توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : جبران خليل جبران
sorna
09-08-2011, 01:29 PM
"جبران خليل جبران"، شاعر ، نويسنده و نقاش مشهور لبناني، سال 1883 در شهر بشري لبنان متولد شد و سال 1931 در نيويورك درگذشت. او در زمينه شعر , داستان و مقالههاي فلسفي و عرفاني آثار گوناگوني به دو زبان عربي و انگليسي به رشته تحرير درآورده كه همه اين آثار به اين دو زبان و بعضي از آنها به زبانهاي ديگر ترجمه و منتشر شده است. او اصولا كوتاهنويس و كلمهپرداز است، در نوشتههاي او زير هجوم معاني و مفاهيم، دست و پاي قالبها ميشكند و مرز ميان شعر، قصه و مقاله در هم ميريزد. "جبران" در قالب داستان شعر ميگويد و با زبان شعر داستان مينويسد. او نويسنده مفاهيم است. از اين رو آثارش در عبور از صافي سختگير ترجمه نسبت به آثار ديگران لطمه كمتري ميخورد
جبران خليل جبران در سال 1883 مدر خانوادهاى مسيحى و ساكن روستاىبشرى واقع در شمال لبنان متولد شد.پدر وى چوپانى خشن و دائم الخمر بودولى مادرى مهربان، دلسوز و فداكارداشت. وى دوران كودكى را با گشت وگذار در دامن طبيعت و مشاهده مناظرزيباى شمال سپرى نمود. از همان كودكى،گوشهگير بود و اوقات زيادى به فكر فرومىرفت. او در كنار درس به نقاشىعلاقهاى وافر داشت. تا دوازده سالگىكنار برادر و دو خواهرش بسان روستاييانديگر زندگى را در فقر گذراند. در سال1895م افزايش فشارهاى اقتصادى، مادررا مصمم كرد تا به همراه كودكان جلاىوطن كند و پدر كه در زندان به سر مىبرد،در وطن باقى ماند. هجرت بدون همراهىپدر و تحميل مشقات زندگى بر مادر او رانسبتبه "زن" خوشبين ساخته و "مرد" رادر نظر او در هالهاى از بدبينى قرار داد كههيچگاه اين بدبينى از بين نرفت.
sorna
09-08-2011, 01:29 PM
پروردگارا
به من ارامش ده
تا بپذيرم انچه را كه نميتوانم تغيير دهم
دليري ده
تا تغيير دهم انچه را كه ميتوانم تغيير دهم
بينش ده
تا تفاوت اين دو را بدانم
مرا فهم ده
تا متوقع نباشم دنيا و مردم ان مطابق ميل من رفتار كنند
sorna
09-08-2011, 01:30 PM
او لطیف بود
رازهای عشق را او برایم گشود
همه ی آدم ها ، خاطره یِ نخستین عشق خود را ، برای همیشه ، در دفتر دل ثبت میکنند
خاطره ای که لرزه بر بنیاد روحِ آدمی می اندازد و همه ی تلخ های زندگی را شیرین میکند
هر مرد جوانی ، سلمایی دارد
سلمایی که با بهار زندگی می آید
لحظه های تنهایی و دلتنگیِ روح را از شادمانی سرشار میسازد
و سکوت شب ها را از نغمه و موسیقی می آکند
آن روزها ، در دریای افکارِ خویش غوطه میخوردم
دوست داشتم معنای زندگی را بفهمم
همه ی کتاب ها را زیر و رو میکردم
ناگهان ، عشق آمد و در گوشم نجوا کرد
سلمای من خورشیدی تابناک بود
در برابرم ایستاد
همچون ستونی از نور و نوازش
زندگیم خالیِ خالیِ بود
همچون زندگیِ آدم در بهشت
سلما ، حواّی دلِ من بود
او دلم را با رازها و شگفتی ها لبریز کرد
و معنای زندگی را به من فهماند...
حوّا ، آدم را وسوسه کرد و از بهشت بیرون کرد
اما سلما ، مهربان و صمیمی ، دستم را گرفت
و مرا به باغ سبز عشق و عرفان برد
دچار شدم : دچار عشق
اما مرا نیز از بهشت بیرون کردند
من از سیب ممنوع باغ بهشت نخورده بودم که از بهشت
بیرونم کردند ... !!!!!
جبران خلیل جبران
sorna
09-08-2011, 01:30 PM
نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:
اولین بار:هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم
دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به نا خوشی زدم
سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم
چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم
پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم
ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم
هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم
(جبران خلیل جبران)
sorna
09-08-2011, 01:30 PM
جبران خليل جبران
آهنگري بود كه با وجود رنج هاي متعدد و بيماري اش عميقاً به خدا عشق مي ورزيد. روزي يكي از دوستانش كه اعتقادي به خدا نداشت از او پرسيد: «تو چگونه مي تواني خدايي را كه رنج و بيماري نصيبت مي كند دوست داشته باشي؟»
آهنگر سر به زير آورد و گفت:«وقتي كه مي خواهم وسيله اي آهني بسازم يك تكه آهن را در كوره قرار مي دهم. سپس آن را روي سندان مي گذارم و مي كوبم تا به شكل دلخواهم درآيد. اگر به صورت دلخواهم درآمد مي دانم كه وسيله مفيدي خواهد بود اگر نه آن را كنار مي گذارم. همين موضوع باعث شده است كه هميشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدايا! مرا در كوره هاي رنج قرار ده اما كنار نگذار!»
sorna
09-08-2011, 01:30 PM
چهره اي ديدم كه به هزار چهره در مي آيد و چهره اي كه هميشه در يك قالب بود.چهره اي ديدم كه توانستم درون پنهان زشتش را دريابم و چهره اي كه چون نقاب رويش را برداشتم، زيبايي بي نظير درونش را مشاهده كردم.چهره اي يير ديدم كه چين و چروكش از پيغام تهي بود و چهره اي صاف كه همه چيز بر آن نقش بسته است.من چهره ها را مي شناسم زيرا از وراي آنچه ديدگان مي بافد به آنان مي نگرم تا حقيقتي كه پشت آنهاست را ببينم!
sorna
09-08-2011, 01:30 PM
غم را دیده ام
روزگاری را اندرون دره ای سپری کرده ام
که اسب های رنجور در آن گام بر می دارند
غم را دیده ایم
به سان گروهی از پرندگان
که بالای سرمان در پروازند
sorna
09-08-2011, 01:31 PM
ای خلیل من
اي خليل من
اگر از حال من آگاه بودي
از عهد نوجواني سخن نمي گفتي
خوابي بود كه در قلبم مدفون ساختم
و كفن هايش را نيز
جامه ي جواني كردم
ليك، او با من بي وفايي كرد
و من در وحشت و غم فرو رفتم
و بدان قانع شدم
گوشه گير و تنها گشتم
و مصيبتم را ازديدگان
مخفي كردم
با كتاب ها مانوس گشتم
زيرا كتابه ها رابهترين دوست ديدم
از جوهر خامه شراب ساختم
و جلد كتاب را همنشين خود كردم
و با خيال و روياهاي خود
قصه هايي بلند ساختم
sorna
09-08-2011, 01:31 PM
ای کاش
اي كاش من و ايام هر دو به خواب بوديم
و هيچ شعاعي
و هيچ راهی
ما را رهنمون نمي كرد
sorna
09-08-2011, 01:31 PM
عکس و نشان من
اين تصوير جواني است كه زندگي را
دوست مي دارد
ليك بدان علاقه اي ندارد
و در هر دو حال ملول است
چون خاموش باشد و چيزي نگويد
نماز عشق را بر او مي خوانم
تامضطرب گردد
sorna
09-08-2011, 01:31 PM
دل سپردن
آري ، حکايتي است دلپذير
ليکن دل را نشايد به اسارت دادن
که تنها دستهاي حيات ، خانه دل است و بس
(جبران خليل جبران)
sorna
09-08-2011, 01:32 PM
سوگند
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من
با عشق خود همدمي كن
و شكواي خود را از خالقت مخفي ساز
زيرا راز داري بر ذمه عشاق است
و آنگاه كه آشكار گردد
شوق ها هلاك يابند
sorna
09-08-2011, 01:32 PM
دريا
در سكون شب
ان هنگام كه آدمي به خواب رود
و بيداري او درحجاب باشد
جنگل فرياد زند:
من همان عزمم
كه توسط خورشيد در دل خاك روييد
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
عزم، از آن من است
سنگ گفت:
روزگار در من رازي نهاد
كه تا روز جزا مخفي است
دريا به او چيزي نگفت
ولي با خود چنين گفت:
اسرار از آن من است
باد گفت:
شگفتي ها دارم
زيرا مه و آسمان را ز هم جدا مي سازم
دريا خاموش و ساكت شد
اما با خود چنين گفت:
باد از آن من است
رود گفت:
چه گوارا هستم
تشنگي زمين را برطرف مي سازم
دريا ساكت و خاموش شد
اما با خود چنين گفت:
رود از آن من است
كوه گفت:
به مانند ستاره اي در سينه ي افلاك
پابرجا و استوار هستم
دريا آرام ماند
ولي با خود چنين گفت:
كوه ار آن من است
انديشه گفت:
من پادشاه هستم
و در جهان پادشاهي مانند من نيست
دريا بي حركت ماند اما
در خواب به خود گفت:
همه چيز از آن من است
sorna
09-08-2011, 01:32 PM
اي زمان عشق
روزگار جواني رفت
و عمر به سر رسيد
و بسان سايه اي اندك و ناچيز
گذشته ها را محو كرد
همچو زدودن سطري از كتاب با اشك
كه با وهم
آن را نوشته بودند
روزهاي ما معذّب و زنداني اند
اندر جايي كه شادي ها بخل مي ورزند
محبوب از ما مأيوس شد
و آرزوهايمان را به نااميدي مبدل كرد
گذشته ي اندوهگين ما
همچو خوابي ميان شب و روز سپري شد
اي زمان عشق!
آيا اميد، تحقق يافتني است؟
از جاودانگي نفس و از ياد پيمان ها
آيا خواب، آثار بوسه ها را از لب پاك خواهد كرد؟
كه سرخي گونه ها از آن بيزاي مي جست
يا ما را به او نزديك خواهد كرد؟
و نا اميدي را از ياد ما محو خواهد كرد؟
آيا مرگ
گوش ها را خواهد بست؟
آن گونه كه صداي ظلم و سكون آواز را درك كرده بودند
آيا قبر
ديدگان را خواهد بست؟
چون پنهاني هاي قبر و سرّ درون را ديده بودند
چه بسيار نوشيديم
از جام هايي كه در دست ساقي بود
و بسان شعله آتش مي درخشيد
و نوشيديم از لباني كه نعمت و لطف را
در دهاني ارغواني گرد آورده بود
و شعر خوانديم
و صداي ما به گوش ستارگان آسمان رسيد
آن روز همچو شكوفه ها از بين رفتند
با فرود برف از سينه ي زمستان
آنكه دست دهر با او خوبي كند
رنج او را كمتر سازد
اگر مي دانستيم
اگر مي دانستيم
هرگز آن شب را رها نمي كرديم
چون در ميان خواب و بيداري سپري شد
اگر مي دانستيم
لحظه اي را از دست نمي داديم
اگر مي دانستيم
برهه اي از زمان عشق را از دست نمي داديم
اكنون دانستيم
ليك پس از فرياد
وجدان مي گفت:
به پا خيزيد و برويد
و به ياد آورديم
پس از فرياد
و گور مي گفت:
نزديك شوید
پیش من آیید
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
تمام عمرمان را در درّه اي سپري كرديم
تمام عمرمان را در دره اي سپري كرديم
زيرا خيالات اندوه در ميان دستانمان جاري بود
ياس را ديدم همچون گروهي از پرندگان
همچو عقاب و جغدي در پرواز
از آب بركه نوشيده و بيمار گشتيم
و از انگور
زهر خورديم
جامه ي صبر را به تن كرديم
جامه شعله ور شد
رفتيم تا از خاكستر جامه سازيم
خاكستر، فراش و بستر شد
بالش ما، بوته خاري شد
اي سرزميني كه از زماني دور مخفي گشتي
چگونه در آرزوي تو باشيم؟
و با چه راهي؟
و از كدام بيابان؟
و از كدام كوه بايد گذشت؟
ديوار تو بلند است
كسي هست رهنمون كند ما را؟
اي سراب!
اي آرزوي كساني كه به دنبال محال اند
آيا اين خواب دل هاست؟
كه چون بيدار شود خواب از سر رود؟
بسان ابرها كه در غروب خورشيد
پيش از آنكه در درياي تاريكي غرق شوند
گردش كنان به حال پروازند
اي سرزمين انديشه ها!
اي مهد بزرگان!
حق را پرستيدند
و براي زيبايي نماز خواندند
به دنبال تو نرفتيم
نه با كشتي نه با اسب
و نه همچون جهانگردان
نه در شرق و نه در غرب
و نه حتي در جنوب زمين و يا شمال
نه در آسمان و نه در قعر دريا
نه در دشت ها و كوه ها
تو در عالم ارواح جاي داري
در سينه و قلب سوزانم
نور و نار گشتي
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
اي كاش شعر من
اي كاش شعر من
مي توانست او را باز گرداند
يا وعده ملاقات را با حبيب ميسر سازد
آيا نفس من از پسِ اين همه خفتن
بيدار خواهد شد؟
تا صورت گذشته ي مخوفم را نشانم دهد؟
آيا ماه ايلول آواز بهار را درك مي كند
حال آنكه برگ هاي پائيز بر گوش خود
نهاده است؟
نه هرگز!
ساز جوبينِ محفل
سبز نخواهد شد
اگر داسي به دست گيرند
گل ها را زنده نخواهند كرد
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
ديدگان من
چه شب هايي را سحر كردم
و شوق با من شب زنده داري كرد
و من در كمين او بودم
مبادا اسير خواب گردد
و نگهبان بسترم خيال وجد
و مي گفت:
مبادا در خواب باشي
زيرا ختفن بر تو حرام است
بيماري در گوش من مي گفت:
گر طالب وصلي
مبادا شكوي بر زبان گويي
اين روزها بر من گذشت
حال اي ديدگان من!
ديدار خيال خواب را به شما بشارت مي دهم
و تو اي نفس
حذر كن!
مبادا آن عهد را به ياد آري
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
اي نفس
اي نفس
مبادا افسرده شوي
مبادا جاهلان را نااميد گردي
همواره آرزومند باش
جز آرزو، ديگري نمي تواند وصال را نزديك كند
اي نفس!
تو مرا از لذت زندگاني دور ساختي
و من از تو خوشنودم
و چنين سرنوشتي را پذيرفتم
اي نفس!
اگر هجران مي تواند مردم را از عشق باز بدارد
نظمي كه ستارگان را در آسمان پراكنده كرد
مشوش و واژگون مي شد
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
دل
دل، نغمه سرايي كرد
دل، پريشان گشت
و اندوه هاي گونه گونش به ياد آورد
پس از بهبودي عشق
برقي در شب درخشيد
اطراف جامه هايش نمايان گشت
بدان نزديك شد
تا بهتر ببيند
اما طاقت نداشت و باز گردانده شد
نه آتش درون و نه سرشك ديده
اين سرنوشت مقدّر او بود
sorna
09-08-2011, 01:33 PM
عشق بر من حرام است
عشق بر قلب تاريكم حرام شد
و عاشق از قلب آگاه تر
اگر به چهره مليح ديده بگشايم
به خود مي گويم:
شايسته آن است تا دوري گزينم
و گر همراه روندگان مجد، گام بر نمي داشتم
عاشق مي شدم
و مشتاق مي گشتم
و خواب مي ديدم
sorna
09-08-2011, 01:34 PM
معشوقم را خود آفريدم
معشوقم را
با مه رقيق خيال از
اشتياقم
قلبش را آفريدم
و با آرزوهايم
صورت دل انگيزش را
و با سوز دل
بوي خوش مويش
و دندانهايش را
با بوسه هايم
sorna
09-08-2011, 01:34 PM
دستمال
و عده ي من با ليلي محق شدني نيست
و تازيانه در محل عشاق سرگرم كار خويش است
لبانش آغشته به خون است
و قلبم فرياد مي زند
من كُشته ي راه تو هستم
اگر از شب بپرسي
ساعات بر من سجده كردند
در قتلگاه عشق
درباره ي عشاق
نيك سخن گفتند
لبان ارغواني اش
دستمال عشقم را رنگين كرد
و دستمال
مرا اغوا كرد
آثار دندانهايشان بر آن هنوز باقي است
تا كي با ديده ات دل ها راعاشق سازي؟
و آنها را با نخ عشق دوك ريسي كني
دنيا براي ما عاشقان
بيهوده است
در شبي كه سخن گفتن در آن بسيار بود شهرت
به هنگام جزر
بر شن ها سطري نگاشتم
و همه روح و عقلم را بدان سپردم
در هنگام مد بازگشتم
تا بخوانم
و بجويم
ليك در ساحل چيزي نيافتم
جز ناداني خويش
sorna
09-08-2011, 01:34 PM
شب مرا مخفي مي كند
اگر شب
مرا درتاريكي خود پناه دهد
ديگر هيچ ستاره اي نخواهد درخشيد
و هيچ صبحي نخواهد شد
اگر شيون كنم
همسايه ام شيون مرا نخواهد شنيد
و چون بميرم
آگاه نخواهد شد
و بر من سوگواري نخواهد كرد
اگر سايه ي خواب
آهسته
آهسته
نزد من بيايد
و به صورتم بنگرد
منصرف ميشود و باز مي گردد
در درونم كسي هست كه مرا سوگواري كند
و با شتاب نزد دوستان رود
به منزلي با ديوارهايي قطور وسر به فلك كشيده
به منازلي
كه چراغ سقفش ستاره ي تاباني است
پنجره هايش خاطره و درهايش
ديدار
نه قفلي
نه چفتي
sorna
09-08-2011, 01:34 PM
هيچ كتابي را از من مخواه
مرا رها كن
و هيچ كتابي را از من مخواه
زيرا كتاب دادن نزد من عار است
كتاب معشوق من است
معشوق نه فروشي و نه دادني است
sorna
09-08-2011, 01:35 PM
اماني ها رارها كن
اماني را از يادها دور كن
زيرا ذكر
در شأن اهل فهم و گمان است
هيچ حجتي بر مشتاقان نيست
جز حجت پنهان شده از خواهش ها
نه حتي آن كسي كه افلاك از تازيانه اش در هراس باشند
شكوه من نيز
به شكل پريشاني و بلواست
sorna
09-08-2011, 01:35 PM
من
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/12/4799.jpg
من شكوفه ي بهارم
و ميوه ي تابستان
من زردي خزانم
و مرگ زمستان
من قلب انسانم
اندكي از عقل او
من صداي ناآشناي طبيعت هستم
هستي لبخند مي زند
و شادي مي كند
و انسان
دوباره خوشبخت خواهد شد
هستي در سراي زود رنج دنيا اندوهگين است
و مرا بسان برگي مي بيني
كه شاعران
سروده هايشان را در آن نوشتند
sorna
09-08-2011, 01:35 PM
بشرِي
اي عروس
اي زينت بخش شهرها
اي محل طلوع خورشيد
اي چراگاه آهوان
بلبل تو همواره آواز خوان
گل هاي تو همواره بوي خوشي دارند
هر كه خواهد سوي لبنان آيد
پيش تو آسوده گردد
آبهاي تو پاكيزه و بسيارند
چشمه هاي تو فراوان
خود را از براي تو كرده است قربان
بلند آوازه اي به نام جبران خليل جبران
sorna
09-08-2011, 01:35 PM
من بيدار هستم
چون نماز بگذارم
در دهانم نعمتي گواراتر از لفظ صلات خواهد بود
و چون پاكيزه گردم
خون قرباني ام با خون خود خواهد آميخت
و اين شيرين ترين زكات است
آنكه بي خويشتن خويش باشد
در سخنانم جز جهل و خيال نخواهد ديد
و در دره ي خواب خواهد خفت
ليك من در ميان كوه ها بيدار هستم
sorna
09-08-2011, 01:35 PM
اي قلب من
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من
عشق خود را كتمان كن
شكوه ي ما را از ديده ها پنهان كن
فاش كننده اسرار احمق است
براي عاشق
نيكوتر است سكوت و راز داري
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من!
اگر جوينده اي نزد تو آمد
تا حالت را جويا شود
به او هرگز چيزي مگو
اي قلب من!
اگر گويندت معشوقت كجاست؟
بگو با ديگر رفت
و از پرساننده دور شو
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من!
اشتياقت را پنهان كن
زيرا تو را درمان نخواهند كرد
عشق در جان ما
مانند شرابي در جام پنهان است
به خدا سوگندت مي دهم
اي قلب من!
رنج خود را حبس كن
تا اگر دريا غوغا شود
يا فلك غرش كند
ايمن باشي
sorna
09-08-2011, 01:36 PM
آرزوها
روح در جسمم پير گرديد
و ديگر جز خيال سال ها چيزي نخواهد ديد
اگر آرزوهايم فاش گردد
از عصاي صبرم مدد خواهم جست
پيش از آنكه به چهل سال رسم
آرزوها از من گريزانند
اين است حال من
پس اگر پرسند:
چه بلايي بر سر او آمد؟
بگوييد:
گرفتار جنون است
و گر به دنبال چاره بودند
بگوييد:
با مرگ درمان خواهد شد
sorna
09-08-2011, 01:36 PM
نسيم سحري
چون نسيم سحري بوزد
از شدت شادي به خود مي پيچم
و چون باران فرو ريزد
جامم را پر مي كنم
همه ي اينها
گذشته ي مه آلود من است
فراموشي
گذشته ام را محو كرد
و بسان حباب هاي آب
آن را بر باد داد
sorna
09-08-2011, 01:36 PM
خاموش شديم
خاموش شديم و چيزي نگفتيم
مردم سكوت ما را عيب دانستند
سخن گفتيم ليك گفتند:
بسيار سخن مي گوييد
باز خاموش شديم و چيزي نگفتيم
گفتند: با سكوت مي فريبند
سخن گفتيم و پنداشتند
ما نيرنگ داريم
sorna
09-08-2011, 01:36 PM
آرزو بسان زندگي است
گوش فرا ده
به صداي سخن آرزوها
زيرا آرزوها به مانند زندگي به نيكي سخن مي گويند
sorna
09-08-2011, 01:37 PM
سكوت من سروداست
سكوت من سرود است
و گرسنگي ام نيز
سيري
در تشنگي ام آبي است
و در هوشياري ام
مستي
و در غربتم
لقاء
در باطنم كشفي هست
و در درونم
خفا
تا به كي شكوه كنم از اندوه خويش
و قلبم با اندوه تباهي كند؟
تا به كي بگريم
و دهانم پر لبخند؟
تا به كي تمناي دوست كنم
دوستي كه در كنار من است
تا به كي به دنبال چيزكي باشم
حال آنكه در نزد من است
فراش
شب قيرگون مرا بر پهناي خوابم مي پراكند
اما فجر
آن را جمع مي كند
در آيينه ي خيالم به جسم خود نگاه كردم
روحم را در بند انديشه ام ديدم
آنكه مرا آفريد
و وسعتم داد و بخشيد
در درون من جاي دارد
مرگ و جايگاه ابدي درمن است
بعث و نشر در من است
اگر من زنده نباشم
هرگز نخواهم مرد
وگر نفس را خواهش نباشد
به درون قبر نخواهم خفت
نفس خويش را پرسيدم
روزگار با آرزوهاي بسيار ما چه خواهد كرد
گفت: من همان دهرم
sorna
09-08-2011, 01:37 PM
عكس و نشان من
اين تصوير جواني است كه زندگي را
دوست مي دارد
ليك بدان علاقه اي ندارد
و در هر دو حال ملول است
چون خاموش باشد و چيزي نگويد
نماز عشق را بر او مي خوانم
تامضطرب گردد
sorna
09-08-2011, 01:37 PM
مادر
مادر!
از كوه بالا رفتم
به دنبال پرنده اي گشتم
پرنده ي خود را در قفس ديگري ديدم
سكه هايم را درآوردم
گفتم: پرنده ام
گفتند: زمان تو سپري شد
به دنبال ديگري باش
گفتند: معشوق تو تب آلود است
و فردا خواهد مرد
نزد چوب فروشان رو
سفارش تابوتي كن
قفل زريني را
بر آن نصب كن
با كليدي از ياقوت
و اكنون با شگفتي بنگر
دو جسد و يك تابوت
چه كسي عاشق نشد هرگز؟
چه كسي دوست نداشت هرگز؟
چه كسي از ميان قلبش
پروردگار نرفته هرگز
به انار انارستان بنگر
چگونه پر از دانه است
ستارگان بالا نيز
دوست داشتني هستند
تا قله كوه رفتم
و دشت و دره را ديدم
و گفتم: خوش آوردي
نسيم، باد سرزمينم را
اگر رودخانه طغيان ورزد
اگر وادي غرق گردد
با دست هايم پلي مي سازم
مي گويم: مادر!
ابريشم را پهن كن
و گل ها را روي من انداز
كه من كشته عشقم
در آتش عشق مي سوزم مادر!
معشوقم كوچ كرده است
باشد تا بازگردد
راز ميان ما اكنون
نزد ديگري است اما
اگر برگي نخواهم يافت
بر بال پرندگان خطي مي نويسم
وگر جوهر نخواهم يافت
از اشك ديده بهره مي جويم
اي رونده سوي آن كوه
مرا آبي ده
تشنگي باعث كلامم نيست
به خدا، يك نسيم باد كافي است
تا نقاب از روي افتد
تا با چشم
چهره ي تو را بينم
sorna
09-08-2011, 01:37 PM
اي كه با من دشمني داري
اي كه با من دشمني داري
گناهي با تو جز اين خوابها نخواهيم داشت
شراب ما بي جام است
ملامت گرانمان راسيراب نتوانيم كرد
مدّ اين درياها سكوت ماست
و جزرِ آن نيز جوهر قلم هامان
با ديروز همنشين گشتيد
ليك
ما از روزي كه خود را به پنهاني آراسته بود بيزاريم
شمايان يادبودها را دور افكنديد
و ما به دنبال خواب آرزوها مي كوشيم
در زمين و اطراف آن گشتيد
و ماآسمان ها را در نور ديديم
ملامت كنيد و ناسزا گوييد
لعنت بفرستيد و تمسخر كنيد
با روزهاي ما ستيز كنيد و دشمني ورزيد
ستم كنيد و سنگ اندازيد و بر صليب كشيد
زيرا روح و جان نزد ما گوهري است
كه هرگز ستم پذير نيست
ما همانيم كه هستيم
در نور و تاريكي باز نمي گرديم
اگر مي پنداريد كه ما
بدنام و رسوا در اثير هستيم
سخن ديگر سودي نخواهد داشت
sorna
09-08-2011, 01:37 PM
نور و سكوت
اگر ديده نبود
نور تاريك مي شد
اگر گوش نبود
صدا خاموش مي گشت
sorna
09-08-2011, 01:38 PM
آواز جويبار
در دشت و وادي گذر كردم
و صبح از سرّ زوال ناپذير وجودم آگاهم مي كرد
به ناگاه جويباري ديدم
آواز مي خواند مي سرود:
زندگي كجا و شادي كجا؟
زندگي
اميال و خواهش هاست
مرگ كجا و آواز كجا؟
مرگ
نا اميدي و بيماري است
حكيم كجا و كلام كجا؟
سرّ حكيم
بر زير زبان او مخفي است
عظمت كجا و مقام كجا؟
به راستي كه مجد از آن كسي است
كه از مقام روي گردان باشد
شرافت كجا و نيكبختي كجا؟
چه شرافتمنداني كه در راه نيكبختي جان سپردند
خوار مقيّد و در بند كجا؟
بسا غل و زنجير از طوق برتر باشد
پاداش نعيم كجا؟
به راستي كه بهشت در قلب سليم جاي دارد
عذاب و دوزخ كجا؟
به راستي كه قلب از دوزخ تهي است
مال و جواهر چيست؟
چه تهي دستاني كه ثروتمندترين اغنيا بودند
فقيرِ خوار كيست؟
مگر دارايي دنيا جز تكه نان و لباسي هست؟
زيبايي در وجود چيست؟
به راستي كه زيبايي شعاعي براي دل هاست
كمال پاك دامني كجاست؟
گاه در بعضي از گناهان برتري باشد
جويبار را با سنگ ها چنين سرودي بود
و شايد
سخن او سرّي از اسرار درياها بود
sorna
09-08-2011, 01:38 PM
اين است قلب من
اين است قلب من
تحت امر
قلب من
اين است سرّ من
باسرّ آشكار من
اين است هوشياري من
از مستي ام آگاهم كند
اين است كه برخي از من
با برخي از من آشكار است
sorna
09-08-2011, 01:38 PM
مه
دوستان
مپرسيد خانه هايمان كجاست
ما نه غاري داريم و نه لانه اي
سرگذشتمان را دركتاب ها نگرديد
در هيچ كتابي ما را يادي نيست
بسان مه آمديم و چون برف رفتيم
در هر دو گونه بي باران بوديم
اگرخواهيد از كنه ما آگاه شويد
مانند ما بميريد تا به دست آريد
sorna
09-08-2011, 01:38 PM
دل سپردن
آري ، حکايتي است دلپذير
ليکن دل را نشايد به اسارت دادن
که تنها دستهاي حيات ، خانه دل است و بس
(جبران خليل جبران)
sorna
09-08-2011, 01:39 PM
جبران خلیل جبران شاعر ، نقاش، نویسنده و متفکر لبنانی که در عمر کوتاه 48 ساله ( 1883 تا 1931 ) خویش راز های بسیاری را با آینده گان در میان گذاشت باز گویم و بدین شکل یادش را گرامی دارم.
زجر کشیده ! تو آنگاه به کمال رسیده ای که بیداری در خطاب و سخن گفتنت جلوه کند . جبران خلیل جبران
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم. جبران خلیل جبران
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند . جبران خلیل جبران
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان. جبران خلیل جبران
چشمه ساری که خود را در اعماق درون شما پنهان ساخته است ، روزی قد خواهد کشید و فوران خواهد کرد و با ترنم و نغمه راه دریا را درپیش خواهد گرفت . جبران خلیل جبران
این کودکان فرزندان شما نی اند ، آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند. جبران خلیل جبران
اگر گام در معبدی نهادی تا اوج فروتنی و هراس خود را اظهار کنی ، برای همیشه برتری کسی نسبت به کس دیگر نخواهی یافت . برای تو کافی است که گام در معبدی نهی ، بی آنکه کسی تو را ببیند . جبران خلیل جبران
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است. جبران خلیل جبران
رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد . جبران خلیل جبران
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟! . جبران خلیل جبران
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد . جبران خلیل جبران
ای که در رنج و عذابی ! تو آنگاه رستگاری که با ذات و هویت خویش یکی شوی . جبران خلیل جبران
وقتی حیوانی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد. خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است. جبران خلیل جبران
مبادا او که دارای اشتیاق و نیرویی فراوان است ، به کم شوق طعنه زند که : “چرا تو تا این حد خمود و دیررسی؟! ” .
زیرا ، ای سوته دل ! فرد صالح هرگز از عریان و لخت نمی پرسد ” لباست کو؟! ” و از بی پناه سوال نمی کند ” خانه ات کجاست ؟! ” . جبران خلیل جبران
تاسف ، ابرسیاهی است که آسمان ذهن آدمی را تیره می سازد در حالی که تاثیر جرائم را محو نمی کند . جبران خلیل جبران
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد. جبران خلیل جبران
کار تجسم عشق است. جبران خلیل جبران
به روزگار شیرین رفاقت سفره ی خنده بگسترید و نان شادمانی قسمت کنید . به شبنم این بهانه های کوچک است که در دل ، سپیده می دمد و جان تازه می شود . جبران خلیل جبران
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط . جبران خلیل جبران
مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید . جبران خلیل جبران
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . جبران خلیل جبران
از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازی درونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش . جبران خلیل جبران
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست . جبران خلیل جبران
برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی “يگانه برتر ” هستند ، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد . جبران خلیل جبران
در پهنه ی پندار و خلسه ی خیال ، فراتر از پیروزیهای خود بر نشوید ، و فروتر از شکستهای خود نروید . جبران خلیل جبران
چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را . جبران خلیل جبران
حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر . جبران خلیل جبران
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری . جبران خلیل جبران
بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند.راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند . جبران خلیل جبران
ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار . جبران خلیل جبران
زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست .آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد . جبران خلیل جبران
گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و زلال آنرا در پیاله کوچک کلام نمی کنند
به گرمای مهربان سینه ی آنان باشد که جان به سکوتی موزون ماوی گزیند . جبران خلیل جبران
انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پيش رفته و راه بشريت را روشن می سازد . جبران خلیل جبران
اگر به دیدار روح مرگ مشتاقید ، هم به جسم زندگی روی نمایید و دروازه های دل بدو برگشایید .
که زندگانی و مرگ ، یگانه اند ، همچنانکه رودخانه و دریا . جبران خلیل جبران
اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد . جبران خلیل جبران
به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند . جبران خلیل جبران
براستی آيا اين خداوند است که انسان را آفريده است يا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقيقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ايمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نيکی در انسان بايد آزادانه جريان و تسرِی يابد . جبران خلیل جبران
همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است. جبران خلیل جبران
شايد بتوانيد دست و پای مرا به غل و زنجير کشيد و يا مرا به زندانی تاريک بيافکنيد ولی افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آوريد. جبران خلیل جبران
آنگاه مردم را درست می ببینی که در بلندیهای سر به آسمان کشیده حضور داشته باشی و نیز در منزلگاههای دور . جبران خلیل جبران
sorna
09-08-2011, 01:39 PM
-1
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.
2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.
4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
17-
کار تجسم عشق است.
18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.
21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
sorna
09-08-2011, 01:39 PM
هنگامی که مهر می ورزید مگویید: «خدا دردل من است». بگویید: « من در دل خدا هستم».
sorna
09-08-2011, 01:40 PM
جبران خليل جبران و عقده اوديپ
نوشته: وفيق غريزي
ترجمه: محمد جواهركلام
نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/958.jpgآنها كه آثار ادبي جبران را بررسي كردهاند، به ارزش او براي زن و ستايش او از مادر و مادري، به خوبي پي بردهاند. اين ارزش و ستايش ناشي از ديني بود كه وي نسبت به زن عموما، و نسبت به مادرش بهخصوص احساس ميكرد. مادرش سجاياي اخلاقي فراواني داشت و برخلاف پدرش، زني شجاع و با سخاوت بود. مادرش بود كه رنج سفر به آمريكا را تاب آورد تا چهار فرزندش را به عرصه برساند.
جبران در عصري زيست كه موازين و اصول در آن بر هم خورده بود. فساد سياسي در آن بيداد ميكرد و ستم در آن يكه تاز بود. توانگرش خون درويشش را ميمكيد و ثروتمندش به فقيرش رحم نميكرد. امير و فئودال و روحاني حاكم بر مقدرات رعيت بودند. سنت اجتماعي نيز زن را از اراده وانسانيت خود تهي كرده بود و رفتاري چون ناقصالعقلها با او داشت و شخصيتي برايش قائل نبود.
خليل، پدر جبران، شغل نامناسبي داشت و الكلي بود. با زن و فرزندانش به بدي رفتار ميكرد و رابطه خوبي با آنها نداشت. فرزندانش از او ميترسيدند و با مادر خود دمخور بودند.
مادرش كامله رحمه، زني رقيق طبع و نازكدل يود، و برخلاف شوهر دومش، خليل، از مسئوليتهاي خود به طور كامل آگاهي داشت; فداكاري ميكرد و با فرزندان خود مهربان بود و براي بهبود آيندهشان ميكوشيد.
بدين ترتيب، جبران زندگي نخستين خود را در شرايطي گذراند كه فقر استخوانسوز و اختلافات جانكاه ميان مادري مظلوم و پدري الكلي بر آن فرمان ميراند. آري، جبران ميان مهر مادري باعاطفه و سركوب پدري مستبد زندگي كردـ پدري كه وقتي او را در حال نقاشي روي كاغذ يا ديوار http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/22.gif
مادر جبران، كامله رحمه، علي رغم فرهنگ محدودش، زني باهوش بود و ارادهاي قوي
و همتي خستگيناپذير داشت
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/23.gifميديد بشدت خشمناك ميشد. مادرش در زندگي، پناهگاهش بود. جبرانهميشه به سوي او ميآمد تا پذيرايش گردد و روان دردكشيدهاش را درمان كند.
مادر جبران، كامله رحمه، علي رغم فرهنگ محدودش، زني باهوش بود و در زمانهاي بار آمد كه در آن تربيت دختران را امري بي فايده و مضر به حال آنان تلقي ميكردند. ارادهاي قوي و همتي خستگيناپذير داشت و ايندو خصلت او را در اداره امور فرزندانش بسيار ياري دادند و از او زني ساختند كه همه چيز را به پاي فرزندانش ميريخت. چنين شرايطي موجب شدند كه جبران در طول حياتش هموار تشنه محبت مادر و سر سپرده خانه و خانواده بماند.
در اين اوضاع و احوال، و همراه با پرورش كودك، عقده اوديپ هيمنه خود را بر او ميگسترد و از او فردي گوشهگير و خجول ميساخت، به ويژه در برابر دختران.
تعلق كودك طاغي به شخص يا چيزي يا عقيدهاي همانا عقدهاي روحي است، يعني حالتي انفعالي است كه بر او مسلط ميشود.
كريستو نجم در كتابش «زن در زندگي جبران» مينويسد: «پرورش جبران در آن وضع فقيرانه موجب شد كه هميشه از ناكامي و شوربختي رنج ببرد. آنچه از پدر خود ميديد، مانع از آن ميشد كه به او به مثابه «پدرـقهرمان» نگاه كند. از اين رو به مادر خود رو آورد و او را سرمشق قرار داد، تا آنجا كه شخصيت رقيقي، به ضرر جنبههاي رجوليت در او پرورش يافت ــ جنبههايي كه معمولا بر اثر سرمشق قرار دادن پدر در كودكان رشد ميكند. جبران كه در درون خود دچار حب و بغض شديدي نسبت به پدر خود بود، با عقده اوديپ آشنا شد و همين عقده او را به مادر خود نزديك كرد.
عشق به مادر، يا عقده اوديپ در اساطير يونان، «رذيلتي است كهسلامت جنسي و عقلي ما را به طور كامل تهديد ميكند.» و چنانكه د. ه.لارنس ميگويد: «بايد عنان آگاهي عالي را رها كرد و رشته عشق قديم را گسست و بند ناف را پاره كرد.» و اين از آن روست كه دوستي مادر «جهانيhttp://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/959.jpg از اعتماد گرداگرد طفل منتشر ميكند و چونان قلمرو روشني او را از منطقه تاريك و مبهم ذهن نجات ميدهد.»
د. ه. لارنس در كتاب «پسران و عشاق» از موردي شبيه جبران ياد ميكند و آن قهرمانش پل مورل است. ميگويد: «مادري كه از دست داد، ستون زندگياش بود. پل او را دوست ميداشت، زيرا آنها با هم با زندگيروبرو شده بودند. او اكنون مرده، ولي شكافي پشت سرش گذاشته كه تا ابد در زندگي پسرش خواهد ماند و باعث خواهد شد كه زندگياش از آن پس بدون انگيزه پيش برود، انگار نيروي غلبهناپذيري او را به جانب مرگميكشاند و چيزي جلودار آن نيست. او نياز به انسان ديگري دارد كه به ميلخود كمكش كند و در هنگام احتياج به دادش برسد. از ترسي كه از آن امر بزرگ، خزش به سوي مرگ پس از مرگ محبوب، داشت، همه چيزهاي كماهميت را وانهاد.»
از اينجا ميتوان دريافت كه كودك گرفتار عقده اوديپي، عشق به مادر را پنهان ميسازد، خود را جاي او ميگذارد و از طريق او عرضه ميكند. و بهواسطه مشابهتي كه در گزينش عشق خود بدان راه ميبرد، از مادر خود الگويي ميسازد. و به اين شكل عملا از زناني كه ممكن بود او را به خيانت به مادر وادارند فاصله ميگيرد.» و جبران چنين بود. عشق او به مادرش با مرگ او نمرد، بلكه هميشه به زناني بر ميخورد كه شباهتهايي با مادرشداشتند. اين زنان از دو خواهرش، سلطانه و مريانا گرفته، تا باربارا يونگ، همگي يار و ياورش بودند. خواهرانش و مادرش از نظر مالي فداكاريميكردند و كوشش داشتند جبران با لباس مناسبي، از آن گونه كه براي ماري هاسكل شرح داده است، در انظار ظاهر شود.
جبران با اينكه از نظر جسماني مرد شده بود و همه صفات مردي را بهخود گرفته بود، ولي نتوانسته بود از عقده اوديپي رها شود، و زن ديگري، غير از مادرش را دوست داشته باشد. همين عقده بود كه او را بر آن داشت معشوقههايش را از ميان زنان مسنتر از خود انتخاب كند:
ــ حلا الضاهر، دو سال از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه ثابت، 15 سال.
ــ ميشلين چند ماه.
ــ ماري هاسكل، ده سال.
ــ ماري خوري، 9 سال.
ــ ماري قهوجي، چهار سال.
ــ مي زياده، سه سال.
جبران به طور ناخودآگاه عشق به محبوب را با عشق به مادر در آميخت و با آنان به گونه مادر خود http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/22.gif
جبران به طور ناخودآگاه عشق به محبوب را با عشق به مادر در آميخت و با آنان به گونه مادر خود سخن ميگفت، زيرا در اين گونه موارد، عشق فروخورده كار خود را ميكرد.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/23.gifسخن ميگفت، زيرا در اين گونه موارد، عشق فروخورده كار خود را ميكرد. در بخش بزرگي از نامههايش به ماري هاسكل، او را چنين خطاب ميكرد: «مادر عزيز قلب من، با مژههايم بر دستانت بوسه ميزنم.» و: «دستان الهي تو زندگي بهتري ارزانيام داشتند.»
ماري هاسكل براي او تجسم زنده مادرش بود، و اين وادارش كرد بهطور غير ارادي به كودكي خود نقب بزند. عشقش به سلما كرامي را چنين توصيف ميكند: «بهار سپري شد و تابستان آمد، و محبت من به سلما تدريجا از اشتياق جواني در صبح زندگي به زني زيباروي، به پرستشي خاموش تبديل ميشود كه كودكي يتيم نسبت به مادر خود، اينساكن ابديت، احساس ميكند.»
و براي ماري خوري مينويسد: «من چون كودكي كه به مادرش آويزانشود، به دامن تو آويختم.»
به اين ترتيب، به هر زني كه عشق ميورزيد، عقده اوديپ نيز جلوه خودش را نشان ميداد. در نوشتهها و گفتههايش اشتياق شديدي نسبت به مهر مادر وجود داشت.
در 24 مارس 1911 به ماري هاسكل مينويسد: «پدرم ميخواست وكيل شوم، ولي مادرم برعكس مهربان بود و به دل من نزديك بود و عيبهايم را ميگفت و هميشه تشويقم ميكرد.» در 21 اوت 1918 نيز مينويسد: «مادرم در بدترين لحظات وجود خود براي من كمتر از خواهر و در بهترين لحظات كمتر از آقا نبود. حتي در سه سالگي به من فهمانده بود كه رابطه ما مثل رابطه دو آدم است: رابطه عشق متقابل، اينكه ما دو موجود هستيم كه دست زندگي و شرف آنها را به يكديگر پيوند داده است.»
«مادرم عجيبترين موجودي بود كه من در زندگيام شناختم. اكنون ميتوانم سيمايش را مجسم http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/960.jpgكنم، زني در نهايت رقت طبع، كه زيباتر همشده است.»
جبران از مادر خود تنها مادرياش را به ياد ميآورد، مادرياي كهنسبت به زندگي باطني او داشت. در 3 آوريل 1920 مينويسد: «مادرم چيزهاي كوچكي به من گفت كه عشق به ديگران را به من آموخت... او مرا از قيد خود آزاد كرد. در 12 سالگي چيزهايي به من گفت كه امروز به آنها رسيدهام.» و ميافزايد: «او مادرم بود، و هنوز هم از نظر روحي مادرم هست. امروز هم، بيش از هر زمان ديگري، قرابت او را نسبت به خودم احساس ميكنم. امروز هم، تاثيري را كه بر من گذاشت، و كمكي را كه به منكرد، بيش از وقتي كه زنده بود، و به صورت قياسناپذيري احساس ميكنم. عليرغم جدايي و دوري پيكرهامان، كامله رحمه، زني كه جسدا مرده است، هنوز روحا در ناخودآگاه پسرش جبران زنده است; نزديك به روحاو; گامهاي فرزندش را استوار ميدارد و دستي پنهاني بر سرش ميكشد و او را از محنت ايام حفظ ميكند.»
درباره ويژگيهايي كه از مادرش به ارث برده، براي مي زياده مينويسد: « بيشترين خلقيات و تمايلاتم را از مادرم گرفتهام. مقصودم اين نيست كه از حيث حلاوت و فطرت و سعه صدر مثل او هستم... با اينكه اندك كينهاي نسبت به راهبان دارم، ولي راهبهها را دوست دارم و در دل تحسينشان ميكنم. عشق من به آنها از تمايلاتي مايه ميگيرد كه مادرم در زمان جواني نسبت به آنها داشت.»
كامله رحمه كه در اعماق وجود پسرش جبران و در ناخودآگاه او همچنان زنده بود، همو بود كه مسير و ابعاد زندگياش را تعيين كرد. جبران در وجود هر زني كه دوست داشت، وجود مادر خود را ميديد. در 7 اكتبر1922 به ماري هاسكل مينويسد: «تو و من، مادري براي يكديگر هستيم. من در وجود خودم نسبت به تو نوعي احساس مادرانه دارم. احساسميكنم انگار پدري براي تو هستم. شك ندارم كه تو هم احساس مادرانهاي نسبت به من داري.» در اين گفته دوگانگي شخصيت بخوبي هويداست: همذات پنداري او با مادر خود و فرورفتن در قالب او، با همذات پنداري ضعيفش با «پدر – مرد»، در تقابل قرار ميگيرد. احساسش نسبت به هاسكل، همانا احساس پسر عزيز كردهاي است كه نسبت به مادر خود دارد; او نيازمند انفاس با احساس زني است، و دو چشم پر شرر كه دلش را بلرزانند، و نگذارند به خواب رود.
ماري هاسكل، براي جبران، جانشين مادر بود. چنانكه جورج ساند نيز براي آلفرد دوموسه مادر بود. جورج ساند براي محبوبش مينوشت: «آري عشق من، وقتي مرا اين گونه عذاب ميدهي، به نظر من چون كودكي بيماري جلوه ميكني، و در من اين ميل را دامن ميزني كه ترا درمان كنم http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/22.gif
مادر براي جبران تجسمي از مظهر خداست. در «بالهاي شكسته» ميگويد: «زيباترين لفظي
كه از زبان بشريت ميتراود، كلمه مادر است
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/23.gifو در وجود تو مردي را پيدا كنم كه دوستش دارم. از الهه مادران و عشاق ميخواهم كه مرا در انجام اين وظيفه دشوار ياري دهد.»
مادر براي جبران تجسمي از مظهر خداست. در «بالهاي شكسته» ميگويد: «زيباترين لفظي كه از زبان بشريت ميتراود، كلمه مادر است; قشنگترين ندا مادر است. كلمه كوچكي سرشار از اميد و عشق و عاطفه، و هر آنچه از رقت و حلاوت در آن است. مادر همه چيز اين زندگي است. تسلايي است در اندوه، اميدي است در نوميدي، نيرويي است در ناتواني. سرچشمه مهرباني و رافت و شفقت و غفران است. كسي كه مادرش را از دست بدهد، سينهاي را از دست داده كه سر بر آن ميگذاشته، و دستي كه تبركش ميكرده، و چشمي كه نگهبانش بوده.»
مادر در هنر جبران موضوع بخش بزرگي از نقاشيهايش را تشكيل ميدهد. تابلوي «چهره ازلي» چهره بزرگي را نشان ميدهد در حالي كه در وسط آن مردي كوتوله و زني با مشعل ايستادهاند. تابلو اشارتي است به او، كه در پرتو مشعلي كه ماري هاسكل به دست گرفته، راهش را به سوي بزرگي ميگشايد.» در مجله «الفنون» (هنرها) چهره مادر خود را در حال خلسه روحي چاپ كرده بود. و تابلوي «به سوي بي نهايت» در صفحه نخست كتاب «20 تابلو» تصويري از مادر اوست.
همچنين دهها تابلو دارد كه مادر و مادري را به صورت سمبلي از زمين و دريا نشان ميدهند. علاوه بر اين بسياري از كتابهايش درباره مادرند.
عقده اوديپ، يا عشق به مادر، آثار خويش را بر روابط او با زنان گذاشته است. عقده اوديپ سايه سنگين خود را روي خواهشهاي جسماني او افكنده و با بستن راه تشفي آنها، سركوبشان كرده است
sorna
09-08-2011, 01:40 PM
گزیده گوییهایی از جبران خلیل جبران دربارهی عشق
پیشگفتاری از اوشو دربارهی خلیل جبران
نام جبران خلیل جبران کافی است تا همچون شراب ناب، وجد و حال بیاورد و شور و سرمستی ایجاد کند. من نام دیگری را نمیشناسم که چنین تاثیری داشته باشد و با نام او در این زمینه برابری کند. صرف شنیدن نام او زنگی را در دلهای ما به صدا در میآورد که طنین آن از جنس صداهای زمینی نیست. خلیل جبران موسیقی ناب است، رازی است که فقط گاه گاهی شعر میتواند به قلمرو آن نزدیک شود، اما فقط گاهی و نه همیشه.
جبران خلیل جبران دوست داشتنیترین روح این زمین زیباست. قرنها گذشته است، آدمهای بزرگی آمده و رفتهاند، اما جبران خلیل جبران هنوز یکه است. من گمان نمیکنم که در آیندهی نزدیک هم کسی هم ارز او پا به عرصهی وجود بگذارد؛ کسی که ژرفای بینش او را داشته باشد و بتواند همچون او به قلمرو ناشناختهها پا بگذارد.
او کاری غیر ممکن را به انجام رسانده است. او توانسته است رایحهای از آن سو را برای مشام جان ما به ارمغان بیاورد. او زبان وجدان ما را ارتقا بخشیده است. گویی همهی عارفان دنیا و همهی شاعران دنیا و همهی روحهای آفرینندهی دنیا، در وجود او یک جا گرد آمدهاند. گرچه او در امر تسخیر دلهای مردم توفیقی عظیم حاصل کرده، اما همانطور که خود اشاره کرده است، به تمامی حقیقت نایل نشده است و بدیهی است که نمیتوان به تمامی حقیقت نایل شد. او میگوید بارقهای از حقیقت بر آیینهی دلش تابیده است. فقط بارقهای. اما درک بارقهای از حقیقت نیز، به معنای در راه بودن است، در راهی که رو به سوی تمامی حقیقت دارد، راهی که در امتداد مطلق و هر آن چیزی است که جهانی است.
در نوشتههای جبران خلیل، شخص او غایب است. شما او را در نوشتههایش نمییابید. رمز زیبایی کارهای او نیز در همین نکته نهفته است. او به جهان فرصت داده بود تا از نوک قلم او جاری شود و او تنها واسطهی این سیلان و جریان باشد. او همچون نی بر لبان آن حقیقت بی صورت و بی مرز جای گرفته بود تا آن نایی بی منتها بتواند نفس خویش را در آن دمیده و زیباترین نغمه ها را به وجود آورد.
بدیهی است که جبران خلیل نمیتوانسته همهی تجربهی خویش را در قالب تنگ کلمات بریزد. تجربهی گلستانی شکوفا، در ژرفای وجود او باقی ماند و او فقط دامنی از گل را برای ما هدیه آورد. اما همین دامن گل کافی است تا دلیلی باشد بر آن که گلستانی وجود دارد. او از گلستان میآید؛ با دامنی آغشته به رایحهی باغ و عطر گل. پنجرههای دلتان را باز کنید تا نسیمی که میوزد، آن رایحهی دلانگیز را با خود به خانهی وجود شما بیاورد؛ شما که باغ و گلستانتان آرزوست.
(به نقل از کتاب مسیحا)
sorna
09-08-2011, 01:40 PM
عشق، تنها آزادی در دنیاست، زیرا چنان روح را تعالی میبخشد که قوانین بشری و پدیدههای طبیعی مسیر آن را تغییر نمیدهند.
محبوبم، اشکهایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد. اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر، زیرا ما با عشق میثاق بستهایم و برای آن عشق است که رنج نداری، تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب میآوریم.
sorna
09-08-2011, 01:40 PM
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید،
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید،
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد، به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را میپروراند، شاخ و برگتان را هرس میکند.
همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخههاتان را که در آفتاب میلرزند نوازش میکند، به زمین فرو میرود و ریشههاتان را که به خاک چسبیدهاند میلرزاند.
sorna
09-08-2011, 01:41 PM
عشق، شما را همچون بافههای گندم برای خود دسته میکند.
میکوبدتان تا برهنهتان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نانی شوید.
sorna
09-08-2011, 01:41 PM
( شاعر راستین کسی است که وقتی آخرین شعرش
را خواندی، تو را وا می دارد که احساس کنی هنوز
بهترین شعرش را نگفته است.)
sorna
09-08-2011, 01:42 PM
هنگامي كه شادي من متولد شد او را در بغل گرفتم و روي بام خانه ام بردم و فرياد زدم كه: اي همسايگان و اي آشنايان من! بيائيد و بنگريد زيرا امروز شادي من متولد شده است! بيائيد و شادي مرا ببينيد كه چگونه در برابر خورشيد مي خندد؟ اما بر تعجبم افزوده شد زيرا هيچ كسي از همسايگانم براي ديدن شادي من حاضر نشد!
هفت ماه روي بام خانه ام ماندم و از بام تا شام حضور شادي خود را به اطلاع همگان مي رساندم اما كسي به صدايم گوش فرا نداد. لذا من و شادي ام تنها مانديم و كسي به ما توجه نكرد.
هنوز يك سال نگذشت كه ناگهان شادي من از زندگي خود بيزار گشت و رنگ پريده و بيمار شد و جز قلب من، هيچ قلبي به عشق او نطپيد و هيچ لبي جز لبهاي من، لب او را نبوسيد.
آنگاه شادي من در تنهايي خود جان سپرد و از اين به بعد هرگاه اندوهم را به ياد مي آورم، شادي را نيز به ياد مي آورم.
ياد و خاطره چيست؟
جز برگ پائيزي است كه اندكي در باد مي جنبد و به خود مي پيچد و سپس براي زمان طولاني با خاك كفن مي شود!
sorna
09-08-2011, 01:42 PM
اين است قلب من
تحت امر
قلب من
اين است سرّ من
باسرّ آشكار من
اين است هوشياري من
از مستي ام آگاهم كند
اين است كه برخي از من
با برخي از من آشكار است
sorna
09-08-2011, 01:42 PM
خاموش شديم و چيزي نگفتيم
مردم سكوت ما را عيب دانستند
سخن گفتيم ليك گفتند:
بسيار سخن مي گوييد
باز خاموش شديم و چيزي نگفتيم
گفتند: با سكوت مي فريبند
سخن گفتيم و پنداشتند
ما نيرنگ داريم
sorna
09-08-2011, 01:42 PM
خونم را بریز و تنم را زخم بزن، اما بدان که به روحم آسیبی نمیرسانی و آن را نابود نمیسازی. دست ها و پاهایم را با غل و زنجیر ببند و به سیاهچالم بیفکن .با وجود این، نمیتوانی افکارم را زندانی کنی، زیرا افکار من همچون نسیم آزاد است و از فضای بی زمان و بی کران عبور می کند.
sorna
09-08-2011, 01:42 PM
دَلو خود را با ديگر دلوها افكندم و گفتم:
شايد به آب رسم
دلو خود را با ديگر دلوها بالا كشيدم ليكچ
جز آرزوهايم
چيزي ديگر نيافتم
sorna
09-08-2011, 01:43 PM
صوفي
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/03/3476.jpg
خداي را سپاس گويم
چرا كه ملك و مال ... ندارم
مونس و همدم و فرزند ندارم
در زمين همچو خيال گام برمي داريم
و كسي ما را نمي بيند
بجز آنكه به مانند ما باشد
به روزگار مصيبت زده مي خنديم
وشادي هايشان رانيز مي گرييم
ما روح هستيم
اگر از اين سخن شگفت زده شويد
مي گوييم:
ما خود شگفت زده تريم!
زيرا پروردگارتان را در جسمتان مي بينيم
sorna
09-08-2011, 01:43 PM
نور و سكوت
اگر ديده نبود
نور تاريك مي شد
اگر گوش نبود
صدا خاموش مي گشت
sorna
09-08-2011, 01:44 PM
خاموش
تو اي خاموش و ساكت
آيا روزگار دهان تو را نگشود،
تا به سخنانت گوش فرا دهد؟
sorna
09-08-2011, 01:44 PM
اي دوشيزه ي غرب!
ايشان قوم منند
پس آگاه شو كه قومي بخشنده و شريفند
اگر روبند ماتم و اندوه را
بر صورتشان بيني
بدان كه روحشان همواره در حال لبخند است
روي به سوي شرق و غرب بنهادند
روي به سوي شمال و جنوب بنهادند
و به دنبال تو گشتند
آنكه انديشه پنهان دارد
زنده است
وگر نه براي تو خواهد مرد
sorna
09-08-2011, 01:44 PM
مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید . جبران خلیل جبران
sorna
09-08-2011, 01:45 PM
" رنجدیده ! اگر بکوشی تا چیزی از مال خویش را به مردم بذل کنی بی تردید رستگاری" .
sorna
09-08-2011, 01:45 PM
به روزگار شيرين رفاقت سفره ي خنده بگستريد و نان شادماني قسمت کنيد . به شبنم اين بهانه هاي کوچک است که در دل ، سپيده مي دمد و جان تازه مي شود .
sorna
09-08-2011, 01:45 PM
عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
sorna
09-08-2011, 01:45 PM
نفرت به همان اندازه دوست داشتن ، خوب است .
يک دشمن مي توان به خوبي يک دوست باشد .
sorna
09-08-2011, 01:45 PM
زندگی بدون عشق، به درختی میماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، به گلهایی میماند بدون رایحه و به میوههایی که هسته ندارند ... زندگی، عشق و زیبایی، یک روحاند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا میشوند و نه تغییر میکنند.
sorna
09-08-2011, 01:46 PM
عشق، وقتی دچار غم غربت باشد، از حساب زمان و هیاهوی آن ملول میگردد.
عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، خانهی عشق سراب است و مایهی خنده.
عشق از ژرفای خویش آگاه نمیشود، جز در لحظهی جدایی.
عشق در ردای افتادگی از کنارمان میگذرد؛ اما ما میترسیم و از او میگریزیم، یا در تاریکی پنهان میشویم، یا این که تعقیبش میکنیم و به نام او دست به شرارت میزنیم.
عشق رازی است مقدس.
برای کسانی که عاشقند، عشق برای همیشه بیکلام میماند؛
اما برای کسانی که عشق نمیورزند، عشق شوخی بیرحمانهای بیش نیست.
حتی عاقلترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم میشوند؛
اما براستی، عشق به سبکی و لطافت نسیم خوش لبنان است.
عشق واژهای است از جنس نور که با دستی از جنس نور، بر صفحهای از جنس نور نوشته میشود.
عشق همانند مرگ همه چیز را دگرگون میکند.
نخستین نگاه معشوق، به روح ازلی میماند که بر سطح آبها روان شد، بهشت و جهنم را آفرید، سپس گفت: "باش" و همه چیز موجود شد.
sorna
09-08-2011, 01:46 PM
اگر از دوست خود جدا شدی ، مبادا که بر جدایی اش افسرده و غمین گردی ، زیرا آنچه از وجود او در تو دوستی و مهر برانگیخته است ، ای بسا که در غیابش روشن تر و آشکارتر از دوران حضورش باشد . جبران خلیل جبران
به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند . جبران خلیل جبران
براستی آيا اين خداوند است که انسان را آفريده است يا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقيقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ايمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نيکی در انسان بايد آزادانه جريان و تسرِی يابد . جبران خلیل جبران
همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است. جبران خلیل جبران
شايد بتوانيد دست و پای مرا به غل و زنجير کشيد و يا مرا به زندانی تاريک بيافکنيد ولی افکار مرا که آزاد است نمی توانید به اسارت در آوريد. جبران خلیل جبران
آنگاه مردم را درست می ببینی که در بلندیهای سر به آسمان کشیده حضور داشته باشی و نیز در منزلگاههای دور .
sorna
09-08-2011, 01:46 PM
گروهی دریای زیبای حقیقت را به درون خود نهان دارند و زلال آنرا در پیاله کوچک کلام نمی کنند
به گرمای مهربان سینه ی آنان باشد که جان به سکوتی موزون ماوی گزیند . جبران خلیل جبران
انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پيش رفته و راه بشريت را روشن می سازد . جبران خلیل جبران
اگر به دیدار روح مرگ مشتاقید ، هم به جسم زندگی روی نمایید و دروازه های دل بدو برگشایید .
که زندگانی و مرگ ، یگانه اند ، همچنانکه رودخانه و دریا
sorna
09-08-2011, 01:46 PM
چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را . جبران خلیل جبران
حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر . جبران خلیل جبران
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری . جبران خلیل جبران
بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند.راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند . جبران خلیل جبران
ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار . جبران خلیل جبران
زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست .آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد
sorna
09-08-2011, 01:47 PM
یک بار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشتِ خلوت خسته شدهای؟» گفت «لذتِ ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمیشوم.»
دَمی اندیشیدم و گفتم «درست است؛ چونکه من هم مزة این لذت را چشیدهام.»
گفت «فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند.»
آنگاه من از پیشِ او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردنِ من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنارِ او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیرِ کلاهش لانه میسازند.
sorna
09-08-2011, 01:47 PM
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در دل من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در دل خداوندم.
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟!
sorna
09-08-2011, 01:47 PM
مبادا او که دارای اشتیاق و نیرویی فراوان است ، به کم شوق طعنه زند که : "چرا تو تا این حد خمود و دیررسی؟! " .
زیرا ، ای سوته دل ! فرد صالح هرگز از عریان و لخت نمی پرسد " لباست کو؟! " و از بی پناه سوال نمی کند " خانه ات کجاست ؟! "
sorna
09-08-2011, 01:47 PM
محبوبم ،اشکهایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد. اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر، زیرا ما با عشق میثاق بستهایم و برای آن عشق است که رنج نداری، تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب میآوریم.
sorna
09-08-2011, 01:47 PM
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، از پیاش بروید،
هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.
هنگامی که بالهایش شما را در بر میگیرد، تسلیمش شوید،
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.
وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید،
گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد، همان گونه که باد شمال باغ را بیبر میکند.
زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان میگذارد، به صلیبتان میکشد.
همان گونه که شما را میپروراند، شاخ و برگتان را هرس میکند.
همان گونه که از قامتتان بالا میرود و نازکترین شاخههاتان را که در آفتاب میلرزند نوازش میکند، به زمین فرو میرود و ریشههاتان را که به خاک چسبیدهاند میلرزاند.
عشق، شما را همچون بافههای گندم برای خود دسته میکند.
میکوبدتان تا برهنهتان کند.
سپس غربالتان میکند تا از کاه جداتان کند.
آسیابتان میکند تا سپید شوید.
ورزتان میدهد تا نرم شوید.
آنگاه شما را به آتش مقدس خود میسپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نانی شوید.
sorna
09-08-2011, 01:48 PM
رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد .
پند آموز است ماجرای مردی که زمین را می کاوید تا ریشه های بی ثمر را از اعماق زمین بیرون کشد ، اما ناگاه گنجی بزرگ یافت ؟! .
sorna
09-08-2011, 01:48 PM
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
sorna
09-08-2011, 01:48 PM
تفریح تازه
دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم، و هنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته ویک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند. بر در خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه ی من با هم جنگیدند، یکی فریاد می زد که« این گناه است» دیگری می گفت «عین تقوی است.»
sorna
09-08-2011, 01:49 PM
من چهره ای دیده ام که هزار رو داشت، و چهره ای که یک رو بیشتر نداشت، گویی در قالی ریخته باشند.
من چهره ای دیده ام که از ورای تابش رویش زشتی زیرش را شناخته ام. و چهره ای که باید تابش رویش را بر می داشتم تا زیبایی زیرش را در یابم.
من چهره ی پیری دیده ام پوشیده از خط هیچ، و چهره ی صافی که همه چیز بر آن حک شده بود.
من چهره ها را می شناسم، زیرا که از ورای پارچه ای که چشمان خودم می بافد می بینم و به حقیقت زیرین می رسم.
sorna
09-08-2011, 01:49 PM
دو قفس
در باغ پدرم دو قفس هست .در یکی شیری ست،
که بردگان .پدرم
از صحرای نینوا آورده اند ؛در دیگری گنجشکی ست بی آواز.
هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید
«بامدادت خوش ، ای برادر زندانی»
sorna
09-08-2011, 01:49 PM
روی پله های معبد
دیشب روی پله های معبد زنی را دیدم که میان دو مرد نشسته بود.
یک روی چهره اش رنگ پریده بود
و روی دیگرش بر افروخته.
sorna
09-08-2011, 01:50 PM
چنین گفت تیغه ی یک گیاه
تیغه ی یک گیاه به یک برگ پاییزی گفت «هنگام افتادن چه سر صدایی می کنی! همه ی رویاهای زمستانی مرا به هم میریزی.»
برگ بر آشفت و گفت «ای فرومایه ی فرو نشین!
موجود بی آواز بد خلق !تو در هوای بالا زندگی نمی کنی و از صدای آواز چیزی نمی فهمی.»
آنگاه برگ پاییزی روی زمین خوابید و به خواب رفت. چون بهار رسید باز بیدار شد و یک تیغه ی گیاه بود.
هنگامی که پاییز آمد و خواب زمستانی او را فرا گرفت و برگ ها از همه جا روی او می ریختند، زیر لب با خود می گفت «وای از دست این برگ های پاییزی!
چه سر وصدایی می کنند!
همه ی رویا های زمستانی مرا به هم می ریزنند.»
sorna
09-08-2011, 01:50 PM
_مرا دیوانه می پندارند
زیرا روزهایم را با اسکناس هایشان نفروخته ام.
و من آنان را دیوانه می پندارم
زیرا می پندارند می توانند روزهایم را با اسکناس هایشان بخرند.
سرمایه شان را به ما نشان دادند
در حالی که ما دل و ارواح را در برابرشان نهادیم.
و می پندارند که خود میهمان نوازند
و ما میهمانان!
اگر زمستان بگوید :
(( بهار در دل من است ))
چه کسی سخن او را باور میکند؟
در هر بذری اشتیاقی نهفته است.
چشم هایتان را به خوبی بگشایید و بنگرید،
عکستان را در همه ی عکسها خواهید دید.
گوش هایتان را خوب بگشایید و بشنویید،
صدایتان را در همه ی صداها خواهید شنید.
دوست از کتاب اشکی و لبخندی (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fjabrankhalil.persi anblog.ir%2Fpost%2F34%2F)
نخستین نگاه
لحظه ای است که در میان خواب و بیداری زندگی جدایی می اندازد.
نخستین نگاه دوست شبیه روحی است که در حال پرواز باشدو آسمان و زمین از آن سر میزند.
نخستین نگاه شریک زندگی نشانگر سخن خدا است که فرمود : بشنو.
نخستین بوسه:
نخستین جرعه ای است از جام فرشتگان و چشمه عشق.
واژه ای است که از دهان بیرون می آید و قلب را به عرش مبدل و عشق را به شکل شاهزاده ای درمی آورد و از اخلاص تاج می سازد.
نوازش لطیفی است حاکی از انگشتان نسیم بر دهان شکوفه ها...
مترسک (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fjabrankhalil.persi anblog.ir%2Fpost%2F33%2F)
از مترسکی سوال کردم : آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟
پاسخم داد و گفت : در ترساندن دیگران برای لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی ! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت تو اشتباه میکنی زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!
سپس او را رها کردم در حالی که نمی دانستم آیا مرا می ستاید یا تحقیر می کند.
یک سال بعد مترسک فیلسوف و دانا شد و چون دوباره از کنار او گذشتم دو کلاغ را دیدم که سرگرم لانه ساختن زیر کلاه او بودند.!
آزادی از کتاب پیامبر (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fjabrankhalil.persi anblog.ir%2Fpost%2F31%2F)
آنگاه سخنوری به او گفت :
درباره ی آزادی با ما سخن بگو!
به شما میگویم:
به راستی که همه چیز در نهادتان می جنبد و شما را در آغوش می کشد.
آنچه میخواهید و آنچه از آن می هراسید.
آنچه دوست دارید و آنچه از آن بیزارید.
آنچه در پی آن می کوشید و آنچه از آن میگریزید.
تمام این خواسته ها مانند نور و سایه در شما می جنبند.
و اگر سایه متلاشی گردد و هیچ اثری از آن نماند نور تابان آن سایه ی نور دیگر میشود.
آزادی شما نیز این چنین است.
اگر زنجیرهایش بگسلد زنجیری بزرگتر برای آزادی دیگری میشود.
مناجات از کتاب اشکی و لبخندی تقدیم به دوستی که درخواست کرده بود (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fjabrankhalil.persi anblog.ir%2Fpost%2F30%2F)
اینک تو کجا هستی ای یار من!
آیا به مانند نسیم شب زنده داری میکنی ؟ آیا ناله و فریاد دریاها را میشنوی و آیا به ضعف و خواری من مینگری و از شکیبایی ام آگاهی؟؟
کجا هستی ای زندگی من ! اینک تاریکی مرا در آغوش گرفت و اندوه بر من غلبه یافت . در هوا لبخند بزن تا زنده شوم.
کجا هستی ای عشق من ؟؟ آه !!! چقدر عشق بزرگ است و من چقدر کوچک هستم.!
http://www.persianblog.ir/Avatar/159920.png?rnd=40288.5262181713
از اون جائیکه علاقه بسیاری به مفهوم نوشته های جبران خلیل جبران دارم اینا رو نوشتم. بخونید حتما خوشتون میاد...
sorna
09-08-2011, 01:50 PM
چه بسیارند زنانی که از روی خودخواهی و خود بزرگ بینی ، مردان
تهیدست خویش را رها کرده و به مردان توانگر دیگری
پیوسته اند،
چرا که خود باختگی زنان به جامه های زیبا و زندگی
پر ناز و آسایش بینایی دل ایشان را کور ساخته و آنان را به
ننگ وپستی می کشاند
sorna
09-08-2011, 01:51 PM
کسی که آرزو های بزرگ دارد،
زندگی اش
هم باید دراز باشد.
sorna
09-08-2011, 01:51 PM
دستانی که دسته های خار را می سازند،
از دستان تن پرور بهترند.
مرد بزرگ دو دل دارد :
دلی که درد می کشد، و دلی که بر درد
اندیشه می کند.
sorna
09-08-2011, 01:51 PM
عزیزم ، بدان اگر بخواهی تنهایی خویش را رها سازم،
تا
احساس تنهایی نکنی ،
جادوی عشق مان ناپدید می شود.
sorna
09-08-2011, 01:52 PM
چه بسیارند گل هایی که از زمان زاده شدن بویی برنیاورده اند ! و چه بسیارند ابرهای سترونی که در آسمان گرد هم آمده، اما هیچ دری نمی افشانند .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را
sorna
09-08-2011, 01:52 PM
عشق چيزي است كه بيشتر از هر چيزي داشتنش را دوست داريم
و بيشتر از هر چيزي دادنش را دوست داريم
و هيچ كس درنمي يابد كه عشق همان چيزي است
كه همواره داده ميشود و پذيرفته نمي شود
sorna
09-08-2011, 01:52 PM
به كنار من بیا ای جاودان همدم زندگانیم
به كنار من بیا و مذار سرمای زمستان
در میان ما جدایی افكند
به كنار من در بر آتش بنشین ، كه یگانه میوه زمستان آتش است و بس
با من از شكوه قلب خود سخن گوی
كه شكوه قلب تو بس عظیم تر
از طوفان پشت پنجره هاست
در را ببند و پنجره ها بر بند
كه سیمای خشمناك آسمان
روان مرا در غم فرو می برد و چهره پر برف دشتها
روح مرا به گریه وا می دارد
چراغ را ز روغن پركن تا همچنان نور بخشد
و آن را در كنار خود نه تا بخوانم از اشكهایت
آنچه زندگی در كنار من بر چهره تو نگاشته است
بیا تا شرب پاییزی بنوشیم و بخوانیم
ترانه یادگار بذر افشانی سبكبار بهار را
پاسداری تابستان را و پاداش پاییز
به هنگام خرمن را
به كنار من بیا ای محبوب روح
كه آتش زیر خاكستر رو به سردی و خاموشی است
مرا در آغوش گیر كه از تنهایی در هراسم
چراغ ، كم سو است و چشمان ما خواب آلود
بیا تا به یگدیگر بنگریم
پیش از آنكه خواب بر چشمان ما چیره شود
با دستانت مرا دریاب و در آغوشم گیر
و بگذار تا خواب روح های ما را هم آغوش سازد
گرمایم بخش ای محبوب من، كه زمستان
هیچ برایم نگذاشته جز گرمای وجود ت
جاودانه من ، در كنارم بمان
اقیانوس خواب چه ژرف و بیكرانخواهد بود
و سپیده خورشید چه كوتاه در پس ما!
sorna
09-08-2011, 01:52 PM
قلب شما در سکوت و آرامش ، به اسرار روزها و شبها شناخت مي يابد ولي گوشهايتان در حسرت و آرزويند که آواي چنين شناختي را که بر قلبهايتان فرود مي آيد ، بشنوند .
sorna
09-08-2011, 01:53 PM
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
sorna
09-08-2011, 01:53 PM
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند ، و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ، و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
sorna
09-08-2011, 01:53 PM
محبوب دل
محبوبم ، تو را در رویاهایم دیده ام.
در خلوت خویش؛
روی زیبایت را.
تو همدم جان منی و نیمه دیگر زیبایی ام
که هنگام آمدنم به این جهان از آن جدا شده اند.
دلبندم ، دزدانه آمده ام ،
پاورچین پاورچین،
تا به تو رسم.
به راستی تویی آیا
که در برابرم ایستاده ای؟
از چه بیم ناکی؟
شکوه دنیا را رها کردم
تا با تو به بهشت سرزمین های دور ره برم
و باده ی زندگی و مرگ را با تو از یک ساغر سر کشم.
محبوبم ، بیا به جهانی چنان دور رویم
که دست چرکین بشر را بدان راه نباشد.
sorna
09-08-2011, 01:53 PM
دوست من ، آن «من» دیگرم ، در خانه ای از سکوت زندگی می کند
و همیشه همان جا باقی می ماند:
در نیافتنی و دست نیافتنی.
sorna
09-08-2011, 01:56 PM
خويشتن اول:من در تمام اين سال ها در تن اين ديوانه بوده ام، و كاري نداشته ام جز اين كه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را برگردانم. من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم.
خويشتن دوم:برادر، حال تو بهتر از من است، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم. من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم، و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم. منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم.
خويشتن سوم:پس تكليف من، خويشتن عشق، چه مي شود، كه داغ مشعل سوزان شهوت وحشي و اميال خيال آميز هستم؟ منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم.
خويشتن چهارم:از ميان شما، من از همه نگون بخت ترم، چون كاري به جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند. منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم.
خويشتن پنجمم:نه، منم آن خويشتن انديشمند، خويشتن خيال باف، خويشتن گرسنگي و تشنگي، آن كه مدام در پي چيزهاي ناشناخته و چيزهاي نيافريده مي گردد و دمي آسايش ندارد؛ منم كه بايد شورش كنم، نه شما.
خويشتن ششم:من خويشتن كارگرم، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند روزها را صورت مي بخشم و عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و ابدي در مي آورم – منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بي قرار بشورم.
خويشتن هفتم:شگفتا كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش برداريد، زيرا يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد. آه! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني بي كاره ام، آن كه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است، هنگامي كه شما سرگرم بازسازي زندگي هستيد. اي همسايگان، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت، آن شش خويشتن ديگر با دل سوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند؛ و هر چه از شب بيشتر گذشت يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود، كه در پس همه چيز است.
sorna
09-08-2011, 01:56 PM
ریشه های ما هستند که شاخه های رقصان دره ها را پدید آورده اند.
و ما گل ترانه ها و بو هایی هستیم که به بلندای کوهساران بر می خیزند.
sorna
09-08-2011, 01:56 PM
دلم آرزوی چیزی را دارد که به پندارم نمی آید. روح خویش را پیش
می رانم تا به دیار نا شنا خته ای رخت کشد که حافظه ام به آن
راه نبرده باشد.
sorna
09-08-2011, 01:57 PM
بگذار آوازه خوان نغمه سر داده و دخترک رقاص گرد پاهایش چرخ زند.
مرا آسوده گذار تا لختی شاد باشم و جانم در چنین شبی
آرام گیرد. باشد که خواب دیدگانم را ربوده و مرا به جهانی
نورانی تر برد و موجودات ستاره گون تری به آغوش پندارم لغزند.
sorna
09-08-2011, 01:57 PM
محبوبم اینک سر بلند کن و بگذار در چشمانت بنگرم.
لبانت را از هم بگشا و بگذار آوایت را بشنوم.
با من سخن بگو!
sorna
09-08-2011, 01:57 PM
وه که چه بزرگ است عشق و چه ناچیزم من !
sorna
09-08-2011, 01:57 PM
بیا تا با گام هایی استوار این راه پر نشیب و فراز را بپیماییم و
دیدگان خود را به خورشید بلند خیره سازیم تا جمجمه های افتاده
میان خرسنگ ها و ماران خزنده در میان خاربنان را نبینیم.
اگر در نیمه راه ز بیم باز گردیم . اشباح شب با فریاد های خود
ما را به نیشخند خواهند گرفت.
و چنانچه با شهامت به بلندای کوه رسیم. جان های جهان های
بالاتر با ترانه های پیروزی مان آواز خواهند شد.
sorna
09-08-2011, 01:58 PM
عشق جوانی ای است که زنجیر گسسته دارد ،
مردانگی ای است رها از دلزدگی ها ،
زنانگی ای است دل گرم از آتش مهر ،
و می در خشد ،
با نور آسمانی ژرف تر از آسمان ما .
sorna
09-08-2011, 01:58 PM
عروس از دل سپیده دم می آید ، و داماد از سرخی شامگاه . دره را
جشن شادمانی فرا گرفته ، و پهنه ی روز چنان گسترده است که
نقش دمادمش را نمی توان به یاد سپرد.
sorna
09-08-2011, 01:58 PM
اگر دهانت از خوراک لبریز باشد ، هرگز نخواهی توانست آواز
بخوانی . و چون دستان پر از زر داشته باشی .
چگونه می توانی آن ها را
از برکت سرشار سازی؟
sorna
09-08-2011, 01:58 PM
درختان شکوفه می کردند ،
سبزه ها نمناک بودند،
و سراسر زمین می درخشید.
نا گاه خود را گل و درخت و پرنده و سبزه یافتم .
و در خویش هیچ « من » ی ندیدم.
sorna
09-08-2011, 01:58 PM
او نمی تواند چشم های دیگری ، و گوش های دیگری را وام گیرد
تا از چیزهایی که رخ خواهند داد ، آگاهی پیشاپیش به
دست آورد.
هیچ کسی مانند دیگری نیست.
sorna
09-08-2011, 01:59 PM
محبوبم، عشق جز آهی ژرف را نمی پذیرد.
آهی که از آن جز اشکی آتشین نمی توان افشاند.
اشکی چون بخور معطر و خوش بوی.
ما را همان بس که سزاوارش هستیم.
sorna
09-08-2011, 01:59 PM
خداوند درون هر جانی پیامبری نهاده است تا راه
روشن شدگی را به او بنماید. با این همه ،
بسیاری از مردم زندگی را در بیرون
جستجو کرده و نمی دانند که زندگی درون آنان است.
پاک ترین اشک های ما اشک هایی
هستند که به گونه هامان راه یافته اند.
sorna
09-08-2011, 01:59 PM
وای به حال من ! بیداری مرا از پای در آورده است .
اما من دلباخته ام و بیدار از حقیقت عشق.
زندگی من این است و تا زنده ام ، کار دیگری ندارم.
در بیداری می گویند : « تو و هستی در کران نا پیدای دریای
ابدیت جز ماسه ای بیش نیستند. »
اما من در رویای خویش ایشان را می گویم:
«آن دریای کران نا پیدا منم
و سراسر هستی دانه های ماسه اند
در کرانه ی من»
sorna
09-08-2011, 02:00 PM
زندگی به شهامت نیاز دارد .دانه ی نشکافته همان
ویژگی های جوانه ای را دارد که از هم پوسته می دراند.
با این همه، تنها دانه ای
که پوسته اش را می شکافد ، می تواند خود را به درون
ماجرای زندگی پرتاب کند.
این ماجرا شهامت بی مانند آن را بایسته می گرداند
که دریابیم انسان نمی تواند با آزموده های دیگران زندگی کند
و نیاز دارد به دریا دل سپارد.
sorna
09-08-2011, 02:00 PM
خطاستــ ـاگر بیندیشیمـ عشق حاصل مصاحبتــ دراز مدتــ و باهمـ بودنی مجدانهـ ـاستــ
عشق ثمرهـ ی خویشاوندی روحی ـاستــ و ـاگر ـاین خویشاوندی در لحظهـ ـای تحقق نیابد
در طول سالیان و حتی نسلها نیز تحقق نخواهد یافتــ
sorna
09-08-2011, 02:02 PM
سپیده بر دمید.
بلبلان و هزاران همه
اندک اندک نغمه سر دادند
و آه از نهاد جان های اندوهگین بر آمد.
شود آیا که از چنگال خواب رهیده،
و با ابرهای سپید رهسپار شوم ؟
sorna
09-08-2011, 02:02 PM
تو نابینایی و من کر و لال . پس بیا دست در دست هم نهیم
تا یکدیگر را در یابیم.
چون پیاله ام تهی گردد ، از آن خرسند می گردم.
نیمه که باشد ،
بانگ می زنم که نیمه ی دیگرش را هم پر کنید.
آری محبوبم ، ما درک می کنیم ، بی آنکه از درک خویش آگاه باشیم.
و چیزی را می زییم که آگاهانه ، توان بر شمردنش را نداریم.
sorna
09-08-2011, 02:02 PM
ـای عشق کهـ دستان خداییتــ
بر خواهشهای من لگامـ زدهـ ،
و گرسنگی و تشنگیمـ را تا وقار و ـافتخار بالا بردهـ ،
مگذار توان و ـاستقامتمـ ـاز نانی تناول کند و یا ـاز شرابی بنوشد کهـ خویشتن ناتوانمـ را وسوسهـ میکند.
بگذار گرسنهـ ی گرسنهـ بمانمـ ،
بگذار ـاز تشنگی بسوزمـ ،
بگذار بمیرمـ و هلاکــ شومـ ،
پیش ـاز ـآنکهـ دستی بر ـآورمـ و ـاز پیالهـ ـای بنوشمـ کهـ تو ـآن را پر نکردهـ ـای،
یا ـاز ظرفی بخورمـ کهـ تو ـآن را متبرکــ نساختهـ ـای.
sorna
09-08-2011, 02:02 PM
جانهای خاکی ما کهـ ـاشتیاقی پنهان بهـ حقیقتــ دارند
گاهـ بهـ گاهـ برای مصالح زمینی ـاز ـآن دور میشوند
و برای هدفی زمینی ـاز ـآن جدا می ـافتند
با وجود ـاین ، همهـ ی روحها در دستان ـامن عشق ـاقامتــ دارند
تا زمانی کهـ مرگــ ـاز راهـ برسد و ـآنها را نزد خدا بهـ عالمـ بالا ببرد
sorna
09-08-2011, 02:03 PM
کسی را که با او خندیده ای ، فراموش می کنی .
اما
کسی را که با او گریسته ای ، هرگز از یاد نخواهی برد
sorna
09-08-2011, 02:03 PM
میان دانشمند و شاعر مرغزاری خرم است.
دانشمند که از آن بگذرد،
فرزانه می شود
و شاعر بر گذرنده،
پیامبر
sorna
09-08-2011, 02:03 PM
شعر دریافتی کل نگر است.
چگونه می توانی آن را به گوش جان کسی رسانی که جز پاره های خرد را نمی بیند ؟
آن ژرف ترین چیز ، آن معرفت و دانش ،و آن حس نزدیکی و خویشاوندی،
از همان نخستین باری که تو را دیدم ، آغاز شد؛
و هنوز هم آن گونه است تنها هزار بار ژرف تر و پر شور تر شده است.
تا دنیا هست ، دوستت دارم .
از دیر زمانی پیش ،
حتا پیش از آن که تو را در کالبد زمینی ام دیدار کنم،
دوستت داشته ام .
از همان نخستین باری که دیدمت ، این را می دانستم .
این سرنوشت ما بود.
ما همین گونه با هم خواهیم بود و هیچ چیزی نمی تواند ما را از هم جدا سازد.
sorna
09-08-2011, 02:03 PM
لطف خداوند است که تخمه های
مهر
را در کشتزار جان های ما جای می دهد ،
نه درخواستی که از او می کنیم.
sorna
09-08-2011, 02:04 PM
آیا آدمی هم چنان به خاک خیره خواهد ماند،
یا آنکه دیدگانش را را به سوی خورشید خواهد گرداند ،
تا سایه ی تن خویش را میان خارها و جمجمه ها نبیند ؟
sorna
09-08-2011, 02:04 PM
از دیدن بز دلی مردمان بود
که
آموختم با شهامت باشم .
sorna
09-08-2011, 02:05 PM
آنکه به چیز های خرد و دم دست می نگرد ،
نگریستن به
چیزهای بزرگ و دور دست را دشوار می یابد .
sorna
09-08-2011, 02:05 PM
ما همگی رزم آوران پیکار زندگی هستیم ،
اما برخی پیشرویم
و برخی ، دنباله رو .
sorna
09-08-2011, 02:05 PM
چه بیچاره زنی است که چون از خواب بی خبری جوانی بر خیزد ،
خود را در خانه ی مردی بیند
که او را با دارایی های بسیار و هدایای دل فریبش غرق لطف فراوان خویش می کند ،
اما نمی تواند
دل او را با شراره ای از مهری جان بخش گرم ساخته و تشنگی روحش را ،
با زلال باده ی آسمانی ای که خداوند از ساغر چشمان مرد در دل زن می ریزد ،
سیراب سازد.
بار ها فرایند پس از مرگ را به اندیشه آورده ام .
باز گشت آرام عناصر تن به طبیعت ،
رهایشی بزرگ است که در سکوت
و آرامش به هر چیزی دگرگونی می بخشد
تا
چهره ای نو پیدا کند.
این که پیر تر شوم ،
کالبد مرا برای بارور ساختن دوباره ی زمینی که به آن آمده ام ، آماده می سازد.
sorna
09-08-2011, 02:05 PM
گل های باغ
فرزندان عشق بازی خورشید و طبیعت هستند
و کودکان انسان ،
گل های مهر و همدلی زن و مرد .
sorna
09-08-2011, 02:05 PM
من گل زنبق را دیده ام
که دزدانه سر از برف ها بیرون آورده بود
و سیمین پیکران برهنه را ،
که میان گورها می رقصیدند ؛
و کودکی را
که با جمجمه ها بازی می کرد
و می خندید.
sorna
09-08-2011, 02:06 PM
حقیقت کنار گذاشتنی نیست
و
سازش نمی پذیرد.
sorna
09-08-2011, 02:06 PM
خداوند بر راستی دروازه های بسیاری نهاده است
و
آنها را به روی هر باور دار پاکدلی که بر آنها بکوبد ،
گشوده می سازد.
sorna
09-08-2011, 02:06 PM
در زندگی ما چیزی هست
که
از آوازه و نام شریف تر و بالاتر است،
و
آن « چیز » ، تلاش بزرگی است که آدمی را نامدار می سازد.
sorna
09-08-2011, 02:06 PM
عشق شهدی است که آن را عروسان سپیده دم قطره قطره
به کام جان های نیرومند ریخته و با آنها چنان می کنند
که در برابر ستارگان یخ زده ی شب استوار ایستند
و در برابر گرمای تند آفتاب روز ،
آواز خوانان رهسپار شوند .
sorna
09-08-2011, 02:07 PM
من هم زمان ، هم جهان گرد و هم دریانورد
هستم ، چرا که هر بامداد در خود سرزمین تازه ای کشف می کنم.
sorna
09-08-2011, 02:07 PM
نازنینم ، شتاب کن !
تا سبزه ها و آسمان را بالاپوش خویش
ساخته و کاه بسته ای نرم را بالش خود سازیم.
sorna
09-08-2011, 10:05 PM
به ذل زندگی که رسیدی ،
خواهی دید که از گناه کاران
بالاتر
و
از پیامبران پایین تر نیستی .
sorna
09-08-2011, 10:05 PM
عشق
باید چون جویباران جنبشی پیوسته داشته باشد .
sorna
09-08-2011, 10:05 PM
خامشی تنهایی از ویژگی های جان آدمی است ،
اما
برای کسی که می خواهد چیزی بشنود،
فریاد زندگی آنجاست:
در هر گوشه ای که بنگری .
sorna
09-08-2011, 10:05 PM
متعصب در دین ، سخنوری نا شنواست
sorna
09-08-2011, 10:06 PM
ای که شادی لحظه های زندگیم را با تو بخش کرده ام .
پیش آی .
پیش آی و مگذار آه سرد بند های تکیده ی پیکر های ما را از هم بگسلاند .
sorna
09-08-2011, 10:06 PM
از گشودن رازهای زندگی که آسوده شدی ،
آزمند مرگ می شوی ،
زیرا مرگ نیز رازی از رازهای زندگی است .
sorna
09-08-2011, 10:07 PM
تاریکی شب بر جان های ما خیمه زده است .
آه سپیده کی خواهد دمید؟
sorna
09-08-2011, 10:07 PM
از کجا می دانی که فرشتگان
همان اندیشه های پراکنده در فضا نباشند ؟
sorna
09-08-2011, 10:08 PM
” رنجدیده ! اگر بکوشی تا چیزی از مال خویش را به مردم بذل کنی بی تردید رستگاری ” ~> جبران خلیل جبران !
sorna
09-08-2011, 10:08 PM
~> چون عاشقی آمد ، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم !
sorna
09-08-2011, 10:08 PM
~> هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند !
sorna
09-08-2011, 10:08 PM
~> چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری !
sorna
09-08-2011, 10:09 PM
~> زندگی بدون عشق ، به درختی میماند بدون شکوفه و میوه ،’
عشق بدون زیبایی ، به گلهایی میماند بدون رایحه و به میوههایی که هسته ندارند ’،
زندگی ، عشق و زیبایی یک روحاند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا میشوند و نه تغییر میکنند !
sorna
09-08-2011, 10:09 PM
~> خطاست اگر بیندیشیم عشق حاصل مصاحبت دراز مدت و باهم بودنی مجدانه است. عشق ثمرهی خویشاوندی روحی است و اگر این خویشاوندی در لحظهای تحقق نیابد، در طول سالیان و حتی نسلها نیز تحقق نخواهد یافت !
sorna
09-08-2011, 10:10 PM
~> عشق ، وقتی دچار غم غربت باشد، از حساب زمان و هیاهوی آن ملول میگردد !
sorna
09-08-2011, 10:10 PM
~> عشق میزبانی مهربان است. گرچه برای میهمان ناخوانده، خانهی عشق سراب است و مایهی خنده !
sorna
09-08-2011, 10:10 PM
~> هنگامی که عشق دامن میگسترد، کلام خاموش میشود !
~> عشق جبرانی همانند شهدی است كه به همراه خون در رگ های عاشق جاری می شود، عشق متنوع است و در حالت های گوناگون متجلی می شود، عشق جبرانی متعدد الاشكال ولی وحدت التاثیر است !
sorna
09-08-2011, 10:11 PM
کسی که در پس زیبایی ها و زشتی های
زندگی
فرشتگان و اهریمنان را نمی بیند ،
از شناخت راستین بسی
دور مانده و روحی
دل مرده خواهد
داشت.
sorna
09-08-2011, 10:11 PM
اگر بنا باشد هستی ما دگرگون شود ،
می بایست چهره ی زیباتری پیدا کند .
و اگر بنا باشد از میان برود ،
می بایست با انگاره ی والاتری باز گردد.
و اگر بخوابد ،
می بایست رویای بیداری بهتری را ببیند .
چرا که هر دوباره زاده شدنی ،
بر بزرگی ما می افزاید.
sorna
09-08-2011, 10:11 PM
چهره ها از کتاب دیوانه و خدایان زمینی
چهره ای دیدم که با هزار چهره در می آید و چهره ای که همیشه در یک قالب بود.
چهره ای دیدم که توانستم درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم ، زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردم.
چهره ای پیر دیدم که چین و چروکش از پیغام تهی بود و چهره ای صاف که همه چیز بر آن نقش بسته است.
من چهره ها را میشناسم زیرا از ورای آنچه دیدگانم می بافد به آنان می نگرم تا حقیقتی که پشت آنهاست را ببینم.
sorna
09-08-2011, 10:12 PM
به یاد داشته باشید که خداوند خود
راستین آدمی است ،
که نه می تواند به خرید و فروش زر در آید ،
و نه می تواند
چون دارایی های امروزی دنیا بر هم انباشته گردد.
ثروتمند سرشت ایزدی خویش را رها کرده
و به زرش چسبیده است.
و بیشتر
جوانان امروزی نیز به آن پشت پا زده و راه شادکامی و کامجویی را در پیش گرفته اند.
sorna
09-08-2011, 10:12 PM
مراحل هفتگانه از کتاب نغمه ها و موسیقی
هفت بار خویشتن را با اندوه ملامت کردم؛
نخستین بار هنگامی که تلاش کرد از راه نشیب به فراز رسد.
دومین بار هنگامی که در برابر نشستگان لنگ لنگان راه میرفت.
سومین بار هنگامی که در میان سخت و آسان یکی را برگزید و آسان را انتخاب کرد.
چهارمین بار هنگامی که به اشتباه افتاد اما اشتباه خود را به اشتباهی دیگر افکندم.
پنجمین اشتباه هنگامی که ناتوان شد اما خود را توانمند پنداشت.
ششمین بار هنگامی که جامه ی خود را جمع کرد تا با گل زندگی آلوده نشود.
و هفتمین بار هنگامی که در برابر خدا ایستاد تا ستایش کند و پنداشت ستایش در وی یک فضیلت است.
sorna
09-08-2011, 10:12 PM
قانون تکامل سیمایی بس جدی و ستمگرانه دارد
و تنگ بینان و بیمناکان از آن
می هراسند .
اما
این قانون دادگر است
و نگرندگان به آن به روشن شدگی
می رسند.
به یاری منطق این قانون انسان
می تواند
از خود فراتر رفته و بالندگی پیدا کند.
sorna
09-08-2011, 10:13 PM
دیروز و امروز از کتاب اشکی و لبخندی
در زندگی همه چیز خوب و زیباست حتی ثروت . زیرا به انسان پند میدهد. مال همچون سازی است. اگر خوب نمی نوازی نمی توانی آوای دلنشینی را از آن بیرون بیاوری.
مال همچون عشق بدبینان را می کشد و بخشندگان را احیا می کند.
sorna
09-08-2011, 10:13 PM
بهره ی تبه کار ناتوان و بخت برگشته
گوشه ی تنگ زندان مرگ است ،و بهره ی توانگرانی که تبه کاری های
خویش را در پس زر و سیم ، و بزرگی
پدران خود پنهان می سازند ،
شکوه و سر افرازی .
sorna
09-08-2011, 10:13 PM
بدون زیبایی دینی و دانشی
در کار نخواهد بود .
کشتی استوار و
ناخدا
ماهر است .
این تویی که دل آشفته داری .
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
آیا باور دارید خداوندی که از آسمان
باران می باراند
و
از زمین گل و گیاه می رویاند ،
همو
میخواهد که شما
خوار و گرسنه باشید
تا
از شما بهره کشند ؟
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
دستانی که دسته های خار را می سازند ،
از دستان تن پرور بهترند .
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
زیبایی بزرگ مرا شادمان
می سازد ،
اما
زیبایی بزرگ تر مرا از بند خویش می رهاند .
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
نومیدی بینش ما را نا توان ساخته و گوش هامان را می بندد .
نا امید که باشیم ،
جز اشباح تیره بختی را نمی بینیم
و جز تپش های
دل به درد آمده ی خویش آوایی نمی شنویم .
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
اندیشه های شما و سخنانی که من می گویم ،
تپش هایی از خاره ای مهر و موم شده هستند
که یاد دیروزمان را در خود نگاه داشته است
و یاد آن روز های دیرینه را ،
که زمین ما را و خودش را نمی شناخت ؛
و یاد شب هایی را که
زمین در آشوب کیهانی ساخته و پرداخته شد .
sorna
09-08-2011, 10:14 PM
خدایا آنان را که از پر خوری
دل درد گرفته اند ،
سیر ساز .
sorna
09-08-2011, 10:15 PM
زمانی که به مردم نزدیک هستم و ،
با این همه ،
تنهایی دلخواه خویش را نگاه می دارم ،
می توانم آنها را ،
با همه ی لغزش هایی که دارند ،
دوست بدارم.
sorna
09-08-2011, 10:15 PM
♦ ای که در رنج و عذابی ! تو آنگاه رستگاری که با ذات و هویت خویش یکی شوی
♦ آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند
♦ مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید .
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-08-2011, 10:15 PM
♦ رابطه قلبی دو دوست نیاز به بیان الفاظ و عبارات ندارد
♦ هشدار ! تنها به عزم نیاز اگر به معبد درون شوید ، هرگز هیچ نیابید
♦ اگر بکوشی و در پی نصیبی حتی برای خود باشی بدان که صالحی
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-08-2011, 10:15 PM
♦ معرفت زمانی تکامل می یابد که کار و کوشش با آن همراه باشد
♦ بجاست دوستی بخواهی که به روزهایت تلاش و به شبهایت آرامش بخشد
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-08-2011, 10:16 PM
♦ شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم
♦ آرامش گهواره ای ست بر دامن خاک و سنگ پله هایی به جانب افلاک
♦ از ابرانسان است که انسان های برتر دلگرمی و شجاعت می گیرند
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-08-2011, 10:16 PM
♦ عشق هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند
♦ به رویاها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند
♦ انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-09-2011, 05:20 PM
ایمان از کردار جدا نیست و عمل از پندار
♦ زجر کشیده ! تو آنگاه به کمال رسیده ای که بیداری در خطاب و سخن گفتنت جلوه کند
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-09-2011, 05:21 PM
♦ چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری
♦ رنجدیده ! اگر بکوشی تا چیزی از مال خویش را به مردم بذل کنی بی تردید رستگاری
(http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof) (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fpatoghu.com%2Fforu m%2Fredirector.php%3Furl%3Dhttp%253A%252F%252Fwww. radsms.com%252F%253Fp%253D4393%2523ixzz0yZtvtiof)
sorna
09-09-2011, 05:21 PM
زمانی که دو انسان به هم بر می خورند، بایست
چون زنبقانی آبی باشند که کنار هم می آسایند.
هر یک قلب خویش را نشان دهد،
و باز تاب ابرها و آسمان را به دیده آورد .
نمی توانم دریابم
که
چرا برخوردها همیشه به گونه ی دیگری است :
با دل های بسته،
و
هراسان از این که به رنج افتند.
sorna
09-09-2011, 05:21 PM
خداوند درون ماست.
پس بایست آرام شویم و بگذاریم جان هامان آرام گیرند.
آن گاه ،
به هستی عشق پی خواهیم برد .
sorna
09-09-2011, 05:21 PM
پرنده ی سر بریده بی اراده و شتابان پر و بال می زند
و خود را نمی بیند ،
اما آنان که دیده ی باز دارند ، او را می بینند.
sorna
09-09-2011, 05:22 PM
از کجا میدانی
که
مرده ی میان مردمان
عروس فرشتگان نباشد.
sorna
09-09-2011, 05:22 PM
عزیزم، بدان اگر بخواهی تنهایی خویش را رها سازم،
تا
احساس تنهایی نکنی ، جادوی عشق مان ناپدید می شود.
sorna
09-09-2011, 05:22 PM
انسان پهناوری که همگی شما یاخته های تن او هستید،
هم که همه ی ترانه های شما در آهنگ موزونش جز تپشی
خاموش نیستند،
در اوست که گستردگی می یابید و برای دیدن اوست که
به تماشای شما نشسته و دوست تان دارم.
sorna
09-09-2011, 05:22 PM
نمی توانی در یک لحظه هم بخندی و هم سنگدل باشی.
بگذار امروز ابله باشم . زیرا امروز بامداد ،
ابلهی تنها چیزی است
که برای بخشیدن دارم.
شاید از این رو نکوهش شوم ،
اما مهم نیست.
که می داند ؟ شاید فردا کمتر ابله باشم.
sorna
09-09-2011, 05:23 PM
تنها با مهر ورزیدن و کار کردن با بهترین بخش هستی مان
است که می توانیم به زندگی روزانه ی خویش معنا بخشیم.
sorna
09-09-2011, 05:23 PM
دانش به زبان آمده چیست ،
جز سایه ای از دانشی که به گفتار در نیامده است.
sorna
09-09-2011, 05:25 PM
مرد بزرگ دو دل دارد :
دلی که درد می کشد ، و دلی که بر درد اندیشه می کند.
sorna
09-09-2011, 05:25 PM
هزار سال پیش همسایه ام مرا گفت که زندگی را دوست ندارد ،
چرا که سراسر درد و رنج است .
دیروز گذرم به گورستان افتاد .
زندگی را دیدم که روی گورش پای کوبی می کرد .
sorna
09-09-2011, 05:25 PM
اگر می خواهی آزادم سازی مرا رهایی ای زیبا بخش ؛
و گرنه ،
خاموش باش که در همسایگی ما مردی در بستر مرگ است .
sorna
09-09-2011, 05:25 PM
آری ، من از تپه ها بالا رفته و در دور دست ها گام زده ام .
جز از بلندی شگرف ، یا راهی دور ،
چگونه می توانستم نظاره گر شما باشم ؟
و کیست که جز با دور بودن و تنها نشستن ،
بتواند به راستی نزدیک گردد ؟
sorna
09-09-2011, 05:26 PM
چگونه به سوی خداوند توانا سر بلند کرده و او را
خدای خویش می شمرید ، آنگاه همان سر را در برابر
بندگان ناتوان و ریاکار او خم کرده
و ایشان را سروران خویش می خوانید ؟
sorna
09-09-2011, 05:26 PM
دو دلداده مهر خویش را بیش از یکدیگر
در آغوش می فشارند .
sorna
09-09-2011, 05:26 PM
باید از زرفای دل خویش بهره گرفته
و دنیا را با دیدگانی ببینم
که
از آنها ، چه از روی شادمانی و چه از روی اندوه ،
همواره اشک جاری است .
sorna
09-09-2011, 05:26 PM
ای بینوایانی که روح هاتان در بند کشیشان،
تن هاتان در چنگال فرمانروایان ،
و دل هاتان در تاریکی نومیدی و اندوه است.
چه چیز راستینی دارید که به آن اشاره کنید
و بگویید این از آن ماست ؟
sorna
09-09-2011, 05:27 PM
هر جای زمین را که بکنی ،
گنجی می یابی .
با این شرط که باور استوار کشاورز را داشته باشی.
sorna
09-09-2011, 05:27 PM
قلب شما در سکوت و آرامش ، به اسرار روزها و شبها شناخت مي يابد ولي گوشهايتان در حسرت و آرزويند که آواي چنين شناختي را که بر قلبهايتان فرود مي آيد ، بشنوند .
sorna
09-09-2011, 05:27 PM
نوجوان احساساتي که بسيار حس مي کند و اندک مي داند ، نگون بخت ترين موجود روي زمين است ، زيرا ميان دو نيروي هولناک و متناقض گرفتار آمده ، نيروي پنهان که او را تا فراز ابرها بالا مي برد و از پس روياها ، زيبايي وجود را به او مي نمايد ، و نيرويي پيدا که او را دربند خاک گرفتار مي کند ، ديدگان بصيرش را به پرده اي از قبار مي پوشاندو او را هراسان و سرگشته در ژرفاي تاريکي رها مي کند. *
جواني را بال هايي است از تار پود خيال و پندار که با اين بالها ، جوانان را به ماوراي ابر ها فرا مي برد، آنجا که هستي را در پرتو اشعه رنگين کمان مي توان ديدو ترانه شکوه و عظمت را از لبان رندگي مي توان شنيد . افسوس که آن بالها با وزش تند باد تجربه ، به سرعت در هم فرو مي شکند و انان به دنياي واقعي فرو مي افتد . دنياي واقعيت ها ، آينه اي است که ادمي ، جان تحقير شده و سرگشته خويش را در آن مي نگرد.
جبران خلیل جبران
sorna
09-09-2011, 05:27 PM
... براي نخستين بار دانستم که آدمي، هر چند آزاده آفريده شده است ، در بند آيين هايي که پدرانش ونياکانش وضع کرده اند ، گرفتار است و تقدير _که آن را رازي آسماني مي پنداريم_چيزي نيست جز تسليم شدن ، اکنون ، در برابر تحميل هاي گذشته ، و سر فرو آوردن ، فردا ، در برابر خواهش هاي ، اکنون، .
جبران خلیل جبران
sorna
09-09-2011, 05:28 PM
1-
چون عشق اشارت فرماید، قدم به راه نهید،
گرچه دشوارست و بی زنهار این طریق .
و چون بر شما بال گشاید ، سر فرود آورید به تسلیم،
اگر شمشیری نهفته در این بال ، جراحت زخمی بر جانتان زند.
2-
چون عاشقی آمد، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است،
شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم.
3-
تعبیر جبران خلیل جبران از زنا شویی:
در کنار هم بایستید ، نه بسیار نزدیک،
که پایه های حایل معبد ، به جدایی استوارند،
و بلوط و سرو در سایه ی هم سر به آسمان نکشند.
4-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
5-
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
sorna
09-09-2011, 05:28 PM
6-
این کودکان فرزندان شما نی اند،
آنان پسران و دختران اشتیاق حیاتند و هم از برای او .
از شما گذر کنند و به دنیا سفر کنند ، لیکن از شما نیایند . همراهی تان کنند ، اما از شما نباشند.
به آنان عشق خود توانید داد، اما اندیشه تان را هرگز ، که ایشان را افکاری دیگر به سر است ، تفکراتی از آن خویشتن.
7-
شما چون کمانید که فرزندتان همچون پیکان هایی سرشار زندگی از آن رها شوند و به پیش روند.
و تیرانداز ، نشانه را در طریقت بی انتها نظاره کند و به نیروی او اندامتان خمیده شود ، که تیرش تیز بپرد و در دوردست نشیند.
پس شادمان می بایدتان خمیدن در دستهای کماندار،
چون او هم شفیق تیرست که می رود ؛ و هم رفیق کمان که می ماند.
8-
دهش (بخشش )، آنگاه که از ثروت است و از مکنت ، هر چه بسیار ، باز اندک باشد ، که واقعیت بخشش ، ایثار از خویشتن است.
9-
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
10-
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
sorna
09-09-2011, 05:28 PM
11-
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
12-
و تو کیستی؟ تو که باید آدمیان سینه های خویش را در مقابلت بشکافند و پرده حیا و آزرم و عزت نفس خود را پاره کنند تا تو آنها را به عطای خود سزاور بینی و به جود و کرم خود لایق؟
پس ، نخست بنگر تا ببینی آیا ارزش و لیاقت آن را داری که وسیله ای برای بخشش باشی ؟
آیا شایسته ای تا بخشایشگر باشی؟
زیرا فقط حقیقت زندگی است که می تواند در حق زندگی عطا کند، و تو که این همه به عطای خود می بالی فراموش کرده ای که تنها گواه انتقال عطا از موجودی به موجود دیگر بوده ای!.
13-
وقتی حیوانمی را ذبح می کنی ، در دل خود به قربانی بگو:
نیروی که فرمان کشتن تو را به من داد ، نیرویی است که بزودی مرا از پای در خواهد آورد و هنگامی که لحظه موعد من فرا رسد ، من نیز همانند تو خواهم سوخت ، زیرا قانونی که تو را در مقابل من تسلیم کرده است بزودی مرا به دستی قوی تر خواهد سپرد.
خون تو و خون من عصاره ای است که از روز ازل برای رویاندن درخت آسمانی (در آن سویی طبیعت ) آماده شده است.
14-
هنگامی که سیبی را با دندانهای خود له می کنی در قلب خویش به آن بگو :
دانه ها و ذرات تو در کالبد من به زندگی ادامه خواهند داد.
شکوفه هایی که باید از دانه هایی تو سر زند ، فردا در قلب من شکوفا می شود .
عطر دل انگیز تو ، توام با نفسهای گرم من به عالم بالا صعود خواهد کرد ، و من و تو در تمام فصلها شاد و خرم خواهیم بود.
15-
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
sorna
09-09-2011, 05:28 PM
16-
شما را اگر توان نباشد که کار خود به عشق در آمیزید و پیوسته بار وظیفه ای را بی رغبت به دوش می کشید ، زنهار دست از کار بشویید و بر آستان معبدی نشینید و از آنان که به شادی ، تلاش کنند صدقه بستانید.
زیرا آنکه بی میل ، خمیری در تنور نهد ، نان تلخی واستاند که انسان را تنها نیمه سیر کند،
و آنکه انگور به اکراه فشارد ، شراب را عساره ای مسموم سازد ،
و آنکه حتی به زیبایی آواز فرشتگان نغمه ساز کند ، چون به آواز خویش عشق نمی ورزد ، تنها می تواند گوش انسانی را بر صدای روز و نجوای شب ببندد.
17-
کار تجسم عشق است.
18-
به معیار دل ، شادمانی ، چهره ی بی نقاب اندوه است و آوای خنده از همان چاه بر شود که بسیاری ایام ، لبریز اشک می باشد.
19-
اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است ، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد.شما پیوسته چون ترازویید بی تکلیف در میانه اندوه و نشاط .
20-
کسی که کشته می شود ، در جریان قتل خود سهمی دارد و نمی تواند از آن تبرئه شود . آن که چیزی از وی به سرقت می رود نمی تواند از سرزنش برکنار باشد. انسان نیکوکار هرگز نمی تواند خود را از اعمال تبهکاران تبرئه کند ، و انسان پاک نمی تواند از آلودگی و ناپاکی تبهکاران در امان باشد . چه بسا که انسان مجرم ، خود قربانی کسی است که جرم و جنایت را در حق او انجام داده.
21-
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیمهای گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟
sorna
09-09-2011, 05:29 PM
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازی درونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : نفرين بر او كه با بدكار به اندرز خواهی آمده همدستی كند. زيرا همرايی با بدكار مايه رسوايی، و گوش دادن به دروغ خيانت است.
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : برادرم تو را دوست دارم ، هر كه می خواهی باش ، خواه در كليسايت نيايش كنی ، خواه در معبد، و يا در مسجد . من و تو فرزندان يك آيين هستيم ، زيرا راههای گوناگون دين انگشتان دست دوست داشتنی "يگانه برتر " هستند، همان دستی كه سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست يافتن به همه چيز را رسايی و بالندگی جان می بخشد .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : چه بسيارند گل هايی كه از زمان زاده شدن بويی برنياورده اند! و چه بسيارند ابرهای سترونی كه در آسمان گرد هم آمده، اما هيچ دری نمی افشانند .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : چه ناچيز است زندگی كسی كه با دست هايش چهره خويش را از جهان جدا ساخته و چيزی نمی بيند، جز خطوط باريك انگشتانش را .
sorna
09-09-2011, 05:29 PM
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : كنار يكديگر بايستيد ، اما نه چندان نزديك هم چنان كه ستون های معبد از هم جدا می ايستند و درختان سرو و بلوط در سايه يكديگر نمی بالند .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : بخشش زودگذر توانگران بر تهيدستان تلخ است و همدردي نمودن نيرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا كه يادآور برتری آنان است .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : بسياری از دين ها به شيشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بينيم، اما خود، ما را از راستی جدا می كنند .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : درختان شعرهايی هستند كه زمين بر آسمان می نويسد و ما آنها را بريده و از آنها كاغذ می سازيم تا نادانی و تهی مزی خويش را در انها به نگارش درآوريم .
جـبـرا ن خـلـيـل جـبـرا ن : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دين شماست . آنگاه كه به درون آن پای می نهيد، همه هستی خويش را همراه داشته باشيد
sorna
09-09-2011, 05:29 PM
جبران، نابغه جهان عرب که بود؟
او اندوهگین بود اندوه از نوعی كه بر لب ها ظاهر می شود و به لبخند درمی آید. با نزدیك شدن فصل خزان چون نقابی زرین و گاهی نیز چون پرتو ماه بر ساحل دریاچه... جبران خلیل جبران شاعر و فیلسوف برجسته لبنانی دهم آوریل 1931 چشم از جهان فرو بست.
ای پیام آور بگو!/ برایم سخن بگو!/ سخنی از عشق و راه رسیدن به آن./ من كویری تشنه ام... از حقیقت بگو، از دنیا، از ایمان/.../من تشنه بارانم. (از كتاب مرگ پیام آور)
میلیون ها عرب زبان جهان كه آثار "جبران خلیل جبران" شاعر، فیلسوف و هنرمند لبنانی را در زبان مادری شان می خوانند، او را نابغه عصر خود به شمار می آورند.
امروزه آوازه آثار جبران خلیل جبران به فرسنگ ها دورتر از جهان عرب نیز رسیده است و اشعار او كه به بیش از بیست زبان زنده دنیا ترجمه شده، تاثیر خود را بر غربیان نیز مانند اعراب و شرقی ها گذاشته است.
جبران خلیل جبران در سال 1883 در شمال لبنان به دنیا آمد. او یكی از مهم ترین چهره های ادبیات عرب در اوایل قرن بیستم بود كه تاكنون كتاب های متعددی از او در ایران به چاپ رسیده است كه از آن جمله می توان به كتاب های پیامبر، دیوانه، نامه های عاشقانه یك پیامبر، مرگ پیام آور و عیسی پسر انسان اشاره كرد.
نخستین مطلبی كه از جبران به چاپ رسید، مقاله هایی درباره موسیقی بود كه در روزنامه المهاجر در سال 1905 منتشر شد. سردبیر این روزنامه، جبران را تشویق به چاپ شعرهایش كرد و اشعار منثور او را در این نشریه به چاپ رساند كه بعدها در مجموعه هایی چون "یك اشك و یك لبخند"، و "طوفان ها" منتشر شدند.
جبران، بیست سال آخر زندگی اش را در آمریكا سپری كرد و در این كشور بود كه شروع به نوشتن آثار خود به زبان انگلیسی كرد. او در این كشور نیز مانند زادگاه خود به خاطر نوشتن كتاب پیامبر محبوبیت زیادی پیدا كرد و به سرعت به عنوان نویسنده و هنرمندی سرشناس شناخته شد.
این شاعر اندیشمند یك ماه پس از چاپ كتاب "خدایان زمینی"، در دهم آوریل 1931 در بیمارستانی در نیویورك چشم از جهان فرو بست و پیكر او به لبنان بازگردانده شد. نقاشی ها و آثار تجسمی این هنرمند برجسته نیز تاكنون در بسیاری از شهرهای مهم جهان به نمایش گذاشته شده است.
كتاب پیامبر و مجموعه شعرهای دیگر جبران با نقاشی های عرفانی خود او تصویرسازی شده و بر تعداد طرفداران این آثار كه به بیان عمیق ترین مكنونات قلبی و ذهنی بشر پرداخته اند، افزوده است. او اندوهگین بود اندوه از نوعی كه بر لب ها ظاهر می شود و به لبخند درمی آید./ با نزدیك شدن فصل خزان چون نقابی زرین و گاهی نیز چون پرتو ماه بر ساحل دریاچه.../ او لبخند می زد و گویی لب هایش می خواستند در جشن عروسی آواز بخوانند... (از كتاب عیسی پسر انسان)
sorna
09-09-2011, 05:29 PM
جبران خلیل جبران
حالا ببینم این انسان بزرگ چه چیزهایی می گوید :
چگونه می توانم امید نداشته باشم به عدالت روزگار ، درحالی که می دانم ، کسی که بر روی پر قو می خوابد همان رویایی را می بیند که کسی که سر بر روی زمین می گذارد و می خوابد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
خدایی ترین دم زندگی انسان دمی است که در آن انسان می تواند به زندگی خیره شود: به سراسر هستی ، در قالب یکپارچگی نابش.
----------------------------------------------------------------------------------------------------
مسیح مقدس نابینایان ، افلیجان ، جذامیان و لنگان را شفا داد ، اما هرگز نتوانست ابلهان را درمان كند .
----------------------------------------------------------------------------------------------------
چه عزیز است دل غمگینی كه اندوهش مانع از آن نمی شود كه با دلهای شاد سرودی سراید .
----------------------------------------------------------------------------------------------------
چه كسی می تواند ایمان ، عقیده و پیشه اش را از هم جدا كند ؟ چه كسی می تواند ساعات عمرش را پیش رو گذارد و بگوید : این برای خودم ، این برای خدا ، این برای جسمم ، این برای روحم ؟؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر یك وجب از تعصب نسبت به نژاد ، میهن و خودت فاصله بگیری، آن گاه خدای گونه می شوی .
--------------------------------------------------------------------------------------------------
و همیشه چنین بود كه عشق ژرفای خود را نمی شناخته است مگر به هنگام جدائی ...
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
آن هنگام که عشق شما را می خواند از آن پیروی کنید.گرچه راه هایش سخت و پر فراز و نشیب باشد
------------------------------------------------------------------------------------
دل سپردن آری ، حکایتی است دلپذیرلیکن دل را نشاید به اسارت دادنکه تنها دستهای حیات ، خانه دل است و بس
-------------------------------------------------------------------------------------
قابل توجه بعضی از دوستان:
یک انسان می تواند آزاد باشد ، بی بزرگ بودن ، اما هیچ انسانی نمی تواند بزرگ باشد ؛ بی آزاد بودن
----------------------------------------------------------------------------------------------------
از آن خوبی که در شماست می توانم سخن بگویم اما نه از بدی .زیرا مگر بدی چیست به جز خوبی که از تشنگی و گرسنگی خود رنچ می کشد؟راستی را خوبی چون گرسنه باشد حتی در غارهای تاریک در پی خوراک می گردد و چون تشنه باشد حتی از ابهای مرده می نوشد.
شما هرگاه که با خویشتن خویش یکی باشید خوبید.آنگاه که با خویش یکی نباشید بد نیستید .زیرا در خانه ای که در آن خلاف افتاده باشد کنام دزدان نیست خانه ای است که در ان خلاف افتاده است .
و کشتی بی سکان شاید بی مقصدی در میان جزیره های پر خطر سرگردان شود اما به ته دریا فرو نمی رود...
از کتاب پیامبر...
---------------------------------------------------------------------------------------------------
آمده ام که در شکوه عشقی و نور زیبایی زندگی کنم
که این هر دو بازتابی از پروردگارند
--------------------------------------------------------------------------------------------------
... و خدا روح شما را با بالهایی آفرید تا با آن در افق پهناور عشق و آزادی به پرواز در آیید.چه دریغ انگیز است که بالهای خود را به دست خویش می برید و روح خود را به خزیدنی همچون حشرات موذی بر روی زمین محصور میسازید...
-------------------------------------------------------------------------------------------------
بزرگ مردی ان است که نه او را سودای چیرگی بر کس باشد و نه کس را یارای غلبه یافتی بر او
--------------------------------------------------------------------------------
فکر نکن که می توانی عشق را هدایت کنی عشق اگر تو را لایق بیابد هدایتت خواهد کرد
------------------------------------------------------------------------------------------------
ارزش هر کسی به اندازه چیزهای که دارد نیست به اندازه چیزهای است که در آرزوی داشتن آن است
------------------------------------------------------------------------------------------------
تنها دیوانه و نابغه اند که قوانین بشری را نقض می کنند؛ و اینان نزدیک ترین کسانند به قلب پروردگار.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
به من می گویند:اگر برده ای را خفته دیدی بیدارش نكن شاید خواب آزادی را دارد می بیند
و
من به آنها میگوییم:اگر برده ای را خفته دیدید او را بیدار كنید و آزادی را برایش توصیف كنید
------------------------------------------------------------------------------------
استدلال من یك مرد نا آگاه را قانع میكند و برهان مردی عاقل مرا قانع میكند ولی آن كس كه بحث و استدلالهایش بین عقل و جهالت است نه او میتواند مرا قانع كند و نه من او را %
---------------------------------------------------------------------------------------------------
ان گاه که شادمان شدید، نیک درنگ کنید تا دریابید
ان چه که پیشتر اندوهتان می افزود ، اکنون موجب شادمانی شماست.
و ان گاه که لشگریان اندوه شما را در بر گرفتند ، دگر بار بیندیشید و در
ژرفای دل، تامل کنید تا ببینید که گریه شما حاصل همان است که
روزی ان را غایت شادمانی می دانستید.
sorna
09-09-2011, 05:30 PM
جبران خلیل جبران
مگویید"حقیقت را یافته ام"،بگویید "حقیقتی را یافته ام"
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
ما می میریم تا به زندگی حیات ببخشیم. همان طور که انگشتان ما رشته ها را می ریسند برای بافتن جامه ای که خود هرگز به تن نخواهیم کرد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------
به زندگی گفتم می خواهم صدای مرگ را بشنوم و زندگی صدایش را بلند تر کرد و گفت اکنون بشنو
--------------------------------------------------------------------------------------------------
فلسفه از زمانی آغاز شد كه انسان محصول زمین را تناول كرد و از سو هاضمه رنج برد;)http://forum.siscenter.com/images/smilies/11.gif
---------------------------------------------------------------------------------
تنها یکبار از سخن بازماندم...وقتی مردی از من پرسید:"شما کیستید؟"...
---------------------------------------------------------------------------------
دستانی که تاج خاردار بسازند بهتر از دستان سست و تنبل است.
---------------------------------------------------------------------------------
ندای زندگی وجود من قادر نیست خود را به گوش زندگی وجود تو برساند؛ اما بگذار با هم سخن بگوییم تا احساسا تنهایی نکنیم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
اگر می خواهی به خدا نزدیک باشی با مردم نزدیک باش.
-------------------------------------------------------------
و اگر فرمانده خودکامه ای است که می خواهید از تخت سرنگونش کنید ، نخست آن تختی را که در درون شما دارد از میان ببرید.
http://forum.siscenter.com/images/smilies/24.gif
------------------------------------------------------------------------------------------------
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
ایدوست من من آن نیستم که می نماید نمود آن پیراهنی است که به تن دارم .پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن منی که در من است در خانه خاموشی ساکت است و تا ابد همان جا می ماند
ناشناس و در نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی وهر چه می گویم بپذیری.زیرا سخنان من چیزی جز اندیشه های تووکارهای من چیزی جز عمل ارزوهای تو نیستند
هنگامی که تو می گویی" باد به مشرق می وزد"من می گویم:آری به مشرق می وزد زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه های من در بند باد نیست بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریای مرا در یابی و من نمی خواهم که تو در یابی.
من می خواهم در دریا تنها باشم
وقتی که نزد تو روز است نزد من شب است.با این همه از رقص روشنایی نیم روزبرفرازتپه ها سخن می گویم.زیراکه تو ترانه های مرا نمی شنوی وسایش بال های مرا برستارگان نمی بینی.ومن نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی
می خواهم با شب تنها باشم
هنگامی که تو به اسمان خودت فرا میشوی من به دوزخ خودم فرو میروم.من نمی خواهم تودوزخ مرا ببینی شراره اش چشمت را می سوزاندودودش مشامت را می آزارد.من دوزخم رابیش از آن دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی
می خواهم در دوزخم تنها باشم.
توبه راستی و درستی مهر می ورزی.ومن از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به اینها خوب و زیبنده است.ولی در دلم به مهر تو می خندم گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی.
می خواهم تنها بخندم.
دوست من تو خوب و هشیار و دانا هستی.یا نه تو عین کمالی و من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم .گرچه من دیوانه ام ولی دیوانگی را می پوشانم
می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من تو دوست من نیستی ولی من چگونه این را به توبگویم.راه من راه تو نیست گرچه با هم راه میرویم دست در دست.
تا چندی دیگر من بر بال باد می اسایم و انگاه از زنی دیگر بازمرا خواهید زایید.
sorna
09-09-2011, 05:45 PM
جبران خلیل جبران
هیچ ماهی به آموزش شنا نیاز ندارد.....هیچ انسانی به آموزش مذهب نیاز ندارد.....
http://forum.siscenter.com/images/smilies/24.gif
------------------------------------------------------------------------------------
اگر خوب در خود بنگرید می بینید که گریه شما از برای ان چیزیست که مایی شادی شماست
مگر این نیست که ان نی که به شما ارامش میدهد خود درونش خراشیده شده است؟
----------------------------------------------------------------------------------------------------
به یکدیگر عشق بورزید اما عشق را به بند نکشید... بگذارید میان با هم بودنتان فضایی و فاصله ایی باشد با یکدیگر بخوابید و برقصید و شادمان باشید اما بگذارید هر یک تنها باشد... در کنار هم نه چسبیده به هم .http://forum.siscenter.com/images/smilies/24.gif
----------------------------------------------------------------------------------------------------
دل هایتان اسرار روز ها و شب ها را در سکون و آرامش می شناسند.
اما گوش هایتان مشتاق شنیدن صدایی است که بر دل هایتان فرود می آید.
http://forum.siscenter.com/images/smilies/22.gif
----------------------------------------------------------------------------------------------------
یک بار دستم را از مه پر کردم،
سپس دستم را باز کردم،
بیا و ببین.
مه به کرمی بدل شده بود.
دستم را بستم و دوباره گشودم،
بنگر،
پرندهای در میان دستم بود.
باز دستم را بستم و گشودم،
در میاد گودی دستم انسانی ایستاده بود،
سیمایی غمگین داشت و به بالا مینگریست.
باز هم دستم را بستم،
وقتی آن را گشودم،
چیزی جز مه ندیدم
اما ترانهای شنیدم در نهایت زیبایی...
http://forum.siscenter.com/images/smilies/19.gif
-------------------------------------------------------------------------------------------------
درخت قلب من از میوه گرانبار است.
بیایید ای روحهای گرسنه،
آنها را بچینید،
بخورید
و سیر شوید.
روح من از شرابی کهنه لبریز است.
ای دلهای تشنه بیایید،
بنوشید
و تشنگیتان را فروبنشانید.
--------------------------------------------------------------------------------
هر گاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم، روز هامان پرواز می کردند و شب هامان آکنده از رویا بودند، زیرا که اندوه زبان گویایی داشت، و زبان من هم از اندوه گویا شده بود
------------------------------------------------------------------------------------------------
نیایش آواز قلب است که حتی در مخمصه شیون هزاران روح دیگر* راه خود را تا عرش خداوند هموار می کند.
--------------------------------------------------------------------------------
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد گرسنگی را تحمل نماید...!!!
-------------------------------------------------------------------------------------------------
حقیقت دین در تعدد معابد و انجام مناسک و سنتهای تقلیدی نیست!
بلکه به آنچه که در دلها و نیت هاست...
-------------------------------------------------------------------------------------------------
به راستی شگفت آور است که انسان عاقلی ، برای تکه سنگی بی جان و بی حرکت ، چنین پولی بپردازد و صخره ای را که هزاران سال در دل زمین پنهان بوده ، بخرد ! " در همان حال ، خریدار ، لوح را می نگریست و در دل می اندیشید : " مرحبا ! چه لوح زیبایی ، چه نقوش روح افزایی! راستی که به رویایی آسمانی می ماند که چشم انداز هزاران سال خواب آرام در دل زمین را در خود نهفته دارد . چگونه ممکن است انسانی ، چنین گوهر کمیابی را به ازای مشتی پول بی مقدار ، بفروشد ؟! "
----------------------------------------------------------------------------------
چیز ها را وقتی کاملاً درک میکنم که برای تو تعریف می کنم
sorna
09-09-2011, 05:45 PM
جبران خلیل جبران
دوستان همان دعای مستجاب شده ی شمایند.....
---------------------------------------------------------------------------------------------------
چه بسا زندانیانی که در خیابان راه می روند و همچون طاووسان بال می گشایند اما پرواز نمی کنندhttp://forum.siscenter.com/images/smilies/24.gif
----------------------------------------------------------------------------------------------------
من شب هستم ، من شب هستم
صمیمی ، آرام ، مسرور ، مضطرب
----------------------------------------------------------------------------------------------------
هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم.
اندوه من مانند همه چیزهای زنده بالا گرفت و نیرومند و زیبا شد، و سرشار از شادی های شگرف.
من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم، و جهان گرداگردمان را هم دوست می داشتیم، زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود.
هر گاه من و اندوهم با هم سخن می گفتیم، روز هامان پرواز می کردند و شب هامان آکنده از رویا بودند، زیرا که اندوه زبان گویایی داشت، و زبان من هم از اندوه گویا شده بود.
هر گاه من واندوهم با هم آواز می خواندیم، همسایگان ما کنار پنجره هاشان می نشستند و گوش می دادند، زیرا که آوازهای ما مانند دریا ژرف بود و آهنگ هامان پر از یادهای شگفت.
هر گاه من و اندوهم با هم راه می رفتیم، مردمان ما را با چشمان مهربان می نگریستند و با کلمات بسیار شیرین با هم نجوا می کردند. بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می خوردند.، زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن او سر فراز بودم.
ولی اندوه من مرد، چنان که همه چیزهای زنده می میرند، و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و با خود بیندیشم.
اکنون هر گاه سخن می گویم سخنانم به گوشم سنگین می آیند.
هر گاه آواز می خوانم همسایگانم برای شنیدن نمی آیند.
هرگاه در کوچه راه می روم کسی به من نگاه نمی کند.
فقط در خواب صداهایی می شنوم که با دل سوزی می گویند : ببینید، این خفته همان مردی ست که اندوهش مرده است.
------------------------------------------------------------------------
روزی در ساحل دریا زیبایی و زشتی با هم ملاقات کردند.هر کدام به دیگری گفت: می خواهی شنا کنی؟
سپس جامه هایشان را کنده و در امواج فرو رفتند،اندکی بعد زشتی به ساحل برگشت و لباس زیبایی را پوشید و براه خود رفت.
زیبایی از دریا بازگشت و لباس خود را نیافت،و از اینکه برهنه مانده بود بسیارشرمنده
شد،پس لباس زشتی را پوشید و براه خود رفت.
از آن روز مردان و زنان بهنگام ملاقات با هم در شناخت یکدیگر،اشتباه می کنند. مگر
کسانی که درچهره ی زیبایی با فراست می نگرند،ومستقل از لباسش او را می شناسند و
کسانی هم هستند که چهره ی زشتی را می شناسند.و لباس زیبایی نمی تواند چهره ی زشتی رااز چشمها بپوشاند.
----------------------------------------------------------------------------------
زندگی نه واپس رود و نه در انتظار دیروز درنگ کند.
به رویا ها ایمان بیاورید که دروازه های ابدیت اند.
----------------------------------------------------------------------------------
کاش می توانستید از عطر خاک زندگی کنید و چون گیاهان هوا از پرتو نور ببالید.
---------------------------------------------------------------------------------------------------
زن و مرد هیچگاه از یك جام نمی نوشند ولی جام یكدیگر را پر می كنند .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
هر بار که دو عاشق با هم ملاقات می کنند ، در حقیقت چهار اوا هستند که سخن می گویند. دو تا از انها که مرئی هستند ، رابطه ای متفاوت از دو اوایی دارند که نامرئی هستند.
شاید دو اوای مرئی، مشغول بحثی خشونت بار در مورد مسایل مادی باشند، اما ارواح انها در صلح هستند و ارزو دارند به یکدیگر نزدیک تر شوند.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
زندگی،عشق و زیبایی یک روح اند در سه بدن که هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند. برای کسانی که عاشقند ، عشق برای همیشه بی کلام می ماند ، اما برای کسانی که عشق نمی ورزند ، عشق شوخی بی رحمانه ای بیش نیست . آری حتی عاقلترین مردمان نیز زیر بار سنگین عشق خم می شوند.
sorna
09-09-2011, 05:45 PM
چه نگون بخت است زنی که ازبیخودی نوباوگی به خود می آید و خود را در خانه مردی میابد که تمام ثروت و احساسش را به پای او میریزد ولی..........
داستان ورده هانی از جبران خلیل جبران
sorna
09-09-2011, 05:45 PM
مردم ! هشدار ! که زیبایی زندگانی ست ، آن زمان که پرده گشاید و چهره برنماید
لکن زندگی شمایید و حجاب خود ، شمایید .
زیبایی قامت بلند ابدیت است ، نگران منتهای خویش در زلال آینه .
اما صراحت آینه شمایید و نهایت جاودانه شمایید .
sorna
09-09-2011, 05:46 PM
شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ .
از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .
sorna
09-09-2011, 05:46 PM
زندگی روزمره شما پرستشگاه و نیز دیانت شماست .
برادرم تو را دوست دارم ، هر که می خواهی باش ، خواه در کلیسایت نیایش کنی ، خواه در معبد، و یا در مسجد . من و تو فرزندان یک آیین هستیم ، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی “یگانه برتر ” هستند ، همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد .
sorna
09-09-2011, 05:46 PM
در پهنه پندار و خلسه خیال ، فراتر از پیروزیهای خود بر نشوید ، و فروتر از شکستهای خود نروید .
چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .
حاشا که آواز آزادی از پس میله و زنجیر به گوش تواند رسید و از گلوگاه مرغان اسیر
sorna
09-09-2011, 05:46 PM
دوست مزرعه سرسبزی است که با امید و عشق در آن بذر می افشانی و با سپاس آن را درو می کنی.
sorna
09-09-2011, 05:46 PM
در یک روز طوفانی ؛ کشیشی در کلیسای خود بسر می برد. زنی غیر مسیحی نزد او آمد و در برابرش ایستاد و گفت : من مسیحی نیستم آیا از آتش جهنم رها میشوم؟
کشیش به زن چشم دوخت و گفت:
هرگز ! رهایی از آتش جهنم تنها برای کسانی است که غسل تعمید کرده باشند.
هنوز کشیش سخن خود را به پایان نرسانده بود که ناگهان صاعقه ای آسمانی بر کلیسا اصابت کرد و همه جای آن را سوزاند.
مردم شهر به سوی محل حادثه دویدند و زن را نجات دادند در حالی که کشیش طعمه ی آتش شده بود.
sorna
09-09-2011, 05:47 PM
عشق، تنها آزادی در دنیاست، زیرا چنان روح را تعالی میبخشد که قوانین بشری و پدیدههای طبیعی مسیر آن را تغییر نمیدهند.
sorna
09-09-2011, 05:47 PM
زندگی بدون عشق، به درختی میماند بدون شکوفه و میوه. عشق بدون زیبایی، به گلهایی میماند بدون رایحه و به میوههایی که هسته ندارند ... زندگی، عشق و زیبایی، یک روحاند در سه بدن که نه از یکدیگر جدا میشوند و نه تغییر میکنند.
sorna
09-09-2011, 05:47 PM
از يك خود كامه، يك بدكار، يك گستاخ، يا كسی كه سرفرازی درونی اش را رها كرده، چشم نيك رای نداشته باش .
sorna
09-09-2011, 05:47 PM
جانهای خاکی ما که اشتیاقی پنهان به حقیقت دارند
گاه به گاه برای مصالح زمینی از آن دور میشوند،
و برای هدفی زمینی از آن جدا میافتند.
با وجود این، همهی روحها در دستان امن عشق اقامت دارند
تا زمانی که مرگ از راه برسد و آنها را نزد خدا به عالم بالا ببرد.
sorna
09-09-2011, 05:48 PM
چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست به دعا برداری .
sorna
09-09-2011, 05:48 PM
آرزو دارم قلبی گشوده ی دریافت داشته باشم .
و از حلقه کردن بازوهایم گرد شانه های کسی نترسم ؛
مبادا گسسته شوند .
و از انجام کاری که کسی پیشتر نکرده است ، نهراسم
مبادا آسیب بینم .
sorna
09-09-2011, 05:48 PM
جز آتش چیست که چهره ای پرتاب را بزداید و چیزی
را تا حقیقتش بگدازد ؟
sorna
09-09-2011, 05:48 PM
شگفتا که از مرگ می هراسیم ،
اما
آرزوی خفتن و رویاهای زیبا را داریم .
sorna
09-09-2011, 05:48 PM
زندگی ابرها به هم پیوستنی است و جدا شدنی .
اشکی است و لبخندی .
جان ها نیز چنین اند . از جهان پهناور روح دل می کنند و این جهانی می شوند.
آنگاه چون ابرها بر فراز کوه اندوها و جلگه شادی ها پر می کشند
و ،به نسیم مرگ که برخوردند ، به همان جایگاه نخست خویش باز می گردند ...
به سوی زیبایی و مهر ...
به سوی خدا ...
sorna
09-09-2011, 05:49 PM
دوشهر
به شهر زندگان نگریستم
و خود را گفتم که « از آن دارایان و توانگران است »
آن گاه به شهر مردگان دیده افکندم
و گفتم : « این نیز از آن پول داران است .»
«پروردگارا ، پس بینوایان را سرزمین کجاست ؟ »
چنین که گفتم ، دیده ام به انبوه ابرهای پر بارانی افتاد که از پرتو زرین و زیبای خورشید رنگین بودند .
و از ژرفای جانم ندایی شنیدم
که گفت : « آنجا ...! »
sorna
09-09-2011, 05:49 PM
دل زخمی
آن جا ، میان کشتزاران سرسبز
کنار رودی سیمین ،
قفسی دیدم ، بافته ی دست استادی.
در گوشه ای از آن ،
گنجشکی افتاده بود ، بی جان
ودر گوشه ای دیگر ،
دانه دانی تهی از دان
و آب دانی ، تهی از آب .
ایستادم و با فروتنی ، گوش سپردم
گویی در کالبد مرده ی پرنده
رودی از پند روان بود ، شر شر کنان
و پرسشی بود ،
گویی از وجدان .
دمی اندیشه کرده و دریافتم که آن پرنده سیه روز کنار رودی
پر آب و میان کشتزاران زندگی بخش ، چون ثروتمندی که در گنجینه هایش را بر او بسته باشند ،
از تشنگی و گرسنگی مرده است .
اندکی نگذشته بود که دیدم قفس دگرگون شد و سیمای تن یک انسان را به خود گرفت .
پرنده نیز دل آدمی شد ، با زخمی ژرف و خون چکان .
و کنار آن زخم ژرف ، لبان زنی اندوهگین نقش بست .
آن گاه ، آوای زخم را شنیدم که به قطره های خون می گفت :
من دل آدمی ام : انسان در بند جهان ،
و قربانی قوانین خاکی .
من در میان کشتزار زیبایی و کنار چشمه سار زندگی
در قفس قوانینی افتادم
که زنان شاعر را ساخته اند .
من در گهواره ی نیکی ها
فرا روی عشق بی گناه کشته شدم ،
زیرا که آدمی نیکی ها و دلبستگی ها را از من دریغ می داشت
و خواسته هایم را خوار ،
و آرزو هایم را
گناه به شمار می آورد .
من دل آدمی هستم گرفتار تاریکی قوانین گسترده ی او
در بند اوهامش
و در بستر مرگ .
مرا در جهان متمدن ، در گوشه ای تنگ
وا نهاده اند و آنچه می شنوید ،
تپش های واپسین من است .
آری زبان انسان بند آمده است
و از چشمان خشکش
هرگز چشمه ای از اشک نخواهد جوشید .
چنین شنیده و دیدم که از آن دل زخم خورده قطره های خون
فرو می چکد . پس از آن چیزی نشنیدم
و هیچ ندیدم و بار دیگر به خود آمدم .
sorna
09-09-2011, 05:49 PM
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
sorna
09-09-2011, 05:49 PM
چشمه ساری که خود را در اعماق درون شما پنهان ساخته است ، روزی قد خواهد کشید و فوران خواهد کرد و با ترنم و نغمه راه دریا را درپیش خواهد گرفت
sorna
09-09-2011, 05:50 PM
مگر نه چیزی که امروز در تسلط توست ناچار روزی از دست تو خواهد رفت ؟ پس ، اکنون از ثروت خویش ببخش و بگذار فصل عطا یکی از فصلهای درخشان زندگی تو باشد .
sorna
09-09-2011, 05:50 PM
دوست من !
آنچه مي نمايم نيستم .
آنچه هست لباسي است که بر تن ميکنم لباسي که به دقت بافته شده است تا مرا از سوالات تو و تو از کوتاهي و اهمال من محافظت کند .
دوست من !
آن من ديگرم . در خانه اي از سکوت زندگي مي کند و براي هميشه همان جا باقي خواهد ماند غير قابل درک و دست نيافتني است.
نه مي خواهم آنچه مي گويم باور کني و نه به آنچه انجام مي دهم اعتماد .
که کلمات من چيزي نيست جز افکار تو در صدا و رفتار من چيزي نيست . جز آرزوهاي تو در عمل.
وقتي مي گويي: باد از جانب غرب مي وزد . مي گويم : آري از سوي غرب مي وزد .
زيرا نمي خواهم که بداني که فکر من به باد نيست به درياست
تو نمي تواني انديشه دريايي ام را بفهمي .
من نيز نمي خواهم آنرا دريابي .
من در آن دريا تنها خواهم ماند.
دوست من !
وقتي تو با روز هستي من با شب هستم .
و حتي آن هنگام نيز از صلاه ظهر سخن مي گويم که بر فراز تپه ها مي رقصد و از سايه ارغواني مي گويم که تمامي دره را فرا گرفته است .
تو آوازهاي شبانه مرا نمي شنوي و بال هاي پرواز مرا در برابر ستارگان نمي بيني و من نيز لحظه اي نمي خواهم تو آنها را بشنوي يا ببيني .
من با شب تنها خواهم بود .
وقتي تو به بهشت جاويدان فرا مي روي من به جهنم فرود مي آيم .
آن هنگام تو از آن سوي خليج گذر ناپذير مرا مي گويي : همدم من رفيق همراهم .
زيرا نمي خواهم تو جهنم را ببيني
شعله ديدگان تو را خواهد سوخت و دود تلخ مشامت را پر خواهد کرد .
من نيز آن قدر دوزخم را دوست دارم که نمي خواهم آنرا ببيني .
من در جهنم تنها خواهم ماند.
تو حقيقت زيبايي و راستي را دوست داري
و من به خاطر توست که مي گويم دوست داشتن اينها خوب و پسنديده است .
اما در دل به اين دوست داشتن تو مي خندم .
ولي نمي خواهم خنده ام راببيني .
من در خنديدن تنها خواهم بود .
دوست من !
تو خوب هوشيار و فرزانه اي .
نه تو کاملي و من نيز گويي عاقلانه و هوشيارانه با تو سخن مي گويم .
و اکنون من ديوانه هستم اما ديوانگي ام را مي پوشانم .
من در ديوانگي تنها خواهم بود.
دوست من!
تو دوست من نيستي
اما چگونه مي توانم اين را به تو بفهمانم ؟
راه من راه تو نيست اما باز با هم قدم مي زنيم دست در دست
sorna
09-09-2011, 05:50 PM
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان :
جام یکدیگر پر کنید ، لکن از یک جام ننوشید .
از نان خود به هم ارزانی دارید ، اما هر دو از یک نان تناول نکنید .
sorna
09-09-2011, 05:50 PM
نصیحت جبران خلیل جبران به زوج های جوان به هنگام شادی :
و همگام نغنمه ساز کنید و پای بکوبید و شادمان باشید ، اما امان دهید که هر یک در حریم خلوت خویش آسوده باشد و تنها .
چون تارهای عود که تنهایند هر کدام ، اما به کار یک ترانه ی واحد در ارتعاش.
sorna
09-09-2011, 05:51 PM
سخاوت ، زیباست آن زمان که دست نیازی به سویتان گشوده آید ، اما زیباترآن ایثار که نیازمند طلب نباشد و از افق های تفحص و ادراک برآید .
و گشاده دستان را تجسس نیازمندان چه بسا دلپذیر تر از بخشایش محض.
sorna
09-09-2011, 05:51 PM
حیات درختان در بخشش میوه است. آنها می بخشند تا زنده بمانند ، زیرا اگر باری ندهند خود را به تباهی و نابودی کشانده اند.
sorna
09-09-2011, 05:51 PM
اگر کار و کوشش با محبت توام نباشد پوچ و بی ثمر است ، زیرا اگر شما با محبت به تلاش برخیزید ، می توانید ارواح خویش را با یکدیگر گره بزنید و آنگاه همه شما با خدای بزرگ پیوند خورده اید.
sorna
09-09-2011, 05:51 PM
برگ علفي به برگ پاييزي گفت:
" هنگام سقوط چه همهمه اي مي كني، تو همه خواب زمستاني مرا مي آشوبي."
برگ پاييز خشمگين گفت:
"اي فرومايه و درون جايگاه! اي بي آواز و تندخو! تو در بلنداي آسمان زندگي نمي كني و نمي تواني با صدايي [خوش] نغمه سرايي كني."
آنگاه برگ پاييزي به زمين سقوط كرد و به خواب رفت. هنگامي كه بهار آمد. از خواب برخاست. او "برگ علف" بود.
وهنگام پايئز كه خواب زمستاني او را در خود گرفته بود، بالاي سرش در فضا،برگ ها سقوط مي كردند، او با خود مي گفت:"آه، اين برگهاي پاييزي! جه همهمه و جنجالي مي كنند! آن ها همه’ خواب زمستاني مرا ميآشوبند."!!!
**جبران خليل جبران**
sorna
09-09-2011, 05:51 PM
چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .
sorna
09-09-2011, 05:52 PM
ای که با من دشمنی داری
اي كه با من دشمني داري
گناهي با تو جز اين خوابها نخواهيم داشت
شراب ما بي جام است
ملامت گرانمان راسيراب نتوانيم كرد
مدّ اين درياها سكوت ماست
و جزرِ آن نيز جوهر قلم هامان
با ديروز همنشين گشتيد
ليك
ما از روزي كه خود را به پنهاني آراسته بود بيزاريم
شمايان يادبودها را دور افكنديد
و ما به دنبال خواب آرزوها مي كوشيم
در زمين و اطراف آن گشتيد
و ما آسمان ها را در نور ديديم
ملامت كنيد و ناسزا گوييد
لعنت بفرستيد و تمسخر كنيد
با روزهاي ما ستيز كنيد و دشمني ورزيد
ستم كنيد و سنگ اندازيد و بر صليب كشيد
زيرا روح و جان نزد ما گوهري است
كه هرگز ستم پذير نيست
ما همانيم كه هستيم
در نور و تاريكي باز نمي گرديم
اگر مي پنداريد كه ما
بدنام و رسوا در اثير هستيم
سخن ديگر سودي نخواهد داشت
sorna
09-09-2011, 05:52 PM
در گروي ماه و خورشيد
گام برداشتند
در ميان آرزوهاي هنگام هوشياري و مستي
و دشت درگرو و معرض ماه و خورشيد بود
فجر مانند خطي از نقره
بر بالاي تپه ها مي پيچيد
sorna
09-09-2011, 05:52 PM
گوش فرا ده
به صداي سخن آرزوها
زيرا آرزوها به مانند زندگي به نيكي سخن مي گويند
sorna
09-09-2011, 05:52 PM
اگر بميرم
آيا خواهش ها از من دور مي شوند؟
آيا طمع ها اندر باد منزوي مي شوند؟
صبح مي كنم ليك
شوق ها خفته اند
شب مي كنم
ليك
روحم را در بستر آرامشي نيست
آيا تشنه كامي هست كه از شراب بهشتي سيراب گردد؟
آيا گرسنه اي هست كه از اطعام خداوندي سيراب گردد؟
sorna
09-09-2011, 05:53 PM
من آمده ام تا سخنی را بگویم و اکنون آن را می گویم .
اما مرگ مرا باز دارد ، « فردا » سخنم را خواهم گفت ،
زیرا « فردا » هیچ گاه در نوشتار جاودانگی رازی را ناگفته خواهد
گذاشت.
من آمده ام تا در شکوه مهر و روشنایی زیبایی که باز تاب های
خداوند هستند ، زندگی کنم .
من اینجا هستم ، زندگی می کنم ، و کسی نمی تواند مرا از پهنه ی
زندگی به دیار بیگانگان باز کشد ؛ زیرا که من از راه سخنان زنده ام
پس از مرگ نیز خواهم زیست.
اینجا آمده ام تا برای همه ، و با همه باشم . و آنچه را که امروز در
خلوت خویش انجام می دهم ، «فردا» همگان باز خواهند تاباند.
و چیزی را که امروز با دل تنهای خود می گویم ،«فردا» هزاران
دلباز خواهند گفت .
sorna
09-09-2011, 05:53 PM
دو روح وابسته به دیار ستارگان ،
به دیدار یکدیگر آمدند در آسمان.
و دیده به هم دوختند
خاموش و بی زبان.
مرد آواز نمی خواند
اما گلوی آفتاب سوخته اش
از ترانه می تپید.
و زن ایستاده بود
و رقص شاد اندام هایش را
در خود نهفته داشت.
sorna
09-09-2011, 05:53 PM
هیچ انسانی نمی تواند پستی ای فروتر از آن
یابد
که
رویاهایش را با
زر و سیم بفروشد.
sorna
09-09-2011, 05:53 PM
خداوندا مرا چنان خاموشی ای ارزانی دار
که
بتوانم پهنه ی شب را در نوردم .
sorna
09-09-2011, 05:53 PM
در ادبیات 3 چیز هست که دوت شان داریم :
شورش ، جستن کمال و خیال پردازی.
و از 3 چیز آن بیزارم :
هم چشمی کردن ، کج و کوله نمایی و پیچیدگی
sorna
09-09-2011, 05:54 PM
روباه
روباهی بامدادان به سایه ی خود نگاهی انداخت
و گفت « امروز ناهار یک شتر می خورم » ، و سراسر
صبح را در پی شتر می گشت،
اما
در نیمروز باز سایه ی خودش را دید
و گفت
« یک موش کافی است . »
sorna
09-09-2011, 05:54 PM
درباره ی دادن و گرفتن
زمانی مردی بود که یک دره پر از سوزن داشت .
روزی مادر عیسی نزد او آمد و گفت
« ای دوست ، پیراهن پسرم پاره شده است و من باید پیش از آنکه
او به معبد برود آن را بدوزم.
یک سوزن به من نمی دهی ؟ »
آن مرد سوزنی به آن زن نداد ، ولی نطق غرایی درباره ی
دادن و گرفتن برای او کرد تا پیش از رفتن پسرش به معبد برای او نقل کند .
sorna
09-09-2011, 05:55 PM
چشم
چشم یک روز گفت « من در آن سوی این دره ها کوهی
را میبینم که از مه پوشیده است. این زیبا نیست ؟»
گوش لحظه ای خوب گوش داد ،
سپس گفت
« پس کوه کجاست ؟ من کوهی نمی شنوم.»
آنگاه دست در آمد و گفت
« من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم ، من کوهی نمی یابم.»
بینی گفت
«کوهی در کار نیست.من او را نمی بویم.»
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید ، و همه درباره ی وهم شگفت چشم گرم گفت و گو شدند
و گفتند
« این چشم یک جای کارش خراب است .»
sorna
09-09-2011, 05:55 PM
چهره ای دیدم که با هزار چهره در می آید و چهره ای که همیشه در یک قالب بود.
چهره ای دیدم که توانستم درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم ، زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردم.
چهره ای پیر دیدم که چین و چروکش از پیغام تهی بود و چهره ای صاف که همه چیز بر آن نقش بسته است.
من چهره ها را میشناسم زیرا از ورای آنچه دیدگانم می بافد به آنان می نگرم تا حقیقتی که پشت آنهاست را ببینم......
sorna
09-09-2011, 05:55 PM
هنگامی که در سکوت شب گوش فرا دهی خواهی شنید که کوهها و دریاها و جنگلها با خود کم بینی و هراس خاصی نیایش می کنند
sorna
09-09-2011, 05:55 PM
و کدامین ثروت است که محفوظ بدارید تا ابد؟
آنچه امروز شما راست ، یک روز به دیگری سپرده شود.
پس امروز به دست خویش عطا کنید ، باشد که شهد گوارای سخاوت ، نصیب شما گردد ، نه مرده ریگی وارثانتان.
sorna
09-09-2011, 05:55 PM
چشمه ساری که خود را در اعماق درون شما پنهان ساخته است ، روزی قد خواهد کشید و فوران خواهد کرد و با ترنم و نغمه راه دریا را درپیش خواهد گرفت .
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.