توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر نو
R A H A
10-16-2011, 08:13 PM
توی دالانی از سکوت و هراس
پشت دیوارهای دلتنگی
می کشم انتظارو میکشدم
بین یک مشت آدم سنگی
در اتاقی که فقر می چکد از
سقف و دیوار سرد و نمناکش
پدر و منقلی که می سوزد
مادر و چشم های غمناکش
پشت در حاجی شکم گنده
آمده هی نزول می خواهد
انکاحُ...چه سنت تلخی
که مرا جای پول می خواهد
***
مثل یک پیچ هرز می لولم
توی سوراخ آرزوهایم
می شوم یک پرنسس خوشبخت
در دل کاخ آرزوهایم
و تو یک شاهزاده مغرور
می رسیدی سوار کالسکه
می شدی محو رقص من در نور
توی شبهای جشن بالماسکه
مشت می کوبم از درون به سرم
هی لگد می زنم به بخت دلم
می روم از تویی که آویزان
شده ای روی بند رخت دلم
گور بابای عشق ، می خندم
به تو و اشک های غمگینم
به تو و التماس های دلم
به تو و خاطرات شیرینم
عشق یعنی حساب بانکی ِ پـُر
فقر را با نزول بلعیدن
عشق یعنی سیبیل حاج آقا
روی لبهات وقت بوسیدن . . .
از : زنده یاد ساناز بهشتی
R A H A
10-16-2011, 08:14 PM
تو هستي!
ترادرگاه ودر بي گاه خواندم
ترا درراه ودر بي راه خواندم
نيامد از تو آوازي،مبادا
كه من اين قصه راگمراه خواندم
*
ترا در بندودرپرواز خواندم
ترا در آخروآغازخواندم
نيامد از تو آوازي،مبادا
كه من بيهوده اين را باز خواندم؟
*
تو هستي! ديد ه اندت در صحاري
ميان عطر گلهاي بهاري
تو هستي ! گر چه درپاسخ به سوزم
به من نه گفته باشي ،يا كه آري
*
من اينجا گم شدم فانوس من باش
رهي طي كرده ام طاووس من باش
دراين امواج سخت پرتلاطم
چراغ راه اقيانوس من باش
*
مجالم ده كه بال وپر بگيرم
مرام عاشقي از سر بگيرم
زمانم اندك ووقت است جاري
نمي خواهم رهي ديگر بگيرم
*
چه حاصل باغ را آبي نباشد
شبي باشد ومهتابي نباشد
پرنده پر زند زين سو به آن سو
ولي دردشت تالابي نباشد
*
چه حاصل ، خيز از آهو بگيري
پر پرواز از تيهو بگيري
نشاني بلبلي را بين گلها
ولي آواز را از او بگيري
*
چه بي تو بر فراز كوه باشم
چه در اعماق يك اندوه باشم
چه فرقي مي كند وقتي نباشي
كه تنها،يا كه در انبوه باشم
*
من اينجا آتشستم دود با تو
سكوتم.نغمهء داوود با تو
من از گلهاي داودي سرودم
وليكن قصهء نمرود با تو
*
بزن باران وباراني ترم كن
به آن آبي كه ميداني ترم كن
من از شب تا سپيده راه رفتم
كم ار رفتم بياباني ترم كن
*
بتاب و تابشت را بيشتر كن
مرا با آسمانت خويش تركن
اگر ياران تو درويش هستند
مرا از آن همه درويش تر كن
عميد رضا مشايخي
R A H A
10-16-2011, 08:14 PM
بوسه يعني خلسه در اعماق شب
بوسه يعني مستي از مشروب عشق
بوسه يعني آتش و گرماي تب
بوسه يعني لذت از دلدادگي
لذت از شب، لذت از ديوانگي
بوسه يعني حس طعم خوب عشق
طعم شيريني به رنگ سادگي
بوسه آغازي براي ما شدن
لحظه ايي با دلبري تنها شدن
بوسه سر فصل كتاب عاشقي
بوسه رمز وارد دلها شدن
بوسه آتش مي زند بر جسم و حان
بوسه يعني عشق من ، با من بمان
شرم در دلدادگي بي معني است
بوسه بر مي دارد اين شرم از ميان
طعم شيرين عسل از بوسه است
پاسخ هر بوسه ايي بوسه است
بهترين هديه پس از يك انتظار
بشنويد از من فقط يك بوسه است
بوسه را تكرار مي بايد كرد
بوسه يعني عشق وآوازوسرود
بوسه يعني وصل جانها از دو لب
بوسه يعني پر زدن، يعني صعود
شادمان بهرام نژاد
R A H A
10-16-2011, 08:15 PM
مي خروشد دريا.
هيچكس نيست به ساحل دريا.
لكه اي نيست به دريا تاريك
كه شود قايق
اگر آيد نزديك.
مانده بر ساحل
قايقي ريخته شب بر سر او ،
پيكرش را ز رهي نا روشن
برده در تلخي ادراك فرو.
هيچكس نيست كه آيد از راه
و به آب افكندش.
و دير وقت كه هر كوهه آب
حرف با گوش نهان مي زندش،
موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما
قصه يك شب طوفاني را.
رفته بود آن شب ماهي گير
تا بگيرد از آب
آنچه پيوندي داشت.
با خيالي در خواب
صبح آن شب ، كه به دريا موجي
تن نمي كوفت به موجي ديگر ،
چشم ماهي گيران ديد
قايقي را به ره آب كه داشت
بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر.
پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش
به همان جاي كه هست
در همين لحظه غمناك بجا
و به نزديكي او
مي خروشد دريا
وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز
از شب طوفاني
داستاني نه دراز.
(سهراب)
R A H A
10-16-2011, 08:15 PM
پشت شانه هات سنگر می گیرم
تا از آتش چشمانت در امان بمانم
دو نارنجک مخفی کرده ام در پیراهنم
کافی ست دکمه ای را لمس کنی
تا پرتت کند به بستر رودخانه ای
که تو را موجی می کند
عقب نشینی ؟ هرگز !
بوی باروت از نفست بلند شده است
دارم زیر اتش سنگین تو مقاومت می کنم
و جنگ
چیز خوبی ست !
ساغر شفیعی
R A H A
10-16-2011, 08:15 PM
به سوی من چو می ایی
تمام تن تپش و بال میشوم
چو در تو مینگرم
زلال میشوم
سخن چو میگویی افتاب برمیاید
و میپذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغا نمیپاید
و میسرایم با نایی از سکوت
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید
(اسماعیل خویی)
R A H A
10-16-2011, 08:15 PM
دنیا کتاب قصه تر از آرشیو من!
آرام باش، گریه نکن، بچه دیو من!
مو سبز چشم صورتی پوست آجری!
یکجا بشین! چقدر مرا وول می خوری
من بچه ام! بزرگ نشو، جا نمی شوی!
این یک تناقض است که...دیوانه می شوی!
شاخت دهان زندگی ام را نمی جرد
گاهی که لطف می کنی و پا نمی شوی!
اصلا ۫ چرا نمی روی و سفره ام کنی؟!
اصلا ۫ به هیـــــچ وجه چرا وا نمی شوی؟...
...
...
از عکس بچگیم کمی عکس تر شدم!
هر روز توی آینه بر عکس تر شدم...
...
من بچه ام هنوز در این مرد مردی ام!
طوفان درد می شوی و می نوردی ام
شاخم بزرگ تر شده در بهت های تو!
این یک حقیقت است که باور نکردی ام
حالا عزیزکم، عسلم، گریه می کند
یک بچه دیو در بغلم گریه می کند!
...
...
در قلب من دوباره خدا ذبح می کنند
دارند بچه دیو مرا ذبح می کنند...
...
...
حامد عباسیان
R A H A
10-16-2011, 08:16 PM
تشنج پوستم را که می شنوم
سوزن سوزن که می شود کف پا
علامت این است که چیزی خراب می شود
دمی که یک کلمه هم زیادی است
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار
سایه دستی است که می پندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
در التهاب درهایی که باز می شوند
کتاب هایی که باز می شوند و دست هایی که بسته می شوند
و دست هایی که سنگ ها را می پرانند
و سار هایی که از درخت ها می پرند
درخت هایی که دار می شوند
دهان هایی که کج می شوند
زبان هایی که
لالمانی می گیرند
صدای گنگ و چشم انداز گنگ و خواب گنگ
و همهمه که می انبوهد می ترکد رؤیا که تکه تکه می پراکند
دانشگاهی که حل می شود در زندانی
و چشم اندازی که از هم می پاشد
خوابی که می شکند در چشم و چشم
که میخ می شود در نقطه ای و نقطه ای که می ماند منگ در گوشه ای
از کاسه سر
که همچنان غلت می خورد غلت می خورد غلت می خورد...
زنده یاد محمد مختاری
R A H A
10-16-2011, 08:16 PM
تو سبز را به من آموختی
حالا از هر درختی، سر بلندتَرم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم میخواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمیدانی چه قدر دلواپس پنجرهام
وقتی خورشید از پیلهی آسمان در میآید
پنجرهام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجهی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمیدانم به کدام پرنده معتقدی
ولی تو را به جان هر چه چکاوک
پر آواز پروانه را نبند
هیچ کس آواز سبز پروانهها را نمیفهمد
تو دیگر چرا؟
تو که از سلالهی تابستانی
و با تمام رنگین کمانها نسبت داری
آسمان بالغ میشود
هیچ کس نمیپرسد باران اهل شمال است
یا سیگار و ستاره !
وقتی که قبل از آمدن اجازه میگیرد
سلام میکند
وای، باران، دلم برای لکنتت می سوزد
نگاهم میکند باران
نگاهی تَر ، عاشق و مبهوت
خوابت نبرد، صبر کن
هنوز هم خیلی از مردم
باران روی شانهی چترشان، جان میدهد
تو را به جان سیب، مخاطب
بیا برویم کمی از باران دلجویی کنیم
بیا برویم از روی شانهی یک شنبه چتر را برداریم
سکوتی زلال زیر پیراهنم میوزد
سکوتی از اردیبهشت کودکیها
که حوصلهی زمستان را سر برده
خوابت برد ؟
ببین دیوان پنجره را باز میکنم تا تفألی بر باد بزنم
چرا نگرانی ؟
نگران برهنگی پنجرهای یا آواز پروانهها ؟
شاید هم دل واپس عبور زمانی ؟
نه ، ستارهی سبز من آسوده باش
این دختر ساده تمام سالهایی را که گذشت
به حساب همان سیب کال مینویسد
وقتی که دیدمت، کمی از بوی سازت را برایم کنار بگذار
یک شنبه ما را گم نمیکند
شاید ما او را…ـ
خوابیدی گلم ؟
شب به خیر …
مریم اسدی
R A H A
10-16-2011, 08:16 PM
حرف توي حرف مي آيد
آدم دلش مي خواهد برود
برگردد به همان هزاره ي دور ازدست
همان كه بعضي ها به آن الست و الازل مي گويند
شما برويد
من هنوزبند كفشم را نبسته ام
سید علی صالحی
R A H A
10-16-2011, 08:18 PM
آه ؛ اگر بشکند این دیوار شیشه ای!
با این که رفته ای
با این که برای ابد رفته ای
هنوز هوای تو دارم.
تا دیدار تو
یک شیشه فاصله است و من
مثل ماهی
میان تنگ
و تنگ
میان دریا
آه ؛ اگر بشکند این دیوار شیشه ای!
" رضا کاظمی "
R A H A
10-16-2011, 08:18 PM
ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كردیم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادكنك ها
كه نفس های عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تیغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به كار افتاد.
احمد رضا احمدی
R A H A
10-16-2011, 08:20 PM
این همه واژه
و من از سکوت لبریزم
انگار کابوس این روزهای خاکستری
سایه انداخته به خیال من...
حوالی این ساعت های بارانی
جای زیادی برای رفتن ندارم
غیر از
آغوش تو
یا
کوچه پس کوچه های این شهر غریب ....
_مازيار مجد_
R A H A
10-16-2011, 08:20 PM
عطر ِ همه سو پراکنده ء گل سرخ
- پچ پچه ء دریا
پاییز رسیده است با ابرهایش و زمین صبورش
عشق من؛
سالها سپری شده است
ما از چنان روزهای گذشته ایم
که می توانستیم هزار ساله شویم
و هنوز کودکانی هستیم
با چشمان گشاده از حیرت
دست در دست هم
پا برهنه
در آفتاب می دویم
ناظم حکمت
R A H A
10-16-2011, 08:21 PM
این همه واژه
و من از سکوت لبریزم
انگار کابوس این روزهای خاکستری
سایه انداخته به خیال من...
حوالی این ساعت های بارانی
جای زیادی برای رفتن ندارم
غیر از
آغوش تو
یا
کوچه پس کوچه های این شهر غریب....
مازیار مجد
R A H A
10-16-2011, 08:21 PM
چه باشكوه
دروغ مي گويي
وقتي دوستت دارم
روي لبانت
هرلحظه براي كسي
مي رقصد !
قصه
از همان نگاه گناه زده ي تو
آغاز شد
بي مقدمه اي از احساس
اكنون
پايان قصه ايم
با اين همه فهرست !
نفرت
براي تو
دست می زند
و تو
برای زندگی
دست و پا!
شوان کاوه
R A H A
10-16-2011, 08:21 PM
لابلای دستهايت گم شدهام
دلتنگ نباش،
آنقدر گمم،
سر در گمم،
که هیچ کس نمیيابدم،
در نمیيابدم،
جز دستهايِ خودت!
" نسترن وثوقی"
R A H A
10-16-2011, 08:24 PM
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چه قدر با هم بودن خوب است
محمد رضا عبدالملکیان
R A H A
10-16-2011, 08:24 PM
بودن تو کنارمن
بوسیدن تو بدون شرم
بوییدن تو بدون ترس
قدم زدن کنار تو بدون لرز
خندیدن باتو بدون مکث
هستند همگی رویا
رویایی درآرزوی محال
حسن عامری
R A H A
10-16-2011, 08:24 PM
در گلویم قفلی پنهان است
و هر دوی شما کلیدش را دارید
یکی از شما
کلید را در گلویم میچرخاند
تا به حرف بیایم
دیگری
کلید را در مشتهایش نشان میدهد
و میرود
یکی از شما را وقتی که هست دوست دارم
دیگری را برای همیشه.
محمد بیاتی
R A H A
10-16-2011, 08:25 PM
و زمین به مقصدی که نمی خواست رفته است!
زمین کوچه ای ست
من این سو
تو آن سو،
نسیمی کاش!
جهان بامی ست
که یکی در فراز و
یکی در فرود
نگاهی کاش!
دنیا خانه ای ست
در کوچه ای بی نسیم و بی نگاه
بی پنجره ای از لبخند.
و ما خانه به خانه
می گذریم
با قلب هایی در مشت.
مبادا مرگ
نام ها را دریابد.
" سید ضیاءالدین شفیعی"
R A H A
10-16-2011, 08:25 PM
جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطانخبر نداشت، بشر اختراع شد
« هابیل » ها مزاحم « قابیل » میشدند
افسانه ی « حقوق بشر » اختراع شد
مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سكه ی زر اختراع شد
فكر جنایت از سر آدم نمیگذشت
تا اینكه تیغ و تیر و سپر اختراع شد
با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد
اینگونه شد كه مخترع از خیر ما گذشت
اینگونه شد كه حضرت « شر » اختراع شد
دنیا به كام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر كنید؛ اگر اختراع شد
علی اكبر یاغی تبار
R A H A
10-16-2011, 08:25 PM
دلـــــــم را می سپارم به دست باد
بگذار با خود ببرد
چشمانم را در ایوان جا می گذارم
بگذار گل های ایوان را آبیاری کنند
دستانم را هدیه می کنم به یتیم خانه
بگذار یتیمان محتاج را نوازش کنند
پاهایم را همراه کفش هایم در جا کفشی می گذارم
بگذار خستگی راه عشقت را به در کنند
ایمانم را پاره می کنم
بگذار پابندم نباشد
گرمــــــای وجودم را چه کردم ؟
یـــــادم آمد !
دادمش به گنجشک پارک
بگذار ســــرما جسم کوچکش را نرنجاند
اما یــــــــادت
یــــــــادت را در آسمان ذهنم نگه می دارم
بگذار روزهـــــای بی تو بودن تلخ نگذرد ...
"النـــاز بلوکیـــان"
R A H A
10-16-2011, 08:25 PM
روزی که به مردی برخوردی
که یاخته های تنت را به شعر بدل کند
و با پیچش موهایت شعر بسازد
روزی که به مردی برخوردی
که قادرت کند - مثل من -
با شعر حمام کنی
سرمه بکشی
و موهایت را شانه کنی
آن روز می گویم: تردید نکن
با او برو
مهم نیست مال من باشی یا او
مهم این است مال شعر باشی
نزار قبانی
R A H A
10-16-2011, 08:25 PM
تا تو شوم ...
من ازمن خود خسته وبیزارم ونومید اینک تو که پیغام امیدی و جوانی
لبریزکن این هستی من از تویی خویش باشد که مرا از من خویشم برهانی
جویای من خویش بدم عمری و امروز زین کار پشیمانم و جویای تو هستم
دوزخ،من من بودو درآن هستی من سوخت اکنون تو بهشـتی بگذارت بپرستم!
آمیزد اگر این من من با تویی تو دیگرنه منم من نه تویی تو ،همه ماییم
آنگاه دراین مایی مارنگ دویی نیست یکتایی از آنجاست که هرلحظه دوتاییم!
بگذار دراین خانه لالان سخنگو باشیوه ی دیگر سخن از عشق بگوییم
بگذار مرآن راکه نخواهند بخواهیم بگذار مرآن را که نجویند بجوییم
بردر ،ز دروغین من آن پرده ی تزویر تا با دگران نیز به تزویر نکوشم
برگیرزمن خویشتنم ،خویش خودت ساز تا خویشتن خویش به دیوان نفروشم
بگذار در این عصر غم آموز غزلکش ما زندگی خویش غزلگونه بسازیم
آنگه غزل زیسته ی ساخت دل را بر ساز غم آلوده ی دوران بنوازیم!
از: دکتر شرف-استاد ،فیلسوف،محقق وادیب برجسته معاصر
R A H A
10-16-2011, 08:26 PM
کافیست کودکی مادرش را صدا کند
و مادر بگوید جانم
تا غم ِ عالم بر دل ِ من سوار شود
که یارم را
عمریست صدا میکنم و
جواب نمیگیرم
علیرضا روشن
R A H A
10-16-2011, 08:26 PM
نخل آرزو
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جائی رسیده ای که من آن جا نمی رسم
خارم که دورم از شــرف دســتبوس تو
گردم که سال ها به کف پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و به جای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز به همدمی من شـیدا نمی رسم
صد نخل آرزو به دلم سرزند و لیک
هرگز به منتهـای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشـــبم که به فردا نمی رسم
" بابا فغانی شیرازی-مشهور به حافظ کوچک ، شاعر غزلسرای قرن نهم"
R A H A
10-16-2011, 08:30 PM
به شیشه عیـــــــنکم گل می مالم
تا جنگنده های نـــــاامیدی
مردمک چشــــمانم را
هدف نگیـــــرند
میلاد تهرانــی
R A H A
10-16-2011, 08:30 PM
تو را ميبينم امشب
باز ميگردي
به دستت خوشههاي گل
نه در خوابم،
نه بيدارم
شب و بيداري و چشمان پر خوابم
نميداني چه بيتابم
تو اي قلبم،
نيفت از پا
تو اي پايم
نلرز اينسان
كه در پايان اين يلدا
سپيده ميدهد آرام
و من هم با دلي سرشار
گذارم پاي بر فردا
اگر چه خسته و زارم
و گرد پيري بر مويم به سان برف پاشيده است
شگرفم از نسيم عشق
كه مردي خسته از هجران دوران را
به رسم كودكي شادان
به وجد و شور ميآرد
تو اي قلبم
نيفت از پا
تو اي پايم
نلرز اينسان
ذبیح مدرسی
R A H A
10-16-2011, 08:31 PM
من زاده شدم
نیاکانم نه شاهزاده بودند و نه پس مانده پیامبران
در لحظه تولدم نه فرشته ای بر بالین مادرم حاضر شد و نه شیطانی
من زاده شدم
روز تولدم نه کاخی ویران شد و نه ایوانی فروریخت
تولدم نه بشارت داده شده بود و نه اخطار !
من زاده شدم
نه با عطر اقاقیها
نه با نغمه مرغان بهشتی
و نه با ریزش متبسم باران
من زاده شدم
در شبی از شبهای سرد زمستان تهران
و صبحدم چشم گشودم بر سپیدی برف
و اینک من هستم
رابعه
R A H A
10-16-2011, 08:31 PM
بیا دستامو بگیر بخدا باره آخره
من اومدم خدافظی اینجوری خیلی بهتره
من اومدم خدافظی اسم منو صدا بزن
برای آخرین دفعه منو ببینو دل بکن
تو هم بیا به دیدنم بیا که من منتظرم
بخدا باره آخره بزار ببینمت برم
تورو خدا وقتی میایی منو دیدی بروت نیار
فقط یه لبخندی بزن یه لحظه ام دووم بیار
چه لحظه ی قشنگیه لحظه ی دل کندن تو
حالا باید دعا کنم برای برگشتن تو
خدانگهدار عشق من تورو سپردم به خدا
همیشه یادت بمونه نغمه تویی عشق رضا
شاعر:رضا صفایی
R A H A
10-16-2011, 08:32 PM
مرا به قصه مادربزرگ خواب مکنغرور حوصله ام را چنین خراب مکن
به جستجوی تو در چشم های من غوغاست
بیا و بخت دو دریاچه را سراب مکن
چرا در آینه تکرار می شوی هر شب
بس است چشم حریص مرا مجاب مکن
به بال های تو بستند روزهای مرا
کنون که عمر عزیز منی شتاب مکن
دو رودخانه به دریای چشم هایت ریخت
دو رود خسته و سرگشته را جواب مکن!
عبدالجبار کاکایی
R A H A
10-16-2011, 08:33 PM
من با توام... نه من.. که تمام" سکوت ها"
بی اعتنا به خط کشی عنکبوت ها
می بینم اینکه طالع خورشید می دمد
بر صحنه تلاطم کف ها و سوت ها
می بینم ازدحام شگفت کبوتران
از بین دست های بلند قنوت ها
می بینم اینکه خاطره و خنده می شود
این های و هوی هرزه ی باد و بروت ها
شیرین من به تلخی ازین قصه یاد کن
وقتی که خاک پر شود از طعم توت ها
از هاتف
R A H A
10-16-2011, 08:34 PM
من زاده ی عشقم سخن از مرگ نگویئد
دلداده عشقم سخن از مرگ نگویئد
در بستر مرگم خبر از مرگ نیارید
جان داده عشقم سخن از مرگ نگویئد
شاعر : معصومه عرفانی
R A H A
10-16-2011, 08:34 PM
آنقدر بیتابم
عاشقانه با تو بودم
حالا بیگانم
آنقدر سرمستم
که دلم را به یاد عشقت
بر همه بستم
هدي جعفري
R A H A
10-16-2011, 08:34 PM
نه شبچَره میخواهم
نه گپ و ناردانه
فقط، یلداترین بوسه از لبهات!
" رضا كاظمي "
R A H A
10-16-2011, 08:34 PM
عشق ما جاوید است,شاید من و تو ما نشویم
بین ما یک سد است,پشت این سد قلب من و تو محبوس است
رد پایت روی قلبم پیداست,حرفهایت در فکرم جاریست
بالهایمان قدرت پرواز ندارند,بالهایمان چیده شده بدست کسانی است که عشق را نمی فهمند.
میترسم از قلب تو بیرون بروم,مثل یک ابر اسیری که در باد است
اره این قصه من و توست,همچنان واقعیت تلخ است
نويد براتى
R A H A
10-16-2011, 08:35 PM
آواز میخوانم
خنده می سپارم
گاهی هم در تنهایی می گریم
تو نیستی
و غبار در تو گم شده
انگار ورقی از تقویم را
با خود برده ای ...
" علیرضا پنجه ای "
R A H A
10-16-2011, 08:35 PM
در كوي تو مستانه
ميافتم و ميخيزم
دلداده و ديوانه
ميافتم و ميخيزم
من مست و پريشانم
مي نالم و مي مويم
مدهوش ز پيمانه
ميافتم و ميخيزم
تا آنكه تو را يابم
ميگردم و ميجويم
پس بر در آن خانه
ميافتم و ميخيزم
چو شمع شب عاشق
مي سوزم و مي گريم
از عشق چو پروانه
ميافتم و ميخيزم
گر دست دهد روزي
تا خاك رهت گردم
در پاي تو جانانه
ميافتم و ميخيزم
گفتي كه ز جان برخيز
در ملك عدم بنشين
زينروست كه مستانه
ميافتم و ميخيزم
من مست قدح نوشم
از چشم تو مدهوشم
سلانه به سلانه
ميافتم و ميخيزم
ديوانه رويت من
چون گردن به كويت من
اي دلبر فرزانه
ميافتم و ميخيزم
باز آي و گرنه مي
هستي ز كفم گيرد
اينسان كه به ميخانه
ميافتم و ميخيزم
شعر از: حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 08:36 PM
تو که رفتی
عقربه ها مردند
و سالهاست
وقت ، وقت رفتن توست
" هادي هادي كامران "
R A H A
10-16-2011, 08:36 PM
رویِ آغوش دشت میریزد، خونِ شالی ترین بهار امشب
باز هم دانه دانه خواهم مُرد، روی دستی پر ازانار امشب
عشق آن اتفاق شیرین بود؛ که خودش را به شیشه ها کوبید
پَرکشید اشتباهِ غمگینش ، از جهانی پُر از حصار امشب
باز هم یک عشیره یِ گریان ، امشب از این قبیله می کوچد
هِی هِی از اتفاق می تازند ، مادیانهای بی سوار امشب
دستِ یک ریلِ کهنه یِ محزون ، میفشارد دوباره دستم را
باز هم تکه تکه یِ من را ، می بَرد با خودش قطار امشب
پشتِ پرچین شب پرستوها ، رویِ گیسوی باد میرقصند
دست و پا میزنم نمیدانند ، مُرده ام روی دستِ دار امشب
توی راهت کمی غزل بردار ، یک کفن رنگِ آسمان بردار
پایِ اندوهِ خاک جاری کن ، کوزه ای ابرِ بیقرار امشب
از تَرَکهای گورِ گمنامم ، عاقبت در دوباره می رویم
عطرِ شب بو دوباره می گیرد ، شالِ شالی ترین بهار امشب
رویا ابراهیم زاده
R A H A
10-16-2011, 08:36 PM
کابوس می بینم
کابوس!
چرا بیدارم نمی کنی
آه دوباره یادم رفته
من و تو
همخانه نیستیم...
" سيما محمودي "
R A H A
10-16-2011, 08:37 PM
به خوابم بیا
تا به یاد آورم
رنگ چشم هایت را...
و حس دست هایت را...
فريبا عرب نيا
R A H A
10-16-2011, 08:37 PM
من خراب دل خويشم نه خراب كس ديگر
اين منم اينكه گشوده ست به من، تيغه ي خنجر
دشمنم نيست منم، اينكه تبر مي زند از خشم
تا كه از ريشه بيفتم، به يكي ضربه ي ديگر
اين همان لحظه ي تلخ است كه به صحرا بزند عقل
عشق چون جغد كشد پر روي ويرانه ي باور
ناجوانمردترين همسفري اي من عاشق
هيچ راه سفري را نرسانديم به آخر
هر مصيبت كه شد آغاز تو مرا بردي از آن راه
تو به هر در زدي انگشت و گذشتم من از آن در
آه اي دشمن من، خسته از اين جنگ و گريزم
سوختم، آب شدم، از من ويران شده بگذر
شعر از: اردلان سرافراز
R A H A
10-16-2011, 08:37 PM
مرا ببوس
روزهای سختی در پیش است
بگذار تو را
کمی پسانداز کنم!
" رضا كاظمي "
R A H A
10-16-2011, 08:38 PM
شعر زیبای "سيب" از حمید مصدق:
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
R A H A
10-16-2011, 08:38 PM
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت ... !
جواد نوروزي
R A H A
10-16-2011, 08:38 PM
بگو تا لحظه دیدار...
چند تا لب ریختگی مونده
چند تا بغض تلخ نشکن...
چند تا آواز نخونده...
با تو تا تو می رسم من...
بی حصار سرد پیرهن...
می گذرم از این گذرگاه
واسه پیدا کردن ماه...
" ترانه مدرس "
R A H A
10-16-2011, 08:39 PM
رفتيم و كس نگفت ز ياران كه يار كو؟
آن رفته ي شكسته دل بيقرار كو؟
چون روزگار غم كه رود رفتهايم و يار
حق بود اگر نگفت كه آن روزگار كو؟
چون ميروم به بستر خود ميكشد خروش
هر ذرّهي تنم به نيازي كه يار كو؟
آريد خنجري كه مرا سينه خسته شد
از بس كه دل تپيد كه راه فرار كو؟
آن شعلهي نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسههاي گرم فزون از شمار كو؟
آن سينه يي كه جاي سرم بود از چه نيست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار كو؟
رو كرد نوبهار و به هر جا گلي شكفت
در من دلي كه بشكفد از نوبهار كو؟
گفتي كه اختيار كنم ترك ياد او
خوش گفتهاي وليك بگو اختيار كو؟
سيمين بهبهاني
R A H A
10-16-2011, 08:39 PM
هر چه چشم هایم را باز تر می کنم
نمی بینمت
آنقدر دوری
که ترا
تنها با چشم های بسته
می توان دید...
" سعيد خدا بخشي "
R A H A
10-16-2011, 08:39 PM
قسم به بوسه آخر ،قسم به تيرخلاص
قسم به خون شقايق ،نشسته بر تن داس
قسم به آتش پنهان، به زير خاكستر
قسم به ناله مادر، قسم به بغض پدر
قسم به مشت برادر، قسم به خشم رفيق
قسم به شعله كبريت و قسم به خواب پليد
قسم به بال پرستو، به عطر فروردين
قسم به نبض ترانه، قسم به خاك زمين
كه خون بهاي تو خون سياه جلاد است
سكوت دامنه در انتظار فرياد است
كه خون بهاي تو اتمام اين زمستان است
طنين نام تو در ذهن هر بيابان است
ئه وين
R A H A
10-16-2011, 08:41 PM
من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام
من در نفس تو یافتم مکیده ای
با خون ترانه ی تو در رگ هایم
درخشک ترین کویر بی باران
من در نفس تو خرم آبادم
وقتی دو کبوتر حرم را دیدم
در قرمزی نوک هاشان می شکفند
پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را
در ژرف ترین خواب تو اسرارم را
پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم
من در نفس تو رود را پوییدم
بازیچه ی موج
از راه تنفس دهان با تو
از غرق شدن به زندگی برگشت
هر بازدم تو روح رؤیای من است
مهرابه ی آتشکده در بوسه ی تو
من آتش را به بوسه برگرداندم
خکستر بوسه را به آهی کوتاه
تا با نفس تو مشتبه گردد
در راسته ی عطر فروشان ، امشب
در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب
می پرسم
دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟
محمد علی سپانلو
R A H A
10-16-2011, 08:43 PM
با این شرابها
مست نمیشوم دیگر.
باید دوباره سُراغِ چشمهای تو بیایم!
" رضا كاظمي "
R A H A
10-16-2011, 08:43 PM
دیدار
با تو میسر نمی شود.
می آیی،
می بینمت
در یک به هم زدنٍ چشم،
در لحظه ای یگانه
که هر دم تکرار می شود.
با این همه
هنوز نیامده ای،
دیگر رفته ای،
همیشه همین طور است
و من همیشه،
هنوز.
در انتظارٍ آمدنت،
دل تنگٍ رفتنت می مانم
هنوز،
همیشه.
امیرحسین افراسیابی
R A H A
10-16-2011, 08:44 PM
این شعر بسیار خواندنی سروده آقای محبت و از کتاب چهارم دبستان
در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند
یکی از روز های سرد پاییزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید خم شدو روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا خوب درحال من تامل کن
ریشه هایم زخاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با تندی مردم آزار از تو بیزارم
دور شو دست از سرم بردار من کجا طاقت تورا دارم
بینوا راسپس تکانی داد یار بی رحم و بی مروت او
سیمها پاره گشت و کاج افتاد برزمین نقش بست قامت او
مرکز ارتباط دید آن روز انتقال پیام ممکن نیست
گشت عازم گروه پی جویی تا ببیند که عیب کار از چیست
سیمبانان پس از مرمت سیم راه تکرار بر خطر بستند
یعنی آن کاج سنگدل را نیز با تبر تکه تکه بشکستند
و حال نسخه جدید این شعر زیبا
در کنار خطوط سیم پیام خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران آن دو را چون دو دوست میدیدند
روزی از روزهای پائیزی زیر رگبار و تازیانه باد
یکی از کاج ها به خود لرزید خم شد و روی دیگری افتاد
گفت ای آشنا ببخش مرا خوب در حال من تأمل کن
ریشههایم ز خاک بیرون است چند روزی مرا تحمل کن
کاج همسایه گفت با نرمی دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی ناگهان از برای من افتاد
مهربانی بگوش باد رسید باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم کم کمک پا گرفت و سالم شد
میوه ی کاج ها فرو می ریخت دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد ده ما نام یافت کاجستان
شاعر: محمد جواد محبت، همان شاعر دوکاج
R A H A
10-16-2011, 08:45 PM
میخانه
میخانه اگر ســــــــــاقی صاحب نظری داشت می خـــواری و مستـی، ره و رسم دگری داشت
پیمانه نمـــــــی داد به پیمان شکنان بــــــــــاز ســاقی ! اگر از حالــت مجـلس خبــــــری داشت
بیدادگری شـیــــــــوه ء مرضــــــــیه نمی شد ایـــن شهـــر! اگــر دادرس و دادگــــری داشت !!
یک لحظه بر این بام، بلاخیــــــــــز نمی ماند مـرغ ِ دل ِ غـــم دیده، اگــر بــال و پــــری داشت
در معرکه ء عشق که پیـــکار ِ حیـــات است مـــغـلوب٬ حریــفی که بجــز سر، سپری داشــت
صادق سر ِ پیمانــــه نبـود این همـــه غوغـا! میـــخانه اگـــر ســـــــــاقی صاحب نظری داشت
از ايـــن همه ســـودا چه سخـنها كه نگفتيـم اي كــاش از اين همه گفتن يكي نيز اثري داشت
صادق سرمد
R A H A
10-16-2011, 08:45 PM
ابر نخستین ترانه ی معجزه را
بر لبهامان حك كرد
زبانمان را فراموش كردیم
كفش و لباسمان كهنه ماند
و ما
با بوسه
درختان را
بهار كردیم.
ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم
بادكنك ها
كه نفس های عشق مشتركمان
در آن حبس بود
به تیغك ها خورد و منفجر شد
قلبمان ایستاد
و ساعت های خفته ی زمین
به كار افتاد.
احمد رضا احمدی
R A H A
10-16-2011, 08:45 PM
چه تنهایی عظیمیست
وقنی هیچ معنایی نیابی
جاییکه معنایی هست.
.
و چه تنهایی موحشی است
کوری، در نور کامل روز
و کری، در شکوه یک آواز
.
ولی، هیچ درنیافتن
آنجا که هیچ معنایی نیست،
و کوری در دل شب
و کری در کمال سکوت
آه، آری
تنهایی در دل تنهایی است!
.
نیکیتا استانسکو
R A H A
10-16-2011, 08:46 PM
حـمید مـصدق
مـن بـه خـود می گـویـم:چـه کـسی بـاور کـرد
جـنگــل ِ جـان مــرا
آتـش ِ عـشق ِ تـو خـاکـستر کــرد؟
R A H A
10-16-2011, 08:46 PM
وقتي كه سال عشق تحويل مي شود
در من هر آنچه غير غير تو تعطيل مي شود
يكباره با نگاه تو شيطان بد سرشت
تغيير چهره داد و جبريل مي شود
با هر جوانه اي كه دل عشق مي زند
يك سوره از نگاه تو ترتيل مي شود
از شهر دل بريده و برنو به دست مرد
از نو سوار غيرتي ايل مي شود
ساعت حدود بغض و سكوت است انتظار
با گريه سال عشق تو تحويل مي شود
زنبق سليمان نژاد (ايلام)
R A H A
10-16-2011, 08:46 PM
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم ...
رسول یونان
R A H A
10-16-2011, 08:46 PM
جه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا
با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا می شنوی
روی خندان تو را کاش می دیدم
شانه بالا زدنت را (بی قید) و تکان دادن دستت
که مهم نیست زیاد و تکان دادن سر
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا آتش عشق تو خاکستر کرد
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی...
حمید مصدق
R A H A
10-16-2011, 08:50 PM
دلم ز هجر تو اي يار خوبرو خون است
نپرسي از من مسكين كه حال تو چون است
شبم ز هجر تو روز است و روز همچون شام
ز دوريت غم و دردم هماره افزون است
بيا به كلبة بيمار خويش از سر مهر
كه از فراق تو حالش بسي دگرگون است
به من ببين كه ز هجران روي دلجويت
ز چشمم اشك روان همچو شطّ جيحون است
ايا امين خدا اي كه زير رايت تو
مسيح و آدم و نوح و كليم و هارون است
طفيل هستي تو جن و انس و حور و ملك
سپهر و مهر و مه و كوه و دشت و هامون است
خوشا به دور تو و عصر و عهد و دولت تو
كه حكم، حكم خداوند و عدل و قانون است
مباش لطفي صافي ز عاقبت نوميد
به جان دوست كه احوال، نيك و ميمون است
آيتالله صافي گلپايگاني
R A H A
10-16-2011, 08:51 PM
باد که می آید
خاک نشسته برصندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن .
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت ...
گروس عبدالملکیان
R A H A
10-16-2011, 08:51 PM
وا
که پیرهن پوشیده
هوا
که میز صبحانه را می چیند
هوا
که گوش می دهد به شعرهام
هوا
که لب بر لبم می گذارد
هوا
که داغم می کند
هوا
که هوایی ام کرده
هوا
که حواسش نبود،این شعر است
و از پنجره بیرون رفت .
.
.
گرروس عبدالملکیان
R A H A
10-16-2011, 08:51 PM
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می رفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
من ... تو
کودکی ...
... قایق کاغذی
نوح ...
... آینده
...
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم
گروس عبدالملکیان
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظری
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
فاضل نظری
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
غرق در بغضم
غرقه در بغض های ناشکسته
ماتمی که از تلالوء شب لبریز است
ماتمی که پیوندی آن را گسسته
ناله ای نیست و سر انجامی زین پیکار
چون پنیری ماندم در حصار یک منقار
آه،عجب سرد است این پوستین چرکین
سردتر از انجماد روزهای تیر
می جنگم با زمانه و ناجح تر از همه
اما غربت صحن ایشان چه زود کرده مرا پیر!
عماد سمیعی
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
ای من!
چه غمگنانه می گریی
که یاد انگیز نرم ریز باران
بر غریب ترین گذرگاه کوهساران است
در آسمانه ی چشمت
تلالو اشک ها
در آمیزش با سرخی پلک های برآماسیده
رنگین کمانی است
که در گاهواره ی آن
دل را به تسلا نشانده ای...
بی"یاران"اما
ابرهای سینه ات نخواهد گشود
ای من!
بگری!
بی"آنان"چه غمگنانه می گریی...
موسوی گرمارودی
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
روز از آن خودت رویای شب را پس بده
راحت من را بگیر وتاب وتب را پس بده
چیده ام در سینی لب خوشه ی لبخند را
دانه ای بردار و سینی رطب را پس بده
لب گرفتی از من وگفتی سحر پس می دهم
صبح شد بدقول! قدری از طلب را پس بده
هرچه را کردم تصور در خیال هرشبم
مثل آن چاهی که کندم زیر لب را پس بده
گوشه ی پیراهنت در شرط تملیک من است
در بیار از تن به بیمارت مطب را پس بده
مهدی رحیمی
R A H A
10-16-2011, 08:52 PM
عشق وگدايي
زدوديده خون فشانم زغمت شب جدائي
چكنم كه هست اينها گل خير آشنائي
همه شب نهاده ام سرچوسگان برآستانت
كه رقيب درنيايد به بهانه گدايي
بكدام مذهب است اين بكدام ملت است اين
كه كشند عاشقي را كه تو عاشقم چرائي
سربرگ گل ندارم زچه رو روم به گلشن
كه شنيده ام زگلها همه بوي بيوفائي
(فخرالدين عراقي)
R A H A
10-16-2011, 08:53 PM
از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر، ز هر کِه و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه، تن ِ خسته می کشم
دیگر از این حصار ِ دل آزار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم، ولی نبود!
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته بی زار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
محمدعلی بهمنی
R A H A
10-16-2011, 08:53 PM
تو حضور ِ سنگی ِ خاطره ها
دیگه به حضور ِ تو نیازی نیست
وقتی که شبانه پرپر می زنه
دیگه به عبور ِ تو نیازی نیست
بغضمو گره زدم به آسمون
وقتی که گریه سراغم نمیاد
می خوام آسمون به جام گریه کنه
وقتی که تمام ِ من رفته به باد
دلِ من از دس تو خیلی پُره
من می خوام با این ترانه بگذرم
از تو که عشق منو نفهمیدی
از تو که تبر زدی به باورم
قلبِ تو مثل یه کوهِ پر غرور
راز ِ قلبِ عاشقو نمی دونست
شک ندارم تو عبور سایه ها
قصۀ شقایقو نمی دونست
ترانه سرا: بهاره محبی
R A H A
10-16-2011, 08:53 PM
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
محمد علی بهمنی
R A H A
10-16-2011, 08:53 PM
دلم این دردانه ی بلور
بهانه می گیرد
بهانه ی عشق نیست
بهانه ی سوک نیست
بهانه ی تنهایی ست
دستهای دریایی زنی ست
که از ساحل سالهای سلولی
باز گشته است
و جانش را فلس های تردید
سخت بهم فشرده
مهناز بدیهیان
R A H A
10-16-2011, 08:56 PM
همین است ابتدای سبز اوقاتی که می گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می گویند
اشارات زلالی از طلوع زاده ی نرگس
پیاپی می وزد از سمت میقاتی که می گویند
زمین در جستجو هرچند بی تابانه می چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می گویند
جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه ی سبز ملاقاتی که می گویند
کنار جمعه ی موعود گل های ظهور او
یکایک می دمد طبق روایاتی که می گویند
کنون از ابتدای دشت های شرق می آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می گویند
و خاک این خاک شاعر، آسمانی می شود کم کم
در استقبال آن عاشق ترین ذاتی که می گویند
و فردا بی گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می گویند
زکریا اخلاقی
R A H A
10-16-2011, 08:56 PM
باچتر آبیت به خیابان که آمدی
حتماً بگو به ابر به باران که آمدی
نم نم بیا به سمت قراری که درمن است
از امتداد خیس درختان که آمدی!
امروز روز خوب من و روز خوب توست
با خنده روئیت بنمایان که آمدی
فواره های یخ زده یکباره واشدند
تا خورد بر مشام زمستان که آمدی
شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که امدی
زیبایی رها شده در شعر های من!
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی
...پیش از شما خلاصه بگویم ـ ادامه ام
نه احتمال داشت نه امکان که آمدی
...گنجشگها ورود تو را جار می زنند
آه ای بهار گمشده ...ای آنکه آمدی!
فرهاد صفریان
R A H A
10-16-2011, 08:56 PM
پیکرتراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را
تا پیچ و تاب قد تو را دلنشین کنم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی کرشمه ی رقصی ربود ه ام
اما تو چون بُتی که بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت کنده ای
هشدار! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
بینند سایه ها که تو را هم شکسته ام!
نادر نادرپور
R A H A
10-16-2011, 08:56 PM
دلی آرام به او بدهید
چشمی خواب آلوده به من
رنگ پریده و مبهوت تو
مسئله های حل نشده
ترم های مشروطی
فنجان های وارونه اما مهربان بودند
تلفن زنگ می زند
میان مه زنگ می زند
میان مه تو هم مثل فنجان های وارونه ای
خاک اما مهربان تر است
گل سرخ صد سال پیش هم همین بو را داشت
آسمان همین رنگ را
آب همین طعم را
چراغ ها را خاموش می کنم
حشره ی خسته هنوز در هوا می چرخد
دور می زند
ادامه می دهد...
آیدا عمیدی
R A H A
10-16-2011, 08:57 PM
ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی آسمان آبی نیست
یک شاخه رز برداری و دستت را ببرد
خون از دستت بریزد وبی رنگ باشد
ساده نیست
مشتت را به سینه بکوبی و قلبت
مثل یک تکه سنگ از گلویت بیفتد بیرون
و مثل توپ پرت شود وسط بازی بچه ها
ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی مغزت می تپد
و تو باید جوری چای را در استکان بریزی
که مغز تپنده ات نایستد
ساده نیست
صبح بیدار شوی و ببینی چهاردهم بهمن است
و پاییز هنوز تمام نشده
راه که می روی تنت خش خش کند
و تکه های جوانیت زیر پای رهگذران لگد شود
ساده نیست
پنجره را باز کنی و ببینی مردی خوابیده که از رگ هایش شکوفه روییده
تلفن زنگ بخورد
و بوی کافور بزند زیر دماغت
ساده نیست
صبح بلند شوی و ببینی افق در هم گره خورده و پیچیده
و سنگی سفید میان آسمان و زمین است
دستت را دراز کنی وسنگ دور شود
دور ِ دور
ساده نیست عزیز دل
ساده نیست
تلفن را برداری و کسی از آن سوی خط بگوید :
« عزیزم مرا آتش بزن»
آیدا عمیدی
R A H A
10-16-2011, 08:57 PM
می گویی دوستت دارم
و من از زمین می رویم
مست می شوی
موج بر می دارم
شعری می نویسی
من با دهان زنی زیبا می خندم
اما
هر شب که می خوابی
تکه هایم را از میان روزهای تو جمع می کنم
و با چشم های زنی خسته به خواب می روم
آیدا عمیدی
R A H A
10-16-2011, 08:57 PM
باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است
ای نهایت در تو، ابدیت در تو
ای همیشه با من، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود
دلم اینجا تنگ است، دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی، آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را، گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را
ای همیشه روشن، بازکن چشم به من
اردلان سرافراز
R A H A
10-16-2011, 08:59 PM
قایقی در کار نیست | اقبال معتضدی
1
باران می خواهم
بی هیچ تحمل
هوا می خواهم
بی هیچ کتمان
در این هوای بارانی
تو را می خواهم
بی هیچ تحمل کتمان
***
چه بغض بسته ای ست تمنا
در این زمین کویری ترک خورده
چه جان خسته ای ست در من
در این بی کرانۀ ابری
R A H A
10-16-2011, 08:59 PM
من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام
روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام
ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را!
به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام
باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من
دو قدم دلهره دارم ، دو قدم دل تنگ ام...
نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
باز هم گرچه رسیدیم به هم دل تنگ ام
R A H A
10-16-2011, 08:59 PM
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدمسیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
R A H A
10-16-2011, 09:06 PM
ترا ميخواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس مرغي اسيرم
در فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
(فروغ فرخزاد )
R A H A
10-16-2011, 09:06 PM
گفتم كه چيست فرق ميان شراب و آب .........كين يك كند خنك دل و آن يك كند كباب
كفتا كه آب خنده عشق است در سرشك...... ليكن شراب نقش سرشك است در سراب
( كارو)
R A H A
10-16-2011, 09:06 PM
تو با همه فـــرق داری !
ما در مقابل آفتــاب خشک شده ایم
امــا ...
...
مـن یـقـیــن دارم که خــداونــد
خود در گــل ِ تو دمیــده است !!!
میــلاد تهــرانی
R A H A
10-16-2011, 09:07 PM
ایستاده روی پلکهام،
و گیسوانش،
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد،
رنگ چشمهای مرا...
در تاریکی من محو می شود،
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد.
پل الوار
R A H A
10-16-2011, 09:07 PM
تنهـــــــایی های من
دو نفـــــــره استـــــــــ
یـــــــــا با تــــــــو
یـــــــا با خیـــــال ِ تــــــــــو
"علی چاروســائی"
R A H A
10-16-2011, 09:07 PM
با هر چه عشق ,
نامِ تو را می توان نوشت.
با هر چه رود ,
راهِ تو را می توان سرود.
بیم از حصار نیست ,
که هر قفلِ کهنه را
با دست هایِ روشنِ تو
می توان گشود.
**محمد رضا عبدالملکیان**
R A H A
10-16-2011, 09:07 PM
می آیی، نشئه میشوم..
میروی،خـُمار..
مرابه تخته چشمهات ببند
تَرک ْبده!
رضا کاظمی
R A H A
10-16-2011, 09:07 PM
روی گرفته گرچه ازآثار خستگی ست
مهتاب پشت ابر نشان خجستگی ست
چشمت به صلح می کشدم ابرویت به جنگ
وقتی که بین لشکریانت دو دستگی ست
می سوزد و به عاشق خود رو نمی دهد
راز عروج شمع همین دل نبستگی ست
مانند کوه های دو زانوی منتظر
گاهی سعادت دو جهان در نشستگی ست
حتی به پاسخ سه سلامت نمی رسم
با اینکه در نماز مسافر شکستگی ست
تالحظه ی ظهور تو شب ها برای ما
مهتاب پشت ابر نشان خجستگی ست
مهدی رحیمی
R A H A
10-16-2011, 09:08 PM
مرا
تو
بی سببی
نيستی.
به راستی
صلت كدام قصيده ای
ای غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامی
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل می بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز می كنی!
پس پشت مردمكان
فرياد كدام زندانی است
كه آزادی را
بر لبان بر آماسيده
گل سرخی پرتاب می كند؟
ورنه
اين ستاره بازی
حاشا
چيزی بدهكار آفتاب نيست.
نگاه از صدای تو ايمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می كنی!
و دلت
كبوتر آشتی ست،
در خون تپيده
به بام تلخ.
با اين همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می كنی!
احمد شاملو
R A H A
10-16-2011, 09:08 PM
«دمپایی های راحتی»
قلب کفشم در پاشنه اش لرزید
بس که خالی های سنگ فرشِ خیابان خیالت او را شوک داد!
وسایه ات درپیاده روی توهم
درگیر بود با
گودالی از باران تردید دیروز!
صدایم کردی در حالیکه گُل پوچ دستهایت گِلی بود
و گفتی :
دمپایی های راحتی همین نزدیکیست!
کفش هایت را رها کن!
سیبِ حرفهایت را خوردم!
و دیدم سواربراتوبوس پاهایت ، کفشهایم را که
شتابان از مزرعۀ قلبم می گذرند
.
.
.
رفت در کُما قلبم
بدون حتی همان دمپایی های راحتی!!!
فاطمه سادات (همطاف)
R A H A
10-16-2011, 09:08 PM
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی اما اما
گرد بام و بر من
بی ثمر می گردی . . .
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار دیاری
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلم من
همه کورند و کرند . . .
دست بر دار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب !
قاصدک
هان ... ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد . . .
با توام آی کجا رفتی ، آی !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز
مانده خاکستر گرمی جایی
در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ
خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند . . . .
ماث
R A H A
10-16-2011, 09:08 PM
نه به ابر
نه به باد
نه به این آبی آرام بلند
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
R A H A
10-16-2011, 09:09 PM
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی *
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود000
R A H A
10-16-2011, 09:09 PM
بوي موهات زير بارون
بوی گندم زار نمناک
بوی سبزه زار خیس
بوی خیس تنه خاک
جاده های مهربونی
رگای آبی دستات
غم بارون غروب
ته چشمات تو صدات
قلب تو شهر گل یاس
دست تو بازار خوبی
اشک تو باران روی
مرمر دیوار خوبی
یاد بارون و تن تو
یاد بارون و تن خاک
بوی گل تو شوره زار
بوی خیس تنه خاک *****
R A H A
10-16-2011, 09:09 PM
دیگر زمان زمانه مجنون نیست
فرهاد
در بیستون مراد نمی جوید
زیرا بر آستانه خسرو
بی تیشه ای به دست کنون سر سپرده است
در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها
آن شور عشق
عشق به شیرین را
از یاد برده است
تنهاست گردباد بیابان
تنهاست ....
حمید مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:09 PM
در پیش چشم دنیا
دوران عمر ما
یک قطره دربرابر اقیانوس
درچشمهای آن همه خورشید کهکشان
عمر جهانیان
کم سو تر از حقارت یک فانوس
افسوس....
مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:09 PM
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
من مي شناختم او را
نام تو را هميشه به لب داشت
حتي
در حال انتظار
آن دلشكسته عاشق بي نام و نشان
آن مرد بي قرار
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
هر روز پاي پنجره غمگين نشسته بود
و گفتگو نمي كرد
جز با درخت سرو
در باغ كوچك همسايه
شب ها به كارگاه خيال خويش
تصويري از بلندي اندام مي كشيد
تحقير كرده بود
روزي اگر سراغ من آمد به بگو:
او پاك زيست
پاك تر از چشمه هاي نور
همچون زلال اشك
يا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن كوه استقامت
آن كوه استوار
وقتي به ياد روي تو بود مي گريست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
او آرزوي ديدن رويت را
حتي براي لحظه اي از عمر خويش داشت
اما براي ديدن تو چشم خويش را
آن چشم پاك را
پنداشت
آلوده است و لايق ديدار يار نيست
روزي اگر سراغ من آمد به او بگو:
آن لحظه اي كه ديده براي هميشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:10 PM
ابری نیست
بادی نیست
می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها روشنی من گل آب
پکی خوشه زیست
مادرم ریحان می چیند
نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر
رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد
نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد
پشت لبخندی پنهان هر چیز
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی دانم
می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد
می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست
سهراب سپهری
R A H A
10-16-2011, 09:10 PM
اين مرد خود پرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مستِ مست
استاده روبروي من و
خيره در منست
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست؟
مشتي زدم به سينه او
ناگهان دريغ
آيينه تمام قد روبرو شكست
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:10 PM
دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد روييد
در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد؟
فكر نان بايد كرد
و هوايي كه در آن
نفسي تازه كنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا كه همه مزرعه دلها را
علف هرزه كين پوشانده ست
هيچكس فكر نكرد
كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
كه چرا سيمان نيست
و كسي فكر نكرد
كه چرا ايمان نيست
و زماني شده است
كه به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:10 PM
آسمان،آبی تر
آب،آبی تر
من درایوانم،رعنا سر حوض.
رخت می شوید رعنا
برگ ها می ریزد
مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است
من به او گفتم : زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجره اش،تور می بافد،می خواند
من ودا می خوانم گاهی،نیز
طرح می ریزم سنگی،مرغی،ابری.
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
من اناری را،می کنم دانه،به دل می گویم
خوب بود این مردم،دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم
مادرم می خندد
رعنا هم.
سهراب سپهری
R A H A
10-16-2011, 09:11 PM
هنگام که گریه می دهد ساز
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هنگام که نیل چشم دریا
لز خشم به روی میزند مشت
زان دیر سفر که رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه های مانوس
تصویری از او بر گشاده
لیکن چه گریستن چه طوفان؟
خاموشی شبی است هر جه تنهاست
مردی در راه میزند نی
و آواش فسرده بر می اید
تنهای دگر منم که چشمم
طوفان سرشک می گشاید
هنگام که گریه می دهد ساز
این دود سرشت ابر بر پشت
هتگام که نیل چشم دریا
از خشم به روی می زند مشت
نیما
R A H A
10-16-2011, 09:11 PM
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
سهراب سپهری
R A H A
10-16-2011, 09:11 PM
من آدم
تو حوا
بیا
جهانی دیگر آغاز کنیم!
لبخند بزن
بگو سیـــــــــــــــــب...!
R A H A
10-16-2011, 09:12 PM
باغ آینه
چراغی به دستم چراغی در برابرم
من به جنگِ سیاهی میروم.
گهوارههای خستگی
از کشاکشِ رفتوآمدها
بازایستادهاند،
و خورشیدی از اعماق
کهکشانهای خاکستر شده را روشن میکند.
فریادهای عاصیِ آذرخش ــ
هنگامی که تگرگ
در بطنِ بیقرارِ ابر
نطفه میبندد.
و دردِ خاموشوارِ تاک ــ
هنگامی که غورهی خُرد
در انتهای شاخسارِ طولانیِ پیچپیچ جوانه میزند.
فریادِ من همه گریزِ از درد بود
چرا که من در وحشتانگیزترینِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب میکردهام
تو از خورشیدها آمدهای از سپیدهدمها آمدهای
تو از آینهها و ابریشمها آمدهای.
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتمادِ تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصلهی دو مرگ
در تهیِ میانِ دو تنهایی ــ
[نگاه و اعتمادِ تو بدینگونه است!]
شادیِ تو بیرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهای خالیِ من ترانه و سبزیست
من
برمیخیزم
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.
شاملو
R A H A
10-16-2011, 09:12 PM
گلوی آدم را
باید
گاهی
بتراشند
تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود.
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل
که در گلوی آدم است
دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند... *
R A H A
10-16-2011, 09:12 PM
وقتي تو نيستي،
خورشيد تابناك،
شايد دگر درخشش خود را،
و كهكشان پير گردش خود را
از ياد ميبرد.
و هر گياه،
از رويش نباتي خود،
بيگانه مي شود.
و آن پرنده اي،
كز شاخه انار پريده،
پرواز را،
هر چند پر گشوده،
- فراموش ميكند .
آن برگ زرد بيد كه با باد،
تا سطح رود قصد سفر داشت .
قانون جذب و جاذبه را در بسيط خاك
مخدوش مي كند .
آنگاه،
نيروي بس شگرف،
مبهم،
نامرئي،
نور حيات را،
در هر چه هست و نيست،
خاموش مي كند.
وقتي تو با مني،
گويي وجود من،
سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند.
چشم تو آن شراب خلر شيرازست
كه هر چه مرد را
مدهوش مي كند
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:12 PM
سيماب صبحگاهي
از بلند ترين كوهها
فرو مي ريخت
***
« برخيز و خواب را ...
« برخيز و باز روشني آفتاب را ...
وقتي كه بامدادان
مهر سپهر، جلوه گري را،
آغاز مي كند؛
وقتي كه مهر، پلك گرانبار خواب را،
با ناز و با كرشمه ز هم باز مي كند
آنگه ستاره سحري،
- در سپيده دم -
خاموش مي شود
***
آري
من آن ستاره ام، كه فراموش گشته ام
و بي طلوع گرم تو در زندگانيم
خاموش گشته ام
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:12 PM
من مرغ آتشم -
مي سوزم از شراره اين عشق سركشم .
چون سوخت پيكرم،
چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست؛
آنگاه باز از دل خاكستر،
بار دگر تولد من،
آغاز مي شود .
و من دوباره زندگيم را،
آغاز مي كنم .
پر باز مي كنم .
پرواز مي كنم
حميد مصدق
R A H A
10-16-2011, 09:13 PM
ماه بالای سر آبادی است،
اهل آبادی در خواب.
روی اين مهتابی، خشت غربت را ميبويم.
باغ همسايه چراغش روشن،
من چراغم خاموش.
ماه تابيده به بشقاب خيار، به لب كوزه آب.
غوكها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
كوه نزديك من است: پشت افراها، سنجدها.
و بيابان پيداست.
سنگها پيدا نيست، گلچهها پيدا نيست.
سايههايی از دور، مثل تنهايی آب،
مثل آواز خدا پيداست.
نيمه شب بايد باشد.
دب اكبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نيست، روز آبی بود.
ياد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قيسی بخرم.
ياد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سايههاشان در آب.
ياد من باشد، هر چه پروانه كه میافتد در آب، زود از
آب درآرم.
ياد من باشد كاری نكنم، كه به قانون زمين بر بخورد.
ياد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم با چوبه
بشويم.
ياد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهايی است.
سهراب
R A H A
10-16-2011, 09:13 PM
مردم
همه تو را
به خدا سوگند می هند
اما برای من
تو آن هميشه ای
كه خدا را
به تو سوگند می دهم
قیصر امین پور
R A H A
10-16-2011, 09:13 PM
بگو با من
دلم مي گيرد از گفتن
دريغا شهر قلبم را غروبي تيره پوشانده است
تمام پيكرم از سردي شبهاي غربت سخت مي لرزد
حصار ذهن من آشفته و تب دار
درونم از حباب لحظه ها سرشار
كه همچون ضربه ساعت هميشه با قدم هاي زمان
از دور مي آيد
و غم چون زخمه يي بر تار
تمام پيكرم را مي خراشد از جدايي ها
و ذهنم در حصار تنگ انديشه
صبورم از باور بودن
غمين از حيرت ماندن
دريغا من نمي گويم غمم را با چه كس گويم
بگو با من تو اي همراز اي همدرد
مگر آيا مجال اعتمادي هست؟
دلم مي گيرد از گفتن...
R A H A
10-16-2011, 09:18 PM
دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟
***
دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.
***
بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
چشم مي دوزد خيال روز و شب
از درون دل به تصوير اميد.
***
تا بدين منزل نهادم پاي را
از دراي كاروان بگسسته ام.
گرچه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.
***
تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن
سهراب سپهري
R A H A
10-16-2011, 09:19 PM
به که باید دل بست؟
نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد
نقشه ای شیطانیست
در نگاهی که تو را وسوسه ی عشق دهد
حیله ای پنهانیست
به که باید دل بست ؟
سینه ها جای محبت همه از کینه پر است
هیچ کس نیست که فریاد پر از مهری را
گرم پاسخ گوید!!!!
R A H A
10-16-2011, 09:19 PM
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي !
***
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟
در كجا هستي نهان اي مرغ !
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟
هر كجا هستي، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .
آفتابي شو !
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا
سهراب سپهري
R A H A
10-16-2011, 09:19 PM
به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را
م.سرشک
R A H A
10-16-2011, 09:23 PM
گفتم: بهار آمده
گفتی: اما درخت ها را
اندیشه ی بلند شکفتن نیست
گویا درخت ها
باور نمی کنند که این ابر این نسیم
پیغام آن حقیقت سبز است
آری بهار جامه ی سبزی نیست
تا هر کسی
هر لحظه ای که خواست
به دوشش بیفکند
م.سرشک
R A H A
10-16-2011, 09:23 PM
جام دریا از شراب بوسه ی خورشید لبریز است،
جنگل شب تا سحر تن شسته در باران،
خیال انگیز!
ما، به قدر جام چشمان خود، از افسون این خمخانه
سرمستیم
در من این احساس:
مهر می ورزیم،
پس هستیم
فریدون مشیری
R A H A
10-16-2011, 09:23 PM
گیوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است!
هیچ ، می چرد گاوی در کرد.
سایه هایی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس ! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست :
مهربانی هست، سیب هست ، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست ، زندگی باید کرد .
سهراب
R A H A
10-16-2011, 09:23 PM
سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من.
R A H A
10-16-2011, 09:24 PM
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
"حمید مصدق"
R A H A
10-17-2011, 12:11 AM
کسی ما را نمی جوید.
کسی ما را نمی پرسد.کسی تنهایی ما را نمی گرید.
دلم در حسرت یک دست
دلم در حسرت یک دوست
دلم در حسرت یک بی ریای مهربان مانده ست.
کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی؟
کدامین آشنا آیا
به جشن چلچراغ عشق دعوت می کند ما را؟
و اما با توام!
ای آنکه بی من
مثل من
تنهای تنهایی .
تو که حتی شبی را هم
به خواب من نمی آیی.
تو حتی روزهای تلخ نامردی
نگاهت را
التیام دستهایت را دریغ از ما نمی کردی.
من امشب از تمام خاطراتم
با تو خواهم گفت.
من امشب
با تمام كودكي هايم
برایت اشک خواهم ریخت.
R A H A
10-17-2011, 12:14 AM
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند بر رخسار سنگ
گور من گمنام میماند براه
فارغ از افسانه های نام وننگ
فروغ
R A H A
10-17-2011, 12:25 AM
در کلاس روزگار
درسهای گونه گونه هست
درس دست یافتن به آب و نان
درس زیستن کنار این و آن
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن
درس با سرشک غم ز هم جدا شدن
در کنار این معلمان و درسها
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست ها
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها ، تمام عمر
در کلاس هست و در کلاس نیست
نام اوست : مرگ
و آنچه را که درس می دهد
زندگی است
R A H A
10-17-2011, 12:25 AM
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مراشناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست
در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند نقشهای سرابی و غافلی
برگرد ، این لبان من این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری ، چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
R A H A
10-17-2011, 12:26 AM
فوت می کند
بر شعله های کوچکم
باد را با ما چکار!؟
ما که همیشه روی ایوانیم،
باد را با چراغ خاموش کاری نیست...
محمد طاهری
R A H A
10-17-2011, 12:28 AM
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های بادبادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
آن روزها رفتند
آن روزهایی کز شکاف پلکهای من
آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید
چشمم به روی هر چه می لغزید
آنرا چو شیر تازه می نوشید
گویی میان مردمکهایم
خرگوش نا آرام شادی بود
هر صبحدم با آفتاب پیر
به دشتهای نا شناس جستجو می رفت
شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت
آن روزها رفتند
R A H A
10-17-2011, 12:28 AM
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
اینجا ستاره ها همه خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
R A H A
10-17-2011, 12:29 AM
گريه آمد تا مرا رسوا کند عاشقی را در دلم پیدا کند
گريه آمد تاببیند زخم دل تا گشایش از دل شیدا کند
گريه آمد تا شوم راحت دمی تا که بغض دل مرا احیا کند
گريه آمد تاز سوز هجر یار ابر چشمان مرا دریا کند
گريه آمد تا دهد آرام دل تا زبند غم دلم را وا کند
گريه آمد تا دل دیوانه ام یادی از چشم تر مولا کند
گريه آمد تا که جشن اشک را در دل غمگين من برپا کند
R A H A
10-17-2011, 12:30 AM
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
***
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود.
***
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي روي آب بود.
***
پايم خليده خار بيابان.
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
***
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
***
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود.
سهراب سپهري
R A H A
10-17-2011, 12:31 AM
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است.
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
***
رخنه اي نيست در اين تاريكي:
در و ديوار بهم پيوسته.
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
***
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است.
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا
هر نشاطي مرده است.
***
دست جادويي شب
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
***
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز پيدا شد و با پنبه زدود.
***
دير گاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:دست ها، پاها در قير شب است
سهراب سپهري
R A H A
10-17-2011, 12:35 AM
زلال بانو
در این وادی بی رویا
عطر تو حادثه ایست
که مدام در من تکرار می شود
R A H A
10-17-2011, 12:36 AM
شب
سکوت
شهر در خواب
سایه ای بر دیوار
شاعری در پی واژه
گم شد در خودش
R A H A
10-17-2011, 12:37 AM
- مرد گناه کار است
زمین گفت
و از چرخش ایستاد
-مرد گناه کار است
آسمان گفت
و نبارید
- مرد گناه کار است
مرد گفت
و در تاریکی بی آغاز و پایان وجودش گم شد
R A H A
10-17-2011, 12:37 AM
در مشاعـره با چشمانـت
همیشه دلـم
قافیه را می بازد !
R A H A
10-17-2011, 12:37 AM
تا كجا مي برد اين نقش به ديوار مرا ؟
ـ تا بدانجا كه فرو مي ماند
چشم از ديدن و
لب نيز زگفتار مرا
لاجورد افق صبح نشابور و هري است
كه در اين كاشي كوچك تراكم شده است
مي برد جانب فرغانه و فرخار مرا .
گرد خاكستر حلاج و دعاي ماني ،
شعله آتش كه كوي و سرود زرتشت ،
پورياي ولي آن شاعر رزم و خوارزم ،
مي نمايند در اين آينه رخسار مرا .
اين چه حزني است كه در همهمه كاشيها ست ؟
جامه سوگ سياووش به تن پوشيده است
اين طنيني كه سرايند خموشي ها ،
از عمق فراموشي ها
و به گوش آيد از اين گونه به تكرار مرا .
تا كجا مي برد اين نقش به ديوار مرا ؟
تا درودي به (( سرقند چوقند ))
و به رود سخن رودكي آن دم كه سرود :
(( كس فرستاد به سر اندر ، عيار مرا . ))
شاخ نيلوفر سرو است گه زادن مهر
كز دل شط روان شن ها
مي كند جلوه از اينگونه به ديدار مرا .
سبزي سرو قد افراشته كاشمر است
كز نهان سوي قرون
مي شود در نظر اين لحظه پديدار مرا .
چشم آن (( آهوي سر گشته كوهي ))است
هنوز كه نگه مي كند از آن سوي اعصار مرا .
بوته گندم روئيد بر آن بام سفال
باد آورده آن خرمن آتش زده است
كه به ياد آورد از رفتنه تا تار مرا .
نقش اسليمي آن طاق نما هاي بلند
و اجر صيقلي سر در ايوان بزرگ
مي شود ، بر سر ، چون صاعقه آوار مرا .
وان كتيبه ،
كه بر آن نام كس از سلسله اي نيست پيدا
و خبر مي دهد از سلسله كارمرا ...
عجبا كز گذر كاشي اين مزگت پير هوس
(( كوي مغان است دگر بار مرا )) ...
در فضايي كه مكان گم شده از وسعت آن
مي روم سوي قروني كه زمان برده زياد
گويي از شهر جبريل در آويخته ام
يا كه سيمرغ گرفته است به منقار مرا .
تا كجا برد اين نقش به ديوار مرا ؟
تا به انجا كه فرو مي ماند
چشم از ديدن و لب نيز زگفتار مرا
م.سرشک
R A H A
10-17-2011, 12:37 AM
زير آوارِ آخرين حرفت
جا مانده ام
نمي داني "خداحافظت" چند ريشتر بود.
R A H A
10-17-2011, 12:38 AM
تنهــایی من عمیق ترین جای دنیاســت !
تَـه ندارد . . .
برادران ِ یوسُـ ـفـ هم ترسیدند از عمق ِ چاه ِ تنهایــی ام . . .
به دنبال ِ چاهــی دیگر رفتند ! . . .
R A H A
10-17-2011, 12:38 AM
خانه ام آتش گرفته است
آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد ای آتش
پرده ها و فرش ها تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پردود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از درون خسته ی سوزان
می کنم فریاد
ای فریاد ای فریاد
خانه ام آتش گرفته است
آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقش هایی را که من بستم به خون دل
بر سرو چشم در و دیوار
R A H A
10-17-2011, 12:38 AM
بگذار بمیرم
ای خوبتر از گل
ای پاکتر از قطره ی شبنم
ای دل به تو محتاج
من جز تو نخواهم ز دو عالم
دل در تب سنگین خمار است
ای دوست بهار است
جز چشم تو هر چشم خمار است
کیفیت چشمان تو چون جام شراب است
ای چشم تو سر چشمه ی خورشید
یک دم نگاهم کن
صیاد منم ای آنکه به دام تو اسیرم
بگذار که از پای بیافتم
مستانه بمیرم
ای هستیم ز تو ارزنده چه دارم؟
که به پای تو بریزم؟
در کوی وفایت چشمانم
گر ندهد جان
گر سر ندهم بر سر پیمان
ای وای به من گر که به محشر
پرسند چه کردی در راه محبت؟
آخر چه بگویم ؟از فرط خجالت؟
R A H A
10-17-2011, 12:41 AM
فرسود پاي خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي
رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.
***
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود.
***
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:
اين خانه را تمامي روي آب بود.
***
پايم خليده خار بيابان.
جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.
ليكن كسي، ز راه مددكاري،
دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.
***
خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:
كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به كار روز نشاطم شتاب بود.
***
آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.
بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست
تصوير جغد زيب تن اين خراب بود
سهراب سپهري
R A H A
10-17-2011, 12:42 AM
قاصدک هان چه خبر آوردي ؟
از کجا وز که خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي اما اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي . . .
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديّار دياري باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشي با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من
همه کورند و کرند . . .
دست بردار از اين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
که دروغي تو، دروغ
که فريبي تو، فريب !
قاصدک
هان ... ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد . . .
با توام آي کجا رفتي ، آي !
راستي آيا جايي خبري هست هنوز
مانده خاکستر گرمي جايي
در اجاقي ــ طمع شعله نمي بندم ــ
خردک شرري هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند . . . .
R A H A
10-17-2011, 12:43 AM
من خواب دیده ام که کسی میآید من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست
فروغ
R A H A
10-17-2011, 12:44 AM
*تحریف *
آقا خیال میکنم
هنوز دلت خون است
و اگر دوباره بیایی
حماسه ای دیگر به پا میکنی
آقا به جای علم علمدارت
که تا ابد
بیرق آزادگی برافراشت
زیر علم های بیست و چند شاخه
گویی رقابت زیبایی اندام به پاست
آقا
بساط سفره های چرب و شیرین روبراست
و سفره سخاوت اباالفضل العباس
گاهی محفل زنانه نمایش مد میشود
آقا اینروزها
دیگر صورتهایتان را
مثل ماه نمی کشند
پناه بر خدا
محاسنتان را ستاری اصلاح کرده اند
آقا شنیده ام
سپاه یزید روز عاشورا
آنقدر بر ساز و دهل و طبل و سنج کوفتند
تا هل من ناصرا ینصرنی ات
به گوش هیچکس نرسد
که گاهی خیال میکنم
هنوز هم نمیرسد
آقا
R A H A
10-17-2011, 12:45 AM
مولا علی
عشق را
در در ابتذالی یافته بودم
که نام مقدسش را
لوث کرده بود
عدالت را در طعم شعاری
که دهانم دوخت
و حقیقت را
پشت کامیونی که می گفت
گشتم نبود
نگرد نیست
به تو رسیدم
و عاشقت شدم
آنگاه که فزت ورب الکعبه میگفتی
و مرگ
عادلانه ترین حقیقتی که می شناختم
در پیشگاهت
زانو زده بود
R A H A
10-17-2011, 12:45 AM
شعر
سراغم که نمی آید
سراغش را میگیرم
لای کتاب ها
روزنامه ها
کوچه ها و خیابانها
هزارتوی خاطره ها
.....
و هرچه بیشتر
کمتر می یابم
خسته که میشوم
از جایی که نمیدانم
می آید
چشمهایم را می بندد
و غافلگیرم میکند
دوست خوب من
R A H A
10-17-2011, 12:45 AM
*گریه*
گریه زیباست آنگاه که نوزاد دردهایش را فریاد میکندخوب است وقتی در آخرین وداع از هجوم عقده ها میکاهدجالب است آنگاه که کاراترین سلاح زن میشود .........و چقدر تلخ وقتی لبریز میشوی از اشک هایی که نتوانسته ای بباری
R A H A
10-17-2011, 12:45 AM
نجیب
چند هزار سال است
آدم ها
اسب ها را اهلی کرده اند
غافل آنکه اسب ها
چه آدم هایی را
که بر پشت شان وحشی نکرده اند
R A H A
10-17-2011, 12:46 AM
مدرن
مو ها مدل جدید
ادکلن مد روز فرانسه
لباس های مارک دار خارجی می پوشم
گفته ام دکوراسیون آپارتمان را
پست مدرن طراحی کنند
چقدر مدرن شده ام
لطفا برایم اسپند دود کنید
R A H A
10-17-2011, 12:51 AM
سونامی
عجیب بود
زلزله ۹ ریشتری
پیچ و تاب سازه ها
و فرونریختن ساختمان ها
عجیب بود سونامی
پیچ و تاب اقیانوس
و کاغذ وار
برآب رفتن خانه ها و ماشین ها
عجیب بود ....
اما عجیب ترین حادثه
نظم بود
در صف فروشگا هها
تدفین
مراسم همدردی
انگار که آب از آب
تکان نخورده بود
R A H A
10-17-2011, 12:52 AM
عاشورا
عاشورا
شرح شرحه شرحه شدن عشق
در اجتهاد شریح
آنروز که خون خدا را
مباح میکرد
و اوج منزلت ری
که جای بهشت نشست
در نگاه پسر سعد
عاشورا
فریادی رسا
از حلقوم بریده تاریخ
خطبه خطبه اشک
برگونه های خشک وارثان آب
عاشورا
عباس عباس حماسه
که تا همیشه جاری
در طریقت یاران
و حسین حسین
آزادگی
ایمان
عشق
و
و
و ..
R A H A
10-17-2011, 12:52 AM
پردیسِ پرندگان
پرندگان
حتی قفسی بی در را
به آشیان
برنمی گزینند.
تنها برای باد
شاخ و قفس یکی ست.
پرنده،
حتی از پَر و پنبه
در هیچ قفس
حتی قفسی بی در
گرفتار مباد
زیرا قفس
یاد آور "زندانی" ست.
روان های پرنده های قفسی
و پرنده های رها
بال در بال
بر بال باد
از شاخه ای به قفس
وز قفسی به شاخه پر می کشند
با شادی و شوخی و چکاچاک.
-: "به به !
پردیس ِ پرندگان چه زیباست."
R A H A
10-17-2011, 12:52 AM
دعا
آفریدی آدم و حوا و...
بسیار آدم و حوای دیگر را
یکی هم زان میان
فرزند من
که گرچه ما ز زایش تا بپروردن
هماره یار و هم دلدار وی ، شاید ؛ که باشیم...
هلا ای آفرینشگر هماره!
ز ذرّه آفرینی ، پرورش ،
تا زایش ِ بس ذرّه ای پیوسته با سامان
تویی هستی ده.
تویی هستی دهی ، کو ؛
ما و او را آفریده ست.
ز هیچ آفرینا!
شگرفا!
ز ناچیزانه ذره تا به نیکو آفرینش
پرتگاه ِ بس شگرفی
از زمین تا آسمان ست.
غلط گفتم
ببخشا فرزه را ؛
مانا؛ غلط گفتم
به یک فرمان "شو. شد" هم زمین ؛ هم آسمان بسته ست.
هلا ای بس شگفت آورتر از،
هر بیکرانی، هر؛ شگرفی، هر؛ شگفتی
هلا ای آنکه نزدش سخت و آسان هردو یکسان ست و آسان
هلا ای بس توانا تر از آنچ آید به پندار
ورا دریاب
بیش ازپیش
شگفتی آفرینا!
شگفتا که تویی!
R A H A
10-17-2011, 12:54 AM
ز بی حد توی ِ بی حد راه ِ آینده
ز بی پایان نوشت ِ سرنوشت آیا
که می داند جز او
که دارد جملگان در بَر
که شاید لحظه اش یک بی نهایت بُرهه نوری است
و یا شاید خِرَد بر جملگان ِ خلق چیره ست
ز بی پایان نوشتِ سرگذشت ما که می داند؟
R A H A
10-17-2011, 12:58 AM
روزی خواهم خندید به دغدغه های امروز.
امروزهمان فردای دیروز.
برای فهمیدن من سوادنمیخواهد.
باسکوت هم میشودفهمید.
باسکوت...
میشوددیوارشب راشکافت.
مادرونگرانیهای تکراری.
مادروترس ازجهنم.
مادروپیشکشش بهشت.
پشت حریم شب بوها
زیربوته های توت فرنگی
پروانه ای بالغ میشود.
گوشه ی دنج حیاط شنی
میان اتفاق اقاقیا
سنجاقک نوررافهمید.
چه کسی ثروت راتقسیم کرد؟
چه کسی گفت خداانسانهارابرابرآفرید؟
دروغ گفت
دروغ
دروغ.
برای فهمیدن من قاصدک کافیست.
شوق پروازگنجشکک
برای فهمیدن من شالیزاربس است
برای فهمیدن من باران کافیست.
ساده میگویم
ساده میخوابم
ساده عاشق میشوم.
روزی خواهم خندیدبه دغدغه های امروز.
روزی بعدازفردا.
R A H A
10-17-2011, 12:59 AM
آینه هستم درشهرکورها.
درجایی که روشندلان بینایند.
آبگینه ای که هرگزدروغ نمیگوید.
دراجتماعی که همه خاکستری میبینند
آبی نوشتن درشوره زارخواب دریامیشود.
نه بومی مانده
نه گنجشککی
نه حوض نقاشی.
بعدازپدرهیچکس مردنشد.
اگرشدمردنماند.
بانگاه کردن به دریاچه هرگزتشنگی نمیمیرد.
بادریاشدن
باباریدن
به یادسالهای کویرباش.
دستهایم خورشیدرافهمید.
گرم
گرم
گرم.
فقط خورشیدشدن ارضایم میکند.
چیک
چیک
چیک
باران باران باران.
پشت معبرباغ
پشت پرچین شالیزار
پشت بیداری شبنم
به اندازه ی مامابودیم.
مااگرماباشیم
مااگرآدم باشیم
مااگرباهم باشیم
مارامیفهمیم.
مارامیفهمیم.
R A H A
10-17-2011, 01:01 AM
شیارهای لاجوردی ذهن
ودهکده ی کلبه های جنگلی.
براده های زنگ زده ی خواب من درحنجره ی واژگون کاغذ.
رویای جنگل.
پل شیشه ای کودکانه به بلوغ ارغوانی پنجره.
ظهورچشمهای نیلی خدادرآمیزش آسمان ودریا.
حس شعری مبهم.
شاعری که شعرهایش درمن آبستن شد.
اوکه رفت بایدمیرفت.
آن که رفت پیش خدامقدس رفت.
آن که رفت سوی عشق تازه تربیهوده رفت.
لایق نبود.
آن که دل بست به دریای چشمهای من دل به سراب بست
وچه تشنه.
آن که رودخانه ی قلبم رافهمیددریایی شد.
شبهای آغشته به الکل.
آرامبخش.
مخدر.
اوکه رفت بایدمیرفت.
هرچندبیهوده.
هرچندهرز.
بایدمیرفت.
R A H A
10-17-2011, 01:01 AM
شکوفه های آلوچه خبرازشبگردی وآغوش دریادارد.
زایش باران شمالی.
تماشای ستونهای بی رنگ ونازک باران ازشکاف سفالهای سقف شیروانی.
پچ پچ غوکهای سبزدرختی وآوازغورباقه های عاشق مرداب.
حس شعری که باشبنم ،چشمهایم راباسه حرف ع ش ق مرطوب میکند.
مسافر خیس شب مستی.
پل چوبی وکرمهای شبتاب میان بوته های تمشک.
معجزه ی انگوروآوازتاماورای خدا.
ماسه های آغشته به پولکهای رنگین کمان.
نیمه شب ساحلی آتشی روشن وعطرمحلی معشوقه.
خانه ی شنی.
کلبه ی جنگلی.
پرچین.
حصیر.
تن شرجی من.
خواهشهای نورازدریچه های سبزبرگ.
چکاوکهای همیشه عاشق.
من سرمست ازبهار.
بهارلبریزازجوانه.
خداسرخوش ازبهشت شمالی.
اینجاخواب دیدن هم مرطوب است.
باغ چای پرازحس شالیزار.
بهارنارنج میخواهدعروس شود.
میرزادرهجاهای جنگل جاریست.
اینجابهشت است.
بهشت.
R A H A
10-22-2011, 02:30 AM
بهارکه پرستوهامی آیندمن کوچ میکنم.
مقصدمن شهرآرزوهای آبی ست.
بهارکه بیایدشکوفه هاناخواسته میشکفند
ومن باچمدانی پرازبرف به سوی خورشیدمیروم.
لحظه ی ناب دل کندن ازنداشته هایم
وخداحافظ ای داشته های من:
شالیزار
جنگل
دریا
ونیلوفر.
توراهم میبرم نیلوفر
اماآنجامرداب نیست.
آنجاآسمان هم دریایی ست.
بهارکه بیایدمن میروم ونارنجهابهاری میشوند.
میروم به جایی که هرقطره ی باران دریچه ای به دریاست.
آنجاهواآبی ست
خداآبی ست
وچشمهای من انعکاس دنیایی لبریزازآبی ست.
R A H A
10-22-2011, 02:30 AM
باران چقدربایدبباری تادریاشوم؟
چندهزاردرخت بایددرمن برویدتاجنگل شوم؟
روح سبزوساحلی من درمن نمیگنجد.
شبهاماسه هارادرآغوش میگیرم اماخوابم نمی گیرد.
کاش میدانستم چقدرخوب بودن نیازاست تاپروانه شدن.
شالیهارادروکردندوپاییزشد
امسال هم نیاموختم چگونه شالیزارشوم.
چقدربخشش نیازاست تاتکه ای ازخداشوم؟
آنقدرقالبم کوچک شده که ازخداشدن هم ارضانمیشوم.
اینجاجای من نیست
بالهایی برای پریدن میخواهم.
R A H A
10-22-2011, 02:30 AM
بلوغ چشمهای آبی من دروکردن نفسهای تکه تکه ی توست
وقتی زیرآواراحساساتم بی اختیارمیلرزی.
انارقرمزنیازهای من مدتیست ترک خورده.
بوسه میخواهم بی مقدار.
جنون اندامت رادرنبودنت به برکه ی نیازهایم سپرده ام.
آن شب که خدابرجستگیهای صورتی رابربدنت میتراشید
بهشت لبریزازبهارنارنج بود.
خانه ی کاه پوش غریزه ام پرازنرگس شده.
آغوش بی حجاب میخواهم.
آری میوه ی ممنوعه ی من مدتیست بالغ شده.
R A H A
10-22-2011, 03:23 AM
بارویای سقفی برای همه به باغهای کودکی ام سرمیخورم.
به کوچه باغ ودیوارگلی که باهمه ی کوتاهی مراازآن همه لبخندجداکرده.
سالهای گرم برفی زودآب شد.
پدربزرگ ازخاطرات کودکی میگفت وماحسرت میخوردیم.
ماازآن سالهای شیرین میگوییم وکودکانمان حسرت میخورند.
وقتی بچه بودم مادرم بوی بهارنارنج میدادوچقدرچشمهایش زیبابود.
آن روزهایک دنیافامیل داشتیم وحال دردهکده ام کسی مرانمیشناسد.
کاش هرگز بزرگ نمیشدم یادست کم آدمهابزرگ نمیشدند.
وقتی بچه بودم کسی به جهنم نمی رفت.
مادران همه ی آدمهارابه بهشت راه میدادند.
آنوقتهابااینکه کوچک بودم درخیابان گم نمیشدم
اماحالاگاهی وقتهاخودم راهم گم میکنم.
درزمانه ای که آتش رانمادکفرمیدانندبه پروانه شدن می اندیشم.
شایدپریدن دریچه ای باشدبه لبخند ی قدیمی.
R A H A
10-22-2011, 03:23 AM
درشهرباران صداقت جاری ست.
همشهریهایم درجیبشان سادگی دارند.
درچشمهای آبی مابرای دروغ جایی نیست.
هنوزازمعجزه ی انگورمست میشویم
مستی راهی ست برای تنهاشدن باخدا.
سفیدرودازشوق هم آغوشی باران اشک درچشمهایش حلقه زده.
اینجادستهای مردم بوی نان میدهد.
هنوزازبرکت شالیزارخواهرانم عروس میشوندوکودکان راازشیرسیراب میکنند.
اینجادرختان هرگزنمیمیرند.
درشهرباران مال دنیاملاک سنجش نیست
هرکه فقیرترباشدغنی ترمیرود.
اینجاکبوترباکبوتر،بازبابا زراکسی نمیفهمد.
شهرماهمیشه بارانی ست.
R A H A
10-22-2011, 03:23 AM
چشمان سرخ خورشیدنشان ازدل من دارد.
غروب شدوخورشیدمیرودکه درگهواره اش بخوابد.
بخواب کودک چشم قرمز.
من بیدارم وستاره هاراتماشامیکنم.
گهواره ات راباعشق تکان میدهم وبه رویت رواندازی ازمه میکشم.
بااین همه غصه ازداشتن توشادم.
برایت ترانه ای قدیمی میخوانم تادرگهواره ات باآرامش خواب فرداراببینی.
تووارث ترانه های پدربزرگ هستی.
وقتی که خوابی شبانه های تاریکم راباماه قسمت میکنم.
آسوده بخواب کودک چشم قرمز
من تاصبح بیدارم.
R A H A
10-22-2011, 03:23 AM
ماه امشب عروس میشود.
نارنجزارهاپشت معبرسفیدروددیوانه میکنندشبگردهای بهاری را
تخت سنگ یادگاری هاامشب دلش برای تن نوشته هایش کوچک شده.
تن لخت شالیزارتشنه ی دل آوازهای دخترکان خواب شالیهاراچرت میزند.
غورباقه های آوازه خوان ترانه ای مبهم رازمزمه میکنند.
نسیم اردیبهشت که میان سبزینه های برگهاطنازی میکند
رازی دردل دارد.
من هم دربغچه ام رازی دارم.
ابرمهربان باریدوباغ چای پریچینهاراسبزکرد.
لیلاکوه لمسهای عشق ممنوعه راخوب به خاطردارد.
دلم میخواهدآنقدرقدبکشم تاخداراکه ازدیلمان هم بلندتراست لمس کنم.
ازمرگ تن نمیهراسم چون پروازمرغان هوایی رابارهادیده ام.
رویای خیس شبنم برتجلی نرگسهای مادربزرگ
تجسم جوانی پدرراروی پرده ای ازشکوفه های آلوچه نقاشی میکند.
سادگیهای روستا که باهیچ ثروتی تصاحب نمیشود.
نیلوفرونیلوفرکه درهیچ شعری جانمیشود.
دلم برای دریاوعطرماهیهاتنگ شده.
شهربرایم چیزبهتری نداشت.
من یک روستایی هستم.
ساده
ساده
ساده.
R A H A
10-22-2011, 03:23 AM
به چیدن گندمیهای تنت می آیم باآذرکهای بوسه.
شبی راباتوالوان خواهم کردتابیداری خیس دهکده.
ازلبخنده های شعرتوتاهجاهای چشم من پلی میبافم به رنگ نیلوفرهای آبی.
باسکوت توآبستن رضایت میشوم حتی اگرجواب نادانیهای عشقم خاموشی باشد.
ازتوسرودن سقف نداردهمچوچهاردیواری اتاق من.
تورادرقصه های مادربزرگ شنیده بودم.
دربیداری شکوفه های آلوچه خوابهایت رابارهامرورکرده ام
وهمه راچشم بسته امتحان میدهم.
باغهای شفاف گیلاس بعدازبلوغ گردوها
دانه های توت راازچهره ی کوچه باغ برمیچینند
تاشیشه ی نازک آمدنت ترک برندارد.
به خودم قول داده ام که به یاسهای وحشی باغچه ات دست نزنم
تاهمیشه برای من بکربمانی.
رازخوابیدن باتورابه هیچ قاصدکی نخواهم گفت ازهراس بادهای سخن چین.
وقتی ازلمس زنانگیهای توفارغ میشوم
حس شعری کال رهایم نمیکند.
آخرتوهمچودریادرهیچ شعری جانمیشوی.
سپیده ی من بیاتاباآمدنت مرده شبهایم رازنده داری کنی.
مراهم درشعرهایت جاری کن
تاباهم پروازکنیم به ماورای خدا.
R A H A
10-22-2011, 03:33 AM
دل آبی احساسم میگرفت هنگام غروب
اگرانتظارسپیده بیهوده بود
R A H A
10-22-2011, 03:33 AM
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه
.سفر ماه به حوض
.فوران گل حسرت از خاك
.ريزش تاك جوان از ديوار
.بارش شبنم روي پل خواب
.پرش شادي از خندق مرگ
.گذر حادثــه از پشت كلام .
R A H A
10-22-2011, 03:34 AM
فتح يك قرن به دست يك شعر
. فتح يك باغ به دست يك سار
.فتح يك كوچه به دست دو سلام
.فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبي .
فتح يك عيد به دست دو عروسگ
، يك توپ
R A H A
10-22-2011, 03:34 AM
رخت ها را بكنيم :
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
.شب يك دهكده را وزن كنيم
. خواب يك آهو را
.گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
.روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره ذايقه را باز كنيم
.و دهان را بگشائيم اگر ماه در آمد
.و نگوئيم كه شب چيز بدي است
.و نگوئيم كه شب تاب ندارد
خبر از بينش باغ
.و بيارايم سبد ببريم اينهمه سرخ ،
اين همه سبز .
R A H A
10-22-2011, 03:34 AM
من نمي دانم
كه چرا مي گويند :
اسب حيوان نجيبي است
، كبوتر زيباست
.و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست
، جور ديگر بايد ديد
واژه را بايد شست
.واژه بايد خود باد
، واژه بايد خود باران باشد
چتر را بايد بست
،زير باران بايد رفت
.فكر را ، خاطره را
، زير باران بايد برد .
با همه مردم شهر ،
زير باران بايد رفت
.دوست را ، زير باران بايد جست
.زير باران بايد با زن خوابيد
.زير باران بايد بازي كرد
.زير باران بايد چيز نوشت
، حرف زد .
نيلوفر كاشت
، زندگي تر شدن پي درپي،
زندگي آب تني كردن در حوضچه (( اكنون )) است .
R A H A
10-22-2011, 03:35 AM
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هرپيچ كلام
.و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت
.و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند
.و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
.و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
.و بدانيم اگر كرم نبود، زندگي چيزي كم داشت
.و اگر خنج نبود، لطمه مي خورد به قانون درخت
.و اگر مرك نبود ، دست ما در پي چيزي مي گشت
.و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون مي شد
.و بدانيم كه پيش از مرجان ، خلائي بود در انديشه درياها
و نپرسيم كجاييم ، بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را .
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست .
و نپرسيم كه پدرها ي پدرها چه نسيمي .چه شبي داشته اند
.پشت سرنيست فضايي زنده
.پشت سر مرغ نمي خواند
.پشت سر باد نمي آيد
.پشت سرپنجره سبز صنوبر بسته است
.پشت سرروي همه فرفره ها خاك نشسته است .
پشت سرخستگي تاريخ است
.پشت سرخاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد .
R A H A
10-22-2011, 03:35 AM
از تهی سرشار
جويبار لحظه ها جاری ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می شناسم من
زندگی را دوست می دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری ...
R A H A
10-22-2011, 03:35 AM
دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت
به عبث هر چه درو کردید آواز مرا
باز هم سبزتر از پیش
می بالد آوازم
هر چه در جعبه ی جادو دارید
به در آرید که من
باطل السحر شما را همگی می دانم
سخنم
باطل السحر شماست
م.سرشک
R A H A
10-22-2011, 03:36 AM
رفته ام از پله مذهب بالا
تا ته کوچه شک
تا هوای خنک استغنا
تا شب خیس محبت رفتم
R A H A
10-22-2011, 03:36 AM
در دل خسته ام چه میگذرد
این چه شوریست باز در دل من
باز از جان من چه میخواهندبرگهای سپید دفتر من
من به ویرانه های این دل چون بوم روزگاریست های و هوی دارم
ناله ای دردناک و روح گدازبر سر گور آرزو,دارم
این خطوط سیاه سر در گم
دل من, روح من,روان من است
آنچه از عشق او رقم زده ام
شیره ی جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی بخشد دفتری را چرا سیاه کنم
شمع بالین مرگ خود باشم
کاهش جان خودنگاه کنم
بس کن این سیاه کاری,بس
گرچه دل ناله میکند:((بس نیست)) برگهای سفید دفتر من از شمارو سیاه تر کس نیست!!
R A H A
11-25-2011, 05:14 PM
نبودنت را ،
تـــــاب می آورم.
رفتن را ،
تحمـــــّل میکنم.
فراموش شدنم را ،
بــــاور میکنم.
امــــــا
فــــــراموش کردنــــــت
دیگر
کـــــا رِ مــــــن نــــــیست.
R A H A
11-25-2011, 05:15 PM
آسمان را بارها
با ابرهای تیره تر از این
دیده ام
اما بگو
ای برگ
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و
بارانی ست
پاره اندوه کدامین یار زندانی ست؟
شفیعی کدکنی(م.سرشک)
R A H A
11-25-2011, 05:15 PM
چقدر واقعه زود اتفاق مي افتد
بلند بالايان
مگر چه مي ديدند
كه روز واقعه در مرگ دوست خنديدند
چگونه سرو كهن در ميان باغ شكست
چگونه خون به دل باغبان باغ افتاد
وباغ
باغ پر از گل در آن بهار
چه شد؟
در آن شب بيداد
كدام واقعه در امتداد تكوين بود
كه باغ زمزمه عاشقانه برد از ياد
ببين ، ببين
گل سرخي ميان باغ شكفت
به دست خصم تبهكار اگر چه پرپر شد
بما نويد بهاران ديگري داد
و خصم را آشفت
حميد مصدق
R A H A
11-25-2011, 05:15 PM
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم .
باغبان از پی من تند دوید .
سیب را دست تو دید .
غضب آلود به من کرد نگاه .
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک .
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا
خانه ی کوچک ما سیب نداشت ؟!!
حمید مصدق
R A H A
11-25-2011, 05:15 PM
اخرين برگ سفرنامه ي باران اين است
كه
زمين چركين است
شفيعي كدكني
R A H A
11-25-2011, 05:16 PM
آغوش خالی بود خاک پاک دامان
اما ستوه از دست بسته
اما فغان از پای دربند
چشمان پر از ابراند یک شام تاریک
واندر لبان خورشید لبخند
آن یک درودی گفت بردوست
این یک نویدی را صلا داد
تا سرب و باروت
بر ناتمام نغمه هاشان نقطه بنهاد
عطر جوانی شست باران
آغوش پر آغوش عاشق ماند خاک سرخ دامان
سیاوش کسرایی
R A H A
11-25-2011, 05:16 PM
تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ مي كند .
انگار
هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش .
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان ...
امواج، بي امان،
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم .
موجي پُر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و...
سهراب سپهری
R A H A
11-25-2011, 05:16 PM
جاده ها هم به دلم می خندند
به من منتظر چشم به راه
که هنوز
منتظرم برگردی
پیچ این جاده
جایی که به امید تو
چشمان ترم را به نخ محکم عشق
دوخته ام هم
به خدا
خنده ی تلخ
همین جاده است
تو مرا خسته و پیر
مانده در قلب کویر
با دلی از همه سیر
پشت سر
چشم به راهت
بنشاندی و رهایم کردی
بعد از آن
غربت و درد
همدمم بوده وهست
نه غباری
نه گذاری
نه دگر قافله و
فکر دیاری
من و این جاده ماندیم و
فقط وقت غروب
چشم خورشید که از شب خون بود
به من و جاده ی خسته
دگر می پیوست
به خدا حق دارند
به من خسته اگر
جاده ها می خندند
بعد از این
همره این جاده ها
می خندم
چه صفایی دارد
خنده ای از ته دل بر غم خود
خنده ای سبز به این بیشه ی درد
خنده ای گرم به زمستان سیه روز شکست
خنده ای از سر ناچاری و درد
کار دیگر نتوانم
پس چه بهتر که
همانند همین جاده ها
خنده را پیشه ی خود سازم و دلخوش باشم
لا اقل جاده را همدم خود
می بینم
که چنین همره و همدل
هم صدا با من مست
به دلم می خندد
احمد حسینی
R A H A
11-25-2011, 05:17 PM
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت.
سهراب سپهری
R A H A
11-25-2011, 05:17 PM
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از
ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!
احمد شاملو
R A H A
11-25-2011, 05:18 PM
سر گشته اي به ساحل دريا،
نزديك يك صدف،
سنگي فتاده ديد و گمان برد گوهر است !
***گوهر نبود - اگر چه - ولي در نهاد او،
چيزي نهفته بود، كه مي گفت ،
از سنگ بهتر است !
***جان مايه اي به روشني نور، عشق، شعر،
از سنگ مي دميد !
انگار
دل بود ! مي تپيد !
اما چراغ آينه اش در غبار بود !
***دستي بر او گشود و غبار از رخش زدود،
خود را به او نمود .
آئينه نيز روي خوش آشنا بديد
با صدا اميد، ديده در او بست
صد گونه نقش تازه از آن چهره آفريد،
در سينه هر چه داشت به آن رهگذر سپرد
سنگين دل، از صداقت آئينه يكه خورد !
آئينه را شكست !
R A H A
11-25-2011, 05:18 PM
خواب دیدم خواب اینکه مرده ام
خواب دیدم خسته و افسرده ام
روی من خروارها از خاک بود
وای قبر من چه وحشتناک بود
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم تشنه یک جرعه آب
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق وحشت سوت و کور و تنگ بود
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
هرکه آمد پیش حرفی راند و رفت
سوره حمدی برایم خواند و رفت
نه شفیقی نه رفیقی نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا بگو نام تو چیست
آن یکی فریاد زد رب تو کیست
ای گنهکار سیه دل بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
ما که ماموران حق داوریم
نک تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هر کجا و دلفکار
می کشیدندم به خفت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
نور پیشانیش فوق کهکشان
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب آدم می زدود
گیسوانش شط پر جوش و خروش
در رکابش قدسیان حلقه بگوش
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از شرب طهور
لب که نه سرچشمه آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
خاک پایش حسرت عرش برین
طره یی از گیسویش حبل المتین
بر سرش دستار سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
در قدوم آن نگار مه جبین
از جلال حضرت عشق آفرین
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه
صاحب روز قیامت آمده
گویی بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گفت آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه اینجا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
اینکه می بینید در شور است و شین
ذکر لالائیش بوده یا حسین(ع)
دیگران غرق خوشی و هلهله
دیدم او را غرق شور و هروله
با ادب در مجلس ما می نشست
او به عشق من سر خود را شکست
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
اسم من راز و نیازش بوده است
خاک من مهر نمازش بوده است
پرچم من را بدوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
اقتدا به خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
تا که دنیا بوده از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
اینکه در پیش شما گردیده بد
جسم و جانش بوی روضه می دهد
حرمت من را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
نذر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد صاحبش شرمنده است
در قیامت عطر و بویش میدهم
پیش مردم آبرویش میدهم
باز بالاتر به روز سرنوشت
میشود همسایه من در بهشت
آری آری هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
R A H A
11-25-2011, 05:18 PM
پاییز در پنجره ریخته بود
و شیروانی پیر ، بی حوصله ، دست رد می زد بر سینه ی
قطرات پرهیاهوی باران
من و تو
در ایوان کوچک خانه چشم هایمان را
به این منظره دوخته بودیم
و من
یواشکی
نفس هایت را
نت به نت یادداشت می کردم
باد آهسته
تار موهایت را می نواخت
و تو
چشمانت را به آسمان
پیشکش کرده بودی
آری
نگاهت را
از آسمان نگیر
برای پرواز
بال و پر کافی نیست
پرنده را
برای پرواز
بهانه ای باید …
R A H A
11-25-2011, 05:51 PM
پاییز در پنجره ریخته بود
و شیروانی پیر ، بی حوصله ، دست رد می زد بر سینه ی
قطرات پرهیاهوی باران
من و تو
در ایوان کوچک خانه چشم هایمان را
به این منظره دوخته بودیم
و من
یواشکی
نفس هایت را
نت به نت یادداشت می کردم
باد آهسته
تار موهایت را می نواخت
و تو
چشمانت را به آسمان
پیشکش کرده بودی
آری
نگاهت را
از آسمان نگیر
برای پرواز
بال و پر کافی نیست
پرنده را
برای پرواز
بهانه ای باید …
R A H A
11-25-2011, 05:52 PM
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
فریدون مشیری
R A H A
11-25-2011, 05:52 PM
قصه ام ديگر زنگار گرفت:
با نفس هاي شبم پيوندي است.
پرتويي لغزد اگر بر لب او،
گويدم دل: هوس لبخندي است.
***
خيره چشمانش با من گويد:
كو چراغي كه فروزد دل ما؟
هر كه افسرد به جان، با من گفت:
آتشي كو كه بسوزد دل ما؟
***
خشت مي افتد از اين ديوار.
رنج بيهوده نگهبانش برد.
دست بايد نرود سوي كلنگ،
سيل اگر آمد آسانش برد.
***
باد نمناك زمان مي گذرد،
رنگ مي ريزد از پيكر ما.
خانه را نقش فساد است به سقف،
سرنگون خواهد شد بر سرما.
***
گاه مي لرزد باروي سكوت:
غول ها سر به زمين مي سايند.
پاي در پيش مبادا بنهيد،
چشم ها در ره شب مي پايند!
***
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد،
بايدم دست به ديوارگرفت.
با نفس هاي شبم پيوندي است:
قصه ام ديگر زنگار گرفت
سهراب سپهري
R A H A
11-25-2011, 06:19 PM
از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:
مرده اي را جان به رگ ها ريخت،
پا شد از جا در ميان سايه و روشن،
بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است:
پيكر من مرگ را از خويش مي راند .
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم .
با خيالت مي دهد پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود .
درد را با لذت آميزد،
در تپش هايت فرو ريزد .
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود .
***
مرده لب بر بسته بود .
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم .
مي تراويد از تن من درد .
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم
سهراب سپهري
R A H A
11-25-2011, 06:20 PM
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم.
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما ، با هم
تلاش پاک ما ، توام
په جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا.
شبی در گردبادی تند ، روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب.
از ان پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان ، به هر سو می دوم تنها.
سیاوش کسرایی
R A H A
11-25-2011, 06:20 PM
زخم شب مي شد كبود.
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي به ضربه مي افزود.
***
تا بسازم گرد خود ديواره اي سر سخت و پا بر جاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند
از نگاهم هر چه مي آيد به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
كه خيال رنگ هستي را به پيكرهايشان مي بست.
***
روز و شب ها رفت.
من بجا ماندم در اين سو، شسته ديگر دست از كارم.
نه مرا حسرت به رگ ها مي دوانيد آرزويي خوش
نه خيال رفته ها مي داد آزارم.
ليك پندارم، پس ديوار
نقش هاي تيره مي انگيخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن مي ريخت.
***
تا شبي مانند شب هاي دگر خاموش
بي صدا از پا درآمد پيكرديوار:
حسرتي با حيرتي آميخت
سهراب سپهري
R A H A
11-25-2011, 06:20 PM
دیرگاهی است كه در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند،
لیك پاهایم در قیر شب است.
رخنهای نیست در این تاریكی :
در و دیوار به هم پیوسته.
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رَسته.
نفس آدمها
سر بسر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه پژمرده ی هوا
هر نشاطی مرده است.
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد.
میكنم هر چه تلاش،
او به من می خندد .
نقشهایی كه كشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود .
طرحهایی كه فكندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود .
دیرگاهی است كه چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دستها، پاها در قیر شب است .
سهراب
R A H A
11-25-2011, 06:20 PM
ناگزیر از سفرم ، بی سرو سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد!!
R A H A
11-25-2011, 08:30 PM
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش ها را بکند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی باکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
R A H A
11-25-2011, 08:31 PM
تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت ، دلتنگی ام را به باد می سپارد
سید علی صالحی
R A H A
11-25-2011, 08:32 PM
كارون چون گيسوان پريشان دختري
بر شانه هاي لخت زمين تاب مي خورد
خورشيد رفته است و نفس هاي داغ شب
بر سينه هاي پر تپش آب مي خورد
دور از نگاه خيره من ساحل جنوب
افتاده مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون
سر مي كشد به بستر عشاق بي گناه
نيزار خفته خامش و يك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تيره آن ضجه مي كشد
مهتاب مي دود كه ببيند در اين ميان
مرغك ميان پنجه وحشت چه مي كشد
بر آب هاي ساحل شط، سايه هاي نخل
مي لرزد از نسيم هوسباز نيمه شب
آواي گنگ همهمه قورباغه ها
پيچيده در سكوت پر از راز نيمه شب
در جذبه اي كه حاصل زيبائي شب است
رؤياي دور دست تو نزديك مي شود
بوي تو موج مي زند آنجا، بروي آب
چشم تو مي درخشد و تاريك مي شود
بيچاره دل كه با همه اميد و اشتياق
بشكست و شد بدست تو زندان عشق من
در شط خويش رفتي و رفتي از اين ديار
اي شاخه شكسته ز توفان عشق من
R A H A
11-25-2011, 08:49 PM
ميان خورشيدهای هميشه
زيبايی تو
لنگریست
خورشيدی که
از سپيدهدمِ همه ستارهگان
بینيازم میکند.
نگاهات
شکست ستمگریست
نگاهی که عريانی روحِ مرا
از مهر
جامهيی کرد
بدانسان که کنونام
شبِ بیروزن هرگز
چنان نمايد که کنايتی طنزآلود بودهاست.
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ ديگریستــ
آنک چشمانی که خميرمايهی مهر است!
وينک مهر تو:
نبردافزاری
تا با تقديرِ خويش پنجهدرپنجهکنم.
آفتاب را در فراسوهایِ افق پنداشتهبودم.
به جز عزيمت نابهنگامم گزيری نبود
چنين انگاشتهبودم.
آيدا فسخِ عزيمت جاودانه بود.
ميانِ آفتابهایِ هميشه
زيبايی تو
لنگریست
نگاهات
شکست ستمگریست
و چشمانات با من گفتند
که فردا
روزِ ديگریست.
شاملو
R A H A
11-25-2011, 08:50 PM
زندگی را از نخست برای من بد ترجمه کرده اند
زندگی را یکی مرگ تدریجی نام نهاد
یکی بدبختی مطلق معنی کرد
یکی درد درمان ناپذیرش خواند
و سرانجام یکی رسید و گفت :
زندگی به تنهایی ناقص است تا عشق نباشد
زندگی تفسیر نمی شود ...
احمد شاملو
R A H A
11-25-2011, 08:52 PM
قایقی خواهم ساخت ، خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند .
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید ،
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا – پریانی که که سر از آب به در می آرند
ودر آن تابش تنهایی ماهیگیران
می فشانند فسون از سر گیسو هاشان
هم چنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره هارو به تجلی باز است
بام ها جای کبوتر هاییست
که به فواره ی هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه ی معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک ، موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
R A H A
11-25-2011, 08:52 PM
رفیق راهی و از نیمه راه می گویی
وداع با من بی تکیه گاه می گویی
میان این همه آدم، میان این همه اسم
همیشه نام مرا اشتباه می گویی
به اعتبار چه آیینه ای، عزیز دلم
به هرکه می رسی از اشک و آه می گویی
دلم به نیم نگاهی خوش است، اما تو
به این ملامت سنگین، نگاه می گویی؟
هنوز حوصلهء عشق در رگم جاری است
نمرده ام که غمت را به چاه می گوییش
R A H A
11-25-2011, 08:52 PM
معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
زنی ست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي
R A H A
11-25-2011, 08:59 PM
تجسم کن زمانی را ...
که با ابریشمین نقش خیالت
صُفه ی ایوان قلبم را
به دستان نیایش فرش می کردم
تجسم کن زمانی را ...
که با بال و پر سیمرغ گونِ نام تو هردم
تمام هستی ناقابلم را من
نثار عرش می کردم
تجسم کن زمانی را ...
که با جاروب مژگانم
تمام گردهای دوری از یاد عزیزت را
زجان خسته ام رُفتم
تجسم کن زمانی را ...
که با آئینه های انتظار تو
تمام پرده های شام غیبت را
به خورشید ظهورت ، نقش می کردم
R A H A
11-25-2011, 09:00 PM
انگشت های مرثیه ام را عزا کم است
باید تفنگ دست بگیرم ، دعا کم است
دست از دولول کهنه ی دیروز برندار
از غیرتی که سخت در این روستا کم است
گردوبنان دره ی تاریک را بگو
چشمه برای تشنگی ببرها کم است
این آینه به قدر کفایت وسیع نیست
این برکه در کشیدن تصویر ما کم است
دروغ ميگفت
ديگري را دوست ميداشت
بارها گفتم دوستم داري
گفت آري
تا ديري خاموش بودم ولي آخر از پاي شکيب اوفتادم و گفتم راست بگو ديگري را دوست داري ؟ گفت نه. فرياد زدم بگو راستش را هرچه هست ترا خواهم بخشيد و از گناهت هرچه سنگينتر باشد خواهم گذشت...
عاقبت با آرزوي فراوان پيش آمد و گفت مرا ببخش ديگري را دوست دارم
گفتم حال که تو سالها به من دروغ گفتي اينبار من به تو دروغ گفتم:
ترا نخواهم بخشيد
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.