ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اشعار و زندگينامه ی وحشــي بافقـــي



صفحه ها : 1 [2]

sorna
06-24-2011, 03:31 PM
بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ

از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ


دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت

چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ


ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا

جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ


جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان

با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ


دل به تنگ آمد مرا وحشی نمی‌خواهم جهان

از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ

sorna
06-24-2011, 03:31 PM
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ

قدر یاران وفادار ندانست دریغ


درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس

یار حال من بیمار ندانست دریغ


یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف

قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ


زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات

مردم و حال مرا یار ندانست دریغ


وحشی آن عربده جو کشت به خواری ما را

قدر عشاق جگر خوار ندانست دریغ

sorna
06-24-2011, 03:31 PM
به سودای تو مشغولم ز غوغای جهان فارغ

ز هجر دائمی ایمن ز وصل جاودان فارغ


بلند و پست و هجر و وصل یکسان ساخته بر خود

ورای نور و ظلمت از زمین و آسمان فارغ


سخن را شسته دفتر بر سر آب فراموشی

چو گل از پای تا سر گوش اما از زبان فارغ


کمان را زه بریده، تیر را پیکان و پرکنده

سپر افکنده خود را کرده از تیر وکمان فارغ


عجب مرغی نه جایی در قفس نی از قفس بیرون

ز دام و دانه و پروازگاه و آشیان فارغ


برون از مردن و از زیستن بس بلعجب جایی

که آنجا می‌توان بودن ز ننگ جسم و جان فارغ


به شکلی بند و خرسندی به نامی تابه کی وحشی

بیا تا در نوردم گردم از نام و نشان فارغ

sorna
06-24-2011, 03:31 PM
شمع بزم غیر شد با روی آتشناک، حیف

ریخت آخر آبروی خویش را برخاک، حیف


روبرو بنشست با هر بی ره و رویی ، دریغ

کرد بی باکانه جا در جمع هر بی باک، حیف


ظلم باشد اختلاط او به هر نااهل، ظلم

حیف باشد بر چنان رو دیدهٔ ناپاک ، حیف


گر بر آید جانم از غم ، نیستی آن ، کز غلط

بر زبانت بگذرد روزی کز آن غمناک حیف


در خم فتراک وحشی را نمیبندی چو صید

گوییا می‌آیدت زان حلقهٔ فتراک حیف

sorna
06-24-2011, 03:32 PM
مستغنی است از همه عالم گدای عشق

ما و گدایی در دولتسرای عشق


عشق و اساس عشق نهادند بر دوام

یعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق


آنها که نام آب بقا وضع کرده‌اند

گفتند نکته‌ای ز دوام و بقای عشق


گو خاک تیره زر کن و سنگ سیاه سیم

آنکس که یافت آگهی از کیمیای عشق


پروانه محو کرد در آتش وجود خویش

یعنی که اتحاد بود انتهای عشق


اینرا کشد به وادی و آنرا برد به کوه

زینها بسی‌ست تا چه بود اقتضای عشق


وحشی هزار ساله ره از یار سوی یار

یک گام بیش نیست ولیکن به پای عشق

sorna
06-24-2011, 03:32 PM
مده از خنده فریب و مزن از غمزه خدنگ

رو که ما را به تو من بعد نه صلح است و نه جنگ


غمزه گو ناوک خود بیهده زن پس مفکن

که دل و جان دگر ساختم از آهن و سنگ


عذرم این بس اگر از کوی تو رفتم که نماند

نام نیکی که توانم بدلش ساخت به ننگ


بلبل آن به که فریب گل رعنا نخورد

که دو روزیست وفاداری یاران دو رنگ


آه حسرت نه به آیینه وحشی آن کرد

که توان بردنش از صیقل ابروی تو زنگ

sorna
06-24-2011, 03:32 PM
تو زمن پرس قدر روز وصال

تشنه داند که چیست آب زلال


ذوق آن جستن از قفس ناگاه

من شناسم نه مرغ فارغ بال


می‌توان مرد بهر آن هجران

کش وصال تو باشد از دنبال


این منم، این منم به خدمت تو

ای خوشم حال و ای خوشم احوال


این تویی، این تویی برابر من

ای خوشم بخت و ای خوشم اقبال


وحشی اسباب خوشدلی همه هست

ای دریغا دو جام مالامال

sorna
06-24-2011, 03:32 PM
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم

زهر خند است این که پنداری تبسم می‌کنم


در میان اشک شادی گم شدم روز وصال

اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم


با من آواره مردم تا به کشتن همرهند

من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم


چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید

هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم


تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد

وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم

sorna
06-24-2011, 03:33 PM
دل باز رست از تو ،ز بند زمانه هم

در هم شکست بند و در بند خانه هم


برخاست باد شرطه و زورق درست ماند

از موج خیز رستم و دیدم کرانه هم


آن مرغ جغد شیوه که سوی تو می‌پرید

بال و پرش بسوختم و آشیانه هم


گر دیگر از پی تو دوم داد من بده

مهمیز کن سمند و بزن تازیانه هم


وحشی چرا به ننگ نمیری که پیش او

از غیر کمتری ، ز سگ آستانه هم

sorna
06-24-2011, 03:33 PM
تا چند به غمخانهٔ حسرت بنشینم

وقتست که با یار به عشرت بنشینم


بی طاقتیم در ره او می‌رود از حد

کو صبر که در گوشهٔ طاقت بنشینم


تا چند روم از پی او بند کنیدم

باشد که زمانی به فراغت بنشینم


داغ تو مرا شمع صفت سوخت کجایی

مگذار که با اشک ندامت بنشینم


پامال شدم چند چو وحشی به ره غم

از دست تو بر خاک مذلت بنشینم

sorna
06-24-2011, 03:33 PM
برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام

باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام


گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای

چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام


می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت

کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام


آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش

در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام


ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود

دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام


تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز

برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام

sorna
06-24-2011, 03:33 PM
هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم

زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم


این باب محبت همه اشکال دقیقست

ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم


دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت

از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم


گر آهن بگداخته در بوتهٔ ما ریخت

گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم


هر چند خسک بود از او در ته پهلو

در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم


ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش

از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم


وحشی نپسندند به پیمانهٔ دشمن

آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم

sorna
06-24-2011, 03:34 PM
سحر کجاست که فراش جلوه‌گاه توام

نشسته بر سر ره دیده‌بان راه توام


هنوز خفته چو بخت منند خلق که من

برون دویده ز شوق رخ چو ماه توام


من آن گدای حریصم که صبح نیست هنوز

که ایستاده به دریوزه نگاه توام


مرا تو اول شب رانده‌ای به خواری ومن

سحر خود آمده‌ام باز و عذر خواه توام


تو بی‌گناه کشی کن که ایستاده به عذر

به روز عرض جزا حایل گناه توام


اگر به کشتن وحشی گواه می‌طلبی

مرا طلب به گواهی که من گواه توام

sorna
06-24-2011, 03:34 PM
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم


رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم


کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم


سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم


سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم


وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم

sorna
06-24-2011, 03:34 PM
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم

اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم


درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد

باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم


رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد

اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم


به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم

که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم


به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع

غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم


پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا

شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم


چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی

بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام می‌کردم

sorna
06-24-2011, 03:34 PM
نیستیم از دوریت با داغ حرمان نیستیم

دل پشیمان است لیکن ما پشیمان نیستیم


گر چه از دل می‌رود عشق به جان آمیخته

با وجود این وداع صعب گریان نیستیم


گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسوده‌ایم

درد گو ما را بکش در فکر درمان نیستیم


آنچه مارا خوار می‌کرد آن محبت بود و رفت

گو به چشم آن مبین مارا که ما آن نیستیم


ما سپر انداختیم اینک حریف عشق نیست

طبل برگشتن بزن ما مرد میدان نیستیم


یوسف دیگر به دست آریم وحشی قحط نیست

ما مگر درمصر یعنی شهر کاشان نیستیم