توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار خاقانی
sorna
08-22-2011, 04:26 PM
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
sorna
08-22-2011, 04:26 PM
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
sorna
08-22-2011, 04:27 PM
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
sorna
08-22-2011, 04:27 PM
این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو
چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خوابگاه غول
بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشتزار دیو
بردار طمع خوشه که بیبر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زین آبگون پلشکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست
زین طاق در شکسته سبکتر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه مینهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان
فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان
زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است
عیسیکده حظیرهٔ خاقان اکبر است
sorna
08-22-2011, 04:27 PM
دربند چار آخور سنگین چه ماندهای
در زیر هفت آینه خود بین چه ماندهای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون
در خون این غریب نوآئین چه ماندهای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل
تو پایبست بستن آذین چه ماندهای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب
بیرقص و حال چو کر عنین چه ماندهای
زرین همای چتر سپهر است بالشت
بیبال چون حواصل آگین چه ماندهای
نی زر خالصی ز پی همسری جو
موقوف حکم نامهٔ شاهین چه ماندهای
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه ماندهای
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه ماندهای
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسهٔ شیرین چه ماندهای
گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه ماندهای
مرگ از پی خلاص تو غمخوار واسطه است
جان کن نثار واسطه، غمگین چه ماندهای
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه ماندهای
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بینم خونین چه ماندهای
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگسار
بعد از وفات تاج سلاطین چه ماندهای
پنداری این سخن به اراجیف راندهاند
یا خاصگانش در پس پرده نشاندهاند
sorna
08-22-2011, 04:27 PM
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید
تابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر چار سوی مملکه یک ره برآورید
این رایت نگون سر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کند در دل و آن گه برآورید
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب
هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت
در طاق نیم خایه علیالله برآورید
ای روز پیکران به مه چارده شبه
ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای
شیون به بام و باغ خورنگه برآورید
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه
ترکانه آتش از در خرگه برآورید
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست
کاین خاک خوابگاه منوچهر پادشاست
sorna
08-22-2011, 04:27 PM
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل ونی خزران شکستنش
ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند
رایات رای و قدر قدرخان شکستنش
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن
و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش
نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش
مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش
چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش
در ****ٔ طرب ز پری پیکران چین
ناموس نوعروس سلیمان شکستنش
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست
سودی نداشت رایت خصمان شکستنش
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است
sorna
08-22-2011, 04:28 PM
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت
ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی
در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک
بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود
این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی
ما را چو دست سوخته میداشتی به عدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن
نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی
دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی
این راه غولدار و پل هفت طاق را
تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست
خاقانی غریب سخن یادگار توست
sorna
08-22-2011, 04:28 PM
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند
زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخوار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند
در کیسههای کان و کمرهای کوهسار
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است
بگریست چشمهای هنر کز تو بازماند
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کز تو بازماند
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند
از تف آه بر لب خاقانی آبله است
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد
خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند
sorna
08-22-2011, 04:28 PM
ای روز رفتگان جگر شب فرو درید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید
شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار
خاکی که آفتاب خورد خون او خورید
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تختهٔ محاسب از آن خاک بر سرید
رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت
چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید
نه چرخ گوشهٔ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردهٔ چرخ ار دلاورید
رمح سماک و دهرهٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید
چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان
پلپل در او کنید و به خونش بپرورید
تابوت اوست غرقهٔ زیور عروسوار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید
تشنه است خاک او ز سرچشمهٔ جگر
خون سوی حوض دیده ز کاریز میبرید
در پیش گنبدش فلک آید جنیبهدار
گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید
شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او
پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید
گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست
بر خاک روضهوار فریبرز بگذرید
تا با شما صریح بگوید که هان و هان
عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید
آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق
بهر بقای شاه تضرع برآوردید
کامروز رستهاید به جان از سموم ظلم
کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید
شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه
خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه
گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده
رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده
این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده
ناهید دست بر سر ازین غم ربابوار
نوحهکنان نشید سرای اندر آمده
تا شاه باز بیضهٔ شاهی گرفته مرگ
نا فرخی به فر همای اندر آمده
تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک
بیرونقی به خلق خدای اندر آمده
رمحش به حمله حلقهٔ مه درربوده باز
رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده
بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده
بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
دست زمانه غالیهسای اندر آمده
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی به دست مارفسای اندر آمده
آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست
جذر اصم شنیده به وای اندر آمده
مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال
کاهش به عقل نور فزای اندر آمده
شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس
خال و خسش به دیدهٔ رای اندر آمده
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده
گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح
بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده
یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده
کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده
اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد
ای گوهر از صفای تو دریا گریسته
بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته
اجرام هفت خانهٔ زرین به سوک تو
بر هفت بام خانهٔ مینا گریسته
از رفتنت ز بیضهٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضهٔ عنقا گریسته
از حسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته
تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو بر ما گریسته
مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک
بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته
رزم از پیت به دیدهٔ درع و دهان تیر
الماس خورده، لعل مصفا گریسته
بزم از پست به دست رباب و به چشم نای
ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته
بر بند موی و حلقهٔ زرین گوش تو
سنگین دلان حلقهٔ خضرا گریسته
ما را بصر ز چشمهٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته
گریند بر تو جانوران تا به حد آنک
عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته
چندان گریسته دل خارا به سوک تو
تا آبگینه بر دل خارا گریسته
اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو
خندیده گل قنینهٔ حمرا گریسته
شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ
تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته
آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست
الجیجک آنکه حجرهٔ جنات جای اوست
ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی
و ای باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی
ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو
تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی
ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر
ز آن خوش عذار غنچهٔ عذرا چه خواستی
ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت
آخر ز گوشهٔ جگر ما چه خواستی
گیرم که آتش سده در جان ما زدی
ز آن مشکریز شاخ چلیپا چه خواستی
گر دیده داشتی و نداری بدیدمت
ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی
ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود
ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی
گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود
ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی
آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن
از درج در و برج ثریا چه خواستی
چون خاتم ارنه دیدهٔ دجال داشتی
پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی
ای کم ز موی عاریه آخر ز چهرهای
گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی
ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری
از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی
گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نهای
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهرا گوهر والا چه خواستی
هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش
از غو غصه صفر کند سینه از تو باش
sorna
08-22-2011, 04:30 PM
ای بر سر ممالک دهر افسر آمده
وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده
ای صاحب افسران گرو پای بوس تو
تو افسر سر همه را افسر آمده
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بیسر و دامنتر آمده
ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده
بر هر دو روی سکهٔ ایام نام تو
خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده
آوردهام سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان آمده
آباد عدل تو که مطرا کند جهان
آیینهای است صیقل خاکستر آمده
از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی
از پهلوی زمانهٔ مردمخور آمده
ای ز آسمان به صد درجه سرشناستر
سر دقایق ازلت از برآمده
عالم همه به سوک جگر گوشهٔ تواند
ای از چهار گوشهٔ عالم سرآمده
پیش سپید مهرهٔ مرگ اصفیا نگر
از مهرههای نرد پریشانتر آمده
تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده
کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک
دل چون تنور گشته و طوفان برآمده
دیوان عمر تو ز فنا بیگزند باد
ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده
ملکت چو ملکسام و سکندر بساز و تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده
نی خوش نگفتهام ز در بارگاه تو
همسام و هم سکندرت اجرا خور آمده
نعل سم سمند تو را نام در جهان
کحال دیدهٔ ملک اکبر آمده
حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای
sorna
08-22-2011, 04:31 PM
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل بجز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
sorna
08-22-2011, 04:31 PM
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
sorna
08-22-2011, 04:31 PM
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
sorna
08-22-2011, 04:32 PM
بکت الرباب فقلت ای بکاء
ابکاء عهد ام بکاء اخاء
فالعهد للربع المحور بد معنا
ثم الخاء لزمرة الخلطاء
عین المهاة بکت و لیس من الهوی
دمع المهاة یفیض کالا بداء
انهمت عذری الهوی و عفانی
یستوی تهامة بهمة السوداء
فرمت بثالثة الاثافی مهجتی
و سمت برابعه الخیام دمائی
سقیالحاء العقص و الداء التی
خصب کحرف العقص فیالاقواء
صحبی تعالوا نبک فی غصص الشجی
جیران انصاف و ربع وفاء
وطوال مکرمة و رسم فتوة
و خیام معرفة و ن صفاء
قد فوضت خیم المکارم بیننا
ملائت دموعی سوی کل حیاء
حالی کماکره الاحبة بعدهم
واحب اعدائی من العدواء
جمدت دموعی فاعتدت یاقوته
نیطت بعروة برفی عفراء
فهب اللالی من اجاج اصلها
هل اصل یاقوت اجاج الماء
نبحت طیور النفس لی من بعدما
و دعت طرا السعد من اسماء
ایام فی حذو ریاض سنابل
انس طبائها وای ظباء
کرت بنات العیس مبدء نکحها
طیف الخبیث و فیه عقد بقاء
والطیف کان مع القراء مدیدة
و ابوالبنات مدیدة السوداء
ما بال لون الجفن احمر ناصعا
ادم البکارة دم النفساء
فعجبت من هندیة حبلت و قد
رضعت بصقلابیة صفراء
کاللیل ام الیوم حبلی قدرمت
ارضا ابی الیقظان بابن ذکاء
مثل العنا قید التی الوانها
سود و فیها حمرة السوداء
من فرط ما ولدت باحشائی اللظی
نار الهوی نبکی علی الاعضاء
قالوا لهوی تبکی بلاعین بلی
تبکی و هاعیناه حرف الهاء
کالشمس تقشف من خبااللیلالذی
نشفت دماء کبدی علی الاحشاء
ضحکت عروسا مقلتی لدی البکاء
والضحک حلم الطفلة العذراء
ابکی و اضحک کالسحاب واقتنی
حالی و تبع الهند فی الانواء
قالوا اتبکی قلت ابکی ود کم
کنتم اوداء فصرتم دائی
قالوا تضحک قلت اضحک منکم
هذا جواب خائف الاعداء
غدر و ابنا و استغدر الدنیا بهم
دهری یجازی الشر شر جزاء
کانوا احبائی اذا کان الغنی
فاذا افتقرت یعمل و انقضاء
یا صاحبی اصدقنی بحق اخاء
اشممت عرف السحر من شجراء
این الجواب الغرقته مدامع
ام احرقته سمائم الصعداء
قل لا سریعا قبل یختنقی البکاء
لاباس من استدعیت بعد نداء
عجل اجابة ملحف داعی الهوی
و تدارک التحقیق بالارجاء
ان صار احمر وجهه من خنقه
فا حمر وجهی من خناق بکاء
نفس الهوی بمودة لم تعدها
احد وینشد بعد فی الاحیاء
هیهات ظل دم الوفاء وفارة
ممن یرام و من له بنواء
و به الوفاء وراء احیاء من
الثقلین لالا یقال و الاحیاء
دع ذاوقد سدته نفسی قبلکم
فخشیت عن وصلة العنقاء
سمیتنی این خلا و ان توطنی
فدعوتنی فیالعروة ابن خلاء
قلبی کظیم بعد سؤل یعاتبنی
عن بلدتی و ذابح شاء
فصبی الدنیا نائبات الهوی
و تلففت بلهاء و کل بلاء
تصنع کصنع النمر لفظ کالعوی
هاتیک شیمة بلدة اسماء
غصن البلاد توفقنی فاسقها
هذا الشهاد بسرق البیداء
حتی بدا الصبح فی کم الدجی
کم من قضیب من ید شلاء
فالصبح املی الدیک سورة والضحی
بطلاب سوط صاغ فی الطلباء
حملت الی حمائمی کتب الحمی
و تبادرت کفی بفک سجاء
عنوانها نفی الکرام فویلتی
سمیت اللام لموتة الکرماء
خنقتنی العبرات حتی خلتنی
قد خیفتنی عربتی برداء
للفی حوامل مقلتی اخیته
اکفی بها و ملی لدی الالقاء
کم لی نویالنفس فی جوفالجوی
کم لی رکوب البحر فی النکباء
فارقت شروان اضطرارا فاشتهت
نفسی بتبریز اختیار سواء
عرفت موج الشعر ملک امارتی
خلقاء بی لابد من ارقاء
اختار صحراء الفراغ مخیمی
بل خیمتی حلت علی الصحراء
بتحول البحر المحیط بعمقه
لمخیمی نوی یا من من آلاناء
اطناب خیمة همتی ممدودة
حتی ظلال السدرة الزهراء
و وصلت حبلالله لکن سودت
فی غصن طوبی واسع الفیاء
اما منحی کالنوی لکن لم اقف
کالنوی حمل حیاء اهل حیاء
احدی سؤلا من مواطل بهجتی
فی نوی هذه الخیمة الزرقاء
اتاها ثم اوردت متنوع المنی
فحرمت ها ثم یمین اناء
فاذا انقلت فلیت قناعتی
عرفت سجالی ثم حدر شاء
محسود ابناء الرذیلة عائذ
من امهات الکون بالاباء
فالامهات اذا قصدت حیوتة
کیف انتظار اماتة الاحیاء
شربنی بماء العلم بل عرفی به
عرف المحیا بماء حناء
فضلت علما ان علم قائلی
والقیل احیی الذی من العلماء
کالشمع ینقص حین زاد لهیبه
ما قد نمی علی ذوی حوباء
قد هان لی مذجف روض مدامعی
غیث الکرام و ضنة البخلاء
من صار مکفوفا فسواء عنده
فی السهد لیل سدارة و سمراء
قد کنت اصلب شعره بید الفتی
انمی فبدل فی الذیول نماء
کلفت تودیع الثیاب و قیل لی
هذا النفاق نفاق الصعدة السمراء
لو کان للمنقوش حال تسقف
فالدهر قومنی و تقعدنی بفقداء
لاعیب فی عوج الفتی نفسی و انما
یغنی من التسقیف و العوجاء
لازمت حصنی قبل حصن بالفتی
و عضضت طرفی قبل ذوالحملاء
ما سمنی الجلساء لکن همتی
ذات الغناء و بفقری استغناء
طلعت دنیا کم بلبانه
من غیر رحبتها و لا استثناء
عمر قصیر لمواعید خدعته
و حدثتنی تفسیرها بالزباء
انی عیالالله فی فضل النهی
و عیال فضلی عصبة البلغاء
کالنبت یاتی السحب یستسقی الندی
و الحسب یاتی البحر باستسقاء
نسج العناکب فی الجدار مهلهلا
سیل الذباب و یصعد الافداء
ما ینسج النحل الضیاع معینا
الا علیه طراز کل شفاء
سیان لی مدح فی ریاض مطالع
عیب الکلام و خلب البخلاء
ریق بن آدم یقتل الافعی اذا
القاه فی فیها فم الحواء
فضل لذنبی و الجهل نقص کامل
کالشمس ظلمة مقلة الرمداء
ما ان اخوک مهلهلا بشواردی
شهد الشهداء و هلهل السفهاء
اسری وراء الکائنات بخاطری
ربی و همتی الغیور وراء
سبحان من اسری بخاطر عبده
لیلا الی الاقصی بذی الاسراء
ضؤ العیان کصاحب السرطان بل
غیل البیان کصاحب الجوزاء
اصبحت داود ذالفضل حنظلة
ام بل مزامیر النهی باداء
sorna
08-22-2011, 04:32 PM
مهمانسجت دروع مجد فیالسماء
حلق الدروع و شمسها حرباء
لکن لی قلب کماء غائر
یشکو استمال الصخرة الصماء
قلبی لجسمی نقطة موهومة
فی نصف دائرة الحرف الیاء
انا افضل الدنیا ما اتی خاطری
الا بفضلالله ذی الالاء
فکذا الجلال مد علی بفضله
اعلی جلال الدین ذا العلیاء
اثنی علی الحبر الامام و انما
ار جوالبناء معطرا الارجاء
عمد الشریعة زبدة السادات العری
منقی الحقایق مفحم الفصحاء
علم الاعلام سیف اعلام الهدی
علامة الفضلاء و النظراء
خضر العلوم کلیم میقات التقی
روح البیان خلیل کل بناء
کالخضر ساد بنا کنز العلم بل
کالروح عاد بمهجة الاصداء
اعنی بنفح بیانه قد حاجزت
روح البیان بقالب الانشاء
هوقس ساعدة الایادی اخیر
بید الایادی ساعد الشعراء
اعواده طوبی و مجلس مجده
جنات عدن موعد العرفاء
طوبی لطوبی ان عدت کرسیه
فالعرش یحسده علی استعلاء
فی لفظة المعول ملح غله
ریح العشیق و ادمع العشقاء
الوعظ حلو تطیب بملحه
و الملح غیر مطیب الحلواء
لما اتانی زائرا صادقته
مولی الفضائل سید الفضلاء
قد ضاع فی امدی بر مرحی صورة
ازرت با زر عارئه الا زراء
مولی اخ و ان استشاط فقد
اولی فمولی بی لفرط ولاء
ما اعجبتنی عند ضؤ ضمیره
انوار سبعة انجم عداء
sorna
08-22-2011, 04:32 PM
انی لاخدم ناصح الخلفاء
مرد الائمة خاضع الحنفاء
بتحیة مشفوعة بمحامد
و محامد مقرونة بدعاء
و تعارف اکبرته بتذکر
و تذکر و شخصة بثناء
و لدیه لی مشفع من خلقه
قد سرنی لازال فی السراء
لقبول مدی حبه حرمته
مسودة و حمامة البیضاء
و قبوله فرشات معارا الامعارا
یسود کحلی کل اماء
ریح لجمت سلیمان الحجی
تختارها من عاصف و رخاء
طور کسبعة ابحر من رحله
ذو اربع من امهات هواء
فلک یدور منه هلال سرجه
یعلوه بدر صادق الالاء
ذوهمة و بهذا عزکانه
لیل تبرقع من بریق ضحاء
لما تمسست الخلال حسبته
نوحا کجودی ای علاء
یلقی کلامالله فارة طوره
و یری حبیبالله فوق حداء
ولو استطعت نثره کنوز لالی
لیراعه الغواص فی الداماء
هو قسورة و دواته صیادة
و ابیح عین المسک للادواء
عین بصفرتهایری وجهالمنی
هی تقمع السوداء باصفراء
مضحاک وجه وجه کل مطالب
مسقام عین عین کل دواء
عین کعین الشمس بالیرقان بل
وجه کوجه الماء للغرباء
لطمت ید الضراب سنة وجهها
فبدالها حائلا عدواء
مرموقة الافاق بل مرفوقة
الاخلاق بل مخلوقة الاضواء
جوالة البلدان بل قیالة الحزان
بل ختالة الاراء
جرح الشهود و عدل دیوان القضا
اقضی القضاة و اشفع الشفعاء
عمر الیهود لها و لون غیارهم
لکن مسیح العهد فی الاحیاء
عمرت بهدم الفضل عنوان الهوی
هدم العقول عمارة الاهواء
جرم کجمر جامد مسائلتی
یزکی به قندیل کل رخاء
فالجمر یخمدلا یلوح ضیاؤه
و لها خمود فی جلوة رضیاء
خمر السعتر یری رخیصا شعره
فی خمرة کالمسک ذات علاء
فکانما کماء الحار بعینه
اضحی بساطا خامد الاجزاء
شرق من عرش احبها فاحبها
فانی بعرش فارک رعناء
عرش مطلقة الرجال تعوذت
سجنالیدین و ساق کل نساء
سرقت عقول الناس فی حربه
بالضرب ثم القطع للاشلاء
نبهتها بالشهب فی افلاکها
هذا نوا الیل علی الحرباء
شکل المجن قلب مجن ذوالغنی
کیلا یضاف بسهم کل جفاء
لکن مجن القلب لا یحمی اذا
قلب المحن علیه قلب قضاء
جرم صغیر شانه متعظم
کالقلب فی صغر و عظم دهاء
نور جماد ساکن متقابس
کالظل وان اخذه ببناء
سهل یمینها و صعب بنیلها
امن الکتاب بمعرة العظماء
عقدت علی ساق الحمام صغارها
لکن یسهل اصعب الاشیاء
ما هذه العین التی عاینتها
اخت النهی ابنت شمس سماء
لابل ابوالفضل المغیث بعیشه
حتی یعد عدای ابوالوضاء
دع کیسه مجهولة هو عسجد
شبیه الکواکب و اسمه الجوزاء
مبدا عنصره اصفهان عقوده
احدی و عین عقوده اعطاء
روحت مهجة باصفهان بمدحتی
اضعاف ما قدلی بهجاء
کتب الخلیفة للکلام و سیدی
سلطان تاج العلم فی الاکفاء
اهدی له بذی الخلافة اسودا
و سواد بعض الذی للخلفاء
قرضته بقصیدة الفیته
والخیر فرطنی بحرف الیاء
یعنی له التقدیم کالالف التی
قفیتها و اتی ابوالنقطاء
هذة القصیدة عصبته شعراتی
و بدت لرازی حیضة الشعرا
ارایت حیض لرایت شبابها
جوف الاسود فی سواد الهیجاء
اسد السماء اذا طال ذراعه
فصرت لجبهته برا العوجاء
قلمی کمنقار الحمام براسه
هلک الغراب و منطق الببغاء
لومسه الطائی یصیر عزمه
صدق الغراب متی الاشیاء
ضمنت نصف البیت للطائی وها
و سمت باسم الحتری الطائی
اظننت حتی کدت اعرق خجلة
فی نصفه المحرم للرخصاء
نفسی کتبت و ان افشیتها
من خجلتی تمشی علی استحیاء
دامت جلال الخیر وافیه الهوی
و وقاه الاله اجل وقاء
یا فاضل الحرمان بکل موطن
ما طاول الهرمان کل بناء
sorna
08-22-2011, 04:32 PM
امشرب الخضر ماء بغداد
او نار موسی لقاء بغداد
کوثرنا دجلة و جنتنا الکرخ
و طوبی هواء بغداد
و قل لمصر بذکر مصراتت
فما لمصر سناء بغداد
تالله للنیل صفو دجلة لا
ولا لمصر صفاء بغداد
هیهات این استقال مصرکم
و این این اعتلاء بغداد
غرتک مصر بقاهرة
قاهرها کبریاء بغداد
نادتک بغداد فانها رغبا
ینسیک مصرا نداء بغداد
فامس بغداد یومها و کذا
خمیسها اربعاء بغداد
امدح بغداد ثم احبسها
مصدا و هذا هجاء بغداد
وابتغی من لئام مصر سنا
و انجمی اسخیاء بغداد
و میم مصر اذل من الف
الوصل ادلاح باء بغداد
و هذه الاحرف الثلثة لی
ماب خیر فناء بغداد
تبت یدا من یذم تربتها
فتبت ذا بناء بغداد
مسکه روح الجنان تمسکه
ذالمسک لابل رخاء بغداد
قبحا لمن قال لاسخاء لها
فجاد ربعی سخاء بغداد
اف لمن قال لا وفاء بها
فمد ضیفی وفاء بغداد
ان غاض ماء السخاء عندکم
لاباس فالورد ماء بغداد
والعرش مرآت کل ذی فکر
فیه تجلی رواء بغداد
سئلتنی عن بناء بیضتها
فاسمع فنفسی فداء بغداد
الجن من قبل آدم اعتقلت
طیبا و روض عراء بغداد
فلقیت روضتها لمرتعه
بغدادها ابتداء بغداد
و آدم استنزلته همته
لما اتاه رجاء بغداد
فکان لما هوی بمهبطه
اهوی هواه ابتغاء بغداد
اقسم بالله ان فی جلدی
روضة خلد غناء بغداد
ادویة الهند جل ادویة
و خیرها هند باء بغداد
یرکض خیل المنی بعرصتها
فلی یرود هباء بغداد
ابناء دهری عبیده و کذا
بنات فکری اماء بغداد
کنت ربیعا و حاجنی لهبی
و ربع لهوی جناء بغداد
صرت خریفا و من لظی کبدی
یحول صیفا شتاء بغداد
یا قبح شروان خذ کتابیها
واحمل ففیه ثناء بغداد
یلثمه الدهر حین اختمه
و فوق ختمی سحاء بغداد
sorna
08-22-2011, 04:33 PM
اعاد روحی هواء بغداد
و زاد روحی قضاء بغداد
یصید لیث الرجال خاتلة
بعین ظبی نساء بغداد
ترمی برشق اللحاظ و اعجبا
آرامیات ظباء بغداد
بالمسک قدت نبالها و لها
ابهی نصالا نساء بغداد
اذا اظل السماء یحجبها
اضحت و اضحت سماء بغداد
من کل شمس اذا بدت فبدا
وقت مساء ضحاء بغداد
امسی و شمس الضحاء تصحبنی
فلی صباح مساء بغداد
ملواح قلبی الملاح صادبها
اشرق نار لقاء بغداد
بذات درع ذوی الدروع سنت
للقتال التقاء بغداد
قدسیق بالخراب و احربا
انا الخدیر استباء بغداد
رقیقة الراء عندها و غدا
غلیظة الحرف باء بغداد
فی نکهة العید عطرت نفسی
و ذاک عطر کباء بغداد
اوسع من فکرتی و انور من
سواد قلبی سواء بغداد
اعذب من لهجتی و اطهر من
ماء جفونی عفاء بغداد
فصار خاقان ماؤه حذقت
اذا رآه اصطفاء بغداد
سیقتدی حیص بیص لی نعما
بحیص بیص اقتداء بغداد
وکم الم لی ارحه امل
لما اتاه شفاء بغداد
ما حیص بالفتی و لا بیص
بل کلمات مراء بغداد
حیص و بیص کاذب وقطا
له و منه بکاء بغداد
ها انا عنقاء شایع خبری
و حاسدی خنفساء بغداد
یسرق لفظی کانه جرد
و نبته بافقاء بغداد
تشد و ابشعری طیور روضتها
الغناء منها غناء بغداد
یثار فیها معربا کیعربها
فراش نیلی حناء بغداد
خطبت فیها کقس ساعدة
فسا عدتنی ذکاء بغداد
بالعربی الجدید مقولة
شبهنی اولیء بغداد
لاعجمی ولا قصیر لهی
بل کنز نطقی براء بغداد
فالعجمیون کلما افتقروا
لم یغن عنهم ولاء بغداد
لحب مرضی الجفون جامرهم
فی القلب داعیاء بغداد
سود نقابهم و اوجههم
صفر و فیها ابتلاء بغداد
اعجیب مدلین عرضت علی
عیسی لا غیاد آء بغداد
فالصفر و السود یغنیهم و لهم
بیض و حمر دواء بغداد
بارض بغداد تلتجی امم
و بالامام التجاء بغداد
خلیفةالله و النبی معا
بمنصبیه ازدهاء بغداد
المستضی فی السواد بدرجی
و من دجاه ضیاء بغداد
تراب نعل الامام کحل ذوی
الابصار بل کیمیاء بغداد
غذت وجوه الملک تخدمه
عنوی و ینوی علاء بغداد
دعیت عند الامام ثم قضی
علی فرضا دعاء بغداد
ببغداد فی درب فالوذج
مغان من الخلد انموذج
نزلت بها ثم فی رحلتی
تیمنت فالا بفالوذج
sorna
08-22-2011, 04:33 PM
یاسیف ناظرة کصبح مسفر
سفر الصباح نهعم صباحا و اسفر
یخفی و یبدی الصبح لونا خائلا
لعذارها فخیالها المتنفر
خضب الصباح الجو صبغ حنائها
او وشم انملها بعینی مبصر
عن مقلة الافاق کحل ظلامها
محت السماء بطلها المتقطر
کان الوثیر علی السماء منشرا
فاکتن فی کم الصباح المشعر
کحشاش مائدة المسیح نجومها
و بدا الصباح کراهب متسحر
فکانه ابتلع الحشاش و مااکتفی
خاشرق عاد بذا الرغیف الاصفر
یا نور کل حدیقة علویة
بل نور احداق الرواق الاخضر
یا خیر خاضبة النجوم بکورها
ادراک حرف اذا ولست بکور
یا شبه یوسف فرت عن سجن الدجی
تالله هیت لک اقربی لاتنفر
یا ابهر النور المسیح جلیسه
ارضیت ان الدهر یقطع ابهر
دمعی صدید عن جروحی فیالحشا
بل ذاب روحی فی الهوی هافا نظر
جرح الحشا حاشاک حش حشاشتی
لا تنکری جرح الحشا لا تنکر
شکوای من شروان شرواها الشفا
عودی الی ثغر السعاده واذکر
اشتاق وجهک ان اقبل جلسة
یدی الامیر و لیس ذا بمسیر
و اراکما متقابلین بموضع
یا آیة الرحمن هل هو منظری
ابارض بابالباب راضک رایض
فعدوت طور الصافنات الضمر
ام برج کسری صاغ حلیک صائغ
فکسرت طرف الغانیات السفر
خلع الامر علیک ابهی خلعة
فرفلت مضحاکا بانضر منظر
زویت لک الدنیا کانک فیالوری
من ظل ظل الله ذکر المفخر
ودنی لک الاقصی کانک فیالوغا
من سیف سیف الدین برق الجوهر
خضع الوری لمظفربن محمد
و محمد فاق الوری بمظفر
قطب الملوک الغرقاطبة غدا
شمسا مشارقة قلوب العسکر
sorna
08-22-2011, 04:33 PM
وها فارسیا بالحجازی اشفع
واحضر کسری ثم نعمان اتبع
عرش ذری سبلان ام فلک العلی
و فی ظلها الارواح و النور جمع
اثامنة الجنات للنفس موعد
و رابعة الافلاک للشمس موضع
نعم فلک بل جنة فی ذراهما
لعیسی مب بل لادریس مربع
اقاف به العنقاء ام ارض رحمة
لمء حیات الاریحیات منبع
اجودی جود منتهی سفن النهی
لها لطور ظل بل لها النیل مصنع
تری مکة الدنیا بها کعبة الهدی
یصاد المنی من زمزمالفصل مشرع
و تلقی سماء المجد فی درجاتها
نجوم المعالی تستقیم و ترجع
فذورتها للجود و الباس منجم
و عرصتها للجن و الانس مفزع
لها اعنت الدنیا فعن وقوفها
علی حالتی قن یحط و یرفع
لابهة الملک المعظم فوقها
تکاد الرواسی دونها تتصدع
کان اللیالی موقف لدعائه
لها الشهب صوم و السموات رکع
غداه استعار و احلبة الملک فاعبدوا
عراة و عرف المسک لا یتضوع
فوا عجبا اسعی جنا فی جنابه
هلالنمل تعلو العرش و النمل طلع
هو الملک و الزوجان رابعهم انا
فرابعهم یرضی الوصید و یخضع
انا النبت انمانی بغیث سخائه
فنبت الکدی ینمو اذا الغیث یهمع
انا الماء اعلانی بشمس نواله
فماة الزبی تعلوا ذالشمس تطلع
هوالبحر دوالجزر و المد فی الندی
کذلک داب الله یعطی و یمنع
مصالح نشوالطفل تعرف طیره
فتفطمه رفقا به ثم یرضع
بواعث حرص المرء نار و صخرة
فال صخرة تروی و لاالنار تشبع
لقد نلت من جدواه کل مغبة
الی ان حوانی مشرع الخضر ارتع
سقیت علی نعماه فی نهل الندی
فلا غللا ارجو و لا بعدا طمع
نهایة فعل الخمر سکر معاقر
فما زاد فوق السکر فهو مضیع
دوام نعیم بالزوال مخبر
و کنز دواء اللطباع مصدع
بدات بفرض المدح ثم شفعته
بسنة شکری ثم ها اتطوع
ثناء اتی من المعی منقح
بدتها کلمع البرق بی هوالمع
فلا غروان یروی بما انا حکته
لاجی علاء الدین قرم سمیدع
نظام المعالی من خراسان سید
عریف وفی صقعالعراقین مصقع
فشب قوام الملل والملک یرتدی
و شاب لسان الحق و الحق یصدع
فتی عالم هاد وزیر کانه
کلیم و هارون و خضر و یوشع
له ید فضل زیدها العلم والحجی
فقس لها ظفر و سحبان اصبع
دعانی قریع الدهر هذا فهزنی
فقلت یدالتقریع مالی تقرع
ایخفی علی الصدر المحقق اننی
امیر المعانی فی الصناعة مبدع
اری من یزکی نفسه خاملا و من
یری فضل رب عنده فهو اورع
لقد سرنی بالذکر سرا و سائنی
باعلان نکث شرحه یتوسع
کان علاء الدین حافظ دهرنا
حوی سمتاد هر تریح و توجع
کذا عسل عقباه لسع لقلبه
فمن قبل یشفی ثم من بعد یلسع
الا اسمعالله العلاء مسرة
فیسمع ما یلتذ ثم یسمع
الوذ بذی التاجین کیخسرو الهدی
تزل له ایران والترک یخشع
نطقت اذت لاحت لوامع مجده
فلا بدان الدیک فیالصبح یصقع
اتا نی وهاج الشوق لی نحو بابه
مثال باقلام الجواد موقع
ایجدی اشتیاقی والموانع جمة
ویبد وسباقی والجواد مدقع
انصرة دینالله اشتاق ان یری
جمال المعالی فهو للجود مربع
واخشی مناواة الزمان و صرفه
یعوق الفتی عن مبتغاه و یردع
بقیت بقاء الدهر و الدهر خاضع
و دمت دوام العصر و العصر طیع
sorna
08-22-2011, 04:34 PM
رضع الموالی غیاث الخلق طرا
سیحمی الخلق عن سخط الرفیع
و حق الحق لا ابغی رضاه
ولو بلغ الرفیع ذری الرفیع
وجدنا فیض ذات الرجع فینا
فلم یجز الرجوع الی الرجیع
ریاض للمحاضر و المبادی
و کنز للحواضر و البوادی
شوارد خاطری نظما و نثرا
ریاح سائرات فی البلاد
کانی نلت عنقود الثریا
فاعصر منه خمرا للعباد
اذا لم یسبه القواد لوما
کان ابن الزنا شر الزناد
اذا الح عزة و سود مجد
اصوغ کلاهما بید الایادی
بیمنی سیف ذوالیزن الیمانی
و ساعد قس ساعده الایادی
sorna
08-22-2011, 04:34 PM
غض الزمان و غض عین کماله
به کمال بسطته عن المستنجد
ختم الخلائف فیالخلائق حسبة
به خلیفة الله المطاع المهتدی
sorna
08-22-2011, 04:34 PM
یا صفوة الرحمن شافع خلقه
انی اتیتک عبدرق عانیا
قد کنت مرتد افادرکنی الهدی
فغدوت مرتدیا بدینک ثانیا
صمیمی
04-12-2023, 05:01 PM
قشنگ
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.