پرواز
به جان آمده ام
از شکیبایی ناگزیر
من
درد کوهساران را در می یابم
که چه دیر
برجای مانده اند
من
رنج فروخورده کوهساری را حس کردم
روزی که پرنده ای
به دنبال خط آرزو
سبکبال از فراسون آن
می پرید
علی موسوی گرمارودی - 1352
پرواز
به جان آمده ام
از شکیبایی ناگزیر
من
درد کوهساران را در می یابم
که چه دیر
برجای مانده اند
من
رنج فروخورده کوهساری را حس کردم
روزی که پرنده ای
به دنبال خط آرزو
سبکبال از فراسون آن
می پرید
علی موسوی گرمارودی - 1352
مغموم
مغموم تر از برگی که از شاخه جدا می شود
و اسبی که در راهی ناآشنا
در باران
ره می سپارد
اندوه آوارگی با من است
دلم گرچه از عشق روشن
اینک بی روی تو
خورشید گرفته است
تیرگی کسوف با من است
بی تو زندگی
تلخ تر از شرمیست مستمر
کدام اندوهت را بگریم
نبودن
یا
در بند بودنت را
علی موسوی گرمارودی - 1352
گریه
سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
وآسمان چون من غبارآلود دلگیری
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه اکنون بر کدامین دشت می بارد
باغ
حسرتناک بارانی است
چون دل من در هوای گریه سیری
سایه - 1344
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غارنشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان در آید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
که غرور تو را هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشق ات پیروزی آدمی است
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کنند.....
احمد شاملو 1342
آن که دانست ، زبان بست
وان که می گفت، ندانست...
چه غم آلوده شبی بود!
وان مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت
وبرانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ
بی که یک دم به خیالش گذرد
که فرود آید شب را
گویی
همه رویای تبی بود.
چه غم آلوده شبی بود!
احمد شاملو 1340
خدایا وحشت تنهایی ام کشت
کسی با قصه ی من اشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم - روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت
به روی من نمیخندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین به حالم
که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ،جانم بر لب امد
بیا در کلبه ام شوری برانگیز
بیا،شمعی به بالینم بیاویز
بیا،شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار
که:«این مرگ است و بر در میزند مشت»
- بیا ای همزبان جاودانی،
که امشب وحشت تنهایی ام کشت!
فریدون مشیری
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران
سرودش باد
جامه اش شولای عریانیست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید یا نروید
هرچه در هرجا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها پائیز
اخوان - 1335
بر سرمای درون
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرهمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
شاملو
خواب
با گریه می نویسم :
از خواب
با گریه پا شدم
دستم هنوز
در گردن بلند تو آویخته ست
و عطر گیسوان سیاه تو
با لبم آمیخته ست
دیدار شد میسر و ...
با گریه پا شدم
سایه - 1350
یوسف
دردی اگر داری و همدردی نداری
با چاه آن را در میان بگذار
با چاه
غم روی غم اندوختن دردیست جانکاه
گفتند این را پیش از این اما نگفتند
گر همرهان در چاهت افکندند و رفتند
آنگاه دردت را کجا فریاد کن
آه
فریدون مشیری
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)