او لطیف بود
رازهای عشق را او برایم گشود
همه ی آدم ها ، خاطره یِ نخستین عشق خود را ، برای همیشه ، در دفتر دل ثبت میکنند
خاطره ای که لرزه بر بنیاد روحِ آدمی می اندازد و همه ی تلخ های زندگی را شیرین میکند
هر مرد جوانی ، سلمایی دارد
سلمایی که با بهار زندگی می آید
لحظه های تنهایی و دلتنگیِ روح را از شادمانی سرشار میسازد
و سکوت شب ها را از نغمه و موسیقی می آکند
آن روزها ، در دریای افکارِ خویش غوطه میخوردم
دوست داشتم معنای زندگی را بفهمم
همه ی کتاب ها را زیر و رو میکردم
ناگهان ، عشق آمد و در گوشم نجوا کرد
سلمای من خورشیدی تابناک بود
در برابرم ایستاد
همچون ستونی از نور و نوازش
زندگیم خالیِ خالیِ بود
همچون زندگیِ آدم در بهشت
سلما ، حواّی دلِ من بود
او دلم را با رازها و شگفتی ها لبریز کرد
و معنای زندگی را به من فهماند...
حوّا ، آدم را وسوسه کرد و از بهشت بیرون کرد
اما سلما ، مهربان و صمیمی ، دستم را گرفت
و مرا به باغ سبز عشق و عرفان برد
دچار شدم : دچار عشق
اما مرا نیز از بهشت بیرون کردند
من از سیب ممنوع باغ بهشت نخورده بودم که از بهشت
بیرونم کردند ... !!!!!
جبران خلیل جبران
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)