PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار حافظ ( رباعیات )



صفحه ها : 1 2 [3]

sorna
06-29-2011, 09:39 PM
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی

یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی


حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم

تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی


می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم

نومید کی توان بود از لطف لایزالی


ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش

تا در به در بگردم قلاش و لاابالی


از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک

امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی


چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت

حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی


صافیست جام خاطر در دور آصف عهد

قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال


الملک قد تباهی من جده و جده

یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی


مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی

sorna
06-29-2011, 09:39 PM
سلام الله ما کر اللیالی

و جاوبت المثانی و المثالی


علی وادی الاراک و من علیها

و دار باللوی فوق الرمال


دعاگوی غریبان جهانم

و ادعو بالتواتر و التوالی


به هر منزل که رو آرد خدا را

نگه دارش به لطف لایزالی


منال ای دل که در زنجیر زلفش

همه جمعیت است آشفته حالی


ز خطت صد جمال دیگر افزود

که عمرت باد صد سال جلالی


تو می‌باید که باشی ور نه سهل است

زیان مایه جاهی و مالی


بر آن نقاش قدرت آفرین باد

که گرد مه کشد خط هلالی


فحبک راحتی فی کل حین

و ذکرک مونسی فی کل حال


سویدای دل من تا قیامت

مباد از شوق و سودای تو خالی


کجا یابم وصال چون تو شاهی

من بدنام رند لاابالی


خدا داند که حافظ را غرض چیست

و علم الله حسبی من سؤالی

sorna
06-29-2011, 09:39 PM
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی


در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی


شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی


آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی


چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی


رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی


حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

sorna
06-29-2011, 09:40 PM
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی


مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا

و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی


می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم

می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی


گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق

آن را تفضلی نه و این را تبدلی


چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب

گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی


بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی

کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی


حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ

دارد هزار عیب و ندارد تفضلی

sorna
06-29-2011, 09:40 PM
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی


چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی


چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی


من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی


تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی


از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی


چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی

sorna
06-29-2011, 09:40 PM
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی


روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی


روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل

صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی


مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد

که نهاده‌ست به هر مجلس وعظی دامی


گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است

که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی


یار من چون بخرامد به تماشای چمن

برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی


آن حریفی که شب و روز می صاف کشد

بود آیا که کند یاد ز دردآشامی


حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد

کام دشوار به دست آوری از خودکامی

sorna
06-29-2011, 09:40 PM
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی

که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی


شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم

که به همت عزیزان برسم به نیک نامی


تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن

که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی


عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود

نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی


اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته

به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی


ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی


سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش

که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی


به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی


بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ

که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی

sorna
06-29-2011, 09:40 PM
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی

فدای خاک در دوست باد جان گرامی


پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت

من المبلغ عنی الی سعاد سلامی


بیا به شام غریبان و آب دیده من بین

به سان باده صافی در آبگینه شامی


اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر

فلا تفرد عن روضها انین حمامی


بسی نماند که روز فراق یار سر آید

رایت من هضبات الحمی قباب خیام


خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت

قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام


بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال

اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی


و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد

فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی


امید هست که زودت به بخت نیک ببینم

تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی


چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی

sorna
06-29-2011, 09:41 PM
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی


چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو

ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت

صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست

ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی


آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی


گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

sorna
06-29-2011, 09:41 PM
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی

کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی


قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی


بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست

ز مال وقف نبینی به نام من درمی


حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل

پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی


طبیب راه نشین درد عشق نشناسد

برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی


دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم

به آن که بر در میخانه برکشم علمی


بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند

به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی


دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است

اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی


نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست

به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی


چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس

که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی


سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست

جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی

sorna
06-29-2011, 09:41 PM
احمد الله علی معدله السلطان

احمد شیخ اویس حسن ایلخانی


خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد

آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی


دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد

مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی


ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند

دولت احمدی و معجزه سبحانی


جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی


برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی


گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم

بعد منزل نبود در سفر روحانی


از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت

حبذا دجله بغداد و می ریحانی


سر عاشق که نه خاک در معشوق بود

کی خلاصش بود از محنت سرگردانی


ای نسیم سحری خاک در یار بیار

که کند حافظ از او دیده دل نورانی

sorna
06-29-2011, 09:41 PM
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی


کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی


باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد

گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی


زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت

عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی


محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را

جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی


با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی


پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ

کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی


یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی

کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی


پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت

با طبیب نامحرم حال درد پنهانی


می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد

تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی


دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن

ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی


جمع کن به احسانی حافظ پریشان را

ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی


گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل

حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی

sorna
06-29-2011, 09:42 PM
هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی

که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی


ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی


بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور

که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی


گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است

خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی


ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی


چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است

مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی


دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت

ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی


ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست

بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی


خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ

نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی

sorna
06-29-2011, 09:42 PM
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی

چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی


شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم

ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی


تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی


صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی


گویی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی


چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی


چون اشک بیندازیش از دیده مردم

آن را که دمی از نظر خویش برانی

sorna
06-29-2011, 09:42 PM
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی

گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی


تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت

به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی


بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را

ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی


من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی


خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی


امید در کمر زرکشت چگونه ببندم

دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی


یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

sorna
06-29-2011, 09:42 PM
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

فراغتی و کتابی و گوشه چمنی


من این مقام به دنیا و آخرت ندهم

اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی


هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد

فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی


بیا که رونق این کارخانه کم نشود

به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی


ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

در این چمن که گلی بوده است یا سمنی


ببین در آینه جام نقش بندی غیب

که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی


از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت

عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی


به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند

چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی


مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

sorna
06-29-2011, 09:43 PM
نوش کن جام شراب یک منی

تا بدان بیخ غم از دل برکنی


دل گشاده دار چون جام شراب

سر گرفته چند چون خم دنی


چون ز جام بیخودی رطلی کشی

کم زنی از خویشتن لاف منی


سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ آمیزی و تردامنی


دل به می دربند تا مردانه وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی


خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خویشتن در پای معشوق افکنی

sorna
06-29-2011, 09:43 PM
صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی


در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار

می تا خلاص بخشدم از مایی و منی


خون پیاله خور که حلال است خون او

در کار یار باش که کاریست کردنی


ساقی به دست باش که غم در کمین ماست

مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی


می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی


ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده

تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی

sorna
06-29-2011, 09:43 PM
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی

سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی


دردمندان بلا زهر هلاهل دارند

قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی


رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم

شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی


دیده ما چو به امید تو دریاست چرا

به تفرج گذری بر لب دریا نکنی


نقل هر جور که از خلق کریمت کردند

قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی


بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد

از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی


حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر

که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

sorna
06-29-2011, 09:43 PM
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی


آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی


گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی


تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی


اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی


خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی


کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی


ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

sorna
06-29-2011, 09:44 PM
ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی

اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی


چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی

باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی


این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را

در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی


مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی


ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی


در آستین جان تو صد نافه مدرج است

وان را فدای طره یاری نمی‌کنی


ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک

و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی


حافظ برو که بندگی پادشاه وقت

گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی

sorna
06-29-2011, 09:44 PM
سحرگه ره روی در سرزمینی

همی‌گفت این معما با قرینی


که ای صوفی شراب آن گه شود صاف

که در شیشه برآرد اربعینی


خدا زان خرقه بیزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستینی


مروت گر چه نامی بی‌نشان است

نیازی عرضه کن بر نازنینی


ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی


نمی‌بینم نشاط عیش در کس

نه درمان دلی نه درد دینی


درون‌ها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت نشینی


گر انگشت سلیمانی نباشد

چه خاصیت دهد نقش نگینی


اگر چه رسم خوبان تندخوییست

چه باشد گر بسازد با غمینی


ره میخانه بنما تا بپرسم

مآل خویش را از پیش بینی


نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم الیقینی

sorna
06-29-2011, 09:44 PM
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی

ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی


به خدایی که تویی بنده بگزیده او

که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی


گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست

بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی


ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد

آفرین بر تو که شایسته صد چندینی


عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار

ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی


صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم

عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی


باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست

که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی


شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست

گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی


سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو

ای که منظور بزرگان حقیقت بینی


نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد

بهتر آن است که با مردم بد ننشینی


سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی


تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل

لایق بندگی خواجه جلال الدینی

sorna
06-29-2011, 09:44 PM
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی


بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز

دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی


سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر

از در عیش درآ و به ره عیب مپوی


شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی


روی جانان طلبی آینه را قابل ساز

ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی


گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید

خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی


گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید

آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی

sorna
06-29-2011, 09:45 PM
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی

می‌خواند دوش درس مقامات معنوی


یعنی بیا که آتش موسی نمود گل

تا از درخت نکته توحید بشنوی


مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی

تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی


جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی


این قصه عجب شنو از بخت واژگون

ما را بکشت یار به انفاس عیسوی


خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن

کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی


چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد

مخموریت مباد که خوش مست می‌روی


دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر

کای نور چشم من بجز از کشته ندروی


ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد

کاشفته گشت طره دستار مولوی

sorna
06-29-2011, 09:45 PM
ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی

تا راهرو نباشی کی راهبر شوی


در مکتب حقایق پیش ادیب عشق

هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی


دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی


خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد

آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی


گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد

بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی


یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر

کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی


از پای تا سرت همه نور خدا شود

در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی


وجه خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی


بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود

در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی


گر در سرت هوای وصال است حافظا

باید که خاک درگه اهل هنر شوی

sorna
06-29-2011, 09:45 PM
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی

گفت بازآی که دیرینه این درگاهی


همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان

پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی


بر در میکده رندان قلندر باشند

که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی


خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی


سر ما و در میخانه که طرف بامش

به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی


قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی


اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی


تو دم فقر ندانی زدن از دست مده

مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی


حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار

عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی

sorna
06-29-2011, 09:45 PM
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی

در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی


کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده

صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی


بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم

ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی


در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی


باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی

مرغان قاف دانند آیین پادشاهی


تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی


کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار

تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی


ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت

و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی


ساقی بیار آبی از چشمه خرابات

تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی


عمریست پادشاها کز می تهیست جامم

اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی


گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد

یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی


دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان

گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی


جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد

ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی


حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام

رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی

sorna
06-29-2011, 09:45 PM
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی

خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی


دل که آیینه شاهیست غباری دارد

از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی


کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش

که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی


نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اهل نظر از پی نابینایی


شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان

ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی


جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر

در کنارم بنشانند سهی بالایی


کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست

گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی


سخن غیر مگو با من معشوقه پرست

کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی


این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت

بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی


گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی

sorna
06-29-2011, 09:46 PM
به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی

خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی


امید هست که منشور عشقبازی من

از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی


سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت

در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی


مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد

بیا ببین که که را می‌کند تماشایی


به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید

که می‌رویم به داغ بلندبالایی


زمام دل به کسی داده‌ام من درویش

که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی


در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند

عجب مدار سری اوفتاده در پایی


مرا که از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود به فروغ ستاره پروایی


فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب

که حیف باشد از او غیر او تمنایی


درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار

اگر سفینه حافظ رسد به دریایی

sorna
06-29-2011, 09:46 PM
سلامی چو بوی خوش آشنایی

بدان مردم دیده روشنایی


درودی چو نور دل پارسایان

بدان شمع خلوتگه پارسایی


نمی‌بینم از همدمان هیچ بر جای

دلم خون شد از غصه ساقی کجایی


ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا

فروشند مفتاح مشکل گشایی


عروس جهان گر چه در حد حسن است

ز حد می‌برد شیوه بی‌وفایی


دل خسته من گرش همتی هست

نخواهد ز سنگین دلان مومیایی


می صوفی افکن کجا می‌فروشند

که در تابم از دست زهد ریایی


رفیقان چنان عهد صحبت شکستند

که گویی نبوده‌ست خود آشنایی


مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع

بسی پادشایی کنم در گدایی


بیاموزمت کیمیای سعادت

ز همصحبت بد جدایی جدایی


مکن حافظ از جور دوران شکایت

چه دانی تو ای بنده کار خدایی

sorna
06-29-2011, 09:46 PM
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی


دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی


دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی


صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی


مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی


یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی


ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی


ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی


در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی


زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی


حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

sorna
06-29-2011, 09:46 PM
ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی

هر جا که روی زود پشیمان به درآیی


هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش

آدم صفت از روضه رضوان به درآیی


شاید که به آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی


جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به درآیی


چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی


در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآیی


بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی

تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی


حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو

بازآید و از کلبه احزان به درآیی

sorna
06-29-2011, 09:47 PM
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی

این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی


مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را

لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی


شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن

تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی


تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد

ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی


امروز که بازارت پرجوش خریدار است

دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی


چون شمع نکورویی در رهگذر باد است

طرف هنری بربند از شمع نکورویی


آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد

خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی


هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد

بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی

sorna
06-29-2011, 09:48 PM
الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی


دو تنها و دو سرگردان دو بیکس

دد و دامت کمین از پیش و از پس


بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم


که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش


که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان


مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید


مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فردا آمد


چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا


که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی


که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری


جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم


بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش


چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی


مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست


لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی


نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز


به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران


چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی


چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش


نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را


مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند


تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کن نگردد شهره بگذر


چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر


روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم


فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست


بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید


که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است


رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید


مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است

sorna
06-29-2011, 09:49 PM
بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد


به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام


بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام


بده تا بگویم به آواز نی

که جمشید کی بود و کاووس کی


بیا ساقی آن کیمیای فتوح

که با گنج قارون دهد عمر نوح


بده تا به رویت گشایند باز

در کامرانی و عمر دراز


بده ساقی آن می کز او جام جم

زند لاف بینایی اندر عدم


به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سر عالم تمام


دم از سیر این دیر دیرینه زن

صلایی به شاهان پیشینه زن


همان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایوان افراسیاب


کجا رای پیران لشکرکشش

کجا شیده آن ترک خنجرکشش


نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد


همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تور


بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام


چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

که یک جو نیرزد سرای سپنج


بیا ساقی آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک


به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست


بیا ساقی آن بکر مستور مست

که اندر خرابات دارد نشست


به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن


بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز


بده تا روم بر فلک شیر گیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر


بیا ساقی آن می که حور بهشت

عبیر ملایک در آن می سرشت


بده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم


بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد


می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک


چو شد باغ روحانیان مسکنم

در اینجا چرا تخته‌بند تنم


شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین


من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست


به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم


به مستی توان در اسرار سفت

که در بیخودی راز نتوان نهفت


که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود


مغنی کجایی به گلبانگ رود

به یاد آور آن خسروانی سرود


که تا وجد را کارسازی کنم

به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم


به اقبال دارای دیهیم و تخت

بهین میوهٔ خسروانی درخت


خدیو زمین پادشاه زمان

مه برج دولت شه کامران


که تمکین اورنگ شاهی از اوست

تن آسایش مرغ و ماهی از اوست


فروغ دل و دیدهٔ مقبلان

ولی نعمت جان صاحبدلان


الا ای همای همایون نظر

خجسته سروش مبارک خبر


فلک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست


به جای سکندر بمان سالها

به دانادلی کشف کن حالها


سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستی و فتنهٔ چشم یار


یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قلمزن کند روزگار


مغنی بزن آن نوآیین سرود

بگو با حریفان به آواز رود


مرا با عدو عاقبت فرصت است

که از آسمان مژدهٔ نصرت است


مغنی نوای طرب ساز کن

به قول وغزل قصه آغاز کن


که بار غمم بر زمین دوخت پای

به ضرب اصولم برآور ز جای


مغنی نوایی به گلبانگ رود

بگوی و بزن خسروانی سرود


روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز و از باربد یاد کن


مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار


چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری


رهی زن که صوفی به حالت رود

به مستی وصلش حوالت رود


مغنی دف و چنگ را ساز ده

به آیین خوش نغمه آواز ده


فریب جهان قصهٔ روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است


مغنی ملولم دوتایی بزن

به یکتایی او که تایی بزن


همی‌بینم از دور گردون شگفت

ندانم که را خاک خواهد گرفت


دگر رند مغ آتشی میزند

ندانم چراغ که بر می‌کند


در این خونفشان عرصهٔ رستخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز


به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست

sorna
06-29-2011, 09:49 PM
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس

چرا بایدت دیگری محتسب


و من یتق الله یجعل له

و یرزقه من حیث لا یحتسب

sorna
06-29-2011, 09:49 PM
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق

چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست


سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است

خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست

sorna
06-29-2011, 09:50 PM
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه

که در این مزرعه جز دانهٔ خیرات نکشت


ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف

که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت


آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود

سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت

sorna
06-29-2011, 09:51 PM
بهاء الحق و الدین طاب مثواه

امام سنت و شیخ جماعت


چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند

بر اهل فضل و ارباب براعت


به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت

قدم در نه گرت هست استطاعت


بدین دستور تاریخ وفاتش

برون آر از حروف قرب طاعت

sorna
06-29-2011, 09:51 PM
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان میرفت


نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت


می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت


چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینهٔ من

سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت


گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من

کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان می‌رفت


لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت

زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت


پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان

چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت

sorna
06-29-2011, 09:51 PM
رحمان لایموت چو آن پادشاه را

دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت


جانش غریق رحمت خود کرد تا بود

تاریخ این معامله رحمان لایموت

sorna
06-29-2011, 09:52 PM
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق

به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد


نخست پادشهی همچو او ولایت بخش

که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد


دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین

که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد


دگر بقیهٔ ابدال شیخ امین الدین

که یمن همت او کارهای بسته گشاد


دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف

بنای کار مواقف به نام شاه نهاد


دگر کریم چو حاجی قوام دریادل

که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد


نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند

خدای عز و جل جمله را بیامرزاد

sorna
06-29-2011, 09:52 PM
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد

ساحت کون ومکان عرصهٔ میدان تو باد


زلف خاتون ظفر شیفتهٔ پرچم توست

دیدهٔ فتح ابد عاشق جولان تو باد


ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست

عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد


طیرهٔ جلوهٔ طوبی قد چون سرو تو شد

غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد


نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد

هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد

sorna
06-29-2011, 09:53 PM
روح القدس آن سروش فرخ

بر قبهٔ طارم زبرجد


می‌گفت سحر گهی که یا رب

در دولت و حشمت مخلد


بر مسند خسروی بماناد

منصور مظفر محمد

sorna
06-29-2011, 09:53 PM
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس

به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد


لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش

به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد


پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس

که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد

sorna
06-29-2011, 09:54 PM
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست

این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند


هیچ مژگان دراز و عشوهٔ جادو نکرد

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند


ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست

قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند


در سفالین کاسهٔ رندان به خواری منگرید

کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند


نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند


ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد

دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند


خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعهٔ کاس الکرام

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند


شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند

sorna
06-29-2011, 09:54 PM
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش

از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود


با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت

در نصف ماه ذی‌قعد از عرصهٔ وجود


تا کس امید جود ندارد دگر ز کس

آمد حروف سال وفاتش امید جود

sorna
06-29-2011, 09:54 PM
دل منه بر دنیی و اسباب او

زانکه از وی کس وفاداری ندید


کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد

کس رطب بی‌خار از این بستان نچید


هر به ایامی چراغی بر فروخت

چون تمام افروخت بادش دردمید


بی تکلف هر که دل بر وی نهاد

چون بدیدی خصم خود می‌پرورید


شاه غازی خسرو گیتی‌ستان

آنکه از شمشیر او خون می‌چکید


گه به یک حمله سپاهی می‌شکست

گه به هویی قلبگاهی می‌درید


از نهیبش پنجه می‌افکند شیر

در بیابان نام او چون می‌شنید


سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس

گردنان را بی‌خطر سر می‌برید


عاقبت شیراز و تبریز و عراق

چون مسخر کرد وقتش در رسید


آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو

میل در چشم جهان‌بینش کشید

sorna
06-29-2011, 09:54 PM
بر سر بازار جانبازان منادی می‌زنند

بشنوید ای ساکنان کوی رندی بشنوید


دختر رز چند روزی شد که از ما گم شده‌ست

رفت تا گیرد سر خود، هان و هان حاضر شوید


جامه‌ای دارد ز لعل و نیمتاجی از حباب

عقل و دانش برد و شد تا ایمن از وی نغنوید


هر که آن تلخم دهد حلوا بها جانش دهم

ور بود پوشیده و پنهان به دوزخ در روید


دختری شبگرد تند تلخ گلرنگ است و مست

گر بیابیدش به سوی خانهٔ حافظ برید

sorna
06-29-2011, 09:54 PM
برادر خواجه عادل طاب مثواه

پس از پنجاه و نه سال از حیاتش


به سوی روضهٔ رضوان سفر کرد

خدا راضی ز افعال و صفاتش


خلیل عادلش پیوسته بر خوان

وز آنجا فهم کن سال وفاتش

sorna
06-29-2011, 09:55 PM
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق

آیتی در وفا و در بخشش


هر که بخراشدت جگر به جفا

همچو کان کریم زر بخشش


کم مباش از درخت سایه فکن

هر که سنگت زند ثمر بخشش


از صدف یاد دار نکتهٔ حلم

هر که برد سرت گهر بخشش

sorna
06-29-2011, 09:55 PM
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی

هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ


زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد

یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ

sorna
06-29-2011, 09:55 PM
مجد دین سرور و سلطان قضات اسماعیل

که زدی کلک زبان آورش از شرع نطق


ناف هفته بد و از ماه رجب کاف و الف

که برون رفت از این خانهٔ بی‌نظم و نسق


کنف رحمت حق منزل او دان و آنگه

سال تاریخ وفاتش طلب از رحمت حق

sorna
06-29-2011, 09:55 PM
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل

هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل


خسرو روی زمین غوث زمان بواسحاق

که به مه طلعت او نازد و خندد بر گل


جمعهٔ بیست و دوم ماه جمادی الاول

در پسین بود که پیوسته شد از جزو به کل

sorna
06-29-2011, 09:55 PM
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت

بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام


سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش

اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

sorna
06-29-2011, 09:56 PM
سرور اهل عمایم شمع جمع انجمن

صاحب صاحبقران خواجه قوام الدین حسن


سادس ماه ربیع الاخر اندر نیمروز

روز آدینه به حکم کردگار ذوالمنن


هفتصد و پنجاه و چار از هجرت خیرالبشر

مهر را جوزا مکان و ماه را خوشه وطن


مرغ روحش کاو همای آشیان قدس بود

شد سوی باغ بهشت از دام این دار محن

sorna
06-29-2011, 09:56 PM
دلا دیدی که آن فرزانه فرزند

چه دید اندر خم این طاق رنگین


به جای لوح سیمین در کنارش

فلک بر سر نهادش لوح سنگین

sorna
06-29-2011, 09:56 PM
در این ظلمت‌سرا تا کی به بوی دوست بنشینم

گهی انگشت بر دندان گهی سر بر سر زانو


بیا ای طایر دولت بیاور مژدهٔ وصلی

عسی الایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا

sorna
06-29-2011, 09:56 PM
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز

وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو


در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را

از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو

sorna
06-29-2011, 09:56 PM
ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست

آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه


جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن

زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه


دوستداران دوستکامند و حریفان باادب

پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه


ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص

خال جانان دانهٔ دل زلف ساقی دام راه


دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین

حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

sorna
06-29-2011, 09:57 PM
به گوش جان رهی منهی ای ندا در داد

ز حضرت احدی لا اله الا الله


که ای عزیز کسی را که خواریست نصیب

حقیقت آنکه نیابد به زور منصب و جاه


به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد

گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه

sorna
06-29-2011, 09:57 PM
به روز شنبهٔ سادس ز ماه ذی الحجه

به سال هفتصد و شصت از جهان بشد ناگاه


ز شاهراه سعادت به باغ رضوان رفت

وزیر کامل ابونصر خواجه فتح الله

sorna
06-29-2011, 09:57 PM
به من سلام فرستاد دوستی امروز

که ای نتیجهٔ کلکت سواد بینایی


پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد

چرا ز خانهٔ خواجه به در نمی‌آیی


جواب دادم و گفتم بدار معذورم

که این طریقه نه خودکامیست و خودرایی


وکیل قاضی‌ام اندر گذر کمین کرده‌ست

به کف قبالهٔ دعوی چو مار شیدایی


که گر برون نهم از آستان خواجه قدم

بگیردم سوی زندان برد به رسوایی


جناب خواجه حصار من است گر اینجا

کسی نفس زند از حجت تقاضایی


به عون قوت بازوی بندگان وزیر

به سیلی‌اش بشکافم دماغ سودایی


همیشه باد جهانش به کام وز سر صدق

کمر به بندگی‌اش بسته چرخ مینایی

sorna
06-29-2011, 09:57 PM
گدا اگر گهر پاک داشتی در اصل

بر آب نقطهٔ شرمش مدار بایستی


ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش

چرا تهی ز می خوشگوار بایستی


وگر سرای جهان را سر خرابی نیست

اساس او به از این استوار بایستی


زمانه گر نه زر قلب داشتی کارش

به دست آصف صاحب عیار بایستی


چو روزگار جز این یک عزیز بیش نداشت

به عمر مهلتی از روزگار بایستی

sorna
06-29-2011, 09:57 PM
آن میوهٔ بهشتی کآمد به دستت ای جان

در دل چرا نکشتی از دست چون بهشتی


تاریخ این حکایت گر از تو باز پرسند

سرجمله‌اش فروخوان از میوهٔ بهشتی

sorna
06-29-2011, 09:58 PM
خسروا دادگرا شیردلا بحرکفا

ای جلال تو به انواع هنر ارزانی


همه آفاق گرفت و همه اطراف گشاد

صیت مسعودی و آوازهٔ شه سلطانی


گفته باشد مگرت ملهم غیب احوالم

این که شد روز سفیدم چو شب ظلمانی


در سه سال آنچه بیندوختم از شاه و وزیر

همه بربود به یک دم فلک چوگانی


دوش در خواب چنان دید خیالم که سحر

گذر افتاد بر اصطبل شهم پنهانی


بسته بر آخور او استر من جو می‌خورد

تیزه افشاند به من گفت مرا می‌دانی


هیچ تعبیر نمی‌دانمش این خواب که چیست

تو بفرمای که در فهم نداری ثانی

sorna
06-29-2011, 09:58 PM
ساقیا باده که اکسیر حیات است بیار

تا تن خاکی من عین بقا گردانی


چشم بر دور قدح دارم و جان بر کف دست

به سر خواجه که تا آن ندهی نستانی


همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن

زانکه در پای تو دارم سر جان‌افشانی


بر مثانی و مثالث بنواز ای مطرب

وصف آن ماه که در حسن ندارد ثانی

sorna
06-29-2011, 09:58 PM
پادشاها لشکر توفیق همراه تو اند

خیز اگر بر عزم تسخیر جهان ره می‌کنی


با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت

آگهی و خدمت دلهای آگه می‌کنی


با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام

کار بر وفق مراد صبغه الله می‌کنی


آن که ده با هفت و نیم آورد بس سودی نکرد

فرصتت بادا که هفت و نیم با ده می‌کنی

sorna
06-29-2011, 10:17 PM
ای معرا اصل عالی جوهرت از حرص و آز

وی مبرا ذات میمون اخترت از زرق و ریو


در بزرگی کی روا باشد که تشریفات را

از فرشته بازگیری آنگهی بخشی به دیو

sorna
06-29-2011, 10:18 PM
جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را


خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت

حقا که به چشم در نیامد ما را

sorna
06-29-2011, 10:18 PM
بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا


مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

sorna
06-29-2011, 10:18 PM
گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات


گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادی همه لطیفه گویان صلوات

sorna
06-29-2011, 10:18 PM
ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

آیینه به دست و روی خود می‌آراست


دستارچه‌ای پیشکشش کردم گفت

وصلم طلبی زهی خیالی که توراست

sorna
06-29-2011, 10:18 PM
من باکمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست


پیداست از آن میان چو بربست کمر

تا من ز کمر چه طرف خواهم بربست

sorna
06-29-2011, 10:19 PM
تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست


زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

sorna
06-29-2011, 10:19 PM
هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است


من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگراست

sorna
06-29-2011, 10:19 PM
ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت


دلها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

sorna
06-29-2011, 10:19 PM
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت


باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت

sorna
06-29-2011, 10:19 PM
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

نی حال دل سوخته دل بتوان گفت


غم در دل تنگ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

sorna
06-29-2011, 10:20 PM
اول به وفا می وصالم درداد

چون مست شدم جام جفا را سرداد


پر آب دو دیده و پر از آتش دل

خاک ره او شدم به بادم برداد

sorna
06-29-2011, 10:20 PM
نی دولت دنیا به ستم می‌ارزد

نی لذت مستی‌اش الم می‌ارزد


نه هفت هزار ساله شادی جهان

این محنت هفت روزه غم می‌ارزد

sorna
06-29-2011, 10:20 PM
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد

هر پاکروی که بود تردامن شد


گویند شب آبستن و این است عجب

کاو مرد ندید از چه آبستن شد

sorna
06-29-2011, 10:20 PM
چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود

نرگس به هوای می قدح ساز شود


فارغ دل آن کسی که مانند حباب

هم در سر میخانه سرانداز شود

sorna
06-29-2011, 10:20 PM
با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصه کناره‌جوی می‌باید بود


این مدت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود

sorna
06-29-2011, 10:21 PM
از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید


گفتی که پس از سیاه رنگی نبود

پس موی سیاه من چرا گشت سفید

sorna
06-29-2011, 10:21 PM
ایام شباب است شراب اولیتر

با سبز خطان بادهٔ ناب اولیتر


عالم همه سر به سر رباطیست خراب

در جای خراب هم خراب اولیتر

sorna
06-29-2011, 10:21 PM
خوبان جهان صید توان کرد به زر

خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد به زر


نرگس که کله دار جهان است ببین

کاو نیز چگونه سر درآورد به زر

sorna
06-29-2011, 10:21 PM
سیلاب گرفت گرد ویرانهٔ عمر

وآغاز پری نهاد پیمانهٔ عمر


بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد

حمال زمانه رخت از خانهٔ عمر

sorna
06-29-2011, 10:21 PM
عشق رخ یار بر من زار مگیر

بر خسته دلان رند خمار مگیر


صوفی چو تو رسم رهروان می‌دانی

بر مردم رند نکته بسیار مگیر

sorna
06-29-2011, 10:22 PM
در سنبلش آویختم از روی نیاز

گفتم من سودازده را کار بساز


گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار

در عیش خوش‌آویز نه در عمر دراز

sorna
06-29-2011, 10:22 PM
مردی ز کنندهٔ در خیبر پرس

اسرار کرم ز خواجهٔ قنبر پرس


گر طالب فیض حق به صدقی حافظ

سر چشمهٔ آن ز ساقی کوثر پرس

sorna
06-29-2011, 10:22 PM
چشم تو که سحر بابل است استادش

یا رب که فسونها برواد از یادش


آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال

آویزهٔ در ز نظم حافظ بادش

sorna
06-29-2011, 10:22 PM
ای دوست دل از جفای دشمن درکش

با روی نکو شراب روشن درکش


با اهل هنر گوی گریبان بگشای

وز نااهلان تمام دامن درکش

sorna
06-29-2011, 10:22 PM
ماهی که نظیر خود ندارد به جمال

چون جامه ز تن برکشد آن مشکین خال


در سینه دلش ز نازکی بتوان دید

مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال

sorna
06-29-2011, 10:23 PM
در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل

بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل


از سایه به خورشید اگرت هست امان

خورشید رخی طلب کن و سایهٔ گل

sorna
06-29-2011, 10:23 PM
لب باز مگیر یک زمان از لب جام

تا بستانی کام جهان از لب جام


در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است

این از لب یار خواه و آن از لب جام

sorna
06-29-2011, 10:23 PM
در آرزوی بوس و کنارت مردم

وز حسرت لعل آبدارت مردم


قصه نکنم دراز کوتاه کنم

بازآ بازآ کز انتظارت مردم

sorna
06-29-2011, 10:23 PM
من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم


یک همدم باوفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم

sorna
06-29-2011, 10:24 PM
چون باده ز غم چه بایدت جوشیدن

با لشگر غم چه بایدت کوشیدن


سبز است لبت ساغر از او دور مدار

می بر لب سبزه خوش بود نوشیدن

sorna
06-29-2011, 10:24 PM
ای شرمزده غنچهٔ مستور از تو

حیران و خجل نرگس مخمور از تو


گل با تو برابری کجا یارد کرد

کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو

sorna
06-29-2011, 10:25 PM
ای باد حدیث من نهانش می‌گو

سر دل من به صد زبانش می‌گو


می‌گو نه بدانسان که ملالش گیرد

می‌گو سخنی و در میانش می‌گو

sorna
06-29-2011, 10:25 PM
ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده

یاقوت لبت در عدن پرورده


همچون لب خود مدام جان می‌پرور

زان راح که روحیست به تن پرورده

sorna
06-29-2011, 10:25 PM
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه


کو صبر و چه دل، کنچه دلش می‌خوانند

یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه

sorna
06-29-2011, 10:25 PM
آن جام طرب شکار بر دستم نه

وان ساغر چون نگار بر دستم نه


آن می‌که چو زنجیر بپیچد بر خود

دیوانه شدم بیار بر دستم نه

sorna
06-29-2011, 10:26 PM
با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی

کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می


چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی

منت نبریم یک جو از حاتم طی

sorna
06-29-2011, 10:26 PM
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای

ما را نگذارد که درآییم ز پای


تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای

سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای

sorna
06-29-2011, 10:27 PM
ای کاش که بخت سازگاری کردی

با جور زمانه یار یاری کردی


از دست جوانی‌ام چو بربود عنان

پیری چو رکاب پایداری کردی

sorna
06-29-2011, 10:27 PM
گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی


ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی

sorna
06-29-2011, 10:27 PM
شد عرصه زمین چو بساط ارم جوان

از پرتو سعادت شاه جهان ستان


خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب اوست

صاحب قران خسرو و شاه خدایگان


خورشید ملک پرور و سلطان دادگر

دارای دادگستر و کسرای کی نشان


سلطان نشان عرصه اقلیم سلطنت

بالانشین مسند ایوان لامکان


اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش

دارد همیشه توسن ایام زیر ران


دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک

خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان


ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین

شاهی که شد به همتش افراخته زمان


سیمرغ وهم را نبود قوت عروج

آنجا که باز همت او سازد آشیان


گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او

از یکدگر جدا شود اجزای توأمان


حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر

مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان


ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک

وی طلعت تو جان جهان و جهان جان


تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد

تاج تو غبن افسر دارا و اردوان


تو آفتاب ملکی و هر جا که می روی

چون سایه از قفای تو دولت بود دوان


ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن

گردون نیاورد چو تو اختر به صد


قران بی طلعت تو جان نگراید به کالبد

بی نعمت تو مغز نبندد در استخوان


هر دانشی که در دل دفتر نیامده ست

دارد چو آب خامه تو بر سر زبان


دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد

چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن


با پایه جلال تو افلاک پایمال

وز دست بحر جود در دهر داستان


بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج

شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان


ای خسرو منیع جناب رفیع قدر

وی داور عظیم مثال رفیع شان


علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه

در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان


ای آفتاب ملک که در جنب همتت

چون ذره حقیر بود گنج شایگان


در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است

صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان


عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم

دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان


گردون برای خیمه خورشید فلکه ات

از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه بان


وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار

چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان


بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس

این ساز و این خزینه و این لشکر گران


بودی درون گلشن و از پردلان تو

در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان


در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس

از دشت روم رفت به صحرای سیستان


تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد

در قصرهای قیصر و در خانه های خان


آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری

از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان


سال دگر ز قیصرت از روم باج سر

وز چینت آورند به درگه خراج جان


تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند

تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان


اینک به طرف گلشن و بستان همی روی

با بندگان سمند سعادت به زیر ران


ای ملهکی که در صف کروبیان قدس

فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان


ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار

دارد همی به پرده غیب اندرون نهان


داده فلک عنان ارادت به دست تو

یعنی که مرکبم به مراد خودم بران


گر کوششیت افتد پر داده ام به تیر

ور بخششیت باید زر داده ام به کان


خصمت کجاست در کف پای خودش فکن

یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام


من به خدمت تو گشته منتظم

هم نام من به مدحت تو گشته جاودان

sorna
06-29-2011, 10:28 PM
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی

هزار نکته در این کار هست تا دانی


بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی


هزار سلطنت دلبری بدان نرسد

که در دلی به هنر خویش را بگنجانی


چه گردها که برانگیختی ز هستی من

مباد خسته سمندت که تیز می رانی


به همنشینی رندان سری فرود آور

که گنجهاست در این بی سری و سامانی


بیار باده رنگین که یک حکایت راست

بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی


به خاک پای صبوحی کنان که تا من مست

ستاده بر در میخانه ام به دربانی


به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم

که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی


به نام طره دلبند خویش خیری کن

که تا خداش نگه دارد از پریشانی


مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز

وگرنه حال بگویم به آصف ثانی


وزیر شاه نشان خواجه زمین و زمان

که خرم است بدو حال انسی و جانی


قوام دولت دنیی محمد بن علی

که می درخشدش از چهره فر یزدانی


زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب

تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی


طراز دولت باقی تو را همی زیبد

که همتت نبرد نام عالم فانی


اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود

همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی


تو را که صورت جسم تو را هیولایی است

چو جوهر ملکی در لباس انسانی


کدام پایه تعظیم نصب شاید کرد

که در مسالک فکرت نه برتر از آنی


درون خلوت کروبیان عالم قدس

صریر کلک تو باشد سماع روحانی


تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود

که آستین به کریمان عالم افشانی


صواعق سخطت را چگونه شرح دهم

نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی


سوابق کرمت را بیان چگونه کنم

تبارک الله از آن کارساز ربانی


کنون که شاهد گل را به جلوه گاه چمن

به جز نسیم صبا نیست همدم جانی


شقایق از پی سلطان گل سپارد باز

به بادبان صبا کله های نعمانی


بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار

که لاف می زند از لطف روح حیوانی


سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ

به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی


که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی

که در خم است شرابی چو لعل رمانی


مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه

که باز ماه دگر می خوری پشیمانی


به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست

بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی


جفا نه شیوه دین پروری بود حاشا

همه کرامت و لطف است شرع یزدانی


رموز سر اناالحق چه داند آن غافل

که منجذب نشد و از جذبه های سبحانی


درون پرده گل غنچه بین که می سازد

ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی


طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار

که غیر جام می آنجا کند گرانجانی


تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر

برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی


شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه

ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی


طلب نمی کنی از من سخن جفا این است

وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی


ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد

لطایف حکمی با کتاب قرآنی


هزار سال بقا بخشدت مدایح من

چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی


سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست

که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی


همیشه تا به بهاران هوا به صفحه باغ

هزار نقش نگارد ز خط ریحانی


به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز

شکفته باد گل دولتت به آسانی

sorna
06-29-2011, 10:28 PM
سپیده دم که صبا بوی لطف جان گیرد

چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد


هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد

افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد


نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح

که پیر صومعه راه در مغان گیرد


نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک

در او شرار چراغ سحرگهان گیرد


شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی

به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد


به رغم زال سیه شاهباز زرین بال

در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد


به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است

چو لاله کاسه نسرین و ارغوان گیرد


چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح

که چون به شعشعه مهر خاوران گیرد


محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب

که تا به قبضه شمشیر زرفشان گیرد


صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز

گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد


ز اتحاد هیولا و اختلاف صور

خرد ز هر گل نو نقش صد بتان گیرد


من اندر آن که دم کیست این مبارک دم

که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد


چه حالت است که گل در سحر نماید روی

چه شعله است که در شمع آسمان گیرد


چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره شکل

مرا چو نقطه پرگار در میان گیرد


ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به

که روزگار غیور است و ناگهان گیرد


چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول

بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد


کجاست ساقی مه روی که من از سر مهر

چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد


پیامی آورد از یار و در پی اش جامی

به شادی رخ آن یار مهربان گیرد


نوای مجلس ما چو برکشد مطرب

گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد


فرشته ای به حقیقت سروش عالم غیب

که روضه کرمش نکته بر جنان گیرد


سکندری که مقیم حریم او چون خضر

ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد


جمال چهره اسلام شیخ ابو اسحاق

که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد


گهی که بر فلک سروری عروج کند

نخست پایه خود فرق فرقدان گیرد


چراغ دیده محمود آنکه دشمن را

ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد


به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد

به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد


عروس خاوری از شرم رأی انور او

به جای خود بود ار راه قیروان گیرد


ایا عظیم وقاری که هر که بنده توست

ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد


رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت

چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد


مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت

سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد


فلک چو جلوه کنان بنگرد سمند تو را

کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد


ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت

که مشتری نسق کار خود از آن گیرد


از امتحان تو ایام را غرض آن است

که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد


وگرنه پایه عزت از آن بلندتر است

که روزگار بر او حرف امتحان گیرد


مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن

کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد


ز عمر برخورد آن کس که در جمیع صفات

نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد


چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست

چو وقت کار بود تیغ جان ستان گیرد


ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب

که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد


شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت

نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد


در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست

چنان رسد که امان از میان کران گیرد


چه غم بود به همه حال کوه ثابت را

که موجهای چنان قلزم گران گیرد


اگرچه خصم تو گستاخ می رود حالی

تو شاد باش که گستاخی اش چنان گیرد


که هر چه در حق این خاندان دولت کرد

جزاش در زن و فرزند و خان و مان گیرد


زمان عمر تو پاینده باد کاین نعمت

عطیه ای است که در کار انس و جان گیرد

sorna
06-29-2011, 10:29 PM
ما برفتیم، تو دانی و دل غمخور ما

بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما


از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم

قاصدی کز تو سلامی برساند بر ما


به دعا آمده‌ام هم به دعا دست بر آر

که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما


فلک آواره به هر سو کندم می‌دانی؟

رشک می‌آیدش از صحبت جان پرور ما


گر همه خلق جهان بر من و تو حیف برند

بکشد از همه انصاف ستم داور ما


روز باشد که بیاید به سلامت بازم

ای خوش آن روز که آید به سلامی بر ما


به سرت گر همه آفاق به هم جمع شوند

نتوان برد هوای تو برون از سر ما


تا ز وصف رخ زیبای تو ما، دم زده‌ایم

ورق گل خجل است از ورق دفتر ما


هر که گوید که کجا رفت خدا را حافظ

گو به زاری سفری کرد و برفت از بر ما

sorna
06-29-2011, 10:29 PM
صبح دولت می‌دمد کو جام همچون آفتاب

فرصتی زین به کجا باشد بده جام شراب


خانه بی‌تشویش و ساقی یار و مطرب نکته‌گوی

موسم عیش است و دور ساغر و عهد شباب


از پی تفریح طبع و زیور حسن طرب

خوش بود ترکیب زرین جام با لعل مذاب


از خیال لطف می مشاطهٔ چالاک طبع

در ضمیر برگ گل خوش می‌کند پنهان گلاب


شاهد و مطرب به دست‌افشان و مستان پایکوب

غمزهٔ ساقی ز چشم می‌پرستان برده خواب


تا شد آن مه مشتری درهای حافظ را به نقد

می‌رسد هر دم به گوش زهره گلبانگ رباب

sorna
06-29-2011, 10:29 PM
اگر به لطف بخوانی مزید الطاف است

اگر به قهر برانی درون ما صاف است


چو سرو سرکشی ای یار سنگدل با ما

چه چشمهاست که بر روی تو ز اطراف است

sorna
06-29-2011, 10:29 PM
غمش تا در دلم مأوا گرفته‌ست

سرم چون زلف او سودا گرفته‌ست

sorna
06-29-2011, 10:30 PM
هوس باد بهارم به سوی صحرا برد

باد بوی تو بیاورد و قرار از ما برد


هرکجا بود دلی چشم تو برد از راهش

نه دل خسته بیمار مرا تنها برد


آمد و گرم ببرد آب رخم اشک چو سیم

زر به زر داد کسی کامد و این کالا برد


دل سنگین ترا اشک من آورد به راه

سنگ را سیل تواند به لب دریا برد


دوش دست طربم سلسلهٔ شوق تو بست

پای خیل خردم لشکر غم از جا برد


راه ما غمزهٔ آن ترک‌کمان ابرو زد

رخت ما هندوی آن سرو سهی بالا برد


جام می پیش لبت دم ز روان‌بخشی زد

آب وی آن لب جان‌بخش روان‌افزا برد


بحث بلبل بر حافظ مکن از خوش سخنی

پیش طوطی نتوان نام هزارآوا برد

sorna
06-29-2011, 10:30 PM
صراحی دگر بارم از دست برد

به من باز بنمود می دستبرد


هزار آفرین بر می سرخ باد

که از روی ما رنگ زردی ببرد


بنازیم دستی که انگور چید

مریزاد پایی که در هم فشرد


برو زاهدا خورده بر ما مگیر

که کار خدایی نه کاریست خرد


مرا از ازل عشق شد سرنوشت

قضای نوشته نشاید سترد


مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ

ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد


مکش رنج بیهوده خرسند باش

قناعت کن ار نیست اطلس چو برد


چنان زندگانی کن اندر جهان

که چون مرده باشی نگویند مرد


شود مست وحدت زجام الست

هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد

sorna
06-29-2011, 10:30 PM
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

که کس به رند خرابات ظن آن نبرد


من این مرقع دیرینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم مى کسى گمان نبرد


مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام

که هیچکس ز قضاى خداى جان نبرد


اگر چه دیده پاسبان تو ای دل

به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد


سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ

که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد

sorna
06-29-2011, 10:30 PM
کارم ز دور چرخ به سامان نمی‌رسد

خون شد دلم ز درد، به درمان نمی‌رسد


با خاک ره ز روی مذلت برابرم

آب رخم همی‌رود و نان نمی‌رسد


پی‌پاره‌ای نمی‌کنم از هیچ استخوان

تا صدهزار زخم به دندان نمی‌رسد


سیرم ز جان خود به سر راستان ولی

بیچاره را چه چاره چو فرمان نمی‌رسد


از آرزوست گشته گر انبار غم دلم

آوخ که آرزوی من ارزان نمی‌رسد


یعقوب را دو دیده ز حسرت سپید گشت

وآوازه‌ای ز مصر به کنعان نمی‌رسد


از حشمت اهل جهل به کیوان رسیده‌اند

جز آه اهل فضل به کیوان نمی‌رسد


از دستبرد جور زمان اهل فضل را

این غصه بس که دست سوی جان نمی‌ رسد


حافظ صبور باش که در راه عاشقی

هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد

sorna
06-29-2011, 10:31 PM
در هر هوا که جز برق اندر طلب نباشد

گر خرمنی بسوزد چندان عجب نباشد


مرغی که با غم دل شد الفتیش حاصل

بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد


در کارخانهٔ عشق ازکفر ناگزیر است

آتش که را بسوزد گر بولهب نباشد


در کیش جان‌فروشان فضل و شرف به رندیست

اینجا نسب نگنجد آنجا حسب نباشد


در محفلی که خورشید اندر شمار ذره‌ست

خود را بزرگ دیدن شرط ادب نباشد


می خور که عمر سرمد گر درجهان توان یافت

جز بادهٔ بهشتی هیچش سبب نباشد


حافظ وصال جانان با چون تو تنگدستی

روزی شود که با آن پیوند شب نباشد

sorna
06-29-2011, 10:31 PM
صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند

گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند


از برای مقدم خیل و خیالت مردمان

زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند


کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان

مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند


یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه

یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

sorna
06-29-2011, 10:31 PM
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید

که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید


از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش

زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید


زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس

موسی آنجا به امید قبسی می‌آید


هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست

هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید


کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست

این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید


جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم

هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید


دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است

گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید


خبر بلبل این باغ بپرسید که من

ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید


یار دارد سر صید دل حافظ یاران

شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

sorna
06-29-2011, 10:31 PM
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر

تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر


منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم

دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر


مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش

به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر


چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند

ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر


نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک

به نوک کلک رنگ‌آمیز نقشی می‌نگار آخر


دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی

دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر


بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد

تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر

sorna
06-29-2011, 10:31 PM
صبا به مقدم گل راح روح بخشد باز

کجاست بلبل خوشگوی؟ گو برآر آواز!


چه حلقه‌ها که زدم بر در دل از سر سوز

به بوی روز وصال تو در شبان دراز


دلا! ز هجر مکن ناله، زان که در عالم

غم است و شادی و خار و گل و نشیب و فراز


شبی وصال سحرگه ز بخت خواسته‌ام

که با تو شرح سرانجام خود کنم آغاز


به هیچ در نروم بعد از این ز حضرت دوست

چو کعبه یافتم آیم ز بت‌پرستی باز


ز طرهٔ تو پریشانی دلم شد فاش

ز مشک نیست غریب آری ار بود غماز


هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود

نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز


امید قد تو می‌داشتم ز بخت بلند

نسیم زلف تو می‌خواستم ز عمر دراز


غبار خاطر ما چشم خصم کور کند

تو رخ به خاک نه ای حافظ و بر آر نماز

sorna
06-29-2011, 10:32 PM
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس

بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس


ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست

جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس


خواهی که روشنت شود احوال سوز ما

از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس


من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدعی

از شمع پرس قصه ز باد هوا مپرس


هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود

آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس


از دلق‌پوش صومعه نقد طلب مجوی

یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس


در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست

ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس


ما قصهٔ سکندر و دارا نخوانده‌ایم

از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس


حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی

دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس

sorna
06-29-2011, 10:32 PM
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش

به کردگار رها کرده به مصالح خویش


به پادشاهی عالم فرو نیارد سر

اگر ز سر قناعت خبر شود درویش


بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد

در آفرینش از انواع نوشدارو نیش


ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی

مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش


ریا حلال شمارند و جام باده حرام

زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش


ریای زاهد سالوس جان من فرسود

قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش


به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب

که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش


دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد

به جان بود خطرم زین دل محال اندیش

sorna
06-29-2011, 10:32 PM
رهروان را عشق بس باشد دلیل

آب چشم اندر رهش کردم سبیل


موج اشک ما کی آرد در حساب

آن که کشتی راند بر خون قتیل


بی می و مطرب به فردوسم مخوان

راحتی فی الراح لا فی السلسبیل


اختیاری نیست بدنامی من

ضلنی فی العشق من یهدی السبیل


آتش روی بتان در خود مزن

ور نه در آتش گذر کن چون خلیل


یا بنه بر خود که مقصد گم کنی

یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل


با رسوم پیلبانان یاد گیر

یا مده هندوستان با یاد پیل


یا مکش بر چهره نیل عاشقی

یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل


حافظا گر معنیی داری بیار

ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

sorna
06-29-2011, 10:32 PM
روز عید است و من امروز در آن تدبیرم

که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم


چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام

بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم


من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل

زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم


پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن

من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم


آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست

تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم


می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش

آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم


خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش

سالخورده میی امروز به از صد پیرم

sorna
06-29-2011, 10:33 PM
ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو

چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو


ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟

سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟


لعلت به در دندان بشکست لب پسته

زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو


آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟

یا غالیه می‌ساید در باغچه حسن او؟


گفتی سخن خود رابا یار بباید گفت

ای کاش توانستی گفتن سخنی با او


بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت

گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو


با ما به این می‌باش تا راز نگردد فاش

نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو


استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما

دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو

sorna
06-29-2011, 10:33 PM
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده

خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده


همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت

گیتی نشان نداده ، ایزد نیافریده