PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار حافظ ( رباعیات )



صفحه ها : [1] 2 3

sorna
06-25-2011, 10:31 AM
جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادی همه لطیفه گویان صلوات

sorna
06-25-2011, 10:31 AM
ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

آیینه به دست و روی خود می‌آراست

دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت

وصلم طلبی زهی خیالی که توراست

sorna
06-25-2011, 10:31 AM
من باکمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست از آن میان چو بربست کمر

تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست

sorna
06-25-2011, 10:31 AM
تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بنده‌ی تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست
__________________

sorna
06-25-2011, 10:32 AM
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمه‌ی کوثر بگرفت

دلها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

__________________

sorna
06-25-2011, 10:32 AM
هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیده‌ی من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست
__________________

sorna
06-25-2011, 10:32 AM
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت



نی قصه‌ی آن شمع چگل بتوان گفت

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
__________________

sorna
06-25-2011, 10:32 AM
اول به وفا می وصالم درداد

چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش دل

خاک ره او شدم به بادم برداد



نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد

نه هفت هزار ساله شادی جهان

این محنت هفت روزه غم می‌ارزد
__________________

sorna
06-25-2011, 10:33 AM
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد

هر پاکروی که بود تردامن شد

گویند شب آبستن و این است عجب

کاو مرد ندید از چه آبستن شد



چون غنچه‌ی گل قرابه‌پرداز شود

نرگس به هوای می قدح ساز شود

فارغ دل آن کسی که مانند حباب

هم در سر میخانه سرانداز شود
__________________

sorna
06-25-2011, 10:37 AM
با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود



این گل ز بر همنفسی می‌آید

شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش

کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید

sorna
06-25-2011, 10:37 AM
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید



ایام شباب است شراب اولیتر

با سبز خطان باده‌ی ناب اولیتر

عالم همه سر به سر رباطیست خراب

در جای خراب هم خراب اولیتر
__________________

sorna
06-25-2011, 10:38 AM
خوبان جهان صید توان کرد به زر

خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر

نرگس که کله دار جهان است ببین

کاو نیز چگونه سر درآورد به زر



سیلاب گرفت گرد ویرانه‌ی عمر

وآغاز پری نهاد پیمانه‌ی عمر

بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد

حمال زمانه رخت از خانه‌ی عمر
__________________

sorna
06-25-2011, 10:38 AM
عشق رخ یار بر من زار مگیر

بر خسته دلان رند خمار مگیر

صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی

بر مردم رند نکته بسیار مگیر



در سنبلش آویختم از روی نیاز

گفتم من سودازده را کار بساز

گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار

در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز
__________________

sorna
06-25-2011, 10:38 AM
مردی ز کننده‌ی در خیبر پرس

اسرار کرم ز خواجه‌ی قنبر پرس

گر طالب فیض حق به صدقی حافظ

سر چشمه‌ی آن ز ساقی کوثر پرس



چشم تو که سحر بابل است استادش

یا رب که فسونها برواد از یادش

آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال

آویزه‌ی در ز نظم حافظ بادش
__________________

sorna
06-25-2011, 10:38 AM
ای دوست دل از جفای دشمن درکش

با روی نکو شراب روشن درکش

با اهل هنر گوی گریبان بگشای

وز نااهلان تمام دامن درکش



ماهی که نظیر خود ندارد به جمال

چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال

در سینه دلش ز نازکی بتوان دید

ماننده‌ی سنگ خاره در آب زلال
__________________

sorna
06-25-2011, 10:38 AM
در باغ چو شد باد صبا دایه‌ی گل

بربست مشاطه‌وار پیرایه‌ی گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان

خورشید رخی طلب کن و سایه‌ی گل



لب باز مگیر یک زمان از لب جام

تا بستانی کام جهان از لب جام

در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است

این از لب یار خواه و آن از لب جام

sorna
06-25-2011, 10:39 AM
در آرزوی بوس و کنارت مردم

وز حسرت لعل آبدارت مردم

قصه نکنم دراز کوتاه کنم

بازآ بازآ کز انتظارت مردم



عمری ز پی مراد ضایع دارم

وز دور فلک چیست که نافع دارم

با هر که بگفتم که تو را دوست شدم

شد دشمن من وه که چه طالع دارم

sorna
06-25-2011, 10:39 AM
من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم



چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن

با لشگر غم چه بایدت کوشیدن

سبز است لبت ساغر از او دور مدار

می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن

sorna
06-25-2011, 10:39 AM
ای شرمزده غنچه‌ی مستور از تو

حیران و خجل نرگس مخمور از تو

گل با تو برابری کجا یارد کرد

کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو



چشمت که فسون و رنگ می‌بازد از او

افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او

بس زود ملول گشتی از همنفسان

آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او

sorna
06-25-2011, 10:39 AM
ای باد حدیث من نهانش می‌گو

سر دل من به صد زبانش می‌گو

می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد

می‌گو سخنی و در میانش می‌گو



ای سایه‌ی سنبلت سمن پرورده

یاقوت لبت در عدن پرورده

همچون لب خود مدام جان می‌پرور

زان راح که روحیست به تن پرورده

sorna
06-25-2011, 10:40 AM
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند

یک قطره‌ی خون است و هزار اندیشه



آن جام طرب شکار بر دستم نه

وان ساغر چون نگار بر دستم نه

آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود

دیوانه شدم بیار بر دستم نه

sorna
06-25-2011, 10:40 AM
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی

کنجی و فراغتی و یک شیشه‌ی می

چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی

منت نبریم یک جو از حاتم طی



قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای

ما را نگذارد که درآییم ز پای

تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای

سرپنجه‌ی دشمن افکن ای شیر خدا

sorna
06-25-2011, 10:40 AM
ای کاش که بخت سازگاری کردی

با جور زمانه یار یاری کردی

از دست جوانی‌ام چو بربود عنان

پیری چو رکاب پایداری کردی



گر همچو من افتاده‌ی این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی
__________________

sorna
06-25-2011, 10:41 AM
الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی


به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است

__________________

sorna
06-25-2011, 10:41 AM
بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی

که جمشید کی بود و کاووس کی

بیا ساقی آن کیمیای فتوح

که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا به رویت گشایند باز

در کامرانی و عمر دراز

بده ساقی آن می کز او جام جم

زند لاف بینایی اندر عدم

به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سر عالم تمام

دم از سیر این دیر دیرینه زن

صلایی به شاهان پیشینه زن

همان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایوان افراسیاب

کجا رای پیران لشکرکشش

کجا شیده آن ترک خنجرکشش

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

که یک جو نیرزد سرای سپنج

بیا ساقی آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک

به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

بیا ساقی آن بکر مستور مست

که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن

بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

بده تا روم بر فلک شیر گیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن می که حور بهشت

عبیر ملایک در آن می سرشت

بده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک

چو شد باغ روحانیان مسکنم

در اینجا چرا تخته‌بند تنم

شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین

من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست

به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم

به مستی توان در اسرار سفت

که در بیخودی راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود

مغنی کجایی به گلبانگ رود

به یاد آور آن خسروانی سرود

که تا وجد را کارسازی کنم

به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم

به اقبال دارای دیهیم و تخت

بهین میوه‌ی خسروانی درخت

خدیو زمین پادشاه زمان

مه برج دولت شه کامران

که تمکین اورنگ شاهی از اوست

تن آسایش مرغ و ماهی از اوست

فروغ دل و دیده‌ی مقبلان

ولی نعمت جان صاحبدلان

الا ای همای همایون نظر

خجسته سروش مبارک خبر

فلک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست

به جای سکندر بمان سالها

به دانادلی کشف کن حالها

سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستی و فتنه‌ی چشم یار

یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قلمزن کند روزگار

مغنی بزن آن نوآیین سرود

بگو با حریفان به آواز رود

مرا با عدو عاقبت فرصت است

که از آسمان مژده‌ی نصرت است

مغنی نوای طرب ساز کن

به قول وغزل قصه آغاز کن

که بار غمم بر زمین دوخت پای

به ضرب اصولم برآور ز جای

مغنی نوایی به گلبانگ رود

بگوی و بزن خسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز و از باربد یاد کن

مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری

رهی زن که صوفی به حالت رود

به مستی وصلش حوالت رود

مغنی دف و چنگ را ساز ده

به آیین خوش نغمه آواز ده

فریب جهان قصه‌ی روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است

مغنی ملولم دوتایی بزن

به یکتایی او که تایی بزن

همی‌بینم از دور گردون شگفت

ندانم که را خاک خواهد گرفت

دگر رند مغ آتشی میزند

ندانم چراغ که بر می‌کند

در این خونفشان عرصه‌ی رستخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز

به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست



__________________

sorna
06-25-2011, 10:42 AM
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

چرا بایدت دیگری محتسب

و من یتق الله یجعل له

و یرزقه من حیث لا یحتسب

sorna
06-25-2011, 10:42 AM
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

که در این مزرعه جز دانه‌ی خیرات نکشت

ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف

که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت

آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود

سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

sorna
06-25-2011, 10:42 AM
بهاء الحق و الدین طاب مثواه

امام سنت و شیخ جماعت

چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند

بر اهل فضل و ارباب براعت

به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت

قدم در نه گرت هست استطاعت

بدین دستور تاریخ وفاتش

برون آر از حروف قرب طاعت

__________________

sorna
06-25-2011, 10:43 AM
قوت شاعره‌ی من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان میرفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینه‌ی من

سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

sorna
06-25-2011, 10:43 AM
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من

کان شکر لهجه‌ی خوشخوان خوش الحان می‌رفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت

زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان

چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رف

sorna
06-25-2011, 10:43 AM
رحمان لایموت چو آن پادشاه را

دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت


جانش غریق رحمت خود کرد تا بود

تاریخ این معامله رحمان لایموت

sorna
06-25-2011, 10:43 AM
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد

نخست پادشهی همچو او ولایت بخش

که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد

دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین

که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد

دگر بقیه‌ی ابدال شیخ امین الدین

که یمن همت او کارهای بسته گشاد

دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف

بنای کار مواقف به نام شاه نهاد

دگر کریم چو حاجی قوام دریادل

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند

خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

sorna
06-25-2011, 10:44 AM
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد

ساحت ****** ومکان عرصه‌ی میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفته‌ی پرچم توست

دیده‌ی فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

طیره‌ی جلوه‌ی طوبی قد چون سرو تو شد

غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد

نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

sorna
06-25-2011, 10:44 AM
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد

دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد

ذروه‌ی کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع

راهروان وهم را راه هزار ساله باد

ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی

باده‌ی صاف دایمت در قدح و پیاله باد

چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز

حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد

نه طبق سپهر و آن قرصه‌ی ماه و خور که هست

بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد

دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد

مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد

sorna
06-25-2011, 10:44 AM
روح القدس آن سروش فرخ

بر قبه‌ی طارم زبرجد

می‌گفت سحر گهی که یا رب

در دولت و حشمت مخلد

بر مسند خسروی بماناد

منصور مظفر محمد
__________________

sorna
06-25-2011, 10:45 AM
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس

به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد

لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش

به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد

پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس

که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد

sorna
06-25-2011, 10:45 AM
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند

هیچ مژگان دراز و عشوه‌ی جادو نکرد

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست


قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند

در سفالین کاسه‌ی رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند

نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند

ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند

خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعه‌ی کاس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند

شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌ان

__________________

sorna
06-25-2011, 10:45 AM
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش

از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود

با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت

در نصف ماه ذی‌قعد از عرصه‌ی وجود

تا کس امید جود ندارد دگر ز کس

آمد حروف سال وفاتش امید جود

sorna
06-25-2011, 10:45 AM
دل منه بر دنیی و اسباب او

زانکه از وی کس وفاداری ندید

کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد

کس رطب بی‌خار از این بستان نچید

هر به ایامی چراغی بر فروخت

چون تمام افروخت بادش دردمید

بی تکلف هر که دل بر وی نهاد

چون بدیدی خصم خود می‌پرورید

شاه غازی خسرو گیتی‌ستان

آنکه از شمشیر او خون می‌چکید

گه به یک حمله سپاهی می‌شکست

گه به هویی قلبگاهی می‌درید

از نهیبش پنجه می‌افکند شیر

در بیابان نام او چون می‌شنید

سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس

گردنان را بی‌خطر سر می‌برید

عاقبت شیراز و تبریز و عراق

چون مسخر کرد وقتش در رسید

آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو

میل در چشم جهان‌بینش کشید

__________________

sorna
06-25-2011, 10:50 AM
بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند

بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید

دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید

جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب

عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید

هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم

ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید

دختری شبگرد تند تلخ گلرنگ است و مست

گر بیابیدش به سوی خانه‌ی حافظ برید

__________________

sorna
06-25-2011, 10:50 AM
برادر خواجه عادل طاب مثواه

پس از پنجاه و نه سال از حیاتش

به سوی روضه‌ی رضوان سفر کرد

خدا راضی ز افعال و صفاتش

خلیل عادلش پیوسته بر خوان

وز آنجا فهم کن سال وفاتش
__________________

sorna
06-25-2011, 10:50 AM
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق

آیتی در وفا و در بخشش

هر که بخراشدت جگر به جفا

همچو کان کریم زر بخشش

کم مباش از درخت سایه فکن

هر که سنگت زند ثمر بخشش

از صدف یاد دار نکته‌ی حلم

هر که برد سرت گهر بخشش

sorna
06-25-2011, 10:50 AM
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی

هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ

زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد

یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ
__________________

sorna
06-25-2011, 10:51 AM
الا يا ايها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل*ها

به بوی نافه*ای کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل*ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد می*دارد که بربنديد محمل*ها

به می سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بی*خبر نبود ز راه و رسم منزل*ها

شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل*ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشيد آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل*ها

حضوری گر همی*خواهی از او غايب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنيا و اهملها

sorna
06-25-2011, 10:51 AM
کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست

چون چشم تو دل می*برد از گوشه نشینا
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست

روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست

دی می*شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست

گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

sorna
06-25-2011, 10:51 AM
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببين تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دير مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دريابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بينش ما خاک آستان شماست
کجا رويم بفرما از اين جناب کجا

مبين به سيب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی*روی ای دل بدين شتاب کجا

بشد که ياد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چيست صبوری کدام و خواب کجا

sorna
06-25-2011, 10:51 AM
اگر آن ترک شيرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايی و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ می*زيبد لب لعل شکرخا را

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست*تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

غزل گفتی و در سفتی بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را

sorna
06-25-2011, 10:52 AM
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بيابان تو داده*ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندليب شيدا را

به خلق و لطف توان کرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنايی نيست
سهی قدان سيه چشم ماه سيما را

چو با حبيب نشينی و باده پيمايی
به ياد دار محبان بادپيما را

جز اين قدر نتوان گفت در جمال تو عيب
که وضع مهر و وفا نيست روی زيبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسيحا را

sorna
06-25-2011, 10:52 AM
دل می*رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانيم ای باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکی به جای ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درويش بی*نوا را

آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نيک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی*پسندی تغيير کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخباثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عيش کوش و مستی
کاين کيميای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آيينه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه می آلود
ای شيخ پاکدامن معذور دار ما را

sorna
06-25-2011, 10:52 AM
به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خدای خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
تو از اين چه سود داری که نمی*کنی مدارا

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهی
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودی
دل و جان فدای رويت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه*ای ده تو به حافظ سحرخيز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را

sorna
06-25-2011, 10:53 AM
صوفی بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچيدی گلی ز عيش
پيرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شيخ جام را

sorna
06-25-2011, 10:53 AM
ساقيا برخيز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ايام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم اين دلق ازرق فام را

گر چه بدناميست نزد عاقلان
ما نمی*خواهيم ننگ و نام را

باده درده چند از اين باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سينه نالان من
سوخت اين افسردگان خام را

محرم راز دل شيدای خود
کس نمی*بينم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم يک باره برد آرام را

ننگرد ديگر به سرو اندر چمن
هر که ديد آن سرو سيم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بيابی کام را

sorna
06-25-2011, 10:53 AM
رونق عهد شباب است دگر بستان را
می*رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش
خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم که بر دردکشان می*خندند
در سر کار خرابات کنند ايمان را

يار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ايوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزوير مکن چون دگران قرآن را

sorna
06-25-2011, 10:53 AM
دوش از مسجد سوی ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبير ما

ما مريدان روی سوی قبله چون آريم چون
روی سوی خانه خمار دارد پير ما

در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفته*ست در عهد ازل تقدير ما

عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
عاقلان ديوانه گردند از پی زنجير ما

روی خوبت آيتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نيست در تفسير ما

با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبی
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما

تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما

sorna
06-25-2011, 10:53 AM
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پياله عکس رخ يار ديده*ايم
ای بی*خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نميرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کايد به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پيام ما

گو نام ما ز ياد به عمدا چه می*بری
خود آيد آن که ياد نياری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده*اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه*ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شيخ ز آب حرام ما

حافظ ز ديده دانه اشکی همی*فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دريای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

sorna
06-25-2011, 10:54 AM
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

عزم ديدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد يا برآيد چيست فرمان شما

کس به دور نرگست طرفی نبست از عافيت
به که نفروشند مستوری به مستان شما

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
زان که زد بر ديده آبی روی رخشان شما

با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته*ای
بو که بويی بشنويم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقيان بزم جم
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما

دل خرابی می*کند دلدار را آگه کنيد
زينهار ای دوستان جان من و جان شما

کی دهد دست اين غرض يا رب که همدستان شوند
خاطر مجموع ما زلف پريشان شما

دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
کاندر اين ره کشته بسيارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شهر يزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چه دوريم از بساط قرب همت دور نيست
بنده شاه شماييم و ثناخوان شما

ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
تا ببوسم همچو اختر خاک ايوان شما

می*کند حافظ دعايی بشنو آمينی بگو
روزی ما باد لعل شکرافشان شم

sorna
06-25-2011, 10:54 AM
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر اين غريب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکين غريب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندين غريب

خفته بر سنجاب شاهی نازنينی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب

ای که در زنجير زلفت جای چندين آشناست
خوش فتاد آن خال مشکين بر رخ رنگين غريب

می*نمايد عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرين غريب

بس غريب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکين غريب

گفتم ای شام غريبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد اين غريب

گفت حافظ آشنايان در مقام حيرتند
دور نبود گر نشيند خسته و مسکين غريب

sorna
06-25-2011, 10:54 AM
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از ديده در اين فکر جگرسوز
کاغوش که شد منزل آسايش و خوابت

درويش نمی*پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از اين باديه هش دار
تا غول بيابان نفريبد به سرابت

تا در ره پيری به چه آيين روی ای دل
باری به غلط صرف شد ايام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
يا رب مکناد آفت ايام خرابت

حافظ نه غلاميست که از خواجه گريزد
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

sorna
06-25-2011, 10:54 AM
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت

به يک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فريب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می*روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می*زد
صبا حکايت زلف تو در ميان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب نديدمی زين پيش
هوای مغبچگانم در اين و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می*شويم
نصيبه ازل از خود نمی*توان انداخت

مگر گشايش حافظ در اين خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

sorna
06-25-2011, 10:54 AM
سينه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در اين خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بين که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنايی نه غريب است که دلسوز من است
چون من از خويش برفتم دل بيگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش ميخانه بسوخت

چون پياله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتيم شب و شمع به افسانه بسوخت
__________________

sorna
06-25-2011, 10:55 AM
ساقيا آمدن عيد مبارک بادت
وان مواعيد که کردی مرواد از يادت

در شگفتم که در اين مدت ايام فراق
برگرفتی ز حريفان دل و دل می*دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه*ات بازآورد
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح
ور نه طوفان حوادث ببرد بنيادت

sorna
06-25-2011, 10:55 AM
ای نسيم سحر آرامگه يار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عيار کجاست

شب تار است و ره وادی ايمن در پيش
آتش طور کجا موعد ديدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته*ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاييم و ملامت گر بی*کار کجاست

بازپرسيد ز گيسوی در ش
کاين دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل ديوانه شد آن سلسله مشکين کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهياست ولی
عيش بی يار مهيا نشود يار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

sorna
06-25-2011, 10:56 AM
روزه يک سو شد و عيد آمد و دل*ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می بايد خواست

نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پيداست

چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد
اين چه عيب است بدين بی*خردی وين چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ريايی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و رياست

ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق
آن که او عالم سر است بدين حال گواست

فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم
وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم
باده از خون رزان است نه از خون شماست

اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود
ور بود نيز چه شد مردم بی*عيب کجاست

sorna
06-25-2011, 10:56 AM
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست

که شنيدی که در اين بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
پيش عشاق تو شب*ها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتيان ملکوت
به تماشای تو آشوب قيامت برخاست

پيش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست

حافظ اين خرقه بينداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست

sorna
06-25-2011, 10:56 AM
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه*ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی*آيد
تبارک الله از اين فتنه*ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته*ام ز خيالی که می*پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می*دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می*زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

sorna
06-25-2011, 10:56 AM
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه*ای جان من خطا اين جاست

سرم به دنيی و عقبی فرو نمی*آيد
تبارک الله از اين فتنه*ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کيست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجايی ای مطرب
بنال هان که از اين پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست

نخفته*ام ز خيالی که می*پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست

از آن به دير مغانم عزيز می*دارند
که آتشی که نميرد هميشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می*زد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو ديشب در اندرون دادند
فضای سينه حافظ هنوز پر ز صداست

sorna
06-25-2011, 10:59 AM
مطلب طاعت و پيمان و صلاح از من مست
که به پيمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبير زدم يک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور اين جا
نااميد از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زير اين طارم فيروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از اين غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سليمانی شد
يعنی از وصل تواش نيست بجز باد به دست

sorna
06-25-2011, 10:59 AM
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفيان باده پرست

اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببين که جام زجاجی چه طرفه*اش بشکست

بيار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست

از اين رباط دودر چون ضرورت است رحيل
رواق و طاق معيشت چه سربلند و چه پست

مقام عيش ميسر نمی*شود بی*رنج
بلی به حکم بلا بسته*اند عهد الست

به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش می*باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست

به بال و پر مرو از ره که تير پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گويد
که گفته سخنت می*برند دست به دست

sorna
06-25-2011, 11:00 AM
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزين
گفت ای عاشق ديرينه من خوابت هست

عاشقی را که چنين باده شبگير دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگير
که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست

آن چه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گير نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

sorna
06-25-2011, 11:00 AM
در دير مغان آمد يارم قدحی در دست
مست از می و ميخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پيدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر به چه گويم هست از خود خبرم چون نيست
وز بهر چه گويم نيست با وی نظرم چون هست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غاليه خوش بو شد در گيسوی او پيچيد
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پيوست

بازآی که بازآيد عمر شده حافظ
هر چند که نايد باز تيری که بشد از شست

sorna
06-25-2011, 11:00 AM
ما را ز خيال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گير که خمخانه خراب است

گر خمر بهشت است بريزيد که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عين عذاب است

افسوس که شد دلبر و در ديده گريان
تحرير خيال خط او نقش بر آب است

بيدار شو ای ديده که ايمن نتوان بود
زين سيل دمادم که در اين منزل خواب است

معشوق عيان می*گذرد بر تو وليکن
اغيار همی*بيند از آن بسته نقاب است

گل بر رخ رنگين تو تا لطف عرق ديد
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است

سبز است در و دشت بيا تا نگذاريم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است

حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است

sorna
06-25-2011, 11:27 AM
زلفت هزار دل به يکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست

تا عاشقان به بوی نسيمش دهند جان
بگشود نافه*ای و در آرزو ببست

شيدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی به چند رنگ می اندر پياله ريخت
اين نقش*ها نگر که چه خوش در کدو ببست

يا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نعره*های قلقلش اندر گلو ببست

مطرب چه پرده ساخت که در پرده سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست

حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
احرام طوف کعبه دل بی وضو ببست

sorna
06-25-2011, 11:28 AM
آن شب قدری که گويند اهل خلوت امشب است
يا رب اين تاثير دولت در کدامين کوکب است

تا به گيسوی تو دست ناسزايان کم رسد
هر دلی از حلقه*ای در ذکر يارب يارب است

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زير طوق غبغب است

شهسوار من که مه آيينه دار روی اوست
تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بين کفتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است

من نخواهم کرد ترک لعل يار و جام می
زاهدان معذور داريدم که اينم مذهب است

اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زين
با سليمان چون برانم من که مورم مرکب است

آن که ناوک بر دل من زير چشمی می*زند
قوت جان حافظش در خنده زير لب است

آب حيوانش ز منقار بلاغت می*چکد
زاغ کلک من به نام ايزد چه عالی مشرب است

sorna
06-25-2011, 11:28 AM
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطيفه*های عجب زير دام و دانه توست

دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که اين مفرح ياقوت در خزانه توست

به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست

من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که توسنی چو فلک رام تازيانه توست

چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از اين حيل که در انبانه بهانه توست

سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست

sorna
06-25-2011, 11:28 AM
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می*داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است

sorna
06-25-2011, 11:28 AM
برو به کار خود ای واعظ اين چه فريادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست

ميان او که خدا آفريده است از هيچ
دقيقه*ايست که هيچ آفريده نگشادست

به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصيحت همه عالم به گوش من بادست

گدای کوی تو از هشت خلد مستغنيست
اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست

دلا منال ز بيداد و جور يار که يار
تو را نصيب همين کرد و اين از آن دادست

برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز اين فسانه و افسون مرا بسی يادست

sorna
06-25-2011, 11:29 AM
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست

چشم جادوی تو خود عين سواد سحر است
ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست

در خم زلف تو آن خال سيه دانی چيست
نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست

زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار
چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست

دل من در هوس روی تو ای مونس جان
خاک راهيست که در دست نسيم افتادست

همچو گرد اين تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظيم افتادست

سايه قد تو بر قالبم ای عيسی دم
عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست

آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت
بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای يار عزيز
اتحاديست که در عهد قديم افتادست

sorna
06-25-2011, 11:29 AM
بيا که قصر امل سخت سست بنيادست
بيار باده که بنياد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست

چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژده*ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشين
نشيمن تو نه اين کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می*زنند صفير
ندانمت که در اين دامگه چه افتادست

نصيحتی کنمت ياد گير و در عمل آر
که اين حديث ز پير طريقتم يادست

غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روی يادست

رضا به داده بده وز جبين گره بگشای
که بر من و تو در اختيار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل
بنال بلبل بی دل که جای فريادست

حسد چه می*بری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

sorna
06-25-2011, 11:29 AM
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب ديجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گريه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می*رفت خيال تو ز چشم من و می*گفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی*داشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ريز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گريه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعيه سور نماندست

sorna
06-25-2011, 11:30 AM
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه*های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسيم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکين من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
__________________

sorna
06-25-2011, 11:30 AM
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبر است
شمشاد خانه پرور ما از که کمتر است

ای نازنين پسر تو چه مذهب گرفته*ای
کت خون ما حلالتر از شير مادر است

چون نقش غم ز دور ببينی شراب خواه
تشخيص کرده*ايم و مداوا مقرر است

از آستان پير مغان سر چرا کشيم
دولت در آن سرا و گشايش در آن در است

يک قصه بيش نيست غم عشق وين عجب
کز هر زبان که می*شنوم نامکرر است

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت
امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است

شيراز و آب رکنی و اين باد خوش نسيم
عيبش مکن که خال رخ هفت کشور است

فرق است از آب خضر که ظلمات جای او است
تا آب ما که منبعش الله اکبر است

ما آبروی فقر و قناعت نمی*بريم
با پادشه بگوی که روزی مقدر است

حافظ چه طرفه شاخ نباتيست کلک تو
کش ميوه دلپذيرتر از شهد و شکر است

sorna
06-25-2011, 11:30 AM
المنه لله که در ميکده باز است
زان رو که مرا بر در او روی نياز است

خم*ها همه در جوش و خروشند ز مستی
وان می که در آن جاست حقيقت نه مجاز است

از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بيچارگی و عجز و نياز است

رازی که بر غير نگفتيم و نگوييم
با دوست بگوييم که او محرم راز است

شرح ************ زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است

بار دل مجنون و خم طره ليلی
رخساره محمود و کف پای اياز است

بردوخته*ام ديده چو باز از همه عالم
تا ديده من بر رخ زيبای تو باز است

در کعبه کوی تو هر آن کس که بيايد
از قبله ابروی تو در عين نماز است

ای مجلسيان سوز دل حافظ مسکين
از شمع بپرسيد که در سوز و گداز است

sorna
06-25-2011, 11:30 AM
اگر چه باده فرح بخش و باد گل*بيز است
به بانگ چنگ مخور می که محتسب تيز است

صراحی ای و حريفی گرت به چنگ افتد
به عقل نوش که ايام فتنه انگيز است

در آستين مرقع پياله پنهان کن
که همچو چشم صراحی زمانه خون*ريز است

به آب ديده بشوييم خرقه*ها از می
که موسم ورع و روزگار پرهيز است

مجوی عيش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف اين سر خم جمله دردی آميز است

سپهر برشده پرويزنيست خون افشان
که ريزه*اش سر کسری و تاج پرويز است

عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بيا که نوبت بغداد و وقت تبريز است

sorna
06-25-2011, 11:30 AM
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بين که قصه فاش
از رقيبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنين عزيز و شريف
با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه*ای چنين نازک
در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است

sorna
06-25-2011, 11:31 AM
صحن بستان ذوق بخش و صحبت ياران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت ميخواران خوش است

از صبا هر دم مشام جان ما خوش می*شود
آری آری طيب انفاس هواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
دوست را با ناله شب*های بيداران خوش است

نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است

از زبان سوسن آزاده*ام آمد به گوش
کاندر اين دير کهن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جهان گفتن طريق خوشدليست
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است

sorna
06-25-2011, 11:31 AM
کنون که بر کف گل جام باده صاف است
به صد هزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است

فقيه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ولی به ز مال اوقاف است

به درد و صاف تو را حکم نيست خوش درکش
که هر چه ساقی ما کرد عين الطاف است

ببر ز خلق و چو عنقا قياس کار بگير
که صيت گوشه نشينان ز قاف تا قاف است

حديث مدعيان و خيال همکاران
همان حکايت زردوز و بورياباف است

خموش حافظ و اين نکته*های چون زر سرخ
نگاه دار که قلاب شهر صراف است

sorna
06-25-2011, 11:31 AM
در اين زمانه رفيقی که خالی از خلل است
صراحی می ناب و سفينه غزل است

جريده رو که گذرگاه عافيت تنگ است
پياله گير که عمر عزيز بی*بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بی عمل است

به چشم عقل در اين رهگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بی*ثبات و بی*محل است

بگير طره مه چهره*ای و قصه مخوان
که سعد و نحس ز تاثير زهره و زحل است

دلم اميد فراوان به وصل روی تو داشت
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است

به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش
چنين که حافظ ما مست باده ازل است

sorna
06-25-2011, 11:31 AM
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است

گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است وليکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر مياميز که ما را
هر لحظه ز گيسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هيچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شيرين تو کام است

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گويی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است

با محتسبم عيب مگوييد که او نيز
پيوسته چو ما در طلب عيش مدام است

حافظ منشين بی می و معشوق زمانی
کايام گل و ياسمن و عيد صيام است

sorna
06-25-2011, 11:39 AM
به کوی ميکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن انديشه تبه دانست

زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در اين کله دانست

بر آستانه ميخانه هر که يافت رهی
ز فيض جام می اسرار خانقه دانست

هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت ديوانگان ز ما مطلب
که شيخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

دلم ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چرا که شيوه آن ترک دل سيه دانست

ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم
چنان گريست که ناهيد ديد و مه دانست

حديث حافظ و ساغر که می*زند پنهان
چه جای محتسب و شحنه پادشه دانست

بلندمرتبه شاهی که نه رواق سپهر
نمونه*ای ز خم طاق بارگه دانست

sorna
06-25-2011, 11:43 AM
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
گوهر هر کس از اين لعل توانی دانست

قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست

آن شد اکنون که ز ابنای عوام انديشم
محتسب نيز در اين عيش نهانی دانست

دلبر آسايش ما مصلحت وقت نديد
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از يمن نظر لعل و عقيق
هر که قدر نفس باد يمانی دانست

ای که از دفتر عقل آيت عشق آموزی
ترسم اين نکته به تحقيق ندانی دانست

می بياور که ننازد به گل باغ جهان
هر که غارتگری باد خزانی دانست

حافظ اين گوهر منظوم که از طبع انگيخت
ز اثر تربيت آصف ثانی دانست

sorna
06-25-2011, 11:44 AM
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است

گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است

قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است

آن چه زر می*شود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است

آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است

دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است

خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است

روی مقصود که شاهان به دعا می*طلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است

از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است

ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است

گنج قارون که فرو می*شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است

من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است

حافظ ار آب حيات ازلی می*خواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است

sorna
06-25-2011, 11:44 AM
روزگاريست که سودای بتان دين من است
غم اين کار نشاط دل غمگين من است

ديدن روی تو را ديده جان بين بايد
وين کجا مرتبه چشم جهان بين من است

يار من باش که زيب فلک و زينت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروين من است

تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين من است

دولت فقر خدايا به من ارزانی دار
کاين کرامت سبب حشمت و تمکين من است

واعظ شحنه شناس اين عظمت گو مفروش
زان که منزلگه سلطان دل مسکين من است

يا رب اين کعبه مقصود تماشاگه کيست
که مغيلان طريقش گل و نسرين من است

حافظ از حشمت پرويز دگر قصه مخوان
که لبش جرعه کش خسرو شيرين من است

sorna
06-25-2011, 11:44 AM
منم که گوشه ميخانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است

غرض ز مسجد و ميخانه*ام وصال شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواه من است

مگر به تيغ اجل خيمه برکنم ور نی
رميدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر اين آستان نهادم روی
فراز مسند خورشيد تکيه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است

sorna
06-25-2011, 11:45 AM
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين که در طلبت حال مردمان چون است

به ياد لعل تو و چشم مست ميگونت
ز جام غم می لعلی که می*خورم خون است

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همايون است

حکايت لب شيرين کلام فرهاد است
************ج طره ليلی مقام مجنون است

دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطيف و موزون است

ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
که رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزيز
کنار دامن من همچو رود جيحون است

چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار که از اختيار بيرون است

ز بيخودی طلب يار می*کند حافظ
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است

sorna
06-25-2011, 11:45 AM
خم زلف تو دام کفر و دين است
ز کارستان او يک شمه اين است

جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزه*ات سحر مبين است

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است

بر آن چشم سيه صد آفرين باد
که در عاشق کشی سحرآفرين است

عجب علميست علم هيت عشق
که چرخ هشتمش هفتم زمين است

تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است

مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است

sorna
06-25-2011, 11:45 AM
دل سراپرده محبت اوست
ديده آيينه دار طلعت اوست

من که سر درنياورم به دو ******
گردنم زير بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست

گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست

من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حريم حرمت اوست

بی خيالش مباد منظر چشم
زان که اين گوشه جای خلوت اوست

هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز يمن همت اوست

من و دل گر فدا شديم چه باک
غرض اندر ميان سلامت اوست

فقر ظاهر مبين که حافظ را
سينه گنجينه محبت اوست

sorna
06-25-2011, 11:45 AM
لعل سيراب به خون تشنه لب يار من است
وز پی ديدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سيه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او ديد و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهيست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خويشم که در اين قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خريدار من است

طبله عطر گل و زلف عبيرافشانش
فيض يک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسيمم ز در خويش مران
کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب يارم فرمود
نرگس او که طبيب دل بيمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
يار شيرين سخن نادره گفتار من است

sorna
06-25-2011, 11:46 AM
آن سيه چرده که شيرينی عالم با اوست
چشم ميگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چه شيرين دهنان پادشهانند ولی
او سليمان زمان است که خاتم با اوست

روی خوب است و کمال هنر و دامن پاک
لاجرم همت پاکان دو عالم با اوست

خال مشکين که بدان عارض گندمگون است
سر آن دانه که شد رهزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را ياران
چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست

با که اين نکته توان گفت که آن سنگين دل
کشت ما را و دم عيسی مريم با اوست

حافظ از معتقدان است گرامی دارش
زان که بخشايش بس روح مکرم با اوست

sorna
06-25-2011, 11:46 AM
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می*رود ارادت اوست

نظير دوست نديدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آينه*ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون ************ج ورق*های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش اين دير رندسوزم و بس
بسا سرا که در اين کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غاليه سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بريده زبان بيهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم يافت
چرا که حال نکو در قفای فال نسلامحت

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست

sorna
06-25-2011, 11:46 AM
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست
بيار نفحه*ای از گيسوی معنبر دوست

به جان او که به شکرانه جان برافشانم
اگر به سوی من آری پيامی از بر دوست

و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار
برای ديده بياور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او هيهات
مگر به خواب ببينم خيال منظر دوست

دل صنوبريم همچو بيد لرزان است
ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست

اگر چه دوست به چيزی نمی*خرد ما را
به عالمی نفروشيم مويی از سر دوست

چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکين غلام و چاکر دوست

sorna
06-25-2011, 11:46 AM
مرحبا ای پيک مشتاقان بده پيغام دوست
تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شيداست دايم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر اميد دانه*ای افتاده*ام در دام دوست

سر ز مستی برنگيرد تا به صبح روز حشر
هر که چون من در ازل يک جرعه خورد از جام دوست

بس نگويم شمه*ای از شرح شوق خود از آنک
دردسر باشد نمودن بيش از اين ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در ديده همچون توتيا
خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

ميل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآيد کام دوست

حافظ اندر درد او می*سوز و بی*درمان بساز
زان که درمانی ندارد درد بی*آرام دوست

sorna
06-25-2011, 11:46 AM
روی تو کس نديد و هزارت رقيب هست
در غنچه*ای هنوز و صدت عندليب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غريب نيست
چون من در آن ديار هزاران غريب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نيست
هر جا که هست پرتو روی حبيب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می*دهند
ناقوس دير راهب و نام صليب هست

عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست

فرياد حافظ اين همه آخر به هرزه نيست
هم قصه*ای غريب و حديثی عجيب هست

sorna
06-25-2011, 11:47 AM
اگر چه عرض هنر پيش يار بی*ادبيست
زبان خموش وليکن دهان پر از عربيست

پری نهفته رخ و ديو در کرشمه حسن
بسوخت ديده ز حيرت که اين چه بوالعجبيست

در اين چمن گل بی خار کس نچيد آری
چراغ مصطفوی با شرار بولهبيست

سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد
که کام بخشی او را بهانه بی سببيست

به نيم جو نخرم طاق خانقاه و رباط
مرا که مصطبه ايوان و پای خم طنبيست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر
که در نقاب زجاجی و پرده عنبيست

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجه
کنون که مست خرابم صلاح بی*ادبيست

بيار می که چو حافظ هزارم استظهار
به گريه سحری و نياز نيم شبيست

sorna
06-25-2011, 11:47 AM
خوشتر ز عيش و صحبت و باغ و بهار چيست
ساقی کجاست گو سبب انتظار چيست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نيست که انجام کار چيست

پيوند عمر بسته به موييست هوش دار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست

معنی آب زندگی و روضه ارم
جز طرف جويبار و می خوشگوار چيست

مستور و مست هر دو چو از يک قبيله*اند
ما دل به عشوه که دهيم اختيار چيست

راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چيست

سهو و خطای بنده گرش اعتبار نيست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چيست

زاهد شراب کوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته کردگار چيست

sorna
06-25-2011, 11:47 AM
بنال بلبل اگر با منت سر ياريست
که ما دو عاشق زاريم و کار ما زاريست

در آن زمين که نسيمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه*های تاتاريست

بيار باده که رنگين کنيم جامه زرق
که مست جام غروريم و نام هشياريست

خيال زلف تو پختن نه کار هر خاميست
که زير سلسله رفتن طريق عياريست

لطيفه*ايست نهانی که عشق از او خيزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در اين کار و بار دلداريست

قلندران حقيقت به نيم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاريست

بر آستان تو مشکل توان رسيد آری
عروج بر فلک سروری به دشواريست

سحر کرشمه چشمت به خواب می*ديدم
زهی مراتب خوابی که به ز بيداريست

دلش به ناله ميازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاويد در کم آزاريست

sorna
06-25-2011, 11:47 AM
يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که می*خسبد و همخانه کيست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پيمان ده پيمانه کيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

می*دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست

يا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبين
در يکتای که و گوهر يک دانه کيست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بی تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست

sorna
06-25-2011, 11:48 AM
ماهم اين هفته برون رفت و به چشمم ساليست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حاليست

مردم ديده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود ديد گمان برد که مشکين خاليست

می*چکد شير هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شيوه گری هر مژه*اش قتاليست

ای که انگشت نمايی به کرم در همه شهر
وه که در کار غريبان عجبت اهماليست

بعد از اينم نبود شابه در جوهر فرد
که دهان تو در اين نکته خوش استدلاليست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نيت خير مگردان که مبارک فاليست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون ناليست

sorna
06-25-2011, 11:48 AM
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
در رهگذر کيست که دامی ز بلا نيست

چون چشم تو دل می*برد از گوشه نشينان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست

روی تو مگر آينه لطف الهيست
حقا که چنين است و در اين روی و ريا نيست

نرگس طلبد شيوه چشم تو زهی چشم
مسکين خبرش از سر و در ديده حيا نيست

از بهر خدا زلف مپيرای که ما را
شب نيست که صد عربده با باد صبا نيست

بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست

تيمار غريبان اثر ذکر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست

دی می*شد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در اين عهد وفا نيست

گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سری نيست که سری ز خدا نيست

عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هيچ دلاور سپر تير قضا نيست

در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نيست

ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غيرت قرآن و خدا نيست

sorna
06-25-2011, 11:48 AM
مردم ديده ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشته ما غير تو را ذاکر نيست

اشکم احرام طواف حرمت می*بندد
گر چه از خون دل ريش دمی طاهر نيست

بسته دام و قفس باد چو مرغ وحشی
طاير سدره اگر در طلبت طاير نيست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عيب که بر نقد روان قادر نيست

عاقبت دست بدان سرو بلندش برسد
هر که را در طلبت همت او قاصر نيست

از روان بخشی عيسی نزنم دم هرگز
زان که در روح فزايی چو لبت ماهر نيست

من که در آتش سودای تو آهی نزنم
کی توان گفت که بر داغ دلم صابر نيست

روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشانی اين سلسله را آخر نيست

سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست

sorna
06-25-2011, 11:48 AM
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جای هيچ اکراه نيست

در طريقت هر چه پيش سالک آيد خير اوست
در صراط مستقيم ای دل کسی گمراه نيست

تا چه بازی رخ نمايد بيدقی خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست

اين چه استغناست يا رب وين چه قادر حکمت است
کاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويی نمی*داند حساب
کاندر اين طغرا نشان حسبه لله نيست

هر که خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدين درگاه نيست

بر در ميخانه رفتن کار يک رنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالای کس کوتاه نيست

بنده پير خراباتم که لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست

حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالی مشربيست
عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نيست

sorna
06-25-2011, 11:49 AM
راهيست راه عشق که هيچش کناره نيست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نيست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خير حاجت هيچ استخاره نيست

ما را ز منع عقل مترسان و می بيار
کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست

از چشم خود بپرس که ما را که می*کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست

او را به چشم پاک توان ديد چون هلال
هر ديده جای جلوه آن ماه پاره نيست

فرصت شمر طريقه رندی که اين نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نيست

نگرفت در تو گريه حافظ به هيچ رو
حيران آن دلم که کم از سنگ خاره نيست

sorna
06-25-2011, 11:49 AM
روشن از پرتو رويت نظری نيست که نيست
منت خاک درت بر بصری نيست که نيست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوی تو در هيچ سری نيست که نيست

اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نيست که نيست

تا به دامن ننشيند ز نسيمش گردی
سيل خيز از نظرم رهگذری نيست که نيست

تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحری نيست که نيست

من از اين طالع شوريده برنجم ور نی
بهره مند از سر کويت دگری نيست که نيست

از حيای لب شيرين تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نيست که نيست

مصلحت نيست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نيست که نيست

شير در باديه عشق تو روباه شود
آه از اين راه که در وی خطری نيست که نيست

آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زير صد منت او خاک دری نيست که نيست

از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نيست که نيست

غير از اين نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نيست که نيست

sorna
06-25-2011, 11:49 AM
حاصل کارگه ****** و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

دردمندی من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست

sorna
06-25-2011, 11:52 AM
خواب آن نرگس فتان تو بی چيزی نيست
تاب آن زلف پريشان تو بی چيزی نيست

از لبت شير روان بود که من می*گفتم
اين شکر گرد نمکدان تو بی چيزی نيست

جان درازی تو بادا که يقين می*دانم
در کمان ناوک مژگان تو بی چيزی نيست

مبتلايی به غم محنت و اندوه فراق
ای دل اين ناله و افغان تو بی چيزی نيست

دوش باد از سر کويش به گلستان بگذشت
ای گل اين چاک گريبان تو بی چيزی نيست

درد عشق ار چه دل از خلق نهان می*دارد
حافظ اين ديده گريان تو بی چيزی نيست

sorna
06-25-2011, 11:53 AM
جز آستان توام در جهان پناهی نيست
سر مرا بجز اين در حواله گاهی نيست

عدو چو تيغ کشد من سپر بيندازم
که تيغ ما بجز از ناله*ای و آهی نيست

چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز اين به هم به جهان هيچ رسم و راهی نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نيست

غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نيست

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از اين گناهی نيست

عنان کشيده رو ای پادشاه کشور حسن
که نيست بر سر راهی که دادخواهی نيست

چنين که از همه سو دام راه می*بينم
به از حمايت زلفش مرا پناهی نيست

خزينه دل حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنين حد هر سياهی نيست

sorna
06-25-2011, 11:53 AM
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله*های زار داشت

گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت

يار اگر ننشست با ما نيست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدايی عار داشت

در نمی*گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت

خيز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنيم
کاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مريد راه عشقی فکر بدنامی مکن
شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت

وقت آن شيرين قلندر خوش که در اطوار سير
ذکر تسبيح ملک در حلقه زنار داشت

چشم حافظ زير بام قصر آن حوری سرشت
شيوه جنات تجری تحتها الانهار داشت

sorna
06-25-2011, 11:53 AM
ديدی که يار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هيچ غم نداشت

يا رب مگيرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کشت و عزت صيد حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه يار
حاشا که رسم لطف و طريق کرم نداشت

با اين همه هر آن که نه خواری کشيد از او
هر جا که رفت هيچ کسش محترم نداشت

ساقی بيار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنين جام جم نداشت

هر راهرو که ره به حريم درش نبرد
مسکين بريد وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدعی
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت

sorna
06-25-2011, 11:53 AM
کنون که می*دمد از بوستان نسيم بهشت
من و شراب فرح بخش و يار حورسرشت

گدا چرا نزند لاف سلطنت امروز
که خيمه سايه ابر است و بزمگه لب کشت

چمن حکايت ارديبهشت می*گويد
نه عاقل است که نسيه خريد و نقد بهشت

به می عمارت دل کن که اين جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت

مکن به نامه سياهی ملامت من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت

قدم دريغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است می*رود به بهشت

sorna
06-25-2011, 11:54 AM
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسليم من و خشت در ميکده*ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت

sorna
06-25-2011, 11:54 AM
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در اين باغ بسی چون تو شکفت

گل بخنديد که از راست نرنجيم ولی
هيچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژه*ات بايد سفت

تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در ميخانه به رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسيم سحری می*آشفت

گفتم ای مسند جم جام جهان بينت کو
گفت افسوس که آن دولت بيدار بخفت

سخن عشق نه آن است که آيد به زبان
ساقيا می ده و کوتاه کن اين گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر به دريا انداخت
چه کند سوز غم عشق نيارست نهفت

sorna
06-25-2011, 11:54 AM
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آيا چه خطا ديد که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بين
کس واقف ما نيست که از ديده چه*ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سيلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتاديم چو آمد غم هجران
در درد بمرديم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بنديم چو آن قبله نه اين جاست
در سعی چه کوشيم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبيب از سر حسرت چو مرا ديد
هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسيدن حافظ قدمی نه
زان پيش که گويند که از دار فنا رفت

sorna
06-25-2011, 11:54 AM
گر ز دست زلف مشکينت خطايی رفت رفت
ور ز هندوی شما بر ما جفايی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمينه پوشی سوخت سوخت
جور شاه کامران گر بر گدايی رفت رفت

در طريقت رنجش خاطر نباشد می بيار
هر کدورت را که بينی چون صفايی رفت رفت

عشقبازی را تحمل بايد ای دل پای دار
گر ملالی بود بود و گر خطايی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد
ور ميان جان و جانان ماجرايی رفت رفت

از سخن چينان ملالت*ها پديد آمد ولی
گر ميان همنشينان ناسزايی رفت رفت

عيب حافظ گو مکن واعظ که رفت از خانقاه
پای آزادی چه بندی گر به جايی رفت رفت

sorna
06-25-2011, 11:55 AM
ساقی بيار باده که ماه صيام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزيز رفت بيا تا قضا کنيم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بيخودی
در عرصه خيال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حياتی به جان رسيد
تا بويی از نسيم می*اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نياز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سياه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

ديگر مکن نصيحت حافظ که ره نيافت
گمگشته*ای که باده نابش به کام رفت

sorna
06-25-2011, 11:55 AM
شربتی از لب لعلش نچشيديم و برفت
روی مه پيکر او سير نديديم و برفت

گويی از صحبت ما نيک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسيديم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز يمانی خوانديم
وز پی اش سوره اخلاص دميديم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
ديدی آخر که چنين عشوه خريديم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت ليکن
در گلستان وصالش نچميديم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کرديم
کای دريغا به وداعش نرسيديم و برفت

sorna
06-25-2011, 11:55 AM
ساقی بيا که يار ز رخ پرده برگرفت
کار چراغ خلوتيان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
وين پير سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شيرين دلفريب
گويی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
عيسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می*فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زين قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
کوته نظر ببين که سخن مختصر گرفت

حافظ تو اين سخن ز که آموختی که بخت
تعويذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

sorna
06-25-2011, 11:55 AM
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می*توان گرفت

افشای راز خلوتيان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زين آتش نهفته که در سينه من است
خورشيد شعله*ايست که در آسمان گرفت

می*خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست
از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می*شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستين فشان
زين فتنه*ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بديد
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقايق نوشته*اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می*چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت

sorna
06-25-2011, 11:56 AM
شنيده*ام سخنی خوش که پير کنعان گفت
فراق يار نه آن می*کند که بتوان گفت

حديث هول قيامت که گفت واعظ شهر
کنايتيست که از روزگار هجران گفت

نشان يار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت بريد صبا پريشان گفت

فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت ياران خود چه آسان گفت

من و مقام رضا بعد از اين و شکر رقيب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کهن به می سالخورده دفع کنيد
که تخم خوشدلی اين است پير دهقان گفت

گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که اين سخن به مثل باد با سليمان گفت

به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که اين زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت

که گفت حافظ از انديشه تو آمد باز
من اين نگفته*ام آن کس که گفت بهتان گفت

sorna
06-25-2011, 11:56 AM
يا رب سببی ساز که يارم به سلامت
بازآيد و برهاندم از بند ملامت

خاک ره آن يار سفرکرده بياريد
تا چشم جهان بين کنمش جای اقامت

فرياد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت

ای آن که به تقرير و بيان دم زنی از عشق
ما با تو نداريم سخن خير و سلامت

درويش مکن ناله ز شمشير احبا
کاين طايفه از کشته ستانند غرامت

در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر می*************د گوشه محراب امامت

حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بيداد لطيفان همه لطف است و کرامت

کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پيوسته شد اين سلسله تا روز قيامت

sorna
06-25-2011, 11:56 AM
ای هدهد صبا به سبا می*فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می*فرستمت

حيف است طايری چو تو در خاکدان غم
زين جا به آشيان وفا می*فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نيست
می*بينمت عيان و دعا می*فرستمت

هر صبح و شام قافله*ای از دعای خير
در صحبت شمال و صبا می*فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب
جان عزيز خود به نوا می*فرستمت

ای غايب از نظر که شدی همنشين دل
می*گويمت دعا و ثنا می*فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن
کيينه خدای نما می*فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می*فرستمت

ساقی بيا که هاتف غيبم به مژده گفت
با درد صبر کن که دوا می*فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خير توست
بشتاب هان که اسب و قبا می*فرستمت

sorna
06-25-2011, 11:56 AM
ای غايب از نظر به خدا می*سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

تا دامن کفن نکشم زير پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت

محراب ابرويت بنما تا سحرگهی
دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بايدم شدن سوی هاروت بابلی
صد گونه جادويی بکنم تا بيارمت

خواهم که پيش ميرمت ای بی*وفا طبيب
بيمار بازپرس که در انتظارمت

صد جوی آب بسته*ام از ديده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت

خونم بريخت و از غم عشقم خلاص داد
منت پذير غمزه خنجر گذارمت

می*گريم و مرادم از اين سيل اشکبار
تخم محبت است که در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا به سوز دل
در پای دم به دم گهر از ديده بارمت

حافظ شراب و شاهد و رندی نه وضع توست
فی الجمله می*کنی و فرو می*گذارمت

sorna
06-25-2011, 11:57 AM
مير من خوش می*روی کاندر سر و پا ميرمت
خوش خرامان شو که پيش قد رعنا ميرمت
گفته بودی کی بميری پيش من تعجيل چيست
خوش تقاضا می*کنی پيش تقاضا ميرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پيش سروبالا ميرمت
آن که عمری شد که تا بيمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پيش چشم شهلا ميرمت
گفته لعل لبم هم درد بخشد هم دوا
گاه پيش درد و گه پيش مداوا ميرمت
خوش خرامان می*روی چشم بد از روی تو دور
دارم اندر سر خيال آن که در پا ميرمت
گر چه جای حافظ اندر خلوت وصل تو نيست
ای همه جای تو خوش پيش همه جا ميرمت

sorna
06-25-2011, 03:26 PM
چه لطف بود که ناگاه رشحه قلمت
حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

به نوک خامه رقم کرده*ای سلام مرا
که کارخانه دوران مباد بی رقمت

نگويم از من بی*دل به سهو کردی ياد
که در حساب خرد نيست سهو بر قلمت

مرا ذليل مگردان به شکر اين نعمت
که داشت دولت سرمد عزيز و محترمت

بيا که با سر زلفت قرار خواهم کرد
که گر سرم برود برندارم از قدمت

ز حال ما دلت آگه شود مگر وقتی
که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

روان تشنه ما را به جرعه*ای درياب
چو می*دهند زلال خضر ز جام جمت

هميشه وقت تو ای عيسی صبا خوش باد
که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

sorna
06-25-2011, 03:26 PM
زان يار دلنوازم شکريست با شکايت
گر نکته دان عشقی بشنو تو اين حکايت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
يا رب مباد کس را مخدوم بی عنايت

رندان تشنه لب را آبی نمی*دهد کس
گويی ولی شناسان رفتند از اين ولايت

در زلف چون کمندش ای دل مپيچ کان جا
سرها بريده بينی بی جرم و بی جنايت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می*پسندی
جانا روا نباشد خون ريز را حمايت

در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه*ای برون آی ای کوکب هدايت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نيفزود
زنهار از اين بيابان وين راه بی*نهايت

ای آفتاب خوبان می*جوشد اندرونم
يک ساعتم بگنجان در سايه عنايت

اين راه را نهايت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بيش است در بدايت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبيب خوشتر کز مدعی رعايت

عشقت رسد به فرياد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانید در چارده روايت

sorna
06-25-2011, 03:27 PM
مدامم مست می*دارد نسيم جعد گيسويت
خرابم می*کند هر دم فريب چشم جادويت

پس از چندين شکيبايی شبی يا رب توان ديدن
که شمع ديده افروزيم در محراب ابرويت

سواد لوح بينش را عزيز از بهر آن دارم
که جان را نسخه*ای باشد ز لوح خال هندويت

تو گر خواهی که جاويدان جهان يک سر بيارايی
صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رويت

و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروريزد هزاران جان ز هر مويت

من و باد صبا مسکين دو سرگردان بی*حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گيسويت

زهی همت که حافظ راست از دنيی و از عقبی
نيايد هيچ در چشمش بجز خاک سر کويت

sorna
06-25-2011, 03:27 PM
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث

دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث

در بهای بوسه*ای جانی طلب
می*کنند اين دلستانان الغياث

خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته*ام سوزان و گريان الغياث

sorna
06-25-2011, 03:27 PM
تويی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج

دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج

بياض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سياه تو هست ظلمت داج

دهان شهد تو داده رواج آب خضر
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمی*رسد به علاج

چرا همی*************ی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج

لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و بر به هيت عاج

فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذره خاک در تو بودی کاج

sorna
06-25-2011, 03:27 PM
اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح
صلاح ما همه آن است کان تو راست صلاح

سواد زلف سياه تو جاعل الظلمات
بياض روی چو ماه تو فالق الاصباح

ز چين زلف کمندت کسی نيافت خلاص
از آن کمانچه ابرو و تير چشم نجاح

ز ديده*ام شده يک چشمه در کنار روان
که آشنا نکند در ميان آن ملاح

لب چو آب حيات تو هست قوت جان
وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

بداد لعل لبت بوسه*ای به صد زاری
گرفت کام دلم ز او به صد هزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان
هميشه تا که بود متصل مسا و صباح

صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون کسی نيافت صلاح

sorna
06-25-2011, 03:27 PM
دل من در هوای روی فرخ
بود آشفته همچون موی فرخ

بجز هندوی زلفش هيچ کس نيست
که برخوردار شد از روی فرخ

سياهی نيکبخت است آن که دايم
بود همراز و هم زانوی فرخ

شود چون بيد لرزان سرو آزاد
اگر بيند قد دلجوی فرخ

بده ساقی شراب ارغوانی
به ياد نرگس جادوی فرخ

دوتا شد قامتم همچون کمانی
ز غم پيوسته چون ابروی فرخ

نسيم مشک تاتاری خجل کرد
شميم زلف عنبربوی فرخ

اگر ميل دل هر کس به جايست
بود ميل دل من سوی فرخ

غلام همت آنم که باشد
چو حافظ بنده و هندوی فرخ

sorna
06-25-2011, 03:28 PM
دی پير می فروش که ذکرش به خير باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز ياد

گفتم به باد می*دهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد

سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هيچ
در معرضی که تخت سليمان رود به باد

حافظ گرت ز پند حکيمان ملالت است
کوته کنيم قصه که عمرت دراز باد

sorna
06-25-2011, 03:28 PM
شراب و عيش نهان چيست کار بی*بنياد
زديم بر صف رندان و هر چه بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از اين فسانه هزاران هزار دارد ياد

قدح به شرط ادب گير زان که ترکيبش
ز کاسه سر جمشيد و بهمن است و قباد

که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند
که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

ز حسرت لب شيرين هنوز می*بينم
که لاله می*دمد از خون ديده فرهاد

مگر که لاله بدانست بی*وفايی دهر
که تا بزاد و بشد جام می ز کف ننهاد

بيا بيا که زمانی ز می خراب شويم
مگر رسيم به گنجی در اين خراب آباد

نمی*دهند اجازت مرا به سير و سفر
نسيم باد مصلا و آب رکن آباد

قدح مگير چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بسته*اند بر ابريشم طرب دل شاد

sorna
06-25-2011, 03:28 PM
دوش آگهی ز يار سفرکرده داد باد
من نيز دل به باد دهم هر چه باد باد

کارم بدان رسيد که همراز خود کنم
هر شام برق لامع و هر بامداد باد

در چين طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مالوف ياد باد

امروز قدر پند عزيزان شناختم
يا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم به ياد تو هر گه که در چمن
بند قبای غنچه گل می*گشاد باد

از دست رفته بود وجود ضعيف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد

حافظ نهاد نيک تو کامت برآورد
جان*ها فدای مردم نيکونهاد باد

sorna
06-25-2011, 03:29 PM
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد

گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد

مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد

sorna
06-25-2011, 03:29 PM
جمالت آفتاب هر نظر باد
ز خوبی روی خوبت خوبتر باد
همای زلف شاهين شهپرت را
دل شاهان عالم زير پر باد
کسی کو بسته زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زير و زبر باد
دلی کو عاشق رويت نباشد
هميشه غرقه در خون جگر باد
بتا چون غمزه*ات ناوک فشاند
دل مجروح من پيشش سپر باد
چو لعل شکرينت بوسه بخشد
مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حال مشتاقان نظر باد

sorna
06-25-2011, 03:29 PM
تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد

سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هيچ عارضه شخص تو دردمند مباد

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست
که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد

در اين چمن چو درآيد خزان به يغمايی
رهش به سرو سهی قامت بلند مباد

در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد
مجال طعنه بدبين و بدپسند مباد

هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بيند
بر آتش تو بجز جان او سپند مباد

شفا ز گفته شکرفشان حافظ جوی

که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد

sorna
06-25-2011, 03:29 PM
حسن تو هميشه در فزون باد
رويت همه ساله لاله گون باد

اندر سر ما خيال عشقت
هر روز که باد در فزون باد

هر سرو که در چمن درآيد
در خدمت قامتت نگون باد

چشمی که نه فتنه تو باشد
چون گوهر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بهر دلربايی
در کردن سحر ذوفنون باد

هر جا که دليست در غم تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد همه دلبران عالم
پيش الف قدت چو نون باد

هر دل که ز عشق توست خالی
از حلقه وصل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ
دور از لب مردمان دون باد

sorna
06-25-2011, 03:29 PM
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت ****** و مکان عرصه ميدان تو باد

زلف خاتون ظفر شيفته پرچم توست
ديده فتح ابد عاشق جولان تو باد

ای که انشا عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش ديوان تو باد

طيره جلوه طوبی قد چون سرو تو شد
غيرت خلد برين ساحت بستان تو باد

نه به تنها حيوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

sorna
06-25-2011, 03:30 PM
دير است که دلدار پيامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران
پيکی ندوانيد و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رميده
آهوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فرياد که آن ساقی شکرلب سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامی نفرستاد

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پيامی به غلامی نفرستاد

sorna
06-25-2011, 03:30 PM
پيرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
ای ديده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکين سيه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد

مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد

بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
با طينت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد

sorna
06-25-2011, 03:30 PM
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد

اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد

غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد

من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد

چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد

در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد

هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد

صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد

sorna
06-25-2011, 03:30 PM
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد

وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد

من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد

خوش عروسيست جهان از ره صورت ليکن
هر که پيوست بدو عمر خودش کاوين داد

بعد از اين دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده فروردين داد

در کف غصه دوران دل حافظ خون شد
از فراق رخت ای خواجه قوام الدين داد

sorna
06-25-2011, 03:31 PM
بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد
که تاب من به جهان طره فلانی داد

دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کليدش به دلستانی داد

شکسته وار به درگاهت آمدم که طبيب
به موميايی لطف توام نشانی داد

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش
که دست دادش و ياری ناتوانی داد

برو معالجه خود کن ای نصيحتگو
شراب و شاهد شيرين که را زيانی داد

گذشت بر من مسکين و با رقيبان گفت
دريغ حافظ مسکين من چه جانی داد

sorna
06-25-2011, 03:31 PM
همای اوج سعادت به دام ما افتد
اگر تو را گذری بر مقام ما افتد

حباب وار براندازم از نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد

شبی که ماه مراد از افق شود طالع
بود که پرتو نوری به بام ما افتد

به بارگاه تو چون باد را نباشد بار
کی اتفاق مجال سلام ما افتد

چو جان فدای لبش شد خيال می*بستم
که قطره*ای ز زلالش به کام ما افتد

خيال زلف تو گفتا که جان وسيله مساز
کز اين شکار فراوان به دام ما افتد

به نااميدی از اين در مرو بزن فالی
بود که قرعه دولت به نام ما افتد

ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظ
نسيم گلشن جان در مشام ما افتد

sorna
06-25-2011, 03:31 PM
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی*شمار آرد

چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی ليل و نهار آرد

عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد

بهار عمر خواه ای دل وگرنه اين چمن هر سال
چو نسرين صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد

خدا را چون دل ريشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشين را که زودش باقرار آرد

در اين باغ از خدا خواهد دگر پيرانه سر حافظ
نشيند بر لب جويی و سروی در کنار آرد

sorna
06-25-2011, 03:32 PM
سحرگه ره روی در سرزمینیکه ای صوفی شراب آن گه شود صافخدا زان خرقه بیزار است صد بارمروت گر چه نامی بی​نشان استثوابت باشد ای دارای خرمننمی​بینم نشاط عیش در کسدرون​ها تیره شد باشد که از غیبگر انگشت سلیمانی نباشداگر چه رسم خوبان تندخوییستره میخانه بنما تا بپرسمنه حافظ را حضور درس خلوتهمی​گفت این معما با قرینیکه در شیشه برآرد اربعینیکه صد بت باشدش در آستینینیازی عرضه کن بر نازنینیاگر رحمی کنی بر خوشه چینینه درمان دلی نه درد دینیچراغی برکند خلوت نشینیچه خاصیت دهد نقش نگینیچه باشد گر بسازد با غمینیمال خویش را از پیش بینینه دانشمند را علم الیقینی

sorna
06-25-2011, 03:32 PM
حاشا که من به موسم گل ترک می کنممطرب کجاست تا همه محصول زهد و علماز قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتکی بود در زمانه وفا جام می بیاراز نامه سیاه نترسم که روز حشرکو پیک صبح تا گله​های شب فراقاین جان عاریت که به حافظ سپرد دوستمن لاف عقل می​زنم این کار کی کنمدر کار چنگ و بربط و آواز نی کنمیک چند نیز خدمت معشوق و می کنمتا من حکایت جم و کاووس کی کنمبا فیض لطف او صد از این نامه طی کنمبا آن خجسته طالع فرخنده پی کنمروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم

sorna
06-25-2011, 03:32 PM
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدنوفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیمبه پیر میکده گفتم که چیست راه نجاتمراد دل ز تماشای باغ عالم چیستبه می پرستی از آن نقش خود زدم بر آببه رحمت سر زلف تو واثقم ور نهعنان به میکده خواهیم تافت زین مجلسز خط یار بیاموز مهر با رخ خوبمبوس جز لب ساقی و جام می حافظ





منم که دیده نیالودم به بد دیدنکه در طریقت ما کافریست رنجیدنبخواست جام می و گفت عیب پوشیدنبه دست مردم چشم از رخ تو گل چیدنکه تا خراب کنم نقش خود پرستیدنکشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدنکه وعظ بی عملان واجب است نشنیدنکه گرد عارض خوبان خوش است گردیدنکه دست زهدفروشان خطاست بوسیدن

sorna
06-25-2011, 03:33 PM
• الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
• صلاح کار کجا و من خراب کجا
• اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
• دل می​رود ز دستم صاحب دلان خدا را
• زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
• در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
• رواق منظر چشم من آشیانه توست
• خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
• برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
• بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
• گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
• صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
• سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
• یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
• راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
• روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
• بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
• عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
• حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
• یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
• زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
• دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد
• روز وصل دوستداران یاد باد
• تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
• همای اوج سعادت به دام ما افتد
• درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
• بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد
• جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
• چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
• دل از من برد و روی از من نهان کرد
• دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
• سال​ها دل طلب جام جم از ما می​کرد
• چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
• یارم چو قدح به دست گیرد
• دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی​ارزد
• در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
• راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
• کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
• نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
• روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
• ستاره​ای بدرخشید و ماه مجلس شد
• یاری اندر کس نمی​بینیم یاران را چه شد
• زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
• عشق تو نهال حیرت آمد
• در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
• حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
• دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
• دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
• دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
• آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند
• سرو چمان من چرا میل چمن نمی​کند
• در نظربازی ما بی​خبران حیرانند
• سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
• آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
• واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می​کنند
• دانی که چنگ و عود چه تقریر می​کنند
• یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
• دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
• دوش می​آمد و رخساره برافروخته بود
• چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
• خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
• گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
• بر سر آنم که گر ز دست برآید
• دست از طلب ندارم تا کام من برآید
• نفس برآمد و کام از تو بر نمی​آید
• بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
• ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار
• شب وصل است و طی شد نامه هجر
• یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
• حال خونین دلان که گوید باز
• درد عشقی کشیده​ام که مپرس
• باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
• فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
• شراب تلخ می​خواهم که مردافکن بود زورش
• دلم رمیده شد و غافلم من درویش
• هزار دشمنم ار می​کنند قصد هلاک
• زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
• فاش می​گویم و از گفته خود دلشادم
• خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
• گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
• مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
• چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
• حجاب چهره جان می​شود غبار تنم
• دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
• من ترک عشق شاهد و ساغر نمی​کنم
• به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
• خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
• دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
• ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
• بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
• چندان که گفتم غم با طبیبان
• صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
• گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
• مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
• تاب بنفشه می​دهد طره مشک سای تو
• مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
• گر تیغ بارد در کوی آن ماه
• ناگهان پرده برانداخته​ای یعنی چه
• از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
• با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
• سحر با باد می​گفتم حدیث آرزومندی
• طفیل هستی عشقند آدمی و پری
• ز کوی یار می​آید نسیم باد نوروزی
• سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
• هواخواه توام جانا و می​دانم که می​دانی
• دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
• در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
• سلامی چو بوی خوش آشنایی
• ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
• الا ای آهوی وحشی کجایی

sorna
06-25-2011, 03:33 PM
کسی که حسن و خط دوست در نظر دارد
محقق است که او حاصل بصر دارد

چو خامه در ره فرمان او سر طاعت
نهاده‌ایم مگر او به تیغ بردارد

کسی به وصل تو چون شمع یافت پروانه
که زیر تیغ تو هر دم سری دگر دارد

به پای بوس تو دست کسی رسید که او
چو آستانه بدین در همیشه سر دارد

ز زهد خشک ملولم کجاست باده ناب
که بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را
دمی ز وسوسه عقل بی‌خبر دارد

کسی که از ره تقوا قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون ره سفر دارد

دل شکسته حافظ به خاک خواهد برد
چو لاله داغ هوایی که بر جگر دارد

sorna
06-25-2011, 03:33 PM
دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس
که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله
به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن
مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم
طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

sorna
06-25-2011, 03:33 PM
آن کس که به دست جام دارد

سلطانی جم مدام دارد


آبی که خضر حیات از او یافت

در میکده جو که جام دارد


سررشته جان به جام بگذار

کاین رشته از او نظام دارد


ما و می و زاهدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد


بیرون ز لب تو ساقیا نیست

در دور کسی که کام دارد


نرگس همه شیوه‌های مستی

از چشم خوشت به وام دارد


ذکر رخ و زلف تو دلم را

وردیست که صبح و شام دارد


بر سینه ریش دردمندان

لعلت نمکی تمام دارد


در چاه ذقن چو حافظ ای جان

حسن تو دو صد غلام دارد

sorna
06-25-2011, 03:34 PM
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد


به خط و خال گدایان مده خزینه دل

به دست شاهوشی ده که محترم دارد


نه هر درخت تحمل کند جفای خزان

غلام همت سروم که این قدم دارد


رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست

نهد به پای قدح هر که شش درم دارد


زر از بهای می اکنون چو گل دریغ مدار

که عقل کل به صدت عیب متهم دارد


ز سر غیب کس آگاه نیست قصه مخوان

کدام محرم دل ره در این حرم دارد


دلم که لاف تجرد زدی کنون صد شغل

به بوی زلف تو با باد صبحدم دارد


مراد دل ز که پرسم که نیست دلداری

که جلوه نظر و شیوه کرم دارد


ز جیب خرقه حافظ چه طرف بتوان بست

که ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

sorna
06-25-2011, 03:34 PM
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد


غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد


چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد


چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد


بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو

که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد


چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد


خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس

که می با دیگری خورده‌ست و با من سر گران دارد


به فتراک ار همی‌بندی خدا را زود صیدم کن

که آفت‌هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد


ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

بدین سرچشمه‌اش بنشان که خوش آبی روان دارد


ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری

که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد


چه عذر بخت خود گویم که آن عیار شهرآشوب

به تلخی کشت حافظ را و شکر در دهان دارد

sorna
06-25-2011, 03:34 PM
هر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد

سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد


حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد


دهان تنگ شیرینش مگر ملک سلیمان است

که نقش خاتم لعلش جهان زیر نگین دارد


لب لعل و خط مشکین چو آنش هست و اینش هست

بنازم دلبر خود را که حسنش آن و این دارد


به خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

که صدر مجلس عشرت گدای رهنشین دارد


چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان

که دوران ناتوانی‌ها بسی زیر زمین دارد


بلاگردان جان و تن دعای مستمندان است

که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشه چین دارد


صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان

که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد


و گر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق مفلس

بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد

sorna
06-25-2011, 03:34 PM
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد


حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد


دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد


گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد


صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد


چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد


سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد


غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

sorna
06-25-2011, 03:35 PM
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد


عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد


پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد


محترم دار دلم کاین مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همایی دارد


از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد


اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد


ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد


نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفایی دارد


خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

sorna
06-25-2011, 03:35 PM
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد


از سر کشته خود می‌گذری همچون باد

چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد


ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف

آفتابیست که در پیش سحابی دارد


چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک

تا سهی سرو تو را تازه‌تر آبی دارد


غمزه شوخ تو خونم به خطا می‌ریزد

فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد


آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست

روشن است این که خضر بهره سرابی دارد


چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر

ترک مست است مگر میل کبابی دارد


جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال

ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد


کی کند سوی دل خسته حافظ نظری

چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد

sorna
06-25-2011, 03:35 PM
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد

بنده طلعت آن باش که آنی دارد


شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی

خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد


چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب

که به امید تو خوش آب روانی دارد


گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا

نه سواریست که در دست عنانی دارد


دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی

آری آری سخن عشق نشانی دارد


خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست هر آن کس که کمانی دارد


در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز

هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد


با خرابات نشینان ز کرامات ملاف

هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد


مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای

هر بهاری که به دنباله خزانی دارد


مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش

کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

sorna
06-25-2011, 03:36 PM
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد


با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد


هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد


چنگ خمیده قامت می‌خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد


ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کس این گمان ندارد


احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد


گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخ سربریده بند زبان ندارد


کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

sorna
06-25-2011, 03:36 PM
روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گل رونق گیاه ندارد


گوشه ابروی توست منزل جانم

خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد


تا چه کند با رخ تو دود دل من

آینه دانی که تاب آه ندارد


شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت

چشم دریده ادب نگاه ندارد


دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری

جانب هیچ آشنا نگاه ندارد


رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی که خانقاه ندارد


خون خور و خامش نشین که آن دل نازک

طاقت فریاد دادخواه ندارد


گو برو و آستین به خون جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد


نی من تنها کشم تطاول زلفت

کیست که او داغ آن سیاه ندارد


حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب

کافر عشق ای صنم گناه ندارد

sorna
06-25-2011, 03:36 PM
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد


کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد


باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد


رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد


در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد


علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد


بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد


جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد


راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد


حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد

sorna
06-25-2011, 03:36 PM
اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد

نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد


اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر

چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد


فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک

که کس نبود که دستی از این دغا ببرد


گذار بر ظلمات است خضر راهی کو

مباد کآتش محرومی آب ما ببرد


دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن

که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد


طبیب عشق منم باده ده که این معجون

فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد


بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد

sorna
06-25-2011, 03:37 PM
سحر بلبل حکایت با صبا کرد

که عشق روی گل با ما چه‌ها کرد


از آن رنگ رخم خون در دل افتاد

و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد


غلام همت آن نازنینم

که کار خیر بی روی و ریا کرد


من از بیگانگان دیگر ننالم

که با من هر چه کرد آن آشنا کرد


گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد


خوشش باد آن نسیم صبحگاهی

که درد شب نشینان را دوا کرد


نقاب گل کشید و زلف سنبل

گره بند قبای غنچه وا کرد


به هر سو بلبل عاشق در افغان

تنعم از میان باد صبا کرد


بشارت بر به کوی می فروشان

که حافظ توبه از زهد ریا کرد


وفا از خواجگان شهر با من

کمال دولت و دین بوالوفا کرد

sorna
06-26-2011, 10:54 AM
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد

هلال عید به دور قدح اشارت کرد


ثواب روزه و حج قبول آن کس برد

که خاک میکده عشق را زیارت کرد


مقام اصلی ما گوشه خرابات است

خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد


بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل

بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد


نماز در خم آن ابروان محرابی

کسی کند که به خون جگر طهارت کرد


فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز

نظر به دردکشان از سر حقارت کرد


به روی یار نظر کن ز دیده منت دار

که کار دیده نظر از سر بصارت کرد


حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ

اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد

sorna
06-26-2011, 10:54 AM
به آب روشن می عارفی طهارت کرد

علی الصباح که میخانه را زیارت کرد


همین که ساغر زرین خور نهان گردید

هلال عید به دور قدح اشارت کرد


خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد

به آب دیده و خون جگر طهارت کرد


امام خواجه که بودش سر نماز دراز

به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد


دلم ز حلقه زلفش به جان خرید آشوب

چه سود دید ندانم که این تجارت کرد


اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دهید که حافظ به می طهارت کرد

sorna
06-26-2011, 10:55 AM
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد


بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه

زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد


ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان

دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد


این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت

و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد


ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم

زان چه آستین کوته و دست دراز کرد


صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت

عشقش به روی دل در معنی فراز کرد


فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد


ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست

غره مشو که گربه زاهد نماز کرد


حافظ مکن ملامت رندان که در ازل

ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد

sorna
06-26-2011, 10:55 AM
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد


طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد


قره العین من آن میوه دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد


ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد


روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد


آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد


نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

sorna
06-26-2011, 10:55 AM
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد

نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد


به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد


هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین

نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد


چو شمع صبحدمم شد ز مهر او روشن

که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد


به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت

بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد


صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل

فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد


نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ

طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد

sorna
06-26-2011, 10:55 AM
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد

تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد


آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم

این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد


دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست

به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد


عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد


سروبالای من آن گه که درآید به سماع

چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد


نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد


مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست

حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد


غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد


من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف

تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد


بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد

sorna
06-26-2011, 10:56 AM
دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد


شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطف‌های بی‌کران کرد


چرا چون لاله خونین دل نباشم

که با ما نرگس او سرگران کرد


که را گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد


بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد


صبا گر چاره داری وقت وقت است

که درد اشتیاقم قصد جان کرد


میان مهربانان کی توان گفت

که یار ما چنین گفت و چنان کرد


عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم آن ابروکمان کرد

sorna
06-26-2011, 10:56 AM
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد

به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد


آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول

بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد


کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک

رهنمونیم به پای علم داد نکرد


دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر

آشیان در شکن طره شمشاد نکرد


شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار

زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد


کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد

هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد


مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد


غزلیات عراقیست سرود حافظ

که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد

sorna
06-26-2011, 10:56 AM
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد

صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد


سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد


یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار

کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد


ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد


می‌خواستم که میرمش اندر قدم چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


جانا کدام سنگ‌دل بی‌کفایتیست

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد


کلک زبان بریده حافظ در انجمن

با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

sorna
06-26-2011, 11:18 AM
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد


یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد


گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد


شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد


هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد


من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد

sorna
06-26-2011, 11:19 AM
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد


آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد


اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار

طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد


برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد


ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب

نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد


آن که پرنقش زد این دایره مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد


فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

sorna
06-26-2011, 11:19 AM
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد


آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد


مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد


نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد


غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد


حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد

sorna
06-26-2011, 11:20 AM
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد


گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد


مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش

کو به تایید نظر حل معما می‌کرد


دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد


گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد


بی دلی در همه احوال خدا با او بود

او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد


این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا

سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد


گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد


فیض روح القدس ار باز مدد فرماید

دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد


گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست

گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

sorna
06-26-2011, 11:20 AM
چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد


تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد


دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد


رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد


صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد


علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد


مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد


به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد


فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

sorna
06-26-2011, 11:20 AM
صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد

دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد


من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم

که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد


فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن

که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد


ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم

ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد


به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه

کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد


سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود

اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد


عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد

به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد


عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه

ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد

sorna
06-26-2011, 11:20 AM
نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد

که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد


به مطربان صبوحی دهیم جامه چاک

بدین نوید که باد سحرگهی آورد


بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان

در این جهان ز برای دل رهی آورد


همی‌رویم به شیراز با عنایت بخت

زهی رفیق که بختم به همرهی آورد


به جبر خاطر ما کوش کاین کلاه نمد

بسا شکست که با افسر شهی آورد


چه ناله‌ها که رسید از دلم به خرمن ماه

چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد


رساند رایت منصور بر فلک حافظ

که التجا به جناب شهنشهی آورد

sorna
06-26-2011, 11:21 AM
یارم چو قدح به دست گیرد

بازار بتان شکست گیرد


هر کس که بدید چشم او گفت

کو محتسبی که مست گیرد


در بحر فتاده‌ام چو ماهی

تا یار مرا به شست گیرد


در پاش فتاده‌ام به زاری

آیا بود آن که دست گیرد


خرم دل آن که همچو حافظ

جامی ز می الست گیرد

sorna
06-26-2011, 11:21 AM
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد


خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد


بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد


صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد


من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد


از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد


سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد


نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد


میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد


چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد


سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد


من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد


خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد


بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

sorna
06-26-2011, 11:21 AM
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

عارفان را همه در شرب مدام اندازد


ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال

ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد


ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف

سر و دستار نداند که کدام اندازد


زاهد خام که انکار می و جام کند

پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد


روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز

دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد


آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب

گرد خرگاه افق پرده شام اندازد


باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

بخورد باده‌ات و سنگ به جام اندازد


حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر

بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد

sorna
06-26-2011, 11:21 AM
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد


به کوی می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرند

زهی سجاده تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد


رقیبم سرزنش‌ها کرد کز این باب رخ برتاب

چه افتاد این سر ما را که خاک در نمی‌ارزد


شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است

کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمی‌ارزد


چه آسان می‌نمود اول غم دریا به بوی سود

غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد


تو را آن به که روی خود ز مشتاقان بپوشانی

که شادی جهان گیری غم لشکر نمی‌ارزد


چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

که یک جو منت دونان دو صد من زر نمی‌ارزد

sorna
06-26-2011, 11:22 AM
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد


جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد


عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد


مدعی خواست که آید به تماشاگه راز

دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد


دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند

دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد


جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت

دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد


حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت

که قلم بر سر اسباب دل خرم زد

sorna
06-26-2011, 11:22 AM
سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم در امیدواران زد


چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد


نگارم دوش در مجلس به عزم رقص چون برخاست

گره بگشود از ابرو و بر دل‌های یاران زد


من از رنگ صلاح آن دم به خون دل بشستم دست

که چشم باده پیمایش صلا بر هوشیاران زد


کدام آهن دلش آموخت این آیین عیاری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد


خیال شهسواری پخت و شد ناگه دل مسکین

خداوندا نگه دارش که بر قلب سواران زد


در آب و رنگ رخسارش چه جان دادیم و خون خوردیم

چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد


منش با خرقه پشمین کجا اندر کمند آرم

زره مویی که مژگانش ره خنجرگزاران زد


شهنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور

که جود بی‌دریغش خنده بر ابر بهاران زد


از آن ساعت که جام می به دست او مشرف شد

زمانه ساغر شادی به یاد میگساران زد


ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید

که چون خورشید انجم سوز تنها بر هزاران زد


دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل

که چرخ این سکه دولت به دور روزگاران زد


نظر بر قرعه توفیق و یمن دولت شاه است

بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد

sorna
06-26-2011, 11:22 AM
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد


بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد


قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد


در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد


درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد


اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد


گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد


عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد


شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد


حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

sorna
06-26-2011, 11:23 AM
اگر روم ز پی اش فتنه‌ها برانگیزد

ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد


و گر به رهگذری یک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد


و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس

ز حقه دهنش چون شکر فروریزد


من آن فریب که در نرگس تو می‌بینم

بس آب روی که با خاک ره برآمیزد


فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست

کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد


تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز

هزار بازی از این طرفه‌تر برانگیزد


بر آستانه تسلیم سر بنه حافظ

که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد

sorna
06-26-2011, 11:23 AM
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد

تو را در این سخن انکار کار ما نرسد


اگر چه حسن فروشان به جلوه آمده‌اند

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد


به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز

به یار یک جهت حق گزار ما نرسد


هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

به دلپذیری نقش نگار ما نرسد


هزار نقد به بازار کائنات آرند

یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد


دریغ قافله عمر کان چنان رفتند

که گردشان به هوای دیار ما نرسد


دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش

که بد به خاطر امیدوار ما نرسد


چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را

غبار خاطری از ره گذار ما نرسد


بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او

به سمع پادشه کامگار ما نرسد

sorna
06-26-2011, 11:23 AM
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد

پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد


من چو از خاک لحد لاله صفت برخیزم

داغ سودای توام سر سویدا باشد


تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر

کز غمت دیده مردم همه دریا باشد


از بن هر مژه‌ام آب روان است بیا

اگرت میل لب جوی و تماشا باشد


چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

که دگرباره ملاقات نه پیدا باشد


ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد

کاندر این سایه قرار دل شیدا باشد


چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد

sorna
06-26-2011, 11:24 AM
من و انکار شراب این چه حکایت باشد

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد


تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم

ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد


زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز

تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد


زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است

عشق کاریست که موقوف هدایت باشد


من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ

این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد


بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند

پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد


دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت

حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

sorna
06-26-2011, 11:24 AM
نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد


صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد


خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد


خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد


ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد


غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد


دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد

sorna
06-26-2011, 11:24 AM
خوش است خلوت اگر یار یار من باشد

نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد


من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم

که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد


روا مدار خدایا که در حریم وصال

رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد


همای گو مفکن سایه شرف هرگز

در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد


بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل

توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد


هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری

غریب را دل سرگشته با وطن باشد


به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ

چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد

sorna
06-26-2011, 11:25 AM
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد


از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد


غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد


هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد


جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد


در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد


آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

sorna
06-26-2011, 11:25 AM
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

که در دستت بجز ساغر نباشد


زمان خوشدلی دریاب و در یاب

که دایم در صدف گوهر نباشد


غنیمت دان و می خور در گلستان

که گل تا هفته دیگر نباشد


ایا پرلعل کرده جام زرین

ببخشا بر کسی کش زر نباشد


بیا ای شیخ و از خمخانه ما

شرابی خور که در کوثر نباشد


بشوی اوراق اگر همدرس مایی

که علم عشق در دفتر نباشد


ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

که حسنش بسته زیور نباشد


شرابی بی خمارم بخش یا رب

که با وی هیچ درد سر نباشد


من از جان بنده سلطان اویسم

اگر چه یادش از چاکر نباشد


به تاج عالم آرایش که خورشید

چنین زیبنده افسر نباشد


کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد

sorna
06-26-2011, 11:25 AM
گل بی رخ یار خوش نباشد

بی باده بهار خوش نباشد


طرف چمن و طواف بستان

بی لاله عذار خوش نباشد


رقصیدن سرو و حالت گل

بی صوت هزار خوش نباشد


با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد


هر نقش که دست عقل بندد

جز نقش نگار خوش نباشد


جان نقد محقر است حافظ

از بهر نثار خوش نباشد

sorna
06-26-2011, 11:25 AM
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد


ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد


این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد


گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد


ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد


ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد


گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد


مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد


حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

sorna
06-26-2011, 11:26 AM
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد


رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت

مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد


مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد


خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش

که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد


مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم

کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد


شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی

دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد


مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ

که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

sorna
06-26-2011, 11:26 AM
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد

زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد


آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد


شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد


صبح امید که بد معتکف پرده غیب

گو برون آی که کار شب تار آخر شد


آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل

همه در سایه گیسوی نگار آخر شد


باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز

قصه غصه که در دولت یار آخر شد


ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد


در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را

شکر کان محنت بی‌حد و شمار آخر شد

sorna
06-26-2011, 11:26 AM
ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ما را رفیق و مونس شد


نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت

به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد


به بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا

فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد


به صدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون دوست

گدای شهر نگه کن که میر مجلس شد


خیال آب خضر بست و جام اسکندر

به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد


طربسرای محبت کنون شود معمور

که طاق ابروی یار منش مهندس شد


لب از ترشح می پاک کن برای خدا

که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد


کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود

که علم بی‌خبر افتاد و عقل بی‌حس شد


چو زر عزیز وجود است نظم من آری

قبول دولتیان کیمیای این مس شد


ز راه میکده یاران عنان بگردانید

چرا که حافظ از این راه رفت و مفلس شد

sorna
06-26-2011, 11:26 AM
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

بسوختیم در این آرزوی خام و نشد


به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد


پیام داد که خواهم نشست با رندان

بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد


رواست در بر اگر می‌تپد کبوتر دل

که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد


بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل

چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد


به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد


فغان که در طلب گنج نامه مقصود

شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد


دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد


هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر

در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد

sorna
06-26-2011, 11:27 AM
یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد


آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد


کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد


لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد


شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد


گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد


صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد


زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد


حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

sorna
06-26-2011, 11:27 AM
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد

از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد


صوفی مجلس که دی جام و قدح می‌شکست

باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد


شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب

باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد


مغبچه‌ای می‌گذشت راه زن دین و دل

در پی آن آشنا از همه بیگانه شد


آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت

چهره خندان شمع آفت پروانه شد


گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت

قطره باران ما گوهر یک دانه شد


نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری

حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد


منزل حافظ کنون بارگه پادشاست

دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد

sorna
06-26-2011, 11:28 AM
دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد

کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد


خاک وجود ما را از آب دیده گل کن

ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد


این شرح بی‌نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد


عیبم بپوش زنهار ای خرقه می آلود

کان پاک پاکدامن بهر زیارت آمد


امروز جای هر کس پیدا شود ز خوبان

کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد


بر تخت جم که تاجش معراج آسمان است

همت نگر که موری با آن حقارت آمد


از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد


آلوده‌ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه

کان عنصر سماحت بهر طهارت آمد


دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب

هان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

sorna
06-26-2011, 11:28 AM
عشق تو نهال حیرت آمد

وصل تو کمال حیرت آمد


بس غرقه حال وصل کآخر

هم بر سر حال حیرت آمد


یک دل بنما که در ره او

بر چهره نه خال حیرت آمد


نه وصل بماند و نه واصل

آن جا که خیال حیرت آمد


از هر طرفی که گوش کردم

آواز سؤال حیرت آمد


شد منهزم از کمال عزت

آن را که جلال حیرت آمد


سر تا قدم وجود حافظ

در عشق نهال حیرت آمد

sorna
06-26-2011, 11:28 AM
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد


از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد


باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد


بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد


ای عروس هنر از بخت شکایت منما

**** حسن بیارای که داماد آمد


دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد


زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد


مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

sorna
06-26-2011, 11:28 AM
مژده ای دل که دگر باد صبا بازآمد

هدهد خوش خبر از طرف سبا بازآمد


برکش ای مرغ سحر نغمه داوودی باز

که سلیمان گل از باد هوا بازآمد


عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

تا بپرسد که چرا رفت و چرا بازآمد


مردمی کرد و کرم لطف خداداد به من

کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد


لاله بوی می نوشین بشنید از دم صبح

داغ دل بود به امید دوا بازآمد


چشم من در ره این قافله راه بماند

تا به گوش دلم آواز درا بازآمد


گر چه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست

لطف او بین که به لطف از در ما بازآمد

sorna
06-26-2011, 11:29 AM
صبا به تهنیت پیر می فروش آمد

که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد


هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای

درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد


تنور لاله چنان برفروخت باد بهار

که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد


به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش

که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمد


ز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع

به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد


ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد

چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد


چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس

سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد


ز خانقاه به میخانه می‌رود حافظ

مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد

sorna
06-26-2011, 11:29 AM
سحرم دولت بیدار به بالین آمد

گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد


قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد


مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد


گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فریادرس عاشق مسکین آمد


مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست

ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد


ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و این آمد


رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار

گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد


چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل

عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد

sorna
06-26-2011, 11:29 AM
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند


نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند


تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند


غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند


وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند


بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند


هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند


مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند


به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند


ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

sorna
06-26-2011, 11:29 AM
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند


اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند


محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند


هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند


جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند


گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند


داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند


بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند


به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

sorna
06-26-2011, 11:30 AM
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند


من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند


چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند


چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند


سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند


غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند


توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند


بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند


ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

sorna
06-26-2011, 11:30 AM
ای پسته تو خنده زده بر حدیث قند

مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند


طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند

زین قصه بگذرم که سخن می‌شود بلند


خواهی که برنخیزدت از دیده رود خون

دل در وفای صحبت رود کسان مبند


گر جلوه می‌نمایی و گر طعنه می‌زنی

ما نیستیم معتقد شیخ خودپسند


ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را که دل نگشت گرفتار این کمند


بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست

تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند


جایی که یار ما به شکرخنده دم زند

ای پسته کیستی تو خدا را به خود مخند


حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی‌کنی

دانی کجاست جای تو خوارزم یا خجند

sorna
06-26-2011, 11:30 AM
بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند

که به بالای چمان از بن و بیخم برکند


حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا

که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند


هیچ رویی نشود آینه **** بخت

مگر آن روی که مالند در آن سم سمند


گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند


مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند


من خاکی که از این در نتوانم برخاست

از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

زان که دیوانه همان به که بود اندر بند

sorna
06-26-2011, 11:31 AM
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند

محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند


ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید

هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند


چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند


قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست

بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند


زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر

تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند


عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو

نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند


ای گدایان خرابات خدا یار شماست

چشم انعام مدارید ز انعامی چند


پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش

که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

sorna
06-26-2011, 11:31 AM
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند


بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند

باده از جام تجلی صفاتم دادند


چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند


بعد از این روی من و آینه وصف جمال

که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند


من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب

مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند


هاتف آن روز به من مژده این دولت داد

که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند


این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند


همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

که ز بند غم ایام نجاتم دادند

sorna
06-26-2011, 11:31 AM
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند


ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با من راه نشین باده مستانه زدند


آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند


جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند


شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند


آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند


کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

sorna
06-26-2011, 11:31 AM
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند


مصلحت دید من آن است که یاران همه کار

بگذارند و خم طره یاری گیرند


خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی

گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند


قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش

که در این خیل حصاری به سواری گیرند


یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون

که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند


رقص بر شعر تر و ناله نی خوش باشد

خاصه رقصی که در آن دست نگاری گیرند


حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست

زین میان گر بتوان به که کناری گیرند

sorna
06-26-2011, 11:31 AM
گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند


ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند


حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند


گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند


در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند


مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند


ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند


جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند

sorna
06-26-2011, 11:32 AM
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند


عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

هر آن که خدمت جام جهان نما بکند


طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند که را دوا بکند


تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند


بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

sorna
06-26-2011, 11:32 AM
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند

که اعتراض بر اسرار علم غیب کند


کمال سر محبت ببین نه نقص گناه

که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند


ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی

که خاک میکده ما عبیر جیب کند


چنان زند ره اسلام غمزه ساقی

که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند


کلید گنج سعادت قبول اهل دل است

مباد آن که در این نکته شک و ریب کند


شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد

که چند سال به جان خدمت شعیب کند


ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ

چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

sorna
06-26-2011, 11:32 AM
طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند


دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند


دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند


کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند


شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند


کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند


یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند


حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند

sorna
06-26-2011, 11:33 AM
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند

ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند


قاصد منزل سلمی که سلامت بادش

چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند


امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند

گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند


یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز

که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند


شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد

قدر یک ساعته عمری که در او داد کند


حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد

تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند


گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست

فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند


ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز

خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند

sorna
06-26-2011, 11:33 AM
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند

بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند


اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی

وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند


دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند


گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام

گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند


پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو

از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند


چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان

سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند


زان طره پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم

از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند


شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد

تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند


با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او

کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

sorna
06-26-2011, 11:34 AM
سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند

همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس

گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند


تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او

زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند


پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی

گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند


با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب

کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند


چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن

وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند


دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود

جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند


ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد

کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند


دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر

بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند


کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند

تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند

sorna
06-26-2011, 11:34 AM
در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند

من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند


عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند


جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند


عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا

ما همه بنده و این قوم خداوندانند


مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم

آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند


وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد

که در آن آینه صاحب نظران حیرانند


لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

عشقبازان چنین مستحق هجرانند


مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند


گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد

عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند


زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد

دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند


گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان

بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

sorna
06-26-2011, 11:34 AM
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند

ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند

رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند

ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند


دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند

بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند

که با این درد اگر دربند درمانند درمانند

sorna
06-26-2011, 11:35 AM
غلام نرگس مست تو تاجدارانند

خراب باده لعل تو هوشیارانند


تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز

و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند


ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر

که از یمین و یسارت چه سوگوارانند


گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین

که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند


نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحق کرامت گناهکارانند


نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس

که عندلیب تو از هر طرف هزارانند


تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من

پیاده می‌روم و همرهان سوارانند


بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند


خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

که بستگان کمند تو رستگارانند

sorna
06-26-2011, 11:35 AM
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند


دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خزانه غیبم دوا کنند


معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد

هر کس حکایتی به تصور چرا کنند


چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست

آن به که کار خود به عنایت رها کنند


بی معرفت مباش که در من یزید عشق

اهل نظر معامله با آشنا کنند


حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود

تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند


گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار

صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند


می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند


پیراهنی که آید از او بوی یوسفم

ترسم برادران غیورش قبا کنند


بگذر به کوی میکده تا زمره حضور

اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند


پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان

خیر نهان برای رضای خدا کنند


حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود

شاهان کم التفات به حال گدا کنند

sorna
06-26-2011, 11:36 AM
شاهدان گر دلبری زین سان کنند

زاهدان را رخنه در ایمان کنند


هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد

گلرخانش دیده نرگسدان کنند


ای جوان سروقد گویی ببر

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند


عاشقان را بر سر خود حکم نیست

هر چه فرمان تو باشد آن کنند


پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای

این حکایت‌ها که از طوفان کنند


یار ما چون گیرد آغاز سماع

قدسیان بر عرش دست افشان کنند


مردم چشمم به خون آغشته شد

در کجا این ظلم بر انسان کنند


خوش برآ با غصه‌ای دل کاهل راز

عیش خوش در بوته هجران کنند


سر مکش حافظ ز آه نیم شب

تا چو صبحت آینه رخشان کنند

sorna
06-26-2011, 11:36 AM
گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند

گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند


گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت

گفتا در این معامله کمتر زیان کنند


گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه

گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند


گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند


گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل

گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند


گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است

گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند


گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود

گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند


گفتم که خواجه کی به سر **** می‌رود

گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند


گفتم دعای دولت او ورد حافظ است

گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند

sorna
06-26-2011, 11:36 AM
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند


مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند


گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند


یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند


ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند


حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند


بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند


صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند

sorna
06-26-2011, 11:36 AM
دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند

پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند


ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند

عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند


جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز

باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند


گویند رمز عشق مگویید و مشنوید

مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند


ما از برون در شده مغرور صد فریب

تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند


تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز

این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند


صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید

خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند


قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست

قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند


فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر

کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند


می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

sorna
06-26-2011, 11:37 AM
شراب بی‌غش و ساقی خوش دو دام رهند

که زیرکان جهان از کمندشان نرهند


من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر بی‌گنهند


جفا نه پیشه درویشیست و راهروی

بیار باده که این سالکان نه مرد رهند


مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم

شهان بی کمر و خسروان بی کلهند


به هوش باش که هنگام باد استغنا

هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند


مکن که کوکبه دلبری شکسته شود

چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند


غلام همت دردی کشان یک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند


قدم منه به خرابات جز به شرط ادب

که سالکان درش محرمان پادشهند


جناب عشق بلند است همتی حافظ

که عاشقان ره بی‌همتان به خود ندهند

sorna
06-26-2011, 11:37 AM
بود آیا که در میکده‌ها بگشایند

گره از کار فروبسته ما بگشایند


اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند

دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند


به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند


نامه تعزیت دختر رز بنویسید

تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند


گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب

تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشایند


در میخانه ببستند خدایا مپسند

که در خانه تزویر و ریا بگشایند


حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا

که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند

sorna
06-26-2011, 11:38 AM
سال‌ها دفتر ما در گرو صهبا بود

رونق میکده از درس و دعای ما بود


نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان

هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود


دفتر دانش ما جمله بشویید به می

که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود


از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود


دل چو پرگار به هر سو دورانی می‌کرد

و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود


مطرب از درد محبت عملی می‌پرداخت

که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود


می‌شکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی

بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود


پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود


قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد

کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود

sorna
06-26-2011, 11:38 AM
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود

رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود


یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت

معجز عیسویت در لب شکرخا بود


یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس

جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود


یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت

وین دل سوخته پروانه ناپروا بود


یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب

آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود


یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی

در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود


یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی

در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود


یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست

وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود


یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست

نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود

sorna
06-26-2011, 11:38 AM
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود


حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود


بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود


برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود


ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود


چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود


بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود

sorna
06-26-2011, 11:39 AM
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود


یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود


پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود


از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود


حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود


بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود


در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود


شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

sorna
06-26-2011, 11:39 AM
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود

دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود


راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود


دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد

عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود


آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است

آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود


در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود


دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم

خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود


بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق

مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود


راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود


دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ

که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود

sorna
06-26-2011, 11:39 AM
خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود


ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آن چه در مذهب ارباب طریقت نبود


خیره آن دیده که آبش نبرد گریه عشق

تیره آن دل که در او شمع محبت نبود


دولت از مرغ همایون طلب و سایه او

زان که با زاغ و زغن شهپر دولت نبود


گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن

شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود


چون طهارت نبود کعبه و بتخانه یکیست

نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود


حافظا علم و ادب ورز که در مجلس شاه

هر که را نیست ادب لایق صحبت نبود

sorna
06-26-2011, 11:39 AM
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود

ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود


من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم

هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود


یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد

که در او آه مرا قوت تاثیر نبود


سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم

چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود


نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست

خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود


تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود


آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود


آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو

که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود