توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غزلیات خواجوی کرمانی
sorna
02-27-2012, 05:46 PM
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی
با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی
فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی
چون سرو سهی میکرد از قد تو آزادی
میداد بصد دستش بالای تو بالائی
آنرا که بود در سر سودای سر زلفت
گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی
گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم
لیکن بشد از دستم سرشتهی دانائی
زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
کارام نمیباشد در مردم دریائی
در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی
در دین وفاداران کفرست شکیبائی
از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی
sorna
02-27-2012, 05:47 PM
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهی دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهی من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
sorna
02-27-2012, 05:48 PM
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جوی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
sorna
02-27-2012, 05:48 PM
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
sorna
02-27-2012, 05:48 PM
برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
sorna
02-27-2012, 05:48 PM
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
sorna
02-27-2012, 05:49 PM
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
sorna
02-27-2012, 05:49 PM
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشتهاند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
sorna
02-27-2012, 05:49 PM
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد
چو راز من بر هرکس روان فرو میخواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد
هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد
ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد
ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد
ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد
گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش میروی اما نمیروی از یاد
ز باد حال تو میپرسم و چو میبینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد
اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد
برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
sorna
02-27-2012, 05:50 PM
پرواز کن ای مرغ و بگلزار فرود آی
ور اهل دلی بر در دلدار فرود آی
ور میطلبی خون دل خستهٔ فرهاد
چون کبک هوا گیر و بکهسار فرود آی
ای باد صبا بهر دل خستهٔ یاران
یاری کن و در بندگی یار فرود آی
در سایهٔ ایوانش اگر راه نیابی
خورشید صفت بر در و دیوار فرود آی
ور پرتو خورشید رخش تاب نیاری
در سایهٔ آن زلف سیه کار فرود آی
چون بر سر آبست ترا منزل مالوف
بر چشمهٔ چشم من خونخوار فرود آی
از کفر سر زلف بتان گر خبرت هست
مؤمنشو و در حلقهٔ کفار فرود آی
از صومعه بیرون شو و از زوایه بگذر
وانگاه بیا بر در خمار فرود آی
خواهی که رسانی بفلک رایت منصور
با سر انا الحق بسر دار فرود آی
ای آنکه طبیب دل پر حسرت مائی
از بهر خدا بر سر بیمار فرود آی
خواجو اگر از بهر دوای دل مجروح
دارو طلبی بر در عطار فرود آی
sorna
02-27-2012, 05:50 PM
باز هر چند که در دست شهان دارد جای
نیست در سایهاش آن یمن که در پر همای
هر که زین گنبد گردنده کناری نگرفت
چون مه نو بهمه شهر شد انگشت نمای
ایکه امروز ممالک بتو آراسته است
ملک را چون تو بیادست بسی ملک آرای
هر کفی خاک که بر عرصهٔ دشتی بینی
رخ ماهی بود و فرق شهی عالی رای
بشد و ملکت باقی به خدا باز گذاشت
آنکه میگفت منم بر ملکان بار خدای
گر تو خواهی که شهان تاج سرت گردانند
کار درویش چو خلخال میفکن در پای
تا مقیمان فلک شادی روی تو خورند
از می مهر جهان همچو قمر سیر برآی
پنجهٔ نفس ببازوی ریاضت بشکن
گوی مقصود بچوگان قناعت بربای
چنگ از آنروی نوازندش و در بر گیرند
که بهر باد هوائی نخروشد چون نای
بوی عود از دم جان پرور خواجو بشنو
زانکه باشد نفس سوختگان روح افزای
sorna
02-27-2012, 05:50 PM
از برای دلم ای مطربهٔ پردهسرای
چنگ بر ساز کن و خوش بزن و خش بسرای
از حریفان صبوحی بجز از مردم چشم
کس نگیرد به مئی دست من بی سر و پای
چنگ اگر زانکه ز بی همنفسی مینالد
باری از همنفس خویش چه مینالد نای
امشب از زمزمهٔ پردهسرا بی خبرم
ای حریفان برسانید بدوشم بسرای
گفتم از باد صبا بوی تو مییابم گفت
چون ترا باد بدستت برو میپیمای
ساربان گر بخدنگم زند از محمل دوست
بر نگردم که نترسد شتر از بانگ درای
چون مرا عمر گرامی بسر آید بیتو
تو هم ای عمر عزیزم بعیادت بسر آی
جای دل در شکن زلف تو میبینم و بس
لیک هر جا که توئی بر دل من داری جای
چون شدی شمع سراپردهٔ مستان خواجو
ز آتش عشق بفرسای و تن و جان بفزای
sorna
02-27-2012, 05:50 PM
مهست یا رخ آن آفتاب مهر افزای
شبست یا خم آن طره قمر فرسای
مرا مگوی که دل در کمند او مفکن
بدان نگار پریچهره گو که دل مربای
چه سود کان مه محمل نشین نمیگوید
که بیش ازین مخروش ای درای هرزه درای
مرا بزلف تو رایست از آنکه طوطی را
گمان مبر که بهندوستان نباشد رای
نوای نغمهٔ چنگم چه سود چون همه شب
خیال زلف توام چنگ میزند در نای
ببوی زلف سیاهت بباد دادم عمر
مرا که گفت که بنشین و باد میپیمای
اگر چه عمر منی ای شب سیه بگذر
و گر چه جان منی ای مه دو هفته برای
چو روشنست که عمر این همه نمیپاید
مرا چو عمرعزیزی تو نیز بیش مپای
خوشا بفصل بهاران فتاده وقت صبوح
نوای پردهسرا در هوای پردهسرای
اگر خروش برآرد چو بلبلان خواجو
چه غم خورد گل سوری ز مرغ نغمه سرای
ز شور شکر شعرم نوای عشق زنند
به بوستان سخن طوطیان شکر خای
sorna
02-27-2012, 05:51 PM
پرده ابر سیاه از مه تابان بگشای
روز را از شکن طرهٔ شبگون بنمای
کاکل مشک فشان برمه شب پوش مپوش
سنبل غالیه سا بر گل خود روی مسای
سپه شام بدان هندوی مشکین بشکن
گوی خورشید بدان زلف چو چوگان بربای
هر که در ابروی چون ماه نوت دارد چشم
گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نمای
حال من با تو کسی نیست که تقریر کند
پیش سلطان که دهد عرض تمنای گدای
سرو را برلب هر چشمه اگر جای بود
جای آن هست که بر چشم منش باشد جای
ای مه روشن اگر جان منی زود برای
وی شب تیره اگر عمر منی دیر مپای
صبح امید من از جیب افق سر بر زن
روز اقبال من از مطلع مقصود برآی
کی برد ره به سراپردهٔ قربت خواجو
پشه را بین که کند آرزوی وصل همای
sorna
02-27-2012, 05:51 PM
ای روضهٔ رضوان ز سر کوی تو بابی
وی چشمهٔ کوثر ز لب لعل تو آبی
شبهاست که از حسرت روی تو نیاید
در دیدهٔ بیدار من دلشده خوابی
مرغ دلم افتاد بدام سر زلفت
مانند تذوری که بود صید عقابی
مردم همه گویند که خورشید برآمد
گر برفکنی در شب تاریک نقابی
گر کارم از آن سرو خرامنده کنی راست
دریاب که بالاتر از این نیست ثوابی
هر روز کشی بر من دلسوخته کینی
هر لحظه کنی با من بیچاره عتابی
در میکده گر دیده مرا دست نگیرد
کس نشنود از همنفسان بوی کبابی
بر خوان غمت تا نزنم آه جگر سوز
بر کف ننهد هیچکسم جام شرابی
هم مردم چشمست که از روی ترحم
بر رخ زندم دمبدم از دیده گلابی
در نرگس عاشق کش میگون نظری کن
تا بنگری از هر طرفی مست و خرابی
فریاد که آن ماه مغنی دل خواجو
از چنگ برون برد به آواز ربابی
sorna
02-27-2012, 05:51 PM
ز زلف و روی تو خواهم شبی و مهتابی
که با لب تو حکایت کنم ز هر بابی
خیال روی تو چون جز بخواب نتوان دید
شب فراق دریغا اگر بود خوابی
کنونکه تشنه بمردیم و جان بحلق رسید
براه بادیه ما را که میدهد آبی
هنوز تشنهٔ آن لعل آبدار توام
ز چشمم ار چه ز سر برگذشت سیلابی
اگر چه پیش کسانی خلاف امکانست
که تشنه جان بلب آرد میان غرقابی
معینست کزین ورطه جان برون نبرم
که نیست بحر غمم را بدیده پایابی
ز شوق نرگس مستت خطیب جامع شهر
چو چشم شوخ تو مستست پیش محرابی
رموز حالت مجذوب را چه کشف کند
کسی که او متعلق نشد بقلابی
بیا که خون دل از سر گذشت خواجو را
مگر بدست کند از لب تو عنابی
sorna
02-27-2012, 05:51 PM
بیار ای لعبت ساقی شرابی
بساز ای مطرب مجلس ربابی
چو دور عشرت و جامست بشتاب
که هر دم میکند دوران شتابی
دل پرخون من چندان نماندست
که بتوان کرد مستی را کبابی
خوشا آن صبحدم کز مطلع جام
برآید هر زمانی آفتابی
الا ای باده پیمایان سرمست
بمخموری دهید آخر شرابی
گرم از تشنگی جان برلب آید
مگر چشمم چکاند برلب آبی
شد از باران اشک و بادهٔ شوق
دلم ویرانی و جانم خرابی
مگر بستست جادوی تو خوابم
که شبها شد که محتاجم بخوابی
چرا باید که خواجو از تو یکروز
سلامی را نمییابد جوابی
sorna
02-27-2012, 05:52 PM
زهی اشکم ز شوق لعل میگون تو عنابی
مرا دریاب و آب چشم خون افشان که دریابی
تو گوئی لعبت چشمم برون خواهد شد از خانه
که بر نیل و نمک پوشد قبای موج سیمابی
اگر عناب دفع خون کند از روی خاصیت
کنارم از چه رو گردد ز خون دیده عنابی
ز شوق سیب سیمینت سرشکم بر رخ چون زر
بدان ماند که در آبان نشیند ژاله برآبی
چرا هرلحظه چون طاوس در بوم دگر گردی
چرا هر روز چون خورشید بر بامی دگر تابی
ترا ای نرگس دلبر چو عین فتنه میبینم
چگونه فتنه بیدارست و چون بختم تو در خوابی
تو نیز ای ابر آب خویشتن ریزی اگر هر دم
دم از گوهر زنی با چشم دربارم ز بی آبی
برو خواجو که تا هستی نباشی خالی از مستی
اگر پیوسته چون چشم بتان در طاق محرابی
بگردان جام و در چرخ آر سر مستان مهوش را
که جز بر خون هشیاران نگردد چرخ دولابی
sorna
02-27-2012, 05:52 PM
دلا تا طلعت سلمی نیابی
بدنیی روضهٔ عقبی نیابی
ز هستی رونق مستی نبینی
ز توبه لذت تقوی نیابی
درین بتخانه تا صورت پرستی
نشان از عالم معنی نیابی
چو مجنون تا درین حی زنده باشی
طناب خیمهٔ لیلی نیابی
عصا تا در کفت ثعبان نگردد
ز چوبی معجز موسی نیابی
نشان دوست از دشمن چه پرسی
که از خر منطق عیسی نیابی
اگر ملک سلیمان در نبازی
چو سلمان طلعت سلمی نیابی
غلام عشق شو کز مفتی دل
ورای عاشقی فتوی نیابی
چو طفلان گر بنقشی باز مانی
بغیر از صورت مانی نیابی
برو خواجو که از سلطان عشقش
برون از آب چشم اجری نیابی
اگر شعری ز شعری بگذرانی
بشعری رفعت شعری نیابی
sorna
02-27-2012, 05:55 PM
خوشا وقتی که از بستانسرائی
برآید نغمهی دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهی ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهی مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
sorna
02-27-2012, 05:56 PM
خود پرستی مکن ار زانکه خدا میطلبی
در فنا محو شو ار ملک بقا میطلبی
خبر از درد نداری و دوا میجوئی
اثر از رنج ندیدی و شفا میطلبی
ساکن دیری و از کعبه نشان میپرسی
در خرابات مغانی و خدا میطلبی
کارت از چین سر زلف بتان در گرهست
وین عجبتر که از آن مشک ختا میطلبی
اگر از سرو قدان مهر طمع میداری
از بن زهر گیا مهر گیاه میطلبی
خبر از انده یعقوب نداری و مقیم
بوی پیراهن یوسف ز صبا میطلبی
کی دل مردهات از باد صبا زنده شود
نفس عیسوی از باد هوا میطلبی
دردی درد کش ار زانکه دوا میخواهی
باده صاف خور ار زانکه صفا میطلبی
خیز خواجو که در این گوشه نوا نتوان یافت
بسپاهان رو اگر زانکه نوا میطلبی
sorna
02-27-2012, 05:56 PM
ترک صورت کن اگر عالم معنی طلبی
کوس عزلت زن اگر ملکت کسری طلبی
سر خود پیش نه ار پای درین راه نهی
غرق این بحر شو ار در تمنی طلبی
گر نه ماری بچه معنی نروی از سر گنج
ورنه طفلی بچه رو صورت مانی طلبی
راه آدم زنی و روضهٔ رضوان جوئی
عیب مجنون کنی و خیمهٔ لیلی طلبی
خاک گوسالهٔ زرین شوی از بی آبی
وانگه از چوب عصا معجز موسی طلبی
تا که برطور جلالت نبود منزل قرب
از چه رو پرتو انوار تجلی طلبی
خدمت مور کن ار ملک سلیمان خواهی
راه سلمان رو اگر طلعت سلمی طلبی
نام خواجو مبر ار نامه وحدت خوانی
ترک کونین کن ار حضرت مولی طلبی
sorna
02-27-2012, 05:56 PM
در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی
بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی
چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان
عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی
ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته
گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی
بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی
در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی
روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی
وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی
در تاب میشد جان مه چون چهره میافروختی
تاریک میشد چشم شب چون طره می پیراستی
خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد
چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی
sorna
02-27-2012, 05:57 PM
یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی
تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی
از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر
آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی
گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن
عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی
قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی
قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی
در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی
باشد دعایش کار من سودای او بازار من
مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی
هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم
بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی
sorna
02-27-2012, 05:57 PM
چو دستان برکشد مرغ صراحی
برآید نوحهٔ مرغ از نواحی
قدح در ده که چشم مست خوبان
قد اتضحت لنا ای اتضاح
الا والله لا اسلو هواهم
ولا اصبوالی قول اللواح
ملامت میکنندم پارسایان
الام الام فی حب الملاح
کجا قول خردمندان کنم گوش
که سکران نشنود گفتار صاحی
عدولی عن محبتهم فسادی
و موتی فی مضار بهم صلاحی
دلم جان از گذار دیده درباخت
ولیس علیسه فیه من جناح
زهی از عنبر سارا کشیده
رقم بر گرد کافور رباحی
مغلغلة الی مغناک منی
هنا من مبلغ شروی الریاح
چه مشک آمیزی ای جام صبوحی
چه عنبر بیزی ای باد صباحی
تهب نسائم و الورق ناحت
و شوقنی الصبوح الی الصباح
بده ساقی که گل برقع برافکند
وفاح الروض و ابتسم الاقاحی
ز میخواران کسی را همچو خواجو
ندیدم تشنه بر خون صراحی
sorna
02-27-2012, 05:57 PM
ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی
طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی
غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی
و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی
نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا
ماه الغرام تجری من مد معی کواد
کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران
بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی
فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان
فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد
هر چند بی هدایت واصل نمیتوان شد
در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی
یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری
یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی
خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست
تا در پی صلاحی میدان که در فسادی
sorna
02-27-2012, 05:57 PM
چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی
به خون ما خطی آوردی و خطا کردی
گرت کدورتی از دوستان مخلص بود
چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی
کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان
دل مرا هدف ناوک بلا کردی
به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم
چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی
چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب
شدی و پیرهن صبر من قبا کردی
ز دیده رفتی و از دل نمیروی بیرون
در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی
اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن
کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی
چو پیش اسب تو دیدی که مینهادم رخ
بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی
کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی
کدام روز نگاهی به سوی ما کردی
طبیب درد دل خستگان توئی لیکن
که دیده است که رنج کسی دوا کردی
چو در طریق محبت قدم زدی خواجو
ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی
sorna
02-27-2012, 05:58 PM
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی
گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت خاموش که ما را بفغان آوردی
گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی
گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی
گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی
گفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت پیداست که برگرد قفس میگردی
گفتمش کز می لعل تو چنین بیخبرم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی
sorna
02-27-2012, 05:58 PM
چه کردهام که به یک بارم از نظر بفکندی
نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی
کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی
کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی
اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی
و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی
چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی
چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی
توقعست که از بنده سایه باز نگیری
ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی
پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند
تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی
از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی
وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی
بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را
تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی
ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی
تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی
sorna
02-27-2012, 05:58 PM
کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی
گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی
از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند
که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی
نمیدانم که بر برج که امشب آشیان دارد
بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی
چنان سرمست میگشتم ز آوازش که در شبها
که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی
چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی
که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی
بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی
که سرو ار راست میخواهی بر بالاش خس بودی
بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را
روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی
درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری
اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی
گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین
اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی
sorna
02-27-2012, 05:59 PM
یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی
درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی
برخ خوش نظر و عارض بستان افروز
رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی
بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل
خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی
پای سرو از قد رعنای تو در گل میرفت
خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی
همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود
زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی
در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق
که بگلزار لطافت گل خندان بودی
جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد
که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی
با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن
خانه پرداز من بیدل حیران بودی
همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت
زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی
sorna
02-27-2012, 05:59 PM
گر آن مه در نظر بودی چه بودی
ورش بر ما گذر بودی چه بودی
مرا کز بیخودی از خود خبر نیست
گر او را این خبر بودی چه بودی
اگر چون آن پری پیکر در آفاق
پری روی دگر بودی چه بودی
بدینسان کز نظر یکدم جدا نیست
گرش با ما نظر بودی چه بودی
مرا گویند درمان تو صبرست
دریغا صبر گر بودی چه بودی
روانم در شب هجران بفرسود
گر آنشب را سحر بودی چه بودی
مرا چون با سر زلفت سری هست
گرم پروای سر بودی چه بودی
چو بر بام تو باشد مرغ را راه
مرا گر بال و پر بودی چه بودی
ز خواجو سیم و زر داری تمنا
گر او را سیم و زر بودی چه بودی
sorna
02-27-2012, 05:59 PM
ای شمع چگل دوش در ایوان که بودی
وی سرو روان دی بگلستان که بودی
وی آیت رحمت که کست شرح نداند
کی بود نزول تو و در شان که بودی
چون صبح برآمد به سر بام که رفتی
چون شام در آمد بشبستان که بودی
کین بر که کشیدی و کمان بر که گشادی
قلب که شکستی و بمیدان که بودی
ای کام روانم لب چون آب حیاتت
در ظلمت شب چشمهٔ حیوان که بودی
دیشب که مرا جان و دل از داغ تو میسوخت
آرام دل و آرزوی جان که بودی
برطرف چمن بلبل خوش خوان که گشتی
درصحن گلستان گل خندان که بودی
تا از دل و جان زان تو گشتیم چو خواجو
آخر بنگوئی که تو خود زان که بودی
sorna
02-27-2012, 05:59 PM
هیچ شکر چو آن دهان دیدی
هیچ تنگ شکر چنان دیدی
آن زمانت که در کنار آمد
جز کمر هیچ در میان دیدی
در چمن همچو شمع مجلس ما
طوطئی آتشین زبان دیدی
راستی را شمائل قد او
هیچ در سرو بوستان دیدی
دل رباتر ز زلف و عارض او
شاخ سنبل بر ارغوان دیدی
در فغانم ز دست قاتل خویش
کشته را هیچ در فغان دیدی
همچو غرقاب عشق او خواجو
هیچ دریای بیکران دیدی
sorna
02-27-2012, 06:00 PM
چه خوش باشد دمی با دوستداری
نشسته در میان لاله زاری
اگر نبود نسیم زلف خوبان
نروید گلبنی بر جویباری
وگر سودای گلرویان نباشد
نخواند بلبلی بر شاخساری
کنارم زان از آب دیده دریاست
که هجران را نمیبینم کناری
خیالی گشتم از عشقش ولیکن
ندارم جز خیالش راز داری
فراق جان ز تن آن لحظه باشد
که یاری دور میماند ز یاری
نشاید گفت خواجو پیش هر کس
غم عشقش مگر با غمگساری
sorna
02-27-2012, 06:00 PM
تو آن ماه زهره جبینی و آن سرو لاله عذاری
که بر لاله غالیه سائی و از طره غالیه باری
عقیقست یا لب شیرین عذارست یا گل و نسرین
جمالست یا مه و پروین گلالهست یا شب تاری
گهی میکشی بفریبم گهی میکشی بعتابم
چه کردم که با من مسکین طریق وفا نسپاری
جدائی ز من چه گزینی چو دانی که صبر ندارم
وفا از تو چشم چه دارم چو دانم که مهر نداری
خوشا بر ترنم بلبل صبوحی و جام لبالب
خوشا با بتان سمن رخ حریفی و باده گساری
ز اوصاف حور بهشتی نشان داده لعبت ساقی
ز انفاس گلشن رضوان خبر داده باد بهاری
چو خواهد چه زهد فروشی چو از جام می نشکیبی
ز خوبان کناره چه گیری چو در آرزوی کناری
sorna
02-27-2012, 06:00 PM
یا باری البرایا یا زاری الذراری
یا راعی الرعایا یا مجری الجواری
سلطان بی وزیری دیان بینظیری
قهار سختگیری ستار بردباری
روق الغصون صنعا زینت کالغوانی
ورق الطیور شوقا توجت کاقماری
سرو از تو در تمایل در کله ربیعی
مرغ از تو در ترنم بر سرو جویباری
یا واهب العطایا یا دافع البلایا
یا غافر الخطایا یا مسری السواری
عکسی فکنده نورت بر شمع آسمانی
بوئی نهاده لطفت در نافه تتاری
ذخر القروم تجبی من سبیک السبایا
لبسالجنان تکسوا من برک البراری
از نار نور بخشی وز باد عطر سائی
وز خاک زر فشانی وز آب گوهر آری
اعلیت کل یوم عند الصباح نورا
نقع الظلام جلی من غرة النهاری
خواجه بتحفه پیشت نزلی دگر نیارد
جز حسرت و ندامت جز جرم و شرمساری
sorna
02-27-2012, 06:00 PM
آب رخ ما بری و باد شماری
خون دل ما خوری و باک نداری
دست نگارین بروی ما چه فشانی
ساعد سیمین بخون ما چه نگاری
دل بسر زلف دلکش تو سپردیم
گر چه تو با هیچ خسته دل نسپاری
اینهمه دلها بری ز دست ولیکن
خاطر دلدادهئی بدست نیاری
چند کنی خواریم چو جان عزیزی
شرط عزیزان نباشد اینهمه خواری
گر چه اسیر تو در شمار نیاید
هیچکسی را بهیچ کس نشماری
بر سر ره کشتگان تیغ جفا را
بگذری و در میان خون بگذاری
این نه طریق محبتست و مودت
وین نبود شرط دوستدای و یاری
دمبدم از فرقت تو دیدهٔ خواجو
سیل براند بسان ابر بهاری
sorna
02-27-2012, 06:01 PM
ای دلم بسته ز زلف سیهت زناری
نافهٔ مشک تتار از سر زلفت تاری
خط مشکین تو از غالیه بر صفحهٔ ماه
گرد آن نقطهٔ موهوم کشد پرگاری
بر گل عارضت آن خال سیاه افتادست
همچو زنگی بچهئی بر طرف گلزاری
گر کسی برخورد از لعل لبت اولی من
ور دل از دست رود در سر زلفت باری
کار زلف سیهت گر بدلم در بندست
سهل باشد اگرش زین بگشاید کاری
دلم آن طره هندو بسیه کاری برد
چون فتادم من بیدل به چنان طراری
نرگس مست تو گر باده چنین پیماید
نیست ممکن که ز مجلس برود هشیاری
گرهی از شکن زلف چلیپا بگشای
تا بهر موی ببندم پس ازین زناری
ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری
میل خاطر بگلستان نکشد خواجو را
اگرش دست دهد طلعت گلرخساری
sorna
02-27-2012, 06:01 PM
ای نفس مشک بیز باد بهاری
غالیه بوئی مگر نسیم نگاری
بر سر زلفش گذشتهئی که بدینسان
نافه گشائی کنی و مشک نثاری
جان گرامی فدای خاک رهت باد
کز من مسکین قدم دریغ مداری
گر گذری باشدت بمنزل آن ماه
لطف بود گر پیام من بگذاری
گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش
کام دل ریش این شکسته برآری
ای ز سر زلف مشکسای معنبر
بر سر آتش نهاده عود قماری
چون بزبان قلم حدیث تو رانم
آیدم از خامه بوی مشک تتاری
غاب اذاغبت فی الصبابة صبری
بان اذا بنت فیالعباد قراری
من چو برون از تو دستگیر ندارم
چون سر زلفم مگر فرو نگذاری
زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد
چاره چه باشد برون ز ناله و زاری
هر نفس از شاخسار شوق برآید
غلغل خواجو چه جای نغمه ساری
sorna
02-27-2012, 06:01 PM
بخوبی چو یار من نباشد یاری
نگاری مهوشی بتی عیاری
چو رویش کو لالهئی چو قدش سروی
چو خالش کو مهرهئی چو زلفش ماری
شب زلفش بر قمر نهد زنجیری
خط سبزش گرد گل کشد پرگاری
شکار افکن آهویش خدنگ اندازی
سمن سا هندویش پریشان کاری
ز زلفش در هر سری بود سودائی
ز چشمش در هر طرف بود بیماری
اگر باری از غمم ندارد بر دل
دلم باری جز غمش ندارد باری
بدلداری کردنش نباشد میلی
ولی جز دل بردنش نباشد کاری
گر انکارم میکنند کو بیدینست
نباشد جز با بتان مرا اقراری
چو خواجو خواهم که جان برو فشانم
ولیکن جان را کجا بود مقداری
sorna
02-27-2012, 06:02 PM
ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری
بر مشتریت پردهٔ دیبای ششتری
لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده
بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری
در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست
گاویست پیش آهویت این لحظه سامری
چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد
بنمود طبع من ید بیضا بساحری
گر ننگری بچشم عنایت بسوی من
بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری
آن دل که من بملک دو عالم ندادمی
بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری
تا شد درست روی من دلشکسته زر
پیدا شدست رونق بازار زرگری
خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد
بشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری
sorna
02-27-2012, 06:02 PM
ای که بر دیدهٔ صاحبنظران میگذری
پرده بردار که تا خلق ببینند پری
میروی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش
تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری
همه شب منتظر موکب صبحم که مرا
بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری
بامدادان که صبا حله خضرا پوشد
نوعروسان چمن را بگه جلوهگری
این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی
گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری
در کمالیت حسنت نرسد درک عقول
هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری
وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی
پردهٔ راز معمای جهان را بدری
ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی
نه دل من که دل خلق جهانی ببری
خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت
تا بدانی که دگر باره بعزت گذری
sorna
02-27-2012, 06:02 PM
گل سوری دگر بجلوه گری
میکند صید بلبل سحری
بطراوت سمن رخان چمن
میبرند آب لاله برگ طری
بوی گیسوی یار میشنوم
یا نسیم بنفشهٔ طبری
گل بستان فروز دم نزند
پیش رخسار او ز خوش نظری
بر درش بسکه دوست میخوانم
دوست میخواندم بکبک دری
چون نویسم حدیث لعل لبش
قصب جامهام شود شکری
پیش چشمش حدیث نرگس مست
بود آهو و عین بی بصری
مردم چشمم افکند بر زر
دمبدم لعل پارهٔ جگری
روزم از شب نمیشود روشن
بی رخ و زلف او ز بیخبری
دیو در اعتقاد من آنست
که مرا منع میکند ز پری
عمر خواجو بزخم تیر فراق
گشت دور از جمال او سپری
sorna
02-27-2012, 06:02 PM
چو چشم مست تو با خواب میکند بازی
دو چشم من همه با آب میکند بازی
چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست
چرا بگوشهٔ محراب میکند بازی
ببین که آهوی روباه باز صیادت
چگونه با دل اصحاب میکند بازی
چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست
که با سرشک چو عناب میکند بازی
ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد
کسی که بر سر سنجاب میکند بازی
بیا که زلف رسن باز هندو آسایت
شبی دراز بمهتاب میکند بازی
دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر
بدان کمند رسن تاب میکند بازی
تفرجیست که شب باز طرهات همه شب
بنور شمع جهانتاب میکند بازی
عجب ز مردم بحرین دیدهات خواجو
که در میانهٔ غرقاب میکند بازی
sorna
02-27-2012, 06:03 PM
میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی
مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
همان بهتر که باز آئی از این پرواز بیحاصل
که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی
چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمیسازی
چه باشد چون من نالان بضربت گشتهام قانع
اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی
دلم را گر نمیخواهی که سوزی ز آتش سودا
ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی
بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی
بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی
چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را
ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی
نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت
که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی
بترک جان بگو خواجو گرت جانانه میباید
که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی
sorna
02-27-2012, 06:03 PM
گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی
کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی
تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند
که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی
شبان تیره بسی بردهام بخر و روزی
شبی چو زلف سیاهت ندیدهام بدرازی
ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم
گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی
مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن
تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی
بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم
گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی
بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم
که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی
چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد
به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی
فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد
ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی
sorna
02-27-2012, 06:03 PM
سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی
بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی
ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی
که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی
درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران
توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی
چو آن مهوش نمیآرم پریروئی به زیبائی
چو آن لعبت نمیبینم گلندامی به طنازی
مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر
گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی
کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری
خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی
چرا از طرهآموزی سیهکاری و طراری
چرا از غمزهگیری یاد خونخواری و غمازی
تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت
کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی
چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر
که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی
سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی
که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی
sorna
02-27-2012, 06:03 PM
اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
sorna
02-27-2012, 06:04 PM
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
sorna
02-27-2012, 06:04 PM
ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی
رفتیم و روز وصلت روزی نبود ما را
یا رب شب جدائی کس را مباد روزی
ای شمع جمع مستان بخرام در شبستان
تا بزم میپرستان از چهره بر فروزی
گفتی شبی که وصلم هم روزی تو باشد
ای روز وصل جانان آخر کدام روزی
در نیم شب برآید صبح جهان فروم
گر نیم شب در آید خورشید نیم روزی
گل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزی
خواجو بچشم معنی کی نقش یار بینی
تا چشم نقش بین را ز اغیار بر ندوزی
sorna
02-27-2012, 06:04 PM
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
sorna
02-27-2012, 06:05 PM
تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
sorna
02-27-2012, 06:05 PM
گر بفریب میکشی ور بعتاب میکشی
دل به تو میکشد مر از آنکه لطیف و دلکشی
آب حیات میبرد لعل لب چو آتشت
و آب نبات میچکد زان لب لعل آتشی
حاصل من ز خط تو نیست بجز سیه رخی
پایهٔ من ز زلف تو نیست بجز مشوشی
تیر ترا منم هدف گر تو خدنگ میزنی
تیغ ترا منم سپر گر تو اسیر میکشی
زلف تو در فریب دل چند کند سیهگری
چشم تو در کمین جان چند کند کمانکشی
چون دم خوش نمیزنم بی لب لعل دلکشت
بار غم تو چون کنم گر نکشم به ناخوشی
خواجو از آتش رخش آب رخت بباد شد
زانکه چو زلف هندویش بر سر آب و آتشی
sorna
02-27-2012, 06:05 PM
یا حادیالنیاق قد ذبت فیالفراق
عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی
بشنو نوای عشاق از پرده سپاهان
زانرو که در عراقست آن لعبت عراقی
یا مشرب المحیا قم واسقنا الحمیا
فالعیش قد تهیا والوصل فیالتلاقی
بنشاند باد بستان مجلس بدل نشانی
برد آب آب و آتش ساقی بسیم ساقی
قد طاب وقت شربی یا من یروم قربی
فیالیل اذ تهیا مع منیتی اغتباقی
ساقی بده کزین می در بزم دردنوشان
گر باقیست جامی آنست عمر باقی
فی الراح ارتیاحی لا اسمع اللواحی
لکن مع الملاحی اشرب علیالسواقی
من رند و می پرستم پندم مده که مستم
کز دست کس نگیرم جز می ز دست ساقی
یا منیة المتیم صل عاشقیک وارحم
فالقلب مستهام من شدة الفراقی
دور از رخت چو خواجو دورم ز صبر و طاقت
لیکن بطاق ابرو از دلبران تو طاقی
sorna
02-27-2012, 06:06 PM
شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار باده باقی
خوشا بوقت سحر بر سماع بلبل شب خیز
شراب راوقی از دست لعبتان رواقی
تو خضر وقتی و شب ظلمتست در قدح آویز
که باده آب حیاتست خاصه از لب ساقی
نوای نغمهٔ عشاق از اصفهان چه خوش آید
مرا که میل عراقست و شاهدان عراقی
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
مقیم طاق دو ابروی تست مردم چشمم
وگر چه جفت غمم بیتو در زمانه تو طاقی
کجا بگرد سمندت رسد پیادهٔ مسکین
بدین صفت که تو گردون خرام برق براقی
تو آفتاب بلندی ولی زوال نداری
تو ماه مهرفروزی ولی بری ز محاقی
تو خون خواجو اگر میخوری غریب نباشد
که از نتیجهٔ خونخواران جنگ براقی
sorna
02-27-2012, 06:06 PM
تشنهام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
عمر باقی بر صاحبنظران دانی چیست
آنچه از بادهٔ دوشینه بماند باقی
عنت الورق علی قلقلة الاقداح
و لنا القرقف فی بلبلة الاحداق
گر گل از گل بدمد بیدل جان افشانرا
صحف تکتب بالدمع علیالاوراق
ایکه هستی ز نظر غایب و حاضر در دل
فیالکری طیفک ما غاب عن اماق
تو اگر فتنه دور قمری نادر نیست
که به رخسار چو مه نادرهٔ آفاقی
گرچه روزی به نهایت رسد ایام بقا
فیالهوی لا تتناهی طرق العشاق
سر برای تو که هم دردی و هم درمانی
جان فدای تو که هم زهری و هم تریاقی
ان للمغرم فیالنشوة صحوا رفقا
لا تلوموا واعینوا زمرا لفساق
دلق ازرق به می لعل گرو کن خواجو
که مناسب نبود عاشقی و زراقی
جام می گیر که بر بام سماوات زنیم
علم مرشدی و نوبت به اسحاقی
sorna
02-27-2012, 06:06 PM
تبسمت الزهر والمزن باک
و غررت الودق و الدیک حاک
نسیم عراقی ندانم چه بادی
زمین سپاهان ندانم چه خاکی
بدین مشک سائی و عنبر فشانی
ایا نفحة الریح روحی فداک
ندانم چه نقشی که مثل تو صورت
مصور نگردد ز آبی و خاکی
ریاض بهشتی بدین روح بخشی
چراغ سپهری بدین تابناکی
خرد را فریبی و دل را امیدی
روانرا حیاتی و تن را هلاکی
نه در دل ممکن که در قلب جانی
نه از گل مرکب که از روح پاکی
مررنا باکناف نجد و بتنا
بواد الاراک لعلی اراک
چو خواجو بدست ار جام خور آئین
اگر مست گلچهر اورنگ تا کی
sorna
02-27-2012, 06:06 PM
دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی
سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
نرگس هندوک مستک او جادوکی
سنبل زنگیک پستک او کافرکی
بختکم شورک از آن زلفک شورانگیزک
سخنش تلخک و شیرین لبکش شکرکی
چشمم از لعلک در پوشک او در پاشک
لیکن از منطقکش هر سخنی گوهرکی
دلکم شد سر موئی و چو موئی تنکم
تا جدا ماند کنارم ز میان لاغرکی
بر دلم عیب نگیرید که دیوانککیست
چه کند نیست گزیرش ز پری پیکرکی
قدکم شد چو سر زلف صنوبر قدکی
رخکم گشت چو زر در غم سیمین برکی
از تو ای سرو قدک کیست که بر خواهد خورد
گر چه از سرو خرامان نخورد کس برکی
سرک اندر سرک عشق تو کردم لیکن
با من خسته دلک نیست ترا خود سرکی
غمکت میخورم و نیست غمت غمخورکم
هیچ گوئی که مرا بود گهی غمخورکی
خواجو از حلقکک زلف تو شد حلقه بگوش
زانکه عیبی نبود گر بودت چاکرکی
sorna
02-27-2012, 06:07 PM
چون نیست ما را با او وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی
میرفت خواجو با خویش میگفت
کان شد که با او بودت وصالی
sorna
02-27-2012, 06:07 PM
دوش بر طرف چمن گلبانگ میزد بلبلی
میفکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
کانکه زیر گنبد نیلوفری دارد وطن
از گلندامی ندارد چاره و ما از گلی
محمل ما را درین وادی کجا باشد نزول
زانکه در راه محبت کس نیابد منزلی
هیچ بادی بر نمیآید در این طوفان و موج
که افکند از کشتی ما تختهئی بر ساحلی
منکر مستان نباشد هر که باشد هوشیار
زانکه باشد بیجنون هر جا که باشد عاقلی
عالمی کو در خرابات فنا ساغر کشد
پیش ما فاضلتر از صد ساله زهد جاهلی
هیچ دل بر کشتگان ضربت عشقت نسوخت
زانکه زلف دلکشت نگذاشت در عالم دلی
حاصلی در عشق ممکن نیست جز بیحاصلی
چون توان کردن چو ما را نیست زین به حاصلی
خیز خواجو چون ز زهد و توبه کارت مشکلست
باده پیش آور که بی می حل نگردد مشکلی
sorna
02-27-2012, 06:07 PM
خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
sorna
02-27-2012, 06:08 PM
راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی
قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی
نیست در دهر این زمان بی گفت و گویت مجمعی
نیست در شهر این نفس بیجست و جویت محفلی
مهر رویت مینهد هر روز مهری بر لبی
چشم مستت میزند هر لحظه تیغی بر دلی
چون کنم قطع منازل بیگل رخسار تو
لالهزاری گردد از خون دلم هر منزلی
بر سر کوی غمت هر جا که پایی مینهم
بینم از دست سرشک دیده پایی در گلی
رنگ رخسارت نمیبینم ببرگ لالهئی
بوی گیسویت نمییابم ز شاخ سنبلی
کی بدست آید گلی چون آن رخ بستانفروز
یا سراید در چمن مانند خواجو بلبلی
sorna
02-27-2012, 06:08 PM
یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی
بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی
هر شب که باده نوشم وز تاب سینه جوشم
تا صبحدم خروشم هذا نصیب لیلی
از اشگ دل گدازم پیدا شدست رازم
لیکن چه چاره سازم هذا نصیب لیلی
از بند باز کن خو وزو دوست کام دل جو
زلفش بگیر و میگو هذا نصیب لیلی
هر شب به جست و جویش گردم بگرد کویش
گریم در آرزویش هذا نصیب لیلی
بلبل ز شاخساران با نالهٔ هزاران
گوید بنوبهاران هذا نصیب لیلی
تا روز از دل و جان چون بلبل سحر خوان
گویم دعای سلطان هذا نصیب لیلی
خواجو مگو فسانه در کش می شبانه
بر گوی این ترانه هذا نصیب لیلی
sorna
02-27-2012, 06:08 PM
یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
گر چه مه در عالم آرائی ز گیتی بر سر آمد
کی تواند شد مقابل با رخت از ناتمامی
طوطی دستانسرا شد مطرب از بلبل نوائی
مطرب بستانسرا شد طوطی از شیرین کلامی
پختهئی کوتا بگوید واعظ افسرده دلرا
کی ندیده دود از آتش ترک گرمی کن که خامی
صید گیسوئی نگشتی زان سبب ایمن ز قیدی
دانهٔ خالی ندیدی لاجرم فارغ ز دامی
درس تقوی چند خوانی خاصه بر مستان عاشق
وز فضیلت چند گویی خاصه با رندان عامی
گر به بدنامی برآید نام ما ننگی نباشد
زانکه بدنامی درین ره نیست الا نیک نامی
عارض بین خورده خون لاله در بستانفروزی
قامتش بین برده دست از نارون در خوش خرامی
تاجداری نیست الا بر در خوبان گدائی
پادشاهی نیست الا پیش مهرویان غلامی
ساکن دیر مغانرا از ملامت غم نباشد
زانکه در بیتالحرام اندیشه نبود از حرامی
بت پرستان صورتش را سجده میآرند و شاید
گر کند خواجو بمعنی آن جماعت را امامی
sorna
02-27-2012, 06:08 PM
گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی
کنون تو سرو خرامان بگاه جلوهٔ طاوس
هزار بار سبق بردهئی بکبک خرامی
گرم قبول کنی همچو بندگان بارادت
بدیده گر بنشینی بایستم بغلامی
اگر چه غیرتم آید که با وجود حریفان
مثال آب حیاتی که در میان ظلامی
اگر چراغ نباشد مرا تو چشم و چراغی
ور آفتاب نباشد مرا تو ماه تمامی
ز شام تا بسحر شمعوار پیش وجودت
بسوختیم ولیکن دلت نسوخت ز خامی
مگر تو باغ بهشتی نگویمت که چو حوری
مرا تو جان و جهانی ندانمت که کدامی
براه بادیه ما را بمان بخار مغیلان
شب رحیل که گفتیم ترک جان گرامی
محب دوست نیندیشد از جفای رقیبان
ترا که شوق حرم نیست غم بود ز حرامی
چه باشد ار به عنایت نظر کنی سوی خواجو
چرا که لطف تو عامست و آن ستم زده عامی
sorna
02-27-2012, 06:09 PM
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بیآرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
sorna
02-27-2012, 06:09 PM
ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
sorna
02-27-2012, 06:09 PM
ای مقیمان درت را عالمی در هر دمی
رهروان راه عشقت هر دمی در عالمی
با کمال قدرتت بر عرصهٔ ملک قدم
هر تف آتش خلیلی هر کف خاک آدمی
طور سینا با تجلی جمالت ذرهئی
پور سینا در بیان کبریایت ابکمی
کاف و نون از نسخهٔ دیوان حکمت نکتهئی
بحر و کان از موج دریای عطایت شبنمی
از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست
ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمی
ای بتیغ ابتلایت هر شکاری شبلئی
وی بمیدان بلایت هر سواری ادهمی
تشنگانرا از تو هر زهری و رای شربتی
خستگانرا از تو هر زخمی بجای مرهمی
رفته هر گامی بعزم طور قربت موسیئی
خورده هر جامی ز دست ساقی شوقت جمی
هر بتی در راهت از روی حقیقت کعبهئی
هر نمی از ناودان چشم خواجو زمزمی
sorna
02-27-2012, 06:09 PM
روی تو گر بدیدمی جان بتو بر فشاندمی
صبرم اگر مدد شدی دل ز تو واستاندمی
چون تو درآمدی اگر غرقهٔ خون نبودمی
بس که گهر بدیدگان در قدمت فشاندمی
کاج نراندی ای صنم توسن سرکش از برم
تا ز دو دیده در پیت خون جگر نراندمی
پای دل رمیده گر باز بدستم آمدی
ترک تو کردمی و خویش از همه وا رهاندمی
نوک قلم بسوختی از دل سوزناک من
گرنه ز دیده دمبدم آب برو چ*****ی
ضعف رها نمیکند ورنه ز آه صبحدم
شعله فروز چرخ را مشعله وانشاندمی
خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدی
گر بزمین فرو شدی بر فلکش رساندمی
sorna
02-27-2012, 06:10 PM
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
من از بادام ساقی مست و مستان مست خواب از می
چنان کز ابر نیسانی نشیند ژاله بر لاله
سمن عارض پدید آید ز گلبرگش گلاب از می
تنش تابنده در دیبا چو می در ساغر از صفوت
رخش رخشنده در برقع چو آتش در نقاب از می
شب تاری تو پنداری که خور سر برزد از مشرق
که روشن باز میداند فروغ آفتاب از می
ترا گفتم که چون مستم ز من تخفیف کن جامی
چه تلخم میدهی ساقی بدین تیزی جواب از می
بساز ای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مستست کز مستی نمیداند رباب از می
چو گل سلطان بستانست بلبل سر مپیچ از گل
چو می آئینه جانست خواجو رخ متاب از می
ببند ای خادم ایوان در خلوتسرا کامشب
حریفان مست و مدهوشند و شادروان خراب از می
sorna
02-27-2012, 06:10 PM
بادهٔ گلگون مرا و طلعت سلمی
شربت کوثر ترا و جنت اعلی
صحبت شیرین طلب نه حشمت خسرو
مهر نگارین گزین نه ملکت کسری
دیو بود طالب نگین سلیمان
طفل بود در هوای صورت مانی
چند کنی دعوتم بتقوی و توبه
خیز که ما کردهایم توبه ز تقوی
از سرمستی کشیدهایم چو مجنون
رشتهٔ جان در طناب خیمهٔ لیلی
زلف کژش بین فتاده بر رخ زیبا
راست چو ثعبان نهاده در کف موسی
عقل تصور نمیکند که توان دید
صورت خوبش مگر بدیده معنی
موسی جان بر فراز طور محبت
دیده ز رویش فروغ نور تجلی
بوی عبیرست یا نسیم بهاران
باغ بهشتست یا منازل سلمی
یاد بود چون تو در محاوره آئی
با لب لعلت حکایت دم عیسی
راه ندارد بکوی وصل تو خواجو
دست گدایان کجا رسد بتمنی
sorna
02-27-2012, 06:10 PM
ای از حیای لعل لبت آب گشته می
خورشید پیش آتش روی تو کرده خوی
در مصر تا حکایت لعل تو گفتهاند
در آتشست شکر مصری بسان نی
شور تو در سر من شوریده تا بچند
داغ تو بر دل من دلخسته تا بکی
در آرزوی لعل تو بینم که هر نفس
جانم چو جام می به لب آید هزار پی
صبحست و ما چو نرگس مست تو در خمار
قم واسقنا المدامة بالصبح یا صبی
دلرا که همچو تیر برون شد ز شست ما
سوی کمان ابرویت آوردهایم پی
از ما گمان مبر که توانی شدن جدا
زانرو که آفتاب نگردد جدا ز فی
مجنون گرش بخیمه لیلی دهند راه
تا باشدش حیات نیاید برون ز حی
گل را چه غم ز زاری بلبل که در چمن
او را هزار عاشق زارست همچو وی
خواجو بوقت صبح قدح کش که آفتاب
مانند ذره رقص کند از نشاط می
sorna
02-27-2012, 06:11 PM
ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی
تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی
ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی
همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی
چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی
به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی
به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی
دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
sorna
02-27-2012, 06:11 PM
خرامنده سروی به رخ گلستانی
فروزنده ماهی به لب دلستانی
بهشتی به رخسار و در حسن حوری
جهانی به خوبی و در لطف جانی
نه حور بهشت از طراوت بهشتی
نه سرو روان از لطافت روانی
به بالا بلندی به یاقوت قندی
به گیسو کمندی به ابرو کمانی
ز مشک ختن بر عذارش غباری
ز شعر سیه بر رخش طیلسانی
در آشفتگی زلفش آشوب شهری
لبش در شکر خنده شور جهانی
به هنگام دل بردن آن چشم جادو
توانائی و خفته چون ناتوانی
چو هندو سر زلفش آتش نشینی
چو کوثر لب لعلش آتش نشانی
سفر کرد خواجو ز درد جدائی
فرو خواند بر دوستان داستانی
sorna
02-27-2012, 06:11 PM
چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی
چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی
هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد
گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی
تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی
تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی
چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری
چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی
خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی
طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی
چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی
چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی
گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی
ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی
صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی
حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی
چون دم عیسی ندیدی گفتهٔ خواجو چه خوانی
چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی
sorna
02-27-2012, 06:11 PM
ایا صبا خبری کن مرا از آن که تو دانی
بدان زمین گذری کن در آن زمان که تو دانی
چو مرغ در طیران آی و چون بر اوج نشستی
نزول ساز در آن خرم آشیان که تو دانی
چنان مران که غباری بدو رسد ز گذارت
بدان طرف چو رسیدی چنان بران که تو دانی
چو جز تو هیچکس آنجا مجال قرب ندارد
برو بمنزل آن ماه مهربان که تو دانی
همان زمان که رسیدی بدان زمین که تو دیدی
سلام و بندگی ما بدان رسان که تو دانی
حکایت شب هجران و حال و روز جدائی
زمین ببوس و بیان کن بدان زبان که تو دانی
به نوک خامهٔ مژگان تحیتی که نوشتم
بدو رسان و بگویش چنان بخوان که تو دانی
وگر چنانک توانی بگوی کای لب لعلت
دوای آن دل مجروح ناتوان که تو دانی
مرا مگوی چه گوئی هر آن سخن که تو خواهی
ز من مپرس کجائی در آن مکان که تو دانی
چو از تو دل طلبم گوئیم دلت چه نشان داشت
من این زمان چه نشان گویم آن نشان که تو دانی
دلم ربائی و گوئی ز ما بگو که چه خواهی
ز درج لعلع تو خواجو چه خواهد آنکه تو دانی
sorna
02-27-2012, 06:12 PM
برو ای باد بهاری بدیاری که تو دانی
خبری بر ز من خسته بیاری که تو دانی
چون گذارت بسر کوی دلارام من افتد
خویش را در حرم افکن بگذاری که تو دانی
آستان بوسه ده و باش که آسان نتوان زد
بوسه بر دست نگارین نگاری که تو دانی
چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشیدی
خیمه زن بر سر میدان سواری که تو دانی
و گر آهنگ شکارش بود آنشاه سواران
گو چو کشتی مده از دست شکاری که تو دانی
لاله گون شد رخم از خون دل اما چه توان کرد
که سیاهست دل لاله عذاری که تو دانی
عرضه ده خدمت و گو از لب جانبخش بفرما
مرهمی بهر دل ریش فگاری که تو دانی
بر نگیری ز دلم باری از آنروی که دانم
نبود بار غم عشق تو باری که تو دانی
سر موئی نتوان جست کنار از سر کویت
مگر از موی میان تو کناری که تو دانی
خرم آنروز که مستم ز در حجره درآئی
وز لبت بوسه شمارم بشماری که تو دانی
همچو ریحان تو در تابم از آن روی که دارم
از سواد خط سبز تو غباری که تو دانی
گر چه کارم بشد از دست بگو بو که برآید
از من خستهٔ دلسوخته کاری که تو دانی
در قدح ریز شرابی ز لب لعل که خواجو
دارد از مستی چشم تو خماری که تو دانی
sorna
02-27-2012, 06:12 PM
کامت اینست که هر لحظه ز پیشم رانی
وردت اینست که بیگانهٔ خویشم خوانی
پادشاهان بگناهی که کسی نقل کند
برنگیرند دل از معتقدان جانی
گر نخواهی که چراغ دل تنگم میرد
آستین بر من دلسوخته چند افشانی
دل ما بردی و گوئی که خبر نیست مرا
پرده اکنون که دریدی ز چه میپوشانی
ابرویت بین که کشیدست کمان بر خورشید
هیچ حاجب نشنیدیم بدین پیشانی
چند خیزی که قیامت ز قیامت برخاست
چه بود گر بنشینی و بلا بنشانی
هیچ پنهان نتوان دید بدان پیدائی
هیچ پیدا نتوان یافت بدان پنهانی
یک سر موی تو گر زانکه بصد جان عزیز
همچو یوسف بفروشند هنوز ارزانی
عار دارند اسیران تو از آزادی
ننگ دارند گدایان تو از سلطانی
هیچ دانی که چرا پسته چنان میخندد
زانکه گفتم که بدان پسته دهن میمانی
ای طبیب از سر خواجو ببر این لحظه صداع
که نه دردیست محبت که تو درمان دانی
چند گوئی که دوای دل ریشت صبرست
ترک درمان دلم کن که در آن درمانی
sorna
02-27-2012, 06:12 PM
به سر ماه فکنده طیلسانی
در سرو کشیده پرنیانی
بر چشمهٔ آفتاب بسته
از عنبر سوده سایبانی
رخساره فراز سرو سیمین
مانند شکفته گلستانی
حوری و چو کوثرش عقیقی
سروی و چو غنچهاش دهانی
نی حور بعینهٔ بهشتی
نی سرو براستی روانی
دیدم چو هزار خرمن گل
وقت سحرش ببوستانی
گفتم نظری کن ای جهانرا
جانی و ز دلبری جهانی
همچون تن من همای عشقت
نادیده شکسته استخوانی
جز ناله و سایهام درین راه
نی همنفسی نه همعنانی
آخر بشنو حدیث خواجو
کز عشق تو گشت داستانی
sorna
02-27-2012, 06:12 PM
دلا بر عالم جان زن علم زین دیر جسمانی
که جانرا انس ممکن نیست با این جن انسانی
در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بینی
سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحانی
سماع انس میخواهی بیا در حلقهٔ جمعی
که در پایت سرافشانند اگر دستی برفشانی
چرا باید که وامانی بملبوسی و ماکولی
اگر مرد رهی بگذر ز بارانی و بورانی
سلیمانی ولی دیوان بدیوان تو بر کارند
بگو تا بشکند آصف صف دیوان دیوانی
برون از جهل بوجهلی نبینم هیچ در ذاتت
ازین پس پیش گیر آخر مسلمانی سلمانی
بملک جم مشو غره که این پیران روئین تن
بدستانت بدست آرند اگر خود پور دستانی
اگر رهبان این راهی و گر رهبان این دیری
چو دیارت نمیماند چه رهبانی چه رهبانی
رود هم عاقبت بر باد شادروان اقبالت
اگر زین نگین داری همه ملک سلیمانی
چو میبینی که این منزل اقامت را نمیشاید
علم بر ملک باقی زن ازین منزلگه فانی
چو خواجو بستهئی دل در کمند زلف مهرویان
از آنروز در دلت جمعست مجموع پریشانی
sorna
02-27-2012, 06:13 PM
دی سیر برآمد دلم از روز جوانی
جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر
کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی
جان من دلسوخته را هیچ مرادی
حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی
فریاد ز دست تو که از قید حوادث
یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند
خون سیه از تیغ زبانش بچکانی
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو
بی دار به دارا نرسد تخت کیانی
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو
بر ملک بقا زن علم از عالم فانی
زین پیر جهاندیدهٔ بد روز چه خواهی
بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه
آخر نه گدای در سلطان جهانی
در مصر معانی ید بیضا بنمائی
وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی
ور ثانی سحبانی و حسان زمانی
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت
با این همه گردنکشی و چرب زبانی
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی
در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس
گر آب حیاتست بپاکی و روانی
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر
هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
sorna
02-27-2012, 06:13 PM
گهم رانی و گه دشنام خوانی
تو دانی گر بخوانی ور برانی
من از عالم برون از آستانت
نمیدانم دری باقی تو دانی
چه باشد گر غریبی را بپرسی
چه خیزد گر اسیری را بخوانی
ز بس کز نالهٔ من در فغانست
کند کوه گرانم دل گرانی
چو من دور از تو بر آتش نشستم
تو میخواهی که بر خاکم نشانی
بزد راهم سماع ارغنونی
ببرد آبم شراب ارغوانی
بیا تا با جوانان باده نوشیم
که بر بادست دوران جوانی
زهی رویت گل باغ بهشتی
خط سبزت مثال آسمانی
ترا سرو روان گفتن روا نیست
که از سر تا قدم عین روانی
چو نام شکرت گفتم خرد گفت
ندیدم کس بدین شیرین زبانی
خضر گر چشمهٔ نوشت بدیدی
بشستی دست از آب زندگانی
بهر سو گو مرو چشم تو زانروی
که بر مردم فتد از ناتوانی
بیاد لعل در پاش تو خواجو
کند گاه سخن گوهر فشانی
sorna
02-27-2012, 06:13 PM
چگونه سرو روان گویمت که عین روانی
نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی
کدام سرو که گویم براستی بتو ماند
که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی
تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را
بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی
چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی
چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی
برون نمیروی از دل که حال دیده ببینی
نمیکشی مگر از درد و حسرتم برهانی
ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی
ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی
نهادهام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر میسر شود حصول امانی
مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی
که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی
sorna
02-27-2012, 06:13 PM
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
sorna
02-27-2012, 06:14 PM
اروض الخلدام مغنی الغوانی
اضؤ الخد ام برق یمانی
رخست از آفتاب عالم افروز
درفشان در نقاب آسمانی
خدود الغید تحت الصدغ ضاهت
حدایق طرزت بالضیمران
چو آن هندو ندیدم هیچ کافر
سزاوار بهشت جاودانی
نشق الجیب من نشر الخرامی
نحط الرجل فی ربع الغوانی
چه باشد گر دمی در منزل دوست
بر آساید غریبی کاروانی
اری فی وجنتیها کل یوم
جنانی طار فی روض الجنان
نباشد شکری را این حلاوت
نباشد صورتی را این معانی
یغرد فیالمغارید المغنی
سلام الله ما تلی المثانی
ز خواجو بگذران جامی که مستست
ز چشم ساقی و لحن اغانی
sorna
02-27-2012, 06:17 PM
بدینسان که از ما جهانی جهانی
که با کس نمانی و با کس نمانی
تو آن شهریاری و آن شهرهٔاری
که خسرو نشانی و خسرو نشانی
تو آنی که قتلم توانی و دانم
که هر دم برآنی که خونم برانی
خوشا طرف بستان و دستان مستان
می ارغوانی به روی غوانی
دل یاغی باغیم باغ و دائم
تو در باغ بانی و در باغبانی
ندانم کدامی که دامی دلم را
ز نسل کیانی که اصل کیانی
چو ماهی که ماهیتت کس نداند
چه کانی که از لعل گوهر چکانی
تو جان و جهانی و جان جهانی
تو نور جنانی و حور جنانی
سزد کاردوان رخ نهد پیش اسبت
اگر باز داری سمند ار دوانی
ترا نار پستان به از نار بستان
که سیب از ترنجت کند بوستانی
تو ترخان و ترخون ز جور تو خواجو
دل از خون چو خانی و رخ زر خانی
sorna
02-27-2012, 06:17 PM
نه آخر تو آنی که ما را زیانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جانرا امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
بتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بیوفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
sorna
02-27-2012, 06:17 PM
مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی
چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی
حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت
جمال یوسف مصریست پیش دیدهٔ اعمی
مقیم طور محبت ز شوق باز نداند
شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی
کمال معجزهٔ حسن بین که غایت سحرست
شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی
حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی
نمونهئیست ز نقشت نگارخانهٔ مانی
رخ منور و خال سیاهت آتش و هندو
خط معنبر و زلف کژت زمرد و افعی
کجا بصورت و معنی بچشم عقل درآئی
که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی
چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند
که التفات نماید بحور و جنت و طوبی
بجام باده صافی بشوی جامهٔ صوفی
چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی
چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست
بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی
بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید
کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی
sorna
02-27-2012, 06:17 PM
در باز جان گر آرزوی جان طلب کنی
بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کنی
در تنگنای کفر فرو ماندهئی هنوز
وانگه فضای عالم ایمان طلب کنی
زخمی نخوردی از چه کنی مرهم التماس
دردی نیافتی ز چه درمان طلب کنی
در مرتبت بپایهٔ دربان نمیرسی
وین طرفهتر که ملکت سلطان طلب کنی
خرمن بباد بر دهی از بهر گندمی
وینم عجب که روضهٔ رضوان طلب کنی
یکشب بکنج کلبهٔ احزان نکرده روز
از باد بوی یوسف کنعان طلب کنی
هر چوب کان ز دست شبانی در اوفتد
زان معجزات موسی عمران طلب کنی
آئی بدیر و روی بگردانی از حرم
و انفاس عیسی از دم رهبان طلب کنی
همچون خضر ز تیرگی نفس در گذر
گر زانکه آب چشمهٔ حیوان طلب کنی
خواجو چو وصل یار پریچهره یافتی
دیوی مگر که ملک سلیمان طلب کنی
sorna
02-27-2012, 06:17 PM
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بیسببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بیگنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوشالحان چکنی
sorna
02-27-2012, 06:18 PM
شاید آنزلف شکن بر شکن ار میشکنی
دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی
کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد
چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی
گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم
ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی
از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا
نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی
وصف بالای بلندت بسخن ناید راست
راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب
گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی
گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت
آب شیرین برود از تو بشکر دهنی
هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی
هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی
چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید
از حیا آب شود رستهٔ در عدنی
sorna
02-27-2012, 06:18 PM
نه عهد کردهئی آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
sorna
02-27-2012, 06:18 PM
مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی
کین مردم دینشناسی و مسلمانی کنی
با پریرویان بخلوت روی در روی آوری
خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی
همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب
بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی
حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید
وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی
سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی
خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی
چون بعون حق نمیباشد وثوقت لاجرم
از ره حق روی برتابی و عوانی کنی
راه مستوران زنی و منکر مستان شوی
خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی
کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران
هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی
ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست
زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی
دادهئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن
نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی
نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری
ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی
چون بدستان اهل کرمانرا بدست آوردهئی
از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی
sorna
02-27-2012, 06:19 PM
ای لاله زار آتش روی تو آب روی
بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی
از من مشوی دست که من بیتو شستهام
هم رو به آب دیده و هم دست از آبروی
با پرتو جمال تو خورشید گو متاب
با قامت بلند تو شمشاد گو مروی
خوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشستهئی
آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی
یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب
و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی
شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک
حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی
تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت
مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی
روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل
خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی
خواجو به آب دیده گر از خود نشست دست
در آتش فراق برو دست ازو بشوی
sorna
02-27-2012, 06:19 PM
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست میدهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
sorna
02-27-2012, 06:19 PM
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی
مینماید لالهٔ خود روی روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی جوی
ای تن از جان بر دل چون نال نال
وی دل از غم بر تن چون موی موی
دست آن شمشاد ساغر گیر گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی پوی
حلقههای زلفش از گل برفکن
دستههای سنبل خوش بوی بوی
میخورد از جام لعلش باده خون
میبرد ز افعی زلفش موی موی
حال چوگان چون نمیدانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی خوی
sorna
02-27-2012, 06:19 PM
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی
رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی
پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی
دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی
مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی
اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی
چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشهام نبود که طوفان من شوی
چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی
زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی
میگفت دوش با دل خواجو خیال تو
***** رسی بگنج که ویران من شوی
وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی
sorna
02-27-2012, 06:20 PM
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته میکردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه میجویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمیباشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت دادهام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشتهام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع میگشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت مینمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی میکشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
sorna
02-27-2012, 06:20 PM
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی
رو بترک گوی سر گردان بگوی
گوی چون با زخم چوگانش سریست
بوک چوگان سر فرود آرد بگوی
تشنگان را بر کنار جو ببین
کشتگانرا در میان خون بجوی
عارفان در وجد و ما در های های
مطربان در شور و ما در های و هوی
تشنهٔ خمخانه باشد جان من
کوزهگر چون از گلم سازد سبوی
گر شوم خاک رهت کو راه آن
ور نهم رو بر درت کو آب روی
شاید ار بر چشمها جایت کنند
زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی
با رخت خورشید تابان گو متاب
با قدت سرو خرامان گو مروی
دل که بر خاک درت گم کردهام
میبرم در زلف مشکین تو بوی
گر ترا با موی میباشد سری
فرق نبود موئی از من تا بموی
با لبت خواجو ز آب زندگی
گر نشوید دست دست از وی بشوی
sorna
02-27-2012, 06:20 PM
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بیموی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساختهئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
sorna
02-27-2012, 06:21 PM
ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی
نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی
بیمیان و دهن تنگ تو از پیکر و دل
زین ندارم بجز از موئی وزان یک سر موی
ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید
کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی
تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف
کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی
ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان
نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی
تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی
ناوک غمزهات از نوک سنان یک سر موی
زاهد صومعه در حلقهٔ زنار شود
گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی
نکشد این دل دیوانه سودائی من
سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی
خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد
نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی
sorna
02-27-2012, 06:21 PM
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنهام
گر باده میدهی و ببادم نمیدهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
sorna
02-27-2012, 06:21 PM
ای آینه قدرت بیچون الهی
نور رخت از طره شب برده سیاهی
خط بر رخ زیبای تو کفرست بر اسلام
رخسار و سر زلف تو شرعست و مناهی
آن جسم نه جسمست که روحیست مجسم
وان روی نه رویست که سریست الهی
در خرمن خورشید زند آه من آتش
زان در تو نگیرد که نداری رخ کاهی
هر گه که خرامان شوی ای خسرو خوبان
صد دل برود درعقبت همچو سپاهی
خواجو سخن وصل مگو بیش که درویش
لایق نبود بر کتفش خلعت شاهی
sorna
02-27-2012, 06:21 PM
گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی
بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی
آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور
وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی
وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید
با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی
سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی
روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی
همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی
نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی
چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم
که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی
تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما
گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی
من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم
که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی
وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت
که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی
sorna
02-27-2012, 06:22 PM
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی
با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی
فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی
چون سرو سهی میکرد از قد تو آزادی
میداد بصد دستش بالای تو بالائی
آنرا که بود در سر سودای سر زلفت
گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی
گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم
لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی
زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
کارام نمیباشد در مردم دریائی
در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی
در دین وفاداران کفرست شکیبائی
از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی
sorna
02-27-2012, 06:22 PM
خوشا وقتی که از بستانسرائی
برآید نغمهٔ دستانسرائی
بده ساقی که صوفی را درین راه
نباشد بی می صافی صفائی
اگر زر میزنی در ملک معنی
به از مستی نیابی کیمیائی
سحاب از بی حیائی بین که هر دم
کند با دیدهٔ ما ماجرائی
چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان
بدرویشی رسد بانگ نوائی
درین آرامگه چندانکه بینم
نبینم بیریائی بوریائی
و گر خود نافهٔ مشک تتارست
نیابم اصل او را بیخطائی
سریر کیقباد و تاج کسری
نیرزد گرد نعلین گدائی
اگر خواهی که خود را بر سر آری
بباید زد بسختی دست و پائی
درین وادی فرو رفتند بسیار
که نشنیدند آواز درائی
ندارم چشم در دریای اندوه
که گیرد دست خواجو آشنائی
sorna
02-27-2012, 06:22 PM
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین میدانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
sorna
02-27-2012, 06:22 PM
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
sorna
02-27-2012, 06:23 PM
برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی
در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی
آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی
دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی
آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی
گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
sorna
02-27-2012, 06:23 PM
ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی
شرطست که دست از من دیوانه بشوئی
بر روی نکو این همه آشفته نگردند
سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی
طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی
خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی
ای باد بهاری مگر از گلشن یاری
وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی
انفاس بهشتی که چنین روح فزائی
یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی
گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بیمهر بگوئی
کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نی از من دلسوخته گوئی
بوی جگر سوخته آید بمشامت
هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی
در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی
در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی
sorna
02-27-2012, 06:25 PM
من کیم زاری نزار افتادهئی
پر غمی بیغمگسار افتادهئی
دردمندی رنج ضایع کردهئی
مستمندی سوگوار افتادهئی
مبتلائی در بلا فرسودهئی
بیقرینی بیقرار افتادهئی
باد پیمائی به خاک آغشتهئی
خسته جانی دل فگار افتادهئی
نیمه مستی بیحریفان ماندهئی
میپرستی در خمار افتادهئی
بیکسی از یار غایب گشتهئی
ناکسی از چشم یار افتادهئی
اختیار از دست بیرون رفتهئی
بیخودی بیاختیار افتادهئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خستهای دور از دیار افتادهئی
پیش چشم آهوان جان دادهئی
بر ره شیران شکار افتادهئی
دست بردل خاک بر سر ماندهئی
بر سر ره خاکسار افتادهئی
رو بغربت کرده فرقت دیدهئی
بیعزیزان مانده خوار افتادهئی
بیدل و بییار رحلت کردهئی
بی زر و بی زور زار افتادهئی
همچو خواجو پای در گل ماندهئی
بر سر پل مانده بار افتادهئی
sorna
02-27-2012, 06:25 PM
از مشک سوده دام بر آتش نهادهئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهادهئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهادهئی
بازم بطره از چه دلاویز میکنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهادهئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علیالدوام بر آتش نهادهای
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهادهئی
دلهای شیخ و شاب بخون در فکندهئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهادهئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهادهئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهادهئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهادهئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهادهئی
sorna
02-27-2012, 06:25 PM
گرد ماه از مشک چنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
sorna
02-27-2012, 06:25 PM
از لب شیرین چون شکر نبات آوردهئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آوردهئی
بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آوردهئی
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بستهئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آوردهئی
خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آوردهئی
ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آوردهئی
تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آوردهئی
چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آوردهای
زاندهان گر کام جان تنگدستان میدهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آوردهئی
دوش میگفتم حدیث تیره شب با طرههات
گفت خواجو باز با ما ترهات آوردهئی
sorna
02-27-2012, 06:26 PM
این چه بویست ای صبا از مرغزار آوردهئی
مرحبا کارام جان مرغ زار آوردهئی
بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد
نکتهی از روضهٔ دارالقرار آوردهئی
وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کردهئی
تا ز طرف بوستان بوی بهار آوردهئی
سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی
کز وصالش شاخ شادی را ببار آوردهئی
عقل را از بوی می مست و خراب افکندهئی
چون حدیثی از لب میگون یار آوردهئی
یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشودهئی
وز معانی این همه مشک تتار آوردهئی
در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است
جان فدا بادت که جامی خوشگوار آوردهئی
sorna
02-27-2012, 06:26 PM
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
sorna
02-27-2012, 06:26 PM
آتش اندر آب هرگز دیدهئی
عنبر اندر تاب هرگز دیدهئی
چون دهان بر لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیدهئی
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام بر مهتاب هرگز دیدهئی
سنبل پرتاب هرگز چیدهئی
نرگس پرخواب هرگز دیدهئی
نرگسش در طاق ابرو خفته است
مست در محراب هرگز دیدهئی
شد دلم مستغرق دریای عشق
ذره در غرقاب هرگز دیدهئی
در غمش خواجو چو چشم خونفشان
چشمهٔ خوناب هرگز دیدهئی
sorna
02-27-2012, 06:26 PM
دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
sorna
02-27-2012, 06:27 PM
سحاب سیل فشان چشم رودبار منست
سموم صاعقه سوز آه پرشرار منست
غم ار چه خون دلم میخورد مضایقه نیست
که اوست در همه حالی که غمگسار منست
هلال اگر چه به ابروی یار میماند
ولی نمونهئی از این تن نزار منست
چو اختیار من از کاینات صحبت تست
گمان مبر که جدائی باختیار منست
خیال لعل تو هر جا که میکنم منزل
مقیم حجرهٔ چشم گهر نگار منست
کنار چون کنم از آب دیده گوهر شب
برزوی تو تا روز در کنار منست
مرا ز دیده میفکن که آبروی محیط
ز فیض مردمک چشم در نثار منست
فرونشان بنم جام گرد هستی من
اگر غبار حریفان ز رهگذر منست
طمع مدار که خواجو ز یار برگردد
که از حیات ملول آمدن نه کار منست
sorna
02-27-2012, 06:27 PM
زلف لیلی صفتت دام دل مجنونست
عقل بر دانهٔ خال سیهت مفتونست
تا خیال لب و دندان تو در چشم منست
مردم چشم من از لعل و گهر قارونست
پیش لؤلؤی سرشکم ز حیا آب شود
در ناسفته که در جوف صدف مکنونست
عاقل آنست که منکر نشود مجنون را
کانکه نظارهٔ لیلی نکند مجنونست
خون شد از رشک خطت نافهٔ آهوی ختا
گر چه در اصل طبیعت چو ببینی خونست
عقل را کنه جمالت متصور نشود
زانکه حسن تو ز ادراک خرد بیرونست
می پرستان اگر از جام صبوحی مستند
مستی ما همه زان چشم خوش میگونست
تا جدا ماندهام از روی تو هرگز گفتی
کان جگر خستهٔ دل سوخته حالش چونست
رحمتی کن که ز شور شکرت خواجو را
سینه آتشکده و دیده ز غم جیحونست
sorna
02-27-2012, 06:27 PM
آن ترک پریچهره مگر لعبت چینست
یا ماه شب چارده بر روی زمینست
در ابر سیه شعشهٔ بدر منیرست
یا در شکن کاکل او نور جبینست
آن ماه تمامست که برگوشه بامست
یا شاه سپهرست که بر چرخ برینست
گویند که زیباست بغایت مه نخشب
لیکن نتوان گفت که زیباتر از اینست
آن لعل گهر پوش مگر چشمهٔ نوشست
یا درج عقیقست که بر در ثمینست
هر چند نمک چون شکرت شور جهانیست
لیکن لب لعلت نمکی بس شکرینست
این نکهت مشکین نفس باد بهارست
یا چین سر زلف تو یا نافهٔ چینست
بالای بلندت که ازو کارتو بالاست
بالاش نگویم که بلای دل و دینست
خواجو اگرش تیغ زنی روی نپیچد
زیرا که تو سلطانی و او ملک یمینست
sorna
02-27-2012, 06:28 PM
آن حور ماه چهره که رضوان غلام اوست
جنت فراز سرو قیامت قیام اوست
گر زانکه مشک ناب ز چین میشود پدید
صد چین در آن دو سلسلهٔ مشکفام اوست
مقبل کسی کش او بغلامی کند قبول
ای من غلام دولت آنکو غلام اوست
عامی چو من بحضرت سلطان کجا رسد
لیکن امید بنده بانعام عام اوست
پروانه گر چو شمع بسوزد عجب مدار
کان سوختن ز پختن سودای خام اوست
مشتاق را بکعبه عبادت حلال نیست
الا بکوی دوست که بیت الحرام اوست
وحشی ببوی دانه بدام اوفتد ولیک
خرم دلی که دانه خال تو دام اوست
هر کو کند بماه تمامت مشابهت
این روشنست کز نظر ناتمام اوست
خواجو بترک نام نکو گفت و ننگ داشت
از ننگ و نام اگر چه که ننگم ز نام اوست
sorna
02-27-2012, 06:28 PM
گر سردر آورد سرم آنجا که پای اوست
ور سر کشد تنعم من در جفای اوست
گر میبرد ببندگی و میکشد ببند
آنست رای اهل مودت که رای اوست
هر چند دورم از رخ او همچو چشم بد
پیوسته حرز بازوی جانم دعای اوست
هیچم بدست نیست که در پایش افکنم
الا سری که پیشکش خاک پای اوست
گر مدعای کشتهٔ شاهد شهادتست
دعوی چه حاجتست که شاهد گوای اوست
از هر چه بر صحایف عالم مصورست
حیرت در آن شمایل حیرت فزای اوست
تا دیده دیده است رخ دلربای او
دل در بلای دیده و جان در بلای اوست
در هر زبان که میشنوم گفتگوی ماست
در هر طرف که میشنوم ماجرای اوست
خواجو کسی که مالک ملک قناعتست
شاه جهان بعالم معنی گدای اوست
sorna
02-27-2012, 06:28 PM
من بقول دشمنان هرگز نگیرم ترک دوست
کز نکورویان اگر بد در وجود آید نکوست
گر عرب را گفتگوئی هست با ما در میان
حال لیلی گو که مجنون همچنان در جستجوست
چون عروس بوستان از چهره بگشاید نقاب
بلبل ار وصف گل سوری نگوید هرزه گوست
گر چه جانان دوست دارد دشمنی با دوستان
دشمن جان خودست آنکس که برگردد ز دوست
همچو گوی ارزانکه سرگردان چوگان گشتهئی
سر بنه چون در سر چوگان هوای زخم گوست
کاشگی از خاک کویش من غباری بودمی
کانکه او را آبروئی هست پیشش خاک کوست
چشمهٔ جانبخش خضرست آن که آبش جانفرانست
روضهٔ بستان خلدست این که بادش مشکبوست
چون صبا حال پریشانی زلفت شرح داد
هیچ میدانی کز آنساعت دلم در بند اوست
با تو خواجو را برون از عشق چیزی دیگرست
ورنه در هر گوشه ماهی سرو قد لاله روست
sorna
02-27-2012, 06:28 PM
عنبرست آن دام دل یا زلف عنبرسای دوست
شکرست آن کام جان یا لعل شکرخای دوست
پرتو مهرست یا مهر رخ زیبای یار
قامت سروست یا سرو قد رعنای دوست
آیت حسنست یا توقیع ملک دلبری
یا بخون ما خطی یا خط مشک آسای دوست
عکس پروینست یا قندیل مه یا شمع مهر
یا چراغ زهره یا روی جهان آرای دوست
مار ضحاکست یا شب یا طناب چنبری
یا نقاب عنبری یا جعد مه فرسای دوست
چشمهٔ نوشست یا کان نمک یا جام می
یا زلال خضر یا مرجان جان افزای دوست
آهوی مستست یا جزع یمن یا عین سحر
یا فریب عقل و دین یا نرگس شهلای دوست
شاخ شمشادست یا سرو سهی یا نارون
یا صنوبر یا بلای خلق یا بالای دوست
قامت خواجوست یا قوس قزح یا برج قوس
یا هلال عید یا ابروی چون طغرای دوست
بزم دستورست یا بتخانه چین یا چمن
یا ارم یا جنت فردوس یا ماوای دوست
sorna
02-27-2012, 06:29 PM
ای فدای قامتت هر سرو بستانی که هست
در حیا از چشم من هر ابر نیسانی که هست
باز داده خط بخون وز شرمساری گشته آب
جام یاقوت ترا هر راح ریحانی که هست
نرگس سرمست مخمور تو بیمارست از آن
سر در افکندست زلفت از پریشانی که هست
خاتم لعل ترا چون شد مسخر ملک جم
صید زلفت گشت هر دیو سلیمانی که هست
راستی را بندهٔ شمشاد بالای توام
ورنه من آزادم از هر سرو بستانی که هست
لشکر عشق توام تا خیمه زد در ملک دل
کس درو منزل نمیسازد ز ویرانی که هست
چون شود یاقوت لؤلؤ پرورت گوهرفشان
آب گردد از حیا هر گوهر کانی که هست
هندوی آتش پرست کافر زلفت مقیم
خون خلقی میخورد از نا مسلمانی که هست
در دلت مهر از چه رو جویم چو میدانم که چیست
بنده را بیدل چرا گوئی چو میدانی که هست
ناشنیده از کمال حسن لیلی شمهئی
عیب مجنون میکند دانا ز نادانی که هست
چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
اوفتد خون در دل هر لعل رمانی که هست
روح را در حالت آرد چون شود دستانسرای
بلبل بستان طبعش از خوش الحانی که هست
sorna
02-27-2012, 06:29 PM
از روضهٔ نعیم جمالش روایتیست
و آشوب چین زلف تو در هر ولایتیست
گویند بر رخ تو جنایت بود نظر
لیکن نظر بغیر تو کردن جنایتیست
فرهاد را چو از لب شیرین گزیر نیست
در گوش او ملامت دشمن حکایتیست
گفتم که چیست آنخط مشکین برآفتاب
گفتا بسان روی من از حسن آیتیست
ارباب عقل گر چه نظر نهی کردهاند
لیکن ز جان صبور شدن تا بغایتیست
آمد کنون بدایت عمرم بمنتها
لیکن گمان مبر که غمش را نهایتیست
گفتم مرا بکشت غمت گفت زینهار
خواجو خموش باش که این خود عنایتیست
در تنگنای حبس جدائی توقعم
از آستان حضرتعالی حمایتیست
sorna
02-27-2012, 06:29 PM
ای پیک صبا حال پری چهرهٔ ما چیست
وی مرغ سلیمان خبر آخر ز سبا چیست
در سلسلهٔ زلف سراسیمهٔ لیلی
حال دل مجنون پراکندهٔ ما چیست
برخاک رهش سر بنهادیم ولیکن
سلطان خبرش نیست که احوال گدا چیست
با آنکه طبیب دل ریشست بگوئید
کز درد بمردیم بفرما که دوا چیست
گر زانکه نرنجیدهئی از ما بخطائی
چین در خم ابروی تو ای ترک ختا چیست
چون دل ز پیت رفت و خطا کرد سزا یافت
دزدیده اگر دیده ترا دید سزا چیست
گر تیغ زنی ور بنوازی بمرادت
دادیم رضا تا پس ازین حکم قضا چیست
دی نرگست از عربده میگفت که خواجو
کام دل یکتای تو ز آن زلف دوتا چیست
در حضرت سلطان چمن چون همه بادست
چندین همه آمد شدن پیک صبا چیست
sorna
02-27-2012, 06:30 PM
ز زلفش نافهٔ تاتار تاریست
که هر تار از سر زلفش تتاریست
ز شامش صد شکن بر زنگبارست
ولی هر چین ز شامش زنگباریست
از آن دردانه تا من بر کنارم
کنارم روز و شب دریا کناریست
مروساقی که بی آن لعل میگون
قدح نوشیدنم امشب خماریست
کسی کز خاک کوی دوست ببرید
برو زو در گذر کو خاکساریست
رسن بازی کنم با سنبلت لیک
پریشانم که بس آشفته کاریست
قوی جعدت پریشانست و درتاب
ز ریحان خطت گوئی غباریست
هرآنکو برک گلبرک تو دارد
به چشمش هر گلی مانند خاریست
گهی کز خاک خواجو بردمد خار
یقین میدان که بازش خار خاریست
sorna
02-27-2012, 06:30 PM
برسر کوی عشق بازاریست
که رخی همچو زر بدیناریست
دل پرخون بسی بدست آید
زانکه قصاب کوچه دلداریست
نخرد هیچکس دلی بجوی
بنگر ای خواجه کاین چه بازاریست
برسر چار سوی خطهٔ عشق
رو بهر سو که آوری داریست
سر که هست از برای پای انداز
بر سر دوش عاشقان باریست
یوسف مصر را بجان عزیز
بر سر هر رهی خریداریست
زلف را گر سرت نهد بر پای
برمکش زانکه اوسیه کاریست
غمزه را پند ده که غمازیست
طره را بند نه که طراریست
آنکه خواجو ازو پریشانست
زلف آشفته کار عیاریست
sorna
02-27-2012, 06:30 PM
ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست
چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست
فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت
چه مردمیست که در عین مردم آزاریست
از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست
که خون خسته دلانش غذای بیماریست
بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من
ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست
ندانم این نفس روح بخش جان پرور
نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست
شنیدهام که ز زر کارها چو زر گردد
مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست
به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست
چه جای زاری سرگشتگان بازاریست
مده بدست سر زلف دوست خواجو دل
که کار سنبل هندوی او سیه کاریست
چنین که طرهٔ او را شکسته میبینی
بزیر هر سرمویش هزار طراریست
sorna
02-27-2012, 06:30 PM
جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست
نظری کن که بجانم خطر از بیماریست
حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی
که در او همچو دل من اثر از بیماریست
هرطبیبی که علاج دل بیمار کند
تو مپندار که او را خبر از بیماریست
تا جدا ماندهام از روی تو ای سیمین بر
رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست
چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی
که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست
من پرستار دو چشم خوش بیمار توام
گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست
تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد
بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست
چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست
دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست
ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست
قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست
عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست
هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست
همه بیماری او روز و شب از نرگس تست
ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
sorna
02-27-2012, 06:31 PM
نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست
کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست
تو کجا صید من سوخته خرمن باشی
که شنیدست عقابی که شکار مگسیست
نه من دلشده دارم هوس رویت و بس
هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست
از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی
حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست
تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور
کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست
دمبدم محترز از سیل سرشکم میباش
زانکه هر قطرهئی از چشمهٔ چشمم ارسیست
چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست
چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست
بت محمول مرا خواب ندانم چون برد
زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست
کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست
گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
sorna
02-27-2012, 06:31 PM
غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست
شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار
لیک چون نکهت انفاس تو روحافزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست
بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست
سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا
با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت
نیست موئی که درو حلقهئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر
که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار
که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم
زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال
کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو
کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
sorna
02-27-2012, 06:31 PM
نشان بی نشانان بی نشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست
دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست
ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست
چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست
خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست
مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست
بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست
سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست
خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست
مغان زنده دلرا خوان که در دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست
چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست
sorna
02-27-2012, 06:31 PM
بتی که طره او مجمع پریشانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست
به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست
چنین که میکند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
sorna
02-27-2012, 06:32 PM
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست
چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست
با لبت گر باده لاف جانفزائی میزند
پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر
زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست
ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن
کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب
بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست
پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار
زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست
گفتمش کاخر دل گمگشتهام را باز ده
گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست
روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خواندهئی
چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست
ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی
این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
sorna
02-27-2012, 06:32 PM
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
کار هیچ آزادهئی زین آسیا برگرد نیست
در جهان مردی نمیبینم که از دردی جداست
یک طربناکست برگردون و آنهم مرد نیست
گر نه بوی دوستان آرد نسیم بوستان
باد پندارش که آخر گنج باد آورد نیست
سرد باشد هر که او بی مهرروئی دم زند
چون دم مهر از دل گرمست از آنرو سرد نیست
درد دل را گفتم از وصلش دوا سازم ولیک
دردمندان محبت را دوا جز درد نیست
بی فروغ طلعتش گو مه ز مشرق بر میا
کامشبم پروای آن تنها رو شبگرد نیست
چون غبار هستیم بنشست گفتم روشنست
کز من خاکی کنون برهیچ خاطر گرد نیست
کی گمان بردم که هر چند از جهان خون میخورم
در جهان کس نیست کو خون منش در خورد نیست
تا نپنداری که خواجو با رخ زردست و بس
هیچ روئی نیست کز چرخ سیه رو زرد نیست
sorna
02-27-2012, 06:32 PM
کو دل که او بدام غمت پای بند نیست
صیدی بدست کن که سرش در کمند نیست
با دلبری سمتگر و سرکش فتادهام
کو را خبر ز حال من مستمند نیست
پر میزند ز شوق لبش مرغ جان من
عیب مگس مکن که شکیبش ز قند نیست
گویند صبر در مرض عشق نافعست
باری درین هوا که منم سودمند نیست
گر بند مینهی و گرم پند میدهی
هستم سزای بند ولی جای پند نیست
هر کس که سرو گفت قدت را براستی
او را معینست که همت بلند نیست
تا بسته شد ز عشق تو بر دل طریق عقل
در شهر کو کسی که کنون شهر بند نیست
گر رد کنی مرا نکند هیچکس قبول
زیرا که ناپسند تو کس را پسند نیست
خواجو مگر بزخم فراقت شود قتیل
ورنی ز ضرب تیغ تو او را گزند نیست
sorna
02-27-2012, 06:32 PM
هیچکس نیست که منظور مرا ناظر نیست
گر چه بر منظرش ادارک نظر قادر نیست
ایکه از ذکر بمذکور نمیپردازی
حاصل از ذکر زبان چیست چو دل ذاکر نیست
نسبت ما مکن ای زاهد نادان به فجور
زانکه سرمست می عشق بتان فاجر نیست
گر چه خلقی شدهاند از غم لیلی مجنون
هیچکس برصفت قیس بنی عامر نیست
هر دل خسته که او صدرنشین غم تست
غمش از وارد و اندیشهاش از صادر نیست
زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نیست
گر ز سودای تو ای نادرهٔ دور زمان
خبر از دور زمانم نبود نادر نیست
چون توانم که بپایان برم این دفتر ازآنک
قصهٔ عشق من و حسن ترا آخر نیست
من بغیرتو اگر کافرم انکار مکن
کانکه دین در سر آن کار کند کافر نیست
به صبوری نتوان جستن ازین درد خلاص
زانکه نافع نبود صبر چو دل صابر نیست
ای عزیزان اگر آن یوسف کنعانی ماست
هر که او را به دو عالم بخرد خاسر نیست
قاصرست از خرد آنکس متصور باشد
که ز اوصاف تو ادراک خرد قاصر نیست
گر چه خواجو ز تو یک لحظه نگردد غائب
آندمم با تو حضورست که او حاضر نیست
نه من دلشده دارم سر پیوندت و بس
کیست آنکش سر پیوند تو در خاطر نیست
sorna
02-27-2012, 06:33 PM
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست
کس نمیبینم که مست عشق را پندی دهد
زانکه کس در دور چشم مست او مستور نیست
دور شو کز شمع عشق آتش بنزدیکان رسد
وانکه او نزدیک باشد گر بسوزد دور نیست
من به مهر دل به پایان میرسانم روز را
زانکه بی آتش درون تیرهام را نور نیست
ملک دل را تا بکی بینم چنین ویران ولیک
تا نمیگردد خراب آن مملکت معمور نیست
بزم بی شاهد نمیخواهم که پیش اهل دل
دوزخی باشد هر آن جنت که در وی حور نیست
رهروان عشق را جز دل نمیشاید دلیل
وانکه این ره نسپرد نزد خرد معذور نیست
تا نپنداری که ما با او نظر داریم و بس
هیچ ناظر را نمیبینم که او منظور نیست
چشم میگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نیست
sorna
02-27-2012, 06:33 PM
اینجا نماز زندهدلان جز نیاز نیست
وآنرا که در نیاز نبینی نماز نیست
مشتاق را بقطع منازل چه حاجتست
کاین ره بپای اهل طریقت دراز نیست
رهبانت ار بدیر مغان راه میدهد
آنجا مقام کن که در کعبه باز نیست
گر زانکه راه سوختگان میزنی رواست
چیزی بگو بسوز که حاجت بساز نیست
بازار قتل ما که چو نیکو نظر کنی
صیاد صعوه جز نظر شاهباز نیست
دردیکشان جام فنا را ز بی نیاز
جز نیستی بهیچ عطائی نیاز نیست
محمود را رسد که زند کوس سلطنت
کز سلطنت مراد دلش جز ایاز نیست
عشق مجاز در ره معنی حقیقتست
عشق ار چه پیش اهل حقیقت مجاز نیست
آن یار نازنین اگرت تیغ میزند
خواجو متاب روی که حاجت بناز نیست
sorna
02-27-2012, 06:33 PM
روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست
طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست
گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان
در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست
بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد
با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست
قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری
در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست
صفدر خیل کواکب گر چه ترکی پردلست
نام آخر خونی مبر کو بد لقائی بیش نیست
قیصر قصر ز برجد را که شاه انجمست
گر بدانی روشن او هم بیحیائی بیش نیست
مطرب بربط نواز مجلس سیارگان
در گلستان فلک بلبل نوائی بیش نیست
اصف ثانی چرا خوانی دبیر چرخ را
زانکه او در کوی دانش کدخدائی بیش نیست
شهره شهرست مه در راهپیمائی ولیک
بر سر میدان قدرت بادپائی بیش نیست
حاجت از حق جوی خواجو زانکه ملک هردو کون
با وجود جود او حاجت روائی بیش نیست
sorna
02-27-2012, 06:33 PM
حذر کن ز یاری که یاریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست
خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن بجز صبر باریش نیست
مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست
مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست
نیابی بجز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست
مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست
بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست
کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست
اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست
sorna
02-27-2012, 06:34 PM
ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست
راه پر آفت سودای ترا منزل نیست
گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق
خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست
نشود فرقت صوری سبب منع وصال
زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست
میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس
کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست
هیچ سائل ز درت باز نگردد محروم
گرچه در کوی تو جز خون جگر سائل نیست
چه دهم شرح جمال تو که در معنی حسن
آیتی نیست که در شان رخت نازل نیست
بنده از بندگیت خلعت شاهی یابد
که غلامی که قبولت نبود مقبل نیست
هیچ کامی ز دهان تو نکردم حاصل
چکنم کز تو مرا یک سر مو حاصل نیست
چه نصیحت کنی ای غافل نادان که مرا
پند عاقل نکند سود چو دل قابل نیست
اگرت عقل بود منکر مجنون نشوی
کانکه دیوانه لیلی نشود عاقل نیست
غم دل با که تواند که بگوید خواجو
مگر آنکس که غمی دارد و او را دل نیست
sorna
02-27-2012, 06:34 PM
آن نگینی که منش میطلبم با جم نیست
وان مسیحی که منش دیدهام از مریم نیست
آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست
ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن
شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان
چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
چه غم از دشمن اگر دست دهد صحبت دوست
مهره گر زانکه بدستست غم از ارقم نیست
در چنین وقت که دیوان همه دیوان دارند
کی دهد ملک جمت دست اگر خاتم نیست
در نیاری بکف ار زانکه ز دریا ترسی
لیکن آن در که توئی طالب آن در یم نیست
مده از دست و غنیمت شمر این یکدم را
که جهان یکدم و آندم بجز از این دم نیست
کژ مرو تا چو کمان پی نکنندت خواجو
روش تیر از آنست که در وی خم نیست
sorna
02-27-2012, 06:34 PM
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
sorna
02-27-2012, 06:34 PM
اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست
طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست
گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست
ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست
صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن
از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست
تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم
ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست
رشتهٔ دندانت از چشمم نمیگردد جدا
لؤلؤ شهوار را از بحر عمان چاره نیست
از دل تنگم کجا بیرون توانی رفت از آنک
گنج لطفی گنج را در کنج ویران چاره نیست
دور گردون چون مخالف میشود عشاق را
در عراق ار راست گوئی از سپاهان چاره نیست
مردم از اندوه از کرمان نمییابم خلاص
ای عزیزان هر که مرد او را ز کرمان چاره نیست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را در تیرگی از آب حیوان چاره نیست
sorna
02-27-2012, 06:36 PM
کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست
کدام صید که در آرزوی بند تو نیست
نه من به بند کمند تو پای بندم و بس
کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست
ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را
بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست
ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم
مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست
گرم گزند رسانی بضرب تیغ فراق
مکن که بیشم از این طاقت گزند تو نیست
چو سروم از دو جهان گر چه دست کوتاهست
ولی شکیبم از آن قامت بلند تو نیست
دلم برآتش عشقت بسوخت همچو سپند
بیا که صبرم از آنخال چون سپند تو نیست
عجب ز عقل تو دارم که میدهی پندم
خموش باش که این لحظه وقت پند تو نیست
ز شور بختی خواجوست اینکه چون فرهاد
نصیبش از لب شیرین همچو قند تو نیست
sorna
02-27-2012, 06:36 PM
در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست
گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست
بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست
پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست
در چمن نیست ببالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست
با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست
گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست
گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست
ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی
در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
sorna
02-27-2012, 06:37 PM
شمع ما مامول هر پروانه نیست
گنج ما محصول هر ویرانه نیست
کی شود در کوی معنی آشنا
هر که او از آشنا بیگانه نیست
ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ
هیچ دامی در رهش جز دانه نیست
در حقیقت نیست در پیمان درست
هر که او با ساغر و پیمانه نیست
پند عاقل کی کند دیوانه گوش
زانکه عاقل نیست کو دیوانه نیست
نیست جانش محرم اسرار عشق
هر کرا در جان غم جانانه نیست
گر چه ناید موئی از زلفش بدست
کیست کش موئی از و در شانه نیست
گفتمش افسانه گشتم در غمت
گفت این دم موسم افسانه نیست
گفتمش بتخانه ما را مسجدست
گفت کاینجا مسجد و بتخانه نیست
گفتمش بوسی بده گفتا خموش
کاین سخنها هیچ درویشانه نیست
گفتمش شکرانه را جان میدهم
گفت خواجو حاجت شکرانه نیست
sorna
02-27-2012, 06:37 PM
شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست
هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست
ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست
چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب
زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست
حاجیانرا کعبه بتخانهست و ایشان بت پرست
ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست
مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد
تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست
هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است
جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست
گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه
کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست
گفتمش پروای درویشان نمیباشد ترا
گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست
گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست
sorna
02-27-2012, 06:37 PM
گرچه کاری چو عشقبازی نیست
بگذر از وی که جای بازی نیست
بحقیقت بدان که قصه عشق
پیش صاحبدلان مجازی نیست
چون نواهای دلکش عشاق
هیچ دستان بدلنوازی نیست
ملک محمودی از کجا یابی
اگرت سیرت ایازی نیست
توسن طبع را عنان درکش
که روانی به تیز تازی نیست
شمع را زان زبان برند که او
عادتش جز زبان درازی نیست
بادهٔ صاف کو که صوفی را
جامه بی جام می نمازی نیست
دل دستانسرای مستانرا
پرده سوزی به پرده سازی نیست
خیز خواجو که نزد مشاقان
مهر ورزی به مهره بازی نیست
sorna
02-27-2012, 06:38 PM
مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست
کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست
باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم
کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست
تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست
کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست
شب نیست که فریاد بگردون نرسانم
لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست
برطرف چمن نالهاش آن سوز ندارد
هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست
از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو
در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست
sorna
02-27-2012, 06:38 PM
هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست
ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست
اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست
اهل دل را بجز از دوست تمنائی نیست
ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت
بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست
ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال
مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست
در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم
بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست
هر سری لایق سودای تو نبود لیکن
از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست
جای آن هست که بنوازی و دستم گیری
که بجز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست
نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری
که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست
خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت
همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست
sorna
02-27-2012, 06:38 PM
بر سر کوی خرابات محبت کوئیست
که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
دهنش یکسر مویست و میانش یک موی
وز میان تن من تا بمیانش موئیست
ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته
نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
مرهمی از من مجروح مدارید دریغ
که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب
هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست
ز آتش دوزخم از بهر چه میترسانید
دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست
نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست
نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست
هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی
دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست
اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود
مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست
sorna
02-27-2012, 06:38 PM
دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت
جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
آنرا که بود عالم معنی مسخرش
دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت
دلخستهئی که کشته شمشیر عشق شد
زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت
مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود
بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت
دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل
افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت
جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت
خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت
عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من
دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت
خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست
دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت
sorna
02-27-2012, 06:38 PM
کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت
سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت
ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز
کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست
هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل
عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت
نه من دلشده در قید تو افتادم و بس
کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت
قیمت روز وصال تو ندانست دلم
تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت
هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت
عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت
جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست
خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت
دوش بگذشتی و خواجو بتحسر میگفت
آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت
sorna
02-27-2012, 06:39 PM
ای قمر تابی از بناگوشت
شکر آبی ز چشمهٔ نوشت
جاودان مست چشم می گونت
واهوان صید خواب خرگوشت
خسرو آسمان حلقه نمای
حلقه در گوش حلقه در گوشت
آن خط سبز هیچ دانی چیست
که دمید از عقیق در پوشت
از زمرد ز دست خازن حسن
قفل بر درج لعل خاموشت
ایکه هرگز نمیکنی یادم
نکنم یک نفس فراموشت
کاش کامشب بدیدمی در خواب
مست از آنسان که دیدهام دوشت
گر چه ما بیتو زهر مینوشیم
باد هرمی که میخوری نوشت
تو از آن برتری بزیبائی
که رسد دست ما در آغوشت
چهرهٔ خویش را در آینه بین
تا ببینیم مست و مدهوشت
باده امشب چنان مخور خواجو
که چو دیشب برند بر دوشت
sorna
02-27-2012, 06:39 PM
لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت
مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک
مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد
گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری
سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
خونبهای جان شیرین من شوریده حال
برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت
از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود
هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت
هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان
برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت
و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید
تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت
شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش
تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت
sorna
02-27-2012, 06:39 PM
منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت
سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه
رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب
عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من
ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
گر سر تربت من بازگشائی بینی
قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت
همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید
همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت
بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند
بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت
هر که بیند که تو از باغ برون میآئی
گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت
تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو
خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت
sorna
02-27-2012, 06:39 PM
ز کفر زلفت ایمان میتوان یافت
ز لعلت آب حیوان میتوان یافت
قدت را رشک طوبی میتوان گفت
رخت را باغ رضوان میتوان یافت
ز نقشت صورت جان میتوان بست
ز لعلت جوهر جان میتوان یافت
بگاه جلوه برطرف گلستان
ترا سرو خرامان میتوان یافت
در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست
ترا شمع شبستان میتوان یافت
بزیر سایهٔ زلف سیاهت
بشب خورشید رخشان میتوان یافت
ز زلفت گرچه کافر میتوان شد
زعکس رویت ایمان میتوان یافت
بهر موئی از آن زلف پریشان
دل جمعی پریشان میتوان یافت
از آن با درد میسازم که دل را
هم از درد تو درمان میتوان یافت
برو خواجو صبوری کن که از صبر
دوای درد هجران میتوان یافت
sorna
02-27-2012, 06:40 PM
هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت
یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
غم کارم بخور امروز که شد کار از دست
دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
که کند چارهام این لحظه که بیچاره شدم
که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری
چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش
زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت
درد بیمار عجب گر بدوائی برسد
خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت
همچو آن فتنه که دیوانهام از رفتارش
آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت
بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس
آبروی قدح و رونق خمار برفت
آن چه میبود که تا ساقی از آن میپیمود
کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت
بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت
این چه عطرست که آب رخ عطار برفت
sorna
02-27-2012, 06:40 PM
ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت
جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت
چون سر زلف پریشان من سودائی را
داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید
برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت
عهد میکرد که از کوی عنایت نروم
عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست
باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت
ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم
گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت
چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر
همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت
میزدم در طلبش داو تمامی لیکن
مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت
آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید
همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت
sorna
02-27-2012, 06:40 PM
ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت
باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت
چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد
بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت
زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ
از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت
ابر را بنگر که لاف در فشانی میزند
بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت
در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت
ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز
راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت
چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد
از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت
منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم
مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت
چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی
کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت
sorna
02-27-2012, 06:40 PM
سنبلش برگ ارغوان بگرفت
سبزهاش طرف گلستان بگرفت
برشکر طوطیش نشیمن کرد
بر قمر زاغش آشیان بگرفت
دور از آن روی بوستان افروز
لاله را دل ز بوستان بگرفت
چون شبش گرد ماه خرمن کرد
آه من راه کهکشان بگرفت
هندوی قیرگون او بکمند
قیروان تا بقیروان بگرفت
چون زتنگ شکر شکر میریخت
سخنش تنگ در دهان بگرفت
دل بیمار من بخونخواری
خوی آن چشم ناتوان بگرفت
آتش طبع و آب دیدهٔ من
همچو باد صبا جهان بگرفت
خواجو از جان خسته دل برداشت
زانکه بی او دلش ز جان بگرفت
sorna
02-27-2012, 06:41 PM
بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت
چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت
گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید
یا بنفشهست که پیرامن نسرین بگرفت
لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت
بختا برد خط و مملکت چین بگرفت
بسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزول
راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت
جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد
نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت
آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای
که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت
همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم
که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت
sorna
02-27-2012, 06:41 PM
چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت
صراحی طلب کرد و ساغر گرفت
سمن قرطهٔ فستقی چاک زد
چو او پرنیان در صنوبر گرفت
بنفشه ببرگ سمن برشکست
جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت
برآتش فکند از خم طرهٔ عود
نسیم صبا بوی عنبر گرفت
ببوسید لعلش لب جام را
می راوقی طعم شکر گرفت
چوشد سرگران از شراب گران
دگر نرگسش مستی از سرگرفت
چو مرغ صراحی نوا ساز کرد
مه چنگ زن چنگ در بر گرفت
بسی اشک من طعنه بر سیم زد
بسی رنگ من خرده بر زر گرفت
چو خواجو چراغ دلش مرده بود
بزد آه و شمع فلک درگرفت
sorna
02-27-2012, 06:41 PM
سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت
صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت
بگاه بام دلم در نوای زیر آمد
چو بلبل سحری نالهای زار گرفت
چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت
بسا که چهرهام از خون دل نگار گرفت
سرشک بود که او روی ما نگه میداشت
چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت
مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال
که بهر مهر نشاید میان مار گرفت
دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت
قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت
ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا
که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت
شکنج موی تو آورد ماه را در دام
کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت
بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم
ز جام بادهٔ سحرش مگر خمار گرفت
درون خاطر خواجو حریم حضرت تست
بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت
sorna
02-27-2012, 06:41 PM
دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت
مخمور بادهٔ طرب انگیز شوق را
جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت
گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم
از من رمید و توسن بختم رماند و رفت
چون صید او شدم من مجروح خسته را
در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت
جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد
تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت
خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت
گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت
گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی
آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت
چون بنده را سعادت قربت نداد دست
بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت
برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق
دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت
sorna
02-27-2012, 06:42 PM
نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
دل را چو لاله از میگلگون شکفته دار
اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت
خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار
در پای یار سرکش خورشید چهره افت
هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن
ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت
از کوی او چگونه توانم که بگذرم
بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت
شد مدتی که دیده اختر شمار من
یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت
ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت
ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت
شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد
طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت
خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک
دریا شنیدهئی که بدامن توان نهفت
sorna
02-27-2012, 06:42 PM
ای جان جهان جان وجهان برخی جانت
داریم تمنای کناری ز میانت
چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق
من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت
گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی
زان باب که من عاجزم از کنه بیانت
گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت
من سینه سپر ساختهام پیش سنانت
ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت
کی رونق بستان ببرد باد خزانت
هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی
وز دور من خسته به حسرت نگرانت
گر خلق کنندم سپر تیرملامت
من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت
تا رخت تصوف بخرابات نیاری
در بتکده کی راه دهد پیر مغانت
باید که نشان در میخانه بپرسی
ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت
خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر
گر دست دهد صحبت آن سرو روانت
زینسان که توئی غرقهٔ دریای مودت
گر خاک شوی باد نیارد بکرانت
sorna
02-27-2012, 06:42 PM
بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت
تو چه معنی که هرگز نرسیدهام بکنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیدهام بیانت
تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت
اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت
چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت
چو کسی نمیتواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت
چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت
چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت
بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی بکناری از میانت
sorna
02-27-2012, 06:42 PM
ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
امام شهر بمحراب میرود سرمست
جمال او در جنت بروی من بگشود
خیال او گذر صبر بر دلم در بست
کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید
که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست
مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی
مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست
برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد
کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست
به جام باده چراغ دلم منور کن
که شمع شادیم از تند باد غم بنشست
در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید
بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست
بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق
از آن چو شاخ گلش میبرند دست بدست
sorna
02-27-2012, 06:43 PM
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
sorna
02-27-2012, 06:43 PM
برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
sorna
02-27-2012, 06:43 PM
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
sorna
02-27-2012, 06:43 PM
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
sorna
02-27-2012, 06:44 PM
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشتهاند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
sorna
02-27-2012, 06:44 PM
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد
چو راز من بر هرکس روان فرو میخواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد
هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد
ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد
ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد
ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد
گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش میروی اما نمیروی از یاد
ز باد حال تو میپرسم و چو میبینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد
اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد
برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
sorna
02-27-2012, 06:44 PM
یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد
نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد
بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد
در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد
چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد
برگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد
گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
sorna
02-27-2012, 06:44 PM
پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد
هر پریشانی که آید روز و شب در کار من
از سر زلف دلاویز پریشان تو باد
مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد
همدم بلبل نوایان گلستان تو باد
جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب
بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد
سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد
از غبار رهنورد باد جولان تو باد
تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ
گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد
ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن
عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد
آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت
سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد
هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست
چشم خون افشان او سقای میدان تو باد
sorna
02-27-2012, 06:45 PM
نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد
حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد
بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد
کدام یار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد
روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد
اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد
sorna
02-27-2012, 06:45 PM
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
sorna
02-27-2012, 06:45 PM
چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد
چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد
بجام باده کنون دست می پرستان گیر
چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد
بسی بکوی خرابات بیخود افتادند
ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد
چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز
خروش و ناله من در دل رباب افتاد
بب چشم قدح کو کسی که دریابد
مرا که خون جگر در دل کباب افتاد
دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ
که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد
خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست
کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد
نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند
دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
sorna
02-27-2012, 06:45 PM
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
sorna
02-27-2012, 06:46 PM
گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشتهام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات میکند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
sorna
02-27-2012, 06:46 PM
چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد
آشوب در نهاد من ناتوان نهاد
چشمت بقصد کشتن من میکند کمین
ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد
هیچش بدست نیست که تا در میان نهد
سری که داشت با تو کمر در میان نهاد
بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست
بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد
در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی
سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد
ای جان من جهان لطافت توئی ولیک
دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد
زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست
هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد
الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست
گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد
خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان
نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد
sorna
02-27-2012, 06:46 PM
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشتهئی آزاد
به نیمشب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو میکشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
sorna
02-28-2012, 10:11 AM
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
sorna
02-28-2012, 10:11 AM
هندوئی را باغبان سوی گلستان میفرستد
یا به یاقوت تو سنبل خط ریحان میفرستد
یا شب شامی ز روز خاوری رخ مینماید
یا خضر خطی بسوی آب حیوان میفرستد
جان بجانان میفرستادم دلم میرفت و میگفت
مفلسی نزلی بخلوتگاه سلطان میفرستد
میرساند رنج و پندارم که راحت میرساند
میفرستد درد و میگویم که درمان میفرستد
هر که جانی دارد و در دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر میسپارد جان بجانان میفرستد
با وجودم هر که روی چشم پرخون مینماید
زربکان میآورد لل بعمان میفرستد
همچو خواجو هر که جان در پای جانان میفشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان میفرستد
sorna
02-28-2012, 10:12 AM
چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد
آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد
مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد
زانکه معذور بود هر که در این کار افتد
برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار
که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد
گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم
ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد
ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد
آتشم از جگر سوخته در دار افتد
چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی
دودم از سینه برین پردهٔ زنگار افتد
هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست
زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد
گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین
خون دل در جگر نافهٔ تاتار افتد
پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو
اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد
sorna
02-28-2012, 10:12 AM
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
sorna
02-28-2012, 10:12 AM
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد
از سنبل تر سلسله برنسترن افتد
دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند
چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد
کام دل شوریده ز لعل تو برآرم
گر چین سر زلف تو در دست من افتد
چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید
از بلبل شوریده فغان در چمن افتد
طوطی که شکر میشکند در شکرستان
نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد
لعل لب در پوش تو چون در سخن آید
خون در جگر ریش عقیق یمن افتد
هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد
در دام غم از درد دل خویشتن افتد
خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک
آتش ز دل سوختهاش در کفن افتد
sorna
02-28-2012, 10:12 AM
هر کرا یار یار میافتد
مقبل و بختیار میافتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار میافتد
عقرب او چو حلقه میگردد
تاب در جان مار میافتد
شام زلفش چو میرود در چین
شور در زنگبار میافتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار میافتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار میافتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار میافتد
چون خیال تو میکنم تحریر
بخیه بر روی کار میافتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار میافتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار میافتد
هر که او خوار میفتد خواجو
همچو ما باده خوار میافتد
sorna
02-28-2012, 10:13 AM
مه چنین دلستان نمیافتد
سرو از اینسان روان نمیافتد
زان دهان نکتهئی نمیشنوم
که یقین درگمان نمیافتد
هیچ از او در میان نمیآید
که کمر در میان نمیافتد
عجب از پادشه که سایهٔ او
بر سر پاسبان نمیافتد
نام دل در نشان نمیآید
تیر از او برنشان نمیافتد
عشق سریست کافرینش را
چشم فکرت برآن نمیافتد
کشتی ما چنان شکست کز او
تختهئی بر کران نمیافتد
نرود یک نفس که از دل من
دود در آسمان نمیافتد
چشم من تا نمیفتد پر اشک
دیده پر ناردان نمیافتد
مرغ دل تا هوا گرفت و رمید
باز با آشیان نمیافتد
خامه چون شرح میدهد غم دل
کاتشش در زبان نمیافتد
گشت خواجو مریض و چشم طبیب
هیچ برناتوان نمیافتد
sorna
02-28-2012, 10:13 AM
لطافت دهنش در بیان نمیگنجد
حلاوت سخنش در زبان نمیگنجد
معانئی که مصور شود ز صورت دوست
ز من مپرس که آن در بیان نمیگنجد
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد
جهان پرست ز دردیکشان مجلس او
اگر چه مجلس او در جهان نمیگنجد
درین چمن که منم بلبل خوش الحانش
شکوفهئیست که در بوستان نمیگنجد
چو در کنار منی گو کمر برو ز میان
که هیج با تو مرا در میان نمیگنجد
چگونه نام من خسته بگذرد بزبان
ترا که هیچ سخن در دهان نمیگنجد
چو آسمان دل از مهر تست سرگردان
اگر چه مهر تو در آسمان نمیگنجد
ندانم آنکه ز چشمت نمیرود خواجو
چه گوهریست که در بحر و کان نمیگنجد
sorna
02-28-2012, 10:13 AM
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم بزبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بردل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال او هرماه
در حجاب عدم نهان گردد
یا رب این آسیاب دولابی
چند برخون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خامه ترجمان گردد
از لبت هر که او نشان پرسد
چون دهان تو بی نشان گردد
چون ز لعلت سخن کند خواجو
شکر از منطقش روان گردد
sorna
02-28-2012, 10:13 AM
ز جام عشق تو عقلم خراب میگردد
ز تاب مهر تو جانم کباب میگردد
مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت
بگرد ساقی و جام شراب میگردد
هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم
که دیر دعوت من مستجاب میگردد
دلست کاین همه خونم ز دیده میبارد
پرست کافت جان عقاب میگردد
تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم
ز شرم چشمهٔ نوش تو آب میگردد
چو برتو میفکنم دیده اشگ گلگونم
ز عکس گلشن رویت گلاب میگردد
بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین
بیاد چشم تو مست و خراب میگردد
عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی
چنین که زلف تو بر آفتاب میگردد
چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز
بگرد خانهٔ ما از چه باب میگردد
sorna
02-28-2012, 10:14 AM
چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما دارد
صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونش
مدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا دارد
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگردد
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد
من از عالم بجز کویش ندارم منزلی دیگر
ولی روشن نمیدانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمیبینم
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
sorna
02-28-2012, 10:14 AM
در راه قربت ما رهبان چه کار دارد
در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد
در داستان نیاید اسرار عشقبازان
کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد
با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان
با بحر لامکانی عمان چه کار دارد
در ملک بینیازی کون و مکان چه باشد
با سر لن ترانی هامان چه کار دارد
گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان
در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد
حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو
کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد
عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان
در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد
در دیر درد نوشان درس ورع که خواند
در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد
جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید
چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد
ما را بباغ رضوان کی التفات باشد
در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد
خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری
جائی که مهر باشد باران چه کار دارد
sorna
02-28-2012, 10:37 AM
با درد دردنوشان درمان چه کار دارد
با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد
در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند
در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد
دریا کشان غم را از موج خون مترسان
با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد
از دفتر معانی نقش صور فرو شوی
با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد
زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو
با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد
عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم
با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد
بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان
کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد
خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین
بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد
ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان
چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد
از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری
در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا
در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد
sorna
02-28-2012, 10:38 AM
درد محبت درمان ندارد
راه مودت پایان ندارد
از جان شیرین ممکن بود صبر
اما ز جانان امکان ندارد
آنرا که در جان عشقی نباشد
دل بر کن از وی کوجان ندارد
ذوق فقیران خاقان نیابد
عیش گدایان سلطان ندارد
ایدل ز دلبر پنهان چه داری
دردی که جز او درمان ندارد
باید که هر کو بیمار باشد
درد از طبیبان پنهان ندارد
در دین خواجو مؤمن نباشد
هر کو بکفرش ایمان ندارد
sorna
02-28-2012, 10:38 AM
کسی کو دل بر جانان ندارد
دلی دارد ولیکن جان ندارد
هر آنکو با سر زلف سیاهش
سری دارد سر و سامان ندارد
ز غرقاب غمش کی جان توان برد
که دریا نیست کان پایان ندارد
بهر موئی دلی دارد ولیکن
ز چندین دل غمی چندان ندارد
قمر گفتم چو رویش دلفروزست
ولیکن چون بدیدم آن ندارد
نسیم باغ جنت چون عذارش
گلی در روضهٔ رضوان ندارد
چو قدش باغبان گر راست خواهی
خرامان سرو در بستان ندارد
ترا با مه کنم نسبت ولی ماه
شکنج زلف مشک افشان ندارد
چه درمان خواجو ار در درد میری
که درد عاشقی درمان ندارد
sorna
02-28-2012, 10:38 AM
آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافهٔ مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد
دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفتست و کمان برسر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست
خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد
گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکرخندهٔ شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب میکردم
کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمهٔ نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد
sorna
02-28-2012, 10:38 AM
هر کو بصری دارد با او نظری دارد
با او نظری دارد هر کو بصری دارد
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد
در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان
آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد
چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی
آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد
هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد
جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
مهر قمری دارد باز این دل هر جائی
باز این دل هر جائی مهر قمری دارد
عزم سفری دارد از ملک درون جانم
از ملک درون جانم عزم سفری دارد
آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد
از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد
روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند
چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد
خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان
با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد
sorna
02-28-2012, 10:39 AM
دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
sorna
02-28-2012, 10:39 AM
کدام یار که ما را پیام یار آرد
از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد
که میرود که ز یاران مهربان خبری
بدین غریب پریشان دلفگار آرد
بتشنگان بیابان برد بشارت آب
ببلبلان چمن مژدهٔ بهار آرد
اگر نه لطف نماید نسیم باد صبا
بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد
خیال روی نگارم اگر نگیرد دست
که طاقت غم هجران آن نگار آرد
بسی تحمل خار جفا بباید کرد
که تا نهال مودت گلی ببار آرد
ز بهر دفع خمارم که میتواند رفت
که جرعهئی می نوشین خوشگوار آرد
بجای سرمهام از خاک کوی او گردی
برای روشنی چشم اشکبار آرد
سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد
پیام یار سفر کرده سوی یار آرد
sorna
02-28-2012, 10:39 AM
چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد
دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد
جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که بافسوس بپایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آنست
که به زنار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد
اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد
گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در به دریا برد و زیره به کرمان آرد
sorna
02-28-2012, 10:40 AM
خدنگ غمزهٔ جادو چو در کمان آرد
هزار عاشق دلخسته را بجان آرد
در آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شود
دلم حدیث میانش چو در میان آرد
حلاوت سخنش کام جان کند شیرین
عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد
از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست
که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد
اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد
کدام قاصد فرخنده میرود که مرا
حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد
ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا
ز دوستان خبری سوی دوستان آرد
چرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ من
اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد
کسی که وصف لب و عارض کند خواجو
شکر بمصر برد گل بگلستان آرد
sorna
02-28-2012, 10:40 AM
نقاش که او صورت ارژنگ نگارد
کی چهرهٔ گلچهر چو او رنگ نگارد
فرهاد چو از صورت شیرین نشکیبد
صد نقش برانگیزد و بر سنگ نگارد
صورتگر چین نقش نبندم که نگاری
چون آن صنم سنگدل شنگ نگارد
حنا مگر امروز درین مرحله تنگست
کو پنجه بخون من دلتنگ نگارد
نقاش بصورتگری ار موی شکافد
صورت نتوان بست کزین رنگ نگارد
چنگی همه از پردهٔ عشاق سراید
گر نقش نگارین تو بر چنگ نگارد
ور چنگ و سرانگشت تو ناهید ببیند
نقش سر انگشت تو بر چنگ نگارد
در جنب جمال تو بود صورت دیوار
هر نقش که صورتگر ارژنگ نگارد
خواجو چه عجب باشد اگر شیر دلاور
سرپنجه بخون جگر رنگ نگارد
sorna
02-28-2012, 10:40 AM
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد
هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان بجز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
sorna
02-28-2012, 10:41 AM
قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد
خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد
گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد
مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد
ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد
می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد
sorna
02-28-2012, 10:41 AM
پیغام بلبلان بگلستان که میبرد
و احوال درد من سوی درمان که میبرد
یعقوب را ز مصر که میآورد پیام
یا زو خبر به یوسف کنعان که میبرد
ما را خیال دوست بفریاد میرسد
ورنی شب فراق بپایان که میبرد
مشتاق کعبه گر نکشد رنج بادیه
چندین جفای خار مغیلان که میبرد
گه گاه اگر نه بنده نوازی کند نسیم
از ما خبر بملک خراسان که میبرد
از بلبلان بیدل شوریده آگهی
جز باد صبحدم بگلستان که میبرد
گفتم مکن که باز نمایم بطعنه گفت
یرغونگر بحضرت قا آن که میبرد
در خورد خدمتش چو ندارم بضاعتی
جان ضعیف هست بجانان که میبرد
خواجو اگر چه بیش نخیزد ز دست تو
پای ملخ بنزد سلیمان که میبرد
sorna
02-28-2012, 10:41 AM
توئی که لعل تو دست از عقیق کانی برد
فراقت از دل من لذت جوانی برد
ز چین زلف تو باد صبا بهر طرفی
نسیم مشک تتاری بارمغانی برد
چه نیکبخت سیاهست خال هندویت
که نیک پی بلب آب زندگانی برد
بساکه جان بلب آمد بانتظار لبت
ولیکن از لب من جان بلب توانی برد
بسا که مردمک چشم من ز خون جگر
بتحفه پیش خیال تو لعل کانی برد
خرد نشان دهان تو در نمییابد
چرا که نام و نشانش ز بی نشانی برد
چو گشت حلقهٔ زلفت خمیده چون چوگان
ز دلبران جهان گوی دلستانی برد
به غمزه نرگس مستت بریخت خون دلم
ولیکن از بر من جان به ناتوانی برد
کمال شوق ز خواجو نگر که دیدهٔ او
سبق ز ابر بهاری بدرفشانی برد
sorna
02-28-2012, 10:41 AM
سپیدهدم که صبا دامن سمن بدرد
ز مهر روی تو گل جیب پیرهن بدرد
اگر ز پستهٔ تنگ تو دم زند غنچه
نسیم باد صبا در دمش دهن بدرد
چو در محاوره آید لب گهربارت
عقیق پیرهن لعل بر بدن بدرد
ز وصف کوی تو گر شمهئی نسیم بهار
بباغ عرضه دهد زهرهٔ چمن بدرد
اگر ز مهر تو یک ذره بر سپهر افتد
عروس قصر فلک ستر خویشتن بدرد
مگر ز پرده نیاید نگار من بیرون
وگرنه پردهٔ ناموس مرد و زن بدرد
اگر ز غیرت بلبل صبا خبر یابد
شگفت باشد اگر شقهٔ سمن بدرد
گهی که پرده برافتد ز طلعت شیرین
زمانه پردهٔ فرهاد کوهکن بدرد
بروز حشر چو بوی تو بشنود خواجو
ز خاک مست برون افتد و کفن بدرد
sorna
02-28-2012, 10:42 AM
تاجداری کند آنکس که ز سردر گذرد
ره بمنزل برد آنکو ز سفر در گذرد
کوه سنگین دل اگر قلزم چشمم بیند
موج طوفان سرشکش ز کمر در گذرد
نکند ترک شکر خندهٔ شیرین خسرو
لیک پیش لب شیرین ز شکردر گذرد
دیده دریا دلی از خون دلم میبیند
کو تواند که روان از سر زر در گذرد
نتواند که نهد بر سر کوی تو قدم
مگر آنکس که نخست از سر سر در گذرد
باد را بر سر زلف تو اگر باشد دست
بهوایت ز سر سنبل تر در گذرد
خنک آن خسته که در کوی تو بی بیم رقیب
دهدش دست که چون باد سحردر گذرد
چرخ را بر سر میدان محبت هر دم
ناوک آه من از هفت سپر در گذرد
گرقدم پیش نهی در صف عشقش خواجو
تیر دلدوز فراقت ز جگر در گذرد
sorna
02-28-2012, 10:42 AM
خنک آن باد که برخاک خراسان گذرد
خاصه برگلشن آن سرو خرامان گذرد
واجب آنست که از حال گدا یاد کنند
هر که بر طرف سراپردهٔ سلطان گذرد
بلبل دلشده را مژده رساند ز بهار
باد شبگیر چو بر صحن گلستان گذرد
که رساند ز دل خستهٔ جمعی پیغام
جز نسیمی که برآن زلف پریشان گذرد
هیچ در خاطر یوسف گذرد کز غم هجر
چه بلا بر سر محنت کش کنعان گذرد
خضر بر حال سکندر مگرش رحم آید
گر دگر بر لب سرچشمهٔ حیوان گذرد
عمر شیرین گذرانیم به تلخی لیکن
نبود عمر که بی صحبت جانان گذرد
قصهٔ آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه برخسته دلان درشب هجران گذرد
پیش طوفان سرشکم ز حیا آب شود
ابر گرینده که بر ساحل عمان گذرد
بگذشت آن مه و جان با دل ریشم میگفت
بنگر این عمر گرامی که بدینسان گذرد
حاجی از کعبه کجا روی بتابد خواجو
گر همه بادیه بر خار مغیلان گذرد
sorna
02-28-2012, 10:42 AM
ترک من ترک من گرفت و خطا کرد
جامهٔ صبر من برفت و قبا کرد
همچو زلف سیاه سرکش هندو
بر سر آتشم فکند و رها کرد
صبح رویش بدید و سورهٔ والشمس
از سرصدق در دمید و دعا کرد
خط زنگارگون آن بت چین را
هر که مشک تتار خواند خطا کرد
بدرستی که در حدیث نیاید
آنچه غم با دل شکسته ما کرد
آنکه بیرون ازو طبیب نداریم
دردمان کی شنیدئی که دوا کرد
اشک میخواست تا برون جهد از چشم
خون دل کام او برفت و روا کرد
چون بروز وصال شکر نکردم
اخترم در شب فراق سزا کرد
نیست برجای خویش مرغ سلیمان
باز گوئی مگر هوای سبا کرد
بر حدیث صبا چگونه نهم دل
زانکه با دست هر سخن که صبا کرد
سرو سیمین من ز صحبت خواجو
گر نه آزاد شد کناره چرا کرد
sorna
02-28-2012, 10:43 AM
چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
sorna
02-28-2012, 10:43 AM
به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد
بترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد
مگر بموسم گل باغبان نمیداند
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد
بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد
کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد
بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد
بدان دیار روانتر ز آب دیدهٔ من
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد
من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد
برون ز جان هیچ تحفهئی خواجو
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد
sorna
02-28-2012, 10:43 AM
ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد
روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
اندکی گل برخ خوب نگارم مانست
صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست
که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم
رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
هر زمان سنبل هندوی تو درتاب شود
که خرد نسبتم از بهر چه با عنبرکرد
آبرویم شده بر باد ز بی سیمی بود
سیم اشکست که کار رخ من چون زر کرد
هر میی کز کف ساقی غمت کردم نوش
گوئیا خون جگر بود که در ساغر کرد
دل خواجو که بجان آمده بود از غم عشق
خون شد امروز و سر از چشمهٔ چشمش برکرد
sorna
02-28-2012, 10:43 AM
جان توجه بروی مهوش کرد
دل تمسک بزلف دلکش کرد
مهر رویش که آب آتش برد
خاک بر دست آب و آتش کرد
آنکه کارم چو طره برهم زد
همچو زلفم چرا مشوش کرد
ابرویش تا چه شد که پیوسته
بر مه و مشتری کمانکش کرد
هر خدنگی که غمزهاش بگشود
نسبتش دل بتیر آرش کرد
مردم دیدهام بخون جگر
صفحهٔ چهره را منقش کرد
روز خواجو بروی او خوش بود
خوش نبود آنکه رفت و شب خوش کرد
sorna
02-28-2012, 10:44 AM
باز عزم شراب خواهم کرد
ساز چنگ و رباب خواهم کرد
آتش دل چو آب کارم برد
چارهٔ کار آب خواهم کرد
جامه در پیش پیر باده فروش
رهن جام شراب خواهم کرد
از برای معاشران صبوح
دل پرخون کباب خواهم کرد
با بتان اتصال خواهم جست
وز خرد اجتناب خواهم کرد
بسکه از دیده سیل خواهم راند
خانهٔ دل خراب خواهم کرد
تا دم صبح دوست خواهم خواند
دعوت آفتاب خواهم کرد
بجز از باده خوردن و خفتن
توبه از خورد و خواب خواهم کرد
همچو خواجو ز خاک میخانه
آبرو اکتساب خواهم کرد
sorna
02-28-2012, 10:44 AM
مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد
تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
چون شکر شیرین بشکر خنده در آری
جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند
کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را
از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
گر دست دهد شادی وصل تو زمانی
غمهای جهان جمله فراموش توان کرد
بی آتش رخسار توخون در دل عشاق
باور نتوان کرد که در جوش توان کرد
مرغان چمن را چو صبا بوی گل آرد
زنهار مپندار که خاموش توان کرد
از روی توام منع کنند اهل خرد لیک
برقول بد اندیش کجا گوش توان کرد
خواجو تو مپندار که بی سیم زمانی
با سیمبران دست در آغوش توان کرد
sorna
02-28-2012, 10:44 AM
بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد
بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
کام دلم آن پسته دهانست ولیکن
زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت
پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما
اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
تا در سر زلفش نکنی جان گرامی
پیش تو حدیث شب یلدا نتوان کرد
آنها که ندانند ترنج از کف خونین
دانند که انکار زلیخا نتوان کرد
از بسکه خورد خون جگر مردم چشمم
دل در سر آن هندوی لالا نتوان کرد
بی خط تو سر نامهٔ سودا نتوان خواند
بی زلف تو سر در سر سودا نتوان کرد
گیسوی تو گر سرکشد او را چه توان گفت
با هندوی کژ طبع محا کا نتوان کرد
هر لحظه پیامی دهدم دیده که خواجو
بی می طلب آب رخ از ما نتوان کرد
از دست مده جام می و روی دلارام
کارام دل از توبه تقاضا نتوان کرد
sorna
02-28-2012, 10:44 AM
پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد
خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد
کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد
حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد
گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت
ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد
قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک
نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد
باغبان گومکن افغان که بهنگام بهار
مرغ را از گل صد برگ جدا نتوان کرد
گر نخواهی که رود دانش و هوش تو برود
گوش بر زمزمهٔ پردهسرا نتوان کرد
گر به خنجر زندم روی نتابم ز درش
زانکه با او بجفا ترک وفا نتوان کرد
گو بشمشیر بکش یا ز کمندش برهان
صید را این همه در قید رها نتوان کرد
نام خواجو برآن خسرو خوبان که برد
زانکه درحضرت شه یاد گدا نتوان کرد
sorna
02-28-2012, 10:45 AM
بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان
که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم
گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد
شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند
بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت
در صف معرکه اندیشهٔ جان نتوان کرد
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست
زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو
نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد
جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد
sorna
02-28-2012, 10:45 AM
هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی
ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود
وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق
چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد
خون شد ز اشک ما دل سنگین کوهسار
وان سست مهر بردل سختش اثر نکرد
گشتیم خاک پایش و آنسرو سرفراز
دامن کشان روان شد و در ما نظر نکرد
ملک وجود را برسلطان عشق او
بردیم و التفات بدان مختصر نکرد
شد کاروان و خون دل بیقرار ما
رفت از قفای محمل و ما را خبرنکرد
ننوشت ماجرای دل و دیدهام دبیر
تا نامه را بخون دل و دیده تر نکرد
زان ساعتم که بر ره مستی گذر فتاد
در خاطرم دگر غم هستی گذر نکرد
خواجو چگونه جامهٔ جان چاک زد چو صبح
گر گوش بر ترنم مرغ سحر نکرد
sorna
02-28-2012, 10:45 AM
سپیدهدم که صبا بر چمن گذر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
چو غنچه از لب آن سیمبر سخن میگفت
دهان غنچه پر از خردههای زر میکرد
اگر ز نرگس مستش چمن نشان میداد
دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر میکرد
تذرو جان من از آشیان برون میشد
چو گوش بر سخن بلبل سحر میکرد
شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست
سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر میکرد
کمان ابروی آن مه چو یاد میکردم
خدنگ آه من از آسمان گذر میکرد
فلک بیاد تن سیمگون مهرویان
درست روی من از مهر دل چو زر میکرد
سحر که شاهد خاور نقاب بر میداشت
حدیث روی تو ناهید با قمر میکرد
ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم
لب پیاله بخوناب دیده تر میکرد
دبیر از آن لب شیرین حکایتی میراند
دهان تنگ قلم را پر از شکر میکرد
روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود
بعزم ملک عدم دمبدم سفر میکرد
sorna
02-28-2012, 10:46 AM
طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز
مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد
مردم چشم من از بهر نثار قدمت
ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد
گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند
رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد
خبرت هست که چندین دل صاحبنظران
نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد
چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست
آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد
در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد
دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد
گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش
رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد
خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت
لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد
دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون
کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد
چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک
سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد
sorna
02-28-2012, 10:46 AM
سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند
شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد
گردون لاجورد بدور عقیق تو
بس خون لعل کز جگر کان بر آورد
مرغ دلم زعشق گلستان عارضت
هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد
ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست
این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد
هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست
خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد
با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون
آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد
گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی
ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد
خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست
هر دم معینست که طوفان برآورد
sorna
02-28-2012, 10:46 AM
من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبرد
آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست
طوطی خطش از چه رو پر بر شکر میگسترد
سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش
این دست بر سر میزند و آن جامه بر تن میدرد
من تحفه جان میآورم بهر نثار مقدمش
وان جان شیرین از جفا ما را بجان میآورد
زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر
کاین قصد جانم میکند و آن خون جانم میخورد
هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن
در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی
جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر میکن ولی
سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد
زان سنبل عنبر شکن خواجو چو میراند سخن
مییابم از انفاس او بوئی که جان میپرورد
sorna
02-28-2012, 10:46 AM
گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
سخنی بلبل از لبش میگفت
غنچه را آب در دهان آورد
نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح
مژدهٔ گل ببوستان آورد
دوستان را نسیم باد صبا
بوی انفاس دوستان آورد
نفس باد صبحدم چو مسیح
با تن خاک مرده جان آورد
هم عفا الله صبا که عاشق را
خبر یار مهربان آورد
درد خواجو بصبر به نشود
زانکه با خویش از آن جهان آورد
لیک نومید نیست کاب حیات
از سیاهی برون توان آورد
sorna
02-28-2012, 10:47 AM
کس نیست که دست من غمخوار بگیرد
یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد
هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی
جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد
کی بار دهد شاخ امید من اگر یار
ترک من بیچاره بیکبار بگیرد
فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین
خوناب دلش دامن کهسار بگیرد
سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت
پیش ره یاران وفادار بگیرد
ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب
بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد
هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم
خون جگرم دیده بیدار بگیرد
ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد
و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد
چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم
چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد
خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می
هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد
sorna
02-28-2012, 10:47 AM
چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
مگذار که رخسار تو کائینه حسنست
از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد
بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان
هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد
آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب
مرغ سحر از نالهام آهنگ بگیرد
هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت
دود دل من راه شباهنگ بگیرد
چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد
از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد
خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست
کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد
در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای
الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد
خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان
مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد
sorna
02-28-2012, 10:47 AM
دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
ز من سایهئی ماند از مهر رویش
گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد
ببازار او نقد دل چون فرستم
که قلبست و کس رایگان برنگیرد
دلم چون کشد مهد سلطان عشقش
که یک ذره هفت آسمان برنگیرد
جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه
ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد
قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل
گر او سنبل از ارغوان برنگیرد
اگر بیدل مهربان خاک گردد
دل از یار نامهربان برنگیرد
بجان جهان کی رسد رهرو عشق
اگردل ز جان وجهان برنگیرد
چرا سنبل لاله پوش تو یکدم
سر از پای سرو روان برنگیرد
نیابد کنار از میان تو آنکو
حجاب کنار از میان برنگیرد
دل نازکم تاب فکرت نیارد
تن لاغرم بار جان برنگیرد
اگر من بمسجد کنم دعوت دل
بجز راه دیر مغان برنگیرد
برو آستین بیش مفشان که خواجو
به خنجر سر از آستان برنگیرد
sorna
02-28-2012, 10:47 AM
دلم که حلقهٔ گیسوی یار میگیرد
درون حلقه نشستست و مار میگیرد
بهر کجا که روم آب دیده میبینم
که دامن من شوریده کار میگیرد
نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت
ز خون دیده کنارم نگار میگیرد
غلام آن بت چینم که سرحد ختنش
طلایهٔ سپه زنگبار میگیرد
دو چشم آهوی روباه باز صیادش
بغمزه شیر دلانرا شکار میگیرد
چو یاد نرگس مست تو میکنم بصبوح
مرا ز غایت مستی خمار میگیرد
ز مشک چین چه خطا در وجود میآید
که خط سبز تو از وی غبار میگیرد
سرشک دیده که بر چشم کردهام جایش
چه اوفتاده که از من کنار میگیرد
چو دم ز نافهٔ زلف تو میزند خواجو
جهان شمامهٔ مشک تتار میگیرد
sorna
02-28-2012, 10:48 AM
طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد
جوزا چو قدح نوشی پیش تو کمر بندد
و آندم که قبا پوشی پیش کمرت میرد
مشک ختنی هر دم در زلف تو آویزد
شمع فلکی هر شب پیش قمرت میرد
کو زنده دلی تا جان در پای تو افشاند
کانرا که بود جانی برخاک درت میرد
ثابت قدم آن باشد کاندر قدمت افتد
صاحب نظر آن باشد کاندر نظرت میرد
هر زندهٔ صاحب دل کز جان خبری دارد
چون از تو خبر یابد پیش خبرت میرد
ای خسرو بت رویان بگشا لب شیرین تا
فرهاد صفت خواجو پیش شکرت میرد
sorna
02-28-2012, 10:48 AM
مرغ در راه او پر اندازد
شمع در پای او سر اندازد
پستهٔ شور شکر افشانش
شور در تنگ شکر اندازد
هر که چون افعیش کمر گیرد
خویش را از کمر در اندازد
گرد مه جادویش فسون در باغ
خواب در چشم عبهر اندازد
چون لبش عکس در قدح فکند
تاب در جان ساغر اندازد
نیم شب راه نیمروز زند
چون ز شب سایه بر خور اندازد
سیم پالای چشم ما هر دم
سیم پالوده بر زر اندازد
مردم بحر از آب دیدهٔ ما
جامهٔ موج در براندازد
در هوای تو چون پرد خواجو
که عقاب فلک پر اندازد
sorna
02-28-2012, 10:49 AM
چون طوطی خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش در بال و پر اندازد
صوفی ز می لعلت گر نوش کند جامی
تسبیح برافشاند سجاده براندازد
چون تیر زند چشمت سیاره هدف گردد
چون تیغ کشد مهرت گردون سپر اندازد
چون غمزهٔ خونخوارت برقلب کمین سازد
بس کشته که هر لحظه بر یکدگر اندازد
آنکس که دلی دارد جان در رهت افشاند
وانرا که سری باشد در پات سر اندازد
در مهر تو چون لاله رخساره بخون شویم
از بسکه دلم هر دم خون در جگر اندازد
عقل از سر نادانی با عشق نیامیزد
با شیر ژیان آهو کی پنجه در اندازد
آن لحظه که باز آید پیش نظرش میرم
کاخر چو مرا بیند برمن نظر اندازد
فرهاد صفت خواجو دور از لب شیرینت
فریاد و فغان هر دم در کوه و در اندازد
sorna
02-28-2012, 10:49 AM
تا برآید نفس از عشق دمی باید زد
بر سر کوی محبت قدمی باید زد
چهره برخاک در سیمبری باید سود
بوسه برصحن سرای صنمی باید زد
هر دم از کعبهٔ قربت خبری باید جست
خیمه برطرف حریم حرمی باید زد
هر شب از دفتر سودا ورقی باید خواند
وز جفا بر دل پر خون رقمی باید زد
هر نفس ز آتش دل خاک رهی باید شد
هر دم از سوز جگر ساز غمی باید زد
گر نخواهد که برآشفته شود کار جهان
دست در حلقه زلف تو کمی باید زد
کام جان جز ز برای تو نمیشاید خواست
راه دل جز بهوای تو نمیباید زد
گر چه ما را نبود یک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر در میباید زد
خیز خواجو که چو افلاس شود دامن گیر
دست در دامن صاحب کرمی باید زد
sorna
02-28-2012, 10:49 AM
وصل آن ترک ختا ملکت خاقان ارزد
کفر زلف سیهش عالم ایمان ارزد
خاتم لعل گهر پوش پری رخساران
پیش ارباب نظر ملک سلیمان ارزد
ای عزیزان ز رخ یوسف مصری نظری
ملکت مصر و همه خطهٔ کنعان ارزد
پیش فرهاد ز لعل لب شیرین شکری
حشمت و مملکت خسرو ایران ارزد
بگذر از گنج قدر خان که بر پیر مغان
کنج میخانه همه گنج قدر خان ارزد
زین سپس ما و گدایان سر کوی غمت
که گدائی درت ملکت سلطان ارزد
با لبت دست ز سر چشمهٔ حیوان شستم
زانکه یاقوت تو صد چشمهٔ حیوان ارزد
با وجود قد رعنای تو گو سرو مروی
زانکه بالای تو صد سرو خرامان ارزد
از سر کوی تو خواجو بگلستان نرود
که سر کوی تو صد باغ و گلستان ارزد
sorna
02-28-2012, 10:49 AM
صحبت جان جهان جان و جهان میارزد
لعل جان پرور او جوهر جان میارزد
گوشهٔ دیر مغان گیر که در مذهب عشق
کنج میخانه طربخانهٔ خان میارزد
با چنان نادرهٔ دور زمان می خوردن
یک زمان حاصل دوران زمان میارزد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازی
که دمی صحبت او ملک جهان میارزد
برلب آب روان تشنه چرا باید بود
ساقی آن آب روان کو که روان میارزد
با جمالت بتماشای چمن حاجت نیست
که گل روی تو صد لاله ستان میارزد
سر کوی تو که از روضهٔ رضوان بابیست
پیش صاحبنظران باغ جنان میارزد
هر که را هیچ بدستست نمیارزد هیچ
که همانش که بود خواجه همان میارزد
پیش خواجو قدحی باده به از ملکت کی
زانکه لعلیست که صد تاج کیان میارزد
sorna
02-28-2012, 10:50 AM
حدیث آرزومندی جوابی هم نمیارزد
خمار آلودهئی آخر شرابی هم نمیارزد
خرابی همچو من کو مست در ویرانها گردد
اگر گنجی نمیارزد خرابی هم نمیارزد
سزد چون دعد اگر هر دم برآرم بی رباب افغان
که این مجلس که من دارم ربابی هم نمیارزد
گدائی کو کند دائم دعای دولت سلطان
گر انعامی نمیشاید ثوابی هم نمیارزد
بدین توسن کجا یارم که با او همعنان باشم
که این مرکب که من دارم رکابی هم نمیارزد
بگوی این پیک مشتاقان بدانحضرت که مهجوری
سلامی گر نمیشاید جوابی هم نمیارزد ؟
چه باشد گر غریبی را بمکتوبی کنی خرم
بغربت ماندهئی آخر خطائی هم نمیارزد
بیا بر چشم من بنشین اگر سرچشمهئی خواهی
سر آبی چنین آخر سرابی هم نمیارزد
تو در خواب خوش نوشین و من در حسرت خوابی
دریغ این چشم بیدارم که خوابی هم نمیارزد
بدین مخمور دردی نوش از آن می شربتی در ده
دل محرور بیماری لعابی هم نمیارزد
تو آب زندگی داری و خواجو تشنه جان داده
دریغا جان مستسقی به آبی هم نمیارزد
sorna
02-28-2012, 10:50 AM
بهار دهر بباد خزان نمیارزد
چراغ عمر بباد وزان نمیارزد
برو چو سرو خرامان شو از روان آزاد
که این حدیقه به آب روان نمیارزد
شقایق چمن بوستانسرای امل
بخار و خاشهٔ این خاکدان نمیارزد
خلاص ده ز تن تیره روح قدسی را
که آن همای بدین استخوان نمیارزد
قرار گیر زمانی که ملک روی زمین
به بیقراری دور زمان نمیارزد
سریر ملکت ده روزه پیش اهل نظر
بپاس یکشبهٔ پاسبان نمیارزد
فروغ مشعلهٔ بارگاه سلطانان
بتیرگی شبان شبان نمیارزد
ز ثور و سنبله اعراض کن که خرمن ماه
بکاه برگ ره کهکشان نمیارزد
بدین طبقچهٔ سیم این دو قرص عالمتاب
بنزد عقل به یکتای نان نمیارزد
هر آن متاع که از بحر و کان شود حاصل
بفکر کردن سود و زیان نمیارزد
زبان ببند که دل برگشایدت خواجو
که ملک نطق بتیغ زبان نمیارزد
sorna
02-28-2012, 10:50 AM
همه گنج جهان ماری نیرزد
گل بستان اوخاری نیرزد
به بازاری که نقد جان روانست
رخی چون زر بدیناری نیرزد
اگر صوفی می صافی ننوشد
بخاک پای خماری نیرزد
مرا گر زور و زر داری میازار
که زور و زر به آزاری نیرزد
خروش چنگ و نای و نغمه زیر
به آه و نالهٔ زاری نیرزد
منه دل برگل باغ زمانه
که گلزارش به گلزاری نیرزد
فلک را از کمر بندان درگاه
کله داری کله داری نیرزد
در آن خالی که حالی نیست منگر
گه از شه مهره شه ماری نیرزد
مکن تکرار فقه و بحث معقول
چرا کاین هر دو تکراری نیرزد
برون شو زین نشیمن کاندرین ملک
سریر خسروی داری نیرزد
دوای درد خواجو از که جویم
که آن بیمار تیماری نیرزد
sorna
02-28-2012, 10:51 AM
دلا سود عالم زیانی نیرزد
همای سپهر استخوانی نیرزد
برین خوان هر روزه این قرص زرین
براهل معنی بنانی نیرزد
چو فانیست گلدستهٔ باغ گیتی
به نوباوهٔ بوستانی نیرزد
چراغی کزو شمع مجلس فروزد
بدرد دل دودمانی نیرزد
زبان درکش از کار عالم که عالم
به آمد شد ترجمانی نیرزد
بقاف بقا آشیان کن چو عنقا
که این خاکدان آشیانی نیرزد
زمانی بیا تا دمی خوش برآریم
که بی ما زمانه زمانی نیرزد
برافروز شمع دل از آتش عشق
که شمع خرد شمعدانی نیرزد
چو خواجو گر اهل دلی جان برافشان
چه یاری بود کو بجانی نیرزد
sorna
02-28-2012, 10:51 AM
چو ترک مهوشم از خواب مست برخیزد
خروش و ناله ز اهل نشست برخیزد
خیال بادهٔ صافی ز سر برون کردن
کجا ز دست من می پرست برخیزد
چنین که شمع سر افشاند و از قدم ننشست
گمان مبر که کسی را ز دست برخیزد
گهی که شست گشاید هزار نعره زند
نگار صف شکنم را ز شست برخیزد
معینست که آنماه پیکر از سر مهر
کنون که عهد مودت شکست برخیزد
شبی دراز بسا نالهٔ دل مجروح
کزان دو زلف دلاویز پست برخیزد
کسی که خاک شود در لحد پس از صد سال
ببوی آن سر زلف چو شست برخیزد
ز رشک آنک تو با هرکه هست بنشینی
روان من ز سر هر چه هست برخیزد
چو چشم مست تو خواجو به حشر یاد کند
ز خوابگاه عدم نیمه مست برخیزد
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.