PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غزلیات خواجوی کرمانی



صفحه ها : [1] 2 3

sorna
02-27-2012, 03:37 PM
پیش صاحب نظران ملک سلیمان باد است

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزاد است

آن که گویند که بر آن نهاده ست جهان

مشنو ای خواجه که تا در نگری بر باد است

دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند

کاین عروسی است که در عقد بسی داماد

خاک بغداد به مرگ خلفا می گرید

ور نه این شط روان چیست که در بغداد است

گر پر از لاله ی سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهاد است

حاصلی نیست به جز غم زجهان خواجو را

شادی جان کسی کاو زجهان آزاد است

sorna
02-27-2012, 03:37 PM
طوبی لک ای پیک صبا خرم رسیدی مرحبا

بالله قل لحاشتی ما بال رکب قد سری

یاران برون رفتند و من در بحرخون افتاده‌ام

طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا


بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند

ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما


افتان و خیزان میروم تاکی رسم در کاروان

و الرکب قد ساروا الی الایحاد و الحادی حدا


محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی

قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی


چون تیره نبود روز من کز آه عالم سوز من

مد الغمام سرادقا اعلی شماریخ الذری


راضی شدم کز کاروان بانگ درائی بشنوم

اکبو و اقفوا اثرهم والعیس تحدی فی الزبی


چون محمل سلطان شرق از سوی شام آمد برون

ریح الصبا سارت الی نجد و قلبی قد صبا


خواجو به شبگیر از هوا هر دم نوائی میزند

والورق اوراق المنی یتلو علی اهل الهوی

sorna
02-27-2012, 03:37 PM
این چه خلدست که چندین همه حورست اینجا

چه غم از نار که در دل همه نورست اینجا

گل سوری که عروس چمنش می‌خوانند

گو بده باده درین **** که سورست اینجا


موسم عشرت و شادی و نشاطست امروز

منزل راحت و ریحان و سرورست اینجا


اگر آن نور تجلیست که من می‌بینم

روشنم گشت چو خورشید که طورست اینجا


آنکه در باطن ما کرد دو عالم ظاهر

ظاهر آنست که در عین ظهورست اینجا


یار هم غایب و هم حاضر و چون درنگری

خالی از غیبت و عاری ز حضورست اینجا


سخن از خرقه و سجاده چه گوئی خواجو

جام می نوش که از صومعه دورست اینجا

sorna
02-27-2012, 03:38 PM
بگذر ای خواجه و بگذار مرا مست اینجا

که برون شد دل سرمست من از دست اینجا

چون توانم شد از اینجا که غمش موی کشان

دلم آورد و به زنجیر فرو بست اینجا


تا نگوئی که من اینجا ز چه مست افتادم

هیچ هشیار نیامد که نشد مست اینجا


کیست این فتنه‌ی نوخاسته کز مهر رخش

این دل شیفته حال آمد و بنشست اینجا


دل مسکین مرا نیست در اینجا قدری

زانک صد دل چو دل خسته من هست اینجا


دوش کز ساغر دل خون جگر میخوردم

شیشه نا گه بشد از دستم و بشکست اینجا


نام خواجو مبر ای خواجه درین ورطه که هست

صد چو آن خسته‌ی دلسوخته در شست اینجا

sorna
02-27-2012, 03:38 PM
گر راه بود بر سر کوی تو صبا را

در بندگیت عرضه کند قصه ما را

ما را به سرا پرده‌ی قربت که دهد راه

برصدر سلاطین نتوان یافت گدا را


چون لاله عذاران چمن جلوه نمایند

سر کوفته باید که بدارند گیا را


گر ره بدواخانه‌ی مقصود نیابیم

در رنج بمیریم و نخواهیم دوا را


مرهم ز چه سازیم که این درد که ما راست

دانیم که از درد توان جست دوا را


فریاد که دستم نگرفتند و به یکبار

از پای فکندند من بی سر و پا را


از تیغ بلا هر که بود روی بتابد

جز من که به جان میطلبم تیغ بلا را


هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل

خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را


روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید

همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را


بیرون نرود یک سر مو از دل خواجو

نقش خط و رخسار تو لیلا و نهارا

sorna
02-27-2012, 03:39 PM
چو در نظر نبود روی دوستان ما را

به هیچ رو نبود میل بوستان ما را

رقیب گومفشان آستین که تا در مرگ

به آستین نکند دور از آستان ما را


به جان دوست که هم در نفس بر افشانیم

اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را


چه مهره باخت ندانم سپهر دشمن خوی

که دور کرد بدستان ز دوستان ما را


به بیوفائی دور زمان یقین بودیم

ولی نبود فراق تودر گمان ما را


چو شد مواصلت و قرب معنوی حاصل

چه غم ز مدت هجران بیکران ما را


گهی که تیغ اجل بگسلد علاقه‌ی روح

بود تعلق دل با تو همچنان ما را


اگر چنان که ز ما سیل خون بخواهی راند

روا بود به جدائی ز در مران ما را


وگر حکایت دل با تو شرح باید داد

گمان مبر که بود حاجت زبان ما را


شدیم همچو میانت نحیف و نتوان گفت

که نیست با کمرت هیچ در میان ما را


گهی کز آن لب شیرین سخن کند خواجو

ز نوش ناب لبالب شود دهان ما را

sorna
02-27-2012, 03:39 PM
وقت صبوح شد بیار آن خورمه نقاب ار

از قدح دو آتشی خیز و روان کن آب را

ماه قنینه آسمان چون بفروزد از افق

در خوی خجلت افکند چشمه‌ی آفتاب را


وقت سحر که بلبله قهقهه بر چمن زند

ساغر چشم من بخون رنگ دهد شراب را


بسکه بسوزد از غمش ایندل سوزناک من

دود برآید از جگر ز آتش دل کباب را


چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند

من به فغان نواگری یاد دهم رباب را


گر به خیال روی او در رخ مه نظر کنم

مردم چشمم از حیا آب کند سحاب را


دست امید من عجب گر به وصال او رسد

پشه کسی ندید کو صید کند عقاب را


چون مه مهربان من تاب دهد نغوله را

در خم عقربش نگر زهره‌ی شب نقاب را


خواجو اگر ز چشم تو خواب ببرد گو ببر

زانکه ز عشق نرگسش خواب نماند خواب را

sorna
02-27-2012, 03:39 PM
همچو بالات بگویم سخنی راست ترا

راستی را چه بلائیست که بالاست ترا

تا چه دیدست ز من دیده که هردم گوید

کاین همه آب رخ از رهگذر ماست ترا


ایکه بر گوشه‌ی چشمم زده‌ئی خیمه ز موج

مشو ایمن که وطن بر لب دریاست ترا


پیش لعلت که از او آب گهر میریزد

وصف لؤلؤ نتوان کرد که لالاست ترا


این چه سحرست که در چشم خوشت میبینم

وین چه شورست که در لعل شکر خاست ترا


دل دیوانه چه جائیست که باشد جایت

بر سر و چشمم اگر جای کنی جاست ترا


جان بخواه از من بیدل که روانت بدهم

بجز از جان ز من آخر چه تمناست ترا


ایدل ار راستی از زلف سیاهش طلبی

همه گویند مگر علت سوداست ترا


در رخ شمعی خواجو چو نظر کرد طبیب

گفت شد روشنم این لحظه که صفر است ترا

sorna
02-27-2012, 03:40 PM
آن نقش بین که فتنه کند نقش‌بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را


چون از کمند عشق امید خلاص نیست

رغبت بود بکشته شدن پای بند را


آنرا که زور پنجه‌ی زور آوری نماند

شرطست کاحتمال کند زورمند را


گر پند میدهندم و گر بند مینهند

ما دست داده‌ایم بهر حال بند را


نگریزد از کمند تو وحشی که گاه صید

راحت رسد ز بند تو سر در کمند را


برکشته زندگی دگر از سر شود پدید

گر بر قتیل عشق برانی سمند را


هر چند کز تو ضربت خنجر گزند نیست

عاشق باختیار پذیرد گزند را


خواجو چو نیست زانکه ستم می کند شکیب

هم چاره احتمال بود مستمند را

sorna
02-27-2012, 03:40 PM
رام را گر برگ گل باشد نبیند ویس را

ور سلیمان ملک خواهد ننگرد بلقیس را

زنده‌ی جاوید گردد کشته شمشیر عشق

زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را


جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی

تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را


گرنه در هر جوهری از عشق بودی شمه‌ئی

کی کشش بودی به آهن سنگ مقناطیس را


همچو خورشید ار برآید ماه بی مهرم ببام

مهر بفزاید ز ماه طلعتش برجیس را


دامن محمل براندازی مه محمل نشین

یا بگو با ساربان تا بازدارد عیس را


چون بتلبیسم بدام آوردی اکنون چاره نیست

بگذر از تزویر و بگذار ای پسر تلبیس را


تا نپنداری که گویم لاله چون رخسار تست

کی به گل نسبت کند رامین جمال ویس را


خواجو ار در بزم خوبان از می یاقوت رنگ

کاس را خواهی که پر باشد تهی کن کیس را

sorna
02-27-2012, 03:41 PM
مگذار مطرب را دمی کز چنگ بنهد چنگ را

در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را

جام صبوحی نوش کن قول مغنی گوش کن

درکش می و خاموش کن فرهنگ بی‌فرهنگ را


عامان کالانعام را در کنج خلوت ره مده

الا ببزم عاشقان خوبان شوق شنگ را


ساقی می چون زنگ ده کائینه‌ی جان منست

باشد که بزداید دلم ز آئینه جان زنگ را


پر کن قدح تا رنگ زرق از خود فرو شویم به می

کز زهد ودلق نیلگون رنگی ندیدم رنگ را


آهنگ آن دارد دلم کز پرده بیرون اوفتد

مطرف گر این ره میزند گو پست گیر آهنگ را


فرهاد شورانگیز اگر در پای سنگی جان بداد

گفتار شیرین بی سخن در حالت آرد سنگ را


آهوی چشمت با من ار در عین روبه بازی است

سر پنجه‌ی شیر ژیان طاقت نباشد رنگ را


خواجو چو نام عاشقان ننگست پیش اهل دل

گر نیک‌نامی بایدت در باز نام و ننگ را


خواجو چو این ایام را دیگر نخواهی یافتن

باری بهر نوعی چرا ضایع کنی ایام را


گر کامرانی بایدت کام از لب ساغر طلب

ور جان رسانیدی بلب از دل طلب کن کام را

sorna
02-27-2012, 03:41 PM
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره‌ی رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا


یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعله‌ی خور بود مرا


یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا


یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب

دیده پر شعشعه‌ی شمس و قمر بود مرا


یاد باد آنکه گرم زهره‌ی گفتار نبود

آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا


یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم

بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا


یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع

وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا


یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت

در دهان شکر و در دیده گهر بود مرا

sorna
02-27-2012, 03:41 PM
آتش اندر آب هرگز دیده‌ئی

عنبر اندر تاب هرگز دیده‌ئی

چون دهان بر لعل شورانگیز او

پسته و عناب هرگز دیده‌ئی


شد نقاب عارضش زلف سیاه

شام بر مهتاب هرگز دیده‌ئی


سنبل پرتاب هرگز چیده‌ئی

نرگس پرخواب هرگز دیده‌ئی


نرگسش در طاق ابرو خفته است

مست در محراب هرگز دیده‌ئی


شد دلم مستغرق دریای عشق

ذره در غرقاب هرگز دیده‌ئی


در غمش خواجو چو چشم خونفشان

چشمه‌ی خوناب هرگز دیده‌ئی

sorna
02-27-2012, 03:41 PM
دوش پیری یافتم در گوشه‌ی میخانه‌ئی

در کشیده از شراب نیستی پیمانه‌ئی

گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین

ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه‌ئی


گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده‌ایم

کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه‌ئی


روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم

شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه‌ئی


دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود

کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانه‌ئی


آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست

زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه‌ئی


هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست

هر زمانی کعبه‌ئی برسازد از بتخانه‌ئی


دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر

یا بافسونی رود بر باد یا افسانه‌ئی


حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست

در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه‌ئی

sorna
02-27-2012, 03:42 PM
ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را

می پرستانیم در ده باده‌ی گلفام را


زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست

پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را


احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست

هر که از اول تصور میکند فرجام را


من ببوی دانه‌ی خالش بدام افتاده‌ام

گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را


هر که او را ذره‌ئی با ماهرویان مهر نیست

بر چنین عامی فضیلت می‌نهند انعام را


شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق

چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را


گر بدینسان بر در بتخانه‌ی چین بگذرد

بت‌پرستان پیش رویش ب***ند اصنام را


بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک

هم بلطف عام او امید باشد عام را


چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست

حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را

sorna
02-27-2012, 03:42 PM
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را

وین جامه‌ی نیلی ز من بستان و در ده جام را


چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده‌ئی

در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را


خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته

گر پخته‌ئی خامی مکن وان پخته در ده خام را


در حلقه‌ی دردی کشان بخرام و گیسو برفشان

در حلقه‌ی زنجیر بین شیران خون‌آشام را


چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشته‌ام

آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را


یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم

تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را


گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم

کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را

sorna
02-27-2012, 03:42 PM
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا


اگرم زار کشی میکشی و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا


چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا


بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا


برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشه‌ی خاطر سوی گلزار مرا


هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانه‌ی خمار مرا


تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا


چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا


ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا

sorna
02-27-2012, 03:43 PM
میرود آب رخ از باده‌ی گلرنگ مرا

میزند راه خرد زمزمه‌ی چنگ مرا


دلق از رق به می لعل گرو خواهم کرد

که می لعل برون آورد از رنگ مرا


من که بر سنگ زدم شیشه‌ی تقوی و ورع

محتسب بهر چه بر شیشه زند سنگ مرا


مستم از کوی خرابات ببازار برید

تا همه خلق ببینند بدین رنگ مرا


نام و ننگ ار برود در طلبش باکی نیست

من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا


ای رخت آینه‌ی جان می چون زنگ بیار

تا ز آئینه‌ی خاطر ببرد زنگ مرا


مطرب آهنگ چنین تیز چه گیری که کند

جان شیرین بلب لعل تو آهنگ مرا


نشد از گوش دلم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگ

تا عنان دل شیدا بشد از چنگ مرا


چون تو در خاطر خواجو بزدی کوس نزول

دو جهان خیمه برون زد ز دل تنگ مرا

sorna
02-27-2012, 03:43 PM
کجا خبر بود از حال ما حبیبانرا

که از مرض نبود آگهی طبیبانرا


گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند

معینست که سوداست عندلیبانرا


ز خوان مرحمت آنها که می‌دهند نصیب

به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را


اگر ز خاک محبان غبار برخیزد

مؤآخذت نکند هیچکس حبیبان را


گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک

چه التفات ببانگ جرس نجیبان را


گهی که عاشق و معشوق را وصال بود

گمان مبر که بود آگهی رقیبان را


میان لیلی و مجنون نه آن مواصلتست

که اطلاع برآن اوفتد لبیبانرا


عجب نباشد اگر در ادای خطبه‌ی عشق

مفارقت کند از تن روان خطیبانرا


غریب نبود اگر یار آشنا خواجو

مراد خویش مهیا کند غریبانرا

sorna
02-27-2012, 03:43 PM
بگوئید ای رفیقان ساربان را

که امشب باز دارد کاروان را


چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل

زغلغل بلبل فریاد خوان را


اگر زین پیش جان میپروریدم

کنون بدرود خواهم کرد جان را


بدار ای ساربان محمل که از دور

ببینم آن مه نامهربان را


دمی بر چشمه‌ی چشمم فرود آی

کنون فرصت شمار آب روان را


گر آن جان جهان را باز بینم

فدای او کنم جان و جهان را


چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم

نهم پی بر پی آن ابرو کمان را


شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه

بشکر خنده بگشاید دهان را


چو روی دوستان باغست و بستان

بروی دوستان بین بوستان را


چو می‌دانی که دورانرا بقا نیست

غنیمت دان حضور دوستان را

sorna
02-27-2012, 03:43 PM
ای بناوک زده چشم تو یک اندازانرا

کشته افعی تو در حلقه فسون سازانرا


جان ز دست تو ندانم به چه بازی ببرم

پشه آن نیست که بازیچه دهد بازانرا


دل چو دادم بتو عقلم ز کجا خواهد ماند

مال کی جمع شود خانه براندازانرا


عندلیبان سحر خوان چو در آواز آیند

می بیارید و بخوانید خوش آوازانرا


پای کوپان چو در آیند بدست افشانی

دست گیرند بیک جرعه سراندازانرا


زیردستان که ندارند بجز باد بدست

هر نفس در قدم افتند سرافرازانرا


با تو خواجو چه شد ار زانکه نظر می‌بازد

دیده نتوان که بدوزند نظر بازان را

sorna
02-27-2012, 03:44 PM
شبی که راه هم آه آتش افشان را

ز دود سینه کنم تیره چشم کیوان را


ببر طبیب صداع از سرم که این دل ریش

ز بهر درد فدا کرده است درمان را


مگر حکایت طوفان چو اشک ما بینی

که ما ز چشم بیفکنده‌ایم طوفان را


بقصد جان من آن کس که میکشد شمشیر

نثار خنجر خون‌ریز او کنم جان را


عجب نباشد اگر تشنه‌ی جمال حرم

ز آب دیده لبالب کند بیابان را


بعزم کعبه چو محمل برون برد مشتاق

بسوزد از نفس آتشین مغیلان را


نوباد پای زمین کوب را بجلوه درآر

که ما به دیده زنیم آب خاک میدان را


مگو بگوی که سرگشته از چه میگردی

اگر چنانکه ندانی بپرس چوگان را


مکن ملامت خاجو که از گل صد برگ

مجال صبر نباشد هزار دستان را

sorna
02-27-2012, 03:44 PM
اگر در جلوه میری سمند باد جولانرا

بفرما تا فرو روبم به مژگان خاک میدانرا


مکن عیب تهی دستان که در بازار سرمستان

گدا باشد که بفروشد بجامی ملک سلطانرا


چرا از کعبه برگردم که گر خاری بود در ره

برآرم آه و در یکدم بسوزانم مغیلانرا


اگرهمچون خضر خواهی که دایم زنده‌دل باشی

روان در پای جانان ریز اگر دستت دهد جانرا


بفردوسم مکن دعوت که بی آن حور مه پیکر

کسی کو آدمی باشد نخواهد باغ رضوانرا


ببوی لعل میگونش بظلماتی در افتادم

که گر میرم ز استسقا نجویم آب حیوانرا


چمن پیرا اگر چشمش برآنسرو دوان افتد

دگر بر چشمه ننشاند ز خجلت سرو بستانرا


مگر باد سحرگاهی هواداری کند ور نی

نسیم یوسف مصری که آرد پیر کنعانرا


چو مستان حرم خواجو جمال کعبه یاد آرد

ز آب چشم خون‌افشان کند دریا بیابانرا

sorna
02-27-2012, 03:44 PM
چو در گره فکنی آن کمند پر چین را

چوتاب طره به هم بر زنی همه چین را


بانتظار خیال تو هر شبی تا روز

گشوده‌ام در مقصوره‌ی جهان‌بین را


کجا تو صید من خسته دل شوی هیهات

مگس چگونه تواند گرفت شاهین را


چو روی دوست بود گو بهار و لاله مروی

چه حاجتست به گل بزم ویس و رامین را


غنیمتی شمرید ای برادران عزیز

ببوی یوسف گمگشته ابن یامین را


به شعله‌ئی دم آتشفشان بر افروزم

چراغ مجلس ناهید و شمع پروین را


اگر ز غصه بمیرند بلبلان چمن

چه غم شقایق سیراب و برگ نسرین را


بحال زار جگر خستگان بازاری

چه التفات بود حضرت سلاطین را


روا مدار که سلطان ندیده هیچ گناه

ز خیل خانه براند گدای مسکین را


مرا بتیغ چه حاجت که جان برافشانم

گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را


چرا ملامت خواجو کنی که چون فرهاد

بپای دوست در افکند جان شیرین را

sorna
02-27-2012, 03:44 PM
آنکه بر هر طرفی منتظرانند او را

ننگرد هیچ که خلقی نگرانند او را


سرو را بر سر سرچشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم نشانند او را


حیف باشد که چنان روی ببیند هرکس

زانک کوته‌نظران قدر ندانند او را


هست مقصود دلم زان لب شیرین شکری

بود آیا که بمقصود رسانند او را


راز عشاق چو از اشک نماند پنهان

فرض عینست که از دیده برانند او را


هر که جان در قدمش بازد و قدری داند

اهل دل عاشق جانباز نخوانند او را


خواجو ار تشنه بمیرد بجز از مردم چشم

آبی این طایفه برلب نچکانند او را

sorna
02-27-2012, 03:45 PM
رحم بر گدایان نیست ماه نیمروزی را

مهرماش چندان نیست ماه نیمروزی را


روی پر نگارش بین چشم پرخمارش بین

لعل آبدارش بین ماه نیمروزی را


آن مهست یار رخسار شکرست یا گفتار

عارضست یا گلزار ماه نیمروزی را


جعد مشکبارش گیر زلف تابدارش گیر

خیز و در کنارش گیر ماه نیمروزی را


لعبت بری پیکر و آفتاب شب زیور

گر ندیده‌ئی بنگر ماه نیمروزی را


موسم سحر شد خیز باده در صراحی ریز

در کمند زلف آویز ماه نیمروزی را


می به می پرستان آر باده سوی مستان آر

خیز و در شبستان آر ماه نیمروزی را


یار جز جفاجو نیست گو مکن که نیکونیست

هیچ مهر خواجو نیست ماه نیمروزی را

sorna
02-27-2012, 03:45 PM
بده آن راح روان پرور ریحانی را

که به کاشانه کشیم آن بت روحانی را


من بدیوانگی ار فاش شدم معذورم

کان پری صید کند دیو سلیمانی را


سر به پای فرسش در فکنم همچون گوی

چون برین در کشد آن ابلق چوگانی را


برو ای خواجه اگر زانکه بصد جان عزیز

میفروشند بخر یوسف کنعانی را


گر تو انکار کنی مستی ما را چه عجب

کافران کفر شمارند مسلمانی را


ابر چشمم چو شود سیل فشان از لاله

کوه در دوش کشد جامه‌ی بارانی را


کام درویش جزین نیست که بر وفق مراد

باز بیند علم دولت سلطانی را


چشم خواجو چو سر طبله‌ی در بگشاید

از حیا آب کند گوهر عمانی را


دل این سوخته بربود و بدربان گوید

که بران از درم آن شاعر کرمانی را

sorna
02-27-2012, 03:45 PM
خرقه رهن خانه‌ی خمار دارد پیر ما

ای همه رندان مرید پیر ساغر گیر ما


گر شدیم از باده بدنام جهان تدبیر چیست

همچنین رفتست در عهد ازل تقدیر ما


سرو را باشد سماع از ناله‌ی دلسوز مرغ

مرغ را باشد صداع از ناله‌ی شبگیر ما


داوری پیش که شاید برد اگر بی موجبی

خون درویشان بی طاقت بریزد میر ما


هم مگر لطف تو گردد عذر خواه بندگان

ورنه معلومست کز حد میرود تقصیر ما


صید آن آهوی روبه باز صیاد توئیم

ما شکار افتاده و شیر فلک نخجیر ما


تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته‌ایم

ای بسا عاقل که شد دیوانه‌ی زنجیر ما


از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو

کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما


ره مده در خانقه خواجو کسی را کاین نفس

با جوانان عشرتی دارد بخلوت پیر ما

sorna
02-27-2012, 03:46 PM
آب آتش میبرد خورشید شب‌پوش شما

میرود آب حیات از چشمه‌ی نوش شما


شام را تا سایبان روز روشن دیده‌ام

تیره شد شام من از صبح سحرپوش شما


در شب تاریک خورشیدم در آغوش آمدی

همچو زلف ار بودمی یک شب در آغوش شما


از چه رو هندوی مه پوش شما در تاب شد

گر به مستی دوشم آمد دوش بر دوش شما


ای ز روبه بازی آهوی شما در عین خواب

شیر گیران گشته مست از خواب خرگوش شما


مردم چشم عقیق افشان لؤلؤ بار من

گشته در پاش از لب در پوش خاموش شما


حلقه‌ی گوش شما را تا بود مه مشتری

مشتری باشد غلام حلقه در گوش شما


عیب نبود چون بخوان وصل نبود دسترس

گر به درویشی رسد بوئی ز سر جوش شما


آب حیوانست یا گفتار خواجو یا شکر

ماه تابانست یا گل یا بناگوش شما

sorna
02-27-2012, 03:46 PM
آن تن ماست یا میان شما

وان دل ماست یا دهان شما


اگرآن ابرو است و پیشانی

نکشد هیچکس کمان شما


جز کمر کیست آنکه میگنجد

یک سرموی در میان شما


آب رخ پیش ما کسی دارد

که بود خاک آستان شما


میکند مرغ جان ما پرواز

دمبدم سوی آشیان شما


چه بود گر بما رساند باد

بوئی از طرف بوستان شما


خواب خوش را بخواب میبینم

از غم چشم ناتوان شما


زلف دلبند اگر بر افشانند

برفشانیم جان بجان شما


دل خواجو نگر که چون زده است

چنگ در زلف دلستان شما

sorna
02-27-2012, 03:47 PM
اگر سرم برود در سر وفای شما

ز سر برون نرود هرگزم هوای شما


بخاک پای شما کانزمان که خاک شوم

هنوز بر نکنم دل ز خاک پای شما


چو مرغ جان من از آشیان هوا گیرد

کند نزول بخاک در سرای شما


در آن زمان که روند از قفای تابوتم

بود مرا دل سرگشته در قفای شما


شوم نشانه‌ی تیر قضا بدان اومید

که جان ببازم و حاصل کنم رضای شما


کرا بجای شما در جهان توانم دید

چرا که نیست مرا هیچکس بجای شما


ز بندگی شما صد هزارم آزادیست

که سلطنت کند آنکو بود گدای شما


گرم دعای شما ورد جان بود چه عجب

که هست روز و شب اوراد من دعای شما


کجا سزای شما خدمتی توانم کرد

جز اینکه روی نپیچم ز ناسزای شما


غریب نیست اگر شد ز خویش بیگانه

هر آن غریب که گشستست آشنای شما


اگر بغیر شما می‌کند نظر خواجو

چو آب می شودش دیده از حیای شما

sorna
02-27-2012, 03:47 PM
مغنی وقت آن آمد که بنوازی رباب

صبوحست ای بت ساقی بده شراب


اگر مردم بشوئیدم به آب چشم جام

وگر دورم بخوانیدم به آواز رباب


فلک در خون جانم رفت و ما در خون دل

می لعل آب کارم برد و ما در کار آب


مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع

من از بادام ساقی مست و ساقی مست خواب


چو هندو زلف دود آسای او آتش نشین

چو طوطی لعل شکر خای او شیرین جواب


دل از چشمم به فریادست و چشم از دست دل

که هم پر عقابست آفتاب جان عقاب


کبابم از دل پرخون بود وقت صبوح

که مست عشق را نبود برون از دل کباب


سر کویت ز آب چشم مهجوران فرات

سرانگشتت به خون جان مشتاقان خضاب


دلم چون مار مپیچد ز مهرم سرمپیچ

رخت چون ماه می‌تابد ز خواجو رخ متاب

sorna
02-27-2012, 03:47 PM
ای دل نگفتمت که ز زلفش عنان بتاب

کاهنگ چین خطا بود از بهر بهر مشک ناب


ای دل نگفتمت که ز لعلش مجوی کام

هر چند کام مست نباشد مگر شراب


ای دل نگفتمت که به چشمش نظر مکن

کز غم چنان شوی که نبینی بخواب خواب


ای دل نگفتمت که ز ترکان بتاب روی

زانرو که ترک ترک ختائی بود و صواب


ای دل نگفتمت که مرو در کمند عشق

آخر بقصد خویش چرا میکنی شتاب


ای دل نگفتمت که اگر تشنه مرده‌ئی

سیراب کی شود جگر تشنه از شراب


ای دل نگفتمت که منال ار چه روشنست

کز زخم گوشمال فغان میکند رباب


ای دل نگفتمت که مریز آبروی خویش

پیش رخی کزو برود آبروی آب


ای دل نگفتمت که ز خوبان مجوی مهر

زانرو که ذره مهر نجوید ز آفتاب


ای دل نگفتمت که درین باغ دل مبند

کز این مدت جوی نگشاید به هیچ باب


ای دل نگفتمت که مشو پای‌بند او

زیرا که کبک را نبود طاقت عناب


ای دل نگفتمت که مرو در هوای دل

طاوس را چه غم ز هواداری ذباب


ای دل نگفتمت که طمع بر کن از لبش

هر چند بی نمک نبود لذت کباب


ایدل نگفتمت که سر از سنبلش مپیچ

کافتی از آن کمند چو خواجو در اضطراب

sorna
02-27-2012, 03:47 PM
طلع الصبح من وراء حجاب

عجلو بالرحیل یا اصحاب


کوس رحلت زدند و منتظران

بر سر راه میکنند شتاب


وقت کوچست و کرده مهجوران

خاک ره را بخون دیده خضاب


نور شمعست یا فروغ جبین

می‌نمایند مه رخان ز نقاب


ناقه بگذشت و تشنگان در بند

کاروان رفت و خستگان در خواب


من چنان بیخودم که بانگ جرس

هست در گوش من خروش رباب


جگرم تشنه و منازل دوست

از سرشکم فتاده بر سر آب


کنم از خون دل بروز وداع

دامن کوه پر عقیق مذاب


هر دم از کوچگه ندا خیزد

کی رفیق از طریق روی متاب


بر نشستند همرهان برخیز

باد بستند دوستان دریاب


هیچ دانسته‌ئی که دوزخ چیست

دل بریان و داغ هجر عذاب


از مغیلان چگونه اندیشد

هر که سازد نهالی از سنجاب


بر فشان طره‌ای مه محمل

تا برآید ز تیره شب مهتاب


دل خواجو ز تاب هجر بسوخت

مکن آتش که او نیارد تاب

sorna
02-27-2012, 03:48 PM
دیشب خبرت هست که در مجلس اصحاب

تا روز نخفتیم من و شمع جگرتاب


از دست دل سوخته و دیده خونبار

یک لحظه نبودیم جدا ز آتش و از آب


من در نظرش سوختمی ز آتش سینه

و او ساختی از بهر من سوخته جلاب


از بسکه فشاندیم در از چشم گهرریز

شد صحن گلستان صدف لؤلؤی خوشاب


در پاش فکندم سرشوریده از آنروی

کو بود که میسوخت دلش برمن از اصحاب


یاران بخور و خواب بسر برده همه شب

وان سوخته فارغ ز خور و چشم من از خواب


او خون جگر خورده و من خون‌دل ریش

او می به قدح داده و من دل به می ناب


او بر سر من اشک فشان گشته چو باران

و افتاده من دلشده از دیده بغرقاب


من باغم دل ساخته و سوخته در تب

و او از دم دود من دلسوخته در تاب


چون دید که خون دلم از دیده روان بود

میداد روان شربتم از اشک چو عناب


جز شمع جگر سوز که شد همدم خواجو

کس نیست که او را خبری باشد از این باب

sorna
02-27-2012, 03:48 PM
ای خط سبز تو همچون برگ نیلوفر در آب

قند مصر از شور یاقوت تو چون شکر در آب


عنبرین خطت که چون مشک سیه بر آتشست

مینماید گرد آتش گردی از عنبردرآب


بر گل خودروی رویت کبروی حسن از اوست

سبزه‌ی سیراب را بنگر چو نیلوفر در آب


تا بر آب افکند زلفت چنبر از سیلاب چشم

پیکرم بین غرقه در خونست چون چنبر در آب


مردم دریا نیندیشد ز طوفان زان سبب

مردم چشمم فرو بردست دایم سر در آب


گر چه زر در خاک میجویم که از خاکست زر

روی زردم بین در آب دیده همچون زر در آب


عیب مجنون گو مکن لیلی که شرط عقل نیست

گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب


کشتیی برخشک میرانیم در دریای عشق

وین تن خاکی ز چشم افتاده چون لنگر در آب


چون بنوک خامه خواجو شرح مشتاقی دهد

چشم خونبارش دراندازد روان دفتر در آب

sorna
02-27-2012, 03:48 PM
ساقی سیمبر بیار شراب

مطرب خوش نوا بساز رباب


مست عشقیم عیب ما مکنید

فاتقوا الله یا اولی الالباب


عقل چون دید اهل میکده را

گفت طوبی لهم و حسن مب


بی گل روی او چرا یکدم

نشود چشم من تهی ز گلاب


همچو خالش که دید در بستان

باغبانی نشسته بر سر آب


چشم او جز بخواب نتوان دید

گر چه بی او خیال باشد خواب


لب و گفتار و زلف و عارض اوست

باده و شکر و شب و مهتاب


همچو چشمش کسی نشان ندهد

جادوئی مست خفته در محراب


در غریبی شکسته شد خواجو

آن غریب شکسته را دریاب

sorna
02-27-2012, 03:48 PM
ای جان من به یاد لبت تشنه بر شراب

هر دم بجام لعل لبت تشنه‌تر شراب


در ده قدح که مردم چشمم نشسته است

در آرزوی نرگس مست تو در شراب


ما را ز جام باده لعلت گریز نیست

آری مراد مست نباشد مگر شراب


بر من بخاک پات که مانند آتشست

گر آب میخورم بهوایت وگر شراب


هر دم که در دلم گذرد نیش غمزه‌ات

گردد ز غصه بردل من نیشتر شراب


در گردش آرم جام طرب تا مرا دمی

از گردش زمانه کند بیخبر شراب


هر دم بروی زرد فرو ریزدم سرشک

چشمم نگر که میدهد از جام زر شراب


خواجو ز بسکه جام میش یاد میکنی

در جان می پرست تو کردست اثر شراب


بازا بغربت از می و مستی که نزد عقل

بر خستگان غریب بود در سفر شراب

sorna
02-27-2012, 03:53 PM
هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب

سر ببالین ابد باز نهد مست وخراب


بیدلان را رخ زیبا ننمائی به چه وجه

عاشقانرا ز در خویش برانی ز چه باب


می پرستان همه مخمور و عقیقت همه می

عالمی مرده ز بی آبی و عالم همه آب


سر کوی خط و قدت چمن و سنبل و سرو

سمن و عارض و لعلت شکر و جام شراب


دل ما بی لب لعل تو ندارد ذوقی

همه دانند که باشد ز نمک ذوق کباب


هر که درآتش سودای تو امروز بسوخت

ظاهر آنست که فردا بود ایمن ز عذاب


گر چه نقش تو خیالیست که نتوان دیدن

همه شب چشم توام مست نمایند بخواب


ترشود دم به دمم خرقه ز خون دل ریش

زانک رسمست که برجامه فشانند گلاب


پیر گشتی بجوانی و همانی خواجو

دو سه روزی دگر ایام بقا را دریاب

sorna
02-27-2012, 03:53 PM
ای لب میگون تو هم شکر و هم شراب

وی دل پر خون من هم نمک و هم کباب


خط و لب دلکشت طوطی و شکر ستان

زلف و رخ مهوشت تیره شب و ماهتاب


موی تو و شخص من پر کره و پر ***

چشم تو و بخت من مست می و مست خواب


گر تو بتیغم زنی کز نظرم دور شو

سایه نگردد جدا ذره‌ئی از آفتاب


لعل تو در چشم من باده بود در قدح

مهر تو در جان من گنج بود در خراب


صعب‌تر از درد من در غم هجران او

دوزخیانرا بحشر هیچ نباشد عذاب


ای تن اگر بیدلی سر ز کمندش مپیچ

وی دل اگر عاشقی روی ز مهرش متاب


لعبت چشمم دمی دور نگردد ز اشک

زانکه نگیرد کنار مردم دریا ز آب


روی ز خواجو مپوش ورنه برآرد خروش

بردر دستور شرق آصف گردون جناب

sorna
02-27-2012, 03:53 PM
من مستم و دل خراب جان تشنه و ساغر آب

برخیز و بده شراب بنشین و بزن رباب


ای سام تو بر سحر وی شور تو در شکر

در سنبله‌ات قمر در عقربت آفتاب


برمشک مزن گره برآب مکش ز ره

یا ترک خطا بده یا روی ز ما متاب


در بر رخ ما مبند بر گریه‌ی ما مخند

بگشای ز مه کمند بردار ز رخ نقاب


من بنده‌ام و تو شاه من ابر سیه تو ماه

من آه زنم تو راه من ناله کنم تو خواب


ای فتنه‌ی صبح‌خیز! آمد گه صبح، خیز!

درجام عقیق ریز آن باده‌ی لعل ناب


آمد گه طوف و گشت بخرام بسوی دشت

چون دور بقا گذشت بگذر ز ره عتاب


عطار چمن صباست پیراهن گل قباست

تقوی و ورع خطاست مستی و طرب صواب


دردی کش ازین سپس وندیشه مکن ز کس

فرصت شمر این نفس با همنفسان شراب


خواجو می ناب خواه چون تشنه‌ئی آب خواه

از دیده شراب خواه وز گوشه‌ی دل کباب

sorna
02-27-2012, 03:54 PM
دیشب درآمد آن بت مه روی شب نقاب

بر مه کشید چنبر و درشب فکند تاب


رخسارش آتش و دل بیچارگان سپند

لعل لبش می و جگر خستگان کباب


برمشتری کشیده ز مشک سیه کمان

برآفتاب بسته ز ریحان تر طناب


در بر قبای شامی پیروزه گون چو ماه

بر سر کلاه شمعی زرکش چو آفتاب


آتشن گرفته آب رخ وی ز تاب می

آبش نهان در آتش و آتش عیان ز آب


هم شمع برفروخته از چهره هم چراغ

هم نقل ریخته ز لب لعل و هم شراب


بنهاده دام بر مه تابان ز عود خام

و افکنده دانه برگل سوری ز مشک ناب


میزد گلاله بر گل و هر لحظه می‌شکست

برمن بعشوه گوشه‌ی بادام نیم خواب


از راه طنز گفت که خواجو چرا برفت

گفتم ز غصه گفت ذهابا بلا ایاب

sorna
02-27-2012, 03:54 PM
ای کرده ماه را از تیره شب نقاب

در شب فکنده چین بر مه فکنده تاب


مشک است یا خط است یا شام شب نمای

ماه است یا رخ است یا صبح شب نقاب


با سرو قامتت شمشاد گو مروی

با ماه طلعت خورشید گو متاب


ای برده آب من زان لعل آبدار

وی بسته خواب من زان چشم نیم‌خواب


چون آتش رخت برد آبروی من

زان آب آتشی بر آتشم زن آب


زلف تو بر رخت شام است برسحر

عشق تو در دلم گنج است در خراب


ای سرو سیمتن صبح است در فکن

در جام آبگون آن آتش مذاب


خادم! بسوز عود، مطرب! بساز چنگ،

بلبل! بزن نوا، ساقی! بده شراب


صوفی چو صافئی درد مغان بنوش

خواجو چو عارفی روی از بتان متاب

sorna
02-27-2012, 03:54 PM
برقع از رخ برفکن ای لعبت مشکین نقاب

در دم صبح از شب تاریک بنمای آفتاب


عالم از لعل تو پر شورست و لعلت پرشکر

فتنه از چشم تو بیدارست و چشمت مست خواب


هر سؤالی کن ز دریا میکنم در باب موج

دیده میبینم که میگوید یکایک را جواب


هم عفی الله مردم چشمم که با این ضعف دل

می فشاند دمبدم بر چهره زردم گلاب


چون بیاد نرگس مستت روم در زیر خاک

روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب


هر چه نتوان یافت در ظلمت ز آب زندگی

من همان در تیره شب می‌یابم از جام شراب


هیچکس بر تربت مستان نگرید جز قدح

هیچکس درماتم رندان ننالد جز رباب


پیش ازین کیخسرو ار شبرنگ بر جیحون دواند

اشک ما راند بقطره دم بدم گلگون برآب


هر که آرد شرح آب چشم خواجو در قلم

از سر کلکش بریزد رسته‌ی در خوشاب

sorna
02-27-2012, 03:55 PM
ای ز چشمت رفته خواب از چشم خواب

وآب رویت برده آب از روی آب


از ***ج زلف و مهر طلعتت

تاب بر خورشید و در خورشید تاب


بینی ار بینی در آب و آینه

آفتاب روی و روی آفتاب


بر نیندازی بنای عقل و دین

تا ز عارض برنیندازی نقاب


تشنگان وادی عشقت ز چشم

بر سر آبند و از دل بر سراب


پیکرم در مهر ماه روی تو

گشته چون تار قصب بر ماهتاب


زلف و رخسارت شبستانست و شمع

شکر و بادام تو نقل و شراب


خواب را در دور چشم مست تو

ای دریغ ار دیدمی یک شب بخواب


بسکه خواجو سیل می‌بارد ز چشم

خانه صبرش شد از باران خراب

sorna
02-27-2012, 03:55 PM
ای چشم نیم‌خواب تو از من ربوده خواب

وی زلف تابدار تو بر مه فکنده تاب


بر مه فکنده برقع شبرنگ روز پوش

مه را که دید ساخته از تیره شب نقاب


روزم شبست بیتو و چون روز روشنست

کان لحظه شب بود که نهان باشد آفتاب


خورشید را بروی تو تشبیه چون کنم

کو همچو بندگان دهدت بوسه بر جناب


بر روی چون مه ار چه بتابی کمند زلف

باری به هیچ روی ز من روی بر متاب


گفتم مگر بخواب توان دیدنت ولیک

دانم که خواب را نتوان دید جز بخواب


یک ساعتم از آن لب میگون شکیب نیست

سرمست را شکیب کجا باشد از شراب


چشمم بقصد ریختن خون دل مقیم

افکنده است چون سر زلفت سپر بر آب


در آرزوی روی تو خواجو چو بیدلان

هر شب بخون دیده کند آستین خضاب

sorna
02-27-2012, 03:55 PM
ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب

ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب


گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد

روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب


در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ

روضه‌ی رضوان جهنم باشد و راحت عذاب


وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک

روز محشر در برم بینی دل خونین کباب


صبحدم چون آسمان در گردش آرد جام زر

در گمان افتم که خورشیدست یا جام شراب


جان سرمستم برقص آید ز شادی ذره‌وار

هر نفس کز مشرق ساغر برآید آفتاب


کی بواز مذن بر توانم خاستن

زانکه می‌باشم سحرگه بیخود از بانگ رباب


در خرابات مغان از می خراب افتاده‌ام

گر چه کارم بی می و میخانه می باشد خراب


هر دمی روی از من مسکین بتابی از چه روی

هر زمان از درگه خویشم برانی از چه باب


گر دلی داری دل از رندان بیدل برمگیر

ور سری داری سر از مستان بیخود برمتاب


از تو خواجو غایبست اما تو با او در حضور

عالمی در حسرت آبی و عالم غرق آب

sorna
02-27-2012, 03:56 PM
گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب

یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب


گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او

برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب


مرغ شب خوان که دم از پرده‌ی عشاق زند

گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب


چون شدم کشته‌ی پیکان خدنک غم عشق

بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب


همچو زنگی بچه‌ی خال تو گردم مقبل

گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب


هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید

روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب


بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس

گو صراحی منه و شمع میفروز امشب


تا که آموختت از کوی وفا برگشتن

خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب


بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی

منشیناد بروز من بد روز امشب


اگر آن عهد*** با تو نسازد خواجو

خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب


تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب

sorna
02-27-2012, 03:56 PM
چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب

چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب


تا به شب بر سر بازار معلق همه روز

تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب


سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد

ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب


رشته‌ی جان من سوخته بگسیخته باد

گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب


هر شبی کز خم گیسوی توام یاد آید

در خیالم گذرد خواب پریشان همه شب


تا تودر چشم منی از نظرم دور نشد

ذره‌ئی چشمه خورشید درخشان همه شب


خبرت هست که در بادیه‌ی هجر تو نیست

تکیه گاهم بجز از خار مغیلان همه شب


بخیال رخ و زلف تو بود تا دم صبح

بستر خواب من از لاله و ریحان همه شب


در هوای گل روی تو بود خواجو را

همنفس بلبل شب خیز خوش الحان همه شب

sorna
02-27-2012, 03:56 PM
طمع مدار که دوری گزینم از رخ خوب

که نیست شرط محبت جدائی از محبوب


چو هست در ره مقصود قرب روحانی

چه احتیاج بارسال قاصد و مکتوب


چو اتصال حقیقی بود میان دو دوست

کجا ز یوسف مصری جدا بود یعقوب


توقعست که از عاشقان بیدل و دین

نظر دریغ ندارند مالکان قلوب


چگونه گوش توان کرد بر خردمندان

گهی که عشق شود غالب و خرد مغلوب


ز صورت تو کند نور معنوی حاصل

دل شکسته که هم سالکست و هم مجذوب


ترا بتیغ چه حاجت که قتل جانبازان

کنی بساعد سیمین و پنجه‌ی مخضوب


بیار جام و مکن نسبتم به زهد و ورع

که من به ساغر و پیمانه گشته‌ام منصوب


ببخش بر من مسکین که از خداوندان

همیشه عفو شود صادر و ز بنده ذنوب


دلا در ابروی خوبان نظر مکن پیوست

ز روی دوست بحاجب چرا شوی محجوب


گهی که جان بلب آرد درین طلب خواجو

کند بدیده‌ی طالب نگاه در مطلوب

sorna
02-27-2012, 03:57 PM
طره مشکین نباشد بر رخ جانان غریب

زانک نبود سنبل سیراب در بستان غریب


ای که گفتی گرد لعلش خط مشگین از چه روست

خضر نبود برکنار چشمه‌ی حیوان غریب


گر بنالم در هوای طلعتش عیبم مکن

در بهاران نبود از مرغ چمن افغان غریب


سنبلش بی‌وجه نبود گر بود شوریده حال

زانک افتادست چون هند و بترکستان غریب


ور دلم در چین زلفش بس غریب افتاده است

در دلم نبود غمش چون گنج در ویران غریب


برغریبان رحمت آور چون غریبی در جهان

زانک نبود از خداوند کرم احسان غریب


چشم مستت گر بریزد خون هر بیچاره‌ئی

چاره نبود زانک نبود فتنه از مستان غریب


گر به شمشیرم کشی حکمت روان باشد ولیک

بر گدا گر رحمت آرد نبود از سلطان غریب


در رهت خواجو بتلخی جان شیرین داد و رفت

هر گز آمد در دلت کایا کجا رفت آن غریب

sorna
02-27-2012, 03:59 PM
ای که از سرچشمه‌ی نوشت برفت آب نبات

مرده‌ی مرجان جان‌افزای تست آب حیات


از چمن زیباتر از قدت کجا خیزد نهال

وز شکر شیرین‌تر از خطت کجا روید نبات


عنبر زلف تو بر کافور میبندد نقاب

سنبل خط تو بر یاقوت میرد برات


پرده بر رخ میکشی وز ما نمیداری حجاب

خستگان را میکشی وز کس نمیباشد حیات


حال مجنون شرح دادن با دلم دیوانگیست

همچون پیش طرهایت ذکر لیلی ترهات


تا برفتی همچو آب از چشم دریا بار من

پیش جیحون سرشکم میرود آب فرات


بنده‌ام تا زنده‌ام گر میکشی ور میکشی

زخم پیکان تو مرهم باشد و بندت نجات


از دهانت بوسه‌ئی جستم زکوة حسن را

گفت خاموش ای گدا برهیچ کی باشد زکوة


با خیالت دوش می‌گفتم که مردم از غمت

گفت خواجو گوئیا نشنیده‌ئی من عاش مات

sorna
02-27-2012, 03:59 PM
ای که شهد شکربن تو برد آب نبات

خاک خاک کف پای تو شود آب حیات


بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز

تا شکر ریخته‌ئی ریخته‌ئی آب نبات


از دل تنگ شکر شور برآمد روزی

که برآمد ز لب چشمه‌ی نوش تو نبات


گر بخونم بخط خویش برات آوردی

نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات


منکه جز آب فراتم نشود دامنگیر

پیش جیحون سرشکم برود آب فرات


آنچنان درصفت ذات تو حیران شده‌ام

که نخواهم که رود جز سخن از ذات و صفات


در وفا چشم ندارم که ثباتت باشد

که توقع نتوان داشتن از عمر ثبات


گر ز کوتی بود این نعمت زیبائی را

روی زیبا بنما یک نظر از وجه زکوة


خواجو از عشق تو چون از سرهستی بگذشت

بوفات آمد و برخاک درت کرد وفات

sorna
02-27-2012, 03:59 PM
پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات

در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات


دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت

خون دل میخور که این ساعت نمی‌یابم دوات


چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه

خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات


در عری شاه ماتم ای پری‌رخ رخ مپوش

کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات


راستی را تا صلای عشق در عالم زدی

قامتت را سجده آرد عرعر از بانک صلوة


چون ترا گویم که لالای توام گوئی که لا

جان ببازم بی سخن چون بت پرستان پیش لات


نغمه‌ی عشاق در نوروز خوش باشد ولیک

ایدریغ ارعیش ما را دست میدادی ادات


گرحیا داری برو خواجو ودست از جان بشوی

زانک لعل جان فزایش میبرد آب حیات

sorna
02-27-2012, 03:59 PM
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت

رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت


تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد

شد دامن من دجله‌ی بغداد ز دستت


از دست تو فردا بروم داد بخواهم

تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت


بی شکر شیرین تو در درگه خسرو

بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت


گر زانک بپای علمم راه نباشد

از دور من و خاک ره و داد ز دستت


تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر

فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت


هر چند که سر در سر دستان تو کردیم

با این همه دستان نتوان داد ز دستت


از خاک سر کوی تو چون دور فتادم

دادیم دل سوخته بر باد ز دستت


زینسان که به غم خوردن خواجو شده‌ئی شاد

شک نیست که هرگز نشود شاد ز دستت

sorna
02-27-2012, 04:00 PM
ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت

اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت


موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم

با مردمک چشم من از علم سباحت


یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور

زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت


دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم

زیرا که بود در کف کافی تو راحت


مستسقی درویش که نم در جگرش نیست

او را که دهد قطره‌ئی از بحر سماحت


در مذهب صاحب‌نظران باده مباحست

زینسان که دهد چشم تو فتوای اباحت


از شرم شود غرق عرق صبح جهانتاب

پیش رخ زیبای تو از روی صباحت


در دیده‌ی خورشید چو یک ذره حیا نیست

آید بسر بام تو از راه وقاحت


از پسته تنگت ندهد یکسر مو شرح

خواجو که کند موی شکافی بفصاحت

sorna
02-27-2012, 04:00 PM
چو بر قمر ز شب عنبری نقاب انداخت

دل شکسته ما را در اضطراب انداخت


بخون دیده‌ی ما تشنه شد جهان و رواست

که دیده بود که ما را درین عذاب انداخت


کباب شد دلم از سوز سینه و آتش عشق

ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت


چه دیده دیده‌ی خونبار من که یکباره

بقصد خونم ازینسان سپر بر آب انداخت


دل ار بلحقه‌ی شوریدگان کشد چه عجب

مرا که زلف تو در حلق جان طناب انداخت


بیا که ساقی چشمم بیاد لعل لبت

ز اشک در قدح آبگون شراب انداخت


عروس مهوش ساغر نگر که وقت صبوح

نمود طلعت و آتش در آفتاب انداخت


گذشت نغمه‌ی مطرب ز ابر و غلغل ما

خروش دردل نالنده‌ی رباب انداخت


چو زهره دید رخ زرد و اشک خواجو گفت

که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت

sorna
02-27-2012, 04:00 PM
بسکه مرغ سحری در غم گلزار بسوخت

جگر لاله بر آن دلشده‌ی زار بسوخت


حبذا شمع که از آتش دل چون مجنون

در هوای رخ لیلی به شب تار بسوخت


دیشب آن رند که در حلقه‌ی خماران بود

بزد آهی و در خانه‌ی خمار بسوخت


ایکه از سر انا الحق خبری یافته‌ئی

چه شوی منکر منصور که بر دار بسوخت


تو که احوال دل سوختگان میدانی

مکن انکار کسی کز غم اینکار بسوخت


صبر بسیار مفرمای من سوخته را

که دل ریشم ازین صبر جگر خوار بسوخت


زان مفرح که جگرسوختگان را سازد

قدحی ده که دل خسته‌ی بیمار بسوخت


داروی درد دل اکنون ز که جویم که طبیب

دل بیمار مرا در غم تیمار بسوخت


تاری از زلف تو افتاد به چین وز غیرت

خون دل در جگر نافه‌ی تاتار بسوخت


بلبل سوخته دل را که دم از گل میزد

آتش عشق بزد شعله و چون خار بسوخت


اگر از هستی خواجو اثری باقی بود

این دم از آتش عشق تو بیکبار بسوخت

sorna
02-27-2012, 04:01 PM
آه کز آهم مه و پروین بسوخت

اختر بخت من مسکین بسوخت


آتش مهرم چو در دل شعله زد

برفلک بهرام را زوبین بسوخت


سوختم در آتش هجران او

پشه را بین کز غم شاهین بسوخت


ای بسا خسرو که او فرهادوار

در هوای شکر شیرین بسوخت


شمع را بنگر که با سیلاب اشک

هر شبم تا روز بر بالین بسوخت


چند سوزی ایکه میسازی کباب

بس کن آخر کاین دل خونین بسوخت


کام جان از قبله‌ی زردشت خواه

گر دلت چون آذر برزین بسوخت


چون تو در بستان برافکندی نقاب

لاله را دل بر گل و نسرین بسوخت


همچو خواجو کس نمی‌بینم که او

در فراق روی کس چندین بسوخت

sorna
02-27-2012, 04:01 PM
صبح کز چشم فلک اشک ثریا می‌ریخت

مهر دل آب رخم ز آتش سودا می‌ریخت


آن سهی سرو خرامان ز سر زلف سیاه

دل شوریده‌دلان می‌شد و در پا می‌ریخت


چین گیسوی دوتا را چو پریشان می‌کرد

مشک در دامن یکتائی والا می‌ریخت


شعر شیرین مرا ماه مغنی می‌خواند

و آب شکر بلب لعل شکر خا می‌ریخت


در قدمهای خیال تو بدامن هر دم

چشم دریا دل من لل لالا می‌ریخت


قدح از لعل تو هر لحظه حدیثی می‌راند

وز لب روح‌فزا راح مصفا می‌ریخت


چون صبا شرح گلستان جمالت می‌داد

از هوا دامن گل برسرصحرا می‌ریخت


اشک از آنروی ز ما رفت و کناری بگرفت

کاب او دمبدم از رهگذر ما می‌ریخت


موج خون دل فرهاد چو می‌زد بر کوه

ای بسا لعل که در دامن خارا می‌ریخت


عجب ار مملکت مصر نمی‌رفت برود

زان همه سیل که از چشم زلیخا می‌ریخت


مردم دیده‌ی خواجو چو قدح می‌پیمود

خون دل بود که در ساغر صهبا می‌ریخت

sorna
02-27-2012, 04:01 PM
یاد باد آن روز کز لب بوی جان می‌آمدت

خط بسوی خاور از هندوستان می‌آمدت


هر زمان از قلب عقرب کوکبی می‌تافتت

هر نفس سنبل نقاب ارغوان می‌آمدت


چون خدنگ چشم جادو می‌نهادی در کمان

ناوک مژگان یکایک برنشان می‌آمدت


چون ز باغ عارضت هر دم بهاری می‌شکفت

هر زمان مرغی بطرف گلستان می‌آمدت


در چمن هر دم که چون عرعر خرامان می‌شدی

خنده بر بالای سرو بوستان می‌آمدت


چون جهان را برخ آرام جان می‌آمدی

از جهان جان ندا جان و جهان می‌آمدت


در تکلم لعل شیرینت چو می‌شد در فشان

چشمه‌های آب حیوان از دهان می‌آمدت


چون میان بوستان از دوستان رفتی سخن

گاه گاهی نام خواجو بر زبان می‌آمدت

sorna
02-27-2012, 04:01 PM
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت

بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت


داروی درد محبت ترک درمان کردنست

دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت


داده‌ئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد

وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت


راه تاریکی نشاید قطع کردن بی‌دلیل

خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت


از سر یکدانه گندم در نمی‌آری گذشت

وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت


راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست

دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت


حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود

حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت


دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست

ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت


بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری

وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت

sorna
02-27-2012, 04:02 PM
ساقیا ساغر شراب کجاست

وقت صبحست آفتاب کجاست


خستگی غالبست مرهم کو

تشنگی بیحدست آب کجاست


درد نوشان درد را به صبوح

جز دل خونچکان کباب کجاست


همه عالم غمام غم بگرفت

خور رخشان مه نقاب کجاست


لعل نابست آب دیده ما

آن عقیقین مذاب ناب کجاست


تا بکی اشک بر رخ افشانیم

آخر آن شیشه گلاب کجاست


بسکه آتش زبانه زد در دل

جگرم گرم شد لعاب کجاست


از تف سینه و بخار خمار

جانم آمد بلب شراب کجاست


دلم از چنگ می‌رود بیرون

نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست


بجز از آستان باده فروش

هر شبم جایگاه خواب کجاست


دل خواجو ز غصه گشت خراب

مونس این دل خراب کجاست

sorna
02-27-2012, 04:02 PM
ای باغبان بگو که ره بوستان کجاست

در بوستان گلی چو رخ دوستان کجاست


وی دوستان چه باشد اگر آگهی دهید

کان سرو گلعذار مرا بوستان کجاست


تا چند تشنه بر سر آتش توان نشست

آن آب روح‌پرور آتش نشان کجاست


در دم بجان رسید و طبیبم پدید نیست

دارو فروش خسته دلانرا دکان کجاست


من خفته همچو چشم تو رنجور و در دلت

روزی گذر نکرد که آن ناتوان کجاست


چون ز آب دیده ناقه ما در وحل بماند

با ما بگو که مرحله کاروان کجاست


از بس دل شکسته که برهم افتاده است

پیدا نمی‌شود که ره ساربان کجاست


در وادی فراق بجز چشمهای ما

روشن بگو که چشمه‌ی آب روان کجاست


خواجو ز بحر عشق کران چون توان گرفت

زیرا که کس نگفت که آنرا کران کجاست

sorna
02-27-2012, 04:02 PM
منزلگه جانست که جانان من آنجاست

یا روضه‌ی خلدست که رضوان من آنجاست


هردم بدلم می‌رسد از مصر پیامی

گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست


پر می‌زند از شوق لبش طوطی جانم

آری چکنم چون شکرستان من آنجاست


هر چند که در دم نشود قابل درمان

درد من از آنست که درمان من آنجاست


شاهان جهان را نبود منزل قربت

آنجا که سراپرده‌ی سلطان من آنجاست


جائیکه عروسان چمن جلوه نمایند

گل را چه محل چونکه گلستان من آنجاست


برطرف چمن سرو سهی سر نفرازد

امروز که آن سرو خرامان من آنجاست


بستان دگر امروز بهشتست ولیکن

هرجا که توئی گلشن و بستان من آنجاست


مرغان چمن‌باز چو من عاشق و مستند

کان نرگس مست و گل خندان من آنجاست


گر نیست وصولم به سراپرده‌ی وصلت

زینجا که منم میل دل و جان من آنجاست


از زلف تو کوته نکنم دست چو خواجو

زیرا که مقام دل حیران من آنجاست

sorna
02-27-2012, 04:03 PM
این باد کدامست که از کوی شما خاست

وین مرغ چه نامست که از سوی سبا خاست


باد سحری نکهت مشک ختن آورد

یا بوئی از آن سلسله غالیه‌سا خاست


گوئی مگر انفاس روان‌بخش بهشتست

این بوی دلاویز که از باد صبا خاست


برخاسته بودی و دل غمزده می‌گفت

یا رب که قیامت ز قیام تو چرا خاست


بنشین نفسی بو که بلا را بنشانی

زان رو که ز بالای تو پیوسته بلا خاست


شور از دل یکتای من خسته برآورد

هر فتنه و آشوب کز آن زلف دوتا خاست


این شمع فروزنده ز ایوان که افروخت

وین فتنه نو خاسته آیا ز کجا خاست


از پرده برون شد دل پرخون من آندم

کز پرده‌سرا زمزمه‌ی پرده‌سرا خاست


خواجو بجز از بندگی حضرت سلطان

کاری نشنیدیم که از دست گدا خاست

sorna
02-27-2012, 04:03 PM
ایکه از باغ رسالت چو تو شمشاد نخاست

کار اسلام ز بالای بلندت بالاست


شکل گیسوی و دهان تو بصورت حامیم

حرف منشور جلال تو بمعنی طاهاست


شب که داغ خط هندوی تو دارد چو بلال

دلش از طره عنبر***ت پر سود است


زمزم از خجلت الفاظ تو غرق عرقست

مروه از پرتو انوار تو در عین صفاست


هر که او مشتریت گشت زهی طالع سعد

وانک در مهر تو چون ماه بیفزود بکاست


پیش آن سنبل مشکین عبیر افشانت

سخن نافه‌ی تاتار نگویم که خطاست


در شب قدر خرد با خم گیسویت گفت

«ایکه از هر سر موی تو دلی اندرو است


از تو موئی بجهانی نتوان دادن از آنک

«یک سر موی ترا هردو جهان نیم بهاست »


قطره‌ئی بخش ز دریای شفاعت ما را

کاب سرچشمه‌ی مهرت سخن دلکش ماست


در تو بستیم بیک موی دل از هر دو جهان

که بیک موی تو کار دو جهان گردد راست


مکن از خاک درخویش جدا خواجو را

که بود خاک ره آنکس که ز کوی تو جداست

sorna
02-27-2012, 04:06 PM
گر نه مرغ چمن از همنفس خویش جداست

همچو من خسته و نالنده و دل ریش چراست


آن چه فتنه‌ست که در حلقه رندان بنشست

وین چه شورست که از مجلس مستان برخاست


گر از آن سنبل گلبوی سمن فرسا نیست

چیست این بوی دلاویز که با باد صباست


تا برفتی نشدی از دل تنگم بیرون

گر چه تحقیق ندانم که مقام تو کجاست


شادی وصل نباید من دلسوخته را

اگرش این همه اندوه جدائی ز قفاست


بوصال تو که گر کوه تحمل بکند

این همه بار فراق تو که برخاطر ماست


محمل آن به که ازین مرحله بیرون نبرم

که ره بادیه از خون دلم ناپیداست


به رضا از سر کوی تو نرفتم لیکن

ره تسلیم گرفتم چو بدیدم که قضاست


چه بود گر به نمی نامه دلم تازه کنی

چه شود گر به خمی خامه کنی کارم راست


گر دهد باد صبا مژده‌ی وصلت خواجو

مشنو کان همه چون درنگری باد هواست

sorna
02-27-2012, 04:06 PM
دلبرا سنبل هندوی تو در تاب چراست

زین صفت نرگس سیراب تو بیخواب چراست


چشم جادوی تو کز باده‌ی سحرست خراب

روز و شب معتکف گوشه محراب چراست


نرگس مست تو چون فتنه ازو بیدارست

همچو بخت من دل سوخته در خواب چراست


مگر از خط سیاه تو غباری دارد

ورنه هندوی رسن باز تو در تاب چراست


جزع خون‌خوار تو گر خون دلم می‌ریزد

مردم دیده‌ی من غرقه‌ی خوناب چراست


از درم گر تو بر آنی که برانی سهلست

این همه جور تو با خواجو ازین باب چراست

sorna
02-27-2012, 04:07 PM
کار ما بی قد زیبات نمی آید راست

راستی را چه بلائیست که کارت بالاست


چون قد سرو خرام تو بگویم سخنی

در چمن سرو ببالای تو می‌ماند راست


بخطا مشک ختن لاف زد از خوش‌بوئی

با سر زلف تو پیداست که اصلش ز ختاست


زیر هر موی چو زنجیر تو دیوانه دلیست

روی بنمای که چندین دل خلقت ز قفاست


با تو یکتاست هنوز این دل شوریده‌ی من

چون سر زلف کژت قامتم ار زانک دوتاست


رسم باشد که بانگشت نمایند هلال

ابرویت چون مه نوزان سبب انگشت‌نماست


نرگس جادوی مست تو بهنگام صبوح

فتنه‌ئی بود که از خواب صبوحی برخاست


متحیر نه در آن شکل و شمایل شده‌ام

حیرتم در قلم قدرت بیچون خداست


بحقیقت نه مجازست بمعنی دیدن

صورتی را که درو نور حقیقت پیداست


نبود شرط محبت که بنالند از دوست

زانک هر درد که از دوست بود عین دواست


خواجو ار زانک ترا منصب لالائی نیست

زاده‌ی طبع ترا لل لالا لالاست

sorna
02-27-2012, 04:07 PM
با منت کینه و با جمله صفاست

اینهم از طالع شوریده‌ی ماست


راستی را صنما بی قد تو

کار ما هیچ نمی‌آید راست


هر گیاهی که بروید پس ازین

از سر تربت ما مهر گیاست


می کشم درد بامید دوا

گر چه درد از قبلت عین دواست


این چه بویست که ناگه بدمید

وین چه فتنه ست که دیگر برخاست


باز از ناله‌ی مرغان سحر

صبحدم صحن چمن پر غوغاست


گر چه در پرورش نطفه‌ی خاک

بوی زلفت مدد باد صباست


خیز کز نکهت انفاس نسیم

هر سحر پیرهن غنچه قباست


گر نه خواجوست که دور از رخ تست

زلف هندوی تو آشفته چراست

sorna
02-27-2012, 04:07 PM
با تو نقشی که در تصور ماست

به زبان قلم نیاید راست


حاجت ما توئی چرا که ز دوست

حاجتی به ز دوست نتوان خواست


ماه تا آفتاب روی تو دید

اثر مهر در رخش پیداست


سخن باده با لبت بادست

صفت مشک باخط تو خطاست


در چمن ذکر نارون می‌رفت

قامتت گفت بر کشیده‌ی ماست


سرو آزاد پیش بالایت

راستی را چو بندگان بر پاست


او چو آزاد کرده‌ی قد تست

لاجرم دست او چنان بالاست


فتنه بنشان و یک زمان بنشین

که قیامت ز قامتت برخاست


هر که بینی بجان بود قائم

جان وامق چو بنگری عذراست


از صبا بوی روح می‌شنوم

دم عیسی مگر نسیم صباست


عمر خواجو بباد رفت و رواست

زانک بی دوست عمر باد هواست

sorna
02-27-2012, 04:08 PM
طائر طوریم و خاک آستانت طور ماست

پرتو نور تجلی در دل پر نور ماست


ما بحور و روضه‌ی رضوان نداریم التفات

زانک مجلس روضه‌ی رضوان و شاهد حور ماست


عاقبت غیبت گزیند هر که آید در نظر

وانک او غایب نگردد از نظر منظور ماست


پیش ما هر روز بی او رستخیزی دیگرست

و آه دلسوز نفیر و سینه نفخ صور ماست


ما بدار الملک وحدت کوس شاهی می‌زنیم

وین که بر زر می‌نویسد اشک ما منشور ماست


کرده‌ایم از ملک هستی کنج عزلت اختیار

وین دل ویرانه گنج و نیستی گنجور ماست


آنک دایم در خرابات فنا ساغر کشد

در هوای چشم مست او دل مخمور ماست


تختگاه عشق ما داریم و از دار ایمنیم

زانک دار از روی معنی رایت منصور ماست


تا چو خواجو عالم رندی مسخر کرده‌ایم

زلف ساقی دستگیر و جام می دستور ماست

sorna
02-27-2012, 04:08 PM
کفر سر زلف تو ایمان ماست

درد غم عشق تو درمان ماست


مجلس ما بی تو ندارد فروغ

زان که رخت شمع شبستان ماست


ای که جمالت ز بهشت آیتیست

آیت سودای تو در شان ماست


تا دل ما در غم چوگان توست

هر دو جهان عرصه‌ی میدان ماست


زلف سیاه تو در آشفتگی

صورت این حال پریشان ماست


چون نرسد دست به لعل لبت

خاک درت چشمه‌ی حیوان ماست


گفت خیال تو که خواجو هنوز

عاشق و سرگشته و حیران ماست

sorna
02-27-2012, 04:08 PM
عقل مرغی ز آشیانه‌ی ماست

چرخ گردی ز آستانه‌ی ماست


شمس مشرق فروز عالمتاب

شمسه‌ی طاق تا بخانه‌ی ماست


خون چشم شفق که می‌بینی

جرعه‌های می شبانه ماست


صید ما کیست آنک صیادست

دام ما چیست آنچه دانه‌ی ماست


تیر ما بگذرد ز جوشن چرخ

زانکه قلب فلک نشانه‌ی ماست


ما به افسون کجا رویم از راه

که دو عالم پر از فسانه‌ی ماست


گر چه ز اهل زمانه شاد نئیم

شادی آنک در زمانه‌ی ماست


جنت ار هست خاک درگه اوست

زانکه ماوای جاودانه ماست


در بسیط جهان کنون خواجو

همه آوازه‌ی ترانه ماست

sorna
02-27-2012, 04:08 PM
کاف و نون جزوی از اوراق کتب خانه ماست

قاف تا قاف جهان حرفی از افسانه‌ی ماست


طاق پیروزه که خلوتگه قطب فلک است

کمترین زاویه‌ئی بر در کاشانه‌ی ماست


گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد

شمع این طارم نه پنجره پروانه‌ی ماست


گنج معنی که طلسم است جهان بر راهش

چون به معنی نگری این دل ویرانه‌ی ماست


آب رو ریخته‌ایم از پی یک جرعه شراب

گر چه کوثر نمی از جرعه‌ی پیمانه‌ی ماست


ما به دیوانگی ار زانک به عالم فاشیم

عقل کل قابل فیض دل دیوانه‌ی ماست


آشنائیم به بی خویشی و بیگانه ز خویش

وانک بیگانه نگشت از همه بیگانه‌ی ماست


هر کسی را تو اگر زنده به جان می‌بینی

جان هر زنده دلی زنده به جانانه‌ی ماست


گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه یکیست

خواجو از کعبه برون آی که بتخانه‌ی ماست

sorna
02-27-2012, 04:09 PM
مائیم آن گدای که سلطان گدای ماست

ما زیر دست مهر و فلک زیر پای ماست


تا بر در سرای شما سر نهاده‌ایم

اقبال بنده‌ی در دولتسرای ماست


بودی بسیط خاک پر از های و هوی ما

و کنون جهان ز گریه پر از های هاست ماست


زین‌سان که در قفای تو از غم بسوختیم

گوئی که دود سوخته‌ئی در قفای ماست


تا کی زنید تیغ جفا بر شکستگان

سهلست اگر بقای شما در فنای ماست


گر برکشی وگر بکشی رای رای تست

هر چیز کان نه رای تو باشد نه رای ماست


آن کاشنای تست غریبست در جهان

وان کو غریب گشت ز خویش آشنای ماست


ما را اگر تو مشترییی این سعادتیست

بنمای رخ که دیدن رویت بهای ماست


خواجو که خاک پای گدایان کوی تست

شاهی کند گرش تو بگوئی گدای ماست

sorna
02-27-2012, 04:09 PM
جمشید بنده در دولتسرای ماست

خورشید شمسه‌ی حرم کبریای ماست


جعد عروس ماهرخ ****‌ی ظفر

گیسوی پرچم علم سدره‌سای ماست


آن اطلس سیه که شب تار نام اوست

تاری ز پرده‌ی در خلوتسرای ماست


کیوان که هست برهمن دیر شش دری

با آن علو مرتبه مامور رای ماست


گر زیر دست ما بود آفاق دور نیست

کافلاک را چو درنگری زیر پای ماست


بنمای ملکتی که نباشد خلل‌پذیر

ور زانک هست مملکت دیرپای ماست


تا چتر ما همای هوای ممالکست

فر همای سایه‌ی پر همای ماست


ما تاج تارک خلفای زمانه‌ایم

وآئینه‌ی جمال خلافت لقای ماست


خورشید آتشین رخ گیتی فروز چرخ

عکسی ز جام خاطر گیتی نمای ماست


خواجو سزد که بنده‌ی درگاه ما بود

چون شاه هفت کشور گردون گدای ماست

sorna
02-27-2012, 04:10 PM
رنج از کسی بریم که دردش دوای ماست

زخم از کسی خوریم که رنجش شفای ماست


جائی سرای تست که جای سرای نیست

وانگه در سرای تو خلوتسرای ماست


گر ما خطا کنیم عطای تو بیحدست

نومیدی از عطای تو حد خطای ماست


روزی گدای کوی خودم خوان که بنده را

این سلطنت بسست که گوئی گدای ماست


حاجت بخونبها نبود چون تو می‌کشی

مقتول خنجر تو شدن خونبهای ماست


ما را بدست خویش بکش کان نوازشست

دشنام اگر ز لفظ تو باشد دعای ماست


گر می‌کشی رهینم وگر می‌کشی رهی

هر ناسزا که آن ز تو آید سزای ماست


زهر ار چنانکه دوست دهد نوش دارو است

درد ار چنانک یار فرستد دوای ماست


گفتم که ره برد به سرا پرده‌ی تو گفت

خواجو که محرم حرم کبریای ماست

sorna
02-27-2012, 04:10 PM
منزل پیر مغان کوی خرابات فناست

آخر ای مغبچگان راه خرابات کجاست


دست در دامن رندان قلندر زده‌ایم

زانک رندی و قلندر صفتی پیشه ماست


هر که در صبحت آن شاخ صنوبر بنشست

همچوباد سحری از سر بستان برخاست


پیش آنکس که چو نرگس نبود اهل بصر

صفت سرو به تقریر کجا آید راست


گر نمی‌خواست که آرد دل مجنون در قید

لیلی آن زلف مسلسل به چه رو می‌پیراست


هر چه در عالم تحقیق صفاتش خوانند

چو نکو درنگری آینه‌ی ذات خداست


گر چه صورت نتوان‌بست که جان را نقشیست

نقش جانست که در آینه دل پیداست


تلخ از آن منطق شیرین چو شکر نوش کنم

زانک دشنام که محبوب دهد عین دعاست


طلب از یار بجز یار نمی‌باید کرد

حاجت از دوست بجز دوست نمی‌شاید خواست


آنک نقش رخ خورشید عذاران می‌بست

چون نظر کرد رخ مهوش خود می‌آراست


گر توان حور پریچهره جدائی خواجو

تو مپندار که او یک سر موی از تو جداست

sorna
02-27-2012, 04:11 PM
گر از جور جانان ننالی رواست

که دردی که از دوست باشد دواست


چه بویست کارام دل می‌برد

مگر بوی زلف دلارام ماست


عجب دارم از جعد مشکین او

که با اوست دایم پریشان چراست


نه تنها بدامش نهم پای بند

بهر تار مویش دلی مبتلاست


تو گوئی که صد فتنه بیدار شد

چو جادویش از خواب مستی بخاست


بتابیش ازین قصد آزار من

مکن زانک هر نیک و بد را جزاست


گدائی چو خواجو چه قدرش بود

که درخیل خوبان سلیمان گداست

sorna
02-27-2012, 04:12 PM
شامش از صبح فروزنده درآویخته است

شبش از چشمه‌ی خورشید برانگیخته است


گوئیا آنک گلستان رخش می‌آراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است


یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است


تا چه دیدست که آن سنبل گل‌فرسا را

دستها بسته و از سرو درآویخته است


نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است


تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است


جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست
شامش از صبح فروزنده درآویخته است

شبش از چشمه‌ی خورشید برانگیخته است


گوئیا آنک گلستان رخش می‌آراست

سنبل افشانده و بر برگ سمن ریخته است


یا نه مشاطه ز بیخویشتنی گرد عبیر

گرد آئینه چینش بخطا بیخته است


تا چه دیدست که آن سنبل گل‌فرسا را

دستها بسته و از سرو درآویخته است


نتوان در خم ابروی سیاهش پیوست

آنک پیوند من سوخته بگسیخته است


تا زدی در دل من خیمه باقبال غمت

شادی از جان من غمزده بگریخته است


جان خواجو ز غبار قدمت خالی نیست

زانک با خاک سر کوت برآمیخته است



زانک با خاک سر کوت برآمیخته است

sorna
02-27-2012, 04:13 PM
شوریده‌ئیست زلف تو کز بند جسته است

خط تو آن نبات که از قند رسته است


آن هندوی سیه که تواش بند کرده‌ئی

بسیار قلب صف‌***ان کو شکسته است


گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست

ما را شبی مبارک و روزی خجسته است


هر چند نیست با کمرت هیچ در میان

خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است


با من مکن به پسته‌ی شیرین مضایقت

آخر نه شهر جمله پر از قند و پسته است


دانی که برعذار تو خال سیاه چیست

زاغی که بر کناره‌ی باغی نشسته است


من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم

کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است


گفتم که چشم مست تو خونم بریخت گفت

یک لحظه تن بزن که بخسبد که خسته است


خواجو چنین که اشک تو بینم ز تاب مهر

گوئی مگر که رشته‌ی پروین گسسته است

sorna
02-27-2012, 04:13 PM
روی زمین و خون دلم نم گرفته است

پشت فلک ز بار غمم خم گرفته است


اشکم چه دیده است که مانند خونیان

پیوسته دامن من پرغم گرفته است


مسکین دلم که حلقه‌ی آن زلف تابدار

بگرفت و غافلست که ارقم گرفته است


انفاس روح می‌دمد از باد صبحدم

گوئی که بوی عیسی مریم گرفته است


چون جام می‌گرفت نگارم زمانه گفت

خورشید بین که ماه محرم گرفته است


همدم بجز صراحی و جام شراب نیست

خرم کسی که دامن همدم گرفته است


هر کو ز دست یار گرفتست جام می

روشن بدان که مملکت جم گرفته است


ملک دلم گرفت و بجورش خراب کرد

آری غریب نیست مگر کم گرفته است


خواجو ز پا درآمد و هیچش بدست نیست

جز دامن امید که محکم گرفته است


از وی متاب روی که مانند آفتاب

تیغ زبان کشیده و عالم گرفته است

sorna
02-27-2012, 04:13 PM
هیچ می‌دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

زانک پیش هرکسی راز دلم بگشاده است


کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد

چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است


هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می‌شود

خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است


بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد

ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است


حیرت اندر خامه‌ی نقاش بیچونست کو

راستی در نقش رویت داد خوبی داده است


از سرشکت آب رویم پیش هر کس زان سبب

بر دو چشمش جای می‌سازم که مردم زاده است


دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده‌وار

سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است

sorna
02-27-2012, 04:14 PM
گرت چو مورچه گرد شکر برآمده است

تو خوش برآی که با جان برابر آمده است


بنوش لعل روان چون زمرد سبزت

نگین خاتم یاقوت احمر آمده است


بگرد چشمه‌ی نوش تو سبزه گر بدمید

ترش مشو که نبات از شکر برآمده است


ز خط سبز تو نسخم خوش آمدی و کنون

خط غبار تو خود زان نکوتر آمده است


تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکین

که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است


شه حبش که ز سرحد شام بیرون راند

کنون بتاختن ملک خاور آمده است


ز سهم ناوک ترکان غمزه‌ات گوئی

که هندوئیست که نزد زره گر آمده است


کند بسنبل گردنکشت زمانه خطاب

که خادمی تو در شان عنبرآمده است


میان مشک و خطت فرق نیست یک سر موی

ولیک موی تو از مشک برسرآمده است


گمان مبر که برفت آب لعلت از خط سبز

که لعل را خط پیروزه زیور آمده است


بیا بدیده‌ی خواجو نگر که خط سیاه

بگرد روی چو ماهت چه در خور آمده است

sorna
02-27-2012, 04:14 PM
چو سرچشمه‌ی چشم من دیده است

لب غنچه برچشمه خندیده است


بدان وجهم از دیده خون می‌رود

که از روی خوب تو ببریده است


چرا کینه‌ورزی کنون با کسی

که مهر تو پیش از تو ورزیده است


نهان کی کند خامه رازم که او

تراشیده‌ی ناتراشیده است


مرا غیرت آید که مکتوب تو

چنین در حدیث تو پیچیده است


اگر جور برما پسندی رواست

پسند تو ما را پسندیده است


از آن از لب خویشتن در خطم

که خطت بحکم که بوسیده است


قلم را قدم زان قلم کرده‌ام

که بر گرد نام تو گردیده است


دریغ از خیالت که شب تا بروز

مرا مونس مردم دیده است


چو نام تو در نامه بیند دبیر

بچشم بصیرت ترا دیده است


از آن چشم خواجو گهربار شد

که خط تو بر دیده مالیده است

sorna
02-27-2012, 04:14 PM
مسیح روح را مریم حجابست

بهشت وصل را آدم حجابست


دلا در عاشقی محرم چه جوئی

که پیش عاشقان محرم حجابست


برو خود همدم خود باش اگر چه

برصاحبدلان همدم حجابست


مکش جعدش که پیش روی جانان

***ج طره پرخم حجابست


ز هستی در گذر زیرا که در عشق

نه هستی شور و مستی هم حجابست


اگر دم در کشی عیسی وقتی

که در راه مسیحا دم حجابست


به خون در کعبه باید غسل کردن

که آب چشمه‌ی زمزم حجابست


بخاتم ملک جم نتوان گرفتن

که پیش اهل دل خاتم حجابست


ز یم حاصل نگردد گوهر عشق

که در راه حقیقت یم حجابست


اگر مرد رهی بگذر ز عالم

که نزد رهروان عالم حجابست


برو خواجو که پیش روی بلقیس

اگر نیکو ببینی جم حجابست

sorna
02-27-2012, 04:14 PM
دلا جان در ره جانان حجابست

غم دل در جهان جان حجابست


اگر داری سری بگذر ز سامان

که در این ره سر و سامان حجابست


ز هستی هر چه در چشم تو آید

قلم در نقش آن کش کان حجابست


زلال از مشرب جان نوش چون خضر

که آب چشمه‌ی حیوان حجابست


عصا بفکن که موسی را درین راه

چو نیکو بنگری ثعبان حجابست


بحاجب چون توان محجوب گشتن

که حاجب بر در سلطان حجابست


بحکمت ملک یونان کی توان یافت

که حکمت در ره یونان حجابست


بایمان کفر باشد باز ماندن

ز ایمان در گذر کایمان حجابست


ترا ای بلبل خوش نغمه باگل

گر از من بشنوی دستان حجابست


میان عندلیب و برگ نسرین

هوای گلبن و بستان حجابست


ز درمان بگذر و با درد می‌ساز

که صاحب درد را درمان حجابست


حدیث جان مکن خواجو که درعشق

ز جان اندیشه‌ی جانان حجابست

sorna
02-27-2012, 04:15 PM
رخش با آب و آتش در نقابست

لبش با آتش اندر عین آبست


***ج طره‌اش برچهره گوئی

که از شب سایبان برآفتابست


لب شیرین او یا جان شیرین

خط مشکین او یا مشگ نابست


عقیقش کاتش اوآب لعلست

عذارش کاب او آتش نقابست


شکردر اهتمام پر طوطیست

قمر در سایه‌ی پر غرابست


ز چشمش فتنه بیدارست و چشمش

چو بختم روز و شب در عین خوابست


عقیق اشک من در جام یاقوت

شراب لعل یا لعل مذابست


سر انگشت نگارینت نگارا

بخون جان مشتاقان خضابست


اگر شورم کنی ورتلخ گوئی

چو طوطی شکرت شیرین جوابست


تن خواجو نگر در مهر رویت

که چون تار قصب بر ماهتابست

sorna
02-27-2012, 04:15 PM
یاران همه مخمور و قدح پر می نابست

ما جمله جگر تشنه و عالم همه آبست

مرغ دل من در *** زلف دلارام

یا رب چه تذرویست که در چنگ عقابست


چشم من سودازده یا درج عقیقست

اشک من دلسوخته یا لعل مذابست


ورد سحرم زمزمه‌ی نغمه‌ی چنگست

و آهنگ مناجات من آواز ربابست


دور از تو مپندار که هنگام صبوحم

با این جگر سوخته حاجت بکبابست


سرمست می عشق تو در جنت و دوزخ

از نار و نعیم ایمن و فارغ زعذابست


با روی بتان کعبه‌ی دل دیر مغانست

در دیر مغان زمزم جان جام شرابست


کار خرد از باده خرابست ولیکن

صاحب خرد آنست که او مست و خرابست


دست از فلک سفله فرو شوی چو خواجو

کاین نیل روان در ره تحقیق سرابست

sorna
02-27-2012, 04:15 PM
هنوزت نرگس اندر عین خوابست

هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست

هنوزت آب درآتش نهانست

هنوزت آتش اندر عین آبست


هنوزت خال هندو بت پرستست

هنوزت چشم جادو مست خوابست


هنوزت سنبل مشگین سمن‌ساست

هنوزت برگ گل سنبل نقابست


هنوزت ماه در عقر مقیمست

هنوزت عقرب اندر اضطرابست


هنوزت گرد گل گرد عبیرست

هنوزت لاله در مشگین حجابست


هنوزت بر مه از شب سایبانست

هنوزت برگل از سنبل طنابست


هنوزت لب دوای درد دلهاست

هنوزت رخ برای شیخ و شابست


هنوزت ماه در اوج جمالست

هنوزت شب نقاب آفتابست


هنوزت شکر اندر پر طوطیست

هنوزت برقمر پر غرابست


هنوزت در دل خواجو مقامست

هنوزت با دل خواجو عتابست

sorna
02-27-2012, 04:16 PM
رخسار تو شمع کایناتست

وز قند تو شور در نباتست

ریحان خط سیاه شیرین

پیرامن شکرت نباتست


خضرست مگر که سرنوشتش

برگوشه‌ی چشمه‌ی حیاتست


برعرصه حسن شاه گردون

پیش دو رخ تو شاه ماتست


یک قطره ز اشک ما محیطست

یک چشمه ز چشم ما فراتست


عنوان سواد خط سبزت

برنامه‌ی نامه‌ی نجاتست


وجهی ز برات دلربائی

یا نسخه‌ئی از شب براتست


آخر به زکوة حسن ما را

دریاب که موسم زکوتست


خواجو ز تو کی ثبات جوید

ز آنروی که عمر بی ثباتست

sorna
02-27-2012, 04:16 PM
ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست

سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست

برکنار لاله‌زار عارضش باد صبا

سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست


حلقه‌های جعد چین بر چین مه‌فرسای را

یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست


تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند

برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست


آندو هندوی سیه کار کمند انداز را

همچو دزدان بسته و برآفتاب انداختست


منکه چون زلفش شدم سرحلقه‌ی شوریدگان

حلقه وارم بردر آیا از چه باب انداختست


مردم چشم ار ز چشم من بیفتد دور نیست

چون بخونریزی سپر بر روی آب انداختست


ساقی مستان که هوش می پرستان می‌برد

گوئیا بیهوش دارو در شراب انداختست


در رهش خواجو بب دیده و خون جگر

دل چو دریا کرده و خر در خلاب انداختست

sorna
02-27-2012, 04:16 PM
ایکه لبت آب شکر ریختست

بر سمنت مشگ سیه بیختست

نقش ترا خامه‌ی نقاش صنع

بر ورق جان من انگیختست


ساقی از آن آب چو آتش بیار

کاتش دل آب رخم ریختست


با تو محالست برآمیختن

گرچه غمت با گلم آمیختست


در سر زلف تو ز آشفتگی

باز بموئی دلم آویختست


خانه‌ی دل عشق بتاراج داد

عقل ازین واقعه بگریختست


خون دل از دیده‌ی خواجو مگر

عقد ثریاست که بگسیختست

sorna
02-27-2012, 04:17 PM
کارم از دست دل فرو بستست

عقلم از جام عشق سرمستست

زلف او در تکسرست ولیک

دل شوریده حال من خستست


با دلم کس نمی کند پیوند

بجز از حاجبش که پیوستست


هر کجا در زمانه دلبندیست

دل در آن زلف دلگسل بستست


یا رب این حوری از کدام بهشت

همچو مرغ از چمن برون جستست


با منش هر که دید می‌گوید

فتنه بنگر که با که بنشستست


عجب از سنبل تو می‌دارم

که چه شوریده‌ی زبر دستست


دل ریشم چو در غمت خون شد

مردم دیده دست ازو شستست


گرچه بگسسته‌ئی دل از خواجو

بدرستی که عهد نشکستست

sorna
02-27-2012, 04:17 PM
خطی کز تیره شب برخور نوشتست

چه خطست آن که بس در خور نوشتست

اگر چه در خورست آن خط ولیکن

خطا کردست کان برخور نوشست


خطا گفتم مگر سلطان حسنش

براتی بر شه خاور نوشتست


و گر نی اجری خیل حبش را

خراج روم بر قیصر نوشتست


و یا توقیع ملک دلبری را

مثالی بر مه از عنبر نوشتست


بشیرینی بتم بستست گوئی

بدان افسون که برشکر نوشتست


همه راز نهانم مردم چشم

بیاقوت روان بر زر نوشتست


تو گوئی منشی دیوان تقدیر

مرا این در ازل بر سر نوشتست


بچشم عیب در خواج می‌بینید

چو می‌دانید کاینش سرنوشتست

sorna
02-27-2012, 04:17 PM
ایکه زلف سیهت برگل روی آشفتست

زآتش روی تو آب گل سوری رفتست

در دهانت سخنست ار چه بشیرین سخنی

لب شکر ***ت عذر دهانت گفتست


همچو خورشید رخ اندر پس دیوار مپوش

زانکه کس چشمه‌ی خورشید به گل ننهفتست


دل گم گشته که بر خاک درت می‌جستم

گوئیا زلف تو دارد که بسی آشفتست


چون توانم که ز کویت بملامت بروم

کاب چشم آمده و دامن من بگرفتست


از سر زلف درازت نکنم کوته دست

که بهر تار سر زلف تو ماری خفتست


احتیاجت به چمن نیست که بر سرو قدت

گل دمیدست و همه ساله بهار اشکفتست


بسکه خواجو همه شب خاک سر کوی ترا

بدو چشم آب فشاندست و بمژگان رفتست


گر کسی گفت که شعرش گهر ناسفتست

چه زند گوهر ناسفته که گوهر سفتست

sorna
02-27-2012, 04:18 PM
جانم از غم بلب رسیده‌ی تست

دلم از دیده خون چکیده‌ی تست

راستی را قد خمیده‌ی من

نقشی از ابروی خمیده‌ی تست


طوطی جانم از پی شکرت

زآشیان بدن پریده‌ی تست


با لب لعل روح پرور تو

جوهر روح پروریده‌ی تست


شاید ار سر نهند سرداران

پیش رویت که برکشیده‌ی تست


دل شوریدگان بی آرام

در سر زلف آرمیده‌ی تست


دیده نادیده می‌کنی و مرا

دیده پیوسته در دو دیده‌ی تست


بنده را کو به زر کنند بها

بی‌بها بنده زر خریده‌ی تست


دل خواجو بجان رسید و مرا

جان غمگین بلب رسیده‌ی تست

sorna
02-27-2012, 04:18 PM
گر حرص زیردست و طمع زیر پای تست

سلطان وقت خویشی و سلطان گدای تست

ای صاحب اجل که روی در قفای دل

رخش امل مران که اجل در قفای تست


گر نفس راه می‌زندت کاین طریق نیست

از ره مرو که پیر خرد رهنمای تست


زین تابخانه رخت برون بر که کاینات

یک غرفه بر در حرم کبریای تست


جای وقوف نیست درین دامگاه دیو

بگذر که این مزابل سفلی نه جای تست


از ره مرو بنغمه سرائیدن غراب

چون مرغ روح بلبل بستانسرای تست


بر فرش خاک تکیه زدن شرط عقل نیست

چون تختگاه عالم جان متکای تست


ای یار آشنا که دم از خویش می‌زنی

بیگانه شو ز خویش چو یار آشنای تست


خواجو اگر بقا طلبی از فنا مترس

چون بنگری فنای تو عین بقای تست

sorna
02-27-2012, 04:18 PM
مگذر ز ما که خاطر ما در قفای تست

دل بر امید وعده وجان در قفای تست

سهلست اگر رضای تو ترک رضای ماست

مقصود ما ز دنیی و عقبی رضای تست


زین پس چو سرفدای قفای تو کرده‌ایم

ما را مران ز پیش که دل در قفای تست


گردن ببند مینهم و سر ببندگی

خواهی ببخش و خواه بکش رای رای تست


تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است

هر ذره‌ئی ز آب و گلم در هوای تست


آزاد گشت از همه آنکو غلام تست

بیگانه شد ز خویش کسی کاشنای تست


ای در دلم عزیزتر از جان که در تنست

جانی که در تنست مرا از برای تست


این خسته دل که دعوی عشق تو می‌کند

سوگند راستش بقد دلربای تست


خواجو که رفت در سر جور و جفای تو

جانش هنوز بر سرمهر و وفای تست

sorna
02-27-2012, 04:19 PM
پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست

آنکه گویند که برآب نهادست جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست


هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست


دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند

کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست


یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی

یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست


آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت

خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست


خاک بغداد به مرگ خلفا می‌گرید

ورنه این شط روان چیست که در بغدادست


گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه

مرو از راه که آن خون دل فرهادست


همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک

چند روی چو گل وقامت چون شمشادست


خیمه‌ی انس مزن بردر این کهنه رباط

که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست


حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را

شادی جان کسی کو ز جهان آزادست

sorna
02-27-2012, 04:19 PM
جانم از باده‌ی لعل تو خراب افتادست

دلم از آتش هجر تو کباب افتادست

گر چه خواب آیدت ای فتنه‌ی مستان در چشم

هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست


باز مرغ دل من در گره زلف کژت

همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست


ای که بالای بلند تو بلای دل ماست

دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست


دست گیرید که در لجه دریای سرشک

تن من همچو خسی بر سر آب افتادست


خبر من بسر کوی خرابات برید

که خرابی من از باده‌ی ناب افتادست


تا چه مرغم که مرا هر که ببیند گوید

بنگر این پشه که در جام شراب افتادست


خرم آن صید که در قید تو گشتست اسیر

حبذا دعد که در چنگ رباب افتادست


ای حریفان بشتابید که مسکین خواجو

برسرکوی خرابات خراب افتادست

sorna
02-27-2012, 04:19 PM
دلبرا خورشیدتابان ذره‌ئی از روی تست

اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست

تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز

شاه هفت اقلیم گردون بنده‌ی هندوی تست


شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب

بارها افتاده در پای سگان کوی تست


ذره‌ئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر

کافتاب خاوری در سایه‌ی گیسوی تست


نافه‌ی خشک ختن گر زانکه می‌خیزد ز چین

زلف را بفشان که صد چین در شکنج موی تست


هر زمان نعلم در آتش می‌نهد زلفت ولیک

جان ما خود در بلای غمزه‌ی جادوی تست


از پریشانی چو مویت در قفا افتاده‌ام

نیکبخت آن زلف هندویت که هم زانوی تست


با تو چیزی در میان دارد مگر بند قبا

زان سبب پیوسته او را تکیه بر پهلوی تست


نکهت انفاس خلدست این نسیم مشگ بیز

یا ز چین طره‌ی مشکین عنبر بوی تست


گر ترا هر دم بسوئی میل ودل با دیگریست

هر کجا خواجوست او را میل خاطر سوی تست

sorna
02-27-2012, 04:20 PM
بسته‌ی بند تو از هر دو جهان آزادست

وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضت در شکن طره بدان می‌ماند

کافتابیست که در عقده‌ی راس افتادست


زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست


سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست

بنده با قد تواز سرو سهی آزادست


هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست

بد نهادست که سر بر قدمی ننهادست


هرگز از چرخ بد اختر نشدم روزی شاد

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست


دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور

بده آن باده‌ی نوشین که جهان بر بادست


در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست


بیش ازین ناوک بیداد مزن برخواجو

گر چه بیداد تو از روی حقیقت دادست

sorna
02-27-2012, 04:20 PM
رمضان آمد و شد کار صراحی از دست

بدرستی که دل نازک ساغر بشکست

من که جز باده نمی‌بود بدستم نفسی

دست گیرید که هست این نفسم باد بدست


آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم

این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست


ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم

ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست


در قدح دل نتوان بست مگر صبحدمی

که تو گوئی رمضان بار سفر خواهد بست


خون ساغر بچنین روز نمی‌شاید ریخت

رک بربط بچنین وقت نمی‌باید خست


ماه روزه ست و مرا شربت هجران روزی

روز توبه‌ست و ترا نرگس جادو سرمست


هیچکس نیست که با شحنه بگوید که چرا

کند ابروی تو سرداری مستان پیوست


وقت افطار بجز خون جگر خواجو را

تو مپندار که در مشربه جلابی هست

sorna
02-27-2012, 04:20 PM
بشکست دل تنگ من خسته کزین دست

مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست

دارم ز میان تو تمنای کناری

خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست


عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد

عمر ار چه به افسوس برون می‌رود از دست


از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی

بر گوشه‌ی چشم آمد و برجای تو بنشست


تا حاجب ابروت چه در گوش تو گوید

کارد همه سر سوی بنا گوش تو پیوست


ای دانه مشکین تو دام دل عشاق

از دام سر زلف تو آسان نتوان جست


معذورم اگر نیستم از وصل تو آگاه

کانرا خبرست از تو کش از خود خبری هست


گویند که خواجو برو از عشق بپرهیز

پرهیز کجا چشم توان داشتن از مست

sorna
02-27-2012, 04:20 PM
زلال مشربم از لفظ آبدار خودست

نثار گوهرم از کلک در نثار خودست


من ار چه بنده‌ی شاهم امیر خویشتنم

که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست


اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود

مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست


نظر بقلت مالم مکن که نازش من

بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست


توام بهیچ شماری ولی بحمدالله

که فخر من بکمالات بیشمار خودست


چو هست ملک قناعت دیار مالوفم

عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست


ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند

ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست


چرا بیاری هر کس توقعم باشد

که هر که هست درین روزگار یار خودست


جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت

گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست


مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور

معولم همه برلطف کردگار خودست


اگر در آتش سوزان روم درست آیم

که نقد من بهمه حال برعیار خودست


چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من

بنفس نامی و نام بزرگوار خودست


مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی

که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست


چرا شکایت از ابنای روزگار کنم

که محنت همه از دست روزگار خودست


باختیار ز شادی جدا نشد خواجو

چه بختیار کسی کو باختیار خودست

sorna
02-27-2012, 04:21 PM
چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست

بیا که عمر من این پنجروز معدودست

مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز

بنزد اهل حقیقت مقام محمودست


دلم ز مهر رخت می‌کشد بزلف سیاه

چرا که سایه‌ی زلف تو ظل ممدودست


من از وصال تو عهدیست کارزو دارم

که کام دل بستانم چنانکه معهودست


ز بسکه دل بربودی چو روی بنمودی

گمان مبر که دلی در زمانه موجودست


اگر چنانکه کسی را ز عشق مقصودیست

مرا ز عشق تو مقصود ترک مقصودست


دلم ز زلف تو بر آتشست و می‌دانم

که سوز سینه پر دود مجمر از عودست


چه نکهتست مگر بوی لاله و سمنست

چه زمزمه‌ست مگر بانک زخمه عودست


اگر مراد نبخشد بدوستان خواجو

خموش باش که امساک نیکوان جودست

sorna
02-27-2012, 04:21 PM
وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست

آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست

چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت

گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست


جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو

طاق فیروزه‌ی ابروی تو پیوسته خمیدست


سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد

یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست


آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد

دود آهیست که در آتش روی تو رسیدست


ای خوش آن صید که وقتی بکمند تو در افتاد

خرم آنمرغ که روزی بهوای تو پریدست


باد را بر سر کوی تو مجالست و مرا نیست

خنک آن باد که بر خاک سر کوت وزیدست


رقمی چند بسرخی که روان در قلم آمد

اشک شنگرفی چشمست که بر نامه چکیدست


خواجو از شوق رخت بسکه کند سیل فشانی

همه پیرامنش از خون جگر لاله دمیدست

sorna
02-27-2012, 04:21 PM
چو از برگ گلش سنبل دمیدست

ز حسرت در چمن گل پژمریدست


به عشوه توبه‌ی شهری شکستست

به غمزه پرده‌ی خلقی دریدست


ز روبه بازی چشم چو آهوش

دلم چون آهوی وحشی رمیدست


چه رویست آنکه در اوصاف حسنش

کمال قدرت بیچون پدیدست


چو نقاش ازل نقش تومی‌بست

ز کلکش نقطه ئی بر گل چکیدست


تو گوئی در کنارت مادر دهر

بشیر بیوفائی پروریدست


ز گلزار جنان رضوان بصد سال

گلی چون عارض خوبت نچیدست


پریشانست زلفت همچو حالم

مگر حال پریشانم شنیدست


مسلمانان چه زلفست آن که خواجو

بدان هندوی کافر بگرویدست

sorna
02-27-2012, 04:22 PM
گره‌ی زلف بهم بر زده کاین مشک تتارست

رقم از غالیه بر گل زده کاین خط غبارست

رشته‌ئی برقمر انداخته کاین مار سیاهست

نقطه‌ئی برشکر افکنده که این مهره‌ی مارست


مشک بر برگ سمن بیخته یعنی شب قدرست

زلف شبرنگ بهم بر زده یعنی شب تارست


لل از پسته‌ی خود ریخته کاین چیست حدیثست

لاله در مشک نهان کرده که این چیست عذارست


نرگسش خفته و آوازه در افکنده که مستست

وندرو باده اثر کرده که در عین خمارست


باد بویش بچمن برده که این نکهت مشکست

وز چمن نکهتی آورده که این نفخه‌ی یارست


مرغ برطرف چمن شیفته کاین کوی حبیبست

باد بر برگ سمن فتنه که این روی نگارست


سر موئی بصبا داده که این نافه‌ی چینست

بوئی از طره فرستاده که این باد بهارست


نرگسش خون دلم خورده که این جام صبوحست

غمزه‌اش قصد روان کرده که هنگام شکارست


تهمتی بر شکر افکنده که این گفته‌ی خواجوست

برقعی برقمر انداخته کاین لیل و نهارست

sorna
02-27-2012, 04:22 PM
شعاع چشمه‌ی مهر از فروغ رخسارست

شراب نوشگوار از لب شکر بارست

کمند عنبری از چنین زلف دلبندست

فروغ مشتری از عکس روی دلدارست


نوای نغمه مرغ از سرود رود زنست

شمیم باغ بهشت از نسیم گلزارست


چه منزلست مگر بوستان فردوسست

چه قافله‌ست مگر کاروان تاتارست


چه لعبتست که از مهر ماه رخسارش

چو تار طره او روز من شب تارست


بسرسری سر زلفش کجا بدست آید

چو سر ز دست برون شد چه جای دستارست


تو یوسفی که فدای تو باد جان عزیز

بیا که جان عزیز منت خریدارست


بنقش روی تو هر آدمی که دل ندهد

من آدمیش نگویم که نقش دیوارست


چو چشم مست ترا عین فتنه می‌بینم

چگونه چشم تو در خواب و فتنه بیدارست


درون کعبه عبادت چه سود خواجو را

که او ملازم دردی کشان خمارست


عجب مدار ز انفاس عنبرآمیزش

که آن شمامه ئی از طبله‌های عطارست

sorna
02-27-2012, 04:22 PM
نعلم نگر نهاده برآتش که عنبرست

وز طره طوق کرده که از مشک چنبرست

تعویذ دل نوشته که خط مسلسلست

شکر به می سرشته که یاقوت احمرست


زلف سیه گشوده که این قلب عقربست

روی چو مه نموده که این مهر انورست


در خواب کرده غمزه که جادوی بابلست

در تاب کرده طره که هندوی کافرست


برقع ز رخ گشاده که این باغ جنتست

وز لب شراب داده که این آب کوثرست


برطرف مه نشانده سیاهی که سنبلست

بر برگ گل فشانده غباری که عنبرست


موئی بباد داده که عود قماری است

زاغی بباغ برده که خال معنبرست


سیمین علم فراخته کاین سرو قامتست

وز قند حقه ساخته کاین تنگ شکرست


قوس قزح نموده که ابروی دلکشست

ابر سیه کشیده که گیسوی دلبرست


از شمع چهره داده فروغی که آتشست

برگوشوار بسته دروغی که اخترست


در جوش کرده چشمه‌ی چشمم که قلزمست

در گوش کرده گفته خواجو که گوهرست

sorna
02-27-2012, 04:23 PM
سحر بگوش صبوحی کشان باده‌پرست

خروش بلبله خوشتر زبانک بلبل مست

مرا اگر نبود کام جان وعمر دراز

چه باک چون لب جانبخش و زلف جانان هست


اگر روم بدود اشک و دامنم گیرد

که از کمند محبت کجا توانی جست


امام ما مگر از نرگس تو رخصت یافت

چنین که مست بمحراب می‌رود پیوست


ز بسکه در رمضان سخت گفت عالم شهر

چو آبگینه دل نازک قدح بشکست


چگونه از رجام شراب برخیزد

کسی که در صف رندان دردنوش نشست


بمحشرم ز لحد بی خبر برانگیزند

بدین صفت که شدم بیخود از شراب الست


عجب نباشد اگر آب رخ بباد رود

مرا که باد بدستست و دل برفت از دست


کنون ورع نتوان بست صورت از خواجو

که باز بر سر پیمانه رفت و پیمان بست

sorna
02-27-2012, 04:23 PM
ای لبت باده‌فروش و دل من باده‌پرست

جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست

تنم از مهر رخت موئی و از موئی کم

صد گره در خم هر مویت و هر موئی شست


هر که چون ماه نو انگشت‌نما شد در شهر

همچو ابروی تو در باده‌پرستان پیوست


تا ابد مست بیفتد چو من از ساغر عشق

می پرستی که بود بیخبر از جام الست


تو مپندار که از خودخبرم هست که نیست

یا دلم بسته‌ی بند کمرت نیست که هست


آنچنان در دل تنگم زده‌ئی خیمه‌ی انس

که کسی را نبود جز تو درو جای نشست


همه را کار شرابست و مرا کار خراب

همه را باده بدستست و مرا باد بدست


چو بدیدم که سر زلف کژت بشکستند

راستی را دل من نیز بغایت بشکست


کار یاقوت تو تا باده فروشی باشد

نتوان گفت بخواجو که مشو باده پرست

sorna
02-27-2012, 04:23 PM
ای لبت میگون و جانم می پرست

ما خراب افتاده و چشم تو مست

همچو نقشت خامه‌ی نقاش صنع

صورتی صورت نمی‌بندد که بست


دین و دنیا گر نباشد گو مباش

چون تو هستی هر چه مقصودست هست


در سر شاخ تو ای سرو بلند

کی رسد دستم بدین بالای پست


تا نگوئی کاین زمان گشتم خراب

می نبود آنگه که بودم می پرست


مست عشق آندم که برخیزد سماع

یکنفس خاموش نتواند نشست


آنکه از دستش ز پا افتاده‌ام

کی بدست آید چو من رفتم ز دست


دل درو بستیم و از ما درگسست

عهد نشکستیم و از ما برشکست


باز ناید تا ابد خواجو به هوش

هر که سرمست آمد از عهد الست

sorna
02-27-2012, 04:24 PM
گفتمش روی تو صد ره ز قمر خوبترست

گفت خاموش که آن فتنه دور قمرست

گفتم آن زلف و جبینم بچنین روز نشاند

گفت کان زلف و جبین نیست که شام و سحرست


گفتم ای جان جهان از من مسکین بگذر

گفت بگذر ز جهان زانکه جهان بر گذرست


گفتمش قد بلندت بصنوبر ماند

گفت کاین دلشده را بین که چه کوته نظرست


گفتمش خون جگر چند خورم در غم عشق

گفت داروی دلت صبر و غذایت جگرست


گفتمش درد من از صبر بتر می‌گردد

گفت درد دل این سوخته دلمان تبرست


گفتمش ناله شبهای مرا نشیندی

گفت از افغان توام شب همه شب دردسرست


گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد

گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست


گفتمش کام دل خسته خواجو لب تست

گفت شک نیست که کام دل طوطی شکرست

sorna
02-27-2012, 04:24 PM
لب شیرین تو هر دم شکر انگیزترست

زلف دلبند تو هر لحظه دلاویزترست

برسرآمد ز جهان جزع تو در خونخواری

گر چه چشم من دل سوخته خونریزترست


ایکه از تنگ شکر شور برآورد لبت

هر زمان پسته تنگت شکر آویزترست


همچو سرچشمه‌ی نوش تو ز بهر سخنم

چشمم از درج عقیقت گهر انگیزترست


نشنود پند تو ای زاهد تردامن خشک

هرکش از درد مغان دامن پرهیزترست


آتشست این دل شوریده من پنداری

زانکه هر چند که او سوخته تر تیزترست


تا هوای گل رخسار تو دارد خواجو

هر شب از بلبل دلسوخته شب خیزترست

sorna
02-27-2012, 04:24 PM
بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست

لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست

عکس رخ تو در شکن طره‌ی سیاه

از نور شمع در شب دیجور خوشترست


صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری

جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست


بشکن خمار من بلب لعل جان‌فزای

کان چشم مست تست که مخمور خوشترست


مشنو که روضه بی می و معشوق خوش بود

زیرا که ناله‌ی دهل از دور خوشترست


عشرت خوشست خاصه در ایام نوبهار

لیکن بدور دختر انگور خوشترست


در پای گل ترنم بلبل خوشست لیک

آواز چنگ و نغمه‌ی طنبور خوسترست


منظور اگر نظر بودش با تو خوش بود

اما نظر بطلعت منظور خوشترست


گفتم کمند زلف تو معذورم ار کشم

در تاب رفت و گفت که معذور خوشترست


خواجو کنونکه موکب سلطان گل رسید

بستان خوشست و مجلس دستور خوشترست

sorna
02-27-2012, 04:25 PM
در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست

در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست

فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی

از خسروی ملکت پرویز خوشترست


بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق

از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست


دیگر حدیث کوثر و سرچشمه‌ی حیات

مشنو که باده‌ی طرب انگیز خوشترست


گو پست باش ناله‌ی مرغان صبح خیز

لیکن نوای چنگ سحر تیز خوشترست


صبحست خیز کاین نفس از گلشن بهشت

بزم صبوحیان سحرخیز خوشترست


اول بنوش ساغر و وانگه بده شراب

زیرا که باده‌ی شکرآمیز خوشترست


گر دیگران ز میکده پرهیز می‌کنند

ما را خلاف توبه و پرهیز خوشترست


خواجو کنار دجله‌ی بغداد جنتست

لیکن میان خطه‌ی تبریز خوشترست

sorna
02-27-2012, 04:26 PM
زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست

وانکه اقرارش به بت‌رویان نباشد کافرست

چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم

کانزمان از خویش غائب می‌شوم کو حاضرست


زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است

تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست


عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند

ذره‌ی سرگشته کو در مهرورزی ماهرست


هر کرا خاطر بزلف ماهرویان می‌کشد

عیب نتوان کرد اگر چون من پریشان خاطرست


عاقلان دانند کادراک خرد قاصر بود

زانچه بر مجنون ز سر حسن لیلی ظاهرست


در هوایت زورقی برخشک می‌رانم ولیک

جانم از طوفان غم در قعر بحری زاخرست


کی سر موئی زبانم گردد از ذکرت جدا

کز وجودم هر سر موئی زبانی ذاکرست


ایکه فرمائی که خواجو عشق را پوشیده دار

چون توانم گر چه دانم کان لباسی فاخرست

sorna
02-27-2012, 04:26 PM
فروغ عارض او یا سپیده سحرست
که رشک طلعت خورشید و طیره‌ی قمرست
لطیفه‌ئیست جمالش که از لطافت و حسن

ز هر چه عقل تصور کند لطیف‌ترست
برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست

گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم

چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
اگر چه مایه‌ی خوبی لطافتست ولیک

ترا ورای لطافت لطیفه‌ی دگرست
بدین صفت زتکبر بدوستان مگذر

اگر چه عمر عزیزی و عمر بر گذرست
بهر کجا که نظر می‌کنم ز غایت شوق

خیال روی توام ایستاده در نظرست
اگر تو شور کنی من ترش نخواهم شد

که تلخ از آن لب شیرین مقابل شکرست
ز بی زریست که آب رخم رود بر باد

اگر چه کار رخ از سیم اشک همچو زرست
مرا هر آینه لازم بود جلای وطن

چرا که مصلحت کار بیدلان سفرست
ز بحر شعر مر او را بسی غنیمتهاست

که از لطافت خواجو سفینه پرگهرست

sorna
02-27-2012, 04:26 PM
جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن

زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست


در چمن هست بسی لاله سیراب ولی

ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست


راستی راز لطافت چو روان می‌گردی

گوئیا سرو روان تو روانی دگرست


عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا

زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست


یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی

کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست


تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو

خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

sorna
02-27-2012, 04:26 PM
بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست

چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست

از میان جان من هرگز نمی‌گیرد کنار

گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست


تا لب میگون او در داد جان را جام می

چشم مست نیم‌خوابش را خماری دیگرست


عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست

زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست


ایکه در حسن و لطافت در جهانت یار نیست

تا نپنداری که ما را جز تو یاری دیگرست


زلف مشکینت چرا آشفته شد چون کار من

یا ترا کاریست کو آشفته کاری دیگرست


بارها گفتم که دل برگیرم از مهرت ولیک

بار عشقت بر دلم این بار باری دیگرست


گرچه چین پیوسته در ابروی مشکینت خطاست

در خم زلف تو هر چین زنگباری دیگرست


شیرمردانرا اگر آهو شکارست این عجب

کاهوی چشم ترا هر دم شکاری دیگرست


از جهان خواجو طریق عاشقی کرد اختیار

بختیار آنکس که او را اختیاری دیگرست

sorna
02-27-2012, 04:27 PM
آن نه رویست مگر فتنه‌ی دور قمرست

وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست

ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات

کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست


مردم چشمم ارت سرو سهی می‌خواند

روشنم شد که همان مردم کوته نظرست


اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم

حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست


نسبت روی تو با ماه فلک می‌کردم

چو بدیدم رخ زیبای تو چیز دگرست


حیف باشد که بافسوس جهان می‌گذرد

مگذر ای جان جهان زانکه جهان برگذرست


اشک خونین مرا کوست جگر گوشه‌ی دل

زین صفت خوار مدارید که اصلی گهرست


قصه‌ی آتش دل چون به زبان آرم از آنک

شمع اگر فاش شود سر دلش بیم سرست


هر کرا شوق حرم باشد از آن نندیشد

که ره بادیه از خار مغیلان خطرست


گر بشمشیر جفا دور کنی خواجو را

همه سهلست ولی محنت دوری بترست


همه سرمستیش از شور شکر خنده‌ی تست

شور طوطی چه عجب گر ز برای شکرست

sorna
02-27-2012, 04:27 PM
ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست

وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست


چون مرغ دل خسته‌ی من صید نگردد

هرگاه که بینم که درمیکده بازست


آنکس که بود معتکف کعبه‌ی قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست


هر چند که از بندگی ما چه برآید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست


دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست


می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست


حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست


خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست

sorna
02-27-2012, 04:27 PM
از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام

زانم هنوز رشته‌ی جان در کشاکشست


هر لحظه دل به حلقه‌ی زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست


چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست


ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست


گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزه‌ی تو که چون تیر آرشست


تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقشست


آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست


خواجو اگر چه روضه‌ی خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

sorna
02-27-2012, 04:28 PM
ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست
ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست
بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست
ز تیره غمزه‌ی عاشق کش تو ایمن نیست

و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست
کنار سبزه‌ی سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه براطراف چشمه‌ی نوشست
چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنی هنوز در گوشست
حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست
زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست
دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

sorna
02-27-2012, 04:28 PM
باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست

خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست


کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست


چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک

کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست


ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست


بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست


گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست

تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست


هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

عاشقانرا دل بیاد چهره‌ی دلبر خوشست


باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست

sorna
02-27-2012, 04:29 PM
شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست

دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست


نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست


سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست


ز جام باده‌ی دوشینه مست و لایعقل

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست


چو جای چشمه که بر جویبار دیده‌ی من

خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست


چه گویمت که بهنگام آشتی کردن

میان لاغر او در کنار من چه خوشست


مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست

sorna
02-27-2012, 04:29 PM
در شب زلف تو مهتابی خوشست

در لب لعل تو جلایی خوشست

پیش گیسویت شبستانی نکوست

طاق ابروی تو محرابی خوشست


حلقه‌ی زلف کمند آسای تو

چنبری دلبند و قلابی خوشست


پیش رویت شمع تا چند ایستد

گو دمی بنشین که مهتابی خوشست


گر دلم در تاب رفت از طره‌ات

طیره نتوان شد که آن تابی خوشست


آتش رویت که آب گل بریخت

در سواد چشم من آبی خوشست


مردم چشمم که در خون غرقه شد

دمبدم گوید که غرقابی خوشست


بردر میخانه خوانم درس عشق

زانکه باب عاشقی با بی خوشست


بخت خواجو همچو چشم مست تو

روزگاری شد که در خوابی خوشست

sorna
02-27-2012, 04:29 PM
رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست

خط عنبرینت سیاهی خوشست


شب گیسویت هست سالی دراز

ولی روز روی تو ماهی خوشست


از آن چین زلف تو شد جای دل

که هندوستان جایگاهی خوشست


اگر نیست ضعفی در آن چشم مست

چرا گاه بیمار و گاهی خوشست


از آن مه بروی تو آرد پناه

که روی تو پشت و پناهی خوشست


صبوحی گناهست در پای سرو

ولی راستی را گناهی خوشست


اگر چه ره عقل و دین می‌زنی

بزن مطرب این ره که راهی خوشست


گرت اسب بر سر دواند رواست

بنه پیش او رخ که شاهی خوشست


بچشم کرم سوی خواجو نگر

که در چشم مستت نگاهی خوشست

sorna
02-27-2012, 04:30 PM
بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست

ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست

فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود

کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست


ز برگ لاله‌ی سیراب و شاخ شمشادش

بریخت آب گل و باد نارون بنشست


نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست

برفت و مشعله‌ی عمر مرد و زن بنشست


بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات

چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست


چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی

کسی ندید که یکدم خروش من بنشست


مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا

چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست


خبر برید بخسرو که در ره شیرین

غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست


ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو

که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست

sorna
02-27-2012, 04:30 PM
خطر بادیه‌ی عشق تو بیش از پیشست

این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست

ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی

مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست


دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن

حدت آتش سودای تو از حد بیشست


باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد

زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست


عاشق اندیشه‌ی دوری نتواند کردن

دوربینی صفت عاقل دور اندیشست


گر مراد دل درویش برآری چه شود

زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست


آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو

لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست

sorna
02-27-2012, 04:30 PM
بهار روی تو بازار مشتری بشکست

فریب چشم تو ناموس سامری بشکست

رخ تو پرده‌ی دیبای ششتری بدرید

لب تو نامزد قند عسکری بشکست


قد تو هوش جهانی بچابکی بربود

خط تو توبه‌ی خلقی بدلبری بشکست


چو حسن روی تو آوازه در جهان افکند

دل فرشته و هنگامه‌ی پری بشکست


چو شام زلف تو مشاطه از قمر برداشت

رخ تو رونق خورشید خاوری بشکست


دلم ببتکده می‌رفت پیش ازین لیکن

خلیل ما همه بتهای آزری بشکست


چو برگ نسترن از شاخ ضمیران بنمود

بعشوه گوشه‌ی بادام عبهری بشکست


ببرد گوی ز مه طلعتان دور قمر

چو بر قمر سر چوگان عنبری بشکست


بنوک ناوک آه سحرگهی خواجو

طلسم گنبد نه طاق چنبری بشکست


ز بسکه می‌کند از دیده سیم پالائی

بچهره قیمت بازار زرگری بشکست

sorna
02-27-2012, 04:30 PM
ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست

چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست

وی طاق آسمانی محراب ابرویت

پیوسته گشته خوابگه جادوان مست


همچون بلال برلب کوثر نشسته است

خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست


بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست

قامت بلند و دسته‌ی ریحان تازه پست


مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست

یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


سروی براستی چو تو از بوستان نخاست

برخاستی و نیش غمم در جگر نشست


صد دل شکار آهوی صیاد شیرگیر

صد جان اسیر عنبر عنبرفشان مست


مخمور سر ز خاک برآرد بروز حشر

مستی که گشت بیخبر از باده‌ی الست


نگشاد چشم دولت خواجو بهیچ روی

تا دل برآن کمند گره در گره نبست

sorna
02-27-2012, 04:30 PM
ترا با ما اگر صلحست جنگست

نمی دانم دگر بار این چه ینگست

به نقلی زان دهان کامم برآور

نه آخر پسته در بازار تنگست


چرا این قامت همچون کمانم

ز چشم افکنده‌ئی گوئی خدنگست


ز اشکم سنگ می‌گردد ولیکن

نمی‌گردد دلت یا رب چه سنگست


بده ساقی که آن آئینه جان

کند روشن شراب همچو زنگست


بدار ای مدعی از دامنم چنگ

ترا باری عنان دل بچنگست


زبان درکش که ما را رهزن دل

نوای مطرب و آواز چنگست


از آن از اشک خالی نیست چشمم

که پندارم شراب لاله رنگست


اگر در دفتری وقتی بیابی

قلم در نام خواجو کش که ننگست

sorna
02-27-2012, 04:31 PM
ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست

ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست

بر روی تو خال حبشی هر که ببیند

گوید که مگر خازن فردوس بلالست


پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید

وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست


آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت

یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست


هندو به چه‌ی خال سیاه تو به صد وجه

هندوچه‌ی بستان جمالست نه خالست


گفتم که خیال تو کند مرهم ریشم

لیکن چو نظر می‌کنم این نیز خیالست


مستسقی سرچشمه‌ی نوش تو برآتش

می‌سوزد و چشمش همه در آب زلالست


گردن مکش ای شمع گرت در قدم افتد

پروانه‌ی دلسوخته چون سوخته بالست


امروز که مرغان چمن در طیرانند

مرغ دل من بی پر و بالست و بالست


نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن

برحال پریشانی من زلف تودالست


از دیده‌ی خواجو نرود گلشن رویت

زانرو که جمالت گل بستان کمالست

sorna
02-27-2012, 04:31 PM
رخت خورشید را یات جمالست

خطت تفسیر آیات کمالست

هلال ارزانکه هر مه بدر گردد

چرا پیوسته ابرویت هلالست


خیالت بسکه می‌آید بچشمم

اگر خوابم بچشم آید خیالست


چو داند حال او کز تشنگی مرد

کسی کو برلب آب زلالست


بگو ای باغبان با باد شبگیر

که بلبل در قفس بی پر و بالست


نسیم نافه یا بوی عبیرست

شمیم روضه یا باد شمالست


مقیم ار بنگری در عالم جان

میان لیلی و مجنون وصالست


اگر در عالم صورت فراقست

بمعنی با تو ما را اتصالست


چرا وصل تو برخواجو حرامست

نه آخر خون مسکینان حلالست

sorna
02-27-2012, 04:32 PM
حسن تو نهایت جمالست

لطف تو بغایت کمالست


با زلف تو هر که را سری هست

سر در قدم تو پایمالست


بی روی تو زندگی حرامست

وز دست تو جام می حلالست


باز آی که بی رخ تو ما را

از صحبت خویشتن ملالست


جانم که تذر و باغ عشقست

زین گونه شکسته پر و بالست


مرغ دل من هوا نگیرد

زانرو که چنین شکسته بالست


این نفحه‌ی روضه‌ی بهشتست

یا نکهت گلشن وصالست


این خود چه شمامه‌ی شمیمست

وین خود چه شمایل شمالست


خواجو بلب تو آرزومند

چون تشنه بشربت زلالست

sorna
02-27-2012, 04:32 PM
خطت که کتابه‌ی جمالست

سرنامه‌ی نامه کمالست

ماهی تو و مشتریت مهرست

شاهی تو و حاجبت هلالست


آن خال سیاه هندو آسا

هندوچه‌ی گلشن جمالست


از مویه تنم بسان مویست

وز ناله دلم بشکل نالست


آنجا که توئی اگر فراقست

اینجا که منم همه وصالست


در عالم صورت ار چه هجرست

در عالم معنی اتصالست


آنرا که نبوده است حالی

این حال بنزد او محالست


هر چند که مهر رازوالیست

مهر رخ دوست بی زوالست


خواجو که شد از غمت خیالی

گردل ز تو برکند خیالست

sorna
02-27-2012, 04:32 PM
هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست


اهل معنی را از او صورت نمی‌بندد فراق

وانکه این صورت نمی‌بندد ز معنی غافلست


کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک

ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست


گر چه من بد نامی از میخانه حاصل کرده‌ام

هر که از میخانه منعم می‌کند بی حاصلست


ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار

کانکه دلداری ندارد نزد ما دور از دلست


یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق

زانکه این معنی نداند هر که او بر ساحلست


عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود

کانکه سرعشق را عالم نباشد جاهلست


ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان

ترک جان سهلست از جانان صبوری مشکلست

sorna
02-27-2012, 04:32 PM
این چنین صورت گر از آب و گلست

چون بمعنی بنگری جان و دلست

نرگسش خونخواره‌ئی بس دلرباست

سنبلش شوریده‌ئی بس پر دلست


هندوی زلفش سیه کاری قویست

زنگی خالش سیاهی مقبلست


هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست

هر چه جستم جز رضایش باطلست


تا برفت از چشم من بیرون نرفت

زانکه برآن روانش منزلست


خاطرم با یار ودل با کاروان

دیده بر راه و نظر بر محملست


دل کجا آرام گیرد در برم

چون مرا آرام دل مستعجلست


می‌روم افتان و خیزان در پیش

گر چه ز آب دیده پایم درگلست


من میان بحر بی پایان غریق

آنکه عیبم می‌کند برساحلست


دوستان گویند خواجو صبر کن

چون کنم کز جان صبوری مشکلست

sorna
02-27-2012, 04:33 PM
ای من ز دو چشم نیم مستت مست

وز دست تو رفته عقل و دین از دست

بنشین که نسیم صبحدم برخاست

برخیز که نوبت سحر بنشست


با روی تو رونق قمر گم شد

وز لعل تو قیمت شکر بشکست


گوئی در فتنه و بلا بگشود

نقاش ازل که نقش رویت بست


برداشت دل شکسته از من دل

واندر سر زلف دلکشت پیوست


از لعل تو یکزمان شکیبم نیست

بی باده کجا قرار گیرد مست


در عشق تو ز آب دیده خواجو را

آخر بر هر کس آبروئی هست

sorna
02-27-2012, 04:33 PM
ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست

دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست

بتیرگی شده آشفته‌تر حقیقت شرع

سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست


ز دور چرخ شبی این سوال می‌کردم

که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست


بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال

ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست


گر آبروی نه در خاک کوش می‌طلبند

چو زلف یار قد عاشقان چرا بخمست


دلم بغمزه و ابروی او بمکتب عشق

امیدوار چو طفلان بنون و القلمست


ز شام زلف سیه چون نمود طلعت صبح

زمانه گفت که ای عاشقان سپیده‌دمست


مجال نطق ندارم چرا که بیش از پیش

میان لاغر او در کنار کم ز کمست


ز لعل او شکری التماس می‌کردم

که مدتی است که جانم مقید المست


جواب داد که بر هیچ دل منه خواجو

که چون میان دهنم را وجود در عدمست

sorna
02-27-2012, 04:33 PM
دوش پیری ز خرابات برون آمد مست

دست در دست جوانان و صراحی در دست

گفت عیبم مکن ای خواجه که ترسا به چه‌ئی

توبه‌ی من چو سر زلف چلیپا بشکست


هرکه کرد از در میخانه گشادی حاصل

چون تواند دل سودا زده در تقوی بست


من اگر توبه شکستم مکن انکارم از آنک

خود پرستی نکند هر که بود باده پرست


گر بپیری هدف ناوک خلقی گشتم

چه توان کرد که تیر خردم رفت از شست


مستم آندم که بمیرم بسر خاک برید

تا سر از خاک بر آرم به قیامت سرمست


کس ازین قید بتدبیر نرفتست برون

زانکه از چنبر تقدیر نمی‌شاید جست


مست و مدهوش برندش ز لحد بر عرصات

هر که شد همقدح باده گساران الست


جان فشانان که چو شمع از سر سر برخیزند

یکنفس بی می نوشین نتوانند نشست


همچو ابروی بتان صید کند خاطر خلق

آنکه نشکیبدش ازصحبت مستان پیوست


گر شود بزمگهت عالم بالا خواجو

تو مپندار که بالاتر ازین کاری هست

sorna
02-27-2012, 04:34 PM
سحرگه ماه عقرب زلف من مست

درآمد همچو شمعی شمع در دست

دو پیکر عقربش را زهره در برج

کمانکش جادوش را تیر در شست


شبش مه منزل و ماهش قصب پوش

سهی سروش بلند و سنبلش پست


بلالش خازن فردوس جاوید

هلالش حاجب خورشید پیوست


نقاب عنبری از چهره بگشود

طناب چنبری بر مشتری بست


به فندق ضیمرانرا تاب در داد

بعشوه گوشه‌ی بادام بشکست


سرشک از آرزوی خاکبوسش

روان از منظر چشمم برون جست


بلابه گفتمش بنشین که خواجو

زمانی از تو خالی نیست تا هست


فغان از جمع چون بنشست برخاست

چراغ صبح چون برخاست بنشست

sorna
02-27-2012, 04:34 PM
دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست

مانند دسته‌ی گل و گلدسته‌ئی بدست

خطش نبات و پسته‌ی شکرشکن شکر

سروش بلند و سنبل پرتاب و پیچ مست


زلف سیاه سرکش هندوش داده عرض

در چین هزار کافر زنگی بت پرست


از دیده محو کرد مرا هر چه هست و نیست

سودای آن عقیق گهر پوش نیست هست


در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود

بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست


در مشگ می‌فکند بفندق شکنج و تاب

وز نار و عشوه گوشه‌ی بادام می‌شکست


پر کرد جامی از می گلگون و درکشید

وانگه ببست بند بغلطان و برنشست


گفتم زکوة لعل درافشان نمی‌دهی

یاقوت روح پرور شیرین بدر بخست


گفتم ز پیش تیر تو خواجو کجا جهد

گفتا ز نوک ناوک ما هیچکس نرست

sorna
02-27-2012, 04:34 PM
اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست

حدیث من گل صد برگ گلشن جانست

ز بیم چنگل شاهین جان شکار فراق

دلم چو مرغ چمن روز و شب در افغانست


چو تاب زلف عروسان **** خانه‌ی طبع

روان خسته‌ام از دست دل پریشانست


چو از سر قلمم برگذشت آب سیاه

سفینه ساز و میندیش ازینکه طوفانست


کسی که ملکت جم پیش همتش بادست

اگر نظر بحقیقت کنی سلیمانست


دوای دل ز دواخانه‌ی محبت جوی

که نزد اهل مودت ورای درمانست


دل خراب من از عشق کی شود خالی

چرا که جایگه گنج کنج ویرانست


چو چشمه‌ی خضر ار شعر من روان افزاست

عجب مدار که آن عین آن حیوانست


ورش بمصر چو یوسف عزیز می‌دارند

غریب نیست که اورنگ ماه کنعانست


نه هر که تیغ زبان می‌کشد جهانگیرست

نه هر که لاف سخن می‌زند سخندانست


اگر ز عالم صورت گذشته‌ئی خواجو

بگیر ملکت معنی که مملکت آنست

sorna
02-27-2012, 04:35 PM
نظری کن اگرت خاطر درویشانست

که جمال تو ز حسن نظر ایشانست

روی ازین بنده‌ی بیچاره‌ی درویش متاب

زانکه سلطان جهان بنده‌ی درویشانست


پند خویشان نکنم گوش که بی خویشتنم

آشنایان غمت را چه غم از خویشانست


بده آن باده‌ی نوشین که ندارم سرخویش

کانکه از خویش کند بیخبرم خویش آنست


حاصل از عمر بجز وصل نکورویان نیست

لیکن اندیشه ز تشویش بد اندیشانست


نکنم ترکش اگر زانکه به تیرم بزند

خنک آن صید که قربان جفا کیشانست


مرهمی بردل خواجو که نهد زانکه طبیب

فارغ از درد دل خسته‌ی دل ریشانست

sorna
02-27-2012, 04:35 PM
آن جوهر جانست که در گوهر کانست

یا می که درو خاصیت جوهر جانست

یاقوت روان در لب یاقوتی جامست

یا چشم قدح چشمه‌ی یاقوت روانست


زین پس من و میخانه که در مذهب عشاق

خاک در خمخانه به از خانه‌ی خانست


در جام عقیقین فکن ای لعبت ساقی

لعلی که ازو خون جگر در دل کانست


یک شربت از آن لعل مفرح بمن آور

کز فرط حرارت دل من در خفقانست


ما غافل و آن عمر گرامی شده از دست

افسوس ز عمری که بغفلت گذرانست


هر کش غم آن نادره دور زمان کشت

او را چه غم از حادثه‌ی دور زمانست


در روی تو بیرون ز نکوئی صفتی نیست

کانست که دلها همه سرگشته‌ی آنست


خواجو سخن یار چه گوئی بر اغیار

خاموش که شمع آفت جانش ز زبانست

sorna
02-27-2012, 04:35 PM
دلم با مردم چشمت چنانست

که پنداری که خونشان در میانست

خطت سرنامه‌ی عنوان حسنست

رخت گلدسته‌ی بستان جانست


شبت مه پوش و ماهت شب نقابست

گلت خود روی و رویت گلستانست


گلستان رخت در دلستانی

بهشتی بر سر سرو روانست


چرا خورشید روز افروز رویت

نهان در چین شبگون سایبانست


کمان داران چشم دلکشت را

خدنک غمزه دایم در کمانست


بساز آخر زمانی با ضعیفان

که حسنت فتنه آخر زمانست


چرا خفتست چشم نیم مستت

ز مخموری تو گوئی ناتوانست


ز زلفت موبمو خواجو نشانداد

از آن انفاس او عنبر فشانست

sorna
02-27-2012, 04:41 PM
مرا یاقوت او قوت روانست

ولی اشکم چو یاقوت روانست

رخش ماهست یا خورشید شب پوش

خطش طوطیست یا هندوستانست


صبا از طره‌اش عنبر نسیمست

نسیم از سنبلش عنبر فشانست


میانش یکسر مو در میان نیست

ولیکن یک سر مویش دهانست


شنیدم کان صنم با ما چنان نیست

ولیکن چون نظر کردم چنانست


ز چشمش چشم پوشش چون توان داشت

که یکچندست کوهم ناتوانست


بیا آن آب آتش رنگ در ده

که گر خود آتشست آتش نشانست


بدان ماند که خونش می‌دواند

بدینسان کز پیت اشکم روانست


چو مرغی زیرک آمد جان خواجو

که او را دام زلفت آشیانست

sorna
02-27-2012, 04:41 PM
یاقوت روان بخش تو تا قوت روانست

چشمم ز غمت چشمه‌ی یاقوت روانست

آن موی میان تو که سازد کمر از موی

موئی بمیان آمده یا موی میانست


در موی میانت سخنی نیست که خود نیست

لیکن سخن ار هست در آن پسته دهانست


تا پشت کمان می‌شکند ابروی شوخت

پیوسته ز ابروی تو پشتم چو کمانست


با ما به شکر خنده درآ زانکه یقینم

کز پسته‌ی تنگ تو یقینم بگمانست


گفتند که آن جان جهان با تو چنان نیست

گوئی که چنانست که با ما نچنانست


پنداشت که ما را غم جانست ولیکن

ما در غم آنیم که او در غم آنست


عمری بتمنای رخش می‌گذرانیم

در محنت و غم گرچه که دنیا گذرانست


در کنج صوامع مطلب منزل خواجو

کو معتکف کوی خرابات مغانست

sorna
02-27-2012, 04:41 PM
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست


گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست


گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست

گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست


گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست


گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست


گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست


گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست


گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

sorna
02-27-2012, 04:42 PM
روز رخسار تو ماهی روشنست

خال هندویت سیاهی روشنست

منظر چشمم که خلوتگاه تست

راستی را جایگاهی روشنست


گر برویت کرده‌ام تشبیه ماه

شرمسارم کاین گناهی روشنست


مه برخسارت پناه آرد از آنک

روی تو پشت و پناهی روشنست


بت پرستانرا رخ زیبای تو

روز محشر عذر خواهی روشنست


موی و رویت روز و شب در چشم ماست

زانکه گه تاریک و گاهی روشنست


گر کنم دعوی که اشکم گوهرست

چشم من بر این گواهی روشنست


می‌پزد سودای دربانی تو

خسرو انجم که شاهی روشنست


یوسف مصر مرا چاه زنخ

گر چه دلگیرست چاهی روشنست


ذره‌ئی خواجو قدم بیرون منه

از ره مهرش که راهی روشنست

sorna
02-27-2012, 04:42 PM
بوقت صبح می روشن آفتاب منست

بتیره شب در میخانه جای خواب منست

اگر شراب نباشد چه غم که وقت صبوح

دو چشم اشک فشان ساغر شراب منست


وگر کباب نیابم تفاوتی نکند

بحکم آنکه دل خونچکان کباب منست


براه بادیه‌ای ساربان چه جوئی آب

که منزلت همه در دیده‌ی پر آب منست


مرا مگوی که برگرد وترک ترکان گیر

که گر چه راه خطا می‌روم صواب منست


چگونه در تو رسم تا ز خود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست


بیا که بی تو رسم تا زخود برون نروم

چرا که هستی من در میان حجاب منست


بیا که بی تو ملولم ز زندگانی خویش

که در فراق رخت زندگی عذاب منست


تو گنج لطفی و دانم کزین بتنگ آئی

که روز و شب وطنت در دل خراب منست


خروش و ناله‌ی خواجو و بانگ بلبل مست

نوای باربد و نغمه رباب منست

sorna
02-27-2012, 04:42 PM
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی

ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی

ور می‌طلبی خون دل خسته‌ی فرهاد

چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی


ای باد صبا بهر دل خسته‌ی یاران

یاری کن و در بندگی یار فرود آی


در سایه‌ی ایوانش اگر راه نیابی

خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی


ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری

در سایه‌ی آن زلف سیه کار فرود آی


چون بر سر آبست ترا منزل مالوف

بر چشمه‌ی چشم من خونخوار فرود آی


از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست

مؤمنشو و در حلقه‌ی کفار فرود آی


از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر

وانگاه بیا بر در خمار فرود آی


خواهی که رسانی بفلک رایت منصور

با سر انا الحق بسر دار فرود آی


ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی

از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی


خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح

دارو طلبی بر در عطار فرود آی

sorna
02-27-2012, 04:43 PM
باز هر چند که در دست شهان دارد جای

نیست در سایه‌اش آن یمن که در پر همای

هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت

چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای


ایکه امروز ممالک بتو آراسته است

ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای


هر کفی خاک که بر عرصه‌ی دشتی بینی

رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای


بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت

آنکه می‌گفت منم بر ملکان بار خدای


گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند

کار درویش چو خلخال میفکن در پای


تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند

از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی


پنجه‌ی نفس ببازوی ریاضت بشکن

گوی مقصود بچوگان قناعت بربای


چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند

که بهر باد هوائی نخروشد چون نای


بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو

زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای

sorna
02-27-2012, 04:43 PM
از برای دلم ای مطربه‌ی پرده‌سرای

چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای

از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم

کس نگیرد به مئی دست من بی سر و پای


چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی می‌نالد

باری از همنفس خویش چه می‌نالد نای


امشب از زمزمه‌ی پرده‌سرا بی خبرم

ای حریفان برسانید بدوشم بسرای


گفتم از باد صبا بوی تو می‌یابم گفت

چون ترا باد بدستت برو می‌پیمای


ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست

بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای


چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو

تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی


جای دل در شکن زلف تو می‌بینم و بس

لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای


چون شدی شمع سراپرده‌ی مستان خواجو

ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای

sorna
02-27-2012, 04:44 PM
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای

شبست یا خم آن طره قمر فرسای


مرا مگوی که دل در کمند او مفکن

بدان نگار پریچهره گو که دل مربای


چه سود کان مه محمل نشین نمی‌گوید

که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای


مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را

گمان مبر که بهندوستان نباشد رای


نوای نغمه‌ی چنگم چه سود چون همه شب

خیال زلف توام چنگ می‌زند در نای


ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر

مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای


اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر

و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای


چو روشنست که عمر این همه نمی‌پاید

مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای


خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح

نوای پرده‌سرا در هوای پرده‌سرای


اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو

چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای


ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند

به بوستان سخن طوطیان شکر خای

sorna
02-27-2012, 04:44 PM
پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای

روز را از شکن طره‌ی شبگون بنمای

کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش

سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای


سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن

گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای


هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم

گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای


حال من با تو کسی نیست که تقریر کند

پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای


سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود

جای آن هست که بر چشم منش باشد جای


ای مه روشن اگر جان منی زود برای

وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای


صبح امید من از جیب افق سر بر زن

روز اقبال من از مطلع مقصود برآی


کی برد ره به سراپرده‌ی قربت خواجو

پشه را بین که کند آرزوی وصل همای

sorna
02-27-2012, 04:44 PM
ای روضه‌ی رضوان ز سر کوی تو بابی

وی چشمه‌ی کوثر ز لب لعل تو آبی

شبهاست که از حسرت روی تو نیاید

در دیده‌ی بیدار من دلشده خوابی


مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت

مانند تذوری که بود صید عقابی


مردم همه گویند که خورشید برآمد

گر برفکنی در شب تاریک نقابی


گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست

دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی


هر روز کشی بر من دلسوخته کینی

هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی


در میکده گر دیده مرا دست نگیرد

کس نشنود از همنفسان بوی کبابی


بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز

بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی


هم مردم چشمست که از روی ترحم

بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی


در نرگس عاشق کش میگون نظری کن

تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی


فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو

از چنگ برون برد بواز ربابی

sorna
02-27-2012, 04:44 PM
بیار ای لعبت ساقی شرابی

بساز ای مطرب مجلس ربابی

چو دور عشرت و جامست بشتاب

که هر دم می‌کند دوران شتابی


دل پرخون من چندان نماندست

که بتوان کرد مستی را کبابی


خوشا آن صبحدم کز مطلع جام

برآید هر زمانی آفتابی


الا ای باده پیمایان سرمست

بمخموری دهید آخر شرابی


گرم از تشنگی جان برلب آید

مگر چشمم چکاند برلب آبی


شد از باران اشک و باده‌ی شوق

دلم ویرانی و جانم خرابی


مگر بستست جادوی تو خوابم

که شبها شد که محتاجم بخوابی


چرا باید که خواجو از تو یکروز

سلامی را نمی‌یابد جوابی

sorna
02-27-2012, 04:45 PM
ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی

که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی

خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید

شب فراق دریغا اگر بود خوابی


کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید

براه بادیه ما را که می‌دهد آبی


هنوز تشنه‌ی آن لعل آبدار توام

ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی


اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست

که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی


معینست کزین ورطه جان برون نبرم

که نیست بحر غمم را بدیده پایابی


ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر

چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی


رموز حالت مجذوب را چه کشف کند

کسی که او متعلق نشد بقلابی


بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را

مگر بدست کند از لب تو عنابی

sorna
02-27-2012, 04:45 PM
زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی

مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی


تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه

که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی


اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت

کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی


ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر

بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی


چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی

چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی


ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه می‌بینم

چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی


تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم

دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی


برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی

اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی


بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را

که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی

sorna
02-27-2012, 04:45 PM
دلا تا طلعت سلمی نیابی

بدنیی روضه‌ی عقبی نیابی

ز هستی رونق مستی نبینی

ز توبه لذت تقوی نیابی


درین بتخانه تا صورت پرستی

نشان از عالم معنی نیابی


چو مجنون تا درین حی زنده باشی

طناب خیمه‌ی لیلی نیابی


عصا تا در کفت ثعبان نگردد

ز چوبی معجز موسی نیابی


نشان دوست از دشمن چه پرسی

که از خر منطق عیسی نیابی


اگر ملک سلیمان در نبازی

چو سلمان طلعت سلمی نیابی


غلام عشق شو کز مفتی دل

ورای عاشقی فتوی نیابی


چو طفلان گر بنقشی باز مانی

بغیر از صورت مانی نیابی


برو خواجو که از سلطان عشقش

برون از آب چشم اجری نیابی


اگر شعری ز شعری بگذرانی

بشعری رفعت شعری نیابی

sorna
02-27-2012, 04:45 PM
خود پرستی مکن ار زانکه خدا می‌طلبی

در فنا محو شو ار ملک بقا می‌طلبی

خبر از درد نداری و دوا می‌جوئی

اثر از رنج ندیدی و شفا می‌طلبی


ساکن دیری و از کعبه نشان می‌پرسی

در خرابات مغانی و خدا می‌طلبی


کارت از چین سر زلف بتان در گرهست

وین عجبتر که از آن مشک ختا می‌طلبی


اگر از سرو قدان مهر طمع می‌داری

از بن زهر گیا مهر گیاه می‌طلبی


خبر از انده یعقوب نداری و مقیم

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌طلبی


کی دل مرده‌ات از باد صبا زنده شود

نفس عیسوی از باد هوا می‌طلبی


دردی درد کش ار زانکه دوا می‌خواهی

باده صاف خور ار زانکه صفا می‌طلبی


خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت

بسپاهان رو اگر زانکه نوا می‌طلبی

sorna
02-27-2012, 04:46 PM
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی

کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی

سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی

غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی


گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج

ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی


راه آدم زنی و روضه‌ی رضوان جوئی

عیب مجنون کنی و خیمه‌ی لیلی طلبی


خاک گوساله‌ی زرین شوی از بی آبی

وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی


تا که برطور جلالت نبود منزل قرب

از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی


خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی

راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی


نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی

ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی

sorna
02-27-2012, 04:46 PM
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی


ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی


بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی


روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی


در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی

تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی


خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد

چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی

sorna
02-27-2012, 04:46 PM
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی

تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی

از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر

آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی


گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن

عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی


قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی

قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی


در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان

زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی


باشد دعایش کار من سودای او بازار من

مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی


هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم

بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی

sorna
02-27-2012, 04:47 PM
چو دستان برکشد مرغ صراحی

برآید نوحه‌ی مرغ از نواحی

قدح در ده که چشم مست خوبان

قد اتضحت لنا ای اتضاح


الا والله لا اسلو هواهم

ولا اصبوالی قول اللواح


ملامت می‌کنندم پارسایان

الام الام فی حب الملاح


کجا قول خردمندان کنم گوش

که سکران نشنود گفتار صاحی


عدولی عن محبتهم فسادی

و موتی فی مضار بهم صلاحی


دلم جان از گذار دیده درباخت

ولیس علیسه فیه من جناح


زهی از عنبر سارا کشیده

رقم بر گرد کافور رباحی


مغلغلة الی مغناک منی

هنا من مبلغ شروی الریاح


چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

چه عنبر بیزی ای باد صباحی


تهب نسائم و الورق ناحت

و شوقنی الصبوح الی الصباح


بده ساقی که گل برقع برافکند

وفاح الروض و ابتسم الاقاحی


ز میخواران کسی را همچو خواجو

ندیدم تشنه بر خون صراحی

sorna
02-27-2012, 04:47 PM
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی

به خون ما خطی آوردی و خطا کردی

گرت کدورتی از دوستان مخلص بود

چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی


کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان

دل مرا هدف ناوک بلا کردی


به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم

چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی


چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب

شدی و پیرهن صبر من قبا کردی


ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون

در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی


اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن

کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی


چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ

بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی


کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی

کدام روز نگاهی به سوی ما کردی


طبیب درد دل خستگان توئی لیکن

که دیده است که رنج کسی دوا کردی


چو در طریق محبت قدم زدی خواجو

ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی

sorna
02-27-2012, 04:47 PM
ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی

طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی


نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا

ماه الغرام تجری من مد معی کواد


کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران

بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی


فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان

فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد


هر چند بی هدایت واصل نمی‌توان شد

در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی


یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری

یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی


خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی

sorna
02-27-2012, 04:48 PM
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی


گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی


گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی


گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی


گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی


گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی


گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی


گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

sorna
02-27-2012, 04:48 PM
چه کرده‌ام که بیکبارم از نظر بفکندی

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی


اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی


چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی


توقعست که از بنده سایه باز نگیری

ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی


پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی


از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی


بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی


ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی

sorna
02-27-2012, 04:48 PM
کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی


نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی


چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها

که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی


چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی

که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی


بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی


بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را

روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی


درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی


گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

sorna
02-27-2012, 04:48 PM
یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی

درد دلسوز مرا مایه‌ی درمان بودی

برخ خوش نظر و عارض بستان افروز

رشک برگ سمن و لاله‌ی نعمان بودی


بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

خضر و ظلمت و سرچشمه‌ی حیوان بودی


پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت

خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی


همچو پروانه دلم سوخته‌ی عشق تو بود

زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی


در هوای تو چو بلبل زدمی نعره‌ی شوق

که بگلزار لطافت گل خندان بودی


جان بواز دلاویز تو دادم بر باد

که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی


با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

خانه پرداز من بیدل حیران بودی


همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت

زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی

sorna
02-27-2012, 04:49 PM
گر آن مه در نظر بودی چه بودی

ورش بر ما گذر بودی چه بودی

مرا کز بیخودی از خود خبر نیست

گر او را این خبر بودی چه بودی


اگر چون آن پری پیکر در آفاق

پری روی دگر بودی چه بودی


بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست

گرش با ما نظر بودی چه بودی


مرا گویند درمان تو صبرست

دریغا صبر گر بودی چه بودی


روانم در شب هجران بفرسود

گر آنشب را سحر بودی چه بودی


مرا چون با سر زلفت سری هست

گرم پروای سر بودی چه بودی


چو بر بام تو باشد مرغ را راه

مرا گر بال و پر بودی چه بودی


ز خواجو سیم و زر داری تمنا

گر او را سیم و زر بودی چه بودی

sorna
02-27-2012, 04:49 PM
هیچ شکر چو آن دهان دیدی

هیچ تنگ شکر چنان دیدی

آن زمانت که در کنار آمد

جز کمر هیچ در میان دیدی


در چمن همچو شمع مجلس ما

طوطئی آتشین زبان دیدی


راستی را شمائل قد او

هیچ در سرو بوستان دیدی


دل رباتر ز زلف و عارض او

شاخ سنبل بر ارغوان دیدی


در فغانم ز دست قاتل خویش

کشته را هیچ در فغان دیدی


همچو غرقاب عشق او خواجو

هیچ دریای بیکران دیدی

sorna
02-27-2012, 04:50 PM
چه خوش باشد دمی با دوستداری

نشسته در میان لاله زاری

اگر نبود نسیم زلف خوبان

نروید گلبنی بر جویباری


وگر سودای گلرویان نباشد

نخواند بلبلی بر شاخساری


کنارم زان از آب دیده دریاست

که هجران را نمی‌بینم کناری


خیالی گشتم از عشقش ولیکن

ندارم جز خیالش راز داری


فراق جان ز تن آن لحظه باشد

که یاری دور می‌ماند ز یاری


نشاید گفت خواجو پیش هر کس

غم عشقش مگر با غمگساری

sorna
02-27-2012, 04:50 PM
تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری

که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری

عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین

جمالست یا مه و پروین گلاله‌ست یا شب تاری


گهی می‌کشی بفریبم گهی می‌کشی بعتابم

چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری


جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم

وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری


خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب

خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری


ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی

ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری


چو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی

ز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری

sorna
02-27-2012, 04:50 PM
یا باری البرایا یا زاری الذراری

یا راعی الرعایا یا مجری الجواری

سلطان بی وزیری دیان بی‌نظیری

قهار سختگیری ستار بردباری


روق الغصون صنعا زینت کالغوانی

ورق الطیور شوقا توجت کاقماری


سرو از تو در تمایل در کله ربیعی

مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری


یا واهب العطایا یا دافع البلایا

یا غافر الخطایا یا مسری السواری


عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی

بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری


ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا

لبس‌الجنان تکسوا من برک البراری


از نار نور بخشی وز باد عطر سائی

وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری


اعلیت کل یوم عند الصباح نورا

نقع الظلام جلی من غرة النهاری


خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد

جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری

sorna
02-27-2012, 04:51 PM
آب رخ ما بری و باد شماری

خون دل ما خوری و باک نداری

دست نگارین بروی ما چه فشانی

ساعد سیمین بخون ما چه نگاری


دل بسر زلف دلکش تو سپردیم

گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری


اینهمه دلها بری ز دست ولیکن

خاطر دلداده‌ئی بدست نیاری


چند کنی خواریم چو جان عزیزی

شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری


گر چه اسیر تو در شمار نیاید

هیچکسی را بهیچ کس نشماری


بر سر ره کشتگان تیغ جفا را

بگذری و در میان خون بگذاری


این نه طریق محبتست و مودت

وین نبود شرط دوستدای و یاری


دمبدم از فرقت تو دیده‌ی خواجو

سیل براند بسان ابر بهاری

sorna
02-27-2012, 04:51 PM
ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری

نافه‌ی مشک تتار از سر زلفت تاری

خط مشکین تو از غالیه بر صفحه‌ی ماه

گرد آن نقطه‌ی موهوم کشد پرگاری


بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست

همچو زنگی بچه‌ئی بر طرف گلزاری


گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من

ور دل از دست رود در سر زلفت باری


کار زلف سیهت گر بدلم در بندست

سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری


دلم آن طره هندو بسیه کاری برد

چون فتادم من بیدل به چنان طراری


نرگس مست تو گر باده چنین پیماید

نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری


گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای

تا بهر موی ببندم پس ازین زناری


ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز

مگر آن دم که برآری نفسی با یاری


میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را

اگرش دست دهد طلعت گلرخساری

sorna
02-27-2012, 04:51 PM
ای نفس مشک بیز باد بهاری

غالیه بوئی مگر نسیم نگاری

بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان

نافه گشائی کنی و مشک نثاری


جان گرامی فدای خاک رهت باد

کز من مسکین قدم دریغ مداری


گر گذری باشدت بمنزل آن ماه

لطف بود گر پیام من بگذاری


گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش

کام دل ریش این شکسته برآری


ای ز سر زلف مشکسای معنبر

بر سر آتش نهاده عود قماری


چون بزبان قلم حدیث تو رانم

آیدم از خامه بوی مشک تتاری


غاب اذاغبت فی الصبابة صبری

بان اذا بنت فی‌العباد قراری


من چو برون از تو دستگیر ندارم

چون سر زلفم مگر فرو نگذاری


زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد

چاره چه باشد برون ز ناله و زاری


هر نفس از شاخسار شوق برآید

غلغل خواجو چه جای نغمه ساری

sorna
02-27-2012, 04:51 PM
بخوبی چو یار من نباشد یاری

نگاری مهوشی بتی عیاری

چو رویش کو لاله‌ئی چو قدش سروی

چو خالش کو مهره‌ئی چو زلفش ماری


شب زلفش بر قمر نهد زنجیری

خط سبزش گرد گل کشد پرگاری


شکار افکن آهویش خدنگ اندازی

سمن سا هندویش پریشان کاری


ز زلفش در هر سری بود سودائی

ز چشمش در هر طرف بود بیماری


اگر باری از غمم ندارد بر دل

دلم باری جز غمش ندارد باری


بدلداری کردنش نباشد میلی

ولی جز دل بردنش نباشد کاری


گر انکارم می‌کنند کو بیدینست

نباشد جز با بتان مرا اقراری


چو خواجو خواهم که جان برو فشانم

ولیکن جان را کجا بود مقداری

sorna
02-27-2012, 04:52 PM
ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری

بر مشتریت پرده‌ی دیبای ششتری

لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده

بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری


در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست

گاویست پیش آهویت این لحظه سامری


چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد

بنمود طبع من ید بیضا بساحری


گر ننگری بچشم عنایت بسوی من

بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری


آن دل که من بملک دو عالم ندادمی

بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری


تا شد درست روی من دلشکسته زر

پیدا شدست رونق بازار زرگری


خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد

بشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری

sorna
02-27-2012, 04:52 PM
ای که بر دیده‌ی صاحب‌نظران می‌گذری

پرده بردار که تا خلق ببینند پری

می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش

تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری


همه شب منتظر موکب صبحم که مرا

بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری


بامدادان که صبا حله خضرا پوشد

نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری


این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی

گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری


در کمالیت حسنت نرسد درک عقول

هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری


وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی

پرده‌ی راز معمای جهان را بدری


ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی

نه دل من که دل خلق جهانی ببری


خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت

تا بدانی که دگر باره بعزت گذری

sorna
02-27-2012, 04:53 PM
گل سوری دگر بجلوه گری

می‌کند صید بلبل سحری

بطراوت سمن رخان چمن

می‌برند آب لاله برگ طری


بوی گیسوی یار می‌شنوم

یا نسیم بنفشه‌ی طبری


گل بستان فروز دم نزند

پیش رخسار او ز خوش نظری


بر درش بسکه دوست می‌خوانم

دوست می‌خواندم بکبک دری


چون نویسم حدیث لعل لبش

قصب جامه‌ام شود شکری


پیش چشمش حدیث نرگس مست

بود آهو و عین بی بصری


مردم چشمم افکند بر زر

دمبدم لعل پاره‌ی جگری


روزم از شب نمی‌شود روشن

بی رخ و زلف او ز بیخبری


دیو در اعتقاد من آنست

که مرا منع می‌کند ز پری


عمر خواجو بزخم تیر فراق

گشت دور از جمال او سپری

sorna
02-27-2012, 04:53 PM
چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

چنین که غمزه‌ی شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشه‌ی محراب می‌کند بازی


ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی


چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عناب می‌کند بازی


ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی


بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی


دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی


تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی


عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو

که در میانه‌ی غرقاب می‌کند بازی

sorna
02-27-2012, 04:54 PM
میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی


چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت

چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی


چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی


دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی


بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی


چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را

ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی


نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی


بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید

که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی

sorna
02-27-2012, 04:54 PM
گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی


شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی


ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی


مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی


بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی


بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی


چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی


فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

sorna
02-27-2012, 04:54 PM
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی


ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش باده‌ی صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی


درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی


چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی

چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی


مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی


کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی


چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری

چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی


تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی


چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی


سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

sorna
02-27-2012, 04:54 PM
اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی


میان حلقه‌ی رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی


مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقر ایازی


بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی


کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی


به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم

اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی


متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر

بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی


بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد

ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی


اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

sorna
02-27-2012, 04:55 PM
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

وین شب تیره‌ی هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینه‌ی روی تو در آید روزی


هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی


وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق

تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی


می‌رسانم بفلک ناله و می‌ترسم از آن

که دعای سحرم کارگر آید روزی


عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه

هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی


هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم

خبری سوی من بیخبر آید روزی


بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر

گرم آن جان جهان در نظر آید روزی


همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز

که گل باغ امیدت ببر آید روزی

sorna
02-27-2012, 04:56 PM
ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی

وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی

در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم

چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی


رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را

یا رب شب جدائی کس را مباد روزی


ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان

تا بزم می‌پرستان از چهره بر فروزی


گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد

ای روز وصل جانان آخر کدام روزی


در نیم شب برآید صبح جهان فروم

گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی


گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد

نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی


خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی

تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی

sorna
02-27-2012, 04:56 PM
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی

چکنم باز گرفتار شدم در هوسی

نفس صبح فرو بندد از آه سحرم

گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی


بجهانی شدم از دمدمه‌ی کوس رحیل

که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی


نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی

نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی


عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت

گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی


بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت

زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی


تشنه در بادیه مردیم باومید فرات

وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی


هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال

آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی


خیز خواجو که گل از غنچه برون می‌آید

بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی

sorna
02-27-2012, 04:57 PM
تو چون قربان نمی‌گردی کجا همکیش ما باشی

بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی

اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی

وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی


حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری

برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی


تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی

تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی


اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی

وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی


جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی

کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی


برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند

تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی

sorna
02-27-2012, 04:59 PM
گر بفریب می‌کشی ور بعتاب می‌کشی

دل به تو می‌کشد مر از آنکه لطیف و دلکشی

آب حیات می‌برد لعل لب چو آتشت

و آب نبات می‌چکد زان لب لعل آتشی


حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی

پایه‌ی من ز زلف تو نیست بجز مشوشی


تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ می‌زنی

تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر می‌کشی


زلف تو در فریب دل چند کند سیه‌گری

چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی


چون دم خوش نمی‌زنم بی لب لعل دلکشت

بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی


خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد

زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی

sorna
02-27-2012, 04:59 PM
یا حادی‌النیاق قد ذبت فی‌الفراق

عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی

بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان

زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی


یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا

فالعیش قد تهیا والوصل فی‌التلاقی


بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی

برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی


قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی

فی‌الیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی


ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان

گر باقیست جامی آنست عمر باقی


فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی

لکن مع الملاحی اشرب علی‌السواقی


من رند و می پرستم پندم مده که مستم

کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی


یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم

فالقلب مستهام من شدة الفراقی


دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت

لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی

sorna
02-27-2012, 05:00 PM
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی

بریز خون صراحی بیار باده باقی

خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز

شراب راوقی از دست لعبتان رواقی


تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز

که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی


نوای نغمه‌ی عشاق از اصفهان چه خوش آید

مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی


دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد

بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی


مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم

وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی


کجا بگرد سمندت رسد پیاده‌ی مسکین

بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی


تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری

تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی


تو خون خواجو اگر می‌خوری غریب نباشد

که از نتیجه‌ی خونخواران جنگ براقی

sorna
02-27-2012, 05:00 PM
تشنه‌ام تا بکی آخر بده آبی ساقی

فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق

عمر باقی بر صاحب‌نظران دانی چیست

آنچه از باده‌ی دوشینه بماند باقی


عنت الورق علی قلقلة الاقداح

و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق


گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا

صحف تکتب بالدمع علی‌الاوراق


ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل

فی‌الکری طیفک ما غاب عن اماق


تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست

که به رخسار چو مه نادره‌ی آفاقی


گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا

فی‌الهوی لا تتناهی طرق العشاق


سر برای تو که هم دردی و هم درمانی

جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی


ان للمغرم فی‌النشوة صحوا رفقا

لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق


دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو

که مناسب نبود عاشقی و زراقی


جام می گیر که بر بام سماوات زنیم

علم مرشدی و نوبت به اسحاقی

sorna
02-27-2012, 05:00 PM
تبسمت الزهر والمزن باک

و غررت الودق و الدیک حاک

نسیم عراقی ندانم چه بادی

زمین سپاهان ندانم چه خاکی


بدین مشک سائی و عنبر فشانی

ایا نفحة الریح روحی فداک


ندانم چه نقشی که مثل تو صورت

مصور نگردد ز آبی و خاکی


ریاض بهشتی بدین روح بخشی

چراغ سپهری بدین تابناکی


خرد را فریبی و دل را امیدی

روانرا حیاتی و تن را هلاکی


نه در دل ممکن که در قلب جانی

نه از گل مرکب که از روح پاکی


مررنا باکناف نجد و بتنا

بواد الاراک لعلی اراک


چو خواجو بدست ار جام خور آئین

اگر مست گلچهر اورنگ تا کی

sorna
02-27-2012, 05:01 PM
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی

سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی

نرگس هندوک مستک او جادوکی

سنبل زنگیک پستک او کافرکی


بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک

سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی


چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک

لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی


دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم

تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی


بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست

چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی


قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی

رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی


از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد

گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی


سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن

با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی


غمکت می‌خورم و نیست غمت غمخورکم

هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی


خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش

زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی

sorna
02-27-2012, 05:01 PM
چون نیست ما را با او وصالی

کاجی بکویش بودی مجالی

زین به چه باید ما را که آید

از خاک کویش باد شمالی


همچون هلالی گشتم چو دیدم

بر طرف خورشید مشکین هلالی


جانم ز جانان سر بر نتابد

کز جان نباشد تن را ملالی


از شوق لعلش دل شد چو میمی

وز عشق زلفش قد شد چو دالی


در چنگ زلفش دل پای بندی

بر خاک کویش جان پایمالی


دانی که چونم دور از جمالش

از مویه موئی وز ناله نالی


هر شب خیالش آید به پیشم

شخص ضعیفم بیند خیالی


آنکس چه داند حال ضعیفان

کو را نبودست یکروز حالی


می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت

کان شد که با او بودت وصالی

sorna
02-27-2012, 05:01 PM
دوش بر طرف چمن گلبانگ می‌زد بلبلی

می‌فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی

کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن

از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی


محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول

زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی


هیچ بادی بر نمی‌آید در این طوفان و موج

که افکند از کشتی ما تخته‌ئی بر ساحلی


منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار

زانکه باشد بی‌جنون هر جا که باشد عاقلی


عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد

پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی


هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت

زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی


حاصلی در عشق ممکن نیست جز بی‌حاصلی

چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی


خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست

باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی

sorna
02-27-2012, 05:01 PM
خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی

قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی

ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی

شراب را ابدی دان و جام را ازلی


بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع

چه سود راندن مقراض و خرقه‌ی عسلی


مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز

که خواندت خرد پیر زاهد عملی


ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا

ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی


چگونه از سر کویت کنم جلای وطن

که هست سوز درونم خفی و گریه جلی


کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من

که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی


محب روی توام در جواب دعوی عشق

دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی


متاب روی ز خواجو که زلف هندویت

بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی

sorna
02-27-2012, 05:02 PM
راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی

قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی

نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی

نیست در شهر این نفس بی‌جست و جویت محفلی


مهر رویت می‌نهد هر روز مهری بر لبی

چشم مستت می‌زند هر لحظه تیغی بر دلی


چون کنم قطع منازل بی‌گل رخسار تو

لاله‌زاری گردد از خون دلم هر منزلی


بر سر کوی غمت هر جا که پایی می‌نهم

بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی


رنگ رخسارت نمی‌بینم ببرگ لاله‌ئی

بوی گیسویت نمی‌یابم ز شاخ سنبلی


کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز

یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی

sorna
02-27-2012, 05:03 PM
یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی

بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی

هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم

تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی


از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم

لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی


از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو

زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی


هر شب به جست و جویش گردم بگرد کویش

گریم در آرزویش هذا نصیب لیلی


بلبل ز شاخساران با ناله‌ی هزاران

گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی


تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان

گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی


خواجو مگو فسانه در کش می شبانه

بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی

sorna
02-27-2012, 05:03 PM
یا ملولا عن سلامی انت فی‌الدنیا مرامی

کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی

گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد

کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی


طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی

مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی


پخته‌ئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا

کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی


صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی

دانه‌ی خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی


درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق

وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی


گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد

زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی


عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی

قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی


تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی

پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی


ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد

زانکه در بیت‌الحرام اندیشه نبود از حرامی


بت پرستان صورتش را سجده می‌آرند و شاید

گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی

sorna
02-27-2012, 05:03 PM
گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی

که آفتاب بلندی چو بر کناره‌ی بامی

کنون تو سرو خرامان بگاه جلوه‌ی طاوس

هزار بار سبق برده‌ئی بکبک خرامی


گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت

بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی


اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان

مثال آب حیاتی که در میان ظلامی


اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی

ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی


ز شام تا بسحر شمع‌وار پیش وجودت

بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی


مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری

مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی


براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان

شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی


محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان

ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی


چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو

چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی

sorna
02-27-2012, 05:03 PM
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی


ما چنین سوخته‌ی باده و افسرده دلان

احتراز از می جوشیده کنند از خامی


تا دلم در گره زلف دلارام افتاد

بر سر آتش و آبست ز بی‌آرامی


عقل را بار نباشد به سراپرده‌ی عشق

زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی


شیرگیران باردات همه در دام آیند

تا کند آهوی شیرافکن او بادامی


راستان سرو شمارندت اگر در باغی

صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی


راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی

سرو بر جای فرو ماند ز بی‌اندامی


چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو

طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی

sorna
02-27-2012, 05:04 PM
ای رفته پیش چشمه‌ی نوش تو آب می

چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می

فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش

طالع شود ز مطلع جام آفتاب می


اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل

آب فسرده را ز چه سازی نقاب می


تا کی کنم ز دیده‌ی می لعل در قدح

از گوهر قدح بنما لعل ناب می


حاجت بشمع نیست که بزم معاشران

روشن بود بتیره شب از ماهتاب می


هر چند گفته‌اند حکیمان که نافعست

محروریان آتش غم را لعاب می


ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار

کز بسکه آتشست نداریم تاب می


چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام

اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می


خواجو که هست بر در میخانه خاک راه

با او مگوی هیچ سخن جز زباب می

sorna
02-27-2012, 05:04 PM
ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی

رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی

با کمال قدرتت بر عرصه‌ی ملک قدم

هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی


طور سینا با تجلی جمالت ذره‌ئی

پور سینا در بیان کبریایت ابکمی


کاف و نون از نسخه‌ی دیوان حکمت نکته‌ئی

بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی


از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست

ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی


ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی

وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی


تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی

خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی


رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی

خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی


هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبه‌ئی

هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی

sorna
02-27-2012, 05:04 PM
روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی

صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی

چون تو درآمدی اگر غرقه‌ی خون نبودمی

بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی


کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم

تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی


پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی

ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی


نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من

گرنه ز دیده دمبدم آب برو چ*****ی


ضعف رها نمی‌کند ورنه ز آه صبحدم

شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی


خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی

گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی

sorna
02-27-2012, 05:05 PM
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می

چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله

سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می


تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت

رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می


شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق

که روشن باز می‌داند فروغ آفتاب از می


ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی

چه تلخم می‌دهی ساقی بدین تیزی جواب از می


بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب

چنان مستست کز مستی نمی‌داند رباب از می


چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل

چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می


ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب

حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می

sorna
02-27-2012, 05:05 PM
باده‌ی گلگون مرا و طلعت سلمی

شربت کوثر ترا و جنت اعلی

صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو

مهر نگارین گزین نه ملکت کسری


دیو بود طالب نگین سلیمان

طفل بود در هوای صورت مانی


چند کنی دعوتم بتقوی و توبه

خیز که ما کرده‌ایم توبه ز تقوی


از سرمستی کشیده‌ایم چو مجنون

رشته‌ی جان در طناب خیمه‌ی لیلی


زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا

راست چو ثعبان نهاده در کف موسی


عقل تصور نمی‌کند که توان دید

صورت خوبش مگر بدیده معنی


موسی جان بر فراز طور محبت

دیده ز رویش فروغ نور تجلی


بوی عبیرست یا نسیم بهاران

باغ بهشتست یا منازل سلمی


یاد بود چون تو در محاوره آئی

با لب لعلت حکایت دم عیسی


راه ندارد بکوی وصل تو خواجو

دست گدایان کجا رسد بتمنی

sorna
02-27-2012, 05:05 PM
ای از حیای لعل لبت آب گشته می

خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی

در مصر تا حکایت لعل تو گفته‌اند

در آتشست شکر مصری بسان نی


شور تو در سر من شوریده تا بچند

داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی


در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس

جانم چو جام می به لب آید هزار پی


صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار

قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی


دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما

سوی کمان ابرویت آورده‌ایم پی


از ما گمان مبر که توانی شدن جدا

زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی


مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه

تا باشدش حیات نیاید برون ز حی


گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن

او را هزار عاشق زارست همچو وی


خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب

مانند ذره رقص کند از نشاط می

sorna
02-27-2012, 05:06 PM
ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی

به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید

رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی


تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی

تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی


ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده

ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی


همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی

همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی


چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف

چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی


به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن

که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی


به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم

به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی


دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

sorna
02-27-2012, 05:06 PM
خرامنده سروی به رخ گلستانی

فروزنده ماهی به لب دلستانی

بهشتی به رخسار و در حسن حوری

جهانی به خوبی و در لطف جانی


نه حور بهشت از طراوت بهشتی

نه سرو روان از لطافت روانی


به بالا بلندی به یاقوت قندی

به گیسو کمندی به ابرو کمانی


ز مشک ختن بر عذارش غباری

ز شعر سیه بر رخش طیلسانی


در آشفتگی زلفش آشوب شهری

لبش در شکر خنده شور جهانی


به هنگام دل بردن آن چشم جادو

توانائی و خفته چون ناتوانی


چو هندو سر زلفش آتش نشینی

چو کوثر لب لعلش آتش نشانی


سفر کرد خواجو ز درد جدائی

فرو خواند بر دوستان داستانی

sorna
02-27-2012, 05:06 PM
چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی

چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی

هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد

گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی


تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی

تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی


چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری

چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی


خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی

طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی


چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی

چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی


گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی

ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی


صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی

حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی


چون دم عیسی ندیدی گفته‌ی خواجو چه خوانی

چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی

sorna
02-27-2012, 05:06 PM
ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی

بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی

چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی

نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی


چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت

بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی


چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد

برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی


همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی

سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی


حکایت شب هجران و حال و روز جدائی

زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی


به نوک خامه‌ی مژگان تحیتی که نوشتم

بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی


وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت

دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی


مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی

ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی


چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت

من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی


دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی

ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی

sorna
02-27-2012, 05:07 PM
برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی

خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی

چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد

خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی


آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد

بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی


چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی

خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی


و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران

گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی


لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد

که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی


عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما

مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی


بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم

نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی


سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت

مگر از موی میان تو کناری که تو دانی


خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی

وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی


همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم

از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی


گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید

از من خسته‌ی دلسوخته کاری که تو دانی


در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو

دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی

sorna
02-27-2012, 05:07 PM
کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی

وردت اینست که بیگانه‌ی خویشم خوانی

پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند

برنگیرند دل از معتقدان جانی


گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد

آستین بر من دلسوخته چند افشانی


دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا

پرده اکنون که دریدی ز چه می‌پوشانی


ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید

هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی


چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست

چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی


هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی

هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی


یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز

همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی


عار دارند اسیران تو از آزادی

ننگ دارند گدایان تو از سلطانی


هیچ دانی که چرا پسته چنان می‌خندد

زانکه گفتم که بدان پسته دهن می‌مانی


ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع

که نه دردیست محبت که تو درمان دانی


چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست

ترک درمان دلم کن که در آن درمانی

sorna
02-27-2012, 05:07 PM
به سر ماه فکنده طیلسانی

در سرو کشیده پرنیانی

بر چشمه‌ی آفتاب بسته

از عنبر سوده سایبانی


رخساره فراز سرو سیمین

مانند شکفته گلستانی


حوری و چو کوثرش عقیقی

سروی و چو غنچه‌اش دهانی


نی حور بعینه‌ی بهشتی

نی سرو براستی روانی


دیدم چو هزار خرمن گل

وقت سحرش ببوستانی


گفتم نظری کن ای جهانرا

جانی و ز دلبری جهانی


همچون تن من همای عشقت

نادیده شکسته استخوانی


جز ناله و سایه‌ام درین راه

نی همنفسی نه همعنانی


آخر بشنو حدیث خواجو

کز عشق تو گشت داستانی

sorna
02-27-2012, 05:08 PM
دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی

که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی

در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی

سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی


سماع انس می‌خواهی بیا در حلقه‌ی جمعی

که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی


چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی

اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی


سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند

بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی


برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت

ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی


بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن

بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی


اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری

چو دیارت نمی‌ماند چه رهبانی چه رهبانی


رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت

اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی


چو می‌بینی که این منزل اقامت را نمی‌شاید

علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی


چو خواجو بسته‌ئی دل در کمند زلف مهرویان

از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی

sorna
02-27-2012, 05:08 PM
دی سیر برآمد دلم از روز جوانی

جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی

کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر

کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی


جان من دلسوخته را هیچ مرادی

حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی


فریاد ز دست تو که از قید حوادث

یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی


هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند

خون سیه از تیغ زبانش بچکانی


کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو

بی دار به دارا نرسد تخت کیانی


سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو

بر ملک بقا زن علم از عالم فانی


زین پیر جهاندیده‌ی بد روز چه خواهی

بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی


هر چند جهانی ز سلاطین زمانه

آخر نه گدای در سلطان جهانی


در مصر معانی ید بیضا بنمائی

وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی


گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی

ور ثانی سحبانی و حسان زمانی


چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت

با این همه گردنکشی و چرب زبانی


خاموش که تا در دهن خلق نیفتی

در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی


زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس

گر آب حیاتست بپاکی و روانی


با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر

هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز

تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی

sorna
02-27-2012, 05:08 PM
گهم رانی و گه دشنام خوانی

تو دانی گر بخوانی ور برانی

من از عالم برون از آستانت

نمی‌دانم دری باقی تو دانی


چه باشد گر غریبی را بپرسی

چه خیزد گر اسیری را بخوانی


ز بس کز ناله‌ی من در فغانست

کند کوه گرانم دل گرانی


چو من دور از تو بر آتش نشستم

تو می‌خواهی که بر خاکم نشانی


بزد راهم سماع ارغنونی

ببرد آبم شراب ارغوانی


بیا تا با جوانان باده نوشیم

که بر بادست دوران جوانی


زهی رویت گل باغ بهشتی

خط سبزت مثال آسمانی


ترا سرو روان گفتن روا نیست

که از سر تا قدم عین روانی


چو نام شکرت گفتم خرد گفت

ندیدم کس بدین شیرین زبانی


خضر گر چشمه‌ی نوشت بدیدی

بشستی دست از آب زندگانی


بهر سو گو مرو چشم تو زانروی

که بر مردم فتد از ناتوانی


بیاد لعل در پاش تو خواجو

کند گاه سخن گوهر فشانی

sorna
02-27-2012, 05:09 PM
چگونه سرو روان گویمت که عین روانی

نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی

کدام سرو که گویم براستی بتو ماند

که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی


تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را

بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی


چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی

چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی


برون نمی‌روی از دل که حال دیده ببینی

نمی‌کشی مگر از درد و حسرتم برهانی


ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی

ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی


نهاده‌ام سر خدمت بر آستان ارادت

گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی


اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد

کجا بصبر میسر شود حصول امانی


مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی

که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی

sorna
02-27-2012, 05:10 PM
سقی الله ایام وصل الغوانی

علی غفلة من صروف الزمان

فلما مررنا بربع الکواعب

جنانی تربع روض الجنان


خوشا طرف بستان و فصل بهاران

رخ دوستان و می‌دوستگانی


گل و گلشن و نغمه ارغنونی

صبح و صبوح و می ارغوانی


سلیمی اتت بالحمیا صبوحا

و تسقی علی شیم برق یمانی


و فیها نظرت و قد زل رجلی

و فی زلة الرجل مالی یدان


گلی بود نورسته از باغ خوبی

ولی ایمن از تند باد خزانی


چو مه در بقلطاق گلریز چرخی

چو خورشید در قرطه‌ی آسمانی


تغنی الحمامة فی جنح لیل

و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی


اشم روایح نور الخزامی

واصبوا الی‌الرند والاقحوان


روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت

ببرد آب آب حیات از روانی


غنیمت شمر عیش را با جوانان

که چون شد دگر باز ناید جوانی

sorna
02-27-2012, 05:10 PM
اروض الخلدام مغنی الغوانی

اضؤ الخد ام برق یمانی


رخست از آفتاب عالم افروز

درفشان در نقاب آسمانی


خدود الغید تحت الصدغ ضاهت

حدایق طرزت بالضیمران


چو آن هندو ندیدم هیچ کافر

سزاوار بهشت جاودانی


نشق الجیب من نشر الخرامی

نحط الرجل فی ربع الغوانی


چه باشد گر دمی در منزل دوست

بر آساید غریبی کاروانی


اری فی وجنتیها کل یوم

جنانی طار فی روض الجنان


نباشد شکری را این حلاوت

نباشد صورتی را این معانی


یغرد فی‌المغارید المغنی

سلام الله ما تلی المثانی


ز خواجو بگذران جامی که مستست

ز چشم ساقی و لحن اغانی

sorna
02-27-2012, 05:11 PM
بدینسان که از ما جهانی جهانی

که با کس نمانی و با کس نمانی

تو آن شهریاری و آن شهره‌یاری

که خسرو نشانی و خسرو نشانی


تو آنی که قتلم توانی و دانم

که هر دم برآنی که خونم برانی


خوشا طرف بستان و دستان مستان

می ارغوانی به روی غوانی


دل یاغی باغیم باغ و دائم

تو در باغ بانی و در باغبانی


ندانم کدامی که دامی دلم را

ز نسل کیانی که اصل کیانی


چو ماهی که ماهیتت کس نداند

چه کانی که از لعل گوهر چکانی


تو جان و جهانی و جان جهانی

تو نور جنانی و حور جنانی


سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت

اگر باز داری سمند ار دوانی


ترا نار پستان به از نار بستان

که سیب از ترنجت کند بوستانی


تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو

دل از خون چو خانی و رخ زر خانی

sorna
02-27-2012, 05:11 PM
نه آخر تو آنی که ما را زیانی

نه آخر توانی که ما را زیانی

مگر زین بسودی که ما را بسودی

وزین بر زیانی که ما را زیانی


چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی

چو ما را جهانی چه ما را جهانی


تو پروا نداری که پروانه داری

تو پیمان ندانی که پیمانه دانی


چراغ چه راغی و سرو چه باغی

که دل را امانی و جانرا امانی


نه خورشید بامی که خورشید بامی

نه عین روانی که عین روانی


تو آن کاردانی که آن کاردانی

که از دلستانی ز دل دل ستانی


تو آتش نشانی و خواهی که ما را

بتش نشانی بر آتش نشانی


تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه

تو جانی و جان بی‌وفای تو جانی


تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی

تو خان و مرا خانه از گریه خانی


تو در کار و در کار خواجو نبینی

تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی

sorna
02-27-2012, 05:11 PM
نه آخر تو آنی که ما را زیانی

نه آخر توانی که ما را زیانی

مگر زین بسودی که ما را بسودی

وزین بر زیانی که ما را زیانی


چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی

چو ما را جهانی چه ما را جهانی


تو پروا نداری که پروانه داری

تو پیمان ندانی که پیمانه دانی


چراغ چه راغی و سرو چه باغی

که دل را امانی و جانرا امانی


نه خورشید بامی که خورشید بامی

نه عین روانی که عین روانی


تو آن کاردانی که آن کاردانی

که از دلستانی ز دل دل ستانی


تو آتش نشانی و خواهی که ما را

بتش نشانی بر آتش نشانی


تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه

تو جانی و جان بی‌وفای تو جانی


تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی

تو خان و مرا خانه از گریه خانی


تو در کار و در کار خواجو نبینی

تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی

sorna
02-27-2012, 05:12 PM
مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی

چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی

حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت

جمال یوسف مصریست پیش دیده‌ی اعمی


مقیم طور محبت ز شوق باز نداند

شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی


کمال معجزه‌ی حسن بین که غایت سحرست

شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی


حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی

نمونه‌ئیست ز نقشت نگارخانه‌ی مانی


رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو

خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی


کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی

که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی


چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند

که التفات نماید بحور و جنت و طوبی


بجام باده صافی بشوی جامه‌ی صوفی

چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی


چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست

بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی


بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید

کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی

sorna
02-27-2012, 05:12 PM
در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی

بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی

در تنگنای کفر فرو مانده‌ئی هنوز

وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی


زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس

دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی


در مرتبت بپایه‌ی دربان نمی‌رسی

وین طرفه‌تر که ملکت سلطان طلب کنی


خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی

وینم عجب که روضه‌ی رضوان طلب کنی


یکشب بکنج کلبه‌ی احزان نکرده روز

از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی


هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد

زان معجزات موسی عمران طلب کنی


آئی بدیر و روی بگردانی از حرم

و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی


همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر

گر زانکه آب چشمه‌ی حیوان طلب کنی


خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی

دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی

sorna
02-27-2012, 05:12 PM
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی

با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی

آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری

وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی


باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری

حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی


از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی

دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی


در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی

واب خور از مشرب جان چشمه‌ی حیوان چکنی


بی‌سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی

بی‌گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی


عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی

سنبل مشکین بگشا دسته‌ی ریحان چکنی


گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی

ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی


کوی تو شد قبله‌ی جان روی به بطحا چه نهی

روی تو شد کعبه‌ی دل قطع بیابان چکنی


گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری

ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی


چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد

کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی


خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی

نغمه‌ی خواجو بشنو مرغ خوش‌الحان چکنی

sorna
02-27-2012, 05:13 PM
شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی

دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی

کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد

چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی


گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی


از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا

نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی


وصف بالای بلندت بسخن ناید راست

راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی


چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی


گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت

آب شیرین برود از تو بشکر دهنی


هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی

هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی


چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

از حیا آب شود رسته‌ی در عدنی

sorna
02-27-2012, 05:13 PM
نه عهد کرده‌ئی آخر که قصد ما نکنی

چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی


چو آگهی که نداریم جز لبت کامی

روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟


ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد

که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی


من غریب که گشتم ز خویش بیگانه

چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی


مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست

نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی


کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی

بود که بر سر خاک چنین رها نکنی


ترا که آگهی از حال دردمندان نیست

معینست که درد مرا دوا نکنی


اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری

چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی


چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را

چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی

sorna
02-27-2012, 05:13 PM
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی


همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی


حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی


سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی

خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی


چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم

از ره حق روی برتابی و عوانی کنی


راه مستوران زنی و منکر مستان شوی

خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی


کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی


ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی


داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی


نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری

ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی


چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

sorna
02-27-2012, 05:14 PM
ای لاله زار آتش روی تو آب روی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام

هم رو بب دیده و هم دست از آبروی


با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی


خوش بر کنار چشمه‌ی چشمم نشسته‌ئی

آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی


یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب

و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی


شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی


تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت

مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی


روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی


خواجو بب دیده گر از خود نشست دست

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

sorna
02-27-2012, 05:14 PM
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

وز جام باده کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست

با دوستان نشین و می خوشگوار جوی


گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد

چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی


فصل بهار باده گلبوی لاله گون

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی


از باغ پرس قصه بتخانه‌ی بهار

و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی


ای دل مجوی نافه‌ی مشکل ختا ولیک

در ناف شب دو سلسله‌ی مشکبار جوی


خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین

یا از میان موی میانان کنار جوی


خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی

در باز ملک کسری و مهر نگار جوی


بعد از هزار سال که خاکم شود غبار

بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی


هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم

گردد روان ز چشمه‌ی چشمم هزار جوی


خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک

خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

sorna
02-27-2012, 05:14 PM
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی

می‌نماید لاله‌ی خود روی روی

صبحدم در باغ اگر دستت دهد

خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی


هر زمان کز دوستان یاد آورم

خون روان گردد ز چشمم جوی جوی


ای تن از جان بر دل چون نال نال

وی دل از غم بر تن چون موی موی


دست آن شمشاد ساغر گیر گیر

سوی آن سرو صنوبر پوی پوی


حلقه‌های زلفش از گل برفکن

دسته‌های سنبل خوش بوی بوی


می‌خورد از جام لعلش باده خون

می‌برد ز افعی زلفش موی موی


حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست

ای نصیحت گو بترک گوی گوی


چون بوصلت نیست خواجو دسترس

باز کن زان دلبر بد خوی خوی

sorna
02-27-2012, 05:15 PM
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی


پروانه وار سوزم و سازم بدین امید

کاید شبی که شمع شبستان من شوی


دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم

دارم طمع که روضه‌ی رضوان من شوی


مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد

بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی


اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

بگشای لب که چشمه‌ی حیوان من شوی


چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت

و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی


چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی


زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی

تعبیر خوابهای پریشان من شوی


می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو

***** رسی بگنج که ویران من شوی


وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار

فرمان دهی که بنده‌ی فرمان من شوی

sorna
02-27-2012, 05:15 PM
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی

سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی

جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ

هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی


بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش

افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی


بی‌موی میانت تن من در شب هجران

چون موی میانت شده باریکتر از موی


موئی ز میانت سر موئی نکند فرق

تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی


موئیست دهان تو و از موی شکافی

هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی


بیرون ز میان تو که ماننده موئیست

کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی


خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد

یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی

sorna
02-27-2012, 05:44 PM
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی

روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی

بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد

ما را ز دوستان قدیم آور آگهی


وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد

جان تازه کن بباده و باد سحرگهی


ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری

و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی


آزاد باشد از سر صحرا و پای گل

در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی


گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا

تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی


زان آب آتشی قدحی ده که تشنه‌ام

گر باده می‌دهی و ببادم نمی‌دهی


سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است

بی ره بود که روی بگرداند از رهی


از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی

زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی


خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست

بر آستان دوست گدائی بود شهی

sorna
02-27-2012, 05:44 PM
ای آینه قدرت بیچون الهی

نور رخت از طره شب برده سیاهی

خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام

رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی


آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم

وان روی نه رویست که سریست الهی


در خرمن خورشید زند آه من آتش

زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی


هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان

صد دل برود درعقبت همچو سپاهی


خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش

لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی

sorna
02-27-2012, 05:44 PM
گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی

بشکر خنده‌ی شیرین دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور

وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی


وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید

با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی


سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی


همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی

نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی


چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم

که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی


تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما

گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی


من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی


وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی