PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری



صفحه ها : 1 [2]

sorna
08-19-2011, 01:55 AM
خواب تلخ


مرغ مهتاب
میخواند.
ابری در اتاقم میگرید.
گلهای چشم پشیمانی میشکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان میکند،
میمیرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کمکم
بیدلرم
نپنداریدم در خواب
سایه شاخه ای بشکسته
اهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
اهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پرپر میکنم.

sorna
08-19-2011, 01:55 AM
سرود زهر
می مکم پستان شب را
وز پی رنگی به افسون تن نیالوده
چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش میکاوم.

از پی نابودی ام،دیری است
زهر می ریزد به رگهای خود جادوی بی ازرم
تا کند الوده با ان شیر
پس برای انکه رد فکر او را گم کند فکرم،
میکند رفتار با من نرم.
لیک چه غافل!
نقشه های او چه بی حاصل!
نبض من هر لحظه میخندد به پندارش.
او نمیداند که روییده است
هستی پر منجلاب من در منجلاب زهر
و نمیداند که من در زهر می شویم
پیکر هر گریه،هر خنده،
در نم زهر است کرم فکر من زنده،
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من.

sorna
08-19-2011, 01:56 AM
با مرغ پنهان


حرفها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت میگشایی!

چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی اوا
و نشاط زندگی را از کف می ربایی؟

در کجا هستی نهان ای مرغ!
زیر تور سبز های تر
یا درون شاخه های شوق؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که میشویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟
هر کجا هستی،بگو با من.
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
افتابی شو!
رعد دیگر پا نمیکوبد به ابر بام.
مار برق از لانهاش بیرون نمیاید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است،ارام است.
از چه دیگر میکنی پروا؟

sorna
08-19-2011, 01:56 AM
وهم


جهان،الوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش،هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو میخواندم در گوش:
میان این همه انگار
چه پنهان رنگها دارد فریب زیست!

شب از وحشت گرانبار است.
جهان الوده خواب است و من در وهم خود بیدار:
چه دیگر طرح می ریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟

sorna
08-19-2011, 01:56 AM
سرگذشت


می خروشد دریا.
هیچکس نیست به ساحل پیدا.
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود به قایق
اگر اید نزدیک.

مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او،
پیکرش را ز زهی ناروشن
برده در تلخی ادراک فرو.
هیچکس نیست که اید از راه
و به اب افکندش.
و در این وقت که هر کوهه اب
حرف با گوش نهان می زندش،
موجی اشفته فرا میرسد از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را.

رفته بود ان شب ماهی گیر
تا بگیرد از اب
انچه پیوندی داشت.
با خیالی در خواب

صبح ان شب،که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر،
چشم ماهیگیران دید
قایقی را به ره اب که داشت
بر لب از حادثه تلخ دیشب خبر.
پس کشاندند سوی ساحل خواب الودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک بجا
و به نزدیکی او
میخروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد ان موج که میگوید باز
از شبی طوفانی
داستانی دراز.

sorna
08-19-2011, 01:56 AM
نقش


در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی امیخت
و کس کس را نمیدید از ره نزدیک،
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون الود
روی سنگی کند قشی را و از ان پس ندیدش هیچ کس دیگر.
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشید و
روی صخره ها خشکید.
از میان برده است طوفان نقش هایی را
که بجا ماند از کف پایش.
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد امد اوایش.

ان شب
هیچکس از ره نمیامد
تا خبر ارد از ان رنگی که در کار شکفتن بود.
کوه:سنگین،سرگردان،خونسرد.
باد می امد،ولی خاموش.
ابر پر میزند،ولی ارام.
لیک ان لحظه که ناخنهای دست اشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند اغاز،
رعد غرید،
کوه را لرزاند.
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی ان در لحظه ای
کوتاه
پیکر نقشی که باید جاودان می ماند.

امشب
باد و باران هر دو میکوبند:
باد خواهد برکند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از ان سنگ نقشی را فرو شوید.
هر دو میکوشند.
می خروشند.
لیک سنگ بی محابا در ستیغ کوه
مانده بر جا استوار،انگار با زنجیر پولادین.
سالها ان را نفرسوده است.
کوشش هر چیز بیهوده است.
کوه اگر بر خویشتن پیچد،
سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند
و نمیفرساید ان نقشی که رویش کند در یک فرصت باریک
یک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاریک

sorna
08-19-2011, 01:57 AM
دریا و مرد


تنها،و روی ساحل،
مردی به راه میگذرد.
نزدیک پای او
دریا،همه صدا.
شب،گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و در چشمهای مرد
نقش خطر زا پر رنگ میکند.
انگار
هی میزند که:مرد!کجا میروی،کجا؟
و مرد میرود به ره خویش.
و باد سرگردان
هی میزند دوباره:کجا می روی؟
و مرد می رود.
و باد همچنان...

امواج،بی امان،
از راه می رسند
لبریز از غرور تهاجم.
موجی پر از نهیب
ره می کشد به ساحل و می بلعد
یک سایه را که برده شب از پیکرش شکیب.

دریا،همه صدا.
شب،گیج در تلاطم امواج.
باد هراس پیکر
رو میکند به ساحل و ...

sorna
08-19-2011, 01:57 AM
مرگ رنگ


رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.

مرغی سیاه امده از راههای دور
میخواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح امده از راه
این مرغ غم پرست.

در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر اهنگ.
تنها صدای مرغ بی باک
گوش سکوت ساده می اراید
با گوشواره پژواک.

مرغ سیاه امده از راه دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های در هم پندارش.
خوابی شگفت میدهد ازارش:
گلهای رنگ سرزده از خاکهای شب.
در جاده ها ی عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی،این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.

بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گلهای رنگ را
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

sorna
08-19-2011, 01:57 AM
دیوار


زخم شب میشد کبود.
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود.

تا بسازم گرد خود دیواره ای سرسخت و پا برجای،
با خود اوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای.
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می اید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست.

روز و شب ها رفت.
من به جا ماندم در این سو،شسته دیگر دست از کارم.
نه مرا حسرت به رگها میدوانید ارزویی خوش
نه خیال رفته ها میداد ازارم.
لیک پندارم ، پس دیوار
نقش های تیره می نگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت.

تا شبی مانند دگر شبهای خاموش
بی صدا از پا درامد پیکر دیوار:
حسرتی با حیرتی امیخت.

sorna
08-19-2011, 01:58 AM
نایاب


شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
سر تا به پای پرسش،اما
اندیشناک مانده و. خاموش:
شاید
از هیچ سو جواب نیاید.

دیری است مانده یک جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم.
هر عضو ان از عضو دگر دور مانده است؛
گویی که قطعه ,قطعه دیگر را
از خویش رانده است.
از یاد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش که حیرت ماسیده روی ان
سه حفره کبود که خالی است
از تابش زمان.
بویی فساد پرور و زهر الود
تا مرزهای دور خیالم دویده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست،روشن و خوانا کشیده شده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده ای
که روزهای رفته در ان بود ناپدید،
با ناخن این جسد را
از هم شکافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان ان
اما از انچه در پی ان بودم
رنگی نیافتم .

شب ایستاده است.
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.
بسته است نقش بر تن لبهایش
تصویر یک سوال.

sorna
08-19-2011, 01:58 AM
دنگ


دنگ...،دنگ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ.
زهر فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی الوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر میگریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.

دنگ...،دنگ...
لحظه ها میگذرد.
انچه بگذشت نمی اید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد اغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در ان همه چیز
رنگ لذت دارد ،اویزم،
انچه می ماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و انچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من ریخته حال
وز رهی دور دراز
داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای میگذرد،
پرده ای می اید:
میرود نقش پی نقش دگر،
رنگ میلغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در پی شب عمر
میزند پی درپی زنگ:
دنگ...؛دنگ...
دنگ...

sorna
08-19-2011, 02:00 AM
دره خاموش


سکوت،بند گسسته است.
کنار دره،درخت شکوه پیکر بیدی.
در اسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.

نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه مینگرد سرد،خشک،تلخ،غمین.

چو مار روی تن کوه میخزد راهی،
به راه ،رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزید بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.

غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ،پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.

sorna
08-19-2011, 02:00 AM
دلسرد





قصه ام دیگر زنگار گرفت:
با نفس های شبم پیوندی است.
پرتویی لغزد اگر بر لب او،
گویم دل:هوس لبخندی است.

خیره چشمانش با من میگوید:
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرده به جان،با من گفت:
اتشی کو که بسوزد دل ما؟

خشت می افتد از این دیوار.
رنج بیهوده نگهبانش برد.
دست باید نرود سوی کلنگ،
سیل اگر امد اسانش برد.

باد نمناک زمان میگذرد،
رنگ میریزد از پیکر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.

گاه میلرزد باروی سکوت:
غول ها سربه زمین می سایند.
پای در پیش مبادا بنهید،
چشم ها در ره شب می پایند!

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،
بایدم دست به دیوار گرفت.
با نفس های شبم پیوندی است:
قصه ام دیگر زنگار گرفت.

sorna
08-19-2011, 02:00 AM
جان گرفته




از هجوم نغمه ای بشکافت گور مغز من امشب:
مرده ای را جان به رگها ریخت،
پا شد ز جا در میان سایه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتی مرده
و به خاک روزهای رفته بسپرده؟
لیک پندار تو بیهوده است:
پیکر من مرگ را از خویش می راند.
سرگذشت من به زهر لحظه های تلخ الوده است.
من به هر فرصتی که یابم بر تو می تازم.
شادی ات را با عذاب الوده می سازم.
با خیالت میدهم پیوند تصویری
که قرارت را کند در رنگ خود نابود.
درد را با لذت امیزد،
در تپش هایش فرو ریزد.
نقش های رفته را باز ارد با خود غبار الود.

مرده لب بر بسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
میترواد از تن من درد.
نغمه می اورد بر مغزم هجوم.

sorna
08-19-2011, 02:01 AM
خراب


فرسوده پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد اخر که:زندگی
رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.

دل را به رنج هجر سپردم،ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام
صبح عتاب بود.

چشمم نخورد اب از این عمر پر شکست:
این خانه را تمامی پی روی اب بود.

پایم خلید خار بیابان.
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت،فریب سراب بود.

خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید:
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.

ابادی ام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد،کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود.

sorna
08-19-2011, 02:01 AM
غمی غمناک


شب سردی است،و من افسرده.
راه دوری است،و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

میکنم ،تنها،از جاده عبور:
دور ماندند ز من امها.
سایه ای از سر دیوار گذشت،
غمی افزود مرا بر غم ها.

فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر امد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر،سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر ارم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!

خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به باران ریزم؟
صخره ای کو که بدان اویزم؟

مثل این که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ،لیک،غمی غمناک است.

sorna
08-19-2011, 02:01 AM
رو به غروب


ریخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
کوه خاموش است.
می خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمنی رنگ کبود.

سایه امیخته با سایه.
سنگ با سنگ گرفته پیوند.
روز فرسوده به ره می گذرد.
جلوه گر امده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند.

جغد بر کنگره ها میخواند.
لاشخورها، سنگین،
از هوا،تک تک،ایند فرود:
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.

تیرگی می اید.
دشت می گیرد ارام.
قصه رنگی روز
می رود رو به تمام.

شاخه ها افسرده است.
سنگها پژمرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیامیخته با رنگ غروب.
می ترواد ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب.

sorna
08-19-2011, 02:01 AM
سراب


افتاب است و، بیابان چه فراخ!
نیست در ان نه گیاه و نه درخت.
غیر اوای غرابان،دیگر
بسته هر بانگی از این وادی رخت.

در پس پرده ای از گرد و غبار
نقطه ای لرزد از دور سیاه:
چشم اگر پیش رود،می بیند
ادمی هست که می پوید راه.

تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.

هر قدم پیش رود،پای افق
چشم او بیند دریایی اب.
اندکی راه چو می پیماید
میکند فکر که می بیند خواب.

sorna
08-19-2011, 02:02 AM
روشن شب


روشن است اتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش اید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.

دیر گاهی مانند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.

خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا امد کسی از در،
در سیاهی اتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در اتش سوخت.

گرچه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خرابی خوش:
اتشی روشن درون شب.

sorna
08-19-2011, 02:02 AM
مرغ معما


دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست.
نیست هم اهنگ او صدایی،رنگی.
چون من در این دیار،تنها،تنهاست.

گرچه درونش همیشه پر زهیاهوست،
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش.
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف،
بام و در این سرای می رود از هوش.

راه قرو بسته گرچه مرغ به اوا
قالب خاموش او صدایی گویاست.
میگذرد لحظه ها به چشمش بیدار،
پیکر او لیک سایه – روشن رویاست.

رسته ز بالا و پست بال و پر او.
زندگی دور مانده:موج سرابی.
سایه اش افسرده بر درازی دیوار.
پرده دیوار و سایه:پرده خوابی.

خیره نگاهش به طرح های خیالی.
انچه در ان چشم هاست نقش هوس نیست.
دارد خاموشی اش چو با من پیوند،
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست.

ره به درون می برد حکایت این مرغ:
انچه نیاید به دل، خیال فریب است.
دارد با شهر های گم شده پیوند:
مرغ معما در این دیار غریب است.

sorna
08-19-2011, 02:04 AM
سپیده

در دور دست
قویی بیگاه از خواب
شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

لبهای جویبار
لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

در هم دویده سایه و روشن.
لغزان میان خرمن دوده
شبتاب می فروزد در اذر سپید.

همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.

خطر ز نور روی سیاهی است:
گویی بر ابنوس درخشد زر سپید.

دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.

sorna
08-19-2011, 02:04 AM
مرز گمشده

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت
و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت
از مرزی گذشته بود
در پی مرز گمشده می گشت
کوهی سنگین نگاهش را برید
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
و کوه از خوابی سنگین پر بود
خوابش طرحی رها شده داشت
صدا زمزمه بیگانگی را بویید
برگشت
فضا را از خود گذرداد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد
کوه از خوابی سنگین پر بود
دیری گذشت
خوابش بخار شد
طنین گمشده ای به رگهایش وزید
پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت
خواب خطکارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد
انتظاری نوسان داشت
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست

sorna
08-19-2011, 02:05 AM
شب سردی است، و من افسرده.





راه دوری است، و پایی خسته.





تیرگی هست و چراغی مرده.





می کنم، تنها، از جاده عبور:





دور ماندند ز من آدم ها.





سایه ای از سر دیوار گذشت،





غمی افروز مرا بر غم ها.





فکر تاریکی و این ویرانی





بی خبر آمد تا با دل من





قصه ها ساز کند پنهانی.





نیست رنگی که بگوید با من





اندکی صبر، سحر نزدیک است.





هر دم این بانگ بر آرم از دل:





وای، این شب چقدر تاریک است!





خنده ای کو که به دل انگیزم؟





قطره ای کو که به دریا ریزم؟





صخره ای کو که بدان آویزم؟





مثل این است که شب نمناک است.





دیگران را هم غم هست به دل،



غم من، لیک، غمی غمناک است

sorna
08-19-2011, 02:05 AM
می خروشد دریا
هیچ کس نیست به ساحل پیدا
لکه ای نیست به دریا تاریک
که شود قایق
اگر اید نزدیک
مانده بر ساحل
قایقی ریخته شب بر سر او
پیکرش را ز رهی ناروشن
برده درتلخی ادراک فرو
هیچ کس نیست که آید از راه
و به آب افکندش
و در این وقت که هر کوهه ی آب
حرف با گوش نهان می زندش
موجی آشفته فرا می رسد
از راه که گوید با ما
قصه یک شب طوفانی را
رفته بود آن شب ماهی گیر
تا بگیرد از آب
آنچه پیوندی داشت
با خیالی درخواب
صبح آن شب که به دریا موجی
تن نمی کوفت به موجی دیگر
چشم ماهی گیران دید
قایقی را به ره آب که داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر
پس کشاندند سوی ساحل خواب آلودش
به همان جای که هست
در همین لحظه غمناک به جا
و به نزدیکی او
می خروشد دریا
وز ره دور فرا میرسد آن موج که می گوید باز
از شبی طوفانی
داستانی نه دراز

sorna
08-19-2011, 02:07 AM
فانوس خیس

روی علف ها چکیده ام
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام
جایم اینجا نبود
نجوای نمنک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود
فانوس
در گهواره خروشان دریا شست و شو می کند
کجامیرود این فانوس
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد
زمزمه های شب در رگ هایم می روید
باران پرخزه مستی
بر دیوار تشنه روحم می چکد
من ستاره چکیده ام
از چشم ناپیدای خطا چکیده ام
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود
رگه سپید مر مر سبز چمن زمزمه می کرد
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره رویا گشوده بود
و او چون نسیمی به درون وزید
کنون روی علفها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد
تپش ها خکستذ شده اند
ای پوشان نمی رقصند
فانوس آهسته پایین و بالا می رود
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود
جاده نفس مفس می زد
صخره ها چه هوسنکش بوییدند
فانوس پر شتاب
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده کف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه های شب پژمرد
رقص پریان پایانن یافت
کاش اینجا نچکیده بودم
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل به راه افتاد
کاش اینجا در بستر علف تاریکی نچکیده بودم
فانوس از من می گریزد
چگونه برخیزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دریا شست و شو می کند

sorna
08-19-2011, 02:08 AM
دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای
می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه
گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با
زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت
پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود
زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام
سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و
شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت
احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از
پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر
گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری
آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
و بار دیگر در زیر آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت
مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی
او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن
اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در تراکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه
قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می آید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید
بابل | بهار 1345

sorna
08-19-2011, 02:08 AM
خواب تلخ

مرغ مهتاب
مي‌خواند.
ابري در اتاقم مي‌گريد.
گل‌هاي چشم پشيماني مي‌شكفد.
در تابوت پنجره‌ام پيكر مشرق مي‌لود.
مغرب جان مي‌كند،
مي‌ميرد.
گياه نارنجي خورشيد
در مرداب اتاقم مي‌رويد كم كم

بيدارم
نپنداريدم در خواب
سايه شاخه‌اي بشكسته
آهسته خوابم كرد.
اكنون دارم مي شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل‌هاي چشم پشيماني را پرپر مي‌كنم.

sorna
08-19-2011, 02:08 AM
لب ها مي لرزند، شب مي تپد. جنگل نفس مي كشد.
پرواي چه داري، مرا در شب بازوانت سفر ده.
انگشتان شبانه ات را مي فشارم، و باد شقايق دور دست را پرپر مي كند.
به سقف جنگل مي نگري: ستارگان در خيسي چشمانت مي دوند.
بي اشك، چشمان تو ناتمام است، و نمناكي جنگل نارساست.
دستانت را مي گشايي، گره تاريكي مي گشايد.
لبخند مي زني، رشته رمز مي لرزد.
مي نگري، رسايي چهره ات حيران مي كند.
بيا با جاده پيوستگي برويم.
خزندگان در خوابند. دروازه ابديت باز است. آفتابي شويم.
چشمان را بسپاريم، كه مهتاب آشنايي فرود آمد.
لبان را گم كنيم، كه صدا نا بهنگام است.
در خواب درختان نوشيده شويم، كه شكوه روييدن در ما مي گذرد.
باد مي شكند. شب راكد مي ماند. جنگل از تپش مي افتد.
جوشش اشك هم آهنگي را مي شنويم، و شيره گياهان
به سوي ابديت مي رود.

http://patoghu.com/forum/themes/reline/images/blank.gif

sorna
08-19-2011, 02:08 AM
در نهفته ترین باغ ها دستم میوه چید
و اینک شاخه نزدیک از سر انگشتم پروا مکن
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست عطش آشنایی است
درخشش میوه درخشان
تر
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند
پنهان ترین سنگ
سایه اش رابه پایم ریخت
و من شاخه نزدیک
از آب گذشتم از سایه به در رفتم
رفتم غرورم ر بر ستیغ عقاب شکستم
و اینک در خمیدگی فروتنی به پای تو مانده ام
خم شو شاخه نزدیک

sorna
08-19-2011, 02:11 AM
میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شد
درخت نقشی در ابدیت ریخت
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند
این تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟
و اینک هرهدیه ابدیتی است
این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟
و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود می شکند
گفتی نهال از طوفان می هراسد
و اینک ببالید نورستهترین نهالان
که تهاجم بر
باد رفت
سیاه ترین ماران می رقصند
و برهنه شوید زیباترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد

sorna
08-19-2011, 02:11 AM
فراتر

می تازی همزاد عصیان
به شکار ستاره ها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار
اینجا که منهستم
آسمان خوشه کهکشان کی آویزد
کو چشمی
آرزومند ؟
با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی
و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب
و اینجا افسانه نمی گویم
نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بیداری ات را جادو می زند
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید
و قصه نمی پردازم
در باغستان من
شاخه بارورم خم می شود
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد
در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد
در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست
در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی
من شکفتن ها را می شنوم
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد
تو در راهی
من رسیدهام
اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ

sorna
08-19-2011, 02:11 AM
آوای گیاه

بی پروا بودم دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک چنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکفت روشنی ام روشن نکرد
من
ترا زیستم شبتاب دوردست
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت و کنار من خوشه راز از دستش لغزید
وهمیشه من ماندم و تاریک
بزرگ من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد لبخند می شکفد زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود از شب ریشه سر چشمه گرفتم و به گرداب آفتاب ریختم

sorna
08-19-2011, 02:15 AM
ای همه سیما ها

شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است
اینجا ای همه لب ها لبخندی ابهام جان را
پهنا می دهد
پرتو فانوس ما در نیمه راه میان ما و شب هستی مرده است
ستون های مهتابی ما را پیچک اندیشه فرو بلعیده است
اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای ما را از آستانه ما بدر برده است
ای همه هوشیاران بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما
نریخت ؟
ای
همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند
غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم
ای همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟
ستاره زهره از چاه افق برآمد
کنار نرده مهتابی ما کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید
در چه دیاری آیا
اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟
ای همه همسایه ها در خورشیدی دیگر خورشیدی دیگر درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست

sorna
08-19-2011, 02:15 AM
بی تار و پود

http://www.jasjoo.com/app_images/dot.png
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش
نوشید
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
تصویری شکست
خیالی از هم گسیخت

sorna
08-19-2011, 02:15 AM
بیراهه ای در آفتاب

http://www.jasjoo.com/app_images/dot.png

در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟
جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم
آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید
وزیدیم و دریچه به آیینه گشود
به درون شدیم و شبستان ما را نشناخت
به خاک افتادیم و چهره ما نقش او به زمین نهاد
تاریکی محراب آکنده ماست
سقف از ما لبریز دیوار از ما ایوان از ما
از لبخند تا سردی سنگ خاموشی غم
از کودکی ما تااین نسیم شکوفه باران فریب
برگردیم که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است
موج برون به صخره ما نمی رسد
ما جدا افتاده ایم و ستارههمدردی از شب هستی سر می زند
ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟
ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه ها
خواهد نشست ؟
برویم از سایه نی شاید جایی ساقه آخرین گل برتر را در سبد ما افکند

sorna
08-19-2011, 02:16 AM
شعر «زندگی» از سهراب سپهری


شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
سهراب سپهری

sorna
08-19-2011, 02:16 AM
این هم دست نوته ای از سهراب سپهری

http://pic.azardl.com/images/44424940600169271256.jpg (http://pic.azardl.com/)

mozhgan
04-15-2012, 04:59 PM
منـم زیبــا

http://www.pic.p30ask.com/images/58890819693901728499.jpg (http://www.pic.p30ask.com/)


که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!

آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی

به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات آوردم

قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد


شعر از زنده یاد سهراب سپهری