توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار خاقانی
sorna
08-22-2011, 01:10 PM
در عشق ز تیغ و سر نیندیشم
در کوی تو از خطر نیندیشم
در دست تو چون به دستخون ماندم
از شش در تو گذر نیندیشم
پروانهی عشقم اوفتان خیزان
کز آتش تیز پر نیندیشم
یک بوسه ز پایت آرزو دارم
جان تو که بیشتر نیندیشم
این آرزویم ببخش و جان بستان
تا آرزوی دگر نیندیشم
با دل گفتم که ترک جان کردی
دل گفت کز این قدر نیندیشم
گفتم که دلا ز جان نیندیشی
گفتا که حق است اگر نیندیشم
خاقانیوار بر سر کویت
سر برنهم و ز سر نیندیشم
sorna
08-22-2011, 01:10 PM
ما دل به دست مهر تو زان باز دادهایم
کاندر طریق عشق تو گرم اوفتادهایم
ما رطلهای درد تو زان در کشیدهایم
کز رمزهای درد تو سری گشادهایم
گفتی که دل بداده و فارغ نشستهای
اینک برای دادن جان ایستادهایم
ما آستین ناز تو از دست کی دهیم
چون دامن نیاز به دست تو دادهایم
تا همقدم شدیم سگ پاسبانت را
از فرق فرقدین قدم برنهادهایم
کس را چه دست بر ما گر عاشق توایم
مولای کس نهایم که آزاد زادهایم
ما هم به باده همدم خاقانیم و بس
کو راه بادهخانه که جویای بادهایم
sorna
08-22-2011, 01:10 PM
تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم
چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم
گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
سلطان جمال است او من بر در ایوانش
تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او
چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
جان تحفهی او کردم هم نیست سزای او
زین روی سر از خجلت افکنده همی دارم
بر حال گذشتهی ما هرگز نکنی حسرت
امید به الطافش آینده همی دارم
از مصحف عشق او فال دل خاقانی
گر خود به هلاک آید فرخنده همی دارم
sorna
08-22-2011, 01:11 PM
تو را در دوستی رائی نمیبینم، نمیبینم
چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو
ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا
که چون تو مجلس آرائی نمیبینم، نمیبینم
به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری
کنارم کم ز دریائی نمیبینم، نمیبینم
اگر تو سرو بالائی تو را من دوست میدارم
که چون تو سرو بالائی نمیبینم، نمیبینم
ننالیدم ز تو هرگز ولی این بار مینالم
که زحمت را محابائی نمیبینم، نمیبینم
در این صحرا ز هر نقشی که چشم از وی برآساید
بجز رویت تماشائی نمیبینم، نمیبینم
چگونه نغمه خاقانی نسازم عندلیبآسا
چو او گل گلشن آرائی نمیبینم، نمیبینم
در این میدان جانبازان اگر انصاف میخواهی
چو خاقانیت شیدائی نمیبینم، نمیبینم
sorna
08-22-2011, 01:11 PM
دست از دو جهان کشیده خواهم
یک اهل به جان خریده خواهم
گوئی که رسم به اهل رنگی
از طالع بررسیده خواهم
جستم دل آشنا و تا حشر
گر جویم هم ندیده خواهم
نوشی به یقین نماند لیکن
زهری به گمان چشیده خواهم
تا خوشی نفسی به دست نارم
بیپای به سر دویده خواهم
از ناوک صبح بهر روزی
صد جوشن شب دریده خواهم
تا گوهری در کنار ناید
چون بحر نیارمیده خواهم
از روزن هر دلی چو خورشید
هر لحظه فرو خزیده خواهم
گر سایهی دوستی ببینم
چون سایه ز خود رمیده خواهم
بس مار گزیدهی وجودم
هم غار عدم گزیده خواهم
چون تشنه شوم به رشتهی جان
آبی ز جگر کشیده خواهم
چشمم می لعل راوق افشاند
دانست که می ندیده خواهم
هم زهر دهد چو شاخ سنبل
گر نیشکری گزیده خواهم
sorna
08-22-2011, 01:11 PM
ز باغت بجز بوی و رنگی نبینم
خود آن بوی را هم درنگی نبینم
زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش
که خود در شما آب و سنگی نبینم
چه دریاست عشقت که هرچند در وی
صدف جویم الا نهنگی نبینم
همه خلق در بند بینم پس آخر
به همت یک آزاد رنگی نبینم
چو خاقانی از بهر صید دل خود
به از تیر مژگان خدنگی نبینم
sorna
08-22-2011, 01:11 PM
ز باغ عافیت بوئی ندارم
که دل گم گشت و دلجویی ندارم
بنالم کرزوبخشی ندیدم
بگریم کشنارویی ندارم
برانم بازوی خون از رگ چشم
که با غم زور بازویی ندارم
فلک پل بر دلم خواهد شکستن
کز آب عافیت جویی ندارم
بسازم مجلسی از سایهی خویش
که آنجا مجلس آشویی ندارم
چه پویم بر پی مردان عالم
کز آن سر مرحباگویی ندارم
بهر مویی مرا واخواست از کیست
که اینجا محرم مویی ندارم
گر از حلوای هر خوان بینصیبم
نه سکبای هر ابرویی ندارم
در این عالم که آب روی من رفت
بدان عالم شدن رویی ندارم
من آن زن فعلم از حیض خجالت
که بکری دارم و شویی ندارم
نه خاقانی من است و من نه اویم
که تاب درد چون اویی ندارم
sorna
08-22-2011, 01:11 PM
طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم
ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت
راه ننمود که بر چشمهی حیوان برسم
شب تار و ره دور و خطر مدعیان
تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار
من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
بلبلان خوبی صیاد بیان خواهم کرد
اگر این بار سلامت به گلستان برسم
قطرهی اشکم و اما ز فراوانی ضعف
طاقتی نیست که از دیده به مژگان برسم
در شهادتگه عشق است رسیدن مشکل
خاقنی راه چنان نیست که آسان برسم
sorna
08-22-2011, 01:12 PM
دارم سر آنکه سر برآرم
خود را ز دو کون بر سر آرم
بر هامهی ره روان نهم پای
همت ز وجود برتر آرم
بر لاشهی عجز بر نهم رخت
تا رخش قدر عنان درآرم
این دار خلافت پدر را
در زیر نگین مسخر آرم
وین هودج کبریای دل را
بر کوههی چرخ اخضر آرم
وین تاج دواج یوسفی را
درمصر حقیقت اندر آرم
بیواسطهی خیال با دوست
خلوت کنم و دمی برآرم
در حجرهی خاص او فلک را
مانندهی حلقه بر در آرم
شب را ز برای زنده ماندن
تا نفخهی صور همبر آرم
گر پردهدری کند تف صبح
از دود دلش رفوگر آرم
در کعبهی شش جهت که عشق است
خاقانی را مجاور آرم
sorna
08-22-2011, 01:12 PM
از گلستان وصل نسیمی شنیدهام
دامن گرفته بر اثر آن دویدهام
بیبدرقه به کوی وصالش گذشتهام
بیواسطه به حضرت خاصش رسیدهام
اینجا گذاشته پر و بالی که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پریدهام
این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق
پیش سرای پردهی او سر بریدهام
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیدهام
گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیدهام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانی آن زمان ز زبانش شنیدهام
در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید
اما دریغ چیست که در خواب دیدهام
گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال
در باغ فضل صدر افاضل چریدهام
والا جمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیدهام
جبریلوار باد معانی به فر او
در آستین مریم خاطر دمیدهام
شک نیست کز سلالهی نثر بلند اوست
این روی تازگان که به نظم آفریدهام
ای آنکه تا عنان به هوای تو دادهام
از ناوک سخن صف خصمان دریدهام
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل به عادت بزیدهام
آزردهام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشیدهام
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزیدهام
sorna
08-22-2011, 01:12 PM
دلا زارت برون نتوان نهادن
قدم در موج خون نتوان نهادن
بر اسب عمر هرای جوانی است
بر او زین سرنگون نتوان نهادن
تو را هر دم غم صد ساله روزی است
ذخیره زین فزون نتوان نهادن
به کتف عمر میکش بار محنت
که بر دهر حرون نتوان نهادن
به نامت چون توان کرد ابلقی را
که داغش بر سرون نتوان نهادن
در این منزل رصد جهان میستاند
گنه بر رهنمون نتوان نهادن
خراب است آن جهان کاول تو دیدی
اساسی نو کنون نتوان نهادن
به صد غم ریسمان جان گسسته است
غمی را پنبه چون نتوان نهادن
دلی کز جنس برکندی نگهدار
که بر ناجنس و دون نتوان نهادن
سرت خاقانیا در بیم راهی است
کز آنجا پی برون نتوان نهادن
sorna
08-22-2011, 01:13 PM
خرمی کان فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان
سنت اهل عشق خواهی داشت
درد را هم مزاج مرهم دان
به عیاری که هفت مردان راست
نقش شش روز کمتر از کم دان
دوستان همچو مهر، نمامند
دشمنان همچو ماه، محرم دان
گنج عزلت توراست خاقانی
عافیت هم ورا مسلم دان
چار دیوار عزلتی که توراست
بهتر از چار بالش جم دان
چار بالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان
sorna
08-22-2011, 01:13 PM
برون از جهان تکیه جایی طلب کن
ورای خرد پیشوایی طلب کن
قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن
قدم درنه و رهنمایی طلب کن
جهان فرش توست آستینی برافشان
فلک عرش توست استوایی طلب کن
همه درد چشم تو شد هستی تو
شو از نیستی توتیایی طلب کن
چو در گنبدی همصف مردگانی
ز گنبد برون شو بقایی طلب کن
خدایان رهزن بسی یابی اینجا
جدا زین خدایان خدایی طلب کن
مر این پنج دروازهی چار حد را
به از هفت و نه پادشایی طلب کن
مگو شاه سلطان اگر مرد دردی
ز رندان وقت آشنایی طلب کن
کلید همه دار ملک سلاطین
به زیر گلیم گدایی طلب کن
به سیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن
به باغ دل ار بلبل درد خواهی
به خاقانی آی و نوایی طلب کن
sorna
08-22-2011, 01:13 PM
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنتها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بیتو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
sorna
08-22-2011, 01:13 PM
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهی آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهی جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن
sorna
08-22-2011, 01:14 PM
غصهی آسمان خورم دم نزنم، دریغ من
در خم شست آسمان بسته منم، دریغ من
چون دم سرد صبحدم کآتش روز بردهد
آتش دل برآورد دم زدنم، دریغ من
بین که پل جفا فلک بر دل من شکست و من
این پل آب رنگ را کی شکنم، دریغ من
برکنم از زمین دل بیخ امل به بیل غم
خار اجل ز راه جان برنکنم، دریغ من
هستم باد گشته سر از پی نیستی دوان
هستی هر تنم ولی نیست تنم، دریغ من
دیدهای آنکه چون کند باد ز گرد پیرهن
بادم و گرد بیخودی پیرهنم، دریغ من
هر چه من آورم ز طبع آب حیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم، دریغ من
آب ز چشمهی خرد خوردم و پس ز بیم جان
سنگ به چشمهی خرد درفکنم، دریغ من
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند، پس چرا
موروش از ره خسان ریزه چنم، دریغ من
سنگ سیاه کعبه را بوسه زده پس آنگهی
دست سفید سفلگان بوسه زنم، دریغ من
تاجورم چو آفتاب اینت عجب که بیبها
بر سر خاک عور تن نور تنم، دریغ من
پیش حیات دوستان گر سپرم عجبتر آنک
کز پس مرگ دشمنان در حزنم، دریغ من
کو سر تیغ تا بدو باز رهم ز بند سر
کر جگر پر آبله چون سفنم، دریغ من
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کورهی سفر شد وطنم، دریغ من
چون به زبان من رود نام کرم ز چشم من
چشمهی خون فرو دود بر ذقنم، دریغ من
چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
آه برآمد از جهان گفت مرا که ریگ خور
نیست گیاهی از کرم در چمنم دریغ من
sorna
08-22-2011, 01:14 PM
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان
به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه
چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان
نماز عاشقان بیبت روا نیست
سجود بتپرستان تازه گردان
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزی است طوفان تازه گردان
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان
خراج هر دو عالم برد خواهی
نخست از عشق فرمان تازه گردان
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان
دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند
دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان
سفالت این جهان ریحان او عمر
به آب عشق ریحان تازه گردان
جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان
sorna
08-22-2011, 01:14 PM
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند
زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را بهم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنهای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهی وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
sorna
08-22-2011, 01:14 PM
دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهی خود نظر بهتر افکن
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دمهای سردم گره دربر افکن
اگر نزل عشقت بجز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن
که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
sorna
08-22-2011, 01:14 PM
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتیان شد زهرهی زهرای من
شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو میدید شب حال دل رسوای من
هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن بیدانه بیند خرمن سودای من
چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی
شعر خاقانی است گوئی اشک آتشزای من
sorna
08-22-2011, 01:15 PM
ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من
گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من
بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان
کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندز مژه
من که باشم تا کمان او کشد بازوی من
تا ز دستم رفت و همزانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهی دست آینهی زانوی من
بوی وصلش آرزو میکردم او دریافت گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من
sorna
08-22-2011, 01:15 PM
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامهای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بیرنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
sorna
08-22-2011, 01:15 PM
ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای
پیغام آن ستارهی رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامهای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفتهایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانیایم سوختهی عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
sorna
08-22-2011, 01:16 PM
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پایکوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهرهنامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
sorna
08-22-2011, 01:16 PM
ای لعل تو پردهدار پروین
وای زلف تو سایبان نسرین
چشم تو ز نیم زهر غمزه
خون کرد هزار جان شیرین
صد عیسی دردمند را بیش
در سایهی زلف کرده بالین
از چشم بد ایمنی که دارد
دندان و لب تو شکل یاسین
آهستهتر ای سوار چالاک
بر دیدهی ما متاز چندین
حقی که نه از وفاست بگذار
راهی که نه از صفاست مگزین
آن کز تف عشق توست در تب
جویان ز لب تو مهر تسکین
هر ذره که بر تو میفشاند
لطفی بکن ای نگار برچین
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین
sorna
08-22-2011, 01:16 PM
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهی خام است آن
من بستهی دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن
شبهای فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن
بیلام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
sorna
08-22-2011, 01:16 PM
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من
با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب
راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن
من که چو کژدم ندارم چشم و بیپایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن
سالها شد تا دل جانپاش ازرقپوش من
معتکفوار اندر آن زلف سیه دارد وطن
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن
در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر
تا ابد بیرخصت خاقان اعظم برمکن
sorna
08-22-2011, 01:16 PM
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهی ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهی وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
sorna
08-22-2011, 01:17 PM
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین
خاموشی لعل او چه میبینی
جماشی چشم پر عتیبش بین
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین
آن عقل که برد نام بالایش
سر چون سر خامه در نشیبش بین
از درد جگر به شب ز هجرانش
ای بر دل من همه نهیبش بین
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین
sorna
08-22-2011, 01:17 PM
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما همزرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبلهش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار میکرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
sorna
08-22-2011, 01:17 PM
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بیزحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهی من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهی برق در سحاب دل است
نالهی رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهی من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تندرست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
sorna
08-22-2011, 01:18 PM
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او
دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یکباره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او
از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم
در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او
کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو
جوجو شد از غم نو به نو بیروی گندمگون او
پیرامن کویش به شب خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنج است ای عجب ماری است پیرامون او
sorna
08-22-2011, 01:18 PM
تو چه دانی که من از وفا چه نمودم به جای تو
علم الله که جان من چه کشید از جفای تو
گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من
بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو
ز غمت گرچه خستهام، کمر مهر بستهام
دل از آن بر گسستهام که گذارم وفای تو
دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد
چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو
نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم
به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو
همه رنجی به سر برم چو به کوی تو بگذرم
همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو
تن اگر زیان کند لب تو کار جان کند
دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو
sorna
08-22-2011, 01:18 PM
سینه پر آتشم چو میغ از تو
چهرهی پر گوهرم چو تیغ از تو
روز عمرم بدی که چون
حاصلی نیست جز دریغ از تو
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامهام چو میغ از تو
رصد عشق تو جهان بگرفت
چون تمنا کنم دریغ از تو
وه چه سنگی که خون خاقانی
ریختی نامده دریغ از تو
sorna
08-22-2011, 01:18 PM
شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
روزم به شب بگریخته زان غمزهی بیباک تو
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
sorna
08-22-2011, 01:18 PM
گرچه جانی از نظر پنهان مشو
رحم کن در خون جان ای جان مشو
پردهی رازم دریدی آشکار
وعدههای کژ مده پنهان مشو
گر به جان فرمان دهی فرمان برم
آمدی ناخوانده بیفرمان مشو
از بن دندان به دندان مزد تو
جان دهم جای دگر مهمان مشو
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم، رخ پیچان مشو
خون خوری ترکانه کاین از دوستی است
خون مخور، ترکی مکن، تازان مشو
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش، نادان مشو
چون غلام توست خاقانی تو نیز
جز غلام خسرو ایران مشو
sorna
08-22-2011, 01:19 PM
چه کردهام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن
که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
دل من از جفای خود ممال زیر پای خود
که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
مکن خراب سینهام، که من نه مرد کینهام
ز مهر تو بری نهام، به جان کشم جفای تو
مرا دلی است پر زخون ببند زلف تو درون
پناه میبرم کنون به لعل جانفزای تو
مرا ز دل خبر رسد، ز راحتم اثر رسد
سحرگهی که در رسد نسیم دلگشای تو
رخ و سرشک من نگر که کردهای چو سیم و زر
تبارک الله ای پسر قوی است کیمیای تو
نه افضلم تو خواندهای، به بزم خود نشاندهای
کنون ز پیش راندهای، تو دانی و خدای تو
sorna
08-22-2011, 01:19 PM
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو
گشته چون من کشتهای زنار دار
جان عیسی در صلیب موی تو
از پی خونریز جان خاکیان
شهربندی شد فلک در کوی تو
دیده کافوری و جان قیری کند
در سیهکاری سپیدی خوی تو
از دلت ترسم به گاه صلح از آنک
سر به شکر میبرد جادوی تو
بندهی دندان خویشم کو به گاز
نقش یاسین کرد بر بازوی تو
دربدر هر ماه چون گردد قمر
دیده شاید آن هلال ابروی تو
آهوی تاتار را سازد اسیر
چشم جادوخیز و عنبر موی تو
جان خاقانی تو داری اینت صید
چرب پهلویی هم از پهلوی تو
sorna
08-22-2011, 01:19 PM
در عشق داستانم و بر تو به نیم جو
بازیچهی جهانم و بر تو به نیم جو
گهگه شده است صبرم و بر تو به نیم گه
جوجو شداست جانم و بر تو به نیم جو
بر طارم وصالت نارفته دست هجر
بشکست نردبانم و بر تو به نیم جو
هر لحظه زیر پای سگ پاسبان تو
صد جان همی فشانم و بر تو به نیم جو
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من
موقوف آستانم و بر تو به نیم جو
سوزی چنان که دانی جان مرا و من
سازم چنان که دانم و بر تو به نیم جو
خاقانی ار نماند با تو به یک پشیز
من نیز اگر نمانم بر تو به نیم جو
sorna
08-22-2011, 01:19 PM
بستهی زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او
خستهی چشم اوست جان، مرهم جان کیست او
شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین
اینت مسیح راستین درد نشان کیست او
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او
کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این
خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او
خلق چنان برند ظن کوست به جمله زان من
من شده مست این سخن تا خود از آن کیست او
سینهی خاقنی و غم، تا نزند ز وصل دم
دعوی عشق و وصل هم، تا ز سگان کیست او
sorna
08-22-2011, 01:20 PM
ای تماشاگه جان بر طرف لالهستان تو
مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو
تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف
هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو
حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده
کیست کو بیخون دل یک لقمه خورد از خوان تو
کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست
پای در دام هوا و دست در دامان تو
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو
جان خاقانی فدای روح جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو
sorna
08-22-2011, 01:20 PM
رخت تمنای دل بر در عشاق نه
تخت شهنشاه عشق بر سر آفاق نه
قفل که بر لب نهی از لب معشوق ساز
پای که از سر کنی در صف عشاق نه
زخم که جانان زند همسر مرهم شناس
زهر که سلطان دهد همبر تریاق نه
طاق پذیر است عشق جفت نخواهد حریف
بر نمط عشق اگر پای نهی طاق نه
دیدهی تو راست نیست لاف یکی بین مزن
صورت تو خوب نیست آینه بر طاق نه
عالم زراق را سغبه مشو چون شدی
هر دو جهان مردوار بر کف زراق نه
از سر حد وجود بگذر خاقانیا
با عدم ار عاشقی دست به میثاق نه
sorna
08-22-2011, 01:21 PM
افدی بنفس من بدت فیالمهد عنی غافله
لوقابلت شمسالضحی حارت و صارت آفله
ماهی ستاره زیورش هر هفت کرده پیکرش
هر هشت خلد از منظرش دیدم میان قافله
قلت ار حمینی هیت لک فالقلب فیالبلوی هلک
قالت جنون عادلک هاوی هموم قاتله
زلفش نگر دلال دل از من چه پرسی حال دل
زان زلف پرس احوال دل یا شکر دارد یا گله
قلت اسمحینی بالقبل قالت الی کم ذیالحیل
ارسل رسولا لایمل کم من دموع سائله
خاقانی اینک در پیش بوسه زنان بر هر پیاش
راند دواسبه بر پیش کو راند یکسر راحله
sorna
08-22-2011, 01:21 PM
خیال روی توام غمگسار و روی تو نه
به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه
خیال تو همه شب ره به کوی من دارد
اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه
دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی
که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه
دل من آرزوی وصل میکند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه
مرا به نوک مژه غمزهی تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو که خوی تو نه
به بوئی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نه
هزار جوی هوس رفته است در دل تو
که هیچ آب غم من روان به جوی تو نه
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است
تو کیمیائی و او مرد جستجوی تو نه
sorna
08-22-2011, 01:21 PM
هست به دور تو عقل نام شکسته
کار شکسته دلان تمام شکسته
عشق تو بس صادق است آه که دل نیست
باده عجب راوق است و جام شکسته
صبح امید مرا به تاختن هجر
برده و در تنگنای شام شکسته
گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت
ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
از تو وفا چون طلب کنم که در این عهد
هست طلسم وفا مدام شکسته
زیر فلک نیست جنس و گر هست
هست به نوعی ز دهر نام شکسته
گویی کی بینم من آسیای فلک را
آب زده، سنگ سوده، بام شکسته
ای دل خاقانی از سخن چه گشاید
رو که شد اهل سخن تمام شکسته
sorna
08-22-2011, 01:21 PM
در دستت اوفتادم چون مرغ پر بریده
در پیشت ایستادم چون شمع سر بریده
چشم از تو می بدزدم پیش رقیب گویی
چشم بدم که ماندم از تو نظر بریده
از تیغ بیوفایی بینی چو برنشینی
حلق هزار خلقی بر رهگذر بریده
دیدی که تیر غازی مویی چگونه برد
ای تو میان جانم زان زارتر بریده
پیمان مهر بسته هم در زمان شکسته
پیوند وصل داده هم بر اثر بریده
جان من از خیالت در عالم وصالت
هردم هزار منزل راه خطر بریده
در سایهی رکابت دلها ببین فتاده
بر پایهی سریرت سرها نگر بریده
خاقانی از هوایت در حلقهی ملامت
زنجیرها گسسته وز یکدگر بریده
sorna
08-22-2011, 01:22 PM
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر افتاب انداخته
مه با خیال روی تو، گمگشته اندر کوی تو
شب با جمال موی تو، مشکین حجاب انداخته
ای عاقلان را بارها بر لب زده مسمارها
وی خستگان را خارها در جای خواب انداخته
ای کرده غارت منزلم آتش زده آب و گلم
زلف تو در حلق دلم مشکین طناب انداخته
زان نرگس جادو نسب جان مرا بگرفته تب
خواب مرا هم نیم شب بسته به آب انداخته
دل بر خسی بگماشتی کز خاک ره برداشتی
خاکی دلم بگذاشتی در خون ناب انداخته
چون چنگ خود نوحهکنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغانکنان بانگ رباب انداخته
ز آسیب دست دلبرش نیلی شده سیمین برش
سیارها نیلوفرش بر افتاب انداخته
ای خوش بتو ایام ما بر دفتر تو نام ما
مدح تو اندر کام ما ذوق شراب انداخته
خاقانی دلسوخته با جور توست آموخته
در دل عنا افروخته، جان در عذاب انداخته
sorna
08-22-2011, 01:22 PM
سرمستم و تشنه، آب در ده
آن آتشگون گلاب در ده
در ****ی جام آسمان رنگ
آن دختر آفتاب در ده
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب در ده
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب در ده
تا ز آتش غم روان نسوزد
آن طلق روان ناب در ده
تا جرعه ادیمگون کند خاک
آن لعل سهیل تاب در ده
مندیش که آب کار ما رفت
آوازهی کار آب در ده
کس در ده نیست جمله مستند
بانگی بده خراب در ده
زلف تو کمند توسنان است
مشکین سر زلف تاب در ده
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب در ده
sorna
08-22-2011, 01:22 PM
در صبوح آن راح ریحانی بخواه
دانهی مرغان روحانی بخواه
یک دو جام از راه مخموری بخور
یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
ساغری چون اشک داودی به رنگ
از پریروی سلیمانی بخواه
دیدبان عقل را بربند چشم
چشم بندش آنچه میدانی بخواه
زاهدان را آشکارا می بده
شاهدان را بوسه پنهانی بخواه
جام خم کن جرعه بر خامان بریز
عذر تشویر از پشیمانی بخواه
دست برکن، زلف بترویان بگیر
پوزش خجلت ز نادانی بخواه
از سفالین گاو سیمین آهوان
عید جان را خون قربانی بخواه
گر به مستی دست یابی بر فلک
زو قصاص جان خاقانی بخواه
sorna
08-22-2011, 01:22 PM
ای برقرار خوبی، با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم، تدبیر کار من چه
زرین رخم ز عشقت بیآب و سنگ مانده
بر سنگ تو ندانم آب و عیار من چه
بر بوی وصل تا کی درد سر فراقت
آن می هنوز در خم چندین خمار من چه
دادم به باد عمری در انتظار روزی
این روز بیمرادی در انتظار من چه
دیدم به طالع خود عشق آمد اختیارم
این داغ ناامیدی بر اختیار من چه
زنهار تا نگویی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاندی پس زینهار من چه
گوئی به هیچ عهدی یک آشنا نبوده است
این قحط آشنایان در روزگار من چه
خاقانیا چه گویی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه
sorna
08-22-2011, 01:23 PM
ای دل به جفات جان نهاده
جان پیشکشت جهان نهاده
شهری همه ز آهنین دل تو
قفلی زده بر دهان نهاده
بر طرف لب تو جان عیسی
از نیل و بقم دکان نهاده
از کوی سوار چون برآئی
شبپوش بر ابروان نهاده
ترکان کمین غمزهی تو
یاسج همه بر کمان نهاده
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده
من پیش تو بر زمین نهم سر
کای پای بر آسمان نهاده
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده
خاقانی را در آتش عشق
نعل هوس از نهان نهاده
sorna
08-22-2011, 01:24 PM
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهر بوده
از مقنعه ماه غبغب تو
صد ماه مقنعم نموده
باد سر زلفت از سر آغوش
دستار سر سران ربوده
دردانهی عقد عنبرینت
خونین صدف از دلم گشوده
توسوده به پای غم دلم را
من آتش غم به دست سوده
از شورش آه من همه شب
با دام تو دوش ناغنوده
وز نالهی زیور تو تا روز
من نالهی خویش ناشنوده
ای طعنه زده به دیگرانم
در کاهش جان من فزوده
خاقانی اسیر دیگران نیست
هم عشقت و گرگ آزموده
sorna
08-22-2011, 01:24 PM
ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده
وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته
وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم
چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را
لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
زان زلف اژدهاوش نیشی زده چو کژدم
هرگز که دید کژدم بر شکل مار کرده
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را فسار کرده
از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده
در زلف بیقرارت شبها قرار کرده
پشت در تو هر شب خاقانی از هوایت
دو چشم نرگسین را خونابه بار کرده
sorna
08-22-2011, 01:24 PM
درا تا سیل بنشانم ز دیده
گهر در پایت افشانم ز دیده
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده
مگر دان سر ز من تا خون چشمم
سوی دل باز گردانم ز دیده
چنان بر دیده بندم نقش رویت
که نقش خلد برخوانم ز دیده
گه از بازوی و ران سازم کنارت
گهی بازوی خون رانم ز دیده
چو آئی سوی خاقانی دم نزع
به دید تو دود جانم ز دیده
sorna
08-22-2011, 01:24 PM
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده
روز به شب کردهای به تیرگی حال
شب به سحر کن به روشنائی باده
از پی آن تا حصار غم بگشائی
جام سوار آمدو قنینه پیاده
جعد نشان بر جبین ساده و بنشین
زخمه برآور که نیک جعدی و ساده
تشنهی عیشی جز از مغان مستان آب
کاب مغان است داد عیش تو داده
بیش ز بازار می مخر که به بازار
هیچ میی نیست آب برننهاده
زر به بهای می جوینه مکن گم
آتش بسته مده به آب گشاده
می که دهی صاف ده چو آتش موسی
زو دم خاقانی آب خضر به زاده
sorna
08-22-2011, 01:24 PM
از زلف هر کجا گرهی برگشادهای
بر هر دلی هزار گره برنهادهای
در روی من ز غمزه کمانها کشیدهای
بر جان من ز طره کمینها گشادهای
بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیادهای
گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زادهای
دیدی که دل چگونه ز من در ربودهای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتادهای
گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستادهای
خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز دادهای
sorna
08-22-2011, 01:25 PM
روی درکش ز دهر دشمن روی
پشت برکن به چرخ کافر خوی
مردمی از نهاد کس مطلب
خرمی از مزاج دهر مجوی
با بلاها بساز و تن در ده
کز سلامت نه رنگ ماند و نه بوی
دود وحشت گرفت چهرهی عمر
آب دیده بریز و پاک بشوی
اهل خواهی ز اهل عصر ببر
انس خواهی میان انس مپوی
چند ازین یوسفان گرگ صفت
چند ازین دوستان دشمن روی
دل خاقانی از جهان بگسست
باز شد رب لاتذرنی گوی
sorna
08-22-2011, 01:25 PM
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم باز بستمی
گر راه بر دمی سوی این خیمهی کبود
آنگه نشستمی که طنابش گسستمی
ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه
بند و طلسم او همه درهم شکستمی
گر ناوک سحرگه من کارگر شدی
شک نیستی که گردهی گردون بخستمی
این کارهای من که گره در گره شده است
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی
جستم میان خلق سلامت نیافتم
ور بوی بردمی به کران چون نشستمی
امروز شوخ چشمان آسوده خاطرند
من شوخ چشم نیستم ای کاش هستمی
از آسمان بیافتمی هر سعادتی
گر زین نحوس خانهی شروان بجستمی
خائیدهی دهان جهانم چو نیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی
خاقانی گهر سخنم ور نبودمی
از جورهای بد گهران باز رستمی
sorna
08-22-2011, 01:25 PM
غم بنیاد آب و گل چه خوری
دم گردون مستحل چه خوری
افسر عقل بایدت بر سر
از سر آز خون دل چه خوری
روی صافیت باید آینهوار
همچون دندان شانه گل چه خوری
سایه پرورد شد دل تو چو گل
غم پروردهی چگل چه خوری
قطرهای خون نماند در رگ عمر
نشتر غمزهی قزل چه خوری
معتدل نیست آب و خاک تنت
انده قد معتدل چه خوری
جام جم خاص توست خاقانی
دردی دهر دل گسل چه خوری
دم نوشین عیسوی داری
زهر زراق مفتعل چه خوری
sorna
08-22-2011, 01:25 PM
روز دانش به ازین بایستی
آسمان مرد گزین بایستی
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
پیشگاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی
کیسهی عمر سپردیم به دهر
دهر غدار امین بایستی
گر به اندازهی همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی
سایهای ماند ز من، من غلطم
هستی سایه یقین بایستی
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی
نیست صیادی و عالم پر صید
صید را شیر عرین بایستی
کار خاقانی هم به بتر است
کار گیتی به از این بایستی
sorna
08-22-2011, 01:26 PM
ای دل ای دل هلاک تن کردی
بس کن ای دل که کار من کردی
سر من زان جهان همی آید
که ره جان به پای تن کردی
از سگان کی به زهرهی شیر
که شکار آهوی ختن کردی
شب مهتاب چون به سر بازی
قصد خورشید غمزه زن کردی
در شبستان آفتاب شدی
آه من آسمان شکن کردی
گر سلیمان نهای به دیودلی
در پری خانه چون وطن کردی
لاجرم بهر یک شبه طربت
برگ صد سالم از حزن کردی
توئی آن مرغ کآتش آوردی
خود به خود قصد سوختن کردی
تیشه در بیشهی بلا بردی
هر سر شاخ بابزن کردی
دانهی دست پایدام تو گشت
از که نالی که خویشتن کردی
ای چو زنبور کلبهی قصاب
که سر اندر سر دهن کردی
سخن اندر زر است خاقانی
تو همه تکیه بر سخن کردی
sorna
08-22-2011, 01:26 PM
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهی دجله میان جگرم بایستی
سفر کعبه به بغداد رسانید مرا
بارک الله همه سال این سفرم بایستی
قدر بغداد چه داند دل فرسودهی من
بهر بغداد دلی تازهترم بایستی
لیک بیزر نتوان یافت به بغداد مرا
پری دجله به بغداد زرم بایستی
پردهها دارد بغداد و در او گنج روان
با همه خستگی آنجا گذرم بایستی
چون زکاتی به من از گنج روان میندهند
نقب زن گنج روان را نظرم بایستی
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق اینقدرم بایستی
بر لب دجله بسی آب بد از چشمهی نوش
یارب آن چشمهی نوش آبخورم بایستی
ماه در کشتی و کشتی ز بر دجله روان
اشک من گوید کشتی زرم بایستی
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای، سرم بایستی
مال من دزد ببرد و دل من عشق ربود
وقت را زین دو یکی ما حضرم بایستی
جگرم خشک شد از بس سخنتر زادن
سخن تر چکنم؟ زر ترم بایستی
بس کنی ای همت خاقانی ازین عشق مگوی
کز دل گمشده باری خبرم بایستی
sorna
08-22-2011, 01:26 PM
شوریده کرد ما را عشق پری جمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بیجمالت روزی بود چو سالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیدهای به رنگی بیند ازو خیالی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داندآفریدن سبحانه تعالی
sorna
08-22-2011, 01:26 PM
ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی
دل در هوس جان میدهد، تو دلستان کیستی
ای گلبن نادیده دی اصل تو چه وصل تو کی
با بوی مشک و رنگ می از گلستان کیستی
از از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو
ما را بگو ای ماه تو، کز آسمان کیستی
بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن
پنهان مکن یعنی ز من تا عشقدان کیستی
چون زیر هر مویی جدا یک شهر جان داری نوا
خامی بود گفتن تو را جانا که جان کیستی
با مایی و ما را نهای، جانی از آن پیدا نهای
دانم کز آن ما نهای، برگو از آن کیستی
خاقانی از تیمار تو حیران شد اندر کار تو
ای جان او غمخوار تو، تو غمنشان کیستی
sorna
08-22-2011, 01:27 PM
ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی
وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
با لعل نیم ذرهی خندان چو آفتاب
سایه نشین دیدهی گریان کیستی
ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
پشت من از زبان شکسته شکست خورد
خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
مهری نه بر زبانت و مهری نه بر دلت
بیشرم کودکی ز دبستان کیستی
چون شانهی سر است گل آلود پای دل
جویای آنکه آینهی جان کیستی
دوشت نیاز این جگر سوخته نبود
امشب به وعدهی دل بریان کیستی
خاکی دلم در آتش و خون آب میشود
تا تو کجائی امشب و مهمان کیستی
از دیده جرعه دان کنم از رخ نمکستان
تا نوش جام و خوش نمکخوان کیستی
محراب جان مایی ازین مایه آگهم
آگه نیم که صورت ایوان کیستی
بر هر صفت که داری خاقانی آن توست
ای از صفت برون شده تو آن کیستی
sorna
08-22-2011, 01:27 PM
ای ترک دلستان ز شبستان کیستی
خوش دلبری، ندانم جانان کیستی
بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی
ما را بگو که لعبت خندان کیستی
ای آنکه در صحیفهی حسن آیتی شدی
گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی
ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی
با این نسیم خوش ز گلستان کیستی
از کافری به سوی مسلمانی آمدی
اینجا برای غارت ایمان کیستی
جهانها در آرزوی تو میبگسلد ز هم
چون گویمت که بستهی پیمان کیستی
دوش از برم برفتی و بر خوان نیامدی
امشب بگو کجائی و مهمان کیستی
خاقانی آن توست بهر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود ز آن کیستی
sorna
08-22-2011, 01:27 PM
کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی
ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم
و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
آن لابههای گرمت ز اول بسوخت جانم
زیرا که همچو آتش، یکسر همه زبانی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
از خون من فرستی هردم نوالهی هجر
یک ره به خوان وصلم ناکرده میهمانی
هستم بر آنکه خود را بیتو ز خود برآرم
هرچند میسگالم تو نیز هم برآنی
خاقانی این جفاها از تو عجب ندارد
کاخر نه در جهانی، پروردهی جهانی
sorna
08-22-2011, 01:27 PM
یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی
دلت بگرفت در خانه برون آتا جهان بینی
چو رفتی سوی بستانها یکی بگذر به گورستان
که گورستان همی گوید بیا تا دوستان بینی
بسی بادام چشمانند به دام مرغ حیرانند
بسا پسته دهانان را تو بربسته دهان بینی
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی
سر تابوت شاهان را اگر در گور بگشایند
فتاده در یکی کنجی دو پاره استخوان بینی
احد گویان صمد جویان همه زیر زمین رفتند
تو مهرویان مهوش را در این خاک گران بینی
چه دل بندی در این دنیا ایا خاقانی خاکی
که تا بر هم نهی دیده نه این بینی نه آن بینی
sorna
08-22-2011, 01:27 PM
زرهی زلف بر قبا شکنی
آه در جان آشنا شکنی
ببری آب سنگ ما کز دل
سنگ سازی، سبوی ما شکنی
دست و ساعد گرفته دو نان را
بگذری بازوی وفا شکنی
از سر عجب هر زمان با خود
عهد بندی که عهد ما شکنی
ننوازی دلی، چرا سوزی
نخری گوهری، چرا شکنی
در کمین شکست دلهایی
دل فدای تو باد تا شکنی
دل من نیست کن که مصلحت است
چو نبینی دلی، کجا شکنی
عاشق محتشم بسی داری
پل همه بر من گدا شکنی
به سزا گوهری است خاقانی
چندش از سنگ ناسزا شکنی
sorna
08-22-2011, 01:28 PM
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست
زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
دیدهام کافور کز هندوستان خیزد همی
تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
ز آن دل چون سنگ و آهن در دلم آتش زدی
پس به باد زلف از آتش ارغوان انگیختی
پشت بنمودی و خونها راندی از مژگان مرا
تا ز روی خاک نقش پرنیان انگیختی
صبحگاهی ساز ره کردی و جانم سوختی
آن، چه آتش بود یارب کان زمان انگیختی
هم کمر بستی و هم آشوفتی زنبوروار
تا مرا زنبور خانه در روان انگیختی
ای بسا اشک و سرشکا، کز رکاب و زین خویش
از دل خورشید و چشم آسمان انگیختی
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هر زمان
سیل خون از چشم خاقانی چنان انگیختی
در تب هجرانش افکندی و آنگه مهر تب
از ثنای خسرو صاحبقران انگیختی
sorna
08-22-2011, 01:28 PM
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب
آری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا
الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
تو ترک سیه چشمی، هندوی سپیدت من
خواهی کلهم سازی، خواهی کمرم بخشی
پروانهی جانبازم پر سوختهی شمعت
میافتم و میخیزم تا باز پرم بخشی
از غمزه و لب هردم، دریا صفتی با من
گه کشتن من سازی، گاهی گهرم بخشی
گفتی که به خاقانی وقتی گهری بخشم
بخشود نیم بالله وقت است اگرم بخشی
sorna
08-22-2011, 01:28 PM
تا بیش دل خراب داری
دل بیش کند ز جانسپاری
ای کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بیقراری
دل خوش کردم چنین که دانی
تن دردادم چنان که داری
یک ناخن کم نمیکنی جور
تا خون دلم به ناخن آری
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی به دو کرده روزگاری
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باری
هر لحظه کشی ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماری
این باقی عمر با تو باشم
کز عمر گذشته یادگاری
خاک در تو رساند آخر
خاقانی را به تاجداری
sorna
08-22-2011, 01:28 PM
تبها کشم از هجر تو شبهای جدائی
تبها شودم بسته چو لبها بگشایی
با آنکه دل و جانم دانی که تو را اند
عمرم به کران رفت و ندانم تو که رایی
از غیرت عشق تو به دندان بگزم لب
گر در دلم آید که در آغوش من آیی
گفتی ببرم جان تو، اندیشه در این نیست
اندیشه در آن است که بر گفته نپایی
شد ناخن من سفته ز بس کز سر مژگان
انگشت مرا پیشه شد الماس ربایی
خاقانی از اندیشهی عشق تو در آفاق
چون آب روان کرد سخنهای هوایی
sorna
08-22-2011, 01:29 PM
گلی از باغ وفا آمدهای
خود خس و خار نما آمدهای
هر کجا پای نهی گل روید
تا ندانی ز کجا آمدهای
ذرهی ذات تو خورشید لقاست
بحری و قطره قضا آمدهای
سایهی خار تو سروستان است
خرمن نشو و نما آمدهای
نور آئینه به خود پنهان است
قبلهی قبله نما آمدهای
کی دلت تاب نگاهی دارد
آفت آینهها آمدهای
خار و گل نام خدا میگویند
ای سهی قد ز کجا آمدهای
مستی و شوخی و عالم سوزی
چه بگویم که چها آمدهای
بین که در باغ جهان خاقانی
از پی کسب هوا آمدهای
sorna
08-22-2011, 01:29 PM
باز از کرشمه زخمهی نو در فزودهای
درد نوم به درد کهن برفزودهای
کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز
کامروز پارهی دگرش در فزودهای
در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش
این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کردهای و در سخن زر فزودهای
باری اگر طویلهی عمرم گسستهای
چشم مرا طویلهی گوهر فزودهای
هردم هزار بار به خونم نشاندهای
روزی که سوز هجران کمتر فزودهای
خاقانی از پی تو سر اندازد ارچه باز
بر هر غمیش صد غم دیگر فزودهای
sorna
08-22-2011, 01:29 PM
تا حلقههای زلف به هم برشکستهای
بس توبههای ما که بهم درشکستهای
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای
گاه از کرشمه دیدهی اختر شکستهای
دانم که مه جبینی ای آسمان شکن
اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای
و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
در شاهراه عشق تو هر محملی که بود
بر دل شکستگان قلندر شکستهای
در گوشهها هزار جگر گوشه خوردهای
وز کبر گوشهی کله اندر شکستهای
یک مشت خاک غارت کردن نه مشکل است
بس کن که نه طلسم سکندر شکستهای
درهم شکستهای دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکستهای
خاقانیا نشیمن شروان نه جای توست
بر پر سوی عراق نه شهپر شکستهای
رو کز کمان گروههی خاطر به مهرهای
بر چرخ، پر تیر سخنور شکستهای
sorna
08-22-2011, 01:29 PM
چه کردهام که مرا پایمال غم کردی
چه اوفتاده که دست جفا برآوردی
به نوک خار جفا خستیم نیازردم
چو برگ گل سخنی گفتمت بیازردی
مرا به نوک مژه غمزهی تو دعوت کرد
بخورد خونم و گفتا برو نه در خوردی
به حق غمزهی شوخ تو در رسم لیکن
زمردی است مرا صبر نه ز نامردی
به ره چو پیش تو باز آیم و سلام کنم
به سرد پاسخ گوئی علیک و برگردی
بسوختی تر و خشک مرا به پاسخ سرد
که دید هرگز سوزندهای به این سردی
مرا نگوئی کاخر به جای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی
sorna
08-22-2011, 01:29 PM
آن لعل شکر خنده گر از هم بگشایی
حقا که به یک خنده دو عالم بگشایی
ورچه نگشائی لب و در پوست بخندی
از رشتهی جانم گره غم بگشایی
مجروح توام شاید اگر زخم ببندی
رحمی کن ار حقهی مرهم بگشایی
کاری است فرو بسته، گشادن تو توانی
صد مشکل ازینگونه به یکدم بگشایی
اندیشه مکن سلسلهی چرخ نبرد
گر کار چو زنجیر من از هم بگشایی
گفتی چو فلک دست جفا برنگشایم
ایمن نشوم، گر تو توئی هم بگشایی
هان ای دل خاقانی از آه سحری کوش
کاین چنبر افلاک خم از خم بگشایی
sorna
08-22-2011, 01:30 PM
تاطرف کلاه برشکستی
قدر کله قمر شکستی
در حلق دلم فتاد زنجیر
تا حلقهی زلف برشکستی
زان زلف شکسته عاشقان را
صد کار به کار درشکستی
درد دل ما به بوسه بردی
و آوازهی گلشکر شکستی
حلقهی در اختیار ما را
چندان بزدی که درشکستی
خاقانی را ز غیرت عشق
ناله همه در جگر شکستی
sorna
08-22-2011, 01:30 PM
یا وصل تو را نشانه بایستی
یا درد مرا کرانه بایستی
میسوزم ازین غم و نمیبیند
این آتش را زبانه بایستی
گفتی به طلب رسی به کوی ما
خود کوی تو را نشانه بایستی
تا دل به وصال تو رسد روزی
در عهدهی آن زمانه بایستی
خود را سگ کوی تو گمان بردم
این قدر گمان خطا نه بایستی
محروم ز آستانهات هستم
سگ محرم آستانه بایستی
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار تو را بهانه بایستی
گر دهر، دو روی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی
آوخ همه نقب بر خراب آمد
یک نقب به گنجخانه بایستی
بر ابلق آسمان ز زلف تو
شیب سر تازیانه بایستی
در زلف تو ز آبنوس روز و شب
از دست مشاطه شانه بایستی
در دانهی دل نماند مغز آوخ
در خوشهی عمر دانه بایستی
خاقانی فسانه شد عشقت
در دست تو این فسانه بایستی
sorna
08-22-2011, 01:30 PM
بر دیده ره خیال بستی
در سینه به جای جان نشستی
وز غیرت آنکه دم برآرم
در کام دلم نفس شکستی
مرهم به قیامت است آن را
کامروز به تیر غمزه خستی
تا خون نگشادم از رگ جان
تبهای نیاز من نبستی
از چاه غمم برآوریدی
در نیمهی ره رسن گسستی
دیوانه کنی و پس گریزی
هشیار نهای مگر که مستی
گر وصل توام دهد بلندی
هجران تو آردم به پستی
تو پای طرب فراخ می نه
ما و غم عشق و تنگدستی
نگذاری اگر چنین که هستم
و امانمت آنچنان که هستی
خاقانی را نشایی ایراک
خود بینی و خویشتن پرستی
sorna
08-22-2011, 01:31 PM
عالم افروز بهارا که تویی
لشکر آشوب سوارا که تویی
هم شکوفهی دل و هم میوهی جان
بوالعجبوار بهارا که تویی
اژدها زلفی و جادو مژگان
کافرا معجزه دارا که تویی
تو شکار من و من کشتهی تو
ناوک انداز شکارا که تویی
کار برهم زده مردا که منم
زلف درهم شده یارا که تویی
زخم بگذاری و مرهم نکنی
سنگدل زخم گذارا که تویی
کشتیم موی نیازرده به سحر
ساحر نادره کارا که تویی
سوختی سینهی خاقانی را
آتش انگیز نگارا که تویی
sorna
08-22-2011, 01:31 PM
گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش
در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی
هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی
ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
گر دیده دیدی درگهش خونابه بگرفتی رهش
بودی که روزی ناگهش ار خصم تنها یافتی
در بار می در پای او، از دیده هم بالای او
گر در جوار رای او دل صدر والا یافتی
گر عاشقان محرمش کس عرض کردی بر غمش
هر ذره را در عالمش خاقانیآسا یافتی
sorna
08-22-2011, 01:31 PM
چه کردم کاستین بر من فشاندی
مرا کشتی و پس دامن فشاندی
جفا پل بود، بر عاشق شکستی
وفا گل بود، بر دشمن فشاندی
چو خورشید آمدی بر روزن دل
برفتی خاک بر روزن فشاندی
لبالب جام با دو نان کشید
پیاپی جرعهها بر من فشاندی
مرا صد دام در هر سو نهادی
هزاران دانه پیرامن فشاندی
تو را باد است در سر خاصه اکنون
که گرد مشک بر سوسن فشاندی
تو هم ناورد خاقانی نهای ز آنک
سلاح مردمی از تن فشاندی
sorna
08-22-2011, 01:31 PM
جان از تنم برآید چون از درم درآئی
لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی
جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی
کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی
جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی
از کار بازماند همچون بت از خدائی
بر زخمهای جانم هم درد و هم دوائی
در نیمه راه عقلم هم خوف و هم رجائی
از پای پاسبانت بوسی کنم گدائی
وانگاه سر برآرم کاین است پادشائی
تبهای هجر دارم شبها بینوائی
تبهای من ببندی لبها چو برگشائی
گمراه گردم از خود تا تو رهم نمائی
از من مرا چه خیزد اکنون که تو مرائی
تو خود نهان نباشی کاندر نهان مائی
خاقانی از تحیر پرسان که تو کجائی
sorna
08-22-2011, 01:32 PM
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی
بس کم آزار مینپندارم که تو
مهر بر چون من کمآزاری نهی
هر کجا برداری انگشت جفا
زود بر حرف وفاداری نهی
هیچت افتد کاین دل دیوانه را
از سر رغبت سر و کاری نهی
پای اگر در کار من ننهی به وصل
دست شفقت بر سرم باری نهی
ور ببخشی بوسهی آخر به لطف
مرهمی بر جان افگاری نهی
کار خاقانی بسازی زین قدر
کار او را نام بیکاری نهی
sorna
08-22-2011, 01:32 PM
دیدی که هیچگونه مراعات من نکردی
در کار من قدم ننهادی به پایمردی
زنگار غم فشاندی بر جانم و ندیدی
کز چرخ لاجوردی دل هست لاجوردی
روز سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی
تا خون من چو آب نخوردی به نوک غمزه
در جستجوی کشتن من آب وانخوردی
گفتی که در نوردم یکباره فرش صحبت
فرش نگستریده ندانم که چون نوردی
پنداشتم که هستی درمان سینهی من
پندار من غلط شد درمان نهای، که دردی
خاقانی آن توست مکن غارت دل او
کز خانه صید کردن دانی که نیست مردی
sorna
08-22-2011, 01:32 PM
ز بدخوئی دمی خو وانکردی
مراعاتی بجای ما نکردی
بر آن خوی نخستینی که بودی
از آن یکذره کمتر وانکردی
بجای من که بر عهد تو ماندم
ز بدعهدی چه ماندت تا نکردی
مگر لطفی که از تو چشم دارم
در آن عالم کنی، کاینجا نکردی
کجا یک وعدهام دادی که در پی
هزار امروز را فردا نکردی
پی یک بوسه گرد پایهی حوض
بسی گشتم، تو دل دریا نکردی
شنیدی حال خاقانی که چون است
ولی بر خویشتن پیدا نکردی
sorna
08-22-2011, 01:32 PM
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هر دم هست
همدم خویش کسی داشتمی
کی غمم بودی اگر در غم تو
نفسی، همنفسی داشتمی
گر لبت آن منستی ز جهان
کافرم گر هوس داشتمی
خوان عیسی بر من وانگه من
باک هر خرمگسی داشتمی
سر و زر ریختمی در پایت
گر از این دست، بسی داشتمی
گرنه عشق تو بدی لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گرنه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را به خسی داشتمی
sorna
08-22-2011, 01:33 PM
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کان تازه کردی
چو می در جان نشین تا غم نشانی
که چون می مجلس جان تازه کردی
می چون بوستان افروز ده زانک
سفال دل چو ریحان تازه کردی
خیالت در برم باغ طرب داشت
رسیدی ز آب حیوان تازه کردی
ز برق خندههای سر به مهرت
به مجلس بوسه باران تازه کردی
قیامتهاست در زلف تو پنهان
قیامت را به پنهان تازه کردی
به سیمین تخته و مشکین ده آیت
دبیران را دبستان تازه کردی
به جزعین پردهی قیری عروسان
امیران را شبستان تازه کردی
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی
سلیمانم نه خاقانی که جانم
بدان داودی الحان تازه کردی
sorna
08-22-2011, 01:33 PM
دوست داری که دوستدار کشی
هر دلی را هزار بار کشی
تو گرفتار عشق را ز نهان
دم دهی پس به آشکار کشی
رشتهی جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی
ما چراغ تو و تو آتش و باد
گر یکی برکنی هزار کشی
کیسه لاغر شده، چه سیم کشی
صید فربه شده چه زار کشی
جام پر بر دهی به مجلس می
غمگنان را به غمگسار کشی
خنده را گو که سر مبر به شکر
چند شیران مرغزار کشی
غمزه را گو که خون مریز به سحر
چند مردان روزگار کشی
تشنهی عشق را به جستن آب
غرقه در آب انتظار کشی
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کشی
sorna
08-22-2011, 01:33 PM
تا لوح جفا درست کردی
سر کیسهی عهد سست کردی
ای من سگ تو، تو بر سگ خویش
بسیار جفای چست کردی
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی
کشتیم درست و بر لب خویش
خون دل من درست کردی
گفتی ز جفا چه کردم آخر
چندان که مراد توست کردی
خاقانی بس کز اهل جستن
سر در سر کار جست کردی
sorna
08-22-2011, 01:33 PM
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی
دلم از میانه گم شد عوضش چه یافتم
که نه حاصلم همین بس که تو دلبر منی
نفسی دریغ داری ز من ای دریغ من
ز تو قانعم به بوئی که سمنبر منی
به کمند زلفت اندر خفه گشت جان من
دیتش هم از تو خواهم که تو داور منی
به لبت شفیع بردم که مرا قبول کن
به ستیزه گفت خون خور که نه در خور منی
ز در تو چند لافم که تو روزی از وفا
به حقایقی نگفتی که سگ در منی
sorna
08-22-2011, 01:34 PM
خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک اینچنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهی تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر میبرد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون میکنی جفای دگرگون به دوستی
sorna
08-22-2011, 01:34 PM
دل نداند تو را چنان که توئی
جان نگنجد در آن میان که توئی
با تو خورشید حسن چون سایه
میدود پیش و پس چنان که توئی
عقل جان بر میان به خدمت تو
میشتابد به هر کران که توئی
تو جهان دگر شدی از لطف
هم تو سلطان بر آن جهان که توئی
تو برآنی که جانم آن تو است
من که خاقانیم، بر آنکه توئی
sorna
08-22-2011, 01:34 PM
بانگ آمد از قنینه کباد بر خرابی
دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی
زان پیش کز دو رنگی عالم خراب گردد
ساقی برات ما ران بر عالم خرابی
گفتی من آفتابم بر رخنه بیش تابم
بس رخنه کردیم دل، در دل چرا نتابی
از افتاب دیدی بر خاک بوسه دادن
کو بوسه کآخر ار من خاک تو آفتابی
دانم که دردت آید از شهد لب گزیدن
باری کم از مزیدن چون گاز برنتابی
ز آن زلف عیسوی دم داغ سگیم بر نه
نقش صلیب برکش چون داغ گرم تابی
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی
او راست طالع امروز اندر سخن طرازی
چون خسرو اخستان را در مالک الرقابی
sorna
08-22-2011, 01:34 PM
دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه
نظر ز کام دل من تمام باز گرفتی
سه بوسه خواستم از تو ز من دو اسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام باز گرفتی
مترس ماه نگیرد، گرم نمائی یاری
خبر فرستی اگرچه سلام باز گرفتی
خیال تو ز تو طیره خجل خجل به من آمد
ز شرم آنکه ز کویم خرام باز گرفتی
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از توست
خیال باز مگیر ار پیام باز گرفتی
دلی است بر تو مرا وام و جان وظیفه بر آن لب
وظیفه چشم چه دارم که وام باز گرفتی
شگرف عاشق خاقانیم تو نام نهادی
ز من چه ننگ رسیدت که نام بازگرفتی
sorna
08-22-2011, 01:34 PM
به خرد راه عشق میپوئی
به چراغ آفتاب میجوئی
تو هنوز ابجد خرد خوانی
وز معمای عشق میگوئی
مرد کامی و عشق میورزی
در زکامی و مشک میپوئی
زلف جانان ترازوی عشق است
رنگ خالش محک دل جوئی
جو زرین شدی ز آتش عشق
سرخ شو گر در این ترازوئی
ورنه رسوا شوی به سنگ سیاه
از سپیدی رسد سیه روئی
بر محک بلال چهره زرست
بولهب روی به ز نیکوئی
خون بکری کجاست گر دادی
گریه و دیده را زناشوئی
به وفا جمع را چو صابون باش
نیست گردی چو گردها شوئی
بس کن از جان خشک خاقانی
که نه بس صید چرب پهلوئی
sorna
08-22-2011, 01:35 PM
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
بر مرکب خوبی فکنی طوق ز غبغب
دستارچه زان زلف پریشان که تو داری
بالله که عجب نیست گر از تابش غبغب
زرین شود آن گوی گریبان که تو داری
بر شکرت از پر مگس پرده چه سازی
ای من مگس آن شکرستان که تو داری
گفتی که برو گر مگسی برننشینی
هم مورچهام بر سر آن خوان که تو داری
مژگانت مرا کشت که یک موی نیازرد
وین نیست عجب زان سر مژگان که تو داری
بگشای به دندان گره از رشتهی جانم
تا درد چنم زان سر دندان که تو داری
گفتی که چه سر داری در عشق نگوئی
دارم سر پای تو به آن جان که تو داری
بردی دل خاقانی از آن سان که تو دانی
میدار به زنهارش از آن سان که تو داری
sorna
08-22-2011, 01:35 PM
صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
وصلت چو دست سوخته میداشتی مرا
در پای هجر سوخته دل چون گذاشتی
میداشتی چو مهرهی مارم به دوستی
دندان مار بر جگرم چون گماشتی
چون طفل، جنگ چند کنی آشتی بکن
کز جنگ طفل زود دمد بوی آشتی
نی نی به زرق مهرهی مارم دگر مبند
بر بازوئی که نام خسانش نگاشتی
خاقانیا درخت وفا کاشتن چه سود
چون بر جفا دهد ز وفائی که کاشتی
صبح تو شام گشت و فلک بر تو چاشت خورد
تو همچنان در هوس شام و چاشتی
sorna
08-22-2011, 01:35 PM
به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
نه منم که خاک راهم ز پی سگان کویت
نه تو آفتابی از من چه نظر دریغ داری
تو چه سرکشی که خاکم ز جفا به باد دادی
تو چه آتشی که آبم ز جگر دریغ داری
ندهیم تار مویی که میان جان ببندم
نه غلام عشقم از من چه کمر دریغ داری
دم وصل را نخواهی که رسد به سینهی من
نفس بهشتیان را ز سقر دریغ داری
دل کشتهی من اینجا به خیال توست زنده
چه سبب خیالت از من به سفر دریغ داری
به امید تو بسا شب که به روز کردم از غم
تو چرا نسیمت از من به سحر دریغ داری
کم من گرفتی آخر نبود کم از سلامی
به عیار نیک مردان کمی ار دریغ داری
سوی تو شفیع خواهم که برم برای وصلی
نبرم شفیع ترسم که مگر دریغ داری
چه طمع کنم کنارت که نیرزمت به بوسی
چه طلب کنم مفرح که شکر دریغ داری
به وفاش کوش خاقانی اگرچه درنگیرد
نه که دین و دل بدادی سر و زر دریغ داری
sorna
08-22-2011, 01:35 PM
زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
چشم کمانکش او ترکی است یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی
در وعده خورد خونم پس داد وعدهی کژ
زان خون که نیست چندین، چندان چه خواست گوئی
چون بلبلم بر آتش نعره زنان و سوزان
کز زیره آب دادن جانان چه خواست گوئی
هجرانش آتش غم در کشت عمر من زد
زین کشت زرد عمرم هجران چه خواست گوئی
گفتم رسم به وصلت مژگان بر ابروان زد
زین بر زدن به ابرو مژگان چه خواست گوئی
من سر نهم به پایش او روی تابد از من
من پشت دست خایم کو زان چه خواست گوئی
طوفان آب و آتش بر باد داد خاکم
زین هست و نیست موئی طوفان چه خواست گوئی
محرم نزاد دوران ور زاد کشت خیره
زین خیره کشتن آوخ دوران چه خواست گوئی
زان همدمان یکدل یک نازنین نمانده است
این دور بیوفایان ز ایشان چه خواست گوئی
خاقانیا دلت را ز افغان چه حاصل آید
چون دل نیافت دارو ز افغان چه خواست گوئی
شروان ز باغ سلوت بس دور کرد ما را
زین دور کردن ما شروان چه خواست گوئی
sorna
08-22-2011, 01:36 PM
مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
گرفتم درد دل بینی و جان دارو نفرمائی
عفی الله پرسشی فرما که ای بیمار من چونی
زبان عشق میدانی ز حالم وا نمیپرسی
جگر خواری مکن واپرس کای غمخوار من چونی
در آب دیده میبینی که چون غرقم به دیدارت
نمیپرسی مرا کای تشنهی دیدار من چونی
امیدم در زمین کردی که کارت بر فلک سازم
زهی فارغ ز کار من چنین در کار من چونی
میان خاک و خون چون صید غلطان است خاقانی
نگوئی کای وفادار جفا بردار من چونی
تو دانی کز سگان کیستم هم بر سر کویت
سگ کویت نمیپرسد مرا کای یار من چونی
تو نیز آموختی از شاه ایران کز خداوندی
نمیپرسد که ای طوطی شکر بار من چونی؟
sorna
08-22-2011, 01:36 PM
هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
یا داشت خوبتر ز تو معشوق، عاشقی
یا زاد شوختر ز تو فرزند، مادری
گر بگذرم به کوی تو روزی هزار بار
بینم نشسته بر سر کویت مجاوری
یا دست بر دلی ز تو یا پای در گلی
یا باد در کفی ز تو یا خاک بر سری
کردی ز بیدلی تو مرا در جهان سمر
نی بیدلی است چون من و نی چون تو دلبری
نی چون من است در همه عالم ستمکشی
نی چون تو هست در همه گیتی ستمگری
پران شود ز زیر کله زاغ زلف تو
تا بر پرد ز بر دل من چون کبوتری
زان زلف عنبرینت رخم چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری
گفتی چرا کشی سر زلف معنبرم
گویم که سازمش ز دل خویش مجمری
گوئی که شکر منت آید به آرزو
گویم حدیث در دهنت باد شکری
sorna
08-22-2011, 01:36 PM
خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
همه خطهای خوبان جهان را
به خط خود قلم بر سر کشیدی
کنار نسترن پر سبزه کردی
پر طوطی سوی شکر کشیدی
مگر فهرست نیکوئی است آن خط
که بیپرگار و بیمسطر کشیدی
به گرد خرمن ماه از خط سبز
ز صد قوس و قزح خوشتر کشیدی
ز زلفت بس نبود این ترکتازی
که هندوی دگررا برکشیدی
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی
sorna
08-22-2011, 01:36 PM
گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف میبری
خود نیست نیم ذره محابای کس تو را
فریاد تا چه شوخی، وه تا چه کافری
هر صبح و شام عادت گردون گرفتهای
هم پردهای که دوزی هم خود همی دری
از دیده جام جام ببارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری
خوی زمانه داری از آن هر زمان چنو
صد را فروبری و یکی را برآوری
از تو کجا گریزم کز بهر بند من
هر دم هزار دام به هر سو بگستری
خاقانی از هم به تو نالد ز بهر آنک
از تو گریز نیست که خصمی و داوری
sorna
08-22-2011, 01:37 PM
هدیهی پای تو زر بایستی
رشوهی رای تو زر بایستی
غم عشقت طرب افزای من است
طرب افزای تو زر بایستی
جان چه خاک است که پیش تو کشم
پیشکشهای تو زر بایستی
دیده در پای تو گشتن هوس است
کشته در پای تو زر بایستی
گرد هم اجرای امروز تو جان
خرج فردای تو زر بایستی
ترش روی است زر صفرا بر
وقت صفرای تو زر بایستی
آتش بسته گشاید همه کار
کار پیرای تو زر بایستی
بیزری داشت تو را بر سر جنگ
صلح فرمای تو زر بایستی
کوه سیمینی و هم سنگ توام
در تمنای تو زر بایستی
تا کنم بر سر و بالات نثار
هم به بالای تو زر بایستی
دید سیمای مرا عشق تو گفت
که چو سیمای تو زر بایستی
دل سودائی خاقانی را
هم به سودای تو زر بایستی
sorna
08-22-2011, 01:37 PM
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهی می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
sorna
08-22-2011, 01:37 PM
دشوار عشق بر دلم آسان نمیکنی
درد مرا به بوسی درمان نمیکنی
بسیار گفتمت که زیان دلم مخواه
گفتن چه سود با تو که فرمان نمیکنی
هجر توام ز خون جگر طعمه میدهد
گر تو به خوان وصلش مهمان نمیکنی
با تو حدیث بوسه همان به که کم کنم
کالا حدیث زر فراوان نمیکنی
جان میدهم به جای زر این نادره که تو
از زر حدیث میکنی از جان نمیکنی
یک چشم زد نباشد کز بهر چشم زخم
قرب هزار جان که تو قربان نمیکنی
چون زور آزما شده دست جنون تو
خاقانیا تو فکر گریبان نمیکنی
sorna
08-22-2011, 01:37 PM
گرنه تو ای زود سیر تشنهی خون منی
با من دیرینه دوست چند کنی دشمنی
هست یقینم که من مهر تو را نگسلم
نیست در ستم که تو عهد مرا نشکنی
در طلب خون من قاعدهها مینهی
در ره امید من قافلهها میزنی
بر پی دو نان شوی از سر دون همتی
باز مرا ذم کنی از سر تر دامنی
دست به شاخ جفا از پی آن بردهای
تا رگ عمر مرا بیخ ز بن برکنی
گرنه مستمند دشمن خاقانیم
بهر چه گفتنم که تو دوست عزیز منی
sorna
08-22-2011, 01:38 PM
چه کرد این بنده جز آزاد مردی
که گرد خاطر او برنگردی
بدل گفتی نخواهم جست، جستی
جفا گفتی نخواهم کرد، کردی
همه بر حرف هجران داری انگشت
چه باشد این ورق را در نوردی
دل من مست توست او را میفکن
که مستان را فکندن نیست مردی
کجا یارم که با تو باز کوشم
که تو با رستم ای جان هم نبردی
چه سود ار من رسم در گرد اسبت
که تو صد ساله ره ز آن سوی گردی
برای آنکه نقش تو نگارند
دل خاقانی آمد لاجوردی
sorna
08-22-2011, 01:40 PM
گر بر در وصالت امید بار بودی
بس دیده کز جمالت امیدوار بودی
این فتنهها نرفتی از روزگار بر ما
گرنه جمال رویت در روزگار بودی
ما را غم فراقت بحری است بیکرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی
یارب چه رونق استی بازار ساحری را
گر چون دو چشمت او را یک کیسهدار بودی
گر بر فلک رسیدی از روی تو خیالی
در چشم هر ستاره صد لالهزار بودی
رفتی چو آن گل ما از بهر صید گلشن
گل را به چشم بلبل کی اعتبار بودی
خاقانی ار نبودی مداح خوبی تو
خاقان اکبر او را کی خواستار بودی
sorna
08-22-2011, 01:40 PM
دلم غارتیدی ز بس ترکتازی
ز پایم فکندی ز بس دست یازی
گل و مل تو را خادمانند از آن شد
وفای گل و صحبت مل مجازی
مرا جان درافکند در جام عشقت
گمان برد کاین عشق کاری است بازی
هلاک تن شمع جان است اگرنه
نیاید ز موم این همه تن گدازی
منم زین دل پر نیاز اندر آتش
تو آبی به لطف ای نگارا به نازی
تو آنی که با من خلاف طبیعت
درآمیزی و کشتن من نسازی
مپرس از دلم کز چهای چون کبوتر
بگو زلف راکز چه چون چنگ بازی
تو را چاکری گشت خاقانی آخر
خداوندیی کن به چاکر نوازی
sorna
08-22-2011, 01:40 PM
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پردهی روی تو شدم پردهی من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهی
بیش مکن مضایقه زانکه رسید مشتری
گه به زبان مادگان عشوهی خوش همی دهی
گه به شگرفی و تری هوش مرا همی بری
عشق تو را نواله شد گاه دل و گهی جگر
لاغر از آن نمیشود چون برهی دو مادری
کیسه هنوز فربه است از تو از آن قوی دلم
چاره چه خاقنی اگر کیسه رسد به لاغری
گرچه به موضع لبت مفتعلن دوباره شد
بحر ز قاعده نشد تا تو بهانه ناوری
sorna
08-22-2011, 01:41 PM
هر روز به هر دستی رنگی دگر آمیزی
هر لحظه به هر چشمی شور دگر انگیزی
صد بزم بیارایی هر جا که تو بنشینی
صد شهر بیاشوبی هرجا که تو برخیزی
چون مار کنی زلفین وز پرده برون آیی
ناگه بزنی زخمی چون کژدم و بگریزی
فتنه کنیم بر خود پنهان شوی از چشمم
چون فتنه برانگیزی از فتنه چه پرهیزی
مژگان تو خونم را چون آب همی ریزد
تو بر سر من محنت چون خاک همی بیزی
خون ریخته میبینی گوئی که نه خون توست
از غمزه بپرس آخر کاین خون که میریزی
بردی دل خاقانی در زلف نهان کردی
ترسم ببری جانش در طره در آویزی
sorna
08-22-2011, 01:41 PM
از بوالعجبی هردم رنگ دگر آمیزی
عیسی نهای و روزی صد رنگ برآمیزی
ده رنگ دلی داری با هر که فراز آئی
یکرنگ شوی حالی چون آب و درآمیزی
هردم جگرم سوزی گر زلف به کار آری
نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی
صد زهر بیامیزی و در کام دلم ریزی
چون نوش کنم زهر ز آن صعبتر آمیزی
خود کژدم زلفت را زهری است که جان کاهد
حاجب نبود گر تو زهری دگر آمیزی
از یک نظر تنها، دل باختهام با تو
جان بازم اگر لطفی با آن نظر آمیزی
گر هیچ شبی ز آن لب تسکین دلم سازی
از دیده گلاب آرم تا با شکر آمیزی
شعر تر خاقانی چون در لبت آویزد
گوئی که همی آتش با آب درآمیزی
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحلالبصر آمیزی
sorna
08-22-2011, 01:41 PM
ای دیده ره ز ظلمت غم چون برون بری
چون نور دل نماند برون راه چون بری
اول چراغ برکن و آنگه چراغ جوی
تا زان چراغ راه ز ظلمت برون بری
هجران یار بر جگرت زخم مار زد
آن زخم مار نی که به باد فسون بری
آن درد دل که بردهای آنگه عروسی است
در جنب محنتی که ز هجران کنون بری
خاقانیا حریف فراقی به دست خون
در خون نشستهای چه غم دست خون بری
sorna
08-22-2011, 01:41 PM
عتاب رنگ به من نامهای فرستادی
مرا به پردهی تشریف راه نو دادی
صحیفههای معانی نوشتی و سر آن
به دست مهر ببستی و مهر بنهادی
چو نقش عارض و زلف تو نوک خامهی تو
نمود بر ورق روز از شب استادی
مرا نمودی کای پای بست محنت ما
به غم مباش که ما را هنوز بر یادی
مترس اگرچه به صد درد و بند بسته شدی
کنون که بندهی مائی ز هر غم آزادی
از آن زمان که بدیدم نگار خامهی تو
نگار نامهی من گشت نامت از شادی
ز لطفها که نمودی گمان برم که همی
در بهشت بر اهل نیاز بگشادی
ز فصلها که نوشتی یقین شدم که همی
دم مسیح بر مردگان فرستادی
دلیل که از غم غربت چو دیر بود خراب
به روزگار تو چون کعبه شد به آبادی
ز رغم آنکه مرا در غم تو طعنه زنند
غم تو شادی من شد که شادمان بادی
sorna
08-22-2011, 01:42 PM
ز من گسستی و با دیگران بپیوستی
مرا درست شد اکنون که عهد بشکستی
به یاد مصطبه برخاستی معربدوار
بر آتشم بنشاندی و دور بنشستی
مرا به نیم کرشمه بکشتی ای کافر
فغان ز کفر تو و آه ازین سبکدستی
به مهر فاخته زان پس که روی بنمودی
گریز جستی و از دام من برون جستی
برای مهر تو جان بر میان همی بستم
چرا به کینهی جانم میان فرو بستی
خبر نداری کز بس کرانه جوئی و کبر
میان جانم بیرحموار بگسستی
مرا طفیل کسان مرهمی همی دادی
کنون ز دادن آن قدر نیز وارستی
بسا طویلهی گوهر که چشم من بگسست
چو در طویلهی بد گوهران بپیوستی
ستم بد این که تو کردی به جان خاقانی
ستمگری مپسند، ای خدای چون هستی
sorna
08-22-2011, 01:42 PM
یک زبان داری و صد عشوهگری
من و صد جان ز پی عشوه خری
از جگر خوردن توبه نکنی
زانکه پرورده به خون جگری
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری
گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری
به دعای سحری خواستمت
کارم افتاد به آه سحری
دست هجر تو دهانم بر دوخت
تا نگویم که مکن پرده دری
چند در چند همی بینم جور
چکنم گر نکنم نوحهگری
آب خاقانی گفتی ببرم
بردهای بالله و حقا که بری
sorna
08-22-2011, 01:42 PM
تو را افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری
مکن فرمان دشمن سر درآور
بدین گفتن چه حاجت؟ خود درآری
بهای بوسه جان خواهی و سهل است
بها اینک، بیاور هر چه داری
به یک دل وقت را خرسند میباش
اگرچه لاغر افتاد این شکاری
برای تو جهانی را بسوزم
اگر خو واکنی از خامکاری
نهان از خوی خود درساز با من
که گر خویت خبر دارد نیاری
مکن حقهای خاقانی فراموش
اگر روزی حق یاران گزاری
sorna
08-22-2011, 01:43 PM
در عشق، فتوح چیست؟ دانی
از دوست کرشمهی نهانی
بینی ز کمان کشان غمزه
ترکان که کمین گشای خوانی
گوئی که ز عشق او نشان ده
کس داد نشان ز بینشانی
سرنامهی عشق کشتن آمد
سرنامهی خلق زندگانی
گفتم به خیال او که آوخ
من دل سبکم تو جان گرانی
دل گم شدهام کجا ندانم
جای دل گم شده تو دانی
خاقانی تو مزن ازین دم
کاین دم گهری است آسمانی
sorna
08-22-2011, 01:43 PM
گویم همه دل منی و جانی
مانم به تو و به من نمانی
آن سایه منم که خاک خاکم
وان نور تویی که جان جانی
من خاک توام به جای اینم
تو جان منی به جای آنی
گفتم چه شود که من شوم تو
گفتا که تو من شو ار توانی
گر من توشوم تو نیست گردی
اما تو چو من شوی بمانی
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی
کز طبع تو در خزان عالم
پیداست بهار شادمانی
امروز مرا مسلم آمد
در ملک سخن خدایگانی
هم نام تو خالق الکلام است
هم نعت تو خالق المعانی
sorna
08-22-2011, 01:43 PM
خاکم که مرا منی نیابی
بادم که مرا تنی نیابی
هیچم به عیار تو دو جو کم
گر بر محکم زنی نیابی
دشمن کامم ز دوستداریت
وز من دم دشمنی نیابی
چون من تو شدم تو زی مغان شو
کآنجا توئی و منی نیابی
چون سایه مرا به تیرگی جوی
کاندر ره روشنی نیابی
گفتی که چه نامی از دلت پرس
کز من صفت منی نیابی
نقش الحجر دل تو نامم
جز عاشق گلخنی نیابی
بار دل من توئی که جز گل
بار گل خوردنی نیابی
در سینهی آتشین طلب دل
کاندر بر سوسنی نیابی
دل تافته شد مجوی ازو صبر
کز آتش آهنی نیابی
پیروزهی چرخ را از آهم
جز رنگ خماهنی نیابی
خاقانی را چنان مکن گم
کانگه که طلب کنی نیابی
sorna
08-22-2011, 01:43 PM
ماهی که مه از قفای او بینی
خورشید ز روی و رای او بینی
جوزا کمر کلاه او یابی
گردون گرهی قبای او بینی
عاشقتر و زارتر ز من یابی
آن سایه که در قفای او بینی
او خود نزید برای ما هرگز
جان کندن ما برای او بینی
اندر دل سنگ اگر نشان جوئی
هم سوختهی هوای او بینی
با این همه گنجهای پر معنی
خاقانی را گدای او بینی
از لب بفرست شربت وصلی
ای یار اگر شفای او بینی
sorna
08-22-2011, 01:43 PM
داور جانی، پس این فریاد جان چون نشنوی
یارب آخر یارب فریاد خوان چون نشنوی
داد خواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گیر داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی
آه سوزان کز ره دل میبرم سوی دهان
سوی دل باز آرم از ره دهان چون نشنوی
هر زمان گوئی بگو تا خود نشان عشق چیست
من چه دانم داد عشقت را نشان چون نشنوی
در کمین غمزها ترکان کمان کش داشتی
گاه تیر افشاندن آواز کمان چون نشنوی
جوش دریای سرشکم گوش ماهی بشنود
چون در آن دریا تو راندی جوش آن چون نشنوی
پرسی از حال دلم چون بشنوی فریاد من
حال دل چون پرسی از من هر زمان چون نشنوی
گوش زیر زلف و زیور زان نهان کردی که آه
نشنوی پیدا ز من باری نهان چون نشنوی
گویمت کامروز جانم رفت زودش برزنی
چون توئی جان داور ای جان حال جان چون نشنوی
هر دمت خاقانی از چشم و زبان گنجی دهد
نام خاقانی به گوش دوستان چون نشنوی
کوه سیمینی و در کوه اوفتد آواز گنج
آخر این آوازهی گنج روان چون نشنوی
sorna
08-22-2011, 01:44 PM
ای رخ نورپاش تو پیشه گرفته دلبری
رونق آفتاب شد زان رخ همچو مشتری
ماهی و چون عیان شوی شمع هزار مجلسی
سروی و چون روان شوی شور هزار لشکری
طرهی تو به رغم من چون شب من به تیرگی
کیسهی من ز ناز تو چون لب تو به لاغری
گرچه سپید کاری است از همه روی کار تو
رو که قیامتی است هم زلف تو در سیهگری
از سرشک سوختم ز آن همه سوزم از درون
با همه آب ساختی ز آن همه آبی از تری
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری
ابر زیان کار توست، ابر مکن دو چشم من
کفت آن به تو رسد زآنکه به چشم من دری
اشک مرا چو روی خود دار عزیز اگر تو را
در خورد آب و افتاب از پی ساز گازری
کنت تعاف نظرة من لحظات مقلتی
لست تخاف جمرة من ز فرات خاطری
سینهی خاقنی اگر پاک بشوئی از عنا
پیش خدایگان تو را بیش کند ثناگری
sorna
08-22-2011, 01:44 PM
دلم خاک تو شد گو باش من خون میخورم باری
ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری
مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری
گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم
سپاس زندگانی نیست بیتو بر سرم باری
مرا گر خال گندمگونت جوجو میکند گو کن
من آن جو سنگ خالت را به صد جان میخرم باری
مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزیرد آن رخ را
که آن رخ آینه سیماست من خاکسترم باری
مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته
چه شبها زنده میدارم چه تبها میبرم باری
چو آهی برکشم از دل مگو ای دوست دشمن خور
چه جای دشمن است ای دوست خود را میخورم باری
دلم گر باز میندهی دل دیگر به وامم ده
که بر خاک عراق این بار بیدل نگذرم باری
جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش
جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری
به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان
گر آن دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری
sorna
08-22-2011, 01:44 PM
اذا ما الطیر غنت فیالصباح
اجب داعی معاطاة الملاح
هوا پر خندهی شیرین صبح است
بیار آن گریهی تلخ صراحی
ارق فضلاتها فالارض عطلی
تحلیها بوشی او وشاح
قبای صبح را مشکین زره زن
به موی زلف ترکان سلاحی
سیر نوالدیک عن عینالسکاری
ویشدو کالسکاری و هو صباح
صلاح از می سر رشته کند گم
صلائی درده ار مرد صلاحی
کان الدار و الکاسات دارت
ریاض اللهو حفت بالاقاحی
توئی تو راح را خاقانیا اهل
قفای عقل زن گر مرد راحی
به شروان شاخ اخستان تیمن
تری سعدالسعود علیالنواحی
sorna
08-22-2011, 01:44 PM
تعاطی الکاس من شان الصبوح
فسق بالراح یا ریحان روحی
ببین همچون لبت خندان رخ صبح
بده چون اشک من جام صبوحی
هواک الکاس الذی لاتستفت فیها
ولاتخفی الهوی خوف الفضوح
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفا
فاصفاها قصاصا للجروح
سخنها تازه کن خاقانی ایراک
کهن شد قولهای بوالفتوحی
sorna
08-22-2011, 01:45 PM
ما انصف ندمانی لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالی کو و آن راوق ریحانی
لو تمزجها بالدم من ادمع اجفانی
یزدادلها صبغ فی احمرها القانی
مجلس ز پریرویان چون بزم سلیمانی
باغنهی داودی مرغان خوش الحانی
یا یوسف عللنی ادلامک اخوانی
کم من علل تشفی من غایة الاحزانی
شو گوش خرد برکش چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علی وصلی و احتلت لهجرانی
این القدم الاولی این النظر الثانی
خاقانی اگر خواهی کز عشق سخنرانی
کم زن همه عالم را پس گو کم خاقانی
چون بر ملک مشرق عید گهر افشانی
العبد نویس از جان بر تختهی پیشانی
sorna
08-22-2011, 01:45 PM
یارب لیل مظلم قد قلت یارب ارحم
حتی تجلی الصبح لی فیالساترین المعلم
جام صبوحی ده قوی چون صبح بنمود از نوی
بوئی چو باد عیسوی رنگ چو اشک مریمی
هات من الدن دما فاشرب هنیا فیالملا
فالنفس من قبل الصبی ربت جنانا بالدم
خون خوردهای نه مه پسر خون رزان می خور دگر
کاین آدمی را آبخور خون است مسکین آدمی
sorna
08-22-2011, 01:45 PM
قم بکرة و خذها با کورة الحیات
فالدیک قدینادی هات السلاف هات
در جام زیبقی کن گوگرد سرخ ذاتی
آن کیمیای جانها وان گوهر نباتی
راحا کعین دیک اصفی من الفرات
فالدیک فی اذان والکاس فی الصلوة
لب تشنگان جان را سیارهی حیاتی
بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی
هاتالصبوح فاشرب مستدرک الفوات
انعم بها صبوحی واجمع بهاشتات
می خواه و دیو دل باش ارچه ملک صفاتی
از سرزنش چه ترسی نه قاضیالقضاتی
حفت الیک روحی حتی انحنت قناتی
لاالخیر فی حیاتی لاالضر من مماتی
خاقانیا چو دیدی از عمر بیثباتی
نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی
وصف خدایگان خوان گر مرد معجزاتی
اقبال پادشه را از سیل حادثاتی
sorna
08-22-2011, 01:45 PM
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی
آتش پرست رویت جان هزار زردشت
بستهی صلیب زلفت عقل هزار عیسی
رضوان به روی تو دید این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی، خوشتر ز خلد ماوی
هر دل که رفت نزهت در باغ زلفت آرد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی
ای بینمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بیتو ابای دنیی
با من که هست جانی مانده ز دست قهرت
در پای تو فشاندم، کردی قبول یانی
خاقانی از دل و جان برخی روی تو شد
گرچه ز وصلت او را دولت نداد برخی
sorna
08-22-2011, 01:46 PM
چو عمر رفته تو کس را به هیچ کار نیایی
چو عمر نامده هم اعتماد را به نشایی
عزیز بودی چون عمر و همچو عمر برفتی
چو عمر رفته ز دستم نداند آنکه کی آیی
مرا چو عمر جوانی فریب دادی رفتی
تو همچو عمر جوانی، برو نه اهل وفایی
دلم تو را و جهان را وداع کرد به عمری
که او به ترک سزا بود و تو به هجر سزایی
چو عمر نفسپرستان که بر محال گذشت آن
برفتی از سر غفلت نپرسمت که کجایی
تو را به سلسلهی صبر خواستم که ببندم
ولی تو شیفته چون عمر بیش بند نپایی
ز دست عمر سبک پای سرگران به تو نالم
که عمر من ز تو آموخت این گریخته پایی
تو همچو روزی بسیار نارسیده بهی ز آن
که عمر کاهی اگرچه نشاط دل بفزایی
مرا ز تو همه عمر است ماتم همه روزه
که همچو عید به سالی دوبار روی نمایی
چو عمر رفته به محنت که غم فزاید یادش
به یاد نارمت ایرا که یادگار بلایی
چو روز فرقت یاران که نشمرند ز عمرش
ز عمر نشمرم آن ساعتی که پیش من آیی
ز خوان وصل تو کردم خلال و دست بشستم
به آب دیده ز عشقت که زهر عمر گزایی
مرا به سال مزن طعنه گر کهن شده سروم
که تو به تازگی عمر همچو گل به نوایی
تویی که نقب زنی در سرای عمر و به آخر
نه نقد وقت بری کیسهی حیات ربایی
چنان که از دیت خون بود حیات دوباره
دوباره عمر شمارم که یابم از تو جدایی
من از غم تو و از عمر سیر گشتم ازیرا
چو غم نتیجهی عمری چو عمر دام بلایی
به عمرم از تو چه اندوختم جزین زر چهره
به زر مرا چه فریبی که کیمیای جفایی
برو که تشنهی دیرینهای به خون من آری
نپرسم از تو که چون عمر زود سیر چرایی
تنم ببندی و کارم به عمرها نگشایی
که کم عیاری اگرچه چو عمر بیش بهایی
sorna
08-22-2011, 01:46 PM
لاله رخا سمن برا سرو روان کیستی
سنگدلا، ستمگرا، آفت جان کیستی
تیر قدی کمان کشی زهره رخی و مهوشی
جانت فدا که بس خوشی جان و جهان کیستی
از گل سرخ رستهای نرگس دسته بستهای
نرخ شکر شکستهای پسته دهان کیستی
ای تو به دلبری سمر، شیفتهی رخت قمر
بسته به کوه بر کمر، موی میان کیستی
دام نهاده میروی مست ز باده میروی
مشت گشاده میروی سخت کمان کیستی
شهد و شکر لبان تو جمله جهان از آن تو
در عجبم به جان تو تاخود از آن کیستی
sorna
08-22-2011, 01:46 PM
باز از نوای دلبری سازی دگرگون میزنی
دیر است تا در پردهای از پرده بیرون میزنی
تا مهره وامالیدهای کژ باختن بگزیدهای
نقشی که در کف دیدهای نه کم نه افزون میزنی
آه از دل پر خون من زین درد روز افزون من
هر شب برای خون من رای شبیخون میزنی
خاقانی از چشم و زبان شد پیش تو گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون میزنی
sorna
08-22-2011, 01:46 PM
دیوانه شوم چون تو پریوار نمایی
در سلسلهی زلف پری مار نمایی
خورشیدی آنگه به شب آیی عجب این است
شب روز نماید چو تو دیدار نمایی
گرچه به شب آئینه نشاید نگریدن
در تو نگرم کینه دیدار نمایی
sorna
08-22-2011, 01:47 PM
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست
خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا
آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او
باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما
نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا
لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا
آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ
گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا
رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت
زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها
بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ
شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا
با قطار خوک در بیت المقدس پا منه
با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا
سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض
بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا
هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا
چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا
ور تو اعمی بودهای بر دوش احمد دار دست
کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بیمنتها
هشت خلد و هفت چرخ و شش جهان و پنج حس
چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا
چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن
از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا
sorna
08-22-2011, 01:47 PM
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
در مضیق حادثاتم بستهی بند عنا
میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم
حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا
صبح آخر دیدهی بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیدهی عمرم چنان شد کم بقا
با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا
در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست
دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا
ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را
گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است
از دریچهی گوش میبیند شعاعات شما
عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم
هدیهی جانم روان دارید بر دست صبا
تشنهی دل تفتهام از دجله آریدم شراب
دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا
بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار
نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها
پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا
گر برای شوربائی بر در اینها شوی
اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم
در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا
sorna
08-22-2011, 01:48 PM
عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا
که عمر بیشبها دادمش به شیربها
چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا
خروس کنگرهی عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا
چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژ گونه روی بود چون خط ترسا
ز مرغزار سلامت در مراست خبر
که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا
مرا طبیب دل اندرز گونهای کرده است
کز این سواد بترس از حوادث سودا
به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر
که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دو حور لقا
که پوست پارهای آمد هلاک دولت آن
که مغز بیگنهان را دهد به اژدها
مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد
به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا
از این سراچهی آوا و رنگ دل بگسل
به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا
در این رصد گه خاکی چه خاک میبیزی
نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟
به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت
ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا
به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک
کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا
ببین که کوکبهی عمر خضر وار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا
پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز
از آن سوی عرفات است چشم بر فردا
به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان
به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا
برفت روز و تو چون طفل خرمی آری
نشاط طفل نماز دگر بود عذرا
چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود
به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا
دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون
پرند عمر تو را میبرند رنگ و بها
دو چشمهاند یکی قیر و دیگری سیماب
شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما
تو غرق چشمهی سیماب و قیر و پنداری
که گرد چشمهی حیوان و کوثری به چرا
جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید
سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا
ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت
چهار میخ کند زیر خیمهی خضرا
به صور نیم شبی درفکن رواق فلک
به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا
جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب
به هفت مهرهی زرین و حقهی مینا
تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک
چو حقه بیدل و مغزی چو مهره بی سر و پا
فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون
اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا
ز خشک سال حوادث امید امن مدار
که در تموز ندارد دلیل برف هوا
چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت
چه روز باشه و صید است دست پر نکبا
مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش
ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا
مساز عیش که نامردم است طبع جهان
مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا
ز روزگار وفا هم به روزگار آید
که حصرم از پس شش ماه میشود صهبا
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا
خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا
که از زکات ستانان زکات خواست عطا
سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز
که بی زبان دفع زبانیه است آنجا
چو خوشه چند شوی صد زبان نمیخواهی
که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا
در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان
چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا
خرد خطیب دل است و دماغ منبر او
زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا
درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب
برای نام بود در برش نه بهر وغا
زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای
که در ولایت قالوابلی رسی از لا
دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی
که رخت نفکنی الا به منزل الا
مگر معاملهی لا اله الا الله
درم خرید رسول اللهت کند به بها
زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر
که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا
ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک
عروس سخت شگرف است و **** نا زیبا
سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سر گهوارهای بمانده دوتا
دمش خزینهگشای مجاهز ارواج
دلش خلیفهی کتاب علم الاسما
به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد
به فرق حاجب بارش نثار بار خدا
هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال
هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا
زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر
میان چشمهی خضر است ماهیی گویا
دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات
به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی
نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است
که آب و گل را آبستنی دهد ز نما
عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک
نداشت از غم امت به این و آن پروا
از این حریف گلو بر حذر گزید حذر
وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا
الهی از دل خاقانی آگهی که در او
خزینه خانهی عشق است در به مهر رضا
از آن شراب که نامش مفرح کرم است
به رحمت این جگر گرم را بساز دوا
ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها
قنوت من به نماز و نیاز در این است
که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا
مرا به منزل الا الذین فرود آور
فرو گشای ز من طمطراق الشعرا
یقین من تو شناسی ز شک مختصران
که علم توست شناسای ربنا ارنا
مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان
که بر زنای زن زید گشتهاند گوا
خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی
که مولعاند به نقش ریا و قلب ریا
به روز حشر که آواز لاتخف شنوند
به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری
چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا
اگر خسیسی بر من گران سر است رواست
که او زمین کثیف است و من سمای سنا
گر او نشسته و من ایستادهام شاید
نشسته باد زمین و ستاده باد سما
ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب
که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا
سخن به است که ماند ز مادر فکرت
که یادگار هم اسما نکوتر از اسما
sorna
08-22-2011, 01:48 PM
سریر فقر تو را سرکشد به تاج رضا
تو سر به جیب هوس درکشیدهای به خطا
بر آن سریر سر بیسران به تاج رسید
تو تاج بر سری از سر فرو نهی عمدا
سر است قیمت این تاج گر سرش داری
به من یزید چنین تاج سر بیار بها
تو را چو شمع ز تن هر زمان سری روید
سری که دردسر آرد بریدن است دوا
نگر که نام سری بر چنین سری ننهی
که گنبد هوس است این و دخمهی سودا
سری دگر به کف آور که در طریقت عشق
سزاست این سر سگ سار سنگ سار سزا
چرا چو لالهی نشکفته سر فکنده نهای
که آسمان ز سر افکندگی است پا برجا
تو را میان سران کی رسد کله داری
ز خون حلق تو خاکی نگشته لعل قبا
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا
دلی طلب کن بیمار کردهی وحدت
چو چشم دوست که بیماری است عین شفا
مگر شبی ز برای عیادت دل تو
قدم نهد صفت ینزل الله از بالا
بر آستانهی وحدت سقیم خوش تر دل
به پالکانهی جنت عقیم به حورا
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمار دگر چه دوشش زند عذرا
تو را مقامر صورت کجا دهد انصاف
تورا هلیلهی زرین کجا برد صفرا
به ترک جاه مقامر ظریف تر درویش
بخوان شاه مزعفر لطیف تر حلوا
سواد اعظمت اینک ببین مقام خرد
جهاد اکبرت اینک بدر مصاف هوا
میان خاک چه بازی سفال کودک وار
سرای خاک به خاکی بباز مرد آسا
زر نهاد تو چون پاک شد به بوتهی خاک
نه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدا
زری که گوی گریبان جبرئیل سزد
رکاب پای شیاطین مکن که نیست سزا
چو گل مباش که هم پوست را کفن سازی
چو لاله باری اول ز پوست بیرون آ
به دست همت طغرای بینیازی دار
که هر دو کون تو داری چو داری این طغرا
ره امان نتوان رفت و دل رهین امل
رفوگری نتوان کرد و چشم نابینا
تو را امان ز امل به که اسب جنگی را
به روز معرکه برگستوان به از هرا
تو را که رشتهی ایمان ز هم گسست امروز
سحاء خط امان از چه میکنی فردا
تو را ز پشتی همت به کف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا
چو همت آمد هر هشت داده به جنت
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا
خروش و جوش تو از بهر بود و نابود است
که از سر دو گروهی است شورش و غوغا
به بوی بود دو روزه چرا شوی خرسند
که بدو حال محال است و مهر کار فنا
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها
چو باشه دوخته چشمی به سوزن تقدیر
چو لاشه بسته گلوئی به ریسمان قضا
چه خوش حیات و چه ناخوش چو آخر است زوال
چه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نوا
نجسته فقر، سلامت کجا کنی حاصل؟
نگفته بسم به الحمد چون کنی مبدا؟
دمیده در شب آخر زمان سپیدهی حشر
پس از تو خفتن اصحاب کهف نیست روا
مسافران به سحرگاه راه پیش کنند
تو خواب بیش کنی اینت خفتهی رعنا
به خواب دایم جز سیم و زر نمیبینی
ببین که رز همه رنج است و سیم جمله عنا
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا
میان بادیهای هان و هان مخسب ار نه
حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا
غلام آب رزانی نداری آب روان
رفیق صاف رحیقی نهای به صف صفا
به کار آبی و دین با دل و تنت گویان
که کار آب شما برد آب کار شما
بهینه چیز که آن کیمیای دولت توست
ز همنشینی صهبا هبا شده است هبا
خرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبود
که دیو جلوه کند بر تو و پری رسوا
برو نخست طهارت کن از جماع الاثم
که کس جنب نگذارند در جناب خدا
مجرد آی در این راه تا زحق شنوی
الی عبدی اینجا نزول کن اینجا
ز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جوی
که هست فایده زین پنج پنج نوبت لا
ز نه خراس برون شو به کوی هشت صفات
که هست حاصل این هشت هشت باغ بقا
اگر ز عارضهی معصیت شکسته دلی
تو را شفاعت احمد ضمان کند به شفا
به یک شهادت سربسته مرد احمد باش
که پایمرد سران اوست در سرای جزا
پی ثنای محمد برآر تیغ ضمیر
که خاص بر قد او بافتند درع ثنا
زبان بسته به مدح محمد آرد نطق
که نخل خشک پی مریم آورد خرما
بهینه سورت او بود و انبیا ابجد
مهینه معنی او بود و اصفیا اسما
اگرچه بعد همه در وجودش آوردند
قدوم آخر او بر کمال اوست گوا
نه سورت از پی ابجد همی شود مرقوم
نه معنی از پی اسما همی شود پیدا
نه روح را پس ترکیب صورت است نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا
نه سبزه بردمد از خاک وانگهی سوسن
نه غوره در رسد از تاک وانگهی صهبا
گه ولادتش ارواح خوانده سورهی نور
ستار بست ستاره سماع کرد سما
بکوفت موکب اقبال مرکب اجرام
ببست قبهی زربفت قبهی مینا
چو نقل کرد روانش، مسافر ملکوت
برای عرسش بر عرش خرقه کرد وطا
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا
ز بوی خلقش حبلالورید یافت حیات
ز فر لطفش حبلالمتین گرفت بها
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی
حباب وار بدی هفت گنبد خضرا
سزد که چون کف او نشر کرد نشرهی جود
روان حاتم طی، طی کند بساط سخا
ز بارگاه محمد ندای هاتف غیب
به من رسید که خاقانیا بیار ثنا
ز خشک آخور خذلان برست خاقانی
که در ریاض محمد چرید کشت رضا
مراد بخشا در تو گریزم از اخلاص
کزین خراس خسیسان دهی خلاص مرا
مرا تو باش که از ما و من دلم بگرفت
برآر تیغ عنایت نه من گذار و نه ما
کلید رحمتم آخر عطا فرست چنان
که گنج معرفت اول هم از تو بود عطا
گوا توئی که ندارم به کاه برگی، برگ
به اهل بیت ز من چون رسد نوال و نوا
چو قرصهی جو و سرکه نمیرسد به مسیح
کجا رسد به حواری خواره و حلوا
مرا ز خطهی شروان برون فکن ملکا
که فرضهای است در او صد هزار بحر بلا
مرا کنف کفن است الغیاث از این موطن
مرا مقر سقر است الامان از این منشا
بر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهین
غم کیا نخورم ور خورم به کوه، گیا
از این گره که چو پرگار دزد بدراهند
دلم چو نقطهی نون است در خط دنیا
گرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرص
ز سام ابرص جانکاهتر به زهر جفا
مرا به باطل محتاج جاه خود شمرند
به حق حق که جز از حق مراست استغنا
sorna
08-22-2011, 01:48 PM
طفلی هنوز بستهی گهوارهی فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جهدی بکن که زلزلهی صور در رسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمهی هجران شود فنا
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
بر پردهی عدم زن زخمه ز بهر آنک
برداشته است بهر فرو داشت این نوا
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
گر حلهی حیات مطرز نگرددت
اندیک درنماندت این کسوت از بها
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است
کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل
دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو
دار الخلافهی پدر است ایرمان سرا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک
عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا
گر در سموم بادیهی لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهی الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین
گر بیچراغ عقل روی راه انبیا
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا
عقل جهان طلب در آلودگی زند
عقل خدا پرست زند درگه صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
بر کتف بیور اسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است
گردون به گرد او چو محیط است در هوا
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سراب پر نکند قربهی سقا
در قمرهی زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریفی است بس دغا
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز
کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث
کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما
بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا
آن قابل امانت در قالب بشر
وان عامل ارادت در عالم جزا
چون نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و احد صلوات آمدش صدا
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا
آزاد کردهی در او بود عقل و او
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما
او رحمت خداست جهان خدای را
از رحمت خدای شوی خاصهی خدا
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا
sorna
08-22-2011, 01:49 PM
ای پنج نوبه کوفته در دار ملک لا
لا در چهار بالش وحدت کشد تو را
جولانگه تو زان سوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها
از عشق ساز بدرقه پس هم به نور عشق
از تیه لا به منزل الا الله اندرآ
دروازهی سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانهی کلید ابد دان دو حرف لا
لا حاجبی است بر در الا شده مقیم
کو ابلهان باطله را میزند قفا
بیحاجبی لا به در دین مرو که هست
دین گنج خانهی حق و لا شکل اژدها
حد قدم مپرس که هرگز نیامده است
در کوچهی حدوث عماری کبریا
از حلهی حدوث برون شو دو منزلی
تا گویدت فرشتهی وحدت که مرحبا
پیوند دین طلب که مهین دایهی تو اوست
روزی که از مشیمهی عالم شوی جدا
حاجت شود روا چو تقاضا کند کرم
رحمت روان شود چو اجابت شود دعا
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
واینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا
کسری ازین ممالک و صد کسری و قباد
خطوی از این مسالک و صد خطهی خطا
فیض هزار کوثر و زین ابر یک سرشک
برگ هزار طوبی و زین باغ یک گیا
فتراک عشق گیر نه دنبال عقل ازآنک
عیسیت دوست به که حواریت آشنا
میدان که دل ز روی شناسان آن سراست
مشمارش از غریب شماران این سرا
دل تا به خانهای است که هر ساعتی در او
شمع خزاین ملکوت افکند ضیا
بینی جمال حضرت نور الله آن زمان
کایینهی دل تو شود صادق الصفا
در دل مدار نقش امانی که شرط نیست
بت خانه ساختن به نظرگاه پادشا
دنیا به عز فقر بده وقت من یزید
کان گوهر تمام عیار ارزد این بها
در چارسوی فقر درا تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا
همت ز آستانهی فقر است ملک جوی
آری هوا ز کیسهی دریا بود سقا
عزلت گزین که از سر عزلت شناختند
آدم در خلافت و عیسی ره سما
شاخ امل بزن که چراغی است زود میر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا
گر سر یوم یحمی بر عقل خواندهای
پس پایمال مال مباش از سر هوا
تنگ آمده است زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها
حق میکند ندا که به ما ره دراز نیست
از مال لام بفکن و باقی شناس ما
خر طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بیدیده را چه میل کشی و چه توتیا
از عافیت مپرس که کس را ندادهاند
در عاریت سرای جهان عافیت عطا
خود مادر قضا ز وفا حامله نشد
ور شد به قهرش از شکم افکند هم قضا
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا
بر پنج فرض عمر برافشان و دان که هست
شش روز آفرینش از این پنج با نوا
توسن دلی و رایض تو قول لا اله
اعمیوش و قائد تو شرع مصطفی
با سایهی رکاب محمد عنان درآر
تا طرقوا زنان تو گردند اصفیا
آن با و تا شکن که به تعریف او گرفت
هم قاف و لام رونق و هم کاف و نون بها
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا
هم موسی از دلالت او گشته مصطنع
هم آدم از شفاعت او گشته مجتبی
نطقش معلمی که کند عقل را ادب
خلقش مفرحی که دهد روح را شفا
دل گرسنه درآمد بر خوان کائنات
چون شبهی بدید برون رفت ناشتا
مریم گشاده روزه و عیسی ببسته نطق
کو در سخن گشاد سر سفرهی سخا
بر نامده سپیدهی صبح ازل هنوز
کو بر سیه سپید ازل بوده پیشوا
آدم از او به برقع همت سپید روی
شیطان از او به سیلی حرمان سیه قفا
ذاتش مراد عالم و او عالم کرم
شرعش مدار قبله و او قبلهی ثنا
از آسمان نخست برون تاخت قدر او
هم عرش نطعش آمد و هم سدره متکا
پس آسمان به گوش خرد گفت شک مکن
کان قدر مصطفی است علیالعرش استوی
آن شب که سوی کعبهی خلت نهاد روی
این غول خاک بادیه را کرد زیر پا
آمد پی متابعتش کوه در روش
رفت از پی مشایعتش سنگ بر هوا
برداشت فر او دو گروهی ز خاک و آب
آمیخت با سموم اثیری دم صبا
گردون پیر گشت مرید کمال او
پوشید از ارادتش این نیلگون وطا
روحانیان مثلث عطری بسوخته
وز عطرها مسدس عالم شده ملا
یا سید البشر زده خورشید بر نگین
یا احسن الصور زده ناهید در نوا
از شیب تازیانهی او عرش را هراس
وز شیههی تکاور او چرخ را صدا
لاتعجبوا اشارت کرده به مرسلین
لاتقنطوا بشارت داده به اتقیا
روح القدس خریطهکش او در آن طریق
روح الامین جنیبه بر او در آن فضا
زو باز مانده غاشیهدارش میان راه
سلطان دهر گفت که ای خواجه تا کجا
بنوشته هفت چرخ و رسیده به مستقیم
بگذشته از مسافت و رفته به منتها
ره رفته تا خط رقم اول از خطر
پی برده تا سرادق اعلی هم از اعلا
زان سوی عرش رفته هزاران هزار میل
خود گفته این انزل حق گفت هیهنا
در سور سر رسیده و دیده به چشم سر
خلوت سرای قدمت بیچون و بیچرا
گفته نود هزار اشارت به یک نفس
بشنوده صد هزار اجابت به یک دعا
دیده که نقدهای اولوالعزم ده یکی است
آموخته ز مکتب حق علم کیمیا
آورده روزنامهی دولت در آستین
مهرش نهاده سورهی والنجم اذا هوی
داده قرار هفت زمین را به بازگشت
کرده خبر چهار امین را ز ماجرا
هر چار چار حد بنای پیمبری
هر چار چار عنصر ارواح اولیا
بیمهر چار یار در این پنج روزه عمر
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا
ای فیض رحمت تو گنه شوی عاصیان
ریزی بریز بر دل خاقانی از صفا
با نفس مطمئنه قرینش کن آنچنان
کواز ارجعی دهدش هاتف رضا
بر فضل توست تکیهی امید او از آنک
پاشندهی عطائی و پوشندهی خطا
ای افضل ار مشاطهی بکر سخن تویی
این شعر در محافل احرار کن ادا
sorna
08-22-2011, 01:49 PM
نیست اقلیم سخن را بهتر از من پادشا
در جهان ملک سخن راندن مسلم شد مرا
مریم بکر معالی را منم روح القدس
عالم ذکر معالی را منم، فرمان روا
شه طغان عقل را نایب منم، نعم الوکیل
نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی
درع حکمت پوشم و بیترس گویم القتال
خوان فکرت سازم و بیبخل گویم الصلا
نکتهی دوشیزهی من حرز روح است از صفت
خاطر آبستن من نور عقل است از صفا
عقد نظامان سحر از من ستاند واسطه
قلب ضرابان شعر از من پذیرد کیمیا
رشک نظم من خورد حسان ثابت را جگر
دست نثر من زند سحبان وائل را قفا
هر کجا نعلی بیندازد براق طبع من
آسمان زان تیغ بران سازد از بهر قضا
بر سر همت بلا فخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلا بغی از ابد دارم قبا
من ز من چو سایه و آیات من گرد زمین
آفتاب آسا رود منزل به منزل جا به جا
این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست؟
وان بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟
پیش کار حرص را بر من نبینی دست رس
تا شهنشاه قناعت شد مرا فرمان روا
ترش و شیرین است مدح و قدح من تا اهل عصر
از عنب میپخته سازند و ز حصرم توتیا
هم امارت هم زبان دارم کلید گنج عرش
وین دو دعوی را دلیل است از حدیث مصطفا
من قرین گنج و اینان خاک بیزان هوس
من چراغ عقل و آنها روز کوران هوا
دشمنند این عقل و فطنت را حریفان حسد
منکرند این سحر و معجز را رفیقان ریا
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا خواندند جمعی ناسزا
من همی در هند معنی راست هم چون آدمم
وین خران در چین صورت کوژ چون مردم گیا
چون میان کاسهی ارزیز دلشان بیفروغ
چون دهان کوزهی سیماب کفشان بیعطا
من عزیزم مصر حکمت را و این نامحرمان
غر زنان برزنند و غرچگان روستا
گر مرا دشمن شدند این قوم معذورند از آنک
من سهیلم کآمدم بر موت اولادالزنا
جرعه نوش ساغر فکر منند از تشنگی
ریزه خوار سفرهی راز منند از ناشتا
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا
لشکر عادند و کلک من چو صرصر در صریر
نسل یاجوجند و نطق من چو صور اندر صدا
خویشتن هم جنس خاقانی شمارند از سخن
پارگین را ابر نیسانی شناسند از سخا
نی همه یک رنگ دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی، بوریا
دانم از اهل سخن هرکه این فصاحت بشنود
هم بسوزد مغز و هم سودا پزد بیمنتها
گوید این خاقانی دریا مثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده قا
sorna
08-22-2011, 01:49 PM
فلک کژروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا
نه روح الله در این دیر است چون شد
چنین دجال فعل این دیر مینا
تنم چون رشتهی مریم دوتا است
دلم چون سوزن عیساست یکتا
من اینجا پایبند رشته ماندم
چو عیسی پایبند سوزن آنجا
چرا سوزن چنین دجال چشم است
که اندر جیب عیسی یافت ماوا
لباس راهبان پوشیده روزم
چو راهب زان برآرم هر شب آوا
به صور صبح گاهی برشکافم
صلیب روزن این بام خضرا
شده است از آه دریا جوشش من
تیمم گاه عیسی قعر دریا
به من نامشفقند آباء علوی
چو عیسی زان ابا کردم ز آبا
مرا از اختر دانش چه حاصل
که من تاریک او رخشنده اجزا
چه راحت مرغ عیسی را ز عیسی
که همسایه است با خورشید عذرا
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا
نتیجه دختر طبعم چو عیسی است
که بر پاکی مادر هست گویا
سخن بر بکر طبع من گواه است
چو بر اعجاز مریم نخل خرما
چو من ناورد پانصد سال هجرت
دروغی نیست ها برهان من ها
برآرم زاین دل چون خان زنبور
چو زنبوران خون آلوده غوغا
زبان روغنینم زآتش آه
بسوزد چون دل قندیل ترسا
چو قندیلم برآویزند و سوزند
سه زنجیرم نهادستند اعدا
چو مریم سرفکنده، ریزم از طعن
سرشکی چون دم عیسی مصفی
چنان استادهام پیش و پس طعن
که استاده است الفهای اطعنا
مرا زانصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم زان نیست یارا
علی الله از بد دوران علی الله
تبرا از خدا دوران تبرا
نه از عباسیان خواهم معونت
نه بر سلجوقیان دارم تولا
چو داد من نخواهد داد این دور
مرا چه ارسلان سلطان چه بغرا
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابنیامین چه یهودا
مرا اسلامیان چون داد ندهند
شوم برگردم از اسلام حاشا
پس از تحصیل دین از هفت مردان
پس از تاویل وحی از هفت قرا
پس از الحمد و الرحمن والکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها
پس از میقات حج و طوف کعبه
جمار و سعی و لبیک و مصلی
پس از چندین چله در عهد سی سال
شوم پنجاهه گیرم آشکارا
مرا مشتی یهودی فعل، خصمند
چو عیسی ترسم از طعن مفاجا
چه فرمائی که از ظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا
چه گوئی کستان کفر جویم
نجویم در ره دین صدر والا
در ابخازیان اینک گشاده
حریم رومیان آنک مهیا
بگردانم ز بیت الله قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا
روم ناقوس بوسم زین تحکم
شوم زنار بندم زین تعدا
کنم تفسیر سریانی ز انجیل
بخوانم از خط عبری معما
من و ناجرمکی و دیر مخران
در بقراطیانم جا و ملجا
مرا بینند اندر کنج غاری
شده مولو زن و پوشیده چوخا
به جای صدرهی خارا چو بطریق
پلاسی پوشم اندر سنگ خارا
چو آن عود الصلیب اندر بر طفل
صلیب آویزم اندر حلق عمدا
وگر حرمت ندارندم به ابخاز
کنم زآنجا به راه روم مبدا
دبیرستان نهم در هیکل روم
کنم آئین مطران را مطرا
بدل سازم به زنار و به برنس
ردا و طیلسان چون پور سقا
کنم در پیش طرسیقوس اعظم
ز روح القدس و ابن و اب مجارا
به یک لفظ آن سه خوان را از چه شک
به صحرای یقین آرم همانا
مرا اسقف محققتر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا
گشایم راز لاهوت از تفرد
نمایم ساز ناسوت از هیولا
کشیشان را کشش بینی و کوشش
به تعلیم چو من قسیس دانا
مرا خوانند بطلمیوس ثانی
مرا دانند فیلاقوس والا
فرستم نسخهی ثالث ثلاثه
سوی بغداد در سوق الثلاثا
به قسطنطین برند از نوک کلکم
حنوط و غالیه موتی و احیا
به دست آرم عصای دست موسی
بسازم زان عصا شکل چلیپا
ز سرگین خر عیسی ببندم
رعاف جاثلیق ناتوانا
ز افسار خرش افسر فرستم
به خانان سمرقند و بخارا
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا
سه اقنوم و سه قرقف را به برهان
بگویم مختصر شرح موفا
چه بود آن نفخ روح و غسل و روزه
که مریم عور بود و روح تنها
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا
چه بود آن نطق عیسی وقت میلاد
چه بود آن صوم مریم وقت اصغا
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عازر احیا
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا
وگر قیصر سکالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا
بگویم کان چه زند است و چه آتش
کز او پازند و زند آمد مسما
چه اخگر ماند از آن آتش که وقتی
خلیل الله در آن افتاد دروا
به قسطاسی بسنجم راز موبد
که جوسنگش بود قسطای لوقا
چرا پیچد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
به نام قیصران سازم تصانیف
به از ارتنک چین و تنگلوشا
بس ای خاقانی از سودای فاسد
که شیطان میکند تلقین سودا
رفیق دون چه اندیشد به عیسی؟
وزیر بد چه آموزد به دارا؟
مگو این کفر و ایمان تازه گردان
بگو استغفر الله زین تمنا
فقل و اشهد بانالله واحد
تعالی عن مقولاتی تعالی
چه باید رفت تا روم از سر ذل
عظیم الروم عز الدوله اینجا
یمین عیسی و فخر الحواری
امین مریم و کهف النصاری
مسیحا خصلتا قیصر نژادا
تورا سوگند خواهم داد حقا
به روح القدس و نفخ روح و مریم
به انجیل و حواری و مسیحا
به مهد راستین و حامل بکر
به دست و آستین باد مجرا
به بیت المقدس و اقصی و صخره
به تقدیسات انصار و شلیخا
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا
به خمسین و به دنح و لیلة الفطر
به عیدالهیکل و صوم العذارا
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا
به بیخ و شاخ و برگ آن درختی
که آمد میوهش از روح معلا
به ماه تیر کانگه بود نیسان
به نخل پیر کانجا گشت برنا
به بانگ و زاری مولو زن از دیر
به بند آهن اسقف بر اعضا
به تثلیث بروج و ماه و انجم
به تربیع و به تسدیس ثلاثا
ز تثلیثی کجا سعد فلک راست
به تربیع صلیبت باد پروا
که بهر دیدن بیتالمقدس
مرا فرمان بخواه از شاه دنیا
ز خط استوا و خط محور
فلک را تا صلیب آید هویدا
سزد گر عیسی اندر دیر هرقل
کند تسبیح از این ابیات غرا
sorna
08-22-2011, 01:50 PM
از سر زلف تو بوئی سر به مهر آمد به ما
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا
این چه موکب بود یارب کاندر آمد شادمان
بارگیرش صبح دم بود و جنیبت کش صبا
در میان جان فروشد بر در دل حلقه زد
از بن هر موی فریادی برآمد کاندرآ
ما در آب و آتش از فکرت که گوئی آن نسیم
باد زلفت بود با خاک جناب پادشا
با غبار صید گاه شاه کز تعظیم هست
ز آهوان مشک ده صد تبتش در یک فضا
صید گاه شاه جانها را چراگاه است ازآنک
لخلخهی روحانیان بینی در او بعرالظبا
هم در او افعی گوزن آسا شده تریاقدار
هم گوزنانش چو افعی مهرهدار اندر قفا
شاه را دیدم در او پیکان مقراضه به کف
راست چون بحر نهنگ انداز در نخجیر جا
وحشیان از حرمت دستش سوی پیکان او
پای کوبان آمدندی از سر حرص و هوا
خون صید الله اکبر نقش بستی بر زمین
جان صید الحمد الله سبحه گفتی در هوا
پیش تیرش آهوان را از غم رد و قبول
شیر خون گشتی و خون شیر آن ز خوف این از رجا
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخوش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها
پیش پیکان دو شاخش از برای سجدهای
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا
من شنیدم کز نهیب تیر این شیر زمین
شیر گردون را اغثنا یا غیاث آمد ندا
داور مهدی سیاست مهدی امت پناه
رستم حیدر کفایت حیدر احمد لوا
خسرو سلطان نشان خاقان اکبر کز جلال
روزگارش عبده الاصغر نویسد بر ملا
عطسهی جودش بهشت و خندهی تیغش سقر
ظل چترش آفتاب و گرد رخشش کیمیا
آفتاب مشتری حکم و سپهر قطب حلم
زیر دست آورده مصری مار و هندی اژدها
هندی او همچو زنگی آدمی خور در مصاف
مصری او چون عرابی تیز منطق در سخا
نام او چون اسم اعظم تاج اسمادان از آنک
حلقهی میم منوچهر است طوق اصفیا
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارهی حوران کند گر شاه را بیند رضا
دایرهی میم منوچهر از ثوابت برتر است
آفرینش در میانش نقطهای بس بینوا
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
هم چو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما
حرمتی دارد چنان توقیع او کاندر بهشت
صح ذلک گشت تسبیح زبان انبیا
چرخ را توقیع او حرز است چون او برکشد
آن سعادت بخش مریخ زحلوش در وغا
تیغ او خواهد گرفتن روم و هند از بهر آنک
این دو جا را هست مریخ و زحل فرمان روا
هم زبانش تیغ و هم تیغش زبان نصرت است
این سراید سر وحی و آن کند درس غزا
تیغ حصرم رنگ و بر وی دانه دانه چون عنب
بخت کرده زان عنب نقل و ز حصرم توتیا
تیغ او آبستن است از فتح و اینک بنگرش
نقطهای چهره بر آبستنی دارد گوا
شاه در یک حال هم خضر است و هم اسکندر است
کینهی دین کرد و شد با آب حیوان آشنا
هم ز پیش آب حیوان سد ظلمت برگرفت
هم میان آب کر سدی دگر کرد ابتدا
از نهیب این چنین سد کوست فتح الباب فتح
سد باب الباب لرزان شد به زلزال فنا
شاه بود آگه که وقتی ماه و گاو زمین
کلی اجزای گیتی را کنند از هم جدا
پیش از آن کز هم برفتی هفت اندام زمین
رفت و پیش گاو و ماهی ساخت سدی از قضا
پس بر آن سد مبارک ده انامل برگماشت
جدولی را هفت دریا ساخت از فیض عطا
وز فلک آورد در وی گاو و ماهی و صدف
گاو گردنده، صدف جنبان و ماهی آشنا
ماهیش دندان فکن گشت و صدف گوهر نمای
گاو او عنبر فزای و ساحلش سنبل گیا
بود در احکام خسرو کز پی سی و دو سال
خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما
آب را بربست و دست و باد را بشکست پای
تا نه زآب آید گزند و نه ز باد آید بلا
زآنکه چون نحل این بنا را خود مهندس بود شاه
آب چون آیینهشان انگبین گشت از صفا
تا چو شاه نحل شاه انگیخت لشکر چشم خصم
صد هزاران چشمه شد چون خانهی نحل از بکا
تا به افزون برد رنج و گنج افزون برگشاد
رنجهای هرکسی را گنجها دادش جزا
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصهی کافور کرد از قرصهی شمس الضحی
وز ملایک نعرها برخاست کاینک در زمین
شاه بند باقلانی بست چون بند قبا
قاصد بخت از زبان صبح دم این دم شنید
صد زبان شد هم چو خورشید از پی این ماجرا
چون کبوتر نامه آورد از ظفر، نعم البرید
عنکبوت آسا خبر داد از خطر نعم الفتا
گفت کای خاقانی آتش گاه محنت شد دلت
راه حضرت گیر و جان از آتش غم کن رها
شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس
تا برای سد آتش بندها سازد تورا
زانکه امروز آب و آتش عاجز از اعجاز اوست
گر بخواهد زآب سازد شمع و ز آتش آسیا
گفتم ای جبریل عصمت گفتم ای هدهد خبر
وحی پردازی عفا الله ملک بخشی مرحبا
دعوتم کردی به لشگرگاه خاقان کبیر
حبذا لشگرگه خاقان اکبر حبذا
لیک من در طوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شه بازی چنان، زنهار کی باشد مرا
گفت کان شه باز در نسرین گردون ننگرد
بر کبوتر باز بیند اینت پنداری خطا
هین بگو ای فیض رحمت هین بگو ای ظل حق
هین بگو ای حرز امت هین بگو ای مقتدا
ای خدیو ماه رخش ای خسرو خورشید چتر
ای یل بهرام زهره ای شه کیوان دها
آستانت گنبد سیماب گون را متکاست
بندهی سیماب دل سیماب شد زین متکا
خود سپاه پیل در بیت الحرم گو پی منه
خود قطار خوک در بیت المقدس گو میا
کی برند آب درمنه بر لب آب حیات
کی شود سنگ منات اندر خور سنگ منا
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا
خود مدیحت را به گفت او کجا باشد نیاز
مصحف مجد از پر طاووس کی بگیرد بها
خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات
کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا
بندهی خاکین به خدمت نیم رو خاکین رسید
سهم خسران پس نهاد و سهم خسرو پیشوا
کیمیای جان نثار آورده بر درگاه شاه
با عقیق اشک و زر چهره و در ثنا
زید چون در خدمت احمد به ترک زن بگفت
نام باقی یافت اینک آیت لماقضی
هم نثار از جان توان کردن به صدر چون تو شاه
هم به ترک زن توان گفتن برای مصطفی
جان خاقانی ز تف آفتاب و رنج راه
مانده بود آسوده شد در سایهی ظل خدا
اجتماع ماه بود امروز و استقبال بخت
کاوفتاد این ذره را با چون تو خورشید التقا
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها
لیک با ام الخبائث چون طلاقش واقع است
خسروش رجعت نفرماید به فتوی جفا
گر بسیط خاک را چون من سخن پیرای هست
اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم ابا
آسمان صدرا شنیدی لفظ پروینبار من
قائلان عهد را گو هکذا والا فلا
ای گه توقیع آصف خامه و جمشید قدر
وی گه نیت ارسطو علم و اسکندر بنا
ای ربیع فضل، از تو گشت آدم را شرف
وی ربیع فصل، از تو گشت عالم را نما
در ربیع دولتت هرگز خزان را ره مباد
فارغم ز آمین که دانم مستجاب است این دعا
sorna
08-22-2011, 01:50 PM
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهی عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهی لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهی رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهی مصری میانهی توقیع
صهیل ابرش تازی میانهی هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهی هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهی عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهی صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهی آن صدر و نقش نامهی او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهی خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهی سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهی خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهی آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهی حق بود و برکشندهی ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهی غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههی گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
sorna
08-22-2011, 01:50 PM
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
چرخ در این کوی چیست؟ حلقهی درگاه راز
عقل در این خطه کیست؟ شحنهی راه فنا
بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل
بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها
دیدهی ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ
بهرهی درگاه دان هم خطر و هم خطاب
بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا
در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا
اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا
گیرم چون گل نهای ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا
خیز که استادهاند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها
مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا
مردمهی چشم ساز نعل پی صوفیان
دانهی دل کن نثار بر سر اصحابنا
در کنف فقر بین سوختگان خام نوش
بر شجر لا نگر مرغدلان خوش نوا
هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب
هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا
خادم این جمع دان و آبده دستشان
قبهی ازرق شعار، خسرو زرین غطا
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا
کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا
از گه عهد الست چیره زبان در بلی
پیش در لا اله بسته میان هم چو لا
کرده به هنگام حال حلهی نه چرخ چاک
داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا
رستهی دهر و فلک دیده و بشناخته
رایج این را دغل بازی آن را دغا
بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم
در صف فغفور آز کرده به همت غزا
از اثر داغشان هردم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا
رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان
رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما
جاه براهیم بین گشته براهیموار
مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا
حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا
sorna
08-22-2011, 01:50 PM
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ایوان توست پای شکسته خرد
بر سر میدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژهی تو نکرد هیچ خدنگی خطا
ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو
بس که بپیمودهایم عالم خوف و رجا
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوی تو من نایب خاقانیم
بو که به دیوان عشق نام برآید مرا
صبح امید منی طاب علیک الصبوح
گرچه به شبهای هجر طال علی البلا
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجهی موسی سخن مهتر احمد سخا
یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر
برد ز انصاف او فصل بهاران، بها
sorna
08-22-2011, 01:51 PM
نافهی آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بیعمل امتحان
زر خلاص است خاک بیاثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریختهشان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
sorna
08-22-2011, 01:52 PM
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پرهی کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جای صدا
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسی تا کند درد دلم را دوا
این همه محنت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا
هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی
خستهی هر ناحفاظ بستهی هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس
خود به وجود خری خلد نیابد وبا
این چو مگس میکند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ میبرد کشتهی دین را نما
من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانهشان باد چو شهر سبا
هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبلهگه آسمان
منتظر جمع اوست قبلهگه مصطفی
گر دو شود قبلهمان بس عجبی نی از آنک
او به شماخی نهاد کعبهی دیگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبلهی دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلهی مجد و علا
ای فضلا پروری کز شرف نام تو
مدعیان را درید قافیهی من قفا
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودهی اهل ریا
بهر خواص تو را مائدهی خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طریق غریب اینکه من آوردهام
اهل سخن را سزد گفتهی من پیشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رد شدهی عالمم قلب همه دستها
نقش کژ من مبین خاصه که دانستهای
سر لان تسمع خیر من ان تری
نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا
sorna
08-22-2011, 01:52 PM
صبح است کمانکش اختران را
آتش زده آب پیکران را
هنگام صبوح موکب صبح
هنگامه دریده اختران را
بر صرع ستارگان دم صبح
ماند نفس فسون گران را
یک می به دو گنج شایگان خر
رغم دل رایگان خوران را
دریاکش از آن چمانهی زر
کو ماند کشتی گران را
می تا خط ازرق قدح کش
خط در کش زهد پروران را
از سیم صراحی و زر می
دستارچه ساز دلبران را
دستارچه بین ز برگ شمشاد
طوق غبب سمن بران را
خورشید چو کعبتین همه چشم
نظاره هلال منظران را
زهره به دو زخمه از سر نعش
در رقص کشد سه خواهران را
از باده چو شعله از صنوبر
گلنار به کف صنوبران را
نراد طرب به مهره بازی
از دست، بنفش کرده ران را
در گوهر می زر است و یاقوت
تریاک، مزاج گوهران را
یاقوت و زرش مفرح آمد
جان داروی درد غم بران را
می درده و مهره نه به تعجیل
این ششدرهی ستم گران را
هرکس را جام در خورش ده
از سوخته فرق کن تران را
گر قطره رسد به بد دلان می
یک دریا ده دلاوران را
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توان گران را
شش پنج زنند برتران نقش
یک نقش رسد فرو تران را
چو جرعه فلک به خاک بوسی
خاکی شده جرعهی سران را
خاقانی خاک جرعه چین است
جام زر شاه کامران را
وز در دری نثار ساز است
شروان شه صاحب القران را
خاقان کبیر ابوالمظفر
سر جمله شده مظفران را
در گردن صفدران خزران
افکنده کمند خیزران را
دریا ز کفش غریق گوهر
او گوهر تاج گوهران را
با موکبش آب شور دریا
ماند عرق تکاوران را
باکو به دعای خیرش امروز
ماند بسطام و خاوران را
باکو به بقاش باج خواهد
خزران و ری و زره گران را
شمشیرش از آسمان مدد یافت
فتح دربند و شابران را
گشتاسب معونت از پسر خواست
کاورد به دست دختران را
این قطعه کنم به مدح تضمین
کاستاد منم سخنوران را
sorna
08-22-2011, 01:52 PM
زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب
خیمهی روحانیان کرد معنبر طناب
شد گهر اندر گهر صفحهی تیغ سحر
شد گره اندر گره حلقهی درع سحاب
صبح فنک پوش را ابر زره در قبا
برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل
بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه
ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب
نیزه کشید آفتاب حلقهی مه در ربود
نیزهی این زر سرخ حلقهی آن سیم ناب
شب عربیوار بود بسته نقابی بنفش
از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب
بر کتف آفتاب باز ردای زر است
کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهی یومالحساب
مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز
چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب
کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون
خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب
هست به پیرامنش طوف کنان آسمان
آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب
خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست
شاه مربع نشین تازی رومی خطاب
sorna
08-22-2011, 01:52 PM
رخش به هرا بتاخت بر سر صبح آفتاب
رفت به چرب آخوری گنج روان در رکاب
کحلی چرخ از سحاب گشت مسلسل به شکل
عودی خاک از نبات گشت مهلهل به تاب
روز چو شمعی به شب نور ده و سر فراز
شب چو چراغی به روز کاسته و نیم تاب
دردی مطبوخ بین بر سر سبزه ز سیل
شیشهی بازیچه بین بر سر آب از حباب
مرغان چو طفلکان ابجدی آموخته
بلبل الحمدخوان گشته خلیفهی کتاب
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب
داد به هر یک چمن خلعتی از زرد و سرخ
خلعه نوردش صبا رنگرزش ماه تاب
اول مجلس که باغ شمع گل اندر فروخت
نرگس با طشت زرد کرد به مجلس شتاب
ژاله بر آن جمع ریخت روغن طلق از هوا
تا نرسد شمع را زآتش لاله عذاب
هر سوئی از جوی جوی رقعهی شطرنج بود
بیدق زرین نمود غنچه ز روی تراب
شاخ جواهر فشان ساخته خیر النثار
سوسن سوزن نمای دوخته خیر الثیاب
مجمره گردان شمال مروحه زن شاخ بید
لعبت باز آسمان زوبین افکن شهاب
پیش چنین مجلسی مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی مه چو کمانچهی رباب
فاخته گفت از نخست مدح شکوفه که نحل
سازد از آن برگ تلخ مایهی شیرین لعاب
بلبل گفتا که گل به ز شکوفه است از آنک
شاخ جنیبتکش است گل شه والاجناب
قمری گفتا ز گل مملکت سرو به
کاندک بادی کند گنبد گل را خراب
ساری گفتا که سرو هست ز من پای لنگ
لاله از او به که کرد دشت به دشت انقلاب
صلصل گفتا که نی لاله دورنگ است ازو
سوسن یک رنگ به چون خط اهل ثواب
تیهو گفتا به است سبزه ز سوسن ازآنک
فاتحهی صحف باغ اوست گه فتح باب
طوطی گفتا سمن به بود از سبزه کو
بوی ز عنبر گرفت رنگ ز کافور ناب
هدهد گفت از سمن نرگس بهتر که هست
کرسی جم ملک او و افسر افراسیاب
جمله بدین داروی بر در عنقا شدند
کوست خلیفهی طیور داور مالک رقاب
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگ یاب
فاخته گفت آه من کلهی خضرا بسوخت
حاجب این بار کو ورنه بسوزم حجاب
مرغان بر در به پای عنقا در خلوه جای
فاخته با پردهدار گرم شده در عتاب
هاتف حال این خبر چون سوی عنقا رساند
آمد و در خوردشان کرد به پرسش خطاب
بلبل کردش سجود گفت که الاانعمالصباح
خود به خودی بازداد صبحک الله جواب
قمری کردش ندا کای شده از عدل تو
دانهی انجیر رز دام گلوی غراب
وای که ز انصاف تو صورت منقار کبک
صورت مقراض گشت بر پر و بال عقاب
ما به تو آوردهایم درد سر ار چه بهار
درد سر روزگار برد به بوی گلاب
دانکه دو اسبه رسید مرکب فصل ربیع
دهر خرف باز یافت قوت فصل شباب
خیل ریا حین بسی است ما به که روی آوریم
زین همه شاهی کراست؟ چیست برتو صواب؟
عنقا برکرد سر گفت: کز این طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب
این همه نورستگان بچه حورند پاک
خورده گه از جوی شیر گاه ز جوی شراب
گرچه همه دلکشند از همه گل خوب تر
کو عرق مصطفاست وان دگران خاک و آب
هادی مهدی غلام امی صادق کلام
خسرو هشتم بهشت شحنه چارم کتاب
باج ستان ملوک تاج ده انبیا
کز در اویافت عقل، خط امان از عقاب
احمد مرسل که کرد از طپش و زخم تیغ
تخت سلاطین زگال گرده شیران کباب
جمله رسل بر درش مفلس طالب زکات
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب
عطسه او آدم است عطسه آدم مسیح
اینت خلف کز شرف عطسه او بود باب
گشت زمین چون سفن چرخ چو کیمخت سبز
تا ز پی تیغ او قبضه کنند و قراب
ذرهی خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بران آفتاب بر ملکوت احتساب
لاجرم از سهم آن بربط ناهید را
بندر هاوی برفت، رفت بریشم ز تاب
دیده نهای روز بد کان شه دین بدر وار
راند سپه در سپه سوی نشیب و عقاب
بهر پلنگان دین کرد سراب از محیط
بهر نهنگان دین کرد محیط از سراب
از شغب هر پلنگ شیر قضا بسته دم
وز فزغ هر نهنگ حوت فلک ریخت ناب
از پی تایید او صف ملائک رسید
آخته شمشیر غیب، تاخته چون شیر غاب
در عملش میر نحل نیزه کشیده چو نخل
غرقهی صد نیزه خون اهل طعان و ضراب
چون الف سوزنی نیزه و بنیاد کفر
چون بن سوزن به قهر کرده خراب و یباب
حامل وحی آمده کامد یوم الظفر
ای ملکوت الغزاة ای ثقلین النهاب
خاطر خاقانی است مدح گل مصطفی
زآن ز حقش بیحساب هست عطا در حساب
کی شکند همتش قدر سخن پیش غیر
کی فکند جوهری دانه در در خلاب
یارب ازین حبس گاه باز رهانش که هست
شروان شر البلاد خصمان شر الدواب
زین گرهی ناحفاظ حافظ جانش تو باش
کز تو دعای غریب زود شود مستجاب
sorna
08-22-2011, 01:53 PM
جبههی زرین نمود چهرهی صبح از نقاب
خندهی شب گشت صبح خندهی صبح آفتاب
غمزهی اختر ببست خندهی رخسار صبح
سرمهی گیتی بشست گریهی چشم سحاب
صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ
ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقهی صفاری ناب
مائده سالار صبح نزل سحرگه فکند
از پی جلاب خاص ریخت ز ژاله گلاب
صبح نشینان چو شمع ریخته اشک طرب
اشک فشرده قدح شمع گشاده شراب
پنجهی ساقی گرفت مرغ صراحی به دام
ز آتش صبح اوفتاد دانهی دلها به تاب
صبح همه جان چو می، می همه صفوت چو روح
جرعه شده خاک بوس خاک ز جرعه خراب
چون ترنجی به صبح ساخته نارنج زر
از پی دست ملک، مالک رق و رقاب
صبح سپهر جلال، خسرو موسی سخن
موسی خضر اعتقاد خضر سکندر جناب
sorna
08-22-2011, 01:53 PM
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
**** برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهی کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهی دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
sorna
08-22-2011, 01:53 PM
صبح دمان دوش خضر بر درم آمد به تاب
کرد به آواز نرم صبحک الله خطاب
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
هم چو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب
پیک جهان رو چو چرخ، پیر جوانوش چو صبح
یافته پیرانه سر رونق فصل شباب
علم چهل صبح را مکتبی آراسته
روح مثاله نویس نوح خلیفه کتاب
نکهت و جوشش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب
دید مرا مست صبح با دلم از هر دو کون
عشق ببسته گرو فقر کشیده جناب
آبلهی سینه دید زلزلهی آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب
گفت دمیده است صبح منشین خاقانیا
حضرت خاقان شناس مقصد حسن المآب
زادهی خاطر بیار کز دل شب زاد صبح
کرد در این سبز طشت خایهی زرین عزاب
خاطر تو مرغ وار هست به پرواز عقل
یافته هر صبح دم دانهی اهل ثواب
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهی نوروز ساز پیش شه کامیاب
شاه عراقین طراز کز پی توقیع او
کاغذ شامی است صبح خامهی مصری شهاب
sorna
08-22-2011, 01:53 PM
دوش برون شد ز دلو یوسف زرین نقاب
کرد بر آهنگ صبح جای به جای انقلاب
یوسف رسته ز دلو مانده چو یونس به حوت
صبح دم از هیبتش حوت بیفکند ناب
باد بهاری فشاند عنبر بحری به صبح
تا صدف آتشین کرد به ماهی شتاب
تا که هوا شد به صبح کورهی ماورد ریز
بر سر سیل روان شیشهگر آمد حباب
بوقلمون شد بهار از قلم صبح و شام
راند مثالی بدیع ساخت طلسمی عجاب
از شکفه شاخسار جیب گشاده چو صبح
ساخته گوی انگله دانهی در خوشاب
گشته زمین رنگ رنگ چون فلک از عکس خون
کافسر شاهان کشید تیغ چو صبح از قراب
خسرو خورشید چتر آنکه ز کلک و کفش
پرچم شب یافت رنگ رایت صبح انتصاب
رای ملک صبح خیز، بخت عدو روز خسب
شبروی از رستم است خواب ز افراسیاب
صبح ظفر تیغ اوست حوروش و روضه رنگ
روضهی دوزخ اثر حور زبانی عقاب
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانهی دین راست گنج، گنج هدی را نصاب
شاه چو صبح دوم هست جهان گیر از آنک
هم دل بوالقاسم است هم جگر بوتراب
زهرهی اعدا شکافت چون جگر صبح دم
تا جگر آب را سده ببست از تراب
گر بدرد صبح حشر سد سواد فلک
ناخنی از سد شاه نشکند از هیچ باب
صبح دلش تا دمید عالم جافی نجست
جیفه نجوید همای پشه نگیرد عقاب
از دل عالم مپرس حالت صبح دلش
بر کر عنین مخوان قصهی دعد و رباب
ای کف تو جان جود، رای تو صبح وجود
بخت تو خیر الطیور، خصم تو شر الدواب
دامن جاه تو راست پروز زرین صبح
جیب جلال تو راست گوی زر از آفتاب
چرخ بدوزد چو تیر صبح بسوزد چو مهر
رمح تو گاه طعان، تیغ تو گاه ضراب
گرنه به کار آمدی خیمهی خاص تورا
صبح نکردی عمود، مه نتنیدی طناب
تا شب تو گشت صبح، صبح تو عید بقا
جامهی عیدی بدوخت بخت تو خیر الثیاب
عدل تو چون صبح راست نایب فاروق گشت
دین عرب تازه کرد در عجم از احتساب
صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان
آب کند دانه هضم در جگر آسیاب
صبح ستاره نما خنجر توست اندر او
گاه درخش جهان، گاه بدخش مذاب
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدهی یعقوب کحل، فرق زلیخا خضاب
بهر ولی تو ساخت وز پی خصم تو کرد
صبح لباس عروس شام پلاس مصاب
مفخر خاقانی است مدح تو تا در جهان
صبح برد آب ماه میوه پزد ماه آب
سحر دم او شکست رونق گویندگان
چون دم مرغان صبح نیروی شیران غاب
شمهای از خاطرش گر بدمد صبحوار
مهرهی نوشین کند در دم افعی لعاب
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهی یوم الحساب
چار ملک در دو صبح داعی بخت تواند
باد به آمین خضر دعوتشان مستجاب
sorna
08-22-2011, 01:54 PM
مرا ز هاتف همت رسد به گوش خطاب
کزین رواق طنینی که میرود دریاب
زبان مرغان خواهی طنین چرخ شنو
در سلیمان جویی به صدر خواجه شتاب
رواق چرخ همه پر صدای روحانی است
در آن صدا همه صیت وزیر عرش جناب
نظام کشور پنجم اجل رضی الدین
رضای ثانی ابونصر بوتراب رکاب
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب
فلک به پیش رکاب وزیر هارون رای
نطاق بسته به هارونی آید اینت عجاب
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه هارون جلاجل است صواب
زهی به دست فلک ظل چو آفتاب رحیم
زهی به کلک زحل سر چو مشتری وهاب
زکات دست تو توفیر سورة الانفال
سفیر جان تو عنوان سورة الاحزاب
دو دست و کلک تودیدم که در تمامی جود
دو قلهاند ولیکن سه قبلهی طلاب
به جان عاقلهی کائنات یعنی تو
که کائنات قشور اند و حضرت تو لباب
ولی و خصم تو مخصوص جنت و سقرند
که این ندای قد افلح شنود و آن قدخاب
ملک صفات وزیرا ملک نشان صدرا
به توست قلب من ابریز سلب من ایجاب
به صدر شاه رساندند ناقلان که فلان
گذاشت طاعت این پادشاه رق رقاب
خلاص بود و کنون قلب شد ز سکه بگشت
مزور آمد و خائن چو سکهی قلاب
میان تهی و سر و بن یکی است از همه روی
چو شکل خاتم و چون حرف میم در همه باب
به عز عز مهیمن به حق حق مهین
به جان جان پیمبر به سر سر کتاب
به مهر خاتم دل در اصابع الرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالع الاعراب
به مکتب جبروت و به علم القرآن
به مبدء ملکوت و به مبدء الارباب
به خط احسن تقویم و آخرین تحویل
به آفتاب هویت به چارم اسطرلاب
ز میغها که سیهتر ز تخم پرپهن است
چو تخم پرپهن آرد برون سپید لعاب
به حق آنکه دهد بچگان بستان را
سپید شیر ز پستان سر سیاه سحاب
کند ز اهرمن دود رنگ خاکستر
چو سازد آتش و وقاروره ز آسمان و شهاب
چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر
در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب
برنده ناخنهی چشم شب به ناخن روز
کننده ناخن روز از حنای صبح خضاب
به ناف قبهی عالم به صلب قائم کوه
به پشت راکع چرخ و به سجدهی مهتاب
به خال و زلف و لب و ****ی عروس عرب
که سنگ کعبه و حلقه است و آستان و حجاب
به سر عطسهی آدم به سنة الحمد
به هیکلش که ید الله سرشت از آب و تراب
به یک قیام و چهار اصل و چل صباح که هست
ازین سه معنی الف دال و میم بیاعراب
به تخم بوالبشر و خشک سال هفت هزار
به سال پانصد آخر که کرد فتح الباب
به بهترین خلف و اربعین صباح پدر
به صبح محشر و خمسین الف روز حساب
به بزم احمد و جلاب خاص و حلق خواص
بسی ستارهی پاکش گذشته بر جلاب
به تاب یک سر ناخن قوارهی مه را
دو شاخ چون سر ناخن برا نمود بتاب
به سوز مجمر دین از بلال سوخته عود
به عود سوخته دندان سپیدی اصحاب
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهی غوغا، به شیر شرزهی غاب
به بوتراب که شاه بهشت قنبر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب
به هفت نوبت چرخ و به پنج نوبت فرض
بدین دو صبح مدور ز آتش و سیماب
به صوفیان بلادوست عافیت دشمن
به حق عاقبت غم به جان غم برتاب
به هفت مردان بر کوه جودی و لبنان
همه سفینهی بیرخت و بحر بیپایاب
به عنکبوت و کبوتر که پیش ترس شدند
همای بیضهی دین را ز بیضه خوار غراب
بدان سگی که وفا کرد و برد نام ابد
به پشهای که غزا کرد و یافت گنج ثواب
به گوسپندی کو را کلیم بود شبان
به گوسپندی کو را خلیل شد قصاب
به کنیت ملک اشرق کاسمانش نبشت
به سکهی رخ خورشید بر، به زر مذاب
به سکه و به طراز ثنای او که بر آن
خدیو اعظم و خاقان اکبر است القاب
که بعد طاعت قرآن و کعبه، در سجده
پس از درود رسول و صحابه در محراب
نبردم و نبرم جز به بزم شاه سجود
نکردم و نکنم جز به صدر خواجه ایاب
وگر ز سکهی طاعت بگشتهام جانم
چو سکه باد نگون سار زیر زخم عذاب
چو خاتمم همه چشم و چو سکهام همه روی
اگرچه نقش کژم هست نیست جای عتاب
که موم و زر به کژی نقش راستی یابند
ز مهر خاتم سلطان و سکهی ضراب
چو خاتمم به دروغی به دست چپ مفکن
که دست مال توام پایبند مال و نصاب
چو موم محرم گوش خزینهدار توام
نیم فسرده مرا زآتش عذاب متاب
چو پشت آینه پیش تو حلقه در گوشم
ز من چو آینهی زنگ خورده روی متاب
وگر ز ظلم گله کردهام مشو در خشم
که منصفی قسمی نو شنو به فصل خطاب
به چار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
به یک رقیب ودو فرع و سه نوع و چار اسباب
به تیز دستی نار و به کند پائی خاک
به خاک پاشی باد و به باد ساری آب
بدین دو خادم چالاک رومی و حبشی
درم خرید دو خاتون خرگه سنجاب
بهشت مهر بهشت اندرین سه غرفهی مغز
به هفت ****ی نور اندر این دو حجرهی خواب
به رشتهی زر خورشید نور بافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر تاب
به چتر شام ز انفاس بحر کرده سواد
به تیغ صبح ز کیمخت کوه کرده قراب
به کوه برق مثانه ز سنگ پارهی لعل
به بحر ماه مشیمه ز نور بچهی ناب
به پری و به فرشته به حور و عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که بر اندازد این عروس نقاب
به تاب آینهی دل در این سیاه غلاف
به آب آینهی جان در این کبود سراب
به مطلع خرد و مقطع نفس که در او
خلاص جان خواص است از این خراس خراب
به تیر ناوکی از شست آه یاوگیان
که چار بالش سلطان درد به یک پرتاب
به اشک چون نمک من که بر سه پایهی غم
تنم زگال ودلم آتش است و سینه کباب
به عدل تو که توئی نایب از خدا و خدیو
به فضل تو که توئی تائب از شرور و شراب
که بر من از فلک امسال ظلمها رفته است
که هم فلک خجل آید به بازپرس جواب
برو که روز اذا الشمس کورت بینام
بنات نعش فلک را بریده موی و مصاب
همای کش تر از ین کرکسان جیفه نهاد
ندیدهام که ز عنقا کنند طعمه عقاب
بماندهام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب
ز بند شاه ندارم گله معاذ الله
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب
سیاه خانه وعیدان سرخ بر دل من
حریف رضوان بود و حدائق اعناب
ولی به جوشم ازین خام خای سگ سبلت
قراطغان شه پشمین، گه طعان و ضراب
که گفته است فلان میگریزد از پی آن
که شاه بشنود و باز داردم به عقاب
کجا گریزم سوی عراق یا اران
کجا روم سوی ابخاز یا به باب الباب
به شام یا به خراسان به مصر یا توران
به روم یا حبشستان به هند یا سقلاب
مرا گریز ز خانه به خانقاه بود
چو طفل کو سوی مادر گریزد از بر باب
به مهر مام و دو پستان و زقهی خرما
به جان باب و دبستان و تختهی آداب
به عید و نشره و ادینه و نماز دگر
به حق مهر زبان و سر خلیفه کتاب
به فرفره به مشاق و به کعب و سرمامک
به خرد چاهک و چوگان و گوی در طبطاب
به خایهای بط از نان خورده در دامن
به شیشههای بلور از خیو به شکل حباب
به کلبه و به سفال و ترازوی نارنج
به جفت و طاق آلوی جنابه و به جناب
به مشتگاه و به کشتی گه و به پیچیدن
فراز لب لب جوی محله چون لبلاب
به سر بزرگی حساد من که بودیشان
دراز گوش ندیم و دراز دم بواب
به باد فتق براهیم و غلمهی عثمان
به دبهی علی موشگیر وقت دباب
به دفهی جد و ماشوره و کلابهی چرخ
به آب گیر و به مشتوت و میخ کوب و طناب
به لوح پای و به پاچال و قرقر بکره
به نایژه به مکوک و به تار و پود ثیاب
به اره پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهی گردون و پرهی دولاب
به ریزه رندهی او هم چو جعد زنگی پیر
به نوک تیشهی او هم چو زلف رومی شاب
به دوستان دغل رنگ من که بیزارم
به عهد ماضی از اسلاف و حال از اعقاب
فلک برات برائت میان ما رانده است
ز یوم ینفخ فیالصور تا فلا انساب
به دنبهی بش بوسعد طفلی از بوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تلخاب
به طبلههای عقاقیر میر ابوالحارث
به هیلهای بواسیر میر ابوالخطاب
به طبل ناقهی مستسقیان بخورد جراد
به باد رودهی قولنجیان به پشک ذباب
به چار پارهی زنگی به باد هرزهی دزد
به بانگ زنگل نباش و گم گم نقاب
به ریش تیس و به بینی پیل و غبغب گاو
به خرس رقص کن و بوزنینهی لعاب
به سیر کوبهی رازی به دست حیدر رند
به گو پیازهی بلخی بخوان جعفر باب
به روی زال و به سر خاب پنبه و ابره
به حیز و خشنی این زال گشته آن سرخاب
به غلمهی طبقات طبق زنان سرای
به آب گینه و مازو و کندرو و گلاب
به زلف مقری مصروع و مؤذن بسطام
به سر منارهی مذن به لب تنور قطاب
به زر سفرهی پشت از فشارش امعا
به سیم کان میان ران ز جنبش اعصاب
به شرط بیبی شمس و به شرب بابا خمس
به مصطکی و به بادام و پسته و عناب
به باد نمرود از سهم کرکس پران
به ریش فرعون از نظم لولوی خوشاب
به حیض هند و بروت یزید و سبلت شمر
به تیز عتبه و ریش مسیلمهی کذاب
به زیبقی مقنع، به احمقی کیال
به روز کوری صباح و شب روی احباب
به عمر و خاص که عمرش سه باره کرد جهان
به عمر و عاص که عمرش دوباره یافت شباب
به گربزی کف نفط و سر بزی شیرو
به خشک ریشهی یونان و شقشقه داراب
به جان آنکه چو عیسیم برد بر سر دار
نشست زیر و جهودانه میگریست به تاب
به موش زیر برو گربهی خیانت کن
که این هژبر به چنگ است آن پلنگ به ناب
به ناب موش کز او سر فکندهام چون چنگ
به چنگ گربه کزو دست بر سرم چو رباب
به ابن صبح که سرپنجههاکند چو نجوم
به ابن عرس که دم لابهها کند چو کلاب
به سام ابرص و حربا و خنفسا و جعل
به جیفهگاه و بناووس و مستراح و خلاب
کزاین نشیمن احسان و عدل نگریزم
و گرچه بنگه عمرم شود خراب و یباب
طریق هزل رها کن به جان شاه جهان
که من گریختنی نیستم به هیچ ابواب
ز من حکیمی سوگند نامهای درخواست
به نام شاه جهان قبلهی اولوالالباب
ازین قصیده که گفتم سخنوران جهان
به حیرتند چو از منطق طیور، غراب
زهی تمیمهی حسان ثابت و اعشی
زهی یتیمهی سحبان وائل و عتاب
سخن که خیمه زند در ضمیر خاقانی
طناب او همه حبل الله آید از اطناب
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین به شکل صنوبر فلک به لون سداب
ملک هر آینه آمین کند که بختش را
دعوت قد سمع الله دعوتی و اجاب
دعاش گفتم و اکنون امید من به خداست
الیه ادعوا برخوانم و الیه اناب
sorna
08-22-2011, 01:54 PM
راه نفسم بسته شد از آه جگر تاب
کو هم نفسی تا نفسی رانم ازین باب
از هم نفسان نیست مرا روزی ازیراک
در روزن من هم نرود صورت مهتاب
بی هم نفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بیدست شناور نتوان رست ز غرقاب
امید وفا دارم و هیهات که امروز
در گوهر آدم بود این گوهر نایاب
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب
آزردهی چرخم نکنم آرزوی کس
آری نرود گرگ گزیده ز پی آب
امروز منم روز فر رفته و شب نیز
سرگشته ازین بخت سبکپای گران خواب
نالنده و دل مرده تر از مرغ به شبگیر
لرزنده و نالندهتر از تیر به پرتاب
گرم است دمم چون نفس کورهی آهن
تنگ است دلم چون دهن کوزهی سیماب
با این همه امید به بهبود توان داشت
کان قطرهی تلخ است که شد لل خوشاب
راحت ز عنا زاید و شک نی که به نسبت
زان حصرم خام است چنین پخته میناب
از دادهی دهر است همه زادهی سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب
ای مرد سلامت چه شناسد روش دهر
از مهر خلیفه که نویسد زر قلاب
از حادثه سوزم که برآورد ز من دود
وز نائبه نالم که فرو برد به من ناب
سرگشته چه گویم که سر و پای ندارم
خسته به گه خرط و شکسته گه طبطاب
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب
حاجت به جوال است و جوم نیست ولیکن
دل هست بنفشه صفت و اشک چو عناب
چون زال به طفلی شدهام پیر ز احداث
زآن است که رد کردهی احرارم و احباب
خرسندی من دل دهدم گر ندهد خلق
سیمرغ غم زال خورد گر نخورد باب
همت به سرم گفت که جاه آمد مپذیر
عزلت به درم کوفت که فقر آمد دریاب
زان دل که در او جاه بود ناید تسلیم
زان نی که ازو نیشه کنی ناید جلاب
مگزین در دونان چو بود صدر قناعت
منگر مه نخشب چو بود ماه جهان تاب
ایام به نقصان و تو را کوشش بیشی
خورشید به سرطان و تو را پوشش سنجاب
کی فربهی عیش دهد آخور ایام
کی پرورش پیل بود جانب سقلاب
تکیه نکند بر کرم دهر خردمند
سکه ننهد بر درم ماهی ضراب
دهرا چه کشی دهره به خون ریختن من
خود ریخته گردد تو مکش دهره و مشتاب
قصاب چه آری ز پی کشتن ماهی
خود کشته شود ماهی بیحربهی قصاب
هان ای دل خاقانی اگرچه ستم دهر
برتافتنی نیست مشو تافته برتاب
نقدی که قدر بخشد چه قلب، چه رایج
لفظی که قضا راند چه سلب، چه ایجاب
خط بر خط عالم کش و در خط مشو از کس
دل طاق کن از هستی و بر طاق نه اسباب
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب
تحقیق سخن گوی نخیزد ز سخن دزد
تعلیق رسن باز نیاید ز رسن تاب
کو آنکه سخندان مهین بود به حکمت
کو آنکه هنر بخش بهین بود به آداب
کو صدر افاضل شرف گوهر آدم
کو کافی دین واسطهی گوهر انساب
کو آنکه ولی نعمت من بود و عم من
عم نه که پدر بود و خداوند به هر باب
آن فخر من و مفتخر ماضی اسلاف
آن صدر من و مصدر مستقبل اعقاب
آن خاتمهی کار مرا خاتم دولت
آن فاتحهی طبع مرا فاتح ابواب
در دولت عم بود مرا مادت طبعم
آری ز دماغ است همه قوت اعصاب
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب
زآن عقل بدو گفته که ای عمر عثمان
هم عمر خیامی و هم عمر خطاب
ادریس قضا بینش و عیسای شفا بخش
داده لقبش در دو هنر واضح القاب
از نعش هدی تختش و از تیر فلک میل
وز قوس قزح زیجش وز ماه سطرلاب
دانم که دگرباره گهر دزدد ازین عقد
آن طفل دبستان من آن مردک کذاب
هندو بچهای سازد ازین ترک ضمیرم
زآن تا نشناسند بگرداند جلباب
چون خیمهی ابیات چهل پنج شد از نظم
بگسست طناب سخن از غایت اطناب
sorna
08-22-2011, 01:55 PM
شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست
شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من
تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن
نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
گنج خانهی هشت خلد و نه فلک دادم بدو
دادهی او چیست با من پنج خایهی روستاست
آن قدر دهگانهای کان پنج دهقان میدهند
هم دعا گویانش را دادم که آن مزد دعاست
من چراغم نور داده باز نستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده باز خواست
آری آری ماه را خورشید اگر نوری دهد
باز خواهد خواست آنک شاه خورشید سخاست
طفل مینالید یعنی قرص رنگین کوچک است
سگ دوید آن قرص از او بربود و آنک رفت راست
بنده با افکندگی مشاطهی جاه شه است
سیر با آن گندگی هم ناقد مشک ختاست
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندناست
گر به مدحی فرخی هر بیت را بستد دهی
در مدیح بکر من هر بیت را شهری بهاست
صد هزاراست این فضیلت گر رسد اندر شمار
تا به چپ کردی حساب این فضیلتهای راست
مقتدای نظم و نثرم چون قلم گیرم به دست
خود قلم گوید کرا این دست باشد مقتداست
گر چه روز آمد به پیشین از همه پیشینیان
بیش و پیشم در سخن داند کسی کو پیشواست
موی معنی میشکافم دوستان را آگهی است
دشمنان را نیز هر موئی بر این معنی گواست
جزوی از اشعار من سلطان به کف میداشت باز
مدحت شاه اخستان بر خواند و ز آتش رشک خاست
گفت کاین مداح ما را خاص بایستی دریغ
کاین چنین مدحت که ما خواندیم هم ما را رواست
خاصگان گفتند کاین منت ز خاقانی است بس
کافرین شاه شروان در کف سلطان ماست
گفتم احسان شما بگذشت و احسان امیر
جاودان مانده است و ای طغرای اقبال شماست
sorna
08-22-2011, 01:55 PM
راحت از راه دل چنان برخاست
که دل اکنون ز بند جان برخاست
نفسی در میان میانجی بود
آن میانجی هم از میان برخاست
سایهای مانده بود هم گم شد
وز همه عالمم نشان برخاست
چار دیوار خانه روزن شد
بام بنشست و آستان برخاست
دل خاکی به دست خون افتاد
اشک خونین دیت ستان برخاست
آب شور از مژه چکید و ببست
زیر پایم نمکستان برخاست
بر دل من کمان کشید فلک
لرز تیرم ز استخوان برخاست
آه من دوش تیر باران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست
غصهای بر سر دلم بنشست
که بدین سر نخواهد آن برخاست
آمد آن مرغ نامه آور دوست
صبحگاهی کز آشیان برخاست
دید کز جای برنخاستمش
طیره بنشست و دل گران برخاست
اژدها بود خفته بر پایم
نتوانستم آن زمان برخاست
پای من زیر کوه آهن بود
کوه بر پای چون توان برخاست
پای خاقانی ار گشادستی
داندی از سر جهان برخاست
مار ضحاک ماند بر پایم
وز مژه گنج شایگان برخاست
سوزش من چو ماهی از تابه
زین دو مار نهنگ سان برخاست
چون تنورم به گاه آه زدن
کاتشین مارم از دهان برخاست
در سیه خانه دل کبودی من
از سپیدی پاسبان برخاست
سگ دیوانه پاسبانم شد
خوابم از چشم سیل ران برخاست
سگ گزیده ز آب ترسد از آن
ترسم از آب دیدگان برخاست
در تموزم ببندد آب سرشک
کز دمم باد مهرگان برخاست
همه شب سرخ روی چون شفقم
کز سرشک آب ناردان برخاست
ساقم آهن بخورد و از کعبم
سیل خونین به ناودان برخاست
بل که آهن ز آه من بگداخت
ز آهن آواز الامان برخاست
تا چو بازم در آهنین خلخال
چو جلاجل ز من فغان برخاست
تن چو تار قز و بریشم وار
ناله زین تار ناتوان برخاست
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست
خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست
بلبلم در مضیق خارستان
که امیدم ز گلستان برخاست
چند نالم که بلبل انصاف
زین مغیلان باستان برخاست
جگر از بس که هم جگر خورد است
معده را ذوق آب و نان برخاست
جان شد اینجا چه خاک بیزد تن
که دکاندار از دکان برخاست
خاک شد هر چه خاک برد به دوش
کابخوردش ز خاکدان برخاست
جامهی گازر آب سیل ببرد
شاید ار درزی ار دکان برخاست
چرخ گوئی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست
بره زان سو ترازوی زینسو
چرب و خشکی از این میان برخاست
قسم هر ناکسی سبک فربه
قسم من لاغر و گران برخاست
هر سقط گردنی است پهلوسای
زان ز دل طمع گرد ران برخاست
گر برفت آبروی ترس برفت
گله مرد و غم شبان برخاست
کاروان منقطع شد از در شهر
رصد از راه کاروان برخاست
اشتر اندر وحل به برق بسوخت
باج اشتر ز ترکمان برخاست
نیک عهدی گمان همی بردم
یار، بد عهد شد گمان برخاست
دل خرد مرا غمان بزرگ
از بزرگان خرده دان برخاست
خواری من ز کینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست
ای برادر بلای یوسف نیز
از نفاق برادران برخاست
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد به سالیان برخاست
اینت کشتی شکاف طوفانی
که ازین سبز بادبان برخاست
قضیالامر کفت طوفان
به بقای خدایگان برخاست
نیست غم چون به خواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست
بعد کشتن قصاص خاقانی
از در شاه شهنشان برخاست
sorna
08-22-2011, 01:55 PM
قلم بخت من شکسته سر است
موی در سر ز طالع هنر است
بخت نیک، آرزو رسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است
نقش امید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکستهتر است
دیده دارد سپید بخت سیاه
این سپید آفت سیاه سر است
بخت را در گلیم بایستی
این سپیدی برص که در بصر است
چشم زاغ است بر سیاهی بال
گر سپیدی به چشم زاغ در است
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر از در کمر است
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک
بخت را ناخته به چشم در است
استخوان پیشکش کنم غم را
زآنکه غم میهمان سگ جگر است
روز دانش زوال یافت که بخت
به من راست فعل کژ نگر است
بس به پیشین ندیدهای خورشید
که چو کژ سر نمود کژ نظر است
چون نفس میزنم کژم نگرد
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کورا نظر بر آبخور است
یا مگر راست میکند کژ من
که مرا از کژی هنوز اثر است
ترک آن کژ نگه کند در تیر
تا شود راست کالت ظفر است
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینهور است
هر که را روی راست، بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است
بس نبالد گیابنی که کژ است
بس نپرد کبوتری که تر است
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است
چرخ باز کبود تیز پر است
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز
کاین سگ و باز چون شکارگر است
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ
صید باز و سگی که بوی بر است
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است
عافیت آرزو کنم هیهات
این تمناست یافتن دگر است
آرزو را ذخیره امید است
وصل امید عمر جانور است
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتر است
آرزویی که از جهان خواهم
بدهد زآنکه مست و بیخبر است
لیکن آن داده را به هشیاری
واستاند که نیک بد گهر است
در دبستان روزگار، مرا
روز و شب لوح آرزو به بر است
هیچ طفلی در این دبستان نیست
که ورا سورهی وفا ز بر است
چون برد آیت وفا از یاد؟
کآخر اوفوا بعهدی از سور است
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کمخطر است
نالش بکر خاطرم ز قضاست
گلهی شهربانو از عمر است
سایهی من خبر ندارد از آنک
آه من چرخسوز و کوه در است
جوش دریا در دیده زهرهی کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است
مر ما مر من حساب العمر
چون به پنجه رسد حساب مر است
ناودان مژه ز بام دماغ
قطره ریز است و آرزو خضر است
سبب آبروی آب مژه است
صیقل تیغ کوه تیغ خور است
نکنم زر طلب که طالب زر
همچو زر نثار پیسپر است
عاقبت هرکه سر فراخت به زر
همچو سکه نگون و زخم خور است
روی عقل از هوای زر همه را
آبله خورده همچو روی زر است
از شمار نفس فذلک عمر
هم غم است ار چه غم نفس شمراست
غم هم از عالم است و در عالم
مینگنجد که بس قوی حشر است
عالم از جور مایهی زای غم است
بتر از هیمه مایه شرر است
چون شرر شد قوی همه عالم
طعمه سازد چه حاجت تبر است
لهو، یک جزو و غم هزار ورق
غصه مجموع و قصه مختصر است
قابل گل منم که گل همه تن
رنگ خون است و خار نیشتر است
غم ز دل زاد و خورد خون دلم
خون مادر غذا ده پسر است
آتشی کز دل شجر زاید
طعمهی او هم از تن شجر است
چرخ بازیچه گون چون بازیچه
در کف هفت طفل جان شکر است
بدو خیط ملون شب و روز
در گشایش بسان باد فر است
شب که ترکان چرخ کوچ کنند
کاروان حیات بر حذر است
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است
خواجه چون دید دردمند دلم
گفت کین دردناکی از سفر است
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم
میخورم خون خود که ما حضر است
چه خورش کو خورش کدام خورش
دست خون مانده را چه جای خور است
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم نه کام و گر است
نیم جنسی و یکدلی خواهم
آرزوم از جهان همین قدر است
از دو یک دم که در جهان یابم
ناگزیر است و از جهان گذر است
نگذرد دیگ پایه را ز حجر
نگذرد آتشی که در حجر است
به مقامی رسیدهام که مرا
خار و حنظل بجای گل شکر است
کو سر تیغ کرزوی من است
کانس وحشی به سبزه و شمر است
بر سر تیغ به سری که سر است
خرج قصاب به بزی که نر است
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج
فضل مجهول و جهل معتبر است
سفله مستغنی و سخی محتاج
این تغابن ز بخشش قدر است
همه جور زمانه بر فضلاست
بوالفضول از حفاش زاستر است
سوس را با پلاس کینی نیست
کین او با پرند شوشتر است
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است
عالم از علم مشتق است و لیک
جهل عالم به عالمی سمر است
معنی از اشتقاق دور افتاد
کز صلف کبر و از اصف کبر است
قوت مرغ جان به بال دل است
قیمت شاخ کز به زال زر است
دل پاکان شکستهی فلک است
زال دستان فکندهی پدر است
جان دانا عجب بزرگ دل است
تن ادریس بس بلند پر است
در گلستان عمر و رستهی عهد
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است
از پس هر مبارکی شومی است
وز پی هر محرمی صفر است
فقر کن نصب عین و پیش خسان
رفع قصه مکن نه وقت جر است
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام و گر است
سال کو خرمن جوانی دید
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است
درزیی صدرهی مسیح برید
علمش برد و گفت گوش خر است
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر نظر است
وقت تب چون به نی نبرد تب
شیر گر نیستانش مستقر است
دفع عین الکمال چون نکند
رنگ نیلی که بر رخ قمر است
دی همی گفتم آه کز ره چشم
دل من نیم کشتهی عبر است
مرگ یاران شنیدم از ره گوش
دلم امروز کشتهی فکر است
هر که از راه گوش کشته شود
زاندرون پوست خون او هدر است
آری آری هم از ره گوش است
کشتن قندزی که در خزر است
نقطهی خون شد از سفر دل من
خود سفر هم به نقطهای سقر است
تا به غربت فتادهام همه سال
نه مهم غیبت و سه مه حضر است
نی نی از بخت شکرها دارم
چند شکری که شوک بیثمر است
صورت بخت من طویلالذیل
در وفا چون قصیر با قصر است
بخت ملاح کشتی طرب است
بخت فلاح کشته بطر است
چشم بد دور بر در بختم
چرخ حلقه به گوش همچو در است
بخت، مرغ نشیمن امل است
روز، طفل مشیمهی سحر است
هم ز بخت است کز مقالت من
همه عالم غرائب و غرر است
استراحت به بخت یا نعم است
استطابت به آب یا مدر است
فخر من یاد کرد شروان به
که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز به اقامت را
که صدف قطره را بهین مقر است
هم به مولد قرار نتوان کرد
که صدف حبس خانهی درر است
گرچه تبریز شهرهتر شهری است
لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شروان مگو که وان شر است
کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن
حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که خاقانی
هست از آن شهر کابتداش شر است
عیب شهری چرا کنی به دو حرف
کاول شرع و آخر بشر است
جرم خورشید را چه جرم بدانک
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است
گر چه ز اول غر است حرف غریب
مرد نامی غریب بحر و بر است
چه کنی نقص مشک کاشغری
که غر آخر حروف کاشغر است
گرچه هست اول بدخشان بد
به نتیجه نکوترین گهر است
نه تب اول حروف تبریز است
لیک صحت رسان هر نفر است
دیدی آن جانور که زاید مشک
نامش آهو و او همه هنر است
sorna
08-22-2011, 01:56 PM
طبع کافی که عسکر هنر است
چون نی عسکری همه شکر است
قطرهی کوثر و قمطرهی هند
از شکرهای لفظ او اثر است
نه کلکش به نیشکر ماند
کز پی تب بریدن بشر است
گل شکر را ز رشک نیشکرش
زهر در حلق و خار در جگر است
نی مصریش قند میزاید
تا سمرقند قند او سمر است
در شکرریز نوعروس سخن
نی مصریش خاطب هنر است
بل عروس فلک ببرد دست
کان نی مصر یوسف دگر است
گر شکر زاد کلک او چه عجب
پس شکر خواهد این عجب خبر است
زعفران گرچه بیخ در آب است
آرزومند ژالهی سحر است
زین اشارت که کرد خاقانی
سر فراز است بلکه تاجور است
پشت خم راست دل به خدمت او
همچو نون و القلم همه کمر است
بختم از سرنگونی قلمش
چون سخنهای او بلند سر است
سیم و شکر فرستم و خجلم
که چرا دسترس همین قدر است
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر، شرمسار تر است
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است
شعر گفتم به عذر سیم و شکر
مختصر عذر خواه مختصر است
سیم سنگ است پیش دیده از آنک
هم تراشش زط کلک او گهر است
اتصال نجوم خاطر او
فیض طبع مرا نویدگر است
زین سپس ابروار پاشم جان
کاین قدر فتح باب ماحضر است
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است
sorna
08-22-2011, 01:56 PM
دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است
وان صید کان اوست نگونسر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است
رنجور سینهام لب و زلفش دوای من
کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
خوی بدش که بازستاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است
در تختهنرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوهای است عشق و به نوبر نکوتر است
خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند
شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است
طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست
بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است
مختار دین نظام ممالک که رای او
از آسمان قویتر و ز اختر نکوتر است
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است
هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل
اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبهی مسیح مجاور نکوتر است
مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است
در خطبهی کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است
محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است
عدل است و بس کلید در هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن این در نکوتر است
عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده
فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است
هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است
هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است
هر که از تف سموم بیابان ظلم جست
عدلش سقای برکهی کوثر نکوتر است
سر سامی است عالم و عدل است نضج او
نضج از دوای عافیت آور نکوتر است
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است
کسری و جعفری است که یک قطره همتش
از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است
از خواجهی زمین و درت هفتم آسمان
در سایهی تو چارم کشور نکوتر است
از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر
هر حاجبت ز خواجهی سنجر نکوتر است
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است
ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار
نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است
خاقانیی که نایب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است
در ناف عالمی دل ما جای مهر توست
جای ملک میان معسکر نکوتر است
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است
ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو
از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است
عادل غضنفری تو و پروانهی تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است
لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است
عزم مسافران به سفر در نکوتر است
دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات
تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است
از رنگ رنگ خلعه که فرمودهای مرا
خانهام ز کارخانهی آزر نکوتر است
دستار خز و جبهی خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشاندهای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است
سوگند میدهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
هرچند کن عطای موفا شگرف بود
دانند کاین ثنای موفر نکوتر است
گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر
شکر زبان لالهی احمر نکوتر است
در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه
آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است
گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل
احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است
خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم
حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است
بیمارم از دل و دم سردم مزور است
بیمار را مگو که مزور نکوتر است
بیمار دل بخورد مزور نمیرسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عرضی که از یقین مصور نکوتر است
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است
نینی به دولت تو امیر سخن منم
عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیدهی دیگر نکوتر است
هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است
لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است
جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است
sorna
08-22-2011, 01:56 PM
رستم و بهرام را بهم چه مصاف است
این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است
مایهی سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لاف است
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است
از پی یک صرهای ز سیم و زر زرد
بر دو محک سپیدشان چه مصاف است
هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند
صبح بلی از عمود گنبد کاف است
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است
هر دو الوفند و از سر دو الفشان
از پی میم است جنگ نز پی کاف است
بر در تسعین کنند جنگ شبان روز
درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است
گر ز یک انگشتری خاصهی جمشید
دیو چهارم به پیششان به طواف است
دیو دلی میکنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزاف است
ناف بر این شغلشان زده است زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است
بس کن خاقانیا مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب تو را دو نقطهی قاف است
قبلهی هرکس کسی است قبلهی جانت
تاج سر خاندان عبد مناف است
بر شعرا نطق شد حرام به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است
sorna
08-22-2011, 01:57 PM
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهی زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهی عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهی لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهی احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهی میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهی کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهی نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفتهاند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهی معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیدهایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهی ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
sorna
08-22-2011, 01:57 PM
صبح تا آستین برافشانده است
دامن عنبر تر افشانده است
مگر آن عقد عنبرینهی شب
برگشاده است و عنبر افشانده است
روز یک اسبه بر قضا رانده است
و آتش از روی خنجر افشانده است
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده است
رقعهها داشت چرخ بر چهره
همه در خاک خاور افشانده است
نقش شب پنج با یک افتاده است
گوئی آن مهرهها بر افشانده است
مرغ صبح از سماع بس کرده است
زانکه دیری است تا پر افشانده است
بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده است
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده است
ابرش آفتاب بستهی اوست
تا کمند معنبر افشانده است
گوشها پر نوای داودی است
کز سر زخمه شکر افشانده است
نان زرین چرخ دیده است ابر
خوش نمک در برابر افشانده است
نان زرین به ماهی آمد باز
نمک خوش چه در خور افشانده است
در زمستان نمک نبندد و ابر
نمک بسته بی مر افشانده است
نو عروسی است صورت نوروز
که بر آفاق زیور افشانده است
گنج نوروز هر چه گوهر داشت
پیش بانوی کشور افشانده است
صفوة الدین که شه سوار فلک
درسم اسبش افسر افشانده است
جفت خاقان اکبر آنکه سپهر
بر سرش سعد اصغر افشانده است
مریم مشتری فر است که عقل
جان بران مشتری فر افشانده است
تحفهی بزم اوست مریم وار
هر چه طوبی به نوبر افشانده است
آن خدیجه است کز ارادت حق
مال و جان بر پیمبر افشانده است
وان زبیده است کز سعادت بخت
بهر کعبه سر و زر افشانده است
بر سر هشت خلد مجلس او
نه فلک هفت اختر افشانده است
روز نو چون کبوتر زرین
بر زمین پر اخضر افشانده است
بهر آگین چار بالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده است
جود معروف او به آب حیات
خاک بر بخل منکر افشانده است
ژالهی نعمت از هوای سخا
بانوی ملک پرور افشانده است
تخم اقبال در زمین بقا
بانوی عدلگستر افشانده است
گوئی از آتش شهاب فلک
شعله در دیو کافر افشانده است
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است
نور ایمان او خوی خجلت
بر رخ خلد انور افشانده است
وقت توقیع، نوش داروی جان
زان سر کلک لاغر افشانده است
بر عدو زهر و بر ولی مهره است
هر چه آن مار اسمر افشانده است
دولت بانوان نثار ظفر
بر سر بوالمظفر افشانده است
همت بانوان جواهر سعد
بر کلاه برادر افشانده است
دولت او که پیکر شرف است
آستین بر دو پیکر افشانده است
همت او که گوهری گهر است
دست بر چار گوهر افشانده است
نعش در پای چار دختر او
زیور هر سه دختر افشانده است
از پی آن پسر که خواهد بود
قرعها سعد اکبر افشانده است
فال سعد است گفت خاقانی
کز نفس مشک اذفر افشانده است
sorna
08-22-2011, 01:57 PM
دل روی مراد از آن ندیده است
کز اهل دلی نشان ندیده است
دل هر دو جهان سه باره پیمود
یک اهل در این میان ندیده است
در شیب و فراز این دو منزل
یک پیک وفا روان ندیده است
چرخ آمده کعبتین بینقش
کس نقش وفا از آن ندیده است
جنسی که من از جهان ندیدم
پیش از من هم جهان ندیده است
از منقطعان راه امید
یک تن رصد امان ندیده است
روز آمد و روز شد جهان را
کس یک پی کاروان ندیده است
تا پشت وفا زمانه بشکست
کس راستی از زمان ندیده است
از پشت شکستهی وفا به
بازوی فلک کمان ندیده است
خاقانی سود و مایهی عمر
الا ز زبان زیان ندیده است
آویختگی سر ترازو
الا ز سر زبان ندیده است
عالم ز همه ملوک عالم
جنس ملک اخستان ندیده است
خاقان کبیر، کز جلالت
آن دید که خضر خان ندیده است
شروان شه آفتاب دولت
کورا دوم آسمان ندیده است
جمشید کیان که دین جز او را
روئینتن هفت خوان ندیده است
گو در ملک اخستان نگر آنک
کیخسرو باستان ندیده است
گو رایت بوالمظفری بین
آنک اختر کاویان ندیده است
گویند که مرز تور و ایران
چون رستم پهلوان ندیده است
آن کیست که در صف غلامانش
صد رستم سیستان ندیده است
بر نیزهی او سماک رامح
کمتر ز زحل سنان ندیده است
جز بانو و شاه کوه و دریا
کس در یک دودمان ندیده است
دو ابر و دو آفتاب و دو بحر
کس جز کف هر دوان ندیده است
دو روح و دو نور کس جز ایشان
بر یک سر خوان و خان ندیده است
گیتی افق سپهر عصمت
جز حضرت بانوان ندیده است
جمشید ملک نظیر بلقیس
جز بانوی کامران ندیده است
قیدافهی مملکت که دهرش
جز رابعهی کیان ندیده است
او رابعهی بنات نعش است
خود رابعه کس چنان ندیده است
جز نه زن سیدش به ده نوع
کس مثل به صد قران ندیده است
رح القدس آن صفا کز او دید
از مریم پاک جان ندیده است
بر پردهی مریم دوم چرخ
جز قیصر پاسبان ندیده است
از قصر جلالتش به صد دور
خورشید یک آستان ندیده است
یک خوان شرف نساخت کایام
سیمرغش مورخوان ندیده است
برخوان کفش طفیل امید
جز رضوان میزبان ندیده است
در مجلس و خوانش چاشنی گیر
جز جنت نقلدان ندیده است
هر سو که همای بخت پرید
الا درش آشیان ندیده است
تا نخل گرفت بوی عدلش
کس در رطب استخوان ندیده است
بیند قلمش به گاه توقیع
هرک آتش در فشان ندیده است
تا نامد مهد دولت او
کس شروان خیروان ندیده است
ملاح خرد به کشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده است
در جنب سخاش بحر و کان را
کس قوت امتحان ندیده است
زین پس کفش آفتاب بخشد
کاندر خور بخش کان ندیده است
کس بیکف راد صفوة الدین
در جسم کرم روان ندیده است
در پرده نهان چو راز غیب است
غیب از دل خود نهان ندیده است
چون کعبه مجاور حجاب است
آن کعبه که کس عیان ندیده است
ذات ملکه است جنت عدن
کس جنت بیگمان ندیده است
شاه ادریس است و خود جز ادریس
از مردان کس جنان ندیده است
بر نه فلک او ستارهی قطب
کس قطب سبک عنان ندیده است
با قطب جز این دو قرة العین
کس مرقد فرقدان ندیده است
بر روس و حبش که روز و شب راست
جز داغ ادب نشان ندیده است
این روس و حبش دو خادمش دان
کاین خادم روی آن ندیده است
ای بانوی خاندان جمشید
جم زین به خاندان ندیده است
ای ساره صفات و آسیه زهد
کس چون تو زبیده سان ندیده است
هر کس که ثنات بر زبان راند
جز کوثر در دهان ندیده است
بر آتش هر که مدح راند
جز طوبی و ضیمران ندیده است
خاک در تو هر آنکه بوسید
جز گوهر رایگان ندیده است
چون تو ملکه نبود و چون من
کس شاعر مدح خوان ندیده است
من دانم داستان مدحت
کس زین به داستان ندیده است
آن دید ضمیرم از ثنایت
کز نیسان بوستان ندیده است
و آن بیند بزمت از زبانم
کز بلبل گلستان ندیده است
ذکر تو به باغ خاطر من
شاخی است که مهرگان ندیده است
این مدحت تازه بر در تو
مشکی است که پرنیان ندیده است
بنده ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده است
حلاج، دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده است
بانوی جهان نپرسدش حال
کو حال دل نوان ندیده است
از هیچ کسی به هیچ دردی
تسکین شفارسان ندیده است
از هر که علاج خواست الا
درد دل ناتوان ندیده است
قرب دو سه سال هست کز شاه
یک حرمت و نیم نان ندیده است
اقطاع و برات رفت و از کس
یک پرسش غم نشان ندیده است
شاه است گران سر ار چه رنجی
زین بندهی جان گران ندیده است
گفته است به ترک خدمت اکنون
کانعام خدایگان ندیده است
دستوری خواهد از خداوند
کز درگه شه مکان ندیده است
زنهاری توست و از تو بهتر
یک داور مهربان ندیده است
خواهد ز تو استعانت ایرا
بهتر ز تو مستعان ندیده است
دادش بده و فغانش بشنو
کاندوخته جز فغان ندیده است
این شعر وداعی از زبانم
سحر است و کس این بیان ندیده است
مرغ دو زبان چو کلک من کس
بر گلبن ده بنان ندیده است
بر نطق سوارم و عطارد
این مرکب، زیر ران ندیده است
باغی است بقای بانوی عصر
کز باد فنا، خزان ندیده است
بر لوح فرشته نامش ایام
جز بانوی انس و جان ندیده است
صد عید چنین ضمان کند عمر
دولت به ازین ضمان ندیده است
sorna
08-22-2011, 01:58 PM
این پرده کاسمان جلال آستان اوست
ابری است کافتاب شرف در عنان اوست
این ابر بین که معتکف اوست آفتاب
وین آفتاب کابر کرم سایبان اوست
این پرده گرنه صحن بهشت است پس چرا
رضوان مجاور حرم روضه سان اوست
این پرده گرنه بحر محیط است پس چرا
اصداف ملک را گهر اندر نهان اوست
این پرده گرنه عرش مجید است پس چرا
ارواح قدس را قدم اندر میان اوست
این پرده گرنه چرخ رفیع است پس چرا
سعد السعود را شرف اندر قران اوست
این پرده گرنه صخرهی کعبه است پس چرا
لبهای عرشیان همه بوسه ستان اوست
برجیس موسوی کف و کیوان طور حلم
هارون آستانهی گردون مکان اوست
خورشید کرد میل زمین بوس او ازآنک
سایهاش هزار میل بر از آسمان اوست
خط امان ستانهش و لبهای خسروان
العبد بر نوشته به خط امان اوست
در صف و سجده از قد و پیشانی ملوک
نون و القلم رقم زده بر آستان اوست
خاک درش ز چشم و لب میر زادگان
لاله ستان جنت و عبهرستان اوست
ناهید زخمه زن گه چوبک زدن به شب
چابک زن خراجی چوبک زنان اوست
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست
تا روز و شب دو خادم رومی و نوبیاند
هر یک به صدق عنبر جان بر میان اوست
شاگرد خادمان در اوست روزگار
کاستاد بحر دست جواهر فشان اوست
شروان به عز شاه ز بغداد درگذشت
تا شاهزاده صفوة دین بانوان اوست
بانوی شرق و غرب که چون خوان نهد به بزم
عنقا مگس مثال، طفیلی خوان اوست
هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک
تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست
باز سپید دولت و شیر سیاه ملک
کاین پرده هم نشیمن و هم نیستان اوست
این پرده سد دولت و خاقان سکندر است
اسکندر دوم که دوم سد از آن اوست
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
کز عدل و دین مبشر مهدی زمان اوست
جمشید پیل تن نه که خورشید نیل کف
کافلاک تنگ مرکب انجم توان اوست
در رزم یازده رخ و با دهر ده دله
تا نه سپهر و هشت جنان هفت خوان اوست
ز آن تیغ کو بنفشتر است از پر مگس
منقار کرکسان فلک میهمان اوست
گر چه به خاندانش سلاطین شرف کنند
این بانوی جهان شرف خاندان اوست
زیبد منیژه خادمهی بانوان چنانک
افراسیاب نیزهکش اخستان اوست
بر دست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
و امسال این قصیده که هم حرز جان اوست
گر مدح بانوان ز پی سیم و زر کند
زنار کفر خوک خوران طیلسان اوست
ور جز بقای بانو و شاه است کام او
پس داستان سگ صفتان داستان اوست
وردی است بر زبان همه کس را به صبح و شام
وز مدح بانوان همه ورد زبان اوست
یارب به تازگی شرف جاودانش ده
کاسلام تازه از شرف جاودان اوست
امیدوار باد به بخت ملک چنانک
کامید چرخ پیر به بخت جوان اوست
او سال را به دولت و تایید ضامن است
نوروز تازه روی ز روی ضمان اوست
sorna
08-22-2011, 01:58 PM
نه به دولت نظری خواهم داشت
نه ز سلوت اثری خواهم داشت
نه از آن روز فرو رفتهی عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت
میوه دارم که به دی مه شکفد
که نه برگی نه بری خواهم داشت
کرم شب تابم در تابش روز
که نه زوری نه فری خواهم داشت
وه که سد ره من جان و دل است
که به سدره مقری خواهم داشت
نه نه کارم ز فلک نیک بد است
من هراس از بتری خواهم داشت
شیشهای بینم پر دیو و پری
من پی هر بشری خواهم داشت
از بر عالم گوساله پرست
رخت بر گاو ثری خواهم داشت
تیر باران بلا پیش و پس است
از فراغت سپری خواهم داشت
همه روز و شب عمرم خواب است
خواب شب مختصری خواهم داشت
روز اعمی است شب انده من
که نه چشم سحری خواهم داشت
بخت گویند که در خواب خر است
مه نه دنبال خری خواهم داشت
گر چه چون آب همه تن زرهم
نه امید ظفری خواهم داشت
چون زره گرچه همه تن چشمم
نه به دیدن بصری خواهم داشت
به زمستان چو تموز از تف آه
تاب خانهی جگری خواهم داشت
خانه جان دارم و خوانچه سرخوان
که نه طبخی نه خوری خواهم داشت
چارپایی دو سه و یک دو غلام
چارپا هم بکری خواهم داشت
نه جنیبت نه ستام و نه سلاح
نز وشاقان نفری خواهم داشت
کاه برگی تن و جو سنگی صبر
کاه و جو این قدری خواهم داشت
از فلک خیمه و از خاک بساط
وز سرشک آب خوری خواهم داشت
چون ز تبریز رسم سوی هرات
هم به ری رهگذری خواهم داشت
عقرب از طالع تبریز و ری است
نه ز عقرب ضرری خواهم داشت
من چو برجیس ز حوت آمدهام
سرطان مستقری خواهم داشت
گر چه دریاست عراق از سفرش
نه امید گهری خواهم داشت
تشنه لب بر لب دریا چو صدف
سرو تن پی سپری خواهم داشت
صدفش چشم ندارم لیکن
از نهنگش حذری خواهم داشت
عزلتی دارم و امن اینت نعیم
زین دو نعمت بطری خواهم داشت
هیچ درها سوی درها نبرم
که نه زین به درری خواهم داشت
گرچه آتش سرم و باد کلاه
نه پی تاجوری خواهم داشت
نه در هیچ سری خواهم کوفت
نه سر هیچ دری خواهم داشت
sorna
08-22-2011, 01:58 PM
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهی چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
sorna
08-22-2011, 01:59 PM
عهد عشق نیکوان بدرود باد
وصل و هجران هر دوان بدرود باد
بر بساط ناز و در میدان کام
صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
سبزهای کان بود دام آهوان
بر سر سرو جوان بدرود باد
چون گوزنان هوی از جان برکشم
کان شکار آهوان بدرود باد
نعل در آتش نهادندی مرا
آن نهاد جاودان بدرود باد
صف صف از مرغان نشاندن جفت جفت
همبر طاق ابروان بدرود باد
شاهدان بزم را گیسوی چنگ
بستن اندر گیسوان بدرود باد
گرد ترکستان عارض صف زده
آن سپاه هندوان بدرود باد
پادشاه تازه و تر و جوان
همچو شاخ ارغوان بدرود باد
تا توانی خون گری خاقانیا
کان جوانی و آن توان بدرود باد
ای جمال الدین چو اسپهبد نماند
حصن شنذانوار جوان بدرود باد
sorna
08-22-2011, 01:59 PM
دل ز راحت نشان نخواهد داد
غم خلاصی به جان نخواهد داد
غمگساران فرو شدند افسوس
کز عدم کس نشان نخواهد داد
آسمان را گسسته شد زنجیر
داد فریاد خوان نخواهد داد
بر زمین صد هزار خونریز است
یک دیت آسمان نخواهد داد
زین دو نان سپید و زرد فلک
فلکت ساز خوان نخواهد داد
دیگ سودا مپز به کاسهی سر
کاین سیه کاسه نان نخواهد داد
سرو آزاد را جهان دو رنگ
رنگ مدهامتان نخواهد داد
تا عروس یقین نبندی عقد
دل طلاق گمان نخواهد داد
گیتی اهل وفا نخواهد شد
شوره آب روان نخواهد داد
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد
دیو خوئی است کو به دست بشر
هیچ حرز امان نخواهد داد
گنج خانه است جان خاقانی
دل به خاقان و خان نخواهد داد
چون به خرسندی این مکانت یافت
خواجگان را مکان نخواهد داد
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد
آبروی است کیمیای بزرگ
کیمیا رایگان نخواهد داد
گنج اول زمان نداد به کس
آخر آخر همان نخواهد داد
عمر یک هفته ملک شش روزه است
در بهای جهان نخواهد داد
سرمهی دین ورا عروس ختن
عرس بر قیروان نخواهد داد
خسر پست را سوار خرد
بدل جیشران نخواهد داد
دهر بیحضرت بهاء الدین
آسمان را توان نخواهد داد
آسمان بیمعین احمد او
اخرتان را قران نخواهد داد
sorna
08-22-2011, 01:59 PM
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهی خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچهام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهی شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لالهزار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهی مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهی دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه میکنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بستهام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد میکنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهی حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقهدار و سلیمان شعار کرد
این بین بیمن از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
میگفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پارهای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچکس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهی مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهی مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کامکار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کردهام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه میکنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
sorna
08-22-2011, 01:59 PM
هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد
هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیدهای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیدهام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهی دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینهش وفا نکرد
آن مهره دیدهای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
sorna
08-22-2011, 02:00 PM
خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهی جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهی اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههی زینهای ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
همشیرهی ابد شد و پیمان تازه کرد
sorna
08-22-2011, 02:00 PM
صبح چو کام قنینه خنده برآورد
کام قنینه چو صبح لعلتر آورد
کاس بخندید کز نشاط سحر گاه
کوس بشارت نوای کاسهگر آورد
چار زبان رباب دوش به مجلس
از طرب این هشت گوش را خبر آورد
جنبش ده ترک لرزه دار ز شادی
هندوی نه چشم را به بانگ درآورد
تا به هم اسرار بزم شاه بگویند
مرغ صراحی به گوش جام سر آورد
نامزد خرمی است شاه که گردون
نامزد دولتش به بام برآورد
هفت کواکب ز نه سپهر به ده نوع
هشت جنان را نثار ما حضر آورد
دوش معلق زنان کبوتر دولت
آمد و اقبال نامه زیر پر آورد
نامهی اقبال بر گشادم و دیدم
کز طربم سفتههای تازهتر آورد
sorna
08-22-2011, 02:00 PM
آن مه نو بین که آفتاب برآورد
غنچهی گل بیم که نوبهار درآورد
از افق صلب شاه بین که مه نو
آمد و عید جلال بر اثر آورد
ماه نو از فلک به منزل نه ماه
شاه زمین را به نورهان ظفر آورد
در طبق آفتاب چون مه نو دید
صبح دم از اختران نثار زر آورد
زآنکه ملک بوالمظفر آدم ثانی است
قدرت او شیث مشتری نظر آورد
زآنکه شه مشرق است نوح زمانه
دولت او سام اسمان خطر آورد
بخت که سیارهی سعادت شاه است
یوسف تازه نگر که از سفر آورد
جوهر اسفندیار وقت به گیتی
بهمن کسری فش و قباد فر آورد
عنصر نوشین روان عهد به عالم
هرمز دولت طراز تاجور آورد
شاه محمد جلالت است و به تایید
چرخ ز صلبش محمدی دگر آورد
جان فریبرز ازین شرف طرب افزود
ذات منوچهر ازین خبر بطر آورد
کوه جلالت چو داد گوهر دریا
گوهر آن کوه بیشتر گهر آورد
بحر سعادت چو داد عنبر سارا
عنبر آن بحر شادیی به سر آورد
زهره همه تن زبان نمود چو خورشید
مژدهی دولت به شاه دادگر آورد
شاه سلیمان نگین به مژده نگین داد
یعنی بلقیس مملکت پسر آورد
وارث جم اخستان که چرخ به رزمش
چون صف مور از ملائکه حشر آورد
در کمر عمر شاه دست بقا داد
کایزد از اجرام دست آن کمر آورد
آیت تایید باد کز پی مدحش
خاطر خاقانی آیت هنر آورد
ز آن فلکی کو بنات نعش همی زاد
سعد سعودش سماک نیزه درآورد
شاه جهان ابر ذات و بحر صفات است
ز آن صدف ملک ازو چنین گهر آورد
sorna
08-22-2011, 02:01 PM
دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد
نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
گرز او در قلعهی البرز زلزال افکند
چتر او در قبهی افلاک نقصان آورد
گر نبات از دست راد او نما یابد همی
ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
نیزهی چون مارش از بر چرخ ساید نیش او
ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
هم به تیر و هم به تدبیر ار بخواهد هر زمان
بر سر خوان، بچهی سیمرغ بریان آورد
هشت خلد مجلسش را نه فلک ده یازده
پنج وقت ار چار بنیاد خراسان آورد
بس نپاید تا کمینه چاکر از درگاه او
تاجش از بغداد و سر بهر صفاهان آورد
همچنان باشد که تاجی بر سر سلطان نهد
هر که زی او خلعتی از تخت سلطان آورد
خود بهین سلطانی او دارد که سلطان قدر
هر زمان پیشش سر اندر خط فرمان آورد
تا چه افزاید سلیمان را که بادی از هوا
پر مرغی را به تحفه زی سلیمان آورد
باد را زو رخصه بادا تا ز خاک درگهش
توتیای چشم خاقانی به شروان آورد
sorna
08-22-2011, 02:01 PM
صبح چون زلف شب براندازد
مرغ صبح از طرب پراندازد
کرکس شب غراب وار از حلق
بیضهی آتشین براندازد
کرتهی فستقی بدرد چرخ
تا به مرغ نواگر اندازد
برشکافد صبا مشیمهی شب
طفل خونین به خاور اندازد
زخمهی مطربان صلای صبوح
در زبانهای مزهر اندازد
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دو پیکر اندازد
بر قدحهای آسمان زنار
مشتری طیلسان در اندازد
لب زهره ز دور بوسهی تر
بر لب خشک ساغر اندازد
در بر بلبله فواق افتد
کز دهان آب احمر اندازد
مرغ فردوس دیدهای هرگز
که ز منقار کوثر اندازد
از نسیم قدح مشام فلک
چون دهد عطسه عنبر اندازد
لعل در جام تا خط ازرق
شعله در چرخ اخضر اندازد
ادهم شب گریخت ساقی کو
تا کمند معنبر اندازد
جان به دستار چه دهیم آن را
کز غبب طوق در بر اندازد
خار در دیدهی فلک شکند
خاک در چشمهی خور اندازد
عاشقان را که نوش نوش کنند
لعلش از پسته شکر اندازد
خاک مجلس شود فلک چون او
جرعه بر خاک اغبر اندازد
رنگ شوخی به مجلس آمیزد
سنگ فتنه به لشکر اندازد
درع رستم به سنبل آراید
تیر آرش ز عبهر اندازد
ببرد سنگ ما و آخر سنگ
بر سبوی قلندر اندازد
بامدادان که یک سوارهی چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد
سپر زرد کرده دیلم وار
همه زوبین اصفر اندازد
از در مشرق آتش افروزد
سوی هر روزن اخگر اندازد
این عروسان عور رعنا را
بر سر از آب چادر اندازد
زاهد آسا سجادهی زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد
گنبد پیر سبحههای بلور
در مغاک مقعر اندازد
آهمن سازد آتش پیکان
تا در این دیو، گوهر اندازد
سنگ در آبگینه خانهی چرخ
این دل غصه پرور اندازد
آتش اندر خزینه خانهی دل
چرخ ناکس برآور اندازد
گله از چرخ نیست از بخت است
که مرا بخت در سر اندازد
یوسف از گرگ چون کند نالش
که به چاهش برادر اندازد
دم خاقانی ار ملک شنود
جان به خاقان اکبر اندازد
فلک ار خلعت بقا برد
بر قد شاه صفدر اندازد
شاه ایران مظفر الدین آن
کز سر کسری افسر اندازد
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکر تر اندازد
sorna
08-22-2011, 02:01 PM
دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
چون تو هر هفت کرده آیی حور
بر تو هر هفت زیور اندازد
به تو وزلف کافرت ماند
ترک غازی که چنبر اندازد
منم آن مرغ کذر افروزد
خویشتن را در آذر اندازد
طالعم از برت برون انداخت
گر بنالم برونتر اندازد
کیست کز سرنبشت طالع من
سرگذشتی به داور اندازد
چشم من در نثار بالایت
هم به بالات گوهر اندازد
زیر پای غم تو خاقانی
پیل بالا سر و زر اندازد
عقل او گوهر ار زجان دارد
پیش شاه مظفر اندازد
شه قزل ارسلان که در صف شرع
تیغ عدلش سر شر اندازد
سگ درگاه او قلادهی حکم
در گلوی غضنفر اندازد
همتش که اجری مسیح دهد
طوق در حلق قیصر اندازد
آتش تیغ او گه پیکار
شعله در قصر قیصر اندازد
بحر اخضر نیرزد آن قطره
کز سر کلک اسمر اندازد
آسمان در نثار ساغر او
سبحهی سعد اکبر اندازد
خنجر او چو حربهی مهدی است
که به دجال اعور اندازد
دور نه چرخ بهر اقطاعش
قرعه بر هفت کشور اندازد
تیر چون در کمان نهد بحری است
که نهنگ شناور اندازد
دام ماهی شود ز زخم نهنگ
گر به سد سکندر اندازد
چون کشد قوس جو زهر بینی
که به جوزای ازهر اندازد
اسد از سهم ناخنان ریزد
عقرب از بیم نشتر اندازد
از شکوه همای رایت شاه
کرکس آسمان پر اندازد
دهر دربان اوست بر خدمش
ناوک ظلم کمتر اندازد
آنکه در کعبه اعتکاف گرفت
سنگ چون بر کبوتر اندازد
دولتش را ز قصد خصم چه باک
گر هوسهای منکر اندازد
اینت نادان که آتش افروزد
خویشتن در شرر در اندازد
نصرتش رهبر است و رهرو ملک
رای با رای رهبر اندازد
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد
گر مخالف معسکری سازد
طعنهای در برابر اندازد
بخت شه چرخ را فرود آرد
کآتش اندر معسکر اندازد
بد سگالش کجا ز بحر نیاز
کشتی جان به معبر اندازد
دست رحمت کجا زند در آنک
تیغ او دست جعفر اندازد
خصم فرعونی ار به کینهی شاه
آلت سحر بیمر اندازد
ید بیضای شاه موسی وار
اژدهای فسون خور اندازد
بخت، صیاد پیشهای است که صید
نه به زوبین و خنجر اندازد
قصر جان را مهندس قدرت
نه به پرگار و مسطر اندازد
شه چو چوگان زند سلیمان وار
رین بر آن باد صرصر اندازد
جفت و طاق سپهر درشکند
جفتهای کان تکاور اندازد
بشکند سنبله به پای چنانک
داس من چشم اختر اندازد
گه گه از ننگ آهن ار نعلی
زآن سم راه گستر اندازد
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد
نعش از آن گرد سندسی سازد
بر سر هر سه دختر اندازد
دشمن بد نهاد فعل سگی
بر شه شیر پیکر اندازد
دیو کژ کژ به مردم اندیشد
فحل بد بد به مادر اندازد
مغ که از رخ نقاب شرم انداخت
ناحفاظی به خواهر اندازد
دست نمرود بین که ناک کفر
در سپهر مدور اندازد
سنگ تهمت نگر که دست یهود
بر مسیح مطهر اندازد
به رعیت ملک همان انداخت
که به امت پیمبر اندازد
لاجرم امتش همان خواهند
که به مختار حیدر اندازد
تا زمین بر کتف ز خلعت روز
طیلسان مزعفر اندازد
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهر تاب معجر اندازد
دولتش باد تا بساط جلال
بر زمین مکدر اندازد
قدرتش باد تا طراز کمال
بر سپهر معمر اندازد
sorna
08-22-2011, 02:02 PM
منتظری تا ز روزگار چه خیزد
عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
جز رصدان سیه سپید نشاندن
بر ره جانها ز روزگار چه خیزد
بیش ز تاراج باز عمر سیه سر
زین رصدان سپید کار چه خیزد
روز و شب آبستن و تو بستهی امید
کز رحم این دو باردار چه خیزد
گیر که خود هر دو باردار مرادند
چون فکنند از شکم ز بار چه خیزد
بر سر بازار دهر خاک چه بیزی
حاصل ازین خاک جز غبارچه خیزد
راز جهان جو به جو شمار گرفتی
چون همه هیچ است ازین شمار چه خیزد
هیچ دو جو کمتر است نقد زمانه
صرفه بران را ازین عیار چه خیزد
چند کنی زینهار بر در ایام
چون نپذیرد ز زینهار چه خیزد
نقش بهاری که نخل بند نماید
عین خزان است ازین بهار چه خیزد
رنگ دلت یادگار آتش عمر است
دانی از آتش که یادگار چه خیزد
بر در خاقانی اکبر آی و کرم جوی
از در دریای تنگبار چه خیزد
sorna
08-22-2011, 02:02 PM
تشنهی دل به آب مینرسد
دیده جز بر سراب مینرسد
قصهی درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب مینرسد
روی چون آب کردهام پر چین
کز تو رویم به آب مینرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب مینرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب مینرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب مینرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب مینرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب مینرسد
برسد میوهای است در باغت
که به هیچ آفتاب مینرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب مینرسد
sorna
08-22-2011, 02:02 PM
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهی نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهی ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهی شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهی رباب شد
دیدم صف ملائکهی چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهی زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهی تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهی یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهی مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهی غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
sorna
08-22-2011, 02:02 PM
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دلها ز وفا پاک شد
سینهی ما کورهی آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
sorna
08-22-2011, 02:03 PM
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهی خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهی خون چون گل
با هیچ طرب چون مل همزاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
sorna
08-22-2011, 02:09 PM
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهی صبح از دهان جام برآمد
صبح فلک بین که بر موافقت جام
دم زد و بوی میش ز کام برآمد
مهرهی شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عدهی خاتون خم تمام برآمد
ما و شکر ریز عیش کز در خمار
نامزد خرمی به بام برآمد
ساغر گلفام خواه کز دهن کوس
نغمهی گلبام وقت بام برآمد
بلبله کبکی است خون گرفته به منقار
کز دهنش نالهی حمام برآمد
گاو سفالین که آب لالهی تر خورد
ارزن زرینش از مسام برآمد
زآن می گلگون که بید سوخته پرورد
بوی گل و مشکبید خام برآمد
در صف دریا کشان بزم صبوحی
جام چو کشتی کش خرام بر آمد
خوان صبوحی به شیب مقرعه کن لاش
کابرش روز آتشین ستام برآمد
بود فلک جام رنگ و جام فلک سان
روز ندانم که از کدام برآمد
دست قراسنقر فلک سپر افکند
خنجر آقسنقر از نیام برآمد
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد
حلقهی ابریشم است موی خوش چنگ
چون مه نو کز خط ظلام برآمد
گر چه تن چنگ شبه ناقهی لیلی است
نالهی مجنون ز چنگ رام برآمد
بیست و چهارش زمام ناقه و لیکن
ناله نه از ناقه از زمام برآمد
نای چو شه زادهی حبش که ز نه چشم
بانگش از آهنگ ده غلام برآمد
از پی دستینهی رباب کف می
چون گهر عقد یک نظام برآمد
بهر حلیهای گوش و گردن بر بط
سیم و زر از ساغر و مدام برآمد
از حیوان شکار گاه دف آواز
تهنیت شاه را مدام برآمد
شاه عجم رکن دین کز آیت عدلش
نام عجم روضة السلام برآمد
ناصر اسلام سیف دین که ز حکمش
بر سر دهر حرون لگام برآمد
رستم ثانی که در طبیعتش اول
دانش زال و دهای سام بر آمد
صیت جلالش به شرق و غرب بپیچید
شکر نوالش ز سام و حام برآمد
پهلو ایران گرفت رقعهی ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد
دام به دریا فکنده بود سلیمان
خازن انگشتری به دام برآمد
ذات جهان پهلوانش صبح جلال است
کز افق چرخ احتشام برآمد
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد
تاجوری یافت تخت و ملکت ایران
تا ز برش سیدالانام برآمد
گر پدر از تخت ملک شد پسر اینک
بر زبر تخت احترام برآمد
گر علم صبح آب رنگ فروشد
رایت خورشید نارفام برآمد
تارک گشتاسب یافت افسر لهراسب
زال همایون به تخت سام برآمد
نوبت کاوس شد چو پای منوچهر
بر سر کرسی احتشام برآمد
روز به مغرب شده چو مملکت او
ماه چو بدر از حجاب شام برآمد
آرزوی جان ملک عدل و همم بود
از ملک عادل همام برآمد
دولت شروان کلید دولت او بود
زآن همه کارش به انتظام برآمد
گر چه محمد پیمبری به عرب یافت
صبح کمالش ز حد شام برآمد
دیر زی ای بحر کف که عطسهی جودت
چشمهی مهر است کز غمام برآمد
مژده ده ای تاجور که ینصرک الله
فال تو از مصحف دوام برآمد
تا که حسامت قوام ملک عجم شد
آه ز اعدای ناقوام برآمد
چون نم ژاله ز خایه از تف خورشید
جان حسود از تف حسام برآمد
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد
دوش چنین دیدهام به خواب که نخلی
بر لب دریا در آن مقام برآمد
نخل موصل شده ترنج و رطب داشت
سایه و شایهش فراخ و تام برآمد
مرغی دیدم گرفته نامه به منقار
کز بر آن نخل شادکام برآمد
بود یکی منبر از رخام بر نخل
پیری بر منبر رخام برآمد
نامه ز منقار مرغ بستد و برخواند
نعرهی تحسین ز خاص و عام برآمد
من به تعجب به خود فروشده زین خواب
کز خضر آواز السلام برآمد
جستم و این خواب پیش خضر بگفتم
از نفسش اصدق الکلام برآمد
گفت که نخل است رکن دین که ز نصرت
شهپر عنقاش بر سهام برآمد
مرغ بقا دان و نامه بخت کز این دو
کار دو ملک از یک اهتمام برآمد
منبر تخت است و پیر مشتری چرخ
کز بر تختش سه چار گام برآمد
ای درت آن آسمان که از افق او
کوکب بهروزی کرام برآمد
از دم خلق تو در مسدس گیتی
بوی مثلث به هر مشام برآمد
ملک تو کشتی است چرخ نوح کهن سال
کش ز شب و روز حام و سام برآمد
عیسی عهدی که از تو قالب ملکت
چون تن عازر به یک قیام برآمد
رو که ز میخ سرای پردهی قدرت
فلکهی این نیل گون خیام برآمد
قدر محیط کفت جهان چه شناسد
کو به سراب کف لئام برآمد
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز جعل را که با زکام برآمد
از سر تیغت که ماه ازوست برص دار
برتن شیر فلک جذام برآمد
خوان ددان را به کاسهی سر اعدا
زآتش شمشیر تو طعام برآمد
بر درت از بس که جن و انس و ملک هست
جان شیاطین ز ازدحام برآمد
گوئی کانبوه حافظان مناسک
گرد در مسجد الحرام برآمد
از حرمت هر کبوتری که بپرید
نامهی او عنبرین ختام برآمد
سهم تو در زین کشید پشت زمین را
گر چه ز من بود قعده رام برآمد
بحر محیط از زمین بزاد و عجب نیست
کان خوی ازین مرکب جمام برآمد
زایجهی طالعت مطالعه کردم
سلطنت از موضع السهام برآمد
آرزوی حضرت تو دارم اگر چه
صبح من از غم به رنگ شام برآمد
در ره خدمت درست عهدم لیکن
نام من از نامهی سقام برآمد
هست نیازم ز جان و آن دگر کس
از زر و سیم جهان حطام برآمد
گوهر جان وام کردم از پی تحفه
تحفه بزرگ است از آن به وام برآمد
پیش چنین تحفه کو تمیمهی عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفهی حرام برآمد
دزد بیان من است هر که در این عهد
بر سمت شاعریش نام برآمد
نیم شبت چون صف خواص دعا گفت
هر نفسی آمینی از عوام برآمد
باد جهانت به کام کز ظفر تو
کامهی صد جان مستهام برآمد
ملک جهان ران که بر صحیفهی ایام
مدت عمرت هزار عام برآمد
sorna
08-22-2011, 02:09 PM
چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
نیست بستان خراسان را چو من مرغی
مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
گنج درها نتوان برد به بازار عراق
گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد
چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند
چون سکندر من و تحویل به ظلمات عراق
که سوی چشمهی حیوان شدنم نگذارند
عیسیم منظر من بام چهارم فلک است
که به هشتم در رضوان شدنم نگذارند
همچو عیسی گل و ریحان ز نفس برد همت
گر چه نزد گل و ریحان شدنم نگذارند
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
به سوی مشرب احسان شدنم نگذارند
یا جنابی است چنان پاک و من آلوده جبین
با جنابت سوی قرآن شدنم نگذارند
یا من آن پیل غریوان در ابرههام
که سوی کعبهی دیان شدنم نگذارند
آری افلاک معالی است خراسان چه عجب
که بر افلاک چو شیطان شدنم نگذارند
من همی رفتم باری همه ره شادان دل
دل ندانست که شادان شدنم نگذارند
ری خراس است و خراسان شده ایوان ارم
در خراسم که به ایوان شدنم نگذارند
در خراس ری از ایوان خراسان پرسم
گر چه این طایفه پرسان شدنم نگذارند
گردن من به طنابی است که چون گاو خراس
سوسن روغنکده مهمان شدنم نگذارند
هستم آن نطفهی مضغه شده کز بعد سه ماه
خون شوم باز که انسان شدنم نگذارند
از خروسان خراسان چو منی نیست چه سود
که گه صبح خروشان شدنم نگذارند
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامهی نیسان شدنم نگذراند
درد دل دارم و درمانش خراسان، ز سران
چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند
جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر
کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند
گر چو خرگوش کنم پیری و شیر چه سود
که چو آتش به نیستان شدنم نگذارند
بهر فردوس خراسان به در دوزخ ری
چه نشینم که به پنهان شدنم نگذارند
بازگردم چو ستاره که شود راجع از آنک
مستقیم ره امکان شدنم نگذارند
باز پس گردم چون اشک غیوران از چشم
که ز غیرت سوی مژگان شدنم نگذارند
مشتریوار به جوزای دو رویم به وبال
چکنم چون سوی سرطان شدنم نگذارند
بوی مشک سخنم مغز خراسان بگرفت
میرود بوی، گر ایشان شدنم نگذارند
گوی من صد پی از آن سوی سر میدان شد
گر چه با گوی به میدان شدنم نگذارند
فید بیفایده بینم ری و من فید نشین
که سوی کعبهی ایمان شدنم نگذارند
روضهی پاک رضا دیدن اگر طغیان است
شاید ار بر ره طغیان شدنم نگذارند
ور به بسطام شدن نیز ز بیسامانی است
پس سران بیسر و سامان شدنم نگذارند
این دو صادق خرد و رای که میزان دلند
بر پی عقرب عصیان شدنم نگذراند
وین دل و عقل که پیکان ره توفیقند
بر سر شه ره خذلان شدنم نگذارند
دارم اخلاص و یقیم کام پرستی نکنم
کان دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند
عقل و عصمت که مرا تاج فراغت دادند
بر سر منصب دیوان شدنم نگذارند
منم آن کاوه که تایید فریدونی بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند
دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت
وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند
از وطن دورم و امید خراسانم نیست
که بدان مقصد کیهان شدنم نگذارند
ویحک آن موم جدا مانده ز شهدم که کنون
محرم مهر سلیمان شدنم نگذارند
فتنه از من چه نویسد که مرا دانش و دین
دو رقیبند که فتان شدنم نگذارند
ترس جاه و غم جان دارم و زین هر دو سبب
به خراسان سوی اخوان شدنم نگذارند
همه بر جاه همی ترسم و بر جان که مباد
جاه و جانی که تن آسان شدنم نگذارند
هر قلم مهر نبی ورزم و دشمن دارم
تاج و تختی که مسلمان شدنم نگذارند
هم گذارند که گوی سر میدان گردم
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند
آن بخارم به هوا بر شده از بحر به بحر
باز پس گشته که باران شدنم نگذارند
و آن شرارم که به قوت نرسم سوی اثیر
چون شهاب اختر رخشان شدنم نگذارند
گیر فرمان ندهندم به خراسان رفتن
باز تبریز به فرمان شدنم نگذارند
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند
هر چه اندوختم این طایفه را رشوه دهم
بو که در راه گروگان شدنم نگذارند
ناگزیر است مرا طعمهی موران دادن
گر نه موران به سر خوان شدنم نگذارند
sorna
08-22-2011, 02:10 PM
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهی ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره میخندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهی گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
sorna
08-22-2011, 02:10 PM
بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
جو به جو راز دلش دانستی
که به یک نان جوین شد خرسند
مدوانش که دوانیدن تو
مرکب عزم وی از پای فکند
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند
به ازو مرغ نداری، مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند
کس ندیده است نمد زینش خشک
سست شد لاشه به جاییش ببند
مچشانش به تموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند
فصل با حورا، آهنگ به شام
وصل با حوران خوشتر به خجند
هم توانیش به تبریز نشاند
هم توانیش ز شروان بر کند
طفلخو گشت میازارش بیش
بر چنین طفل مزن بانگ بلند
دایگی کن به نوازش که نزاد
پانصد هجرت ازو به فرزند
نیست جز اشک کسش هم زانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند
حکم حق رانش چون قاضی خوی
نطق دستانش چون پیر مرند
از برون در خوی خوییش مدار
وز درونش دل مجروح مرند
sorna
08-22-2011, 02:11 PM
الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهی دل رایگان خواهم فشاند
دیده میپالای و گیتی خاک پای
جرعههای این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگندهاند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشودهاند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسهای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهی دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خردهدان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهی پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان همچنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهی مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهی ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهی دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهی گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمهای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
sorna
08-22-2011, 02:11 PM
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید
یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ
خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت
موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
دل نقشی از مراد چو موم از نگین گرفت
یک لحظه جفت بود و همه عمر فرد ماند
گردون نبرد ساخت به خونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند
خاقانیا چه ماند تو را کاندهش خوری؟
کانده دلت بخورد و جگر نیم خورد ماند
sorna
08-22-2011, 02:11 PM
به فلک تخته در ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهی ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهی کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
sorna
08-22-2011, 02:11 PM
دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب
خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک
طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
همه ره صید کنان رفته به مغرب و اینک
شاخ آهوست که با خون ز بر آمیختهاند
چرخ را نشرهی نون و القلم است از مه نو
کانهمه سرخی در باختر آمیختهاند
مه طرازی است به دست چپ گردون شب عید
نقش آن گویی در شوشتر آمیختهاند
بر فلک بین که پی نزهت عیدی ملک
صد هزاران شکفه با خضر آمیختهاند
چرخ اطلس سزدش جامهی عیدی که در او
نقش روحانی بر استر آمیختهاند
خسرو کشور پنجم که ز عدلش به سه وقت
چار گوهر همه در یک مقر آمیختهاند
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیختهاند
عدل خسرو دهد آمیزش ارواح و صور
بینی ارواح که چون با صور آمیختهاند
بر در گردون نقش الحجر است اسم بقاش
لاجورد از پی آن با حجر آمیختهاند
اختران ز آتش شمشیرش در بوتهی چرخ
همه اکسیر قضا و قدر آمیختهاند
مس ملکت زر از آن گشت که وقف کف اوست
کیمیایی که ز فتح و ظفر آمیختهاند
داد خواهان به در شاه که دریا صفت است
با زمین از نم مژگان درر آمیختهاند
نقش بندان ازل نقش طراز شرفش
بر ازین کارگه مختصر آمیختهاند
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک در آمیختهاند
ذات جسمانی او کز دم روحانی زاد
نه ز صلصال، ز مشک هنر آمیختهاند
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیختهاند
گوهر تیغش هندی تن و چینی سلب است
هند با چین چو یمن با مضر آمیختهاند
آن کمندش نگر از پشت سمندش گوئی
که بهم راس و ذنب با قمر آمیختهاند
آتش قدرش بر شد قدری دود فشاند
عنصر هفت فلک ز آن قدر آمیختهاند
مرکب عزمش بگذشت و اثری گرد گذاشت
طینت هفت زمین زان اثر آمیختهاند
زین ملک تا ملکان فرق بسی هست ارچه
نام با نام شهان در سمر آمیختهاند
نام و القاب ملک با لقب و نام ملوک
لعل با سنگ و صفا با کرد آمیختهاند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش در سور آمیختهاند
هر حمایل که در آن تعبیه تعویذ زر است
با زرش و یحک از آهن پتر آمیختهاند
نه فلک آدم و چار ارکان حوا صفتند
این نه و چار بهم ناگزر آمیختهاند
کشت و زاد از پی بیشی غلامانش کنند
چار مادر که در این نه پدر آمیختهاند
از تناسل عدد لشکر او بیش کنند
این زن و مرد که با نفع و ضر آمیختهاند
عفو و خشمش بر و برگی است خوش و تلخ و لیک
خوشی و تلخی با برگ و بر آمیختهاند
چرخ هارون کمر دارش و چون هارونان
ز انجمش زنگلهها در کمر آمیختهاند
فر و بختش که در او چشم ستاره نرسد
خاک با چشم ستاره شمر آمیختهاند
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیختهاند
وقت شمشیر زدن گوئی در ابر کفش
آتشین برق به خونین مطر آمیختهاند
شور مورند حسودانش اگر چه گه لاف
شار مارند و نفر با نفر آمیختهاند
روس و خزران بگریزند که در بحر خزر
فیض آن کف جواهر حشر آمیختهاند
از پی دیدهی فتنه ز غبار سپهش
داروی خواب به دفع سهر آمیختهاند
چه عجب زانکه گوزنان ز لعابی برمند
که هژبرانش در آب شمر آمیختهاند
هست تریاک رضاش از دم فردوس چنانک
زهر خشمش ز سموم سقر آمیختهاند
پیش کید تف خشمش، به طلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیختهاند
بهر دفع تبش آبله را مصلحت است
از طبیبان که شراب کدر آمیختهاند
باد بر هفت فلک پایهی تختش چندانک
چار صف حیوان خواب و خور آمیختهاند
سال عمرش صد و در بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آمیختهاند
روز بزمش همه عید و شب کامش همه قدر
تا شب و روز به خیر و به شر آمیختهاند
sorna
08-22-2011, 02:12 PM
می و مشک است که با صبح برآمیختهاند
یا بهم زلف و لب یار درآمیختهاند
صبح چون خنده گه دست شده است آتش سرد
آتش سرد به عنبر مگر آمیختهاند
یا نه بیسنگ و صدف غالیه سایان فلک
صبح را غالیهی تازهتر آمیختهاند
دوش خوش ساخت فلک غالیه دان از مه نو
بهر آن غالیه کاندر سحر آمیختهاند
می عیدی نگر و جام صبوحی که مگر
شفق آورده و با صبح بر آمیختهاند
ساقیان ترک فنک عارض و قند ز مژگان
کز رخ و زلف حبش با خزر آمیختهاند
خال رخسار زره کرده و خط ماه سپر
زلف و رخسار زره با سپر آمیختهاند
پس یک ماه کلوخ اندازان سنگ دلان
در بلورین قدحی لعل تر آمیختهاند
شاهدان از پی نقل دل و جان از خط و لب
بس گوارش که ز عود و شکر آمیختهاند
عاشقان از زر رخساره و یاقوت سرشک
بس مفرح که ز یاقوت و زر آمیختهاند
ماه نو دیدی و در روی مه نو شب عید
لعل می با قدح سیم بر آمیختهاند
از دم روزه دهن شسته به هفت آب و ز می
هفت تسکین دل غصه خور آمیختهاند
ماه نو در شفق و شفقشان می و جام
با دو ماه و دو شفق یک نظر آمیختهاند
طاس سیمابی مه تافته از پرچم شب
طاس زر با می آتش گهر آمیختهاند
کرده می راوق از اول شب و بازش به صبوح
با گلاب طبری از طبر آمیختهاند
راوق جان فرو ریخته از سوخته بید
آب گل گوئی بات معصر آمیختهاند
همه با درد سر از بوی خمار شب عید
به صبح از نو رنگی دگر آمیختهاند
ژاله و صبح بهم یافته کافور و گلاب
زاین و آن داروی هر درد سر آمیختهاند
همه سنگ افشان در آبخور عالم خاک
و آگه از زهر که در آبخور آمیختهاند
از سر بیخبری داده ز عشرت خبری
تن و جان را که بهم بیخبر آمیختهاند
همه دریاکش و چون دریا سرمست همه
طبع با می چو صدف با گهر آمیختهاند
خطری کرده و در گنج طرب نقب زده
نقب کران همه ره با خطر آمیختهاند
زهره بر چیده چو خورشیدنم هر جرعه
که در آن خاک چنان بیخطر آمیختهاند
خیک ماند به زن زنگی شش پستان لیک
شیر پستانش به خون جگر آمیختهاند
جرعهای کان به زمین داده زکات سر جام
زو حنوط ز می پی سپر آمیختهاند
مجمر عیدی و آن عود و شکر هست بهم
زحل و زهره که با قرص خور آمیختهاند
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیختهاند
رود سازان همه در کاسهی سرها به سماع
شربت جان ز ره کاسهگر آمیختهاند
پرده در پرده و آهنگ در آهنگ چو مرغ
دم بدم ساخته و دربه در آمیختهاند
بر بط از هشت زبان گوید و خود ناشنواست
زیبقش گوئی با گوش کر آمیختهاند
نای افعی تن و بس بر دهنش بوسه زدند
با تن افعی جان بشر آمیختهاند
چنگ زاهد سر و دامانش پلاسین لیکن
با پلاسش رگ و پی سر به سر آمیختهاند
محبس دست رباب است شعیف ار چه قوی است
چار طبعش که به انصاف در آمیختهاند
خم دف حلقه بگوشی شده چون کاسهی یوز
کهو و گورش با شیر نر آمیختهاند
صوت مرغان بدرد چرخ مگر با دم خویش
بانگ کوس ملک تاجور آمیختهاند
راویانند گهر پاش مگر با لب خویش
کف شاهنشه خورشیدفر آمیختهاند
خاصگان گوهر بحر دل خاقانی را
با کلاه ملک بحر و بر آمیختهاند
چاشنی گیران از چشمهی حیوان گوئی
شربت شاه سکندر سیر آمیختهاند
مالک ملک جلال الدین کاندر تیغش
آتش و آب بهم بیضررآمیختهاند
sorna
08-22-2011, 02:12 PM
دلهای ما قرارگه درد کردهاند
دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
این صد هزار نرگسه بر سقف این حصار
رخسار ما چو نرگس نو زرد کردهاند
در پیش آتشی که ز سنگ قضا جهد
جانهای ما نتیجهی گوگرد کردهاند
خورشید در نقاب عدمد شد ز شرم آنک
رخسار روزگار پر از گرد کردهاند
و آنک پدید خویی خورشید گم شده
سیمرغ را چو شب پره شبگرد کردهاند
در باغ عهد جای تماشا نماند از آنک
صد خار را موکل یک ورد کردهاند
دردا که تا سواد خراسان خراب گشت
دلها خراب زلزلهی درد کردهاند
یارب که دیو مردم این هفتدار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کردهاند
از غبن آن جهان که چو آن هشت خلد بود
ای بس دلا که هاویه پرورد کردهاند
گر بود چار شهر خراسان حرم مثال
راهش کنون چو ششدرهی نرد کردهاند
اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم
کردند ترکتاز و نه در خورد کردهاند
هان ای سپاه طیر ابابیل زینهار
کاصحاب فیل هرچه توان کرد کردهاند
خاقانیا خزینهی گیتی به جو مخر
کز کیمیای عافیتش فرد کردهاند
sorna
08-22-2011, 02:12 PM
صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
چون ز کار آب دیدند آب کار عاشقان
آب می بر آتش دل هر زمان افشاندهاند
پیش از آن کز پر فشاندن مرغ صبح آید به رقص
بر سماع بلبلان عشق جان افشاندهاند
در شکر ریز طرب بر عده داران رزان
از پی کاوین بهای کاویان افشاندهاند
تا به دست آوردهاند از جام و می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشاندهاند
کردهاند از می قضای عمر و هم معلوم عمر
بر سر مرغان و در پای مغان افشاندهاند
بس زر رخسار کان دریا کشان سیم کش
بر صدف گون ساغر گوهر فشان افشاندهاند
سبحه داران از پس سبوح گفتن در صبوح
بر سر زنار ساغر طیلسان افشاندهاند
خورده یک دریای بصره تا خط بغداد جام
پس پیاپی دجلهای در جرعه دان افشاندهاند
حرمت من را که میگشنیز دیگ عیشهاست
بر سر گشنیزهی حصرم روان افشاندهاند
کیسههای زر به برگ گندنا سر بستهاند
بر سپهر گندناگون دست از آن افشاندهاند
تا به پای پیل می بر کعبهی عقل آمده است
پیل بالا نقد جان بر پیلبان افشاندهاند
خورده اند از می رکابی چند و اسباب صلاح
بر سر این ابلق مطلق عنان افشاندهاند
چون در این میدان به دست کس عنان عمر نیست
بر رکاب باده عمر رایگان افشاندهاند
زیره آبی دادشان گیتی و ایشان بر امید
ای بسا پلپل که در چشم گمان افشاندهاند
جرعه ریز جام ایشانند گویی اختران
کانهمه در روی چرخ جانستان افشاندهاند
خوانچه کرده چون مه و مرغان چو جوزا جفت جفت
زهرهوار از لب ثریا بیکران افشاندهاند
بر بط آبستن تن و نالان دل و مردان به طبع
جان بر آن آبستن فریاد خوان افشاندهاند
چنگ همچون جرهباز ازرق و کبکان بزم
دل بر آن ازرق وش بلبل فغان افشاندهاند
پس در آن مجمر که در تربیع منقل کردهاند
اولین تثلیث مشک و عود و بان افشاندهاند
دفع سرما را قفس کردند زاهن پس در او
بچهی طاووس علوی آشیان افشاندهاند
مجلس انس حریفان را هم از تصحیف انس
در تنوره کیمیای جان جان افشاندهاند
چون شرارش را علم بر ابر سنبل گون رسید
تخم گل گوئی ز شاخ ارغوان افشاندهاند
یا زمین شد خایه و ابر سیه شد ماکیان
آنگه ارزن ریزه پیش ماکیان افشاندهاند
رومیان بین کز مشبک قلعهی بام آسمان
نیزه بالا از برون خونین سنان افشاندهاند
شکل خان عنکبوتان کردهاند آنگه به قصد
سرخ زنبوران در آن شوریده خان افشاندهاند
کردهاند از زادهی مریخ عقرب خانهای
باز مریخ زحل خور در میان افشاندهاند
چتر زرین چون هوا بگرفت گوئی بر فلک
عکس شمشیر شه خسرونشان افشاندهاند
یا گهرهائی که در افسر نشاند افراسیاب
پیش شروان شاه کیخسرو نشان افشاندهاند
sorna
08-22-2011, 02:12 PM
گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشاندهاند
زر و سر بر عشوهی آن عشوهدان افشاندهاند
بر امیدی کز شکر سازد لبش تسکین جان
هم گلاب از دیده و هم ناردان افشاندهاند
آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست
کاب روی اندر ره آن دلستان افشاندهاند
کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان
یاسج ترکان غمزهش کز کمان افشاندهاند
سوزن عیسی میانش رشتهی مریم لبش
رومیان زین رشک زنار از میان افشاندهاند
عشق بازان رخش خاقانی آسا عقل و جان
پیش تخت بوالمظفر اخستان افشاندهاند
sorna
08-22-2011, 02:13 PM
تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
شحنهی نوروز نعل نقره خنگش ساخته است
هر زری کاکسیر سازان خزان افشاندهاند
رسته چون یوسف ز چاه و دلو پیشش ابر و صبح
گوهر از الماس و مشک از پرنیان افشاندهاند
در رکابش هفت گیسودار و شش خاتون ردیف
بر سرش هر هفت و شش عقد جمان افشاندهاند
بیست و یک پیکر که از صقلاب دارد خیلتاش
گرد راه خیل او تا قیروان افشاندهاند
تا که شد نوروز سلطان فلک را میزبان
عاملان طبع جان بر میزبان افشاندهاند
تا که آن سلطان به خوان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر در بر میهمان افشاندهاند
وز برای آنکه ماهی بینمک ندهد مزه
ابر و باد آنک نمکها پیش خوان افشاندهاند
گر بدی مه بر زمین مرده از بهر حنوط
تودهی کافور و تنگ زعفران افشاندهاند
ور مزاج گوهران را از تناسل بازداشت
طبع کافوری که وقت مهرگان افشاندهاند
خورد خواهد شاهد و شاه فلک محرور وار
آن همه کافور کز هندوستان افشاندهاند
تا جهان ناقه شد از سرسام دی ماهی برست
چار مادر بر سرش توش و توان افشاندهاند
باز نونو در رحمهای عروسان چمن
نطفهی روحانیان بین کز نهان افشاندهاند
مغز گردون را زکام است از دم باد شمال
کابهاش از مغز بر شاخ جوان افشاندهاند
چشم دردی داشت بستان کز سر پستان ابر
شیر بر اطراف چشم بوستان افشاندهاند
شاخ طفلی بود و نوخط گشت و بالغ شد کنون
گرد زمرد بر عذارش زان عیان افشاندهاند
کاروان سبزه تا از قاع صف صف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشاندهاند
باد مشکآلود گوئی سیب تر بر آتش است
کاندر او قدری گلاب اصفهان افشاندهاند
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
نور خود بر یوسف مصر آستان افشاندهاند
مهر و مه گوئی به باغ از طور نور آوردهاند
بر سر شروان شه موسی بنان افشاندهاند
یا روانهای فریبرز و منوچهر از بهشت
نور و فر بر فرق شاه کامران افشاندهاند
خسرو مشرق جلال الدین خلیفهی ذو الجلال
کاختران بر فر قدرش فرقدان افشاندهاند
پیشکارانش خراج از هند و چین آوردهاند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشاندهاند
آستان بوسان او کز بیژن و گرگین مهند
آستین بر اردشیر و اردوان افشاندهاند
تا زبان شکل است شمشیرش همه شیران رزم
بس که دندانها ز بیم آن زبان افشاندهاند
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش زان نی چون خیز ران افشاندهاند
نی ز آتش سوزد و اینان ز نیهای رماح
دشمنان را آتش اندر دودمان افشاندهاند
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کاتشین قارورهاش بر بادبان افشاندهاند
سنگ، خون گرید به عبرت بر سر آن شیشهگر
کز هوا سنگ عرادهش در دکان افشاندهاند
عالمی کز ابر جودش در بهار نعمتاند
حاسدان را صاعقه در خان و مان افشاندهاند
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای نو
خوردهاند و بر جهودان استخوان افشاندهاند
از پی پرواز مرغ دولت او بود و بس
دانها کاین نه رواق باستان افشاندهاند
وز پی افروزش بزم جلالش دان و بس
نورها کاین هفت شمع بیدخان افشاندهاند
در زمین چار عنصر هفت حراث فلک
تخم دولت تاکنون بر امتحان افشاندهاند
آن چنان تخمی چنین کشورستانی داد بر
بر چنین آید ز تخمی کانچنان افشاندهاند
گر کمندی وقتی اندر حلق ***اران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشاندهاند
بندگان شه کمند از چرم شیران کردهاند
در کمر گاه پلنگان جهان افشاندهاند
ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید
شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند
ابرها از تیغ و بارانها ز پیکان کردهاند
برقها ز آئینهی برگستوان افشاندهاند
تاج کیوان است نعل اسب آن تاج کیان
کز سخا دست و دلش دریا و کان افشاندهاند
از صهیل اسب شیر آشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشاندهاند
دست و بازوش از پی قصر مخالف سوختن
ز آتشین پیکان شررها قصرسان افشاندهاند
گر به عهد موسی امت را گه قحط از هوا
باز من و سلوی سلوت رسان افشاندهاند
شکر الله کز بقای شاه موسی دست ما
بر شماخی میوه و مرغ جنان افشاندهاند
روشنان در عهدش از شروان مدائن کردهاند
زیر پایش افسر نوشیروان افشاندهاند
تا به دور دولت او گشت شروان خیروان
عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
عاقلان دیدند آب عز شروان خاک ذل
بر هری و بلخ و مرو شاهجان افشاندهاند
بر حقند آنان که با عیسی نشستند ار زرشک
خاک بر روی طبیب مهربان افشاندهاند
آسمان گرید بر آنان کز درش برگشتهاند
پیش غیری جان به طمع نام و نان افشاندهاند
ماه تابان کوری پروانگان را بین که جان
بر نتیجه سنگ و موم و ریسمان افشاندهاند
پیش تیغش کاتش نمرود را ماند ز چرخ
کرکسان پر بر سر خاک هوان افشاندهاند
جنیان ترسند ز آهن لیک از عشق کفش
دیدها بر آهن تیغ یمان افشاندهاند
تازیانش کابل و بلغار دارند آبخور
گرد پی ز آنسوی نیل و عسقلان افشاندهاند
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشاندهاند
آتش و باد مجسم دیدهای کز گرد و خوی
کوه البرز از سم و قلزم زران افشاندهاند
از دو سندان چار دندان زحل درهم شکست
جفتهای کز نیم راه آسمان افشاندهاند
دی غباری بر فلک میرفت گفتم کاین غبار
مرکبان شه ز راه کهکشان افشاندهاند
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش در دهان افشاندهاند
کوکب دری است یا در دری کز هر دری
دست و کلکش گاه توقیع از بنان افشاندهاند
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رستهاند
بر جهان صد نوبر از شاخ امان افشاندهاند
تا قلم را مار گنج پادشاهی کردهاند
از دهان مار گنج شایگان افشاندهاند
بر لعاب گاو کوهی دیدهی آهوی دشت
از لعاب زرد مار کم زیان افشاندهاند
ترجمان یوسف غیب است آن مصری قلم
کاب نیل از تارک آن ترجمان افشاندهاند
گوئی آندم کز چه مغرب ره مشرق نوشت
میغ بر مهر و زحل بر زبرقان افشاندهاند
چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند
اهل بابل بر رهش نزل گران افشاندهاند
این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمهی حیوانم از لفظ و لسان افشاندهاند
چار جوی و هشت خلدست این که در مدحش مرا
از ره کلک و بنان طبع و جنان افشاندهاند
داستانی نیست در دست جهان به زین سخن
راستان جان بر سر این داستان افشاندهاند
تا شب است و ماه نو گوئی که از گوی زمین
گرد بر گردون ز سیمین صولجان افشاندهاند
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشاندهاند
بر ولی و خصمش از برجیس و از کیوان نثار
سعد و نحسی کان دو علوی در قران افشاندهاند
sorna
08-22-2011, 02:13 PM
شب روان در صبح صادق کعبهی جان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهی جان روی ایمان دیدهاند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهی جان دیدهاند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیدهاند
خواندهاند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیدهاند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسجهای سلطان دیدهاند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیدهاند
صبحدم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیدهاند
در طواف کعبهی جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیدهاند
در حریم کعبهی جان محرمان الیاسوار
علم خضر و چشمهی ماهی بریان دیدهاند
در سجود کعبهی جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیدهاند
در طریق کعبهی جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیدهاند
کشتگان کز کعبهی جان باز جانور گشتهاند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیدهاند
کعبهی جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیدهاند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهی جان را به شهر عشق بینان دیدهاند
خاکیان دانند راه کعبهی جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیدهاند
کعبهی سنگین مثال کعبهی جان کردهاند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیدهاند
هر کبوتر کز حریم کعبهی جان آمده
زیر پرش نامهی توفیق پنهان دیدهاند
عاشقان اول طواف کعبهی جان کردهاند
پس طواف کعبهی تن فرض فرمان دیدهاند
sorna
08-22-2011, 02:14 PM
تا خیال کعبه نقش دیدهی جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
عشق برکرده به مکه آتشی کز شرق و غرب
کعبه را هر هفت کردهی هفت مردان دیدهاند
هم بر آن آتش ز هند و چین و بغداد آمده
ماه ذی القعده به روی دجله تابان دیدهاند
ماه نو را نیمهی قندیل عیسی یافته
دجله را پر حلقهی زنجیر مطران دیدهاند
بر سر دجله گذشته تا مداین خضروار
قصر کسری و زیارتگاه سلمان دیدهاند
طاق ایوان جهانگیر و وثاق پیر زن
از نکونامی طراز فرش ایوان دیدهاند
از تحیر گشته چون زنجیر پیچان کان زمان
بر در ایوان نه زنجیر و نه دربان دیدهاند
تاجدارش رفته و دندانههای قصر شاه
بر سر دندانههای تاج گریان دیدهاند
رانده ز آنجا تا به خاک حله و آب فرات
موقف الشمس و مقام شیر یزدان دیدهاند
پس به کوفه مشهد پاک امیر النحل را
همچو جیش نحل جوش انسی و جان دیدهاند
بس پلنگان گوزن افکن که چون شاخ گوزن
پشت خم در خدمت آن شیر مردان دیدهاند
در تنور آنجای طوفان دیده اندر چشم و دل
هم تنور غصه هم طوفان احزان دیدهاند
رانده از رحبه دواسبه تا مناره یکسره
از سم گوران سر شیران هراسان دیدهاند
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع
اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیدهاند
شب طلاق خواب داده دیده بانان بصر
تا شکر ریز عروسان بیابان دیدهاند
روزها کم خور چو شبها نو عروسان در زفاف
زقههاشان از درای مطرب الحان دیدهاند
حلههاشان از پلاس و گیسوانشان از مهار
پارهها خلخال و مشاطه شتربان دیدهاند
در زناشوئی شده سنگ و قدمشان لاجرم
سنگ را از خون بکری رنگ مرجان دیدهاند
سرخ رویانی چو می بی می همه مست خراب
بر هم افتاده چو میگون لعل جانان دیدهاند
پختگان چون بختیان افتان و خیزان مست شوق
نی نشانی از می و ساقی و میدان دیدهاند
وان کژاوه چیست میزان دو کفه باردار
باز جوزایی دو کفه شکل میزان دیدهاند
بارداری چون فلک خوش رو مه و خور در شکم
وز دو سو چون مشرفین او را دو زهدان دیدهاند
چون دو دست اندر تیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیدهاند
جبرئیل استاده چون اعرابی اشتر سوار
وز پی حاجش دلیل ره فراوان دیدهاند
بادیه بحر است و بختی کشتی و اعراب موج
واقصه سرحد بحر و مکه پایان دادهاند
دست بالا همت مردم که کرده زیر پای
پای شیبی کان عقوبت گاه شیطان دیدهاند
بادیه چون غمزهی ترکان سنان دار از عرب
جای خون ریزان چو نرگس زار نیسان دیدهاند
بهر دفع درد چشم رهروان ز آب و گیاش
شیر مادر دختر و گشنیز پستان دیدهاند
از گلاب ژاله و کافور صبحش در سموم
خیش خانه کسری و سرداب خاقان دیدهاند
دائرهی افلاک را بالای صحن بادیه
کم ز جزم نحویان بر حرف قرآن دیدهاند
بادیه باغ بهشت و بر سر خوانهای حاج
پر طاووس بهشتی را مگس ران دیدهاند
وز طناب خیمهها بر گرد لشکرگاه حاج
صد هزار اشکال اقلیدس به برهان دیدهاند
قاع صفصف دیده وصف صف سپهداران حاج
کوس را از زیر دستان زیر و دستان دیدهاند
چار صفهای ملک در صفههای نه فلک
بر زباله جای استسقای باران دیدهاند
بر سر چاه شقوق از تشنگان صف صف چنانک
پیش یوسف گرسنه چشمان کنعان دیدهاند
گرم گاهی کفتاب استاده در قلب اسد
سنگ و ریگ ثعلبیه بید و ریحان دیدهاند
تیره چشمان روان ریگ روان را در زرور
شاف شافی هم ز حصرم هم زرمان دیدهاند
از پی حج در چنین روزی ز پانصد سال باز
بر در فید آسمان را منقطع سان دیدهاند
من به دور مقتفی دیدم به دی مه بادیه
کاندر او ز آب و گیا قحط فراوان دیدهاند
پس به عهد مستضی امسال دیدم در تموز
کز تیمم گاه صد نیلوفرستان دیدهاند
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکها را برکههای بحر عمان دیدهاند
کوه محروق آنکه همچون زربه شفشاهنگ در
دیو را زو در شکنجهی حبس خذلان دیدهاند
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف باحورا به حاجر ماه آبان دیدهاند
وز پی خضر و پر روح القدس چون خط دوست
در سمیرا سدره بر جای مغیلان دیدهاند
ز آب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیدهاند
از بسی پر ملک گسترده زیر پای حاج
حاج زیر پای فرش سندس الوان دیدهاند
سبزی برگ حنا در پای دیده لیک ز اشک
سرخی رنگ حنا در نوک مژگان دیدهاند
خهخه آن ماه نو ذیالحجه کز وادی العروس
چون خم تاج عروسان از شبستان دیدهاند
ماه نو در سایهی ابر کبوتر فام راست
جون سحای نامه یا چون عین عنوان دیدهاند
ز آب و خاک سارقیه صفینه پیش چشم
بس دواء المسک و تریافاکه اخوان دیدهاند
در میان سنگلاخ مسلخ و عمره ز شوق
خار و حنظل گل شکرهای صفاهان دیدهاند
دشت محرم صحن محشر گشته وز لبیک خلق
نفخهی صور اندر این پیروزه پنگان دیدهاند
از نشاط کعبه در شیر ز قوم احرامیان
شیرهی بستان قرین شیر پستان دیدهاند
شیر زدگان امید و سینه رنجوران عشق
در زقومش هم دو پستان هم سپستان دیدهاند
زندگان کشته نفس آنجا کفن بر سرکشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیدهاند
شیر مردان چون گوزنان هوی هوی اندر دهان
از هو الله بر خدنگ آه پیکان دیدهاند
بر در امیدشان قفل از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیدهاند
آمده تانخلهی محمود در راه از نشاط
حنظل مخروط را نارنج گیلان دیدهاند
جمله در غرقاب اشک و کرده هم سیراب از اشک
خاک غرقاب مصحف را که عطشان دیدهاند
sorna
08-22-2011, 02:14 PM
غم کرد ریاض جان مه و سال مرا
آئینه ندارد دل خوشحال مرا
صیاد ز بس که دوستم میدارد
بسته است در آغوش قفس بال مرا
sorna
08-22-2011, 02:14 PM
دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهیترم تا اینجا
sorna
08-22-2011, 02:14 PM
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
sorna
08-22-2011, 02:14 PM
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را
چشم سیه مست تو بیرون آورد
از صومعه بایزید بسطامی را
sorna
08-22-2011, 02:15 PM
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا
با توبهی من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهی ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
sorna
08-22-2011, 02:15 PM
عیسی لب و آفتاب روئی پسرا
زنار خط و صلیب موئی پسرا
لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا
خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا
sorna
08-22-2011, 02:17 PM
ای تیر هنر صهیل و برجیس لقا
شعری فش و فرقدفر و ناهید صفا
پیش رخ تو ماه و سماک و جوزا
خوارند چو پیش مهر پروین و سها
sorna
08-22-2011, 02:17 PM
پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را
یک شب به فریب داشت غمگین ما را
گفتم بده آن وعدهی دوشین ما را
دست بزد و نکرد تمکین ما را
sorna
08-22-2011, 02:18 PM
ای دوست اگر صاحب فقری و فنا
باید که شعورت نبود جز به خدا
چون علم تو هم داخل غیر است و سوی
باید که به علم هم نباشی دانا
sorna
08-22-2011, 02:18 PM
از من شب هجر میبپرسید حباب
دریای غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خیالی هر موج
در دیده خیال خواب شد نقش بر آب
sorna
08-22-2011, 02:18 PM
سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب
بار همه خار و خس کشیدیم چو آب
آخر به وطن نیارمیدیم چو آب
رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب
sorna
08-22-2011, 02:18 PM
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب
sorna
08-22-2011, 02:19 PM
بختی دارم چو چشم خسرو همه خواب
چشمی دارم چو لعل شیرین همه آب
جسمی دارم چو جان مجنون همه درد
جانی دارم چو زلف لیلی همه تاب
sorna
08-22-2011, 02:19 PM
ای تیغ تو آب روشن و آتش ناب
آبی چو خماهن، آتشی چون سیماب
از هیبت آن آب تن آتش تاب
رفت آتشی از آتش و آبی از آب
sorna
08-22-2011, 02:19 PM
خاقانی را ز بس که بوسید آن لب
دور از لب تو گرفت تبخال از تب
آری لبت آتش است خندان ز طرب
از آتش اگر آبله خیزد چه عجب
sorna
08-22-2011, 02:19 PM
طوطی دم دینار نشان است آن لب
غماز و دو روی از پی آن است آن لب
زنهار میالای در آن لب نامم
کلودهی لبهای کسان است آن لب
sorna
08-22-2011, 02:20 PM
گر من به وفای عشق آن حور نسب
در دام دگر بتان نیفتم چه عجب
حاشا که چو گنجشک بوم دانه طلب
کان ماه مرا همای داده است لقب
sorna
08-22-2011, 02:20 PM
از عشق بهار و بلبل و جام طرب
گل جان چمن بود که آمد بر لب
لب کن چو لب چمن کنون لعل سلب
جان چمن و جان چمانه بطلب
sorna
08-22-2011, 02:20 PM
آمد به چمن مرغ صراحی به شغب
جان تازه کن از مرغ صراحی به طرب
چون بینی هر دو مرغ را گل در لب
بنشین لب جوی و لب دلجوی طلب
sorna
08-22-2011, 02:20 PM
خاقانی اگرچه در سخن مردوش است
در دست مخنثان عجب دستخوش است
خود هر هنری که مرد ازو زهرچش است
انگشت نمای نیست، انگشتکش است
sorna
08-22-2011, 02:21 PM
خاقانی اگر ز راحتت رنگی نیست
تشنیع مزن که با فلک جنگی نیست
ملکی که به جمشید و فریدون نرسید
گر هم به گدائی نرسد ننگی نیست
sorna
08-22-2011, 02:21 PM
گم شد دل خاقانی و جان بر دو یکی است
وز غدر فلک خلاص را هم به شک است
هر مائدهای که دستساز فلک است
یا بینمک است یا سراسر نمک است
sorna
08-22-2011, 02:21 PM
آب جگرم به آتش غم برخاست
سوز جگرم فزود تا صبر بکاست
هرچند جگر به صبر میماند راست
صبر از جگر سوخته چون شاید خواست
sorna
08-22-2011, 02:21 PM
خاقانی اگر نقش دلت داغ یکی است
نانش ز جهان یا ز فلک بینمکی است
گر جمله کژی است در جهان راست کجاست
ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست
sorna
08-22-2011, 02:21 PM
ای گوهر گم بوده کجا جوئیمت
پای آبله در کوی بلا جوئیمت
از هر دهنی یکان یکان پرسیمت
در هر وطنی جدا جدا جوئیمت
sorna
08-22-2011, 02:22 PM
کس از رخ چون ماه تو بر برنگرفت
تا صد دامن ز چرخ گوهر نگرفت
ناسوختن از تو طمع خامم بود
تا بنده نسوخت با تو اندر نگرفت
sorna
08-22-2011, 02:23 PM
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پای کنون بر سر دل دارم دست
sorna
08-22-2011, 02:23 PM
خاقانی از آن ریزش همت که توراست
جستن ز فلک ریزهی روزی نه رواست
بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست
کان ریزه کشی از در روزیده ماست
sorna
08-22-2011, 02:24 PM
کرمی که چو زاهدان خورد برگ درخت
نی درخور زهد سازد از دنیا رخت
از ابرو و چشم ار به بتان ماند سخت
چه سود که نیستش به معشوقی بخت
sorna
08-22-2011, 02:24 PM
چه آتش و چه خیانت از روی صفات
خائن رهد از آتش دوزخ هیهات
یک شعله از آتش و زمینی خرمن
یک ذره خیانت و جهانی درکات
sorna
08-22-2011, 02:24 PM
از فیض خیالت چمن سینه شکفت
از دیدن رویت گل آئینه شکفت
چون صبح لب از خندهی جاوید نبست
هر گل که ز باغ دل بیکینه شکفت
sorna
08-22-2011, 02:24 PM
گر عهد جوانی چو فلک سرکش نیست
چندین چه دود که پای بر آتش نیست
آنگاه که بود، ناخوشیها خوش بود
و امروز که او نیست خوشیها خوش نیست
sorna
08-22-2011, 02:24 PM
زنار خطی عید مسیحا رویت
من کشتهی آن صلیب عنبر بویت
آن شب که شب سده بود در کویت
آتش دل من باد و چلیپا مویت
sorna
08-22-2011, 03:01 PM
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
sorna
08-22-2011, 03:01 PM
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشید گواه است و سحر آگاه است
sorna
08-22-2011, 03:01 PM
گردون حشمی ز پایهی زفعت اوست
دریا نمی از ترشح نعمت اوست
خورشید که داد چرخ بر سر جانش
پژمرده گلی ز گلشن قدرت اوست
sorna
08-22-2011, 03:01 PM
مسکین دلم از خلق وفائی میجست
گمره شده بود، رهنمائی میجست
مانندهی آن مرد ختائی که به بلخ
برکرد چراغ و آشنائی میجست
sorna
08-22-2011, 03:02 PM
از هر نظری بولهبی در پیش است
ما غافل از الاعجبی در پیش است
از هر نفسی تیره شبی در پیش است
از هر قدمی بیادبی در پیش است
sorna
08-22-2011, 03:02 PM
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت
زرین تنش از دل شبهناک بسوخت
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت
sorna
08-22-2011, 03:02 PM
خاقانی را دل تف از درد بسوخت
صبر آمد و لختی غم دل خورد بسوخت
پروانه چو شمع را دلی سوخته دید
با سوختهای موافقت کرد بسوخت
sorna
08-22-2011, 03:02 PM
خاکی دلم ای بت ز نهان بازفرست
خون آلود است همچنان باز فرست
در بازاری که جان ز من، دل ز تو بود
چون بیع به سر نرفت جان باز فرست
sorna
08-22-2011, 03:02 PM
داغم به دل از دو گوهر نایاب است
کز وی جگرم کباب و دل در تاب است
میگویم اگر تاب شنیدن داری
فقدان شباب و فرقت احباب است
sorna
08-22-2011, 03:03 PM
بر جان من از بار بلا چیست که نیست
بر فرق من از تیر قضا چیست که نیست
گویند تو را چیست که نالی شب و روز
از محنت روز و شب مرا چیست که نیست
sorna
08-22-2011, 03:03 PM
گر سایهی من گران بود در نظرت
من رفتم و سایه رفت و دل ماند برت
هم زحمت من ز سایهی من برخاست
هم زحمت سایهی من از خاک درت
sorna
08-22-2011, 03:03 PM
سلطان ز در قونیه فرمان رانده است
بر خاقانی در قبول افشانده است
سیمرغ که وارث سلیمان مانده است
شهباز سخن را به اجابت خوانده است
sorna
08-22-2011, 03:03 PM
بینی کله شاه که مه قوقهی اوست
گیتیش بگنجدی نگنجد در پوست
عفریت ستم زو که سلیمان نیروست
دربند چو کوزهی فقع بسته گلوست
sorna
08-22-2011, 03:04 PM
چون سقف تو سایه نکند قاعده چیست
چون نان تو موری نخورد مائده چیست
چون منقطعان راه را نان ندهی
پس ز آمدن فید بگو فائده چیست
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.