PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار سعدی



صفحه ها : 1 [2] 3 4

sorna
03-28-2012, 12:31 PM
خسرو آنست که در صحبت او شیرینیست

در بهشتست که همخوابه حورالعینیست


دولت آنست که امکان فراغت باشد

تکیه بر بالش بی دوست نه بس تمکینیست


همه عالم صنم چین به حکایت گویند

صنم ماست که در هر خم زلفش چینیست


روی اگر باز کند حلقه سیمین در گوش

همه گویند که این ماهی و آن پروینیست


گر منش دوست ندارم همه کس دارد دوست

تا چه ویسیست که در هر طرفش رامینیست


سر مویی نظر آخر به کرم با ما کن

ای که در هر بن موییت دل مسکینیست


جز به دیدار توام دیده نمی‌باشد باز

گویی از مهر تو با هر که جهانم کینیست


هر که ماه ختن و سرو روانت گوید

او هنوز از قد و بالای تو صورت بینیست


بنده خویشتنم خوان که به شاهی برسم

مگسی را که تو پرواز دهی شاهینیست


نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی

وین نه عیبست که در ملت ما تحسینیست


کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق

هر کسی را که تو بینی به سر خود دینیست

sorna
03-28-2012, 12:31 PM
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت

ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت


در تفکر عقل مسکین پایمال عشق شد

با پریشانی دل شوریده چشمم خواب داشت


کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل

شحنه عشقت سرای عقل در طبطاب داشت


نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود

تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت


دیده‌ام می‌جست و گفتندم نبینی روی دوست

خود درفشان بود چشمم کاندر او سیماب داشت


ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می‌نمود

کی گمان بردم که شهدآلوده زهر ناب داشت


سعدی این ره مشکل افتادست در دریای عشق

اول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت

sorna
03-28-2012, 12:31 PM
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت

یار دل برده دست بر جان داشت


دیده در می‌فشاند در دامن

گوییا آستین مرجان داشت


اندرونم ز شوق می‌سوزد

ور ننالیدمی چه درمان داشت


می‌نپنداشتم که روز شود

تا بدیدم سحر که پایان داشت


در باغ بهشت بگشودند

باد گویی کلید رضوان داشت


غنچه دیدم که از نسیم صبا

همچو من دست در گریبان داشت


که نه تنها منم ربوده عشق

هر گلی بلبلی غزل خوان داشت


رازم از پرده برملا افتاد

چند شاید به صبر پنهان داشت


سعدیا ترک جان بباید گفت

که به یک دل دو دوست نتوان داشت

sorna
03-28-2012, 12:32 PM
چو ابر زلف تو پیرامن قمر می‌گشت

ز ابر دیده کنارم به اشک تر می‌گشت


ز شور عشق تو در کام جان خسته من

جواب تلخ تو شیرینتر از شکر می‌گشت


خوی عذار تو بر خاک تیره می‌افتاد

وجود مرده از آن آب جانور می‌گشت


اگر مرا به زر و سیم دسترس بودی

ز سیم سینه تو کار من چو زر می‌گشت


دل از دریچه فکرت به نفس ناطقه داد

نشان حالت زارم که زارتر می‌گشت


ز شوق روی تو اندر سر قلم سودا

فتاد و چون من سودازده به سر می‌گشت


ز خاطرم غزلی سوزناک روی نمود

که در دماغ فراغ من این قدر می‌گشت

sorna
03-28-2012, 12:32 PM
دلی که دید که پیرامن خطر می‌گشت

چو شمع زار و چو پروانه در به در می‌گشت


هزار گونه غم از چپ و راست دامنگیر

هنوز در تک و پوی غمی دگر می‌گشت


سرش مدام ز شور شراب عشق خراب

چو مست دایم از آن گرد شور و شر می‌گشت


چو بی‌دلان همه در کار عشق می‌آویخت

چو ابلهان همه از راه عقل بر می‌گشت


ز بخت بی ره و آیین و پا و سر می‌زیست

ز عشق بی‌دل و آرام و خواب و خور می‌گشت


هزار بارش از این پند بیشتر دادم

که گرد بیهده کم گرد و بیشتر می‌گشت


به هر طریق که باشد نصیحتش مکنید

که او به قول نصیحت کنان بتر می‌گشت

sorna
03-28-2012, 12:33 PM
آن را که میسر نشود صبر و قناعت

باید که ببندد کمر خدمت و طاعت


چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار

گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت


گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید

تعذیب دلارام به از ذل شفاعت


از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم

امکان شکیب از تو محالست و قناعت


گر نسخه روی تو به بازار برآرند

نقاش ببندد در دکان صناعت


جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند

خود شرم نمی‌آیدش از ننگ بضاعت


دریاب دمی صحبت یاری که دگربار

چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت


انصاف نباشد که من خسته رنجور

پروانه او باشم و او شمع جماعت


لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد

با گردش ایام به بازوی شجاعت


دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت

با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت

sorna
03-28-2012, 12:33 PM
کیست آن لعبت خندان که پری وار برفت

که قرار از دل دیوانه به یک بار برفت


باد بوی گل رویش به گلستان آورد

آب گلزار بشد رونق عطار برفت


صورت یوسف نادیده صفت می‌کردیم

چون بدیدیم زبان سخن از کار برفت


بعد از این عیب و ملامت نکنم مستان را

که مرا در حق این طایفه انکار برفت


در سرم بود که هرگز ندهم دل به خیال

به سرت کز سر من آن همه پندار برفت


آخر این مور میان بسته افتان خیزان

چه خطا داشت که سرکوفته چون مار برفت


به خرابات چه حاجت که یکی مست شود

که به دیدار تو عقل از سر هشیار برفت


به نماز آمده محراب دو ابروی تو دید

دلش از دست ببردند و به زنار برفت


پیش تو مردن از آن به که پس از من گویند

نه به صدق آمده بود این که به آزار برفت


تو نه مرد گل بستان امیدی سعدی

که به پهلو نتوانی به سر خار برفت

sorna
03-28-2012, 12:33 PM
عشق در دل ماند و یار از دست رفت

دوستان دستی که کار از دست رفت


ای عجب گر من رسم در کام دل

کی رسم چون روزگار از دست رفت


بخت و رای و زور و زر بودم دریغ

کاندر این غم هر چهار از دست رفت


عشق و سودا و هوس در سر بماند

صبر و آرام و قرار از دست رفت


گر من از پای اندرآیم گو درآی

بهتر از من صد هزار از دست رفت


بیم جان کاین بار خونم می‌خورد

ور نه این دل چند بار از دست رفت


مرکب سودا جهانیدن چه سود

چون زمام اختیار از دست رفت


سعدیا با یار عشق آسان بود

عشق باز اکنون که یار از دست رفت

sorna
03-28-2012, 12:34 PM
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت

غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت


خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد

مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت


دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود

سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت


به دم سرد سحرگاهی من بازنشست

هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت


الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل

در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ما عالم اندیشه ماست

عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت


بربود انده تو صبرم و نیکو بربود

بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت


دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد

سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت

sorna
03-28-2012, 12:34 PM
چشمت چو تیغ غمزه خون خوار برگرفت

با عقل و هوش خلق به پیکار برگرفت


عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد

مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت


عشقت بنای عقل به کلی خراب کرد

جورت در امید به یک بار برگرفت


شوری ز وصف روی تو در خانگه فتاد

صوفی طریق خانه خمار برگرفت


با هر که مشورت کنم از جور آن صنم

گوید ببایدت دل از این کار برگرفت


دل برتوانم از سر و جان برگرفت و چشم

نتوانم از مشاهده یار برگرفت


سعدی به خفیه خون جگر خورد بارها

این بار پرده از سر اسرار برگرفت

sorna
03-28-2012, 12:35 PM
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت


مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت


هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

sorna
03-28-2012, 12:35 PM
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت

زیبا نتواند دید الا نظر پاکت


گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم

باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت


دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد

هم در تو گریزندم دست من و فتراکت


ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت

وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت


گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت

بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت


مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند

گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت


گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت

ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت


خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت

جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت


چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد

غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت

sorna
03-28-2012, 12:36 PM
این که تو داری قیامتست نه قامت

وین نه تبسم که معجزست و کرامت


هر که تماشای روی چون قمرت کرد

سینه سپر کرد پیش تیر ملامت


هر شب و روزی که بی تو می‌رود از عمر

بر نفسی می‌رود هزار ندامت


عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم

باقی عمر ایستاده‌ام به غرامت


سرو خرامان چو قد معتدلت نیست

آن همه وصفش که می‌کنند به قامت


چشم مسافر که بر جمال تو افتاد

عزم رحیلش بدل شود به اقامت


اهل فریقین در تو خیره بمانند

گر بروی در حسابگاه قیامت


این همه سختی و نامرادی سعدی

چون تو پسندی سعادتست و سلامت

sorna
03-28-2012, 12:36 PM
ای که رحمت می‌نیاید بر منت

آفرین بر جان و رحمت بر تنت


قامتت گویم که دلبندست و خوب

یا سخن یا آمدن یا رفتنت


شرمش از روی تو باید آفتاب

کاندرآید بامداد از روزنت


حسن اندامت نمی‌گویم به شرح

خود حکایت می‌کند پیراهنت


ای که سر تا پایت از گل خرمنست

رحمتی کن بر گدای خرمنت


ماه رویا مهربانی پیشه کن

سیرتی چون صورت مستحسنت


ای جمال کعبه رویی باز کن

تا طوافی می‌کنم پیرامنت


دست گیر این پنج روزم در حیات

تا نگیرم در قیامت دامنت


عزم دارم کز دلت بیرون کنم

و اندرون جان بسازم مسکنت


درد دل با سنگ دل گفتن چه سود

باد سردی می‌دمم در آهنت


گفتم از جورت بریزم خون خویش

گفت خون خویشتن در گردنت


گفتم آتش درزنم آفاق را

گفت سعدی درنگیرد با منت

sorna
03-28-2012, 12:36 PM
آفرین خدای بر جانت

که چه شیرین لبست و دندانت


هر که را گم شدست یوسف دل

گو ببین در چه زنخدانت


فتنه در پارس بر نمی‌خیزد

مگر از چشم‌های فتانت


سرو اگر نیز آمدی و شدی

نرسیدی بگرد جولانت


شب تو روز دیگران باشد

کآفتابست در شبستانت


تا کی ای بوستان روحانی

گله از دست بوستانبانت


بلبلانیم یک نفس بگذار

تا بنالیم در گلستانت


گر هزارم جفا و جور کنی

دوست دارم هزار چندانت


آزمودیم زور بازوی صبر

و آبگینست پیش سندانت


تو وفا گر کنی و گر نکنی

ما به آخر بریم پیمانت


مژده از من ستان به شادی وصل

گر بمیرم به درد هجرانت


سعدیا زنده عارفی باشی

گر برآید در این طلب جانت

sorna
03-28-2012, 12:37 PM
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت

بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت


روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را

سر برنکند خورشید الا ز گریبانت


جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید

چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت


دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید

تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت


هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت

گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت


جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن

این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت


با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری

پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت


ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد

عشاق نیندیشند از خار مغیلانت


دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن

زان گه که درافتادم با قامت فتانت


شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز

سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت


بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست

این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت

sorna
03-28-2012, 12:37 PM
جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت

مویی نفروشم به همه ملک جهانت


شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت

تو خود شکری یا عسلست آب دهانت


یک روز عنایت کن و تیری به من انداز

باشد که تفرج بکنم دست و کمانت


گر راه بگردانی و گر روی بپوشی

من می‌نگرم گوشه چشم نگرانت


بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت

بر ماه نباشد قد چون سرو روانت


آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی

بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت


هر کس که ملامت کند از عشق تو ما را

معذور بدارند چو بینند عیانت


حیفست چنین روی نگارین که بپوشی

سودی به مساکین رسد آخر چه زیانت


بازآی که در دیده بماندست خیالت

بنشین که به خاطر بگرفتست نشانت


بسیار نباشد دلی از دست بدادن

از جان رمقی دارم و هم برخی جانت


دشنام کرم کردی و گفتی و شنیدم

خرم تن سعدی که برآمد به زبانت

sorna
03-28-2012, 12:37 PM
چو نیست راه برون آمدن ز میدانت

ضرورتست چو گوی احتمال چوگانت


به راستی که نخواهم بریدن از تو امید

به دوستی که نخواهم شکست پیمانت


گرم هلاک پسندی ورم بقا بخشی

به هر چه حکم کنی نافذست فرمانت


اگر تو عید همایون به عهد بازآیی

بخیلم ار نکنم خویشتن به قربانت


مه دوهفته ندارد فروغ چندانی

که آفتاب که می‌تابد از گریبانت


اگر نه سرو که طوبی برآمدی در باغ

خجل شدی چو بدیدی قد خرامانت


نظر به روی تو صاحب دلی نیندازد

که بی‌دلش نکند چشم‌های فتانت


غلام همت شنگولیان و رندانم

نه زاهدان که نظر می‌کنند پنهانت


بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکت باد

دعای نیکان از چشم بد نگهبانت


به خاک پات که گر سر فدا کند سعدی

مقصرست هنوز از ادای احسانت

sorna
03-28-2012, 12:37 PM
چه لطیفست قبا بر تن چون سرو روانت

آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت


در دلم هیچ نیاید مگر اندیشه وصلت

تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت


گر تو خواهی که یکی را سخن تلخ بگویی

سخن تلخ نباشد چو برآید به دهانت


نه من انگشت نمایم به هواداری رویت

که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت


در اندیشه ببستم قلم وهم شکستم

که تو زیباتر از آنی که کنم وصف و بیانت


سرو را قامت خوبست و قمر را رخ زیبا

تو نه آنی و نه اینی که هم اینست و هم آنت


ای رقیب ار نگشایی در دلبند به رویم

این قدر بازنمایی که دعا گفت فلانت


من همه عمر بر آنم که دعاگوی تو باشم

گر تو خواهی که نباشم تن من برخی جانت


سعدیا چاره ثباتست و مدارا و تحمل

من که محتاج تو باشم ببرم بار گرانت

sorna
03-28-2012, 12:38 PM
خوش می‌روی به تنها تن‌ها فدای جانت

مدهوش می‌گذاری یاران مهربانت


آیینه‌ای طلب کن تا روی خود ببینی

وز حسن خود بماند انگشت در دهانت


قصد شکار داری یا اتفاق بستان

عزمی درست باید تا می‌کشد عنانت


ای گلبن خرامان با دوستان نگه کن

تا بگذرد نسیمی بر ما ز بوستانت


رخت سرای عقلم تاراج شوق کردی

ای دزد آشکارا می‌بینم از نهانت


هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد

پیکان غمزه در دل ز ابروی چون کمانت


دانی چرا نخفتم تو پادشاه حسنی

خفتن حرام باشد بر چشم پاسبانت


ما را نمی‌برازد با وصلت آشنایی

مرغی لبقتر از من باید هم آشیانت


من آب زندگانی بعد از تو می‌نخواهم

بگذار تا بمیرم بر خاک آستانت


من فتنه زمانم وان دوستان که داری

بی شک نگاه دارند از فتنه زمانت


سعدی چو دوست داری آزاد باش و ایمن

ور دشمنی بباشد با هر که در جهانت

sorna
03-28-2012, 12:38 PM
گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت


سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت


با آن که تو مهر کس نداری

کس نیست که نیست مهربانت


وین سر که تو داری ای ستمکار

بس سر برود در آستانت


بس فتنه که در زمین به پا شد

از روی چو ماه آسمانت


من در تو رسم به جهد هیهات

کز باد سبق برد عنانت


بی یاد تو نیستم زمانی

تا یاد کنم دگر زمانت


کوته نظران کنند و حیفست

تشبیه به سرو بوستانت


و ابرو که تو داری ای پری زاد

در صید چه حاجت کمانت


گویی بدن ضعیف سعدی

نقشیست گرفته از میانت


گر واسطه سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت


شیرینتر از این سخن نباشد

الا دهن شکرفشانت

sorna
03-28-2012, 12:38 PM
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت


بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت


ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت


ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت


مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت


جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بسست حد جنایت


به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت


به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت


کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت


مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت


فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

sorna
03-28-2012, 12:38 PM
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت


تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت


همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت


روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت


قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت


دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرورفت به گل پای جهان پیمایت


چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت


دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت


روز آنست که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت


دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت


عاشق صادق دیدار من آن گه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت


طالب آنست که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

sorna
03-28-2012, 12:39 PM
جان من جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد


می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد


آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد


بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد


تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد


من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد


تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد


عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد


آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد


روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد


مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد


همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد


روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد


که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد


دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

sorna
03-28-2012, 12:39 PM
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد


گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد


شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد


در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد


با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد


هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد


صاحب نظران این نفس گرم چو آتش

دانند که در خرمن من بیشتر افتاد


نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد


سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

sorna
03-28-2012, 12:39 PM
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد


مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد


رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد


وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد


زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد


بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد


روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد


عشق آمد آن چنان به دلم درزد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد


بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد


سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد

sorna
03-28-2012, 12:40 PM
پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد


آتش اندر درون شب بنشست

که تنورم مگر نمی‌تابد


بار عشقت کجا کشد دل من

که قضا و قدر نمی‌تابد


ناوک غمزه بر دل سعدی

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

sorna
03-28-2012, 12:40 PM
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد


گر در خیال خلق پری وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد


افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد


در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد


مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد


وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد


سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

sorna
03-28-2012, 12:40 PM
نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد


کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد


ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد


مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد


چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد


نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

sorna
03-28-2012, 12:41 PM
حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد


سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد


میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد


چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد


تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد


دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد


خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد


چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد


چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد


به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد


ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

sorna
03-28-2012, 12:41 PM
کس این کند که ز یار و دیار برگردد

کند هرآینه چون روزگار برگردد


تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد


به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

ضرورتست که بیچاره وار برگردد


به آب تیغ اجل تشنست مرغ دلم

که نیم کشته به خون چند بار برگردد


به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند

جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد


دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

که در دو دیده یاقوت بار برگردد


گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی

گمان مبر که به معنی ز یار برگردد

sorna
03-28-2012, 12:42 PM
طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد


دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت

گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد


حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم

بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد


عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست

با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد


عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز

عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد


زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش

ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد


حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع

اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد


هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت

شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد


با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق

گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد


هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال

چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

sorna
03-28-2012, 12:42 PM
هر که می با تو خورد عربده کرد

هر که روی تو دید عشق آورد


زهر اگر در مذاق من ریزی

با تو همچون شکر بشاید خورد


آفرین خدای بر پدری

که تو فرزند نازنین پرورد


لایق خدمت تو نیست بساط

روی باید در این قدم گسترد


خواستم گفت خاک پای توام

عقلم اندر زمان نصیحت کرد


گفت در راه دوست خاک مباش

نه که بر دامنش نشیند گرد


دشمنان در مخالفت گرمند

و آتش ما بدین نگردد سرد


مرد عشق ار ز پیش تیر بلا

روی درهم کشد مخوانش مرد


هر که را برگ بی مرادی نیست

گو برو گرد کوی عشق مگرد


سعدیا صاف وصل اگر ندهند

ما و دردی کشان مجلس درد

sorna
03-28-2012, 12:42 PM
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد


ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد


سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد


باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد


هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد


زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد


پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد


مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد


بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد


دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

sorna
03-28-2012, 12:43 PM
که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

که عیش خلوت بی او کدورتی دارد


که را مجال سخن گفتنست به حضرت او

مگر نسیم صبا کاین پیام بگذارد


ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد


مرا که گفت دل از یار مهربان بردار

به اعتماد صبوری که شوق نگذارد


که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود

مرا تمام یقین شد که سهو پندارد


حرام باد بر آن کس نشست با معشوق

که از سر همه برخاستن نمی‌یارد


درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق

که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد


به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار

کس این کند که دل دوستان بیازارد


بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی

نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد


حکایت شب هجران که بازداند گفت

مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد

sorna
03-28-2012, 12:43 PM
هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد


روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد


من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم

هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد


عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان

وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد


هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی

بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد


عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور

کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد


گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد


باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد


آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

sorna
03-28-2012, 12:43 PM
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

کمند شوق کشانم به صلح بازآرد


ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد


دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

چه جای موم که پولاد در گداز آرد


تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد


دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد


اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد


یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد

sorna
03-28-2012, 12:43 PM
کس این کند که دل از یار خویش بردارد

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد


که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد


اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

که از صفای درون با یکی نظر دارد


هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد


گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد


و گر بهشت مصور کنند عارف را

به غیر دوست نشاید که دیده بردارد


از آن متاع که در پای دوستان ریزند

مرا سریست ندانم که او چه سر دارد


دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد


عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد


نظر به روی تو انداختن حرامش باد

که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

sorna
03-28-2012, 12:44 PM
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد


تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد


تو پادشاهی گر چشم پاسبانان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد


خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد


امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد


بکی العذول علی ماجری لا جفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد


هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد


قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد


بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد


جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

sorna
03-28-2012, 12:44 PM
غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد


مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد


کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد


برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد


محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم

چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد


نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد


به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد

محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد


خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد


یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد


چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

sorna
03-28-2012, 12:44 PM
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد


به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد


نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

زمام خاطر بی‌اختیار من دارد


گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

طراوت گل و بوی بهار من دارد


دگر سر من و بالین عافیت هیهات

بدین هوس که سر خاکسار من دارد


به هرزه در سر او روزگار کردم و او

فراغت از من و از روزگار من دارد


مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب

کدام دامن همت غبار من دارد


به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد

sorna
03-28-2012, 12:44 PM
آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

الحق آراسته خلقی و جمالی دارد


درد دل پیش که گویم که بجز باد صبا

کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد


دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد


زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست

زنده آنست که با دوست وصالی دارد


من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول

گر تو را از من و از غیر ملالی دارد


مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی

حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد


غم دل با تو نگویم که نداری غم دل

با کسی حال توان گفت که حالی دارد


طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج

حاصل آنست که سودای محالی دارد


عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی

هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

sorna
03-28-2012, 12:45 PM
آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

نه دل من که دل خلق جهانی دارد


به تماشای درخت چمنش حاجت نیست

هر که در خانه چنو سرو روانی دارد


کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند

باری آن بت بپرستند که جانی دارد


ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر

کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد


علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید

ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد


حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد

ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد


ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش

با کسی گوی که در دست عنانی دارد


عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد


سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد

که نه بحریست محبت که کرانی دارد

sorna
03-28-2012, 12:45 PM
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد


چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد


بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد


گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد


سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد


توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد


جز چشم تو که فتنه قتال عالمست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد


سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

sorna
03-28-2012, 12:45 PM
آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد


شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد


من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان

کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد


برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او

چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد


بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی

دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد


دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام

کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد


چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای

دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد


حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی

من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد


هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او

دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد


وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس

سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد

sorna
03-28-2012, 12:45 PM
هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

صد کاروان عالم اسرار بگذرد


مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی

هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد


هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش

وین دوست منتظر که دگربار بگذرد


گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان

دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد


گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد


بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای

ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد


غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست

الا دمی که در نظر یار بگذرد


آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک

روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد


ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما

گر محتسب به خانه خمار بگذرد


سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست

کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد

sorna
03-28-2012, 12:46 PM
کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد


آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال

عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد


آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد


آخر ای نادره دور زمان از سر لطف

بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد


صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک

صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد


تا دگر باد صبایی به چمن بازآید

عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد


آتشی در دل سعدی به محبت زده‌ای

دود آنست که وقتی به زبان می‌گذرد

sorna
03-28-2012, 12:46 PM
کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

تشنه جان می‌دهد و ماء معین می‌گذرد


سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای

نتوان گفت که زیباتر از این می‌گذرد


حور عین می‌گذرد در نظر سوختگان

یا مه چارده یا لعبت چین می‌گذرد


کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار

که بر آن زلف و بناگوش و جبین می‌گذرد


مردم زیر زمین رفتن او پندارند

کآفتابست که بر اوج برین می‌گذرد


پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست

حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد


هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد

گو حذر کن که هلاک دل و دین می‌گذرد


از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم

با گمان افتم و گر خود به یقین می‌گذرد


گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست

پادشاهیست که بر ملک یمین می‌گذرد


سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی

شاهد آنست که بر گوشه نشین می‌گذرد

sorna
03-28-2012, 12:46 PM
انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد


امروز یقین شد که تو محبوب خدایی

کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد


مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری

هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد


تا کوه گرفتم ز فراقت مژه‌ای آب

چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد


زنهار که از دمدمه کوس رحیلت

چون رایت منصور چه دل‌ها خفقان کرد


باران به بساط اول این سال ببارید

ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد


تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد

هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد


گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت

سلطان صبا پرزر مصریش دهان کرد


از دامن که تا به در شهر بساطی

از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد


شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی

پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد

sorna
03-28-2012, 12:46 PM
باد آمد و بوی عنبر آورد

بادام شکوفه بر سر آورد


شاخ گل از اضطراب بلبل

با آن همه خار سر درآورد


تا پای مبارکش ببوسم

قاصد که پیام دلبر آورد


ما نامه بدو سپرده بودیم

او نافه مشک اذفر آورد


هرگز نشنیده‌ام که بادی

بوی گلی از تو خوشتر آورد


کس مثل تو خوبروی فرزند

نشنید که هیچ مادر آورد


بیچاره کسی که در فراقت

روزی به نماز دیگر آورد


سعدی دل روشنت صدف وار

هر قطره که خورد گوهر آورد


شیرینی دختران طبعت

شور از متمیزان برآورد


شاید که کند به زنده در گور

در عهد تو هر که دختر آورد

sorna
03-28-2012, 12:47 PM
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد


هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست

شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد


طالب عشقی دلی چو موم به دست آر

سنگ سیه صورت نگین نپذیرد


صورت سنگین دلی کشنده سعدیست

هر که بدین صورتش کشند نمیرد

sorna
03-28-2012, 12:47 PM
کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد


ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد


دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد


چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی

که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد


به خسته برگذری صحتش فرازآید

به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد


ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست

که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد


دو چشم مست تو شهری به غمزه‌ای ببرند

کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد


گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم

خیالت از در و بامم به عنف درگیرد


مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی

شبی به دست دعا دامن سحر گیرد

sorna
03-28-2012, 12:48 PM
دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد


بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر

که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد


همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست

که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد


وجود خسته من زیر بار جور فلک

جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد


رواست گر نکند یار دعوی یاری

چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد


چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار

گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد


بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز

طمع از وعده دیدار بر نمی‌گیرد

sorna
03-28-2012, 12:48 PM
کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد


فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی

نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد


نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی

در آفتاب جمالت چو موم بگدازد


چنین پسر که تویی راحت روان پدر

سزد که مادر گیتی به روی او نازد


کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش

چو لشکری که به دنبال صید می‌تازد


کدام گل که به روی تو ماند اندر باغ

کدام سرو که با قامتت سر افرازد


درخت میوه مقصود از آن بلندترست

که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد


مسلمش نبود عشق یار آتشروی

مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد


مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ

که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد


خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی

دلی که از تو بپرداخت با که پردازد

sorna
03-28-2012, 12:48 PM
بگذشت و باز آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد


خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد


دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد


دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

هر جا که عاقلی بود این جا دم از جنون زد


یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد


غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد


سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

sorna
03-28-2012, 12:48 PM
هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد


آن کس که دلی دارد آراسته معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد


گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد


آخر نه منم تنها در بادیه سودا

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد


بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد


فضلست اگرم خوانی عدلست اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد


تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد


سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

sorna
03-28-2012, 12:49 PM
به حدیث درنیایی که لبت شکر نریزد

نچمی که شاخ طوبی به ستیزه برنریزد


هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد

ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد


دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد

مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد


که نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان

تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد


دررست لفظ سعدی ز فراز بحر معنی

چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد

sorna
03-28-2012, 12:49 PM
آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد


غم هجران به سویتتر از این قسمت کن

کاین همه درد به جان من تنها نرسد


سروبالای منا گر به چمن برگذری

سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد


چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات

که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد


ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد


بر سر خوان لبت دست چو من درویشی

به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد


ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت

بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد


هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود

خار بردارم اگر دست به خرما نرسد


سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک

پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد

sorna
03-28-2012, 12:49 PM
از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد


به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق

که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد


همه خطای منست این که می‌رود بر من

ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد


بیا که گر به گریبان جان رسد دستم

ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد


که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت

که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد


رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما

فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد


ز هر نبات که حسنی و منظری دارد

به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد


چو خسرو از لب شیرین نمی‌برد مقصود

قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد


زکات لعل لبت را بسی طلبکارند

میان این همه خواهندگان به من چه رسد


رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد

sorna
03-28-2012, 12:50 PM
کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد


دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین

بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد


که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز

مردم از عقل به دربرد که او دانا شد


شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی

چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد


عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت

آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد


عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین

گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد


پر نشد چون صدف از لولو لالا دهنی

که نه از حسرت او دیده ما دریا شد


سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست

وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد

sorna
03-28-2012, 12:50 PM
گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

زهی سعادت و دولت که یار ما باشد


اگر هزار غمست از جهانیان بر دل

همین بسست که او غمگسار ما باشد


به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق

گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد


از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان

وزین جهت شرف روزگار ما باشد


جفای پرده درانم تفاوتی نکند

اگر عنایت او پرده دار ما باشد


مراد خاطر ما مشکلست و مشکل نیست

اگر مراد خداوندگار ما باشد


به اختیار قضای زمان بباید ساخت

که دایم آن نبود کاختیار ما باشد


و گر به دست نگارین دوست کشته شویم

میان عالمیان افتخار ما باشد


به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی

و گر قبول کنی کار کار ما باشد


نگارخانه چینی که وصف می‌گویند

نه ممکنست که مثل نگار ما باشد


چنین غزال که وصفش همی‌رود سعدی

گمان مبر که به تنها شکار ما باشد

sorna
03-28-2012, 12:50 PM
شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی‌خبر باشد


تیرباران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد


عاشقان کشتگان معشوقند

هر که زندست در خطر باشد


همه عالم جمال طلعت اوست

تا که را چشم این نظر باشد


کس ندانم که دل بدو ندهد

مگر آن کس که بی بصر باشد


آدمی را که خارکی در پای

نرود طرفه جانور باشد


گو ترش روی باش و تلخ سخن

زهر شیرین لبان شکر باشد


عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد


پای رفتن نماند سعدی را

مرغ عاشق بریده پر باشد

sorna
03-28-2012, 12:50 PM
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد


ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد


به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد


سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد


قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

sorna
03-28-2012, 12:51 PM
از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد


گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد


چون مرا عشق تو از هر چه جهان بازاستد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد


تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد


در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد


گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد


هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد


جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

sorna
03-28-2012, 12:51 PM
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد


مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد


ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد


پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد


نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد


گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد


به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد


خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد


میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد


به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد


چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

sorna
03-28-2012, 12:51 PM
با کاروان مصری چندین شکر نباشد

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد


این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید

وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد


گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم

با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد


ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان

هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد


هر آدمی که بینی از سر عشق خالی

در پایه جمادست او جانور نباشد


الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را

ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد


هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس

جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد


بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را

از ذوق اندرونش پروای در نباشد


تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من

شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد


دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی

الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد


تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد

طامات مدعی را چندین اثر نباشد

sorna
03-28-2012, 12:51 PM
تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد


تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد


آیین وفا و مهربانی در

در شهر شما مگر نباشد


گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد


ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد


این شور که در سرست ما را

وقتی برود که سر نباشد


بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به درنباشد


چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد


در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد


گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

sorna
03-28-2012, 12:52 PM
چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد


نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد


مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی

نزنند سائلی را که دری دگر نباشد


به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم

نکنی که چشم مستت ز خمار برنباشد


همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد

مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب درنباشد


چه خوشست مرغ وحشی که جفای کس نبیند

من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد


نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت

نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد


قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه

که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد


چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او

سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد


شب و روز رفت باید قدم روندگان را

چو به مؤمنی رسیدی دگرت سفر نباشد


عجبست پیش بعضی که ترست شعر سعدی

ورق درخت طوبیست چگونه تر نباشد

sorna
03-28-2012, 12:52 PM
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

تا مدعی اندر پس دیوار نباشد


آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی

بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد


ای دوست برآور دری از خلق به رویم

تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد


می‌خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

کو باشد و من باشم و اغیار نباشد


پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست

هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد


با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری

الا به سر خویشتنت کار نباشد


سهلست به خون من اگر دست برآری

جان دادن در پای تو دشوار نباشد


ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار

مه را لب و دندان شکربار نباشد


وان سرو که گویند به بالای تو باشد

هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد


ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق

صوفی نپسندند که خمار نباشد


هر پای که در خانه فرورفت به گنجی

دیگر همه عمرش سر بازار نباشد


عطار که در عین گلابست عجب نیست

گر وقت بهارش سر گلزار نباشد


مردم همه دانند که در نامه سعدی

مشکیست که در کلبه عطار نباشد


جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست

کان یار نباشد که وفادار نباشد

sorna
03-28-2012, 12:52 PM
جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

یاری که تحمل نکند یار نباشد


گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد


آن بار که گردون نکشد یار سبکروح

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد


تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد


آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد


از دیده من پرس که خواب شب مستی

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد


گر دست به شمشیر بری عشق همانست

کان جا که ارادت بود انکار نباشد


از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه

کم پای برهنه خبر از خار نباشد


مرغان قفس را المی باشد و شوقی

کان مرغ نداند که گرفتار نباشد


دل آینه صورت غیبست ولیکن

شرطست که بر آینه زنگار نباشد


سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد

دربند نسیم خوش اسحار نباشد


آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

جایی بفروشد که خریدار نباشد

sorna
03-28-2012, 12:53 PM
گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد


گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد


لعلست یا لبانت قندست یا دهانت

تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد


صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا

لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد


زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی

حقا که در دهانش این انگبین نباشد


گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی

با یار مهربانت باید که کین نباشد


گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل

در کار نازنینان جان نازنین نباشد


ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند

گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد


عشقش حرام بادا بر یار سروبالا

تردامنی که جانش در آستین نباشد


سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد

الا گرش برانی علت جز این نباشد

sorna
03-28-2012, 12:53 PM
اگر سروی به بالای تو باشد

نه چون بشن دلارای تو باشد


و گر خورشید در مجلس نشیند

نپندارم که همتای تو باشد


و گر دوران ز سر گیرند هیهات

که مولودی به سیمای تو باشد


که دارد در همه لشکر کمانی

که چون ابروی زیبای تو باشد


مبادا ور بود غارت در اسلام

همه شیراز یغمای تو باشد


برای خود نشاید در تو پیوست

همی‌سازیم تا رای تو باشد


دو عالم را به یک بار از دل تنگ

برون کردیم تا جای تو باشد


یک امروزست ما را نقد ایام

مرا کی صبر فردای تو باشد


خوشست اندر سر دیوانه سودا

به شرط آن که سودای تو باشد


سر سعدی چو خواهد رفتن از دست

همان بهتر که در پای تو باشد

sorna
03-28-2012, 12:53 PM
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد


بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد

درویش که بازارش با محتشمی باشد


زین سان که وجود توست ای صورت روحانی

شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد


گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی

شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد


با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی

بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد


رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد

کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد


هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست

داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد


کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی

الا به کسی گویی کو را المی باشد

sorna
03-28-2012, 12:54 PM
تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

چو شمست خاطر رفتن بجز تنها نمی‌باشد


دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت

مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد


ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری

که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد


پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر

عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد


چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت

که ما را از سر کویت سر دروا نمی‌باشد


مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه

نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمی‌باشد


جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون

عجب می‌دارم از هامون که چون دریا نمی‌باشد


همه شب می‌پزم سودا به بوی وعده فردا

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی‌باشد


چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل

ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی‌باشد

sorna
03-28-2012, 12:54 PM
مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد


به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد

به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد


اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش

مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد


گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند

و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد


مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار

بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد


کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی

به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد


به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت

مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد


به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت

عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد


به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد


به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی

مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

sorna
03-28-2012, 12:54 PM
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد


کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد


سروبالای منا گر چون گل آیی به چمن

خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد


روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش

آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد


شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند

فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد


دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست

ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد


خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست

باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد


سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق

گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

sorna
03-28-2012, 12:54 PM
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد

نقد امید عمر من در طلب وصال شد


گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من

این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد


بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب

بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد


پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را

بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد


زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل

آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد


طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم

کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد


سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری

کو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد

sorna
03-28-2012, 12:55 PM
امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد


بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد


افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد


تنها نه من به دانه خالت مقیدم

این دانه هر که دید گرفتار دام شد


گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم

چشمم دور بماند و زیادت مقام شد


ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

اکنونت افکند که ز دستت لگام شد


نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن

توبت کنون چه فایده دارد که نام شد


از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد


ابنای روزگار غلامان به زر خرند

سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد


آن مدعی که دست ندادی ببند کس

این بار در کمند تو افتاد و رام شد


شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

sorna
03-28-2012, 12:55 PM
هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد


همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد


گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد


شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید

گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد


سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد

هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد


برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت

وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد


هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد

همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد


تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد

sorna
03-28-2012, 12:55 PM
دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد


تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد


چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد


آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد


از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد


چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد


هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را

می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد


گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد


گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد


سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد

sorna
03-28-2012, 12:56 PM
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد


مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد


آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد


سجاده نشینی که مرید غم او شد

آوازه اش از خانه خمار برآمد


زاهد چو کرامات بت عارض او دید

از چله میان بسته به زنار برآمد


بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش

اندر نظر هر که پری وار برآمد


من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب

دیبای جمال تو به بازار برآمد


کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

آن کام میسر شد وین کار برآمد


سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

sorna
03-28-2012, 12:56 PM
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

راست گویی به تن مرده روان بازآمد


بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

بامداد از در من صلح کنان بازآمد


پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد


دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد


مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت

دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد


باور از بخت ندارم که به صلح از در من

آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد


تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب

هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد


عشق روی تو حرامست مگر سعدی را

که به سودای تو از هر که جهان بازآمد


دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید

کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد

sorna
03-28-2012, 12:56 PM
روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند


طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال

ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند


تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند

هر که به خیلش درست قامت سرو بلند


عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق

قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند


دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند


کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند


هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند


در نظر دشمنان نوش نباشد هنی

وز قبل دوستان نیش نباشد گزند


این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

می‌نکند التفات آن که به دستش کمند


سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست

با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند

sorna
03-28-2012, 12:56 PM
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند


وقتست اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند


سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند


دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند


ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند


هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند


سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند


شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند


گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند


ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند


قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند


فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند


شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند


زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

sorna
03-28-2012, 12:56 PM
آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند


دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند


زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند


بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند


هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند


امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند


آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند


گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند


هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند


در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند


سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

sorna
03-28-2012, 12:57 PM
دلم خیال تو را ره نمای می‌داند

جز این طریق ندانم خدای می‌داند


ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم

اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند


ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

به چشم‌های کش دلربای می‌داند


بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت

کجا رود که هم آن جای جای می‌داند


به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی

که چاره در غم تو های های می‌داند

sorna
03-28-2012, 12:57 PM
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند


می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند


خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

من بگویم به لب چشمه حیوان ماند


تا سر زلف پریشان تو محبوب منست

روزگارم به سر زلف پریشان ماند


چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل

تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند


هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد

زینهار از دل سختش که به سندان ماند


نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد

یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند


تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک

من چنان زار بگریم که به باران ماند


طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی

کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند


هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست

حیوانیست که بالاش به انسان ماند

sorna
03-28-2012, 12:58 PM
حسن تو دایم بدین قرار نماند

مست تو جاوید در خمار نماند


ای گل خندان نوشکفته نگه دار

خاطر بلبل که نوبهار نماند


حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین

تا به قیامت بر او نگار نماند


عاقبت از ما غبار ماند زنهار

تا ز تو بر خاطری غبار نماند


پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی

بگذرد امسال و همچو پار نماند


هم بدهد دور روزگار مرادت

ور ندهد دور روزگار نماند


سعدی شوریده بی‌قرار چرایی

در پی چیزی که برقرار نماند


شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست

بل چو قضا آید اختیار نماند

sorna
03-28-2012, 12:58 PM
عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند


پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال

گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند


پرده بر عیبم بپوشیدند و دامن بر گناه

جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند


تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند

یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند


دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس

دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند


ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند

حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند


داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر

آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند


ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی

ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند


پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را

بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند


عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال

این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند

sorna
03-28-2012, 12:59 PM
گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند

بلبلان را در سماع آورده‌اند


ساقیان لاابالی در طواف

هوش میخواران مجلس برده‌اند


جرعه‌ای خوردیم و کار از دست رفت

تا چه بی هوشانه در می‌کرده‌اند


ما به یک شربت چنین بیخود شدیم

دیگران چندین قدح چون خورده‌اند


آتش اندر پختگان افتاد و سوخت

خام طبعان همچنان افسرده‌اند


خیمه بیرون بر که فراشان باد

فرش دیبا در چمن گسترده‌اند


زندگانی چیست مردن پیش دوست

کاین گروه زندگان دل مرده‌اند


تا جهان بودست جماشان گل

از سلحداران خار آزرده‌اند


عاشقان را کشته می‌بینند خلق

بشنو از سعدی که جان پرورده‌اند

sorna
03-28-2012, 01:01 PM
اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند


لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند


آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند


پندارم آهوان تتارند مشک ریز

لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند


رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد

کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند


آب حیات در لب اینان به ظن من

کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند


دست گدا به سیب زنخدان این گروه

نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند


گل برچنند روز به روز از درخت گل

زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند


عذر است هندوی بت سنگین پرست را

بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند


این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند

وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند


آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند

وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند


بر استوای قامتشان گویی ابروان

بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند


با قامت بلند صنوبرخرامشان

سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند


سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ

کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند


ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد

کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند


دامن کشان حسن دلاویز را چه غم

کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند


در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست

مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند


با چابکان دلبر و شوخان دلفریب

بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند


هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق

نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند


زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی

ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند


گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل

پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند


نادر گرفت دامن سودای وصلشان

دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند


بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار

مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند

sorna
03-28-2012, 01:02 PM
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند


حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند


کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند


بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند


دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

که مدتی ببریدند و بازپیوستند


به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند


یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست

که سروهای چمن پیش قامتش پستند


اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند


مثال راکب دریاست حال کشته عشق

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند


به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری

جواب داد که آزادگان تهی دستند


به راه عقل برفتند سعدیا بسیار

که ره به عالم دیوانگان ندانستند

sorna
03-28-2012, 01:03 PM
آخر ای سنگ دل سیم زنخدان تا چند

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند


خار در پای گل از دور به حسرت دیدن

تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند


گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی

چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند


بیم آنست دمادم که برآرم فریاد

صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند


تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز

ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند


رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست

خوردن خون دل خلق به دستان تا چند


سعدی از دست تو از پای درآید روزی

طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند

sorna
03-28-2012, 01:03 PM
کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

تا دگربار که بیند که به ما پیوندند


خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند


آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند


طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین

مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند


ما همانیم که بودیم و محبت باقیست

ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند


عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند

جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند


مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت

با طبیبان که در این باب نه دانشمندند


ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند

که در این مرحله بیچاره اسیری چندند


طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند

مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند


مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست

شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

sorna
03-28-2012, 01:04 PM
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند


تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند


آن که گویند به عمری شب قدری باشد

مگر آنست که با دوست به پایان آرند


دامن دولت جاوید و گریبان امید

حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند


نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس

که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند


عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند


بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی

که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند


یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند


سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند


تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

sorna
03-28-2012, 01:04 PM
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند


که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید

یا مگر آینه در پیش جمالش دارند


عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی

این همه میل که با دانه خالش دارند


نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت

نه حریفی که توقع به وصالش دارند


غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد

تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند


عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست

مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند


دوستی با تو حرامست که چشمان کشت

خون عشاق بریزند و حلالش دارند


خرما دور وصالی و خوشا درد دلی

که به معشوق توان گفت و مجالش دارند


حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست

دردمندان خبر از صورت حالش دارند

sorna
03-28-2012, 01:05 PM
تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند


و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست

کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند


به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند


هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد

اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند


روا بود همه خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند


قمر مقابله با روی او نیارد کرد

و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند


به چند سال نشاید گرفت ملکی را

که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند


خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد

اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند


کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را

چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند


وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی

مگر که راه بیابان پرخطر گیرند

sorna
03-28-2012, 01:05 PM
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند


چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند


چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند


غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند


تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند


قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند


مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند


رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند

sorna
03-28-2012, 01:05 PM
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

گرفتگان ارادت به جور نگریزند


امیدواران دست طلب ز دامن دوست

اگر فروگسلانند در که آویزند


مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند


نشان من به سر کوی می‌فروشان ده

من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند


بگیر جامه صوفی بیار جام شراب

که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند


رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار

هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند


مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد

رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند


به خونبهای منت کس مطالبت نکند

حلال باشد خونی که دوستان ریزند


طریق ما سر عجزست و آستان رضا

که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند

sorna
03-28-2012, 01:05 PM
آفتاب از کوه سر بر می‌زند

ماه روی انگشت بر در می‌زند


آن کمان ابرو که تیر غمزه اش

هر زمانی صید دیگر می‌زند


دست و ساعد می‌کشد درویش را

تا نپنداری که خنجر می‌زند


یاسمین بویی که سرو قامتش

طعنه بر بالای عرعر می‌زند


روی و چشمی دارم اندر مهر او

کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند


عشق را پیشانیی باید چو میخ

تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند


انگبین رویان نترسند از مگس

نوش می‌گیرند و نشتر می‌زنند


در به روی دوست بستن شرط نیست

ور ببندی سر به در بر می‌زند


سعدیا دیگر قلم پولاد دار

کاین سخن آتش به نی در می‌زند

sorna
03-28-2012, 01:06 PM
بلبلی بی‌دل نوایی می‌زند

بادپیمایی هوایی می‌زند


کس نمی‌بینم ز بیرون سرای

و اندرونم مرحبایی می‌زند


آتشی دارم که می‌سوزد وجود

چون بر او باد صبایی می‌زند


گر چه دریا را نمی‌بیند کنار

غرقه حالی دست و پایی می‌زند


فتنه‌ای بر بام باشد تا یکی

سر به دیوار سرایی می‌زند


آشنایان را جراحت مرهمست

زان که شمشیر آشنایی می‌زند


حیف باشد دست او در خون من

پادشاهی با گدایی می‌زند


بنده‌ام گر بی گناهی می‌کشد

راضیم گر بی خطایی می‌زند


شکر نعمت می‌کنم گر خلعتی

می‌فرستد یا قفایی می‌زند


ناپسندیدست پیش اهل رای

هر که بعد از عشق رایی می‌زند


محتسب گو چنگ میخواران بسوز

مطرب ما خوش به تایی می‌زند


دود از آتش می‌رود خون از قتیل

سعدی این دم هم ز جایی می‌زند

sorna
03-28-2012, 01:06 PM
توانگران که به جنب سرای درویشند

مروتست که هر وقت از او بیندیشند


تو ای توانگر حسن از غنای درویشان

خبر نداری اگر خسته‌اند و گر ریشند


تو را چه غم که یکی در غمت به جان آید

که دوستان تو چندان که می‌کشی بیشند


مرا به علت بیگانگی ز خویش مران

که دوستان وفادار بهتر از خویشند


غلام همت رندان و پاکبازانم

که از محبت با دوست دشمن خویشند


هرآینه لب شیرین جواب تلخ دهد

چنان که صاحب نوشند ضارب نیشند


تو عاشقان مسلم ندیده‌ای سعدی

که تیغ بر سر و سر بنده وار در پیشند


نه چون منند و تو مسکین حریص کوته دست

که ترک هر دو جهان گفته‌اند و درویشند

sorna
03-28-2012, 01:06 PM
یار باید که هر چه یار کند

بر مراد خود اختیار کند


زینهار از کسی که در غم دوست

پیش بیگانه زینهار کند


بار یاران بکش که دامن گل

آن برد کاحتمال خار کند


خانه عشق در خراباتست

نیک نامی در او چه کار کند


شهربند هوای نفس مباش

سگ شهر استخوان شکار کند


هر شبی یار شاهدی بودن

روز هشیاریت خمار کند


قاضی شهر عاشقان باید

که به یک شاهد اختصار کند


سر سعدی سرای سلطانست

نادر آن جا کسی گذار کند

sorna
03-28-2012, 01:07 PM
بخرام بالله تا صبا بیخ صنوبر برکند

برقع افکن تا بهشت از حور زیور برکند


زان روی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان

تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند


خلقی چو من بر روی تو آشفته همچون موی تو

پای آن نهد در کوی تو کاول دل از سر برکند


زان عارض فرخنده خو نه رنگ دارد گل نه بو

انگشت غیرت را بگو تا چشم عبهر برکند


ما خار غم در پای جان در کویت ای گلرخ روان

وان گه که را پروای آن کز پای نشتر برکند


ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک

بنمای پیکر تا فلک مهر از دوپیکر برکند


باری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری

واله شود کبک دری طاووس شهپر برکند


سعدی چو شد هندوی تو هل تا پرستد روی تو

کو خیمه زد پهلوی تو فردای محشر برکند

sorna
03-28-2012, 01:07 PM
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند


دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست

سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند


سحر گویند حرامست در این عهد ولیک

چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند


غرقه در بحر عمیق تو چنان بی‌خبرم

که مبادا که چه دریام به ساحل نکند


به گلستان نروم تا تو در آغوش منی

بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند


هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت

چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند

sorna
03-28-2012, 01:07 PM
میل بین کان سروبالا می‌کند

سرو بین کاهنگ صحرا می‌کند


میل از این خوشتر نداند کرد سرو

ناخوش آن میلست کز ما می‌کند


حاجت صحرا نبود آیینه هست

گر نگارستان تماشا می‌کند


غافلست از صورت زیبای او

آن که صورت‌های دیبا می‌کند


من هم اول روز دانستم که عشق

خون مباح و خانه یغما می‌کند


صبر هم سودی ندارد کآب چشم

راز پنهان آشکارا می‌کند


گر مراد ما نباشد گو مباش

چون مراد اوست هل تا می‌کند


یار زیبا گر بریزد خون یار

زشت نتوان گفت زیبا می‌کند


سعدیا بعد از تحمل چاره نیست

هر ستم کان دوست با ما می‌کند


تا مگس را جان شیرین در تنست

گرد آن گردد که حلوا می‌کند

sorna
03-28-2012, 01:07 PM
سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند

وان ماه محتشم که چه گفتار می‌کند


آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری

قصد هلاک مردم هشیار می‌کند


دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را

هر گه که التفات پری وار می‌کند


ما روی کرده از همه عالم به روی او

وان سست عهد روی به دیوار می‌کند


عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان

خفتست او عیب مردم بیدار می‌کند


من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب

صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند


بیچاره از مطالعه روی نیکوان

صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند


سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان

دربند او مشو که گرفتار می‌کند

sorna
03-28-2012, 01:08 PM
زلف او بر رخ چو جولان می‌کند

مشک را در شهر ارزان می‌کند


جوهری عقل در بازار حسن

قیمت لعلش به صد جان می‌کند


آفتاب حسن او تا شعله زد

ماه رخ در پرده پنهان می‌کند


من همه قصد وصالش می‌کنم

وان ستمگر عزم هجران می‌کند


گر نمکدان پرشکر خواهی مترس

تلخیی کان شکرستان می‌کند


تیر مژگان و کمان ابروش

عاشقان را عید قربان می‌کند


از وفاها هر چه بتوان می‌کنم

وز جفاها هر چه نتوان می‌کند

sorna
03-28-2012, 01:08 PM
یار با ما بی‌وفایی می‌کند

بی‌گناه از من جدایی می‌کند


شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا

جای دیگر روشنایی می‌کند


می‌کند با خویش خود بیگانگی

با غریبان آشنایی می‌کند


جوفروشست آن نگار سنگ دل

با من او گندم نمایی می‌کند


یار من اوباش و قلاشست و رند

بر من او خود پارسایی می‌کند


ای مسلمانان به فریادم رسید

کان فلانی بی‌وفایی می‌کند


کشتی عمرم شکستست از غمش

از من مسکین جدایی می‌کند


آن چه با من می‌کند اندر زمان

آفت دور سمایی می‌کند


سعدی شیرین سخن در راه عشق

از لبش بوسی گدایی می‌کند

sorna
03-28-2012, 01:08 PM
هر که بی او زندگانی می‌کند

گر نمی‌میرد گرانی می‌کند


من بر آن بودم که ندهم دل به عشق

سروبالا دلستانی می‌کند


مهربانی می‌نمایم بر قدش

سنگ دل نامهربانی می‌کند


برف پیری می‌نشیند بر سرم

همچنان طبعم جوانی می‌کند


ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق

آب چشمم ترجمانی می‌کند


آهن افسرده می‌کوبد که جهد

با قضای آسمانی می‌کند


عقل را با عشق زور پنجه نیست

احتمال از ناتوانی می‌کند


چشم سعدی در امید روی یار

چون دهانش درفشانی می‌کند


هم بود شوری در این سر بی خلاف

کاین همه شیرین زبانی می‌کند

sorna
03-28-2012, 01:09 PM
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند

سروران بر در سودای تو خاک قدمند


شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق

خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند


خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن

قتل اینان که روا داشت که صید حرمند


صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب

زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند


گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان

تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند


هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست

تا نگویی که اسیران کمند تو کمند


حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی

گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند


در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش

که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند


زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس

به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند


بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز

چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند


جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست

گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند


غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس

نشناسی که جگرسوختگان در المند


تو سبکبار قوی حال کجا دریابی

که ضعیفان غمت بارکشان ستمند


سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد

سست عهدان ارادت ز ملامت برمند

sorna
03-28-2012, 01:10 PM
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند

کو مرهمست اگر دگران نیش می‌زنند


ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار

همچون طلسم پای خجالت به دامنند


یک بامداد اگر بخرامی به بوستان

بینی که سرو را ز لب جوی برکنند


تلخست پیش طایفه‌ای جور خوبروی

از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند


ای متقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز

کاینان به دل ربودن مردم معینند


یا پرده‌ای به چشم تأمل فروگذار

یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند


جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف

صندوق سر توست نخواهم که بشکنند


حسن تو نادرست در این عهد و شعر من

من چشم بر تو و همگان گوش بر منند


گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست

الا به راه دیده سعدی نظر کنند

sorna
03-28-2012, 01:11 PM
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند

بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند


کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد

من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند


اهل نظرانند که چشمی به ارادت

با روی تو دارند و دگر بی بصرانند


هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا

بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند


ساقی بده آن کوزه خمخانه به درویش

کان‌ها که بمردند گل کوزه گرانند


چشمی که جمال تو ندیدست چه دیدست

افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند


تا رای کجا داری و پروای که داری

کز هر طرفت طایفه‌ای منتظرانند


اینان که به دیدار تو در رقص می‌آیند

چون می‌روی اندر طلبت جامه درانند


سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت

بر در بنشینم اگر از خانه برانند

sorna
03-28-2012, 01:13 PM
این جا شکری هست که چندین مگسانند

یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند


بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی

کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند


ای قافله سالار چنین گرم چه رانی

آهسته که در کوه و کمر بازپسانند


صد مشعله افروخته گردد به چراغی

این نور تو داری و دگر مقتبسانند


من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت

و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند


آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت

چون صبح پدیدست که صادق نفسانند


و آنان که به دیدار چنان میل ندارند

سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند


دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت

حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند


در طالع من نیست که نزدیک تو باشم

می‌گویمت از دور دعا گر برسانند

sorna
03-28-2012, 01:13 PM
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند


پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند

صید را پای ببندند و رها نیز کنند


نظری کن به من خسته که ارباب کرم

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند


عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو

سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند


گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن

کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند


بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش

کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند


تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب

کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند


گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند


سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج

ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند

sorna
03-28-2012, 01:13 PM
اگر تو برشکنی دوستان سلام کنند

که جور قاعده باشد که بر غلام کنند


هزار زخم پیاپی گر اتفاق افتد

ز دست دوست نشاید که انتقام کنند


به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

چو روی باز کنی بازت احترام کنند


مرا کمند میفکن که خود گرفتارم

لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند


چو مرغ خانه به سنگم بزن که بازآیم

نه وحشیم که مرا پای بند دام کنند


یکی به گوشه چشم التفات کن ما را

که پادشاهان گه گه نظر به عام کنند


که گفت در رخ زیبا حلال نیست نظر

حلال نیست که بر دوستان حرام کنند


ز من بپرس که فتوی دهم به مذهب عشق

نظر به روی تو شاید که بردوام کنند


دهان غنچه بدرد نسیم باد صبا

لبان لعل تو وقتی که ابتسام کنند


غریب مشرق و مغرب به آشنایی تو

غریب نیست که در شهر ما مقام کنند


من از روی تو نپیچم که شرط عشق آنست

که روی در غرض و پشت برملام کنند


به جان مضایقه با دوستان مکن سعدی

که دوستی نبود هر چه ناتمام کنند

sorna
03-28-2012, 01:13 PM
نشاید که خوبان به صحرا روند

همه کس شناسند و هر جا روند


حلالست رفتن به صحرا ولیک

نه انصاف باشد که بی ما روند


نباید دل از دست مردم ربود

چو خواهند جایی که تنها روند


که بپسندد از باغبانان گل

که از بانگ بلبل به سودا روند


برآرند فریاد عشق از ختا

گر این شوخ چشمان به یغما روند


همه سروها را بباید خمید

که در پای آن سروبالا روند


بسا هوشمندا که در کوی عشق

چو من عاقل آیند و شیدا روند


بسازیم بر آسمان سلمی

اگر شاهدان بر ثریا روند


نه سعدی در این گل فرورفت و بس

که آنان که بر روی دریا روند

sorna
03-28-2012, 01:14 PM
به بوی آن که شبی در حرم بیاسایند

هزار بادیه سهلست اگر بپیمایند


طریق عشق جفا بردنست و جانبازی

دگر چه چاره که با زورمند برنایند


اگر به بام برآید ستاره پیشانی

چو ماه عید به انگشت‌هاش بنمایند


در گریز نبستست لیکن از نظرش

کجا روند اسیران که بند بر پایند


ز خون عزیزترم نیست مایه‌ای در تن

فدای دست عزیزان اگر بیالایند


مگر به خیل تو با دوستان نپیوندند

مگر به شهر تو بر عاشقان نبخشایند


فدای جان تو گر جان من طمع داری

غلام حلقه به گوش آن کند که فرمایند


هزار سرو خرامان به راستی نرسد

به قامت تو و گر سر بر آسمان سایند


حدیث حسن تو و داستان عشق مرا

هزار لیلی و مجنون بر آن نیفزایند


مثال سعدی عودست تا نسوزانی

جماعت از نفسش دم به دم نیاسایند

sorna
03-28-2012, 01:14 PM
اخترانی که به شب در نظر ما آیند

پیش خورشید محالست که پیدا آیند


همچنین پیش وجودت همه خوبان عدمند

گر چه در چشم خلایق همه زیبا آیند


مردم از قاتل عمدا بگریزند به جان

پاکبازان بر شمشیر تو عمدا آیند


تا ملامت نکنی طایفه رندان را

که جمال تو ببینند و به غوغا آیند


یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی

مردمان از در و بامت به تماشا آیند


دلق و سجاده ناموس به میخانه فرست

تا مریدان تو در رقص و تمنا آیند


از سر صوفی سالوس دوتایی برکش

کاندر این ره ادب آنست که یکتا آیند


می‌ندانم خطر دوزخ و سودای بهشت

هر کجا خیمه زنی اهل دل آن جا آیند


آه سعدی جگر گوشه نشینان خون کرد

خرم آن روز که از خانه به صحرا آیند

sorna
03-28-2012, 01:14 PM
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود

گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود


چو هر چه می‌رسد از دست اوست فرقی نیست

میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود


نسیم باد صبا بوی یار من دارد

چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود


همی‌گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم

که یک نظر بربایم مرا ز من بربود


به صبر خواستم احوال عشق پوشیدن

دگر به گل نتوانستم آفتاب اندود


سوار عقل که باشد که پشت ننماید

در آن مقام که سلطان عشق روی نمود


پیام ما که رساند به خدمتش که رضا

رضای توست گرم خسته داری ار خشنود


شبی نرفت که سعدی به داغ عشق نگفت

دگر شب آمد و کی بی تو روز خواهد بود

sorna
03-28-2012, 01:14 PM
نفسی وقت بهارم هوس صحرا بود

با رفیقی دو که دایم نتوان تنها بود


خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم

وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود


پارس در سایه اقبال اتابک ایمن

لیکن از ناله مرغان چمن غوغا بود


شکرین پسته دهانی به تفرج بگذشت

که چه گویم نتوان گفت که چون زیبا بود


یعلم الله که شقایق نه بدان لطف و سمن

نه بدان بوی و صنوبر نه بدان بالا بود


فتنه سامریش در نظر شورانگیز

نفس عیسویش در لب شکرخا بود


من در اندیشه که بت یا مه نو یا ملکست

یار بت پیکر مه روی ملک سیما بود


دل سعدی و جهانی به دمی غارت کرد

همچو نوروز که بر خوان ملک یغما بود

sorna
03-28-2012, 01:15 PM
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود

وز دست غیر دوست تبرزد تبر بود


دشمن گر آستین گل افشاندت به روی

از تیر چرخ و سنگ فلاخن بتر بود


گر خاک پای دوست خداوند شوق را

در دیدگان کشند جلای بصر بود


شرط وفاست آن که چو شمشیر برکشد

یار عزیز جان عزیزش سپر بود


یا رب هلاک من مکن الا به دست دوست

تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود


گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی

در پای دوست هر چه کنی مختصر بود


ما سر نهاده‌ایم تو دانی و تیغ و تاج

تیغی که ماه روی زند تاج سر بود


مشتاق را که سر برود در وفای یار

آن روز روز دولت و روز ظفر بود


ما ترک جان از اول این کار گفته‌ایم

آن را که جان عزیز بود در خطر بود


آن کز بلا بترسد و از قتل غم خورد

او عاقلست و شیوه مجنون دگر بود


با نیم پختگان نتوان گفت سوز عشق

خام از عذاب سوختگان بی‌خبر بود


جانا دل شکسته سعدی نگاه دار

دانی که آه سوختگان را اثر بود

sorna
03-28-2012, 01:15 PM
مرا راحت از زندگی دوش بود

که آن ماه رویم در آغوش بود


چنان مست دیدار و حیران عشق

که دنیا و دینم فراموش بود


نگویم می لعل شیرین گوار

که زهر از کف دست او نوش بود


ندانستم از غایت لطف و حسن

که سیم و سمن یا بر و دوش بود


به دیدار و گفتار جان پرورش

سراپای من دیده و گوش بود


نمی‌دانم این شب که چون روز شد

کسی بازداند که باهوش بود


مؤذن غلط کرد بانگ نماز

مگر همچو من مست و مدهوش بود


بگفتیم و دشمن بدانست و دوست

نماند آن تحمل که سرپوش بود


به خوابش مگر دیده‌ای سعدیا

زبان درکش امروز کان دوش بود


مبادا که گنجی ببیند فقیر

که نتواند از حرص خاموش بود

sorna
03-28-2012, 01:15 PM
ناچار هر که صاحب روی نکو بود

هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود


ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار

کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود


نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی

بعد از هزار سال که خاکش سبو بود


پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک

نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود


ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار

مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود


مویی چنین دریغ نباشد گره زدن

بگذار تا کنار و برت مشک بو بود


پندارم آن که با تو ندارد تعلقی

نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود


من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم

گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود


بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام

چون ناله کسی که به چاهی فرو بود


سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن

کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود

sorna
03-28-2012, 01:16 PM
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود

سر نه چیزست که شایسته پای تو بود


خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر

وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود


ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست

که نه آن ذره معلق به هوای تو بود


تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من

هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود


به وفای تو که گر خشت زنند از گل من

همچنان در دل من مهر و وفای تو بود


غایت آنست که ما در سر کار تو رویم

مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود


من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل

گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود


عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید

که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود


خوش بود ناله دلسوختگان از سر درد

خاصه دردی که به امید دوای تو بود


ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست

پادشاهیش همین بس که گدای تو بود

sorna
03-28-2012, 01:16 PM
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود

کو را به سر کشته هجران گذری بود


آن دوست که ما را به ارادت نظری هست

با او مگر او را به عنایت نظری بود


من بعد حکایت نکنم تلخی هجران

کان میوه که از صبر برآمد شکری بود


رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند

گویی که در آن نیم شب از روز دری بود


گویم قمری بود کس از من نپسندد

باغی که به هر شاخ درختش قمری بود


آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی

کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود


در عالم وصفش به جهانی برسیدم

کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود


من بودم و او نی قلم اندر سر من کش

با او نتوان گفت وجود دگری بود


با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست

در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود


سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی

کان دل بربودند که صبرش قدری بود

sorna
03-28-2012, 01:16 PM
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود

مجنون از آستانه لیلی کجا رود


گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست

بسیار سر که در سر مهر و وفا رود


ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست

قارون اگر به خیل تو آید گدا رود


مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست

چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود


حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی

کاین پای لایقست که بر چشم ما رود


در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست

الا در آن مقام که ذکر شما رود


ای هوشیار اگر به سر مست بگذری

عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود


ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم

خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود


ای آشنای کوی محبت صبور باش

بیداد نیکوان همه بر آشنا رود


سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست

در پات لازمست که خار جفا رود

sorna
03-28-2012, 01:16 PM
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود

وان چنان پای گرفتست که مشکل برود


دلی از سنگ بباید به سر راه وداع

تا تحمل کند آن روز که محمل برود


چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم

که اگر راه دهم قافله بر گل برود


ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست

همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود


موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست

که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود


سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت

قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود


نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب

پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود


کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود


گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال

چون بباید به سر راه تو بی‌دل برود


روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری

پرده بردار که هوش از تن عاقل برود


سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود

حیف باشد که همه عمر به باطل برود


قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر

مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود

sorna
03-28-2012, 01:17 PM
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود

یار با یار سفرکرده به تنها نرود


باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش

صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود


بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست

کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود


هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق

به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود


به سر خار مغیلان بروم با تو چنان

به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود


با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ

که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود


گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست

رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود


باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند

که در ایام گل از باغچه غوغا نرود


همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید

آری آن جا که تو باشی سخن ما نرود


هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی

گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود


ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی

تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود


گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند

هر که او را غم جانست به دریا نرود


سعدیا بار کش و یار فراموش مکن

مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود

sorna
03-28-2012, 01:17 PM
هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود

هر که مجموع نشستست پریشان نرود


آن که در دامنش آویخته باشد خاری

هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود


سفر قبله درازست و مجاور با دوست

روی در قبله معنی به بیابان نرود


گر بیارند کلید همه درهای بهشت

جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود


گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی

اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود


هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست

مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود


صفت عاشق صادق به درستی آنست

که گرش سر برود از سر پیمان نرود


به نصیحتگر دل شیفته می‌باید گفت

برو ای خواجه که این درد به درمان نرود


به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق

نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود


عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن

هیچ عیار نباشد که به زندان نرود


سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت

شب به پایان رود و شرح به پایان نرود

sorna
03-28-2012, 01:17 PM
در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود

که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود


صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار

کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود


مرغ مؤلوف که با خانه خدا انس گرفت

گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود


عجب از دیده گریان منت می‌آید

عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود


من از این بازنیایم که گرفتم در پیش

اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود


خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم

گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود


جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب

گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود


تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس

هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود


زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل

چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود


ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم

مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود


موضعی در همه آفاق ندانم امروز

کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود


ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی

چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود

sorna
03-28-2012, 01:24 PM
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود


من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود


گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود


محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان

کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود


او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان

دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود


برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم

چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود


با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود


بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود


شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم

وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود


گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل

وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود


صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من

گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود


در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود


سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا

طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود

sorna
03-28-2012, 01:24 PM
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود

وین چه مرا در سرست عمر در این سر شود


تا تو نیایی به فضل رفتن ما باطلست

ور به مثل پای سعی در طلبت سر شود


برق جمالی بجست خرمن خلقی بسوخت

زان همه آتش نگفت دود دلی برشود


ای نظر آفتاب هیچ زیان داردت

گر در و دیوار ما از تو منور شود


گر نگهی دوست وار بر طرف ما کنی

حقه همان کیمیاست وین مس ما زر شود


هوش خردمند را عشق به تاراج برد

من نشنیدم که باز صید کبوتر شود


گر تو چنین خوبروی بار دگر بگذری

سنت پرهیزگار دین قلندر شود


هر که به گل دربماند تا بنگیرند دست

هر چه کند جهد بیش پای فروتر شود


چون متصور شود در دل ما نقش دوست

همچو بتش بشکنیم هر چه مصور شود


پرتو خورشید عشق بر همه افتد ولیک

سنگ به یک نوع نیست تا همه گوهر شود


هر که به گوش قبول دفتر سعدی شنید

دفتر وعظش به گوش همچو دف تر شود

sorna
03-28-2012, 01:24 PM
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود

تا منتهای کار من از عشق چون شود


دل برقرار نیست که گویم نصیحتی

از راه عقل و معرفتش رهنمون شود


یار آن حریف نیست که از در درآیدم

عشق آن حدیث نیست که از دل برون شود


فرهادوارم از لب شیرین گزیر نیست

ور کوه محنتم به مثل بیستون شود


ساکن نمی‌شود نفسی آب چشم من

سیماب طرفه نبود اگر بی سکون شود


دم درکش از ملامتم ای دوست زینهار

کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود


جز دیده هیچ دوست ندیدم که سعی کرد

تا زعفران چهره من لاله گون شود


دیوار دل به سنگ تعنت خراب گشت

رخت سرای عقل به یغما کنون شود


چون دور عارض تو برانداخت رسم عقل

ترسم که عشق در سر سعدی جنون شود

sorna
03-28-2012, 01:24 PM
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود

تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود


خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن

کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود


آن را مسلمست تماشای نوبهار

کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود


ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج

پایت ضرورتست که در مهلکی شود


سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد

گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود

sorna
03-28-2012, 01:25 PM
آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود


عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد

بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود


دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق

ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود


دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان

گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود


هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک

پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود


عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم

کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود


تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست

ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود


غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش

باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود


آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط

لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود


قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود

چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود

sorna
03-28-2012, 01:25 PM
هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید

کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید


آن که برگشت و جفا کرد به هیچم بفروخت

به همه عالمش از من نتوانند خرید


هر چه زان تلختر اندر همه عالم نبود

گو بگو از لب شیرین که لطیفست و لذیذ


گر من از خار بترسم نبرم دامن گل

کام در کام نهنگست بباید طلبید


مرو ای دوست که ما بی تو نخواهیم نشست

مبر ای یار که ما از تو نخواهیم برید


از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم

که محالست که در خود نگرد هر که تو دید


آفرین کردن و دشنام شنیدن سهلست

چه از آن به که بود با تو مرا گفت و شنید


جهد بسیار بکردم که نگویم غم دل

عاقبت جان به دهان آمد و طاقت برسید


آخر ای مطرب از این پرده عشاق بگرد

چند گویی که مرا پرده به چنگ تو درید


تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند

چند چون ماهی بر خشک توانند طپید


سخن سعدی بشنو که تو خود زیبایی

خاصه آن وقت که در گوش کنی مروارید

sorna
03-28-2012, 01:25 PM
چه سروست آن که بالا می‌نماید

عنان از دست دل‌ها می‌رباید


که زاد این صورت منظور محبوب

از این صورت ندانم تا چه زاید


اگر صد نوبتش چون قرص خورشید

ببینم آب در چشم من آید


کس اندر عهد ما مانند وی نیست

ولی ترسم به عهد ما نپاید


فراغت زان طرف چندان که خواهی

وزین جانب محبت می‌فزاید


حدیث عشق جانان گفتنی نیست

و گر گویی کسی همدرد باید


درازای شب از ناخفتگان پرس

که خواب آلوده را کوته نماید


مرا پای گریز از دست او نیست

اگر می‌بنددم ور می‌گشاید


رها کن تا بیفتد ناتوانی

که با سرپنجگان زور آزماید


نشاید خون سعدی بی سبب ریخت

ولیکن چون مراد اوست شاید

sorna
03-28-2012, 01:26 PM
نگفتم روزه بسیاری نپاید

ریاضت بگذرد سختی سر آید


پس از دشواری آسانیست ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید


رخ از ما تا به کی پنهان کند عید

هلال آنک به ابرو می‌نماید


سرابستان در این موسم چه بندی

درش بگشای تا دل برگشاید


غلامان را بگو تا عود سوزند

کنیزک را بگو تا مشک ساید


که پندارم نگار سروبالا

در این دم تهنیت گویان درآید


سواران حلقه بربودند و آن شوخ

هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید


چو یار اندر حدیث آید به مجلس

مغنی را بگو تا کم سراید


که شعر اندر چنین مجلس نگنجد

بلی گر گفته سعدیست شاید

sorna
03-28-2012, 01:26 PM
به حسن دلبر من هیچ در نمی‌باید

جز این دقیقه که با دوستان نمی‌پاید


حلاوتیست لب لعل آبدارش را

که در حدیث نیاید چو در حدیث آید


ز چشم غمزده خون می‌رود به حسرت آن

که او به گوشه چشم التفات فرماید


بیا که دم به دمت یاد می‌رود هر چند

که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید


امیدوار تو جمعی که روی بنمایی

اگر چه فتنه نشاید که روی بنماید


نخست خونم اگر می‌روی به قتل بریز

که گر نریزی از دیده‌ام بپالاید


به انتظار تو آبی که می‌رود از چشم

به آب چشم نماند که چشمه می‌زاید


کنند هر کسی از حضرتت تمنایی

خلاف همت من کز توام تو می‌باید


شکر به دست ترش روی خادمم مفرست

و گر به دست خودم زهر می‌دهی شاید


تو همچو کعبه عزیز اوفتاده‌ای در اصل

که هر که وصل تو خواهد جهان بپیماید


من آن قیاس نکردم که زور بازوی عشق

عنان عقل ز دست حکیم برباید


نگفتمت که به ترکان نظر مکن سعدی

چو ترک ترک نگفتی تحملت باید


در سرای در این شهر اگر کسی خواهد

که روی خوب نبیند به گل برانداید

sorna
03-28-2012, 01:26 PM
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید

روی میمون تو دیدن در دولت بگشاید


صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را

تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید


این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد

وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید


رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد

زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید


نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی

پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید


گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی

چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید


دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم

هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید


با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری

ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید


گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی

آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید


چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند

پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید


سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن

نظری گر بربایی دلت از کف برباید

sorna
03-28-2012, 01:27 PM
سروی چو تو می‌باید تا باغ بیاراید

ور در همه باغستان سروی نبود شاید


در عقل نمی‌گنجد در وهم نمی‌آید

کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید


چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت

کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید


هر کس سر سودایی دارند و تمنایی

من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید


گر سر برود قطعا در پای نگارینش

سهلست ولی ترسم کو دست نیالاید


حقا که مرا دنیا بی دوست نمی‌باید

با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید


سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در

تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید


ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی

تا خون دل مجنون از دیده نپالاید


بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل

باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید


ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا

کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید


گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد

من مستم از این معنی هشیار سری باید

sorna
03-28-2012, 01:27 PM
فراق را دلی از سنگ سختتر باید

مرا دلیست که با شوق بر نمی‌آید


هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

بیا و گر همه دشنام می‌دهی شاید


اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند

منت به جان بخرم تا کسی نیفزاید


بکش چنان که توانی که بنده را نرسد

خلاف آن چه خداوندگار فرماید


نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس

که مرده را به نسیمت روان بیاساید


مپرس کشته شمشیر عشق را چونی

چنان که هر که ببیند بر او ببخشاید


پدر که چون تو جگرگوشه از خدا می‌خواست

خبر نداشت که دیگر چه فتنه می‌زاید


توانگرا در رحمت به روی درویشان

مبند و گر تو ببندی خدای بگشاید


به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد

تو دیر زی که مرا عمر خود نمی‌پاید

sorna
03-28-2012, 01:27 PM
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید

گرت مشاهده خویش در خیال آید


مجال صبر همین بود و منتهای شکیب

دگر مپای که عمر این همه نمی‌پاید


چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی

تو خود بیا که دگر هیچ در نمی‌باید


اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار

چو آفتاب برآید ستاره ننماید


ز نقش روی تو مشاطه دست بازکشید

که شرم داشت که خورشید را بیاراید


به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست

که دشمنی کند و دوستی بیفزاید


نه زنده را به تو میلست و مهربانی و بس

که مرده را به نسیمت روان بیاساید


دریغ نیست مرا هر چه هست در طلبت

دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید


چرا و چون نرسد دردمند عاشق را

مگر مطاوعت دوست تا چه فرماید


گر آه سینه سعدی رسد به حضرت دوست

چه جای دوست که دشمن بر او ببخشاید

sorna
03-28-2012, 01:27 PM
امیدوار چنانم که کار بسته برآید

وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید


من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو

جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید


به رغم دشمنم ای دوست سایه‌ای به سر آور

که موش کور نخواهد که آفتاب برآید


گلم ز دست به دربرد روزگار مخالف

امید هست که خارم ز پای هم به درآید


گرم حیات بماند نماند این غم و حسرت

و گر نمیرد بلبل درخت گل به بر آید


ز بس که در نظر آمد خیال روی تو ما را

چنان شدم که به جهدم خیال در نظر آید


هزار قرعه به نامت زدیم و بازنگشتی

ندانم آیت رحمت به طالع که برآید


ضرورتست که روزی به کوه رفته ز دستت

چنان بگرید سعدی که آب تا کمر آید

sorna
03-28-2012, 01:28 PM
مرا چو آرزوی روی آن نگار آید

چو بلبلم هوس ناله‌های زار آید


میان انجمن از لعل او چو آرم یاد

مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید


ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد

ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید


گلی به دست من آید چو روی تو هیهات

هزار سال دگر گر چنین بهار آید


خسان خورند بر از باغ وصل او و مرا

ز گلستان جمالش نصیب خار آید


طمع مدار وصالی که بی فراق بود

هرآینه پس هر مستیی خمار آید


مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت

که راضیم به نسیمی کز آن دیار آید


فراق یار به یک بار بیخ صبر بکند

بهار وصل ندانم که کی به بار آید


دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی

چو بر امید وصالست خوشگوار آید


پس از تحمل سختی امید وصل مراست

که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید


ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا

بجست و در دل مردان هوشیار آید


چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من

مرا همان نفس از عمر در شمار آید


بجز غلامی دلدار خویش سعدی را

ز کار و بار جهان گر شهیست عار آید

sorna
03-28-2012, 01:28 PM
سرمست اگر درآیی عالم به هم برآید

خاک وجود ما را گرد از عدم برآید


گر پرتوی ز رویت در کنج خاطر افتد

خلوت نشین جان را آه از حرم برآید


گلدسته امیدی بر جان عاشقان نه

تا ره روان غم را خار از قدم برآید


گفتی به کام روزی با تو دمی برآرم

آن کام برنیامد ترسم که دم برآید


عاشق بگشتم ار چه دانسته بودم اول

کز تخم عشقبازی شاخ ندم برآید


گویند دوستانم سودا و ناله تا کی

سودا ز عشق خیزد ناله ز غم برآید


دل رفت و صبر و دانش ما مانده‌ایم و جانی

ور زان که غم غم توست آن نیز هم برآید


هر دم ز سوز عشقت سعدی چنان بنالد

کز شعر سوزناکش دود از قلم برآید

sorna
03-28-2012, 01:28 PM
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید

امید نیست که دیگر به عقل بازآید


کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید

قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید


ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست

که گر ببیند زندیق در نماز آید


بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی

که هر دم از در او چون تویی فراز آید


ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی

که از دهان تو شیرین و دلنواز آید


بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان

که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید


خروشم از تف سینست و ناله از سر درد

نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید


به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه

که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید

sorna
03-28-2012, 01:28 PM
کاروانی شکر از مصر به شیراز آید

اگر آن یار سفرکرده ما بازآید


گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست

پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید


نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار

چیست تا در نظر عاشق جانباز آید


من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر

کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید


اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست

بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید


من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید


هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس

آن که محبوب منست از همه ممتاز آید


گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی

هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید

sorna
03-28-2012, 01:29 PM
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

جان رفتست که با قالب مشتاق آید


همه شب‌های جهان روز کند طلعت او

گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید


هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید


بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم

که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید


گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند

روی زیبای تو دیباچه اوراق آید


دیگری گر همه احسان کند از من بخلست

وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید


سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم

که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید


بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش

همچنانست که آتش که به حراق آید


گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم

تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید


سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی

مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید

sorna
03-28-2012, 01:31 PM
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید

و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید


مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا

الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید


ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید


چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را

حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید


چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد

چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید


من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت

چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

sorna
03-28-2012, 01:31 PM
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری

کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید


گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی

ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید


خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا

نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید


قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی

دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید


زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی

بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید


گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی

نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

sorna
03-28-2012, 01:32 PM
که برگذشت که بوی عبیر می‌آید

که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید


نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب

مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید


ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند

که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید


همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید

نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید


جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان حریر می‌آید


نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید


ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید


هزار جامه معنی که من براندازم

به قامتی که تو داری قصیر می‌آید


به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت

که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید


رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید

sorna
03-28-2012, 01:32 PM
آن نه عشقست که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید


گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید


کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد

نشنیدیم که دیگر به کران می‌آید


یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد

دیگر از وی خبر و نام و نشان می‌آید


چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز

باز بر هم منه ار تیر و سنان می‌آید


عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع

پیش شمشیر بلا رقص کنان می‌آید


حاش لله که من از تیر بگردانم روی

گر بدانم که از آن دست و کمان می‌آید


کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست

کاین خدنگ از نظر خلق نهان می‌آید


اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا

که ملالم از همه خلق جهان می‌آید


شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند

لیکن از شوق حکایت به زبان می‌آید


سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست

آتشی هست که دود از سر آن می‌آید

sorna
03-28-2012, 01:32 PM
تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید

مرا دلی که صبوری از او نمی‌آید


کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر

که آب دیده به رویش فرو نمی‌آید


جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب

که مهربانی از آن طبع و خو نمی‌آید


چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت

بر اوفتاده مسکین چو گو نمی‌آید


اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش

بد از منست که گویم نکو نمی‌آید


گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید

که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی‌آید


گمان برند که در عودسوز سینه من

بمرد آتش معنی که بو نمی‌آید


چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست

چه مجلسست کز او های و هو نمی‌آید


به شیر بود مگر شور عشق سعدی را

که پیر گشت و تغیر در او نمی‌آید

sorna
03-28-2012, 01:32 PM
آنک از جنت فردوس یکی می‌آید

اختری می‌گذرد یا ملکی می‌آید


هر شکرپاره که در می‌رسد از عالم غیب

بر دل ریش عزیزان نمکی می‌آید


تا مگر یافته گردد نفسی خدمت او

نفسی می‌رود از عمر و یکی می‌آید


سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود

هم بگیرد که دمادم یزکی می‌آید

sorna
03-28-2012, 01:33 PM
شیرین دهان آن بت عیار بنگرید

در در میان لعل شکربار بنگرید


بستان عارضش که تماشاگه دلست

پرنرگس و بنفشه و گلنار بنگرید


از ما به یک نظر بستاند هزار دل

این آبروی و رونق بازار بنگرید


سنبل نشانده بر گل سوری نگه کنید

عنبرفشانده گرد سمن زار بنگرید


امروز روی یار بسی خوبتر از دیست

امسال کار من بتر از پار بنگرید


در عهد شاه عادل اگر فتنه نادرست

این چشم مست و فتنه خون خوار بنگرید


گفتار بشنویدش و دانم که خود ز کبر

با کس سخن نگوید رفتار بنگرید


آن دم که جعد زلف پریشان برافکند

صد دل به زیر طره طرار بنگرید


گنجیست درج در عقیقین آن پسر

بالای گنج حلقه زده مار بنگرید


چشمش به تیغ غمزه خون خوار خیره کش

شهری گرفت قوت بیمار بنگرید


آتشکدست باطن سعدی ز سوز عشق

سوزی که در دلست در اشعار بنگرید


دی گفت سعدیا من از آن توام به طنز

این عشوه دروغ دگربار بنگرید

sorna
03-28-2012, 01:33 PM
آفتابست آن پری رخ یا ملایک یا بشر

قامتست آن یا قیامت یا الف یا نیشکر


هد صبری ما تولی رد عقلی ما ثنا

صاد قلبی ما تمشی زاد وجدی ما عبر


گلبنست آن یا تن نازک نهادش یا حریر

آهنست آن یا دل نامهربانش یا حجر


تهت و المطلوب عندی کیف حالی ان نا

حرت و المامول نحوی ما احتیالی ان هجر


باغ فردوسست گلبرگش نخوانم یا بهار

جان شیرینست خورشیدش نگویم یا قمر


قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه

ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر


بر فراز سرو سیمینش چو بخرامد به ناز

چشم شورانگیز بین تا نجم بینی بر شجر


یکره المحبوب وصلی انتهی عما نهی

یرسم المنظور قتلی ارتضی فیما امر


کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی

ور مرا عشقش به سختی کشت سهلست این قدر


قیل لی فی الحب اخطار و تحصیل المنی

دوله القی بمن القی بروحی فی الخطر


گوشه گیر ای یار یا جان در میان آور که عشق

تیربارانست یا تسلیم باید یا حذر


فالتنائی غصه ما ذاق الامن صبا

و التدانی فرصه ما نال الا من صبر


دختران طبع را یعنی سخن با این جمال

آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر


لحظک القتال یغوی فی هلاکی لا تدع

عطفک المیاس یسعی فی بلائی لا تذر


آخر ای سرو روان بر ما گذر کن یک زمان

آخر ای آرام جان در ما نظر کن یک نظر


یا رخیم الجسم لو لا انت شخصی ما انحنی

یا کحیل الطرف لو لا انت دمعی ما انحدر


دوستی را گفتم اینک عمر شد گفت ای عجب

طرفه می‌دارم که بی دلدار چون بردی به سر


بعض خلانی اتانی سائلا عن قصتی

قلت لا تسئل صفار الوجه یغنی عن خبر


گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز

عشق را یا مال باید یا صبوری یا سفر

sorna
03-28-2012, 01:33 PM
آمد گه آن که بوی گلزار

منسوخ کند گلاب عطار


خواب از سر خفتگان به دربرد

بیداری بلبلان اسحار


ما کلبه زهد برگرفتیم

سجاده که می‌برد به خمار


یک رنگ شویم تا نباشد

این خرقه سترپوش زنار


برخیز که چشم‌های مستت

خفتست و هزار فتنه بیدار


وقتی صنمی دلی ربودی

تو خلق ربوده‌ای به یک بار


یا خاطر خویشتن به ما ده

یا خاطر ما ز دست بگذار


نه راه شدن نه روی بودن

معشوقه ملول و ما گرفتار


هم زخم تو به چو می‌خورم زخم

هم بار تو به چو می‌کشم بار


من پیش نهاده‌ام که در خون

برگردم و برنگردم از یار


گر دنیی و آخرت بیاری

کاین هر دو بگیر و دوست بگذار


ما یوسف خود نمی‌فروشیم

تو سیم سیاه خود نگه دار

sorna
03-28-2012, 01:34 PM
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار

چون نتواند کشید دست در آغوش یار


گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست

من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار


آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف

چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار


گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم

ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار


ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام

غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار


این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم

اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار


ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش

گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار


تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست

روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار


سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود

فخر بود بنده را داغ خداوندگار

sorna
03-28-2012, 01:34 PM
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار

خلوت بی مدعی سفره بی انتظار


آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم

صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر


دور نباشد که خلق روز تصور کنند

گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار


مشعله‌ای برفروز مشغله‌ای پیش گیر

تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار


خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع

ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار


برگ درختان سبز پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست معرفت کردگار


روز بهارست خیز تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار


وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم

شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار


دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت

برق یمانی بجست گرد بماند از سوار


دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی

دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار

sorna
03-28-2012, 01:34 PM
زنده کدامست بر هوشیار

آن که بمیرد به سر کوی یار


عاشق دیوانه سرمست را

پند خردمند نیاید به کار


سر که به کشتن بنهی پیش دوست

به که بگشتن بنهی در دیار


ای که دلم بردی و جان سوختی

در سر سودای تو شد روزگار


شربت زهر ار تو دهی نیست تلخ

کوه احد گر تو نهی نیست بار


بندی مهر تو نیابد خلاص

غرقه عشق تو نبیند کنار


درد نهانی دل تنگم بسوخت

لاجرمم عشق ببود آشکار


در دلم آرام تصور مکن

وز مژه‌ام خواب توقع مدار


گر گله از ماست شکایت بگوی

ور گنه از توست غرامت بیار


بر سر پا عذر نباشد قبول

تا ننشینی ننشیند غبار


دل چه محل دارد و دینار چیست

مدعیم گر نکنم جان نثار


سعدی اگر زخم خوری غم مخور

فخر بود داغ خداوندگار

sorna
03-28-2012, 01:34 PM
شرطست جفا کشیدن از یار

خمرست و خمار و گلبن و خار


من معتقدم که هر چه گویی

شیرین بود از لب شکربار


پیش دگری نمی‌توان رفت

از تو به تو آمدم به زنهار


عیبت نکنم اگر بخندی

بر من چو بگریم از غمت زار


شک نیست که بوستان بخندد

هر گه که بگرید ابر آزار


تو می‌روی و خبر نداری

و اندر عقبت قلوب و ابصار


گر پیش تو نوبتی بمیرم

هیچم نبود گزند و تیمار


جز حسرت آن که زنده گردم

تا پیش بمیرمت دگربار


گفتم که به گوشه‌ای چو سنگی

بنشینم و روی دل به دیوار


دانم که میسرم نگردد

تو سنگ درآوری به گفتار


سعدی نرود به سختی از پیش

با قید کجا رود گرفتار

sorna
03-28-2012, 01:35 PM
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار

کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار


برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم

یا رب ز من چه خاست که بی من نشست یار


در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر

لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار


چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید

چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار


سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک

منت منه که طرفی از این برنبست یار


اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد

در دل شکن امید که پیمان شکست یار

sorna
03-28-2012, 01:35 PM
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر


بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر


هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر


زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر


وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر


وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر


بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر


هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر


بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

sorna
03-28-2012, 01:35 PM
به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور


آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور


حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور


شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور


زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور


آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور


سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور


این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور


آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور


منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور


سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

sorna
03-28-2012, 01:36 PM
پروانه نمی‌شکیبد از دور

ور قصد کند بسوزدش نور


هر کس به تعلقی گرفتار

صاحب نظران به عشق منظور


آن روز که روز حشر باشد

دیوان حساب و عرض منشور


ما زنده به ذکر دوست باشیم

دیگر حیوان به نفخه صور


یا رب که تو در بهشت باشی

تا کس نکند نگاه در حور


ما مست شراب ناب عشقیم

نه تشنه سلسبیل و کافور


بیم است شرار آه مشتاق

کآتش بزند حجاب مستور


من دانم و دردمند بیدار

آهنگ شب دراز دیجور


آخر ز هلاک ما چه خیزد

سیمرغ چه می‌کند به عصفور


نزدیک نمی‌شوی به صورت

وز دیده دل نمی‌شوی دور


از پیش تو راه رفتنم نیست

گردن به کمند به که مهجور


سعدی چو مرادت انگبینست

واجب بود احتمال زنبور

sorna
03-28-2012, 01:37 PM
آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر


همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر


اینست بهشت اگر شنیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر


از عشق کمان دست و بازوش

افتاده خبر ندارد از تیر


نقاش که صورتش ببیند

از دست بیفکند تصاویر


ای سخت جفای سست پیوند

رفتی و چنین برفت تقدیر


کوته نظران ملامت از عشق

بی فایده می‌کنند و تحذیر


با جان من از جسد برآید

خونی که فروشدست با شیر


گر جان طلبد حبیب عشاق

نه منع روا بود نه تأخیر


آن را که مراد دوست باید

گو ترک مراد خویشتن گیر


سعدی چو اسیر عشق ماندی

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

sorna
03-28-2012, 01:37 PM
از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر


مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر


آن عرقست از بدنت یا گلاب

آن نفسست از دهنت یا عبیر


بذل تو کردم تن و هوش و روان

وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر


دل چه بود جان که بدو زنده‌ام

گو بده ای دوست که گویم بگیر


راحت جان باشد از آن قبضه تیغ

مرهم دل باشد از آن جعبه تیر


درد نهانی به که گویم که نیست

باخبر از درد من الا خبیر


عیب کنندم که چه دیدی در او

کور نداند که چه بیند بصیر


چون نرود در پی صاحب کمند

آهوی بیچاره به گردن اسیر


هر که دل شیفته دارد چو من

بس که بگوید سخن دلپذیر


ناله سعدی به چه دانی خوشست

بوی خوش آید چو بسوزد عبیر

sorna
03-28-2012, 01:38 PM
شب فراق نخواهم دواج دیبا را..... که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند..... که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی ..... روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز ..... و گر نه دل برود پیر پای برجا را
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو .... ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم ...... که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را
دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب ...... چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز ...... نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق ..... معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری .... که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی ...... جفا و جور توانی ولی مکن یارا

sorna
03-28-2012, 01:38 PM
ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر


تا تو مصور شدی در دل یکتای من

جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر


عیب کنندم که چند در پی خوبان روی

چون نرود بنده وار هر که برندش اسیر


بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص

دیر برآید به جهد هر که فروشد به قیر


چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق

هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر


گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست

کبر کند بی خلاف هر که بود بی‌نظیر


قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند

هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر


هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ

وان که هوادار توست بازنگردد به تیر


بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم

در سر این می‌رود بی سر و پایی مگیر


سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال

آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر


گر تو ز ما فارغی زو همه کس بی نیاز

ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر

sorna
03-28-2012, 01:39 PM
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر


شرطست دستگیری درمندگان و من

هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر


پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر


سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق

وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر


دل جان همی‌سپارد و فریاد می‌کند

کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر


راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست

آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر


از دامن تو دست ندارم که دست نیست

بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر


سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز

یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر

sorna
03-28-2012, 01:39 PM
فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

قامتست آن یا قیامت عنبرست آن یا عبیر


گم شدم در راه سودا ره نمایا ره نمای

شخصم از پای اندرآمد دستگیرا دستگیر


گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا

سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر


ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل

بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر


چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب

چون کنم کز جان گزیرست و ز جانان ناگزیر


بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل

با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر


گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من

وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر


تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان

تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر


گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم

لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر


بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار

سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذیر


آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد

در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر

sorna
03-28-2012, 01:39 PM
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر


در آفاق گشادست ولیکن بستست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر


من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر


گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر


در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر


این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر


عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر


من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر


عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر


سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

sorna
03-28-2012, 01:40 PM
ای به خلق از جهانیان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز


لازمست آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز


ای به عشق درخت بالایت

مرغ جان رمیده در پرواز


آن نه صاحب نظر بود که کند

از چنین روی در به روی فراز


بخورم گر ز دست توست نبید

نکنم گر خلاف توست نماز


گر بگریم چو شمع معذورم

کس نگوید در آتشم مگداز


می‌نگفتم سخن در آتش عشق

تا نگفت آب دیده غماز


آب و آتش خلاف یک دگرند

نشنیدیم عشق و صبر انباز


هر که دیدار دوست می‌طلبد

دوستی را حقیقتست و مجاز


آرزومند کعبه را شرطست

که تحمل کند نشیب و فراز


سعدیا زنده عاشقی باشد

که بمیرد بر آستان نیاز

sorna
03-28-2012, 01:40 PM
متقلب درون جامه ناز

چه خبر دارد از شبان دراز


عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز


جهد کردم که دل به کس ندهم

چه توان کرد با دو دیده باز


زینهار از بلای تیر نظر

که چو رفت از کمان نیاید باز


مگر از شوخی تذروان بود

که فرودوختند دیده باز


محتسب در قفای رندانست

غافل از صوفیان شاهدباز


پارسایی که خمر عشق چشید

خانه گو با معاشران پرداز


هر که را با گل آشنایی بود

گو برو با جفای خار بساز


سپرت می‌بباید افکندن

ای که دل می‌دهی به تیرانداز


هر چه بینی ز دوستان کرمست

گر اهانت کنند و گر اعزاز


دست مجنون و دامن لیلی

روی محمود و خاک پای ایاز


هیچ بلبل نداند این دستان

هیچ مطرب ندارد این آواز


هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

sorna
03-28-2012, 01:40 PM
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز


رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز


در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز


اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست

من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز


شراب وصل تو در کام جان من ازلیست

هنوز مستم از آن جام آشنایی باز


دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات

که جز به روی تو بینم به روشنایی باز


تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت

که دل نماند در این شهر تا ربایی باز


عوام خلق ملامت کنند صوفی را

کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز


اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار

به عمر خود نبری نام پارسایی باز


گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند

برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز

sorna
03-28-2012, 01:41 PM
برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز


مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز


چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز


چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسدگو دشمنان را دیده بردوز


بهاری خرمست ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز


جهان بی ما بسی بودست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز


نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز


منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز


دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

sorna
03-28-2012, 01:41 PM
مبارکتر شب و خرمترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز


دهلزن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز


مهست این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم افروز


ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علی رغم بدآموز


مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز


شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز


گر آن شب‌های باوحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

sorna
03-28-2012, 01:41 PM
پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز


شاهد بخوان و شمع بیفروز و می‌بنه

عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز


ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش

خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز


امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب

فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز


من در وفا و عهد چنان کند نیستم

کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز


گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

عیار مدعی کند از دشمن احتراز


فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را

بینم فراغتم بود از روز رستخیز


تا خود کجا رسد به قیامت نماز من

من روی در تو و همه کس روی در حجاز


سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند

قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز

sorna
03-28-2012, 01:42 PM
ساقی سیمتن چه خسبی خیز

آب شادی بر آتش غم ریز


بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

پس بگردان شراب شهدآمیز


کابر آزاد و باد نوروزی

درفشان می‌کنند و عنبربیز


جهد کردیم تا نیالاید

به خرابات دامن پرهیز


دست بالای عشق زور آورد

معرفت را نماند جای ستیز


گفتم ای عقل زورمند چرا

برگرفتی ز عشق راه گریز


گفت اگر گربه شیر نر گردد

نکند با پلنگ دندان تیز


شاهدان می‌کنند خانه زهد

مطربان می‌زنند راه حجاز


توبه را تلخ می‌کند در حلق

یار شیرین زبان شورانگیز


سعدیا هر دمت که دست دهد

به سر زلف دوستان آویز


دشمنان را به حال خود بگذار

تا قیامت کنند و رستاخیز

sorna
03-28-2012, 01:42 PM
بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس


گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس


محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس


شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس


پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس


گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس


با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس


من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس


گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس


فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

sorna
03-28-2012, 01:42 PM
امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس


پستان یار در خم گیسوی تابدار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس


یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس


تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس


لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن بگفته بیهوده خروس

sorna
03-28-2012, 01:43 PM
هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش


خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش


نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش


چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش


هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش


ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش


سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش


شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش


برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش


سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

sorna
03-28-2012, 01:43 PM
یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش


ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش


باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

رویی که صبح خیره شود در صباحتش


هر گه که گویم این دل ریشم درست شد

بر وی پراکند نمکی از ملاحتش


هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی

داند که چشم دوست نبیند قباحتش


بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

بی دیدنت خیال مبند استراحتش


با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی

از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش


رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب

چون آدمی طمع نکند در سماحتش


سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

sorna
03-28-2012, 01:43 PM
آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش


میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرجست و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش


داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش


هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش


جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش


کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کان چه گناه او بود من بکشم غرامتش


هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

sorna
03-28-2012, 01:43 PM
خجلست سرو بستان بر قامت بلندش

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش


چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش


اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش


نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش


گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل

نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش


تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش


شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد

که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش

sorna
03-28-2012, 01:44 PM
هر که نازک بود تن یارش

گو دل نازنین نگه دارش


عاشق گل دروغ می‌گوید

که تحمل نمی‌کند خارش


نیکخواها در آتشم بگذار

وین نصیحت مکن که بگذارش


کاش با دل هزار جان بودی

تا فدا کردمی به دیدارش


عاشق صادق از ملامت دوست

گر برنجد به دوست مشمارش


کس به آرام جان ما نرسد

که نه اول به جان رسد کارش


خانه یار سنگ دل اینست

هر که سر می‌زند به دیوارش


خون ما خود محل آن دارد

که بود پیش دوست مقدارش


سعدیا گر به جان خطاب کند

ترک جان گوی و دل به دست آرش

sorna
03-28-2012, 01:44 PM
هر که نامهربان بود یارش

واجبست احتمال آزارش


طاقت رفتنم نمی‌ماند

چون نظر می‌کنم به رفتارش


وز سخن گفتنش چنان مستم

که ندانم جواب گفتارش


کشته تیر عشق زنده کند

گر به سر بگذرد دگربارش


هر چه زان تلختر بخواهد گفت

گو بگو از لب شکربارش


عشق پوشیده بود و صبر نماند

پرده برداشتم ز اسرارش


وه که گر من به خدمتش برسم

خود چه خدمت کنم به مقدارش


بیم دیوانگیست مردم را

ز آمدن رفتن پری وارش


کاش بیرون نیامدی سلطان

تا ندیدی گدای بازارش


سعدیا روی دوست نادیدن

به که دیدن میان اغیارش

sorna
03-28-2012, 01:45 PM
کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش

کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش


مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد

مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش


بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق

آبگینه نتواند که بپوشد رازش


مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود

همچنان طبع فرامش نکند پروازش


تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست

به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش


من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

بنده خدمت بکند ور نکند اعزازش


غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند

آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش


خون سعدی کم از آنست که دست آلایی

ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش

sorna
03-28-2012, 01:45 PM
دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش


قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش


ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش


آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش


هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش


عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش

جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش


لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش


نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش


عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش


پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

sorna
03-28-2012, 01:47 PM
چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش


تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او در گردنم یا خون من در گردنش


هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش


گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست

از قفا باید برون کردن زبان سوسنش


ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب

لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش


آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد

چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش


من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش

دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش


گر تنم مویی شود از دست جور روزگار

بر من آسانتر بود کسیب مویی بر تنش


تا چه رویست آن که حیران مانده‌ام در وصف او

صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش


بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند

گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش


لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد

ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

sorna
03-28-2012, 01:47 PM
رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش


همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش


ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

که مبلغی دل خلقست زیر هر شکنش


غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش


ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام

برفت رونق نسرین باغ و نسترنش


یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش


خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از وطنش


عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش


شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار

بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش


در این روش که تویی گر به مرده برگذری

عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش


نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی

که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش

sorna
03-28-2012, 01:47 PM
خوشست درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش


نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش


عدیم را که تمنای بوستان باشد

ضرورتست تحمل ز بوستانبانش


وصال جان جهان یافتن حرامش باد

که التفات بود بر جهان و بر جانش


ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت

کمینه آن که بمیریم در بیابانش


اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

که آبگینه من نیست مرد سندانش


ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز

کنند چون نکنند احتمال هجرانش


گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش


حریف را که غم جان خویشتن باشد

هنوز لاف دروغست عشق جانانش


حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

سر صلاح توقع مدار و سامانش


گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق

نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش

sorna
03-28-2012, 01:48 PM
زینهار از دهان خندانش

و آتش لعل و آب دندانش


مگر آن دایه کاین صنم پرورد

شهد بودست شیر پستانش


باغبان گر ببیند این رفتار

سرو بیرون کند ز بستانش


ور چنین حور در بهشت آید

همه خادم شوند غلمانش


چاهی اندر ره مسلمانان

نیست الا چه زنخدانش


چند خواهی چو من بر این لب چاه

متعطش بر آب حیوانش


شاید این روی اگر سبیل کند

بر تماشاکنان حیرانش


ساربانا جمال کعبه کجاست

که بمردیم در بیابانش


بس که در خاک می‌طپند چو گوی

از خم زلف همچو چوگانش


لاجرم عقل منهزم شد و صبر

که نبودند مرد میدانش


ما دگر بی تو صبر نتوانیم

که همین بود حد امکانش


از ملامت چه غم خورد سعدی

مرده از نیشتر مترسانش

sorna
03-28-2012, 01:48 PM
هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش


درد من بر من از طبیب منست

از که جویم دوا و درمانش


آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش


چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش


ناگزیرست یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش


وان که در بحر قلزمست غریق

چه تفاوت کند ز بارانش


گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش


عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش


هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش


ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش


سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش


نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش


سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

sorna
03-28-2012, 01:48 PM
هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش


آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش


هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش


چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش


به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش


خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش


شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبودست چنین سرو روانش


گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش


عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش


چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش


نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش


گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

sorna
03-28-2012, 01:49 PM
خطا کردی به قول دشمنان گوش

که عهد دوستان کردی فراموش


که گفت آن روی شهرآرای بنمای

دگربارش که بنمودی فراپوش


دل سنگینت آگاهی ندارد

که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش


نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

مگر کافتاده باشم مست و مدهوش


به ظاهر پند مردم می‌نیوشم

نهانم عشق می‌گوید که منیوش


مگر ساقی که بستانم ز دستش

مگر مطرب که بر قولش کنم گوش


مرا جامی بده وین جامه بستان

مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش


نشستم تا برون آیی خرامان

تو بیرون آمدی من رفتم از هوش


تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

مرا هرگز کجا گنجی در آغوش


خردمندان نصیحت می‌کنندم

که سعدی چون دهل بیهوده مخروش


ولیکن تا به چوگان می‌زنندش

دهل هرگز نخواهد بود خاموش

sorna
03-28-2012, 01:49 PM
قیامت باشد آن قامت در آغوش

شراب سلسبیل از چشمه نوش


غلام کیست آن لعبت که ما را

غلام خویش کرد و حلقه در گوش


پری پیکر بتی کز سحر چشمش

نیامد خواب در چشمان من دوش


نه هر وقتم به یاد خاطر آید

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش


حلالش باد اگر خونم بریزد

که سر در پای او خوشتر که بر دوش


نصیحتگوی ما عقلی ندارد

بر او گو در صلاح خویشتن کوش


دهل زیر گلیم از خلق پنهان

نشاید کرد و آتش زیر سرپوش


بیا ای دوست ور دشمن ببیند

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش


تو از ما فارغ و ما با تو همراه

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش


حدیث حسن خویش از دیگری پرس

که سعدی در تو حیرانست و مدهوش

sorna
03-28-2012, 01:49 PM
یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش


نداند دوش بر دوش حریفان

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش


نکوگویان نصیحت می‌کنندم

ز من فریاد می‌آید که خاموش


ز بانگ رود و آوای سرودم

دگر جای نصیحت نیست در گوش


مرا گویند چشم از وی بپوشان

ورا گو برقعی بر خویشتن پوش


نشانی زان پری تا در خیالست

نیاید هرگز این دیوانه با هوش


نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

که دریای درون می‌آورد جوش


بیا تا هر چه هست از دست محبوب

بیاشامیم اگر زهرست اگر نوش


مرا در خاک راه دوست بگذار

بر او گو دشمن اندر خون من کوش


نه یاری سست پیمانست سعدی

که در سختی کند یاری فراموش

sorna
03-28-2012, 01:49 PM
رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش


سحرست کمان ابروانت

پیوسته کشیده تا بناگوش


پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمی‌رسد به آغوش


جور از قبلت مقام عدلست

نیش سخنت مقابل نوش


بی‌کار بود که در بهاران

گویند به عندلیب مخروش


دوش آن غم دل که می‌نهفتم

باد سحرش ببرد سرپوش


آن سیل که دوش تا کمر بود

امشب بگذشت خواهد از دوش


شهری متحدثان حسنت

الا متحیران خاموش


بنشین که هزار فتنه برخاست

از حلقه عارفان مدهوش


آتش که تو می‌کنی محالست

کاین دیگ فرونشیند از جوش


بلبل که به دست شاهد افتاد

یاران چمن کند فراموش


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش


گر توبه دهد کسی ز عشقت

از من بنیوش و پند منیوش


سعدی همه ساله پند مردم

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

sorna
03-28-2012, 01:50 PM
گر یکی از عشق برآرد خروش

بر سر آتش نه غریبست جوش


پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش


بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بی‌دل ننشیند خموش


مطرب اگر پرده از این رهزند

بازنیایند حریفان به هوش


ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش


زهر بیاور که ز اجزای من

بانگ برآید به ارادت که نوش


از تو نپرسند درازای شب

آن کس داند که نخفته‌ست دوش


حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش


سر که نه در راه عزیزان رود

بار گرانست کشیدن به دوش


سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله زاریدنش آید به گوش


هر که دلی دارد از انفاس او

می‌شنود تا به قیامت خروش

sorna
03-28-2012, 01:50 PM
دلی که دید که غایب شدست از این درویش

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش


به دست آن که فتادست اگر مسلمانست

مگر حلال ندارد مظالم درویش


دل شکسته مروت بود که بازدهند

که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش


مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش


رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد

نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش


به شادکامی دشمن کسی سزاوارست

که نشنود سخن دوستان نیک اندیش


کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت

که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش


دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

sorna
03-28-2012, 01:50 PM
گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش


عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش


پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

کامم امروز برآمد به مراد دل خویش


چون میسر شدی ای در ز دریا برتر

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش


افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود

خیمه سلطان وان گاه فضای درویش


سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب

سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش

sorna
03-28-2012, 01:51 PM
هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش


هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش


این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش


همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش


باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمه پادشه آن گاه فضای درویش


زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش


عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش


منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش


من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش


تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش


ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

sorna
03-28-2012, 01:51 PM
گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش


تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش


نظر به جانب ما گر چه منتست و ثواب

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش


اگر برابر خویش به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذاردم از برابر خویش


مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش


حدیث صبر من از روی تو همان مثلست

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش


رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش


به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش


تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش


چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

همان چه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

sorna
03-28-2012, 01:52 PM
یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش


خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش


من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو

شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش


درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد

از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش


صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق

ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش


یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست

یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش


حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن

ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش


عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود

من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش


هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی

ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش


روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس

من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش


سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن

هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

sorna
03-28-2012, 01:52 PM
به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ


تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ


ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

گریختن نتوانند بندگان به داغ


تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

چه التفات بود بر ادای منکر زاغ


دلیل روی تو هم روی توست سعدی را

چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ

sorna
03-28-2012, 01:52 PM
ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوای بر چنگ


کز زهد ندیده‌ام فتوحی

تا کی زنم آبگینه بر سنگ


خون شد دل من ندیده کامی

الا که برفت نام با ننگ


عشق آمد و عقل همچو بادی

رفت از بر من هزار فرسنگ


ای زاهد خرقه پوش تا کی

با عاشق خسته دل کنی جنگ


گرد دو جهان بگشته عاشق

زاهد بنگر نشسته دلتنگ


من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

باشد که به وصل تو زنم چنگ


سعدی همه روز عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ

sorna
03-28-2012, 01:52 PM
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل


ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل


گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل


گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل


ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل


به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل


اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل


ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل


مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل


عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل


در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

sorna
03-28-2012, 01:53 PM
مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل


خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل

تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول


اما اخالص ودی الم اراعک جهدی

فکیف تنقض عهدی و فیم تهجرنی قل


اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی

همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل


من المبلغ عنی الی معذب قلبی

اذا جرحت فؤادی بسیف لحظک فاقتل


تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم

اسیر ماندم و درمان تحملست و تذلل


لا وضحن بسری و لو تهتک ستری

اذا لا حبه ترضی دع اللوائم تعذل


وفا و عهد مودت میان اهل ارادت

نه چون بقای شکوفست و عشقبازی بلبل


تمیل بین یدینا و لا تمیل الینا

لقد شددت علینا الام تعقد فاحلل


مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد

دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل


فتات شعرک مسک ان اتخذت عبیرا

و حشو ثوبک ورد و طیب فیک قرنفل


تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی

که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

sorna
03-28-2012, 01:53 PM
جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال


بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال


دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال


به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال


جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال


غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مردست در کمند غزال


تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال


اگر مراد نصیحت کنان ما اینست

که ترک دوست بگویم تصوریست محال


به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به درنرود همچنان امید وصال


حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال


سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال


به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

sorna
03-28-2012, 01:53 PM
چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

یار من و شمع جمع و شاه قبایل


جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی

سرو ندیدم بدین صفت متمایل


هر صفتی را دلیل معرفتی هست

روی تو بر قدرت خدای دلایل


قصه لیلی مخوان و غصه مجنون

عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل


نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند

هر دو به رقص آمدند سامع و قایل


پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

سد سکندر نه مانعست و نه حائل


گو همه شهرم نگه کنند و ببینند

دست در آغوش یار کرده حمایل


دور به آخر رسید و عمر به پایان

شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل


گر تو برانی کسم شفیع نباشد

ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل


با که نگفتم حکایت غم عشقت

این همه گفتیم و حل نگشت مسائل


سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار

عشق بچربید بر فنون فضایل

sorna
03-28-2012, 01:54 PM
بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

من گوش استماع ندارم لمن یقول


تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق

جایی دلم برفت که حیران شود عقول


آخر نه دل به دل رود انصاف من بده

چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول


یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک

بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول


روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم

پروانه را چه حاجت پروانه دخول


گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست

بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول


نفسی تزول عاقبه الامر فی الهوی

یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول


ما را بجز تو در همه عالم عزیز نیست

گر رد کنی بضاعت مزجاه ور قبول


ای پیک نامه بر که خبر می‌بری به دوست

یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول


دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد

وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول


سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر

عیار دست بسته نباشد مگر حمول

sorna
03-28-2012, 01:54 PM
من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول


نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول


کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول


من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول


ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری

هزار جان عزیزت فدای طبع ملول


مرا گناه خودست ار ملامت تو برم

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول


گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق

علی التمام فروخوانم الحدیث یطول


ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد

که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول


من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

حکیم را نرسد کدخدایی بهلول


طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت

مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول


اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

که گر به قهر برانی کجا شود مغلول


نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول

sorna
03-28-2012, 01:54 PM
نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

در سرای به هم کرده از خروج و دخول


شب دراز دو چشمم بر آستان امید

که بامداد در حجره می‌زند مأمول


خمار در سر و دستش به خون هشیاران

خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول


بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند

که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول


چنان تصور معشوق در خیال منست

که دیگرم متصور نمی‌شود معقول


حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق

چنان شدست که فرمان عامل معزول


شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد

گرفته خانه درویش پادشه به نزول


بر آن سماط که منظور میزبان باشد

شکم پرست کند التفات بر مأکول


به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر

چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول


مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی

چه نسبتست بگویید قاتل و مقتول


مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش

دریغ باشد پیغام ما به دست رسول


درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست

چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول

sorna
03-28-2012, 01:55 PM
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم


خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان

وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم


گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر

می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم


چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا

چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم


آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن

چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم


چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر

با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم


خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن

سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم


او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد

سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم


می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا

سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

sorna
03-28-2012, 01:55 PM
رفیق مهربان و یار همدم

همه کس دوست می‌دارند و من هم


نظر با نیکوان رسمیست معهود

نه این بدعت من آوردم به عالم


تو گر دعوی کنی پرهیزگاری

مصدق دارمت والله اعلم


و گر گویی که میل خاطرم نیست

من این دعوی نمی‌دارم مسلم


حدیث عشق اگر گویی گناهست

گناه اول ز حوا بود و آدم


گرفتار کمند ماه رویان

نه از مدحش خبر باشد نه از ذم


چو دست مهربان بر سینه ریش

به گیتی در ندارم هیچ مرهم


بگردان ساقیا جام لبالب

بیاموز از فلک دور دمادم


اگر دانی که دنیا غم نیرزد

به روی دوستان خوش باش و خرم


غنیمت دان اگر دانی که هر روز

ز عمر مانده روزی می‌شود کم


منه دل بر سرای عمر سعدی

که بنیادش نه بنیادیست محکم


برو شادی کن ای یار دل افروز

چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

sorna
03-28-2012, 01:55 PM
انتبه قبل السحر یا ذالمنام

نوبت عشرت بزن پیش آر جام


تا سوار عقل بردارد دمی

طبع شورانگیز را دست از لگام


دوری از بط در قدح کن پیش از آنک

در خروش آید خروس صبح بام


مرغ جانم را به مشکین سلسله

طوق بر گردن نهادی چون حمام


ز آهنین چنگال شاهین غمت

رخنه رخنه است اندرون من چو دام


ساعتی چون گل به صحرا درگذر

یک زمان چون سرو در بستان خرام


تا شود بر گل نکورویی وبال

تا شود بر سرو رعنایی حرام


طوطیان جان سعدی را به لطف

شکری ده از لب یاقوت فام


ناله بلبل به مستی خوشترست

ساتکینی ساتکینی ای غلام

sorna
03-28-2012, 01:56 PM
چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام


نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام


بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

برهنه بازنشیند یکی سپیداندام


دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو

درآمد از درم آن دلفریب جان آرام


سرم هنوز چنان مست بوی آن نفسست

که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام


دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم

که هر شبی را روزی مقدرست انجام


تمام فهم نکردم که ارغوان و گلست

در آستینش یا دست و ساعد گلفام


در آبگینه اش آبی که گر قیاس کنی

ندانی آب کدامست و آبگینه کدام


بیار ساقی دریای مشرق و مغرب

که دیر مست شود هر که می‌خورد به دوام


من آن نیم که حلال از حرام نشناسم

شراب با تو حلالست و آب بی تو حرام


به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی

که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام


رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم

که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

sorna
03-28-2012, 01:57 PM
حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام


حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

شراب صرف محبت نخوردست تمام


اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام


من آن نیم که به جور از مراد بگریزم

به آستین نرود مرغ پای بسته به دام


بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را

به پنج روز به دیوانگی برآید نام


مرا که با توام از هر که هست باکی نیست

حریف خاص نیندیشد از ملامت عام


شب دراز نخفتم که دوستان گویند

به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام


تو در کنار من آیی من این طمع نکنم

که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام


ضرورتست که روزی بسوزد این اوراق

که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

sorna
03-28-2012, 01:58 PM
زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام

خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام


قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید

مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام


اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام


تو آفتاب منیری و دیگران انجم

تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام


اگر تو آدمیی اعتقاد من اینست

که دیگران همه نقشند بر در حمام


تنک مپوش که اندام‌های سیمینت

درون جامه پدیدست چون گلاب از جام


از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست

درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام


سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام


در این سماع همه ساقیان شاهدروی

بر این شراب همه صوفیان دردآشام

sorna
03-28-2012, 01:58 PM
ساقیا می ده که مرغ صبح بام

رخ نمود از بیضه زنگارفام


در دماغ می پرستان بازکش

آتش سودا به آب چشم جام


یا رب از فردوس کی رفت این نسیم

یا رب از جنت که آورد این پیام


خاطر سعدی و بار عشق تو

راکبی تندست و مرکوبی جمام


جان ما و دل غلام روی توست

ساتکینی ساتکینی ای غلام

sorna
03-28-2012, 01:58 PM
شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام


مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام


بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام


ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام


خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند

مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام


هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

سوخته داند که چیست پختن سودای خام


اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت

فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام


سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

مرد ره عشق نیست کش غم ننگست و نام

sorna
03-28-2012, 01:59 PM
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام


سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام


تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام


گوش دلم بر درست تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام


دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ

مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام


در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام


بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم

گر نکند التفات یا نکند احترام


رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام


ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضرست گر تو ندانی کدام


گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

sorna
03-28-2012, 01:59 PM
مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام


شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام


ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام


به کام دل نفسی با تو التماس منست

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام


مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام


چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اقدام


ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام


مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام


اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام


بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام

sorna
03-28-2012, 01:59 PM
روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام


به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت منست

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام


نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام


همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام


چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام


زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام


دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام


تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام


سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

sorna
03-28-2012, 01:59 PM
من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم


تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم


بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم


مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان

و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم


مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم


سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم


نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم


زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم


حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

sorna
03-28-2012, 02:00 PM
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم


کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم


شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم


بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

یکی منم که ندانم نماز چون بستم


نماز کردم و از بیخودی ندانستم

که در خیال تو عقد نماز چون بستم


نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

نماز من که پذیرد که روز و شب مستم


چنین که دست خیالت گرفت دامن من

چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم


من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم


اگر خلاف تو بودست در دلم همه عمر

نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم


بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

که با وجود تو دعوی کند که من هستم

sorna
03-28-2012, 02:00 PM
گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درستست که من توبه شکستم


گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

من فارغم از هر چه بگویند که هستم


ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

از بند تو برخاستم و خوش بنشستم


از روی نگارین تو بیزارم اگر من

تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم


زین پیش برآمیختمی با همه مردم

تا یار بدیدم در اغیار ببستم


ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می

من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم


شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت

تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم


حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب

دشنام به من ده که درودت بفرستم


دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم


بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

دربند تو افتادم و از جمله برستم

sorna
03-28-2012, 02:01 PM
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم


هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم


به حق مهر و وفایی که میان من و توست

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم


پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم


من غلام توام از روی حقیقت لیکن

با وجودت نتوان گفت که من خود هستم


دایما عادت من گوشه نشستن بودی

تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم


تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم


سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

نروم باز گر این بار که رفتم جستم

sorna
03-28-2012, 02:01 PM
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم


روزی به درآیم من از این پرده ناموس

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم


المنه لله که دلم صید غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم


آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

بشکستی و من بر سر پیمان درستم


تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست

از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم


می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

جان نیک حقیرست ندانم چه فرستم


چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم

sorna
03-28-2012, 02:01 PM
چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم


تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم


چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم


به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم


دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید

بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم


نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم


نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد

به خیالت ای ستمگر عجبست اگر بخفتم


ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

sorna
03-28-2012, 02:02 PM
من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

بیم آن است بدین دانه که در دام افتم


هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم


هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

گو بدانید که من با غم رویش جفتم


رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید

فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم


پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار

معرفت پند همی‌داد و نمی‌پذرفتم


هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز

گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم


آتشی بر سرم از داغ جدایی می‌رفت

و آبی از دیده همی‌شد که زمین می‌سفتم


عجب آنست که با زحمت چندینی خار

بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم


پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود

با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم


سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی

آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم

sorna
03-28-2012, 02:02 PM
من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم


همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم


خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم


من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم


دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم


به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم


تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم


به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم


دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم


می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم


ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم


ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم


دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم


هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم


سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

sorna
03-28-2012, 02:03 PM
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم


تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم


ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم


تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم


عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم


من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم


راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی

گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم


خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم


روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

sorna
03-28-2012, 02:03 PM
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی‌برابرم آید خیال روی تو هر دم


نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم


به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم


بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

که من حکایت دیدار دوست درننوردم


هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم


به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم


نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم


چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم


من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم


تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

sorna
03-28-2012, 02:03 PM
از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم


گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم


چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم


گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم


دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم


تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم


من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم


بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم


او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم


گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

sorna
03-28-2012, 02:03 PM
چنان در قید مهرت پای بندم

که گویی آهوی سر در کمندم


گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم


مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

که پند هوشمندان کار بندم


مجال صبر تنگ آمد به یک بار

حدیث عشق بر صحرا فکندم


نه مجنونم که دل بردارم از دوست

مده گر عاقلی ای خواجه پندم


چنین صورت نبندد هیچ نقاش

معاذالله من این صورت نبندم


چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها

نه تنها من اسیر و مستمندم


تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

اگر بازآمدی بخت بلندم


گر آوازم دهی من خفته در گور

برآساید روان دردمندم


سری دارم فدای خاک پایت

گر آسایش رسانی ور گزندم


و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می‌پسندم

sorna
03-28-2012, 02:04 PM
خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم


اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد

مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم


کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل

مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم


اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد

کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم


به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم

به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم


مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده

که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم


شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم

درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم


چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم

چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم


معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم


به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید

پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم

sorna
03-28-2012, 02:04 PM
شکست عهد مودت نگار دلبندم

برید مهر و وفا یار سست پیوندم


به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کندم


تطاولی که تو کردی به دوستی با من

من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم


اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی

هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم


بیار ساقی سرمست جام باده عشق

بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم


من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا

پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم


به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان

که من به پای تو در مردن آرزومندم


بیا بیا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم


به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز

کجا روم که به زندان عشق دربندم

sorna
03-28-2012, 02:04 PM
من با تو نه مرد پنجه بودم

افکندم و مردی آزمودم


دیدم دل خاص و عام بردی

من نیز دلاوری نمودم


در حلقه کارزارم انداخت

آن نیزه که حلقه می‌ربودم


انگشت نمای خلق بودم

و انگشت به هیچ برنسودم


عیب دگران نگویم این بار

کاندر حق خویشتن شنودم


گفتم که برآرم از تو فریاد

فریاد که نشنوی چه سودم


از چشم عنایتم مینداز

کاول به تو چشم برگشودم


گر سر برود فدای پایت

مرگ آمدنیست دیر و زودم


امروز چنانم از محبت

کآتش به فلک رسید و دودم

sorna
03-28-2012, 02:05 PM
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم


نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم


بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب

که نه در بادیه خار مغیلان بودم


زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم


به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم


تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم


سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

sorna
03-28-2012, 02:05 PM
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم


چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم


خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم


روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم


گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند

گویم آن روز که در صحبت جانان بودم


که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم

به وصالت که نه مستوجب هجران بودم


خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

sorna
03-28-2012, 02:05 PM
دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم


حریف عهد مودت شکست و من نشکستم

خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم


به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی

به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم


مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت

هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم


به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم

ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم


قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی

که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم


تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم

مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم


میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی

زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم


شکر خوشست ولیکن حلاوتش تو ندانی

من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم


مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت

که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم


بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی

شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

sorna
03-28-2012, 02:06 PM
من چون تو به دلبری ندیدم

گلبرگ چنین طری ندیدم


مانند تو آدمی در آفاق

ممکن نبود پری ندیدم


وین بوالعجبی و چشم بندی

در صنعت سامری ندیدم


با روی تو ماه آسمان را

امکان برابری ندیدم


لعلی چو لب شکرفشانت

در کلبه جوهری ندیدم


چون در دورسته دهانت

نظم سخن دری ندیدم


مه را که خرد که من به کرات

مه دیدم و مشتری ندیدم


وین پرده راز پارسایان

چندان که تو می‌دری ندیدم


دیدم همه دلبران آفاق

چون تو به دلاوری ندیدم


جوری که تو می‌کنی در اسلام

در ملت کافری ندیدم


سعدی غم عشق خوبرویان

چندان که تو می‌خوری ندیدم


دیدم همه صوفیان آفاق

مثل تو قلندری ندیدم

sorna
03-28-2012, 02:06 PM
می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم


می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم

که من بی‌دل بی یار و نه مرد سفرم


خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم


وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم


پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم


چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم


آتش خشم تو برد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم


هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم


نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم


به هوای سر زلف تو درآویخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم


گر سخن گویم من بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم


خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم


بصر روشنم از سرمه خاک در توست

قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم


گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به که نماندست مجال حضرم


سرو بالای تو در باغ تصور برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم


گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست

که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم


گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم


به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم


شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت ز کنار شکرم


از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

sorna
03-28-2012, 02:06 PM
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم


نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم


من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

که زشت باشد هر روز قبله دگرم


بلای عشق تو بر من چنان اثر کردست

که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم


قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند

میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم


به جان دوست که چون دوست در برم باشد

هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم


نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد

که در تأمل او خیره می‌شود بصرم


تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود

که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم


به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی

و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم


مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی

خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم

sorna
03-28-2012, 02:06 PM
یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم


چو التماس برآمد هلاک باکی نیست

کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم


ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح

بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم


ندانم این شب قدرست یا ستاره روز

تویی برابر من یا خیال در نظرم


خوشا هوای گلستان و خواب در بستان

اگر نبودی تشویش بلبل سحرم


بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم

دریغ باشد فردا که دیگری نگرم


روان تشنه برآساید از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم


چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم

کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم


سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست

به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم


میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود

و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم


مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

sorna
03-28-2012, 02:07 PM
شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم


عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم

که بر وی این همه باران شوق می‌بارم


از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت

اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم


به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی

بیا و زنده جاوید کن دگربارم


چه روزها به شب آورده‌ام در این امید

که با وجود عزیزت شبی به روز آرم


چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم


هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

هنوز با همه بی مهریت طلبکارم


من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم


هنوز قصه هجران و داستان فراق

به سر نرفت و به پایان رسید طومارم


اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی

حدیث عشق به پایان رسد نپندارم


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

یکی تمام بود مطلع بر اسرارم