صفحه 1 از 29 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 288

موضوع: اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    اشعار و زندگینامه ی سهراب سپهری

    سلام دوستان
    با اجازه از مديران انجمن و مديريت محترم سايت . خواستم دينم رو به زنده ياد سهراب سپهري كه شاعر مورد علاقه من هست و در رديف اول قرار داره رو ادا بكنم . اميدوارم با اين كار كوچك هم شما عزيزان استفاده ببريد و هم باعث شادي روح آن بزرگوار فراهم آيد.

    بیوگرافی سهراب سپهری
    سهراب سپهری در سال ۱۳۰۷ درقم پا به جهان گذاشت.او از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد.سپهری هم نقاش و هم شاعر بود.سالهایی از عمر خود را در هند و ژاپن گذراند.زندگی در خاور دور و آشنائی با عرفان بودایی در شعر و نقاشی او تاثیر بسیار گذاشت.مجموعه آثار او به نام((هشت کتاب)) منتشر شده است.سپهری در سال ۱۳۵۹ در تهران درگذشت.
    زن زیبایی آمد لب رود
    آب را گل نکنیم
    روی زیبا دو برابر شده است
    شعر سهراب سپهری رنگارنگ و خواننده را به افقهای تازه می کشاند.آثار پُر است از صور خیال و تعبیرات بدیع٬که با وجود زیبایی ظاهری و تصویرهای بدیع و رنگارنگ٬در مجموع از جریان های زمان به دور است.در اشعار او نقد و پیام اجتماعی کم رنگ است٬و در آن پراکندگی و ناهماهنگی تصاویر به چشم می خورد٬اما سهراب در اشعارش به طور کلی و در بعدی وسیع نگران انسان و سرنوشت اوست.سپهری روح شاعرانه و لطیفی داشت که برای هر چیز معنی و مفهوم خاص قائل بود.تخیل وی در اشیا باریک می شد و از آنها تصاویری زنده و حساس می ساخت.بدین علت است که اندیشه ها و تجربه های فکری و عاطفی او به حالتی دلپذیر در آمده است.سهراب سپهری دارای سبک ویژه ای است که میتوان او را بنیان گذار این شیوه دانست.در واقع میتوان گفت قابل توجه ترین اتفاق در عرصه شعر نو در سال ۱۳۳۲٬چرخش سهراب سپری از زبان نیمائی به زبان هوشنگ ایرانی است.اهمیت این اتفاق از آن جهت بود که در آن سال ها ٬متاثرترین از نیما فراوان بودند٬ولی کسی به زبان هوشنگ ایرانی و زیبایی شناسی او واقف نداشت.سپهری٬تنها شاعر متاثر از درک هوشنگ ایرانی بود که زبان او را تاحد چشمگیری تکامل بخشید و اگر این نبود یکی از ظریف ترین و پرظرفیت ترین دستاوردهای شعر نو٬نیمه کاره و ناقص میماند.شعر شپهری دارای تصویرهای شاعرانه و مضامین و مفاهیم عرفانی و فلسفی و غنائی است.سهراب شاعری بود غوطه ور در دنیای شاعرانه و هنرمندانه خویش که به همه چیز رنگ شعر می داد.همه اشیاء برای او معنویت داشتند٬در ژرفای هر چیزی فرو می رفت و به آن حیات معنوی می بخشید.گوئی برای او تمام ذرات عالم دارای روح و عاطفه و احساس بودند.زبان سپهری نیز زبانی لطیف و ویژه خود اوست.شعرش دارای تصاویر تازه ولی مبهم است و از این رو ساده و روشن نیست.خیالات ظریف و تصویر های زیبا سراسر اشعار وی را در بر گرفته است.او البته همواره در راه تکامل خویش پیش رفته است و این نکته را از خلال شعرهای((هشت کتاب))او میتوان دریافت. سهراب در نقاشی نیز دستی داشت.در کل٬سهراب سپهری در شعر با زبان ساده و بسیار نزذیک به زبان محاوره انسانها را به نگریستن دقیق در طبیعت و نزدیک شدن و یکی شدن با آن دعوت می کند.او محیط خود و عصری را که در آن می زیست نمیپسندید و در جست و جوی عالمی بزرگتر و والاتر و برتر بود.
    زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.

    28891208037587118171

  2. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    دود می خیزد

    دود می خیزد ز خلوتگاه من

    کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
    با درون سوخته دارم سخن
    کی به پایان می رسد افسانه ام؟

    دست از دامان شب برداشتم
    تا بیاویزم به گیسوی سحر
    خویش را از ساحل افکندم در آب
    لیک از ژرفای دریا بی خبر

    بر تن دیوارها طرح شکست
    کس دگر رنگی در این سامان ندید
    چشم می دوزد خیال روز و شب
    از درون دل به تصویر امید

    تا بدین منزل نهادم پای را
    از درای کاروان بگسسته ام
    گرچه می سوزم از این آتش به جان
    لیک بر این سوختن دل بسته ام

    تیرگی پا میکشد از بام ها
    صبح می خندد به راه شهر من
    دود می خیزد هنوز از خلوتم
    با درون سوخته دارم سخن

  3. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    در قیرشب

    دیر گاهی است در این تنهایی

    رنگ خاموشی در طرح لب است.
    بانگی از دور مرا میخواند
    لیک پاهایم در قیر شب است.

    رخنه ای نیست در این تاریکی
    در و دیوار به هم پیوسته
    سایه ای لغزد اگر روی زمین
    نقش وهمی است زبندی رسته

    نفس آدم ها
    سر به سر افسرده است
    روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
    هر نشاطی مرده است.

    دست جادویی شب
    در به روی غم من می بندد
    میکنم هر چه تلاش
    او به من می خندد

    نقش هایی که کشیدم در روز
    شب ز راه آمد و با دود اندود
    طرح هایی که فکندم در شب
    روز پیدا شد و با پنبه زدود

    دیر گاهی است که چون من همه را
    رنگ خاموشی در طرح لب است
    جنبشی نیست در این خاموشی
    دستها٬پاها در قیر شب است

  4. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    با مرغ پنهان

    حرف ها دارم
    با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
    و زمان را با صدايت مي گشايي !
    چه ترا دردي است
    كز نهان خلوت خود مي زني آوا
    و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟

    در كجا هستي نهان اي مرغ !
    زير تور سبزه هاي تر
    يا درون شاخه هاي شوق ؟
    مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
    يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
    هر كجا هستي ، بگو با من .
    روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
    آفتابي شو!
    رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
    مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
    و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
    روز خاموش است، آرام است.
    از چه ديگر مي كني پروا؟

  5. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    دلسرد

    قصه ام ديگر زنگار گرفت:
    با نفس هاي شبم پيوندي است.
    پرتويي لغزد اگر بر لب او،
    گويدم دل : هوس لبخندي است.

    خيره چشمانش با من گويد:
    كو چراغي كه فروزد دل ما؟
    هر كه افسرد به جان ، با من گفت:
    آتشي كو كه بسوزد دل ما؟

    خشت مي افتد از اين ديوار.
    رنج بيهوده نگهبانش برد.
    دست بايد نرود سوي كلنگ،
    سيل اگر آمد آسانش برد.

    باد نمناك زمان مي گذرد،
    رنگ مي ريزد از پيكر ما.
    خانه را نقش فساد است به سقف،
    سرنگون خواهد شد بر سر ما.

    گاه مي لرزد باروي سكوت:
    غول ها سر به زمين مي سايند.
    پاي در پيش مبادا بنهيد،
    چشم ها در ره شب مي پايند!

    تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
    بايدم دست به ديوار گرفت.
    با نفس هاي شبم پيوندي است:
    قصه ام ديگر زنگار گرفت.

  6. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    ديوار

    زخم شب مي شد كبود.
    در بياباني كه من بودم
    نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
    نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
    ضربه اي بر ضربه مي افزود.

    تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا برجاي،
    با خود آوردم ز راهي دور
    سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه اي.
    ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
    از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
    و ببندد راه را بر حمله غولان
    كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.

    روز و شب ها رفت.
    من بجا ماندم در اين سو ، شسته ديگر دست از كارم.
    نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
    نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
    ليك پندارم، پس ديوار
    نقش هاي تيره مي انگيخت
    و به رنگ دود
    طرح ها از اهرمن مي ريخت.

    تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
    بي صدا از پا در آمد پيكر ديوار:
    حسرتي با حيرتي آميخت.

  7. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    سراب

    آفتاب است و، بيابان چه فراخ!
    نيست در آن نه گياه و نه درخت.
    غير آواي غرابان، ديگر
    بسته هر بانگي از اين وادي رخت.

    در پس پرده‌يي از گرد و غبار
    نقطه‌يي لرزد از دور سياه:
    چشم اگر پيش رود، مي‌بيند
    آدمي هست كه مي‌پويد راه.

    تنش از خستگي افتاده ز كار.
    بر سر و رويش بنشسته غبار.
    شده از تشنگي‌اش خشك گلو.
    پاي عريانش مجروح ز خار.

    هر قدم پيش رود، پاي افق
    چشم او بيند دريايي آب.
    اندكي راه چو مي‌پيمايد
    مي‌كند فكر كه مي‌بيند خواب.

  8. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    سپيده

    در دور دست
    قويی پريده بی گاه از خواب
    شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد
    لب‌های جويبار
    لبريز موج زمزمه در بستر سپيد
    در هم دويده سايه و روشن.
    لغزان ميان خرمن دوده
    شبتاب می‌فروزد در آذر سپيد
    همپای رقص نازك نيزار
    مرداب می‌گشايد چشم تر سپيد.
    خطی ز نور روی سياهی است:
    گويی بر آبنوس درخشد رز سپيد
    ديوار سايه‌ها شده ويران
    دست نگاه در افق دور
    كاخی بلند ساخته با مرمر سپيد.


    pixel

  9. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    مرگ رنگ

    رنگي كنار شب
    بي حرف مرده است.
    مرغي سياه آمده از راههاي دور
    مي خواند از بلندي بام شب شكست.
    سرمست فتح آمده از راه
    اين مرغ غم پرست.

    در اين شكست رنگ
    از هم گسسته رشته هر آهنگ.
    تنها صداي مرغك بي باك
    گوش سكوت ساده مي آرايد
    با گوشوار پژواك.

    مرغ سياه آمده از راههاي دور
    بنشسته روي بام بلند شب شكست
    چون سنگ ، بي تكان.
    لغزانده چشم را
    بر شكل هاي درهم پندارش.
    خوابي شگفت مي دهد آزارش:
    گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب.
    در جاده هاي عطر
    پاي نسيم مانده ز رفتار.
    هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
    نقشي كشد به ياري منقار.

    بندي گسسته است.
    خوابي شكسته است.
    روياي سرزمين
    افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
    از ياد برده است.
    بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
    رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

  10. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    محل سکونت
    كيش
    نوشته ها
    50
    تشکر تشکر کرده 
    108
    تشکر تشکر شده 
    54
    تشکر شده در
    10 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    وهم

    جهان ، آلوده خواب است.
    فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش ، هر بانگ
    چنان كه من به روي خويش
    در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
    و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
    ميان اين همه انگار
    چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

    شب از وحشت گرانبار است.
    جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
    چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
    در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟

صفحه 1 از 29 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/