PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری



صفحه ها : [1] 2

nahaayat
12-21-2010, 05:44 PM
سلام دوستان
با اجازه از مديران انجمن و مديريت محترم سايت . خواستم دينم رو به زنده ياد سهراب سپهري كه شاعر مورد علاقه من هست و در رديف اول قرار داره رو ادا بكنم . اميدوارم با اين كار كوچك هم شما عزيزان استفاده ببريد و هم باعث شادي روح آن بزرگوار فراهم آيد.


بیوگرافی سهراب سپهری
سهراب سپهری در سال ۱۳۰۷ درقم پا به جهان گذاشت.او از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد.سپهری هم نقاش و هم شاعر بود.سالهایی از عمر خود را در هند و ژاپن گذراند.زندگی در خاور دور و آشنائی با عرفان بودایی در شعر و نقاشی او تاثیر بسیار گذاشت.مجموعه آثار او به نام((هشت کتاب)) منتشر شده است.سپهری در سال ۱۳۵۹ در تهران درگذشت.
زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دو برابر شده است
شعر سهراب سپهری رنگارنگ و خواننده را به افقهای تازه می کشاند.آثار پُر است از صور خیال و تعبیرات بدیع٬که با وجود زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ٬در مجموع از جریان های زمان به دور است.در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است٬و در آن پراکندگی و ناهماهنگی تصاویر به چشم می خورد٬اما سهراب در اشعارش به طور کلی و در بعدی وسیع نگران انسان و سرنوشت اوست.سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برای هر چیز معنی و مفهوم خاص قائل بود.تخیل وی در اشیا باریک می شد و از آنها تصاویری زنده و حساس می ساخت.بدین علت است که اندیشه ها و تجربه های فکری و عاطفی او به حالتی دلپذیر در آمده است.سهراب سپهری دارای سبک ویژه ای است که میتوان او را بنیان گذار این شیوه دانست.در واقع میتوان گفت قابل توجه ترین اتفاق در عرصه شعر نو در سال ۱۳۳۲٬چرخش سهراب سپری از زبان نیمائی به زبان هوشنگ ایرانی است.اهمیت این اتفاق از آن جهت بود که در آن سال ها ٬متاثرترین از نیما فراوان بودند٬ولی کسی به زبان هوشنگ ایرانی و زیبایی شناسی او واقف نداشت.سپهری٬تنها شاعر متاثر از درک هوشنگ ایرانی بود که زبان او را تاحد چشمگیری تکامل بخشید و اگر این نبود یکی از ظریف ترین و پرظرفیت ترین دستاوردهای شعر نو٬نیمه کاره و ناقص میماند.شعر شپهری دارای تصویرهای شاعرانه و مضامین و مفاهیم عرفانی و فلسفی و غنائی است.سهراب شاعری بود غوطه ور در دنیای شاعرانه و هنرمندانه خویش که به همه چیز رنگ شعر می داد.همه اشیاء برای او معنویت داشتند٬در ژرفای هر چیزی فرو می رفت و به آن حیات معنوی می بخشید.گوئی برای او تمام ذرات عالم دارای روح و عاطفه و احساس بودند.زبان سپهری نیز زبانی لطیف و ویژه خود اوست.شعرش دارای تصاویر تازه ولی مبهم است و از این رو ساده و روشن نیست.خیالات ظریف و تصویر های زیبا سراسر اشعار وی را در بر گرفته است.او البته همواره در راه تکامل خویش پیش رفته است و این نکته را از خلال شعرهای((هشت کتاب))او میتوان دریافت. سهراب در نقاشی نیز دستی داشت.در کل٬سهراب سپهری در شعر با زبان ساده و بسیار نزذیک به زبان محاوره انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدن با آن دعوت می کند.او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمیپسندید و در جست و جوی عالمی بزرگتر و والاتر و برتر بود.

nahaayat
12-21-2010, 06:02 PM
دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید

تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گرچه می سوزم از این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام

تیرگی پا میکشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن

nahaayat
12-21-2010, 06:03 PM
دیر گاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است زبندی رسته

نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی غم من می بندد
میکنم هر چه تلاش
او به من می خندد

نقش هایی که کشیدم در روز
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد و با پنبه زدود

دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها٬پاها در قیر شب است

nahaayat
12-21-2010, 06:04 PM
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟

nahaayat
12-21-2010, 06:06 PM
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل : هوس لبخندي است.

خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.

باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!

تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.

nahaayat
12-21-2010, 06:07 PM
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود.

تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.

روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.

تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.

nahaayat
12-21-2010, 06:08 PM
آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

در پس پرده‌يي از گرد و غبار
نقطه‌يي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي‌بيند
آدمي هست كه مي‌پويد راه.

تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي‌اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.

هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي‌پيمايد
مي‌كند فكر كه مي‌بيند خواب.

nahaayat
12-21-2010, 06:10 PM
در دور دست
قويی پريده بی گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لب‌های جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب می‌فروزد در آذر سپيد
همپای رقص نازك نيزار
مرداب می‌گشايد چشم تر سپيد.
خطی ز نور روی سياهی است:
گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد
ديوار سايه‌ها شده ويران
دست نگاه در افق دور
كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد.

http://www.sohrabsepehri.com/images/pixel.gif

nahaayat
12-21-2010, 06:12 PM
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است.
مرغي سياه آمده از راههاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست.

در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ، بي تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل هاي درهم پندارش.
خوابي شگفت مي دهد آزارش:
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.

بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

nahaayat
12-21-2010, 06:13 PM
جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

nahaayat
12-21-2010, 06:20 PM
از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
مي تراويد از تن من درد.
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

nahaayat
12-21-2010, 06:22 PM
سكوت ، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.

نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.

غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است.

nahaayat
12-21-2010, 06:23 PM
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...

nahaayat
12-21-2010, 06:24 PM
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.

سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.

جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.

تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.

nahaayat
12-21-2010, 06:25 PM
مي مكم پستان شب را
وز پي رنگي به افسون تن نيالوده
چشم پر خاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.

از پي نابودي ام ، ديري است
زهر ميريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم
تا كند آلوده با آن شير
پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،
مي كند رفتار با من نرم.
ليك چه غافل!
نقشه هاي او چه بي حاصل!
نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.
او نمي داند كه روييده است
هستي پر بار من در منجلاب زهر
و نمي داند كه من در زهر مي شويم
پيكر هر گريه، هر خنده،
در نم زهر است كرم فكرمن زنده،
در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من.

nahaayat
12-21-2010, 06:27 PM
شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.

مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.

فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.

نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟

nahaayat
12-21-2010, 06:28 PM
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چهارچوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش، اما
انديشناك مانده و خاموش:
شايد
از هيچ سو جواب نيايد.

ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گويي كه قطعه ، قطعه ديگر را
از خويش رانده است.
از ياد رفته در تن او وحدت.
بر چهرهاش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان.
بويي فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهاي دور خيالم دويده است.
نقش زوال را
بر هرچه هست، روشن و خوانا كشيده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته در آن بود ناپديد،
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم.

شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال .
بسته است نقش بر تن لب هايش
تصوير يك سوال.

nahaayat
12-21-2010, 06:29 PM
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه :زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام.
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي پي روي آب بود.

پايم خليده خار بيابان .
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي ، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.

nahaayat
12-21-2010, 06:34 PM
تنها ، و روي ساحل،
مردي به راه مي گذرد.
نزديك پاي او
دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خاطر را پر رنگ مي كند.
انگار
هي ميزند كه :مرد! كجا مي روي ، كجا؟
و مرد مي رود به ره خويش.
و باد سرگران
هي ميزند دوباره: كجا مي روي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان...

امواج ، بي امان،
از راه ميرسند
لبريز از غرور تهاجم.
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب.

دريا، همه صدا.
شب، گيج در تلاطم امواج.
باد هراس پيكر
رو مي كند به ساحل و ...

nahaayat
12-21-2010, 06:37 PM
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.

ديرگاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.

خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت .
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.

گرچه مي دانم كه چشمي راه دارد بافسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.

nahaayat
12-21-2010, 06:48 PM
مي خروشد دريا.
هيچكس نيست به ساحل دريا.
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك.

مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او ،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو.
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش.
و دير وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را.

رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت.
با خيالي در خواب

صبح آن شب ، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر ،
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر.
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شب طوفاني
داستاني نه دراز.

nahaayat
12-21-2010, 07:00 PM
دير زمانی است روی شاخه اين بيد
مرغی بنشسته كو به رنگ معماست
نيست هم آهنگ او صدايی، رنگی
چون من در اين ديار، تنها، تنهاست
گرچه درونش هميشه پر زهياهوست،
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزی اگر بشكند سكوت پر از حرف،
بام و در اين سرای می‌رود از هوش.
راه فرو بسته گرچه مرغ به آوا،
قالب خاموش او صدايی گوياست.
می‌گذرد لحظه‌ها به چشمش بيدار،
پيكر او ليك سايه – روشن رؤياست.
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده: موج سرابی
سايه‌اش افسرده بر درازی ديوار
پرده ديوار و سايه: پرده خوابی
خيره نگاهش به طرح خيالی
آنچه در آن چشم‌هاست نقش هوس نيست
دارد خاموشی اش چون با من پيوند،
چشم نهانش به راه صحبت كس نيست
ره به دورن می‌برد حمايت اين مرغ:
آنچه نيايد به دل، خيال فريب است
دارد با شهرهای گمشده پيوند:
مرغ معما در اين ديار غريب است

nahaayat
12-21-2010, 07:02 PM
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك ،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش.
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش.

آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود.
كوه: سنگين ، سرگران ،خونسرد.
باد مي آمد ، ولي خاموش.
ابر پر مي زد، ولي آرام.
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز ،
رعد غريد ،
كوه را لرزاند.
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند.

امشب
باد و باران هر دو مي كوبند :
باد خواهد بركند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد.
هر دو مي كوشند.
مي خروشند.
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده برجا استوار ، انگار با زنجير پولادين.
سال ها آن را نفرسوده است.
كوشش هر چيز بيهوده است.
كوه اگر بر خويشتن پيچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك.

nahaayat
12-21-2010, 07:36 PM
در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من مي وزيد.
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟

ناگهان صدايي باغ را در خود جاي داد،
صدايي كه به هيچ شباهت داشت.
گويي عطري خودش را در آيينه تماشا مي كرد.
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگي در من نبود:
راهي پيموده نشد.
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت؟

ناگهان رنگي دميد:
پيكري روي علف ها افتاده بود.
انساني كه شباهت دوري با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش.
زندگي اش آهسته بود.
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود.

وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود:
روشني تندي به باغ آمد.
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم.

nahaayat
12-21-2010, 07:48 PM
شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سر بردارم
و به دامن بي تار و پود روياها بياويزم.

سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشم آويخته.
او را بگو
تپش جهنمي مست !
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام.
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.

nahaayat
12-21-2010, 07:53 PM
روي علف ها چكيده ام.
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجا مي رود اين فانوس ،
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد.
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد.
باران پر خزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد.
من ستاره چكيده ام.
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام:
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي رقصيدند.
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
زمزمه هاي شب مستم مي كرد.
پنجره رويا گشوده بود.
و او چون نسيمي به درون وزيد.
اكنون روي علف ها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد.
تپش ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي رقصند.
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي زد.
صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم!
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي- نچكيده بودم !
فانوس از من مي گريزد.
چگونه برخيزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند.

nahaayat
12-21-2010, 07:59 PM
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صدا در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و كوه از خوابي سنگين پر بود.
خوابش طرحي رها شده داشت.
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.

كوه از خواب سنگين پر بود.
ديري گذشت،
خوابش بخار شد.
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
خواب خطا كارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.

انتظاري نوسان داشت.
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي در تنهايي مي گريست.

nahaayat
12-21-2010, 08:03 PM
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد.

tina
12-22-2010, 02:52 PM
پنجره اي در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بيرون پريد.
ميان بيداري و خواب
پرتاب شده بود.
بيراهه فضا را پيمود،
چرخي زد
و كنار مردابي به زمين نشست.
تپش هايش با مرداب آميخت،
مرداب كم كم زيبا شد.
گياهي در آن روييد،
گياهي تاريك و زيبا.
مرغ افسانه سينه خود را شكافت:
تهي درونش شبيه گياهي بود.
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش كدر شده بود.
چرا آمد؟
از روي زمين پر كشيد،
بيراهه اي را پيمود
و از پنجره اي به درون رفت.
***
مرد، آنجا بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سينه او را شكافت
و به درون رفت.
او از شكاف سينه اش نگريست:
درونش تاريك و زيبا شده بود.
به روح خطا شباهت داشت.
شكاف سينه اش را با پيراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشني اضطراب تنها گذاشت.
***
مرغ افسانه بر بام گمشده اي نشسته بود.
وزشي بر تار و پودش گذشت:
گياهي در خلوت درونش روييد،
از شكاف سينه اش سربيرون كشيد
و برگ هايش را در ته آسمان گم كرد.
زندگي اش در رگ هاي گياه بالا مي رفت.
اوجي صدايش مي زد.
گياه از شكاف سينه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شكاف را با پرها پوشاند.
بال هايش را گشود
و خود را به بيراهه فضا سپرد.
***
گنبدي زير نگاهش جان گرفت.
چرخي زد
و در معبد به درون رفت.
فضا با روشني بيرنگي پر بود.
برابر محراب
وهمي نوسان يافت:
از همه لحظه هاي زندگي اش محرابي گذشته بود
و همه رؤياهايش در محرابي خاموش شده بود.
خودش را در مرز يك رؤيا ديد.
به خاك افتاد.
لحظه اي در فراموشي ريخت.
سر برداشت:
محراب زيبا شده بود.
پرتويي در مرمر محراب ديد
تاريك و زيبا.
ناشناسي خود را آشفته ديد.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و محراب ا در خاموشي معبد رها كرد.
***
زن در جاده اي مي رفت.
پيامي در سر راهش بود:
مرغي بر فراز سرش فرود آمد.
زن ميان دو رؤيا عريان شد.
مرغ افسانه سينه او را شكافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
***
مرد در اتاقش بود.
انتظاري در رگ هايش صدا مي كرد
و چشمانش از دهليز يك رؤيا بيرون مي خزيد.
زني از پنجره فرود آمد
تاريك و زيبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرده به چشمانش نگريست:
همه خواب هايش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شكاف سينه زن بيرون پريد
و نگاهش به سايه آنها افتاد.
گفتي سايه پرده توري بود
كه روي وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در بهت يك رؤيا گم كرد.
***
مرد تنها بود.
تصويري به ديوار اتاقش مي كشيد.
وجودش ميان آغاز و انجامي در نوسان بود.
وزشي ناپيدا مي گذشت:
تصوير كم كم زيبا مي شد
و بر نوسان دردناكي پايان مي داد.
مرغ افسانه آمده بد.
اتاق را خالي ديد
و خودش را در جاي ديگر يافت.
آيا تصوير
دامي نبود
كه همه زندگي مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هايش را گشود
و اتاق را در خنده تصوير از ياد برد.
***
مرد در بستر خود خوابيده بود.
وجودش به مردابي شباهت داشت.
درختي در چشمانش روييده بود
و شاخ و برگش فضا را پر مي كرد.
رگ هاي درخت
از زندگي گمشده اي پر بود.
بر شاخ ردخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شكاف سينه اش به درون نگريست:
تهي درونش شبيه درختي بود.
شكاف سينه اش را با پرها پوشاند،
بال هايش را گشود
و شاخه ار در ناشناسي فضا تنها گذاشت.
***
درختي ميان دو لحظه مي پژمرد.
اتاقي به آستانه خود مي رسيد.
مرغي بيراهه فضا را مي پيمود.
و پنجره اي در مرز شب و روز گم شده بود.

tina
12-22-2010, 02:54 PM
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صداي در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و كوه از خوابي سنگين پر بود.
خوابش طرحي رها شده داشت.
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.
***
كوه از خوابي سنگين پر بود.
ديري گذشت،
خوابش بخار شد.
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.
***
انتظاري نوسان داشت.
نگاهي در راه مانده بود
و صدايي درتنهايي مي گريست.

tina
12-22-2010, 02:55 PM
در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود!
نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟
***
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد .
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد .
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند .
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه آلود !
***
پاها صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته .
درخت بيد از خاك بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد .
تصويري به شاخه بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گوي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود !
***
ترا در همه شبهاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام
مادر مرا مي ترساند
لولو پشت شيشه هاست
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم
لولوي سرگردان !
پيش آ
بيا در سايه هامان بخزيم
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد
بگذار پنجره را به رويت بگشايم
***
انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت و گريان سويم پريد
شب پنجره شكست و فرو ريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه عمرش شكسته بود .

mozhgan
03-18-2011, 05:29 AM
با توام ای سهراب ؛ ای به پاکی چون آب ...
یادته گفتی بهم : " تا شقایق زنده است زندگی باید کرد" ؟
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مرد ؛ دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد؟
یادته گفتی بهم : " اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا که مبادا ترکی برداره چینی نازک تنهایی تو" !
اومدم آهسته ، نرمتر از یک پر قو ! خسته از دوری راه ، خسته و چشم به راه !
یادته گفتی بهم : " عاشقی یعنی دچار" ؟
فکر کنم شدم دچار !!!
تو خودت گفتی : " چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا باشه" !
آره تنها باشه ، یار غمها باشه !
یادته میگفتی : " گاه گاهی قفسی میسازم ، میفروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی ست دل تنهایی تان تازه شود "!
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه ، سهراب ،سائل یک نفسه
نیست که تازگی بده این دل تنهایی من !
پس کجاست اون قفس شقایقت ؟
منو با خودت ببر به قایقت !
راست میگفتی ، کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود !!!!!
آره ، کاش که دلشون شیدا بود !
من به دنبال یه چیز بهتری ام، سهراب !
تو خودت گفتی بهم :
“بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق ، تر است “!

mozhgan
04-09-2011, 02:51 AM
روشنی من گل آب

ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من
گل
آب
پاکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل

از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست

mozhgan
04-09-2011, 02:52 AM
رو به غروب

ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.

سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.

جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.

تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.

mozhgan
04-09-2011, 02:52 AM
غمي غمناك

شب سردي است ، و من افسرده.
راه دوري است ، و پايي خسته.
تيرگي هست و چراغي مرده.

مي كنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سايه اي از سر ديوار گذشت ،
غمي افزود مرا بر غم ها.

فكر تاريكي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز كند پنهاني.

نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هردم اين بانگ برآرم از دل :
واي ، اين شب چقدر تاريك است!

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟


مثل اين است كه شب نمناك است.
ديگران را هم غم هست به دل،
غم من ، ليك، غمي غمناك است.

mozhgan
04-09-2011, 02:53 AM
فانوس خيس

روي علف ها چكيده ام.
من شبنم خواب آلود يك ستاره ام
كه روي علف هاي تاريك چكيده ام.
جايم اينجا نبود.
نجواي نمناك علف ها را مي شنوم
جايم اينجا نبود.
فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجا مي رود اين فانوس ،
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد.
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد.
باران پر خزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد.
من ستاره چكيده ام.
از چشم نا پيداي خطا چكيده ام:
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود.
رگه سپيد مرمر سبز چمن زمزمه مي كرد.
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد.
پريان مي رقصيدند.
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود.
زمزمه هاي شب مستم مي كرد.
پنجره رويا گشوده بود.
و او چون نسيمي به درون وزيد.
اكنون روي علف ها هستم
و نسيمي از كنارم مي گذرد.
تپش ها خاكستر شده اند.
آبي پوشان نمي رقصند.
فانوس آهسته بالا و پايين مي رود.
هنگامي كه او از پنجره بيرون مي پريد
چشمانش خوابي را گم كرده بود.
جاده نفس نفس مي زد.
صخره ها چه هوسناكش بوييدند!
فانوس پر شتاب !
تا كي مي لغزي
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه هاي شب پژمرد.
رقص پريان پايان يافت.
كاش اينجا نچكيده بودم!
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل براه افتاد.
كاش اينجا- در بستر پر علف تاريكي- نچكيده بودم !
فانوس از من مي گريزد.
چگونه برخيزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند.

mozhgan
04-09-2011, 02:56 AM
يادبود

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد.

mozhgan
04-09-2011, 02:57 AM
لحظه گمشده

مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هايم مي‌شنيدم.
زندگي‌ام در تاريكي ژرفي مي‌‌گذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي‌كرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد.
زيبايي رها شده‌يي بود
و من ديده به راهش بودم:
روياي بي‌شكل زندگي‌ام بود.
عطري در چشمم زمزمه كرد.
رگ‌هايم از تپش افتاد.
همه رشته‌هايي كه مرا به من نشان مي‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي‌گذشت.
شور برهنه‌يي بودم.

او فانوسش را به فضا آويخت.
مرا در روشن‌ها مي‌جست.
تار و پود اتاقم را پيمود
و به من ره نيافت.
نسيمي شعله فانوس را نوشيد.

وزشي مي‌گذشت
و من در طرحي جا مي‌گرفتم،
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي‌شدم.
پيدا، براي كه؟
او ديگر نبود.
آيا با روح تاريك اتاق آميخت؟
عطري در گرمي رگ‌هايم جابه‌جا مي‌شد.
حس كردم با هستي گمشده‌اش مرا مي‌نگرد
و من چه بيهوده مكان را مي‌كاوم:
آني گم شده بود.

mozhgan
04-09-2011, 02:58 AM
همراه

تنها در بی چراغی شبها می رفتم
دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود
تنها می رفتم می شنوی ؟ تنها
من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم
ایینه ها انتظار تصوریم را می کشیدند
درها عبور غمنک مرا می جستند
و من می رفتم می رفتم تا درپایان خودم فرو افتم
ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت درآمیخت
همه تپشهایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته همه تپشهایم
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم
دستم را به سراسر شب کشیدم
زمزمه نیایش دربیداری انگشتانم تراوید
خوشه قضا رافشردم
قطرههای ستاره در تاریکی درونم درخشید
و سرانجام در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم
میان ما سرگردانی بیابان هاست
بی چراغی شب ها بستر خکی غربت ها فراموشی آتش هاست
میان ما هزار و یک شب جست و جو هاست

mozhgan
04-09-2011, 02:58 AM
دلسرد

قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمنک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت

mozhgan
04-09-2011, 02:59 AM
آوای گیاه

از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود

mozhgan
04-09-2011, 02:59 AM
مرگ رنگ

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است.
مرغي سياه آمده از راههاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست.

در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ، بي تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل هاي درهم پندارش.
خوابي شگفت مي دهد آزارش:
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.

بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

mozhgan
04-09-2011, 05:12 AM
گل كاشي

باران نور
كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت
روي ديوار كاشي گلي را مي شست.
مار سياه ساقه اين گل
در رقص نرم و لطيفي زنده بود.
گفتي جوهر سوزان رقص
در گلوي اين مار سيه چكيده بود.
گل كاشي زنده بود
در دنيايي راز دار،
دنياي به ته نرسيدني آبي.

هنگام كودكي
در انحناي سقف ايوان ها،
درون شيشه هاي رنگي پنجره ها،
ميان لك هاي ديوارها،
هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود
شبيه اين گل كاشي را ديدم
و هر بار رفتم بچينم
رويايم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد
و گرمي رگ هايش را حس كرد:
همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود.
گل كاشي زندگي ديگر داشت.
آيا اين گل
كه در خاك همه روياهايم روييده بود
كودك ديرين را مي شناخت
و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم،
گم شده بودم؟

نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود.
تنها به ساقه اش مي شد بياويزد.
چگونه مي شد چيد
گلي را كه خيالي مي پژمراند؟
دست سايه ام بالا خزيد.
قلب آبي كاشي ها تپيد.
باران نور ايستاد:
رويايم پرپر شد.

mozhgan
04-09-2011, 06:04 AM
برخورد

نوري به زمين فرود آمد
نوري به زمين فرود آمد:
دو جاپا بر شن‌هاي بيابان ديدم.
از كجا آمده بود؟
به كجا مي رفت؟
تنها دو جاپا ديده مي شد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.

ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشني همراهشان مي‌خزيد.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا كردم:
گودالي از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صداي پايم را از راه دوري مي‌شنيدم،
شايد از بياباني مي‌گذشتم.
انتظاري گمشده با من بود.
ناگهان نوري در مرده‌ام فرود آمد
و من در اضطرابي زنده شدم:
دو جاپا هستي‌ام را پر كرد.
از كجا آمده بود؟
به كجا مي‌رفت؟
تنها دو جاپا ديده مي‌شد.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود.
شايد خطايي پا به زمين نهاده بود

mozhgan
04-09-2011, 06:05 AM
در گلستانه

دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پکی بود که صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک
لب آبی
گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه
چه کسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در کرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند که چه تابستانی است
سایه هایی بی لک
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس! جای بازی اینجاست
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد
در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند

mozhgan
04-09-2011, 06:06 AM
نشانی

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

mozhgan
04-09-2011, 06:06 AM
و پیامی در راه

روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا خواهم در داد ای سبدهاتان پر خواب! سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

mozhgan
04-09-2011, 06:07 AM
صدای پای آب

اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم خرده هوشی سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتراز برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که دراین نزدیکی است
لای این شب بوها پای آن کاج بلند
روی آگاهی آب روی قانون گیاه
من مسلمانم
قبله ام یک گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در نمازم جریان دارد ماه جریان دارد طیف
سنگ از پشت نمازم پیداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پی تکبیره الاحرام علف می خوانم
پی قد قامت موج
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست
کعبه ام مثل نسیم می رود باغ به باغ می رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشنی باغچه است
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی ... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم حوض نقاشی من بی ماهی است
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند به سفالینه ای از خاک سیلک
نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود
مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد
پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد
تار هم می ساخت تار هم میزد
خط خوبی هم داشت
باغ ما در طرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود
باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود
میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب
آب بی فلسفه می خوردم
توت بی دانش می چیدم
تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد
تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت
گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید
شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت
فکر بازی می کرد
زندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار
زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود
یک بغل آزادی بود
زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود
طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سباک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ایوان چراغانی دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم ماه را بو می کرد
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود
من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
موزه ای دیدم دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود
ککل پوپک
خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می اید
و بلوغ خورشید
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره شط می شست
شهر پیدا بود
رویش هندسی سیمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بی کفتر صدها اتوبوس
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی می بست
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی هسته زردآلو را روی سجاده بیرنگ پدر تف می کرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب می خورد
بنددرختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی
مردگاریچی در حسرت مرگ
عشق پیدا بود موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوه نهاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنهایی در کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفره دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تک جوان ازدیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواهش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنهایی بایک آواز
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازی ها با ساقه ناز
جنگ طوطی و فصاحت با هم
جنگ پیشانی با سردی مهر
حمله کاشی مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشکر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته سنجاقک به صف کارگر لوله کشی
حمله هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر
قتل یک قصه سر کوچه خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست دولت
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
همه ی روی زمین پیدا بود
نظم در کوچه یونان می رفت
جغد در باغ معلق می خواند
باد در گردنه خیبر بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند
روی دریاچه آرام نگین قایقی گل می برد
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شهر ها را دیدم
دشت ها را کوهها را دیدم
آب را دیدم خاک رادیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاهان را در نور و گیاهان را در ظلمت دیدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اهل کاشانم اما
شهر من کاشان نیست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام
من دراین خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی می ریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ی سنگ
چک چک چلچله از سقف بهار
و صدای صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهایی
و صدای پاک ‚ پوست انداختن مبهم عشق
مترکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواهش را می شونم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترها
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخاک در فکر
شیهه پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را می شنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلک تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی اواز انارستان ها
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
هر کجا برگی هست شور من می شکفد
بوته خشخاشی شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان می دهم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی
تا بخواهی خورشید تا بخواهی پیوند تا بخواهی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک اینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف می کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگ های شکم هوبره را اثر پای بز کوهی را
خوب می دانم ریواس کجا می روید
سار کی می اید کباک کی می خواند باز کی می میرد
ماه در خواب بیابان چیست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشک لذت زیر دندان هم آغوشی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی مجذور اینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد ‚ واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز
صبح ها نان و پنیرک بخوریم
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی اید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود زندگی چیزی کم داشت
و اگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
و بدانیم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان خلایی بود در اندیشه دریا ها
و نپرسیم کجاییم
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سرنیست فضایی زنده
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر باد نمی اید
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است
پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد س****** می ریزد
لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
وبگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
دیده ام گاهی در تب ماه می اید پایین
می رسد دست به سقف ملکوت
دیده ام سهره بهتر می خواند
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوترنیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید
مرگ با خوشه انگور می اید به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند
مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند
مرگ گاهی ودکا می نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد
و همه می دانیم
ریه های لذت پر کسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها راباکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی باکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم

mozhgan
04-09-2011, 06:07 AM
در قیر شب

دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست دراین تاریکی:
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر به سر افسرده است
روزگاری است دراین گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش ،
او به من می خندد .
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هایی که فکندم در شب .
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست دراین خاموشی :
دست ها، پاها در قیر شب است

mozhgan
04-09-2011, 06:08 AM
مرغ افسانه

پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
گیاهی در آن رویید
گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خاک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود

mozhgan
04-09-2011, 06:09 AM
بی پاسخ

درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود

mozhgan
04-09-2011, 06:09 AM
سرود زهر

می مکم ********** شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم بر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم
از پی نابودی ام دیری است
زهر می ریزد به رگهای خود این جادوی بی آزرم
تا کند آلوده با آن شیر
پس برای آن که رد فکر او گم کند فکرم
می کند رفتار با من نرم
لیک چه غافل
نقشه های او چه بی حاصل
نبض من هر لحظه می خندد به پندارش
او نمی داند که روییده است
هستی پر بار من در منجلاب زهر
و نمی داند که من در زهرمی شویم
پیکر هر گریه ‚ هر خنده
در نم زهر ‚ است کرم فکر من زنده
در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من

mozhgan
04-09-2011, 06:11 AM
با مرغ پنهان

حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجاهستی نهان ای مرغ
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخ های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر ؟
هر کجا هستی بگو با من
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن
آفتابی شو
رعد دیگر پانمی کوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بیرون نمی اید
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است آرام است
از چه دیگر می کنی پروا ؟

mozhgan
04-09-2011, 06:12 AM
وهم

جهان آلوده ی خواب است
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ‚ هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو میخواندم در گوش
میان این همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فریب زیست
شب از وحشت گرانبار است
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بیدار
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است ؟

mozhgan
04-09-2011, 06:12 AM
سایبان آرامش ما ماییم

در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد
بیایید از سایه روشن برویم
بر لب شبنم بایستیم در برگ فرود اییم
و اگر جا پایی دیدیم مسافر کهن را از پی برویم
برگردیم و نهراسیم درایوان آن روزگاران نوشابه جادو سر کشیم
شب بوی ترانه ببوییم چهره خود گم کنیم
از روزن آن سوها بنگریم در به نوازش خطر بگشاییم
خود روی دلهره پرپر کنیم
نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه
نشتابیم نه به سوی روشن نزدیک نه به سمت مبهم دور
عطش را بنشانیم پس به چشمه رویم
دم صبح دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم
ماندیم در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ پس نماز ما در را نشکنیم
برخیزیم و دعا کنیم
لب ما شیار عطر خاموشی باد
نزدیک ما شب بی دردی است دوری کنیم
کنار ما ریشه بی شوری است برکنیم
و نلرزیم پا در لجن نهیم مرداب را ب ه تپش دراییم
آتش را بشویم نی زار همهمه را خاکستر کنیم
قطره را بشویم دریا را نوسان اییم
و این نسیم بوزیم و جاودان بوزیم
و این خزنده خم شویم و بیناخم شویم
و این گودال فرود اییم و بی پروا فرود اییم
بر خود خیمه زنیم سایبان آرامش ما ماییم
ماوزش صخره ایم ما صخره وزنده ایم
ما شب گامیم ما گام شبانه ایم
پروازیم و چشم به راه پرنده ایم
تراوش آبیم و در انتظار سبوییم
در میوه چینی بی گاه رویا را نارس چیدند و تردید از رسیدگی پوسید
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم
چون جویبار ایینه روان باشیم به درخت درخت راپاسخ دهیم
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم هر لحظه رها سازیم
برویم برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم

mozhgan
04-09-2011, 06:14 AM
و شکستم و دویدم و فتادم

درها به طنین های تو وا کردم
هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه
بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز
در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
و شکستم آویز فریب
و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم
وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم

mozhgan
04-09-2011, 06:14 AM
...

رویا زدگی شکست :‌ پهنه به سایه فرو بود
زمان پر پر می شد
از باغ دیرین عطری به چشم تو می نشست
کنار مکان بودیم شبنم سپیده همی بارید
کاسه فضا شکست در سایه باران گریستم و از چشمه غم برآمدم
آلایش روانم رفته بود جهان دیگر شده بود
در شادی لرزیدم و آن سو را به درودی لرزاندم
لبخند درسایه روان بود آتش سایه ها در من گرفت : گرداب شدم
فرجامی خوش بود اندیشه نبود
خورشید را ریشه کن دیدم
و دروگر نور را در تبی شیرین با لبی فرو بسته ستودم

mozhgan
04-09-2011, 06:15 AM
تا گل هیچ

می رفتیم و درختان چه بلند و تماشا چه سیاه
راهی بود از ما تا گل هیچ
مرگی در دامنه ها ابری سر کوه مرغان لب زیست
می خواندیم بی تو دری بودم به برون و نگاهی به کران وصدایی بهکویر
می رفتیم خاک از ما می ترسید و زمان بر سر ما می بارید
خندیدم : ورطه پرید از خواب و نهان آوایی افشاندند
ما خاموش و بیابان نگران و افق یک رشته نگاه
بنشستم تو چشمن پر دور من دستم پر تنهایی و زمین ها پرخواب
خوابیدم می گویند : دستی در خوابی گل می چید

mozhgan
04-09-2011, 06:15 AM
خوابی در هیاهو

آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را
ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام
تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود
دشمنی کو تا مرا از من بر کند ؟
نفرین به زیست : تپش کور
دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین
هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم
نیزه من مرمر بس تا را شکافت
و چه سود که این غم را نتواند سینه درید
نفرین به زیست دلهره شیرین
نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم
صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید
ترنم سبز می کشافد
نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند
من نیزه دار کهن آتش می شوم
او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند
دستم را می گیرد
و ما دو مردم روزگاران کهن می گذریم
به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم
آبی بلند خلوت ما را می آراید

mozhgan
04-09-2011, 06:18 AM
هلا

تنها به تماشای چه ای ؟
بالا گل یک روزه نور
پایین تاریکی باد
بیهوده مپای شب از شاخه نخواهد ریخت و دریچه خدا روشن نیست
از برگ سپهر شبنم ستارگان خواهد پرید
تو خواهی ماند و هراس بزرگ ستون نگاه و پیچک غم
بیهوده مپای
برخیز که وهم گلی زیمن را شب کرد
راهی شو که گردش ماهی شیار اندوهی در پی خود نهاد
زنجره را بشنو : چه جهان غمناک است و خدایی نیست و خدایی هست و خدایی
بی گاه است به بوی و به رو و چهره زیبایی در خواب دگر ببین

mozhgan
04-09-2011, 06:24 AM
ساده رنگ

آسمان آبی تر
آب آبی تر
من درایوانم رعنا سر حوض
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت :‌ موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را می کنم دانه به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم

mozhgan
04-09-2011, 06:24 AM
روانه

چه گذشت ؟
زنبوری پر زد
در پهنه
وهم این سو آن سو جویای گلی
جویای گلی آری بی ساقه گلی در پهنه خواب نوشابه آن
اندوه اندوه نگاه بیداری چشم بی برگی است
نی سبدی می کن سفری در باغ
باز آمده ام بسیار و ره آوردم تیناب تهی
سفری دیگر ای دوست و به باغی دیگر
بدرود
بدرود و به همراهت نیروی هراس

mozhgan
04-12-2011, 09:13 PM
پادمه

می رویید در جنگل خاموشی رویا بود
شبنم ها بر جا بود
درها باز چشم تماشا باز چشم تماشاتر و خدا در هر ... ایا بود ؟
خورشیدی در هر مشت : بام نگه بالا بود
می بویید گل وا بود ؟ بوییدن بی ما بود : زیبا بود
تنهایی تنها بود
نا پیدا پیدا بود
او آنجا آنجا بود

mozhgan
04-12-2011, 09:14 PM
چند

اینجاست ایید پنجره بگشایید ای من و دگر من ها : صد پرتو من در آب
مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ اندیشه من جاده مرگ
آنجا نیلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست
اینجا ایوان خاموشی هوش پرواز روان
در باغ زمان تنها نشدیم ای سنگ و نگاه ای وهم و درخت ایا نشدیم ؟
من صخره من ام تو شاخه تویی
این بام گلی آری این بام گلی خاک است و من و پندار
و چه بود این لکه رنگ این دود سباک ؟ پروانه گذشت ؟
افسانه دمید ؟
نی این لکه رنگ این دود سباک پروانه نبود من بودم و تو افسانه نبود ما بود و شما

mozhgan
04-12-2011, 09:14 PM
هایی

سرچشمه رویش هایی دریایی پایان تماشایی
تو تراویدی باغ جهان تر شد دیگر شد
صبحی سر زد مرغی پر زد یک شاخه شکست خاموشی هست
خوابم برد خوابی دیدم تابش آبی در خواب لرزش برگی در آب
این سو تاریکی مرگ آن سو زیبایی برگ اینها چه آنها چیست ؟ انبوه زمان چیست ؟
این می شکفد ترس تماشا دارد آن می گذرد وحشت دریا دارد
پرتو محرابی می تابی من هیچم : پیچک خوابی بر نرده اندوه تو می پیچم
تاریکی پروازی رویای بی آغازی بی موجی بی رنگی دریای هم آهنگی

mozhgan
04-12-2011, 09:15 PM
شکپوری

بر آبی چین افتاد سیبی به زمین افتاد
کامی ماند زنجر خواند
همهمه ای خندیدند بزمی بود برچیدند
خوابی از چشمی بالا رفت این رهرو تنها رفت بی ما رفت
رشته گسست : من پیچم من تابم کوزه شکست من آبم
سنگ پیوندش با من کو ؟ آن زنبور پروازش تا من کو ؟
نقشی پیدا ایینه کجا ؟ این لبخند لبها کو ؟ موج آمد دریا کو ؟
می بویم بو آمد از هر سو آمد هو آمد من رفتم او آمد او آمد

mozhgan
04-12-2011, 09:15 PM
نه به سنگ

در جوی زمان در خواب تماشای تو می رویم
سیمای روان با شبنم افشان تو می شویم
پرهایم ؟ پرپر شده ام چشم نویدم به نگاهی تر شده ام
این سو نه آن سو یم
و در آن سوی نگاه چیزی را می بینم چیزی را می جویم
سنگی می شکنم رازی با نقش تو می گویم
برگ افتاد نوشم باد : من زنده به اندوهم ابری رفت من کوهم : می پایم من بادم : می پویم
در دشت دگر افسوسی چو بروید می ایم می بویم

mozhgan
04-12-2011, 09:16 PM
و

آری ما غنچه یک خوابیم
غنچه خواب ؟ ایا می شکفیم ؟
یک روزی بی جنبش برگ
اینجا ؟
نی در دره مرگ
تاریکی تنهایی
نی خلوت زیبایی
به تماشا چه کسی می اید چه کسی ما را می بوید
...
و به بادی پرپر ...؟
...
و فرودی دیگر ؟
...

mozhgan
04-12-2011, 09:17 PM
نا


باد آمد دربگشا اندوه خدا آورد
خانه بروب افشان گل پیک آمد مژده ز نا آورد
آب آمد آب آمد از دشت خدایان نیز گلهای سیا آورد
ما خفته او آمد خنده شیطان رابر لب ما آورد
مرگ آمد
حیرت مارا برد
ترس شما آورد
در خاکی صبح آمد سیب طلا از باغ طلا آورد

mozhgan
04-12-2011, 09:18 PM
پا راه

نه تو می پایی و نه کوه میوه این باغ : اندوه اندوه
گو بترواد غم تشنه سبویی تو افتد گل بویی تو
این پیچک شوق آبش ده سیرابش کن آن کودک ترس قصه بخوان خوابش کن
این لاله هوش از ساقه بچین پرپر شد بشود چشم خدا تر شد بشود
و خدا از تو نه بالاتر تنهاتر تنهاتر
بالاها پستی ها یکسان بین پیدا نه پنهان بین
بالی نیست ایت پروازی هست کس نیست رشته آوازی هست
پژواکی رویایی پر زد رفت شاپویی : رازی بود در زد رفت
اندیشه : کاهی بود در آخور ما کردند تنهایی : آبشخور ما کردند
این آب روان ما ساده تریم این سایه افتاده تریم
نه تو می پایی و نه من دیده تر بگشا مرگ آمد در بگشا

mozhgan
04-12-2011, 09:18 PM
شیطان هم

از خانه بدر از کوچه برون تنهایی ما سوی خدا می رفت
در جاده درختان سبز گل ها وا شیطان نگران : اندیشه رها می رفت
خار آمد و بیابان و سراب
کوه آمد و خواب
آواز پری : مرغی به هوا می رفت ؟
نی همزاد گیاهی بود از پیش گیا می رفت
شب می شد و روز
جایی شیطان نگران : تنهایی مامی رفت

mozhgan
04-12-2011, 09:19 PM
شورم را

من سازم : بندی آوازم
برگیرم بنوازم بر تارم زخمخ لا می زنن راه فنا می زن
من دودم می پیچم می لغزم نابودم
می سوزم می سوزم فانوس تمنایم گل کن تو مرا ودرآ
ایینه شدم از روشن و از سایه بری بودم دیو و پری آمد
دیو و پری بودم در بی خبری بودم
قرآن بالای سرم بالش من انجیل بستر من تورات و زبر پوشم اوستا می بینم خواب بودایی در نیلوفر آب
هر جا گلهای نیایش رست من چیدم دسته گلی دارم
محراب تو دور از دست : او بالا من در پست
خوشبو سخنم نی ؟ باد بیا می بردم بیتوشه شدم در کوه کجا گل چیدم گل خوردم
در رگ ها همهمه ای دارم از چشمه خود آبم زن آبم زن
و به من یک قطره گوارا کن شورم را زیبا کن
باد انگیز درهای سخن بشکن جاپای صدا می روب هم دود چرا می بر هم موج من و ما و شما می بر
ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان زین رویا در چشمم گل بنشان گل بنشان

mozhgan
04-12-2011, 09:20 PM
آنی بود درها وا شده بود
برگی نه شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود
مرغان مکان خاموش این خاموش آن خاموش خاموشی گویا شده بود
آن پهنه چه بود : با میشی گرگی همپا شده بود
نقش صدا کم رنگ نقش ندا کم رنگ پرده مگر تا شده بود ؟
من رفته او رفته ما بی ما شده بود
زیبایی تنها شده بود
هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود

mozhgan
04-12-2011, 09:20 PM
گزار

باز آمدم از چشمه خواب کوزه تر دردستم
مرغانی می خوانند نیلوفر وا میشد کوزه تر بشکستم
در بستم
و در ایوان تماشای تو بنشستم

mozhgan
04-12-2011, 09:21 PM
لب آب

دیشب لب رود شیطان زمزمه داشت
شب بود و چراغک بود
شیطان تنها ، تک بود
باد آمده بود باران زده بود: شب تر، گلهای پرپر
بویی نه براه
ناگاه
ایینه رود نقش غمی بنمود : شیطان لب آب
خاک سیا در خواب
زمزمه ای می مرد. بادی می رفت، رازی می برد

mozhgan
04-12-2011, 09:21 PM
هنگامی

اریکی پیچک وار به چپرها پیچید به حناها افراها
و هنوز ما در کشت در کف داس
ما ماندیم تا رشته شب از گرد چپرها وا شد فردا شد
روز آمد و رفت
تاریکی پیچک وار به چپر ها پیچید به حناها افراها
و هنوز یک خوشه کشت در خور چیدن نه یاد رسیدن نه
و هزاران روز و هزاران بار
تاریکی پیچک وار به چپر ها پیچید به حناها افراها
پایان شبی ما در خواب یک خوشه رسید مرغی چید
آواز پوش بیداری ما ساقه لرزان پیام

mozhgan
04-12-2011, 09:22 PM
تنها باد

سایه شدم و صدا کردم
کو مرز پریدن ها دیدن ها ؟ کو اوج نه من دره او ؟
و ندا آمد : لب بسته بپو
مرغی رفت تنها بود پر شد جام شگفت
و ندا آمد : بر تو گوارا باد تنهایی تنها باد
دستم در کوه سحر او می چید او می چید
و ندا آمد و هجومی از خورشید
از صخره شدم بالا در هر گام دنیایی تنهاتر زیباتر
و ندا آمد : بالاتر بالاتر
آوازی از ره دور :‌ جنگل ها می خوانند ؟
و ندا آمد : خلوت ها می ایند
وشیاری ز هراس
و ندا آمد : یادی بود پیدا شد پهنه چه زیبا شد
او آمد پرده ز هم وا باید درها ها و ندا آمد : پرها هم

mozhgan
04-12-2011, 09:22 PM
تراو

درآ که کران را بر چیدم خاک زمان رفتم آب نگر پاشیدم
در سفالینه چشم صد برگ نگه بنشاندم بنشستم
ایینه شکستم تا سرشار تو من باشم و من جامه نهادم رشته گسستم
زیبایان خندیدند خواب چرا دادمشان خوابیدند
غوکی می جست اندوهش دادم و نشست
در کشت گمان هر سبزه لگد کردم از هر بیشه شوری به سبد کردم
بوی تو می آمد به صدا تیرو به روان پر دادم آواز درآ سردادم
پژواک تو می پیچد چکه شدم از بام صدا لغزیدم و شنیدم
یک هیچ ترادیدم و دویدم
آب تجلی تو نوشیدم و دمیدم

mozhgan
04-12-2011, 09:22 PM
وید

نی ها همهمه شان می اید
مرغان زمزمه شان می اید
درباز و نگه کم
و پیامی رفته به بی سویی دشت
گاوی زیر صنوبرها
ابدیت روی چپرها
از بن هر برگی وهمی آویزان
و کلامی نی
نامی نی
پایین جاده بیرنگی
بالا خورشید هم آهنگی

mozhgan
04-12-2011, 09:23 PM
نیایش

دستی افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چکد هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور شب ما را باکند روزن روزن
ما بی تاب و نیایش بی رنگ
از مهرت لبخندی کن بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد در خور نیوشیدن تو
ما هسته پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن بفرست که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم
ما جنگل انبوه دگرگونی
از آتش همرنگی صد اخگر برگیر برهم تاب بر هم پیچ
شلاقی کن و بزن بر تن ما
باشد که ز خاکستر ما در ما جنگل یکرنگی بدر آرد سر
چشمان بسپردیم خوابی لانه گرفت
نم زن بر چهره ما
باشد که شکوفا گردد زنبق چشم و شود سیراب از تابش تو و فرو افتد
بینایی ره گم کرد
یاری کن و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد کهتراود در ما همه تو
ما چنگیم : هر تار از ما دردی سودایی
زخمه کن از آرامش نامیرا ما را بنواز
باشد که تهی گردیم کنده شویم از والا نت خاموشی
ایینه شدیم ترسیدیم از هر نقش
خود را در ما بفکن
باشد که فراگیرد هستی ما را و دگر نقشی ننشیند در ما
هر سو مرز هر سو نام
رشته کن از بی شکلی گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز باشد که نماند مرز نام
ای دور از دست ! پرتنهایی خسته است
که گاه شوری بوزان
باشد که شیار پریدن در تو شود خاموش

mozhgan
04-12-2011, 09:24 PM
به زمین

افتاد و چه پژواکی که شنید اهریمن و چه لرزی که دوید ازبن غم تا بهشت
من درخویش و کلاغی لب حوض
خاموشی و یکی زمزمه ساز
تنه تاریکی تبر نقره نور
و گوارایی بی گاه خطا بوی تباهی ها گردش زیست
شب دانایی و جدا ماندم : کو سختی پیکرها کو بوی زمین چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد پنجره ام رفته به بی پایان خونی ریخت بر سینه من ریگ بیابان باد
چیزی گفت و زمان ها بر کاج حیاط همواره وزید و وزید این هم گل اندیشه آن هم بت دوست
نی که اگر بوی لجن می اید آنهم غوک که دهانش ابدیت خورده است
دیدار دگر آری روزن زیبای زمان
ترسید دستم به زمین آمیخت هستی لب ایینه نشست خیره به من : غم نامیرا

sorna
08-18-2011, 10:11 PM
مي خواهم همه اشعار هشت كتاب سهراب رو براي شما عزيزان تو اين بخش بزارم
ولي يكم بايد صبر داشته باشين چون اشعار زيادي هست و وقت زيادي رو مي طلبه
به ترتيب از اولين كتابش شروع مي كنيم و رو به آخر
اولين كتاب مرگ رنگ

sorna
08-18-2011, 10:13 PM
نام شعر : با مرغ پنهان
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟
در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه ديگر مي كني پروا؟


در قير شب


ديرگاهي است در اين تنهايي




رنگ خاموشي در طرح لب است.



بانگي از دور مرا مي خواند،



ليك پاهايم در قير شب است.



رخنه اي نيست در اين تاريكي:


در و ديوار بهم پيوسته.


سايه اي لغزد اگر روي زمين



نقش وهمي است ز بندي رسته.


نفس آدم ها



سر بسر افسرده است.


روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا



هر نشاطي مرده است.


دست جادويي شب


در به روي من و غم مي بندد.



مي كنم هر چه تلاش،



او به من مي خندد.


نقش هايي كه كشيدم در روز،



شب ز راه آمد و با دود اندود.



طرح هايي كه فكندم در شب،



روز پيدا شد و با پنبه زدود.


ديرگاهي است كه چون من همه را



رنگ خاموشي در طرح لب است.



جنبشي نيست در اين خاموشي:


دست ها، پاها در قير شب است.

sorna
08-18-2011, 10:13 PM
نام شعر : دلسرد
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل : هوس لبخندي است.
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سر ما.

گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!

تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوار گرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.

نام شعر : ديوار

زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود.
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.

روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت.

sorna
08-18-2011, 10:13 PM
نام شعر : سراب

آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
نيست در آن نه گياه و نه درخت.
غير آواي غرابان، ديگر
بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

در پس پرده*يي از گرد و غبار
نقطه*يي لرزد از دور سياه:
چشم اگر پيش رود، مي*بيند
آدمي هست كه مي*پويد راه.

تنش از خستگي افتاده ز كار.
بر سر و رويش بنشسته غبار.
شده از تشنگي*اش خشك گلو.
پاي عريانش مجروح ز خار.

هر قدم پيش رود، پاي افق
چشم او بيند دريايي آب.
اندكي راه چو مي*پيمايد
مي*كند فكر كه مي*بيند خواب.

نام شعر : سپيده

در دور دست
قويی پريده بی گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
لب های جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
در هم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در آذر سپيد
همپای رقص نازك نيزار
مرداب می گشايد چشم تر سپيد.
خطی ز نور روی سياهی است:
گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد
ديوار سايه ها شده ويران
دست نگاه در افق دور
كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد.

نام شعر : مرگ رنگ

رنگي كنار شب
بي حرف مرده است.
مرغي سياه آمده از راههاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست.
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست.

در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ ، بي تكان.
لغزانده چشم را
بر شكل هاي درهم پندارش.
خوابي شگفت مي دهد آزارش:
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.

بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

sorna
08-18-2011, 10:14 PM
نام شعر : وهم

جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟


نام شعر : جان گرفته

از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من :مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند.
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است.
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم.
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم.
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد.
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود.

مرده لب بربسته بود.
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم.
مي تراويد از تن من درد.
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم.

sorna
08-18-2011, 10:14 PM
نام شعر : دره خاموش

سكوت ، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.

نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.

غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است


نام شعر : دنگ...

دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.

دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.

پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...

sorna
08-18-2011, 10:14 PM
لولوي شيشه ها

(از مجموعه زندگي خوابها)


در اين اتاق تهي پيكر

انسان مه آلود!

نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟



درها بسته

و كليدشان در تاريكي دور شد .

نسيم از ديوارها مي تراود:

گل هاي قالي مي لرزد .

ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند .

باران ستاره اتاقت را پر كرد

و تو در تاريكي گم شده اي

انسان مه آلود !



پاها صندلي كهنه ات در پاشويه فرو رفته .

درخت بيد از خاك بسترت روييده

و خود را در حوض كاشي مي جويد .

تصويري به شاخه بيد آويخته:

كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،

گوي ترا مي نگرد

و تو از ميان هزاران نقش تهي

گويي مرا مي نگري

انسان مه آلود !



ترا در همه شبهاي تنهايي

توي همه شيشه ها ديده ام

مادر مرا مي ترساند

لولو پشت شيشه هاست

و من توي شيشه ها ترا مي ديدم

لولوي سرگردان !

پيش آ

بيا در سايه هامان بخزيم

درها بسته

و كليدشان در تاريكي دور شد

بگذار پنجره را به رويت بگشايم



انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت و گريان سويم پريد

شب پنجره شكست و فرو ريخت:

لولوي شيشه ها

شيشه عمرش شكسته بود .

sorna
08-18-2011, 10:15 PM
پيغام ماهي ها

(از مجموعه حجم سبز)

رفته بودم سر حوض

تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهيان مي گفتند:

(هيچ تقصير درختان نيست.

ظهر دم كرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشويه نشست

و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد.



به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.

برق از پولك ما رفت كه رفت.

ولي آن نور درشت،

عكس آن ميخك قرمز در آب

كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،

چشم ما بود.

روزني بود به اقرار بهشت.



تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن

و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است.)


باد مي رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا مي رفتم.

sorna
08-18-2011, 10:15 PM
تکه یی از شعر در قیر شب

از کتاب مرگ رنگ

نفس آدمها

سر به سر افسرده است

روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است


دست جادویی شب

در به روی منو غم می بندد

میکنم هرچه تلاش،

او به من میخندد.

sorna
08-18-2011, 10:15 PM
سر برداشتم :

زنبوري در خيالم پر زد
يا جنبش ابري خوابم را شكفت؟
در بيداري سهمناك
آهنگي دريا - نوسان شنيدم به شكوه لب بستگي يك ريگ
و از كنار زمان برخاستم.

هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشي نشانده بود.

(( سهراب ميگه : به اطرافم نگاه كردم و جزيي ترين حركات طبيعت(زنبور) تا بزرگترين (حركت ابر)رو در نظرم نگه داشتم و باعث شگفتي من شد. و به يه آگاهي بزرگ رسيدم (هرچه دانش آدم بيشتر بشه بعبارتي عظمت آگاهي سهمناكتر ميشه) و ملودي طبيعت با ذكر اشاره وابستگي يك ريگ به دريا و قشنگي ارتباطش در گوشم ميخوند. در اون لحظه بسمت عرفان رفتم و اين عرصه پهناور منو خاموش كرد.))

sorna
08-18-2011, 10:16 PM
بال ها سايه پرواز را گم كرده اند
گلبرگ سنگيني زنيور را انتظار مي كشد.
به طراوت خاك دست ميكشم.
نمناكي چندشي بر انگشتانم نمي نشيند
به آب روان نزديك ميشوم
نا پيدائي دو كرانه را زمزمه ميكند
رمزها چون انار ترك خورده نيمه شكفته اند.
جوانه شور مرا درياب نورسته زود آشنا ؟
درود اي لحظه شفاف ! در بيكران تو زنبوري پر زد.

(( حالا اشاره ميكنه كه ديگه بفركر پرواز هست نه سايه اون درست همونگون كه يك گلبرگ انتظار تحمل كردن وزن زنيور داره (براي آفرينش ) او هم حاظره هر سختي رو واسه پرواز با عشق قبول كنه .
حال به خاك مظهر افرينش انسان دست ميكشه و از اين نه تنها بدش نمياد بلكه لذت ميبره و بعد به آب روان مظهر شستشو و پاكيزكي نزديك ميشه ( در حقيقت راه رو نشون ميده : ابتدا ببين و بيانديش بعد با عشق بدنبالش برو و در حين رفتن خودت رو شستشو بده )
بعد اشاره به يه ناپيدا ميكنه شايد منظورش يه جور وحي هست كه دو كرانه رو درگوشش زمزمه ميكنه . كرانه فيزيكي و كرانه متافيزيكي در حقيقت دو عالمي كه بشر با اون سرو كار داره.
اشاره ميكنه كه رموز خلقت واسش خيلي جالبه و اون اشتياق فراوان به دونستن اين مسائل داره و با مثال اشتياق انسان به خوردن انار ترك خورده اون رو شرح ميده.
و ميخواد كه غرق در اين عرفان بشه و از بينش خودش و خدا طلب ياري ميكنه.

و درنهايت درود ميفرسته به طبيعت كه اگر خوب بهش دقت كني از پر زدن يك زنبورش ميتوني به خدا برسي .))

sorna
08-18-2011, 10:16 PM
نيمه شب بايد باشد .
دب اكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبي نيست
...................... روز آبي بود.
ياد من باشد فردا بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم.
ياد من باشد فردا لب سلخ طرحي از بزها بردارم.
طرحي از جاروها- سايه هاشان در آب.
ياد من باشد هرچه پروانه كه مي افتد درآب زود از آب درآرم.
ياد من باشد كاري نكنم كه به قانون زمين بر بخورد.
ياد من باشد فردا لب جوي حوله ام را هم با چوبه بشويم.
ياد من باشد تنها هستم.


ماه بالاي سر تنهائي است.

(( ابتدا تفكرات مردم عادي رو در شب قبل از خواب به تصوير ميكشه و بعد تفكرات خودش رو ميگه كه متاسفانه خيلي متفاوت هست فرض كن در يك ايوان دراز كشيدي و ميخواي بخواب حالا دقت كن :

اول ستاره هارو ميبني و دنبال پيداكردنشون هستي بدون اينكه به خالقش فكر كني خوب مطمئنا ميگي آسمون سياهه من هنوز نديدم كسي رو كه شب بگه چه آسمون آبي قشنگي در صورتيكه باطن آسمون بايد قشنگ باشه نه ظاهرش و مطمئنا بعدش فكر كارهاي فرداتو ميكني كه چه خريدهائي داري چه قرارهائي و ..........
از اينجا به بعد من معني كسي رو ميده كه نگرشش مثل سهراب هست يعني تصور خداشناسي از طريق طبيعت يعني تمام اونچيزهائي رو كه شب براي فرداي خودش برنامه ريزي ميكنه جنبه فيزيكي نداره بلكه فكر به تصوير كشيدن آيات خدا و كمك كردن به اونها و ***** نكردن به حقوقشون و شستشوي خودش هست و يادش مياد كه تنهاست.

و به ناگاه ميگه ماه بالاي سر تنهائي است يعني نشانه وجود خدا و بتبع خود خدا با اوست پس نگراني وجود نداره بخاطر اين تنهائي ))

sorna
08-18-2011, 10:17 PM
غوك ها ميخوانند
مرغ حق هم گاهي

كوه نزديك من است : پشت افراها
سنجدها.
و بيابان پيداست .
سنگها پيدا نيست
گلچه ها پيدانيست.
سايه هائي از دور
مثل تنهائي آب
مثل آواز خدا پيداست .

(( در اينجا اشاره ميكنه كه قانون طبيعت در شب تاريك هم جريان داره حالا چه ديده بشن و چه ديده نشن و خيلي سريع ميگه خيلي چيزها ديده نميشن ولي احساس ميشن مثل وجود خدا ))

sorna
08-18-2011, 10:17 PM
غربت

ماه بالاي سر آبادي است
اهل آبادي در خواب
روي اين مهتابي خشت غربت را مي بويم
باغ همسايه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابيده به بشقاب خيار
به لب كوزه آب

(( در نگاه اول تصور ميشه سهراب يك روستارو در يك شب مهتابي به تصوير كشيده و غم تنهائي خودش رو بيان ميكنه - اما من فكر ميكنم منظور اون يكم دقيقتر و مهمتره ايشون اعلام ميكنه كه نشانه ها و علائم حضور خدا در هرجائي وجود داره و مثل يك ماه در شب تاريك ميدرخشه ولي متاسفانه همگي در خواب غفلت بسر ميبرن و اون در صحنه اي كه (مهتابي) آيات خدا متبلور و نمايان هست احساس ميكنه هيچكس به اين اشارات واقف نيست .
و ادامه ميده باغي كه در مجاورتش هست (بهتره بگم باغ نشانه هاي وجود خدا) چراغش روشنه و قابل درك و فهم ولي اون نتونسته اون رو به ديگران انتقال بده (من چراغم خاموش) البته اگر در بيت من چراغم خاموش كلمه من رو بصورت استعاره فرض كنيم اين معني رو ميده كه با وجود اينكه نور باغ نشانه هاي خدا روشنه چون ما در شب چراغهارو خاموش كرديم نميتونيم اونهارو ببينيم
مخصوصا چون در بيت بعدي اشاره ميكنه كه در شب همه چيز بر روال عادي خودش هست من فكر ميكنم تفسير آخري بهتر باشه))

sorna
08-18-2011, 10:17 PM
اشک سهراب در فراق خسرو گلسرخی

شاید در گیر و دار اعدام خسرو گلسرخی
سهراب سپهری اینچنین سرود :
کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید اینست
که در افسون گل سرخ شناور باشیم

و در بند آخر با کنایه می گوید در افسون گل سرخ ! که احتمالا اشک است شناور باشیم

sorna
08-18-2011, 10:17 PM
صداي پاي آب
اهل كاشانم.
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ي من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته ي سرو.
من نمازم را ، پي « تكبيرة الاحرام » علف مي خوانم،
پي « قد قامت » موج .
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر.
« حجر الاسود » من روشني باغچه است .
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك « سيلك » .
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
باغ ما در طرف سايه ي دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه ي برخورد نگاه و قفس و آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره ي سبز سعادت بود .
ميوه ي كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت، دست فواره ي خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه ي سنجاقكها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله ي مذهب بالا .
تا ته كوچه ي شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره ي آنان نان بود ، سبزي بود ، دوري شبنم بود ،
كاسه ي داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته ي خربزه مي برد نماز
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد.
در چرا گاه « نصيحت » گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : « شما »
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه ،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سؤال.
قاطري ديدم بارش « انشا »
اشتري ديدم بارش سبد خالي « پند و امثال » .
عارفي ديدم بارش « تنناها ياهو».
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم ، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه ي آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه ي تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ، وقتي از روي چناري به زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
پله هايي كه به گلخانه ي شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه ي الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره ي شط مي شست.

sorna
08-18-2011, 10:18 PM
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته ي زردآلو را، روي سجاده ي بيرنگ پدر تف مي كرد.
و بزي از « خزر » نقشه ي جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه ي زن.
بوي تنهايي در كوچه ي فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت كلام .
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ « نازي » ها با ساقه ي ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
حمله ي كاشي مسجد به سجود .
حمله ي باد به معراج حباب صابون .
حمله ي لشگر پروانه به برنامه ي « دفع آفات » .
حمله ي دسته ي سنجاقك ، به صف كارگر « لوله كشي » .
حمله ي هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله ي واژه به فك شاعر .
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه ي خواب.
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل يك بيد به دست « دولت ».
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه ي روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه ي يونان مي رفت.
جغد در « باغ معلق » مي خواند.
باد در گردنه ي خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور مي راند.
روي درياچه ي آرام « نگين » ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را ، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم .
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور ، و گياهان را درظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم ، اما
شهرمن كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه ي روشني از پشت درخت ،
عطسه ي آب از هر رخنه ي سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره ي تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه ي پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
من صداي ، كفش ايمان را در كوچه ي شوق.
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه ي شادي در شب ،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پرو خالي شدن كاسه ي غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ي اشيا جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه ي خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته ي خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته ي بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه ي خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه ي عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه ي عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه ي دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه ي شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه ي مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي « ماه » ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .

sorna
08-18-2011, 10:18 PM
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه ي دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي « مجذور » آينه است .
زندگي گل به « توان » ابديت ،
زندگي « ضرب » زمين د رضربان دل ما،
زندگي « هندسه ي» ساده و يكسان نفس هاست .
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟

من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت.
زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه ي« اكنون » است .
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است.

روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم ، خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد .
و نگوييم كه شب چيز بدي است .
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز .
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده ي پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه ي درياها.
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه ي بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره ي اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره ي سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت را از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم.

sorna
08-18-2011, 10:19 PM
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
(ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسيم از مرگ
(مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه ي يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه ي انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره ي سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پراكسيژن مرگ است.)
در نبنديم به روي سخن زنده ي تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد.
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه ي يك بانك چه در زير درخت .
كار ما نيست شناسايي « راز» گل سرخ ،
كار ما شايد اين است
كه در « افسون » گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه ي يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان ها را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي « هستي » .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم .

sorna
08-18-2011, 10:19 PM
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت

sorna
08-18-2011, 10:20 PM
نشانی

خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟

sorna
08-18-2011, 10:20 PM
تا انتهای حضور

امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن اینه خواهد فهمید
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد

sorna
08-18-2011, 10:20 PM
تا نبض خیس صبح

آه در ایثار سطح ها چه شکوهی است
ای سرطان شریف عزلت
سطح من ارزانی تو باد
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
دروسط دگمه های پیرهنش بود
از علف خشک ایههای قدیمی
پنجره می بافت
مثل پریروزهای فکر جوان بود
حنجره اش از صفات آبی شط ها
پر شده بود
یک نفر آمد کتابهای مرا برد
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد
میز مرا زیر معنویت باران نهاد
بعد نشستیم
حرف زدیم از دقیقه های مشجر
از کلماتی که زندگانی شان در وسط آب می گذشت
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت
نصفه شب بود از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد

sorna
08-18-2011, 10:21 PM
وهم





جهان آلوده ی خواب است .

فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ

چنان که من به روی خویش

در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست

و دیوارش فرو می خواندم در گوش :

میان این همه انگار

چه پنهان دارد رنگ ها فریب زیست !



شب از وحشت گرانبار است .

جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار :

چه دیگر طرح میریزد فریب زیست

در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟


هشت کتاب-سهراب سپهری

sorna
08-18-2011, 10:21 PM
ندای آغاز
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زدسهراب؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه،و شاید همه ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد.
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهی یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقهه می خواند.

چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.

و شبی از شبها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.

یک نفر باز صدا زد:
سهراب!
کفش هایم کو؟

sorna
08-18-2011, 10:22 PM
"من در این تاریکی

فکر یک بره‌ی روشن هستم

که بیاید،

علف خستگی‌ام را بچرد"

سهراب سپهری

sorna
08-18-2011, 10:22 PM
نزديک آي
بام را بر افکن/ و بتاب/ که خرمن تيرگي اينجاست.
بشتاب/ درها را بشکن/ وهم را دو نيمه کن/ که منم
هسته ي اين بار سياه .
اندوه مرا بچين/ که رسيده است.
ديري است که خويش را رنجانده ايم/ و روزن آشتي بسته است.
مرا بدان سو بر/ به صخره ي برتر من رسان/ که جدا مانده ام.
به سرچشمه ي ((ناب))هايم بردي/ نگين ارامش گم کردم/ و گريه سر دادم .
فرسوده ي راهم/ چادري کو ميان شعله و باد/ دور از همهمه ي خوابستان ؟
ومبادا ترس آشفته شود/ که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ريزد/ که بلند آسمانه ي زيباي من است.
صدا بزن/ تا هستي بپا خيزد/ گل رنگ بازد/ پرنده هواي فراموشي کند .
ترا ديدم/ از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم/ شور عدم در من گرفت .
و بينديش/ که سودايي مرگم . کنار تو/ زنبق سيرابم .
دوست من/ هستي ترس انگيز است.
به صخره ي من ريز/ مرا در خود بساي/ که پوشيده از خزه ي نامم.
بروي /که تري تو/ چهره ي خواب اندود مرا خوش است .
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست/ بمان/ تا شنونده ي اسمان ها شويم.
بدرا/ بي خدايي مرا بياکن/ محراب بي اغازم شو .
نزديک آي /تا من سراسر ((من )) شوم.

sorna
08-18-2011, 10:22 PM
صداي پاي اب
...
هركجا هستم باشم آسمان مال من است .
پنجره/ فكر /هوا/ عشق/ زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر ميرويند
قارچ هاي غربت ?
من نميدانم كه چرا ميگويند :اسب حيوان نجيبي است /كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد .

sorna
08-18-2011, 10:22 PM
پشت دريا ها

قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاک غريب
که در آن هيچ کسي نيست که در بيشه ي عشق
قهرمانان را بيدار کند .

قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند .
نه به ابي ها دل خواهم بست
نه به دريا _پرياني که سر از اب به در مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان .

همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم خواند:
((دور بايد شد . دور.))
مردآن شهر اساطير نداشت .
زن آن شهر به سرشاري يک خوشه ي انگور نبود .

هيچ آيينه ي تالاري سر خوشي ها را تکرار نکرد .
چاله آبي حتي /مشعلي را ننمود.
دور بايد شد/ دور .
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست .

همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند .

پشت دريا ها شهري است
که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است .
بام ها جاي کبوتر هايي است / که به فواره ي هوش بشري مينگرند .
دست هر کودک ده ساله ي شهر / شاخه ي معرفتي است .
مردم شهر به يک چينه چنان مينگرند
که به يک شعله / به يک خواب لطيف .

خاک / موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد .

پشت درياها شهري است
که در ان وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است .

شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.


پشت درياها شهري است !
قايقي بايد ساخت.

sorna
08-18-2011, 10:23 PM
تپش سایه ی دوست


تا سواد قریه راهی بود .

چشم های ما پر از تفسیر ماه زنده ی بومی ،

شب درون آستین هایمان .



میگذشتم از میان آب کندی خشک .

از کلام سبزه زاران گوشها سر شار ،

کوله بار از انعکاس شهر های دور .

منطق در زبر زمین در زیر پای جاری .



زیر دندان های ما طعم فراغت جا به جا میشد .

پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین می کند .

چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد .

هر یک از ما آسمانی داشت در انحنای فکر .

هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند .

جیبهای ما صدای جیک جیک صبح های کودک میداد .

ما گروه عاشقان بودیم و راه ما

از کنار قریه های آشنا با فقر

تا صفای بیکران میرفت .



بر فراز آبگیری سرها خود به خود خم شد :

روی صورت های ما تبخیر میشد شب

و صدای دوست می آمد به گوش دوست .

sorna
08-18-2011, 10:24 PM
باد آمد در بگشاد ، اندوه خدا آورد .

خانه بروب ، افشان گل ، پیک آمد ، پیک آمد ، مژده ز « نا »

آورد .

آب آمد ، آب آمد ، از دشت خدایان نیز ، گلهای سیا آورد .

مرگ آمد

حیرت ما برد ،

ترس شما آورد .

در خاکی ، صبح آمد ، سیب طلا ، از باغ طلا آورد .

sorna
08-18-2011, 10:24 PM
وهم


جهان ، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

sorna
08-18-2011, 10:25 PM
در قیر شب





ديرگاهی است كه در اين تنهايی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
ليك پاهايم در قير شب است
رخنه ای نيست در اين تاريكی
در و ديوار به هم پيوسته
سايه ای لغزد اگر روی زمين
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادويی شب
در به روی من و غم می بندد
می كنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقش هايی كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرح هايی كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود .
ديرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نيست در اين خاموشی
دست ها پاها در قير شب است .

sorna
08-18-2011, 10:25 PM
پیغام



چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود ،
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود ،
هر چه یاد و یادگارم بود ،
ریخته ست.


چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری !
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش ،
با امید روزهای سبز آینده ،
خواهدم این سوی و آنسو خست؟


چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن ،
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن ،
یاد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.


ای بهار ِهمچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا های دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر خوش تر.
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز بر پیراهن خشک . کبود من.
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.

sorna
08-18-2011, 10:26 PM
پشت كاجستان،برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك، و رسيدن،و حياط.
***
من و دلتنگی و اين شيشه خيس.
مي نويسم، وفضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
***
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر ميبافد.
يك نفر ميشمرد.
يك نفر ميخوابد.
***
زندگي يعني: يك سارپريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
***
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.
***
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس





سهراب سپهری – حجم سبز

sorna
08-18-2011, 10:26 PM
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد باوسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لبطاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه ميچيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، دردهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشمحشره .
زندگي تجربه شب پره درتاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يكمرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشهمسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره ايديگر .
سهراب سپهری - صدای پای آب

sorna
08-18-2011, 10:26 PM
دوست
بزرگيبود
و از اهالي امروزبود
و با تمام افقهايباز نسبت داشت
و لحن آب و زمين راچه خوب مي فهميد.
***
صداش
به شكل حزن پريشانواقعيت بود
و پلكهاش
مسير نبض عناصررا
به ما نشانداد
و دستهاش
هواي صاف سخاوترا
ورق زد
و مهربانيرا
به سمت ماكوچاند
***
به شكل خلوت خودبود
و عاشقانه ترينانحناي وقت خودش را
براي آينه تفسيركرد.
و او به شيوه بارانپر از طراوت تكرار بود
و او به سبكدرخت
ميان عافيت نورمنتشر ميشد.
هميشه رشته صحبترا
به چفت آب گره ميزد.
براي ما، يكشب
سجود سبز محبترا
چنان صريح اداكرد
كه ما به عاطفه سطحخاك دست كشيديم
و مثل لهجه يك سطلآب تازه شديم.
***
و بارهاديديم
كه با چقدرسبد
براي چيدن يك خوشهبشارت رفت.
***
ولي نشد
كه روبروي وضوحكبوتران بنشيند
و رفت تا لبهيچ
و پشت حوصله نورهادراز كشيد
و هيچ فكرنكرد
كه ما ميان پريشانيتلفظ درها
براي خوردن يكسيب
چقدر تنها مانديم
سهراب سپهری – حجم سبز

sorna
08-18-2011, 10:39 PM
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو ميكرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ،روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق ميرفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور درهاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ،سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درميرفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوستهخربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك ميخورد
من الاغي ديدم ، يونجه را ميفهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاويديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، بهگل سوسن مي گفت : (( شما ))
*****
من كتابي ديدم ، واژه هايشهمه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزهاي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش (( انشاء))
اشتري ديدم بارش سبد خالي ((پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش (( تنناهاياهو ))
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي ميبرد .
من قطاري ديدم ، فقه مي بردو چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست ميبرد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفرو آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوجهزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتياز روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك باصبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوتمي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكلمي رفت .
پله هايي كه به باماشراق
پله هايي به سكوي تجلي ميرفت
سهراب سپهري – صداي پاي آب

sorna
08-18-2011, 10:39 PM
رو به غروب
----------------------------------------
ریخته سرخ غروب
جا به جا بر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود
سایه آمیخته با سایه
سنگ با سنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند
جغد بر کنگره ها می خواند
لاشخورها،سنگین،
از هوا ،تک تک،آیند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
تیرگی می آید
دشت می گیرد آرام
قصه ی رنگی روز
می رود رو به تمام.
شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه ی سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب...

sorna
08-18-2011, 10:40 PM
سپيده


در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب

شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

خطي ز نور روي سياهي است :
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

ديوار سايه ها شده ويران .

دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد

sorna
08-18-2011, 10:42 PM
دود ميخيزد ز خلوتگاه من .
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟

با درون سوخته ام دارم سخن .
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر .
خويش را از ساحل افكندم در آب ،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر .

بر تن ديوارها طرح شكست .
كس ديگر رنگي در اين سامان نديد .
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد .

تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام .
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان ،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام .

تيرگي پا مي كشد از بام ها ،
صبح مي خندد به راه شهر من .
دود ميخيزد از خلوتم .
با درون سوخته ام دارم سخن .

sorna
08-18-2011, 10:43 PM
غمی غمناک


شب سردیست و من افسرده
راهی دوریست و پایی خسته

تیرگی هست و چراغ مرده

میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من ادم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر امد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید بامن
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برارم از دل
وای! این شب چقدر تاریک است

خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان اویزم؟

مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
خم من لیک غمی غمناک است

sorna
08-18-2011, 10:44 PM
ای شور ؛ ای قدیم


صبح
شوري ابعاد عيد
ذايقه را سايه كرد .
عكس من افتاد در مساحت تقويم :
در خم آن كودكانه هاي مورب ،
روي سرازيري فراغت يك عيد
داد زدم :
(( به ، چه هوايي ! ))
در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود .
آن روز
آب ، چه تر بود!
باد به شكل لجاجت متواري بود .
من همه ي مشق هاي هندسي ام را
روي زمين چيده بودم .
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند .
من
گيج شدم ،
جست زدم روي كوه نقشه ي جغرافي :
(( آي ، هليكوپتر نجات ! ))
حيف :
طرح دهان در عبور باد بهم ريخت .

اي وزش شور ، اي شديدترين شكل !
سايه ي ليوان آب را
تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنمايي كن .

sorna
08-18-2011, 10:44 PM
اشعار برگزيده ي سهراب سپهري:

روبه غروب

ريخته سرخ غروب جابه جا بر سر سنگ
كوه خاموش است
مي خروشد رود
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود

سايه اميخته با سايه
سنگ با سنگ گرفته پيوند
روز فرسوده به ره مي گذرد
جلوه گر امده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند
جقد بر كنگره ها مي خواند
لاشخور ها سنگين
از هوا تك تك ايند غرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود

تيرگي مي ايد
دشت مي گيرد ارام
قصه ي رنگي روز مي رود رو به تمام


شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رود مي نالد
جغد مي خواند
غم بياميخته با رنگ غروب
مي تراود ز لبم قصه ي سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.

sorna
08-18-2011, 10:44 PM
زندگي






زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد به اندازه ي عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه ي عادت از ياد من وتو برود.

sorna
08-18-2011, 10:45 PM
ــــــــاید کتاب را بست....
باید بلند شد..
در امتداد وقتـــــــ قدم زد...
گل را نگاه کرد..ابهام را شنید..
باید دویـــــــــــــــــد تا ته بودن..
باید به ملتقای درخت و خدا رســــید..

sorna
08-18-2011, 10:45 PM
ديرگاهي است در اين تنهايي

رنگ خاموشي در طرح لب است.

بانگي از دور مرا مي خواند،

ليك پاهايم در قير شب است.



رخنه اي نيست در اين تاريكي:

در و ديوار بهم پيوسته.

سايه اي لغزد اگر روي زمين

نقش وهمي است ز بندي رسته.



نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاري است در اين گوشة پژمرده هوا

هر نشاطي مرده است.



دست جادويي شب

در به روي من و غم مي بندد.

مي كنم هر چه تلاش،

او به من مي خندد.



نقش هايي كه كشيدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هايي كه فكندم در شب،

روز پيدا شد و با پنبه زدود.



ديرگاهي است كه چون من همه را

رنگ خاموشي در طرح لب است.

جنبشي نيست در اين خاموشي:

دست ها، پاها در قير شب است

sorna
08-18-2011, 10:45 PM
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است .

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود
من به آنان گفتم :
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد .

و به آنان گفتم :
سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند
پي گوهر باشيد
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.


و من آنان را به صداي قدم پيك بشارت دادم
و به نزديكي روز ،و به افزايش رنگ
به طنين گل سرخ پشت پرچين سخن هاي درشت .

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه ي چو.ب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه ي شور ابدي خواهد ماند
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود
آنكه نور از سر انگشت جهان بر چيند
مي گشايد گره ي پنجره ها را با آه .


زير بيدي بوديم
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد ؟
مي شنيدم كه بهم مي گفتند :
سحر مي داند، سحر !

سر هر كوه رسولي ديدند
ابر انكار به دوش آوردند
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودي بود
چشمشان را بستيم
دستشان را نرسانديم به سر شاخه ي هوش
جيبشان را پر عادت كرديم
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم .

sorna
08-18-2011, 10:46 PM
نزديك تو مي آيم, بوي بيابان ميشنوم
به تو ميرسم كنا تو تنها مي شوم
از تو تا اوج, زندگي من گسترده است ازمن تامن
تو گسترده اي, باتوبه راه افتاده ام به جلوه رنج رسيده ام

sorna
08-18-2011, 10:46 PM
خانه دوست كجاست؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن ها
بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
***
نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبز تر است
و درآن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است.
مي روي تا نه آن كوچه كه او پشت بلوغ، سر بدر مي آورد،
پس به سمت گل تنهايي مي پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي ماني
و ترا ترسي شفاف فرا مي گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش خشي مي شنوي:
كودكي مي بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي پرسي
خانه دوست كجاست...??!

sorna
08-18-2011, 10:47 PM
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه درآن هيچكسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
***
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبي ها دل خواهم بست
نه به دريا - پرياني كه سر از آب بدر مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي فشانند فسون از سر گيسوهاشان.
***
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
(( دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشه انگور نبود.
هيچ آيينه تالاري، سرخوشي ها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.
***
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره ها رو به تجلي باز است.
بام ها جاي كبوترهايي است، كه به فواره هوش بشري
مي نگرد.
دست هر كودك ده ساله شهر، شاخه معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد.
***
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان
سحر خيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.
***
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت...

sorna
08-18-2011, 10:47 PM
پشت كاجستان، برف.
برف، يك دسته كلاغ.
جاده يعني غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.
شاخ پيچك، و رسيدن، و حياط.
***
من، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.
مي نويسم، و فضا.
مي نويسم، و دو ديوار، و چندين گنجشك.
***
يك نفر دلتنگ است.
يك نفر مي بافد.
يك نفر مي شمرد.
يك نفر مي خوابد.
***
زندگي يعني: يك سار پريد.
از چه دلتنگ شدي؟
دلخوشي ها كم نيست: مثلا اين خورشيد،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.
***
يك نفر ديشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب مي ريزد پايين، اسب ها مي نوشند.
***
قطره ها در جريان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روي ستون فقرات گل ياس__!!

sorna
08-18-2011, 10:48 PM
صداي كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد.
***
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنها ترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
***
مرا گرم كن
( و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد. )
***
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي ترسم.
بيا تا نترسيم از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه
جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي دراين عصر
معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطحكاك
فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو، بيدار
خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي رؤياي
كودك گذر داشت
قناري نخ آواز خود را به پاي چه احساس
آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش « استوا » گرم،
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد...

sorna
08-18-2011, 10:48 PM
كفشهايم كو ؟
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .
مادرم در خواب است .
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر .
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز خواب مرا مي روبد .
بوي هجرت مي آيد :
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد .
بايد امشب بروم .
***
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم .
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود .
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد .
هيچكس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت .
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
- دختر بالغ همسايه
پاي كمياب ترين نارون روي زمين
فقه ميخواند
***
چيزهايي هم هست، لحظه هايي پر اوج
( مثلاً شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت .
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟
بايد امشب بروم
***
بايد امشب چمداني را
كه اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
روبه آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند .
يك نفر باز صدا زد : سهراب !
كفش هايم كو...!؟

sorna
08-18-2011, 10:48 PM
بري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض:
گردش ماهي ها، روشني، من، گل، آب .
پاكي خوشه زيست .
***
مادرم ريحان مي چيند .
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسي هايي تر.
رستگاري نزديك : لاي گل هاي حياط .
نور در كاسه مس، چه نوازش ها مي ريزد !
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين مي آرد .
پشت لبخندي پنهان هر چيز.
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست .
چيزهايي هست، كه نمي دانم .
مي دانم، سبزه اي را بكنم خواهم مرد .
مي روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .
راه مي بينم در ظلمت، من پر از فانوسم .
من پر از نورم و شن
و پر از دارو درخت .
***
پرم از راه، ازپل، از رود، از موج
پرم از سايه برگي در آب :
چه درونم تنهاست!!!

sorna
08-18-2011, 10:48 PM
با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود.
ميوه ها آواز مي خواندند.
ميوه ها در آفتاب آواز مي خواندند.
در طبق ها، زندگي روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد.
اضطراب باغ ها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد.
هر اناي رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي داد.
بينش هم شهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنج ها خط مماسي بود.
***
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه هاي بي نهايت را كجا مي شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر...
- ...
***
ظهر از آيينه ها تصوير به تا دور دست زندگي مي رفت...

sorna
08-18-2011, 10:49 PM
تا سود قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،
شب درون آستين هامان.
***
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك.
از كلام سبزه زاران گوش ها سر شار،
كوله بار از انعكاس شهر هاي دور.
منطق زبر زمين در زير پا جاري.
***
زير دندان هاي ما طعم فراغت جابجا مي شد.
پاي پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين مي كند.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد.
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر.
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند.
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد.
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر
تا صفاي بيكران مي رفت.
***
بر فراز آبگيري خود بخود سرها همه خم شد:
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست..

sorna
08-18-2011, 10:49 PM
ه، در ايثار سطح ها چه شكوهي است!
اي سرطان شريف عزلت!
سطح من ارزاني تو باد!
***
يك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
در وسط دگمه هاي پيراهنش بود.
از علف خشك آيه هاي قديمي
پنجره مي بافت.
مثل پريروزهاي فكر، جوان بود.
حنجره اش از صفات آبي سط ها
پر شده بود.
يك نفر آمد كتاب هاي مرا برد.
روي سرم سقفي از تناسب گل ها كشيد.
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد.
ميز مرا زير معنويت باران نهاد.
بعد، نشستيم.
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر،
از كلماتي كه زندگاني شان، در وسط آب مي گذشت.
فرصت ما زير ابرهاي مناسب
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه
حجم خوشي داشت.
***
نصفه شب بود، از تلاطم ميوه
طرح درختان عجيب شد.
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت.
بعد
دست در آغاز جسم آب تني كرد.
بعد، در احشاي خيس نارون باغ
صبح شد__!!!

sorna
08-18-2011, 10:49 PM
رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد، عكس تنهايي خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهيان مي گفتند:
هيچ تقصير درختان نيست.
ظهر دم كرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد، آمد او را به هوام برد كه برد.
***
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولي آن نور درشت،
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او، پشت چين هاي تغافل مي زد،
چشم ما بود.
روزني بود به اقرار بهشت.
***
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي، همت كن
و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است.
***
باد مي رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا مي رفتم...

sorna
08-18-2011, 10:49 PM
ه سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده دور ترين بوته خاك.
روي شن ها هم، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي
است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.
***
به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد
چيني نازك تنهايي من...!!

sorna
08-18-2011, 10:50 PM
از هجوم روشنايي شيشه هاي در تكان مي خورد.
صبح شد،‌آفتاب آمد.
چاي را خورديم روي سبزه راز ميز.
***
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه هاي كوچك من زير لادن ها نهان بودند.
يك عروسك پشت باران بود.
***
ابرها رفتند.
يك هواي صاف،‌يك گنجشك، يك پرواز.
دشمنان من كجا هستند؟
فكر مي كردم:
در حضور شمعداني ها شقاوت آب خواهد شد.
***
در گشودم: قسمتي از آسمان افتاد در ليوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه هاي كوچك من خواب هاي نقره مي ديدند.
من كتابم را گشودم زير ناپديد وقت.
***
نيمروز آمد.
بوي نان از آفتاب سفره تا ادراك جسم گل سفر مي كرد.
مرتع ادراك خرم بود.
***
دست من در رنگ هاي فطري بودن شناور شد:
پرتقالي پوست مي كندم.
شهر در آيينه پيدا بود.
دوستان من كجا هستند؟
روزهاشان پرتقالي باد!
***
پشت شيشه تا بخواهي شب.
در اتاق من طنيني بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صداي كاهش مقياس مي آمد.
لحظه هاي كوچك من تا ستاره فكر مي كردند.
خواب روي چشم هايم چيزهايي را بنا مي كرد:
يك فضاي باز،‌شن هاي ترنم، جاي پاي دوست...

sorna
08-18-2011, 10:50 PM
گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است، و يكدست، و باز.
شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل،‌ماه را مي شنوند.
***
پلكان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،
***
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است..

sorna
08-18-2011, 10:51 PM
در باغي رها شده بودم.
نوري بيرنگ و سبك بر من وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه اي بر مرداب زندگي خم شده بود ؟
ناگهان صدايي باغ را در خود جا داد .
صدايي كه به هيچ شباهت داشت .
گويي عطر خودش را در آيينه تماشا مي كرد .
هميشه از روزنه اي ناپيدا
اين صدا در تاريكي زندگي ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود :
من ناگاه آمده بودم .
خستگي در من نبود :
راهي پيموده نشد .
آيا پيش از اين زندگي ام فضايي ديگر داشت ؟
***
ناگهان رنگي دميد :
پيكري روي علف ها افتاده بود .
انساني كه شباهت دوري با خود داشت .
باغ در ته چشمانش بود
و جا پاي صدا همراه تپش هايش .
وجودش بيخبري شفافم را آشفته بود .
وزشي برخاست
دريچه اي بر خيرگي ام گشود :
روشني تندي به باغ آمد .
باغ مي پژمرد
و من به درون دريچه رها مي شدم .

sorna
08-18-2011, 10:51 PM
شب را نوشيده ام
و بر اين شاخه هاي شكسته مي گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودم تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سر بر دارم
و به دامن بي تار و پود رؤياها بياويزم.
***
سپيدي هاي فريب
روي ستون هاي بي سايه رجز مي خوانند.
طلسم شكسته خوابم را بنگر
بيهوده به زنجير مرواريد چشمم آويخته.
او را بگو
تپش جهنمي مست!
او را بگو: نسيم سياه چشمانت را نوشيده ام.
نوشيده ام كه پيوسته بي آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار...

sorna
08-18-2011, 10:51 PM
مرداب اتاقم كدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگهايم مي شنيدم .
زندگي ام در تاريكي ژرفي مي گذشت .
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي كرد .
***
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزيد .
زيبايي رها شده اي بود .
و من ديده براهش بودم:
رؤياي بي شكل زندگي ام بود .
عطري در چشمم زمزمه كرد .
رگ هايم از تپش افتاد .
همه رشته هايي كه مرا به من نشان مي داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمي گذشت .
شور برهنه اي بودم .
***
او فانوسش را به فضا آويخت .
مرا در روشن ها مي جست .
تاروپود اتاقم را پيمود
و به من راه نيافت
نسيمي شعله فانوس را نوشيد
وزشي مي گذشت
و من در طرحي جا مي گرفتم .
در تاريكي ژرف اتاقم پيدا مي شدم
پيدا، براي كه ؟
اوديگر نبود .
آيا با روح تاريك اتاق آميخت ؟
عطري در گرمي رگهايم جابجا مي شد
حس كردم با هستي گمشده اش مرا مي نگرد
و من چه بيهوده مكان را مي كاوم
آني گم شده بود__!

sorna
08-18-2011, 10:52 PM
"صداي پاي آب"

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستاني ، بهتر از آب روان .
*****
و خدايي كه در اين نزديكي است :
لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .
*****
من مسلمانم .
قبله ام يك گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده من .
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .
سنگ از پشت نمازم پيداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم
پي (( قد قامت )) موج .
*****
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست .
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر
(( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .
*****
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود .
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است .
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .
*****
اهل كاشانم .
نسبم شايد برسد .
به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).
نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد .
*****
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتي مرد ، آسمان آبي بود ،
مادرم بي خبر از خواب پريد ، خواهرم زيبا شد .
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسيد: چند من خربزه مي خواهي ؟
من ازاو پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
*****
پدرم نقاشي مي كرد .
تار هم مي ساخت ، تار هم مي زد .
خط خوبي هم داشت .
*****
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
*****
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
*****
طفل پاورچين پاورچين ، دور شد كم كم در كوچه سنجاقكها
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر
*****
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا .
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا ،
تا شب خيس محبت رفتم .
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق .
رفتم . رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سكوت خواهش ،
تا صداي پر تنهايي .
*****
چيزها ديدم در روي زمين :
كودكي ديدم . ماه را بو مي كرد .
قفسي بي در ديدم كه در آن ، روشني پرپر مي زد .
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت .
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوبيد .
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي دور شبنم بود ،
كاسه داغ محبت بود .
من گدايي ديدم ، در به درمي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
*****
بره اي را ديدم ، بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ، يونجه را مي فهميد
در چرا گاه (( نصيحت )) گاوي ديدم سبز
شاعري ديدم هنگام خطاب ، به گل سوسن مي گفت : (( شما ))
*****
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم ، از جنس بهار .
موزه اي ديدم ، دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد ، كوزه اي ديدم لبريز سئوال
*****
قاطري ديدم بارش (( انشاء ))
اشتري ديدم بارش سبد خالي (( پند و امثال )) .
عارفي ديدم بارش (( تنناها ياهو ))
*****
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد .
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم .كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت . )
من قطاري ديدم ، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد .
و هواپيمايي ، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود :
كاكل پوپك ،
خالهاي پر پروانه ،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي .
خواهش روشن يك گنجشك ،وقتي از روي چناري به
زمين مي آيد .
و بلوغ خورشيد .
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح .
*****
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت .
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت .
پله هايي كه به بام اشراق
پله هايي به سكوي تجلي مي رفت
*****
مادرم آن پائين
استكانها را در خاطره شط مي شست
*****
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي بست
كودكي هسته زرد الويي روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از (( خزر )) نقشه جغرافي آب مي خورد
*****
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاريچي در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاريچي
مرد گاريچي در حسرت مرگ
*****
جشن پيدا بود ، موج پيدا بود
برف پيدا بود دوستي پيدابود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حياط
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ول گردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل .
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود .
*****
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاك .
ريزش تاك جوان از ديوار .
بارش شبنم روي پل خواب .
پرش شادي از خندق مرگ .
گذر حادثــه از پشت كلام .
*****
جنگ يك روزنه با خواهش نور .
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد .
جنگ تنهايي با يك آواز .
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل .
جنگ خونين انار و دندان .
جنگ (( نازي )) ها با ساقه ناز .
جنگ طوطي و فصاحت با هم .
جنگ پيشاني با سردي مهر .
*****
حمله كاشي مسجد به سجود .
حمله باد به معراج حباب صابون .
حمله لشگر پروانه به بنامه (( دفع آفات )) .
حمله دسته سنجاقك ، به صف كارگر (( لوله كشي )) .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي .
حمله واژه به فك شاعر .
*****
فتح يك قرن به دست يك شعر .
فتح يك باغ به دست يك سار .
فتح يك كوچه به دست دو سلام .
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ ، يك توپ
*****
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست (( دولت ))
قتل يك شاعر افسرده به دست گل سرخ
همه روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در (( باغ معلق )) مي خواند
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به
خاور مي راند
روي درياچه آرام (( نگين )) قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
*****
مردمان را ديدم
شهرها را ديدم
دشت ها را ، كوهها را ديدم
آب را ديدم ، خاك را ديدم
نورو ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور ، و گياهان را د رظلمت ديدم
جانورها را در نور ، جانور ها را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم
*****
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام .
*****
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم .
من صداي نفس باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد .
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت ،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي .
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح .
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ .
ضربان سحر چاه كبوترها ،
تپش قلب شب آدينه ،
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور .
من صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي باران را ، روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي آواز انار ستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پرو خالي شدن كاسه غربت از باد
*****
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت
*****
روح من در جهت تازه اشياء جاري است .
روح من كم سال است .
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش ميگيرد .
روح من بيكار است :
قطره هاي باران را ، درز آجرها را ، مي شمارد .
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
*****
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من نديدم بيدي ، سايه اش را بفروشد به زمين .
رايگان مي بخشد ، نارون شاخه خود را به كلاغ .
هر كجا برگي هست ، شوق من مي شكفد .
بوته خشخاشي ، شست و شو داده مرا در سيلان بودن .
*****
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم .
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن .
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم .
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم .
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابري
تابخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند ، تا بخواهي تكثير
*****
من به سيبي خشنودم
و به بوئيدن يك بوته بابونه .
من به يك آينه ، يك بستگي پاك قناعت دارم .
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد .
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند .
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم ،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را .
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد .
سار كي مي آيد ، كبك كي مي خواند ، باز كي مي ميرد .
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
*****
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
*****
هر كجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است .
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
*****
من نمي دانم
كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است ،
كبوتر زيباست .
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست ، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست .
واژه بايد خود باد ، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست ،
زير باران بايد رفت .
فكر را ، خاطره را ، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت .
دوست را ، زير باران بايد جست .
زير باران بايد با زن خوابيد .
زير باران بايد بازي كرد .
زير باران بايد چيز نوشت ، حرف زد . نيلوفر كاشت ، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
*****
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم .
شب يك دهكده را وزن كنيم . خواب يك آهو را .
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم .
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم .
و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد .
و نگوئيم كه شب چيز بدي است .
و نگوئيم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ .
و بيارايم سبد
ببريم اينهمه سرخ ، اين همه سبز .
*****
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام .
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت .
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند .
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد .
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون .
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت .
و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت .
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد .
و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ،
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي . چه شبي داشته اند .
پشت سرنيست فضايي زنده .
پشت سر مرغ نمي خواند .
پشت سر باد نمي آيد .
پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است .
پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
*****
لب دريا برويم ،
تور در آب بيندازيم
و بگيريم طراوت از آب .
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
*****
بد نگوئيم به مهتاب اگر تب داريم
( ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين ،
مي رسد دست به سقف ملكوت .
ديده ام ، سهره بهتر مي خواند .
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است .
گاه در بستر بيماري من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس . )
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوتر نيست .
مرگ وارونه يك زنجره نيست .
مرگ در ذهن اقاقي جاري است .
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد .
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد .
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان .
مرگ در حنجره سرخ ـ گلو مي خواند .
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است .
مرگ گاهي ريحان مي چيند .
مرگ گاهي ودكا مي نوشد .
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد .
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت ، پر از اكسيژن مرگ است . )
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا مي شنويم .
*****
پرده را برداريم :
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد .
بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند .
بگذاريم غريزه پي بازي برود .
كفش ها را بكند . و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند .
چيز بنويسد و
به خيابان برود .
ساده باشيم .
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت .
*****
كار ما نيست شناسايي (( راز )) گل سرخ .
كار ما شايد اين است
كه در (( افسون )) گل سرخ شناور باشيم .
پشت دانايي اردو بزنيم .
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم .
صبح ها وقتي خورشيد ، در مي آيد متولد بشويم .
هيجان را پرواز دهيم .
روي ادراك فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنيم .
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي (( هستي )) .
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم .
نام را باز ستانيم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم .
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم .
*****
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم ....

sorna
08-18-2011, 10:53 PM
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه.
رفتم نزديك:
چشم، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سايه بدل شد به آفتاب.
***
رفتم قدري در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره هاي خوشايند:
رفتم تا وعده گاه كودكي و شن،
تا وسط اشتباه هاي مفرح،
تا همه چيزهاي محض.
رفتم نزديك آب هاي مصور،
پاي درخت شكوفه دار گلابي
با تنه اي از حضور.
نبض مي آميخت با حقايق مرطوب.
حيرت من با درخت قاتي مي شد.
ديدم در چند متري ملكوتم.
ديدم قدري گرفته ام.
انسان وقتي دلش گرفت
از پي تدبير مي رود.
من هم رفتم.
***
رفتم تا ميز
تا مزه ماست، تا طراوت سبزي
آنجا نان بود و استكان و تجرع
حنجره مي سوخت در صراحت ودكا
***
باز كه گشتم
زن دم درگاه بود
با بدني از هميشه هاي جراحت
حنجره جوي آب را
قوطي كنسرو خالي
زخمي مي كرد...

sorna
08-18-2011, 10:53 PM
نور را پيموديم، دشت طلا را در نوشتيم
افسانه را چيديم، و پلا سيده فكنديم
كنار شن زار، آفتابي سايه بار، ما را نواخت. درنگي كرديم .
بر لب رود پهناور رمز، روياها را سر بريديم .
ابري رسيد، و ما ديده فرو بستيم .
ظلمت شكافت، زهره راد يديم، و به ستيغ برآمديم .
آذرخشي فرود آمد. و ما را در نيايش فرو ديد .
لرزان، گريستيم . خندان، گريستيم .
رگباري فرو كوفت : از در همدلي بوديم .
سياهي رفت، سر به آبي آسمان سوديم، در خور آسمان ها شديم .
سايه را به دره رها كرديم . لبخند را به فراخناي تهي فشانديم .
سكوت ما بهم پيوست، و ما ماشديم .
تنهايي ما تا دشت طلا دامن كشيد .
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم، و خنده زديم .
نهفتيم و سوختيم .
هر چه بهم تر، تنها تر.
از ستيغ جدا شديم :
من به خاك آمدم، و بنده شدم .
تو بالا رفتي و خدا شدي__!

sorna
08-18-2011, 10:53 PM
مي تراويد آفتاب از بوته ها.
ديدمش در دشت هاي نم زده
مست اندوه تماشا، يار باد،
مويش افشان، گونه اش شبنم زده.
***
لاله اي ديديم - لبخندي به دشت -
پرتويي در آب روشن ريخته.
او صدا را در شيار باد ريخت:
(( جلوه اش با بوي خاك آميخته.))
***
رود، تابان بود و او موج صدا:
(( خيره شد چشمان ما در رود وهم.))
پرده روشن بود، او تاريك خواند:
(( طرح ها در دست دارد دود وهم.))
***
چشم من بر پيكرش افتاد، گفت:
(( آفت پژمردگي نزديك او.))
دشت: درياي تپش، آهنگ، نور.
سايه مي زد خنده تاريك او...

sorna
08-18-2011, 10:53 PM
كنار مشتي خاك
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام
نوسان ها خاك شد
و خاك ها از ميان انگشتانم لغزيد و فرو ريخت .
شبيه هيچ شده اي !
چهره ات را به سردي خاك بسپار.
اوج خودم را گم كرده ام .
مي ترسم، از لحظه بعد، و از اين پنجره اي كه به روي احساسم
گشوده شد .
برگي روي فراموشي دستم افتاد : برگ اقاقيا !
بوي ترانه اي گمشده مي دهد،
بوي لالايي كه روي چهره مادرم نوسان ميكند.
از پنجره
غروب را به ديوار كودكي ام تماشا مي كنم .
بيهوده بود، بيهوده بود .
اين ديوار، روي درهاي باغ سبز فرو ريخت .
زنجير طلايي بازي ها، و دريچه قصه ها، زير اين آوار رفت .
آن طرف، سياهي من پيداست:
روي بام گنبدي كاهگلي ايستاده ام، شبيه غمي .
و نگاهم را در بخار غروب ريخته ام .
روي اين پله ها غمي، تنها نشست .
در اين دهليز ها، انتظاري سرگراداني بود
« من » ديرين روي اين شبكه هاي سبز سفالي خاموش شد
در سايه آفتاب اين درخت اقاقيا، گرفتن خورشيد را در ترسي
شيرين تماشا مي كرد .
خورشيد، در پنجره مي سوزد .
پنجره لبريز برگي شد
با برگي لغزيدم
پيوند رشته ها با من نيست .
من هواي خودم را مي نوشم
و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام
انگشتم خاك ها را زير و رو مي كند
و تصويرها را بهم مي پاشد، مي لغزد، خوابش مي برد.
تصويري مي كشد، تصّوير سبز: شاخه ها، برگها.
روي باغ هاي روشن پرواز مي كنم .
چشمانم لبريز علف ها مي شوند
و تپش هايم با شاخ و برگها مي آميزد .
مي پرم، مي پرم
روي دشت دور افتاده
آفتاب، بالهام را مي سوزاند، و من در نفرت بيداري به خاك مي افتم
كسي روي خاكستر بال هايم راه مي رود .
دستي روي پيشاني ام كشيده شد، من سايه شدم:
« شاسوسا »، تو هستي ؟
دير كردي:
از لالايي كودكي،تا خيرگي اين آفتاب، انتظار ترا داشتم .
در شب سبز شبكه ها صدايت زدم، در سحر رودخانه،
در آفتاب مرمرها .
و در اين عطش تاريكي صدايت مي زنم: « شاسوسا » !
اين دشت آفتابي را شب كن
تامن،گمشده را پيدا كنم، و در جا پاي خودم خاموش شوم .
« شاسوسا»، وزش سياه و برهنه !
خاك زدگي ام را فرا گير.
لب هايش از سكوت بود.
انگشتش به هيچ سو لغزيد .
ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشيد، و غبارش را باد برد.
روي علف هاي اشك آلود براه افتادم .
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام .
دست هايم پر از بيهودگي جست و جوهاست .
« من » ديرين، تنها، در اين دشت ها پرسه مي زد
هنگامي كه مرد
رؤياي شبكه ها و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود
روي غمي راه افتادم .
بر شبي نزديكم، سياهي من پيداست:
در شب « آن روزها » فانوس گرفته ام .
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده .
برگهايش خوابيده اند، شبيه لالايي شده اند .
مادرم را مي شنوم .
خورشيد، با پنجره آميخته .
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست .
گهواره اي نوسان مي كند .
پشت اين ديوار، كتيبه اي مي تراشند .
مي شنوي ؟
ميان دو لحظه پوچ، درآمد و رفتم .
انگار دري به سردي خاك باز كردم:
گورستان به زندگي ام تابيد .
بازي هاي كودكي ام،روي اين سنگهاي سياه پلاسيدند .
سنگها را مي شنوم؛ ابديت غم
كنار قبر، انتظار چه بيهوده است .
« شاسوسا »، شبيه تاريك من !
به آفتاب آلوده ام .
تاريكم گم، تاريك تاريك،
شب اندامت را در من ريز .
دستم را ببين: راه زندگيم در تو خاموش مي شود .
راهي در تهي، سفري به تاريكي:
صداي زنگ قافله را مي شنوي ؟
با مشتي كابوس هم سفري شده ام .
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اكنون از
مرز تاريكي مي گذرد
قافله از رودي كم ژرفا گذشت .
سپيده دم روي موها ريخت .
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد:
« شاسوسا »! « شاسوسا »!
در مه تصويرها، قبر ها نفس مي كشند .
لبخند « شاسوسا »! « شاسوسا »!
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد: كتيبه اي!
سنگ نوسان مي كند .
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم مي شكفد: ابديت در
شاخه هاست .
كنار مشتي خاك
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام .
برگها روي احساسم مي لغزند...

sorna
08-18-2011, 10:54 PM
دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سر انگيز است.
اما، از جنبش رسته است.
وسوسه چمن ها بيهوده است.
ميان پرنده و پرواز، فراموشي بال و پر است.
در چشم پرنده قطره بينايي است:
ساقه به بالا مي رود. ميوه فرو مي افتد. دگرگوني غمناك است.
نور، آلودگي است. نوسان، آلودگي است. رفتن، آلودگي.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند.
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است.
سرشاري اش قفس را مي لرزاند.
نسيم، هوا را مي شكند: دريچه قفس بي تاب است...

sorna
08-18-2011, 10:54 PM
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !
نيزه من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .
نفرين به زيست: دلهره شيرين !
نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.
من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.
او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان
را نوسان مي دهيم.
آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد...

sorna
08-18-2011, 10:55 PM
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
***
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
***
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
***
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
***
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن...

sorna
08-18-2011, 10:55 PM
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت!!!

sorna
08-18-2011, 10:55 PM
روشني است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.
***
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
***
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.
***
گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب...

sorna
08-18-2011, 10:56 PM
مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك .
***
مانده بر ساحل
قايقي، ريخته بر سر او،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو .
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش .
و در اين وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را .
***
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوند داشت
با خيالي در خواب
***
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز...

sorna
08-18-2011, 10:56 PM
ديوار
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت...

sorna
08-18-2011, 10:56 PM
در قير شب
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دست ها، پاها در قير شب است..

sorna
08-18-2011, 10:56 PM
دره خاموش
سكوت، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.
***
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك، غمين.
***
چو مار روي تن كوه مي خزد راهي،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.
***
غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است___!!

sorna
08-18-2011, 10:57 PM
مرگ رنگ
رنگي كنار شب
بي حرف مرده است .
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست .
سر مست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست .
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ .
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشواره پژواك .
مرغ سياه آمده از راه هاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست
چون سنگ، بي تكان .
لغزانده چشم را
بر شكل هاي در هم پندارش .
خوابي شگفت مي دهد آزارش :
گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب .
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار
هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار
بندي گسسته است
خوابي شكسته است
رؤياي سرزمين
افسانه شگفتن گلهاي رنگ را
از ياد برده است .
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است...

sorna
08-18-2011, 10:57 PM
رو به غروب
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد .

لب هاي جويبار
لبريز موج زمزمه در بستر سپيد .

در هم دويده سايه و روشن .
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد .

همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد .

خطي ز نور روي سياهي است :
گويي بر آبنوس درخشد زر سپيد .

ديوار سايه ها شده ويران .
دست نگاه در افق دور
كاخي بلند ساخته با مرمر سپيد!!

sorna
08-18-2011, 11:01 PM
"مسافر"
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
وبوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي ميكرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد ميزد خودرا.
مسافر از اتوبوس
پياده شد:
(( چه آسمان تميزي!))
و امتداد خيابان غربت اورابرد
***
غروب بود.
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد.
مسافر آمده بود.
و روي صندلي راحتي، كنار چمن
نشسته بود:
(( دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر ميكردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي!
و اسب، يادت هست،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غريب رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد، تونل ها.
دلم گرفته،
دلم عجيب گرفته است.
وهيچ چيز،
نه اين دقايق خوشبو،‌كه روي شاخه نارنج مي شود
خاموش،
نه اين صداقت حرفي، كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست،
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند.
و فكر مي كنم
كه اين ترنم موزون حزن تا ابد
شنيده خواهد شد. ))
***
نگه مرد مسافر به روي ميز افتاد:
(( چه سيب هاي قشنگي!
حيات نشئه تنهايي است. ))
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
را به گرمي يك سيب مي كند مانوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
- و نوشداروي اندوه؟
- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.
***
و حال، شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
***
- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
عاشق
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
- چه فكر نازك غمناكي!
- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
- نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصله اي هست.
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصله اي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتزار خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصله هايي كه
- غرق ابهامند.
- نه،
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر.
هميشه عاشق در دست ترد ثانيه هاست.
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز.
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند.
و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند.
و خوب مي دانند.
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شبها. با زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت رونه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند.
- هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تاره محزوني!
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد.
***
اتاق خلوت پاكي است.
براي فكر، چه ابعاد ساده اي دارد!
دلم عجيب گرفته است.
خيال خواب ندارم.
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي
نشست: هنوز در سفرم.
خيال مي كنم
در آب هاي جهان قايقي است
و من - مسافر قايق - هزاران سال است
سرود زنده دريانوردي هاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
مرا پيش مي رانم
مرا سفر به كجا بردي؟
كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
كجاست جاي رسيدن، و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور؟
***
و در كدام بهار
درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟
***
شراب بايد خورد
و در جواني يك سايه راه بايد رفت،
همين.
***
كجاست سمت حيات؟
حيات، غفلت رنگين يك دقيقه « حوا » ست.
نگاه مي كردي:
ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.
***
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي،
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد.
***
ببين، هميشه خراشي است روي صورت احساس.
هميشه چيزي، انگار هوشياري خواب،
اثر گذاشته بود:
(( به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي. ))
***
شراب را بدهيد.
شتاب بايد كرد:
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم.
***
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
وايستادم تا
دلم قرار بگيرد،
صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم.
***
و بار ديگر، در زير آسمان « مزامير »،
در آن سفر كه لب رودخانه « بابل »
به هوش امدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تربيد تاب مي خوردند.
***
و در مسير سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش « ارمياي نبي »
اشاره مي كردند.
و من بلند بلند
« كتاب جامعه » مي خواندم.
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبان درختان خويش را در ذهن
شماره مي كردند.
***
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط « لوح حمورابي »
نگاه مي كردند.
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را
مرور مي كردم.
***
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب.
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.
ميان راه سفر، از ساري مسلولين
صداي سرفه مي آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن « جت » ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپر چه ها روان بودند.
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگهاي مهاجر نماز مي بردند.
و راه دور سفر، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوي آب مي پيوست؟،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.
***
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد.
و زير سايه آن « بانيان » سبز تنومند
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به زير، و سخت.
***
من از مصاحبت آفتاب مي آيم،
كجاست سايه؟
ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد ميآيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.
در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.
***
صداي همهمه مي آيد.
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند،
فقط به من.
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده « سرنات » شرح داده ام.
به دوش من بگذار اي سرود صبح « ودا » ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم.
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
و فور سايه خود را به من خطاب كنيد.
به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف « طور» مي آيد
و از حرارت « تكليم » در تب و تاب است.
***
ولي مكالمه، يك روز، محو خواهد شد
ز شاهراه هوا را
شكوه شاه پرك هاي انتشار حواس
سپيده خواهد كرد.
براي اين غم موزون چه شعرها كه سرودند!
***
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت.
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست.
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت مزارع يونجه.
هنوز تاجر يزدي، كنار « جاده ادويه »
به بوي امتعه هند مي رود از هوش.
و در كرانه « هامون »، هنوز مي شنوي:
- بدي تمام زمين را فرا گرفت.
- هزار سال گذشت،
- صدي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد.
***
و نيمه راه سفر، روي ساحل « جمنا »
نشسته بودم
و عكس « تاج محل » را در آب
نگاه مي كردم:
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ.
ببين، دو بال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب، در سفرند.
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست.
بيا، و ظلمت ادراك را چاغان كن
كه يك اشاره بس است:
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ « مگار »
***
و در مسير سفر مرغ هاي « باغ نشاط »
غبار تجربه را از نگاه من شستند،
به من سلامت يك سرو را نشان دادند.
و من عبادت احساس را،
به پاس روشني حال،
كنار « تال » نشستم، و گرم زمزمه كردم.
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد.
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد.
***
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
و زير پاي من ارقام شن لگد مي شد.
زني شنيد،
كنار پنجره آمد، نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
و دست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ بر مي چيد.
من ايستادم .
و آفتاب تعزل بلند بود
و من مواظب تبخير خوابها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب را به تن ذهن
شماره مي كردم:
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم.
خيال مي كرديم
ميان متن اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت، حضور هستي ماست.
***
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زن به من افتاد:
صداي پاي تو آمد، خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي.
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم.
- كجاست جشن خطوط؟
- نگاه كن به تموج، به انتشار تن من،
- من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ؟
- و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن.
- كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد؟
و در تراكم زيباي دست ها، يك روز،
صداي چيدن يك خوشه را به گوش شنيديم.
- و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم؟
- جرقه هاي محال از وجود برمي خاست.
- كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرونده به مرگ؟
- و در مكالمه جسم ها مسير سپيدار
چقدر روشن بود!
- كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل؟
***
عبور بايد كرد.
صداي باد مي آيد،عبور بايد كرد.
و من مسافرم، اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگ ها ببريد.
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد.
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور « هيچ » ملايم را
به من نشان بدهيد...

sorna
08-18-2011, 11:02 PM
آب
آب را گل نكنيم :
در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .
ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .
يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .

آب را گل نكنيم :
شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .
دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .
زن زيبايي آمد لب رود،
آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .

چه گوارا اين آب !
چه زلال اين رود !
مردم بالا دست، چه صفايي دارند !
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !
من نديدم دهشان ،
بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .
ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .
بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .
غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .
چه دهي بايد باشد !
كوچه باغش پر موسيقي باد !
مردمان سر رود، آب را مي فهمند .
گل نكردندش، مانيز
آب را گل نكنيم....

sorna
08-18-2011, 11:02 PM
در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.
***
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
***
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
***
د رتاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود.
پس من كجا بدم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
***
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود...

sorna
08-18-2011, 11:02 PM
دنگ...
دنگ...، دنگ...
ساعت گيج زمان در شب عمر
ميزند پي در پي زنگ.
زهر اين فكركه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
***
دنگ...، دنگ...
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.
***
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوند با فكر زوال.
***
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ:
دنگ...، دنگ...،
دنگ...

sorna
08-18-2011, 11:03 PM
دريا و مرد
تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ مي كند .
انگار
هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش .
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان ...
امواج، بي امان،
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم .
موجي پُر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و ...

sorna
08-18-2011, 11:03 PM
نقش
در شبي تاريك
كه صدايي با صدايي در نمي آميخت
و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،
يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت
و به ناخن هاي خون آلود
روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.
شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.
از ميان برده است طوفان نقش هايي را
كه بجا ماند از كف پايش .
گر نشان از هر كه پرسي باز
بر نخواهد آمد آوايش .
***
آن شب
هيچكس از ره نمي آمد
تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .
كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.
باد مي آمد، ولي خاموش .
ابر پر ميزد، ولي آرام .
ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز
رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،
رعد غريد
كوه را لرزاند
برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه
پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .
***
امشب
باد و باران هر دو مي كوبند
باد خواهد بر كند از جاي سنگي را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد
هر دو مي كوشند
مي خروشند
ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سالها آن را نفر سوده ست
كوشش هر چيز بيهوده ست
كوه اگر بر خويشتن پيچد
سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند
و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك
يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت
در شبي تاريك__!!!

sorna
08-18-2011, 11:03 PM
آن برتر
به كنار تپه شب رسيد.
با طنين روشن پايش آيينه فضا شكست.
دستم را در تاريكي اندوهي بالا بردم
و كهكشان تهي تنهايي را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار كاروان ها را نشان دادم
و تابش بيراهه ها
و بيكران ريگستان سكوت را،
و او
پيكره اش خاموشي بود.
لالايي اندوهي بر ما وزيد.
تراوش سياه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت.
و ناگاه
از آتش لب هايش جرقه لبخندي پريد.
در ته چشمانش، تپه شب فرو ريخت.
و من،
در شكوه تماشا، فراموشي صدا بودم!!

sorna
08-18-2011, 11:03 PM
اي نزديك
در نهفته ترين باغ ها، دستم ميوه چيد.
و اينك، شاخه نزديك! از سر انگشتم پروا مكن.
بي تابي انگشتانم شور ربايش نيست، عطش آشنايي است.
درخشش ميوه! درخشان تر.
وسوسه چيدن در فراموشي دستم پوسيد.
دور ترين آب
ريزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترين سنگ
سايه اش را به پايم ريخت.
و من، شاخه نزديك!
از آب گذشتم، از سايه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستيغ عقاب - آشيان شكستم
و اينك، در خميدگي فروتني، به پاي تو مانده ام.
خم شو، شاخه نزديك!

__________________

sorna
08-18-2011, 11:04 PM
موج نوازشي، اي گرداب
كوهساران مرا پر كن، اي طنين فراموشي!
نفرين به زيبايي - آب تاريك خروشان - كه هست مرا
تو ناگهان زيبا هستي. اندامت گردابي است.
موج تو اقليم مرا گرفت.
ترا يافتم، آسمان ها را پي بردم.
ترا يافتم، درها را گشودم، شاخه ها را خواندم.
افتاده باد آن برگ، كه به آهنگ وزش هايت نلرزد!
مژگان تو لرزيد: رؤيا در هم شد.
تپيدي: شيره گل بگردش آمد.
بيدار شدي: جهان سر برداشت، جوي از جا جهيد.
براه افتادي: سيم جاده غرق نوا شد.
در كف تست رشته دگرگوني.
از بيم زيبايي مي گريزم، و چه بيهوده: فضا را گرفته اي.
يادت جهان را پر غم مي كند، و فراموشي كيمياست.
در غم گداختم، اي بزرگ، اي تابان!
سر برزن، شب زيست را درهم ريز،
ستاره ديگر خاك!
جلوه اي، اي برون از ديد!
از بيكران تو مي ترسم، اي دوست! موج نوازشي.

sorna
08-18-2011, 11:17 PM
شكست كرانه
ميان اين سنگ و آفتاب، پژمردگي افسانه شد.
درخت، نقشي در ابديت ريخت.
انگشتانم برنده ترين خار را مي نوازد.
لبانم ره پرتوي شوكران لبخند مي زند.
اين تو بودي كه هر وزشي،
هديه اي ناشناس به دامنت مي ريخت؟
و اينك هر هديه ابديتي است.
اين تو بودي كه طرح عطش را بر سنگ نهفته ترين
چشمه كشيدي؟
و اينك چشمه نزديك، نقش عطش در خود مي شكند.
گفتي نهال از طوفان مي هراسد.
و اينك بباليد، نو رسته ترين نهالان !
كه تهاجم بر باد رفت.
سياه ترين ماران مي رقصند.
و برهنه شويد، زيباترين پيكرها!
كه گزيدن نوازش شد

sorna
08-18-2011, 11:40 PM
نيايش
دستي افشان، تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد،
هر قطره شود خورشيد
باشد كه به صد سوزن نور، شب ما را بكند روزن روزن.
ما بي تاب، و نيايش بي رنگ.
از مهر لبخندي كن، بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خورد نيوشيدن تو.
ما هسته پنهان تماشاييم.
ز تجلي ابري كن، بفرست،‌كه ببارد بر سر ما
باشد كه به شوري بشكافيم، باشد كه بباليم و
به خورشيد تو پيونديم.
ما جنگل انبوه دگرگوني.
از آتش همرنگي صد اخگر برگير، بر هم تاب، ‌برهم پيچ:
شلاقي كن،‌و بزن بر تن ما
باشد كه ز خاكستر ما، در ما، جنگل يكرنگي بدر آرد سر.
چشمان بسپرديم، خوابي لانه گرفت.
نم زن بر چهره ما
باشد كه شكوفا گردد زنبق چشم، و شود سيراب
از تابش تو، و فرو افتد.
بينايي ره گم كرد.
ياري كن، و گره زن نگه ما و خودت با هم
باشد كه تراود در ما، همه تو.
ما چنگيم: هر تار از ما دردي، سودايي.
زخمه كن از آرامش ناميرا، ما را بنواز
باشد كه تهي گرديم، آكنده شويم از والا « نت » خاموشي.
آيينه شديم، ترسيديم از هر نقش.
خود را در ما بفكن.
باشد كه فرا گيرد هستي ما را، و دگر نقشي ننشيند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته كن از بي شكلي گذران از مرواريد زمان و مكان
باشد كه بهم پيوندد همه چيز، باشد كه نماند
مرز،‌كه نماند نام.
اي دور از دست! پر تنهايي خسته است.
گه گاه، شوري بوزان
باشد كه شيار پريدن در تو شود خاموش

sorna
08-18-2011, 11:40 PM
ماه بالای سر آبادی است


اهل آبادی در خواب




روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.




باغ همسایه چراغش روشن ،




من چراغم خاموش .




ماه تابید به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب .





غوک ها میخوانند .





مرغ حق هم گاهی .





کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها .




و بیابان پیداست .




سنگ ها پیدا نیست ، گلچه ها پیدا نیست .




سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست .





نیمه شب باید باشد .





دب اکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام .





آسمان آبی نیست ، روز آبی بود .




یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم .




یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم ،




طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب .




یاد من باشد ، هر چه پروانه می افتد در آب ، زود از آب در آرم .




یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم .





یاد من باشد که تنها هستم .





ماه بالای سر تنهایی است.

sorna
08-18-2011, 11:41 PM
زندگی جیره‌ی مختصری‌ست
مثل یک فنجان چای
و کنارش عشق است
مثل یک حبه‌ی قند
زندگی را با عشق
نوش جان باید کرد.

sorna
08-18-2011, 11:41 PM
مي خروشد دريا
هيچكس نيست به ساحل پيدا
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك .
***
مانده بر ساحل
قايقي، ريخته بر سر او،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو .
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش .
و در اين وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را .
***
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوند داشت
با خيالي در خواب
***
صبح آن شب، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شبي طوفاني
داستاني نه دراز

sorna
08-18-2011, 11:42 PM
ني ها، همهمه شان مي آيد

مرغان، زمزمه شان مي آيد .

در باز ونگه كردم

و پيامي رفته به بي سويي دشت .

گاوي زير صنوبرها،

ابديت روي چپرها .

از بن هر برگي وهمي آويزان

و كلامي ني ،

نامي ني .

پايين، جاده بيرنگي .

بالا، خورشيد هم آهنگي .

sorna
08-18-2011, 11:42 PM
در این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
انسان مه آلود
پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته
درخت بید از خک بسترت روییده
و خود را در حوض کاشی می جوید
تصویری به شاخه بید آویخته
کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد
گویی ترا می نگرد
و تو از میان هزاران نقش تهی
گویی مرا می نگری
انسان مه آلود
ترا در همه شبهای تنهایی
توی همه شیشه ها دیده ام
مادر مرا می ترساند
لولو پشت شیشه هاست
و من توی شیشه ها ترا می دیدم
لولوی سرگردان
پیش آ
بیا در سایه هامان بخزیم
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
بگذار پنجره را به رویت بگشایم
انسان مه آلود از روی حوض کاشی گذشت
و گریان سویم پرید
شیشه پنجره شکست و فرو ریخت
لولوی شیشه ها
شیشه عمرش شکسته بود

sorna
08-18-2011, 11:42 PM
غمی غمناک
شب سردی است،و من افسرده.
راه دوری است،و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم،تنها ،از جاده عبور:
دور ماندندز من ادمها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غمها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر امد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر،سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر ارم از دل:
وای،این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان اویزم؟
مثل اینست که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من،لیک،غمی غمناک است.

sorna
08-18-2011, 11:43 PM
رو به غروب

ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.


مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.
سایه امیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره میگذرد.
جلوه گر امده در چشمانش
نقش اندوه یک لبخند.


جغد بر کنگره ها می خواند.
لاشخورها،سنگین،
از هوا،تک تک،ایند فرود:
لاشه ای مانده به دشت


کنده منقار ز جا چشمانش،


زیر پیشانی او


مانده دو گود کبود.


تیرگی می اید.


دشت می گیرد ارام.


قصه رنگی روز


می رود رو به تمام.


شاخه ها پژمرده است.


سنگ ها افسردهاست.


رود می نالد.


جغد می خواند.


غم بیامیخته با رنگ غروب.


می تراود ز لبم قصه سرد:


دلم افسرده در این تنگ غروب.

sorna
08-18-2011, 11:43 PM
خراب


فرسود پای خود را چشمم به راه دور


تا حرف من پذیرد اخر که:زندگی


رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.


دل را به رنج هجر سپردم،ولی چه سود،


پایان شام شکوه ام


صبح عتاب بود.


چشم نخورد اب از این عمر پر شکست:


این خانه را تمامی پی روی اب بود.


پایم خلیده خار بیابان.


جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.


لیکن کسی،ز راه مددکاری،


دستم اگر گرفت،فریب سراب بود.


خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:


کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،


اما به کار روز نشاطم شتاب بود.


ابادی ام ملول شد از صحبت زوال.


بانگ سرور در دلم افسرد،کز نخست



تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

sorna
08-18-2011, 11:46 PM
چند

اینجاست،ایید،پنجره بگشایید،ای من و دگر من ها؛
صد پرتو من در اب!
مهتاب،تابنده نگر،بر لرزش برگ،اندیشه ی من،جاده
مرگ.
انجا نیلوفرهاست،به بهشت،به خدا درهاست.
اینجا ایوان،خاموشی هوش،پرواز روان.
در باغ زمان تنها نشدیم.ای سنگ ونگاه،ای وهم و
درخت،ایا نشدیم؟
من"صخره _ من"ام،تو"شاخه_ تو"یی.
این بام گلی،اری این بام گلی،خاک است و من و پندار.
و چه بود این لکه رنگ،این دود سبک؟پروانه گذشت؟
افسانه دمید؟
تی،این لکه رنگ،این دود سبک،پروانه نبود,من بودم
و تو.افسانه نبود،
ما بود و شما.

sorna
08-18-2011, 11:47 PM
هایی

سرچشمه رویش هایی،دریایی،پایان تماشایی.
تو تراویدی:باغ جهان تر شد،دیگر شد.
صبحی سر زد، مرغی پر زد،یک شاخه شکست:خاموشی
هست.
خوابم بر بود،خوابی دیدم:تابش ابی در خواب،لرزش
برگی در اب.
این سو تاریکی مرگ،ان سو زیبایی برگ.اینها چه،
انها چیست؟انبوه زمان ها چیست؟
این می شکفد،ترس تماشتیی دارد.ان می گذرد،وحشت
دریا دارد.
پرتو محرابی،می تابی. من هیچم:پیچک خوابی.بر نرده
اندوه تو می پیچم.
تاریکی پروازی،رویایی بی اغازی،بی موجی،بی رنگی،
دریای هم اهنگی!

sorna
08-18-2011, 11:48 PM
شکپوی

بر ابی چین افتاد.سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند.زنجره خواند.
همهمه ای:خندید.بزمی بود،برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت.این رهرو تنها رفت،بی
ما رفت.
رشته گسست:من پیچم، من تابم.کوزه شکست:من ابم.
این سنگپیوندش با من کو؟ان زنبور،پروازش تا من
کو؟
نقشی پیدا،ایینه کو؟ این لبخند،لب ها کو؟موج امد،
دریا کو؟
می بویم،بو امد.از هر سو، های امد،هو امد.من رفتم،
"او" امد،"او" امد.

sorna
08-18-2011, 11:48 PM
و
اری،ما غنچه یک خوابیم.
_غنچه خواب؟ایا می شکفیم؟
_یک روزی،بی جنبش برگ.
_اینجا؟
_نی،در دره مرگ.
_تاریکی،تنهایی.
_نی،خلوت زیبایی.
_به تماشا چه کسی می اید،چه کسی ما را می بوید؟
_.....
_و بادی پرپر...؟
_.....
_و فرودی دیگر؟
_....

sorna
08-18-2011, 11:48 PM
شورم را

من سازم:بندی اوازم،برگیرم.برتارم زخمه
"لا" می زن،راه فنا می زن
من دودم:می پیچم،میلغزم،نابودم.
می سوزم،می سوزم:فانوس تمنایم.گل من تو مرا،ودرا.
ایینه شدم،از روشن و سایه بری بودم.دیو و پری امد،
دیو وپری بودم.در بی خبری بودم.
ران بالای سرم،بالش من انجیل،بستر من تورات،وزبر
پوشم اوستا،میبینم خواب:
بودایی در نیلوفر اب.
هر جا گلهای نیایش رست،من چیدم.دسته گلی دارم،
محراب تو دور از دست:او بالا،
من در پست.
خوشبو سخنم،نی؟باد"بیا"می بردم،بی توشه شدم در
کوه"کجا"،گل چیدم،گل خوردم،
در رگ ها همهمه ای دارم،از چشمه ی خود ابم زن،ابم زن.
و من به یک طره گوارا کن،شورم را زیبا کن.
باد انگیز،در های سخن ب***،جا پای صدا می روب.هم
دود"چرا"می بر،هم موج"من" و "ما" وشما" می بر.
ز شبم تا لاله بی رنگی پل بنشان،زین رویا در چشمم گل
بنشان،گل بنشان.

sorna
08-18-2011, 11:49 PM
چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می اید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین فقه می خواند
چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یک نفر باز صدا زد : سهراب
کفش هایم کو؟

sorna
08-18-2011, 11:49 PM
واحه ای در لحظه
پشت هیچستان جایی است.
پشت هیچستان رگهای هوا،پر قاصدهایی است
که خبر می ارند،از گل وا شدهً دور ترین بوتهً خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی
است که صبح
به سر تپهً معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
زنگ باران به صدا می اید.
ادم اینجا تنهاست
و در این تنهایی،سایهً نارونی تا ابدیت جاری است.

به سراغ من اگر می ایید،
نرم و اهسته بایید،مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.

sorna
08-18-2011, 11:50 PM
تپش سایهً دوست

تا سواد قریه راهی بود.
چشم های ما پر از تفسیر ماه زندهً بومی،
شب درون استین هامان.

می گذشتیم از میان ابکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوش ها سرشار،
کوله بار از انعکاس شهر های دور.
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.

زیر دندان های ما طعم فراغت جابجا می شد.
پای پوش ما که از جنس نبوت بود ما را با نسیمی از
زمین می کند.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان می برد.
هر یک ازما اسمانی داشت در هر انحنای کر.
هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند.
جیب های ما صدای جیک جیک صبح های کودکی می داد.
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریه های اشنا با فقر
تا صفای بیکران می رفت.

بر فراز ابگیری خود به خود سر ها همه خم شد:
روی صورتهای ما تبخیر می شد شب
و صدای دوست می امد به گوش دوست.

sorna
08-18-2011, 11:50 PM
صدای دیدار
با سبد رفتم به میدان،صبگاهی بود.
میوه ها اواز می خواندند.
میوه ها در افتاب اواز می خواندند.
در طبق ها،زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح
جاویدان می دید.
اضطراب باغ ها در سایهً هر میوه روشن بود.
گاه هر مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد.
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسیان گسترش می داد.
بینش هم شهریان،افسوس،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود.

من به خانه بازگشتم،مادر پرسید:
میوه از میدان خریدی هیچ؟
- میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد؟
- گفتم از میدان بخر یک من انار خوب.
- امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت.
- به چه شد،اخر خوراک ظهر.....
- ...

ظهر از ایینه ها تصویر به تا دور دست زندگی می رفت.

sorna
08-18-2011, 11:51 PM
شب تنهایی خوب
گوش کن،دور ترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است،و یکدست،و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخهً فصل،ماه را می شنوند.

پلکان جلوی ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.پلک ها را بتکان،کفش به پا کن،و بیا.
و بیا تا جایی،که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را،مثل یک قطعهً اواز به خود
جذب کنند.
پارسایی است در انجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثهً عشق
تر است.

sorna
08-18-2011, 11:52 PM
پر زمزمه
مانده تا برف زمین اب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارنهً چتر.
نا تمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه اواز پری می رسد از روزن منظومهً برف
تشنهً زمزمه ام.
مانده تا مرغ سر چینهً هزیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنهً زمزمه ام؟

بهتر انست که بر خیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشهً مرغی بکشم.

sorna
08-18-2011, 11:52 PM
از روی پلک شب

شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبر ها،تا فراترها می رفت.
دره مهتاب اندوه،و چنان روشن کوه،که خدا پیدا بود.

در بلندی ها، ما.
دور ها گم،سطح ها شسته،ونگاه از همه شب نازک تر.
دستهایت،ساقهً سبز پیامی را می داد به من
و سفالینهً انس،با نفسهایت اهسته ترک می خورد
تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین،شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب،روی رفتارت.
تو شگرف،تورها،و برازندهً خاک.

فرصت سبز حیات،به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها بر می گشت.
و هنوز،در سر راه نسیم،
پونه هایی که تکان می خورد.
جذبه هایی که به هم میریخت

sorna
08-18-2011, 11:53 PM
و پیامی در راه
روزی
خواهم امد،و پیامی خواهم اورد.
در رگها،نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:ای سبد هاتان پر از خواب،سیب
اوردم،سیب سرخ خورشید.
خواهم امد،گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را،گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت:چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد،کوچه ها را خواهم گشت،جار
خواهد زد:ای شبنم،شبنم،شبنم.
رهگذاری خواهد گفت:راستی را،سب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست،دب اکبر را بر گردن او
خواهم اویخت.
هر چه دشنام،از لب ها خواهم بر چید.
هر چه دیوار،از جا خواهم بر کند.
رهزنان را خواهم گفت:کاروانی امد بارش لبخند!
ابر را،پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد،چشمان را با خورشید،دل ها را با
عشق،سایه ها را با اب،شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمهً
زنجره ها.
بادبادکها،به هوا خواهم برد.
گلدان ها،اب خواهم داد.

خواهم امد،پیش اسبان،گاوان،علف سبز نوازش
خواهم ریخت.
مادیانی تشنه،سطل شبنم را خواهم اورد.
خر فرتوتی در راه،من مگس هایش را خواهم زد.
خواهم امد سر هر دیواری،میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای،شعری خواهم خواند.
هر کلاغی را،کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت:چه شکوهی دارد غوک!
اشتی خواهم داد.
اشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

sorna
08-18-2011, 11:53 PM
اینجا همیشه تیه
ظهر بود.
ابتدای خدا بود.
ریگ زار عفیف
گوش می کرد،
حرفهای اساطیری اب را می شنید.
اب مثل نگاهی به ابعاد ادراک.
لکلک
مثل یک اتفاق سفید
بر لب برکه بود.
حجم مرغوب خود را
در تماشای تجرید می شست.
چشم
وارد فرصت اب می شد.
طعم پاک اشارات
روی ذوق نمک زار از یاد می رفت.

باغ سبز تقرب
تا کجای کویر
صورت ناب یک خواب شیرین؟

ای شبیه
مکث زیبا
در حریم علف های قربت!
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟
کی
انسان
مثل اواز ایثار
در کلام فضا کشف خواهد شد؟

ای شروع لطیف!
جای الفاظ مجذوب،خالی!

sorna
08-18-2011, 11:54 PM
سمت خیال دوست
ماه
رنگ تفسیر مس بود.
مثل اندوه تفهیم بالا می امد.
سرو
شیههً بارز خاک بود.
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحهً سادهً فصل را سایه میزد.
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد.
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می امد.
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس میکرد.
جملهً جاری جوی را می شنید،
با خود انگار می گفت:
هیچ حرفی به این روشنی نیست.
من کنار زهاب
فکر می کردم:
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است!

sorna
08-18-2011, 11:54 PM
متن قدیم شب
ای میان سخن های سبز نجومی!
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را می رساند.
سینهً اب در حسرت عکس یک باغ
میسوزد.
سیب روزانه
در دهان طعم یک وهم دارد.
ای هراس قدیم!
در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند.
امشب
دستهایم نهایت ندارند:
امشب از شاخه های اساطیری
میوه می چینند.
امشب
هر درختی به اندازهً ترس من برگ دارد.
جرات حرف در هرم دیدار حل شد.
ای سر اغازهای ملون!
چشم های مرا در وزش های جادو حمایت کنید.
من هنوز
موهبت های مجهول شب را
خواب می بینم.
من هنوز
تشنهً ابهای مشبک
هستم.
دگمه های لباسم
رنگ اوراد اعصار جادوست.
در علف زار پیش از شیوع تکلم
اخرین جشن جسمانی ما به پا بود.
من در این جشن موسیقی اختران را
از درون سفالینه ها می شنیدم
و نگاهم پر از کوچ جادوگران بود.
ای قدیمی ترین عکس نرگس در ایینهً حزن!
جذبهً تو مرا همچنان برد.
- تا هوای تکامل؟
- شاید.

در تب حرف،اب بصیرت بنوشیم.

زیر ارث پراکندهً شب
شرم پاک روایت روان است:
در زمان های پیش از طلوع هجاها
محشری از همه زندگان بود.
از میان تمام حریفان
فک من از غرور تکلم خورد.
بعد
من که تا زانو
در خلوت سکوت نباتی فرو رفته بودم
دست و رو در تماشای اشکال شستم.
بعد،در فصل دیگر،
کفش های من از "لفظ"شبنم
تر شد.
بعد،وقتی که بالای سنگی نشستم
هجرت سنگ را از جوار کف پای خود می شنیدم.
بعد دیدم که از موسم دستهایم
ذات هر شاخه پرهیز می کرد.

ای شب ارتجالی!
دستمال من از خوشهً خام تدبیر پر بود.
پشت دیوار یک خواب سنگین
یک پرنده که از انس ظلمت می امد
دستمال مرا برد.
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد.
خون من میزبان رقیق فضا شد.
نبض من در میان عناصر شنا کرد.

ای شب....
نه،چه می گویم،
اب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دریچه.
سمت انگشت من با صفا شد.

sorna
08-18-2011, 11:55 PM
بی روزها عروسک
ای وجودی که در نور ادراک
مثل یک خواب رعنا نشسته
روی پلک تماشا
واژه های تر و تازه می پاشد.
چشم هایش
نفی تقویم سبز حیات است.
صورتش مثل یک تکه تعطیل عهد دبستان سپید است.

سالها این سجود طراوت
مثل خوشبختی ثابت
روی زانوی ادینه ها می نشست.
صبح ها مادر من برای گل زرد
یک سبد اب می برد،
من برای دهان تماشا
میوهً کال ابهام می بردم.

این تن بی شب وروز
پشت باغ سراشیب ارقام
مثل اسطوره می خفت.
فکر من از شکاف تجرد به او دست می زد.
هوش من پشت چشمان او اب میشد.
روی پیشانی مطلق او
وقت از دست می رفت.
پشت شمشاد ها کاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره می کرد.
این حراج صداقت
مثل یک شاخه تمبر هندی
در میان من و تلخی شنبه ها سایه میریخت.
یا شبیه هجومی لطیف
قلعه ترس های مرا می گرفت.
دست او مثل یک امتداد فراغت
در کنار"تکالیف" من محو می شد.

(واقعیت کجا تازه تر بود؟
من که مجذوب یک حجم بی درد بودم
گاه در سینی فقر خانه
میوه های فروزان الهام را دیده بودم.
در نزول زبان خوشه های تکلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند می شد.
از پریشانی اطلسی ها
روی وجدان من جذبه می ریخت.
شبنم ابتکار حیات
روی خاشاک
برق میزد.)

یک نفر باید از این حضور شکیبا
با سفر های تدریجی باغ چیزی بگوید.
یک نفر باید این حجم کم را بفهمد،
دست او را برای تپش های اطراف معنی کند،
قطره ای رفت
روی این صورت بی مخاطب بپاشد.
یک نفر باید این نقطهً محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند.
یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید.

گوش کن،یک نفرمی دود روی پلک حوادث:
کودکی رو به این سمت می اید.

sorna
08-18-2011, 11:56 PM
چشمان یک عبور
اسمان پر شد از خالهای پروانه های تماشا.
عکس گنجشک افتاد در ابهای رفاقت.
فصل پرپر شد از روی دیوار در امتداد غریزه.
باد می امد از سمت زنبیل سبز کرامت.

شاخهً مو به انگور
مبتلا بود.
کودک امد
جیب هایش پر از شور چیدن.
(ای بهار جسارت!
امتداد تو در سایه کاج های تامل
پاک شد.)
کودکی از پشت الفاظ
تا علف های نرم تمایل دوید،
رفت تا ماهیان همیشه.
روی پاشویهً حوض
خون کودک پر از فلس تنهایی زندگی شد.
بعد،خاری
پای او را خراشید.
سوزش جسم روی علف ها فنا شد.
(ای مصب سلام!
شور تن در تو شیرین فرو می نشیند.)
جیک جیک پریروز گنجشک های حیاط
روی پیشانی فکر او ریخت.
جوی ابی که از پای شمشاد ها تا تخیل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه می برد.
کودک از سهم شاداب خود دور می شد.
زیر باران تعمیدی فصل
حرمت رشد
از سر شاخه های هلو روی پیراهنش ریخت.
در مسیر غم صورتی رنگ اشیا
ریگ های فراغت هنوز
برق میزد.
پشت تبخیر تدریجی موهبت ها
شکل پرپرچه ها محو می شد.

کودک ار باطن حزن پرسید:
تا غروب عروسک چه اندازه راه است؟

هجرت برگی از شاخه،او را تکان داد.
پشت گلهای دیگر
صورتش کوچ می کرد.

(صبحگاهی در ان روز های تماشا
کوچ بازیچه ها را
زیر شمشاد های جنوبی شنیدم.
بعد،در زیر گرما
مشتم از کاهش حجم انگور پر شد.
بعد،بیماری اب در حوض های قدیمی
فکر های مرا تا ملالت کشانید.
بعد ها،در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسید.
گرتهً دلپذیر تغافل
روی شن های محسوس خاموش می شد.
من
روبرو می شدم با عروج درخت،
با شیوع پر یک کلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجایای نا روشن اب،
با صمیمت گیج فوارهً حوض،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام یک چاه.)

کودک امد میان هیاهوی ارقام.
(ای بهشت پریشانی پاک پیش از تناسب!
خیس حسرت، پی رخت ان روزها می شتابم.)
کودک از پله های خطا رفت بالا.
ارتعاشی به سطح فراغت دوید.
وزن لبخند ادراک کم شد.

sorna
08-18-2011, 11:56 PM
تا انتهای حضور

امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم
هوش محزون نباتی را خواهددید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن اینه خواهد فهمید
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد

sorna
08-18-2011, 11:57 PM
تا گل هیچ

می رفتیم،و درختان چه بلند،و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها،ابری سر کوه،مرغان لب زیست.
می خواندیم:"بی تو دری بودم به برون،و نگاهی به کران،
و صدایی به کویر."
می رفتیم،خاک از ما میترسید،و زمان بر سر ما
می بارید.
خندیدیم:ورطه پرید از خوب،و نهان ها اوایی
افشاندند.
ما خاموش،و بیابان نگران،و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم،تو چشمت پر دور،من دستم پر تنهایی،و
زمین ها پر خواب.
خوابیدیم،میگویند:دستی در خواب گلی می چید.

sorna
08-19-2011, 12:04 AM
و چه تنها

ای در خور اوج!اواز تو در سر کوه سحر،و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم،پل زدم از خود تا صخرهً دوست.
من هستم ،و سفالینهً تاریکی،و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ،و هوایی که خنک،و چناری که به فکر،
و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک،ابر نیایش چه بلند،و چه زیبا بوتهً
زیست،و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمهً یاد،و کبوتر ها لب اب.
هم خندهً موج،هم تن زنبوری بر سبزهً مرگ،و شکوهی
در پنجهً باد.
من از تو پرم،ای روزتهً باغ هماهنگی کاج و من و
ترس!
هنگام من است،ای در به فراز،ای جاده به نبلوفر
خاموش پیام!

sorna
08-19-2011, 12:05 AM
ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب با ید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.

sorna
08-19-2011, 12:05 AM
هلا

تنها به تماشای چه ای؟
بال،گل یک روزهً نور.
پایین،تاریکی باد.
بیهوده مپای،شب از شاخه نخواهد ریخت،و دریچهً خدا
روشن نیست.
از برگ سپهر،شبنم ستارگان خواهد پرید.
تو خواهی ماند،و هراس بزرگ.ستون نگاه،و پیچک غم.
بیهوده مپای.
برخیز،که وهم گلی،زمین را شب کرد.
راهی شو،که گردش ماهی،شیار اندوهی در پی خود نهاد.
زنجره را بشنو:چه جهان غمناک است،و خدایی نیست،
وخدایی هست،وخدایی...
بیگاه است،ببوی و برو،و چهرهً زیبایی در خواب دگر
ببین.

sorna
08-19-2011, 12:06 AM
روانه

چه گذشت؟
- زنبوری پر زد
- در پهنهً...
- وهم.این سو،ان سو،جویای گلی.
- جویای گلی ،اری،بی ساقه گلی در پهنهً خواب،
نوشابه ان...
- اندوه.اندوه نگاه:بیداری چشم،بی برگی دست.
- نی.سبدی می کن، سفری در باغ.
- باز امده ام بسیار،وره اوردم:تیناب تهی.
- سفری دیگر،ای دوست،و به باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود،و به همراهت نیروی هراس.

sorna
08-19-2011, 12:33 AM
محراب

تهی بود و نسیمی.
سیاهی بود و ستاره ای
هستی بود و زمزمه ای.
لب بود و نیایشی.
"من" بود و "تو" یی:
نماز و محرابی.

sorna
08-19-2011, 12:33 AM
ای همه سیماها

در سرای ما زمزمه ای، در کوچهً ما اوازی نیست.
شب،گلدان پنجرهً ما را ربوده است.
پردهً ما،در وحشت نوسان خشکیده است.
اینجا،ای همه لب ها! لبخندی ابهام جهان را پهنا می دهد.
پرتو فانوس ما،در نیمه راه،میان ما و شب هستی مرده
است.
ستون های مهتابی را،پیچک اندیشه فرو بلعیده است.
اینجا نقش گلیمی،و انجا نرده ای،ما را از استانهً ما
بدر برده است.
ای همه هشیاران!بر چه باغی در نگشودیم،که عطر
فریبی به تالار نهفتهً ما نریخت؟
ای همه کودکی ها!بر چه سبزه ای ندویدیم،که شبنم
اندوهی بر ما نفشاند؟
غبار الودهً راهی از فسانه به خورشیدیم.
ای همه خستگان!در کجا شهپر ما،از سبکبالی پروانه
نشان خواهد گرفت؟
ستارهً زهره از چاه افق بر امد.
کنار نردهً مهتابی ما،کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید.
در چه دیاری ایا،اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد
چکید؟
ای همه سیماها!در خورشیدی دیگر، خورشیدی دیگر.

sorna
08-19-2011, 12:34 AM
در سفر آن سوها

ایوان تهی است،و باغ از یاد مسافر سرشار.
در درهً افتاب،سر برگرفته ای:
کنار بالش تو،بید سایه فکن از پا در امده است.
دوری ،تو از ان سوی شقایق دوری.
در خیرگی بوته ها، کو سایهً لبخندی که گذر کند؟
از شکاف اندیشه، کو نسیمی که درون آید؟
سنگزیرهً رود،بر گونهً تو میلغزد.
شبنم جنگل دور،سیمای تو را می رباید.
ترا از تو ربوده اند،و این تنهایی ژرف است.
می گریی،و در بیراههً زمزمه ای سرگردان می شوی.

sorna
08-19-2011, 12:34 AM
تارا

از تارم فرود امدم،کنار برکه رسیدم.
ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد.رشتهً عطری
گسست.اب از سایهً افسوسی پر شد.
موجی غم را به لرزش نی ها داد.
غم را از لرزش نی ها چیدم،به تارم برامدم،به ایینه
رسیدم.
غم از دستم در ایینه رها شد:خواب ایینه شکست.
از تارم فرود امدم،میان برکه و ایینه،گویا گریستم.

sorna
08-19-2011, 12:35 AM
خوابی در هیاهو

ابی بلند را می اندیشم،و هیاهوی سبز پایین را.
ترسان از سایهً خویش،به نی زار امده ام.
تهی بالا می ترساند،و خنجر برگها به روان فرو می رود.
دشمنی کو،تا مرا از من برکند؟
نفرین به زیست : تپش کور!
دچار بودن گشتم،و شبیخونی بود.نفرین!
هستی مرا برچین،ای ندانم چه خدایی موهوم!
نیزهً من،مرمر بس تن را شکافت
و چه سود،که این غم را نتواند سینه درید.
نفرین به زیست:دلهرهً شیرین!
نیزه ام – یار بیراهه های خطر- را تن می ***م.
صدای شکست،در تهی حادثه می پیچید.نی ها بهم می ساید.
ترنم سبز می شکافد:
نکاه زنی،چون خوابی گوارا،به چشمانم می نشیند.
ترس بی سلاح مرا از پا می فکند.
من- نیزه دار کهن- اتش می شوم.
او- دشمن زیبا- شبنم نوازش می افشاند.
دستم را می گیرد
و ما- دو مردم روزگاران کهن- میگذریم.
به نی ها تن می ساییم، و به لالایی سبزشان،گهوارهً روان
را نوسان می دهیم.
آبی بلند، خلوت ما را می آراید.

sorna
08-19-2011, 12:36 AM
بیراهه ای در افتاب

ای کرانهً ما!خندهً گلی در خواب، دست پارو زن ما را
بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم،با هجوم گل ها چکنیم؟
جویای شبانهً نابیم، با شبیخون روزن ها چکنیم؟
ان سوی باغ،دست ما به میوهً بالا نرسید.
وزیدیم،و دریچه به ایینه گشود.
وبه درون شدیم،و شبستان ما را نشناخت.
به خاک افتادیم، و چهرهً " ما" نقش "او" به زمین نهاد.
تاریکی محراب، اکندهً ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما،ایوان از ما.
از لبخند،تا سردی سنگ:خاموشی غم.
از کودکی ما،تا این نسیم:شکوفه- باران فریب.
برگردیم،که میان ما و گلبرگ،گرداب شکفتن است.
موج برون به صخرهً ما نمی رسد.
ما جدا افتاده ایم،و ستارهً همدردی از شب هستی سر
می زند.
ما رویم،و ایا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم،و ایا غمی بر جای ما،در سایه ها خواهد
نشست؟
برویم از سایهً نی،شاید جایی،ساقهً اخرین،گل برتر را
در سبد ما افکند.

sorna
08-19-2011, 12:42 AM
موج نوازشی،ای گرداب

کوهساران مرا پر کن،ای طنین فراموشی!
نفرین به زیبایی - اب تاریک خروشان - که هست مرا
فرو پیچید و برد!
تو ناگهان زیبا هستی.اندامت گردابی است.
موج تو اقلیم مرا گرفت.
ترا یافتم، اسمان ها را پی بردم.
ترا یافتم،درها را گشودم،شاخه ها را خواندم.
افتاده باد ان برگ،که به اهنگ وزش هایت نلرزد!
مژگان تو می لرزید:رویا در هم شد.
تپیدی : شیرهً گل بگردش امد.
بیداری شدی: جهان سر برداشت، جوی از جا جهید.
براه افتادی:سیم جاده غرق نوا شد.
در کف تست رشتهً دگرگونی.
از بیم زیبایی می گریزم،و چه بیهوده:فضا را گرفته ای.
یادت جهان را پر از غم می کند، و فراموشی کیمیاست.
در غم گداختم، ای بزرگ،ای تابان!
سر برزن،شب زیست را در هم ریز،ستارهً دیگر خاک!
جلوه ای، ای برون از دید!
از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

sorna
08-19-2011, 12:42 AM
...

رویا زدگی شکست:پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین،عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم.شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسهً فضا شکست.در سایه- باران گریستم،و از
چشمهً غم بر امدم.
الایش روانم رفته بود.جهان دیگر شده بود.
در شادی لرزیدم،و ان سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود.اتش سایه ها در من گرفت:
گرداب اتش شدم.
فرجامی خوش بود:اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را، در تبی شیرین، با لبی فرو بسته ستودم.

sorna
08-19-2011, 12:42 AM
نزدیک آی

بام را بر افکن، و بتاب،که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب،درها را ب***، وهم را دو نیمه کن، که منم
هستهً این بار سیاه.
اندوه مرا بچین،که رسیده است.
دیری است،که خویش را رنجانده ایم،و روزن اشتی
بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخرهً برتر من رسان،که جدا
مانده ام.
به سر چشمهً "ناب" هایم بردی، نگین ارامش گم کردم،و
گریه سر دادم.
فرسودهً راهم،چادری کو میان شعلهً و باد،دور از همهمهً
خوابستان؟
و مبادا ترس اشفته شود،که ابشخور جانداران من است.
و مبادا غم فرو ریزد،که بلند اسمانهً زیبای من است.
صدا بزن، تا هستی بپا خیزد،گل رنگ بازد،پرنده
هوای فراموشی کند.
ترا دیدم،از تنگنای زمان جستم.ترا دیدم،شور عدم
در من گرفت.
و بیندش،که سودایی مرگم.کنار تو،زنبق سیرابم.
دوست من،هستی ترس انگیز است.
به صخرهً من ریز،مرا در خود بسای،که پوشیده از خزهً
نامم.
بروی،که تری تو،چهرهً خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم وستاره فرو نشست،بمان،تا شنودهً
اسمان ها شویم.
بدرآ،بی خدایی مرا بیا گن،محراب بی اغازم شو.
نزدیک ای،تا من سراسر "من" شوم.

sorna
08-19-2011, 12:43 AM
برتر از پرواز

دریچهً باز قفس بر تازگی باغ ها سر انگیز است.
اما، بال از جنبش رسته است.
وسوسهً چمن ها بیهوده است.
میان پرنده و پرواز،فراموشی بال و پر است.
در چشم پرنده قطرهً بینایی است:
ساقه به بالا میرود.میوه فرو می افتد.دگرگونی غمناک
است.
نور الودگی است.نوسان،الودگی است.رفتن،الودگی.
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است.
چشمانش پرتو میوه ها را می راند.
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است.
سرشاری اش قفس را می لرزاند.
نسیم،هوا را می***د:دریچه قفس بی تاب است.

sorna
08-19-2011, 12:43 AM
گردش سایه ها

انجیر کهن سر زندگی اش رامی گسترد.
زمین باران را صدا می زند.
گردش ماهی اب را می شیارد.
باد میگذرد،چلچله میچرخد.و نگاه من گم میشود.
ماهی زنجیری اب است،و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی،لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکنده ام،تا بت من شوی.
نزدیک تو می ایم، بوی بیابان می شنوم:به تو میرسم،
تنها می شوم.
کنار تو تنها تر شدم.
از تو تا اوج تو،زندگی من گسترده است.
از من تا من،توگسترده ای.
با تو برخوردم،به راز پرستش پیوستم.
از تو بهراه افتادم،به جلوه رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا راهی از تو بدر نیست.
زمین باران را صدا می زند،من ترا.
پیکرت را زنجیری دستانم می سازم،تا زمان را زندانی کنم.
باد می دود،و خاکستر تلاشم را می برد.
چلچله میچرخد.گردش ماهی اب را می شیارد.فواره
می جهد:لحظهً من پر می شود

sorna
08-19-2011, 12:43 AM
راه وار

دریا کنار از صدف های تهی پوشیده است.
جویندگان مروارید،به کرانه های دیگر رفته اند.
پوچی جستو جو بر ماسه ها نقش است.
صدا نیست. دریا – پریان مدهوشند.اب از نفس افتاده
است.
لحظهً من در راه است.و امشب – بشنوید از من –
امشب،اب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد.
امشب،سری از تیرگی انتظار بدر خواهد بود.
امشب،لبخندی به فراتر ها خواهد ریخت.
بی هیچ صدا،زورقی تابان،شب ابها را خواهد شکافت.
زورق ران توانا،که سایه اش بر رفت و امد من افتاده است،
که چشمانش گام مرا روشن می کند،
که دستانش تردید مرا می ***د،
پاروزنان،از ان سوی هراس من خواهد رسید.
گریان به پیشبازش خواهم شتافت.
در پرتو یکرنگی،مروارید بزرگ را در کف من خواهد
نهاد.

sorna
08-19-2011, 12:43 AM
دروگران پگاه

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است.درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد،اب از رفتن خسته است:تو نیستی،نوسان
نیست.
تو نیستی،و تپیدن گردابی است.
تو نیستی،و غریو رودها گویا نیست،و دره ها نا خواناست.
می ایی:شب از چهر بر می خیزد،راز ازهستی می پرد.
میروی:چمن تاریک میشود،جوشش چشمه می ***د.
چشمانت را می بندی:ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد،و اب بیدار می شود.
می گذری،و ایینه نفس می کشد.
جاده تهی است.تو باز نخواهی گشت،و چششم به راه
تو نیست.
پگاه،دروگران از جادهً روبرو سر می رسند:رسیدگی
خوشه هایم را به رویا دیده اند.

sorna
08-19-2011, 12:44 AM
اوای گیاه

از شب ریشه سر چشمه گرفتم،و به گرداب افتاب ریختم.
بی پروا بودم:دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت،روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم،شبتاب دور دست!
رها کردم،تا ریزش نور،شب را رفتارم بلغزاند.
بیداری ام یر بسته ماند:من خوابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ امد،و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت،و کنار من خوشهً
راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ،من ماندم و همهمهً
افتاب.
و از سفر افتاب،سرشار از تاریکی نور امده ام:
سایه تر شده ام:
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب میشکافد،لبخند میشکفد،زمین بیدار میشود.
صبح از سفال اسمان می تراود
و شاخهً شبانه اندیشهً من بر پرتگاه زمان خم میشود.

sorna
08-19-2011, 12:44 AM
پرچین راز

بیراهه ها رفتی،بردهً گام،رهگذر راهی از من تا
بی انجام، مسافر میان سنگینی پلک و سحر!
در باغ نا تمام تو،ای کودک!شاخسار زمرد تنها نبود،
بر زمینهً هولی می درخشید.
در دامنهً لالایی،به چشمهً وحشت میرفتی،بازوانت دو
ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای،نه لبخند را،نا شناسی را زیسته ای،
نه زیست را.
و ان روز،و ان لحظه،از خود گریختی،سر به بیابان یک
درخت نهادی،به بالش یک وهم.
در پی چه بودی،ان هنگام،در راهی از من تا گوشه گیر
ساکت ایینه،درگذری از میوه تا اظطراب رسیدن؟
ورطهً عطر را بر گل گستردی،گل را شب کردی،در شب
گل تنها ماندی،گریستی.
همیشه - بهار غم را اب دادی،
فریاد ریشه را درسیاهی فضا روشن کردی،بر تب شکوفه
شبیخون زدی،باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر،خوشهً شک پروردی.
و ان شب،ان تیره شب،در زمین بستر بذر گریز
افشاندی.
و بالین اغاز سفر بود،پایان سفر بود،دری به فرود،
روزنه ای به اوج.
گریستی،"من"بیخبر،بر هر جهش،در هر امد،هر رفت.
وای"من"کودک تو،در شب صخره ها،از گود نیلی بالا چه
می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود،پهنهً انتظار،ربودهً راز،
گرفتهً نور.
و تو تنهاترین"من"بودی.
و تو نزدیکترین "من" بودی.
و تو رساترین"من" بودی،ای "من" سحر گاهی،پنجره ای
بر خیرگی دنیاها سر انگیز!

sorna
08-19-2011, 12:45 AM
سایبان ارامش ما،ماییم

در هوای دو گانگی،تازگی چهره ها پژمرد.
بیایید از سایه – روشن برویم.
بر لب شب بایستیم،در برگ فرود اییم.
و اگر جا پایی دیدیم،مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم،و نهراسیم،در ایوان ان روزگاران،نوشابه
جادو سرکشیم.
شب بوی ترانه ببوییم،چهرهً خود گم کنیم.
از روزن ان سوها بنگریم،در به نوازش خطر بگشاییم.
خود روی دلهره پرپر کنیم.
نیاویزیم،نه به بند گریز،نه به دامان پناه.
نشتابیم،نه به سوی روشن نزدیک،نه به سمت مبهم دور.
عطش را بنشانیم،پس به چشمه رویم.
دم صبح،دشمن را بشناسیم،و به خورشید اشاره کنیم.
ماندیم در برابر هیچ،خم شدیم در برابر هیچ،پس نماز
ما در را ن***یم.
بر خیزیم و دعا کنیم:
لب ما شیار عطر خاموشی باد!
نزدیک ما شب بی دردی است،دوری کنیم.
کنار ما ریشهً بیشوری است،بر کنیم.
و تلرزیم،پا در لجن نهیم،مرداب را به تپش دراییم.
اتش را بشویم،نی زار همهمه را خاکستر کنیم.
قطره را بشویم،دریا در نوسان اییم.

sorna
08-19-2011, 12:45 AM
شب هم اهنگی

لب ها میلرزد.شب می تپد.جنگل نفس میکشد.
پروای چه داری،مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات رامیفشارم،وباد شقایق دور دست
را پرپر میکند.
به سقف جنگل می نگری:ستارگان در خیسی پشمانت
می دوند.
بی اشک،چشمان تو نا تمام است،و نمناکی جنگل
نارساست.
دستانت را می گشایی،گرهً تاریکی می گشاید.
لبخند را میزنی،رشتهً رمز میلرزد.
می نگری،رسایی چهره ات حیران میکند.
بیا با جادهً پیوستگی برویم.
خزندگان در خوابند.دروازهً ابدیت باز است.افتابی
شویم.
چشمان را بسپاریم، که مهتاب اشنایی فرود امد.
لبان راگم کنیم،که صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشیده شویم،که شکوه روییدن در ما
می گذرد.
باد می***د.شب راکد میماند.جنگل از تپش می افتد.
جوشش اشک هم اهنگی را می شنویم،و شیرهً گیاهان
به سوی ابدیت می رود.

sorna
08-19-2011, 12:46 AM
میوهً تاریک

باغ باران خورده می نوشد نور.
لرزشی در سبزه های تر دوید:
او به باغ امد،درونش تابناک،
سایه اش در زیر و بم ها ناپدید.

شاخه خم میشد به راهش مست بار،
او فراتر از جهان برگ و بار.
باغ،سرشار از تراوش های سبز،
او،درونش سبزتر،سرشارتر.

در سر راهش درختی جان گرفت
میوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتویی افتاد در پنهان او:
دیده بود ان را به خوابی ناشناس.

در جنون پیدن از خود دور شد.
دست او لرزید،ترسید از درخت.
شور چیدن ترس را از ریشه کند:
دست امد،میوه را چید از درخت.

sorna
08-19-2011, 12:46 AM
کو قطرۀ وهم



سر برداشتم:



زنبوری در خیالم پر زد



یا جنبش ابری خوابم را شکافت؟



در بیداری سهمناک



اهنگی دریا – نوسان شنیدم،به شکوه لب بستگی ریگ



و از کنار زمان برخاستم.



هنگام بزرگ



بر لبانم خاموشی نشانده بود.



در خورشید چمن ها خزنده ای دیده گشود:



چشمانش بیکرانی برکه را نوشید.



بازی،سایه پروازش را به زمین کشید



و کبوتری در بارش افتاب به رویا بود.



پهنۀ چشمانم جولانگاه تو باد،چشم انداز بزرگ!



در این جوش شگفت انگیز،کو قطرۀ وهم؟



بالها،سایۀ پرواز را گم کرده اند.



گلبرگ،سنگینی زنبور را انتظار می کشد.



به طراوت خاک دست میکشم،



نمناکی چندشی بر انگشتانم نمی نشیند.



به اب روان نزدیک میشوم،



نا پیدایی دو کرانه را زمزمه می کند.



رمزها چون انار ترک خورده نیمه شکفته اند.



جوان،شور مرا دریاب،نو رستۀزود اشنا!



درود، ای لحظۀ شفاف!در بیکران تو زنبوری پر میزند.

sorna
08-19-2011, 12:46 AM
دیاری دیگر





میان لحظه و خاک،ساقه گرانبار هراسی نیست.



همراه!ما به ابدیت گل ها پیوسته ایم.



تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار:



تراوش رمزی در شیار تماشا نیست.



نه در این خاک رس نشانۀ ترس



و نه بر لاجوردی بالا نقش شگفت.



در صدای پرنده فروشو.



اظطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمیکند.



در پرواز عقاب



تصویر ورطه نمی افتد.



سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد.



و فراتر:



میان خوشه و خورشید



نهیب داس از هم درید.



میان لبخند و لب



خنجر زمان در هم شکست.

sorna
08-19-2011, 12:46 AM
شکست کرانه



میان این سنگ و اتاب،پژمردگی افسانه شد.



درخت،نقشی در ابدیت ریخت.



انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.



لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.



- ای تو بودی که هر وزشی،هدیه ای ناشناس به



دامنت می ریخت؟



- و اینک هر هدیه ابدیتی است.



- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین



چشمه کشیدی؟



- و اینک چشمۀ نزدیک، نقش عطش در خود



می ***د.



- گفتی نهال از طوفان می هراسد.



- و اینک ببالید،نو رسته ترین نهالان!



که تهاجم بر باد رفت.



- سیاه ترین ماران می رقصند.



- و برهنه شوید،زیباترین پیکرها!



که گزیدن نوازش شد.

sorna
08-19-2011, 12:47 AM
فراتر



می تازی،همزاد عصیان!



به شکار ستاره ها رهسپاری ،



دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.



اینجا که من هستم



اسمان،خوشۀ کهکشان می اویزد،



کو چشمی ارزومند؟



با ترس و شیفتگی،در برکۀ فیروزه گون،گلهای سپید



می کنی



و هر ان،به مار سیاهی می نگری،گلچین بی تاب!



و اینجا – اسانه نمی گویم –



نیش مار،نوشابۀ گل ارمغان اورد.



بیداری ات را جادو می زند،



سیب باغ ترا پنجۀ دیوی می رباید.



و – قصه نمی پردازم –



در باغستان من، شاخۀ بارور خم می شود،



بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.



در بیشۀ تو،اهو سر میکشد،به صدایی می رمد.



در جنگل من،از درندگی نام و نشان نیست.



در سایه – افتاب دیارت، قصۀ "خیر و شر" می شنوی.



من شکفتن ها را می شنوم.



و جویبار از ان سوی زمان می گذرد.



تو در راهی.



من رسیده ام.



اندوهی در چشمانت نشست،رهرو نازک دل!



میان ما راه درازی نیست:لرزش یک برگ.

sorna
08-19-2011, 12:47 AM
غبار لبخند



می ترواد افتاب از بوته ها.



دیدمش در دشت های نم زده



مست اندوهتماشا،یار باد،



مویش افشان،گونه اش شبنم زده.



لاله ای دیدیم – لبخندی به دشت –



پرتوی در اب روشن ریخته.



او صدا را در شیار باد ریخت:



"جلوه اش با بوی خاک امیخته."



رود،تابان بود و او موج صدا:



"خیره شد چمشان ما در رود وهم."



پرده روشن بود،او تاریک خواند:



"طرحها در دست دارد دود وهم."



چشم من بر پیکرش افتاد،گفت:



"افت پژمردگی نزدیک او."



دشت:دریای تپش،اهنگ،نور.



سایه می زد خندۀ تاریک او.

sorna
08-19-2011, 12:47 AM
روزنه ای به رنگ

در شب تردید من،برگ نگاه!
میروی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده اب:
من کجا:خاک فراموشی کجا.

دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فرازموج خواب.
پرتویی ایینه را لبریز کرد:
طرح من الوده شد با افتاب.


اندهی خو شد فراز شط نور:
چشم من در اب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب میبیند مرا.

در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه،نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لبها ره نیافت:
ریگ باد اورده ای را باد برد.

sorna
08-19-2011, 12:47 AM
ان برتر

به کنار تپۀ شب رسید.
با طنین روشن پایش ایینۀ روشن فضا را شکست.
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروان را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمۀ سبز علف ها امیخت.
و ناگاه
از اتش لبهایش جرقۀ لبخندی پرید.
در ته چشمانش، تپۀ شب فرو ریخت.
و من
در شکوه تماشا،فراموشی صدا بودم.

sorna
08-19-2011, 12:48 AM
همراه

تنها در بی چراغی شبها می رفتم.
دستهایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همۀ ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقۀ خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
تنها می رفتم،میشنوی؟تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی به راه افتاده بودم.
ایینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم،میرفتم تا در پایان خود فرو افتم.
ناگهان،تو از بیراهۀ لحضه ها،میان دو تاریکی،به من
پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در امیخت:
همۀ تپش هایم از ان تو باد،چهرۀ به شب پیوسته!
همۀ تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعلۀ گمشده را
بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیده ام،
زمزمۀ نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشۀ فضا را فشردم،
قطرۀ های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در اهنگ مه الود نیایش ترا گم کردم.

میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها،بستر خاکی غربت،فراموشی
اتش هاست.
میان ما "هزار و یک شب" جست وجوهاست.

sorna
08-19-2011, 12:48 AM
گل ایینه

شبنم مهتاب میبارد.
دست سرشار از بخار ابی گلهای نیلوفر.
می درخشد روی خاک ایینه ای بی طرح.
مرز میلغزد ز روی دست.
من کجا لغزیده ام در خواب؟
مانده سرگردان نگاهم در شب ارام ایینه.
برگ تصویری نمی افتد در این مرداب.
او،خدای دشت،می پیچید صدایش در بخار دره های دور:
مو پریشان های باد!
گرد خواب از تن بیافشانید.
دانه ای تاریک مانده در نشیب دشت،
دانه را در خاک ایینه نهان سازید.
مو پریشان باد از تن بدر اورده تور خواب
دانه را در خاک ترد و بی نم ایینه می کارند.
او،خدای دشت،میریزد صدایش را به جام سبز خاموشی:
در عطش میسوزد اکنون دانۀ تاریک،
خاک ایینه کنید از اشک گرم چشمتان سیراب.
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم
می زدایند از بلور دیده دود خواب.
ابر چشم حوریان چشمه می بارد.
تار پود خاک می لرزد.
می وزد بر من نسیم سرد هشیاری.
ای خدای دشت نیلوفر!
کو کلید درهای نقره ی بیداری؟
در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد:
ای در این افسون نهاده پای،
چشمه ها را کرده سرشار از مه تصویر!
باز کن درهای بی روزن
تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان
گیرند.
- حوریان چشمه! شویید از نگاهم نقش جادو را.
مو پریشان های باد.
برگهای وهم را از شاخه های من فرو ریزید.
حوریان و مو پریشان ها هو اوا:
او ز روزن های عطر الود
روی خاک لحظه های دور میبیند گلی همرنگ،
لذتی تاریک می سوزد نگاهش را.
ای خدای دشت نیلوفر!
بازگردان رهرو بیتاب را از جادۀ رویا.
- کیست میریزد فسون در چشمه سار خواب؟
دستهای شب مه الود است.
شعله ای از روی ایینه چو موجی می رود بالا.
کیست این اتش تن بی طرح رویایی؟
ای خدای دشت نیلوفر!
نیست در من تاب زیبایی.
حوریان چشمه در زیر غبار ماه:
ای تماشا برده تاب تو!
زد جوانه شاخۀ عریان خواب تو.
در شب شفاف
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
در بخار دره های دور می پیچید صدا ارام:
او طنین جام تنهایی است.
تار و پودش رنج و زیبایی است.
رشتۀ گرم نگاهم می رود همراه رود رنگ:
من درون نور – باران قصر سیم کودکی را بودم.
جوی رویاها گلی می برد.
همراه اب شتابان، می دویدم مست زیبایی.
پنجه ام در مرز بیداری
در مه تاریک نومیدی فرو می رفت.
ای تپش هایت شده در بستر پندار من پرپر!
دور از هم،در کجا سر گشته می رفتیم
ما،دو شط وحشی اهنگ،
ما،دو مرغ شاخۀ اندوه،
ما،دو موج سرکش همرنگ؟
مو پریشان های باد از دور دست دشت:
تارهای نقش میپیچید به گرد پنجه های او.
ای نسیم سرد هشیاری!
دور کن موج نگاهش را
از کنار روزن رنگین بیداری.
در ته شب حوریان چشمه می خوانند:
ریشه های روشنایی میشکافد صخرۀ شب را.
زیر چرخ وحشی گردونۀ خورشید
ب***د گر پیکر بی تاب ایینه
او چون عطری می پرد از دشت نیلوفر،
او،گل بی طرح ایینه.
او، شکوه شبنم رویا.
- خواب می بیند نهال شعله گویا تندبادی را.
کیست میلرزاند امشب دود را بر چهرۀ مرمر؟
او،خدای دشت نیلوفر،
جام شب را میکند لبریز اوایش:
زیر برگ ایینه را پنهان کنید از چشم.
مو پریشان های باد
با هزاران دامن پر برگ
بیکران دشت ها را در نوردیده،
می رسد اهنگشان از مرز خاموشی:
ساقه های نور می رویند در تالاب تاریکی.
رنگ می بازد شب جادو.
گم شده ایینه در دود فراموشی.

در پس گردونۀ خورشید،گردی می رود ز بالا خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می امیزد
با غبار ابی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای در ها لحظۀ وحشت فرو لغزید.
سایۀ تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید.

sorna
08-19-2011, 12:48 AM
طنین


به روی شط وحشت برگی لرزانم،

ریشه ات را بیاویز.

من از صداها گذشتم.

روشنی را رها کردم.

رویای کلید از دستم افتاد.

کنار راه زمان دراز کشیدم.



ستاره ها در سردی رگهایم لرزیدند.



خاک تپید.

هوا موجی زد.

علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:

میان دو دست تمنایم روییدی،

در من تراویدی،

اهنگ تاریک اندامت را شنیدم:

"نه صدایم

و نه روشنی.

طنین تنهایی تو هستم،

طنین تاریکی تو."

سکوتم را شنیدی:

"بسان نسیمی از روی خودم بر خواهم خواست،

در ها را خواهم گشود،

در شب جاویدان خواهم وزید."



چشمانت را گشودی

شب در من فرود امد.

sorna
08-19-2011, 12:49 AM
بی تار و پود

در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.
مرغی روشن فرود امد
ولبخند گیج مرا برچید و پرید.
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم در شتاب شفافش نوشید.
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوطی چهره ام را اشفت و گذشت.
درختی تابان
پیکرم را در ریشۀ سیاهش بلعید.
طوفانی سر رسید
و جا پایم را ربود.

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:
تصویری شکست.
خیالی از هم گسیخت.

sorna
08-19-2011, 12:49 AM
بی پاسخ



در تاریکی بی اغاز و پایان

دری در روشنی انتظارم رویید.

خودم را در پس در تنها نهادم

و به درون رفتم:

اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.

سایه ای در من فرود امد

و همۀ شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.

پس من کجا بودم؟

شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت

و من انعکاسی بودم

که بیخودانه همۀ خلوتها را به هم می زد

و در پایان همۀ رویاها در سایۀ بهتی فرو می رفت.



من در پس در تنها مانده بودم.

همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.

گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،

در گنگی ان ریشه داشت.

ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟



در اتاقی بی روزن انعکاسی سرگردان بود

و من در تاریکی خوابم برده بود.

در ته خوابم خودم را پیدا کردم

و این هشیاری خلوت خوابم را الود.

ایا این هشیاری خطای تازۀ من بود؟



در تاریکی بی اغاز و پایان

فکری در پس در تنها مانده بود.

پس من کجا بودم؟

حس کردم جایی به بیداری می رسم.

همۀ وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:

ایا من سایۀ گمشدۀ خطایی نبودم؟



در اتاق بی روزن

انعکاسی نوسان داشت.

پس من کجا بودم؟

در تاریکی بی اغاز و پایان

بهتی در پس در تنها مانده بود.

sorna
08-19-2011, 12:49 AM
سفر



پس از لحظه های دراز

بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید

و نسیم سبزی تار و پود خفتۀ مرا لرزاند.

و هنوز من

ریشه های تنم را در شن های رویاها فرو نبرده بودم

که برا افتادم.



پس از لحظه های دراز

سایۀ دستی روی وجودم افتاد

و لرزش انگشتانش بیدارم کرد.

و من هنوز

پرتو تنهایی خودم را

در ورطۀ تاریک درونم نیفکنده بودم

که براه افتادم.



پس از لحظه های دراز

پرتو گرمی در مرداب یخ زدۀ ساعت افتاد

و لنگری امد و رفتش را در روحم ریخت

و هنوز من

در مرداب فراموشی نلغزیده بودم

که براه افتادم.

پس از لحظه های دراز

یک لحظه گذشت:

برگی از درخت خاکستری پنجره ام فرو افتاد،

دستی سایه اش را از روی وجودم بر چید

و لنگری در مرداب ساعت یخ بست.

و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم

که در خوابی دیگر لغزیدم.

sorna
08-19-2011, 12:49 AM
برخورد



نوری به زمین فرو امد:

دو جا پا بر شنهای بیایان دیدم.

از کجا امده بود؟

به کجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.



ناگهان جا پاها به راه افتادند.

روشنی همراهشان می خزید.

جا پاها گم شدند،

خود را از روبرو تماشا کردم:

گودالی از مرگ پر شده بود.

و من در مردۀ خود به راه افتادم.

صدای پایم را از راه دوری می شنیدم،

شاید از بیابانی می گذشتم.

انتظاری گم شده با من بود.

ناگهان نوری در مرده ام فرود امد

و من در اضطرابی زنده شدم:

دو جا پا هستی ام را پر کرد.

از کجا امده بود؟

به گجا می رفت؟

تنها دو جا پا دیده می شد.

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.

sorna
08-19-2011, 12:50 AM
نیلوفر



از مرز خوابم می گذشتم،

سایۀ تاریک یک نیلوفر

روی همۀ این ویرانه فرو افتاده بود.

کدامین باد بی پروا

دانۀ این نیلوفر را به سرزمین خواب من اورد؟



در پس درهای شیشه ای رویا ها،

در مرداب بی ته ایینه ها،

هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم

یک نیلوفر روییده بود.

گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت

و من در صدای شکفتن او

لحظه لحظه خودم را می مردم.



بام ایوان فرو می ریزد

و ساقه نیلوفر برگرد همۀ ستون ها می پیچید.

کدامین باد بی پروا

دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟



نیلوفر رویید،

ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.

من به رویا بودم،

سیلاب بیداری رسید.

چشمانم را در ویرانۀ خوابم گشودم:

نیلوفر به همۀ زندگی ام پیچیده بود.

در رگهایش،من بودم که می دویدم.

هستی اش در من ریشه داشت،

همۀ من بود.

کدامین باد بی پروا

دانۀ این نیلوفر را به سرزمسن خواب من اورد؟

sorna
08-19-2011, 12:50 AM
مرغ افسانه



پنجره ای در مرز شب و روز باز شد

و مرغ افسانه از ان بیرون پرید.

میان بیداری و خواب

پرتاب شده بود.

بیراهۀ فضا را پیمود،

چرخی زد

و کنار مردابی به زمین نشست.

تپش هایش با مرداب امیخت،

مرداب کم کم زیبا شد.

گیاهی در ان رویید،

گیاهی تاریک و زیبا.

مرغ افساهنه سینۀ خود را شکافت:

تهی درونش شبیه گیاهی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.

وجودش تلخ شد:

خلوت شفاف کدر شده بود.

چرا امد؟

از روی زمین پر کشید،

بیراهه را پیمود

و از پنجره ای به درون رفت.



مرد،انجا بود.

انتظاری در رگهایش صدا می کرد.

مرغ افسانه از پنجره فرو امد،

سینۀ او را شکافت

و به درون رفت.

او از شکاف سینه اش نگریست:

درونش تاریک و زیبا شده بود.

به روح خطا شباهت داشت.

شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،

در فضا به پرواز در امد

و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت.



مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.

وزشی بر تار و پودش گذشت:

گیاهی در خلوت درونش رویید،

از شکاف سینه اش سر بیرون کشید

و برگهایش را در ته اسمان گم کرد.

زندگی اش در در رگهای گیاه بالا می رفت.

اوجی صدایش می زد.

گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت

و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.

بالهایش را گشود

و خود را به بیراهۀ فضا سپرد.



گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.

چرخی زد و از در معبد به درون رفت.

فضا با روشنی بی رنگی پر بود.

برابر محراب

وهمی نوسان یافت:

از همۀ لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود

و همۀ رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.

خودش را در مرز یک رویا دید.

به خاک افتاد.

لحظه ای در فراموشی ریخت.

سر برداشت:

محراب زیبا شده بود.

پرتویی در مرمر محراب دید

تاریک و زیبا.

ناشناسی خود را اشفته دید.

چرا امد؟

بالهایش را گشود

و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.



زن در جاده ای می رفت.

پیامی در سر راهش بود:

مرغی بر فراز سرش فرود امد.

زن میان دو رویا عریان شد.

مرغ افسانه سینۀ او را شکافت

وبه درون رفت.

زن در فضا به پرواز در امد.



مردی در اتاقش

انتظاری در رگهایش صدا میکرد

و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.

زنی از پنجره فرود امد

تاریک و زیبا.

به روح خطا شباهت داشت.

مرد به چشمانش نگریست:

همۀ خوابهایش در ته انها جا مانده بود.

مرف افسانه از شکاف سینۀ زن بیرون پرید

و نگاهش به سایۀ انها افتاد.

گفتی سایه پردۀ توری بود

که روی وجودش افتاده بود.

چرا امد؟

بالهایش را گشود

و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.



مرد تنها بود.

تصویری به دیوار اتاقش می کشید.

وجودش میان اغاز و انجامی در نوسان بود.

وزشی ناپیدا می گذشت:

تصویر کم کم زیبا می شد

و بر نوسان دردناکی پایان می داد.

مرغ افسانه امده بود.

اتاق را خالی دید

و خودش را در جای دیگر یافت.

ایا تصویر

دامی نبود

که همۀ زندگی مرغ افستنه در ان افتاده بود؟

چرا امد؟

بالهایش را گشود

و اتاق را در خندۀ تصویر از یاد برد.



مرد در بستر خود خوابیده بود.

وجودش به مردابی شباهت داشت.

درختی در چشمانش روییده بود

و شاخ و برگش فضا را پر میکرد.

رگهای درخت

از زندگی گمشده ای پر بود.

بر شاخ درخت

مرغ افسانه نشسته بود.

از شکاف سینه اش به درون نگریست:

تهی درونش شبیه درختی بود.

شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،

بالهایش را گشود

و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.



درختی میان دو لحظه پژمرد.

اتاقی به استانۀ خود می رسید.

مرغی بیراهۀ فضا را پیمود.

و پنجرهای در مرز شب و روز گم شده بود.

sorna
08-19-2011, 12:50 AM
باغی در صدا



در باغی رها شده بودم.

نوری بیرنگ سبک وبرمن می وزید.

ایا من خود بدین باغ امده بودم

و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟

هوای باغ از من می گذشت

وشاخ و برگش در وجودم می لغزید.

ایا این باغ

سایۀ روحی نبود

که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟



ناگهان صدایی باغ را در خود جا داد،

صدایی که به هیچ شباهت داشت.

گویی عطری خودش را در ایینه تماشا می کرد.

همیشه از روزنه ای ناپیدا

این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.

سرچشمۀ صدا گم بود:

من ناگاه امده بودم.

خستگی در من نبود:

راهی پیموده نشد.

ایا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟



ناگهان رنگی دمید:

پیکری روی علف ها افتاده بود.

انسانی که شباهت دوری با خود داشت.

باغ در ته چشمانش بود

و جا پای صدا همراه تپش هایش.

زندگی اش اهسته بود.

وجودش بیخبری شفافم را اشفته بود.



وزشی بر خاست

دریچه ای بر خیرگی ام گشود:

روشنی تندی به باغ امد.

باغ می پژمرد

و من به درون دریچه رها می شدم.

sorna
08-19-2011, 12:51 AM
لحظۀ گمشده



مرداب اتاقم کدر شده بود

و من زمزمۀ خون را در رگهایم می شنیدم.

زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.

این تاریکی،طرح وجودم را روشن می کرد.



در باز شد

و او با فانوسش به درون وزید.

زیبایی رها شده ای بود

و من دیده براهش بودم:

رویای بی شکل زندگی ام بود.

عطری در چشمم زمزمه کرد.

رگهایم از تپش افتاد.

همۀ رشته هایی که مرا به من نشان می داد

در شعلۀ فانوسش سوخت:

زمان در من نمی گذشت.

شور برهنه ای بودم.



او فانوسش را به فضا اویخت.

مرا در روشن ها می جست.

تار و پود اتاقم را پیمود

و به من ره نیافت.

نسیمی شعلۀ فانوس را نوشید.



وزشی میگذشت

و من طرحی جا می گرفتم،

در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می شدم.

پیدا،برای که؟

او دیگر نبود.

ایا با روح تاریک اتاق امیخت؟

عطری در گرمی رگهایم جابجا می شد.

حس کردم با هستس گمشده اش مرا می نگرد

و من چه بیهوده مکان را می کاوم:

انی گم شده بود.

sorna
08-19-2011, 12:52 AM
لولوی شیشه ها



در این اتاق تهی پیکر

انسان مه الود!

نگاهت به حلقۀ کدام در اویخته؟



در ها بسته

و کلیدشان در تاریکی دور شد.

نسیم از دیوار ها می تراود:

گلهای قالی می لرزد.

ابرها در افق رنگارتگ پرده پر می زنند.

باران ستاره اتاقت را پر کرد

و تو در تاریکی گم شده ای

انسان مه الود!



پاهای صندلی کهنه ات در پاشویه فرو رفته .

درخت بید از خاک بسترت روییده

و خود را در حوض کاشی می جوید.

تصویری به شاخه بید اویخته:

کودکی که چشمانش خاموشی ترا دارد،

گویی ترا می نگرد

و تو از میان هزاران نقش تهی

گویی مرا می نگری

انسان مه الود!



ترا در همۀ شبهای تنهایی

توی همۀ شیشه ها دیده ام.

مادر مرا می ترساند:

لولو پشت شیشه هاست!

و من توی شیشه ها ترا می دیدم.

لولوی سرگردان!

پیش آ،

بیا در سایه هامان بخزیم.

در بسته

و کلیدهاشان در تاریکی دور شد.

بگذار پنجره را به رویت بگشایم.



انسان مه الود از روی حوض کاشی گذشت

و گریان سویم پرید.

شیشۀ پنجره شکست و فرو ریخت:

لولوی شیشه ها

شیشۀ عمرش شکسته بود.

sorna
08-19-2011, 12:52 AM
پاداش



گیاه تلخ افسونی!

شوکران بنفش خورشید را

در جام بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم

و در ایینۀ نفس کشندۀ سراب

تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم.

در چشمانم چه تابش ها که نریخت!

و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت!

امده ام تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی

به پاس این همه راهی که امدم.



غبار نیلی شب ها را هم می گرفت

و غریو ریگ روان خوابم می ربود.

چه رویاها که پاره نشد!

و چه نزدیکها که دور نرفت!

و من بر رشتۀ صدایی ره سپردم

که پایانش در تو بود.

امدم تا ترا بویم،

و تو زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی

به پاس این همه راهی که امدم.



دیار من ان سوی بیابان هاست.

یادگارش در اغاز سفر همراهم بود.

هنگامی که چشمش بر نخستین پردۀ بنفش نیم روز افتاد

از وحشت غبار شدم

و من تنها شدم.

چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!

و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!

امدم تا ترا بویم،

و تو:گیاه تلخ افسونی!

به پاس این همه راهی که امدم

زهر دوزخی ات را با نفسم امیختی،

به پاس این همه راهی که امدم.

sorna
08-19-2011, 12:53 AM
مرز گمشده



ریشۀ روشنی پوسید و فرو ریخت.

و صدا در جادۀ بی طرح فضا می رفت.

از مرزی گذشته بود،

در پی مرز گمشدهه می گشت.

کوهی سنگین نگاهش را برید.

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه اویخت:

پناهم بده،تنها مرز اشنا!پناهم بده.

و کوه از خوابی سنگین پر بود.

خوابش طرحی رها شده داشت.

صدا زمزمۀ بیگانگی را بویید،

برگشت،

فضا را از خود گذر داد

و در کرانۀ نادیدنی شب بر زمین افتاد.



کوه از خوابی سنگین پر بود.

دیری گذشت،

خوابش بخار شد.

طنین گمشده ای به رگهایش وزید:

پناهم بده،تنها مرز اشنا!پناهم بده.

سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.

خواب خطا کارش را نفرین فرستاد

و نگاهش را روانه کرد.



انتظاری نوسان داشت.

نگاهی در راه مانده بود

و صدایی در تنهایی می گریست.

sorna
08-19-2011, 12:53 AM
گل کاشی

باران نور

که از شبکۀ دهلیز بی پایان فرو می ریخت

روی دیوار کاشی گلی را می شست.

مار سیاه ساقه این گل

در رقص نرم و لطیفی زنده بود.

گفتی جوهر سوزان رقص

در گلوی این مار سیه چکیده بود.

گل کاشی زنده بود

در دنیایی راز دار،

دنیای به ته نرسیدنی ابی.



هنگام کودکی

در انحنای سقف ایوانها،

درون شیشه های زنگی پنجره ها،

میان لک های دیوارها،

هر کجا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود

شبیه این گل کاشی را دیدم

و هر بار رفتم بچینم

رویایم پرپر شد.

نگاهم به تار و پود سیاه ساقۀ گل چسبید

و گرمی رگهایش را حس کرد:

همۀ زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود.

گل کاشی زندگی دیگر داشت.

ایا این گل

که در خاک همۀ رویاهایم روییده بود

کودک دیرین را می شناخت

و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،

گم شده بود؟



نگاهم به تار و پود ***ندۀ ساقه چسبیده بود.

تنها به ساقه اش میشد بیاویزد.

چگونه می شد چید

گلی را که خیالی می پژمراند؟

دست سایه ام بالا خزید.

قلب ابی کاشی ها تپید.

باران نور ایستاد:

رویایم پرپر شد.

sorna
08-19-2011, 12:53 AM
پرده


پنجره ام به تهی باز شد

و من ویران شدم.

پرده نفس می کشید.



دیوار قیر اندود!

از میان برخیز.

پایان تلخ صداهای هوش ربا!

فرو ریز.



لذت خوابم می فشارد.

فراموشی می بارد.

پرده نفس می کشد:

شکوفۀ خوابم می پژمرد.



تا دوزخ ها بشکافند،

تا سایه ها بی پایان شوند،

تا نگاهم رها گردد،

درهم *** بی جنبشی ات را

و از مرز هستی من بگذر

سیاه سرد بی تپش گنگ.

sorna
08-19-2011, 12:53 AM
فانوس خیس



روی علف ها چکیده ام.

من شبنم خواب الود یک ستاره ام

که روی علف های تاریکی چکیده ام.

جایم اینجا نبود.

نجوای نمناک علف ها را می شنوم.

جایم اینجا نبود.

فانوس

در گهوارۀ خروشان دریا شست وشو میکند.

کجا میرود این فانوس،

این فانوس دریا پرست پر عطش مست؟

بر سکوی کاشی افق دور

نگاهم با رقص مه الود پریان می چرخد.

زمزمه های شب در رگ هایم می روید.

باران پر خزۀ مستی

بر دیوار تشنۀ روحم می چکد.

من ستارۀ چکیده ام.

از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:

شب پر خواهش

و پیکر گرم افق عریان بود.

رگۀ سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.

و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود امد.

پریان می رقصیدند

و ابی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.

زمزمه های شب مستم می کرد.

پنجرۀ رویا گشوده بود

و او چون نسیمی به درون وزید.

اکنون روی علف ها هستم

و نسیمی از کنارم می گذرد.

تپش ها خاکستر شده اند.

ابی پوشان نمی رقصند.

فانوس اهسته پایین و بالا می رود.

هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید

چشمانش خوابی را گم کرده بود.

جاده نفس نفس می زد.

صخره ها چه هوسناکش بوییدند!

فانوس پر شتاب!

تا کی می لغزی

در پست و بلند جادۀ کف بر لب پر اهنگ؟

زمزمه های شب پژمرد.

رقص پریان پایان یافت.

کاش اینجا نچکیده بودم!

هنگامی که نسیمی پیکر او در تیرگی شب گم شد

فانوس از کنار ساحل براه افتاد.

کاش اینجا – در بستر پر علف تاریکی – نچکیده بودم!

فانوس از من می گریزد.

چگونه بر خیزم؟

و به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.

و دور از من،فانوس

در گهوارۀ خروشان دریا شست و شو می کند.

sorna
08-19-2011, 12:54 AM
یاد بود



سایۀ دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود:

می امد،می رفت.

می امد،می رفت.

و من روی شنهای روشن بیابان

تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،

خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود

و در هوایش زندگی اب شد.

خوابی که چون پایان یافت

من به پایان خود رسیدم.



من تصویر خوابم را می کشیدم

و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.

چگونه می شد در رگهای بی فضای این تصویر

همۀ گرمی خواب دوشین را ریخت؟

تصویرم را کشیدم

چیزی گم شده بود.

روی خودم خم شدم:

حفره ای در هستی من دهان گشود.

سایۀ دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود

ومن در کنار تصویر زنده خوابم بودم،

تصویری که رگهایش در ابدیت می تپید

و ریشۀ نگاهم در تار پودش می سوخت.

این بار

هنگامی که سایۀ لنگر ساعت

از روی تصویر جان گرفتۀ من گذشت

بر شن های روشن بیابان چیزی نبود.

فریاد زدم:

تصویر را بازده!

و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.



سایۀ دراز لنگر ساعت

روی بیابان بی پایان در نوسان بود:

می امد،می رفت.

می امد،می رفت.

و نگاه انسانی به دنبالش می دوید.

sorna
08-19-2011, 12:54 AM
جهنم سرگردان



شب را نوشیده ام

و بر این شاخه های شکسته می گریم.

مرا تنها گذار

ای چشم تبدار سرگردان!

مرا با رنج بودن تنها گذار.

مگذار خواب وجودم را پرپر کنم.

مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم

و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.



سپیدی های فریب

روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.

طلسم شکستۀ خوابم را بنگر

بیهوده به زنجیر مروارید چشمم اویخته.

او را بگو

تپش جهنمی مست!

او را بگو:نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.

نوشیده ام که پیوسته بی ارامم.

جهنم سرگردان!

مرا تنها گذار.

sorna
08-19-2011, 12:55 AM
فانوس خیس

روی علف ها چکیده ام.
من شبنم خواب الود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ها را می شنوم.
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهوارۀ خروشان دریا شست وشو میکند.
کجا میرود این فانوس،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه الود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزۀ مستی
بر دیوار تشنۀ روحم می چکد.
من ستارۀ چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگۀ سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود امد.
پریان می رقصیدند
و ابی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می کرد.
پنجرۀ رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد.
تپش ها خاکستر شده اند.
ابی پوشان نمی رقصند.
فانوس اهسته پایین و بالا می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب!
تا کی می لغزی
در پست و بلند جادۀ کف بر لب پر اهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم!
هنگامی که نسیمی پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا – در بستر پر علف تاریکی – نچکیده بودم!
فانوس از من می گریزد.
چگونه بر خیزم؟
و به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من،فانوس
در گهوارۀ خروشان دریا شست و شو می کند.