PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر نو



صفحه ها : [1] 2

R A H A
05-08-2011, 02:17 PM
پرواز


به جان آمده ام

از شکیبایی ناگزیر

من

درد کوهساران را در می یابم

که چه دیر

برجای مانده اند



من

رنج فروخورده کوهساری را حس کردم

روزی که پرنده ای

به دنبال خط آرزو

سبکبال از فراسون آن

می پرید



علی موسوی گرمارودی - 1352

R A H A
05-08-2011, 02:18 PM
مغموم


مغموم تر از برگی که از شاخه جدا می شود

و اسبی که در راهی ناآشنا

در باران

ره می سپارد

اندوه آوارگی با من است



دلم گرچه از عشق روشن

اینک بی روی تو

خورشید گرفته است

تیرگی کسوف با من است



بی تو زندگی

تلخ تر از شرمیست مستمر



کدام اندوهت را بگریم

نبودن

یا

در بند بودنت را





علی موسوی گرمارودی - 1352

R A H A
05-08-2011, 02:19 PM
گریه



سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند

شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر

وآسمان چون من غبارآلود دلگیری



باد بوی خاک باران خورده می آرد

سبزه ها در رهگذار شب پریشانند

آه اکنون بر کدامین دشت می بارد



باغ

حسرتناک بارانی است

چون دل من در هوای گریه سیری




سایه - 1344

R A H A
05-08-2011, 02:19 PM
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان در آید

و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پیروزی آدمی است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کنند.....



احمد شاملو 1342

R A H A
05-08-2011, 02:19 PM
آن که دانست ، زبان بست
وان که می گفت، ندانست...

چه غم آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
وبرانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
بی که یک دم به خیالش گذرد
که فرود آید شب را
گویی
همه رویای تبی بود.

چه غم آلوده شبی بود!


احمد شاملو 1340

R A H A
05-08-2011, 02:20 PM
خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست

شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت

به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست

بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!

دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:«این مرگ است و بر در میزند مشت»
- بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!


فریدون مشیری

R A H A
05-08-2011, 02:20 PM
باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر با آن پوستین سرد نمناکش

باغ بی برگی

روز و شب تنهاست

با سکوت پاک غمناکش



ساز او باران

سرودش باد

جامه اش شولای عریانیست

ور جز اینش جامه ای باید

بافته بس شعله زر تار پودش باد



گو بروید یا نروید

هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد

باغبان و رهگذاری نیست

باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست



گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید




باغ بی برگی

خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصلها پائیز



اخوان - 1335

R A H A
05-08-2011, 02:21 PM
بر سرمای درون



همه لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست



و خنکای مرهمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست



غبار تیره تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور


سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت پیدا نیست




شاملو

R A H A
05-08-2011, 02:21 PM
خواب


با گریه می نویسم :


از خواب

با گریه پا شدم

دستم هنوز

در گردن بلند تو آویخته ست

و عطر گیسوان سیاه تو

با لبم آمیخته ست


دیدار شد میسر و ...

با گریه پا شدم




سایه - 1350

R A H A
05-08-2011, 02:22 PM
یوسف



دردی اگر داری و همدردی نداری

با چاه آن را در میان بگذار

با چاه

غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه



گفتند این را پیش از این اما نگفتند

گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند

آنگاه دردت را کجا فریاد کن

آه




فریدون مشیری

R A H A
05-08-2011, 02:22 PM
داروگ



خشك آمد كشتگاه من

در جوار كشت همسايه

گرچه مي گويند : " مي گريند رو ساحل نزديك

سوگواران در ميان سوگواران "


قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟

بر بساطي كه بساطي نيست

در درون كومه ي تاريك من كه ذره اي با آن نشاطي نيست

و جدار دنده هاي ني به ديوار اتاقم دارد از خشكيش مي تركد

_ چون دل ياران كه در هجران ياران _

قاصد روزان ابري ، داروگ ، كي مي رسد باران ؟



نيما

R A H A
05-08-2011, 02:23 PM
ظلمت



چه گريزي ست ز من ؟

چه شتابي ست به راه ؟

به چه خواهي بردن

در شبي اين همه تاريك پناه؟




مرمرين پله ي آن غرفه ي عاج !

اين دريغا كه ز ما بس دور است

لحظه ها را درياب

چشم فردا كور است




نه چراغي است در آن پايان

هر چه از دور نمايان است

شايد آن نقطه ي نوراني

چشم گرگان بيابان است




مِي فرومانده به جام

سر به سجاده نهادن تا كي؟

او در اين جاست نهان

مي درخشد در مي




گر به هم آويزيم

ما دو سرگشته ي تنها ، چون موج

به پناهي كه تو مي جويي ، خواهيم رسيد

اندر آن لحظه ي جادويي اوج !




فروغ ، 8 آبان 1336 - تهران

R A H A
05-08-2011, 02:23 PM
چراغی در افق

به پیش روی من تا چشم یاری می کند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست

درین ساحل که من افتاده ام خاموش

غمم دریا

دلم تنهاست

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست



خروش موج با من می کند نجوا

که هرکس دل به دریا زد رهایی یافت

هرکس دل به دریا زد

رهایی یافت



مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکنم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست




فریدون مشیری - 1341

R A H A
05-08-2011, 02:46 PM
فریاد


مشت می کوبم بر در

پنجه می سایم بر پنجره ها

من دچار خفقانم خفقان

من به تنگ آمده ام از همه چیز

بگذارید هواری بزنم

آی

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به دنبال فضایی می گردم

لب بامی

سر کوهی

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه

می خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدایم به شما هم برسد



من به فریاد

همانند کسی

که نیازی به تنفس دارد

مشت می کوبد بر در

پنجه می ساید بر پنجره ها

محتاجم



من هوارم را سر خواهم داد

چاره درد مرا باید این داد کند

از شما " خفته چند "

چه کسی می آید

با من فریاد کند




فریدون مشیری - 1350

R A H A
05-08-2011, 03:12 PM
هنگام که گریه می دهد ساز


هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت



زان دیر سفر که رفت از من

غمزه زن و عشوه ساز داده

دارم به بهانه های مانوس

تصویری از او به بر گشاده



لیکن چه گریستن چه طوفان

خاموش شبی است

هرچه تنهاست



مردی در راه می زند نی

و آواش فسرده بر می آید

تنهای دگر منم که چشمم

طوفان سرشک می گشاید



هنگام که گریه می دهد ساز

این دود سرشت ابر بر پشت

هنگام که نیل چشم دریا

از خشم به روی می زند مشت




نیما یوشیج - 1327

R A H A
05-08-2011, 03:14 PM
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز من فزون شد تو به تاز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی، نه شکایتی شنودی
من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چه از من گریزی که وفایم آزمودی؟؟؟؟


زهی معیری

R A H A
05-08-2011, 03:14 PM
خواب رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست
با تو در خواب مرا
لذت ناب هماغوشی هاست
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است!!


حمید مصدق

R A H A
05-08-2011, 03:15 PM
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت.


حمید مصدق

R A H A
05-08-2011, 03:15 PM
پرنده مردني است



دلم گرفته است

دلم گرفته است



به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده ي شب مي كشم


چراغ هاي رابطه تاريكند

چراغ هاي رابطه تاريكند


كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردني است.


فروغ

R A H A
05-08-2011, 03:17 PM
قاصدک


قاصدک هان چه خبر آوردی

از کجا وز که خبر آوردی

خوش خبر باشی اما اما

گرد بام و در من

بی ثمر میگردی



انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری نه ز دیار و دیاری

باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک

در دل من همه کورند و کرند



دست بردار ازین در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید

که دروغی تو دروغ

که فریبی تو فریب



قاصدک

هان

ولی

آخر

ای وای

راستی آیا رفتی با باد

با تو ام آی

کجا رفتی

آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز

مانده خاکستر گرمی جایی

در اجاقی - طمع شعله نمی بندم - خردک شرری هست هنوز




قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند






اخوان ثالث - 1338

R A H A
05-08-2011, 03:17 PM
گزار


بازآمدم از چشمه خواب

مرغانی می خواندند

نیلوفر وا میشد

کوزه تر بشکستم

در بستم

و در ایوان تماشای تو بنشستم




سهراب سپهری - 1340

R A H A
05-08-2011, 03:18 PM
دوست



بزرگ بود

و از اهالي امروز بود

و با تمام افق هاي باز نسبت داشت

و لحن آب و زمين را چه خوب فهميد


صداش

به شكل حزن پريشان واقعيت بود

و پلك هايش

مسير نبض عناصر را

به ما نشان داد

و دست هاش

هواي صاف سخاوت را

ورق زد

و مهرباني را

به سمت ما كوچاند

به شكل خلوت خود بود

و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را

براي آينه تفسير كرد

و او به شيوه ي باران پر از طراوت تكرار بود

و او به سبك درخت

ميان عافيت نور منتشر مي شد

هميشه كودكي باد را صدا مي كرد

هميشه رشته ي صحبت را

به چفت آب گره مي زد

براي ما ، يك شب

سجود سبز محبت را

چنان صريح ادا كرد

كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم

و مثل لهجه ي يك سطح آب تازه شديم

و بارها ديديم

كه با چه قدر سبد

براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت



ولي نشد

كه رو به روي وضوح كبوتران بنشيند

و رفت تا لب هيچ

و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد

و هيچ فكر نكرد

كه ما ميان پريشاني تلفظ درها

چه قدر تنها مانديم



سهراب سپهري

R A H A
05-08-2011, 03:19 PM
غمی غمناک



شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده



میکنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غمها



فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی



نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هردم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چقدر تاریک است



خنده ای کو که به دل انگیزم

قطره ای کو که به دریا ریزم

صخره ای کو که بدان آویزم



مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل

غم من لیک غمی غمناک است




سهراب سپهری - 1330

R A H A
05-08-2011, 03:19 PM
ایافته


گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی می کشم از پنجره سر

اندوه که خورشید شدی تنگ غروب

افسوس که مهتاب شدی وقت سحر




فریدون مشیری - 1334

R A H A
05-08-2011, 03:41 PM
احساس


بسترم

صدف خالی یک تنهائیست

و تو چون مروارید

گردن آویز کسان دگری





سایه - 1331

R A H A
05-08-2011, 03:41 PM
جویبار لحظه ها


از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن

وای اما با که باید گفت این

من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن



جویبار لحظه ها جاری




اخوان ثالث - 1335

R A H A
05-08-2011, 03:42 PM
اشکی در گذرگاه تاریخ


از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبیها تهی است
صحبت از آزادگی
پاکی
مروت
ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چومبه هاست

روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای
جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است




فریدون مشیری - 1345

R A H A
05-08-2011, 03:42 PM
هست شب

یک شب دم کرده و خاک

رنگ رخ باخته است

باد

نوباوه ابر

از بر کوه

سوی من تاخته است



هست شب

همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا

هم از این روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را

با تنش گرم بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته من ماند

به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب

هست شب

آری شب





نیما یوشیج - 1334

R A H A
05-08-2011, 03:43 PM
قصه


دل من باز چو نی می نالد

ای خدا خون کدامین عاشق

باز در چاه چکید





سایه - 1350

R A H A
05-08-2011, 03:43 PM
تنگنا


چنان فشرده شب تیره
پا

که پنداری

هزار سال بدین حال باز می ماند

به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب

خروس آیه آرامشی نمی خواند



چه انتظار سیاهی

سپیده می داند ؟





فریدون مشیری - 1355

R A H A
05-08-2011, 03:53 PM
زندگی

زندگی فرصت بس کوتاهیست
که بدانیم که مرگ آخرین نقطه ی پرواز پرستو ها نیست
مرگ هم حادثه ایست مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاریست

R A H A
05-08-2011, 03:53 PM
حنظلی


از بس که ملول از دل دلمرده خویشم
هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم

این گریه مستانه من بی سببی نیست
ابر چمن تشنه و پژمرده خویشم

گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسرده خویشم

شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپرده خویشم

پی کرد فلک مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآورده خویشم

ای قافله بدرود سفر خوش به سلامت
من همسفر مرکب پی کرده خویشم

بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خرده خویشم

گویند که - امید و چه نومید – ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم





اخوان ثالث - 1341

R A H A
05-08-2011, 03:54 PM
پرنده می داند


خیال دلکش پرواز در طراوت ابر

به خواب می ماند


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند

پرنده در قفس خویش

به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد


پرنده می داند

که باد بی نفس است

و باغ تصویری است


پرنده در قفس خویش

خواب می بیند





سایه - 1350

R A H A
05-08-2011, 03:55 PM
پری کوچک و غمگین


من پرى كوچك غمگينى رامى شناسم
كه در اقيانوسى مسكن دارد
و
دل‌اش را در يك نى لبك چوبين مى نوازد
آرام،
آرام
پرى كوچك غمگينى


كه شب از يك بوسه مى ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.

R A H A
05-08-2011, 03:55 PM
توقعی از تو ندارم



منتظر نباش كه شبي بشنوي،

از اين دلبستگي هاي ساده دل بريده ام!

كه عزيز باراني ام را، در جاده اي جا گذاشتم!

يا در آسمان،

به ستاره ي ديگري سلام كردم!

توقعي از تو ندارم!

اگر دوست نداري،

در همان دامنه ي دور دريا بمان!

هر جور راحتي! باران زده ي من!

همين سوسوي تو

از آن سوي پرده ي دوري

براي روشن كردن اتاق تنهاي ام كافي است!

من كه اين جا كاري نمي كنم!

فقط گهگاه

گمان دوست داشتنت را در دفترم حك مي كنم!

همين!

اين كار هم كه نور نمي خواهد!

مي دانم كه به حرفهايم مي خندي!

حالا هنوز هم وقتي به تو فكر مي كنم،

باران مي آيد!

صداي باران را

می شنوی ؟

R A H A
05-08-2011, 03:56 PM
خوش به حال بچه عقابها...

سكوت مي كنم در برابر رضاي
نه اين بار سكوت مي كنم
به جاي همه ثانيه هايي كه نبايد حرف مي زدم!!!

باورم نمي شود
وقتي لبريز از تو بودم تلاش كردي
گنجايش دلم را بالا ببري با رفتنت
و من ...

وقتي دفتر تنهائيم پر از خطوط مبهم مي شد
خوب مي دانستم
تو كه دليل اين خطوط درهمي
با بچه عقابها مانوس تري تا من!!!

شادم كه در اتاقم جز من ،
خاطره ها
و نا صبوري هايم هيچ كس نيست.

مي خواهم بگويم كه ديگر دوستت ند.......
كاش دروغ گفتن را ياد گرفته بودم!

R A H A
05-14-2011, 01:10 AM
یاد از دیار دور خرابه دل شکاند و رفت
غربت سراسر عمرم پراند و رفت

به یاد از شعر آهنگر، نوای بی قراری هام
از سر خجلت شکست و رفت
پری سانی چو یار من
بسی بی حکمتی آرد
چرا
مرا در حالت غربت رها کردند یاران
در این سرما
در این بیداد
دلم تنگ است تنگ
فدای غربت یارم
دلم تنگ رحیمان است
رها شد هر چه از رنگ است
رها کن هر چه از رنگ است
بزن نای و سه تارت را!
تا که آزرمی به تنگ آرد هر چه از سنگ است
دلم دیوانه یار است
دلم مجنون و سر گشته در این ویرانه بازار است
دلم خون و دلم خون است
دلی کز عشق نشناسد؟
فسوس و صد فسون؛ دل، دون است
غریبا! رقیب آهنگ شوری داد در نام
ولیکن نام رویایش به اشک گورها بود هیهات
سلامی بود آنجا و چه گرماگرم این دستان بازیگوش
چه رویای به از هر نامه خیست
به از هر ساده دیدن تا غبار هوش
به آن ناز فرجامی رحیما
سر هوش باشت نیست؛ رحیما
فسوس است این غریبانیت
دل یاران همه تنگ است
دل محبوب بیشتر
کاش خوانی.....
ولیکن راز دل گفتن نشاید بیشتر
دلم را راز خود دانم و آن را داده ام پیشتر
به دست نازک ترک گلی در اوج جنگل ها و دریا ها
ببر یارا
مرا و خانمانم را
که محبوبم شکر ریزد به غوغایم
به بومت کش تو آهنگی
نوای تازه قویی را
به اوجش مرغک پیری
نویسم چون که دانم خوانی و اشکت...
مرا دوست می داری
دلم تنگ است
تنگ محبوبم
برایم دوریش تنگ تر می کند قلبم
ز عقلم تا به مهتابی
تا به عشق نازک یارم
بدان آهنگران در کنارم ناله ها دارند
و کودک بوم خود را تا آسمان کارد
ولی رنگش به دست دختر خوبی است
و نقشش از نیاز صورت تنها
خراب آبادیان!
یار تنهاست
به دست خود سحر سازید
و شکّر ها دهان آرید
به دست خود و دست من
دگر رحمم ببارد بارش اشکم
ولی اشکم نمی آید
دگر سوزم نمی سازد.....

R A H A
05-14-2011, 01:11 AM
مردم

یاران نا عاشق! نکناد روزی دل خویش را چون من
به زیر پای خویش، لگد مال خیالات معشوقان کنید

به دمی هر چه دارید از دل خود در زیر پای آنان کنید
در هوای حرفی و دستی و عشقی و نرمشی
هر چه دارید بر سر دوستان نا آشنایان کنید

مرغکی گردید و از دنیا و مردم ها رها گردید
به پایان آورید این بازی و چینش به روی قبر ها را
بدانید این نوای من به از نای چوپانی است

خراب آبادیان!
کسی نیست

رفاه آلودگان! دیگر ننالید
به مولا خسته ام از دوری یار
به مولا دل به نالیدن گذارم
به مولاآه بر دارم تا که شاید
تکه ای زاید به سینه به دوران افکنم
تا که عاقل گردم و محبوب وار به سوی مینای در مینویم روم
هوادارم! مرا دریاب!
من خسته
که دل بشکسته دارم از زمین و حال و این مردم
دل برکن
ز ساروجت دل پر کن
ز سربش کن و آهن را به دورش کن
دگر مردم
مردم

R A H A
05-14-2011, 01:12 AM
تو عهدت را شكستي و
من
ومن دلم شكست
بهاي كداميك بيشتر است!!!

R A H A
05-14-2011, 01:13 AM
قرباني شدن ،
رسم تولد است

همانگونه كه نقطه اي پايان
سرآغاز خطي است تازه.
دوباره آغاز شو!!!
مدتي است به پايان رسيده ام

R A H A
05-14-2011, 01:18 AM
در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود

ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.

(سعيد يوسف نيا)

R A H A
05-14-2011, 01:19 AM
دلم از بی وفایی ها تنگ است
و گفتن که من دوستت دارم...
ولی یارا کجایی؟
دلم تنگ است از این بیگانه بازاری!
کجا رفتند یاران؟ کجا رفتند و من را در به در با بی کسی هایم رها کردند و رفتند...
دلم تنگ است، ولی کس را نمی بینم که ویرانم کند این کاخ سست بی کسی هایم.
کجا رفتی تو ای یارا! مرا، تنهاییم را، و چشمم را ز رویایت همی خیس ...
و افسوسم که از دیر باز دلم در دام دلگیریت مانده.
رهایم کردی و رفتی تا کجا!؟
یارا دریابم
محبوب دل بسی هست که رفته و دل در مهتابی بودن دل مردد گشت
و افسوسم که دیریست تنهایم.
و تنهاییم چه زجر آور شده
یارا کجایی؟...
.......

R A H A
05-14-2011, 01:19 AM
تنها دليل من كه خدا هست و
اين جهان زيباست
وين حيات عزيز و گرانبهاست
لبخند چشم توست.
هر چند با تبسم شيرينت آنچنان
از خويش مي روم
كه نمي بينمش درست
لبخند چشم تو،درچشم من وجود خدا را آواز مي دهد.
در جسم من،تمامي روح حيات را
پرواز مي دهد.
جان مرا كه دوريت از من گرفته است
شيرين و خوش،
دوباره به من باز مي دهد.

(فريدون مشيري)

R A H A
05-14-2011, 01:20 AM
گم شده ام درجنگلي كه راه در چشمان تو گم كرده است
در آسمانيكه
دستهاي توست

گم شده ام در الفت عريان برگ و باد
در اعماق پچ پچ آب و خاك
در گلداني پشت پنجره عشق
ميان روزن پاييز گم شده ام

در پرسه آرام ماه با شب
روي دانه هاي تسبيح و اشك
و ...

بر لبان لحظه ملكوت چه لبخندي پيداست.

R A H A
05-14-2011, 01:21 AM
ازآن زمان كه تو در خاك شدي
خاك بوي آسمان گرفت
و از آن زمان كه تو مردن را تصوير كردي
مرگ، زيباترين زيستن ها شده

اندام تكه تكه ات هنوز
همركاب سواران عاشقي است
كه سپيده دمان
طومارهاي طولاني شبها را در هم مي پيچند

و قطره هاي خون بر زمين نشسته ات
اكسير تداوم ناجياني است
كه آينه ها بشارت مي دهند.

اينك ديرگاهيست كه خنجرها به خون تو مديونند.

R A H A
05-14-2011, 01:21 AM
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
-صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي-
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد

آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.

از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند

آدميت مرده بود

بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت بر نگشت.

قرن ما روزگار مرگ انسانيت است.
سينه دنيا زخوبيها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است

صحبت از موسي و عيسي و محمد نا بجاست
قرن موسي چمبه هاست

من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك "مرد"در زنجير
حتي قاتلي بر دار

اشك در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟!
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي!
جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند.

هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نا مردمان با جان انسان مي كنند.
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست

در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.

(فريدون مشيري)

R A H A
05-14-2011, 01:22 AM
قصة شيرين


مهرورزان زمانهاي كهن
هرگز از خويش نگفتند سخن
كه در آنجا كه” تو“ئي
برنيايد دگر آواز ز”من“
ماهم اين رسم كهن را بسپاريم به ياد
هرچه ميل دل دوست؛
بپذيريم به جان!
هرچه جز ميل دل او؛
بسپاريم به باد!
آه!
باز اين دل سرگشتة من
ياد آن قصة شيرين افتاد؛
بيستون بود و تمناي دو دوست؛
آزمون بود و تماشاي دو عشق.
در زماني كه چو كبك؛
خنده ميزد”شيرين“؛
تيشه ميزد”فرهاد“!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد،افسوس،
نه توان كرد ز بي دردي شيرين فرياد،
كار”شيرين“به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان كسي ريختن است!
كار”فرهاد“برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با كوه درآويختن است.
رمز شيديني اين قصه كجاست؟
كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست:
آنكه آموخت به ما درس محبت؛مي خواست:
جان چراغان كني از عشق كسي
به اميدش ببري رنج بسي.
تب و تابي بودت هر نفسي.
به وصالي برسي يا نرسي!
سينه بي عشق مباد!
(فريدون مشيري)

R A H A
05-14-2011, 01:22 AM
و دیگر غم ندارم جز که ماهم را نمی بینم

از این باب و ز حاجات خرا آبادیان دیگر ننالم

وزین پیشتر ز حالم، خوب می دانم

که دولت را به بار آید

و از رحمش مزیدی بر رحیم آرد

صدای نوح می آید

صلای روح می آید

بسان تازه آوردی ز کولاک شر باری

نوای هلهله هر دم

به جانم میزند

تازه آهنگی

ولی خوش همی دانم که نورش با من است این تازه آهنگم...

دلا دیگر خراب دل نمی پاید

وزان عهد غمینان مست می تابد

دلم دگر آشوب ها را نمی سازد

دلم حزنش نمی یازد

به مستی هستم و جامی

بسان قوی جانانم

به یاد ساغر و می تا که هستم

باز هستم

و من هستم....

R A H A
05-14-2011, 01:24 AM
گَرَم دست از شرر برداری ای دوست
ز دشنامت رهایی سخت تر می گردد و نامی بجز رستایش زیبای پاییزان،
هوای نامه هایت را نمی گیرد
ملیحی چون سحر خیزد،
رهایش را تواند؟ نی ز اوجش بالها باید....
به بالت زخمه ای زن؛ زخمه تارم...
و سوزش را به نایم ده
که اوجش را خرامیدی
فراخوان روح پر سوزش
ز طعم شکرینت تا به لبخندت
مرا از چشم راندی
ولی بیگانه دیگر....
فراخوانم ز دورادور چشمانت
ز آن سوز شرر بارت
ز مادر خواه نورش
و آمالی برای نور مهتابش
خراب آبادیم...
و تنهایم
تنها.....

R A H A
05-14-2011, 01:25 AM
همه مستانه می رانند


چشمانم را که گشودم
همه آغازها تمام شدند
و جریان به اوج ها رفت
و دیگر آتشی بود در رودخانه ای سرد!!!
و معنای عبور چشم؛
نه خورشیدی نه مهتابی
همه روی نگارم بود
نه خورشیدی، نه مهتابی
همه اوج نگاهم بود
همه چشمان یارانش،
همه از دور بینایند
ولی از دور می دانم
که چشمانشان همه مستانه می خوانند
همه مستانه می رانند
و ناوک از کمانش با دونرگس مست می دانند
که اینک شوق دیدارش، شررها در دلم می افکند... دانم
که شوکر در دل جامیست،
بس تهی از روح و نوح اینک صلا را سر دهد؛ آیید یاران
یاران ملیحم بس گرفتست و رها کرده دل یارم
چرا پایان این راهش، خراب آبادیش نابینم
ولی افسوس
که در دل، مستی اشکم،
نمی بیند، نمی داند، نمی خواند ز بی رنگیش
آیا
طرفه مشکین به از اشک سحر خیز است؟!!!!
هیهات!
فرا روی شرر دیگر نمی سازد، دگر دستی نمی یازد.
از این راز و سخن ها با دلم دیگر نمی رازد
بگو با من
چرا سیه کردی قدمهایت و اوجش را سپیدی قلمهایت!؟؟؟
ز من نومید هرگز باش
من اینک منتظر هستم
به دل رشکی و خونابی است
دعایت را مکن از یاد
مرا هم اندکی کن یاد
و شاید.....

R A H A
05-14-2011, 01:27 AM
آنچه اتفاق افتاده را باور كن

حرفهايش را نمي فهميدم
فقط مي دانستم كه قشنگ حرف مي زند

براي درك همه نوشته هايش
دريا كه نه
اقيانوس هم كم بود.

هنوز هم گاهي نمي دانم چه مي نويسد؟!
براي كه مي نويسد؟!
و مخاطب مهربانيهايش كيست؟!

مهربان ديرينم!
براي تو نمي بارم
ولي مي خواهم باور كني
تكه آسماني كه بر سرت مي بارد
چشمان من كه نه
چشمان كسي است كه
در آرزوي آينده اي شاد
با تو پيمان همراهي بسته است.

R A H A
05-14-2011, 01:27 AM
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم

بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست

حرفهای ما هنوز نا تمام ...


تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی


لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود




آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان


چقدر زود

دیر می شود!
آخر دلم با سربلندی می گذارد




سنگ تمام عشق را بر خاک گورم




قيصر امين پور

R A H A
05-14-2011, 01:32 AM
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد!

آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي
روي خندان تورا كاشكي مي ديدم

شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت ، كه مهم نيست زياد

كاشكي مي ديدم.

R A H A
05-14-2011, 01:33 AM
در طالعت ستاره زياد است، ماه نه!!

در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!
گاهي شكست هست ، ولي اشتباه نه

چشمت هميشه منتظر چيز تازه ايست
چيزي به روشني يك نگاه ، نه

دستت به دست كوچكم اما نمي رسد
قلبت به خلوت دل تنگ من ، آه! نه

من قسمتت نبوده ام اين را قبول كن
در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!

R A H A
05-14-2011, 01:33 AM
بس افسوس است بر دوستان نا دوست!!!!!!!!!!!!

عجب!!!
ملیحی را ز یادم نبرد تا که عاشق بازی یاران حراج غور بیماران کنم....
هر که خواهد یا علی
بسم او که نامش را فزونی بر رخ گلگون عشاق سر کویش شود
بی وفایان را ندانم کیست
هر که شاید
نامه من دست کیست؟
شعر من در دست کیست؟
یارا دگر نتوانم نگریستن نکنم....
که فراق از چشم تو مجنونم کرد...
که این را خواند؟
چه از این فهمید
تُف به روی من
به جان من که عاشق مردم و بی نمک مردم
و اشکی که می خشکد
تا برای آدم ظالم نریزد هیچ...
دیگر به یادش هم نیفتم
تا نگوید هیج از من
شاید رحیم را شناسد
شاید
یاد جنگل را گذارم پیش پای گرگ...
و در جویش شرنگ تلخ خواهم ریخت
و ساحل را به خار و خس انبار می خواهم
و دانم نه یاد من و هیچ نشانی از سر کویش نخواهد ماند
به جایی دور
نه ملیحی بود
نه ... ی
یاد نباد آن بی وفای بی ...
که من هنوز تنهای تنهایم
تا خدا داند...
با باد خواهم رفت
و شادم چون
رفیقی دارم که نامش را همی گویند هو
خدا را من گهی گویم
و تنهایم
شاد

R A H A
05-14-2011, 01:34 AM
دردهاي من جامه نيستند تا ز تن در آورم
چامه و چكامه نيستند تا به رشته سخن درآورم
نعره نيستند تا ز ناي جان برآورم

دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من گرچه مثل درد مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است

مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نامهايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان درد مي كند

من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند

انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهاي پوستي كجا ، دردهاي دوستي كجا
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي،دردهاي كهنه لجوج

اولين فلم حرف حرف درد را بر دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم
درد رنگ و بوي غنچه دل است
پس چگونه من رنگ و بوي غنچه را
ز برگ هاي تو به توي آن جدا كنم.

دفتر مرا دست درد ميزند ورق
شعرهاي تازه مرا درد گفته است
درد هم شنفته است

پس در اين ميانه من از چه حرف مي زنم
درد حرف نيست
نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم.

R A H A
05-14-2011, 01:35 AM
فرار کن، فرار کن،فرا تر از فرار ها...

عاشق رهایشم
عاشق سه قوی دلفریب دل...
رهای از رهایشم
فراری قریب خود
سلام می کنم سه بار
به حال قوی دلفریب
فرار می کنم ز خود
حلال کن تو دلفریب
به عاشقی من مخند
فرار کن ز هر چه بند
که بند بند عشق من،
رهایش است به حال خود
ز من مرو، قرین من!
فرار را ز من شنو
فرار کن ز هر چه دام
ز هر چه تور
ز هر چه بند...
بیا تو هم بخوان به عشق
شنو نوای راز ها
کنون ندا می دهد
خراب دل همی کجاست...
فرار کن، فرار کن،فرا تر از فرار ها...

R A H A
05-14-2011, 01:38 AM
به روشنی نگاه کن
و بال ها روانه کن
همی خراب می شود
نگاه روشن فریب....
نگاه کن ستاره را
به دل نظاره کن ولی...
شکار صبح را سپار
به حالت ستاره ها
غبار می رود ز دل
به صحبت نگار من
که اوج اشک و آه من
فسانه است و آه من
قرار بود و رفت حال
به شوق رفتن که بود؟!!!
ولی سلام می کنم
به یار دلربای خود...

R A H A
05-14-2011, 01:40 AM
كاش چون پاييز بودم
كاش چون پاييز بودم
كاش چون پاييز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي ارزوهايم يكايك زرد مي شد
افتاب ديدگانم سرد مي شد
اسمان سينه ام پردرد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشك هايم همچو باران دامنم را رنگ مي زد
وه چه زيبا بود اگر پاييز بودم
وحشي و پرشور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند شعري اسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار اتش عشقي نهاني
نغمه من همچو اواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر اشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام منزلگه اندوه و دردو بدگماني
كاش چون پاييز بودم

R A H A
05-14-2011, 01:41 AM
و پاییزم....
چون پایریزم
از حال و قال خویش دردی است در دل
و هان ای زرد گل!
چه می خوانی
هان ای بلبل!
چه می خوانی
خسته ام
دردم به دردهایم همی زاید
مرا هل!
ای درد و غم با دردهایم
ناله هایم تا به صبح
ولی باز هم دروغین است صبحش
به سان خون فرهاد است سرخیش
مرا هل!
تا رها گردم
رهایم کن
چه می گویی؟!!!!
بس است این بانگ بیمارت...
بس است...

R A H A
05-14-2011, 01:41 AM
مرد عشق هستم و بازنده ميدان بودم
من كه در بحبوحه ها شيرتر از آن بودم

آسمان بار امانت نتوانست كشيد
من كشيدم به همان جرم كه انسان بودم

هر غزل را كه نگفتم به تو دادم اما
آخرين لحظه از اين كار پشيمان بودم

با عيار چه كسي جنس مرا سنجيدي؟؟؟
كه چنين بيخود و بي ارزش و ارزان بودم!!!

R A H A
05-14-2011, 01:42 AM
جای نیکیست....
هوای یاران....
سر ِّ سودای دل عیاران....
خوش عجب، رنگ ندارد دل ما...
فال حافظ روی سوی حال ما...
هیچ عیار از سر غمازی نیست
رنگ برق و بوی عطر و هنر دست مبادا خالی!
بی قراری تو بود و هنر سنگ صبور
بی قرار!
از چه ارزانی ما را به گران می خواهی؟!!!
تا نبودیم، همه رنگ و ریا بود همه...
رنگ می رود از دست بهاری باید...
جای عاشق خالی
چون گران دیدمت ای دوست، رهایت کردم...
رها باش و بپر تا که چو قو باز پری...

R A H A
05-14-2011, 01:43 AM
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی

پای در گریز

اندک آرامشی در فاصله روزها

تا دیروز شکل گرفته، به فراموشی سپرده نشود

و فردا به هیئت امروز فرارسد

زندگی به امواج دریا مانده است

چیزی به ساحل می برد

و چیز دیگری را می شوید

چون به سرکشی افتد

انبوه ماسه ها را با خود می برد

اما تواند بود

که تخته پاره ای نیز به ساحل آرد

تا کسی بام کلبه اش را بدان پوشد





"شاملو"

R A H A
05-14-2011, 01:44 AM
سپیده دمان

که خورشید ستارگان نیمه شبی را برمی چیند

شب،

بر زانو هایش خم می شود و می گرید

آه چه شب نم شفافی می بارد!


شمس لنگرودی

R A H A
05-14-2011, 01:45 AM
جادوی بی اثر

پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب ‌آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را .........

R A H A
05-14-2011, 01:46 AM
ارغوان.......

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه آرام که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است........
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد......
ارغوان !
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین !
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس:
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون!
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه!
بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار !
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی.........
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان!
شاخه همخون جدا مانده من

R A H A
05-14-2011, 01:47 AM
دوستم داری........

چیزی شبیه دریا
چیزی شبیه آتش
شبیه چشمان تو
وقتی آهسته از لای سکوتی سبز نگاهم می کنی
واژه ای
کبوتری
دریایی
و یا شاید ستاره ی کوچک سبزی
درون من زاده می شود
واژه ای که احتمالا تمام پاییز تو را بابا صدا می کند
واژه ای ساده و آسوده
که پیله ی پروانگی اش را مو به مو برایت تعریف می کند
حالا بیا به دوشنبه ی من
کنار پنجره ای از اضطراب باران و خیابان
و زمستانی از کودک و کبوتر و برف
که نمی داند تکلیف این همه آدم برفی که در حوالی خوابش پرسه می نند چیست
یاد آن جمعه ی خلوت از جنس بوسه افتادم
همان جمعه
که آوازی سپید از آسمان بارید
می ترسم ، ستاره ی سبز من
از آدم برفی های عریان
که به نگاه معطر ما
حسودی می کنند
از سایه های بی پروا
حتی از پررنگی چای
و بی رنگی برف و ترانه
صدای گریه ی جوجه ای می آید
که رؤیای سه شنبه را
روی برف ها پیدا نمی کند
ساعتم قارقار می کند
کلاغ روی آنتن خانه ی همسایه
تیک تک سر می دهد
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری..........
از مریم اسدی

R A H A
05-14-2011, 01:48 AM
دهانت را می بویند

مبا دا که گفته باشی دوستت می دارم

دلت را می بویند

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوخت بار ِ سرود و شعر فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی است نازنین

آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر

با کنده و ساطوری خون آلود

روزگار غریبی است نازنین

وتبسم را بر لبها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی است نازنین

ابلیس پیروز، مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

R A H A
05-14-2011, 01:49 AM
آیا می خندند آیا می گریند؟ شعری از کتابچه اشعار م

گلها را چه شد ابرها را چه شد

نمی خندند نمی گریند
این روزها گهواره سردو تاریک زمستان
دیگر از هیزم وفانوس نمی گیرد سراغ
کس نمی چیند نور از دل باغچه مهتابی ماه
کوه یعنی دلهره پژواک بی پرواه آه
رنگ دوستی های ما نقشه قالی شده
باز هم معرفت سیلی باد
که چه این گونه م از سوزشش نیلی شده
برفها می ترسندکه اگر جاری شوند
اسیر کلبه بی نورتنهایی شوند
اشک ها می لرزند تا که شاید جاری
رفیق مجنون بی لیلی شوند
این همه درد و فرسودگی من تک درخت خشکیده دل است
تو بدان گم شده ای
تا که پیدا و پیدا شدنت
من گم گشته عاشق شده را
در شب پر از ستاره بهار
از سفره بی رحم زمین بر گیری
و ذر آن شعله یکپارچه روشن مهر
برهانی تا که از گرمای بی پایان مهر
شاید من هم به آغوش پر از ستاره آسمانها برسم
وای کاش از رسیدنم
بخندند بگریند

R A H A
05-14-2011, 01:50 AM
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

از استاد مهدی اخوان ثالث...(زمستان)

R A H A
05-14-2011, 01:50 AM
خاتون

کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خشک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه ها می اما
مثل شکستن من بی صدایی
تو باور می کنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های دور و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم محکوم
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شکستن من بی صدایی
شعر از ایرج جنتی عطایی

R A H A
05-14-2011, 01:51 AM
مسافر باران

سیلی باران به گوشم می زند
وه ! که این سیلی به گوشم آشناست
می شناسم دست خیسی را که باز
همچنان سیلی به گوشم می زند
خوب می دانم که غمگینم ولی
ریشۀ نامهربانی ها کجاست؟
*
می دوم در خاطرات کودکی
خوب می آرم بیاد
سال هایی دور بود
مادرم آمد به ایوان بهار
*
تا که باران را شنید
مادرم دستی به موهایش کشید
گفت: تو آماده باش
مهربانی زیر باران می رسد

*
مهربانی خسته است
کوله بارش را بگیر
مهربانی چای می خواهد
بریز
مهربانی غصه دارد
زودباش
دستمالی را بیار
اشک هایش را بگیر
*
سال ها می گذرد
همچنان منتظرم
تاکه باران سیلی اش را می زند
زود از جا می پرم
*
می گذارم روی میز
چای و دستمال تمیز
...
شعر از فریبا شش بلوکی

R A H A
05-14-2011, 01:51 AM
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم

حمید مصدق...

R A H A
05-14-2011, 01:52 AM
باران

باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار

باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار

باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار

باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار
...
فریبا شش بلوکی

R A H A
05-14-2011, 01:53 AM
شعر ناگفته
نه!

کاری به کار عشق ندارم

من هیچ چیز و هیچ کسی را

دیگر

در این زمانه دوست ندارم


انگار

این روزگار چشم ندارد من و تو را

یک روز

خوشحال و بی ملال ببیند

زیرا

هر چیز و هر کسی را

که دوست تر بداری

حتی اگر که یک نخ سیگار

...یا زهرمار باشد

از تو دریغ می کند

پس من با همه وجودم

خودم را زدم به مردن

تا روزگار ، دیگر

کاری به کار من نداشته باشد

این شعر تازه را هم

...ناگفته می گذارم

...تا روزگار بو نبرد


گفتم که

کاری به کار عشق ندارم!

R A H A
05-14-2011, 01:53 AM
یادداشت های گم شده

پس کجاست ؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیر و رو کنم :
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست ؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم :
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوارو بار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست ؟
یادداشت های درد جاودانگی ؟

زنده یاد قیصر امین پور

R A H A
05-14-2011, 01:54 AM
خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

هوشنگ ابتهاج

R A H A
05-14-2011, 01:54 AM
بیا ز سنگ بپرسیم
درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟
فریدون مشیری

R A H A
05-14-2011, 01:55 AM
بی کلام اینجا باش

باورت داشتم از روز نخست،
آمدی تا باشی،
و پر از شعر،
پر از همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش.
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا.
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست.
سوزان یگانه

R A H A
05-14-2011, 01:56 AM
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادرک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادرکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
از سهراب سپهری

R A H A
05-14-2011, 01:56 AM
گفتم: «بمان!» و نماندی!
رفتی،
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعودُ
سقوط!
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم، هی افتادم!
هی بالا رفتم، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم،
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم،
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم، نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز های من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رؤیا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد،
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
همه آمدند، خواندند، سر تکان دادند و رفتند!
حالا،
دوباره این من و ُ
این تاریکی و ُ
این از پی کاغذ و قلم گشتن1

گفتم : « - بمان!» و نماندی!
اما به راستی،
ستاره نیاز و نوازش!
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند،
این ترانه ها
در تنگنای تنهایی ام زاده می شدند........

فکر کنم از یغما گلرویی

R A H A
05-14-2011, 01:57 AM
از خدا صدا نمیرسد

ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
این غبار محنتی که در دل فضاست
این دیار وحشتی که در فضا رهاست
این سرای ظلمتی که آشیان ماست
در پی تباهی شناست
گوشتان اگر به ناله من آشناست
از سفینه ای که می رود به سوی ماه
از مسافری که میرسد ز گرد را ه
از زمین فتنه گر حذر کنید
پای این بشر اگر به آسمان رسد
روزگارتان چو روزگار ما سیاست
ای ستاره ای که پیش دیده منی
باورت نمیشود که در زمین
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان پشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
گر چراغ روشنی به راه تست
چشم گرگ جاودان گرسنه ای است
ای ستاره ما سلام مان بهانه است
عشقمان دروغ جاودانه است
در زمین زبان حق بریده اند
حق زبان تازیانه است
وانکه با تو صادقانه درد دل کند
های های گریه شبانه است
ای ستاره بورت نمی شود
درمیان باغ بی ترانه زمین
ساقه های سبز آشتی شکسته است
لاله های سرخ دوستی فسرده است
غنچه های نورس امید
لب به خنده وانکرده مرده است
پرچم بلند سرو راستی
سر به خک غم سپرده است
ای ستاره باورت نمیشود
آن سپیده دم که با صفا و ناز
در فضای بی کرانه می دمید
دیگر از زمین رمیده است
این سپیده ها سپیده نیست
رنگ چهره زمین پریده است
آن شقایق شفق که میشکفت
عصر ها میان موج نور
دامن از زمین کشیده است
سرخی و کبودی افق
قلب مردم به خک و خون تپیده است
دود و آتش به آسمان رسیده است
ابرهای روشنی که چون حریر
بستر عروس ماه بود
پنبه های داغ های کهنه است
ای ستاره ای ستاره غریب
از بشر مگوی و از زمین مپرس
زیر نعره گلوله های آتشین
از صفای گونه های آتشین مپرس
زیر سیلی شکنجه های دردنک
از زوال چهره های نازنین مپرس
پیش چشم کودکان بی پناه
از نگاه مادران شرمگین مپرس
در جهنمی که از جهان جداست
در جهنمی که پیش دیده خداست
از لهیب کوره ها و کوه نعش ها
از غریو زنده ها میان شعله ها
بیش از این مپرس
بیش از این مپرس
ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمیرسد
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمرسد
بگذریم ازین ترانه های درد
بگذریم ازین فسانه های تلخ
بگذر از من ای ستاره شب گذشت
قصه سیاه مردم زمین
بسته راه خواب ناز تو
میگریزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بی نیاز تو
ای که دست من به دامنت نمی رسد
اشک من به دامن تو میچکد
با نسیم دلکش سحر
چشم خسته تو بسته میشود
بی تو در حصار این شب سیاه
عقده های گریه شبانه ام
بر گلو شکسته میشود
شب به خیر
فریدون مشیری

R A H A
05-14-2011, 01:58 AM
تو را دوست تَر می دارم از سرزمین خویش!
دوست ترت می دارم از خورشید
که دیری ست سرزدن در این دامنه را - به حیله - لاف می زند!
دوست ترت می دارم از ماهْ
که جراحت ِ پنجه ی هزار پلنگ ِ عاشق را بر چهره دارد!
دوست ترت می دارم از پرندگان
که لال می گذرند!
از درختان
که دسته ی جانی ِ‌تیغ ِ تَبَرْ می شوند.....
و برادران هم ریشه را درو می کنند!
دوست ترت می دارم از تمام انسان ها
که عصمت ِ نام خود را برافروخته اند
به یکی بوسه بر دست ِ بی ترحّم سلّاخ!
*****
تو را دوست تر می دارم از رؤیاهای خویش
چرا که تو به باز نشستن ِ تمام رؤیاهایی!
برآورد ِ تمام آرزوها!
مرا
از رفاقتی بی مرز سرشار می کنی
تا دوست بدارم جهان ِ پیرامون خود را،
آبشار ُ خورشید ُ درختان را،
پرندگان ُ ماهُ سرزمینم را،
و تو را!
باز هم فکر می کنم از یغما گلرویی

R A H A
05-14-2011, 02:00 AM
سرگذشت
بازباران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است
بانگ پایی می شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می سوزد
دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می شود آهسته با تردید
رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد ؟
آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد
دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه)

R A H A
05-14-2011, 02:02 AM
یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می یابد!
و
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند ......
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند ………
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می آید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم ...
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم............
از بانو مریم اسدی

R A H A
05-14-2011, 02:02 AM
امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی آید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت
جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد .......
****
هی زخم به واژه های بکرم بزن
هی دروغ بگو
هی دیگران ناخوانا را چشم بدوز
خواناترین کاغذی که می توانی تا همیشه سیاهش کنی منم
سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست باز هم صبر کنیم
.....
از بانو مریم اسدی

R A H A
05-14-2011, 02:03 AM
خسته ام ز مردمی که نامشان عروسکی ست
مردمی که لحن هر کلامشان عروسکی ست
کوک میشود زمان نان و عشق و خوابشان
کفتر نشسته روی بامشان عروسکی ست
من به نام اینه قسم نمیخورم ولی
چهره های روشن نقابشان عروسکی ست
مردمی که اختراع دستشان عروسکی ست
زندگی و کوشش و سلامشان عروسکی ست

R A H A
05-14-2011, 02:07 AM
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم...
خیال می کردیم
میان متن اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست............
سهراب سپهری

R A H A
05-14-2011, 02:07 AM
-چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی؟
-چقدر هم تنها...
-خیال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.....
-دچار یعنی..
-...عاشق!
-و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بی کران باشد!
-چه فکر نازک غمناکی!
-و غم تبسم پوشیده ی نگاه گیاه است و غم اشاره ی محوی به رد وحدت اشیاست!
-خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه ی آنهاست!
-نه
وصل ممکن نیست!
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبیست برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست.........
مسافر-سهراب سپهری

R A H A
05-14-2011, 02:08 AM
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه
تنهاترم!
بیا
تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است!
و تنهایی من شبیخون حجم تورا پیش بینی نمی کرد....
و خاصیت عشق این است!
سهراب سپهری

R A H A
05-14-2011, 02:08 AM
خوابت آشفته مباد
خوش ترین هذیان ها
خزه ی سبز لطیفی
که در برکه ی آرامش تو می روید
خوابت آشفته مباد
آن سوی پنجره ی ساکت و پرخنده ی تو
کاروانهایی
از خون و جنون می گذرد !
کاروان هایی از آتش و برق و باروت
سخن از صاعقه و دود چه زیبایی دارد ...
هر چه در جدول تن دیدی و
تنهایی
همه را پر کن تا دختر همسایه ی تو
شعرهایت را دردفتر خویش
با گل و با پر طاووس بخواباند.......
تا شام ابد
خواب شان خرم باد !
لای لای خوشت ارزانی سالنهایی
که بهاران را نیز
از گل کاغذی آذین دارند ........
از شفیعی کدکنی

R A H A
05-14-2011, 02:09 AM
تنها ترین

دلم گرفت از این همه سکوت
چرا؟ مرا نمی خوانی
دلم گرفت از این همه تنهایی
چرا؟ نمی ایی

تا من دوباره معنای عشق را بفهمم
وسعت عمیق جاذبه را
...

چرا گریه نکنم؟
وقتی که جمعه به غروب می رسد

چه هفته هایی که بی تو رفتند
و چه هفته هایی که بی تو می ایند
اینجا شمعی رو به خاموشیست
و این خانه پر است از آه
آه!!
که انتظار هم به ستوه آمده


از کدام کوچه خواهی آمد؟
کدام روز؟

دلم گرفت از این همه دیوار
که مرا از تو دور می کند
دلم گرفت از این همه کوچه
که بن بست است

بگذار
سر راهت
تنها ترین منتظر باشم
تا تو هم تنها ترین
خاطره سبز من باشی

فریبا شش بلوکی

R A H A
05-14-2011, 02:10 AM
در آن لحظه

در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیریرن است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شنتابی اشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می دانم چرا خواست
و می دانم که پوچ هستی و این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

مهدی اخوان ثالث

R A H A
05-14-2011, 02:11 AM
....هر سو, مرا کشید پی خویش در به در,
این خوش پسند دیده زیباپرست من.
شد راهنمای این دل مشتاق بی قرار,
بگرفت دست من:
و آن آرزوی گمشده, بی نام و نشان,
در دورگاه دیده من جلوه می نمود.
در وادی خیال, مرامست میدواند,
وز خویش می ربود.
از دور می فریفت, دل تشنه مرا,
چون بحر, موج می زد و لرزان چو آب بود.
وانگه که پیش رفتم, با شور و التهاب
دیدم سراب بود!
بیچاره من, که از پس این جستجو هنوز,
می نالد این دل شیدا که" یار کو؟...
بنما کجاست او؟...."

هوشنگ ابتهاج

R A H A
05-14-2011, 02:12 AM
چهل سالگی

ای سرو سر افراز
اینک جمال را به کمال اینک
در اوج دلبری
نیکوتر از همیشه
از بیست سال پیش
در بیست سالگی
آن دختر یگانه شهدخت دختران
تا این زن یگانه
زیبای بانوان
بر ما چه رفت از پس آن سال و سالها
تو آن مسافر سفر شور و حالها
من این نشسته در دل رنج و ملالها
باران چه نقشها را
بر شیشه های پنجره ها شست
اما
بر لوح سینه ام
این سینه چو اینه
بی هیچ کینه ام
بنشسته عشق تو
ناشسته کس ز دل
تا این زمان که خم شده چون تک پیکرم
و برف روزگار که بنشسته بر سرم
که منم
در عنفوان جوانی
آغاز روزگار زمینگیری
اما هنوز هم
در چشم من یگانه ای و جاودانه ای
آری هنوز هم
معیار تازه ای ز وجاهت
در خور شعرهای خوش عاشقانه ای
چون شعر ناب حافظ
روح ترانه ای

حمید مصدق

R A H A
05-14-2011, 02:12 AM
بهار غریب

من به درماندگی صخره و سنگ
من به آوارگی ابر ونسیم
من به سرگشتگی ‌آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
گیسوان تو به یادم می اید
من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرفترین راز وجود
برگ بید است که با زمزمه جاری باد
تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
تو تماشا کن
که بهار دیگر
پاورچین پاورچین
از دل تاریکی می گذرد
و تو در خوابی
و پرستوها خوابند
و تو می اندیشی
به بهار دیگر
و به یاری دیگر
نه بهاری
و نه یاری دیگر
حیف
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو دراین لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست
از سر این بام
این صحرا این دریا
پر خواهم زد خواهم مرد
غم تو این غم شیرین را
با خود خواهم برد

حمید مصدق

R A H A
05-14-2011, 02:13 AM
غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

حسین پناهی

R A H A
05-14-2011, 02:14 AM
آوازه اندوه

در هوای تاریک – روشن
آن گاه که آرام بخشی شبنم
نادیده و ناشنیده
بر زمین فرو می بارد
زیرا شبنم آرام بخش
چون همه ی آرام بخشان مهربان
کفش هایی نرم به پا دارد.
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته،
که روزگاری چه سان تشنه بودی،
تشنه ی سرشک های آسمانی و چکه های شبنم
سوخته و تشنه و خسته
آن زمان که بر گذرگاههای زرد مرغزار
نگاه شرارت بار خورشید شامگاهی
از خلال درختان تاریک گرد تو می دوید
نگاه های کورکننده ، شعله ور، آزارگر خورشید
آنان ، پوزخند زنان، چنین گفتن: ((تو؟ خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک شاعر!
یک جانور، جانوری مکار، شکارگر، کمین گر
که باید دروغ بگوید
که باید خواسته و دانسته دروغ بگوید:
آزمند شکار
با نقابی رنگارنگ
خود نقاب خویش
خود شکار خویش!

این-خواستگار حقیقت؟
نه! تنها یک دیوانه!یک شاعر!
تنها رنگین گفتاری
که از درون نقاب های یک دیوانه فریادهای رنگارنگ پر می کشد،
سوار بر پل های دروغین واژه ها
بر رنگین کمان ها
در میان آسمان های دروغین
و زمین های دروغین
ولگرد، پرسه زن
تنها یک دیوانه! یک شاعر!

این – خواستگار حقیقت؟
نه ساکت؛ صامت، صاف، سرد
تندیسی می شوی
نه همچون ستون خدا
ایستاده بر آستان پرستشگاه ها
سرشار از بازیگوشی گربه
جهنده از میان هر پنجره
تند! در هر حادثه
بوی کش برای هر جنگل
مشتاقانه، پرشور-و-شوق بی کش.
زیرا که در جنگل ها
در میان جانوران شکاری خوش خط و خال
گناهکارانه تندرست و رنگارنگ و زیبا می دوی
با لبان شهوت بار،
شادمانه سخره گر، شادمانه دوزخی، شادمانه خون آشام
شکارگر، کمین گر، دروغزن!

و یا چون عقابی که از دور
از دور بر مغاک ها چشم دوخته است
بر مغاک های خویش:
وای که عقابان چه سان چرخ زنان فرود می آیند
فرو و فروتر
و به ژرفنای هر چه ژرف تر!
آنگاه،
ناگهان ، یکراست
با پرشی برق آسا
بر برَه ها می چهند
برق آسا ،در گرما گرم گرسنگی
آزمند برای بره ها
بیزار از تمام روان های بره وار
ترسناکانه بیزار از هر آن چه
گوسپند نماست و بره – چشم و تابدار – پشم
خاکستری، با خیرخواهی برگان و گوسپندگان!
این چنین
عقاب وار اند و پلنگ وار
اشتیاق های تو در پس هزار نقاب!
تو دیوانه! تو شاعر!
تویی که انسان را چندان چون خدا دیده ای که چون گوسپند
و خدا را در انسان آن سان از هم می دری
که گوسپند را در انسان
و به هنگام دریدن، خنده زنان!
آری، این است، این، شادکامی تو!
شادکامی پلنگ و عقاب!
شادکامی یک شاعر، یک دیوانه!


در هوای تاریک – روشن
آن گاه که داس ماه
زنگارگون
در میان سرخی ارغوانی
رشکوَرانه فرا می خزد؛
بیزار از روز
و با هر گام نهانی
چمن های باژگونٍ گل سرخ را
می دِرَوَد تا آن که غرقه شوند
تا آن که رنگ باخته در شب غرقه شوند.

من نیز خود روزی این چنین غرقه گشته ام
از جنون حقیت جوئی خویش
از اشتیاق های روزینه ی خویش
خسته از روز، بیمار از روشنایی،
غرقه گشتم در فروسوی، شامگاه سوی، سایه سوی
سوخته و تشنه
از یک حقیقت
به یاد داری، به یاد داری، ای دل تفته
که آن گاه چه تشنه بودی؟
دور بادا من
از تمامی حقیقت
تنها یک دیوانه!
تنها یک شاعر!

فردریک نیچه

R A H A
05-14-2011, 02:14 AM
تنها صداست که میماند

چرا توقف کنم چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله ای تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه
را جنازه های باد کرده رقم میزنند
نامرد در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک ... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است
همکاری حروف سربی
اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر***** میگیرم
و شیر میدهم
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاب آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خک
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که میماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟



فروغ فرخزاد

R A H A
05-14-2011, 02:16 AM
دو قطره پنهانی

شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
مرا به خک سپردند و آمدند و گذشت
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید
بنفشه می خندید
زمین به گرد سر آفتاب می گردید
همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو
آن گیر و دار آن تکرار
همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب نه روز
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته
غباری به چنگ باد هوا است
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی
همین تویی تو که شاید
دو قطره پنهانی
شبی که با تو درافتد غم پشیمانی
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی
تویی
همین تو
که می آوری به یادمرا
فریدون مشیری

R A H A
05-14-2011, 02:16 AM
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تورا
چشم تو
زینت تاریکی نیست......!
پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا!
بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد....!
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه ی آواز
به خود جذب کند!
پارساییست در آنجا که تو را خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه ی عشق تر است.......!
سهراب

R A H A
05-14-2011, 02:17 AM
هنوز در سفرم
خیال می کنم در آبهای جهان قایقیست و من مسافر قایق
هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به سر انگشت های نرم فراقت گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن؟
سهراب

R A H A
05-14-2011, 02:18 AM
قدرت و قلم

پنداشت او قلم
در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست
می گفت
اگر رها کنمش اژدها شود
ماران و موری های
این ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
می گفت
وز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد ؟
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
بنشسته با شکوه خدایان تندخو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او
برخیز
از اتهام خود اینک دفاع کن
این آخرین دفاع
پیش از دفاع زندگیت را وداع کن
می گفت
امان دهید
تا آخرین سپیده
تا آخرین طلوع زندگیم را
نظاره گر شوم
پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
بر گرد گردنش اثری از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود
در پای چوب دار
هنگام احتضار
از صد گره گرهی نیز وا نشد
موسی نبود او
دردستهای او قلمش اژدها نشد
حمید مصدق

R A H A
05-14-2011, 02:19 AM
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود !
زندگی جذبه دستی است که می چیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است ...
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است !
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمس تنهایی ماه
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
زندگی شستن یک بشقاب است
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است !
زندگی مجذور اینه است....
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست
هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است ...
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد ....
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟

R A H A
05-14-2011, 02:19 AM
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سو قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...
قیصر امین پور

R A H A
05-14-2011, 02:20 AM
همزمان با صبح
چشم خورشیدی تو
جهت پنجره را می کاود
دشت روشن شده از روشنی رخسارت
ابر بیداری در غربت ما می بارد
بال اگر ذوق پریدن دارد
صبح اگر میل دمیدن دارد
باغ اگر سبز تر از سبز آمد
برکت آب زلالیست که از چشم ترت می بارد!
باغ بیدار است
باغبان با تپش چشم تو این مزرعه را
سرختر می کارد!
بی گمان ماه کف دست تو را می بوسد
ورنه در سایه طولانی شب
ای که امکان بهار و آبی
بی اشارات دو چشم
تو زمین می پوسد!
تو چنانی که بهار
از دم سبز تو بر می خیزد!
زنده یاد فریدون مشیری

R A H A
05-14-2011, 02:21 AM
شبی بر ساحل زنده رود

ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند
رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بی جان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است
یاد آن لبها که در رویای مستی بخش بوسیده است
در کنار رود
می سپارد گام
می رود آرام

حمید مصدق

R A H A
05-14-2011, 02:22 AM
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری!
مریم اسدی

R A H A
05-14-2011, 02:22 AM
با توام اي سهراب

اي به پاکي چون آب

يادته گفتي بهم

تا شقايق زندست زندگي بايد کرد؟

نيستي سهراب ببيني که شقايق هم مرد

ديگه با چي کسي رو دلخوش کرد

يادته گفتي بهم اومدي سراغ من

نرم و آهسته بيا

که مبادا ترکي برداره

چيني نازک تنهايي تو

اومدم آهسته

نرم تر از يک پر قو

خسته از دوري راه

خسته و چشم براه

يادته گفتي بهم

عاشقي يعني دچار

فکر کنم شدم دچار

تو خودت گفتي چه تنهاست ماهي اگه دچار دريا باشه

آره تنها باشه

يار غمها باشه

يادته ميگفتي گاهگاهي قفسي ميسازم

ميفروشم به شما

تا به آواز شقايق که در آن زندانيست

دل تنهاييتان تازه شود

ديگه حتی اون شقايق که اسيره قفس سهراب

ساحر يک نفسه

نيست که تازگی بده اين دل تنهاييمان

پس کجاست اون قفس شقايقت؟

منو با خودت ببر به قايقت

راست ميگفتی کاش مردم دانه های دلشان پيدا بود

آره...کاشکی دلشون شيدا بود

من به دنبال يه چيزه بهترينم سهراب

تو خودت گفتی بهم

بهترين چيز رسيدن به نگاهيست

که از حادثهء عشق تر است



رضا صادقي

R A H A
10-10-2011, 09:20 PM
هر مرد که پس از من تو را ببوسد
بر لبانت
تاکستانی را خوهد یافت
که من کاشته ام !
نزار قبانی

R A H A
10-10-2011, 09:21 PM
تنهایی

یابان در تنهایی خود غرق است
و نگاه منتظرش بر رهگذریست
که نادانی به او جرأت داده است
تا بر سنگفرش صبورانه قدم بگذارد
خانه در تنهایی خود غرق است
و حضور ره نوردی را می نگرد
که گامهایش لحظه ای
سکوت سنگین خانه را شکسته است
آسمان در تنهایی خود غرق است
و گذار پرنده ای را می خواهد
که بال افشان آغوش فروبسته او را بگشاید
و من در تنهایی خودم غرقم و به روزی می اندیشم
که دیگر نباشم

پیمان آزاد

R A H A
10-15-2011, 12:53 AM
رنگ یاقوت و ژرفای آب
رنگ آسمان و سکوت
رنگ رویا
رنگ اشک تو بر کاغذ
رنگ عشق ، آبی است
و من همه چیز را به رنگ آبی می خواهم

آرتور بلیس

R A H A
10-15-2011, 12:54 AM
آرزوی تو
دست هایم را بسته است
و عشق ،
مرا به برده ای بدل کرده است
برده ای خود خواسته
رام و سر به راه و خاموش
در دست های تو
برده ای که هرگز
آزادی تلخ خود را نمی خواهد

روفینو

R A H A
10-15-2011, 12:54 AM
با عـُبـور بـادهـایِ در گـذر
قاصدی می آید آیا از سفر؟
آخرش غـَلیانِ بُغضِ بی قرار
می زنـد بـر آبـهـایِ بی گدار
آن تَعَلّل هایِ قلب و خامی اش
قِصّه هایِ تـَلخِ نا فرجامی اش
تا که با جانَت سرِ ِبازی نداشت
غم مَجال صَحنه پردازی نداشت
دل ولی هرگز شَبیخونی نکرد
خار ِغـم در پـای مجنونی نکرد
بَند بَندِ بودنَش را می گُسَست
خلوتِ آیینه ها را می شِـکست
در خود ، امّا خسته و صد پاره بود
بــار بـَـردار ِتـَنـي بـيـچـاره بـود
تا گذَر مي كردي از قلبِ سراب
با نگاهي مُلتـَمِس بر نقشِ آب
غـُصّه ها را قِصّه مي پَرداختي
قِصّه ها را زندگي مي ساختي
دفتر ِاحساس ها رنـگي نـداشت
واژه هايش، هرگز آهنگي نداشت
حُرمـَتِ انـساني اش مَعيوب تر
بَر تـَنـَش پـروانه ها مـَصلـوب تر
آنـكه از نـابـاوَريـها خـَسـتـه بود
تا كـُجا پـَرواز را پـَر بـَسته بود
واژه را داغِ صِـدا سَـر ريـز كـرد
در سُـكوتِ سينه حـَلق آويز كرد
آنچنان با حِسِّ مرگ آغـشته بـود
عشق را با دستهايش كُشته بود
بي گمان آهنگِ باران نيست اين
گريه هاي تلخِ بي حَرفيست اين
در تـَلاطُـم هـايِ ايـن طوفانِ مـرگ
شاخه ماند و حَسرت و يك دانه برگ
ديگر ، اي شب ، دشمنِ ديرينِ روز
چـشمِ ِاُمّيـدي به بـيـداري نـَدوز
آمـدي در خواب او هـَذيـان شُدي
يـك ركوردِ تـَلـخِ بـي پـايـان شـُدي
جانِ گـرمِ نور ، از شبـها چـه ديد؟؟!
جـُز جـَوابِ تـُنـدِ سَر بــالا نـَديــد
پس چه دارد جُز دلي سرما زده
بر هر آنـچه بـوده پـُشتِ پـا زده
آتـَشي در نـُطفه خـاكستر شده
شورِ ِايماني ، كه بي باوَر شده
در دلـَـش پـَرواز امـّا بي نـَفَس
آشِـنـايِ تـنـگــنـاهـايِ قـَفـَس
شكلِ يك بُغضِ نََفَس گيرم هنوز
از قَفـَس هايِ تو دِلگيـرم هنـوز
آسِمان در آرزويِ بـالِ عـشـق
بي خـبـَر از آفـَتِ غَربالِ عشق
تا پـَـرنده بـودن امّـا راه بـود
اِدِّعايِ عاشِقيت بي گاه بود....

«محمد حسن مهربانی»

R A H A
10-15-2011, 12:55 AM
من قرص مسکنم !
در خانه عمل می کنم !
در جلسه ی امتحان می نشینم !
در محکمه تک های لیوان شکسته را بند می زنم !
تنها مرا بخور !
زیر زبان خودت حلم کن و قورتم بده !

من می دانم با بدبختی ها چه باید کرد !
من می دانم چگونه می شود خبر تلخ را تحمل کرد !
بی عدالتی ها را کم رنگ می کنم و می دانم چگونه کمبود خدا را عیان کنم
و کلاه عزای مناسبی به تو ببخشم !
منتظر چه هستی ؟
ترحم شیمیایی را باور کن !

هنوز جوانی ! آقا!خانوم !
باید سروسامانی به زندگی بدهی !
چه کسی گفته باید شجاعانه زندگی کرد ؟
پرتگاهایت را با رویا پر می کنم
و تو از من تشکر می کنی به خاطر سقوط بی خطرت !
جانت را به من بفروش !
خریدار بهتری وجود ندارد !
ابلیس دیگری نیست !

ویسواواشیمبورسکا (شاعر لهستانی )

R A H A
10-15-2011, 12:55 AM
سحر خواب از سرم بیهوده بگریخت
ند ا نستم تویی رو یا ی نا بم

گشودم پلکهایم را به یک دم
تو پر بگشودی از دنیای خوابم

نگاهت بود بارانی دلم ریخت
نشد فرصت دلیلش را بگویی

تو رفتی من ولی در دل ندارم
بجز دانستنش هیچ آرزویی

صدایت مانده در گوشم که میگفت
نمانی خواب هنگا م نما ز است

مرا از خود جدا کردی نگفتی
خدا ا ز ذکر عاشق بی نیاز است

ولی خواب از سر و شادی ز دل رفت
به امید شبی دیگر نشستم

شب آمد خواب جار ی شد نبودی
بر آمد آفتاب و دل شکستم

به حسرت سوختم چون شمع تا صبح
نیامد د ر شبم ماهی چراغی

کجا آخر به دنبالت بگردم
کجا گیرم ز دیدارت سراغی

سحر گاهان غمی افزونتر از پیش
مرا می کاود از سر تا به ریشه

به خود می گویم امشب هم سحر شد
مبادا او نیاید تا همیشه

بیا شبها هنوزم استوارند
نمی آید به سر رنگ سیاهی

نمی میرد رها تا زندگی هست
نجویی گر به خوابم با ز راهی

*امیر ساقریچی*

R A H A
10-15-2011, 12:56 AM
حالا که رفته ای :


حالا که رفته ای
سراغ کلمات نمی روم
خسته وبی حوصله اند .
ترانه نمی خوانند.

شعر نمی شوند.

حالا که رفته ای پرنده ای آمده است

در حوالی همین باغ روبه رو

هیچ نمی خواند.
فقط می گویی:
کو کو؟
حالا که رفته ای کنارش می نشینم

گریه نمی کند.

دستش را می گیرم

گریه نمی کند

به پایش می افتم

گریه نمی کند.

نکند اتفاقی افتاده است

که شعر گریه نمی کند.

حالا که رفته ای
تعجب می کنم
همه کلمات مداد بر می دارند

همه ی کلمات شاعر شده اند.



محمدرضا عبدالملکیان

R A H A
10-15-2011, 12:57 AM
صبح آمده ست برخیز
بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده
وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
با من بخوان به فریاد
ور مرد خواب و خفتی
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن


شفیعی کدکنی

R A H A
10-15-2011, 12:58 AM
در اینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست


شفیعی کدکنی در مورد حلاج

R A H A
10-15-2011, 01:00 AM
شت پرواز تب ثانیه ها جاری بود
یک پرنده قفسش ساعت دیواری بود
شب به انگیزه ی پایان خودش پاسخ داد
ماه در مزرعه مشغول سحر کاری بود
پشت هر ثانیه ای تازه نشستم که هنوز
دلم آماده ترین قسمت بیداری بود
ساعت از سبز گذشت و دلم از حوصله پر
سهم کو؟ کو؟ ی دلم خلوت اجباری بود؟
تیک تاک از نفس افتاد ودلم پر پر زد
باز هم لحظه شماری ...وچه تکراری بود
سیب در چشم تو آغاز شد ودست شدم
چیدن چند غزل_گریه که ناچاری بود
من به پروانگی بخت خودم شک کردم
آبی روسری ات روی پرم جاری بود
روسری آبی من! سر به هوا مثل درخت
خاک من تشنه ی آن لحظه که می باری بود
کاش می شد سفری تا شب چشمان شما
وشما پنجره ها پاسخ تان آری بود



سید وحید سمنانی

R A H A
10-15-2011, 01:01 AM
نپرس بعد شكستن چرا صدا نرسيد
سكوت اگرچه صدا بود، تا شما نرسيد
دلم شبيه خودش بود –يك غريبه لال-
كه آشناي شما شد به عاشقانه رسيد
و موج آبي چشم تو اتفاق افتاد
دلم – غريق تو- كارش به دست و پا...نرسيد
چقدر توي خودش ابر ربخت، باران شد
چقدر جاده شد اما به هيچ جا نرسيد
هزار مرتبه من «تو» شدم تو اما ...نه
دريغ از آن همه «من» كه به «تو» به «ما» نرسيد
سلام نقطه پايان آشنايي بود
چه خوب مي شد از اول به انتها نرسيد
كلاغ قصه من – عشق- در ته شب ماند
به خانه اش، به سپيده، به روشنا نرسيد

سيد وحيد سمناني

R A H A
10-15-2011, 01:05 AM
برف ها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود ...

عرفان نظر آهاری

R A H A
10-15-2011, 01:06 AM
چگونه درختان را آب داده اند
که جای میوه ، تخم کبوتر بار می دهند
چگونه خیابان ها را جارو کرده اند
که کسی دیگر در خیابان ها پیدا نیست
چگونه به من گفته اند
چهار شعر دیگر اگر بنویسم می آیی
و کسی اکنون می گوید
باید برگردم
و ابتدای همین شعر ها
با تو قراری بگذارم .
بر نمی گردم
تو خلاصه شبی یا روزی می آیی
و بسا از تخم پرنده ای سیمرغی در آید
و حکایت منطق الطیر را بگوید
که چگونه
سی مرغ پریشان به مرغ نمونه بدل می شوند
و ما
که یکی بودیم
این همه تکثیر می شویم

شمس لنگرودی

R A H A
10-15-2011, 01:06 AM
اینک منم

یگانه فرصت این جهان !

فرمان می دهم

دوستم بداری

ای تنها امتم !

اگر سعادت امروز و رستگاری رستخیزت را

در خانه ی من می خواهی .


شمس لنگرودی

R A H A
10-15-2011, 01:09 AM
نها شدم ، به جاست که بر خیزم

با خود چو گردباد بیاوزیم

راهی برم به جایی و آنگاه چون نسیم

خاموش وار از همه بگریزم


سیاوش کسرایی

R A H A
10-15-2011, 01:13 AM
آمپار !
با جامه ی سپیدت ،
در خانه چه تنهایی !

استوای یاس و سنبل رومی !

جهش شگفت آب نما های باغ و آواز زرد قناری را می شنوی ،
در هر غروب
رقص سرو ها و پرندگان را نظاره می کنی ،
و حروف را یک به یک
بر چلوار سفید سوزن می زنی !

آمپار !
با جامه ی سپیدت ،
در خانه چه تنهایی !

آمپار !
چه دشوار است که بگویم :
دوستت می دارم !

فدریکو گارسیا لورکا

R A H A
10-15-2011, 01:14 AM
بر دفاتر دبستانم ،
بر نیمکتم ،
بر درختان ، بر ماسه
بر برف ،
نام تو را می نویسم !

بر برگ ها سفید ،
بر برگ ها ی خوانده شده ،
بر سنگ و خون ،
بر کاغذ و خاکستر
نام تو را می نویسم
بر تصاویر مطلا ،
بر سلاح مردان جنگ ،
بر تاج شاهان
نام تو را می نویسم !

بر جنگل و کویر ،
بر آشیانه ،
گل ها ی طاووسی ،
بر انعکاس کودکی ام
نام تو را می نویسم !

بر شگفتی شب ،
بر نان سفید روز ،
بر هفته های دل دادگان
نام تو را می نویسم !

بر پاره های لاجوردی آسمان ،
بر خورشید کپک زده ی مرداب ،
بر ماه زنده ی دریاچه
نام تو را می نویسم !

بر دشت ، بر افق ،
بر بال مرغان ، بر آسیاب سایه ها
نام تو را می نویسم !

بر هر دم سحری ،
بر زورق دریا ، بر کوه مجنون
نام تو را می نویسم !

بر کف ابرها ،
بر خوی کردن طوفان ،
بر قطره های گس باران
نام تورا می نویسم !

بر اجسام نورانی ،
بر زنگ رنگ ها ،
بر طبیعت جسم
نام تو را می نویسم !

بر کوره راه ها ی بیدار ،
بر جاده های هر ور آزاد ،
بر میادین طوفانی
نام تو را می نویسم !

بر هر چراغ روشن ،
بر هر چراغ خاموش ، بر تمامی خانه ها
نام تو را می نویسم !

بر میوه های قاچ شده به تساوی ،
بر آینه ی اتاق خویش ،
بر بسترم _ای صدف خالی !_
نام تو را می نویسم !

بر سگ طماع مهربانم ،
بر گوش تیز او ، بر پاهای ناتوانش
نام تو را می نویسم !

بر درگاه و اشیای آشنا ،
بر موج مقدس آتش
نام تو را می نویسم !

بر اندام بخشوده شده ،
بین دوستانم ،
بر هر سپیده که دست می گشاید
نام تو را می نویسم !

بر شیشه های مات ،
بر لب های آماده ی دقیق ، بر فراز سکوت
نام تو را می نویسم !

بر جان پناه های ویران شده ،
بر فانوس های سرنگون ،
بر چارچوب دل تنگی خویش
نام تو را می نویسم !

بر غیبت نا خواسته ،
بر تنهایی عریان ،
بر پلکان مرگ
نام تو را می نویسم !

بر سلامت باز آمده ،
بر آسیب گم شده ،
بر امید بی خاطره
نام تو را می نویسم !

و به نیروی یکی واژه
زندگی را از سر می گیرم !
من برای شناختن و نامیدن تو
پا به این جهان نهاده ام !
ای آزادی !

پل الوار

R A H A
10-15-2011, 01:17 AM
بر پلک ها ی من ایستاده است !
مودر موی من
هم شکل دست ها ی من
همرنگ چشمانم ...

چون سنگی پرتاب شده به آسمان ،
در سایه ی من محو می شود !

چشمانش همیشه بازند ،
تا من نخوابم !
رویاهایم در چشمه ای روشن
خورشید را تبخیر می کنند !
مرا می خنداند ،
می گریاند و می خنداند ،
به گفتنم وا می دارد
بی که حرفی
برای گفتن داشته باشم !

پل الوار

R A H A
10-15-2011, 01:19 AM
سیاوش کسرایی


محروم ز مِهر تو و در ابر ِغمم

پژمرده ستاره ی تک ِصبحدمم

شمعم که به ته رسیده ام در شب عمر

می سوزم و از خویشتن خویش کمم

R A H A
10-15-2011, 01:23 AM
بر گلوی صاف اسمان

پلکان!
پلکانی که مرا چونان صدایی
به تو میرساند
ضرباتی که مرا
در تو میپیچد
با طنینش
در طاقی تصویر
کلاغی در باد
بر اخرین دانه نوک میزند
و تلخی اش را
ماندگار
به کام میسپارد...

*

پلکان
پلکانی که مرا چونان سایه ای
از کنارت
عبور خواهد داد

*

بالا میروم
بالا
لاله های گوش زمین
از تنفس پرنده
پر میشود

بالا میروم
دندانهای شیری شکوفه
در دهان بهار
بالا
قطرات چکیده ی ابر
بر گلوی صاف اسمان

*

پلکان
پلکانی که مرا به تو میرساند
مرا
از تو میرهاند
و ضرباتی که با ابشاری
در پیچاپیچ رودخانه ای
گم خواهد شد...



افسانه افروز...برگ و باد

R A H A
10-15-2011, 01:24 AM
خانه دل تنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود بر خواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد ؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر ؟
آه ای واژه شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم آه


هوشنگ ابتهاج

R A H A
10-15-2011, 01:25 AM
آینده کاران
کتاب هوای افتاب
سیاوش کسرای


دستم گرفتند

چشمم گشودند

راهم نمودند

آموزگاران

*

آرام راندند

ناکام رفتند

بی نام خفتند

آن نامداران

R A H A
10-15-2011, 01:26 AM
فکرتان خوا می بیند
بر بستر مغز های وا رفته
خوابش
نوکران پروار را ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جل خونین دلم را
باید بخندم به ریش ها
باید
عنق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آن قدر
تا دلم گیرد آرام

بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مهر پیرانه
من
زیبایم
بیست و دو ساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا
پس می خرامم
ای شما ظریف الظرفا
که عشق را
با کمانچه می خواهید
ای شما خشن الخشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند
حتی یک نفرتان
نمی تواند
پوستش را
چون من
شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در رد لب و لب
گوش کنید
در آن جا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لب هایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی
اگر بخواهید
نت هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرم تر می شوم
مرد
نه
ابری شلوار پوش می شوم
من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل ...


ولادیمیر مایاکوفسکی

R A H A
10-15-2011, 01:26 AM
ديدار

چه حس غريبي درآن لحظه بود
كه با تو نشستم به گفت وشنود
ترا ديده بودم پس از سالها
پس از عاشقانه ترينم سرود
چه بيداري خوب رويا وشي
به خواب خوش دشتها مي نمود
ترا از كجا آن بهار قشنگ
به مهماني چشمم آورده بود
تو مثل شكوفه پر از تازگي
من اما چو برگي، كه افتاده زود
طنين نگاهت.هم آهنگ ساز
پر از سوز تار و، پر از شور عود
تو آسوده خاطر از آزار من
من آسوده از، چشم تنگ وحسود
نشستم كنارت، دلم مثل موج
گهي در فراز و،گهي در فرود
نه چشم از نگاه تو دل مي بريد
نه قلبم رها ميشد از تاروپود
به چشمت كه روزي دل از من ربود
رسيدم، وليكن چه حاصل چه سود
رسيدم زماني كه ديگر نبود
از آن آتش گرم جز خاك و دود
سقوط من و رفتن تو به ناز
من از جنس باران تو از جنس رود
و اي كاش باران كه لطفش فزون
غمت را چو گرد از دلم مي زدود


عمید رضا مشايخي

R A H A
10-15-2011, 01:26 AM
تو هستي!

ترادرگاه ودر بي گاه خواندم
ترا درراه ودر بي راه خواندم
نيامد از تو آوازي،مبادا
كه من اين قصه راگمراه خواندم
*
ترا در بندودرپرواز خواندم
ترا در آخروآغازخواندم
نيامد از تو آوازي،مبادا
كه من بيهوده اين را باز خواندم؟
*
تو هستي! ديد ه اندت در صحاري
ميان عطر گلهاي بهاري
تو هستي ! گر چه درپاسخ به سوزم
به من نه گفته باشي ،يا كه آري
*
من اينجا گم شدم فانوس من باش
رهي طي كرده ام طاووس من باش
دراين امواج سخت پرتلاطم
چراغ راه اقيانوس من باش
*
مجالم ده كه بال وپر بگيرم
مرام عاشقي از سر بگيرم
زمانم اندك ووقت است جاري
نمي خواهم رهي ديگر بگيرم
*
چه حاصل باغ را آبي نباشد
شبي باشد ومهتابي نباشد
پرنده پر زند زين سو به آن سو
ولي دردشت تالابي نباشد
*
چه حاصل ، خيز از آهو بگيري
پر پرواز از تيهو بگيري
نشاني بلبلي را بين گلها
ولي آواز را از او بگيري
*
چه بي تو بر فراز كوه باشم
چه در اعماق يك اندوه باشم
چه فرقي مي كند وقتي نباشي
كه تنها،يا كه در انبوه باشم
*
من اينجا آتشستم دود با تو
سكوتم.نغمهء داوود با تو
من از گلهاي داودي سرودم
وليكن قصهء نمرود با تو
*

بزن باران وباراني ترم كن
به آن آبي كه ميداني ترم كن
من از شب تا سپيده راه رفتم
كم ار رفتم بياباني ترم كن
*
بتاب و تابشت را بيشتر كن
مرا با آسمانت خويش تركن
اگر ياران تو درويش هستند
مرا از آن همه درويش تر كن



عميد رضا مشايخي

R A H A
10-15-2011, 01:27 AM
زمانی که من صادق ئ جوان بودم
اتفاق بدی برایم افتاد ،
یک نفر قلبم را شکست
و مرا تنها گذاشت
اما اتفاق بدتر ، زمانی بود که من بزرگتر شدم
و قلب کسی را شکستم
عشق گاهی نفرین است
و شکستن قلب عاشق
بدترین نفرین...

دوروتی پارکر

R A H A
10-15-2011, 01:27 AM
به تو فکر می کنم
مثل دردی در گلو
که به کلام نمی آید !

ران لوئه وینسون

R A H A
10-15-2011, 01:27 AM
کسی که بهشت را بر زمین نیافته است
آن را در آسمان نیز نخواهد یافت
خانه ی خدا نزدیک ماست
و تنها اثاث آن ، عشق است

امیلی دیکنسون

R A H A
10-15-2011, 01:27 AM
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی انکه حتی یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!


نزار قبانی

R A H A
10-15-2011, 01:27 AM
تو کیستی ای زن
تو که چون خنجری بر تاریخ من فرود می آیی
تو, آرام و نرمخو چون چشمان خرگوش
سبک چون فرود برگی از درخت
زیبا چون گردن آویزی از یاس
معصوم چون پیش بند کودکان
وحشی چون کلمات.
از برگ های دفترم بیرون بیا
از ملافه های رختخوابم بیرون رو
از فنجان قهوه ام بدر آی
از قاشق شکر
از دگمه های پیراهنم
از نخ دستمالم بیرون شو
از مسواکم
از کف خمیر ریش روی صورتم
از همه ی چیزهای کوچک بیرون آی
تا بتوانم کار کنم...
نزار قبانی

R A H A
10-15-2011, 01:28 AM
سراج الدین بناگر


وقتی که همگنان وا میگذارندم با دیو تنهایی

وقتی که در من ابر ها می کُنند

دلتنگی آغاز

و بوف های یأس تک تک

بر ویرانه ام سر میدهند آواز

و حتی اخگر الکل در نمی گیرد در تنم

و توفانهای پر هول و دهشت زا

مرغ هر امید را

از کرانم می دهند پرواز

وقتی که فرو میریزد آوارم

و ویران تر از هر ویران می شوم

از ذره ذره ی خاکم

از نو

تو جوانه می زنی

از نو
من آباد می شوم

R A H A
10-15-2011, 01:28 AM
پروانه
از زبان زخم ها
رستم پور



زیبا ترین تمثیل عشق

مردن در آغوش تاریکی ست

وقتی که شمع

فریبی ست نورانی

به تکمیل کلکسیون پروانه ها

R A H A
10-15-2011, 01:29 AM
آخرین نامه ی جنون است این
... آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست ؛
نه شکوه جنون را .....

دل به تو بستم گل یاس ِدلپذیر ....
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند

من کودکی بودم ؛
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی ؛
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
.... زنی رو در روی صف خواستگارانش

افسوس ....
از این به بعد در نامه های عاشقانه ؛
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها ؛
و شراب نیشکر
ردّی از من نخواهی دید

از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت

جامهء شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی .....ا


عاشقانه

R A H A
10-15-2011, 01:29 AM
تکه یی از شعر پرواز او
کتاب چهار اندوه
بهار رها دوست


فرشته ی رهایی من

دو بال دارد

به رنگ تنهایی

کدام بال

عشق

و کدام بال

مرگ

نمی دانم

R A H A
10-15-2011, 01:30 AM
آسان است برای من
که خیابان ها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است
به درخت انار بگویم
انارش را خود به خانه ی من آورد
آسان است
آفتاب را
سه شبانه روز ، بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم
که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است
که چهچه ی گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم
آسان است برای من
به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش بر گردد
برای من آسان است
به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم
آسان است نا ممکن ها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید (( بس کن رفیق ))
اما
آسان نیست معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته ای .

شمس لنگرودی

R A H A
10-15-2011, 01:30 AM
نمی دانم باران چیست
اندوه آب های سیاه را ندیده ام که به دریا می ریزند
عطر شبانه ی ماه را نشنیده ام
که یانیس ریتسوس
در آتش شعر هایش می بویید
و زخم شانه ی بایرون
که شعله کشان
از کرانه ی استانبول می گذشت .
نمی دانم سیبری تا کجاست
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیده ام
که در قطرات خون لورکا می سوخت
بره ی عیسا را اما دیده ام
که از دهان تو شیر می نوشید
برق ستاره ی ترس خورده را که از تب و تابت فرو می پاشید
لبخندت را دیده ام
که مرا متولد می کند
بر کرانه ی باد ها از من
مجسمه ای از شن می سازد
و به آب ها فرمان پراکندن می دهد .

ای شکوفه ی خاموش
در برف آخر اسفند
در پیراهن نازکت گرمم کن .

شمس لنگرودی

R A H A
10-15-2011, 01:30 AM
زمزمه یی برای ویرانی


سراج الدین بناگر


تنها

در متن دلتنگ غروب ایستاده یی

و دلت سرشار از کشش های غریب است

و دلت مچاله در چنگال تنهایی است

به خیابان می نگریبه عبور ماشین ها

به گذار آدمها

و خیرگی نئون ها – وقاحت تابلو ها

صراحتی کدر داری

و تلخی مثل زهر آب مرگی

از روی ناچاری.

نگاهت به دنبال کسی می گردد

در سطح سرد سیمان ها

و در سطح سخت آهن ها

و هیچ کس نیست

و هیچ کس را نمی یابی

و تنهایی

و بر تو می بارد شب

و در تو می پیچد غم

R A H A
10-15-2011, 01:31 AM
باران‌ که‌ می‌زند به‌ پنجره‌،
جای‌ خالی‌اَت‌ بزرگ‌تر می‌شود !
وقتی‌ مِه‌ بر شیشه‌ها می‌نشیندُ
بوران‌ شبیخون‌ می‌زَند،
هنگامی‌ که‌ گُنجشک‌ها
برای‌ بیرون‌ کشیدن‌ِ ماشینم‌ از دل‌ِ برف‌ سَر می‌رسند،
حرارت‌ِ دستان‌ِ کوچک‌ِ تو را
به‌ یاد میاورم‌
وَ سیگارهایی‌ را که‌ با هم‌ کشیده‌ایم‌،
نصف‌ تو،
نصف‌ من‌...
مثل‌ِ سربازهای‌ هم‌ْسنگر !

وقتی‌ باد پرده‌های‌ اتاق‌ُ
جان‌ِ مَرا به‌ بازی‌ می‌گیرد،
خاطرات‌ِ عشق‌ِ زمستانی‌مان‌ را به‌ خاطر می‌آورم‌
دست‌ به‌ دامن‌ِ باران‌ می‌شوم‌،
تا بر دیاری‌ دیگر ببارد
وَ برف‌
که‌ بر شهری‌ دور...
آرزو می‌کنم‌ خُدا
زمستان‌ را از تقویم‌ِ خود پاک‌ کند !
نمی‌دانم‌ چه‌گونه‌،
این‌ فصل‌ها را بی‌تو تاب‌ بی‌آورم‌ !

R A H A
10-15-2011, 01:31 AM
بن بست

میون این همه کوچه
که به هم پیوسته
کوچه ی قدیمی ما
کوچه ی بن بسته
دیوار کاهگلی یه باغ خشک
که پر از شعرای یادگاریه
بین ما مونده و اون رود بزرگ
که همیشه مثل بودن جاریه
صدای رود بزرگ
همیشه تو گوش ماست
ای صدا لالایی
خواب خوب بچه هاست
کوچه اما هر چی هست
کوچه ی خاطره هاست
اگه تشنه ست ، اگه خشک
مال ماست ، کوچه ی ماست
توی این کوچه به دنیا اومدیم
توی این کوچه داریم پا می گیریم
یه روز هم مثل پدربزرگ باید
تو همین کوچه ی بن بست بمیریم
اما ماعاشق رودیم ، مگه نه ؟
نمی تونیم پشت دیوار بمونیم
ما یه عمر تشنه بودیم ، مگهنه ؟
نباید ایه ی حسرت بخونیم
دست خسته مو بگیر
تا دیوار گلی رو خراب کنیم
یه روزی هر روزی باشه دیر و زود
می رسیم با هم به اون رود بزرک
تنای تشنه مو نو
می زنیم به پاکی زلال رود

ایرج جنتی عطایی

R A H A
10-15-2011, 01:31 AM
چه خالیه چه خالیه حفره ی این حنجره ها
چه تخته کوب پلکای بسته ی این پنجره ها
چه بی صدا ،چه بی صدا می گذرن این ثانیه ها
دخترک شکن شکن ! سراغ بغض ما بیا
یواش یواش داریم به این سیاهی عادت می کنیم
تو سفره های خالی مون قاشق رو قسمت می کنیم
نه سکوت علامت رضایته
نه شکایت از سیاهی راحته
هنوز به دیوارامونه تفنگای پدر بزرگ
اما کسی دل نداره بره پی شکار گرگ
یه روز میاد که روز بیاد دنیا رو هاشور بزنه
این روزای دروغی رو با یه اشاره بشکنه
یه روز میاد که کوچه مون پر بشه از عبور نور
فواره ها قد بکشن از وسط حوض بلور
نه سکوت علامت رضایته
نه شکایت از سیاهی راحته

یغما گلرویی

R A H A
10-15-2011, 01:32 AM
زمان ایستاده است
زمان آن جا در انتهای سرسرای شب ایستاده است
و این منم که می گذرم
می روم در سیمای یک جسم
و شاید روزی باد
غبارم را
همراه خود
به سوی کوچه هایت بازگرداند
باید همه چیز را باور کرد
عزیزانم را در خاک پنهان می کنم
تا بوی تعفنشان آزارم ندهد
این چشمان نگران مادرم نیز
روزی در خاک خواهد گندید
باید همه چیز را باورکرد

من دیگر همه کرم ها را در ژرفنای خاک می بینم
که از گوشت های گندیده بدنم
چگونه کنسرو می سازند
و ریشه گل ها را
از لاشه فاسدم
خود را معطر می کنند


رسول نجفیان

R A H A
10-15-2011, 02:02 AM
هیچ می دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده تاریک

این خاموشی نزدیک

آنچه می خواهم نمی بینم

آنچه می بینم نمی خواهم

شفيعي كدكني

R A H A
10-15-2011, 02:03 AM
اگر دل دلیل است ....

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


"قیصر امین پور"

R A H A
10-15-2011, 02:03 AM
در حسرت ديدار تو بگذار بميرم
دشوار بود مردن و روي تو نديدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بميرم
بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ
در وحشت و انوه شب تار بميرم
بگذار که چون شمع کنم پيکر خود آب
دربستر اشک افتم و ناچار بميرم
ميميرم از اين درد که جان دگرم نيست
تا از غم عشق تو دگر بار بميرم
تا بوده ام اي دوست وفادار تو هستم
بگذار بدانگونه وفادار بميرم

R A H A
10-15-2011, 02:04 AM
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

فاضل نظری

R A H A
10-15-2011, 02:05 AM
یادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست...

بستی از روی محبّت بزنیم!!
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...!
یادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشیم..
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهیم بست، تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شیرین است! زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن، فردایی.....!!!!



(فروغ فرخزاد)

R A H A
10-15-2011, 02:05 AM
آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی

استاد سهیل محمودي

R A H A
10-15-2011, 02:06 AM
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بی‌دلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی

R A H A
10-15-2011, 02:06 AM
شاه شمشاد قدان خسرو شيرين دهنان
كه به م‍ژگان شكند قلب همه صف شكنان
مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت كه اي چشم و چذاغ همه شيرين سخنان
تا كي ار سيم و زرت كيسه تهي خواهد بود
بنده من شو و بر خور ز همه سيم تنان
كمتر از ذره نه اي پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
بر جهان تكيه مكن ور قدحي مي داري
شادي زهره جبينان خور و نازك بدنان
پير پيمانه كش من كه روانش خوش باد
گفت پرهيز كن از صحبت پيمان شكنان
با صبا در چمن لاله سحر مي گفتم
كه شهيدان كه اند اين همه خونين كفنان
گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه ايم
از مي لعل حكايت كن و شيرين دهنان
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و ايمن گذر از اهرمنان
حافظ

R A H A
10-15-2011, 02:06 AM
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

فاضل نظری

R A H A
10-15-2011, 02:07 AM
من نگویم...

من نگويم که مرا از قفس آزاد کنيد
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنيد
فصل گل ميگذرد همنفسان بهر خدا
بنشينيد به باغی و مرا ياد کنيد
ياد از اين مرغ گرفتار کنيد ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنيد
هر که دارد ز شما مرغ اسيری به قفس
برده به باغ و به ياد منش آزاد کنيد
آشيان من بيچاره اگر سوخت٬ چه باک
فکر ويران شدن خانهء صياد کنيد
شمع اگر کشته شد از باد مداريد عجب
ياده پروانهء هستی شده بر باد کنيد
بيستون بر سر راه است، مباد از شيرين
خبری گفته و غمگين دل فرهاد کنيد
جور بيداد کند، عمر جوان کوتاه
ای بزرگان وطن، بهر خدا داد کنيد
گر شد از جور شما خانهء موری ويران
خانهء خويش محال است که آباد کنيد
کنج ويرانهء زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنيد
ملک الشعرای بهار

R A H A
10-15-2011, 02:07 AM
ماه را
به تهمت تاریکی میالای
تو در شب ِ خود
فرو مانده ای.


محمود تقوی تکیار

R A H A
10-15-2011, 02:07 AM
دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد

خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
قیصر امین پور

R A H A
10-15-2011, 02:07 AM
به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد
آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

فاضل نظری

R A H A
10-15-2011, 02:07 AM
عشق این است که مردم
ما را
با هم اشتباه بگیرند !
وقتی
تلفن با تو کار دارد
من پاسخ بگویم .
و اگر دوستان
به شام دعوتم کنند
تو بروی .

نزار قبانی

R A H A
10-15-2011, 02:08 AM
در شب کوچک من افسوس،
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب من اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
وبر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای و پس از ان ،هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ایستد از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من وتوست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان،
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد.



«فروغ فرخزاد»

R A H A
10-15-2011, 02:08 AM
وقتی تو نيستی
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما

مثل هميشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم

عمريست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخيره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقويم
روزی به نام روز مبادا نيست

آن روز هر چه باشد
روزی شبيه ديروز
روزی شبيه فردا
روزی شبيه همين روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شايد امروز نيز
روز مبادا باشد

وقتی تو نيستی
نه هستهای ما چونان که بايدند
نه بايدهای ما

هر روز بی تو
روز مباداست !

از مرحوم قیصر امین پور

R A H A
10-15-2011, 02:08 AM
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
ب*** سر من، کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را، به سر زلف توبستند ...

تو میرِ عشقی، عاشق بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق كار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر كن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...

محمد صالح اعلاء

R A H A
10-15-2011, 02:08 AM
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی


کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی

گروس عبدالملکیان

R A H A
10-15-2011, 02:09 AM
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی.

نداری غیر ازین عیبی٬ که میدانی که زیبایی.

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم٬

که بر دیدار طاقت سوز خود٬ عاشق تر از مایی.

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را٬

تو شمع مجلس افروزی٬ تو ماه مجلس آرایی.

منم ابر و تویی گلبن٬ که می خندی چو می گریم٬

تویی مهر و منم اختر٬ که می میرم چو می آیی.

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را٬

بهار شادی انگیزی٬ حریف باده پیمایی.

مه روشن٬ میان اختران٬ پنهان نمی ماند٬

میان شاخه های گل٬ مشو پنهان که پیدایی.

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو٬

دلی بر حال زار من٬ نبخشد تا نبخشایی.

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود٬

خرد منع من از عشق تو فرماید٬ چه فرمایی؟

منِ آزرده دل را٬ کس گره از کار نگشاید٬

مگر ای اشک غم امشب٬ تو از دل عقده بگشایی.

رهی! تا وارهی از رنج هستی٬ ترک هستی کن.

که با این ناتوانی ها٬ به ترک جان توانایی.

(رهی معیری)

R A H A
10-15-2011, 02:09 AM
شعر از وحشی بافقی



ای گل تازه که بویی زوفا نیست تو را
خبر ازسرزنش خارجفا نیست تو را
رحم بربلبل بی برگ ونوا نیست تورا
التفاتی به اسیران بلا نیست تو را
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست تو را
با اسیرغم خود رحم چرا نیست تورا
فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود
جان من اینهمه بی باک نمی باید بود
همچو گل چند به روی همه خندان باشی
همره غیر به گلگشت گلستان باشی
هرزمان با دگری دست به گریبان باشی
زان بیندیش که ازکرده پشیمان باشی
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری و حیران باشی
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد؟
به جفا سازد وصد جور برای تو کشد؟
شب به کاشانه اغیار نمی باید بود
غیر را شمع شب تار نمی باید بود
همه جا با همه کس یارنمی باید بود
یار اغیار دل آزار نمی باید بود
تشنه خون من زار نمی یاید بود ت
ا به این مرتبه خونخوارنمی باید بود
من اگر کشته شوم باعث بد نامی توست
موجب شهرت بی باکی و خودکامی توست
دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد
جز تو کس در نظرخلق مرا خارنکرد
آنچه کردی تو بدان هیچ ستمکار نکرد
هیچ سنگین دل بیداد گر این کار نکرد
این ستمها دگری با من بیمار نکرد
هیچ کس اینهمه آزار من زار نکرد
گر زآزردن من هست غرض مردن من
مُردَم آزار مکش از پی آزردن من
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است
برسرکوی توچون خاک فتادن غلط است
چشم امید به روی تو گشادن غلط است
روی پرگرد به راه تو نهادن غلط است
رفتن اولاست زکوی تو،ستادن غلط است
جان شیرین به تمنای تودادن غلط است
تو نه آنی که منی عاشق زارت باشم
چون شوی خاک ، بَرِ خاک مزارت باشم
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست
عاشق بی سرو سامانم و تدبیری نیست
ازغمت سر به گریبانم و تدبیری نیست
خون دل رفته زدامانم و تدبیری نیست
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست
چه توان کرد پشیمانم وتدبیری نیست
شرح درماندگی خود به که تقدیر کنم
عاجزم چاره من چیست چه تدبیر کنم
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو
به کمند تو گرفتارم و میدانی تو
از غم عشق تو میمیرم و میدانی تو
داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو
خون دل از مژه می بارم و میدانی تو
از برای تو چنین زارم و میدانی تو
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز
از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت
دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت
گوشها گیرم و منبعد نیایم سویت
نکنم بار دگر یاد ، قد دلجویت
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت
سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت
بِشِنو پند و نکن قصد دل آزرده خویش
ورنه بسیار پشیمان شوی از کرده خویش
نخل نو خیز ، گلستان جهان بسیاراست
گل این باغ، بسی سرو روان بسیار است
جان من همچو توغارتگر جان بسیاراست
تُرک زرین کمرموی میان بسیاراست
با لب همچو شکر، تنگ دهان بسیاراست
نه که غیرازتوجوان نیست، جوان بسیاراست
دیگری این همه بیداد به عاشق نکند
قصد آزردن یاران موافق نکند

R A H A
10-15-2011, 02:10 AM
آفتاب را دوست دارم
بخاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که می بارد
برچترآبی تو
وچون تو نماز خوانده ای
من خداپرست شده ام


بیژن نجدی

R A H A
10-15-2011, 02:10 AM
ديشب بياد تو

هفت آسمان را

به جستجوي ستاره ات

بوييدم...

سرت را روي شانه ام بگذار

ديگر برايت،

نه حافظ مي خوانم،

نه شمس،

نه حتي سهراب.

فقط تو...

شعر تو را خواهم گفت.



سیاوش صفاری

R A H A
10-15-2011, 02:10 AM
جهان از آن من است

من عاشقم و

هیچ کس نمی تواند مرا بکشد

حتی مرگ



رسول يونان

R A H A
10-15-2011, 02:10 AM
شبی شیرین بزد فریاد، که ای شیرین ترین فرهاد
و ای خسرو ترین شمشاد صدای تیشه ات آباد

منم لیلای دلبندت که دل خون است و پا در بند
تویی عاشق ترین مجنون ولی در بیستون آزاد

ببندم دیده بر خسرو ، که شاید رو کشم برتو
تو شیرین می کنی سنگی چوعکسی بردلت افتاد

چو می کوبی تو با تیشه ز غصه کوه را هر شب
به بانگ تیشه ات گویند که بر شیرین نفرین باد

خدا یا کوه کن فرهاد شب و روزم نثارش باد
به جانم می زند تیشه شدم با بیستون همزاد

چه تلخ است بخت شیرینم که فرهاد است آئینم
ولی خسرو به بالینم و خونین دل از این بیداد

خوشا بر حال فرهادی که با یک کوه می جنگد
بدا برحال شیرینی که آزادیش رفت از یاد

مرا کندی به کوهستان به عشقی پاک با دستان
بجانم کندمت آنسان که مانی جاودان در یاد

به رازی گویمت اینرا تو کوه کندی و من دلرا
تو عکس من ، من از دنیا ، تو با تیشه، من از بنیاد

ایمان فخار

R A H A
10-15-2011, 02:11 AM
بخوان به نام عشق
از گفته ها
تنها کلام توست که می ماند .
ازین پنجره
شامگاه را پیشباز می کنم .
می گفتی :
« لالایی بلند مژگانت را دوباره خواهم شنید »
آغاز کن
که
شبی به بلندی انتظار یافته ام

فرخ تميمي

R A H A
10-15-2011, 02:11 AM
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را

یا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا را

گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز

که به تشویش سپردی شب عاشق ها را

چه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست؟

چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا؟

چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی

همتی تا که رهایی بدهی دریا را

حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق

کاش خورشید تو آغاز کند فردا را...

محمدعلی بهمنی

R A H A
10-15-2011, 02:12 AM
چه کسی را

از تو بهتر داشتم

تا چنین

درس تلخی را به من بیاموزد

فقط در سایه عشق بزرگ ما بود

که چنین درسی آموختنی بود


يك شعر فوق العاده از رسول يونان

R A H A
10-15-2011, 02:12 AM
آدما از آدما زود سير مي شن
آدما از عشق هم دلگير مي شن
آدما رو عشقشون پا مي ذارن
آدما آدمو تنها مي ذارن
منو ديگه نمي خواي خوب مي دونم
تو كتاب دلت اينو مي خونم
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمي خواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه ي حرفاي تو يك بهونه ست
اون جهنمي كه مي گن اين خونه ست

پرویز وکیلی

R A H A
10-15-2011, 02:12 AM
آدما از آدما زود سير مي شن
آدما از عشق هم دلگير مي شن
آدما رو عشقشون پا مي ذارن
آدما آدمو تنها مي ذارن
منو ديگه نمي خواي خوب مي دونم
تو كتاب دلت اينو مي خونم
يادته اون عشق رسوا يادته
اون همه ديوونگي ها يادته
تو مي گفتي كه گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدماي روزگار
چي مي مونه از شماها يادگار
ديگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمي خواي بموني توي اين خونه
چشم تو دنبال چشماي اونه
همه ي حرفاي تو يك بهونه ست
اون جهنمي كه مي گن اين خونه ست

پرویز وکیلی

R A H A
10-15-2011, 02:14 AM
پای‌م را در گوشت شتر پیچیده‌ام
برای به‌بودی
و سرم را در عشق
زیرا نبودی
و هق‌هق
این نمی‌دانم چند هزارمین ***که بود
که به دنیا آمد
و بزرگ‌ترها می‌گویند
یادت می‌رود
وقتی بزرگ شوی
و چه بد است
که آدم یادش می‌رود
وقتی بزرگ می‌شود


ابولفضل ابراهیم‌شاهی

R A H A
10-15-2011, 02:14 AM
آنقدر دوستت دارم
که هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم
اگر بمانی شادتر
تو را شاد تر می خواهم
با من یا بی من
بی من اما
شادتر اگر باشی
کمی
- فقط کمی -
ناشادم
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بسته است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد
خواستن تو تنها يک مرز دارد
و آن نخواستن توست
و فقط يک مرز ديگر
و آن آزادي توست
تو را آزاد مي خواهم

"عبدا... صمدیان"

R A H A
10-15-2011, 02:15 AM
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود

راهی دهیم به کوی عرفان چه شود

بس گبر که از کرم مسلمان کردی

یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود
ابوسعید ابوالخیر

R A H A
10-15-2011, 02:22 AM
باز می کنم گره ها را

با سر انگشتان صبر

دل بسته من

طاقت بیار


فريبا عرب نيا

R A H A
10-15-2011, 02:28 AM
شبی بهانه ی من شو برای بیداری
نگو! دوباره برایم بهانه ای داری

تمام فکر منی و نیامدی حتی
به شب نشینی این خوابهای افکاری

خیال با تو نبودن هنوز هم سخت است
هنوز با همه ی روز های تکراری

مرا ببخش اگر بی اجازه وارد شد
کسی به خانه ی دل از شکاف دیواری!

چه راه سرد و غریبیست راه من بی تو
شبیه مرگ و یا ازدواج اجباری!

نمیشود بروم خسته ام... نمیفهمی؟؟!
چه لذتیست که اینقدر مردم آزاری؟

و حرف آخر من این که تا ابد ممنون.
برای آن همه اشکی که بی تو شد جاری


زهرا هاشمی

R A H A
10-15-2011, 02:30 AM
می‌نوشتم عشق.........



می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت

می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت

می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت

می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت

می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت

با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت

می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت




غزل تاجبخش

R A H A
10-15-2011, 02:30 AM
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بُتان طراز

ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز

رودکی

R A H A
10-15-2011, 02:30 AM
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

به روز نیکِ کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است

رودکی

R A H A
10-16-2011, 07:25 PM
شبی بهانه ی من شو برای بیداری
نگو! دوباره برایم بهانه ای داری

تمام فکر منی و نیامدی حتی
به شب نشینی این خوابهای افکاری

خیال با تو نبودن هنوز هم سخت است
هنوز با همه ی روز های تکراری

مرا ببخش اگر بی اجازه وارد شد
کسی به خانه ی دل از شکاف دیواری!

چه راه سرد و غریبیست راه من بی تو
شبیه مرگ و یا ازدواج اجباری!

نمیشود بروم خسته ام... نمیفهمی؟؟!
چه لذتیست که اینقدر مردم آزاری؟

و حرف آخر من این که تا ابد ممنون.
برای آن همه اشکی که بی تو شد جاری


زهرا هاشمی

R A H A
10-16-2011, 07:25 PM
می‌نوشتم عشق.........



می‌نوشتم عشق دستم بوی شبنم می‌گرفت
آهِ حوای درون دامان آدم می‌گرفت

می‌نوشتم شعر یک توده شقایق بود و آه
آشنا دستی ز دست باد مریم می‌گرفت

می‌نوشتم شاعری سر در گریبان غروب
یادگاری می‌نویسد، عشق ماتم می‌گرفت

می‌رسیدم تا لب دریا نگاهم بود و موج
انتشار آبی امواج را غم می‌گرفت

می‌گذشتم از گلاب کوچه‌ی اردیبهشت
بوی گل‌های اشارت در پناهم می‌گرفت

با تو می‌گفتم فقط از ابرها، آئینه‌ها
یک قلم، یک دفتر بی‌نام عالم می‌گرفت

می‌کشیدم نقش باران روی پلک داغ باغ
می‌سرودم یک غزل باران دمادم می‌گرفت




غزل تاجبخش

R A H A
10-16-2011, 07:25 PM
روی به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بُتان طراز

ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد نپذیرد نماز

رودکی

R A H A
10-16-2011, 07:26 PM
زمانه پندی آزاده وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است

به روز نیکِ کسان گفت تا تو غم نخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است

رودکی

R A H A
10-16-2011, 07:26 PM
پیش صاحب نظران مُلک سلیمان باد است
بلکه آن است سلیمان که ز مُلک آزاد است

آنکه گویند که بر آب نهاد است جهان
مشنو ای خواجه که تا درنگری بر باد است

خیمه انس مزن بر در این کهنه رباط
که اساسش همه ناموضع و بی بنیاد است

دل بر این پیرزن عشوه گر دهر مبند
نو عروسی است که در عقد بسی داماد است

هر زمان مِهر فلک بر دگری می تابد
چه توان کرد که این سفله چنین افتاده است

خاک بغداد بخونِ خلفا می گرید
ور نه این شط روان چیست که در بغداد است؟

حاصلی نیست بجز غم به جهان خواجو را
خرّم آن کس که بکلی زجهان آزاد است

خواجوی کرمانی

R A H A
10-16-2011, 07:26 PM
نگاهت
- به نجابت مریم -
مانوس ترین نیاز را
در سینه ات
انکار می کند
دستانم
- به طراوت شبنم -
ملوس ترین تماس را
با سینه ات
اصرار می کند
اه ای پاک موج نجابت
در ساحل اغوش مستم
جاودان ارام گیر

"سید احمد ابساران

R A H A
10-16-2011, 07:28 PM
کشتی او

نخستین رویای من است

که هیچ دریایی را نمی شناسد

بادبانش

دستمال کودکی من است

که هیچ توفانی را نمی شناسد

او از آخرین جدل به سکوت می رود

تا با سوزن ها و ستاره هایش جهاز مرا ببافد

و اگر دختریم از صدف برآید

از نورهای باغچه اش گهواره ای بسازد.

من عروس لالایی اویم

او که با نهال گردویش بزرگ می شود

مرا نگاه می کند و می پرسد

با دنباله دامنت می خواهی چه کنی؟



( ندا ابکاری)

R A H A
10-16-2011, 07:29 PM
خالی


خالی از دیروز و امروزم ز فردا بی خبر
نی ز دیروزم اثر مانده نه از فردا خبر
بوته ی عشقی نهادم در کویر یادها
رنجها از حد فراتر دیدم از نوع بشر
نی درخت معرفت را سبزی اندیشه بود
نی توانم فرض و مرزی یابم اندر خیروشر
گنگ وگیج ولنگ ومنگ وغصه دار و شوخ وشنگ
در میان جنگ با خویشم نمیابم ظفر
آخرین تدبیر رندان مستی و می خوارگیست
من خمار جام عقلم کو نمیابم دگر
محتسب این روزها حد را به هشیاران زند
عاقلان را ابله انگارندوابله مبتکر
مسجدو دیرو کنشت و خانقاه و صومعه
مامن زاهد نمایان بود از آن کردم گذر
کفر ما رنگ نیایش داشت در پندار دوست
سنگ این تزویر کیشان میشکست دیوار سر
الغرض کار جهان را جمله وارون دیده ام
زین سبب حیران شدم در کار دنیا محتضر
قصه کوته میکنم تا اشک شب را تر کند
گوشهایم بسته بهتر باد و چشمم کورتر

R A H A
10-16-2011, 07:29 PM
چشمهایم

چشمهایم سوگواران دلی بی کینه اند
درسرند اما تو گویی در دل و در سینه اند
سینه مالامال اندوه کسان و نا کسان
در پی یک منظر از بی رنگی آیینه اند
آینه زنگار دارد گو می صافی کجاست
ای دریغ این تاکها هم خود خمار آیینه اند
دستهایم مهربان بودند با هر نارفیق
آه اما دستهایم خسته و پر پینه اند
میوه دارد باغ عالم آری اما حیف حیف
میوه های قسمت ما میوه ای گندیده اند
عالمی را شهریاری داشتیم و شهپری
عالم ما را به یکباره ز ما دزدیده اند

R A H A
10-16-2011, 07:29 PM
رقص کفر



خواستم آتش شوم ابری زد و باران گرفت
خواستم دریا شوم آتش بر این دامان گرفت
خواستم در دور هستی دورکی با خود زنم
چرخ هم بشکست و ویرانی سراپامان گرفت
خواستم در اوج مستی با خدا خلوت کنم
کفر آمد رقص رقصان بر دل و بر جان گرفت

R A H A
10-16-2011, 07:30 PM
از خویش می گریزم در این دیار باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران

بغض گلوی مارا باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار ،باران

در هق هق شبانه ماند به عاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه می کرد در جویبار باران

بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکیده چشم چشمه از انتظار باران

با خنجر زلالت بشکاف پرده ای را
اسب وسوار گم شد در این غبار،باران

از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران

وه زانکه دل بریدن از خویش وبا تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران

دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سر کن با این بهار، باران

شاعر: پرتو کرمانشاهی

R A H A
10-16-2011, 07:30 PM
وقتی تو هستی
باران می بارد
و زمان می میرد
و من
شکفته می شوم
چون سوسن
در جهان بدون زمان
وقتی تو نیستی
خطی کشیده می شود از سرب
و سبز
به شگرفی می گراید
و زرد به خونابه
اندوه ؟ نه
ستاره ؟ نه
ماه
که چون
خورشید گدازنده
بر گلوگاهم می ریزد
گرمای جهان را
تو نیستی
تا من
زنده بمانم
تا من
شکفته شوم
چون سوسن



"پرویز ابوالفتحی"

R A H A
10-16-2011, 07:30 PM
بابک صحرانورد

بر مزارم لحظه های حسرت و ماتم بکارید
با غروب کاذب این گریه ها شادی بیارید
عکس رویش دیرگاهی مانده در قاب دل من
نشکند روی خوشش آرام در گورم گذارید .

R A H A
10-16-2011, 07:31 PM
امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن
بشکن سر من، کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن
گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را، به سر زلف توبستند ...

تو میرِ عشقی، عاشق بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق كار داری
امشب تمام عاشقان را دست به سر كن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن ...

محمد صالح اعلاء

R A H A
10-16-2011, 07:31 PM
دیدار تلخ : فروغ فرخزاد

این چه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم


باز لبهای عطش کرده ی من
عشق سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق ترا می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده ی خاک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

R A H A
10-16-2011, 07:33 PM
نمیرسند به هم دست اشتیاق من وتو
که تو همیشه همانی_که من همیشه همینم
(محمد علی بهمنی)

R A H A
10-16-2011, 07:47 PM
مولانا جلال الدين :


آسمان شو، ابر شو، باران ببار آب اندر ناودان، نايد به كار

R A H A
10-16-2011, 07:48 PM
چون دوستت می دارم

حتا آفتاب هم که بر پوستت بگذرد

من می سوزم

پاییز از حوالی حوصله‌ات که بگذرد

من زرد می شوم

روسری زردت که از کوچه عبور می‌کند

عاشق می شوم

و تا کفش های رفتنت ‌جفت می شوند

غریب می‌مانم

و تنها وقتی گریه ای گمان نمی برم در تو

من سبز می‌مانم...

که نیلوفرانه دوستت می دارم

نه ماننده‌ی مردمانی که دوست داشتن را

به عادتی که ارث برده‌اند

با طعم غریزه نشخوار می کنند

من درست مثل خودم

هنوز و همیشه دوستت می دارم





" بهمن قره داغی "

R A H A
10-16-2011, 07:48 PM
در را پشت سرت ببند
پنجره را باز گذاشته ام
چقدر به هوا محتاجم
هوا در سرنگی کوچک

+

دلم گرفته و
باز نمی شود
در این قوطی

سرانجام
قرص ها را خواهم خورد..

" گروس عبدالملکیان"

R A H A
10-16-2011, 07:48 PM
آرام باش عزیز من
آرام باش
گاهی درخشش آفتاب ،برق و بوی نمک،ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می رویم،چشم های مان را می بندیم
همه جا تاریکی ست.
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری طالع می شود.

شمس لنگرودی

R A H A
10-16-2011, 07:48 PM
شكپوي

 
 
بر آبي چين افتاد.سيبي به زمين افتاد.
گامي ماند.زنجره خواند.

 
 
همهمه اي: خنديدند.بزمي بود،برچيدند.
خوابي از چشمي بالا رفت.اين رهرو تنها رفت،بي ما رفت.

 
رشته گسست :من پيچم ،من تابم .كوزه شكست:من آبم.
اين سنگ،پيوندش با من كو؟آن زنبور ،پروازش تا من كو؟

 
نقشي پيدا ،آيينه كجا؟اين لبخند،لب ها كو؟ موج آمد،دريا كو؟

مي بويم،بوآمد.از هر سو،هاي آمد ،هو آمد.من رفتم، ((او))آمد،((او))امد.

R A H A
10-16-2011, 07:49 PM
من گیاهی ریشه در خویشم
من سکون آبشاران بلورین زمستانم
من شکوه پرنیان روشن دریای خاموشم
من سرود تشنه ی بیمار خیزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبکوشم
مرغ زرین بال دریا راز مهتابم
چشمه سار نیلی خوابم
چنگ خشم آهنگ پاییزم
بانگ پنهان خیز توفانم
بام بیدار گل انگیزم
سایه سروم که می بالد
نای چوپانم که می نالد
آهوی دشتم که می پوید
من گیاهی ریشه در خویشم که در خورشید می روید

م-آزاد (محمود مشرف تهرانی)

R A H A
10-16-2011, 07:49 PM
چون پاره سنگی
عاشقم به گنجشکی هراسان
و هر بار
نومید برمی گردم به خاک
بر می گردم به خویش
جدا شده از نخ نگاهم
چون بادکنک ماه !

سالهاست از کرشمه باران تو می گذرد
بی چتر و بارانی

در سایه پنهان می شوم
در گریه پیدا
هر چه هستم از تو دورم
دور ...

" عبدالجبار کاکایی "

R A H A
10-16-2011, 07:49 PM
مي نويسم چنان زيبايي
كه صخره ها سر راهت آب مي شوند
تا با تو راهي دريا شوند
كرجي ها به صخره پناه مي برند تا پيشت بمانند و به بستر دريا نيفتند
مي نويسم چنان زيبايي
كه تمامي آب ها دهانه ي دريا جمع مي شوند تا ورود تو را ببينند
اي رود!
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهاي من قدم نه
نمي توانم از تو چنان بگويم كه دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله هاي دفتر من قدم نه
مي خواهم گل هايي در شعرم برويد
كه كرك ملتهبش را
زير سرانگشتانم حس كنم

محمد شمس لنگرودي

R A H A
10-16-2011, 07:49 PM
قھر از آنجا آغاز شد :
تو خواستي عشقت را با کس دیگری قسمت کنم
نتوانستم
سھمت را پس دادم
حالا بی عشق نشسته ام در چله طولانی قھر تو


ژیلا مرادی

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
آن گونه كه مه جا نمي گذارد
لكه اي بر تپه سبز
تن من نيز جا نمي گذارد
اثري بر تن تو.

زماني كه باد و باران همديگر را مي يابند
ديگر چه مي ماند براي نگه داشتن؟

من و تو همديگر را مي يابيم
بعد پشت به هم مي خوابيم

آن گونه كه بسياري از شب ها
سر مي كنند بي ماه و ستاره
من و تو نيز بي هم سر خواهيم كرد
آن گاه كه يكي از ما در دوردست ها ست.

لئونارد کوهن/ احمد پوری

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
مي نويسم چنان زيبايي
كه صخره ها سر راهت آب مي شوند
تا با تو راهي دريا شوند
كرجي ها به صخره پناه مي برند تا پيشت بمانند و به بستر دريا نيفتند
مي نويسم چنان زيبايي
كه تمامي آب ها دهانه ي دريا جمع مي شوند تا ورود تو را ببينند
اي رود!
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهاي من قدم نه
نمي توانم از تو چنان بگويم كه دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله هاي دفتر من قدم نه
مي خواهم گل هايي در شعرم برويد
كه كرك ملتهبش را
زير سرانگشتانم حس كنم

محمد شمس لنگرودي

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
دم رفتن
آفتاب را هم بردی انگار

حالا
همهء روزهایم
ابری و بارانی ست.

" پژمان الماسی نیا "

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
ننفسهايت را

پُک می زنم !

ريه هايم

غرق بوسه می شوند...


نغمه افشار

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
چلچراغ دل من
دیدنت خاطره بود
مثل لبخند بهار
مثل آهنگ نسیم
مثل آن نور امیدی که به من بخشیدی
دیدمت ساقه ناز
مثل یک شاخه سرو
مثل یک حله ابر
مثل یک هاله ماه
مثل آن چشمه نوری که به من
روح دگر بخشید

چلچراغ دل من
رفتنت خاطره بود

کریمه ولی نادری

R A H A
10-16-2011, 07:50 PM
ناز کن تا روز و شب غرق تمنايت شوم
تا قيامت شاعر چشمان زيبايت شوم
از ازل زيباترين تصوير دنيا بوده ای
کاش می شد تا ابد محو تماشايت شوم
دوست دارم لحظه ای که دل به دريا می زنم
قايقم را بشکنی تا غرق دريايت شوم
ای تمام آرزو و جملگی اميد من
آرزو دارم يکی از آرزو هايت شوم
ای تمام هستی من ای همه دنيای من
کاش من هم گوشه ای از کل دنيايت شوم
در تمام لحظه ها اميد فردايم تويی
دوست دارم لحظه ای اميد فردايت شوم
شعرهايم را اگر قابل بدانی بعد از اين
قصد دارم شاعر چشمان زيبايت شوم
نادر صهبا

R A H A
10-16-2011, 07:51 PM
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را
یا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا را
گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردی شب عاشق ها را
چه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست؟
چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا؟
چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی
همتی تا که رهایی بدهی دریا را
حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را...
محمدعلی بهمنی

R A H A
10-16-2011, 07:51 PM
من ابراهیم زمان خویشتنم؛
و تو، اسماعیلم.
سال‌هاست خواب می‌بینم؛
سال‌هاست در راه قربانگاهم؛
با خنجری در دست؛
که می‌دانم این بار می‌برّد …

رضا احسان‌پور

R A H A
10-16-2011, 07:51 PM
از این جا
تا جایی كه تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می كنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی كه تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناك آنم
آن دَم نمی رسد ...

"محمدرضا عبدالملکیان"

R A H A
10-16-2011, 07:51 PM
این وقتِ سال
قاصدک ها کمی دیر می آیند
نم گونه هایت را با آستین سبز من بگیر
تا تشنگی سالیان دست هایم
به شعرهایم سرایت نکند
امروز اولین روز از بقیهء زندگی من است
به خانه که رسیدی ...
این صفحه را دوباره بخوان
بگذار همه بدانند
درد ، رفتن تو نیست
درد ، ماندن من است ...

" سیروس جمالی "

R A H A
10-16-2011, 07:51 PM
هوا بارانی است و فصل پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
به سجده آمده ابری که انگار
شد ه از داغ تابستانه سر ریز
هوای مدرسه بوی الفبا
صدای زنگ اول محکم و تیز
جزای خنده های بی مجوز
و شادیها و تفریحات ناچیز
برای نوجوانی ها ی ما بود
فرود خشم و تهمت های یکریز
رسیده اول مهر و درونم
پر است از لحظه های خاطرانگیز
کلاس درس خالی مانده از تو
من و گلهای پزمرده سرمیز
هوا پاییزی و بارانی ام من
درون خشم خود زندانی ام من
چه فردای خوشی را خواب دیدیم
تمام نقشه ها بر آب دیدیم
چه دورانی چه رویای عبوری
چه جستن ها به دنبال ظهوری
من و تو نسل بی پرواز بودیم
اسیر پنجه های باز بودیم
همان بازی که با تیغ سر انگشت
به پیش چشمهای من تو را کشت
تمام آرزو ها را فنا کرد
دو دست دوستیمان را جدا کرد
تو جام شوکران را سر کشیدی
به ناگه از کنارم پر کشیدی
به دانه دانه اشک مادرانه
به آن اندیشه های جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند
به سوز سینه های مانده در بند
دلم صد پاره شد بر خاک افتاد
به قلیم از غمت صد چاک افتاد
بگو ـ بگو آنچا که رفتی شاد هستی
در آن سوی حیاط آزاد هستی
هوای نوجوانی خاطرت هست
هنوزم عشق میهن در سرت هست
بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست
تبر تقدیر سرو و سبزه ای نیست
کسی دزد شعورت نیست آنجا
***** به غرورت نیست آنجا
خبر از گورهای بی نشان هست
صدای زجه های مادران هست
بخوا ن همدرد من هم نسل و همراه
بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اول مهر است و پاییز
گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو
و گلهایی که پزمرده سر میز


هیلا صدیقی

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
تنها نشسته ای
و چای می نوشی
و سیگار می کشی

هیچ کس تو را به یاد نمی آورد

این همه آدم روی کهکشان به این بزرگی
و تو
حتی
آرزوی یکی نبودی !

"فخری برزنده"

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
ای که به خون مردمان چشم سیاه کرده ای

کشته شده است عالمی تا تو نگاه کرده ای

دست به رخ نهادهای بهر حجاب از حیا

پنجه آفتاب را برقع ماه کرده ای

آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای

پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای

دوش هلالی این همه برق نبود بر فلک

باز مگر ز سوز دل ناله و آه کرده ای

*از هلالی جغتائی *

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
خداوند وعده نکرده است
که آسمان پیوسته آبی و آفتابی باشد .
خداوند وعده نکرده است
که راه زندگی تا پایان
گل و ریحان و سنبل و ضیمران باشد .
خداوند وعده نکرده است
آفتاب ِ بی باران
شادیِ بدون غم
و آسایش بی رنج را .
اما خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو بخشد
و با هر سختی آسانی و آسایش آورد
و در راه زندگی چراغ هدایت آویزد ،
بلاها را با لطافت در آمیزد
و از آسمان یاری فرستد
با شفقتی بی دریغ ،
و عشقی بی کرانه .

انی جانسون فلینت

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
اگر تمام خاک زمین باشی
تنها مشتی از تو کافی است
برای آنکه تا ابد بپرستمت

از میان صور فلکی
چشمهای تو
تنها نوری است که می شناسم

تنت به بزرگی ماه
و کلامت خورشیدی کامل
و قلبت آتشی است

برهنه پای
از تو عبور می کنم
و تنگ می بوسمت
ای سرزمین من !

نرودا

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
تا شنیدن صدای تو ، راهی نيست!
کافی ست به گوشهايم
کمی جرأت بدهم...
شروع کن!
باد
امشب
صدای تو را خواهد رساند...


"پری محمدی"

R A H A
10-16-2011, 07:52 PM
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل‌وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی

پریزاد عشق و مه‌آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی ، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی ، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی ، تو گفتی یه بی‌تاب
تا گفتم دلت کو ، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشق‌ترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادق‌ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظه ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به پایت شکستم

تو از این شکستن خبرداری یا نه
هنوز شور عشق و به سر داری یا نه

تو دونسته بودی ، چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی ، از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی ، تو گفتی یه بی‌تاب
تا گفتم دلت کو ، تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه ، که عاشق‌ترینی
تو یک جمع عاشق ، تو صادق‌ترینی

همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

هنوزم تو شبهات اگه ماه و داری
من اون ماه و دادم به تو یادگاری

هنوزم تو شبهات اگه ماه و داری
من اون ماه و دادم به تو یادگاری




( مینا جلالی )

R A H A
10-16-2011, 07:53 PM
هر مرد که پس از من ببوسدت
بر لبانت
تاکستانی را خواهد یافت
که من کاشته ام!
*
در نامه ی آخر نوشته بودی
جنگ را بمن باخته ای!
تو جنگ نکردی تا ببازی!
خانم دن کیشوت!
در خواب به آسیابهای بادی حمله ور شدی
با باد جنگیدی!
بی انکه حتی یک ناخن مطلایت ترک بردارد
تاری از گیس بلندت کم شود،
یا قطره ای خون بر سفیدی پیراهنت شتک زند!
چه جنگی؟
تو با یک مرد نجنگیده ای!
نه لمس کرده یی بازو و سینه ی مردی حقیقی را،
نه با عرق یک مرد غسل کرده ای!
تو سازنده ی مردان اسبان کاغذی بودی!
با عشق رفاقتی کاغذی!
دن کیشوت کوچک!
بیدار شو
و به صورتت آبی بزن
فنجانی شیر بنوش
تا به کاغذی بودن مردانی که دوستشان میداشتی
پی ببری!


نزار قبانی

R A H A
10-16-2011, 07:53 PM
نگذر.
از حرفهای زنجیری این دیوانه
که خیابانهای شهر
به پاهایش عادت کرده.
تو را امروز
آنقدر قدم می زنم
تا کفشهایم دهان باز کنند
و از تو بگویند. .


رضا صالحی

R A H A
10-16-2011, 07:53 PM
نه آن سنگی
که به سويم پرتاب شد
نه آن شلاقی
که بر پشتم فرود آمد
مرا دردی افزود
ولی؛
اين نگاه تماشاگران حادثه بود
که پيش از اصابت برتن
زخمم می زدند.

- کریمه ویدا -

R A H A
10-16-2011, 07:55 PM
اگر بپرسی‌:
به‌ چه‌ عشق‌ می‌ورزی‌؟
می‌شنوی‌: زندگی‌!

اگر بپرسی‌:
از چه‌ می‌ترسی‌؟
می‌شنوی‌: زند‌گی‌!

اگر بپرسی‌:
به‌ چه‌ می‌خندی‌؟
می‌شنوی‌: زندگی‌!

زند‌گی‌، دیوانه‌وارترین‌ تجربه‌یی‌ ست‌
که‌ امکانش‌ به‌ ما داده‌ شده‌!
فرصتی‌ برای‌ انسان‌ شُدن‌
وَ انسان‌ ماندن‌!



مارگوت بيكل

R A H A
10-16-2011, 07:55 PM
میشــــه اسـم پاکتو
رو دل خـــــدا نوشت
میشه با تو پر کشید
تــــوی راه سرنوشت
میشـــه با عطـر تنت
تا خــــود خـدا رسید
میشــه چشــم نازتو
رو تن گلهــــا کـشید
مادرم جـــــونم فـدات
برم قــــربــون چشات
تو اگــــــــه نگام کنی
جون میدم واس نگات
.................
شایان نجاتی

R A H A
10-16-2011, 07:55 PM
نگذر.
از حرفهای زنجیری این دیوانه
که خیابانهای شهر
به پاهایش عادت کرده.
تو را امروز
آنقدر قدم می زنم
تا کفشهایم دهان باز کنند
و از تو بگویند. .


رضا صالحی

R A H A
10-16-2011, 07:55 PM
حال و روز تو را
دلتنگی های سال به سال تو را
و تردید های تو را
که ضرب در عشق کنیم
وبه توان دلواپسی برسانیم
تازه می شود من

"مهدیه لطیفی"

R A H A
10-16-2011, 07:56 PM
ناآشنا



باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه ای سیراب شد‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو
او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را
من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را
او به من میگوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من باو می گویم ای نا آشنا
بگذر از من‚ من ترا بیگانه ام
آه از این دل آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا کس به آوازش نخواند



فروغ فرخزاد

R A H A
10-16-2011, 07:56 PM
من گمان میکردم
دوستی مثل سروی سرسبز هر فصلش همه آراستگیست
من چه میدانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه میدانستم
سبزه یخ میزند از سردی سبزه می پژمرد از بی آبی
من چه میدانستم
دل هر کس دل نیست قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند !
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی ست و
عبث بودن پندار سرور آور مهر!!!

حمید مصدق

R A H A
10-16-2011, 07:58 PM
در پایان
همه با هم برابرند
مو رنگ دیگری نمی شناسد
به جز سپیدی
گرچه سیاه بود
یا سرخ و بور
پایان که نه
همیشه دری باز می شود
حالا به هر کجا

ناهید عباسی

R A H A
10-16-2011, 07:58 PM
با چشمانی چراغانی
و خوابهایی که شکل تو را آوردند
عصا را آویزان می کنم
تا چتر به دست
دنبال باران بگردم
و خیس شوم
آنقدر که از پیراهنم بیرون بزنم
ماه را به گردنم بیاویز
تا دستهایم
راهشان را گم نکنند
بی شک
امشب ستاره ها به تنم می چسبند
و تمام خوابها سپید می پوشند

" لیلا ادیب فر "

R A H A
10-16-2011, 08:10 PM
نمی از چشم های توست چشمه، رود، دریا هم
کمی از رد پای توست جنگل، کوه ، صحرا هم


تو از تورات وانجیل و زبور از نور لبریزی
تو قرآنی ، زمین محو شکوهت، آسمان ها هم


جهان نیلی است طوفانی، جهان دلمرده ظلمانی
تویی تو نوح موسی هم، تویی تو خضر عیسی هم


نوایت نغمه ی داوود، حسنت سوره یوسف
مرا ذوق شنیدن می کشد شوق تماشا هم


تو آن ماهی که در پایت تلاطم می کند دریا
من آن دریای سرگردان دور افتاده از ماهم


اسیر روی ماه تو هواخواه نگاه تو
نشسته بین راه تو نه تنها من که دنیا هم


تمام روز ها بی تو شده روزمبادا نه
که می گرید به حال و روز ما روز مبادا هم


همه امروزها مثل غروب جمعه دلگیرند
که بی توتیره و تلخ است چون دیروز فردا هم


جهانی را که پژواک صدایت را نمی خواهد
نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم نمی خواهم



"محمد جواد شرافت"

R A H A
10-16-2011, 08:10 PM
حرفهای زیادی بلد نیستم
من تنها چشمان تو را دیدم
وگوشه ای از لبخندت
که حرفهایم را دزدید
از عشق چیزی نمی دانم
اما دوستت دارم
کودکانه تر از آنچه فکر کنی
می خواهم امروز از تو بنویسم
حتی اگر دیر شده باشد. . .


رضا صالحی

R A H A
10-16-2011, 08:10 PM
دلم گرفته
که حتی خدا هم
برای با تو بودنم
هیچ تبصره ای نمی آفریند !


" مرضیه احمدی "

R A H A
10-16-2011, 08:10 PM
از لب بركه‌ها (چند شعر کوتاه از مژگان عباسلو)



مژگان عباسلو از شاعران جوان و البته موفق امروز ماست كه بسیاری او را با غزل و غزلسرایی می‌شناسند، همان طور كه دو مجموعه و كتاب منتشر شده از او «مثل آوازهای عاشق تو» و «شاید مرا دوباره به خاطر بیاوری» شامل شعرهایی در قالب كلاسیك بود.

عباسلو این روزها كمی از شكل غزل فاصله گرفته و به سمت كوتاه نویسی آن هم در شكل و فرمی نو و سپید حركت كرده است. او اگرچه بتازگی به صورت جدی شعر كوتاه و سپید می‌نویسد، اما جهان او همچنان همان جهان تغزلی و لیریك است كه همچنان عشق و عاطفه سرشار مهم‌ترین مولفه آن است.
اما سروده‌های سپید او فارغ از شكل و فرم یك تفاوت اساسی با غزل‌هایش دارد؛ او از تفكراتی انتزاعی در شكل كلاسیك وارد جزئیاتی بسیار ملموس در پیرامونش شده است. البته در شعرهای سپید او زبان با وجود پیچیده نبودن به هیچ عنوان ساده‌انگار و سطحی نیست.
به عنوان مثال دقت و وسواسی كه او برای انتخاب واژه‌ها و چینش موسیقایی آنها دارد، برای مخاطب دلنشین است. هر چند ریشه این وسواس را باید در تجربه حرفه‌ای او در غزلسرایی جستجو كرد. این مقدمه بهانه‌ای بود تا چند شعر كوتاه از مژگان عباسلو را با هم بخوانیم.


ضج جه
اگر ماه بودی،
تو را از لب بركه‌ها
اگر آه بودی،
تو را از دل سینه‌ها
اگر راه بودی،
تو را از كف خیل وامانده‌ها
تو اما
نه ماهی/ نه آهی/ نه راهی
فقط/ گاه گاهی
فقط/ گاه گاهی
فقط...
گاه گاه...


مقصود تویی
نه خانه،
نه مغازه،
نه محل كار،
هیچ‌كدام نمی‌فهمیدند
من می‌توانم
تا ابد
دست در دست تو
در خیابان‌ها
راه بروم
و به هیچ‌كدام نرسم
نه خانه،
نه مغازه،
نه محل كار...

R A H A
10-16-2011, 08:11 PM
زمان ایستاده است
زمان آن جا در انتهای سرسرای شب ایستاده است
و این منم که می گذرم
می روم در سیمای یک جسم
و شاید روزی باد
غبارم را
همراه خود
به سوی کوچه هایت بازگرداند
باید همه چیز را باور کرد
عزیزانم را در خاک پنهان می کنم
تا بوی تعفنشان آزارم ندهد
این چشمان نگران مادرم نیز
روزی در خاک خواهد گندید
باید همه چیز را باورکرد

من دیگر همه کرم ها را در ژرفنای خاک می بینم
که از گوشت های گندیده بدنم
چگونه کنسرو می سازند
و ریشه گل ها را
از لاشه فاسدم
خود را معطر می کنند


رسول نجفیان

R A H A
10-16-2011, 08:11 PM
هر چیز را هم که تقصیر من بیندازی ٬
عاشق شدن ِ من تقصیر توست...

عباس معروفی

R A H A
10-16-2011, 08:11 PM
پر می کشــــد دل در هوایش

وقتیکه دلتنگــــــــــم بــرایش

درخاطراتم چون نسیمی است

رقص دل انگیـــــــز صدایش

بر جـــاده های باد باقی است

چـــون قاصدکهــــــا ردّ پایش

می بینمش آه این خود اوست

با خنــــــده های آشنـــــــایش

در کوچـــــه ها گل می فشاند

عطـــــری که آیــد پا به پایش

اوبار دیگـــــــــراز کنـــــــــارم...

من بار دیگـــــــر مبتـلایش...

من کودکی مشتاق و آنگــاه:

شهــر فرنگ چشمهـــایش !

مانـنــــد مــــــوج آرزو هاست

دربــــــاد گیســـوی رهــایش ....


سعید سلیمان پور

R A H A
10-16-2011, 08:11 PM
با چشم هات
آتشی روشن کن.
شاید امشب
تمامِ زنده‌گی باشد!



"رضا کاظمی"

R A H A
10-16-2011, 08:11 PM
باور کن ای دیراشنای ناشناسم من شاعری هستم که دیوانم تو هستی
سر خورده از ایمان پوچ اسمانها روی زمین زنده ایمانم تو هستی
محکوم اگر هستم بزغم شب پرستان ازاده زندانبان زندانم تو هستی


از کارو