PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار خاقانی



صفحه ها : [1] 2 3 4

sorna
08-22-2011, 01:29 AM
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابه‌ی هجر تو روان‌ها

پالوده ز اندیشه‌ی وصل تو جگرها
وی مهره‌ی امید مرا زخم زمانه

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت

از بیخبری او به جهان رفت خبرها

sorna
08-22-2011, 01:29 AM
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را

خوی تو یاری‌گر است یار بدآموز را

دستخوش تو منم دست جفا برگشای

بر دل من برگمار تیر جگردوز را


از پی آن را که شب پرده‌ی راز من است

خواهم کز دود دل پرده کنم روز را


لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان

راه برون بسته‌ام آه درون سوز را


دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو

قدر تو چه داند صدف در شب‌افروز را


گر اثر روی تو سوی گلستان رسد

باد صبا رد کند تحفه‌ی نوروز را


تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد

بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را

sorna
08-22-2011, 01:29 AM
خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟


غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟


بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟


طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟


دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟


هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟


گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟


خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

ای گوشه‌ی دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

sorna
08-22-2011, 01:29 AM
رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا

چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا


جائی که هست فزون از کل کون و مکان

جائی که هست برون از وهم ما و شما


صحن سراچه‌ی او صحرای عشق شده

جان‌های خلق در او رسته به جای گیا


از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا


دارندگان جمال از حسن او به حسد

بینندگان خیال از نور او به نوا


رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب

آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا


گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو

گفتم که هست بلی اما الیک فلا


هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت

ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

sorna
08-22-2011, 01:30 AM
ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا


ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا


فلک موافقت من کبود درپوشید

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا


از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام

بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا


هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا


به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی

اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

sorna
08-22-2011, 01:30 AM
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را


به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را


ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را


به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما

چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را


گله‌ی فراق گفتم که نه نیک رفت با

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را


به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو

اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را

sorna
08-22-2011, 01:30 AM
بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را

به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را


به بهانه‌ی حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را


به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را


ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را


مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را


به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را

sorna
08-22-2011, 01:30 AM
گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا


گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا


بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا


آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا


مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

sorna
08-22-2011, 01:31 AM
ای پار دوست بوده و امسال آشنا

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا

ای سفته در وصل تو الماس ناکسان

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا


چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا


آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا


الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است

پیش مسیح مائده و پیش خر گیا


بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا


بی‌دیده کی شناسد خورشید را هنر

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها


ما را قضای بد به هوای تو درفکند

آری که هم قضای بلا باد بر قضا


ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما


حکم قضای بود و گرنه چنین بدی

خاقانی از کجا و هوای تو از کجا

sorna
08-22-2011, 01:31 AM
اری فی‌النوم ما طالت نواها

زمانا طاب عیشی فی هواها


به جامی کز می وصلش چشیدم

همی دارد خمارم در بلاها


عرانی السحر ویحک ما عرانی

رعاها الصبر ویلی ما رعاها


به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نیش جفاها


بدت من حبها فی القلب نار

کان صلی جهتم من لظاها


خطا کردم که دادم دل به دستش

پشیمان باد عقلم زین خطاها

sorna
08-22-2011, 01:31 AM
جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا


رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا


سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوی مغان است دگر بار مرا


پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن

دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا


گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا


گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف

این چنین بیهده پندار مپندار مرا


من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا


دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

درنگیرد چون نبیند دم کردارد مرا


شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

که سگان در دیرند خریدار مرا


مغکده دید که من رد شده‌ی کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا


سوخته بید منم زنگ زدای می خام

ساقی میکده به داند مقدار مرا


حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا


زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا


خانقه جای تو و خانه‌ی می جای من است

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا


باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند همه زنار من از نار مرا


نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا


اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا


لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا


می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی

اندکی درد به از طاعت بسیار مرا


گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا


می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا


چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی

دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا


از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا


منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا


کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا


وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا


تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا


تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری

خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا


کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا

کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا

sorna
08-22-2011, 01:31 AM
درد زده است جان من میوه‌ی جان من کجا

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا

دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا


او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان

من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا


یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون

بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا


گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی

گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا


روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود

آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا


ناله‌ی خاقانی اگر دادستان شد از فلک

ناله‌ی من نبست غم دادستان من کجا

sorna
08-22-2011, 01:32 AM
سر به عدم درنه و یاران طلب

بوی وفا خواهی ازیشان طلب

بر سر عالم شو و هم جنس جوی

در تک دریا رو و مرجان طلب


مرکز خاکی نبود جای تو

مرتبه‌ی گنبد گردان طلب


مائده‌ی جان چو نهی در میان

جان به میانجی نه و مهمان طلب


روی زمین خیل شیاطین گرفت

شمع برافروز و سلیمان طلب


ای دل خاقانی مجروح خیز

اهل به دست آور و درمان طلب


زهر سفر نوش کن اول چو خضر

پس برو و چشمه‌ی حیوان طلب


خطه‌ی شروان نشود خیروان

خیر برون از خط شروان طلب


سنگ به قرابه‌ی خویشان فکن

خویش و قرابات دگرسان طلب


یوسف دیدی که ز اخوة چه دید

پشت بر اخوة کن و اخوان طلب


مشرب شروان ز نهنگان پر است

آبخور آسان به خراسان طلب


روی به دریا نه و چون بگذری

در طبرستان طربستان طلب


مقصد آمال ز آمل شناس

یوسف گم کرده به گرگان طلب

sorna
08-22-2011, 01:32 AM
گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب


دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است

دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب


گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند

از نیستی در آینه‌ی دل نشان طلب


تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه

بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب


خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب


اقطاع این سوار ورای خرد شناس

میدان این براق برون از جهان طلب

sorna
08-22-2011, 01:32 AM
مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقه‌ی در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب


گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب


او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب


کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب


گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب


گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب


گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب


گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

sorna
08-22-2011, 01:32 AM
به یکی نامه‌ی خودم دریاب

به دو انگشت کاغذم دریاب

به فراقی که سوزدم کشتی

به پیامی که سازدم دریاب


درد من بر طبیب عرض مکن

تو مسیح منی خودم دریاب


کارم از دست شد ز دست فراق

دست در دامنت زدم دریاب


من از خیره‌کش فراق هنوز

دیت وصل نستدم دریاب


الله الله که از عذاب سفر

به علی‌الله درآمدم دریاب


دردمندم ز نقل خانه‌ی آب

به گلاب و طبرزدم دریاب


من که در یک دو نه سه چار یکی

بسته‌ی ششدر آمدم دریاب


من که خاقانیم به دست عنا

چون خیال مشعبدم دریاب

sorna
08-22-2011, 01:33 AM
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب

به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری

چند جامی بکش از باده‌ی گلفام بخسب


در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال

شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب


گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی

تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب


بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب

بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب


همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار

در جهان بی‌خبر از کفر وز اسلام بخسب


نغمه‌ی من بشنو باده بکش مست بشو

شب ماه است به جانان به لب بام بخسب

sorna
08-22-2011, 01:33 AM
رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب

ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب


نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم

نی مشک و می شود آنگاه زیر آب


تخم وفاست دانه‌ی دل چون به دست توست

خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب


در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته

کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب


دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه

سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب


همسایگان ز تف دلم برکنند شمع

چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب


گریم چنان که از دم دریای چشم من

هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب


آبم برفت و گر شنود سنگ آه من

از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب


ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم

در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب


حال من و تو از من و تو دور نیست زانک

تو آب زیر کاهی و من کاه زیر آب


خاقانیا به چاه فرو گوی راز دل

کز دوست رازدارتر آن چاه زیر آب

sorna
08-22-2011, 01:33 AM
کار عشق از وصل و هجران درگذشت

درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود

گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت


در زمانه کار کار عشق توست

از سر این کار نتوان درگذشت


کی رسم در تو که رخش وصل تو

از زمانه بیست میدان درگذشت


فتنه‌ی عشق تو پردازد جهان

خاصه می‌داند که سلطان درگذشت


جوی خون دامان خاقانی گرفت

دامنش چه، کز گریبان درگذشت

sorna
08-22-2011, 01:33 AM
انصاف در جبلت عالم نیامده است

راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس

کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است


از موج غم نجات کسی راست کو هنوز

بر شط کون و عرصه‌ی عالم نیامده است


از ساغر زمانه که نوشید شربتی

کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است


گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟

کورا ز حادثات امان هم نیامده است


دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر

آری به هرزه قامت او خم نیامده است


آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ

اسباب این مراد فراهم نیامده است


با خستگی بساز که ما را ز روزگار

زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است


در جامه‌ی کبود فلک بنگر و بدان

کاین چرخ جز سراچه‌ی ماتم نیامده است


خاقانیا فریب جهان را مدار گوش

کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است

sorna
08-22-2011, 01:34 AM
پای گریز نیست که گردون کمان‌کش است

جای فزاع نیست که گیتی مشوش است

ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است

برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است


چون مار ارقم است جهان گاه آزمون

کاندر درون کشنده و بیرون منقش است


با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی

کان کو فرشته بود کنون اهرمن‌وش است


با هر که انس گیری از او سوخته شوی

بنگر که انس چیست مصحف ز آتش است


عالم نگشت و ما و تو گردنده‌ایک از آنک

گردون هنوز هفت و جهت همچنان شش است


در بند دور چرخ هم ارکان، هم انجم است

در زیر ران دهر هم ادهم، هم ابرش است


خاقانیا منال که این ناله‌های تو

برساز روزگار نه بس زخمه‌ی خوش است

sorna
08-22-2011, 01:34 AM
تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست

نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست

گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا

یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست


خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست

خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست


از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک

هرگز از کاشانه‌ی کرکس همائی برنخاست


باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون

از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست


وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر

کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست


کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو

از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست


درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را

کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست


میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست


از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک

هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست


از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان

هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست

sorna
08-22-2011, 01:34 AM
دل پیشکش تو جان نهاده است

عشقت به دل جهان نهاده است

جان گر همه با همه دلی داشت

با عشق تو در میان نهاده است


تا نام تو بر زبان بیفتاد

دل مهر تو بر زبان نهاده است


اندک سخنی زبانت را عذر

از نیستی دهان نهاده است


نظاره قندز هلالت

موئی به هزار جان نهاده است


از ناله‌ی من رقیب در گوش

انگشت خدای خوان نهاده است

sorna
08-22-2011, 01:34 AM
کار گیتی را نوائی مانده نیست

روز راحت را بقایی مانده نیست

زان بهار عافیت کایام داشت

یادگار اکنون گیایی مانده نیست


وحشتی دارم تمام از هرکه هست

روشنم شد کشنایی مانده نیست


دل ازین و آن گریزان می‌شود

زانکه داند با وفایی مانده نیست


زنگ انده گوهر عمرم بخورد

چون کنم کانده زدایی مانده نیست


کوه آهن شد غمم وز بخت من

در جهان آهن ربایی مانده نیست


با عنا می‌ساز خاقانی از آنک

خوش دلی امروز جایی مانده نیست

sorna
08-22-2011, 01:34 AM
اهل بر روی زمین جستیم نیست

عشق را یک نازنین جستیم نیست

زین سپس بر آسمان جوئیم اهل

زان که بر روی زمین جستیم نیست


برنشین ای عمر و منشین ای امید

کاشنائی همنشین جستیم نیست


خرمگس برخوان گیتی صف زده است

یک مگس را انگبین جستیم نیست


گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی

کز تو و او ما همین جستیم نیست


بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر

شیرمردی در کمین جستیم نیست


هست در گیتی سلیماتن صدهزار

یک سلیمان را نگین جستیم نیست


ترک خاقانی بسی گفتیم لیک

مثل او سحرآفرین جستیم نیست


در خراسان نیست مانندش چنانک

در عراقش هم قرین جستیم نیست

sorna
08-22-2011, 01:35 AM
آگه نه‌ای که بر دلم از غم چه درد خاست

محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست

بر سینه داغ واقعه نقش‌الحجر بماند

وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست


جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر

پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست


هم سنگ خویش گریه‌ی خون راندم از فراق

تا سنگ را ز گریه‌ی من دل به درد خاست


در کار عشق دیده مرا پایمرد بود

هر دردسر که دیدم ازین پایمرد خاست


دل یاد کرد یار فراموش کی کند

در خون نشستن من ازین یاکرد خاست


دل تشنه‌ی مرادم و سیر آمده ز عمر

دل بین کز آتش جگرش آبخورد خاست


دردا که بخت من چو زمین کند پای گشت

این کناپائی از فلک تیزگرد خاست


در تخت نرد خاکی اسیر مششدرم

زین مهره‌ی دو رنگ کز این تخته‌نرد خاست


خصمم که پایمال بلا دید دست کوفت

تا باد سردم از دم گردون نورد خاست


گر باد خیزد ای عجب از دست کوفتن

از دست کوب خصم مرا باد سرد خاست


خاقانیا منال که غم را چو تو بسی است

کاول نشست جفت و به فرجام فرد خاست

sorna
08-22-2011, 01:35 AM
در این عهد از وفا بوئی نمانده است

به عالم آشنارویی نمانده است

جهان دست جفا بگشاد آوخ

وفا را زور بازویی نمانده است


چه آتش سوخت بستان وفا را

که از خشک و ترش بویی نمانده است


فلک جائی به موی آویخت جانم

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است


به که نالم که اندر نسل آدم

بدیدم آدمی خویی نمانده است


نظر بردار خاقانی ز دونان

جگر میخور که دلجویی نمانده است

sorna
08-22-2011, 01:35 AM
از کف ایام امان کس نیافت

وز روش دهر زمان کس نیافت

شام و سحر هست رصددار عمر

زین دو رصد خط امان کس نیافت


رفت زمانی که ز راحت در او

نام غم از هیچ زبان کس نیافت


و آمد عهدی که ز خرم‌دلان

در همه آفاق نشان کس نیافت


اهل میندیش که در عهد ما

سایه‌ی عنقا به جهان کس نیافت


جنس طلب کردی خاقانیا

کم طلب آن چیز که آن کس نیافت

sorna
08-22-2011, 01:35 AM
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید

نی و هم من به وصف جمال تو در رسید

این چشم شور بخت تو را دید یک نظر

چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید

sorna
08-22-2011, 01:35 AM
زخم زمانه را در مرهم پدید نیست

دارو بر آستانه‌ی عالم پدید نیست

در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل

شمشادوار تازه و خرم پدید نیست


هرک اندرون پنجره‌ی آسمان نشست

از پنجه‌ی زمانه مسلم پدید نیست


ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند

وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست


دردا که چنگ عمر شد زا ساز و بدتر آنک

سرنای گم به بوده‌ی ماتم پدید نیست


خاقانیا دمی که وبال حیات توست

در سینه کن به گور که همدم پدید نیست

sorna
08-22-2011, 01:36 AM
چه آفتی تو که کمتر غم تو هجران است

چه گوهری تو که کمتر بهای تو جان است

جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف

تو راست معجزه و نام تو سلیمان است


از آن زمان که تو را نام شد به خیره کشی

زمانه از همه خونریزها پشیمان است


بر آن دیار که باد فراق تو بگذشت

به هر کجا که کنی قصد قصر ویران است


شکست روزم در شب چه روز امید است

گذشت آب من از سرچه جای دامان است


ز وصل گوئی کم گوی، آن مرا گویند

مرا ز درد چه پروای وصل هجران است

sorna
08-22-2011, 01:36 AM
حصن جان ساز در جهان خلوت

دو جهان ملک و یک زمان خلوت

باک غوغای حادثات مدار

چون تو را شد حصار جان خلوت


ساقیت اشک و مطربت ناله

شاهدت درد و میزبان خلوت


خلوتی کن نهان ز سایه‌ی خویش

تا کند سایه را نهان خلوت


همه گم بوده‌ها پدید آید

چون تو را گم کند نشان خلوت


سایه را پنبه بر نه احمدوار

تا شود ابر سایبان خلوت


نقطه‌ی حلقه‌ی زره دیدی

که نشسسته‌است بر کران خلوت


خلوتی کش تو در میان باشی

کرم پیله کند چنان خلوت


حلقه‌ی عشق را شوی نقطه

چون برونت آرد از میان خلوت


همچو تیز از میان یارای بس

باش چون تیغ در میان خلوت


بر در کهف شیرمردان باش

کرده چون سگ بر آستان خلوت


خلوت امروز کن که خواهد بود

دربر خاک جاودان خلوت


یک تن آفتاب را گفتند

که همی زیست سالیان خلوت


عیسیی بر سرش فرود آمد

تا سراسیمه شد در آن خلوت


انس هرکس در این جهان چیزی است

انس خاقانی از جهان خلوت

sorna
08-22-2011, 01:36 AM
بخت بدرنگ من امروز گم است

یارب این رنگ سواد از چه خم است

دلدل دل ز سر خندق غم

چون جهانم که بس افکنده سم است


با من امروز فلک را به جفا

آشتی نیست همه اشتلم است


شد چو کشتی به کژی کار فلک

که عنانش محل پاردم است


دولت امروز زن و خادم راست

کاین امیر ری و آن شاه قم است


هر که را نعمت و مال آمد و جاه

سفلگی را بعهم کلبهم است


تا به درگاه خدا داری روی

زر آلوده سگ حلقه دم است


باز چون بر در خلق افتد کار

زر بر سفله خدای دوم است


این کرم جستن خاقانی چیست

که کرم در همه آفاق گم است

sorna
08-22-2011, 01:37 AM
طره مفشان که غرامت بر ماست

طیره منشین که قیامت برخاست

غمزه بر کشتن من تیز مکن

کان نه غمزه است که شمشیر قضاست


بس که از خصم توام بیم سر است

بر سر این همه خشم تو چراست


گر عتابی ز سر ناز برفت

مرو از جای که صحبت برجاست


گفت بیهوده بر انگشت مپیچ

بر کسی کو به تو انگشت نماست


هیچ بد در تو نگفتم بالله

خود خیال تو بر این گفته گواست


این قدر گفتم کان روی چو گل

بسته‌ی دیده‌ی هر خس نه رواست


من همانم تو همان باش به مهر

که همه شهر حدیث تو و ماست


بنده خاقانی اگر کرد گناه

عذر آن کرده به جان خواهد خواست

sorna
08-22-2011, 01:37 AM
در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست

غمگساری ز کیمیا کم نیست

خستگی‌های سینه را نونو

خاک پر کن که جای مرهم نیست


دم سرد از دهان بر آه جگر

بازگردان که یار همدم نیست


هیچ یک خوشه‌ی وفا امروز

در همه کشتزار آدم نیست


کشت‌های نیاز خشک بماند

کابرهای امید را نم نیست


به نواله هزار محرم هست

به گه ناله نیم محرم نیست


گر بنالی به دوستی گوید

هان خدا عافیت دهد، غم نیست


دانی آسوده کیست در عالم؟

آنکه مقبول اهل عالم نیست


هست سالی دو روز شادی خلق

چون نکو بنگری همان هم نیست


زانکه یک عید نیست در علام

که در او صد هزار ماتم نیست


خیز خاقانیا ز خوان جهان

که جهان میزبان خرم نیست

sorna
08-22-2011, 01:37 AM
مرا دانه‌ی دل بر آتش فتاده است

از آن نعره‌ی من چنین خوش فتاده است

به هفت آسمان هشتمین در فزایم

ز دود دلی کاسمان‌وش فتاده است


من آن آب نادیه نخل بلندم

که از جان من در من آتش فتاده است


غلط گفته‌ام نخل چه؟ کز دو دیده

چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است


دلم عافیت می‌شمارد بلا را

بنام ایزد این دل بلاکش فتاده است


امیدم به اندازه‌ی دل رسیده است

خدنگم به بالای ترکش فتاده است


منم خرم و یک فتاده است نقشم

شما غمگن و نقشتان شش فتاده است


بر اسب بلا من به منزل رسیدم

کجائی تو کز بادت ابرش فتاده است


من و گوشه‌ای کمتر از گوش ماهی

که گیتی چو دریا مشوش فتاده است


عجب کعبتینی است بی‌نقش گیتی

ولی تخت نردش منقش فتاده است


منه بیش خاقانیا بر جهان دل

که عاشق کش است ارچه دلکش فتاده است

sorna
08-22-2011, 01:37 AM
من ندانستم که عشق این رنگ داشت

وز جهان با جان من آهنگ داشت

دسته‌ی گل بود کز دورم نمود

چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت


عافیترا خانه همچون سیم رفت

زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت


صبر بیرون تاخت از میدان عشق

در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت


از جفا تا او چهار انگشت بود

از وفا تا عهد صد فرسنگ داشت


دل بماند از کاروان وصل او

زآنکه منزل دور و مرکل لنگ داشت


ناله‌ی خاقانی از گردون گذشت

کار غنون عشق تیز آهنگ داشت

sorna
08-22-2011, 01:38 AM
چه نشینم که فتنه بر پای است

رایت عشق پای برجای است

هرچه بایست داشتم الحق

محنت عشق نیز می‌بایست


صبر با این بلا ندارد پای

بگریزد نه بند بر پای است


راستی به که صبر معذوراست

بر سر تیغ چون توان پای است


بیخ امید من ز بن برکند

آنکه شاخ زمانه پیرای است


کار من بد شده است و بدتر ازین

هم شود، تا فلک بر این رای است


از که نالم بگو ز کارگزار

یا از آن کس که کار فرمای است


ناله دارد ز زخم، مار سلیم

مار از آن کس که ما را فسای است


خیز خاقانی از نشیمن خاک

که نه بس جای راحت افزای است

sorna
08-22-2011, 01:38 AM
آن کز می خواجگی است سرمست

بر وی نزنند عاقلان دست

بی‌آنکه کسی فکند او را

از پایه‌ی خود فرو فتد پست


مرغی که تواش همای خوانی

جغدی است کز آشیان ما جست


از پنجره‌ی صلاح برخاست

بر کنگرده‌ی فساد بنشست


قلب سخن شکسته نامان

بر ما نتوان بدین بپیوست


گیرم که دلی درستمان نیست

باری نامی درستمان هست


تو طعنه زنی و ما همه کوه

تو سنگ زنی و ما همه طست


خاقانی را اگر سفیهی

هنگام جدل سخن فروبست


این هم ز عجایب خواص است

کالماس به زخم سرب بشکست

sorna
08-22-2011, 01:38 AM
فرمان ملک چه ساحری ساخت

کز سحر بهار آزری ساخت

در هندسه دست موسوی داشت

در شعبده صنع ساحری ساخت


شکل فلک دوازده برج

زین قصر دوازده دری ساخت


از بس که به صنعتش طرازید

نقاش طراز ساحری ساخت


از چهره‌ی چرخ برد زنگار

نزهتگه خسرو سری ساخت


وز روی شفق گرفت شنگرف

تصویر شهنشه فری ساخت


یک دریا گوهر از قلم راند

تا صورت شاه گوهری ساخت


شاه عجم اخستان که دین را

پیرایه ز عدل‌پروری ساخت


اسکندر وقت کز حسامش

عقل آینه‌ی سکندری ساخت

sorna
08-22-2011, 01:39 AM
ای قول دل به رفیع‌الدرجات

وز برائت به جهان داده برات

پنجم چار صفی از ملکان

هشتم هفت تنی از طبقات


رای رخشان تو بر چشمه‌ی خضر

رفته بی‌زحمت راه ظلمات


خصم تو کور و تو آیینه‌ی شرع

کور آیینه شناسد؟ هیهات


حاسد ار در تو گشاده است زبان

هم کنونش رسد آفات وفات


یک دو آواز برآید ز چراغ

گه مردن که بود در سکرات


که بناگه ز وطن کردی نقل

بیش یابی ز مانه حسنات


آن نبینی که یکی ده گردد

چون ز آحاد رسد در عشرات


و آنکه جای تو گرفت است آنجا

هیچ کس دانمش از روی صفات


که الف چون بشد از منزل یک

صفر بر جای الف کرد ثبات


ز تو تا غیر تو فرق است ارچه

نسب از آدم دارند به ذات


گرچه هر دو ز جلبت سنگند

فرق باشد ز منی تا به منات


دایم از باغ بقای تو رساد

به همه خلق نسیم برکات


خرقه‌داران تو مقبول چو لا

بدسگالان تو معزول چو لات


گررسد جنبش کلک تو به من

هیچ نقصت نرسد زین حرکات


که دل خسته‌ی خاقانی را

از تحیات توبخشند حیات

sorna
08-22-2011, 01:39 AM
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت

بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت

آخر چه معنی آرم از آن آفتاب‌روی

کو بوی خود به صبح‌دم از من دریغ داشت


بوس وداعی از لب او چون طلب کنم

کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت


من چون کبوتران به وفا طوق‌دار او

او کعبه‌ی من و حرم از من دریغ داشت


از جور یار پیرهن کاغذین کنم

کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت


من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل

او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت


خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب

گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت

sorna
08-22-2011, 01:39 AM
دست قبا در جهان نافه گشای آمده است

بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است

ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار

هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است


لاله ز خون جگر در تپش آفتاب

سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است


بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن

بین که عروش چمن جلوه نمای آمده است


فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است

در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است

sorna
08-22-2011, 01:53 AM
ای باد صبح بین که کجا می‌فرستمت

نزدیک آفتاب وفا می‌فرستمت

این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان

کس را خبر مکن که کجا می‌فرستمت


تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس

هم سوی بارگاه صفا می‌فرستمت


باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی

آنجا برغم باد صبا می‌فرستمت


زرین قبا زره زن از ابر سحرگهی

کانجا چو پیک بسته قبا می‌فرستمت


دست هوا به رشته‌ی جانم گره زده است

نزد گره گشای هوا می‌فرستمت


جان یک نفس درنگ ندارد گذشتنی است

ورنه بدین شتاب چرا می‌فرستمت؟


این دردها که بر دل خاقانی آمده است

یک یک نگر که بهر دوا می‌فرستمت

sorna
08-22-2011, 01:53 AM
لعل او بازار جان خواهد شکست

خنده‌ی او مهر کان خواهد شکست

عابدان را پرده این خواهد درید

زاهدان را توبه آن خواهد شکست


هودج نازش نگنجد در جهان

لیک محمل برجهان خواهد شکست


پرنیان جوئی به پای پیل غم

دل چو پیل پرنیان خواهد شکست


روی گندم گون او در چشم ماه

خار راه کهکشان خواهد شکست


غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی

کو طلسم آسمان خواهد شکست


دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند

پل همه بر دوستان خواهد شکست


جای فریاد است خاقانی که چرخ

ناله‌ی فریاد خوان خواهد شکست

sorna
08-22-2011, 01:54 AM
دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت

ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت

ما بی‌خبر شدیم که دیدیم حسن او

او خود ز حال بی‌خبر ما خبر نداشت


ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم

زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت


گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد

گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت


وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد

زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت


گفتند خرم است شبستان وصل او

رفتم که بار خواهم دیدم که در نداشت


گفتم که بر پرم سوی بام سرای او

چه سود مرغ همت من بال و پر نداشت


خاقانی ارچه نرد وفا باخت با غمش

در ششدر اوفتاد که مهره گذر نداشت

sorna
08-22-2011, 01:54 AM
رخ تو رونق قمر بشکست

لب توقیمت شکر بشکست

لشکر غمزه‌ی تو بیرون تاخت

صف عقلم به یک نظر بشکست


بر در دل رسید و حلقه بزد

پاسبان خفته دید و در بشکست


من خود از غم شکسته دل بودم

عشقت آمد تمامتر بشکست


نیش مژگان چنان زدی به دلم

که سر نیش در جگر بشکست


نرسد نامه‌های من به تو ز آنک

پر مرغان نامه‌بر بشکست


قصه‌ای می‌نوشت خاقانی

قلم اینجا رسید و سر بشکست

sorna
08-22-2011, 01:54 AM
از حال خود شکسته دلان را خبر فرست

تسکین جان سوختگان یک نظر فرست

جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش

از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست


گفتم به دل که تحفه‌ی آن بارگاه انس

گر زر خشک نیست سخن‌های تر فرست


بودم در این حدیث که آمد خیال تو

کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست


الماس و زهر بر سر مژگان چو داشتی

این سوی دل روان کن و آن زی جگر فرست


سر خواستی ز من هم ازین پای باز گرد

شمشیر و طشت راست کن و سوی سر فرست


خاقانیا سپاه غم آمد دو منزلی

جان را دو اسبه خیز به خدمت به در فرست

sorna
08-22-2011, 01:54 AM
زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست

یک موی سر به مهر به دست صبا فرست

زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست

نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست


چون آگهی که شیفته و کشته‌ی توایم

روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست


بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز

قندی ز لب بدزد و به ما خون‌بها فرست


بردار پرده از رخ و از دیده‌های ما

نوری که عاریه است به خورشید وافرست


گاهی به دست خواب پیام وصال ده

گه بر زبان باد سلام وفا فرست


خاقانی از تو دارد هردم هزار درد

آخر از آن هزار یکی را دوا فرست


باری گر این‌همه نکنی مردمی بکن

از جای برده‌ای دل او باز جا فرست

sorna
08-22-2011, 01:55 AM
روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت

حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت

شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان

حجره‌ی روح القدس به ز تو مهمان نداشت


در همه روی زمین به ز تو دارنده‌ای

بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت


خاک درت را فلک بوسه نیارست زد

ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت


طیره از آنی که دل پای سریر تو را

هدیه بجز سر نیافت، تحفه بجز جان نداشت


آنچه ز سودای تو در دل خاقانی است

نیست به عالم سری کو پی تو آن نداشت

sorna
08-22-2011, 01:55 AM
به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است

به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است

هزار جان مقدس فدای روی تو باد

که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است


به روزگار هوای تو کم شود نی نی

هوای تو عرضی نیست مادر آورد است


رسول من سوی تو باد صبح‌دم باشد

ازین قبل نفس باد صبح‌دم سرد است


سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش

به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است


به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی

اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است

sorna
08-22-2011, 01:55 AM
تیره زلفا باده‌ی روشن کجاست

دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟

جرعه زراب است بر خاکش مریز

خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟


حلقه‌ی ابریشم آنک ماه نو

لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟


از دغا بازان نو یک جنس کو

وز حریفان کهن یک تن کجاست؟


در جهانی کو نه مرد است و نه زن

جز مخنث مرد کو یا زن کجاست؟


در شعار بندگی یاقوت‌وار

چون شبه آزاد دل جز من کجاست؟


سنگ دربر می‌دود گیتی چو آب

کاب عیشی یا دلی روشن کجاست؟


خام گفتار است خاقانی از آنک

پخته رنگی سوخته خرمن کجاست

sorna
08-22-2011, 01:56 AM
دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست

از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست

شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او

حلقه‌ی دلم به حلقه‌ی زلفش اسیر نیست


گفتا به روزگار بیابی وصال ما

منت پذیرم ارچه مرا دل‌پذیر نیست


دل بر امید وعده‌ی او چون توان نهاد

چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست


بار عتاب او نتوانم کشید از آنک

دل را سزای هودج او بارگیر نیست


بی‌کار ماند شست غم او که بر دلم

از بس که زخم هست دگر جای تیر نیست


خود پرده‌ام دراندم و خود گویدم که هان

خاقانیا خموش که جای نفیر نیست


اندر جهان چنان که جهان است در جهان

او را به هر صف که بجوئی نظیر نیست


او را نظیر هست به خوبی در این جهان

خاقان اکبر است که او را نظیر نیست

sorna
08-22-2011, 01:56 AM
شمع شب‌ها بجز خیال تو نیست

باغ جان‌ها بجز جمال تو نیست

رو که خورشید عشق را همه روز

طالعی به ز اتصال تو نیست


شو که سلطان فتنه را همه سال

سپهی به ز زلف و خال تو نیست


رخش شوخی مران که عالم را

طاقت ضربت دوال تو نیست


سغبه‌ی وعده‌ی محال توام

کیست کو سغبه‌ی محال تو نیست


همه روز ار ز روی تو دورست

همه شب خالی از خیال تو نیست


ز آرزوها که داشت خاقانی

هیچ و همی بجز وصال تو نیست

sorna
08-22-2011, 01:56 AM
ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

تحفه‌ای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست

جامه هامان چاک ساز و خانه‌هامان پاک سوز

خلعه‌هامان درد بخش و تحفه‌هامان غم فرست


چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر

گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست


خستگی سینه‌ی ما را خیالت مرهم است

ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست


یوسف گم گشته‌ی ما زیر بند زلف توست

گه گهی ما را خبر زان زلف خم در خم فرست


زلف تو گر خاتم از دست سلیمان در ربود

آن بر او بگذار وز لعلت یکی خاتم فرست


رخت خاقانی در این عالم نمی‌گنجد ز غم

غمزه‌ای بر هم زن و او را بدان عالم فرست

sorna
08-22-2011, 01:57 AM
سر سودای تو را سینه‌ی ما محرم نیست

سینه‌ی ما چه که ارواح ملایک هم نیست

کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را

کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست


خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او

شیر مردان را از نافه‌ی آهو کم نیست


هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت

خانقاهش بجز از زلف خم اندر خم نیست


بی‌دلی را که دمی با تو مهیا گردد

قیمت هر دو جهان نیمه‌ی آن یک‌دم نیست


دیده‌ی شوخ تو را کشتن خلق آئین شد

تا کی این ظلم، در این دیده همانا نم نیست


زین خبر زلف تو شاد است به رنگش منگر

کاین سیه جامگی از کفر است از ماتم نیست


رو که سلطان جمالی تو و در عالم عشق

آخرین صف ز گدایان تو جز آدم نیست


چون به صد تیر بخستی دل خاقانی را

خود در آن، حقه‌ی نوشین تو یک مرهم نیست

sorna
08-22-2011, 01:57 AM
بس لابه که بنمودم و دل‌دار نپذرفت

صد بار فغان کردم و یک‌بار نپذرفت

از دست غم هجر به زنهار وصالش

انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت


گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود

گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت


بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش

تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت


گفتم که به مسمار بدوزم در هجرش

بسیار حیل کردم و مسمار نپذرفت


بر دشمن من زر به خروار برافشاند

وز دامن من در به انبار نپذرفت


پذرفت مرا اول و رد کرد به آخر

هان ای دل خاقانی پندار نپذرفت

sorna
08-22-2011, 01:57 AM
دل شد از دست و نه جای سخن است

وز توام جای تظلم زدن است

دل تو را خواه قولا واحدا

تا تو خواهیش دو قولی سخن است


آنچه در آینه بینم نه منم

پرتو توست که سایه فکن است


نظرت نیست به من زانکه مرا

تن نماند و نظر جان به تن است


باد سردم بکشد شمع فلک

شمع جان در تنه‌ی پیرهن است


هست دیگ هوست خام هنوز

خامی آن ز دم سرد من است


گل ز باغ رخت آن کس چیند

که چو گل زر ترش در دهن است


عالمی شیفته‌ی زلف تواند

زلف تو شیفته‌ی خویشتن است


کرده‌ام توبه ز می خوردن لیک

لب میگون تو توبه‌شکن است


نظر خاص تو خاقانی راست

گرت نظاره هزار انجمن است

sorna
08-22-2011, 01:57 AM
آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست

عود الصلب من خط زنار سان اوست

بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او

زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست


هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو

مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست


فرسوده‌تر ز سوزن عیسی تن من است

باریک‌تر ز رشته‌ی مریم لبان اوست


آن لعل را به رشته‌ی مریم که درکشید

از سوزن مسیح که شکل میان اوست


گر بر دلم زبور بخوانند نشنود

کانجیر مرغش از لب انجیل خوان اوست


پیران کعبه لاف ز خاقانی آورند

ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست

sorna
08-22-2011, 01:58 AM
شوری ز دو عشق در سر ماست

میدان دل از دو لشکر آراست

از یک نظرم دو دلبر افتاد

وز یک جهتم دو قبه برخاست


خورشید پرست بودم اول

اکنون همه میل من به جوزاست


در مشرق و مغرب دل من

هم بدر و هم آفتاب پیداست


جانم ز دو حور در بهشت است

کارم ز دو ماه بر ثریاست


گر یافته‌ام دو در عجب نیست

زیرا که دو چشم من دو دریاست


بالله که خطاست هرچه گفتم

والله که هرآنچه رفت سوداست


خاقانی را چه روز عشق است

با این غم روزگار کور است


روزی دارد سیاه چونانک

دشمن به دعای نیم شب خواست

sorna
08-22-2011, 01:58 AM
عیسی لبی و مرده دلم در برابرت

چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت

چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین

ز آن لب که آتش است و عسل می‌دهد برت


گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل

ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت


یاقوت هست زاده‌ی خورشید نی مگوی

خورشید هست زاده‌ی یاقوت احمرت


خون ریز ماست غمزه‌ی جادوت پس چرا

خونین سلب شده است لب معجز آورت


مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت

کاینک نشان خون به لب شکرین درت


از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ

چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت


خاقانیی که بسته‌ی بادام چشم توست

چون پسته بین گشاده دهان در برابرت

sorna
08-22-2011, 01:58 AM
گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت

با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت

دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد

در آتش سوزنده چه آرام توان یافت


جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی

کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت


من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک

بی‌آتش رز دیگ هوس خام توان یافت


خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر

کاین دولت از ایام به ایام توان یافت


نامت نشود تا نشوی سوخته‌ی عشق

کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت

sorna
08-22-2011, 01:59 AM
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست

به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه

کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست


چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی

که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست


به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار

که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست


دلی کافت جان جست دلارام چنان جست

نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست


مه خاقانی و مه‌کام که دارد طمع خام

کز آن فتنه‌ی ایام چه انعام توان خواست

sorna
08-22-2011, 01:59 AM
کیست که در کوی تو فتنه‌ی روی نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست

فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست


روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست


با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست


روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست


بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست

sorna
08-22-2011, 01:59 AM
عشق تو قضای آسمانی است

وصل تو بقای جاودانی است

در سایه‌ی زلف تو دل من

همسایه‌ی نور آسمانی است


بربود دلم کمند زلفت

حقا که مرا بدو گمانی است


پیداست چو آفتاب کان دل

در سایه‌ی زلف تو نهانی است


عشق تو به جان خریدم ارچه

آتش همه جای رایگانی است


هرچند بر آستان کویت

گردون به محل پاسبانی است


دل جوئی کن که نیکوان را

دل جوئی رسم باستانی است


خاقانی را به دولت تو

کار سخنان هزار کانی است

sorna
08-22-2011, 02:00 AM
می‌خور که جهان حریف جوی است

آفاق ز سبزه تازه روی است

بر عیش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه بوی است


از زهد کنار جوی کاین وقت

وقت طرب و کنار جوی است


شو خوانچه کن و چمانه در خواه

زان یوسف ما که گرگ خوی است


گرگ آشتی است روز و شب را

و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است


خاقانی گفت خاک اویم

جان و سر او که راست گوی است


گفتی ز سگان کیست افضل

گر هست هم از سگان اوی است

sorna
08-22-2011, 02:01 AM
دل را ز دم تو دام روزی است

وز صاف تو درد خام روزی است

از ساقی مجلس تو ما را

از دور خیال جام روزی است


جان خاک تو شد که خاک را هم

از جرعه‌ی ناتمام روزی است


مرغی است دلم بلندپرواز

اما ز قضاش دام روزی است


ناکام شدم به کام دشمن

تا خود ز توام چه کام روزی است


زان پای بر آتشم که دل را

بر خاک درت مقام روزی است


ماندم به شمار هجر و وصلت

تا زین دو مرا کدام روزی است


فتواست به خون من غمت را

الحق غم تو حرام روزی است


خاقانی را زیاد خواندی

کورا ز وجود نام روزی است

sorna
08-22-2011, 02:01 AM
ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار

این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است


شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن

اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است


گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق

انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است


اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است

لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است


اکنون که دیدی آن سر زنجیر مشک پاش

زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است


جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست

هرجا که مشک بینی جوجو برابر است


از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی

نقب از برون مجوی که دزد اندرون در است


خاقانی است و چند هزار آرزوی دل

دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است


بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن

از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است

sorna
08-22-2011, 02:01 AM
خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت

تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت


آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید

شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت


تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد

کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت


بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک

الا به پای آب نشاید چنین گریخت


آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان

در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت


در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل

بس عقل کو ز عشق ملامت گزین گریخت


از زعفران روی من و مشک زلف دوست

تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت


خاقانیا حدیث فلک در زمین به است

کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت

sorna
08-22-2011, 02:02 AM
خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت

باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت

یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر

عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت


لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد

حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت


تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته

زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت


شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست

باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت


صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند

روح مجرد بماند دامن دل برگرفت

sorna
08-22-2011, 02:02 AM
به دو میگون لب و پسته دهنت

به سه بوس خوش و فندق شکنت

به زره پوش قد تیر وشت

به کمان‌کش مژه‌ی تیغ زنت


به حریر تن و دیبای رخت

به ترنج بر و سیل دقنت


به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل

بر سر سرو صنوبر فکنت


به می عبهر آن سرخ گلت

به خوی عنبر آن یاسمنت


به گهرهای تر از لعل لبت

به حلی‌های زر از سیم تنت


به فروغ رخ زهره صفتت

به فریب دل هاروت فنت


به نگین لب و طوق غببت

این ز برگ گل و آن، از سمنت


به دو مخمور عروس حبشیت

خفته در ****‌ی جزع یمنت


به بناگوش تو و حلقه‌ی گوش

به دو زنجیر شکن بر شکنت


به سرشک تر و خون جگرم

بسته بیرون و درون دهنت


به شرار دل و دود نفسم

مانده بر عارض جعد کشنت


به نیاز دل من در طلبت

بگداز تن من در حزنت


به دو تا موی که تعویذ من است

یادگار از سر مشکین رسنت


به نشانی که میان من و توست

نوش مرغان و نوای سخنت


که مرا تا دل و جان است بجای

جای باشد به دل و جان منت


دوست‌تر دارمت از هر دو جهان

دوست‌تر دارم از خویشتنت


تو بمان دیر که خاقانی را

دل نمانده است ز دیر آمدنت

sorna
08-22-2011, 02:02 AM
هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است


عشق را مرتبت نداند آنک

همه جز در وصال کم نزده است


دل و جان باخته است هر دو بهم

گرچه با دل‌ربای دم نزده است


آتش عشق دوست در شب و روز

بجز اندر دلم علم نزده است


یارب این عشق چیست در پس و پیش

هیچ عاشق در حرم نزده است


آه از آن سوخته‌دل بریان

کو بجز در هوات دم نزده است


روز شادیش کس ندید و چه روز

باد شادی قفاش هم نزده است


شادمان آن دل از هوای بتی

که بر او درد و غم رقم نزده است

sorna
08-22-2011, 02:03 AM
جو به جو عشقت شمار دم زدن بر من گرفت

جوجوم کرد و چو بشنید آه من بر من گرفت

آهی از عشقت درون دل نهان می‌داشتم

چون برون شد بی‌من او راه دهن بر من گرفت


عشقت آتش در من افکند و مرا گفتا منال

ناله‌ی آتش بگاه سوختن بر من گرفت


دل به دست خویشتن شد کشته در پای غمت

خود به خود کرد این و جرم خویشتن بر من گرفت


عشق می‌خواهد که چون لاله برون آیم ز پوست

من چو گل بودم درون پیرهن بر من گرفت


گفتم آخر درد خاقانی دوا یابد به صبر

چون طبیب عشق بشنید این سخن بر من گرفت

sorna
08-22-2011, 02:03 AM
سر و زر کو که منت یارم جست

فرصت آمدنت یارم جست

بن مویی ز دلم کم نشود

سر موئی ز تنت یارم جست


نه میی از قدحت یارم خواست

نه گلی از چمنت یارم جست


نه من آیم نه توام دانی خواند

نه تو آئی نه منت یارم جست


گم شد از من دل من چون دهنت

نه دلم نه دهنت یارم جست


چون کنم قصه لبت کشت مرا

که قصاص از سخنت یارم جست


هم شوم زنده چو تخم قز اگر

جای در پیرهنت یارم جست


بر تو نظاره هزار انجمن است

از کدام انجمنت یارم جست


من کیم کز شکر و پسته‌ی تو

بوس فندق‌شکنت یارم جست


وطنت در دل خاقانی باد

تا مگر زان وطنت یارم جست

sorna
08-22-2011, 02:03 AM
یارب آن خال بر آن لب چه خوش است

بر هلالش نقط از شب چه خوش است

دهنش حلقه‌ی تنگ زره است

نقطه بر حلقه‌ی مرکب چه خوش است


مه سپر کرده و شب ماه سپر

به سپر برزده کوکب چه خوش است


بر لبش خال ز گازم اثر است

اثر گاز بر آن، لب چه خوش است


زلف دستارچه و غبغب طوق

زیر دستارچه غبغب چه خوش است


گوشوارش به پناه خم زلف

خوشه در سایه‌ی عقرب چه خوش است


دل در آن زلف معنبر چه نکوست

مرغ در دام معقرب چه خوش است


پشت دست آینه‌ی روی کند

او بدان آینه معجب چه خوش است


سنبلش لرزد و گل خوی گیرد

آن خوی و لرزه‌ی بی‌تب چه خوش است


بر درش حلقه بگوشم چو درش

از در آن ناله مرتب چه خوش است


کشت چشمش دل خاقانی را

او بدین واقعه یارب چه خوش است

sorna
08-22-2011, 02:03 AM
در عشق تو عافیت حرام است

آن را که نه عشق پخت خام است

کس را ز تو هیچ حاصلی نیست

جز نیستیی که بر دوام است


صد ساله ره است راه وصلت

با داعیه‌ی تو نیم گام است


شهری ز تو مست عشق و ما هم

این باد ندانم از چه جام است


ز آن نیمه که پاک بازی ماست

با درد تو داو ما تمام است


ز آنجا که جفای توست بر ما

دیدار تو تا ابد حرام است


هر دل ز تو با هزار داغ است

هر داغی را هزار نام است


خاقانی را ز دل خبر پرس

تا داغ به نام او کدام است

sorna
08-22-2011, 02:04 AM
به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست

سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست

برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت

درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست


مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد

مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست


فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد

تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست


مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست

به امید این حدیث چگونه توان نشست

sorna
08-22-2011, 02:04 AM
چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت

چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت

بپویم بو که در گنجم به کویت

بجویم بو که دریابم جمالت


کمالت عاجزم کرد و عجب نیست

که تو هم عاجزی اندر کمالت


شبم روشن شده است و من ز خوبی

ندانم بدر خوانم یا هلالت


مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم

که بس مشکل فتاده است این سؤالت


خیالت دوش حالم دید گفتا

که دور از حال من زار است حالت


ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز

مماناد ار بماند بی‌خیالت

sorna
08-22-2011, 02:04 AM
هر که به سودای چون تو یار بپرداخت

همتش از بند روزگار بپرداخت

در غم تو سخت مشکل است صبوری

خاصه که عالم ز غم‌گسار بپرداخت


عشق تو در مرغزار عقل زد آتش

از تر و از خشک مرغزار بپرداخت


لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس

کیسه بجای یکی هزار بپرداخت


هجر تو افتاد در خزانه‌ی عمرم

اولش از نقد اختیار بپرداخت


خاطر خاقانی از برای وصالت

گوشه‌ی دل را به انتظار پرداخت

sorna
08-22-2011, 02:04 AM
دلم در بحر سودای تو غرق است

نکو بشنو که این معنی نه زرق است

فراقت ریخت خونم این چه تیغ است

نفاقت سوخت جانم این چه برق است


جهان بستد ز ما طوفان عشقت

امانی ده که ما را بیم غرق است


تو هم هستی در این طوفان ولیکن

تو را تا کعب و ما را تا به فرق است


اگرچه دیگری بر ما گزیدی

ندانستی کز او تا ما چه فرق است

sorna
08-22-2011, 12:16 PM
بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت

بربند عقد در که کنون دربر آیمت

بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در

کز بس خروش زارتر از زیور آیمت


آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت

پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت


بربسته زر چهره به پای کبوترت

سینه‌کنان چو باز گشاده پر آیمت


مهتاب‌وار در خزم از روزن آنچنانک

نگذاردم رقیب که سوی در آیمت


یا از کنار بام چو سایه درافتمت

یا از میان خانه چو ذره درآیمت


تا آفتاب دامن زرکش کشان به ناز

من غرق نیل و چشم چو نیلوفر آیمت


رفتم که از پی تو به دامن زر آورم

و اینک چو دامن تو همه تن زر آیمت


از شرم آنکه نیست ره آورد به ز جان

چون زلف تو به لرزه فکنده سرآیمت


بر خاک نیم‌روی نهم پیش تو چو سگ

وانگه چو سگ به لابه بلاکش‌تر آیمت


بر پایت از سگان کیم من که سر نهم

پای سگان کوی تو بوسم گر آیمت


بینی ز اشک روی که چون پشت آینه

حلقه بگوش و غرق زر و گوهر آیمت


بر بوی آنکه بوی تو جان بخشدم چو می

جان بر میان گداخته چون ساغر آیمت


روی تو خوان سیم و لبت خوش نمک بود

من ز آب دیده با نمکی دیگر آیمت


چون ماه سی‌شبه که به خورشید درخزد

اندر خزم به بزمت و در بستر آیمت


تو دود برکنی و در آتش نهیم نعل

من نعل اسب بندم و چون آذر آیمت

sorna
08-22-2011, 12:16 PM
علم عشق عالی افتاده است

کیسه‌ی صبر خالی افتاده است

اختیاری نبود عشق مرا

که ضروری و حالی افتاده است


اختر عشق را به طالع من

صفت بی‌زوالی افتاده است


دست بر شاخ وصل او نرسد

ز آنکه در اصل عالی افتاده است


خوش بخندم چو زلف او بینم

زآنکه شکلش هلالی افتاده است


هرچه دارد ضمیر خاقانی

در غمش حسب حالی افتاده است

sorna
08-22-2011, 12:17 PM
فلک در نیکوئی انصاف دادت

سرگردن کشان گردن نهادت

جهان از فتنه آبستن شد آن روز

که مادر در جهان حسن زادت


جهانی نیم کشت ناوک توست

ندیده هیچ کس زخم گشادت


به شام آورد روز عمر ما را

امید وعدهای بامدادت


نهان حال ما نزد تو پیداست

که سهم الغیب در طالع فتادت


ز بس خون‌ها که می‌ریزی به غمزه

شمار کشتگان ناید به یادت


گر از خون ریختن شرمت نیاید

ز رنج غمزه باری شرم بادت


همه در خون خاقانی کنی سعی

نگوئی آخر این فتوی که دادت

sorna
08-22-2011, 12:17 PM
بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت

ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت

نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود

بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت


دروغ است آن کجا گویند کز سنگ

فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت


دل یار است سنگین پس چه معنی

که عشق او عقیق از چشم من ساخت


من از دل آن زمانی دست شستم

که شد در زلف آن دلبر وطن ساخت


کنون اندوه دل هم دل خورد ز آنک

هلاک خویشتن از خویشتن ساخت


به کرم پیله می‌ماند دل من

که خود را هم به دست خود کفن ساخت


ز خاقانی چه خواهد دیگر این دل

نه بس کورا به محنت ممتحن ساخت

sorna
08-22-2011, 12:17 PM
آن‌ها که محققان راهند

در مسند فقر پادشاهند

در رزم، یلان بی‌نبردند

در بزم، سران بی‌کلاهند


کعبه صفت‌اند و راه پیمای

باور کنی آسمان و ماهند


بر چرخ زنند خیمه‌ی آه

هم خود به صفت میان آهند


بازیچه‌ی دهرشان بنفریفت

زانگه که در این خیال کاهند


مستان شبانه‌اند اما

صاحب خبران صبح‌گاهند


خاقانی‌وار در دو عالم

از دوست رضای دوست خواهند

sorna
08-22-2011, 12:17 PM
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود

سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود


بودم معلم ملکوت اندر آسمان

از طاعتم هزار هزاران خزانه بود


بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه

عرش مجید ذات مرا آشیانه بود


هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم

امید من ز خلق برین جاودانه بود


در راه من نهاد ملک دام حکم خویش

آدم میان حلقه‌ی آن دام، دانه بود


آدم ز خاک بود و من از نور پاک او

گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود


گویند عالمان که نکردی تو سجده‌ای

نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود


می‌خواست او نشانه‌ی لعنت کند مرا

کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود


بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی

برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود


خاقانیا تو تکیه به طاعات خود مکن

کاین پند بهر دانش اهل زمانه بود

sorna
08-22-2011, 12:18 PM
طریق عشق رهبر برنتابد

جفای دوست داور برنتابد

به عیاری توان رفتن ره عشق

که این ره دامن تر برنتابد


هوا چون شحنه شد بر عالم دل

خراج از عقل کمتر برنتابد


سری را کاگهی دادند ازین سر

گران‌باری افسر برنتابد


سر معشوق داری سر درانداز

که عاشق زحمت سر برنتابد


به وام از عشق جانی چند برگیر

که یک جان ناز دلبر برنتابد


ز کوی عشق خاقانی برون شو

که او یار قلندر بر نتابد

sorna
08-22-2011, 12:18 PM
عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند


چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند


هرکه چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در سر چوگان بماند


هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بی‌سامان بماند


هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

تا ابد انگشت بر دندان بماند


هرکه جست آب حیات از لعل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند


گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند


ور کسی را با تو یکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند


حاصل خاقانی از سودای تو

چشم گریان و دل بریان بماند

sorna
08-22-2011, 12:18 PM
دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود

صبر پی گم کرد چون هم‌دست دستانت نبود

صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران

ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود


ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان

زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود


قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت

لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود


خوش‌دلی گفتی که داری الله الله این مگوی

بود این دولت مرا اما به دورانت نبود


فتنه را برسر گرفتم چون سرکار از تو داشت

عقل را در پا فکندم چون بفرمانت نبود


وصل تو درخواستم از کعبتین یعنی سه شش

چون بدیدم جز سه یک از دست هجرانت نبود


از جفا بر حرف تو انگشت نتوانم نهاد

کز وفا تا تو توئی حرفی به دیوانت نبود


آتش غم در دل تابان خاقانی زدی

این همه کردی و می‌گویم که تاوانت نبود

sorna
08-22-2011, 12:18 PM
دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد

عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد

داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد

باغ جان‌ها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد


تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب

آسمان با عشق‌بازی عهد و پیمان تازه کرد


عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان

هر که را درد کهن‌تر یافت درمان تازه کرد


نور تو صحرا گرفت و اشک من دریا نمود

موسی آتش باز دید و نوح طوفان تازه کرد


بر دل ما عید کرد اندوه تو وز صبر ما

هرچه فربه دید ناگه کشت و قربان تازه کرد


هر کجا لعل تو نوش افشاند چشم ما به شکر

در شکر ریز جمالت گوهر افشان تازه کرد


از لبت هر سال ما را شکری مرسوم بود

سال نو گشت آخر آن مرسوم نتوان تازه کرد


شاد باش از حسن خود کز وصف تو سحر حلال

طبع خاقانی به نظم آورد و دیوان تازه کرد


تازگی امروز از اشعار او بیند عراق

کو شعار مدحت شاه خراسان تازه کرد

sorna
08-22-2011, 12:19 PM
دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند

در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند

لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد

کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند


شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب

گر دیده نه‌ای هرگز کاتش گهر افشاند


از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته

از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند


نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم

زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند


گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب

مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند


بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه

تا دامن خرسندی از خلق برافشاند

sorna
08-22-2011, 12:19 PM
صد یک حسن تو نوبهار ندارد

طاقت جور تو روزگار ندارد

عشق تو گر برقرار کار بماند

کار جهان تا ابد قرار ندارد


تیغ جفا در نیام کن که زمانه

مرد نبرد چو تو سوار ندارد


بر تو مرا اختیار نیست که شرط است

کانکه تو را دارد اختیار ندارد


از تو نشاید گریخت خاصه در این دور

مردم آزاده زینهار ندارد


آنکه غم عشق توست ناگزرانش

عذر چه آرد که غم‌گسار ندارد


خوی تو دانم حدیث بوسه نگویم

مار گزیده قوام مار ندارد


ای دل خاقانی از سلامت بس کن

عشق و سلامت بهم شمار ندارد

sorna
08-22-2011, 12:19 PM
تب دوشین در آن بت چون اثر کرد

مرا فرمود و هم در شب خبر کرد

برفتم دست و لب خایان که یارب

چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد


بدیدم زرد رویش گرم و لرزان

چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد


بفرمودم که حاضر گشت فصاد

برای فصد، قصد نیشتر کرد


بهر نیشی که بر قیفال او زد

مرا صد نیش هندی در جگر کرد


مرا خون از رگ جان ریخت لیکن

ورا خون از رگ و بازو بدر کرد


به نوک غمزه هر خون کو ز من ریخت

ز راه دستش اندر طشت زر کرد


تو گفتی روی خاقانی است آن طشت

که خون دیده بر وی رهگذر کرد

sorna
08-22-2011, 12:20 PM
هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد

در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد

کافر که رخش بیند با معجزه‌ی لعلش

تسبیح در آویزد، زنار دراندازد


دلها به خروش آید چون زلف برافشاند

جان‌ها به سجود آید چون پرده براندازد


در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد

در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد


شکرانه‌ی آن روزی کاید به شکار دل

من زر و سراندازم گر کس شکر اندازد


از روی کله داری بر فرق سراندازان

از سنگ‌دلی هر دم سنگی دگر اندازد


هان ای دل خاقانی جانبازتری هر دم

در عشق چنین باید آن کس که سراندازد


این تحفه‌ی طبعی را بطراز و به دریا ده

باشد که به خوارزمش دریا به در اندازد


تا تازه کند نامش در بارگه شاهی

کافلاک به نام او طرز دگر اندازد

sorna
08-22-2011, 12:20 PM
عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد

افغان چه توان کرد که داور نپذیرد

زرگونه‌ی من دارد و گر زر دهم او را

ننگ آیدش از گونه‌ی من زر نپذیرد


صد عمر به کار آید یک وعده‌ی او را

کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد


از دیده به بالاش فرو بارم گوهر

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد


جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن

بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد


پروانه‌ی وصل از سر و زر خواهد مرفق

آن شحنه‌ی حسن از چه سر و زر نپذیرد


خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد

sorna
08-22-2011, 12:20 PM
عشق تو چون درآید شور از جهان برآید

دلها در آتش افتد دود از میان برآید

در آرزوی رویت بر آستان کویت

هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید


تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری

تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید


خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را

یک سود در زمانه بی‌صد زیان برآید


کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند

جانم مسوز دانی بر من گران برآید


هر آه کز تو دارم آلوده‌ی شکایت

از سینه گر برآید هم با روان برآید


خاقانی است و جانی از غم به لب رسیده

چون امر تو درآید هم در زمان برآید

sorna
08-22-2011, 12:20 PM
عشق تو به گرد هر که برگردد

از زلف تو بی‌قرارتر گردد

تاج آن دارد که پیش تخت تو

چون دائره جمله تن کمر گردد


مرد آن باشد که پیش تیغ تو

چون آینه جمله رخ سپر گردد


در عشق تو تر نیامدن شرط است

کایینه سیه شود چو تر گردد


بر هر که رسید زخم هجرانت

گر سد سکندر است درگردد


زر خواسته‌ی جهودم ار دارم

چندان که به آفتاب درگردد


زر داند ساخت کار من آری

کار همه کس به زر چو زر گردد


امروز بساز کار ما گر نی

فردا همه کارها دگر گردد


خاقانی را چه خیزد از وصلت

آن روز که روز عمر برگردد

sorna
08-22-2011, 12:20 PM
آن زمان کو زلف را سر می‌برد

از صبا پیوند عنبر می‌برد

در غم زنجیر مشکینش فلک

هر زمان زنجیر دیگر می‌برد


در جمال روی او نظارگی

دست را حالی به خنجر می‌برد


پس عجب نی گر رگ ایمان ما

نیش آن مژگان کافر می‌برد


این عجب‌تر، کان لب نوشین به لطف

گردنان را سر به شکر می‌برد


گفت خاقانی نه مرد درد ماست

زین بهانه آبش از سر می‌برد

sorna
08-22-2011, 12:21 PM
سر نیست کز تو بر سر خنجر نمی‌شود

تا سر نمی‌شود غمت از سر نمی‌شود

از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی

کان با قضای چرخ برابر نمی‌شود


هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون

وین طرفه‌تر، که تیر تو خود تر نمی‌شود


سلطان نیکوانی و بیداد می‌کنی

می‌کن که دست شحنه به تو در نمی‌شود


انصاف من ز تو که ستاند که در جهان

داور نماند کز تو به داور نمی‌شود


روزم فرو شد از غم و در کوی عشق تو

این دود جز ز روزن من بر نمی‌شود


روزی هزار بار بخوانم کتاب صبر

گوشم به توست لاجرم از بر نمی‌شود


از آرزوی وصل تو جان و دلم نماند

کامد شد فراق تو کمتر نمی‌شود


کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد

یارب مگر سعادت یاور نمی‌شود


خاقانیا ز یارب بیفایده چه سود

کاین یارب از بروت تو برتر نمی‌شود

sorna
08-22-2011, 12:21 PM
هر زمانی بر دلم باری رسد

وز جهان بر جانم آزاری رسد

چشم اگر بر گلستانی افکنم

از ره گوشم به دل خاری رسد


نیست امیدم که در راه دلم

شحنه‌ی امید را کاری رسد


نیستم ممکن که در باغ جهان

دست من بر شاخ گلناری رسد


آسمان گر فی‌المثل پاره کنند

زان نصیب من کله‌واری رسد


زخم‌ها را گر نجویم مرهمی

آخر افغان کردنم باری رسد


از تو پرسم در چنین غم مرد را

جان رسد بر لب؟ بگو آری رسد


پی گرفتم کاروان صبر را

بو که خاقانی به سرباری رسد

sorna
08-22-2011, 12:21 PM
عشاق بجز یار سر انداز نخواهند

خوبان بجز از عاشق جان‌باز نخواهند

تا عشق بود عقل روا نیست که مردان

در مملکت عاشقی انباز نخواهند


آنان که چو من بی پر و پروانه‌ی عشقند

جز در حرم جانان پرواز نخواهند


بیداد از آن جزع جهان‌سوز نبینند

فریاد از آن لعل جهان‌ساز نخواهند


گر کشت مرا غمزه‌ی غمازش زنهار

تا خونم از آن غمزه‌ی غماز نخواهند


در مذهب عشاق چنان است شریعت

کان را که بکشتند دیت باز نخواهند


بی‌عشق ز خاقانی چیزی نگشاید

بی‌وصل گل، از بلبل آواز نخواهند

sorna
08-22-2011, 12:21 PM
نگارینا به صحرا رو که صحرا حله می‌پوشد

ز شادی ارغوان با گل شراب وصل می‌نوشد

به گل بلبل همی گوید که نرگس می‌کند شوخی

مگر نرگس نمی‌داند که خون لاله می‌جوشد


چه پندم می‌دهد سوسن که گرد عشق کمتر گرد

مگر سوسن نمی‌داند که عاشق پند ننیوشد


نثار باغ را گردون به دامن در همی پیچد

گل اندر لکه‌ی زمرد ز **** رخ همی پوشد


مرو زنهار در بستان که گر خاری به نادانی

سرانگشت تو بخراشد دلم در سینه بخروشد


نگارا گر چنین زیبا میان باغ بخرامی

کلاهت لاله برگیرد قبایت سرو درپوشد


وگر باد صبا در باغ بوی زلف تو یابد

به دل مهرت خرد حالی به صد جان باز نفروشد


خصومت خیزد و آزار و آنگه مردمان گویند

که آن بی‌عقل را بینید چون با باد می‌کوشد

sorna
08-22-2011, 12:22 PM
عشق تو به هر دلی فرو ناید

و اندوه تو هر تنی نفرساید

در کتم عدم هنوز موقوف است

آن سینه که سوزش تو را شاید


از هجر تو ایمنم چو می‌دانم

کو دست به خون من نیالاید


با خوی تو صورتم نمی‌بندد

کز عشق تو جز دریغ برناید


با دستان غم تو می‌سازم

گر ناز تو زخمه در نیفزاید


آن می‌کنی از جفا که لاتسل

تا کیست که گوید این نمی‌شاید


ز اندیشه‌ی تو قرار من رفته است

گر لطف کنی قرار باز آید


چون طشت میان تهی است خاقانی

زان راحت‌ها که روح را باید


چون زخم رسد به طشت بخروشد

انشگت بر او نهی بیاساید

sorna
08-22-2011, 12:22 PM
فروغ جمالت نظر برنتابد

صفات خیالت خبر برنتابد

به کوی تو از زحمت عاشقانت

نسیم سحرگه گذر برنتابد


به بازار تو مشتری بی‌بصر به

که جانان خریدن بصر برنتابد


بلائی که از عشقت آمد به رویم

قضا برنگیرد قدر برنتابد


به هر زشتی از عشق تو برنگردم

که از عشق خوبان حذر برنتابد


برآنی که خونم بریزی و سهل است

چه عاشق بود کاینقدر برنتابد


مکن هیچ تقصیر در کشتن من

که کار عزیزان خطر برنتابد


به بوسه لبت را کند رنجه نی‌نی

که درد سر او نظر برنتابد


به کامت ز تنگی سخن در نگنجد

میان تو جان را کمر برنتابد


به جان و سر تو که خاقانی از تو

به جان گر کنی حکم سر برنتابد


سگ توست خاقانی اینک به داغت

چنان دان که داغ دگر برنتابد

sorna
08-22-2011, 12:22 PM
خوی او از خام‌کاری کم نکرد

سینه‌ی من سوخت چشمش نم نکرد

دشمنان با دشمنان از شرم خلق

آشتی رنگی کنند آنهم نکرد


از مکن گفتن زبانم موی شد

او هنوز از جور موئی کم نکرد


روزی از روی خودم چون روی خود

جان غم پرورد را خرم نکرد


سینه‌ام زان پس که چون گوهر بسفت

چون صدف بشکافت پس مرهم نکرد


عشق او تا بر سر من آب خورد

آب خورد جانم الا غم نکرد


در جفا هم جنس عالم بود لیک

آنچه او کرد از جفا، عالم نکرد


خار غم در راه خاقانی نهاد

وز پی برداشتن قد خم نکرد

sorna
08-22-2011, 12:23 PM
ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد

عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد

ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد

گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد


چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد

گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد


یافتن وصال تو کار نه چون منی بود

دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد


چشم من ار هزار سال از پی روی تو دود

گر برسد به عاقبت هم به خیال تو رسد


دیده‌ی خاقنی اگر لاف جمال تو زند

کس نکند قبول ازو کان به مثال تو رسد

sorna
08-22-2011, 12:23 PM
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد

یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد

کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن

چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد


بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد

وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد


از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب

گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد


ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق

ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد


از زحمت خاقانی مازار که بد نبود

گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد

sorna
08-22-2011, 12:23 PM
جانا لب تو پیش‌کش از ما چه ستاند

اینک سر و زر نقد دگر تا چه ستاند

مائیم و دلی جوجو از اندیشه‌ی عشقت

عشقت به یکی جو چه دهد یا چه ستاند


عشق تو به منشور کهن جان ستد از من

یارب چو شود تازه به طغرا چه ستاند


امروز جهان بستد و ما را غم این نیست

ما را غم آن است که فردا چه ستاند


گیرم که عروس غم تو نامزد ماست

وصل تو ز ما خط تبرا چه ستاند


چون تافتگی تب خاقانی از اینجاست

دل مهر تب او ز دگر جا چه ستاند

sorna
08-22-2011, 12:23 PM
مهر تو بر دیگران نتوان نهاد

گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد

مایه‌ی من کیمیای عشق توست

مایه در وجه زیان نتوان نهاد


دست دست توست و جان ماوای تو

پای صورت در میان نتوان نهاد


بارها گفتی که بوسی بخشمت

تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد


بر جهان گفتی که دل باید نهاد

بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد


گر زمانه داد ندهد یا فلک

بر تو جرم این و آن نتوان نهاد


با زمانه پنجه درنتوان فکند

بر فلک هم نردبان نتوان نهاد


تا به کوی توست خاقانی مقیم

رخت او بر آستان نتوان نهاد

sorna
08-22-2011, 12:24 PM
پرده‌ی نو ساخت عشق، زخمه‌ی نو در فزود

کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود

لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد

گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود


دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون

سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود


ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید

اشک ز چشمم گشاد مایه‌ی اشک است دود


عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل

باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود


کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن

گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود


چشم سیاه تو دید دل ز برم برپرید

فتنه‌ی خاقانی است این دل کور کبود

sorna
08-22-2011, 12:24 PM
مرا وصلت به جانی برنیاید

تو را صد جان به چشم اندر نیاید

به دیداری قناعت کردم از دور

که تو ماهی و مه در برنیاید


بدان شرطی فروشد دل به کویت

که تا جان برنیاید، برنیاید


تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست

برای خشک جانی برنیاید


به میدان هوا در تاختم اسب

به اقبالت مگر در سر نیاید


اگر روزم فرو شد در غم تو

فرو شو گو قیامت برنیاید


بد آمد حال خاقانی ز عشقت

سپاسی دارد ار بدتر نیاید

sorna
08-22-2011, 12:24 PM
دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد

جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد

عقل کو غاشیه‌ی عشق تو بر دوش گرفت

گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد


باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد

سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد


گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان

تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد


در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست

که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد


آهوی غمزه‌ی تو دم نزند تا به فریب

مهره‌ی صابری از بازوی شیران نبرد


اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک

عشق نوح است که اندیشه‌ی طوفان نبرد


هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند

با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد


غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود

که خدایش به سرچشمه‌ی حیوان نبرد


نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب

خاصه‌ی خلوت شه طاعت دربان نبرد


تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی

کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد


جمعی از قهر قضا فرقت ما می‌خواهند

هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد


جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است

به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد

sorna
08-22-2011, 12:25 PM
دل زخم تو را سپر ندارد

آماج تو جز جگر ندارد

شرط است که بر بساط عشقت

آن پای نهد که سر ندارد


وین طرفه که در هوای وصلت

آن مرغ پرد که پر ندارد


عشق تو چو چنبر اجل شد

کس نه که بر او گذر ندارد


در درد توام، تو فارغ از من

کس دردی ازین بتر ندارد


خاقانی از آن توست دریاب

کو جز تو کسی دگر ندارد

sorna
08-22-2011, 12:25 PM
بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد

نور ده آفتاب بخت بلند تو باد

خواجه‌ی جانی به لطف، شاه جهانی به قدر

گردن گردن‌کشان رام کمند تو باد


تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد

مردم آن چشمها جمله سپند تو باد


خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است

خون دل عاشقان نقش پرند تو باد


نامزد نیکوئی بر در ایوان توست

نامزد خرمی چشم نژند تو باد


عشق تو را تا ابد جای ز جان من است

جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد


من چه سگم ای دریغ کامده در بند تو

آنکه منش بنده‌ام بسته‌ی بند تو باد


سرمه‌ی خاقانی است خاک سر کوی تو

افسر خاقان چین نعل سمند تو باد

sorna
08-22-2011, 12:25 PM
آوازه‌ی جمالت چون از جهان برآمد

آواز بی‌نیازی از آسمان برآمد

تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت

روز جهان فرو شد راز نهان برآمد


هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را

جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد


با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی

روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد


هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد

آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد


جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی

بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد


عشق تو گوهری که گنج روان بیرزد

وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد


خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی

خود بی‌مصاف جانا با او توان برآمد

sorna
08-22-2011, 12:25 PM
وصل تو به وهم در نمی‌آید

وصف تو به گفت برنمی‌آید

شد عمر و عماری وصال تو

از کوی امید در نمی‌آید


وصل تو به وعده گفت می‌آیم

آمد اجل، او مگر نمی‌آید


زان می که تو را نصیب خصمان است

یک جرعه مرا به سر نمی‌آید


افسون مسیح بر تو می‌خوانم

افسوس که کارگر نمی‌آید


خاقانی کی رسد به گرد تو

چون دولت راهبر نمی‌آید

sorna
08-22-2011, 12:26 PM
چشم ما بر دوخت عشق و پرده‌ی ما بردرید

از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید

گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت

ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید


پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد

جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید


با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست

با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید


بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد

بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید


اندرین خم‌خانه صافی از پی درد است و ما

درد پر خوردیم اکنون صاف می‌باید مزید


در خراباتی که صاحب درد او جان‌های ماست

مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید


گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن

چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید

sorna
08-22-2011, 12:26 PM
دوست مرا رطل عشق تا خط بغداد داد

لاجرم از خط صبر کار برون اوفتاد

صبر هزیمت گرفت کز صف مژگان او

غمزه کمان درکشید، فتنه کمین برگشاد


عشق به اول مرا همچو گل از پای سود

دوست به آخر مرا همچو گل از دست داد


تا در امید من هجر به مسمار کرد

یاد وصالش مرا نعل در آتش نهاد


می‌کند از بدخوئی آنچه نکرده است کس

گرچه بدی می‌کند، چشم بدش دورباد


سینه‌ی خاقانی است سوخته‌ی عشق او

او به جفا می‌دهد سوختگان را به باد

sorna
08-22-2011, 12:26 PM
دل رفت و می‌ندانم حالش که خود کجا شد

آزار او نکردم گوئی دگر چرا شد

هرجا که ظن ببردم رفتم طلب بکردم

پایم به سنگ آمد، پشتم ز غم دو تا شد


چندان که بیش جستم کم یافتم نشانش

گوئی چه حالش افتاد یارب دگر کجا شد


بردم بدو گمانی کز عشق گشت رسته

مانا که گشت عاشق ظنم مگر خطا شد


یا آب بود و ناگه اندر زمین فرو شد

یا مرغ بود و از دام پرید در هوا شد


گفتم دلی که دیده است پیرو غریب و خسته

کامروز چند روز است کز پیش ما جدا شد


ناگاه کودکی گفت دیدم دلی شکسته

در دام زلف یاری افتاد و مبتلا شد

sorna
08-22-2011, 12:26 PM
لعلت اندر سخن شکر خاید

رویت انگشت بر قمر خاید

هر که با یاد تو شرنگ خورد

هم‌چنان دان که نیشکر خاید


هر که او پای بست روی تو شد

پشت دست از نهیب سرخاید


مرکب جان به مرغزار غمت

بدل سبزه عود تر خاید


بنده تا دید سیم دندانت

لب همه ز آرزوی زر خاید


عشقت آن اژدهاست در تن من

که دلم درد و جگر خاید


گوش کن حسب حال خاقانی

گرچه او ژاژ بیشتر خاید

sorna
08-22-2011, 12:27 PM
دل از آن راحت جان نشکیبد

تشنه از آن آب روان نشکیبد

چکنم هرچه کنم دل کند آنک

دل از آن جان جهان نشکیبد


دل نیارامد و هم معذور است

کز دلارام چنان نشکیبد


گرچه خون ریزد دل دار نهان

دل ز خون‌ریز نهان نشکیبد


سینه از زخم سنانش نالید

وآنگه از زخم سنان نشکیبد


گرچه پروانه کند عمر زیان

تا نسوزد ز زیان نشکیبد


دل چنان با غم او انس گرفت

که ز غم نیم زمان نشکیبد


چند گوئی که ز وصلش به شکیب

من شکیبم، دل و جان نشکیبد


من سگ اویم و نالم به سحر

به سحر سگ زفغان نشکیبد


دل خاقانی از آن یار که نیست

می‌زند لاف و از آن نشکیبد


چون گدا را نرسد دست به کام

هم ز لافی به زبان نشکیبد

sorna
08-22-2011, 12:27 PM
لب جانان دوای جان بخشد

درد از آن لب ستان که آن بخشد

عشق میگون لبش به می ماند

عقل بستاند ارچه جان بخشد


دیت آن را که سر برد به شکر

هم ز لعل شکرفشان بخشد


عاشق آن نیست کو به بوی وصال

هستی خود به دلستان بخشد


عاشق آن است کو به ترک مراد

هرچه هستی است رایگان بخشد


دو جهان را دو شاخ گل داند

دسته بندد به دلستان بخشد


شه سواری است عشق خاقانی

کز سر مقرعه جهان بخشد

sorna
08-22-2011, 12:27 PM
اول از خود بری توانم شد

پس تو را مشتری توانم شد


بر سر تیغ عشق سر بنهم

گر پیت سرسری توانم شد


عشق تو چون خلاف مذهب‌هاست

خصم مذهب‌گری توانم شد


تا به اسلام عشق تو برسم

بنده‌ی کافری توانم شد


جان من تا ز توست آنجائی

من کجا ایدری توانم شد


یار چون لشکری شود من نیز

بر پیش لشکری توانم شد


گفت خاقانی از خدا برهم

گر ز عشق بری توانم شد

sorna
08-22-2011, 12:28 PM
دل عاشق به جان فرو ناید

همتش بر جهان فرو ناید

خاکیی را که یافت پایه‌ی عشق

سر به هفت آسمان فرو ناید


ور دهد تاج عقل با دو کلاه

سر عاشق بدان فرو ناید


عشق اگر چند مرغ صحرائی است

جز به صحرای جان فرو ناید


سالها شد که مرغ در سفر است

که به هیچ آشیان فرو ناید


حلقه‌ی کاروان عشق آنجاست

که خرد در میان فرو ناید


عاقبت نیز جز به صد فرسنگ

ز آن سوی کاروان فرو ناید


تو ندانی که چیست لذت عشق

تا به تو ناگهان فرو ناید


عشق خاص کس است خاقانی

به شما ناکسان فرو ناید


عشق داند که قحط سال کسی است

زان به کس میهمان فرو ناید

sorna
08-22-2011, 12:28 PM
دل از آن دلستان به کس نرسد

بر از آن بوستان به کس نرسد

بی‌غمش رنگ عیش کسی نبرد

بی‌دمش بوی جان به کس نرسد


به غلط بوسه‌ای بخواهم ازو

گرچه دانم که آن به کس نرسد


لب به دندان فرو گزد یعنی

رطب از استخوان به کس نرسد


وصلش اندیشه چون کنم کامروز

دولت از ناکسان به کس نرسد


مردمی تنگ بار گشت چنان

کز درش آستان به کس نرسد


عهد و انصاف پی غلط کردند

تا ازیشان نشان به کس نرسد


همه بیگانه‌اند خلق آوخ

کاشنا زان میان به کس نرسد


اهل دردی مجوی خاقانی

کاین مراد از جهان به کس نرسد

sorna
08-22-2011, 12:28 PM
عشق تو دست از میان کار برآورد

فتنه سر از جیب روزگار برآورد


هر که به کوی تو نیم‌بار فروشد

جان به تمنا هزار بار برآورد


جزع تو دل را هزار نیش فرو برد

لعل تو جان را هزار کار برآورد


طبع تو تا عادت پلنگ بیاموخت

گرد ز شیران مرغزار برآورد


گفتی کز انتظار کار شود راست

وای بر آن کار کانتظار برآورد


خوی تو با دیگران چو شاخ سمن بود

کار چو با من فتاد خار برآورد


آتش عشق تو در نهاد من افتاد

دود ز خاقانی آشکار برآورد

sorna
08-22-2011, 12:28 PM
ازین ده رنگ‌تر یاری نپندارم که کس دارد

وزین بی‌نورتر کاری نپندارم که کس دارد

نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون آلود

ازین باریکتر تاری نپندارم که کس دارد


دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

ازینسان روز بازاری نپندارم که کس دارد


نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش

ازین به تحفه در باری نپندارم که کس دارد


اگر در زیر هر سنگی چو خاقانی سری بینی

ازین برتر سخن باری نپندارم که کس دارد

sorna
08-22-2011, 12:28 PM
تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمی‌تابد

مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمی‌تابد

سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه می‌سازم

که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمی‌تابد


مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم

که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمی‌تابد


مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی‌گنجد

مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمی‌تابد


مرا کشتی به تیر غمزه وانگه طره ببریدی

مکن، طره مبر کاین قدر ماتم برنمی‌تابد


که باشد جان خاقانی که دارد تاب درد تو

که بردابرد حسن تو دو عالم برنمی‌تابد

sorna
08-22-2011, 12:29 PM
می وقت صبوح راوقی باید

وان می به خمار عاشقی باید

چون مرغ قنینه زد صلای می

با پیر مغان موافقی باید


تا زهد تکلفیت برخیزد

بر ناصیه داغ فاسقی باید


در پیش خسان اگر نهی خوانی

هم بی‌نمک منافقی باید


همچون محکت چو چهره بخراشند

بر چهره نشان صادقی باید


در هر کنجی است تازه عذرائی

اما نظر تو وامقی باید


چون کار به کعبتین عشق افتد

شش پنج زنش حقایقی باید

sorna
08-22-2011, 12:29 PM
چه روح افزا و راحت باری ای باد

چه شادی بخش و غم برداری ای باد

کبوتروارم آری نامه‌ی دوست

که پیک نازنین رفتاری ای باد


به پیوند تو دارم چشم روشم

که بوی یوسف من داری ای باد


به سوسن بوی و توسن خوی ترکم

پیام راز من بگزاری ای باد


بگوئی حال و باز آری جوابم

که خاموش روان گفتاری ای باد


به خاک پای او کز خاک پایش

سرم را سرمه‌ی چشم آری ای باد


به زلف او که یک موی از دو زلفش

بدزدی و به من بسپاری ای باد


من از زلفش سخن راندن نیارم

تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد


دلم زنهاری است آنجا، در آن کوش

که باز آری دل زنهاری ای باد


گر او نگذارد آوردن دلم را

درو آویزی و نگذاری ای باد


چنان پنهانی و پیداست سحرت

که خاقانی توئی پنداری ای باد

sorna
08-22-2011, 12:29 PM
چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد

وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد

پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا

گه‌گه از عشق توام دردی جامی برسد


گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو

هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد


گر نه‌ای در بر من رغم ملامت گر من

هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد


برگذر هست مرا ساخته صد دام حیل

ترسم ای دوست تو را پای به دامی برسد


عقلم آواره صفت می‌بدود در پی تو

گر به کویت نرسد هم به مقامی برسد


در طلب وصل لبت گام زند همت من

تا دل خاقانی از او بو که به کامی برسد

sorna
08-22-2011, 12:30 PM
باغ جان را صبوحی آب دهید

و آن شفق رنگ صبح تاب دهید

به زبان صراحی و لب جام

هاتف صبح را جواب دهید


صبح چون رخش رستم اندر تاخت

می چو تیغ فراسیاب دهید


شاهد روز در دو حجره‌ی خواب

حاضر آمد طلاق خواب دهید


بار نامه به کار آب کنید

کارنامه‌ی خرد به آب دهید


توبه را طره‌وار سر ببرید

عقل را زلف‌وار تاب دهید


دل به گیسوی چنگ دربندید

جان به دستینه‌ی رباب دهید


پیش کز غم به ناخن آید خون

ناخنان را به می خضاب دهید


زنگی‌آسا به معنی می و جام

روم را از خزر نقاب دهید


ساغری پر کنید بهر مسیح

سر به مهرش به آفتاب دهید


غصه‌ها ریخت خون خاقانی

دیتش هم به خون ناب دهید

sorna
08-22-2011, 12:30 PM
دل نام تو بر نگین نویسد

جان نقش تو بر جبین نویسد

شاهان به تو عبده نویسند

روح القدست همین نویسد


رضوان لقب تو یوسف الحسن

بر بازوی حور عین نویسد


خورشید به تهمت خدائیت

ابن الله بر نگین نویسد


خال تو بر آتشین صحیفه

پنج آیت عنبرین نویسد


چون پر مگس خط تو بر لب

بر گل خط انگبین نویسد


خونی که به تیر غمزه ریزی

هم شکر تو بر زمین نویسد


تیغت چو به خون من شود تر

بر دست تو آفرین نویسد


نقش الحجر است بر دلت جور

کس یارب بر دل این نویسد


بر خاک در تو خون چشمم

خاقانی جرعه چین نویسد

sorna
08-22-2011, 12:30 PM
فراقت ز خون‌ریز من در نماند

سر کویت از لاف زن در نماند

من ار باشم ار نه سگ آستانت

ز هندوی گژمژ سخن درنماند


تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت

ز رندان لشکر شکن درنماند


در آویزش زلفت آویخت جانم

که صید از نگون‌سر شدن درنماند


دل از هشت باغ رخت درنیاید

هم از چار دیوار تن درنماند


رخت را به پیوند چشمم چه حاجت

که شمع بهشت از لگن درنماند


ز خون چو من خاکیی دست درکش

که هجران خود از کار من درنماند


چو در بیشه‌ی روزگار افتد آتش

چو من مرغی از بابزندر نماند


غم دل مخور کو غم تو ندارد

دل از روزی خویشتن درنماند


به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن

که ایام ازین انجمن درنماند

sorna
08-22-2011, 12:30 PM
آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد

هستی من آب گشت، آب مرا آب شد

از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد

سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد


سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد

کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد


دوش گرفتم به گاز نیمه‌ی دینار تو

چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد


شب همه مهتاب و من کردم سربازیی

بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد


هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت

باک نکردم که صبح آفت نقاب شد


این چه حدیث است باز من که و عشق تو چه

خاصه وفا در جهان گوهر نایاب شد


چیست به دیوان عشق حاصل کارم جز آنک

عمر سبک پای گشت، بخت گران خواب شد


هستی خاقانی است غارت عشق ای دریغ

هرچه شبان پرورید روزی قصاب شد

sorna
08-22-2011, 12:31 PM
دل بسته‌ی زلف تو شد از من چه نویسد

جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد

جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند

مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد


سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه

چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد


آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد

ساغر که شکست از می روشن چه نویسد


پیمود نیارم به نفس خرمن اندوه

با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد


گفتم که کشم پای به دامن در هیهات

پائی که به دام است ز دامن چه نویسد


من مست تو آنگه خرد این خود چه حدیث است

یا من ز خرد یا خرد از من چه نویسد


ای تر سخن چرب زبان ز آتش عشقت

من آب شدم آب ز روغن چه نویسد


نامه ننویسد به تو خاقانی و عذر است

کز تو به تو نتوان گله کردن، چه نویسد

sorna
08-22-2011, 12:31 PM
آتش عیاره‌ای آب عیارم ببرد

سیم بناگوش او سکه‌ی کارم ببرد

زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند

لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد


ناله کنان می‌دوم سنگ به بر در، چو آب

کاب من و سنگ من غمزه‌ی یارم ببرد


جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است

دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد


رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم

دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد


دید دلم وقف عشق خانه‌ی بام آسمان

خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد


عشق برون آورد مهره ز دندان مار

آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد


گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند

آب رخم هم به آب گریه‌ی زارم ببرد

sorna
08-22-2011, 12:31 PM
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد

سرگشته می‌دود به خیالش کجا رسد

چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش

دیوانه‌ای چو من به هلالش کجا رسد


خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست

چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد


فتراک او بلندتر از چتر سنجری است

دست من گدا به دوالش کجا رسد


تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است

درویش را زکات ز مالش کجا رسد


تا صد هزار دانه‌ی دلها سپند اوست

عین الکمال خود به کمالش کجا رسد


عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت

عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد


خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت

نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد

sorna
08-22-2011, 12:31 PM
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند

دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند

پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس

گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند


گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان

از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند


چهره‌ی من جام و چشم من صراحی کن که من

چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند


رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی

چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند


بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من

دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند


دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم

من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند


بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان

از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند


اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت

عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند

sorna
08-22-2011, 12:32 PM
سخن با او به موئی درنگیرد

وفا از هیچ روئی در نگیرد

زبانم موی شد ز آوردن عذر

چه عذر آرم که موئی درنگیرد


غلامش خواستم بودن، دلم گفت

که این دم با چنوئی درنگیرد


چه جوئی مهر کین‌جوئی که با او

حدیث مهرجوئی درنگیرد


بر آن رخ اعتمادش هست چندانک

چراغ از هیچ روئی درنگیرد


ازین رنگین سخن خاقانیا بس

که با او رنگ جوئی در نگیرد

sorna
08-22-2011, 12:32 PM
دلم آخر به وصالش برسد

جان به پیوند جمالش برسد

زار از آن گریم تا گوهر اشک

به نثار لب و خالش برسد


نه به نو شیفته گردم چو به من

مه به مه پیک خیالش برسد


دل دیوانه بشیبد هر ماه

چون نظر سوی هلالش برسد


صبر شد روزه‌ی هجران بگرفت

تا مگر عید وصالش برسد


گرچه فتراک وصال است بلند

دستم آخر به دوالش برسد


پر و بالی بزند مرغ امید

گر ز دولت پر و بالش برسد


روز امید به پیشین برسید

ترسم آوخ که زوالش برسد


یادخاقانی اگر کم نکند

بر فلک سحر حلالش برسد

sorna
08-22-2011, 12:33 PM
سر زلفت چو در جولان بیاید

به ساعت فتنه در میدان بیاید

ز چشم کافر تو هر زمانی

هزاران رخنه در ایمان بیاید


گل رخسار تو تا جیب بگشاد

خرد را خار در دامان بیاید


لب لعل تو تا در خنده آید

اجل را سنگ در دندان بیاید


ز دست ناوک اندازان چشمت

نخستین ضربتی بر جان بیاید


در جان می‌زند هجر تو دیری است

که بانگ حلقه و سندان بیاید


دل خاقانی از تو نامزد شد

بهر دردی که بی‌درمان بیاید

sorna
08-22-2011, 12:33 PM
دل دادم و کار برنیامد

کام از لب یار برنیامد

با او سخن از کنار گفتم

در خط شد و کار برنیامد


دل گفت حدیث بوسه میکن

اکنون که کنار برنیامد


در معنی بوسه‌ی تهی هم

گفتم دو سه بار برنیامد


بس کردم ازین سخن که چندان

نقدی به عیار برنیامد


از هرکه به کوی او فروشد

جز من به شمار برنیامد


در راه غمش دواسبه راندم

یک ذره غبار برنیامد


مقصود نیافت هر که در عشق

خاقانی وار بر نیامد

sorna
08-22-2011, 12:33 PM
مرا غم تو به خمار خانه باز آورد

ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد

دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود

هوای تو به سر تازیانه باز آورد


کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب

نهنگ عشق توام در میانه باز آورد


میانه‌ی صف مردان بدم چو گوهر تیغ

چو نقطه‌ی زرهم بر کرانه باز آورد


خدنگ غمزه زدی بر نشانه‌ی دل من

خدنگ خون به نشان از نشانه باز آورد


دلم که خدمت زلف تو کرد چون گل سر

نکرده پای گل‌آلود شانه باز آورد


شد آب و خاکم بر باد هجر، باده‌ی وصل

بیار، کاتش عشقت زبانه باز آورد


عنان عمر شد از کف رکاب می به کف آر

که دل به توبه شکستن بهانه باز آورد


تو عمر گمشده‌ی من به بوسه باز آور

که بخت گمشده‌ی من زمانه باز آورد


هزار کوه و بیابان برید خاقانی

سلامتش به سلامت به خانه باز آورد

sorna
08-22-2011, 12:33 PM
مکن کز چشم من بر خاک سیل آتشین خیزد

نترسی ز آن چنان سیلی کزو آتش چنین خیزد

گوزن آسا بنالم زار پیش چشم آهویت

چه سگ‌جانم که چندین ناله زین جان حزین خیزد


کله کژ کرده می‌آئی قبای فستقی در بر

کمانکش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد


چو تو در خنده‌ی شیرین دو چاه از ماه بنمائی

مرا در گریه‌ی تلخم دو دریا بر زمین خیزد


بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته

بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد


به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید

به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد


چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ می‌زاید

چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد


بده عناب چون سازی کمند زلف چین بر چین

مرا عناب‌وار از روی خون آلوده چین خیزد


نو باری اشک خون می‌بار خاقانی در این انده

که انده شحنه‌ی عشق است و سیم شحنه زین خیزد

sorna
08-22-2011, 12:34 PM
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد

دل را قیامت آمد شادان چگونه باشد

تو کامران حسنی از خود قیاس میکن

آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد


پیغام داده بودی گفتی که چونی از غم

آن کز تو دور ماند می‌دان چگونه باشد


هر لحظه چون گوزنان هوئی برآرم از جان

سگ‌جانم ارنه چندین هجران چگونه باشد


نالنده‌ی فراقم وز من طبیب عاجز

درمانده‌ی اجل را درمان چگونه باشد


خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران

صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد


پیش پیام و نامه‌ات بر خاک باز غلطم

در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد


نامه به موی بندی وز اشک مهر سازی

در مهر تر نگوئی عنوان چگونه باشد


بر موی بند نامه‌ات طوفات گریست چشمم

چندین به گرد موئی طوفان چگونه باشد


خاقانی است و آهی صد جا شکسته دربر

یارب که من چنینم جانان چگونه باشد

sorna
08-22-2011, 12:34 PM
شور عشق تو در جهان افتاد

بیدلان را به جان زیان افتاد

تو هنوز از جهان نزاده بدی

کز تو آوازه در جهان افتاد


آتشی زد غم تو در جانم

که شرارش بر آسمان افتاد


تو سلامت گزین که نام دلم

از ملامت به هر زبان افتاد


کار من مصلحت کجا گیرد

خاصه کاین فتنه در میان افتاد


صوتر حال خصم و خاقانی

مثل مار و باغبان افتاد

sorna
08-22-2011, 12:34 PM
عقل ز دست غمت دست به سر می‌رود

بر سر کوی تو باد هم به خطر می‌رود

در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در

عافیت از راه بم زود بدر می‌رود


از تو به جان و دلی مشتریم وصل را

راضیم ار زین قدر بیع به سر می‌رود


گرچه من اینجا حدیث از سر جان می‌کنم

نزد تو آنجا سخن از سر و زر می‌رود


جان من از خشک و تر رفته چو سیم است لیک

شعر به وصف توام چون زر تر می‌رود


نیستی آگه ز حال کز صف عشاق تو

حال چو خاقانیی زیر و زبر می‌رود

sorna
08-22-2011, 12:34 PM
روی تو را در رکاب شمس و قمر می‌رود

لعل تو را در عنان شهد و شکر می‌رود

قافله‌ی عشق تو می‌رود اندر جهان

طائفه‌ی عقل‌ها هم به اثر می‌رود


روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک

ز آتش رخسار تو تاب بصر می‌رود


بی‌تو به بازار عشق سخت کساد است صبر

نقد روانتر در او خون جگر می‌رود


حاصل خاقانی است دفتر غمهای تو

زان چون قلم بر درت راه به سر می‌رود

sorna
08-22-2011, 12:35 PM
دل سکه‌ی عشق می نگرداند

جان خطبه‌ی عافیت نمی‌خواند

یک رشته‌ی جان به صد گره دارم

صبرش گرهی گشاد نتواند


گفتی به مغان رو و به می بنشین

کاین آتش غم جز آب ننشاند


رفتم به مغان و هم ندیدم کس

کو آب طرب به جوی دل راند


ساقی دیدم که جرعه بر آتش

می‌ریزد و خاک تشنه می‌ماند


بر آتش ریزد آب خضر آوخ

من خاک و اسیر باد و او داند


چو خاک ز جرعه جوشم از غیرت

کو جرعه چرا بر آتش افشاند


دل ماند ز ساقیم غلط گفتم

آن دل که نماند ازو کجا ماند


هان چشم من است ساقی و اشکم

درد است و رخم سفال را ماند


جز ساقی و دردی سفال و می

از ششدر غم مرا که برهاند


ای پیر مغان دل شما مرغان

آمد شد ما دگر نرنجاند


خمار شما ندارد آن رطلی

کو عقل مرا تمام بستاند


کهسار شما نیارد آن سیلی

کو سنگ مرا ز جا بگرداند


خاقانی نخل عشق شد تازه

کو دست طلب که نخل جنبان

sorna
08-22-2011, 12:36 PM
تا مرا عشق یار غار افتاد

پای من در دهان مار افتاد

چکنم چون ز گلستان امید

دیده‌ام را نصیب خار افتاد


کشتی صبر من چو از غرقاب

نتوانست بر کنار افتاد


سود نکند نصیحتم که مرا

این مصیبت هزار بار افتاد


گفتی از صبر ساز دست آویز

که تو را عشق پایدار افتاد


بی‌من است این سخن تو دانی و دل

که تو را با من این قرار افتاد


رفت در شهر، آب خاقانی

کار با لطف کردگار افتاد

sorna
08-22-2011, 12:36 PM
دلبر آن به که کسش نشناسد

نوبر آن به که خسش نشناسد

ماه سی روزه به از چارده شب

که نه سگ نه عسسش نشناسد


مست به عاشق و پوشیده چنانک

کس خمار هوسش نشناسد


دل هم از درد به جانی به از آنک

هر طبیبی مجسش نشناسد


بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس

های و هوی جرسش نشناسد


کو سواری که شود کشته‌ی عشق

عقل داغ فرسش نشناسد


عاشق از روی شناسی به بلاست

خرم آن کس که کسش نشناسد


عشق را مرغ هوائی باید

کاین هوا گون قفسش نشناسد


استخوانی طلبد جان همای

که به صحرا مگسش نشناسد


آسمان هرچه بزاید بکشد

زانکه فریاد رسش نشناسد


روستم بین که به خون ریز پسر

کند آهنگ و پسش نشناسد


خوش نفس دارد خاقانی لیک

چرخ، قدر نفسش نشناسد

sorna
08-22-2011, 12:36 PM
نقش تو خیال برنتابد

حسن تو زوال برنتابد

چون روی تو بی‌نقاب گردد

آفاق جمال برنتابد


از غایت نور عارض تو

آئینه خیال برنتابد


گر بوس تو را کنند قیمت

یک عالم مال برنتابد


منمای مرا جمال ازیراک

دیوانه هلال برنتابد


از بوسه سخن نرانم ایرا

طبع تو محال برنتابد


جان بر تو کنم نثار نی‌نی

صراف سفال برنتابد


خاقانی را مکش چو کشتی

می‌دان که وبال برنتابد

sorna
08-22-2011, 12:37 PM
روی تو چون نوبهار جلوه‌گری می‌کند

زلف تو چون روزگار پرده‌دری می‌کند

والله اگر سامری کرد به عمری از آنک

چشم تو از سحرها ماحضری می‌کند


مفلسی من تو را از بر من می‌برد

سرکشی تو مرا از تو بری می‌کند


گر بکشم که گهی زلف دراز تو را

طره‌ی طرار تو طیره‌گری می‌کند


راضیم از عشق تو گر به دلی راضی است

لیک بدان نیست او جمله بری می‌کند


عقل نه همتای توست کز تو زند لاف عشق

می‌نشناسد حریف خیره سری می‌کند


عشوه‌گری می‌کند لعل تو و طرفه آنک

عقل چو خاقانیی عشوه خری می‌کند

sorna
08-22-2011, 12:37 PM
زین وجودت به جان خلاص دهند

بازت از نو وجود خاص دهند

بکشند اولت به یک دم صور

وز دم دیگرت قصاص دهند


ز آتشین پل چو تشنه در گذری

آبت از چشمه‌ی خواص دهند


مهره از باز پس بگرداند

از پسین ششدرت خلاص دهند


نام خاقانی از تو محو کنند

به بهین نامت اختصاص دهند

sorna
08-22-2011, 12:37 PM
روزم به نیابت شب آمد

جام به زیارت لب آمد

از بس که شنید یاربم چرخ

از یارب من به یارب آمد


عشق آمد و جام جام درداد

زان می که خلاف مذهب آمد


هر بار به جرعه مست گشتم

این بار قدح لبالب آمد


کاری نه به قدر همت افتاد

راهی نه به پای مرکب آمد


رفتم به درش رقیب من گفت

کاین شیفته بر چه موجب آمد


همسایه شنید آه من گفت

خاقانی را مگر تب آمد

sorna
08-22-2011, 12:37 PM
ز خوبان جز جفاکاری نیاید

ز بدعهدان وفاداری نیاید

ز ایام و ز هرک ایام پرورد

به نسبت جز جفاکاری نیاید


ز خوبان هرکه را بیش آزمائی

ازو جز زشت کرداری نیاید


ز نیکان گر بدی جوئی توان یافت

ز بد گر نیکی انگاری نیاید


ز می سرکه توان کردن ولیکن

ز سرکه می طمع داری نیاید


دلا یاری مجوی از یار بدعهد

کزان خون‌خواره غم‌خواری نیاید


پری را ماند آن بی‌شرم اگرنه

ز مردم مردم‌آزاری نیاید


به ناله یار خاقانی شو ای دل

که از یاران تو را یاری نیاید


چه سود از ناله کاندر چشم بختت

ز نفخ صور بیداری نیاید


تو یاری از حریفان تا نجوئی

کز ایشان خود بجز ماری نیاید

sorna
08-22-2011, 12:37 PM
خار غم تو گل طرب دارد

دل در پی تو سر طلب دارد

مه حلقه به گوش تو نمی‌زیبد

ور حلقه به گوش تو لقب دارد


وصل تو و زحمت رقیبانت

نخلی است که خار با رطب دارد


می‌سوز مرا که خام کس باشد

کز آتش سوختن عجب دارد


هر کو ز حدیث درد من گوید

این عذر نهد که خواجه تب دارد


وآن کس که به تو رسد مرا گوید

کو مهر تب تو بر دو لب دارد


بس تاریک است روز خاقانی

مانا که ز زلف تو نسب دارد

sorna
08-22-2011, 12:38 PM
زهر با یاد تو شکر گردد

شام با روی تو سحر گردد

درد عشق تو بوالعجب دردی است

که چو درمان کنم بتر گردد


نتواند نشاند درد دلم

گر صفاهان به گل‌شکر گردد


می‌کشم رطل عشق تا بغداد

هم کشم گر ز سر بدر گردد


بر تو تا زنده‌ام دگر نکنم

گرچه کار جهان دگر گردد


برنگردم من از تو تا عمر است

آن ندانم که عمر بر گردد


خاک روبی است بنده خاقانی

کز قبول تو نامور گردد


بنده خاقانی از تو سرور گشت

بس نماند که تاجور گردد

sorna
08-22-2011, 12:38 PM
عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد

احوال دلم باز دگر باره دگر شد

عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود

آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد


تا صاعقه‌ی عشق تو در جان من افتاد

از واقعه‌ی من همه آفاق خبر شد


تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد

از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد


در حسرت روزی که شود وصل تو روزی

روزم همه تاریک بر امید مگر شد


بد بود مرا حال بر آن شکر نکردم

تا لاجرم آن حال که بد بود بتر شد


هان ای دل خاقانی خرسند همی باش

بر هرچه خداوند قلم راند و قدر شد

sorna
08-22-2011, 12:39 PM
آن را که غم‌گسار تو باشی چه غم خورد

و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد

شادی به روی آنکه به روی تو جام می

از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد


بر درگه تو ناله کسی را رسد که او

چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد


هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان

از دست روزگار دوال ستم خورد


عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد

گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد


زلف تو کافری است که هر دم به تازگی

خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد


عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست

او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد

sorna
08-22-2011, 12:39 PM
آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود

غایت بیداد بود و عین جفا بود

قول تو دانی چه بود دام فسون بود

عهد تو دانی چه بود باد هوا بود


مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست

لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود


از تو و بیداد تو ننالم کاول

دل به تو من داده‌ام گناه مرا بود


ای دل خاقانی از گذشته مکن یاد

عاقبت این است آنچه رفت بلا بود

sorna
08-22-2011, 12:39 PM
رخ به زلف سیاه می‌پوشد

طره زیر کلاه می‌پوشد

عارض او خلیفه‌ی حسن است

از پی آن سیاه می‌پوشد


یوسفان را به چاه می‌فکند

وز جفا روی چاه می‌پوشد


بر در او ز های و هوی بتان

ناله‌ی داد خواه می‌پوشد


آهوان را به سبزه می‌خواند

دام زیر گیاه می‌پوشد


حال خاقانی ارچه می‌داند

آب خود زیر کاه می‌پوشد

sorna
08-22-2011, 12:40 PM
آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد

سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد

زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد

مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد


ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی

چون از افق برآید آفاق جان بگیرد


در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را

زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد


وصلت به کار ایشان دست از میان برآرد

گر هجر تو به زودی پای از میان بگیرد


گرخوش خوئی نداری خاقانی آن نداند

داند که خوش نگاری این را به آن بگیرد

sorna
08-22-2011, 12:40 PM
آنچه عشق دوست با من می‌کند

والله ار دشمن به دشمن می‌کند


خرمن ایام من با داغ اوست

او به آتش قصد خرمن می‌کند


این دل سرگشته همچون لولیان

باز دیگر جای مسکن می‌کند


همچو مرغی از بر من می‌پرد

نزد بدعهدی نشیمن می‌کند


می‌برد با گرگ در صحرا گله

با شبان در خانه شیون می‌کند


پیش من از عشق بر سر می‌زند

در پی اندر پی، پی من می‌کند


آه از این دل کز سر گردن‌کشی

خود خاقانی به گردن می‌کند

sorna
08-22-2011, 12:40 PM
مرد که با عشق دست در کمر آید

گر همه رستم بود ز پای درآید


ورزش عشق بتان چو پرده‌ی غیب است

هر دم ازو بازویی دگر بدر آید


نیست به عالم تنی که محرم عشق است

گر به وفا ذم کنیش کارگر آید


از پس عمری اگر یکی به من افتد

آن بود آن کز همه جهان به سر آید


طفل گزین یار تا طفیل نباشی

کانکه دگر دید با تو هم دگر آید


فتنه شدن بر گیاه خشک نه مردی است

خاصه به وقتی که تازه گل به برآید


هر که به معشوق سال‌خورده دهد دل

چون دل خاقانی از مراد برآید

sorna
08-22-2011, 12:40 PM
عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند

وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند

از سر میدان دل حمله همی آورد

بر در ایوان جان مرد همی افکند


عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است

و آمده تا هوش را خانه فروشی زند


دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد

خوی تو نیز از جفا یاری او می‌کند


با تو ز دست فلک خیره چه نالم از آنک

هست در ستم که پیش پای بره نشکند

sorna
08-22-2011, 12:41 PM
نی دست من به شاخ وصال تو بر رسید

نی و هم من به وصف جمال تو در رسید

این چشم شور بخت تو را دید یک نظر

چندین هزار فتنه ازان یک نظر رسید


عمری است کز تو دورم و زان دل شکسته‌ام

نی از توام سلام و نه از دل خبر رسید


از دست آنکه دست به وصلت نمی‌رسد

جانم ز لب گذشت و به بالای سر رسید


هر تیر کز گشاد ملامت برون پرید

بی‌آگهی سینه مرا بر جگر رسید


با این همه به یک نظر از دور قانعم

چو روزی از قضا و قدر این قدر رسید


دوری گزیدن از در تو دل نمی‌دهد

خاقانی این خبر ز دل خویش بر رسید

sorna
08-22-2011, 12:41 PM
این عشق آتشینم دود از جهان برآرد

وین زلف عنبرینت آتش ز جان برآرد

هر بامداد خورشید از رشک خاک پایت

واخجلتا سرایان سر ز آسمان برآرد


یارب چه عشق داری کازرم کس ندارد

آن را که آشنا شد از خانمان برآرد


قصد لب تو کردم زلف تو گفت هی هی

از هجر غافلی که دمار از جهان برآرد


در زلف تو فروشد کار دل جهانی

لب را اشارتی کن تا کارشان برآرد


ای هجر مردمی کن، پای از میان برون نه

تا وصل بی‌تکلف دست از میان برآرد


خاقانی این بگفت و بست از سخن زبان را

تا ناگهی نیاید کز تو فغان برآرد

sorna
08-22-2011, 12:41 PM
دلم ز هوای تو بر نمی‌گردد

هوای تو ز دلم زاستر نمی‌گردد

بدل مجوی که بر تو بدل نمی‌جویم

دگر مشو که غم تو دگر نمی‌گردد


اثر نماند ز من در غم تو این عجب است

که در دل تو ازین غم اثر نمی‌گردد


بد است کار من از فرقت تو وین بد را

هزار شکر کنم چون بتر نمی‌گردد


به زر شدی همه کارم ز وصل تو چون زر

ز بی‌زری است که کارم چو زر نمی‌گردد


مرا ز بخت خود است این و خود عجب دارم

اگر جهان به چنین بخت برنمی‌گردد


اگرچه آب فراقت ز فرق من بگذشت

دلم خوش است که کعب تو تر نمی‌گردد


کدام روز که پیش در تو خاقانی

شهیدوار به خونابه در نمی‌گردد

sorna
08-22-2011, 12:41 PM
صبح چون جیب آسمان بگشاد

هاتف صبح‌دم زبان بگشاد

پر فرو کوفت مرغ صبح‌دمی

دم او خواب پاسبان بگشاد


نفس عاشقان و ناله‌ی کوس

نفخه‌ی صور در دهان بگشاد


چشمه‌ی دل فسرده بود مرا

ز آتش صبح درزمان بگشاد


دل من بی‌میانجی از پی صبح

کیسه‌ها داشت از میان بگشاد


صبح بی‌منت از برای دلم

نافه‌ها داشت رایگان بگشاد


ریزش ابر صبحگاهی دید

طبع من چون صدف دهان بگشاد


دعوت عاشقانه می‌کردم

بخت درهای آسمان بگشاد


الصبوح الصبوح می‌گفتم

عشق خم‌خانه‌ی روان بگشاد


الرفیق الرفیق می‌راندم

رصد غیب راه جان بگشاد


شاهد دل درآمد از در من

بند لعل از شکرستان بگشاد


گه به لب‌ها ز آتش جگرم

آب حیوان به امتحان بگشاد


گه به دندان ز رشته‌ی جانم

گره‌ی غم یکان یکان بگشاد


گفت خاقانیا تو ز آن منی

این بگفت، آفتاب ران بگشاد

sorna
08-22-2011, 12:42 PM
زان بخششی که بر در عالم شد

انده نصیب گوهر آدم شد

یارب چه نطفه بود نمی‌دانم

کز وی زمانه حامله‌ی غم شد


لطف از مزاج دهر بشد گوئی

ای مرد لطف چه که وفا هم شد


زیر سپهر کیست نمی‌دانم

کز گردش سپهر مسلم شد


درهم شده است کارم و در گیتی

کار که دیده‌ای که فراهم شد


ایزد نیافرید هنوز آن دل

کاندر جهان درآمد و خرم شد


زین چرخ عمر خوار سیه کاسه

در کام دل نواله همه سم شد


زخمی رسید بر دل خاقانی

کاوقات او هزینه‌ی مرهم شد

sorna
08-22-2011, 12:42 PM
عافیت کس نشان دهد؟ ندهد

وز بلا کس امان دهد؟ ندهد

یک نفس تا که یک نفس بزنم

روزگارم زمان دهد؟ ندهد


در دلم غصه‌ای گره گیر است

چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد


کس برای گره گشادن دل

غم‌گساری نشان دهد؟ ندهد


آخر این بادبان آتشبار

بحر غم را کران دهد؟ ندهد


موج کشتی شکاف بیند مرد

تکیه بر بادبان دهد؟ ندهد


ز آسمان خواست داد خاقانی

داد کس آسمان دهد؟ ندهد

sorna
08-22-2011, 12:42 PM
دل از گیتی وفاجویی ندارد

که گیتی از وفا بویی ندارد

به دل‌جویان ندارد طالع ایام

چه دارد پس که دل‌جویی ندارد


وفا از شهربند عهد رسته است

که اینجا خانه در کویی ندارد


سلامت نزد ما دور از شما مرد

دریغا مرثیت گویی ندارد


جهان را معنی آدم به جای است

چه حاصل آدمی خویی ندارد


اگر صد گنج زر دارد چه حاصل

که سختن را ترازویی ندارد


مکش چندین کمان بر صید گیتی

که چندان چرب پهلویی ندارد


نشاید شاهدی را کرم پیله

که بیش از چشم و ابرویی ندارد


چه بینی از عروسان بربری ناز

که الا فرق و گیسویی ندارد


بنازد بر جهان خاقانی ایراک

جهان امروز چون اویی ندارد


از آن در عده‌ی عزلت نشسته است

که از زن سیرتان شویی ندارد


که از سنجاب شب تا قاقم روز

دواج همتش مویی ندارد


دل خاقانی این زخم فلک راست

که آن چوگان جز این گویی ندارد

sorna
08-22-2011, 12:43 PM
دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد

ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد

این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش

در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد


بحر نهنگ‌دار غم از موج آتشین

دود سیاه بر صدف آسمان کشد


مرغان روزگار نگر کاژدهای غم

گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد


و آن کو به گوشه‌ای ز میانه کرانه کرد

هم گوشه‌ی دلش ستم بی‌کران کشد


مسکین درخت گندم از اندیشه‌ی ملخ

ایمن نگردد ارچه سرش صد سنان کشد


خاقانی ار زبان ز سخن بست حق اوست

چند از زبان نیافته سودی زیان کشد


هرچند سوزیان زبان است گرم و خشک

خط بر خط مزور این سوزیان کشد


نای است بی‌زبان به لبش جان فرودمند

بر بط زبان وراست عذاب از زبان کشد


گر محرمان به کعبه کفن بر کتف کشند

او بر در خدای کفن در روان کشد


از زرق دوستان تبع دشمنان شود

بر فرق دشمنان رقم دوستان کشد

sorna
08-22-2011, 12:43 PM
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید

بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید

یا تو به دم صبح سلامی نسپردی

یا صبح‌دم از رشک سلامت نرسانید


من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم

چه سود که بختم سوی بامت نرسانید


باد آمد و بگسست هوا را زره ابر

بوی زره‌ی غالیه فامت نرسانید


بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد

زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید


عمری است که چون خاک جگر تشنه‌ی عشقم

و ایام به من جرعه‌ی جامت نرسانید


مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق

خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید


خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی

کو چاشنی کام به کامت نرسانید


نایافتن کام دلت کام دل توست

پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید

sorna
08-22-2011, 12:43 PM
آن کو چو تو دلربای دارد

بر فرق زمانه پای دارد

سخت آباد است خانه‌ی حسن

تا روی تو کدخدای دارد


خوش عطاری است باد شب‌گیر

تا زلف تو مشک‌سای دارد


جان کز تو در این مقام دور است

آهنگ دگر سرای دارد


هیهات که روی دل‌ربایت

با ما به وصال رای دارد


سلطان سعادت آنچنان نیست

کاندیشه‌ی هر گدای دارد


خاقانی از آسمان گذشته است

تا خاک در تو جای دارد

sorna
08-22-2011, 12:43 PM
چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید

چون پای دوست بوسم جانم بر لب آید

هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم

کز دست یارب من یارب به یارب آید


تا خط نو دمیدش بگریزم از غم او

کانگه سفر نشاید چون مه به عقرب آید

sorna
08-22-2011, 12:44 PM
آوازه‌ی جمالت اندر جهان فتاد

شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد


دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد

برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد


بر شاه‌راه سینه‌ی من سوز عشق تو

دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد


بازارگانی از دل زارتر که دید

کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد


کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد

با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد


قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم

اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد


خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند

دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد

sorna
08-22-2011, 12:44 PM
در خوشاب را لبت سخت خوش آب می‌دهد

نرگس مست را خطت خوب سراب می‌دهد

رشوه به چشم مست تو نرگس تازه می‌برد

باژ به زلف شست تو عنبر ناب می‌دهد


دیده پرآب کرده‌ای رو که به دست غمزه‌ات

هندوی دیده تیغ را بهر تو آب می‌دهد


طرفه‌تر آنکه طره‌ات سر ز خطت همی کشد

پس به تکلف اندرو حسن تو تاب می‌دهد


ور ز خطت برون نهم پای ز بهر گردنم

هم‌سر زلف سرکشت تاب طناب می‌دهد


بر سر کوی حسن تو پای دلم شکسته شد

تا چو درنگ می‌کند جان به شتاب می‌دهد

sorna
08-22-2011, 12:44 PM
عشقت آتش ز جان برانگیزد

رستخیز از جهان برانگیزد

باد سودات بگذرد بر دل

زمهریر از روان برانگیزد


خیل عشقت به جان فرود آید

سیل خون از میان برانگیزد


تا قیامت غلام آن عشقم

که قیامت ز جان برانگیزد


از برونم زبان فرو بندد

وز درونم فغان برانگیزد


تب نهانی است از غم تو مرا

لرزه از استخوان برانگیزد


ناله پیدا از آن کنم که غمت

تب عشق از نهان برانگیزد


شحنه‌ی وصل کو که هجران را

از سرم یک زمان برانگیزد


هجر بر سر موکل است مرا

از سرم گرد از آن برانگیزد


آه خاقانی از تف عشقت

آتش از آسمان برانگیزد


چون حدیثی کند دل از دهنت

باد آتش فشان برانگیزد

sorna
08-22-2011, 12:45 PM
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشه‌وار

لب‌ها بنفشه رنگ ز تب‌های بیقرار

زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند

وقت بنفشه دارم سودای بی‌شمار


من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر

زانو بنفشه رنگ‌تر از لب هزار بار


همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی

زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار


سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا

زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار


از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ

خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار


بازار دل بنفشه صفت تحفه‌ای کنم

تا دسته‌ی بنفشه نهم پیش شهریار


سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشه‌فام

اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار


تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک

بیخ بنفشه، بوی دهان شراب‌خوار


گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک

تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه‌وار

sorna
08-22-2011, 12:45 PM
پیش صبا نثار کنم جان شکوفه‌وار

کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار

ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس

این بس مرا که دیده‌ی من شد شکوفه‌بار


جانم شکوفه‌وار شکافان شد از هوس

چون ****‌ی شکوفه برانداخت نوبهار


هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان

در چشم من شکوفه‌وش آید خیال یار


شاخ شکوفه‌دار امیدم شکسته شد

چون از شکوفه قبه‌ی نو بست شاخسار


کو آن شکوفه‌ی طرب و میوه‌ی دلم

اکنون که پر طلسم شکوفه است میوه‌دار


چون زان شکوفه عارض امید به نبود

امید من بمرد به طفلی شکوفه‌وار


هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیده‌تر

خاقانی از شکوفه امید بهی مدار

sorna
08-22-2011, 12:45 PM
دل پرده‌ی عشق توست برگیر

جان تحفه‌ی وصل توست بپذیر

تن هم سگ کوی توست دانی

دانم که نیرزدت به زنجیر


گفتی که بجوی تا بیابی

جستیم و نیافتیم تدبیر


در کار دلی که گمره توست

تقصیر نمی‌کنی ز تقصیر


تیری ز قضای بد سبق کرد

آمد دل من بخست بر خیر


آن تیر ز شست توست زیرا

نام تو نوشته بود بر تیر


خاقانی اگرچه هیچ کس نیست

هم هیچ مگو به هیچ برگیر

sorna
08-22-2011, 12:45 PM
خون‌ریزی و نندیشی، عیار چنین خوش‌تر

دل دزدی و نگریزی، طرار چنین خوشتر

زان غمزه‌ی دود افکن آتش فکنی در من

هم دل شکنی هم تن، دل‌دار چنین خوش‌تر


هر روز به هشیاری نو نو دلم آزاری

مست آیی و عذر آری، آزار چنین خوش‌تر


نوری و نهان از من، حوری و رمان از من

بوس از تو و جان از من، بازار چنین خوش‌تر


الحق جگرم خوردی خون‌ریز دلم کردی

موئیم نیازردی، پیکار چنین خوش‌تر


مرغی عجب استادم در دام تو افتادم

غم می‌خورم و شادم غم‌خوار چنین خوش‌تر


من کشته دلم بالله تو عیسی و جان درده

هم عاشق ازینسان به هم یار چنین خوش‌تر


این زنده منم بی‌تو، گر باد تنم بی‌تو

کز زیستنم بی‌تو بسیار چنین خوش‌تر


خاقانی جان افشان بر خاک در جانان

کز عاشق صوفی جان ایثار چنین خوش‌تر

sorna
08-22-2011, 12:46 PM
خیز و به ایام گل باده‌ی گلگون بیار

نوبت دی فوت شد نوبت اکنون بیار

دست مقامر ببوس نقش حریفان بخواه

بزم صبوحی بساز نزل دگرگون بیار


شاهد دل ناشتاست درد زبان گز بده

مطرب جان خوش نواست نغمه‌ی موزون بیار


شرط صبوحی بود گاو زر و خون رز

خون سیاوش بده، گاو فریدون بیار


پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ

بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار


باده به کم کاسگان تا خط بغداد ده

بهر لب خاصگان یک دو خط افزون بیار


غصه‌ی ایام ریخت خون چو خاقانیی

شو دیت خون او زان می چون خون بیار

sorna
08-22-2011, 12:46 PM
بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر

در همه عالم توئی از همه بدخوی‌تر

گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده

تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر


هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو

هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر


گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بی‌وفا

لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبوی‌تر


بود گناه من آنک با تو یگانه شدم

نیست مرا ز آب چشم هیچ گنه‌شوی‌تر


تا دل من سوی توست بارگه صبر من

هست به کوی عدم بلکه از آنسوی‌تر


در صف عشاق تو کمتر خاقانی است

لیک به وصف تو در، اوست سخنگوی‌تر

sorna
08-22-2011, 12:46 PM
رحم کن رحم، نظر باز مگیر

لطف کن لطف، خبر بازمگیر

گیرم آتش زده‌ای در جانم

آخر آبم ز جگر بازمگیر


گر به مستی سخنی گفتم، رفت

سخن رفته ز سر بازمگیر


گنه کرده بناکرده شمار

عذر بپذیر و نظر بازمگیر


گلبن مهر تو در باغ دل است

آب از آن گلبن‌تر بازمگیر


از چو من هندوک حلقه بگوش

گر کله نیست کمر بازمگیر


آخر آن بوسه که روزی دادی

داده را روز دگر بازمگیر


گر زکاتی به محرم بدهی

چون خسیسان به صفر بازمگیر


های خاقانی میدان هواست

دل بدادی، سر و زر بازمگیر

sorna
08-22-2011, 12:46 PM
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار

سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار

دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده

سر صلاح ندارم سبوی باده بیار


به صبح و شام که گلگونه‌ای و غالیه‌ای است

مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار


عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد

ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار


ببین که عمر گریبان دریده می‌گذرد

بگیر دامنش از ره بسوی باده بیار


منادیان قدح را به جان زنم لبیک

چو من حریفی لبیک گوی باده بیار


صبح گویم، سبوح گوی چون باشم

چو من ملامتیی رخصه جوی باده بیار


به جویبار بهشتت چه کار خاقانی

دل تو باغ بهشت است جوی باده بیار

sorna
08-22-2011, 12:47 PM
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر

بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خون‌نگر

هست از پری رخساره‌ای در نسل آدم شورشی

شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر


من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می

این گریه‌ی ناساز بین آن خنده‌ی موزون نگر


باغی است طاووس رخش ماری است افسون‌گر در او

شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر


او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش

خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر


بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته

آن چیست کانگه دیده‌ای بازار عشق اکنون نگر


دل کشته‌ام در پای تو شب زنده دارم لاجرم

خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر


من عاشق و او بی‌خبر، او ماه نو من شیفته

او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر


در غمزه‌ی جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین

در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر

sorna
08-22-2011, 12:47 PM
سرهای سراندازان در پای تو اولی‌تر

در سینه‌ی جان‌بازان سودای تو اولی‌تر

ای جان همه عالم، ریحان همه عالم

سلطان همه عالم مولای تو اولی‌تر


ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران

صبر همه مستوران، رسوای تو اولی‌تر


خواهی که کشی یاری آن یار منم آری

گر کشتنیم باری در پای تو اولی‌تر


خرم‌ترم اینک بین از خوی توام غمگین

کز هرچه کند تسکین صفرای تو اولی‌تر


دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند

چون جای تو او داند او جای تو اولی‌تر


رای تو به کین‌توزی دارد سر جان‌سوزی

چون نیست لبت روزی هم رای تو اولی‌تر


تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی

یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولی‌تر

sorna
08-22-2011, 12:47 PM
فتاده‌ام به طلسم کشاکش تقدیر

نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامن‌گیر

دل رمیده و شوق بهانه خود دارم

که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر


چه طرف‌ها که نبستم ز رهنمائی دل

دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر


خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد

رمیده خاطرم از دام راه بی‌تاثیر


نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است

مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر


دلی که بال و پری در هوای خاک بزد

ندید خواب شکفتن چو غنچه‌ی تصویر


ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم

حدیث از جگر پاره می‌کنم تفسیر


تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد

چرا غزال قناعت نمی‌کنی تسخیر


ز فیض دولت بیدار دیده می‌خواهم

که صبح را دهم از گریه توشه‌ی شب‌گیر


تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی

ز گرد کوره‌ی وارستگی طلب اکسیر

sorna
08-22-2011, 12:48 PM
روز عمرم در شب افتاده است باز

وز شبم روز عنا زاده است باز

گویی اندر دامن آمد پای دل

کز پی آن در سر افتاده است باز


چون نشینم کژ که خورشید امید

راست بالای سر استاده است باز


قسم هرکس جرعه بود از جام غم

قسم من تا خط بغداد است باز


همچو آب از آتش و آتش ز باد

دل به جوش و تن به فریاد است باز


شایدم کالماس بارد چشم از آنک

بند بر من کوه پولاد است باز


شد زبانم موی و شد مویم زبان

از تظلم کاین چه بیداد است باز


سینه‌ی من کآسمان در خون اوست

از خرابی محنت آباد است باز


از مژه در آتشین آبم که دل

تف این غمها برون داده است باز


رخت جان بربند خاقانی ازآنک

دل در غم‌خانه بگشاده است باز

sorna
08-22-2011, 12:48 PM
ای دل آن زنار نگسستی هنوز

رشته‌ی پندار نگسستی هنوز

خاک هر پی خون توست از کوی یار

پی ز کوی یار نگسستی هنوز


در سر کار هوا شد دین و دل

هم نظر زان کار نگسستی هنوز


تن چو جان از دیده نادیدار ماند

دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز


بر سر بازار عشق آبت برفت

پای ز آن بازار نگسستی هنوز


تاختی بر اسب همت سال‌ها

تنگ آن رهوار نگسستی هنوز


رشته‌ی جانت ز غم یک تار ماند

شکر کن کان تار نگسستی هنوز


لاف یک‌رنگی مزن خاقانیا

کز میان زنار نگسستی هنوز

sorna
08-22-2011, 12:48 PM
دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز

میی به ساغر من همچو آفتاب بریز

هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب

به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز


نقاب برفکن و آتشی به جانم زن

ز دیده‌ی تر من همچو شمع، آب بریز


دلم ز دست تو آباد گر نمی‌گردد

بیار آتش و درخانه‌ی خراب بریز


لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند

در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز


گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند

تو رشحه‌ای ز کرم‌های بی‌حساب بریز


ببین به دیده‌ی انصاف نظم خاقانی

طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز

sorna
08-22-2011, 12:49 PM
از این ده رنگ‌تر یاری نپندارم که دارد کس

ازین بی‌نورتر کاری نپندارم که دارد کس

نماند از رشته‌ی جانم بجز یک تار خون‌آلود

ازین باریک‌تر تاری نپندارم که دارد کس


مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا

ازین بتر گره‌کاری نپندارم که دارد کس


دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش

ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس


نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش

ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس


اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی

ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس

sorna
08-22-2011, 12:50 PM
بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس

تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس

منسوخ کن حدیث جهان را که در جهان

هرگز دو دوست یک‌دل و همدم نیافت کس


آن حال کز وفای سگی باز گفته‌اند

دیری است تا ز گوهر آدم نیافت کس


در ساحت زمین مطلب کیمیای انس

کاندر خزانه‌ها فلک هم نیافت کس


چندین مگوی مرهم و مرهم که هر که بود

در خستگی فروشد و مرهم نیافت کس


در چار بالش عدم آی از بساط کون

کاینجا دم مراد مسلم نیافت کس


چون قفل و پره آلت بند است روز و شب

زان لاجرم کلید در غم نیافت کس


خاقانیا ز عالم وحشت مجوی انس

کانفاس عیسی از دم ارقم نیافت کس

sorna
08-22-2011, 12:50 PM
مه نجویم، مه مرا روی تو بس

گل نبویم، گل مرا بوی تو بس

عقل من دیوانه‌ی عشق تو شد

بندش از زنجیر گیسوی تو بس


اشک من باران بی‌ابر است لیک

ابر بی‌باران خم موی تو بس


آینه از دست بفکن کز صفا

پشت دست آئینه‌ی روی تو بس


رنگ زلفت بس شب معراج من

قاب قوسینم دو ابروی تو بس


طالب ظل همائی نیستم

سایه‌ی دیوار در کوی تو بس


آسمان در خون خاقانی چراست

کاین مهم را نامزد خوی تو بس

sorna
08-22-2011, 12:50 PM
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش

به دل چون رنگ بر گل می‌دود زخم نمایانش

همین بس در بهارستان محشر خون‌بهای من

غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش


گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه می‌گردد

به عارض تا فتاد از تاب بی‌گلهای خندانش


نشانش از که می‌پرسی سراغش از که می‌گیری

گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش


ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد

تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگس‌ستانش


میان انجمن ناگفتنی بسیار می‌ماند

من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش


در آغوش دو عالم غنچه‌ی زخمی نمی‌گنجد

هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش


من مخمور اگر مستم ز چشم یار می‌دانم

مرا از من جدا کرده اشارت‌های پنهانش


پریشان می‌شوی حال دل عاشق چه می‌پرسی

نمی‌داند اجل تعبیر یک خواب پریشانش


بنازم شان بی‌قدری من آن بی‌دست و پا بودم

که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش


ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی

دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش

sorna
08-22-2011, 12:50 PM
هر دل که غم تو داغ کردش

خون جگر آمد آب‌خوردش

چون کوشم با غمت که گردون

کوشید و نبود هم نبردش


در درد فراق تو دل من

جان داد و نکرد هیچ دردش


دور از تو گذشت روز عمرم

نزدیک شد آفتاب زردش


در بابل اگر نهند شمعی

زینجا بکشم به باد سردش


وصل تو دواسبه رفت چون باد

هیهات کجا رسم به گردش


خاقانی را جهان سرآمد

دریاب که نیست پایمردش


خاصه که به شعر بی‌نظیر است

در جمله‌ی آفتاب گردش

sorna
08-22-2011, 12:51 PM
عقل ما سلطان جان می‌خواندش

مجلس‌افروز جهان می‌خواندش

نسر طائر تا لب خندانش دید

طوطی شکرفشان می‌خواندش


تا ملاحت را به حسن آمیخته است

هر که این می‌بیند آن می‌خواندش


تا لبش را لب نخوانی زینهار

زانکه روح القدس جان می‌خواندش


تا خیال لعل او در چشم ماست

هرچه در کون است کان می‌خواندش


کوی او از اختران چشم من

هر که دیده است آسمان می‌خواندش


کمترین وصاف او خاقانی است

کاسمان صاحب‌قران می‌خواندش

sorna
08-22-2011, 12:51 PM
چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش

صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش

بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان

همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش


اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی

نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش


به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید

ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش


چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو

گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش


لب اوست لعل و شکر من اگر نه شور بختم

شکرین چراست بر من سخنان چون شرنگش


لب اوست آب حیوان دلم از طلب سکندر

خضر دگر شوم من اگر آرمی به چنگش

sorna
08-22-2011, 12:51 PM
بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم

آتشین آب و گلین رطل کند درمانم

دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا

گر دهد جام زرم دست بر او افشانم


منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می

کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم


رطل دریا صفت آرید که جام زردشت

گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم


دوستانم همه انصاف دهند از پی من

که چه انصاف ده و جورکش دورانم


گوش ماهی است نه خورد من و نه هم جام است

به گلین رطل دل از بند خرد برهانم


من که دریاکش و سرمست چو دریا باشم

گوش ماهی چه کنم؟ جام صدف چه ستانم


بوی خاکی که من از رطل گلین می‌شنوم

بردمد از بن هر موی گل و ریحانم


همه ماهی تن و آورده به کف جام صدف

من نهنگم نه حریف صدف ایشانم


ساقی است آهوی سیمین و از آن زرین گاو

خون خرگوش کند آب‌خور مارانم


گاو زر ده به کف سامری و در کف من

آب خضری که در او آتش موسی رانم


جز بدین رطل گلین هیچ عمارت نکنم

چار دیوار گلین را که در او مهمانم


آهنین جامم و پر آه و انین دارم جان

نزیم بی‌دمکی آب که هم حیوانم


جوهری مغ شده و درج سفالین خم می

وز نگین گهر و رطل گلین میزانم


سیصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد

سیصد و شصت درم سنگ گهر وزانم


هر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند

من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانم


ای عجب دل سبک و درد گرانتر شودم

هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانم


دوش با رطل گلین و می رنگین گفتم

کز شما گشت غم‌آباد دل ویرانم


ای می و رطل ندانم ز کدام آب و گلید

کاتش درد نشاندن به شما نتوانم


رطل بگریست که من ز آب و گل پرویزم

می بنالید که من خون دل خاقانم


چون به می خون جهان در گل افسرده خورم

چه عجب گر نتوان یافت به دل شادانم

sorna
08-22-2011, 12:52 PM
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبح‌دم

پای نومیدی به دامان درکشم هر صبح‌دم

سایه با من هم‌نشین و ناله با من هم‌دم است

جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبح‌دم


ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه

شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبح‌دم


عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او

من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح‌دم


ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر

پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبح‌دم


هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را

دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبح‌دم


بس که می‌جویم سواری بر سر میدان عقل

تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبح‌دم


هر شب از سلطان عشقم در ستکانی‌ها رسد

تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبح‌دم


دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند

گر همه زهر است آسان درکشم هر صبح‌دم


نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است

من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبح‌دم


دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من

آشکارا خون مژگان درکشم هر صبح‌دم


گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک

خون چشم رواق افشان درکشم هر صبح‌دم


دهر ویران را بجز آرایش طاقی نماند

خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبح‌دم


آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه

پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبح‌دم


چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او

شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبح‌دم


از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی

خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبح‌دم

sorna
08-22-2011, 12:52 PM
کو صبح که بار شب کشیدم

در راه بلا تعب کشیدم

صبرم نکشید تا سحر زآنک

از موکب غم شغب کشیدم


جان هم نکشد به حیله تا روز

من تا به سحر عجب کشیدم


زنده به امید صبح ماندم

تا صبح بدین سبب کشیدم


دارم ز خمار چشم میگون

بی‌آنکه می طرب کشیدم


صبحا به گلاب ژاله بنشان

این درد سری که شب کشیدم


بر چرخ کمان کشیدم از دل

کز آتش دل لهب کشیدم


تیرم همه بر نشانه شد راست

هر چند کمان به چپ کشیدم


پر آبله شد لبم ز بس تف

کز سینه به سوی لب کشیدم


گویند لب تو را چه افتاد

این عذر نهم که تب کشیدم


کردم طلب و نیافتم اهل

اکنون قدم از طلب کشیدم


خاقانی‌وار خط واخواست

بر عالم بوالعجب کشیدم

sorna
08-22-2011, 12:53 PM
نه رای آنکه ز عشق تو روی برتابم

نه جای آنکه به جوی تو بگذرد آبم

به جستجوی تو جان بر میان جان بندم

مگر وصال تو را یابم و نمی‌یابم


ز بس که از تو فغان می‌کنم به هر محراب

ز سوز سینه چو آتشکده است محرابم


برای بوی وصال تو بنده‌ی بادم

برای پاس خیال تو دشمن خوابم


اگر به جان کنیم حکم برنتابم سر

مکن جفا که جفای تو برنمی‌تابم


کجا توانم پیوست با تو کز همه روی

شکسته چون دل خاقانی است اسبابم

sorna
08-22-2011, 12:53 PM
از دهر غدر پیشه وفائی نیافتم

وز بخت تیره رای صفایی نیافتم


بر رقعه‌ی زمانه قماری نباختم

کورا بهر دو نقش دغایی نیافتم


آن شما ندانم و دانم که تا منم

کار زمانه را سر و پایی نیافتم


سایه است هم‌نشینم و ناله است هم‌دمم

بیرون ازین دو، لطف نمائی نیافتم


ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل

کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم


از دوستان عهد بسی آزموده‌ام

کس را بگاه عهد وفایی نیافتم


زین پس برون عالم جویم وفا و عهد

کاندر درون عالم جایی نیافتم


بر سینه شاخ شاخ کنم جامه شانه‌وار

کز هیچ سینه بوی رضایی نیافتم


مانا که مردمی به عدم بازرفت از آنک

نگذشت یک زمان که جفایی نیافتم


در بوستان عهد شنیدم که میوهاست

جستم به چند سال و گیایی نیافتم


زان طبخ‌ها که دیگ سلامت همی پزد

خوش‌خوارتر ز فقر ابایی نیافتم


بر زخمها که بازوی ایام می‌زند

سازنده‌تر ز صبح دوایی یافتم


خاقانیا بنال که بر ساز روزگار

خوشتر ز ناله‌ی تو نوایی نیافتم

sorna
08-22-2011, 12:53 PM
از گشت چرخ کار به سامان نیافتم

وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم

زین روزگار بی‌بر و گردون کژ نهاد

یک رنج بازگوی که من آن نیافتم


نطقم از آن گسست که همدم ندیده‌ام

دردم از آن فزود که درمان نیافتم


از قبضه‌ی کمان فلک بر دلم به قهر

تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم


خوانی نهاد دهر به پیشم ز خوردنی

جز قرص آفتاب در آن خوان نیافتم


بر ابلق امید نشستم به جد و جهد

جولان نکرد بخت که میدان نیافتم


بر چرخ هفتمین شدم از نحس روزگار

یک هم‌نشین سعد چو کیوان نیافتم


پشتم شکست چرخ که رویم نگه نداشت

آبم ببرد دهر کز او نان نیافتم


در مصر انتظار چو یوسف بمانده‌ام

بسیار جهد کردم و کنعان نیافتم


گوئی سکندرم ز پی آب زندگی

عمرم گذشت و چشمه‌ی حیوان نیافتم


ز افراسیاب دهر خراب است ملک دل

دردا که زور رستم دستان نیافتم


گویا ترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز

خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم


خاقانیا تو غم خور کز جور روزگار

یک رادمرد خوش‌دل و خندان نیافتم


داد سخن دهم که زمانه به رمز گفت

آن یافتم ز تو که ز حسان نیافتم

sorna
08-22-2011, 12:53 PM
بر سریر نیاز می‌غلطم

بر چراگاه ناز می‌غلطم

خوش خوش آید مرا که پیش درت

به سر خاک باز می‌غلطم


پیش زخم تو کعبتین کردار

بر بساط نیاز می‌غلطم


زیر دست غم تو مهره صفت

در کف حقه باز می‌غلطم


تو مرا می‌کشی به خنجر لطف

من در آن خون به ناز می‌غلطم


پس مرا خون دوباره می‌ریزی

من به خونابه باز می‌غلطم


از پی سجده‌ی رخ تو چنان

عابدان در نماز می‌غلطم


بر سر سنبل رخ تو چنانک

آهوان در طراز می‌غلطم


بر سر آتش غمت چو سپند

با خروش و گداز می‌غلطم


تو کشان زلف و من چو گربه بر آن

سنبل دل نواز می‌غلطم


پیش زلفت چو کبک خسته جگر

زیر چنگال باز می‌غلطم

sorna
08-22-2011, 12:54 PM
با بخت در عتابم و با روزگار هم

وز یار در حجابم و از غم‌گسار هم

بر دوستان نکالم و بر اهلبیت نیز

بر آسمان وبالم و بر روزگار هم


اندر جهان منم که محیط غم مرا

پایان پدید نیست چه پایان کنار هم


حیرانم از سپهر چه حیران؟ که مست نیز

محرومم از زمانه، چه محروم؟ خوار هم


روزم به غم فروشد، لابل که عمر نیز

حالم بهم برآمد لابل که کار هم


کس را پناه چون کنم و راز چون دهم

کز اهل بی‌نصیبم و از راز دار هم


بر بوی هم‌دمی که بیابم یگانه رنگ

عمرم در آرزو شد و در انتظار هم


امروز مردمی و وفا کیمیا شده است

ای مرد کیمیا چه؟ که سیمرغ‌وار هم


بر مردم اعتماد نمانده است در جهان

گفتی که اعتماد، مگو زینهار هم


گویند کار طالع خاقانی از فلک

امسال بد نبود، چو امسال، پار هم


با این همه به دولت احمد در این زمان

سلطان منم بر اهل سخن، کام کار هم

sorna
08-22-2011, 12:54 PM
در سایه‌ی غم شکست روزم

خورشید سیاه شد ز سوزم

از دود جگر سلاح کردم

تا کین دل از فلک بتوزم


تنها همه شب من و چراغی

مونس شده تا بگاه روزم


گاهی بکشم به آه سردش

گاه از تف سینه برفروزم


یک اهل نماند پس چرا چشم

زین پرده در آن فرو ندوزم


خاقانی دل شکسته‌ام، باش

تا عمر چه بردهد هنوزم

sorna
08-22-2011, 12:54 PM
در سینه نفس چنان شکستم

کز ناله‌ی دل جهان شکستم

دل آتش غصه در میان داشت

آب از مژه در میان شکستم


بردم به سرشک خون شبیخون

تا لشکر شبروان شکستم


از ناله در آن گران رکابی

الحق سپه گران شکستم


از بس که زدم در سحرگاه

آخر در آسمان شکستم


بر مرده دلان به صور آهی

این دخمه‌ی باستان شکستم


چو ناوکیان به ناوک صبح

در روی فلک کمان شکستم


با صف حواریان صفه

برخوان مسیح نان شکستم


هر خار که گلبن طمع داشت

در چشم نمک فشان شکستم


دیدم که زبان سگ گزنده است

دندان جفاش از آن شکستم


ترسم که برآرد آشکارا

آن دندان کز نهان شکستم


آب رخم آتش جگر برد

من پل همه بر زبان شکستم


من بودم و یک کلید گفتار

هم در غلق دهان شکستم


چون طبع طفیل آرزو بود

حالیش به امتحان شکستم


هر روز هزار تازیانه

بر طبع طفیل‌سان شکستم


روئین دژ آز را گشادم

و آوازه‌ی هفت‌خوان شکستم


خاقانی دل‌شکسته‌ام لیک

دل بهر خلاص جان شکستم

sorna
08-22-2011, 12:55 PM
ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم

ز پاک‌بازی نقش فنا فرو خواندیم

به نعش عالم جیفه نماز برکردیم

به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم


همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما

نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم


چراغ‌وار به کشتن نشسته بر سر نطع

به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم


به یک دو شب به سه چار اهل پنج شش ساعت

به هفت هشت حیل نه ده آرزو راندیم


به بیست سی غم و چل پنجه‌اند هان چون صید

به شصت واقعه هفتاد روز درماندیم


ز بس که تیغ زبان موی کرد خاقانی

تن چو موی به مویه ز تیغ برهاندیم

sorna
08-22-2011, 12:55 PM
گر به عیار کسان از همه کس کمتریم

هیچ کسان را به نقد از همه محرم‌تریم

گر به امیدی که هست دولتیان خرم‌اند

ما به قبولی که نیست از همه خرم‌تریم


گر تو به کوی مراد راه مسلم روی

ما به سر کوی عجز از تو مسلم‌تریم


صاف طرب شرب توست چون که فراهم نه‌ای

دردی غم قوت ماست وز تو فراهم‌تریم


غصه‌ی تلخ از درون خنده‌ی شیرین زنیم

روی ترش چون کنیم نز گل تر کمتریم


گر تو چو بلعم به زهد لاف کرامت زنی

ما ز سگی دم زنیم وز تو مکرم‌تریم


خرمن عمر ای دریغ رفت به باد محال

در خوی خجلت ز عمر از مژه پرنم‌تریم


گرچه بهین عمر شد روز به پیشین رسید

راست چو صبح پسین از همه خوشدم تریم


گفتی خاقانیا کز غم تو بی‌غمیم

گر تو ز ما بی‌غمی ما ز تو بی‌غم‌تریم

sorna
08-22-2011, 12:55 PM
تا چند ستم رسیده باشم

چون سایه ز خود رمیده باشم

لب بسته گلو گرفته چون نای

نالان و ستم رسیده باشم


انصاف بده چرا ننالم

کانصاف ز کس ندیده باشم


چند از سگ ابلق شب و روز

افتاده‌ی سگ گزیده باشم


چند از پی آب‌دست هر خس

چون بلبله قد خمیده باشم


تا کی چو ترازو از زبانی

در گردن زه کشیده باشم


طیار شوم زبان ببرم

تا راست روی گزیده باشم


چون صبح و محک به راست گویی

گویای زبان بریده باشم


گوئی که ز غم مجوش و مخروش

این پند بسی شنیده باشم


درجوش و خروش ابر و بحرم

نتوانم کرمیده باشم


خاقانی دلفکارم آری

اندیک نه شوخ‌دیده باشم

sorna
08-22-2011, 12:55 PM
نماند اهل رنگی که من داشتم

برفت آب و سنگی که من داشتم

به بوی دل یار یک‌رنگ بود

به منزل درنگی که من داشتم


برد رنگ دیبا هوا لاجرم

هوا برد رنگی که من داشتم


خزان شد بهاری که من یافتم

کمان شد خدنگی که من داشتم


بجز با لب و چشم خوبان نبود

همه صلح و جنگی که من داشتم


چو شیر، آتشین چنگ و چست آمدم

پی هر پلنگی که من داشتم


کنون جز به تعویذ طفلان درون

نبینند چنگی که من داشتم


نه خاقانیم نام گم کن مرا

که شد نام و ننگی که من داشتم

sorna
08-22-2011, 12:56 PM
از هستی خود که یاد دارم

جز سایه نماند یادگارم

ور سایه ز من بریده گردد

هم نیست عجب ز روزگارم


چون یار ز من برید سایه

چون سایه ز من رمید یارم


از هم‌نفسان مرا چراغی است

زان هیچ نفس زدن نیارم


زان بیم که از نفس بمیرد

در کام نفس شکسته دارم


چون هم‌نفسی کنم تمنا

بر آینه چشم برگمارم


ترسم ز نفاق آینه هم

زان نتوانم که دم برآرم


خاقانی‌وار وام ایام

از کیسه‌ی عمر می‌گزارم

sorna
08-22-2011, 12:56 PM
گرچه به دست کرشمه‌ی تو اسیرم

از سر کوی تو پای بازنگیرم


زخم سنان تو را سپر کنم از دل

تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم


خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم

کز توی ناحق گزار نیست گزیرم


ساخته‌ام با بلای عشق تو چونانک

گر عوضش عافیت دهی نپذیرم


بی‌تو چو شمعم که زنده دارم شب را

چون نفس صبح‌دم دمید، بمیرم


زخمه‌ی عشق تو راست از دل من ساز

زاری خاقانی است ناله‌ی زیرم

sorna
08-22-2011, 12:56 PM
منم آن کز طرب غمین باشم

لیکن از غم طرب گزین باشم

درد غم بایدم نه صاف طرب

زانکه با دردکش قرین باشم


یک‌دم و نیم جان گرو دارم

من مقامر دلم چنین باشم


سه یک دوستان سه شش خواهم

که همه با گرو به کین باشم


ور سه شش نقش خویش یک بینم

هم نخواهم که نقش‌بین باشم


راست بیرون دهم همه کژ خویش

گرچه کژ نقش چون نگین باشم


آفتابم که خاک ره بوسم

نه هلالم که نازنین باشم


نه چنوهم کمان کشم بر خلق

بهر یک شب که در کمین باشم


جرعه برچیند آفتاب از خاک

من هم از خاک جرعه چین باشم


کو خرابات کهف شیر دلان

تا سگ آستان نشین باشم


نه نه آن جمع هفت مردانند

من که باشم که هشتمین باشم


من که باشم که در وجود نیم

تا در این دور کم حزین باشم


یا به صد سال پیش ازین بودم

یا به صد سال بعد ازین باشم


چون من از عهد هیچ نندیشم

از بدی عهد چون غمین باشم


چون من امروز در میانه نیم

چه میانجی کفر و دین باشم


من نه خاقانیم که خاقانم

تا کله‌دار راستین باشم


شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک

مبدع معنی آفرین باشم

sorna
08-22-2011, 12:56 PM
دردی که مرا هست به مرهم نفروشم

ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم

بگداخت مرا مرهم و بنواخت مرا درد

من درد نوازنده به مرهم نفروشم


ای خواجه من و تو چه فروشیم به بازار

شادی بفروشی تو و من غم نفروشم


رازی که چو نای از لب یاران ستدم من

از راه زبان بر دل همدم نفروشم


آری منم آن نای زبان گم شده کاسرار

الا ز ره چشم به محرم نفروشم


چون نای شدم سر چو زبان گم شده خواهم

تا پیش ز کس دم نخرم دم نفروشم


من نیست شدم نیست شدن مایه‌ی هستی است

این نیست به هستی ابد کم نفروشم


کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را

کان تیغ به صد تاج سر جم نفروشم


لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش

زهری که به صد مهره‌ی ارقم نفروشم


دستار به سرپوش زنان دادم و حقا

کنرا به بهین حله‌ی آدم نفروشم


زان مقنعه کان شاه به بهرام فرستاد

یک تار به صد مغفر رستم نفروشم


زین خام که دارد جگر پخته تریزش

پرزی به هزار اطلس معلم نفروشم


این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست

حقا که به شش روز مسلم نفروشم


گفتی نکنی خدمت سلطان، نکنم نی

یک لحظه فراغت به دو عالم نفروشم


گویند که خاقانی ندهد به خسان دل

دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم


بر کور دلان سوزن عیسی نسپارم

بر پرده‌دران رشته‌ی مریم نفروشم

sorna
08-22-2011, 12:57 PM
خون دلم مخور که غمان تو می‌خورم

رحمی بکن که زخم سنان تو می‌خورم

هر می که دیده ریخت به پالونه‌ی مژه

یاد خیال انس رسان تو می‌خورم


گفتی چه می‌خوری که سفالین لبت پر است

درد فراق ناگذران تو می‌خورم


ای ساقی فراق گرانی همی برم

نوشی بزن سبک که گران تو می‌خورم


طعنه زنی مرا که غم جان همی خوری

جان آن توست من غم از آن تو می‌خورم


هر دشمنی که زهر دهد دوستکانیم

زهرش به یاد نوش لبان تو می‌خورم


گفتی که از سگان کی؟ از سگان تو

کسیب دست سنگ فشان تو می‌خورم


رنجه مکن زبانت به دشنام چون منی

حقا که من دریغ زبان تو می‌خورم


بر دست تو چو تیر تو لرزم ز چشم بد

هرگه که زخم تیر و کمان تو می‌خورم


مسمار بر لبم زدی و نعل بر جبین

پس ذم کنی مرا که غمان تو می‌خورم


من خاک پایم آب دهان ز آتش هوات

وانگه چو نای دم ز دهان تو می‌خورم


کافور دان شود ز دم سرد من فلک

از بس که دم ز غالیه دان تو می‌خورم


بردی گمان که بر دل خاقانی اندهی است

من اندهش به بوی گمان تو می‌خورم


خاک توام ولیک چه خاکی که جرعه ریز

از جام شاه ملک ستان تو می‌خورم

sorna
08-22-2011, 12:57 PM
ما از عراق جان غم آلود می‌بریم

وز آتش جگر دل پردود می‌بریم

در گریه‌ی وداع تذروان کبک لب

طاووس‌وار پای گل‌آلود می‌بریم


شب‌ها ز بس که سوزش تب‌ها همی کشیم

لب‌ها کبود و آبله فرسود می‌بریم


داریم درد فرقت یاران گمان مبر

کاندوه بود یا غم نابود می‌بریم


یاری ز دست رفته غم کار می‌خوریم

مایه زیان شده هوس سود می‌بریم


خونین دلی به صبر سر اندوده وز سرشک

خاکین رخی چو کاه گل‌اندود می‌بریم


گل درد سر برآورد و ما درد سر چو گل

دیر آوریم و زحمت خود زود می‌بریم


گفتی چو می‌برید ز بغداد زاد راه

صد دجله خون که دیده به پالود می‌بریم

sorna
08-22-2011, 12:57 PM
الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم

چون مغان از قله‌ی می قبله‌ای برساختیم

شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند

کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم


خواجه‌ی جان گو مسلسل باش چون راهب که ما

میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم


کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم

گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم


کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک

هفته‌ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم


آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب

عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم


بر پری‌روی سلیمانی برافشاندیم پاک

سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم


غصه‌ی عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل

زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم


خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای

هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم

sorna
08-22-2011, 12:57 PM
به کوی عشق تو جان در میان راه نهم

کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم

گرم به شحنگی عاشقان فرود اری

خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم


گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند

نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم


به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود

هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم


به آسمان شکنی آه من میان دری است

مراد آه توئی در کنار آه نهم


اگر به خدمت دست تو دررسد لب من

ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم


به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند

منم که سر به خط آن خط سیاه نهم


گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده

که این گدای تو را داغ پادشاه نهم

sorna
08-22-2011, 12:58 PM
ای قوم الغیاث که کار اوفتاده‌ایم

یاری دهید کز دل یار اوفتاده‌ایم

از ره روان حضرت او بازمانده‌ایم

از کاروان گسسته و بار اوفتاده‌ایم


در صدر دیده‌ای که چه اقبال دیده‌ایم

بر آستان نگر که چه زار اوفتاده‌ایم


از من دواسبه قافله‌ی صبر درگذشت

ما در میان راه و غبار اوفتاده‌ایم


اندر بلا همی کندم آزمون بلی

در آتش از برای عیار اوفتاده‌ایم


ای کاش یار غار نرفتی ز دست من

اکنون که پای بر دم مار اوفتاده‌ایم


خاقانی عزیز سخن بودم ای دریغ

آخر چه اوفتاد که خوار اوفتاده‌ایم

sorna
08-22-2011, 12:58 PM
یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیده‌ام

زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیده‌ام

دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست

مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیده‌ام


بی‌میانجی زبان و زحمت گوش آن زمان

لابه‌ها بنموده‌ام لبیک‌ها بشنیده‌ام


گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو

هم به دست اشک در پای غمش پاشیده‌ام


از نحیفی همچو تار رشته‌ام در عقد او

لاجرم هم بستر اویم وز او پوشیده‌ام


گرچه آن خوش لب جهان خرمی را برفروخت

من به دندان محنت او را به جان بخریده‌ام


او مرا بی‌زحمت من دوست دارد زین قبل

دشمن خاقانیم تا مهر او بگزیده‌ام

sorna
08-22-2011, 12:58 PM
زنگ دل از آب روی شستیم

وز درد هوا سبوی شستیم

دل را به کنار جوی بردیم

وز یار کناره جوی شستیم


از شهر شما دواسبه راندیم

از خون سر چار سوی شستیم


جان را به وداع آفرینش

از عالم تنگ خوی شستیم


سجاده به هشت باغ بردیم

دراعه به چار جوی شستیم


نه قندز شب نه قاقم روز

چون دست ز هر دو موی شستیم


گفتی که دهان به هفت خاک آب

از یاد خسان بشوی، شستیم


گفتی ز جهان نشسته‌ای دست

در گوش جهان بگوی شستیم


از زن صفتی به آب مردی

حیض همه رنگ و بوی شستیم


زان نفس که آب روی جستی

ما دست ز آبروی شستیم


خاقانی‌وار تخته‌ی عمر

از ابجد گفت‌گوی شستیم

sorna
08-22-2011, 12:58 PM
این خود چه صورت است که من پای‌بست اویم

وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم

او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد

من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم


هر شب به سیر کویش از کوچه‌ی خرابات

نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم


یک شب وصال داد مرا قاصد خیال

با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم


مانا که صبح صادق غماز بود اگر نه

این فتنه از که خاست که من هم نشست اویم


آوازه شد به شهری و آگاه گشت شاهی

کو عشق‌دان من شد من بت‌پرست اویم


خاقانیم که مرگم از زندگی است خوش‌تر

تا چون که نیست گردم داند که هست اویم

sorna
08-22-2011, 12:59 PM
گفتم آه آتشین بس کن، نه من خاک توام

نه مسلسل هم‌چو آبم تا هوسناک توام

مهره‌ی افعی است آن لب زهر افعی باک نیست

ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام


گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است

من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام


بس که سربسته چو غنچه دردسر دارم چو بید

چون شکوفه نشکفم کز سرو چالاک توام


خاک شهرت می‌بری کاب و هوا نگزایدت

با خودم بر کاخر از روی هوا خاک توام


قفل مهر از سینه چون برداشتی خاقانیا

نه کلید گنج خانه‌ی خاطر پاک توام

sorna
08-22-2011, 12:59 PM
نام تو چون بر زبان می‌آیدم

آب حیوان در دهان می‌آیدم

تا لب من خاک‌بوس کوی توست

هردم از لب بوی جان می‌آیدم


گر قدم بر آسمانم پیش تو

فرق سر بر آستان می‌آیدم


تا همایم خوانده‌ای در کام دل

هر نواله استخوان می‌آیدم


وارهان زین دام‌گاه غم مرا

کرزوی آشیان می‌آیدم


مایه عشق توست چون او حاصل است

شاید ار عمری زیان می‌آیدم


در صف عشاق خاقانی منم

کاسب معنی زیر ران می‌آیدم

sorna
08-22-2011, 12:59 PM
از تف دل آتشین دهانم

زان نام تو بر زبان نرانم


ترسم که چو صبر از غم تو

نام تو بسوزد از زبانم


فریاد کز آتش دل من

فریاد بسوخت در دهانم


بالای سر ایستاد روزم

در پستی غم فتاد جانم


مشتی خاکم سبکتر از باد

هم کشتی آهن گرانم


گر آهن نیستی تف آه

با خود بردی بر آسمانم


چون ریمهن ز بند آهن

پالوده‌ی سوخته روانم


لب‌تشنه‌ترم ز سگ گزیده

از دست کس آب چون ستانم


وز کوی کس آب چون توان خواست

کآتش ندهند رایگانم


دور از تو ز بی‌تنی که هستم

چون وصل تو هست بی‌نشانم


مجهول کسی نیم، شناسند

من شاعر صاحب القرانم


از من اثری نماند ماناک

خاقانی دیگرم، نه آنم

sorna
08-22-2011, 01:00 PM
کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم

دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم

سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم

رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم


آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان

من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم


عید است این که بر جان کشتن حواله کردی

چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم


نی کم سعادت است این کامد غم تو در دل

چون دل سرای غم شد شادان چرا ندارم


تا خود پرست بودم کارم نداشت سامان

چون بی‌خودی است کارم سامان چرا ندارم


مهتاب را به ویران رسم است نور دادن

پس من سراچه‌ی جان ویران چرا ندارم


ریحان هر سفالی پیداست آن من کو

من دل سفال کردم ریحان چرا ندارم


خاقانیم نه والله سیمرغ نیست هستم

پس هست و نیست گیتی یکسان چرا ندارم

sorna
08-22-2011, 01:01 PM
نازی است تو را در سر، کمتر نکنی دانم

دردی است مرا در دل، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت

گر بوسه زنم پایت، سر برنکنی دانم


گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی

عمری شد و زین وعده، کمتر نکنی دانم


بوسیم عطا کردی، زان کرده پشیمانی

دانی که خطا کردی، دیگر نکنی دانم


گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت

خود دست به خون من، هم تر نکنی دانم


گه‌گه زنی از شوخی حلقه‌ی در خاقانی

خانه همه خون بینی، سر درنکنی دانم


هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن

الا هوس وصلش، در سر نکنی دانم


گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی

جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم

sorna
08-22-2011, 01:06 PM
گفتم به ری مراد دل آسان برآورم

ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم


در ره دمی به تربت بسطام برزنم

وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم


ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک

حج کرده عمره بر اثر آن برآورم


از اوج آسمان به سر سدره بگذرم

وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم


ایزد نخواست آنچه دلم خواست لاجرم

هر لحظه آهی از دل سوزان برآورم

sorna
08-22-2011, 01:06 PM
مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم

به خاک پای او کامید خاک پای او دارم

ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد

من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم


گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد

نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم


اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو

دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم


بن هر موی را گر باز پرسی تا چه سر دارد

ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم


به جان او کزو جان را به درد اوست خرسندی

که جان داروی خویش از درد جان افزای او دارم


شکارم کرد زلف او چو آتش سرخ رخ زانم

که در گردن کمند زلف دود آسای او دارم


اگر صد جان خاقانی به بالایش برافشانم

خجل باشم که این خلعت نه بر بالای او دارم

sorna
08-22-2011, 01:06 PM
چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم

چون کار به جان آری جان دگرت خوانم

زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم

خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم


اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو

خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم


چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم

آیم به سر کویت وز در به درت خوانم


زین خواندن بی‌حاصل بستم لب و بس کردم

هم کم شنوی دانم گر بیشترت خوانم


گفتی که چو وقت آید کارت به ازین سازم

این عشوه مده کانگه افسوس گرت خوانم


از محنت خاقانی بس بی‌خبری ویحک

دانم نشوی در خط گر بی‌خبرت خوانم

sorna
08-22-2011, 01:06 PM
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم

ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم

معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی

بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم


بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم

در دامن تو ریزم یا در برت افشانم


آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر

من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم


گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم

ور دانه‌ی دل خواهی هم در برت افشانم


طاووس خودآرائی در زیور زیبائی

گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم


با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن

تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم


خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه

تا سر به کله داری بر افسرت افشانم


آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی

تا دیده‌ی نورانی بر پیکرت افشانم

sorna
08-22-2011, 01:07 PM
ما پیشکش تو جان فرستیم

ور دست رسد جهان فرستیم

جان خود چه سگ و جهان چه خاک است

تا بر درت این و آن فرستیم


یک وام لبت نداده باشیم

آنگه که هزار جان فرستیم


در قیمت لعل تو چه ارزد

ما ارچه هزار کان فرستیم


دندان مزد سگان کویت

بپذیری اگر روان فرستیم


این لاشه‌ی تن کشیده در جل

بر آخور پاسبان فرستیم


بس عذر کز آخور تو خواهیم

گر ابلق آسمان فرستیم


قصه به تو هر نفس نویسیم

قاصد به تو هر زمان فرستیم


دیده هم از آن توست بگذار

تا مرغ به آشیان فرستیم


خاقانی را هزار گنج است

یک یک به تو رایگان فرستیم

sorna
08-22-2011, 01:07 PM
دیده در کار لب و خالش کنم

پیشکش هم جان و هم مالش کنم

کعبه‌ی جان او و عید دل هم اوست

جان و دل قربان همه سالش کنم


چون مرا از راه کعبه است این فتوح

بس طواف شکر کامسالش کنم


ماه من کاشتر سوار آید به راه

دیده سقا، سینه حمالش کنم


ناقه‌را چون ماه بر کوهان بود

نام چرخ مشتری فالش کنم


ناقه ای کو پای بر یالش نهد

بوسه گه هم پای و هم یالش کنم


گه مهار از رشته‌ی جان سازمش

گه زر رخسار خلخالش کنم


گر دلم سوزد سموم بادیه

بس مفرح کز لب و خالش کنم


کمترین هندوی او خاقانی است

گر پذیرد نام مثقالش کنم

sorna
08-22-2011, 01:07 PM
دل به سودای بتان دربسته‌ام

بت‌پرستی را میان دربسته‌ام

دل بتان را دادم و شادم بدانک

سگ به شاخ گلستان دربسته‌ام


پخته‌ی غم‌های عشقم لاجرم

دم ز خامان جهان دربسته‌ام


گوش بنهادم به آواز صبوح

وز دم سبوح‌خوان دربسته‌ام


باز تسبیح آشکار افکنده‌ام

باز زنار از نهان دربسته‌ام


گردن امید خود را ناقه‌وار

بس جرس‌ها کز گمان دربسته‌ام


لاشه‌ی عمر از هوس خوش می‌رود

مهره‌ی رنگینش از آن دربسته‌ام

sorna
08-22-2011, 01:08 PM
به صفت، عاشق جمال توایم

به خبر، فتنه‌ی خیال توایم

خام پندار سوخته جگران

در هوس پختن وصال توایم


چه عجب گر ز وصل محرومیم

ما کجا محرم جمال توایم


غرقه‌ی عشق و تشنه‌ی وصلیم

که آرزومند زلف و خال توایم


رد مکن خشک جان من بپذیر

که برآورد خشک سال توایم


جای تو در دل شکسته‌ی ماست

که تو ریحان و ما سفال توایم


از پی خدمت پدید آئیم

که تو عیدی و ما هلال توایم


به سلامیت درد سر ندهیم

زان که ترسنده از ملال توایم


همه تن چشم و سوی تو نگران

کعبتین‌وار دستمال توایم


گفت خاقانی ارچه هیچ کسیم

خاری از گلبن کمال توایم

sorna
08-22-2011, 01:08 PM
امروز دو هفته است که روی تو ندیدم

و آن ماه دو هفت از خم موی تو ندیدم

ماه منی و عید من و من مه عیدی

زان روی ندیدم که به روی تو ندیدم


چون بوی تو دیدم نفس صبح و ز غیرت

در آینه‌ی صبح به بوی تو ندیدم


تن غرقه‌ی خون رفتم و دل تشنه‌ی امید

کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم


سگ‌جان شدم از بس ستم عالم سگ‌دل

روزی نظری از سگ کوی تو ندیدم


با درد فراق تو به جان می‌زنم الحق

درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم


بر هیچ در صومعه‌ای برنگذشتم

کانجا چو خودی در تک و پوی تو ندیدم


پای طلبم سست شد از سخت دویدن

هر سو که شدم راه به سوی تو ندیدم


خاقانی اگر بیهده گفت از سرمستی

مستی به ازو بیهده گوی تو ندیدم

sorna
08-22-2011, 01:08 PM
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم

کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم

تیر جفایت گشاد راه سرشکم

تیغ فراقت درید پرده‌ی رازم


از شب هجران بپرس تا به چه روزم

ز آتش سودا ببین که در چه گدازم


زهره‌ی آن نیستم که پای تو بوسم

پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم


باز نیازم به شاهد و می و شمع است

هر سه توئی ز آن به سوی توست نیازم

sorna
08-22-2011, 01:08 PM
ای جفت دل من از تو فردم

وی راحت جان ز تو به دردم

تا با دل و جان من تو جفتی

من از دل و جان خویش فردم


رنجی که من از پی تو دیدم

دردی که من از غم تو خوردم


بر کوه بیازمای یکبار

تا بشناسی که من چه کردم


من شاخ وفا و مردمی را

کی چون تو شکسته بیخ نردم


داو دل و جان نهم به عشقت

در شدره اوفتاد نردم


ای سرو سهی که در فراقت

چون زرین نال زار و زردم


بیجاده اشارت در تو

رخسار چو کهربای زردم


با لشکر هجر تو همه سال

ز امید وصال در نبردم


با آتش و آب دیده و دل

گرد در تو چو باد گردم


بر رهگذر بلاست وصلت

در رهگذر بلا نبردم


عشق تو به جان خویش دادم

تا عمر به سر شود به دردم


خاقانی بیاموزد در عشق

بسیار خیال گرم و سردم

sorna
08-22-2011, 01:09 PM
من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم

پایم به سر گنج است از مار نیندیشم

صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر

من هم جو زرینم کز نار نیندیشم


جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند

او را به جوی زین غم غم‌خوار نیندیشم


گر زان رخ گندم‌گون اندک نظری یابم

زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم


خاکی دل من خون شد ور خون من اندیشد

اندیشم از آزارش ز آزار نیندیشم


گر هیچ رسد بر دل دندان سگ کویش

تشریف سر دندان هر بار نیندیشم


ور جان ز بن دندان در عرض لبش آرم

هم پیش‌کشی دانم بازار نیندیشم


گر کار من از عشقش با شحنه و دار افتد

از شحنه نترسم من وز دار نیندیشم


گر با سر تیغ افتد کار سر خاقانی

بر تیغ سر اندازم وز کار نیندیشم

sorna
08-22-2011, 01:09 PM
دل را به غم تو باز بستیم

جان را کمر نیاز بستیم

تن کو سگ توست هم به کویت

بر شاخ گلش به ناز بستیم


از دل به دلت رسول کردیم

وز دیده زبان راز بستیم


دیدیم رخت که قبله‌ی ماست

زآنسو که توئی نماز بستیم


خونین تتق از پی خیالت

بر چشم خیال باز بستیم


بر بوی خیال زود سیرت

خواب شب دیر باز بستیم


جان از پی گرد موکب تو

بر شه ره ترکتاز بستیم


مرغی که کبوتر هوائی است

بر گوشه‌ی دام باز بستیم


جوری که ز غمزه‌ی تو دیدیم

بر عالم کینه ساز بستیم


خاقانی‌وار لاشه‌ی عمر

بر آخور حرص و آز بستیم

sorna
08-22-2011, 01:09 PM
خیز تا رخت دل براندازیم

وز پی نیکوئی سر اندازیم


با حریفان درد مهره‌ی مهر

بر بساط قلندر اندازیم


دین و دنیا حجاب همت ماست

هر دو در پای دلبر اندازیم


دوست در روی ما چو سنگ انداخت

ما به شکرانه شکر اندازیم


مردم دیده را سپند کنیم

پیش روی بر آذر اندازیم


گرچه از توسنی چو طالع ماست

ما کمند وفا دراندازیم


گر بدین حیله صید شد بخ‌بخ

ورنه کاری دگر براندازیم


تا کی از غصه‌های بدگویان

قصه‌ها پیش داور اندازیم


شرح این حال پیش دوست کنیم

سنگ فتنه به لشکر اندازیم


تحفه سازیم جان خاقانی

پیش خاقان اکبر اندازیم

sorna
08-22-2011, 01:09 PM
یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم


نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم


یا مرا بر در میخانه‌ی آن ماه برید

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم


صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم


نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

چو بگویند مرا باید گفتن که منم


نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین

من به جان می‌زیم و سایه‌ی جان است تنم


از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم


گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

sorna
08-22-2011, 01:09 PM
نزل عشقت جان شیرین آورم

هدیه‌ی زلفت دل و دین آورم

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

پیشکش صد جان شیرین آورم


پیش عناب لبت عناب‌وار

روی خون آلوده پر چین آورم


پیش بالای تو هم بالای تو

گوهر از چشم جهان بین آورم


واپسین یار منی در عشق تو

روز برنائی به پیشین آورم


چون به یادت کعبتین گیرم به کف

کعبتین را نقش پروین آورم


نیم رو خاکین چو بوسم پای تو

بر سر از تو تاج تمکین آورم


عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند

من به تو جان دادن آئین آورم


عار چون داری ز خاقانی که فخر

از در تاج سلاطین آورم

sorna
08-22-2011, 01:10 PM
نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم

همچو جان بی‌سایه و چون سایه بی‌جان آمدم


چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست

داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم


کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت

سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم


آتش رخسار او دیدم سپند او شدم

بی‌من از من نعره سر برزد پشیمان آمدم


با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن

من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم


سوزن مژگانش از دیبای رخسارش مرا

خلعتی نو دوخت کو را دوش مهمان آمدم


دوست جام می کشید و جرعه‌ها بر من فشاند

خاک او بودم سزای جرعه‌ها زان آمدم


از حسودانش نیندیشم که دارم وصل او

باک غوغاکی برم چون خاص سلطان آمدم


شام‌گه زین سرنه عاشق، کستان بوسی شدم

صبح‌دم زان سر نه خاقانی، که خاقان آمدم