PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار سعدی



صفحه ها : 1 2 3 [4]

sorna
04-02-2012, 10:16 PM
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را

واگاهی نیست مردم بیرون را


الا مگر آنکه روی لیلی دیدست

داند که چه درد می‌کشد مجنون را؟

sorna
04-02-2012, 10:16 PM
عشاق به درگهت اسیرند بیا

بدخویی تو بر تو نگیرند بیا


هرجور و جفا که کرده‌ای معذوری

زان پیش که عذرت نپذیرند بیا




ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب

صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب


مانند تو آدمی در آباد و خراب

باشد که در آیینه توان دید و در آب

sorna
04-02-2012, 10:16 PM
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت

درمانش تحملست و سر پیش انداخت


یا ترک گل لعل همی باید گفت

یا با الم خار همی باید ساخت



دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت

چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت


پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت

آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

sorna
04-02-2012, 10:16 PM
روزی گفتی شبی کنم دلشادت

وز بند غمان خود کنم آزادت


دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت

وز گفتهٔ خود هیچ نیامد یادت؟



آن یار که عهد دوستاری بشکست

می‌رفت و منش گرفته دامان در دست


می‌گفت دگرباره به خوابم بینی

پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست

sorna
04-02-2012, 10:17 PM
شبها گذرد که دیده نتوانم بست

مردم همه از خواب و من از فکر تو مست


باشد که به دست خویش خونم ریزی

تا جان بدهم دامن مقصود به دست



هشیار سری بود ز سودای تو مست

خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست


بی‌تو همه هیچ نیست در ملک وجود

ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست

sorna
04-02-2012, 10:17 PM
گر زحمت مردمان این کوی از ماست

یا جرم ترش بودن آن روی از ماست


فردا متغیر شود آن روی چو شیر

ما نیز برون شویم چون موی از ماست


وه وه که قیامتست این قامت راست

با سرو نباشد این لطافت که تراست


شاید که تو دیگر به زیارت نروی

تا مرده نگوید که قیامت برخاست

sorna
04-02-2012, 10:17 PM
سرو از قدت اندازهٔ بالا بردست

بحر از دهنت لؤلؤ لالا بردست


هر جا که بنفشه‌ای ببینم گویم

مویی ز سرت باد به صحرا بردست




امشب که حضور یار جان افروزست

بختم به خلاف دشمنان پیروزست


گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا

آن شب که تو در کنار باشی روزست

sorna
04-02-2012, 10:17 PM
آن شب که تو در کنار مایی روزست

و آن روز که با تو می‌رود نوروزست


دی رفت و به انتظار فردا منشین

دریاب که حاصل حیات امروزست



گویند هوای فصل آزار خوشست

بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست


ابریشم زیر ونالهٔ زار خوشست

ای بیخبران اینهمه با یار خوشست

sorna
04-02-2012, 10:17 PM
خیزم بروم چو صبر نامحتملست

جان در قدمش کنم که آرام دلست


و اقرار کنم برابر دشمن و دوست

کانکس که مرا بکشت از من بحلست


آن ماه که گفتی ملک رحمانست

این بار اگرش نگه کنی شیطانست


رویی که چو آتش به زمستان خوش بود

امروز چو پوستین به تابستانست

sorna
04-02-2012, 10:18 PM
آن سست وفا که یار دل سخت منست

شمع دگران و آتش رخت منست


ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف

جرم از تو نباشد گنه از بخت منست


از بس که بیازرد دل دشمن و دوست

گویی به گناه مسخ کردندش پوست


وقتی غم او بر همه دلها بودی

اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست

sorna
04-02-2012, 10:18 PM
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست

هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست


ای مرغ سحر تو صبح برخاسته‌ای

ما خود همه شب نخفته‌ایم از غم دوست



چون حال بدم در نظر دوست نکوست

دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست


چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست

بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست

sorna
04-02-2012, 10:19 PM
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست

وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست


فردای قیامت این بدان کی ماند

کان کشتهٔ دشمنست و آن کشتهٔ دوست؟




گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست

یا مغز برآیدم چو بادام از پوست


غیرت نگذاردم که نالم به کسی

تا خلق ندانند که منظور من اوست

sorna
04-02-2012, 10:19 PM
گویند رها کنش که یاری بدخوست

خوبیش نیرزد به درشتی که دروست


بالله بگذارید میان من و دوست

نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست

sorna
04-02-2012, 10:19 PM
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست

وین جان به لب رسیده در بند تو نیست


گر تو دگری به جای من بگزینی

من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست



با دوست چنانکه اوست می‌باید داشت

خونابه درون پوست می‌باید داشت


دشمن که نمی‌توانمش دید به چشم

از بهر دل تو دوست می‌باید داشت

sorna
04-02-2012, 10:20 PM
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت

سیلاب محبتم ز دامن بگذشت


دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز

تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت

sorna
04-02-2012, 10:20 PM
روی تو به فال دارم ای حور نژاد

زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد


فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت

تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد


تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد

گر خام بود اطلس و دیبا گردد


مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید

دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد

sorna
04-02-2012, 10:20 PM
نوروز که سیل در کمر می‌گردد

سنگ از سر کوهسار در می‌گردد


از چشمهٔ چشم ما برفت اینهمه سیل

گویی که دل تو سخت‌تر می‌گردد

sorna
04-02-2012, 10:20 PM
کس عهد وفا چنانکه پروانهٔ خرد

با دوست به پایان نشنیدیم که برد


مقراض به دشمنی سرش برمی‌داشت

پروانه به دوستیش در پا می‌مرد



دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد

گر بویی ازان باد صبا بردارد


بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد

در حال ز خاک تیره سر بردارد

sorna
04-02-2012, 10:21 PM
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد

بلبل نه حریفست که خوابش ببرد


گل وقت رسیدن آب عطار ببرد

عطار به وقت رفتن آبش ببرد



کس نیست که غم از دل ما داند برد

یا چارهٔ کار عشق بتواند برد


گفتم که به شوخی ببرد دست از ما

زین دست که او پیاده می‌داند برد

sorna
04-02-2012, 10:21 PM
هر وقت که بر من آن پسر می‌گذرد

دانی که ز شوقم چه به سر می‌گذرد؟


گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای

آخر به دهان چون شکر می‌گذرد



چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد

بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد


گفتم بروم صبر کنم یک چندی

هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد

sorna
04-02-2012, 10:21 PM
شمع ارچه به گریه جانگدازی می‌کرد

گریه زده خندهٔ مجازی می‌کرد


آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز

استاده بد و زبان‌درازی می‌کرد



ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد

رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد


از ماش بسی دعا و خدمت برسان

گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟

sorna
04-02-2012, 10:21 PM
آن دوست که آرام دل ما باشد

گویند که زشتست بهل تا باشد


شاید که به چشم کس نه زیبا باشد

تا یاری از آن من تنها باشد




آن را که جمال ماه پیکر باشد

در هرچه نگه کند منور باشد


آیینه به دست هرکه ننماید نور

از طلعت بی‌صفای او در باشد

sorna
04-02-2012, 10:22 PM
آن را که نظر به سوی هر کس باشد

در دیدهٔ صاحبنظران خس باشد


قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع

در مذهب عشق شاهدی بس باشد



هر سرو که در بسیط عالم باشد

شاید که به پیش قامتت خم باشد


از سرو بلند هرگز این چشم مدار

بالای دراز را خرد کم باشد

sorna
04-02-2012, 10:22 PM
گر دست تو در خون روانم باشد

مندیش که آن دم غم جانم باشد


گویم چه گناه از من مسکین آمد

کو خسته شد از من غم آنم باشد



بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد

دور از تو گرش دلیست پر خون باشد


آن کش نفسی قرار بی‌روی تو نیست

اندیش که بی‌تو مدتی چون باشد

sorna
04-02-2012, 10:22 PM
آهو بره را که شیر در پی باشد

بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟


این ملح در آب چند بتواند بود

وین برف در آفتاب تا کی باشد؟



ما را به چه روی از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد


جایی که درخت گل سوری باشد

جوشیدن بلبلان ضروری باشد

sorna
04-02-2012, 10:22 PM
مشنو که مرا از تو صبوری باشد

یا طاقت دوستی و دوری باشد


لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟

خرسندی عاشقان ضروری باشد



آن خال حسن که دیدمی خالی شد

وان لعبت با جمال جمالی شد


چال زنخش که جان درو می‌آسود

تا ریش برآورد سیه چالی شد

sorna
04-02-2012, 10:23 PM
دانی که چرا بر دهنم راز آمد

مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟


از من نه عجب که هاون رویین‌تن

از یار جفا دید و به آواز آمد





روزی نظرش بر من درویش آمد

دیدم که معلم بداندیش آمد


نگذاشت که آفتاب بر من تابد

آن سایه گران چو ابر در پیش آمد

sorna
04-02-2012, 10:23 PM
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد

کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد


گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من

گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد




وقت گل و روز شادمانی آمد

آن شد که به سرما نتوانی آمد


رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود

سرما شد و وقت مهربانی آمد

sorna
04-02-2012, 10:23 PM
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند

بربود دلم ز دست و در پای افکند


این دیدهٔ شوخ می‌برد دل به کمند

خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند



در خرقهٔ توبه آمدم روزی چند

چشمم به دهان واعظ و گوش به پند


ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند

وز یاد برفتم سخن دانشمند

sorna
04-02-2012, 10:23 PM
گویند مرو در پی آن سرو بلند

انگشت نمای خلق بودن تا چند؟


بی‌فایده پندم مده ای دانشمند

من چون نروم که می‌برندم به کمند؟




کس با تو عدو محاربت نتواند

زیرا که گرفتار کمندت ماند


نه دل دهدش که با تو شمشیر زند

نه صبر کها ز تو روی برگرداند

sorna
04-02-2012, 10:24 PM
آنان که پریروی و شکر گفتارند

حیفست که روی خوب پنهان دارند


فی‌الجمله نقاب نیز بیفایده نیست

تا زشت بپوشند و نکو بگذارند

sorna
04-02-2012, 10:24 PM
آن کودک لشکری که لشکر شکند

دایم دل ما چو قلب کافر شکند


محبوب که تازیانه در سر شکند

به زانکه ببیند و عنان برشکند



کس عیب نظر باختن ما نکند

زیرا که نظر داعی تنها نکند


بیکار بهیمه‌ای و کژ طبع کسی

کو فرق میان زشت و زیبا نکند

sorna
04-02-2012, 10:25 PM
مجنون اگر احتمال لیلی نکند

شاید که به صدق عشق دعوی نکند


در مذهب عشق هر که جانی دارد

روی دل ازو به هر که دنیی نکند



آن درد ندارم که طبیبان دانند

دردیست محبت که حبیبان دانند


ما را غم روی آشنایی کشتست

این حال نباید که غریبان دانند

sorna
04-02-2012, 10:25 PM
مردان نه بهشت و رنگ و بو می‌خواهند

یا موی خوش و روی نکو می‌خواهند


یاری دارند مثل و مانندش نیست

در دنیی و آخرت هم او می‌خواهند





هر چند که عیبم از قفا می‌گویند

دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند


نتوان به حدیث دشمن از دوست برید

دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند

sorna
04-02-2012, 10:26 PM
با دوست به گرمابه درم خلوت بود

وانروی گلینش گل حمام آلود


گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟

گفتم به گل آفتاب نتوان اندود




من دوش قضا یار و قدر پشتم بود

نارنج زنخدان تو در مشتم بود


دیدم که همی گزم لب شیرینش

بیدار چو گشتم سر انگشتم بود

sorna
04-02-2012, 10:26 PM
داد طرب از عمر بده تا برود

تا ماه برآید و ثریا برود


ور خواب گران شود بخسبیم به صبح

چندانکه نماز چاشت از ما برود




سودای تو از سرم به در می‌نرود

نقشت ز برابر نظر می‌نرود


افسوس که در پای تو ای سرو روان

سر می‌رود و بی‌تو به سر می‌نرود

sorna
04-02-2012, 10:26 PM
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟

خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟


شیران جهان روبه درگاه تواند

گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟




چون صورت خویشتن در آیینه بدید

وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ


می‌گفت چنانکه می‌توانست شنید

بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید

sorna
04-02-2012, 10:27 PM
گر تیر جفای دشمنان می‌آید

دل تنگ مکن که دوست می‌فرماید


بر یار ذلیل هر ملامت کاید

چون یار عزیز می‌پسندد شاید



من چاکر آنم که دلی برباید

یا دل به کسی دهد که جان آساید


آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست

در ملک خدای اگر نباشد شاید

sorna
04-02-2012, 10:27 PM
این ریش تو سخت زود برمی‌آید

گرچه نه مراد بود برمی‌آید


بر آتش رخسار تو دلهای کباب

از بس که بسوخت دود برمی‌آید






امشب نه بیاض روز برمی‌آید

نه نالهٔ مرغان سحر می‌آید


بیدار همه شب و نظر بر سر کوه

تا صبح کی از سنگ به در می‌آید

sorna
04-02-2012, 10:27 PM
هرچند که هست عالم از خوبان پر

شیرازی و کازرونی و دشتی و لر


مولای منست آن عربی‌زادهٔ حر

کاخر به دهان حلو می‌گوید مر




بستان رخ تو گلستان آرد بار

وصل تو حیات جاودان آرد بار


بر خاک فکن قطره‌ای از آب دو لعل

تا بوم و بر زمانه جان آرد بار

sorna
04-02-2012, 10:27 PM
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر

دلداری خلق هرچه بیش اولیتر


ای دوست به دست دشمنانم مسپار

گر می‌کشیم به دست خویش اولیتر




ای دست جفای تو چو زلف تو دراز

وی بی‌سببی گرفته پای از من باز


ای دست از آستین برون کرده به عهد

وامروز کشیده پای در دامن باز

sorna
04-02-2012, 10:28 PM
تا سر نکنم در سرت ای مایهٔ ناز

کوته نکنم ز دامنت دست نیاز


هرچند که راهم به تو دورست و دراز

در راه بمیرم و نگردم ز تو باز

sorna
04-02-2012, 10:28 PM
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز

خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز


ور بگریزم ز دست ای مایهٔ ناز

هر جا که روم پیش تو می‌آیم باز

sorna
04-02-2012, 10:28 PM
ای ماه شب‌افروز شبستان‌افروز

خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز


تو خود به کمال خلقت آراسته‌ای

پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز

sorna
04-02-2012, 10:28 PM
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز

یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز


مستوری و عاشقی به هم ناید راست

گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز

sorna
04-02-2012, 10:29 PM
رویی که نخواستم که بیند همه کس

الا شب و روز پیش من باشد و بس


پیوست به دیگران و از من ببرید

یارب تو به فریاد من مسکین رس

sorna
04-02-2012, 10:29 PM
گر بیخبران و عیبگویان از پس

منسوب کنندم به هوی و به هوس


آخر نه گناهیست که من کردم و بس

منظور ملیح دوست دارد همه‌کس

sorna
04-02-2012, 10:29 PM
منعم که به عیش می‌رود روز و شبش

نالیدن درویش نداند سببش


بس آب که می‌رود به جیحون و فرات

در بادیه تشنگان به جان در طلبش

sorna
04-02-2012, 10:29 PM
نونیست کشیده عارض موزونش

وآن خال معنبر نقطی بر نونش


نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست

خط دایره‌ای کشیده پیرامونش

sorna
04-02-2012, 10:30 PM
گویند مرا صوابرایان به هوش

چون دست نمی‌رسد به خرسندی کوش


صبر از متعذر چه کنم گر نکنم

گر خواهم و گر نخواهم از نرمهٔ گوش

sorna
04-02-2012, 10:30 PM
همسایه که میل طبع بینی سویش

فردوس برین بود سرا در کویش


وآن را که نخواهی که ببینی رویش

دوزخ باشد بهشت در پهلویش

sorna
04-02-2012, 10:30 PM
یا همچو همای بر من افکن پر خویش

تا بندگیت کنم به جان و سر خویش


گر لایق خدمتم ندانی بر خویش

تا من سر خویش گیرم و کشور خویش

sorna
04-02-2012, 10:31 PM
ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ

ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ


ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ

آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟

sorna
04-02-2012, 10:31 PM
خود را به مقام شیر می‌دانستم

چون خصم آمد به روبهی مانستم


گفتم من و صبر اگر بود روز فراق

چون واقعه افتاد بنتوانستم

sorna
04-02-2012, 10:31 PM
خورشید رخا من به کمند تو درم

بارت بکشم به جان و جورت ببرم


گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم

خود را بفروشم و مرادت بخرم

sorna
04-02-2012, 10:31 PM
هر سروقدی که بگذرد در نظرم

در هیأت او خیره بماند بصرم


چون چشم ندارم که جوان گردم باز

آخر کم از آنکه در جوانان نگرم

sorna
04-02-2012, 10:32 PM
شبهای دراز بیشتر بیدارم

نزدیک سحر روی به بالین آرم


می‌پندارم که دیده بی دیدن دوست

در خواب رود، خیال می‌پندارم

sorna
04-02-2012, 10:32 PM
از جملهٔ بندگان منش بنده‌ترم

وز چشم خداوندیش افکنده‌ترم


با این همه دل بر نتوان داشت که دوست

چندانکه مرا بیش کشد زنده‌ترم

sorna
04-02-2012, 10:32 PM
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم

خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم


گر دست دهد که آستینش گیرم

ورنه بروم بر آستانش میرم

sorna
04-02-2012, 10:32 PM
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم

چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم


دل با تو خصومت آرزو می‌کندم

تا صلح کنیم و در کنارت گیرم

sorna
04-02-2012, 10:33 PM
آن دوست که دیدنش بیارید چشم

بی‌دیدنش از دیده نیاساید چشم


ما را ز برای دیدنش باید چشم

ور دوست نبینی به چه کار آید چشم

sorna
04-02-2012, 10:33 PM
آن رفته که بود دل بدو مشغولم

وافکنده به شمشیر جفا مقتولم


بازآمد و آن رونق پارینش نیست

خط خویشتن آورد که من مغرولم

sorna
04-02-2012, 10:33 PM
من بندهٔ بالای تو شمشاد تنم

فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم


چشمم به دهان توست و گوشم به سخن

وز عشق لبت فهم سخن می‌نکنم

sorna
04-02-2012, 10:33 PM
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم

خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم


ور بی‌تو میان ارغوان و سمنم

بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم

sorna
04-02-2012, 10:34 PM
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟

وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟


گویند مرو که خون خود می‌ریزی

مادام که در کمند اویم چه کنم؟

sorna
04-02-2012, 10:34 PM
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم

صوفی شوم و گوش به منکر نکنم


دیدم که خلاف طبع موزون من است

توبت کردم که توبه دیگر نکنم

sorna
04-02-2012, 10:34 PM
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم

بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم


گویند فراموش کنش تا برود

الحمد فراموش کنم و او نکنم

sorna
04-02-2012, 10:34 PM
خیزم قد و بالای چو حورش بینم

وآن طلعت آفتاب نورش بینم


گر ره ندهندم که به نزدیک شوم

آخر نزنندم که ز دورش بینم

sorna
04-02-2012, 10:36 PM
می‌آیی و لطف و کرمت می‌بینم

آسایش جان در قدمت می‌بینم


وآن وقت که غایبی همت می‌بینم

هر جا که نگه می‌کنمت می‌بینم

sorna
04-02-2012, 10:36 PM
چون می‌کشد آن طیرهٔ خورشید و مهم

من نیز به ذل و حیف تن در ندهم


باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم

وانگه بکشد چو می‌کشد بر گنهم

sorna
04-02-2012, 10:36 PM
من با دگری دست به پیمان ندهم

دانم که نیوفتد حریف از تو به هم


دل بر تو نهم که راحت جان منی

ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟

sorna
04-02-2012, 10:37 PM
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم

صد خرمن شادی به غمی بفروشیم


در یک دم اگر هزار جان دست دهد

در حال به خاک قدمی بفروشیم

sorna
04-02-2012, 10:37 PM
بگذشت بر آب چشم همچون جویم

پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم


من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟

ترکست و به چوگان بزند چون گویم

sorna
04-02-2012, 10:37 PM
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان

تا پیش قدت چنگ زند سرو روان


تا کی برم از دست جفای تو قلان

نی شرع محمدست نی یاسهٔ خان

sorna
04-02-2012, 10:37 PM
من خاک درش به دیده خواهم رفتن

ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن


چون پای مگس که در عسل سخت شود

چندانکه برانی نتواند رفتن

sorna
04-02-2012, 10:38 PM
مه را ز فلک به طرف بام آوردن

وز روم، کلیسیا به شام آوردن


در وقت سحر نماز شام آوردن

بتوان، نتوان تو را به دام آوردن

sorna
04-02-2012, 10:38 PM
در دیده به جای سرمه سوزن دیدن

برق آمده و آتش زده خرمن دیدن


در قید فرنگ غل به گردن دیدن

به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن

sorna
04-02-2012, 10:38 PM
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن

یا دوست گزین به دوستی یا دشمن


نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست

آسانتر ازان که بینمش با دشمن

sorna
04-02-2012, 10:38 PM
ای دست تو آتش زده در خرمن من

تو دست نمی‌گذاری از دامن من


این دست نگارین که به سوزن زده‌ای

هرچند حلال نیست در گردن من

sorna
04-02-2012, 10:39 PM
آن لطف که در شمایل اوست ببین

وآن خندهٔ همچو پسته در پوست ببین


نی‌نی تو به حسن روی او ره نبری

در چشم من آی و صورت دوست ببین

sorna
04-02-2012, 10:53 PM
چون جاه و جلال و حسن و رنگ آمد و بو

آخر دل آدمی نه سنگست و نه رو


آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو

نه عاشق کس بود نه کس عاشق او

sorna
04-02-2012, 10:53 PM
یک روز به اتفاق صحرا من و تو

از شهر برون شویم تنها من و تو


دانی که من و تو کی به هم خوش باشیم؟

آنوقت که کس نباشد الا من و تو

sorna
04-02-2012, 10:54 PM
ما را نه ترنج از تو مرادست نه به

تو خود شکری پسته و بادام مده


گر نار ز پستان تو که باشد و مه

هرگز نبود به از زنخدان تو به

sorna
04-02-2012, 10:54 PM
نه سرو توان گفت و نه خورشید و نه ماه

آه از تو که در وصف نمی‌آیی آه


هرکس به رهی می‌رود اندر طلبت

گر ره به تو بودی نبدی اینهمه راه

sorna
04-02-2012, 10:54 PM
ای کاش نکردمی نگاه از دیده

بر دل نزدی عشق تو راه از دیده


تقصیر ز دل بود و گناه از دیده

آه از دل و صد هزار آه از دیده

sorna
04-02-2012, 10:54 PM
ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده

گرینده چو ابر نوبهارم دیده


روزی بینی در آرزوی رخ تو

چون اشک چکیده در کنارم دیده

sorna
04-02-2012, 10:55 PM
ای مطرب ازان حریف پیغامی ده

وین دلشده را به عشوه آرامی ده


ای ساقی ازان دور وفا جامی ده

ور رشک برد حسود، گو جامی ده

sorna
04-02-2012, 10:55 PM
هرگز بود آدمی بدین زیبایی؟

یا سرو بدین بلند و خوش بالایی؟


مسکین دل آنکه از برش برخیزی

خرم تن آنکه از درش بازآیی

sorna
04-02-2012, 10:55 PM
گیرم که به فتوای خردمندی و رای

از دایرهٔ عقل برون ننهم پای


با میل که طبع می‌کند چتوان کرد؟

عیبست که در من آفریدست خدای

sorna
04-02-2012, 10:55 PM
کی دانستم که بیخطا برگردی؟

برگشتی و خون مستمندان خوردی


بالله اگر آنکه خط کشتن دارد

آن جور پسندد که تو بی‌خط کردی

sorna
04-02-2012, 10:56 PM
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی

یا گفتن دلستانش بشنیدندی


تا بیدل و بیقرار گردیدندی

بر گریهٔ عاشقان نخندیدندی

sorna
04-02-2012, 10:56 PM
گفتم بکنم توبه ز صاحبنظری

باشد که بلای عشق گردد سپری


چندانکه نگه می‌کنم ای رشک پری

بار دومین از اولین خوبتری

sorna
04-02-2012, 10:57 PM
هر روز به شیوه‌ای و لطفی دگری

چندانکه نگه می‌کنمت خوبتری


گفتم که به قاضی برمت تا دل خویش

بستانم و ترسم دل قاضی ببری

sorna
04-02-2012, 10:57 PM
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی

سرمست هوی و پای‌بند هوسی


ترسم که به یاران عزیزت نرسی

کز دست و زبان خویشتن در قفسی

sorna
04-02-2012, 10:57 PM
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی

کس چون تو صنوبر نخرامد به کشی


گر روی بگردانی و گر سر بکشی

ما با تو خوشیم گر تو با ما نه خوشی

sorna
04-02-2012, 10:57 PM
ماها همه شیرینی و لطف و نمکی

نه ماه زمین که آفتاب فلکی


تو آدمیی و دیگران آدمیند؟

نی‌نی تو که خط سبز داری ملکی

sorna
04-02-2012, 10:58 PM
کردیم بسی جام لبالب خالی

تا بود که نهیم لب بران لب حالی


ترسنده ازان شدم که ناگاه ز جان

بی‌وصل لبت کنمی قالب خالی

sorna
04-02-2012, 10:58 PM
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی

اینست که دور از لب ودندان منی


ما را به سرای پادشاهان ره نیست

تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی

sorna
04-02-2012, 10:58 PM
گر کام دل از زمانه تصویر کنی

بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی


گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست

چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟

sorna
04-02-2012, 10:59 PM
ای کودک لشکری که لشکر شکنی

تا کی دل ما چو قلب کافر شکنی؟


آن را که تو تازیانه بر سر شکنی

به زانکه ببینی و عنان برشکنی

sorna
04-02-2012, 10:59 PM
ای مایهٔ درمان نفسی ننشینی

تا صورت حال دردمندان بینی


گر من به تو فرهاد صفت شیفته‌ام

عیبم مکن ای جان که تو بس شیرینی

sorna
04-02-2012, 10:59 PM
گر دشمن من به دوستی بگزینی

مسکین چه کند با تو بجز مسکینی


صد جور بکن که همچنان مطبوعی

صد تلخ بگو که همچنان شیرینی

sorna
04-02-2012, 10:59 PM
گر دولت و بخت باشد و روزبهی

در پای تو سر ببازم ای سرو سهی


سهلست که من در قدمت خاک شوم

ترسم که تو پای بر سر من ننهی

sorna
04-02-2012, 11:00 PM
متی حللت به شیراز یا نسیم الصبح

خذالکتاب و بلغ سلامی الاحباب


اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست

همی کنم به ضرورت چو صبر ماهی از آب

sorna
04-02-2012, 11:00 PM
گر مرا بی‌تو در بهشت برند

دیده از دیدنش بخواهم دوخت


کاین چنینم خدای وعده نکرد

که مرا در بهشت باید سوخت

sorna
04-02-2012, 11:00 PM
گفتم چه کرده‌ام که نگاهم نمی‌کنی؟

وآن دوستی که داشتی اول چرا کم است؟


گفتا به جرم آنکه به هفتاد سالگی

سودای سور می‌پزی و جای ماتم است

sorna
04-02-2012, 11:00 PM
آشفتن چشمهای مستت

دود دل یار مهربانست


وین طرفه که درد چشم او را

خونابه ز چشم ما روانست


دو فتنه به یک قرینه برخاست

پیداست که آخرالزمانست

sorna
04-02-2012, 11:01 PM
خوب را گو پلاس در بر کن

که همان لعبت نگارینست


زشت را گو هزار حله بپوش

که همان مرده‌شوی پارینست

sorna
04-02-2012, 11:01 PM
در قطرهٔ باران بهاری چه توان گفت؟

در نافهٔ آهوی تتاری چه توان گفت؟


گر در همه چیزی صفت و نعت بگنجد

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت؟

sorna
04-02-2012, 11:01 PM
سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی

که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد


حبذا همت سعدی و سخن گفتن او

که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

sorna
04-02-2012, 11:01 PM
من بگویم ندیده‌ام دهنی

کز دهان تو تنگتر باشد


تنگتر زین دهان فراخ ولیک

نه همه تنگها شکر باشد

sorna
04-02-2012, 11:02 PM
کوه عنبر نشسته بر زنخش

راست گویی بهیست مشک‌آلود


گر به چنگال صوفیان افتد

ندهندش مگر به شفتالود

sorna
04-02-2012, 11:02 PM
تو آن نه‌ای که به جور از تو روی برپیچند

گناه تست و من استاده‌ام به استغفار


مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل

که خاکپای توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟

sorna
04-02-2012, 11:02 PM
بس ای غلام بدیع‌الجمال شیرین‌کار

که سوز عشق تو انداخت در جهان آتش


به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گیری

تو را خود از لب لعلست در دهان آتش

sorna
04-02-2012, 11:03 PM
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان

هر که بینی دم صاحبنظری می‌زندش


آستینم زد و از هوش برفتم در حال

راست گفتند که دیوانه پری می‌زندش

sorna
04-02-2012, 11:03 PM
مرا به صورت شاهد نظر حلال بود

که هرچه می‌نگرم شاهدست در نظرم


دو چشم در سر هر کس نهاده‌اند ولی

تو نقش بینی و من نقشبند می‌نگرم

sorna
04-02-2012, 11:03 PM
شبی خواهم که پنهانت بگویم

نهان از آشنایان و غریبان


چنان در خود کشم چوگان زلفت

کزو غافل بود گوی گریبان


ولیکن هر گناهی را جزاییست

گناه عشق را جور رقیبان

sorna
04-02-2012, 11:04 PM
هزار بوسه دهد بت‌پرست بر سنگی

که ضر و نفع محالست ازو نشان دادن


تو بت! ز سنگ نه‌ای بل ز سنگ سخت‌تری

که بر دهان تو بوسی نمی‌توان دادن!

sorna
04-02-2012, 11:04 PM
کسی ملامتم از عشق روی او می‌کرد

که خیره چند شتابی به خون خود خوردن؟


ازو بپرس که دارد اسیر بر فتراک

ز من مپرس که دارم کمند در گردن

sorna
04-02-2012, 11:04 PM
چند گویی که مهر ازو بردار

خویشتن را به صبر ده تسکین


کهربا را بگوی تا نبرد

چه کند کاه پاره‌ای مسکین؟

sorna
04-02-2012, 11:04 PM
بر آن گلیم سیاهم حسد همی آید

که هست در بر سیمین چون صنوبر او


گلیم بین که در آن بر، چه عیش می‌راند

سیه گلیمی من بین که دورم از بر او

sorna
04-02-2012, 11:05 PM
گفتم به ره ببینم و دامن بگیرمش

کای رشک آفتاب جمال منیر تو


شهری بر آتش غم هجران بسوختی

اول منم به قید محبت اسیر تو


انعام کن به گوشهٔ چشم ارادتی

تا بندهٔ تو باشم و منت پذیر تو


صاحبدلی به تربیتم گفت زینهار

غوغا مکن که دوست ندارد نفیر تو


شاهد منجمست چه حاجت به شرح حال

در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو

sorna
04-02-2012, 11:05 PM
وه که چه آزار بود من از مهر تو

لیک چو باز آمدی آن همه برداشتی


سر چو برآورد صبح بپوشد گناه

روز همه روز جنگ شب همه شب آشتی

sorna
04-02-2012, 11:05 PM
ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانهٔ ما را


علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را


گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

نبایستی نمود اول به ما آن روی زیبا را


چو بنمودی و بربودی ثبات از عقل و صبر از دل

بباید چاره‌ای کردن کنون آن ناشکیبا را

sorna
04-02-2012, 11:05 PM
مرا سودای بت‌رویان نبودی پیش ازین در سر

ولیکن تا تو را دیدم گزیدم راه سودا را


مراد ما وصال تست از دنیا و از عقبی

وگرنه بی‌شما قدری ندارد دین و دنیا را


چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را


بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت

که در عالم نمی‌داند کسی احوال فردا را


سخن شیرین همی گویی به رغم دشمنان سعدی

ولی بیمار استسقا چه داند ذوق حلوا را؟

sorna
04-02-2012, 11:06 PM
می‌ندانم چکنم چاره من این دستان را

تا به دست آورم آن دلبر پردستان را


او به شمشیر جفا خون دلم می‌ریزد

تابه خون دل من رنگ کند دستان را


من بیچاره تهیدستم ازان می‌ترسم

که وصالش ندهد دست تهیدستان را


دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی

ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را


در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد

طوطی طبع من آن بلبل پردستان را


هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر

دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟


نرگس مست وی آزار دلم می‌طلبد

آنکه در عربده می‌آورد او مستان را


گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ

زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را


هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر

به تماشا نرود هیچ نگارستان را


نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب

گر غم فرقت او نیست کند هستان را

sorna
04-02-2012, 11:06 PM
ای مسلمانان فغان زان نرگس جادو فریب

کو به یک ره برد از من صبر و آرام و شکیب


رومیانه روی دارد زنگیانه زلف و خال

چون کمال چاچیان ابروی دارد پرعتیب


از عجایبهای عالم سی و دو چیز عجیب

جمع می‌بینم عیان در روی او من بی حجیب


ماه و پروین تیر و زهره شمس و قوس و کاج و عاج

مورد و نرگس لعل و گل، سبزی و می وصل و فریب


بان و خطمی شمع و صندل شیر و قیر و نور و نار

شهد و شکر مشک و عنبر در و لؤلؤ نار و سیب


معجزات پنج پیغمبر به رویش در پدید

احمد و داود و عیسی خضر و داماد شعیب


ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان

دادگر از تو بخواهد داد من روز حسیب


سعدیا از روی تحقیق این سخن نشنیده‌ای

هر نشیبی را فراز و هر فرازی را نشیب

sorna
04-02-2012, 11:06 PM
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب

مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب


به ناز خفته چه داند که دردمند فراق

به شب چه می‌گذراند علی‌الخصوص غریب ؟


به قهر می‌روم و نیست آن مجال که باز

به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب


پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد

ک ای پسر بس ازین روزگار بی‌ترتیب


جواب دادم ازین ماجرا که ای باب

چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب


مدار توبه توقع ز من که در مسجد

سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب


به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد

گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب


هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر

جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب


به اختیارندارد سر سفر سعدی

ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب

sorna
04-02-2012, 11:06 PM
چشم تو طلسم جاودانست

یا فتنهٔ آخرالزمانست


تا چشم بدی به زیر بنهد

دیگر به کرشمه در نهانست


ما را به کرشمه صید کردست

چشمست که چو چشم آهوانست


با لشکر غمزهٔ تو در شهر

( … ) الامانست


پیکان خدنگ غمزهٔ تو

شک نیست که زهر بی‌کمانست


از لعل لب شکرفشانت

یک بوسه به صد هزار جانست


ارزان شده است بوسهٔ تو

ارزان چه بود که رایگانست


هستم همه ساله دست بر سر

چون پای فراق در میانست


گویند صبور باش سعدی

این کار به گفت دیگرانست

sorna
04-02-2012, 11:07 PM
حالم از شرح غمت افسانه ایست

چشمم از عکس رخت بتخانه ایست


هر کجا بدگوهری در عالمست

در کنار آنچنان دردانه ایست


بر امید زلف چون زنجیر تو

ای بسا عاقل که چون دیوانه‌ایست


گفتم او را این چه زلف ( … )

گفت هان فی‌الجمله در ( … )


از لبش یک نکته‌ای ( … )

وز خمش یک قطره‌ای پیمانه‌ایست


با فروغ آفتاب حسن او

شمع گردون کمتر از پروانه‌ایست


نازنینا رخ چه می‌پوشی ز من

آخر این مسکین کم از بیگانه‌ایست


از بت آزر حکایتها کنند

بت خود اینست از ( … )


دل نه جای تست آخر چون کنم

در جهانم خود همین ویرانه‌ایست


این نه دل خوانند کین ( … )

این نه عشق است از ( … )

sorna
04-02-2012, 11:07 PM
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت

ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟


بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را

همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت


یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی

گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت


ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی

هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت


آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را

گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت


شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما

داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت


جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی

خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت


آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم

نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت


در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت

ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت


هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی

قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت

sorna
04-02-2012, 11:07 PM
می‌روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد

می‌گذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد


سر ز پیشت برنمی‌آرم ز دستور طلب

شرم می‌دارم ز روی گلعذارت خیر باد


هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت

از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد


گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت

ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد


گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما

زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد


گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعه‌ای

سعدیا آن گفته‌های آبدارت خیر باد

sorna
04-02-2012, 11:07 PM
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد

غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد


در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم

بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد


رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد

نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد


چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت

سری که باشد او را، در هر بصر نباش


در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم

مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد


شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند

همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد


سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد

تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد

sorna
04-02-2012, 11:08 PM
بخت و دولت به برم زآب روان باز آمد

وز سعادت به سرم سرو روان باز آمد


پیر بودم به وصال رخ خویش همه روز

باز پیرانه سرم بخت جوان باز آمد


دوست بازآمد و دشمن برمید از پیشم

شکرنعمت که به تن جان گران باز آمد


مژدگانی بده ای دوست که محنت بگذشت

نعمت فتح و گشایش به زمان باز آمد


دولت آمد به بر و بخت و سعادت برسید

مشتری از سر شادی به کمان باز آمد


آفتاب کرم و ماه ضیا هم برسید

تاج اقبال و کرامت به عیان باز آمد


سعدیا تاج سعادت دگر از نو برسید

کان نگار شده چون آب روان باز آمد

sorna
04-02-2012, 11:14 PM
رفت آن کم بر تو آبی بود

یا سلام مرا جوابی بود


از سر ناز وز سر خوبی

هر دمی با منت عتابی بود


وعده‌های خوشم همی داد

گویی آن وعده‌ها سرابی بود


روزگار وصال چون بگذشت

گویی آن روزگار خوابی بود


بر کف من ز دست ساقی بزم

هر نفس ساغر شرابی بود


خستهٔ مانده‌ام نمی‌پرسی

که مرا خستهٔ خرابی بود


حبذا آنکه از زکات لبت

عاشقان تو را نصابی بود


سعدیا چون زمان وصل گذشت؟

ای دریغا که چون سرابی بود

sorna
04-02-2012, 11:15 PM
یاد دارم که روزگاری بود

که مرا پیش غمگساری بود


با لب یار و در بر دلدار

هر زمانیم کار و باری بود


جام عیش مرا نه دردی بود

گل وصل مرا نه خاری بود


ز اهوی شیرگیر روبه‌باز

دل بیچاره را شکاری بود


گرد آب حیات بر خورشید

از خط او بنفشه‌زاری بود


همه اسباب عیشم آماده

یارب آن خود چه روزگاری بود


گر جهان موجها زدی ز اغیار

سعدیش بس گزیده یاری بود

sorna
04-02-2012, 11:15 PM
خسرو من چون به بارگاه برآید

نعره و فریاد از سپاه برآید


عاشق صادق ز خان و مان بگریزد

مرد توانگر ز مال و جاه برآید


بر سر کویش نظاره کن که هزاران

یوسف مصری ز قعر چاه برآید


صبح چنان صادقست در طلب او

کز هوس روی او پگاه‌برآید


صومعه داران چو …

از همگان وافضیحتاه برآید


غمزهٔ او مست و …

هر که برون آید از … برآید


گر به مثل دیرتر ز خواب بخیزد

صبح در آن روز چاشتگاه برآید


آینه گر عکس او ز دور ببیند

از دل سنگش هزار آه برآید


مرده اگر یاد او کند به دل خاک

بر سر خاکش بسی گیاه برآید


صبر کن ای دل …

کار برآید چو سال و ماه برآید


چون ز سر عشق او کنند گناهی

بوی عبادت ازان گناه برآید


ای دل سعدی نه …

سجده کن آنجا که …

sorna
04-02-2012, 11:15 PM
باد بهاری وزید، از طرف مرغزار

باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغ‌زار


سرو شد افراخته، کار چمن ساخته

نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار


گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست

سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار


شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد

بید مگر فارغست، از ستم نابکار


شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین

سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار


خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع

نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار


هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند

بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار


برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار


وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار


بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان

طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار


بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت

وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار

sorna
04-02-2012, 11:15 PM
ایا نسیم سحر بوی زلف یار بیار

قرار دل ز سر زلف بی‌قرار بیار


سلامی از من مسکین بدان صنوبر بر

پیامی از آن مهروی گلعذار بیار


حکایت از لب فرهاد ناتوان برسان

سلامی از من مسکین غمگسار بیار


نهان بگوی به آن دوستدار یکدل من

جواب بشنو و آنگه به آشکار بیار


دوای جان من و مرهم روان بویی

از آن دو زلف زره‌وار مشکبار بیار


بهار دیدهٔ من نیست جز که عکس رخش

تلطفی بکن و عکس آن بهار بیار


ز بهر روشنی چشم کز رخش دورست

غبار ازان طرف و گرد از آن دیار بیار


ز من درود فراوان ببر به دلبر من

به لطف مژده‌ای از وصل آن نگار بیار


من آن حدیث که گفتم نگاه دار و ببر

هر آن جواب که گوید به یاد دار و بیار


در انتظار تو سعدی همیشه می‌گوید

که ای نسیم سحر بوی زلف یار بیار

sorna
04-02-2012, 11:16 PM
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز

به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز


ندانم از پی چندین جفا که با من کرد

نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟


به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار

جواب داد فلانی ازان ماست هنوز


چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد

به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز


عداوت از طرف آن شکسته پیمانست

وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز


بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر

که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز


کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق

میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز


نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد

قیاس کردم و ز اندیشه‌ها و راست هنوز


سلام من برسان ای صبا به یار و بگو

که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

sorna
04-02-2012, 11:16 PM
من از تو هیچ نبریدم که هستی یار دلبندم

تو را چون بنده‌ای گشتم به فرمانت کمر بندم


سواری چیست و چالاکی دلم بستی به فتراکی

خوشا و خرما آن دل که باشد صید دلبندم


بدین خوبی بدین پاکی که رویت ( … )

تو را از جمله بگزیدم بجز تو یار نپسندم


به امیدت طربناکم به عشقت ( … )

گهی از ذوق می‌گریم گهی از شوق می‌خندم


بسی تلخی چشیدستم که رویت را بدیدستم

به گفتار و لبت جانا تویی شکر تویی قندم


به عشقت زار و حیرانم ز مدهوشی پریشانم

ز غیرت بیخ غیرت را ز دل یکبارگی کندم


نهال عشق ای دلبر به باغ دل ( … )

حدیث مهربانی را به گیتی زان پراکندم


حدیث خویش بنوشتم چو آن گفتار ( … )

چو در دل مهر تو کشتم مبارک (باد پیوندم)


اگر چه نیست آرامم هنوزت عا(شق خامم)

بسوزان چون سپندم خوش به عشق ( … )


ایاز چاکرت گشتم به محمودی ( … )

به خود نزدیک گردانم چو خود را د( … )

sorna
04-02-2012, 11:16 PM
من این نامه که اکنون می‌نویسم

به آب چشم پر خون می‌نویسم


ازین در بر نوشتم نامه لیکن

نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم


به عذرا درد وامق می‌نمایم

به لیلی حال مجنون می‌نویسم


نگارا قصهٔ خود را به خدمت

نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم


تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم

تو خوش خوان، گرچه من دون می‌نویسم

sorna
04-02-2012, 11:16 PM
بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم

که می‌رود ز غمت بر زبان پریشانم


تو فارغ از من و من در غم تو

بیا ببین که ز غم بر چه سان پریشانم


نه روی با تو نشستن نه رای ( … )

من شکسته دل اندر میان پریشانم


نمی‌توان که به دست آورم کلاله تو

چو سنبل تو شب و روز از آن پریشانم


نمی‌توان که به دست و دیده‌ام ز ( … )

ازان همیشه من از دستشان پریشانم


ز دست دیده ودل هیچ کس پریش نگشت

ازین بتر که من اندر جهان پریشانم


چگونه جمع شود خاطرم که ( … )

ز دست جور تو نامهربان پریشانم


ز عطر مجمر وصفت نیافتم بویی

ازان ز آتش دل چون دخان پریشانم


دلم به وعدهٔ وصل ار چه خوش کند سعدی

چو در فراق بوم همچنان پریشانم

sorna
04-02-2012, 11:17 PM
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو

به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو


ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده

که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو


صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان

به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو


اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش

بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو


سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا

که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو


نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا

که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو


تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری

به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

sorna
04-02-2012, 11:17 PM
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای؟

وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای؟


ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من

لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای؟


بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم

وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟


گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت

فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده‌ای؟


من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو

هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیده‌ای؟

sorna
04-02-2012, 11:17 PM
چنان خوب رویی بدان دلربایی

دریغت نیاید به هر کس نمایی


مرا مصلحت نیست لیکن همان به

که در پرده باشی و بیرون نیایی


وفا را به عهد تو دشمن گرفتم

چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی


چنین دور از خویش و بیگانه گشتم

که افتاد با تو مرا آشنایی


اگر نه امید وصال تو بودی

ز دیده برون کردمی روشنایی


نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من

کسی دید خود عید بی‌روستایی


من و غم ازین پس که دور از رخ تو

چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟

sorna
04-02-2012, 11:17 PM
هر شبی با دلی و صد زاری

منم و آب چشم و بیداری


بنماندست آب در جگرم

بس که چشمم کند گهرباری


دل تو از کجا و غم ز کجا؟

تو چه دانی که چیست غمخواری؟


آگه از حال من شوی آنگاه

که چو من یک شبی به روز آری

sorna
04-02-2012, 11:18 PM
در عهد تو ای نگار دلبند

بس عهد که بشکنند و سوگند


بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند

من چون تو دگر ندیده‌ام خوب

منظور جهانیان و محبوب


دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند

ما را هوس تو کس نیاموخت

پروانه به جهد خویشتن سوخت


عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند

دوران تو نادر اوفتادست

کاین حسن خدا به کس ندادست


در هیچ زمانه‌ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند

ای چشم و چراغ دیده و حی

خون ریختنم چه می‌کنی هی


این جور که می‌بریم تا کی
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟

هرلحظه به سر درآیدم دود

فریاد و جزع نمی‌کند سود


افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند

دل رفت و عنان طاقت از دست

سیل آمد و ره نمی‌توان بست


من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند

مهر تو نگار سرو قامت

بر من رقمست تا قیامت


با دست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند

دل در طلب تو رفت و دینم

جان نیز طمع کنی یقینم


مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند

بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم

sorna
04-02-2012, 11:18 PM
می‌میرم و همچنان نظر بر چپ و راست

تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟


از روی نکو صبر نمی‌شاید کرد

لیکن نه به اختیار می‌باید کرد


خفتی و به خفتنت پراکنده شدیم

برخاستی و به دیدنت زنده شدیم


نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت

تو زیبایی به نام ایزد چرا باید که بربندی؟


می‌شنیدم به حسن چون قمری

چون بدیدم از آن تو خوبتری

صمیمی
04-12-2023, 05:01 PM
زیبا بود