توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار و زندگينامه ی وحشــي بافقـــي
sorna
06-23-2011, 09:28 AM
زندگينامه وحشــي بافقـــي :
مولانا شمس الدين محمد وحشي بافقي يكي از شاعران زبر دست ايران در سده دهم است كه از عهد زندگاني خود در ايران و هند نام برآورده و شعرش دست به دست گشته است .
دوران حياتش مصادف بود با پادشاهي طهماسب صفوي و شاه اسماعيل ثاني و شاه محمد خدابنده و او در شعر خود شاه طهماسب را ستوده است .
وي از خانداني متوسط در بافق برخاسته است . برادر بزرگ او مرادي بافقي نيز از شاعران روزگار خود بود و در آشنايي وحشي به محفل هاي ادبي بسيار موثر بود ولي پيش از آنكه وحشي در شاعري به شهرت برسد بدرود حيات گفت و در برخي اشعار وحشي نام او يافت مي شود .
ولادت وحشي ، ظاهرا در ميانه نيمه اول سال در بافق ( بر سر راه يزد و كرمان ) اتفاق افتاد و چون بافق را گاه از اعمال كرمان و گاهز از يزد در قلم مي آوردند ، به همين سبب ، وحشي را هم گاهي يزدي و گاه كرماني گفته و نوشته اند . آغاز حياتش در زادگاه سپري شد و در آنجا به غير از برادرش در خدمت شرف الدين علي بافقي به كسب دانش و ادب پرداخت .
شرف الدين علي از شاعران و اديبان زمان و از ستايشگران شاه طهماسب و داراي ديواني از قصيده و غزل پيرامون چهار هزار بيت بود .
وحشي پس از آموختن مقدمات ادبي از بافق به يزد و از آنجا به كاشان رفت و چندي در آن شهر سرگرم مكتب داري بود و پس از روزگاري به يزد بازگشت و همانجا ماند و به شاعري و ستايش فرمانروايان آن شهر سرگرم بود .
وحشي مردي پاكباز ، وارسته ، حساس ، بلند همت و گوشه گير بود . با آنكه سنت شاعران عهد وي ، سفر و مهاجرت به هند و بهره مندي از نعمت هاي دربار گوركاني هند و اميران و سرداران و بزرگان آن دولت بود ، او از ايران پاي بيرون ننهاد و حتي از بافق تنها چند گاهي به كاشان و باقي عمر را به يزد رفت و همانجا ماند .
دوران كمال شاعري را در يزد گذرانيد و براي كسب معاش تنها به ستايش رجال يزد و كرمان پرداخت . در ديوان او قصيده اي در ستايش شاه طهماسب وجود دارد ،ولي ممدوح و حامي واقعي او مير ميران حاكم يزد بوده است .
اشعار وحشي را مي توان از بهترين نمونه هاي اشعار عاشقانه
در شعر پارسي دانست . زيرا نهايت قدرت شاعر در بيان دلباختگي و حالات دلدادگي خود و نيز توضيح ماجرايي كه ميان او و معشوق بوده به كار رفته است و همين طرز زيباي وقوع را هم شاعر در غزلهاي خود با چيره دستي تمام به كار برده است .
در شعر وحشي تا آنجا كه ممكن است از واژه هاي دشوار و تركيبات عربي ناهموار خبري نيست و به جاي لغات و كلمات مشكل و دشوار از واژه ها و تركيبات متداول و سهل و ساده زمان ، چنانكه رسم اغلب شعراي آن دوران بوده ، استفاده كرده است و به همين جهت است كه اشعار وحشي به دل عموم افراد مي نشيند .
در تاريخ درگذشت وحشي اختلاف بسيار است .
مولف "تذكره حسيني" و "روز روشن" درگذشت وحشي را در سال 961 و مولف " عرفات العاشقين" در سال 992 و مولف " سلم السماوات" و "جامع مفيدي" تاريخ رحلتش را 997 نوشته اند .
هيچ يك از اين تواريخ درست نيست . زير خود وحشي در قطعه اي اتمام مثنوي ناظر و منظور 966 قيد كرده . آنوقت چگونه در 961 دارفاني را وداع گفته است ؟
همچنين درباره علت مرگش بعضي ها نوشته اند كه وي به دست معشوق خود كشته شد .
به هر حال وحشي در يزد در گذشت و همانجا در كوي (سربرج) به خاك سپرده شد و گويا همان زمان يا بعد از آن سنگي بر گورش نهادند كه اين غزل وحشي بر آن كنده شده بود :
كرديم نامزد به تو بود و نبود خويش
گشتيم هيچ كاره ملك وجود خويش
گور وحشي در كشاكش زمان محو ، و سنگ گورش از جايي به جايي برده شد . تا آنكه خان زاده دانشمند بختياري امير حسين خان كه در سال 1328 شمسي حكمران يزد بود آن را از (حمام صدر) بيرون آورده و در صحن ساختمان تلگراف خانه آن شهر بناي يادبودي ساخت و آن سنگ را بر آن نصب كرد .
sorna
06-23-2011, 09:28 AM
غزل 1
آه تا كي ز سفر باز نيايي بازآ
اشتياق تو مرا سوخت كجايي بازآ
شده نزديك كه هجران تو ما را بكشد
گر همان بر سر خونريزي مايي بازآ
كرده اي عهد كه بازآيي و مارا بكشي
وقت آن است كه لطفي بنمايي باز آ
رفتي و باز نمي آيي و من بي تو به جان
جان من اين همه بي رحم چرايي باز آ
وحشي از جرم همين كز سر آن كو رفتي
گرچه مستوجب صد گونه جفايي بازآ
sorna
06-23-2011, 09:29 AM
غزل 2
كشيده عشق در زنجير جان ناشكيبا را
نهاده كار صعبي پيش ، صبر بند فرسا را
توام سر رشته داري ، گر پرم سوي تو معذورم
كه در دست اختياري نيست مرغ بند بر پا را
من از كافر نهادي هاي عشق اين رشك مي بينم
كه با يعقوب هم خصمي بود جان زليخا را
به گنجشكان ميالا دام خود ، خواهم چنان باشي
كه استغنا زني گر بيني اندر دام عنقا♥ را
اگر داني چو مرغان در هواي دامگه داري
ز دام خود ، به صحرا افكني اول دل ما را
نصيحت اين همه در پرده با آن طور خود رايي
مگر وحشي نمي داند زبان رمز و ايما را
♥ : سيمرغ
sorna
06-23-2011, 09:29 AM
غزل 3
راندي ز نظر چشم بلا ديده ما را
اين چشم كجا بود ز تو ديده ما را
سنگي نيفتد اين طرف از گوشه آن بام
اين بخت نباشد سر شوريده ما را
مرديم به آن چشمه حيوان كه رساند
شرح عطش سينه تفسيده♣ ما را
فرياد ز بد بازي دوري كه بر افشاند
اين عرصه شطرنج فروچيده ما را
هجران كسي كرد به يك سيلي غم ، كور
چشم دل از تيغ نترسيده ما را
ما شعله شوق تو به صد حيله نشانديم
دامن مزن اين آتش پوشيده ما را
ناگاه به باغ تو خزاني بفرستند
خرسند كن از خود دل رنجيده ما را
با اشك فرو ريخت ستمهاي تو وحشي
پاشيد نمك جان خراشيده ما را
♣ : بسيار داغ شده، تفتيده .
sorna
06-23-2011, 09:29 AM
غزل 4
چند به دل فرو خورم اين تَف♦ سينه تاب را
در ته دوزخ افكنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخي ز اهل نصيحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملك عذاب را
شوق به تازيانه گر دست بدين نمط زند
زود سبك عنان كند صبر گران ركاب را
آنكه خدنگ نيمكُُش مي خورم از تغافلش
كاش تمام كش كند نيم كش عتاب را
خيل خيال كيست اين كز در چشمخانه ها
مي كشد اين چنين برون خلوتيان خواب را
مي جهد آهم از درون پاس جمال دار هان
صر صر♠ ما نگون كند مشعل آفتاب را
وحشي و اشك حسرت و تف هواي باديه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
♦ : حرارت ، گرمي .
♠ : باد سرد و سخت .
sorna
06-23-2011, 09:29 AM
غزل 5
تازه شد آوازه خوبي گلستان تو را
نغمه سنج نو ، مبارك باد بوستان تو را
خوان زيبايي به نعمتهاي ناز آراست حُسن
نعمت اين خوان گوارا باد مهمان تو را
مدعي خوش كرد محكم در ميان دامان سعي
فرصتش بادا كه گيرد سخت دامان تو را
باد پيمان تو با اغيار• يارب استوار
گرچه امكان درستي نيست پيمان تو را
صد چو وحشي بسته زنجير عشقت شد ز نو
بعد از اين گنجايش ما نيست زندان تو را
• : ديگران ، بيگانگان .
sorna
06-23-2011, 09:30 AM
غزل 6
من آن مرغم كه افكندم به دام صد بلا خود را
به يك پرواز بي هنگام كردم مبتلا خود را
نه دستي داشتم بر سر نه پايي داشتم در گل
به دست خويش كردم اين چنين بي دست و پا خود را
چنان از طرح وضع ناپسند خود گريزانم
كه گر دستم دهد از خويش هم سازم جدا خود را
گر اين وضع است مي ترسم كه با چندين وفاداري
شود لازم كه پيشت وانمايم بي وفا خود را
چو از اظهارنظر عشقم خويش را بيگانه مي داري
نمي بايست كرد اول به اين حرف آشنا خود را
ببين وحشي كه در خوناب حسرت ماند پا در گل
كسي كو بگذراندي تشنه از آب بقا خود را
sorna
06-23-2011, 09:30 AM
غزل 7
طي زمان كن اي فلك مژده وصل يار را
پاره اي از ميان ببر اين شب انتظار را
شد به گمان ديدني عمر تمام و من همان
چشم به ره نشانده ام جان اميدوار را
هم تو مگر پياله اي بخشي از آن مي كهن
ورنه شراب ديگري نشكند اين خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مايه رشك عالمي
بس كه به ذوق مي كشم اين مي ناگوار را
نيم شرر ز عشق بس تا ز زمين عافيت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشي اگر تو عاشقي كو نفس تو را اثر
هست نشانه اي دگر سينه داغدار را
sorna
06-23-2011, 09:30 AM
غزل 8
خيز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند كن پايه قدر ناز را
عشوه پرست من بيا مي زده ، مست و كف زنان
حُسن تو پرده گو بدر پردگيان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعله جمال تو
قصه به كو تهي كشد شمع زبان دراز را
آن مژده كشت عالمي تا به كرشمه نصب شد
واي اگر عمل دهي چشم كرشمه ساز را
نسيم كش تغافلم☺ كار تمام ناشده
نسيم نظر اجازه ده نرگس نيم باز را
وعده جلوه چون دهي قدوه☻ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت كند نماز را
وحشيم و جريده رو كعبه عشق مقصدم
بدرقه اشك و آه من قافله نياز را
.
☺: خويشتن را غافل وانمود كردن ، غفلت ورزيدن .
☻: پيشوا ، مقتدا .
sorna
06-23-2011, 09:31 AM
غزل 9
نرخ بالا كن متاع غمزه غماز♠ را
شيوه را بشناس قسمت ، قدر مشكن ناز را
پيش تو من كم ز اغيارم♥ و گرنه فرق هست
مردم بي امتياز و عاشق ممتاز را
صيد بندانت مبادا طعن ناداني زنند
بهر صيد پشه بند از پاي بگشا باز را
انگبين♦ دام مگس كردن ز شيرين پيشه اي است
بر گذر نه دام ، مرغ آسمان پرواز را
حيف از بازو نيايد دست بر سيمرغ بند
تير بر گنجشك مشكن چشم تيرانداز را
بر ده ويران چه تازي ؟ كشوري تسخير كن
شوكت شاهي مبر حسني باين اعزاز♣ را
مهر بر لب باش وحشي اين چه دل پردازي است
بيش از اين رخصت ○ مده طبع سخن پرداز را
♠ : بسيار سخن چين ، نمام .
♥ : ديگران ، بيگانگان .
♦ : عسل ، شهد ، آنچه شيرين است .
♣ : گرامي داشتن ، عزيز داشتن .
○ : اذن ، اجازه .
sorna
06-23-2011, 09:31 AM
غزل 11
نبود طلوع از برج ما آن ماه مهرافروز را
تغيير طالع چون كنم اين اختر بد روز را
كي باشد از تو طالعم كاين بخت اختر سوخته
گرداند از تاثير خود صد اختر فيروز را
دل رام دستت شد ولي بر وي ميفشان آستين
ترسم كه ناگه رم دهي اين مرغ دست آموز را
بر جَيبِ صبرم پنجه زد عشقي گريبان پاره كن
افتاده كاري بس عجيب دست گريبان دوز را
كم باد اين فارغ دلي كو صد تمنا مي كند
صد بار گَردم گِرد سر ، عشق تمنا سوز را
با آنكه روز وصل او دانم كه شوقم مي كشد
ندهم به صد عمر ابد يك ساعت آن روز را
وحشي فراغت مي كند كز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
sorna
06-23-2011, 09:31 AM
غزل 12
بار فراق بستم و جز پاي خويش را
كردم وداع جمله اعضاي خويش را
گويي هزار بند گران پاره مي كنم
هر گام پاي باديه پيماي خويش را
در زير پاي رفتنم الماس پاره سخت
هجر تو سنگريزه صحراي خويش را
هر جا روم ز كوي تو سر بر زمين زنم
نفرين كنم اراده بيجاي خويش را
عمر ابد ز عهده نمي آيدش برون
نازم عقوبت شب يلــداي خويش را
وحشي مجال نطق تو در بزم وصل نيست
طي كن بساط عرض تمناي خويش را
sorna
06-23-2011, 09:31 AM
غزل 13
عزت مبر در كار دل اين لطف بيش از پيش را
اين بس كه ضايع مي كني بر من جفاي خويش را
لطفي كه بدخو سازدم نايد به كار جان من
اسباب كين آماده كن خوي ملال انديش را
هر چند سيل فتنه گر چون بخت باشد ور رسي
كشتي به ديوار آوري ويرانه درويش را
بر كافر عشق بتان جايز نباشد مرحمت
بي جرم بايد سوختن مفتي منم اين كيش را
عشقم خراش سينه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتي مي كني ناسور كن اين ريش را
چون نيش زنبور به دل گو زهر مي ريز از مژه
افيون حيرت خورده ام زحمت ندانم نيش را
با پادشاه من بگو وحشي كه چون دور از تو شد
تاريخ مي خوان گه گهي خوبان عهد خويش را
sorna
06-23-2011, 09:31 AM
غزل 14
منع مهر غير نتوان كرد يار خويش را
هر كه باشد دوست دارد دوستار خويش را
هر نگاهي از پي كاري است بر حال كسي
عشق مي داند نكو آداب كار خويش را
غير گو از من قياس كار كن اين عشق چيست
مي كند بيچاره ضايع روزگار خويش را
صيد ناوك خورده خواهد جست ، ما خود بسمليم
اي شكار افكن بتاز از پي شكار خويش را
با تو اخلاصم دگر شد بس كه ديدم نقض عهد
من كه در آتش نگردانم عيار خويش را
باده اين شيشه بيش از ساغر اغيار نيست
بشكنيم از جاي دگير ما خمار خويش را
كار رفت از دست وحشي پاي بستي كن ز صبر
اين بناي طاقت نااستوار خويش را
sorna
06-23-2011, 09:32 AM
غزل 15
چيست قصد خون من آن تُرك كافركيش را
اي مسلمانان نمي دانم گناه خويش را
اي كه پرسي موجب اين ناله هاي دلخراش
سينه ام بشكاف تا بيني درون خويش را
گر به بدنامي كشد كارم در آخر دور نيست
من كه نشنيدم در اول پند نيك انديش را
لطف خوبان گر چه دارد ذوق بيش از پيش ، ليك
حالتي ديگر بود بيداد بيش از پيش را
حد وحشي نيست لاف عشق آن سلطان حُسن
حرف بايد زد به حد خويشتن درويش را
sorna
06-23-2011, 09:32 AM
غزل 16
هست اميد قوتي بخت ضعيف حال را
مژده يك خرام ده منتظر وصال را
گوشه نااميديم داد ز صد بلا امان
هست قفس حصار جان مرغ شكسته بال را
رشحه وصل كو كزو گرد اميد نم كشد
وز نم آن برآورم رخنه انفصال را
نيم شبان نشسته جان بر در خلوت دلم
منتظر صداي پا مهد كش خيال را
من كه به وصل تشنه ام خضر چه آبم آورد
رفع عطش نمي شود تشنه اين زلال را
دل ز فريب حسن او بزم فسوس و اندوه
انجمني به هر طرف آرزوي محال را
وحشي محو مانده را قوت شكر وصل كو
حيرت ديده گو بگو عذر زبان لال را
sorna
06-23-2011, 09:32 AM
غزل 17
بر سر نكشت در تب غم هيچكس مرا
جز دود دل كه بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زني به غير
اين سرزنش ميانه عشاق بس مرا
روزي كه مي رم از غم محمل نشين خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا
زين چاكهاي سينه كه كردند ره بهم
ترسم كه مرغ روح پرد از قفس مرا
وحشي نمي زدم چو مگس دست غم به سر
بودي اگر به خوان طرب دسترس مرا
sorna
06-23-2011, 09:32 AM
غزل 18
بر قول مدعي مكش اي فتنه گر مرا
گر مي كشي بكش به گناه دگر مرا
پيشت به قدر غير مرا اعتبار نيست
بي اعتبار كرده فلك اين قدر مرا
شوقم چنان فزود كه هر گه نهان شوي
بايد دويد بر سر صد رهگذر مرا
بر گردنم ز تيغ تو صد بار منت است
زيرا كه وا رهاند ز صد دردسر مرا
وحشي صفت ز عيب ديده بسته ام
اي عيبجو برو كه بس است اين هنر مرا
sorna
06-23-2011, 09:33 AM
غزل 19
ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
پيدا شده فتيله زخم نهان مرا
تازد به نام من غم او قرعه جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا
عمري به سر سبوي حريفان كشيده ام
هرگز نديده است كسي سرگران مرا
از يك نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو بند زبان مرا
وحشي ببين كه يار به عشرت سرا نشست
بيرون در گذاشت به حال سگان مرا
sorna
06-23-2011, 09:33 AM
غزل 20
خانه پر بود از متاع صبر اين ديوانه را
سوخت عشق خانه سوز اول متاع خانه را
خواه آتش گوي و خواهي قرب ، معني واحد است
قرب شمع است آنكه خاكستر كند پروانه را
هر چه گويي آخري دارد بغير از حرف عشق
كه اينهمه گفتند و آخر نيست اين افسانه را
گرد ننشيند به طرف دامن آزادگان
گر براندازد فلك بيناد اين ويرانه را
مي ز رطل عشق خوردن كار هر بي ظرف نيست
وحشي اي بايد كه بر لب گيرد اين پيمانه را
sorna
06-23-2011, 09:33 AM
غزل 21
ساكن گلخن شدم تا صاف كردم سينه را
دادم از خاكستر گلخن صفا آيينه را
پيش رندان حق شناسي در لباسي ديگر است
پر به ما منماي زاهد خرقه پشمينه را
گنج صبري بيش از اين در دل به قدر خويش بود
لشكر غم كرد غارت نقد اين گنجينه را
روز مردن درد دل بر خاك مي سازم رقم
چون كنم كسي نيست تا گويم غم ديرينه را
گر به كشتن كين وحشي مي رود از سينه ات
كرد خون خود بحل ، بردار تيغ كينه را
sorna
06-23-2011, 09:33 AM
غزل 22
كسي نزد هرگز در غمخانه اهل وفا
گر بدو گويند بر در كيست ؟ گويد آشنا
چيست باز اين زود رفتن يا چنين ديرآمدن
بعد عمري كامدي بنشين زماني پيش ما
چون نمي آيد به ساحل غرقه درياي عشق
مي زند بيهوده از بهر چه چندين دست و پا
گفته اي هرجا كه مي بينم فلان را مي كشم
خوش نويدي داده اي اما نمي آري بجا
چهره خاك آلود وحشي مي رسد چون گردباد
از كجا مي آيد اين ديوانه سر در هوا
sorna
06-23-2011, 09:34 AM
غزل 23
صد حيف از محبت بيش از قياس ما
با بي وفايي حق وفا ناشناس ما
بودي به راه سيل ، بسي به كه راه او
طرح بناي عشق محبت اساس ما
عيبش كنند ناگه و باشد به جاي خويش
گو دور دار اطلس خويش از پلاس ما
ما را به دست رشك مده خود بكش به جور
اين است از مروت تو التماس ما
كفران نعمتش سبب قحط وصل شد
زينش بتر سزاست دل ناسپاس ما
ترسم كه نايدش به نظر بند پاره نيز
دارد اگر نگاه تو زين گونه پاس ما
وحشي از اين عزا به در آييم ، تا به كي
باشد كهن پلاس مصيبت لباس ما
sorna
06-23-2011, 09:34 AM
غزل 24
بسيار گام پيش منه در هلاك ما
انديشه كن ز حال دل دردناك ما
زهر ندامتي است كه برديم زير خاك
اين سبزه اي كه سر زده از روي خاك ما
مغرور حسن خود مشو و قصد ما مكن
كاين حسن توست از اثر عشق پاك ما
بيرون دويده ايم ز محنت سراي غم
معلوم مي شود ز گريبان چاك ما
وحشي رياض همت ما زان فروزنتر است
كاوراق سبز چرخ شود برگ تاك ما
sorna
06-23-2011, 09:34 AM
غزل 25
از كاه كهربا بگريزد به بخت ما
خنجر به جاي برگ برآرد درخت ما
الماس ريزه شد نمك سوده حكيم
در زخم بستن جگر لخت لخت ما
با اين همه خجالت و ذلت كه مي كشم
از هم فرو نريخت زهي روي سخت ما
زورق گران و لجه خطرناك و موجه صعب
اي ناخدا نخست بينداز رخت ما
وحشي تو بودي و من و دل شاه وقت خويش
آتش فكند شعله گلخن به تخت ما
sorna
06-23-2011, 09:34 AM
غزل 26
اي سرخ گشته از تو به خون روي زرد ما
ما را ز درد كشته و غافل ز درد ما
از تيغ بي ملاحظه آه ما بترس
اولي است اينكه كسي نشود هم نبرد ما
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن
تاثيرهاست با نفس گرم و سرد ما
رخش اين چنين متاز كه پيش از تو ديگري
كرده است اين چنين و نديده است گرد ما
صد لعب بلعجب شد و صد نقش بد نشست
تا ريختيم با تو ، بد افتاد نرد ما
وحشي گرفت خاطر ما از حريم دير
رفتيم تا كجاست دگر آبخورد ما
sorna
06-23-2011, 09:34 AM
غزل27
دلم را بود از آن پيمان گسل اميد ياري ها
به نوميدي كشيد آخر همه اميدواري ها
رقيبان را ز وصل خويش تا كي معتبر سازي
مكن جانا كه هست اين موجب بي اعتباري ها
به اغيار از تو اين اختلاطيها كه من ديدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشكباري ها
به صد خواري مرا كشتي وفاداري همين باشد
نكردي هيچ تقصير ، از تو دارم شرمساري ها
شب غم كشت ما را ياد باد آن روز خوش وحشي
كه مي كرد از طريق مهر ما را غمگساري ها
sorna
06-23-2011, 09:35 AM
غزل28
پاك ساز از غير ، دل وز خود تهي شو چون حباب
گر سبك روحي تواني خيمه زد بر روي آب
خودنمايي كي كند آنكه واصل شد به دوست
چون نمايد مه چو گردد متصل با آفتاب
كي دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه ، غير
دم مزن از عشق اگر ره مي دهي بر ديده خواب
نيست بر ذرات يكسان پرتو خورشيد فيض
ليك بايد جوهر قابل كه گردد لعل ناب
وحشي از درياي رحمت گر دهندت رشحه اي
گام بر روي هوا آسان زني همچون سحاب
sorna
06-23-2011, 09:35 AM
غزل 29
قصه مي خوردن شبها و گشت ماهتاب
همه حريفان تو مي گويند پيش از آفتاب
آگهم از طرح صحبت تا شمار نقل بزم
گر نسازم يك به يك خاطر نشانت بي حساب
مجلسي داري و ساغر مي كشي تا نيم شب
روز پنداري نمي بينيم چشم نيم خواب
باده گر بر خاك ريزي به كه در جام رقيب
مي خورد با او كسي ؟! حيف از تو و حيف از شراب
وحشي ديوانه ام در راستگوييها مثل
خواه را از من بگردان خواه رو از من بتاب
sorna
06-23-2011, 09:35 AM
غزل 30
شد يار به اغيار دل آزار مصاحب
ديدي كه چه شد با چه كساني يار مصاحب
رنگين شدن بزم من از يار محال است
زين گونه كه گرديده به اغيار مصاحب
من رند گداپيشه و او پادشه حسن
با همچو مني كي شود از عار مصاحب
يكباره چرا قطع نظر مي كني از ما
بوديم نه آخر به تو يك بار مصاحب
وحشي شده دمساز سگان سر كويت
گرديده به ياران وفادار مصاحب
sorna
06-23-2011, 09:35 AM
غزل 31
گاهي از مهر ياد عاشق شيدا كند يارب
چو شيدايي بيند هيچ ياد ما كند يارب
گرفتم كان مسافر نامه سوي من روان سازد
چه سان قاصد من گمنام را پيدا كن يارب
به آه و ناله شبها اسيرم كرد و فارغ شد
چرا با تيره روز خود كسي اينها كند يارب
به بازار جنون افتاد وحشي بي سر زلفش
بد افتاده است كارش ، ترك اين سودا كند يارب
sorna
06-23-2011, 09:36 AM
غزل 32
مژده وصل تو ام ساخته بي تاب امشب
نيست از شادي ديدار مرا خواب امشب
گريه بس كرده ام اي جغد ، نشين فارغ بال
كه خطر نيست در اين خانه ز سيلاب امشب
دورم از خاك در يار و به مردن نزديك
چون كنم چاره من چيست در اين باب امشب
بس كه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسي گرم نشد ديده احباب امشب
شمعسان پر گهر اشك كناري دارم
وحشي از دوري آن گوهر سيراب امشب
sorna
06-23-2011, 09:36 AM
غزل33
ز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب
وصيت مي كنم باشيد از من با خبر امشب
مباشيد اي رفيقان امشب ديگر ز من غافل
كه از بزم شما خواهيم بردن درد سر امشب
مگر در من نشان مرگ ظاهر شد كه مي بينم
رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب
مكن دوري خدا را از سر بالينم اي همدم
كه من خود را نمي بينم چو شبهاي دگر امشب
شور در جان وحشي زد غم آن يار سيمين تن
ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب
sorna
06-23-2011, 09:36 AM
غزل34
کسی خود جان نبرد از شیوهی چشم فسون سازت
کسی خود جان نبرد از شیوهی چشم فسون سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کشتهی نازت
نمیدانم که باز ای ابر رحمت بر که میباری
که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت
همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی
خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت
چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی
که آساید کسی در سایهی سرو سرافرازت
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانهی جان کرد عشق خانه پردازت
ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی
بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت
sorna
06-23-2011, 09:36 AM
غزل35
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
این زمان یارب مه محمل نشین من کجاست
آرزو بخش دل اندوهگین من کجاست
جانم از غم بر لب آمد، آه از این غم، چون کنم
باعث خوشحالی جان غمین من کجاست
ای صبا یاری نما اشک نیاز من ببین
رنجه شو بنگر که یار نازنین من کجاست
دور از آن آشوب جان و دل ، دگر صبرم نماند
آفت صبر و دل و آشوب دین من کجاست
محنت و اندوه هجران کشت چون وحشی مرا
مایهی عیش دل اندوهگین من کجاست
sorna
06-23-2011, 09:36 AM
غزل36
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهی مقصود خاست
دل و دود
sorna
06-23-2011, 09:37 AM
غزل37
بازم از نو خم ابروي كسي در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ماه دگر است
آنكه در باغ دلم ريشه فرو برده ز نو
گر چه نوخيز نهالي است ، سراپا ثمر است
طوطي ما كه به غير از قفس تنگ نديد
اين زمان بال فشان بر سر تنگ شكر است
بشتابيد و به مجروح كهن مژده بريد
كه طبيب آمد و در چاره ريش جگر است
آنكه بيند همه عيبم نرسيده است آنجا
كه هنرها همه عيب و همه عيبي هنر است
از وفاي پسران عشق مرا طالع نيست
ورنه از من كه در اين شهر وفادار است
وحشي عاقبت انديش از آنسو نروي
كه از آن چشم پر آشوب رهي پر خطر است
sorna
06-23-2011, 09:37 AM
غزل38
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است
پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است
چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بیسپر است
شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است
چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
sorna
06-23-2011, 09:37 AM
غزل39
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يك منزل از آن باديه عشق مجاز است
در عشق اگر باديه اي چند كني طي
بيني كه در اين ره چه نشيب و چه فراز است
صد بلعجبي هست همه لازمه عشق
از جمله يكي قصه محمود و اياز است
عشق است كه سر در قدم ناز نهاده
حسن است كه مي گردد و جوياي نياز است
اين زاغ عجب چيست كه كبك دريش را
رنگيني منقار ز خون دل باز است
اين مهره مومي كه دل ماست چه تابد
با برق جنون كاتش ياقوت گداز است
وحشي تو برون مانده اي از سعي كم خويش
ورنه در مقصود به روي همه باز است
sorna
06-23-2011, 09:37 AM
غزل 40
خوش است بزم ولي پر ز خائن راز است
سخن به رمز بگويم كه غير غماز است
كه بر خزانه اين رازهاي پنهان زد
كه قفل تافته افتاده است و در باز است
به اعتماد كسي اي غنچه راز دل مگشاي
كه بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است
نه زخم ماست همين از كمان دشمن و بس
كه دوست نيز كمان ساز و ناوك انداز است
زمان قهقهه كبك ، خوش دراز كشيد
مجال گريه خونين و چنگل باز است
حذر ز وحشت اين آستانه كن وحشي
غيار بال برافشان كه وقت پرواز است
sorna
06-23-2011, 09:38 AM
غزل 41
عتاب اگر چه همان در مقام خونريز است
وليك تيغ تغافل نه آنچنان تيز است
دليري كه دلم كرد و مي زند در صلح
به اعتماد نگه هاي رغبت آميز است
مريض طفل مزاجند عاشقان ورنه
علاج رنج تغافل دو روز پرهيز است
شديم مات به شطرنج غايبانه تو
به ما بخند كه خوش بازي ات به انگيز است
كنند سلسله در گردنش به زلف تو حشر
دلم كه بسته آن طره دلاويز است
جگر زد آبله وز ديده مي چكد نمكاب
كه بخت شور به ريش جگر نمك ريز است
رقيب ، عزت خود گو مبر كه بر در عشق
حريف كوهكني نيست آنكه پرويز است
به ذوق جستن فرهاد مي رود گلگون
تو اين مبين كه عنان بر عنان شبديز است
شده است ديده وحشي شكوفه دار و هنوز
در انتظار ثمر زان نهال نوخيز است
sorna
06-23-2011, 09:38 AM
غزل 42
طراز سبزه بر گلشن عذار خوش است
معين است كه گلشن به نوبهار خوش است
چه خوش بود طرف روي يار از خط سبز
بلي چو سبزه دمد طرف لاله زار خوش است
اگر چه خوش نبود در نظر غبار ولي
گر از خط تو بود در نظر غبار خوش است
به بوي مشك جراحت شود فزون و مرا
جراحت دل از آن خط مشكبار خوش است
به ياد سبزه خطي گشت سبزه كن وحشي
كه سبزه سر زده اطراف جويبار خوش است
sorna
06-23-2011, 09:38 AM
غزل 43
خوار مي كن ، زار مي كش ، منتت بر جان ماست
خواري ظاهر گواه عزت پنهان ماست
چشم ظاهربين بر آزار است واي ار بنگرد
اين گلستانها كه پنهان زير خارستان ماست
ترك ما كردي و مهر و لطف بيعت با تو كرد
ناز و استغنا ولي هم عهد و هم پيمان ماست
بي رضاي ماست سويت آمدن از ما مرنج
اين نه جرم ما گناه پاي نافرمان ماست
بر وجود ما طلسمي بسته حرمان درت
كانچه غير از ماست ديوار و در زندان ماست
تلخ دارويي است زهر چشم و ترك نوشخند
ليكن آن دردي كه ما داريم اين درمان ماست
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمني است
بي خرد وحشي كه در انديشه سامان ماست
sorna
06-23-2011, 09:38 AM
غزل 44
امروز ناز عذر جفاهاي رفته خواست
عذري كه او نخواست ، تبسم ، نهفته خواست
من بنده نگه كه به صد شرح و بسط گفت
حرف عنايتي كه تبسم نگفته خواست
از نوك غمزه سفته شد و خوب سفته شد
درهاي راز هم كه نگاهش نسفته خواست
لطف آمد و تلافي صد ساله مي كند
خشم ارچه كرد هر چه در اين يك دو هفته خواست
بارد به وقت خود همه باران التفات
ابر عنايتي كه رياضي شكفته خواست
دل را نويد كاتش خوي تو پاك سوخت
خار و خسي كش از سر آن كوي رفته خواست
شكر خدا كه مرد به بيداري فراق
وحشي كسي كه ديده بخت تو خفته خواست
sorna
06-23-2011, 09:38 AM
غزل 45
يار ما بي رحم ياري بوده است
عشق با او صعب كاري بوده است
لطف او نسبت به من اين يك دو سال
گر شماري يك دو باري بوده است
تا به غايت ما هنر پنداشتيم
عاشقي خود عيب و عاري بوده است
ليلي و مجنون به هم مي بوده اند
پيش از اين خوش روزگاري بوده است
مي شنيدم من كه اين وحشي كيست
او عجب بي اعتباري بوده است
sorna
06-23-2011, 09:39 AM
غزل 46
ابر است و اعتدال هواي خزاني است
ساقي بيا كه وقت مي ارغواني است
در زير ابر ساغر خورشيد شد نهان
روز قدح كشيدن و عيش نهاني است
ساقي بيا و جام مي مشكبو ببار
اين دم كه باد صبح به عنبر فشاني است
مي هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چيزي كه نيست صحبت ياران جاني است
ياري به دست آر موافق تو وحشيا
كان يار باقي است و خود اين جمله فاني است
sorna
06-23-2011, 09:39 AM
غزل 47
در دل همان محبت پيشينه باقي است
آن آرزو كه بود در اين سينه باقي است
بازآ و حسن جلوه ده و عرض ناز كن
كان دل كه بود صاف چو آيينه باقي است
از ما فروتني است بكش تيغ انتقام
بر خاطر شريفت اگر كينه باقي است
نقدينه وفاست همان بر عيار خويش
قفلي كه بود بر در گنجينه باقي است
وحشي اگر ز كسوت رندي دلت گرفت
زهد و صلاح و خرقه پشمينه باقي است
sorna
06-23-2011, 09:39 AM
غزل48
ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست
ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست
جان فدایش که به خون ریختن من برخاست
میکشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم
هر غباری که ترا از سم توسن برخاست
خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد
دود از جان من سوخته خرمن برخاست
وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود
هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست
sorna
06-23-2011, 09:39 AM
غزل 49
به جور ترك محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب ديرينه محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفاي تو از بخت بي مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باخته اند
به ما مخند كه اين رسم بد نه بدعت ماست
تويي كه عزت ما مي بري به كم محلي
و گرنه خواري عشقت هلاك صحبت ماست
به دعوي آمده بوديم چاشني كرديم
كمان تو نه به بازوي صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشي خريد و كرد آزاد
كند مضايقه در يك نگه كه قيمت ماست
sorna
06-23-2011, 09:39 AM
غزل 50
گرد آن خانه بگردم كه در او خلوت توست
سگ طالع شومش كيست كه همصحبت توست
چشم ما را نرسد بيشتر از بام و دري
اي خوشال دولت آن ديده كه بر طلعت توست
وه چه بام است كه جاروب كشش ديده من
جان من بنده آن پاي كه در خدمت توست
همه بر باده رشكي است كه در جام من است
قهقهه شيشه كه در انجمن عشرت توست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل اي شوخ
اين زياد از تو و از حوصله طاقت توست
هجر بگزيدنت از وصل دلا وضع تو نيست
اختراعي است كه خود كرده و اين بدعت توست
وحشي از توست كه ما نيز به بيرون دريم
مانعي نيست ، اگر هست همين دهشت توست
sorna
06-23-2011, 09:40 AM
غزل 51
بهر دلم كه دردكش و داغدار توست
داروي صبر بايد و آن در ديار توست
يك بار نام من به غلط بر زبان نراند
ما را شكايت از قلم مشكبار توست
بر پاره كاغذي دو سه مدي توان كشيد
دشنام و هرچه هست غرض يادگار توست
تو بي وفا چه باز فراموش پيشه اي
بيچاره آن اسير كه اميدوار توست
هان اين پيام وصل كه اينك روانه است
جانم به لب رسيده كه در انتظار توست
مجنون هزار نامه ز ليلي زياده داشت
وحشي كه همچو يار فراموشكار توست
sorna
06-23-2011, 09:40 AM
غزل 52
وداع جان و تنم استماع رفتن توست
مرو كه گر بروي خون من به گردن توست
زمانه دامنت از دست ما برون مكناد
خداي را نروي دست ما و دامن توست
به كشوري كه كسي از دوستي نشان ندهد
مرو مرو كه نه جاي تو ، جاي دشمن توست
نشين و بال برفشان كه هر كجا مرغي است
وطن گذاشته ، در آرزوي گلشن توست
در آتشي ز فراقش فتاده اي وحشي
كه هر زبانه آن برق صد چو خرمن توست
sorna
06-23-2011, 09:40 AM
غزل 53
بگذشت دور يوسف و دوران حسن توست
هر مصر دل كه هست به فرمان حسن توست
بسيار سر به كنگره عشق بسته اند
آنجا كه طاق بندي ايوان حسن توست
فرمان ناز ده كه در اقصاي ملك عشق
پروانه اي كه هست ز ديوان حسن توست
زنجير غم به گردن جان مي نهد هنوز
آن موي ها كه سلسله جنبان حسن توست
آبش هنوز مي رسد از رشحه جگر
آن سبزه ها كه زينت بوستان حسن توست
دانم كه تا به دامن آخر زمان نكشد
دست نياز من كه به دامان حسن توست
تقصير در كرشمه وحشي نواز نيست
هر چند دون مرتبه شان حسن توست
sorna
06-23-2011, 09:40 AM
غزل 54
ابروي تو جنبيد و خدنگي ز كمان جست
بر سينه چنان خورد كه از جوشن جان جست
اين چشم چه بود آه كه ناگاه گشودي
اين فتنه دگر چيست كه از خواب گران جست
من بودم و دل بود و كناري و فراغي
اين عشق كجا بود كه ناگه به ميان جست
در جرگه او گردن جان بست به فتراك
هر صيد كه از قيد كمند دگران جست
گردن بنه اي بسته زنجير محبت
كز زحمت اين بند به كوشش نتوان جست
گفتم كه مگر پاس تف سينه توان داشت
حرفي به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشي مي منصور ، به جام است مخور هان
ناگاه شدي بيخود و حرفي ز زبان جست
sorna
06-23-2011, 09:40 AM
غزل 55
بگذران دانسته از ما اگر ادايي سر زده است
بوده نادانسته گر از ما خطايي سر زده است
آخر اي صاحب متاع حسن اين دشنام چيست
در سر دريوزه گر از ما دعايي سر زده است
الله الله محرم راز تو سازم حرف صوت
اين زبان و تيغ اگر حرفي ز جايي سر زده است
التفات ابر رحمت نيست ورنه بر درت
تخم مهري كشتم و شاخ وفايي سر زده است
ابر رحمت گر نبارد ، گو سمومش خود مسوز
بعد صد خون جگر كاينجا گيايي سر زده است
هست وحشي بلبل اين باغ و مست از بوي گل
از سر مستي است گر از وي نوايي سر زده است
sorna
06-23-2011, 09:41 AM
غزل 56
از نظر افتادهی یاریم مدتها شدست
از نظر افتادهی یاریم مدتها شدست
زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست
پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر
آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست
چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج
تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست
بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید
با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست
زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید
گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست
sorna
06-23-2011, 09:41 AM
غزل 57
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز عاشقیو دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهی کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهی بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهی دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
sorna
06-23-2011, 09:41 AM
غزل 58
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
بازم زبان شکر به جنبش درآمدست
نیشکر امید ز باغم بر آمدست
آن دولتی که میطلبیدیم در به در
پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست
ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست
آیینهات بیار که روشنگر آمدست
تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش
غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست
از من دهید مژده به مرغ شکر پرست
کاینک ز راه قافلهی شکر آمدست
وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی
گویا دروغهای منت باور آمدست
sorna
06-23-2011, 09:42 AM
غزل 59
خوش صيد غافلي به سر تير آمده است
زه كن كمان ناز كه نخجير آمده است
روزي به كار تيغ تو آيد نگاه دار
اين گردني كه در خم زنجير آمده است
كو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد كه از پي تدبير آمده است
عشقي كه ما دو اسبه ازو مي گريختيم
اين است كامده و عنانگير آمده است
ملك دل مرا كه سواري بس است عشق
با يك جهان سپاه به تسخير آمده است
در خاره كنده اند حريفان به حكم عشق
جويي كه چند فرسخ از آن شير آمده است
بي لطفي به حال تو ديدم كه سوختم
وحشي بگو كه از تو چه تقصير آمده است
sorna
06-23-2011, 09:42 AM
غزل 60
ناتوان موري به پابوس سليمان آمده است
ذره اي در سايه خورشيد تابان آمده است
قطره ناچيز كو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و ديگر سوي عمان آمده است
سنگ ناقص كرده خود را مستعد تربيت
تا كند كسب كمالي جانب كان آمده است
بي زبان مرغي كه در كنج قفلس دم بسته بود
صد زبان گرديده و سوي گلستان آمده است
تشنه ديدار كز وي تا اجل يك گام بود
اينك اينك بر كنار آب حيوان آمده است
تا به كي اين رمز و ايما ، اين معما تا به چند
چند دردسر دهم كاين آمده است ، آن آمده است
متخصر كردم سخن وحشي است كز سر كرده پا
بهر پابوس سگان مير ميران آمده است
sorna
06-23-2011, 09:42 AM
غزل 61
از تو همين تواضع عامي مرا بس است
در هفته اي جواب سلامي مرا بس است
ني صدر وصل خواهم و ني پيشگاه قرب
همراهي تو يك دو سه گامي مرا بس است
بيهوده گرد عرصه جولانگه توام
گاهي كرشمه اي و خرامي مرا بس است
حمخانه اي نمي طلبم از شراب وصل
يك قطره بازمانده جامي مرا بس است
وحشي مگو ، بگو سگ كو ، بلكه خاك راه
يعني ز تو نوازش مامي مرا بس است
sorna
06-23-2011, 09:42 AM
غزل62
آنكه بي ما ديد بزم عيش و عشرت نشست
گو مهيا شو كه مي بايد به صد حيرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نوميدي زنم
گرد حرماني كه بر رويم در اين مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندي لازم است
غير را مي بايد اندر آتش غيرت نشست
مسند خواري بياراييد پيش تخت ناز
زانكه خواهيم آمد و ديگر به صد عزت نشست
وحشي آمد بر در رد و قبولت حكم چيست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
sorna
06-23-2011, 09:43 AM
غزل63
خود رنجم و خود صلح كنم عادتم اين است
يك روز تحمل نكنم طاقتم اين است
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بين كه ز تو راحتم اين است
جايي كه بود خاك به صد عزت سرمه
بي قدرتر از خاك رهم ، عزتم اين است
با خاك من آميخته خونابه حسرت
زين آب سرشتند مرا ، طينتم اين است
ميلم همه جايي است كه خواري همه آنجاست
با خصلت ذاتي چه كنم فطرتم اين است
وحشي نرود از در جانان به صد آزار
در اصل چنين آمده ام ، خصلتم اين است
sorna
06-23-2011, 09:43 AM
غزل64
آنكس كه مرا از نظر انداخته اين است
اين است كه پامال غمم ساخته ، اين است
شوخي كه برون آمده شب مست و سرانداز
تيغم زده و كشته و نشناخته ، اين است
تركي كه ازو خانه من رفته به تاراج
اين است كه از خانه برون تاخته اين است
ماهي كه بود پادشه خيل نكويان
اين است كه از ناز قد افراخته ، اين است
وحشي كه به شطرنج غم و نرد محبت
يكباره متاع دل و دين باخته اين است
sorna
06-23-2011, 09:43 AM
غزل 65
اي مدعي از طعن تو ما را چه ملال است
با رد و قبول تو چه نقص و چه كمال است
گيرم كه جهان آتش سوزنده بگيرد
بي آب شود جوهر ياقوت محال است
اينجا سر بازارچه لعل فروشي است
مگشا سرصندوق كه پر سنگ و سفال است
ما را به هما دعوي پرواز بلند است
باري تو چه مرغي و كدامت پر و بال است
ما بلبل خوش لهجه اين باغ چه لافد
سوسن به زبان آوري خويش كه لال است
خوش باشد اگر هست كسي را سر پيكار
ناورد گه ما سر ميدان خيال است
خاموش نشين وحشي اگر صاحب حالي
كاينها كه تو گفتي و شنيدي همه قال است
sorna
06-23-2011, 09:47 AM
غزل 66
مشورت با غمزه چشمت را پي تسخير كيست
باز اين تدبير بهر جان بي تدبير كيست
دست ياري كاستين ماليده جيب ما گرفت
جيب ما بگذاشت تا ديگر گريبانگير كيست
اي خدنگ غمزه ضايع كن به ما هم ناوكي
تا بدانند جان ما كاماجگاه تير كيست
اين غرور ناز ياد از بندي نو مي دهد
حسن را در دست استغنا سر زنجير كيست
بنده اي چون من كه خواهد از تو قيمت يك نگاه
آورد گرد ديگري در بيعش از تقصير كيست
نام گو موقوف كن وحشي كه اين طومار شوق
هست گويا كز زبان عجز بي تاثير كيست
sorna
06-23-2011, 09:47 AM
غزل 67
يارب مه مسافر من همزبان كيست
با او كه شد حريف و كنون همعنان كيست
ماهي كه چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با كه دوست گشته و همداستان كيست
تا همچو ماه خيمه به سر منزل كه زد
وز مهر با كه دم زند و مهربان كيست
اي مه كزو رسيد فغانم به گوش چرخ
يارب نهاده گوش به سوي دهان كيست
وحشي همين نه جان تو فرسوده شد ز غم
آنكه از غم فراق نفرسود جان كيست
sorna
06-23-2011, 09:47 AM
غزل 68
بسته به فتراك و مي پرسد كه صياد تو كيست
تيغ خون آلود خود دارد كه جلاد تو كسيت
ساختي كارم به يك پرسش كه از كارت كه برد
سخت پركاري نمي دانم كه استاد تو كيست
لب كني شيرين و پرسي كيست چون بيني مرا
بنده ام ، يعني نمي داني كه فرهاد تو كيست
گر عياذا باالله از رازي كه مي پوشم ز تو
برفتد اين بوده روزي ، مرد بيداد تو كيست
گر خروشان نيستي وحشي ز درد بي كسي
چيست اين فرياد و در كنج غم آباد تو كيست
sorna
06-23-2011, 09:48 AM
غزل 69
اي ديده ! دشتبان نگاهت به راه كيست
در خاطرت سواري طرز نگاه كيست
خوش پر فرح زميني و خرم گذرگهي است
آنجا كه جلوه مي كند و جلوه گاه كيست
سر كرد ناز و فتنه و عالم فرو گرفت
شاه كدام عرصه گذشت ؟ اين سپاه كيست
خوش كشوري كه او علم داد مي زند
اي من گداي كشور او ! پادشاه كيست
وحشي نهفته نيست كه آن گرم رو كه بود
اين آتش نهفته كه زد شعله آه كيست
sorna
06-23-2011, 09:48 AM
غزل 70
تا قسمتم ز ميكده آرزوي كيست
رطل مي كه مست شوم ، در سبوي كيست
تيغي كه زخم ناز به قدر جگر خوردم
تا در ميان غمزه بيداد جوي كيست
بيخي كه بردمد گل عيشم ز شاخ او
از گلشن كه رسته و آبش ز جوي كيست
داغي كه روغنم بچكاند ز استخوان
با آتش زبانه كش شمع روي كيست
پاي طلب كه در رهش الماس گرد شد
تقدير و سودنش به تك و پوي كوي كيست
دل را كمند شوق كه خواهد گلو فشرد
آن پيچ و تاب تعبيه در تار موي كيست
وحشي علاج اين دل و طبع فسرده حال
شغل مزاج گرم كه و كار خوي كيست
sorna
06-23-2011, 09:48 AM
غزل 71
مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست
مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست
مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل میطلبیم
اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست
اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش
که منتهای ره کاروان حاج یکیست
فریب تاج مرصع مده به سربازان
که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست
همین منادی عشقست در درون خراب
که آنکه میدهد این ملک را رواج یکیست
چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب
حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست
بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر
که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
sorna
06-23-2011, 09:48 AM
غزل 72
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
sorna
06-23-2011, 09:49 AM
غزل73
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست
خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست
باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است
خشم و ناز او نمیدانم که باز از بهر چیست
از نیاز عاشقان بینیاز است اینهمه
عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست
مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع
بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست
گوش بر افسانهی ما چون نخواهد کرد یار
وحشی این افسانهی دور و دراز از بهر چیست
sorna
06-23-2011, 09:49 AM
غزل 74
كو چنان ياري كه داند قدر اهل درد چيست
چيست عشق و كيست مرد عشق و درد مرد چيست
گلشن حسني ولي بر آه سرد ما مخند
آه اگر يابي كه تاثير هواي سرد چيست
اي كه مي گويي نداري شاهدي بر درد عشق
جان غم پرورد و آه سرد و روي زرد چيست
آنكه مي پرسد نشان راحت و لذت ز ما
كاش پرسد اول اين معني كه خواب و خورد چيست
گر نه عاشق صبر مي دارد به تنهايي ز دوست
آنچه مي گويند از مجنون تنها گرد چيست
وحشي از پي گر نبودي آن سوار تند را
مي رسي باز از كجا وين چهره پر گرد چيست
sorna
06-23-2011, 09:49 AM
غزل 75
قدر اهل درد صاحب درد مي داند كه چيست
مرد صاحب درد ، درد مرد ، مي داند كه چيست
هر زمان در مجمعي گردي چه داني حال ما
حال تنها گرد ، تنها گرد مي داند كه چيست
رنج آنهايي كه تخم آرزويي كشته اند
آنكه نخل حسرتي پرورد مي داند كه چيست
آتش سردي كه بگدازد درون سنگ را
هر كه را بوده است آه سرد ، مي داند كه چيست
بازي عشق است كاينجا عاقلان در ششدرند
عقل كي منصوبه اين نرد مي داند كه چيست
قطره اي از باده عشق است صد درياي زهر
هر كه يك پيمانه زين مي خورد ، مي داند كه چيست
وحشي آنكس را كه خوني چند رفت از راه چشم
علت آثار روي زرد مي داند كه چيست
sorna
06-23-2011, 09:49 AM
غزل 76
باز اين عتاب و شيوه عاشق گداز چيست
بر ابرو اين همه گره نيم باز چيست
زهرم دهند يا شكر آن چشم و لب بگو
امر كرشمه تو و فرمان ناز چيست
ما خود بسوختيم در اول نگاه گرم
اين شعله تغافل طاقت گداز چيست
از ما اگر كناره كني حايلي بكن
اما نگاه را ز نگار احتراز چيست
يك زخم دور باش چو كوته نظر نخورد
پس مدعا از اين مژه هاي دراز چيست
اين لطفها كه صرف دگرهاست كو يكي
تا بنگرد كه عجز كدام و نياز چيست
وحشي هميشه راز تو فاش از زبان توست
باز اين سخن گزاري و افشاي راز چيست
sorna
06-23-2011, 09:49 AM
غزل 77
زهر در چشم و چين بر ابرو چيست
باز فرمان تندي خو چيست
غير از اين كامديم و خوار شديم
گنه ما در اين سر كو چيست
چون به ما زين بتر شوي كه شدي
غرض مردم غرض گو چيست
گل تو خارهاي خود رايي است
بار تو اي نهال خودرو چيست
از دو سو بود اين كشش ز نخست
اين زمان جرمهاي يكسو چيست
حسن و عشقند از دو سو در كار
جرم چشم من و لب او چيست
صبر وحشي به غمزه مي سنجد
تير در جان من ترازو چيست
sorna
06-23-2011, 09:50 AM
غزل 78
خندهات برما و بر داغ دل درمانده چیست
خندهات برما و بر داغ دل درمانده چیست
گریهات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست
از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران
گر نمیداند که آگاهم چنین شرمنده چیست
از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من
ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست
محتسب در جستن می پردهی ما میدرد
مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست
سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست
می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست
sorna
06-23-2011, 09:50 AM
غزل 79
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار میزنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی میبریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر میرسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سال چیست
sorna
06-23-2011, 09:50 AM
غزل 80
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست
وصلم میسر است ولی بر مراد نیست
بر دل نهم چه تهمت شادی که شاد نیست
غم میفروخت لیک به اندازه میفرست
یک دل درون سینه ما خود زیاد نیست
جایی هنوز نیست به ذوق دیار عشق
هر چند ظلم هست و ستم هست و داد نیست
ای بیوفا برو که بر این عهدهای سست
نی اندک اعتماد که هیچ اعتماد نیست
رو ، رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ، ترا گر به یاد نیست
sorna
06-23-2011, 09:50 AM
غزل 81
سوز تب فراق تو درمان پذير نيست
تا زنده ام چو شمع ازينم گريز نيست
هر درد را كه مي نگري هست چاره اي
درد محبت است كه درمان پذير نيست
هيچ از دل رميده ما كس نشان نداد
پيدا نشد عجب كه به دامي اسير نيست
بر من كمان مكش كه از آن غمزه ام هلاك
بازو مساز رنجه كه حاجت به تير نيست
رفتي و از فراق تو از پا در آمدم
باز آ كه جز تو هيچ كسم دستگير نيست
سهل است اگر گهي گذرد در ضمير تو
وحشي كه جز تو هيچ كسش در ضمير نيست
sorna
06-23-2011, 09:50 AM
غزل 82
كس به بزم دلبران از دور گردان بيش نيست
قرب نزديكان مجلس حرف و صوتي بيش نيست
در صلات عاشقان دوري و تنهايي است ركن
گو قضا كن طاقت خود هر كه اينش كيش نيست
ما نكو دانيم طور حسن دور افتاده دوست
قرب ، ارزاني به مشتاقي كه دور انديش نيست
بر سر خوانند نزديكان و ليكن لطف شاه
منتظر جز بر ره در يوزه درويش نيست
تو نياز آور اگر چه حسن مستغني زيد
ناز چون زور آورد هم خود حريف خويش نيست
انگبين زهر هلاك توست با دوري بساز
اي مگس مرگ تو در نوش است اندر نيش نيست
دلبران وحشي حكيمانند ضايع كي كنند
مرهم خود را بر آن دل كز محبت ريش نيست
sorna
06-23-2011, 09:51 AM
غزل 83
دلتنگم و با هيچ كسم ميل سخن نيست
كس در همه آفاق به دلتنگي من نيست
گلگشت چمن با دل آسوده توان كرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نيست
از آتش سوداي تو و خار جفايت
آن كيست كه با داغ نو و ريش كهن نيست
بسيار ستمكار و بسي عهدشكن هست
اما به ستمكاري آن عهد شكن نيست
در حشر چو بينند بدانند كه وحشي است
آن را كه تني غرقه به خون هست و كفن نيست
sorna
06-23-2011, 09:51 AM
غزل84
وقت برقع ز رخ كشيدن نيست
رخ بپوشان كه تاب ديدن نيست
بر من خسته بين و تند مران
كه مرا قوت دويدن نيست
با كه گويم غمت كه در مجلس
زهره گفتن و شنيدن نيست
من خود از حيرت تو خاموشم
حاجت منع و لب گزيدن نيست
مي رمد وحشي آن غزال از من
هرگزش ميل آرميدن نيست
sorna
06-23-2011, 09:51 AM
غزل85
جز غير كسي همره آن عربده جو نيست
بد مي رود اين راه و روش هيچ نكو نيست
دوري نگزيند ز رقيبان سر مويي
با ما كشش خاطر او يك سر مو نيست
پيش تو سبب چيست كه ما كم ز رقيبيم
آيين وفاداري ما خود كم ازو نيست
گويي سخن از مهر به هر بي ره و رويي
هيچت ز هم آوازي اين طايفه رو نيست
زين در برود گر غرضت رفتن وحشي است
حاجت به تغافل زدن و تندي خو نيست
sorna
06-23-2011, 09:51 AM
غزل86
يك التفات ز فرماندهان نازم نيست
ز دور رخصت يك سجده نيازم نيست
منه به گوشه طاق بلند استغنا
كليد وصل ، كه دستي چنان درازم نيست
خلاف عادت پروانه خواهد از من شمع
و گرنه ز آتش سوزنده احترازم نيست
مرا به كنگره وصل او صلا مزنيد
كه آن پري كه شما ديده ايد بازم نيست
حديث ترك وفا گو زبان به صرفه بگو
كه اعتماد بر اين صبر حيله سازم نيست
صلاح كار در انكار عشق بينم ليك
تحملي كه بود پرده پوش رازم نيست
sorna
06-23-2011, 09:52 AM
غزل87
چه لطفها كه در اين شيوه نهاني نيست
عنايتي كه تو داري به من بياني نيست
كرشمه گرم سئوال ، لب مكن رنجه
كه احتياج به پرسيدن زباني نيست
رموز كشف و كرامات سالكان طريق
وراي رمز شناسي و نكته داني نيست
به هر كه خواه نشين گرچه اين نه شيوه توست
كه از تو در دل ما راه بدگماني نيست
مرا ز كيش محبت همين پسند افتاد
كه گرچه هست صد آزار سرگراني نيست
تو خون مرده وحشي چرا نمي ريزي
بريز تا برود ، آب زندگاني نيست
sorna
06-23-2011, 09:52 AM
غزل88
طاير بوستان پرستم ليكنم پر باز نيست
گلشنم نزديك اما رخصت پرواز نيست
در قفس گر ماند بلبل باغ عيشت تازه باد
رونق گلزار از مرغ نواپرداز نيست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرمايد درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نيست
صعوه كم زهره ام من وين دليري از كجا
رخصت پروازم اندر صيدگاه باز نيست
مير مجلس را چه بگشايد ز من جز دردسر
زانكه چنگ من به قانون حريفان ساز نيست
آنكه من من شيشه دارد بار ، به سود آنگه كند
كو بساط خود نهد جايي كه سنگ انداز نيست
در بيان حال خود وحشي سخن سربسته گفت
نكته دان داند كه هر كس محرم اين راز نيست
sorna
06-23-2011, 09:52 AM
غزل89
تا به آخر نفسم ترك تو در خاطر نيست
عشق خود نيست اگر تا نفس آخر نيست
اثر شيوه منظور كند هر چه كند
ميل اين فتنه نخست از طرف ناظر نيست
عيب مجنون مكن اي منكر ليلي كه درو
حالتي هست كه آن بر همه كس ناظر نيست
ديده گستاخ نگاه است بر آن مست غرور
در كمينگاه نظر غمزه مگر حاضر نيست
همه جا جلوه حسن تو و مشتاق وصال
همه تن ديده و بر نيم نظر قادر نيست
وحشي آن چشم كزو نيست تو را پاي گريز
بست چون پاي تو بي سلسله گر ساحر نيست
sorna
06-23-2011, 09:52 AM
غزل 90
عاشق يكرنگ را يار وفادار هست
بنده شايسته نيست ورنه خريدار هست
مي رسدت اي پسر بر همه كس ناز كن
حسن و جمال تو را ناز تو در كار هست
گر چه لبت مي دهد مژده حلواي صبح
مانده همان زهر چشم تلخي گفتار هست
لازمه عاشقي است رفتن و ديدن ز دور
ورنه ز نزديك هم رخصت ديدار هست
وحشي اگر رحم نيست در دل او گو مباش
شكر كه جان تو را طاقت آزار هست
sorna
06-23-2011, 09:53 AM
غزل 91
پر گشت دل از راز نهاني كه مرا هست
نامحرم راز است زباني كه مرا هست
با كس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همين است فغاني كه مرا هست
اي دل سپري ساز ز پولاد صبوري
با عربده سخت كماني كه مرا هست
مشهور جهان ساخت بر آواز عزيزش
در كوي تو رسواي جهاني كه مرا هست
بادي است كه با بوي تو يك بار نياميخت
اين محرم پيغام رساني كه مرا هست
محروم كن گردنم از طوق دگرها
از داغ وفاي تو نشاني كه مرا هسته
يك خنده رسمي ز تو ننهاده ذخيره
اين چشم به حسرت نگراني كه مرا هست
زايل نكند چين جبين و نگه چشم
بر لطف نهان تو گماني كه مرا هست
وحشي تو بده جان كه نيايد به عيادت
اين يار خوش قاعده داني كه مرا هست
sorna
06-23-2011, 09:53 AM
غزل 92
مي نمايد چند روزي شد كه آزاريت هست
غالبا دل در كف چون خود ستمكاريت هست
چوني از شاخ گلت رنگي و بويي مي رسد
يا به اين خوش مي كني خاطر كه گلزاريت هست
در گلستاني چو شاخ گل نمي جنبي ز جا
مي توان دانست كاندر پاي دل خاريت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بي عزتي يا قدر و مقداريت هست
در طلسم دوستي كاندر تواش تاثير نيست
نسخه ها دارم اشارت كن اگر كاريت هست
چاره خود كن اگر بيچاره سوزي همچو توست
واي بر جان تو گر مانند تو ياريت هست
بار حرمان بر نتابد خاطر نازك دلان
عمر من بر جان وحشي نه اگر باريت است
sorna
06-23-2011, 09:53 AM
غزل 93
بردری ز آمد شد بسیار آزاریم هست
گر خدا صبری دهد اندیشه کاریم هست
صبر در میبندند اما نیستم ایمن ز شوق
خانهی پر رخنهی کوتاه دیواریم هست
گر شود ناچار و دندان بر جگر باید نهاد
چاره خود کردهام جان جگر خواریم هست
کی گریزم از درت اما ز من غافل مباش
گر توام خواهی که بفروشی خریداریم هست
گر چه ناید بندهای چون من به کار کس ولی
نقش دیوارم ولیکن پای رفتاریم هست
جز در دولتسرای وصل تو هر جا روم
در حسابی هستم و قدری و مقداریم هست
حرمت من گر نداری حرمت عشقم بدار
خود اگر هیچم دل و طبع وفا داریم هست
کوری چشم رقیبان زان گلستان امید
نیست گر دامان پر گل ، چشم پرخاریم هست
وحشی اظهار وفا کردست خون او مریز
ور مدد خواهی به خون ، دست آشنا یاریم هست
sorna
06-23-2011, 09:53 AM
غزل 94
قرعه دولت زدم ، یاری و اقبال هست
خوبی و فرخندگی جمله در این فال هست
حال نکو بگذرد، بخت مددها کند
طالع خود دیدهام، شاهد این حال هست
داد منجم نوید، گفت که با اخترت
ذلت پارینه رفت ، عزت امسال هست
داد مریض مرا مژدهی صحت طبیب
گرچه هنوز اندکی مضطرب احوال هست
طایر اقبال من شهپر دولت دماند
رخصت پرواز نیست ورنه پر وبال هست
بخت ز دنبال چشم اشک مرا پاک کرد
مژده که این گریه را خنده ز دنبال هست
وحشی و اقصای دیر کز طرف میکده
دردسر قال نیست ، سر خوشی حال هست
sorna
06-23-2011, 09:53 AM
غزل 94
میتوانم بود بی تو ، تاب تنهاییم هست
امتحان صبر خود کردم شکیبایم هست
حفظ ناموس تو منظور است میدانی تو هم
ورنه سد تقریب خوب از بهر رسواییم هست
سوی تو گویم نخواهد آمد اما میشنو
ایستاده بر در دل سد تقاضاییم هست
نی همین داد تغافل میدهد خود رای من
اندکی هم در مقام رشک فرماییم هست
گر شراب اینست کاندر کاسهی من میرود
پرخماری در پی این باده پیماییم هست
گرچه هیچم ، نیستم همچون رقیبان در به در
امتیازی از هوسناکان هر جاییم هست
وحشیم من کی مرا وحشت گذارد پیش تو
گر چه میدانم که در بزم تو گنجاییم هست
sorna
06-23-2011, 09:54 AM
غزل 96
شکفتگیش چو هر روز نیست حالی هست
اگر غلط نکنم از منش ملالی هست
ز رشک قرب من ای مدعی خلاص شدی
ترا نوید که بر خاطرش خیالی هست
به رخصت تو که رفتیم و درد سر بردیم
ترا ملالی و مارا هم انفعالی هست
به بوستان تو گر مرغ ما نمیگنجد
گرش ز بال درستی شکسته بالی هست
تو بد مزاج چه بی اعتدال و بد خویی
طبیعتی و مزاجی و اعتدالی هست
سفارش دل خود با تو این زمان گفتم
ز گریه روز وداع توام مجالی هست
چو قصد رفتن آن کوی کرد وحشی گفت
که فکر باطل و اندیشهی محالی است
sorna
06-23-2011, 09:54 AM
غزل 97
تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهی خواری هست
با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست
میخرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست
گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
sorna
06-23-2011, 09:54 AM
غزل 98
اسير جلوه هر حسن عشقبازي هست
ميان هر دو حقيقت نياز و نازي هست
ز هر دري كه نهد حسن پاي ناز برون
بر آستانه آن در سر نيازي هست
اگر مكلف عشقي سر نياز بنه
كه هر كه هست به كيش خودش نمازي هست
چو نيك در نگري عشق ما مجازي نيست
حقيقتي پس هر پرده مجازي هست
ميان عاشق و معشوق كي دويي گنجد
برو برو كه تو پنداري امتيازي هست
وداع خويش كن اول اگر رفيق مني
كه اين رهي است خطرناك و تركتازي هست
نه احتراز از آن جانب است همواره
گهي ز جانب وحشي هم احترازي هست
sorna
06-23-2011, 09:54 AM
غزل 99
از عرض نيازم چه بلا بي خبرش داشت
آن ناز نگه دزد كه پاس نظرش داشت
فرياد كه هر طاير فرخنده كه ديدم
صياد ز مرغان دگر بسته ترش داشت
بلبل گله مي كرد ز گل دوش به صد رنگ
گل بود كه هر دم به زبان دگرش داشت
اين عشق بلايي است ، شنيدي كه چه ها ديد
يعقوب كه دل در كف مهر پسرش داشت
بر هر كه شنيدم كه غضب كرد زمانه
ديدم كه به زندان تو بيدادگرش داشت
اين طي مكان بين كه ز هر جا كه برون تاخت
وحشي نگران بود و سر رهگذرش داشت
sorna
06-23-2011, 09:55 AM
غزل 100
از پي بهبود درد ما دوا سودي نداشت
هر كه شد بيمار درد عشق بهبودي نداشت
بود روزي آن عنايتها كه با ما مي نمود
خوش نمودي داشت اما آنچنان بودي نداشت
دوش كامد با رقيبان مست و خنجر مي كشيد
غير قصد كشتن ما هيچ مقصودي نداشت
عشق غالب گشت اگر در بزم او آهي زدم
كي فروزان گشت جايي كاتشي دودي نداشت
جاي خود در بزم خوبان شمع سان چون گرم كرد
آنكه اشك گرم و آه آتش آلودي نداشت
داشت سوداي رخش وحشي به سر در هر نفس
ليك از آن سودا چه حاصل يك دمش سودي نداشت
وحشي از درد محبت لذتي چندان نيافت
هر كه جسمي ريش و جان درد فرسودي نداشت
sorna
06-23-2011, 09:55 AM
غزل 101
رسيد و آن خم ابرو بلند كرد و گذشت
تواضعي كه به ابرو كنند ، كرد و گذشت
نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد
تبسمي ز لب نوشخند كرد و گذشت
به جذبه نگهي كز پيش كشان مي برد
چه صيدها كه اسير كمند كرد و گذشت
كرشمه اي كه جنون آورد تعقل آن
بلاي دانش صد هوشمند كرد و گذشت
يكي قبول نكرد از هزار تحفه جان
بهانه غمزه مشكل پسند كرد و گذشت
كه بود اين ، كه ز چشم بدش گزند مباد
كه جان بر آتش شوقم سپند كرد و گذشت
رسيد و باز به اندك ترحمي وحشي
زبان شكوه به كام تو بلند كرد و گذشت
sorna
06-23-2011, 09:55 AM
غزل 102
ز پيش ديده تا جانان من رفت
تو پنداري كه از تن جان رفت
اگر خود همره جانان نرفتم
ولي فرسنگها افغان من رفت
سر و سامان مجو از من چو رفتي
تو چون رفتي سر و سامان رفت
چه ديد از كه چون برهم زدم چشم
چو اشك از ديده گريان من رفت
از آن پيچم به خود چون مار وحشي
كه گنج كلبه ويران من رفت
sorna
06-23-2011, 09:55 AM
غزل 103
به طوف كعبه من خاكسار خواهم رفت
ولي به ياد سر كوي يار خواهم رفت
اگر به باغ روم بهر ديدن گل و سرو
به ياد قامت آن گلعذار خواهم رفت
جدا ز يار چه باشم در اين ديار مقيم
چو يار كرد سفر زين ديار خواهم رفت
مرا به ميكده اي محتسب ! رجوعي نيست
اگر روم ، پي دفع خمار خواهم رفت
به رهگذارش اگر خاك ره شود سر من
كجا چو وحشي از آن رهگذار خواهم رفت
sorna
06-23-2011, 09:56 AM
غزل 104
گرم آمد و بر آتش شوقم نشاند و رفت
آتش به جاي آّب ز چشمم فشاند و رفت
آمد چو باد و مضطربم كرد همچو برق
وز آتشم زبانه به گردون رساند و رفت
برخاستم كه دست دعايي برآورم
دشنام داد و راه دگر كرد و راند و رفت
از پي دويدمش كه عنان گيري كنم
افراشت تازيانه و مركب جهاند و رفت
وحشي نشد نصيبم از او تازيانه اي
چشمم به حسرت از پي او بازماند و رفت
sorna
06-23-2011, 09:56 AM
غزل 105
ناز برگيرد كمان در وقت تركش بستنت
فتنه پاكوبان شود هنگام ابرش جستنت
لاله آتشناك روياند ز آب و خاك دشت
ز آب خوي رخساره از گرد سواري شستنت
پيش دست و قبضه ات ميرم كه خوش مردم كش است
در كمان ناز تير دلبري پيوستنت
تا چه آتشها كند بر هر سر كويي بلند
شوخي طبع تو و يك جا دمي ننشستنت
وحشيم من جاي من ميدانگه نخجير توست
نيستم صيدي كه بايد كشت و بايد خستنت
sorna
06-23-2011, 09:56 AM
غزل 106
گرد سر تو گردم و آن رخش راندنت
وان دست و تازيانه و مركب جهاندنت
شهري به تركتاز دهد بلكه عالمي
تركانه بر نشستن و هر سو دواندنت
پيش خدنگ پر كش ناز تو جان دهم
وان شست باز كردن و تا پر نشاندنت
ميرم به آن عتاب كه گويا سرشته اند
صد لطف با اداي تعرض رساندنت
طرز نگاه نازم و جنبيدن مژه
وان دامن كرشمه به مردم فشاندنت
وحشي اگر تو فارغي از درد عشق ، چيست
اين آه و ناله كردن و اين شعر خواندنت
sorna
06-23-2011, 09:56 AM
غزل 107
تو منكري و ليك به من مهرباني ات
مي بارد از اداي نگاه نهاني ات
ميرم به ملتفت شدنهاي ساخته
وان طرز باز ديدن و تقريب داني ات
يك خم شدن ز گوشه ابروي التفات
آيد برون ز عهده صد سرگراني ات
نازم كرشمه را كه صدم نكته حل نمود
بي منت موافقت و همزباني ات
شادي التفات تو كارم تمام كرد
بدا بقاي عمر تو و زندگاني ات
اي شاهباز دوري ما از تو لازم است
گنجشك را چه زهره هم آشياني ات
جنبيدت اين هوس ز كجا اي نهال لطف
كي اوفتاد رغبت ميوه فشاني ات
من از كجا و اين همه نوباوه اميد
يارب كه بر خورد ز درخت جواني ات
شاخ گلي كجاست بدين پاك دامني
بيهوده سالها نكنم باغباني ات
صد نوبهار را ز تو آبست و رنگ و بو
دارد خدا نگاه ز باد خزاني ات
وحشي پياله گير كه ديگر حريف توست
كز خم به شيشه رفت مي شادماني ات
sorna
06-23-2011, 09:56 AM
غزل 108
نويد آشنايي مي دهد چشم سخنگويت
گرفته انس گويا نرمي با تندي خويت
بميرم پيش آن لب ، اين چنين گاهي تبسم كن
بحمدالله كه ديدم بي گره يك بار ابرويت
به رويت مردمان ديده را هست آنچنان ميلي
كه ناگه مي دوند از خانه بيرون تا سر كويت
شرابي خورده ام از شوق و زور آورده مي ترسم
كه بردارد مرا ناگاه و بيخود آورد سويت
ز آتش آب مي جويم ببين فكر محال من
وفاداري طمع مي دارم از طبع جفا جويت
فريب غمزه امروز آنقدر خوردم كه مي بايد
مجرب بود هر افسون كه بر من خواند جادويت
چه بودي گر به قدر آرزو جان داشتي وحشي
كه كردي صد هزاران جان فداي يك سر مويت
sorna
06-23-2011, 09:57 AM
غزل 109
هرگزم يارب از آن ديدار مهجوري مباد
اين نگاه دور را از روي او دوري مباد
من كجا و رخصت آن بزم دائم جاي خويش
ديگران هم رخصت ار خواهند دستوري مباد
هر مرض كز عشق پيش آمد علاجش بر منست
ليك جانم را ز درد رشك رنجوري مباد
چشم غارت كرده را صعب است از ديدار دوخت
هيچ عاشقي را الهي هرگز اين كوري مباد
جوهر حسن تو كنج خانه آباد نيست
بر بناي جان وحشي نام معموري مباد
sorna
06-23-2011, 09:57 AM
غزل 110
هجران رفيق بخت زبون كسي مباد
خصمي چنين دلير به خون كسي مباد
يارب حريف گرم كني همچو آرزو
گرم اختلاط داغ درون كسي مباد
اين شعله هاي ظاهر و باطن گداز هجر
پيراهن درون و برون كسي مباد
آن گريه هاي شوق كه غلتيد كوه ازو
سيل بناي صبر و سكون كسي مباد
صد بند شوق پاره كند زور آرزو
يارب كه بخت شور و جنون كسي مباد
نعلم به نام جمله اجزا در آتش است
جادوي او به فكر فسون كسي مباد
وحشي هزار باديه دورم ز كعبه كرد
اين بخت بد كه راهنمون كسي مباد
sorna
06-23-2011, 09:57 AM
غزل 111
خوش نیست هرزمان زدن از جور یار داد
ورنه ز دست تست مرا سد هزار داد
شد یار و غیر و داد قرار جفا به ما
یاران نمیتوان به خود اینها قرار داد
رفت وز دست اهل تظلم عنان کشید
داد از عنان کشیدن آن شهسوار داد
آن ترک ظلم پیشه دگر میرود که باز
از خلق برخاست بر سر هر رهگذار داد
وحشی تو ظلم دیده و آن ترک تند خوست
ترسم که سر زند ز تو بیاختیار داد
sorna
06-23-2011, 09:57 AM
غزل 112
عیاذباله از روزی که عشقم در جنون آرد
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش
به سد خواری کند بیرون به سد عزت درون آرد
به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم
که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد
سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد
کمند جذبهی معشوق اگر در جان نیاویزد
کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی
نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد
sorna
06-23-2011, 09:58 AM
غزل 113
باده کو تا خرد این دعوی بیجا ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خوش بهشتیست خرابات کسی کان بگذاشت
دوزخ حسرت جاوید ز دنیا ببرد
ما و میخانه که تمکین گداییدر او
شوکت شاهی اسکندر و دارا ببرد
جام می کشتی نوح است چه پروا داریم
گر چه سیلاب فنا گنبد والا ببرد
جرعهی پیر خرابات بر آن رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
عرصهی ما به مروت که ز عالم کم شد
هدهدی کو که به سر منزل عنقا ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنیم
ما چه داریم که از ما نبرد یا ببرد
sorna
06-23-2011, 09:58 AM
غزل 114
عياذاباالله از روزي كه عشقم در جنون آرد
سر زنجير گيرد وز در عقلم برون آرد
من و رد و قبول بزم سلطاني كه دربانش
به صد خواري كند بيرون به صد عزت درون آرد
به جرم عشق در بند يكي سلطان بي رحمم
كه هر كس آيد از ديوان او فرمان خود آرد
سر خسرو و لو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
كه گلگون را به گردن گيرد و از بيستون آرد
كمند جذبه معشوق اگر در جان نياويزد
كسي پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
برو فارغ نشين وحشي كه نخل آرزومندي
نيارد بار اگر هم آورد ، با زبون آرد
sorna
06-23-2011, 09:58 AM
غزل 115
غمزه او حشر فتنه به هر جا ببرد
عافيت را همه اسباب به يغما ببرد
صبر ما پنجه مومي است چو عشق آرد زور
پنجه گر ساخته باشند ز خارا ببرد
گو تو خواهي كه گراني ببرد بندي عشق
كوه بر سر نهد و سلسله در پا ببرد
دل من كيست كه لطف از تو كند گستاخي
بر دهانش زن اگر نام تمنا ببرد
پيش ما نيست از اين جنس بفرماي كه ناز
صبر و آرام ز دلهاي شكيبا ببرد
از تو ايماني و از صيقل ابرو ميلي
زنگ صد ساله تغافل ز دل ما ببرد
ندهي عشق به خود ره كه چو فرصت يابد
قفل گنجينه جان پيچد و كالا ببرد
هر زبان كو سر بي جرم نخواهد بر دار
دعوي عشق كند كوته و غوغا ببرد
دشت پيمايي بسيار كند چون وحشي
هر كه را دل نگه آهوي صحرا ببرد
sorna
06-23-2011, 09:58 AM
غزل 116
شام هجران تو تشريف به هر جا ببرد
در پس و پيش هزاران شب يلـدا ببرد
دود آتشكده از كلبه عاشق خيزد
گر به كاشانه خود آتش موسي ببرد
مي جهد برق جمالي كه دهد اجر فراق
كيست تا مژده به يعقوب و زليخا ببرد
عشق چون بر سر كس حمله بيداد آرد
اولش قوت بگريختن از پا ببرد
هر كه را با در نازك بدنان خواند عشق
دل و جايي كه بود ز آهن و خارا ببرد
آنكه سود سر بازار محبت خواهد
بايد آنجا همه سرمايه سودا ببرد
در برو باز زنم بي رخ او رضوان را
گر به گلزار بهشتم به تماشا ببرد
ندهد طوف صنمخانه به صد حج قبول
شيخ صنعان كه دلش را بت ترسا ببرد
با چنين درد كه وحشي به دعا مي طلبد
بايدش كشت اگر نام مداوا ببرد
sorna
06-23-2011, 09:59 AM
غزل 117
خواهم آن عشق که هستی ز سرما ببرد
بیخودی آید و ننگ خودی از ما ببرد
خانه آتش زدگانیم ستم گو میتاز
آنچه اندوخته باشیم به یغما ببرد
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند
پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد
دوزخ جور برافروز که من تاقویم
نشنیدم که مرا اخگری از جا ببرد
جرعهی پیر خرابات بران رند حرام
که به پیش دگری دست تمنا ببرد
وحشی از رهزن ایام چه اندیشه کنی
ما چه داریم که از ما ببرد یانبرد
sorna
06-23-2011, 09:59 AM
غزل 118
دلم امروز از آن لب هر زمان شکری دگر دارد
زبان کز شکوهام پر زهر بود اکنون شکر دارد
دگر راه کدامین کاروان صبر خواهد زد
که چشمش سد نگهبان در کمینگاه نظر دارد
به یک صحبت که با او داشت دل کز من بحل بادا
دگر نامد ز من یادش بلی صحبت اثر دارد
دعاهای سحر گویند میدارد اثر آری
اثر میدارد اما کی شب عاشق سحر دارد
ز هر کس بیشتر مهر تو دارم وین دلیلم بس
که هر کس را فزونتر مهر ، حسرت بیشتر دارد
عجب نبود ز وحشی گریههای تلخ ناکامی
که زهرآلوده پیکانهای حسرت بر جگر دارد
sorna
06-23-2011, 09:59 AM
غزل 118
به زیر لب حدیق تلخ ، کان بیدادگر دارد
بود زهری که بهر کشتن ما در شکر دارد
بلای هجر و درد اشتیاق پیر کنعانی
کسی داند که چون یوسف عزیزی در سفر دارد
ندارد اشتیاق وصل شیرین، کوهکن، ورنه
به ضرب تیشه سد چون بیستون از پیش بردارد
عتاب آلوده آمد ، باده در سر، دست بر خنجر
کدامین بیگله را میکشد دیگر چه سر دارد
کسی دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشی
که آتش در دل و داغ ندامت بر جگر دارد
sorna
06-23-2011, 09:59 AM
غزل 119
به تنگ آمد دلم ، يك خنجر كاري طمع دارد
از آن مژگان قتال اينقدر ياري طمع دارد
نهاده است از نكويانش بسي غمهاي ناخورده
ازين خونخواره مردم هر كه غمخواري طمع دارد
سحر گل خنده مي زد بر شكايت گويي بلبل
كه اين نادان مگر كز ما وفاداري طمع دارد
گناه گل فروشان چيست گو بلبل بنال از خود
كه يكجا بودن از ياران بازاري طمع دارد
هواي باده ، ساقي ساده ، صاف عشرت آماده
كسي مست است وحشي كز تو هوشياري طمع دارد
sorna
06-23-2011, 10:00 AM
غزل 120
چشم او قصد عقل و دين دارد
لشكر فتنه در كمين دارد
عالمي را كند مسخر خويش
هر كه او لشكري چنين دارد
مست و خنجر به دست مي آيد
آه با عاشقان چه كين دارد
هيچ كس را به جان مضايقه نيست
اگر آن شوخ قصد اين دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنين دارد
هر كه را هست تحفه اي در دست
پيش جانان در آستين دارد
نيم جاني است تحفه وحشي
چه كند بينوا همين دارد
sorna
06-23-2011, 10:00 AM
غزل 121
جانان نظري كو ز وفا داشت ندارد
لطفي كه از اين پيش به ما داشت ندارد
رحمي كه به اين غمزده اش بود نمانده است
لطفي كه به اين بي سر و پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا ديد
كان لطف كه نسبت به گدا داشت ندارد
گر يار خبردار شود از غم عشاق
جوري كه به اين قوم روا داشت ندارد
وحشي اگر از ديده رود خون عجبي نيست
كان گوشه چشمي كه به ما داشت ندارد
sorna
06-23-2011, 10:00 AM
غزل 122
كار خوبي نه به گفت دگران بايد كرد
هر چه فرمان بدهد حسن ، چنان بايد كرد
تيغ تيز و دل بيرحم چرا داده خدا
جوي خون بر در بيداد روان بايد كرد
گاه باشد كه مروت ندهد رخصت جور
چون بود مصلحت ناز همان بايد كرد
سنت ملت خوبي است كه با صاحب عشق
دوستي از دل و خصمي به زبان بايد كرد
گو زبان درد سر عاشق و معشوق مده
چيست پوشيده از ايشان كه چنان بايد كرد
وحشي آزار حريفان كند از كم ظرفي
دفع بد مستي اش از رطل گران بايد كرد
sorna
06-23-2011, 10:00 AM
غزل 123
خوش آن نياز كه رفع حيا تواند كرد
نگاه را به نگاه آشنا تواند كرد
خوش آن نگاه كه در آشنايي اول
شروع در سخن مدعا تواند كرد
خوش آن غرور كه وام دو صد جواب سلام
به يك كرشمه ابرو ادا تواند كرد
خوش آن ادا كه هزاران هزار وعده ناز
به نيم جنبش مژگان روا تواند كرد
خوش آن فريب كه در عين تيغ راندنها
علاج دعوي صد خونبها تواند كرد
خوش است طرز اداهاي خاص با وحشي
خوش آن كه پيروي طرز ما تواند كرد
sorna
06-23-2011, 10:01 AM
غزل 124
كي ديدمش كه قصد دل زار من نكرد
ننشست با رقيبي و آزار من نكرد
يك شمه كار در فن ناز و كرشمه نيست
كز يك نگاه چشم تو در كار من نكرد
گفتم مرنج و گوش كن از من حكايتي
رنجش نمود و گوش به گفتار من نكرد
خندان نشست و شمع شبستان غير شد
رحمي به گريه هاي شب تار من نكرد
وحشي نماند هيچ سياست كه هجر يار
با جان خسته و دل افگار من نكرد
sorna
06-23-2011, 10:01 AM
غزل 125
چه گويمت كه چه با جانم اشتياق نكرد
چه كارها كه به فرموده فراق نكرد
زمان وصل تو را صد سبب مهيا ساخت
ولي چه سود كه اقبالم اتفاق نكرد
هزار نقش وفاقم نمود ظاهر بخت
وليك باطن خود ساده از نفاق نكرد
كليد دار عنايت وسيله ها انگيخت
وليك بخت بدم با تو هم وثاق نكرد
چه ذوق از اين همه تنگ شكر كه بخت گشود
چو دفع تلخي هجر تو از مذاق نكرد
شد از فراق به يك ذره صبر راضي و نيست
كسي كه طاقت او را غم تو طاق نكرد
مذاق وحشي و اين درد و غم كه ساقي وقت
نصيب ساغر ما باده رواق نكرد
sorna
06-23-2011, 10:02 AM
غزل 126
دگر آن شب است كه ز پي سحر ندارد
من و باز آن دعاها كه يكي اثر ندارد
من و زخم تيز دستي كه زد آنچنان به تيغم
كه سرم فتاده بر خاك و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پيكان خورم و رطب شمارم
چه كنم كه نخل حرمان به از اين ثمر ندارد
ز لبي چنان كه بارد شكرش ز شكرستان
همه زهر دارد اما چه كند شكر ندارد
به هواي باغ مرغان همه بالها گشوده
به شكنج دام مرغي چه كند كه پر ندارد
بكش و بسوز و بگذر منگر به اين كه عاشق
به جز اينكه مهر ورزد گنهي دگر ندارد
مي وصل نيست وحشي به خمار هجر خو كن
كه شراب نااميدي غم دردسر ندارد
sorna
06-23-2011, 10:02 AM
غزل 127
تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد
جز زلف ، كسي پيش رخش تاب ندارد
خواب آورد افسانه و افسانه عاشق
هر كس كه كند گوش دگر خواب ندارد
پهلوي من و تكيه خاكستر گلخن
ديوانه سر بستر سنجاب ندارد
سيل مژه ترسم كه تن از پاي در آرد
كاين سست بنا طاقت سيلاب ندارد
گر سجده كند پيش تو چندان عجبي نيست
وحشي كه جز ابروي تو محراب ندارد
sorna
06-23-2011, 10:02 AM
غزل 128
تاب رخ او مهر جهانتاب ندارد
جز زلف کسی پیش رخش تاب ندارد
خواب آورد افسانه و افسانهی عاشق
هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
پهلوی من و تکیهی خاکستر گلخن
دیوانه سر بستر سنجاب ندارد
سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد
کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد
گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست
وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد
sorna
06-23-2011, 10:02 AM
غزل 129
هر چند ناز کردی ، نیازم زیاده شد
دردم فزود و سوز و گدازم زیاده شد
هر چند بیش کشت به ناز و کرشمهام
رغبت به آن کرشمه و نازم زیاده شد
باز آمدی و شعلهی شوقم به جان زدی
کم گشته بود سوز تو بازم زیاده شد
درد تو کم نشد ز سفر بلکه سد الم
از رنج راه دور و درازم زیاده شد
وحشی به فکر چشم غزالی به هر غزل
انگیز طبع سحر طرازم زیاده شد
sorna
06-23-2011, 10:03 AM
غزل 130
هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد
که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد
گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم
نمیخواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد
حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو
که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد
ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و میترسم
که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد
به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی
مرا این بس که آنجا نالهی زاری ز من باشد
sorna
06-23-2011, 10:03 AM
غزل 131
مهرم ز حرمان شد فزون شوقي ز حسرت كم نشد
هر چند حسرت بيش شد شوق و محبت مك نشد
تخم اميد ما ازو نارسته ماند از بي نمي
اما بكشت ديگران باران رحمت كم نشد
خوش بخت تو اي مدعي كاينجا كه من خوارم چنين
با يك جهان بي حرمتي هيچت ز حرمت كم نشد
عمري زدم لاف سگي اما چه حاصل چون مرا
با اين همه حق وفا ، خواري و ذلت كم نشد
وحشي از او بر خاطرم پيوسته بود اين گرد غم
ز آيينه من هيچ گه گرد كدورت كم نشد
sorna
06-23-2011, 10:03 AM
غزل 132
ملول از زهد خويشم ساكن ميخانه خواهم شد
حريف ساغر و هم مشرب پيمانه خواهم شد
اگر بيند مرا طفلي به اين آشفتگي داند
كه از عشق پري رخساره اي ديوانه خواهم شد
شدم چون رشته اي از ضعف و دارم شادمانيها
كه روزي يار با آن گوهر يكدانه خواهم شد
به هر جا مي رسم افسانه عشق تو مي گويم
به اين افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مگو وحشي كجا مي باشد و منزل كجا دارد
كجا باشم مقيم گوشه ويرانه خواهم شد
sorna
06-23-2011, 10:03 AM
غزل 133
اين است كزو رخنه به كاشانه من شد
تاراجگر خانه ويرانه من شد
اين است كه مي ريخت بر پيمانه اغيار
خون ريخت چو دور من و پيمانه من شد
اين است كه چشم تر من ابر بلا ساخت
سيل آمد و بنياد كن خانه من شد
اين است كه چون ديد پريشاني من ، گفت :
وحشي مگر اين است كه ديوانه من شد
sorna
06-23-2011, 10:03 AM
غزل 134
خوش آن كو غنچه سان به گلعذاري همنشين باشد
صراحي در بغل جام مي اش در آستين باشد
ز دستت هر چه مي آمد به ارباب وفا كردي
نكردي هيچ تقصيري وفاداري همين باشد
رقيبا مي دهي بيمم كه دارد قصد خون ريزي ات
از اين بهتر چه خواهد يارب اين چنين باشد
كجا گفتن توان شرح غم محمل نشين خود
اگر همچون جرس ما را زبان آهنين باشد
به هر ويرانه كانجا وشي ديوانه جا گيرد
ز هر سو دامني پر سنگ ، طفلي در كمين باشد
sorna
06-23-2011, 10:04 AM
غزل 135
گل چيست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشايد چو دلي شاد نباشد
خواهم كه ز بيداد تو فرياد برآرم
چندان كه دگر طاقت فرياد نباشد
شهري كه در او همچو تو بيدادگري هست
بيدادكشان را طمع داد نباشد
پروانه كه و محرمي خلوت فانوس
چون در حرم شمع ره باد نباشد
سنگي به ره توسن شيرين نتوان يافت
كاش به دلش از غم فرهاد نباشد
وحشي چه كني ناله كه معمور نشد دل
بگذار كه اين غمكده آباد نباشد
sorna
06-23-2011, 10:04 AM
غزل 136
به راز عشق زبان در ميان نمي باشد
زيان ببند كه آنجا بيان نمي باشد
ميان عاشق و معشوق يك كرشمه بس است
بيان حال به كام و زبان نمي باشد
دل رميده من زخم دار صيدگهي است
كه زخم صيد به تير و كمان نمي باشد
از آن روايي بازار كم عيارانست
كه در ميان محك امتحان نمي باشد
اگر به من نشوي مهربان در اين غرضي است
كسي به خلق تو نامهربان نمي باشد
زبان به كام مكش وحشي از فسانه عشق
بگو كه خوشتر از اين داستان نمي باشد
sorna
06-23-2011, 10:04 AM
غزل 137
دوشم از آغاز شب جا بر در جانانه بود
تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود
دي كه مي آمد ز جولانگاه شوخي مست ناز
نرگسش بر گوشه دستار خوش تركانه بود
بهر آن ناآشنا ميرم كه فرد از همرهان
آنچنان مي شد كه گويا از همه بيگانه بود
آن نصيحتها كه مي كرديم اهل عشق را
اين زمان معلوم ما شد كان همه افسانه بود
قرب تا حاصل نشد دودم ز خرمن برنخاست
اتحاد شمع برق خرمن پروانه بود
سوختن با آتش است و عشق با ديوانگي
عشق بر هر دل كه زد آتش چو من ديوانه بود
وحشي از خون خوردن شب دوش نتوانست خاست
كاين مي مرد افكن امشب تا لب پيمانه بود
sorna
06-23-2011, 10:04 AM
غزل 138
امروز ناز را به نيازم نظر نبود
زان شيوه هاي خاص يكي جلوه گر نبود
چشم از غرور اگر چه نمي گشت ملتفت
عجز نگاه حسرت من بي اثر نبود
بس شيوه هاي ناز كه در پرده داشت حسن
اما تبسمي كه شود پرده در نبود
آن خنده ها كه غنچه سيراب مي نهفت
بيرون ز زير پرده گلبرگ تر نبود
من كشته كرشمه مژگان كه بر جگر
خنجر زد آنچنان كه نگه را خبر نبود
دل را كه نومقيد زندان حسرت است
جز عرض عشق هيچ گناه دگر نبود
وحشي نگفتمت كه غرور آورد نياز
اين سركشي و ناز چرا بيشتر نبود
sorna
06-23-2011, 10:05 AM
غزل 139
چو شمع شب همه شب سوز و گريه زانم بود
كه سرگذشت فراق تو بر زبانم بود
شد آتش جگرم پيش مردمان روشن
ز خون گرم كه در چشم خونفشانم بود
به التفات تو دارم اميدواريها
ولي ز خوي تو ايمن نمي توانم بود
سنم گذشته ز اندوه ورنه كي با تو
كدام روزدگر اينقدر فغانم بود
زبان خامه من سوخت زين غزل وحشي
مگر زبانه اي از آتش نهانم بود
sorna
06-23-2011, 10:05 AM
غزل 140
ماه من گفتم كه با من مهربان باشد ، نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود
از ميان بي موجبي خنجر به خون من كشيد
اينكه اندك گفتگويي در ميان باشد ، نبود
بر دلم صد كوه غم از سرگراني هاي او
بود اما اينكه بر خاطر گران باشد ، نبود
خاطر هر كسي ازو مي شد به نوعي شادمان
شادمان گشتم كه با من همچنان باشد ، نبود
وحشي از بي لطفي او صد شكايت داشتيم
پيش او گفتم كه ياراي زبان باشد ، نبود
sorna
06-23-2011, 10:05 AM
غزل 141
مرغ ما دوش سراينده بستاني بود
داشت گلبانگي و مشغوف گلستاني بود
ديده كز نعمت ديدار نبودش سپري
مگسي بود كه مهمان سر خواني بود
دست اميد كه يك بار نقابي نكشيد
بود دور از سر و نزديك به داماني بود
آنكه از تشنگي اش بود گذر بر ظلمات
تف نشان جگرش چشمه حيواني بود
ريشه تفسيده گياهي ز لب كوثر رست
كه ز ابرش هوس قطره باراني بود
خويش را ساخته آماده صد شعله خسي
گرم همصحبتي آتش سوزاني بود
بود وحشي كه ز رخسار تو شد قافيه سنجن
يا نواساز گلي مرغ خوش الحاني بود
sorna
06-24-2011, 10:38 AM
غزل 142
آنچه كردي ، آنچه گفتي غايت مطلوب بود
هر چه گفتي خوب گفتي هر چه كردي خوب بود
من چرا در عشق انديشم ز سنگ طعن غير
آنكه مجنون بود اينش در جهان سركوب بود
چند گويي قصه ايوب و صبر او ، بس است
پيش از اين ما صبر نتوانيم آن ايوب بود
بود از مجنون به ليلي لاف يكرنگي دروغ
در ميان گر احتياج قاصد و مكتوب بود
من نمي دانم كه اين عشق و محبت از كجاست
اينقدر دانم كه ميل از جانب مطلوب بود
اين عجايب بين كه يوسف داشت در زندان مصر
پاي در زنجير و جايش در دل يعقوب بود
وحشي اين مژگان خون پالا كه گرد غم گرفت
ياد آن روزي كه در راه كسي جاروب بود
sorna
06-24-2011, 10:38 AM
غزل 143
بود آن وقتي كه دشنام تو خاطرخواه بود
بنده بوديم و زبان ماجرا كوتاه بود
حق ياريهاي سابق گر نبستي راه نطق
در جواب اينكه گفتي نكته اي در راه بود
پيش از اينم جان فزودي لذت دشنام او
الله الله از چه امروز اين چنين جانكاه بود
گو مده فرمان كه ديگر نيست دل فرمان پذير
حكم او مي رفت چنداني كه اينجا شاه بود
سالها هم بگذرد وحشي كه سويش نگذرم
تا نپنداري كه خشم ما همين يك ماه بود
sorna
06-24-2011, 10:39 AM
غزل 144
آن مستي تو دوش ز پيمانه كه بود
چندين شراب در خم و خمخانه كه بود
اي مرغ زود رام كه آورد نقل و مي
دام فريب آب كه و دانه كه بود
روشن به سان آتش حسنت مي كه شد
شمعت زبانه كش پي پروانه كه بود
آوازه ات به مستي و رندي بلند شد
افشاي آن ز نعره مستانه كه بود
وحشي چه پرسش است كه شد با كه آشنا ؟
خود گو كه او به غير تو بيگانه كه بود
sorna
06-24-2011, 10:39 AM
غزل 145
دوش در كويي عجب بي لطفي در كار بود
تيغ در دست تغافل سخت بي زنهار بود
رفتن و ناآمدن سهل است با خود خوش كنيم
ديده را ناديده كرد و رفت اين آزار بود
رسم اين مي باشد اي دير آشناي زودسر
آن همه لاف وفا آخر همين مقدار بود
ياري ظاهر چه كار آيد خوش آن ياري كه او
هم به ظاهر يار بود و هم به باطن يار بود
بر نياوردن مروت بود خود انصاف ده
آرزوي خاطري گر دور يك دم دار بود
كرد وحشي شكوه بي التفاتي بر طرف
درد سر مي شد وگرنه درد دل بسيار بود
sorna
06-24-2011, 10:39 AM
غزل 146
با غير دوش اين همه گرديدنش چه بود
وز زهر چشم جانب ما ديدنش چه بود
آن ناز چشم كرده سر صلح اگر نداشت
از دور ايستادن و خنديدنش چه بود
اظهار قرب اگر نه غرض بود غير را
از من ره حريم تو پرسيدنش چه بود
گر وعده وصل نبودش به ديگران
بي وجه تند گشتن و رنجيدنش چه بود
وحشي اگر نبود ز ما يار ما به تنگ
بي موجبي به جنگ رسانيدنش چه بود
sorna
06-24-2011, 10:39 AM
غزل 147
چون تو مستغنی ز دل بودی دل آرایی چه بود
بر دل و جان ناز را چندین تقاضایی چه بود
در تصرف چون نمیآورد حسنت ملک دل
این حشر بردن به اقلیم شکیبایی چه بود
مشکلی دارم بپرسم از تو ، یا از یارتو
جلوهی خوبی چه و منع تماشایی چه بود
بود چون در کیش خوبی عیب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زیبایی چه بود
گشته بودم مستعد عشق ، تقصیر از تو شد
آنچه باشد کم مرا زاسباب رسوایی چه بود
از پی رم کرده آهویی که پنداریپرید
کس نمیپرسد مراکاین دشت پیمایی چه بود
گر مرا میکرد بدخو همنشینیهای خاص
وحشی اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود
sorna
06-24-2011, 10:40 AM
غزل 148
چندین عنایت از پی چندین جفا چه بود
تغییر طور خویش چرا مدعا چه بود
ما کشتهی جفا نه برای وفا شدیم
سد جان فدای خنجر تو خونبها چه بود
بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست
دیدی چه ناصواب ، بفرما خطا چه بود
طبع تو هیچ خاطر ما در میان ندید
منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود
چینندت این هوس ز کجا ای نهال لطف
بر ما ثمر فشانی شاخ وفا چه بود
با این غرور حسن که سد نخل سربلند
از پا فکند ، نرمی او با گیا چه بود
وحشی نیاز و عجز تواش داشت بر وفا
خود کردهای چنین به خودش جرم ما چه بود
sorna
06-24-2011, 10:40 AM
غزل 149
دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربدهاش بر سر ناز آمده بود
چشمش از ظاهر حالم خبری میپرسید
غمزهاش نیز به جاسوسی راز آمده بود
بود هنگامهی من گرم چنان ز آتش شوق
که نگاهش به تماشای نیاز آمده بود
غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زانکه در بوتهی غیرت به گداز آمده بود
چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بندهاش من که عجب بنده نواز آمده بود
آرزو بود که هر لحظه به سویت میتاخت
داشت میدانی و خوش در تک و تاز آمده بود
وحشی از بزم که این مایهی خوشحالی یافت
که سوی کلبهی ما با می و ساز آمده بود
sorna
06-24-2011, 10:40 AM
غزل 150
زان عهد ياد باد كه از ما به كين نبود
بودش گمان مهر و هنوزش يقين نبود
اقرار مهر كردم و گفتم وفا كني
كشتي مرا قرار تو با من چنين نبود
انكار مهر سد ره صد تغافل است
اما چه سود چون دل ما پيشبين نبود
من خود گره به كار خود انداختم كه تو
زين پيش با منت گرهي بر جبين نبود
افسانه اي است بودن شيرين به كوهكن
آن روز چشم فتنه مگر در كمين نبود
وحشي كسي كه چشم وفا داشت ازو
زود از نظر فكند مرا چشم اين نبود
sorna
06-24-2011, 10:40 AM
غزل 151
هر دلي كز عشق جان شعله اندوزش نبود
گر سراپا آتش سوزنده شد سوزش نبود
عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
كار چون افتاد با دل بخت فيروزش نبود
خرمن من بود و خرمن سوز شوخي بود نيز
گرمي خاصي كه باشد شعله افروزش نبود
در كمان ناز آن تيري كه من مي خواستم
بود پركش ليك پيكان جگر دوزش نبود
طاقت آورديم چندين سال ازو بيگانگي
آشنايي شد ضرورت تاب يك روزش نبود
آنكه صد مرغ است در دامش اگر وحشي رمد
گو تصور كن كه يك مرغ نوآموزش نبود
sorna
06-24-2011, 10:41 AM
غزل 152
يك ره سوال كن گنه بيگناه خود
زين چشم پر تغافل اندك گناه خود
زان نيمه شب بترس كه درتازد از جگر
تا كي عنان كشيده توان داشت آه خود
داديم جان به راه تو ظالم چه مي كني
سر داده اي چه فتنه چشم سياه خود
بردي دل مرا و به حرمان بسوختي
او خود چه كرده بود بداند گناه خود
درد سرت مباد ز فرياد دادخواه
گو داد مي زنيد تو ميران به راه خود
زان عهد ياد باد كز آسيب زهر چشم
مي داشت نوشخند توام در پناه خود
من صيد ديگري نشوم وحشي توام
اما تو هم برو مرو از صيدگاه خود
sorna
06-24-2011, 10:41 AM
غزل 153
مرا وصلي نمي بايد من و هجر و ملال خود
صلا زن هر كه را خواهي تو داني و وصال خود
نخواهد بود حال هيچ عاشق همچو حال من
تو گر خود را گذاري با تقاضاي جمال خود
ز من شرمنده اي از بس كه كردي جور مي دانم
ز پركاري ز من پنهان نمايي انفعال خود
زبان خوب است اما بي زباني چون زبان من
كه گردد لال هر گه شرح بايد كرد حال خود
كدام از من بهند اين پاك دامان عاشقان تو
قراري داده خواهي بود ما را در خيال خود
چه ياري خوب پيدا كرد نزديك است كز غصه
به دست خود كنم اين چشم و سازم پايمال خود
نمي گفتم مشو پروانه شمع رخش وحشي
چو نشنيدي نصيحت اين زمان مي سوز بال خود
sorna
06-24-2011, 10:41 AM
غزل 154
نيازي كز هوس خيزد كدامش آبرو باشد
نياز بوالهوس همچون نماز بي وضو باشد
ز مستي آنكه مي گويد اناالحق كي خبر دارد
كه كرسي زير پا يا ريسمانش در گلو باشد
نهم در پاي جان بندي كه تا جاويد نگريزد
از آن كاكل كه من دانم گرم يك تارمو باشد
به خون غلتيدم از عشق تو ، صد چون من نگرداند
به يك پيمانه آن ساقي كش اين مي در سبو باشد
نه صلحت باعثي دارد نه خشمت موجبي ، يارب
چه خواند اين طبيعت را كسي وين خو چه خو باشد
بدين بي مهري ظاهر مشو نوميد ازو وحشي
چه مي داني تو شايد در ته خاطر نكو باشد
sorna
06-24-2011, 10:41 AM
غزل 155
ترسم در اين دلهاي شب از سينه آهي سر زند
برقي ز دل بيرون جهد آتش به جايي در زند
از عهده چون آيد برون گر بر زمين آمد سري
آن نيمه هاي شب كه او با مدعي ساغر زند
كوس نبرد ما مزن انديشه كن كز خيل ما
گر يك دعا تازد برون بر يك جان لشكر زند
آتشفشان است اين هوا ، پيرامن ما نگذري
خصمي به بال خود كند مرغي كه اينجا پر زند
مي بي صفا ، ني بي نوا ، وقت است اگر در بزم ما
ساقي مي ديگر دهد ، مطرب رهي ديگر زند
ما را در اين زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندي مگر بر پا نهد ، قفلي مگر بر در زند
وحشي ز بس آزردگي زهر از زبانم مي چكد
خواهم دليري كاين زمان خود را بر اين خنجر زند
sorna
06-24-2011, 10:43 AM
غزل 156
بتان كه اهل تعلق به قيدشان بندند
غريب سخت دلي چند سست پيوندند
تهيه سبب گريه هاي چون زهر است
شكرفشاني اينان كه در شكر خندند
در اين جريده افسوس رنگ معني نيست
چنين نگاشته مطبوع صورتي چندند
به رود نيل فكندند ديده پدران
جماعتي كه از ايشان بهينه فرزندند
فغان كه نغمه سرايان گل نيند آگه
كه هست رنگي و بويي بدانچه خرسندند
حقوق خدمت صدساله لعب اطفال است
به كشوري كه در آن كودكان خداوندند
ز شور اين نمكيان جز اين نيايد كار
كه بر جراحت وحشي نمك پراكندند
sorna
06-24-2011, 10:44 AM
غزل 157
لب بجنبان كه سر تنگ شكر بگشايد
شكرستان تو را قفل ز در بگشايد
غمزه را بخش اجازت كه به خنجر بكند
ديده اي كو به تو گستاخ نظر بگشايد
ره نظارگيان بسته به مژگان فرما
كه به يك چشم زدن راه گذر بگشايد
در گلويم ز تو اين گريه كه شد عقده درد
گره اي نيست كه از جاي دگر بگشايد
شب ما را به در صبح نه آن قفل زدند
كه به مفتاح دعاهاي سحر بگشايد
همه را كشت ، بگوييد كه با خاطر جمع
اين زمان باز كند تيغ و كمر بگشايد
راه تقريب حكايت ندهي وحشي را
كه مبادا گله را پيش تو سر بگشايند
sorna
06-24-2011, 10:44 AM
غزل 158
خرم دل آنكه ز بوستان تو آيد
گل در بغل از گشت گلستان تو آيد
ما با لب تفسيده ره باديه رفتيم
خوش آنكه ز سر چشمه حيوان تو آيد
خوش مي گذري غنچه گشاي چمن كيست
اين باد كه از جنبش دامان تو آيد
بر مائده خلد خورانم همه خونم
رشك مگسي كان ز سر خوان تو آيد
گو ماتم خود دار و به نظاره قدم نه
آنكه به راه سر ميدان تو آيد
سرلشكر هر فتنه كه آيد پي جاني
تازان ز ره عرضه جولان تو آيد
وحشي مرض عشق كشد چاره گران را
بيچاره طبيبي كه به درمان تو آيد
sorna
06-24-2011, 10:44 AM
غزل 159
نزديك ما سگان درت جا نمي كنند
مردم چه احتراز كه از ما نمي كنند
رسم كجاست اين ، تو بگو ، در كدام ملك
دل مي برند و چشم به بالا نمي كنند
رحمي نمي كني ، مگر اين محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلا نمي كنند
ليلي تمام گوش و نديمان بزم خاص
ذكر اسير باديه قطعا نمي كنند
اين قرب و بُعد چيست نه ما جمله عاشقيم
آنها چه كرده اند كه اينها نمي كنند
عشق آن دقيقه نيست كه از كس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سيما نمي كنند
پند عبث بلاست بلي زيركان عشق
بيهوده جا به گوشه صحرا نمي كنند
اين طرفه بين كه تشنه لبان را به قطره اي
صد احتياج هست و تمنا نمي كنند
وحشي چه كرده اي تو كه خاصان بزم او
هرگز عنايتي به تو پيدا نمي كنند
sorna
06-24-2011, 10:45 AM
غزل 160
گر ديده به در يوزه ديدار نيايد
دل در نظر يار چنين خوار نيايد
ور دعوي جانبازي عشقي نكند دل
بر جان كسي اين همه آزار نيايد
فرماندهي كشور جان كار بزرگي است
نو دولت حسني ، ز تو اين كار نيايد
ندهد دل ما گوشه هجر تو به صد وصل
عادت به قفس كرده به گلزار نيايد
با بوي بسازم كه گل باغچه وصل
بيش از بغل و دامن اغيار نيايد
ناپخته ثمر اين همه غوغاي خريدار
نوباوه اين باغ به بازار نيايد
بس ذوق كه حاصل كند از زمزمه عشق
از وحشي اگر يار مرا عار نيايد
sorna
06-24-2011, 10:45 AM
غزل 161
گرچه مي دانم كه مي رنجي و مشكل مي شود
گر نكوبي حلقه صدجا بر در دل مي شود
همچو فانوسش كسي بايد كه دارد پاس حسن
زانكه لازم گشت و جايش شمع محفل مي شود
يك رهش خاص از براي جان ما بيرون فرست
آن نگه كش تا به ما صدجاي منزل مي شود
رخنه بند ديده اميد خواهد شد مكن
خاك كويت كز سرشك اشك ما گل مي شود
آنچه كردي انفعالش عذرخواهد باك نيست
چشمها روزي اگر با هم مقابل مي شود
ديده را خونبار خواهد كرد از ديدار زود
گر تغافل در ميان زين گونه حايل مي شود
دست بر هم سودني دارد كزو خون مي چكد
در كمين صيد صيادي كه غافل مي شود
عشوه هاي چشم كان را غمزه مي خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر نه باطل مي شود
گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش تو را
كاب و رنگ صبحگاهش چاشت زايل مي شود
دل اگر ديوانه شد دارالشفاي صبر هست
مي كنم يك هفته اش زنجير و عاقل مي شود
عشق و سودا چيست وحشي مايه بي حاصلي
غير ناكامي ز خودكامان چه حاصل مي شود
sorna
06-24-2011, 10:45 AM
غزل 162
شهر بيم است كزين حسن پر آشوب شود
اين قدر نيز نبايد كه كسي خوب شود
در زميني كه به اين كوكبه شاهي گذرد
سر بسيار گدايان كه لگد كوب شود
نشود هيچ كم از كوكبه شاهي حسن
يوسف از ملتفت سجده يعقوب شود
خاك بادا به سر آن مژه گرد آلود
كسي در آن كو نپسندد كه جارو شود
طلبش گر بكشد نيز مبارك طلبي است
طالبي را كه كسي مثل تو مطلوب شود
من خود اين مطلب عال ز خدا مي طلبم
زين چه خوشتر كه محب كشته محبوب شود
برو اي وحشي و بگذار صف آرايي صبر
شوق لشكر كشي نيست كه مغلوب شود
sorna
06-24-2011, 10:45 AM
غزل 163
شكل مستانه و انكار شرابش نگريد
تا ندانند كه مست است ، شتابش نگريد
آنكه گويد نزدم جام و زد آتش به دلم
چهره افروختن و ميل كبابش نگريد
صد گل تازه شكفته است ز گلزار رخش
گل گل افتاده بر او از مي نابش نگريد
تا نپرسيم از آن مست كه كي مي زده اي
چين بر ابرو زدن و ناز و عتابش نگريد
آنكه مي گفت به وحشي كه منم زاهد شهر
گو بياييد به ميخانه ، خرابش نگريد
sorna
06-24-2011, 10:46 AM
غزل 164
اين دل كه دوستي به تو خون خواره مي كند
خصمي بخود نه ، با من بيچاره مي كند
بد خويي ات به آخر ديدن گذاشته است
حالا نظر به خوبي رخساره مي كند
اين صيد بي ملاحظه غافل از كمند
گردن دراز كرده چه نظاره مي كند
اين شيشه ضعيف كه صد جا شكسته بيش
اين اختلاط چيست كه با خاره مي كند
فردا نمايمش كه سوي جيب جان رود
وحشي كه جيب عاريتي پاره مي كند
sorna
06-24-2011, 10:46 AM
غزل 165
گر ريخت پر عقابي ، فر هما بماند
جاويد سايه او بر فرق ما بماند
رفت آنكه لشكري را در حمله اي شكستي
لشكرشكن اگر رفت كشور گشا بماند
ماه سپهر مند ، شد از صف كواكب
مهر ستاره خيل ، گردون لوا بماند
عباس بيك اعظم كز بار احترامش
تا انقراض عالم گردون دو تا بماند
خان ضعيف پرور كز بهر حفظ جانش
بر چرخ عالمي را دست دعا بماند
خورشيد خادم او ، گردون ملازم او
تا حشر اين بزرگي ، وين كبريا بماند
گردون ذخيره سازد گرد سم سمندش
كز بهر چشم گردون اين توتيا بماند
گر دست تيغ فتنه گردون بلند سازد
خشك از تهيب عدلش اندر هوا بماند
گر جان گذاشت خالي از نخل رسيده او
اين هر دو تازه نخلش او را به جا بماند
اين را به باغ دولت و آنرا به گلشن بخت
يارب كه تا قيامت نشو و نما بماند
تو جاودان بماني گر او نماند باقي
اقبال تو جهان را تا انتها بماند
وحشي هميشه ماند اين زبده زمانه
تا هيچ كس نماند تنها خدا بماند
sorna
06-24-2011, 10:46 AM
غزل 166
المنته لله كه شب هجر سر آمد
خورشيد وصال از افق بخت برآمد
صد شكر كه زنجيري زندان جدايي
از حبس فراق تو سلامت بدر آمد
شد نوبت ديدار و زدم كوس بشارت
يعني كه دعاي سحري كارگر آمد
جان بود ز هجر تو مهياي عزيمت
اين بود كه ناگاه ز وصلت خبر آمد
بيخود شده بود از شعف وصل تو وحشي
زو در گذران گر به درت ديرتر آمد
sorna
06-24-2011, 10:47 AM
غزل 167
يار دورافتاده مان حل مراد ما نكرد
مدتي رفتيم و او يك بار ياد ما نكرد
مجلس ما هر دم از يادش بهشتي ديگر است
گر چه هرگز ياد ما حوري نژاد ما نكرد
بر سر صد راه داد ما به گوش او رسيد
يك ره آن بيدادگر گوشي به داد ما نكرد
دل به خاك رهگذارش عمرها پلهو نهاد
او گذاري بر دل خاكي نهاد ما نكرد
اعتماد ما يكي صد شد به وحشي زين غزل
كيست كو صد آفرين بر اعتقاد ما نكرد
sorna
06-24-2011, 10:47 AM
غزل 168
آن كس كه دامن از پي كين تو بر زند
بر پاي نخل زندگي خود تبر زند
گر كوه خصمي تو كند انتقام تو
آن تيغ را به دست خودش بر كمر زند
از لشكر توجه تو كمترين سوار
تازد برون و يك تنه بر صد حشر زند
قهر تو چون بلند كند گوشه كمان
هر تير را كه قصد كند بر جگر زند
شكر خدا كه خصم تو را بر جگر نشست
آن تيرها كه خواست تو را بر سپر زند
مرغي كز آشيانه خصم تو بر پريد
الا به خون خود نتواند كه پر زند
آنجا كه باطن تو كشد تيغ انتقام
از دور ايستد اجل و الحذر زند
تو در گلو فشاري خصمي و جان او
در بند فرجه اي است كه از تن به در زند
در راه سير كوكب اقبال تو سپهر
در ديده ستاره بد نيشتر زند
فتحي نموده اي دگر از نو كه بر فلك
اقبال ، طبل نصرت و كوس ظفر زند
وحشي كجاست منكر او تا چو ديگران
خود را به تيغ قهر قضا و قدر زند
sorna
06-24-2011, 10:47 AM
غزل 169
بازم غم بيهوده به همخانگي آمد
عشق آمد و با نشاط ديوانگي آمد
اي عقل همانا كه نداري خبر از عشق
بگريز كه او دشمن فرزانگي آمد
خوش باش اگر كنج غمت هست كه اين دل
با رخنه ديرينه به ويرانگي آمد
دارد خبري آن نگه خاص كه سويم
مخصوص به صد شيوه بيگانگي آمد
اي شمع به هر شعله كه خواهيش بسوزان
مرغ دل وحشي كه به پروانگي آمد
sorna
06-24-2011, 12:10 PM
غزل 170
ملك دل را سپه ناز به يغما آمد
ديده را مژده كه هنگام تماشا آمد
تا چه كرديم كه چون سبزه ز كويي ندميم
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
پرتو طلعت يوسف مگرش خواهد عذر
آنچه بر ديده يعقوب و زليخا آمد
غمزه اش كرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اكنون كه تبسم به تقاضا آمد
مژده عمر ابد مي رسد اكنون ز لبش
صبر كن يك نفس اي دل كه مسيحـا آمد
منع دل زين ره پر تفرقه كردم نشنيد
رفت با يك حشر طاقت و تنها آمد
باش آماده فتراك ملامت وحشي
sorna
06-24-2011, 12:10 PM
غزل 171
اغيار را آسان كشد عاشق چو ترك جان كند
هر كس كه از جان بگذرد بسيار خون آسان كند
اي دل به راه سيل غم جان را چه غمخواري كني
اين خانه اندوه را بگذار تا ويران كند
جان صرف پركاري كه او چون رو به بازار آورد
بازار خوبان بشكند نرخ بالا ارزان كند
از بي سر و سامانيم ياران نصيحت تا به كي
او مي گذرد تا كسي فكر سر و سامان كند ؟
شد كعبه دل از بتان بتخانه ، وحشي چون كنم
داغ رقيبانش اگر آتشگه گبران كنم
sorna
06-24-2011, 12:10 PM
غزل 172
خوش آن روزي كه زنجير جنون بر پاي من باشد
به هر جا پا نهم از بيخودي غوغاي من باشد
خوش آن عشقي كه در كوي جنونم خسروي بخشد
جهان پر لشكر از اشك جهان پيماي من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده داري ها
كه در هر گوشه اي افسانه سوداي من باشد
خوش آن كز خار خار داغ عشق لاله رخساري
جهاني لاله زار چشم خون پالاي من باشد
مرا ديوانه سازد اين هوس وحشي كه از ياري
مهي را گوش بر افسانه شبهاي من باشد
sorna
06-24-2011, 12:11 PM
غزل 173
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز كارم اين چنين ، انجام آن چون بگذرد
ليلي كه شد مجنون از او دور از خرد صد مرحله
كو تا ز عشق روي تو صد ره ز مجنون بگذرد
اي آن كه پرسي حال من وه چون بود حال كسي
كز ديده هر دم بر رخش صد جدول خون بگذرد
از دل برآيد شعله اي كاتش به عالم در زند
هر گه كه در خاطر مرا آن جامه گلگون بگذرد
وحشي كه شد گوهر فشان در وصف عقد گوهرش نبود
نبود عجب كز نظم او از در مكنون بگذرد
sorna
06-24-2011, 12:11 PM
غزل 174
نشانم پيش تيرش كاش تيرش بر نشان آيد
كه پيشم از پي تير خود آن ابرو كمان آيد
مگوييدش حديث كوه درد من كه مي ترسم
چو گوييد اين سخن ناگه بر آن خاطر گران آيد
از آنم كس نمي پرسد كه چون پرسد كسي حالم
به او گويم غم دل آنقدر كز من به جان آيد
بيا اي باد خاكم بر سر هر رهگذر افكن
كه دامانش بگيرم هر كجا دامن كشان آيد
ز شوق او نرفتم سوي بوستان ، بهر آن رفتم
كه شايد نخل من روزي به سوي بوستان آيد
تو دمساز رقيباني چنين معلوم مي گردد
كه چون خواني مرا ، نام رقيبم بر زبان آيد
صبوحي كرده مي آمد ، بسي خون كرده رفتارش
بلي خونها شود جايي كه مستي آنچنان آيد
مگو وحشي چرا از بزم او غمناك مي آيي
كسي كز بزم او بيرون رود چون شادمان آيد
sorna
06-24-2011, 12:11 PM
غزل 175
هم مگر فيض توام نطق و بياني بدهد
در خور شكر عطاي تو زباني بدهد
آن جواهر كه توان كرد نثار تو كم است
هم مگر همت تو بحري و كاني بدهد
چشمه فيض گشا خاطر فياض شماست
وه چه باشد كه به ما طبع رواني بدهد
وحشي از عهده شكر تو نيايد بيرون
عذر اين خواهد اگر عمر اماني بدهد
sorna
06-24-2011, 12:11 PM
غزل 176
غم هجوم آورده مي دانم كه زارم مي كشد
وين غم ديگر كه دور از روي يارم مي كشد
مي كشد صد بار هر ساعت من بد روز را
من نمي دانم كه روزي چند بارم مي كشد
گريه كن بر حسرت و درد من اي ابر بهار
كين چنين فصلي غم آن گلعذارم مي كشد
شب هلاكم مي كند انديشه غمهاي روز
روز فكر محنت شبهاي تارم مي كشد
گفته خواهم كشت وحشي را به صد بيداد زود
دير مي آيد مگر از انتظارم مي كشد
sorna
06-24-2011, 12:12 PM
غزل 177
كجا در بزم او جاي چو من ديوانه اي باشد
مقام همچو من ديوانه اي ، ويرانه اي باشد
چو مجنون تازه سازم داستان عشق و رسوايي
كه اين هم در ميان مردمان افسانه اي باشد
من و شمعي كه باشد قدر عاشق آنقدر پيشش
كه چون خود را بسوزد كمتر از پروانه اي باشد
ميان آشنايان هر چه مي خواهي بكن با من
ولي خوارم مكن چندين اگر بيگانه اي باشد
مگو وحشي كجا مي باشد اي سلطان مهرويان
كجا باشد مقامش ، گوشه ميخانه اي باشد
sorna
06-24-2011, 12:12 PM
غزل 178
باغ تو را نظارگياني كه ديده اند
گفتند سبزه هاي خوشش بر دميده اند
در بوستان حسن تو گل بر سر گل است
در بسته بوده اي و گلش را نچيده اند
اي باد سرگذشت جدايي به گل بگوي
زين بلبلان كه سر به پر اندر كشيده اند
آيا چگونه مي گذرد تلخي قفس
بر طوطيان كه بر شكرستان پريده اند
شكرت به خون رقم شود از سر بري به جور
عشاق را زبان شكايت بريده اند
از بي حقيقتي است شكايت ز مردي
كز بهر ما هزار حكايت شنيده اند
وحشي بيا كه آمده آن بلهوس گداز
زرهاي كم عيار به آتش كشيده اند
sorna
06-24-2011, 12:12 PM
غزل 179
عشق گو بي عزتم كن ، عشق و خواري گفته اند
عاشقي را مايه بي اعتباري گفته اند
كوه محنت بر دلم نه منتت بر جان من
عاشقي را ركن اعظم بردباري گفته اند
پاي تا سر بيم و اميدم كه طور عشق را
غايت نوميدي و اميدواري گفته اند
پيش من هست احتراز از چشم و دل از غير دوست
آنچه اهل تقويش پرهيزگاري گفته اند
راست شد دل با رضاي يار و رست از هجر و وصل
آري آري راستي و رستگاري گفته اند
من مريد عشق گر ارشاد آن شد حاصلم
آن صفت كش نام ، موت اختياري گفته اند
زيستن فرع است وحشي ، اصل پاس دوستي است
جان و سهل است اول حفظ ياري گفته اند
sorna
06-24-2011, 12:12 PM
غزل 180
پي وصلش نخواهم زود ياري در ميان افتد
كه شوق افزون شود چون روزگاري در ميان افتد
به خود دادم قرار صبر بي او يك دو روز اما
از آن ترسم كه ناگه روزگاري در ميان افتد
فغان كز دست شد كارم ز هجر و كارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز كاري در ميان افتد
خوش آن روزي كه چون گويند پيشت حرف مشتاقان
حديث درد من هم از كناري در ميان افتد
sorna
06-24-2011, 12:12 PM
غزل 181
كسـي كز رشك من محروم از آن پيمان شكن گريد
اگر در بزم او بيند مرا ، بر حال من گريد
به بزم عيش بي دردان به جانم ، كو غم آبادي
كه سوزد يك طرف مجنون و يك سو كوهكن گريد
چه مي پرسي حديث درد پروري كه احوالش
كسي هرگز نفهمد بس كه هنگام سخن گريد
نشينم من هم از اندوه و دور از كوي او گريم
غريب و دردمندي هر كجا دور از وطن گريد
برو اي پندگو بگذار وحشي را كه اين مسكين
دمي بنشيند و بر روزگار خويشتن گريد
sorna
06-24-2011, 12:13 PM
غزل 182
كاري نشد از پيش و ز كف نقد بقا شد
اين نقد بقا چيست كه بيهوده فنا شد
اظهار محبت به سگ كوي تو كرديم
گفتيم مگر دوست شود دشمن ما شد
دل خون شد و از ديده خونابه فشان رفت
تا رفته اي از ديده چه گويم كه چه ها شد
با جلوه حسنت چه كند اين تن چون كاه
انوار تجلي است كز آن كوه ز پا شد
رفتيم به خواب غم از افسانه وحشي
او را كه به عشـرتكده ما راهنما شد
sorna
06-24-2011, 12:13 PM
غزل 183
پي خدنگ ، جگرگون به خون مردم كرد
بهانه ساخت كه شنجرف بوده ! پي گم كرد
تبسمي ز لب دلفريب او ديدم
كه هر چه با دل من كرد آن تبسم كرد
چنان شدم ز غم و غصه جدايي دوست
كه ديد دشمن اگر حال من ، ترحم كرد
ز سنگ تفرقه ايمن نشست صاف دلي
كه رفت و تكيه به ديوار دير چون خم كرد
نگفت يار كه داد از كه مي زند وحشي
اگر چه بر در او عمرها تظلم كرد
sorna
06-24-2011, 12:13 PM
غزل 184
غلام عشق حاشا كز جفاي يار بگريزد
نه عاشق بلهوس باشد كه از آزار بگريزد
ببر گر بلبلي دردسر بيهوده از گلشن
كه گويد عاشق روي گلم وز خار بگريزد
نباشد بي وفا گل بلكه مرغي بي وفا باشد
كه چون گل را نماند خوبي رخسار بگريزد
بس است اين طعنه از پروانه تا جاويد بلبل را
كه رنگ و بوي گل چون رفت از گلزار بگريزد
چرا از نسبت خود عشق را تهمت نهد وحشي
كسـي كز جور يار و طعنه اغيار بگريزد
sorna
06-24-2011, 12:13 PM
غزل 185
در آن ديار كه هجران بود حيات نباشد
اساس زندگي خضر را ثبات نباشد
منادي است ز هجران كه هر كه بندي شد
ز بند خانه ما ديگرش نجات نباشد
مبين به ظاهر بي لطيفش كه هست بتان را
تغافلي كه كم از هيچ التفات نباشد
متاعهاي وفا هست در دكانچه عشقم
كه در سراسر بازار كائنات نباشد
به مذهب كه عمل مي كني و كيش كه داري
كه گفته است كه حسن تو را زكات نباشد
بساط دوري و شطرنج غايبانه به خوبان
به خود فرو شده وحشي عجب كه مات نباشد
sorna
06-24-2011, 12:13 PM
غزل 186
هيچكس چشم به سوي من بيمار نكرد
كه به جان دادن من گريه بسيار نكرد
كه مرا در نظر آورد كه از غايت ناز
چين بر ابرو نزد و روي به ديوار نكرد
هيچ سنگين دل بيرحم به غير از تو نبود
كه سرود غم من در دل او كار نكرد
روح آن كشته غم شاد كه تا بود دمي
يار غم بود و شكايت ز غم يار نكرد
روز مردن ز تو وحشي گله ها داشت ولي
رفت از كار زبان وي و اظهار نكرد
sorna
06-24-2011, 12:14 PM
غزل 187
آیینهی جمال ترا آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند سد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
سوی مصاحبان تو هرگز کسی ندید
کز انفعال چشم تو بر پشت پا نماند
وحشی ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمل بار جفا نماند
sorna
06-24-2011, 12:14 PM
غزل 188
هرکه یار ماست میل کشتن ما میکند
جرم یاران چیست دوران این تقاضا میکند
میکند افشای درد عشق داغ تازهام
این سیهرو دردمندان را چه رسوا میکند
اشک هر دم پیش مردم آبرویم میبرد
چون توان گفتن که طفلی با من اینها میکند
از جنون ما تماشای خوشی خواهد شدن
هر که میآید به کوی ما تماشا میکند
دم به دم از درد وحشی سنگ بر دل میزند
هر زمان درد دلی از سنگ پیدا میکند
sorna
06-24-2011, 12:14 PM
غزل 189
ما را به سوی خود خم موی تو میکشد
زنجیر کرده بر سر کوی تو میکشد
ای باغ خوش بخند که خلقی ز هر طرف
چون سبزه رخت بر لب جوی تو میکشد
ای سبزه، بخت سبز تو داری که لاله سان
هر سو کسی پیاله بر روی تو میکشد
ای بوستان شکفته شو اکنون که خلق را
دل همچو غنچه باز به سوی تو میکشد
sorna
06-24-2011, 12:14 PM
غزل 190
دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهی کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
sorna
06-24-2011, 12:14 PM
غزل 191
سرخی کان ز نی تیر تو پیدا باشد
رنگ خونابهی خم جگر ما باشد
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
چون دهم جان کفنم پینهی مرهم گردد
بسکه از تیغ توام زخم بر اعضا باشد
ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لب های تو پیدا باشد
چون تو در دیده نشینی نرود اشک بلی
کی رود طفل زجایی که تماشا باشد
میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد
گل گل از سنگ جنون گشت تن ما وحشی
آری آری گل دیوانگی اینها باشد
sorna
06-24-2011, 12:15 PM
غزل 192
میکشم زان تند خو گر صد تغافل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمل میکند
میکند فریاد بلبل از کمال شوق باد
غنچه گویا خندهای در کار بلبل میکند
بر رخ چون زر سرشک همچو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمل میکند
زلف او دل برد و کاکل در پی جانست وای
کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
میکند بی نوگلی خونابهی دل در کنار
در چمن وحشی چنین دامن پر از گل میکند
sorna
06-24-2011, 12:15 PM
غزل 193
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیم چون دگران این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
وحشی ز غمش جان تو فرسود عجب نیست
جانست نه سنگست که فرسوده نگردد
sorna
06-24-2011, 12:15 PM
غزل 193
آنکه هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخیست میگوییم پرخوبی نکرد
با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامهی خون بستهی ما بر سر چوبی نکرد
دورم از مطلب همان با آنکه هرگز هیچکس
اینقدرها جهد در تحصیل مطلوبی نکرد
با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آنچه وحشی کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد
sorna
06-24-2011, 12:15 PM
غزل 194
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بود مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد
نه دل سنگست پنداری که آزردن نمیداند
خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمیداند
عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمیداند
میی در کاسه دارم مایهی سد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمیداند
بخند، ای گل کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمیداند
sorna
06-24-2011, 12:16 PM
کسی از دور تا کی چین ابروی کسی بیند
سراپا چشم حسرت گردد و سوی کسی بیند
ز روی خویشتن هم شرم میآید مرا تا کی
کسی بنشیند و از دور در روی کسی بیند
نه مغروری چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
سری پیش افکند در چاک پهلوی کسی بیند
فلک گو استخوان پیش سگ افکن ناتوانی را
که فرساید ز حسرت چون سگ کوی کسی بیند
کسی داند که وحشی را چه برق افتاد در خرمن
که داغی بر جگر از تندی خوی کسی بیند
sorna
06-24-2011, 12:16 PM
که جان برد اگر آن مست سرگران بدرآید
کلاه کج نهد از ناز و بر سرگذر آید
رسید بار دگر بار حسن حکم چه باشد
دگر که از نظر افتد که باز در نظر آید
ز سوی مصر به کنعان عجب رهیست که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید
کمینه خاصیت عشق جذبهایست که کس را
ز هر دری که پرانند بیش ، بیشتر آید
سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید
مگو که وحشیم آید ز پی اگر بروم من
چه مانعست نیاید چرا به چشم و سر آید
sorna
06-24-2011, 12:16 PM
شوقم گرفت و از در عقلم برون کشید
یکروزه مهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود به این عشق چون کشید
فرهاد وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و مارا درون کشید
آن نم که بود قطره شد و قطره جوی آب
وز آب جو گذشت به توفان جنون کشید
زین می به جرعهٔ دگر از خود برون رویم
زین بادهای درد که از ما فزون کشید
وحشی به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریی کشید ز بخت زبون کشید
sorna
06-24-2011, 12:17 PM
سد حشر جان ز پی یکه سواری رسید
خنجر پرخون به دست شیر شکاری رسید
بیهده ابرش نتاخت اینطرف آن ترک مست
تیغ به دست اینچنین از پی کاری رسید
رخش دوانی ز پیش، اشک فشانی ز پی
تند سواری گذشت ، غاشیه داری رسید
داغ جنون تازه گشت این دل پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید
وحشی ازین موج خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید
sorna
06-24-2011, 12:17 PM
مگر من بلبلم کز گفتگوی گل زبان بندد
چو گلبن رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد
گلشن در هم شکفت آن بی مروت بین که میخواهد
چنین فصلی در بستان به روی دوستان بندد
زبانم میسراید قصهٔ اندوه و میترسم
که بر هر حرف من بدگو هزاران داستان بندد
خدنگی خوردهام کاری ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد
رهی در پیشم افتادست و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اول دست جان بندد
قبا میپوشد و خون میکند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد
علاج زخمهای ظاهری آید ز وحشی هم
طبیبی آنچنان خواهم که او زخمی نهان بندد
sorna
06-24-2011, 12:18 PM
چرا خود را کسی در دام سد بی نسبت اندازد
رود با یک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد
حذر از صحبت او باش اگر خود یک نفس باشد
که گر خود پادشاهی کثرت اندر حرمت اندازد
نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت
که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد
چو باشد باده در خم تلخی و حالی دگر دارد
تصرف کردن بادیش از کیفیت اندازد
خلاف عقل باشد می نخورده جامه آلود
برد خود را کسی در شاهراه تهمت اندازد
تو و مارا وداع حسن و عشق اولاست کاین صحبت
نه تنها حسن را ، سد عشق را از حالت اندازد
مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشی زبان در کش
همان به کاین نصیحتها به وقت فرصت اندازد
sorna
06-24-2011, 12:18 PM
در راسته ناز فروشان که بتانند
ماییم ونگاهی که به هیچش نستانند
ای عشق شدی خوار بکش ناز دو روزی
کاین حسن فروشان همه قدر توندانند
خوبان که گهی خوانمشان عمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عمرند و نه جانند
جانند بدین وجه کشان نیست وفایی
عمرند از این رو که به سرعت گذرانند
جز رنگی و بویی نه و سد مایهٔ آزار
در پردهٔ گل خار بنی چند نهانند
بیجوشن فولاد صبوری نروی پیش
کاین لشکر بیداد عجب سخت کمانند
وحشی سخن نقص بتان بیهده گوییست
خوبند الهی که بسی سال بمانند
sorna
06-24-2011, 12:18 PM
خونخواره راهی میروم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد
سهل است کار پای من گو در طلب فرسوده شو
این سر که من میبینمش لیکن به سامان کی رسد
گر چه توانی چارهام سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی عاشق به درمان کی رسد
جانی که پرسیدی از و کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد
داور دلم در تربیت شاخی برش نادیده کس
تا چون گلی زو بشکفد یا میوهٔ آن کی رسد
نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی بویش به کنعان کی رسد
موری بجد بندد میان بزم سلیمان جا کند
تو سعی کن وحشی مگو کاین جان به جانان کی رسد
sorna
06-24-2011, 12:18 PM
عشق کو تا شحنهٔ حسرت به زندانم کشد
انتقال عهد فارغ بالی از جانم کشد
بر در میخانه من خواهم که آید غمزه مست
گه میانم گیرد و گاهی گریبانم کشد
پر نگاهی کو که چون بر دل گشاید تیر ناز
از پی هم سد نگه تازد که پیکانم کشد
سرمهای خواهم که جز یک رو نبینم ، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد
گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد
وعده گاهی کو که چون نومید برخیزم ز وصل
دست امید وفای وعده دامانم کشد
در کدامین چشم جویم آن نگاه بردگی
کاشکارا گویدم برخیز و پنهانم کشد
آن غزالی را که وحشی خواهد ار واقع شود
دهر بس نیت که از طبع غزلخوانم کشد
sorna
06-24-2011, 12:19 PM
درون دل به غیر از یار و فکر یار کی گنجد
خیال روی او اینجا در او اغیار کی گنجد
ز حرف و صوت بیرونست راز عشق من با او
رموز عشق وجدانیست در گفتار کی گنجد
من و آزردگی از عشق او حاشا معاذلله
دلی کز مهر پر باشد در او آزار کی گنجد
به رطل بخت یک خمخانه می ساقی که بر لب نه
به ظرف تنگ من این بادهٔ بسیار کی گنجد
چه جای مرهم راحت دل بیمار وحشی را
بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کی گنجد
sorna
06-24-2011, 12:19 PM
دلم خود را به نیش غمزهای افکار میخواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار میخواهد
بلا اینست کاین دل بهر ناز و عشوه میمیرد
ز نیکویان نه تنها خوبی رخسار میخواهد
دل از دستی بدر بردن نباشد کار هر چشمی
نگاه پر تصرف غمزه پر کار میخواهد
بود آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن کوشش بسیار میخواهد
غلامی هست وحشی نام و میخواهد خریداری
به بازار نکو رویان که خدمتکار میخواهد
sorna
06-24-2011, 12:19 PM
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد
سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلیآن کس که بختش واژگون آمد
مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همیدانم که خوب آمد نمیدانم که چون آمد
sorna
06-24-2011, 12:19 PM
آه شراره بارم کان از درون برآمد
ابریست آتش افشان کز بحر خون برآمد
میکرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش جیم جنون برآمد
فانوس وار ما را از شمع دل فروزی
آتش ز سینه سر زد دود از درون برآمد
از لالهٔ جگر خون احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بیستون برآمد
از چشم پر فن او در یک فریب دادن
از عقل و هوشمندی سد ذوفنون بر آمد
بر رسم داد خواهان زد دست بر عنانش
آیا ز دست وحشی این کار چون برآمد
sorna
06-24-2011, 12:20 PM
کی اهل دل به کام خود از دوستان برند
تا کارشان به جان نرسد کی ز جان برند
از ما برید یار به اندک حکایتی
چندان نبود این که ز هم دوستان برند
شد گرم تا شنید ز ما سوز دل چو شمع
آه این چه حرف بود که ما را زبان برند
آنکس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب سرش به مجلس او شمعسان برند
وحشی مبر به تیغ ز جانان که اهل دل
از هم نمیبرند اگر از جهان برند
sorna
06-24-2011, 12:21 PM
ز عشق من به تو اغیار بدگمان شدهاند
کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
حمایتی که حریفان بزم در بد من
تمام متفق و جمله همزبان شدهاند
عجب که بادهٔ رشکی نمیرود در جام
که سخت مجلسیان تو سرگران شدهاند
رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند
همه برای تو دارند نکتهها وحشی
جماعتی ز حریفان که نکته دان شدهاند
sorna
06-24-2011, 12:21 PM
یاران خدای را به سوی او گذر کنید
باشد کش این خیال ز خاطر بدر کنید
در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است
چون آه ما زبان خود آتش اثر کنید
آتش زبان شوید و بگویید حال ما
هنگام حال گفتن ما دیده تر کنید
از حال ما چنانکه درو کارگر شود
آن بیمحل سفر کن ما را خبر کنید
منعش کنید از سفر و در میان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر کنید
گر خود شنید جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد که اینجا گذر کنید
وحشی گر این خبر شنود وای بر شما
از آتش زبانه کش او حذر کنید
sorna
06-24-2011, 12:21 PM
روزها شد تا کسم پیرامن این در ندید
تا تو گفتی دور شو زین در کسم دیگر ندید
سوخت ما را آنچنان حرمان عاشق سوز ما
کز تنمآن کو نشان میجست خاکستر ندید
الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا سر ندید
مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاری لشکر ندید
گر چه وحشی ناخوشیها دید و سختیها ولی
سخت تر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید
sorna
06-24-2011, 12:22 PM
به لب بگوی که آن خندهٔ نهان نکند
مرا به لطف نهان تو بد گمان نکند
تو خود مرا چه کنی لیک چشم را فرمای
که آن نگه که تو کردی زمان زمان نکند
تو رنجهای زمن و میل من ولی چکنم
بگو که ناز توام دست در میان نکند
گرم مجال نگاهی بود زمان چکنم
حکایتی که نگه میکند زبان نکند
هزار سود در این بیع هست خواهی دید
مرا بخر که خریدار من زیان نکند
جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند
بس است جور ز صبر آزمود وحشی را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند
sorna
06-24-2011, 12:22 PM
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون سد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
sorna
06-24-2011, 12:23 PM
پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید
یاران به میان من و آن مست مییید
گر میکشد آن عربده کیشم بگذارید
روزی که برید از ره این کشته عشقش
آنچه از دو سه روز از همه پیشم بگذارید
وحشی صفتم جامهٔ سد پاره بدوزند
چسبیده به زخم دل ریشم بگذارید
sorna
06-24-2011, 12:23 PM
آیین دستگیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همت زین کاروان نیاید
ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروت زین بوستان نیاید
بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید
ناچار گشته غربت دل را و گرنه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید
کم آیدم به خاطر همصحبتان جانی
کاتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید
تیر دعا چه خوبست گر بر نشان توان زد
اما چه چاره سازم گر بر نشان نیاید
وحشی دگر نیاید سویم عروس دولت
روزی بیاید آخر گر این زمان نیاید
sorna
06-24-2011, 12:23 PM
روم به جای دگر ، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر
به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر
میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است
به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر
خبر دهید به صیاد ما که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر
خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف
حکایتیست که گفتی هزار بار دگر
sorna
06-24-2011, 12:23 PM
دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت بجز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
sorna
06-24-2011, 12:24 PM
آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست
حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر
این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست
زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر
باورت گر نیست از وحشی که میسوزد ز تو
چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر
sorna
06-24-2011, 12:25 PM
گو حرمت خود، ناصح فرزانه نگه دار
خود را ز زبان من دیوانه نگه دار
جا در خور او جز صدف دیدهٔ من نیست
گو جای خود آن گوهر یکدانه نگه دار
زاهد چه کشی اینهمه بر دوش مصلا
بردار سبوی من و رندانه نگه دار
هر چیز که جز باده بود گو برو از دست
در دست همین شیشه و پیمانه نگه دار
پروانه بر آتش زند از بهرتو خود را
ای شمع تو هم حرمت پروانه نگه دار
آن زلف مکن شانه که زنجیر دل ماست
بر هم مزن آن سلسله را شانه نگه دار
وحشی ز حرم در قدم دوست قدم نه
حاجی تو برو خشت و گل خانه نگه دار
sorna
06-24-2011, 12:25 PM
جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهٔ او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر
بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر
وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر
sorna
06-24-2011, 12:26 PM
عزلت ما شده سر تاسر دنیا مشهور
قاف تا قاف بود عزلت عنقا مشهور
پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه
هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور
نه همین قصه مجنون شده مشهور جهان
در جهان هست ز ما نیز سخنها مشهور
شهرت حسن کند زمزمه عشق بلند
شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور
همچو وحشی سخن ما همه جا مشهور است
نیست جایی که نباشد سخن ما مشهور
sorna
06-24-2011, 12:26 PM
شدهام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی شب خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آنچنان تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم ، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طره او دل وحشی است مایل
که خلاصیش مبادا ز بلای دام هرگز
sorna
06-24-2011, 12:26 PM
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم میداد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
sorna
06-24-2011, 12:28 PM
دوش پر عربدهای بود و نه آنست امروز
نگهش قاصد سد لطف نهانست امروز
حسنش آنست ولی خود نه همانست بلی
بودی آفت دل ، راحت جانست امروز
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
شرح رازی که میان من و او خواهد بود
بیش از حوصلهٔ نطق و بیانست امروز
تا چه ها بر سر و دستار حریفان گذرد
زان میتند که در رطل گرانست امروز
بر کمان میکشد آن غمزهٔ خدنگی که مپرس
ای خوشا سینهٔ وحشی که نشانست امروز
sorna
06-24-2011, 12:29 PM
ای دل بی جرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی بنازم حوصله
اینهمه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی
اله اله ، بسته آن سست پیوندی هنوز
با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی ترا
شرم بادت زین غلامی، بی خداوندی هنوز
خندهات بر خود نیامد پارهای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز
تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود بس است
این کهن نخل تمنا را نیفکندی هنوز
ساده دل وحشی که میداند ترا احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز
sorna
06-24-2011, 12:29 PM
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز
آنچنان جانبازیی کردم به راه او که خلق
سالها بگذشت و میگویند باز از من هنوز
سوختم سد بار پیش او سراپا همچو شمع
پرسد اکنون باعث سوز و گداز از من هنوز
همچو وحشی گه به تیغم مینوازد گه به تیر
مرحمت نگرفته باز آن دلنواز از من هنوز
sorna
06-24-2011, 12:29 PM
گر چه دوری میکنم بیصبر و آرامم هنوز
مینمایم اینچنین وحشی ولی رامم هنوز
باورش میآید از من دعوی وارستگی
خود نمیداند که چون آورده در دامم هنوز
اول عشق و مرا سد نقش حیرت در ضمیر
این خود آغاز است تا خود چیست انجامم هنوز
من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
sorna
06-24-2011, 12:30 PM
هست از رویت مرا سد گونه حیرانی هنوز
وز سر زلف تو انواع پریشانی هنوز
سوخت دل از داغ و داغم بار جانسوز آنچنان
جان بر آمد از غم و غم همدم جانی هنوز
ای که گویی پیش او اظهار درد خویش کن
خوب میگویی ولی او را نمیدانی هنوز
گرچه عمری شد که کشت از درد استغنا مرا
در رخش پیداست آثار پشیمانی هنوز
وحشی از طرز سخن بگذر که اینجا عام نیست
طرز خاص نکته پردازان کاشانی هنوز
sorna
06-24-2011, 04:26 PM
شرح ضعفم از سگان آستان خود بپرس
از کسان یک بار حال ناتوان خود بپرس
شب به کویت مردمان را نیست خواب از دیدهام
گر زمن باور نداری از سگان خود بپرس
شرح دردم از زبان غیر پرسیدن چرا
میکنی چون لطف باری از زبان خود بپرس
دور از آن کو تا به کی باشی دلا بی خان ومان
این چه اوقاتست راه خان و مان خود بپرس
حال بیماران خود هرگز نمیپرسد چرا
وحشی این حال از مه نامهربان خود بپرس
sorna
06-24-2011, 04:26 PM
مغرور کسی به که درت جا نکند کس
وصلی که محالست تمنا نکند کس
نی یوسف مصری تو که در بیع کس آیی
بیعانهٔ جان چیست که سودا نکند کس
روشن نکند چشم کس این طرفه عزیزیست
همچشمی یعقوب و زلیخا نکند کس
مرغ دل ما کیست اگر دامگه اینست
سیمرغ به دام افتد و پروا نکند کس
آه این چه غرور است که سد کشته گر افتد
دزدیده هم از دور تماشا نکند کس
چندین سر بی جرم به دار است در آن کو
یک بار سر از ناز به بالا نکند کس
وحشی سبب ناز و تغافل همه حسن است
حسن ار نبود این همه اینها نکند کس
sorna
06-24-2011, 04:26 PM
ای دل به بند دوری او جاودانه باش
ای صبر پاسبان در بند خانه باش
ای سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت
در بند کسر حرمت این آستانه باش
هرگز میان عاشق و معشوق بعد نیست
سد ساله راه فاصله گو در میانه باش
سد دوزخم زبانه کشد عشق خود یکیست
گو یک زبان بر سر آمد سد زبانه باش
وحشی نگفتمت که کمانش نمیکشی
حالا بیا خدنگ بلا را نشانه باش
sorna
06-24-2011, 04:26 PM
عشق میفرمایدم مستغنی از دیدار باش
چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش
شوق میگوید که آسان نیست بی او زیستن
صبر میگوید که باکی نیست گو دشوار باش
وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست
گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش
وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم
گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش
صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش
من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
sorna
06-24-2011, 04:27 PM
تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش
دیده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
در نگاهی کان به هر ماهی کنی آنهم ز دور
سهل باشد گو عنایت گونه منظور باش
یک نگاه لطف از چشم تو ما را میرسد
گو کسی کاین نیز نتواند که بیند کور باش
بزم بدمستان عشق است این به حکمت باده نوش
ساقی مجلس شود هم مست و هم مخمور باش
لطف با اغیار و کین با ما تفاوت از کجاست
با همه هر نوع میباشی به یک دستور باش
سیل بی لطفی همین سر در بنای ما مده
خانهٔ ما یا همه ویرانه یا معمور باش
کار ما و کار وحشی پیش تیغت چون یکیست
گو دلت بی رحم و بازوی ستم پر زور باش
sorna
06-24-2011, 04:27 PM
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
sorna
06-24-2011, 04:27 PM
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
لازم ناکامی عشق است استغنای حسن
نیست جای شکوه گر میراندم از کوی خویش
چون پسندم باز فتراک تو ، زیر پا فکن
این سری کز بار او فرسودهام زانوی خویش
سود وحشی چهره بر خاک درش چندان که شد
هم خجل از راه او هم منفعل از روی خویش
sorna
06-24-2011, 04:27 PM
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچکارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
sorna
06-24-2011, 04:28 PM
در ماندهام به درد دل بی علاج خویش
و ز بد مزاجی دل کودک مزاج خویش
مهر خزانه یافت دل و جان و هر چه بود
جوید هنوز ازین ده ویران خراج خویش
جان را مگر به مشعلهٔ دل برون برم
زین روزهای تیره و شبهای داج خویش
فرهاد را که بگذرد از سر چه نسبت است
با آنکه مشکل است بر او ترک تاج خویش
عذب فرات گو دگری خور که ما خوشیم
با آب شور دیده و تلخ اجاج خویش
ای صاحب متاع صباحت تلطفی
کاورده عاجزی به درت احتیاج خویش
وحشی رواج نیست سخن را ، زبان به بند
تا چند دعوی از سخن بی رواج خویش
sorna
06-24-2011, 04:28 PM
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
sorna
06-24-2011, 04:28 PM
ما در مقام صبر فشردیم گام خویش
یک گام آنطرف ننهیم از مقام خویش
این مرغ تنگ حوصله را دانهای بس است
صیاد ما به دانه چه آراست دام خویش
فارغ نشین که حسن به هر جا که جلوه کرد
مخصوص هیچکس نکند لطف عام خویش
دل شد کبوتر لب بامی که سد رهش
سازند دور و باز نشیند به بام خویش
وحشی رمیدهایست که رامش کسی نساخت
آهوی دشت را نتوان ساخت رام خویش
sorna
06-24-2011, 04:28 PM
تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شبها و کنج محنت خویش
منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش
ز هجران مردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش
مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش
به زیر تیغ او نالید وحشی
فتادش سربه پیش از خجلت خویش
sorna
06-24-2011, 04:29 PM
ریخت خونم را و برد از پیش آن بیداد کیش
خون چون من بیکسی آسان توان بردن ز پیش
هست بیش از طاقت من بار اندوه فراق
بیش ازین طاقت ندارم گفتهام سد بار بیش
ناوکت گفتم زدل بگذشت رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی مگذران از لطف خویش
از کدامین درد خود نالم که از دست غمت
سینهام چون دل فکار است و درون چون سینه ریش
نوش عشرت نیست وحشی در جهان بی نیش غم
آرزوی نوش اگر داری منال از زخم نیش
sorna
06-24-2011, 04:29 PM
الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز میخواهم
نمیگویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
sorna
06-24-2011, 04:29 PM
مستحق کشتنم خود قائلم زارم بکش
بی گنه میکشتیم ، اکنون گنهکارم بکش
تیغ بیرحمی بکش اول زبانم را ببر
پس بیازار و پس از حرمان بسیارم بکش
جرم میآید زمن تا عفو میآید ز تو
رحم را حدیست ، از حد رفت ، این بارم بکش
وحشیم من کشتن من اینکه رویت بنگرم
روی خود بنما و از شادی دیدارم بکش
sorna
06-24-2011, 04:29 PM
کوهکن بر یاد شیرین و لب جان پرورش
جان شیرین داد و غیر از تیشه نامد بر سرش
آنکه مشت استخوانی بود بگذر سوی او
تا ببینی ز آتش هجران کفن خاکسترش
جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بسکه بیماران غم مردند بر خاک درش
دست برخنجر خرامان میرود آن ترک مست
مانده چشم حسرت خلقی به دست و خنجرش
فکر زلفت از سر وحشی سر مویی نرفت
گر چه مویی گشت از زلف تو جسم لاغرش
sorna
06-24-2011, 04:30 PM
با جوانی چند در عین وفا میبینمش
باز با جمع غریبی آشنا میبینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زانکه از یاران دیروزی جدا میبینمش
ماه رخسارش که چون آیینه بودی در صفا
بیصفا گردید با من بیصفا میبینمش
آنکه هر دم در ره او میفکندم خویش را
راه میگردانم اکنون هر کجا میبینمش
مرغ دل وحشی که از دامی به چندین حیله جست
از سرنو باز جایی مبتلا میبینمش
sorna
06-24-2011, 04:30 PM
بست زبان شکوه ام لب به سخن گشادنش
عذر عتاب گفتن و وعدهٔ وصل دادنش
بود جهان جهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
جذب محبتش کشد، هست بهانهای و بس
اینهمه تند گشتن و در پی من فتادنش
وحشی اگر چنین بود وضع زمانه بعد ازین
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش
sorna
06-24-2011, 04:30 PM
بر میان دامن زدن بینند و چابک رفتنش
تا چو من افتادهای نا گه بگیرد دامنش
مرغ فارغ بال بودم در هوای عافیت
از کمین برخاست ناگه غمزهٔ صید افکنش
عشق لیلی سخت زنجیریست مجنون آزما
این کسی داند که زنجیری بود در گردنش
سر به قدر آرزو خواهم که چون راند به ناز
گرد آن سر گردم و ریزم به پای توسنش
این سر پرآرزو در انتظار عشوه ایست
گوشه چشمی بجنبان و بینداز از تنش
سود پیراهن بر آن اندام و ما را کشت رشک
تا قیامت دست ما و دامن پیراهنش
وحشیم حیران او از دور و جان نزدیک لب
کار من موقوف یک دیدن ز چشم پر فنش
sorna
06-24-2011, 04:30 PM
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط
باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث
ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا
سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط
همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف
خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.