ندانند چاره‌ای و فنی

sorna
04-02-2012, 10:05 PM
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی

یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی


مهرگیاه عهد من تازه‌ترست هر زمان

ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی


کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم

مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی


چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی

عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی


صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت

چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمنی


از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام

جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی


ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او

در تو اثر نمی‌کند تو نه دلی که آهنی


هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی

چاره پای بستگان نیست بجز فروتنی


سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده

سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی

sorna
04-02-2012, 10:05 PM
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی


دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی


دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی


تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی


بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی


مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی


مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی


تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی


من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی


خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

sorna
04-02-2012, 10:05 PM
ای سرو حدیقه معانی

جانی و لطیفه جهانی


پیش تو به اتفاق مردن

خوشتر که پس از تو زندگانی


چشمان تو سحر اولین اند

تو فتنه آخرالزمانی


چون اسم تو در میان نباشد

گویی که به جسم در میانی


آن را که تو از سفر بیایی

حاجت نبود به ارمغانی


گر ز آمدنت خبر بیارند

من جان بدهم به مژدگانی


دفع غم دل نمی‌توان کرد

الا به امید شادمانی


گر صورت خویشتن ببینی

حیران وجود خود بمانی


گر صلح کنی لطیف باشد

در وقت بهار و مهربانی


سعدی خط سبز دوست دارد

پیرامن خد ارغوانی


این پیر نگر که همچنانش

از یاد نمی‌رود جوانی

sorna
04-02-2012, 10:06 PM
بر آنم گر تو بازآیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی


امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف بازآید به خاک تشنه بارانی


میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی


مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش

فراخای جهان تنگست بر مجنون چو زندانی


دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم

ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی


نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

که دل دربند او دارد به هر مویی پریشانی


چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دل‌ها

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی


نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

بیا سهلست اگر داری به خط خواجه فرمانی


زمان رفته بازآید ولیکن صبر می‌باید

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

sorna
04-02-2012, 10:06 PM
بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

حاکمی گر به قهر می‌رانی


کس نشاید که بر تو بگزینند

که تو صورت به کس نمی‌مانی


ندهیمت به هر که در عالم

ور تو ما را به هیچ نستانی


گفتم این درد عشق پنهان را

به تو گویم که هم تو درمانی


بازگفتم چه حاجتست به قول

که تو خود در دلی و می‌دانی


نفس را عقل تربیت می‌کرد

کز طبیعت عنان بگردانی


عشق دانی چه گفت تقوا را

پنجه با ما مکن که نتوانی


چه خبر دارد از حقیقت عشق

پای بند هوای نفسانی


خودپرستان نظر به شخص کنند

پاک بینان به صنع ربانی


شب قدری بود که دست دهد

عارفان را سماع روحانی


رقص وقتی مسلمت باشد

کستین بر دو عالم افشانی


قصه عشق را نهایت نیست

صبر پیدا و درد پنهانی


سعدیا دیگر این حدیث مگوی

تا نگویند قصه می‌خوانی

sorna
04-02-2012, 10:06 PM
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی


دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده بازآید در او روحی و ریحانی


به جولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی


به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی


به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی


بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی


تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آن گه

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی


کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم

که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی


وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی


طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

sorna
04-02-2012, 10:06 PM
جمعی که تو در میان ایشانی

زان جمع به دربود پریشانی


ای ذات شریف و شخص روحانی

آرام دلی و مرهم جانی


خرم تن آن که با تو پیوندد

وان حلقه که در میان ایشانی


من نیز به خدمتت کمر بندم

باشد که غلام خویشتن خوانی


بر خوان تو این شکر که می‌بینم

بی فایده‌ای مگس که می‌رانی


هر جا که تو بگذری بدین خوبی

کس شک نکند که سرو بستانی


هرک این سر دست و ساعدت بیند

گر دل ندهد به پنجه بستانی


من جسم چنین ندیده‌ام هرگز

چندان که قیاس می‌کنم جانی


بر دیده من برو که مخدومی

پروانه به خون بده که سلطانی


من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم

ور چون قلمم به سر بگردانی


این گرد که بر رخست می‌بینی

وان درد که در دلست می‌دانی


دودی که بیاید از دل سعدی

پیداست که آتشیست پنهانی


می‌گوید و جان به رقص می‌آید

خوش می‌رود این سماع روحانی

sorna
04-02-2012, 10:07 PM
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی


شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن

ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی


اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی


خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی


صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی


ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی


تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی


می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی


سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی


اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی


شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی


روی امید سعدی بر خاک آستانست

بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی

sorna
04-02-2012, 10:07 PM
کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی

دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی


آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی


با من کشته هجران نفسی خوش بنشین

تا مگر زنده شوم زان نفس روحانی


گر در آفاق بگردی بجز آیینه تو را

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی


هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود

تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی


مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

بامدادت که ببینند و من از حیرانی


گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

عفو فرمای که عجزست نه بی فرمانی


نه گزیرست مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبرست که هم دردی و هم درمانی


بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی


زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی


تو که یک روز پراکنده نبودست دلت

صورت حال پراکنده دلان کی دانی


نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی


سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی


این توانی که نیایی ز در سعدی باز

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

sorna
04-02-2012, 10:08 PM
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی


به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی


مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگوی که چه نامی به هر لقب که تو خوانی


چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی


تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی


بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی


چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی


مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی


تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی


من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی


سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

sorna
04-02-2012, 10:08 PM
نگویم آب و گلست آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی


اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

گل بهشت مخمر به آب حیوانی


به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی


وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی


گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد

چو من شوی و به درمان خویش درمانی


دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی


مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

رواست گر بنوازی و گر برنجانی


ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی


طمع مدار که از دامنت بدارم دست

به آستین ملالی که بر من افشانی


فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

برای عید بود گوسفند قربانی


روان روشن سعدی که شمع مجلس توست

به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی

sorna
04-02-2012, 10:08 PM
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی


دلم از تو چون برنجد که به وهم درنگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی


نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی


غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی


عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟


دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی


نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی


اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی


تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی


نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی


مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی


بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی


دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

sorna
04-02-2012, 10:08 PM
همه کس را تن و اندام و جمالست و جوانی

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی


نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی


تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی


تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی


نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی

من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی


هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت

عیبت آنست که با ما به ارادت نه چنانی


رمقی بیش نماندست گرفتار غمت را

چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی


بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی


گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد

که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی


سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند

باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی

sorna
04-02-2012, 10:09 PM
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی


ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم

چه گردد ار دل نامهربان بگردانی


گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی

به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی


گمان مبر که بداریم دستت از فتراک

بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی


وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست

بگردم ار به سرم همچنان بگردانی


اگر قدم ز من ناشکیب واگیری

و گر نظر ز من ناتوان بگردانی


ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید

که تیر آه من از آسمان بگردانی


گرم ز پای سلامت به سر دراندازی

ورم ز دست ملامت به جان بگردانی


سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز

که تا قیامت از این آستان بگردانی

sorna
04-02-2012, 10:09 PM
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی


آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو

خرم ولایتی که تو آن جا سفر کنی


دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ

یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی


ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی


من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم

چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی


مقدور من سریست که در پایت افکنم

گر زان که التفات بدین مختصر کنی


عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم

تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی


دانی که رویم از همه عالم به روی توست

زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی


گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی


شرطست سعدیا که به میدان عشق دوست

خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی


وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم

تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

sorna
04-02-2012, 10:09 PM
سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی


کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی


تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی


از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی


گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی


هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی


دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی


با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی


تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی


گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

صلحست از این طرف که تو پیکار می‌کنی


از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب

کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی


زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

sorna
04-02-2012, 10:09 PM
دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی


گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری

ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی


بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت

شاید که خنده شکرآمیز می‌کنی


حیران دست و دشنه زیبات مانده‌ام

کآهنگ خون من چه دلاویز می‌کنی


سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم

فریاد بلبلان سحرخیز می‌کنی

sorna
04-02-2012, 10:10 PM
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

گفت ار نظری داری ما را به از این بینی


خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد

چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی


حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را

تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی


بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم

کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی


بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت

بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی


گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی

ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی


کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی

کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی


عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی

فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی

sorna
04-02-2012, 10:10 PM
شبست و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمتست چنین شب که دوستان بینی


به شرط آن که منت بنده وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی


میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی


چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و بازآمدم به مسکینی


به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی


به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی


تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی


لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی


ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی


مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی

sorna
04-02-2012, 10:10 PM
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

ور به چوگانم زند هیچش مگوی


بر سر عشاق طوفان گو ببار

در ره مشتاق پیکان گو بروی


گر به داغت می‌کند فرمان ببر

ور به دردت می‌کشد درمان مجوی


ناودان چشم رنجوران عشق

گر فروریزند خون آید به جوی


شاد باش ای مجلس روحانیان

تا که خورد این می‌که من مستم به بوی


هر که سودانامه سعدی نبشت

دفتر پرهیزگاری گو بشوی


هر که نشنیدست وقتی بوی عشق

گو به شیراز آی و خاک من ببوی

sorna
04-02-2012, 10:11 PM
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی


صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی


بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی


سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی


خود کشته ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی


آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی


تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی


بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی


عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

sorna
04-02-2012, 10:11 PM
گل است آن یاسمن یا ماه یا روی

شب است آن یا شبه یا مشک یا موی


لبت دانم که یاقوت است و تن سیم

نمی‌دانم دلت سنگ است یا روی


نپندارم که در بستان فردوس

بروید چون تو سروی بر لب جوی


چه شیرین لب سخنگویی که عاجز

فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی


به بویی الغیاث از ما برآید

که ای باد از کجا آوردی این بوی


الا ای ترک آتشروی ساقی

به آب باده عقل از من فروشوی


چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای

چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی


چو در میدان عشق افتادی ای دل

بباید بودنت سرگشته چون گوی


دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز

تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی


در این ره جان بده یا ترک ما گیر

بر این در سر بنه یا غیر ما جوی


بداندیشان ملامت می‌کنندم

که تا چند احتمال یار بدخوی


محال است این که ترک دوست هرگز

بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گوی

sorna
04-02-2012, 10:11 PM
مرحبا ای نسیم عنبربوی

خبری زان به خشم رفته بگوی


دلبر سست مهر سخت کمان

صاحب دوست روی دشمن خوی


گو دگر گر هلاک من خواهی

بی گناهم بکش بهانه مجوی


تشنه ترسم که منقطع گردد

ور نه بازآید آب رفته به جوی


صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی


هر که با دوستی سری دارد

گو دو دست از مراد خویش بشوی


تا گرفتار خم چوگانی

احتمالت ضرورتست چو گوی


پادشاهان و گنج و خیل و حشم

عارفان و سماع و هایاهوی


سعدیا شور عشق می‌گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی


هر کسی را نباشد این گفتار

عود ناسوخته ندارد بوی

sorna
04-02-2012, 10:12 PM
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی


ور به خلوت با دلارامت میسر می‌شود

در سرایت خود گل افشانست سبزی گو مروی


ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرمست

تا کجا بودی که جانم تازه می‌گردد به بوی


مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع

شاهدان در حالت و شوریدگان درهای و هوی


ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می‌رود

گر به ترک من نمی‌گویی به ترک من بگوی


ای که پای رفتنت کندست و راه وصل تند

بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی


گر ببینی گریه زارم ندانی فرق کرد

کآب چشمست این که پیشت می‌رود یا آب جوی


گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش

گوی مسکین را چه تاوانست چوگان را به گوی


ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان

من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی


سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه

شاهدبازی فراخ و زاهدان تنگ خوی

sorna
04-02-2012, 10:12 PM
سرو سیمینا به صحرا می‌روی

نیک بدعهدی که بی ما می‌روی


کس بدین شوخی و رعنایی نرفت

خود چنینی یا به عمدا می‌روی


روی پنهان دارد از مردم پری

تو پری روی آشکارا می‌روی


گر تماشا می‌کنی در خود نگر

یا به خوشتر زین تماشا می‌روی


می‌نوازی بنده را یا می‌کشی

می‌نشینی یک نفس یا می‌روی


اندرونم با تو می‌آید ولیک

خائفم گر دست غوغا می‌روی


ما خود اندر قید فرمان توایم

تا کجا دیگر به یغما می‌روی


جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی


گر قدم بر چشم من خواهی نهاد

دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی


ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم

وز دعای ما به سودا می‌روی


گر چه آرام از دل ما می‌رود

همچنین می‌رو که زیبا می‌روی


دیده سعدی و دل همراه توست

تا نپنداری که تنها می‌روی

sorna
04-02-2012, 10:12 PM
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

وصف جمال آن بت نامهربان بگوی


بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار

یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی


بستم به عشق موی میانش کمر چو مور

گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی


با بلبلان سوخته بال ضمیر من

پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی


دانم که باز بر سر کویش گذر کنی

گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی


کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست

گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی


هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان

دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی


سر دل از زبان نشود هرگز آشکار

گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی


ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت

نزدیک دوستان وی این داستان بگوی

sorna
04-02-2012, 10:12 PM
ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی


جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی

شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی


از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی

رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی


شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی

ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی


سعدی و عمر و زید را هیچ محل نمی‌نهی

وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی

sorna
04-02-2012, 10:13 PM
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی


من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی


به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی


تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمی‌تواند که ببیندت که ماهی


من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی


به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی


منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی


و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی


غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی


خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

sorna
04-02-2012, 10:13 PM
نشنیده‌ام که ماهی بر سر نهد کلاهی

یا سرو با جوانان هرگز رود به راهی


سرو بلند بستان با این همه لطافت

هر روزش از گریبان سر برنکرد ماهی


گر من سخن نگویم در حسن اعتدالت

بالات خود بگوید زین راستتر گواهی


روزی چو پادشاهان خواهم که برنشینی

تا بشنوی ز هر سو فریاد دادخواهی


با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن

تو خود به چشم و ابرو برهم زنی سپاهی


خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده

گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی


ایمن مشو که رویت آیینه‌ایست روشن

تا کی چنین بماند وز هر کناره آهی


گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی

خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی


ای ماه سروقامت شکرانه سلامت

از حال زیردستان می‌پرس گاه گاهی


شیری در این قضیت کهتر شده ز موری

کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی


ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رستنی نبینی بر گور من گیاهی


سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید

پیش که داد خواهی از دست پادشاهی

sorna
04-02-2012, 10:13 PM
ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی


اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی


به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی


ز دیده و سر من آن چه اختیار توست

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی


شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی


به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی


دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

sorna
04-02-2012, 10:14 PM
ای سرو بلند قامت دوست

وه وه که شمایلت چه نیکوست


در پای لطافت تو میراد

هر سرو سهی که بر لب جوست


نازک بدنی که می‌نگنجد

در زیر قبا چو غنچه در پوست


مه پاره به بام اگر برآید

که فرق کند که ماه یا اوست؟


آن خرمن گل نه گل که باغست

نه باغ ارم که باغ مینوست


آن گوی معنبرست در جیب

یا بوی دهان عنبرین بوست


در حلقهٔ صولجان زلفش

بیچاره دل اوفتاده چون گوست


می‌سوزد و همچنان هوادار

می‌میرد و همچنان دعاگوست


خون دل عاشقان مشتاق

در گردن دیدهٔ بلاجوست


من بندهٔ لعبتان سیمین

کاخر دل آدمی نه از روست


بسیار ملامتم بکردند

کاندر پی او مرو که بدخوست


ای سخت دلان سست پیمان

این شرط وفا بود که بی‌دوست


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند


دیگر نرود به هیچ مطلوب

خاطر که گرفت با تو پیوند


از پیش تو راه رفتنم نیست

همچون مگس از برابر قند


عشق آمد و رسم عقل برداشت

شوق آمد و بیخ صبر برکند


در هیچ زمانه‌ای نزادست

مادر به جمال چون تو فرزند


باد است نصیحت رفیقان

و اندوه فراق کوه الوند


من نیستم ار کسی دگر هست

از دوست به یاد دوست خرسند


این جور که می‌بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


چون مرغ به طمع دانه در دام

چون گرگ به بوی دنبه در بند


افتادم و مصلحت چنین بود

بی‌بند نگیرد آدمی پند


مستوجب این و بیش ازینم

باشد که چو مردم خردمند


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

امروز جفا نمی‌کند کس

در شهر مگر تو می‌کنی بس


در دام تو عاشقان گرفتار

در بند تو دوستان محبس


یا محرقتی بنار خد

من جمرتها السراج تقبس


صبحی که مشام جان عشاق

خوشبوی کند اذا تنفس


استقبله و ان تولی

استأنسه و ان تعبس


اندام تو خود حریر چینست

دیگر چه کنی قبای اطلس؟


من در همه قولها فصیحم

در وصف شمایل تو اخرس


جان در قدمت کنم ولیکن

ترسم ننهی تو پای بر خس


ای صاحب حسن در وفا کوش

کاین حسن وفا نکرد با کس


آخر به زکات تندرستی

فریاد دل شکستگان رس


من بعد مکن چنان کزین پیش

ورنه به خدا که من ازین پس


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

گفتار خوش و لبان باریک

ما أطیب فاک جل باریک


از روی تو ماه آسمان را

شرم آمد و شد هلال باریک


یا قاتلتی بسیف لحظ

والله قتلتنی بهاتیک


از بهر خدا، که مالکان، جور

چندین نکنند بر ممالیک


شاید که به پادشه بگویند

ترک تو بریخت خون تاجیک


دانی که چه شب گذشت بر من؟

لایأت بمثلها اعادیک


با اینهمه گر حیات باشد

هم روز شود شبان تاریک


فی‌الجمله نماند صبر و آرام

کم تزجرنی و کم اداریک


دردا که به خیره عمر بگذشت

ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

چشمی که نظر نگه ندارد

بس فتنه که با سر دل آرد


آهوی کمند زلف خوبان

خود را به هلاک می‌سپارد


فریاد ز دست نقش، فریاد

و آن دست که نقش می‌نگارد


هرجا که مولهی چو فرهاد

شیرین صفتی برو گمارد


کس بار مشاهدت نچیند

تا تخم مجاهدت نکارد


نالیدن عاشقان دلسوز

ناپخته مجاز می‌شمارد


عیبش مکنید هوشمندان

گر سوخته خرمنی بزارد


خاری چه بود به پای مشتاق؟

تیغیش بران که سر نخارد


حاجت به در کسیست ما را

کاو حاجت کس نمی‌گزارد


گویند برو ز پیش جورش

من می‌روم او نمی‌گذارد


من خود نه به اختیار خویشم

گر دست ز دامنم بدارد


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:14 PM
بعد از طلب تو در سرم نیست

غیر از تو به خاطر اندرم نیست


ره می‌ندهی که پیشت آیم

وز پیش تو ره که بگذرم نیست


من مرغ زبون دام انسم

هرچند که می‌کشی پرم نیست


گر چون تو پری در آدمیزاد

گویند که هست باورم نیست


مهر از همه خلق برگرفتم

جز یاد تو در تصورم نیست


گویند بکوش تا بیابی

می‌کوشم و بخت یاورم نیست


قسمی که مرا نیافریدند

گر جهد کنم میسرم نیست


ای کاش مرا نظر نبودی

چون حظ نظر برابرم نیست


فکرم به همه جهان بگردید

وز گوشهٔ صبر بهترم نیست


با بخت جدل نمی‌توان کرد

اکنون که طریق دیگرم نیست


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:14 PM
ای دل نه هزار عهد کردی

کاندر طلب هوا نگردی؟


کس را چه گنه تو خویشتن را

بر تیغ زدی و زخم خوردی


دیدی که چگونه حاصل آمد

از دعوی عشق روی زردی؟


یا دل بنهی به جور و بیداد

یا قصهٔ عشق درنوردی


ای سیم تن سیاه گیسو

کز فکر سرم سپید کردی


بسیار سیه، سپید کردست

دوران سپهر لاجوردی


صلحست میان کفر و اسلام

با ما تو هنوز در نبردی


سر بیش گران مکن، که کردیم

اقرار به بندگی و خردی


با درد توام خوشست ازیراک

هم دردی و هم دوای دردی


گفتی که صبور باش، هیهات

دل موضع صبر بود و بردی


هم چاره تحملست و تسلیم

ورنه به کدام جهد و مردی


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:14 PM
بگذشت و نگه نکرد با من

در پای کشان، ز کبر دامن


دو نرگس مست نیم خوابش

در پیش و به حسرت از قفا من


ای قبلهٔ دوستان مشتاق

گر با همه آن کنی که با من


بسیار کسان که جان شیرین

در پای تو ریزد اولا من


گفتم که شکایتی بخوانم

از دست تو پیش پادشا من


کاین سخت دلی و سست مهری

جرم از طرف تو بود یا من؟


دیدم که نه شرط مهربانیست

گر بانگ برآرم از جفا من


گر سر برود فدای پایت

دست از تو نمی‌کنم رها من


جز وصل توام حرام بادا

حاجت که بخواهم از خدا من


گویندم ازو نظر بپرهیز

پرهیز ندانم از قضا من


هرگز نشنیده‌ای که یاری

بی‌یار صبور بود تا من


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:15 PM
ای روی تو آفتاب عالم

انگشت نمای آل آدم


احیای روان مردگان را

بویت نفس مسیح مریم


بر جان عزیزت آفرین باد

بر جسم شریفت اسم اعظم


محبوب منی چو دیدهٔ راست

ای سرو روان به ابروی خم


دستان که تو داری از پریروی

بس دل ببری به کف و معصم


تنها نه منم اسیر عشقت

خلقی متعشقند و من هم


شیرین جهان تویی به تحقیق

بگذار حدیث ما تقدم


خوبیت مسلمست و ما را

صبر از تو نمی‌شود مسلم


تو عهد وفای خود شکستی

وز جانب ما هنوز محکم


مگذار که خستگان بمیرند

دور از تو به انتظار مرهم


بی‌ما تو به سر بری همه عمر

من بی‌تو گمان مبر که یکدم


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:15 PM
گل را مبرید پیش من نام

با حسن وجود آن گل اندام


انگشت‌نمای خلق بودیم

مانند هلال از آن مه تام


بر ما همه عیب‌ها بگفتند

یا قوم الی متی و حتام؟


ما خود زده‌ایم جام بر سنگ

دیگر مزنید سنگ بر جام


آخر نگهی به سوی ما کن

ای دولت خاص و حسرت عام


بس در طلب تو دیگ سودا

پختیم و هنوز کار ما خام


درمان اسیر عشق صبرست

تا خود به کجا رسد سرانجام


من در قدم تو خاک بادم

باشد که تو بر سرم نهی گام


دور از تو شکیب چند باشد؟

ممکن نشود بر آتش آرام


در دام غمت چو مرغ وحشی

می‌پیچم و سخت می‌شود دام


من بی تو نه راضیم ولیکن

چون کام نمی‌دهی به ناکام


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 10:15 PM
بربود جمالت ای مه نو

از ماه شب چهارده ضو


چون می‌گذری بگو به طاوس

گر جلوه‌کنان روی چنین رو


گر لاف زنی که من صبورم

بعد از تو، حکایتست و مشنو


دستی ز غمت نهاده بر دل

چشمی ز پیت فتاده در گو


یا از در عاشقان درون آی

یا از دل طالبان برون شو


زین جور و تحکمت غرض چیست؟

بنیاد وجود ما کن و رو


یا متلف مهجتی و نفسی

الله یقیک محضر السو


با من چو جوی ندید معشوق

نگرفت حدیث من به یک جو


گفتم کهنم مبین که روزی

بینی که شود به خلعتی نو


در سایهٔ شاه آسمان قدر

مه طلعت آفتاب پرتو


وز لطف من این حدیث شیرین

گر می‌نرسد به گوش خسرو


بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم