PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : غزلیات خواجوی کرمانی



صفحه ها : 1 2 [3]

sorna
02-28-2012, 10:51 AM
آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد

وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد


از خاک سر کویش خالی نشود جانم

گر خون من مسکین با خاک برآمیزد


ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده

باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد


با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز

کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد


گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم

کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد


از خاک من خاکی هر خار که بر روید

چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد


از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد

کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد

sorna
02-28-2012, 10:52 AM
آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد

هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد


گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ

از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد


لؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت

از لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزد


از نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبر

وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد


گر زلف سیه روزی از چهره براندازد

ماهیست تو پنداری کز شب سحر انگیزد


برخیزم و بنشانم در مجلس اصحابش

کان فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد


خونشد جگر از دردم وندر غم او هر دم

از دیدهٔ خونبارم خون جگر انگیزد


سیمی که مرا باید از دیده شود حاصل

وجهم به از این چبود کز چهره برانگیزد


چون یاد کند خواجو یاقوت گهر بارش

از چشم عقیق افشان عقد گهر انگیزد

sorna
02-28-2012, 10:52 AM
کسی کزان سر زلف دو تا نمی‌ترسد

معینست که از اژدها نمی‌ترسد


مرا ز طعن ملامت گران مترسانید

که برگ بید ز باد هوا نمی‌ترسد


مریض شوق ز تیر ستم نمی‌رنجد

قتیل عشق ز تیغ جفا نمی‌ترسد


از آن دو جادوی عاشق کش تو می‌ترسم

کزان بترس که او از خدا نمی‌ترسد


چنین که خون اسیران بظلم می‌ریزد

گر ز هیبت روز جزا نمی‌ترسد


هزار جان گرامی فدای بالایت

بیا که کشتهٔ عشق از بلا نمی‌ترسد


گر از عتاب تو ترسم تفاوتی نکند

کدام بنده که از پادشا نمی‌ترسد


از آن ز چشم خوشت خائفم که هندوئیست

که از سیاست ترک ختا نمی‌ترسد


کسی که تیر جفا می‌زند برین دل ریش

مگر ز ضربت تیغ قضا نمی‌ترسد


مرا بزخم قفا گفتمش ز پیش مران

که زخم خوردهٔ هجر از قفا نمی‌ترسد


بطیره گفت که خواجو چنین که می‌بینیم

ز نوک غمزهٔ خونریز ما نمی‌ترسد

sorna
02-28-2012, 10:52 AM
دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد

وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد


از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه

مترصد که پیامم ز بر او چه رسد


شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست

تا من دلشده را از سفر او چه رسد


خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم

بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد


جز غبار دل شوریده من خاکی را

نیست معلوم که از خاک در او چه رسد


آنکه هر لحظه رسد خون جگر بر کمرش

کس چه داند که بکوه از کمر او چه رسد


چشم او ناظر دیوان جمالست ولیک

تا بملک دل ما از نظر او چه رسد


چو از آن تنگ شکر هیچ نگردد حاصل

بمن خسته نصیب از شکر او چه رسد


گشت خواجو هدف ناوک عشقش لیکن

تا ز پیکان جفا بر جگر او چه رسد

sorna
02-28-2012, 10:52 AM
این ترک زنگاری کمان از خیل خاقان می‌رسد

وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان می‌رسد


مجنون صاحب درد را لیلی عیادت می‌کند

فرهاد شورانگیز را شیرین بمهمان می‌رسد


امروز دیگر ذره را خور مهربانی می‌کند

وین لحظه گوئی بنده را تشریف سلطان می‌رسد


آید سوی بین الحزن از مصر بوی پیرهن

جان عزیز من مگر دیگر به کنعان می‌رسد


دل می‌دهد جان را خبر کارام جان می‌پرسدت

جان مژدگانی می‌دهد دل را که جانان می‌رسد


مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل در نوا

گوئی که بلقیس از سبا سوی سلیمان می‌رسد


شاه بتان بربری نوئین ملک دلبری

با احتشام قیصری از حضرت خان می‌رسد


ای بلبل گلبانگ زن خاموش منشین در چمن

بنواز راه خار کن چون گل ببستان می‌رسد


خواجو که می‌آید که جان قربان راهش می‌شود

گوئی ز کرمان قاصدی سوی سپاهان می‌رسد

sorna
02-28-2012, 10:53 AM
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد

بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد


نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان

به مشک بر ورق لاله زار بنویسد


بسا رساله که در باب اشک ما دریا

بدیده بر گهر آبدار بنویسد


بروزگار تواند اسیر قید فراق

که شمه‌ئی ز غم روزگار بنویسد


بیاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی

برین دو جلد جواهر نگار بنویسد


سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش

بر آفتاب بخط غبار بنویسد


حدیث خون دلم هر دم ابن مقلهٔ چشم

روان بگرد لب جویبار بنویسد


فلک حکایت خوناب دیدهٔ فرهاد

بلعل بر کمر کوهسار بنویسد


کسی که قصهٔ منصور بشنود خواجو

به خون سوخته بر پای دار بنویسد

sorna
02-28-2012, 10:53 AM
گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد

بر سر و چشم من دلشده جایت باشد


پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم

سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد


بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست

هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد


بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست

در چنین وقت تمنای کجایت باشد


چون وصالت بتضرع ز خدا خواسته‌ام

نروی امشب اگر ترس خدایت باشد


خواب اگر می‌بردت حاجت پرسیدن نیست

تکیه فرمای هر آنجا که رضایت باشد


ور حجابی کنی از همنفسان شرم مدار

خانه خالی کنم ار زانکه هوایت باشد


ور دگر رای شرابت نبود باکی نیست

آنقدر نوش کن از باده که رایت باشد


دل بجور تو نهادم چو روا می‌داری

که روانم هدف تیر بلایت باشد


گر سر وصل گدائی چو منت نیست رواست

پادشاهی تو چه پروای گدایت باشد


گوش کن نغمهٔ خواجو و سرائیدن مرغ

گر سر زمزمهٔ نغمه سرایت باشد

sorna
02-28-2012, 10:53 AM
درد غم عشق را طبیب نباشد

مکتب عشاق را ادیب نباشد


کشور تحقیق را امیر نخیزد

خطبهٔ توحید را خطیب نباشد


با نفحات نسیم باد بهاران

در دم صبح احتیاج طیب نباشد


در گذر از عمر آنکه پیش محبان

عمر گرامی بجز حبیب نباشد


ایکه مرا باز داری از سر کویش

ترک چمن کار عندلیب نباشد


ساکن بتخانه‌ئی ز خرقه برون آی

معتکف کعبه را صلیب نباشد


از تو به جور رقیب روی نتابم

کشته غم را غم از رقیب نباشد


هر که غریبست و پای بند کمندت

گر تو بتیغش زنی غریب نباشد


منکر خاجو مشو که هر که بمستی

دعوی دانش کند لبیب نباشد

sorna
02-28-2012, 10:54 AM
شام شکستگان را هرگز سحر نباشد

وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد


هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد

وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد


پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه

تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد


در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد

در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد


هر کو رخ تو جوید از مه سخن نگوید

وانکو قد تو بیند کوته نظر نباشد


در اشک و روی زردم سهلست اگر ببینی

زانرو که چشم نرگس بر سیم و زر نباشد


یک شمه زین شمائل در شاخ گل نیابی

یک ذره زین ملاحت در ماه و خور نباشد


مطبوع‌تر ز قدت سرو سهی نخیزد

شیرین تر از دهانت تنگ شکر نباشد


چون عزم راه کردم بنمود زلف و عارض

یعنی قمر به عقرب روز سفر نباشد


گفتم دل من از خون دریاست گفت آری

همچون دل تو بحری در هیچ بر نباشد


گفتم که روز عمرم شد تیره گفت خواجو

بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد

sorna
02-28-2012, 10:54 AM
روی نکو بی وجود ناز نباشد

ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد


راه حجاز ار امید وصل توان داشت

بر قدم رهروان دراز نباشد


مست می عشق را نماز مفرمای

کانکه نمیرد برو نماز نباشد


مطرب دستانسرای مجلس او را

سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد


حیف بود دست شه به خون گدایان

صید ملخ کار شاهباز نباشد


بنده چو محمود شد خموش که سلطان

در ره معنی بجز ایاز نباشد


پیش کسانی که صاحبان نیازند

هیچ تنعم ورای ناز نباشد


خاطر مردم بلطف صید توان کرد

دل نبرد هر که دلنواز نباشد


کس متصور نمی‌شود که چو خواجو

هندوی آن چشم ترکتاز نباشد

sorna
02-28-2012, 10:54 AM
مردان این قدم را باید که سر نباشد

مرغان این چمن را باید که پر نباشد


آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی

وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد


در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی

زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد


تیر بلای او را جز دل هدف نشاید

تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد


هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد

وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد


گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی

با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد


جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند

پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد


چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را

آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد


از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا

بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد


هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید

وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد


افتاده‌ئی چو خواجو بیچاره‌تر نخیزد

و آشفته‌ئی ز زلفت آشفته‌تر نباشد

sorna
02-28-2012, 10:55 AM
ز حال بی‌خبرانت خبر نمی‌باشد

بکوی خسته دلانت گذر نمی‌باشد


ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل

ولیک چشم تو بر سیم و زر نمی‌باشد


سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور

گرت ز نالهٔ ما دردسر نمی‌باشد


دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد

مه دو هفته ازین خوبتر نمی‌باشد


نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه

بدین لطافت و خوبی بشر نمی‌باشد


بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک

شب فراق تو گوئی سحر نمی‌باشد


توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید

که قوت خسته دلان جز جگر نمی‌باشد


بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب

گرت بجانب خواجو نظر نمی‌باشد

sorna
02-28-2012, 10:55 AM
تا چین آن دو زلف سمن‌سا پدید شد

در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد


دیشب نگار مهوش خورشید روی من

بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد


زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد

روی چو مه نمود و ثریا پدید شد


اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد

چشمم جواب داد که از ما پدید شد


هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن

آن آتشی که از دل خارا پدید شد


آدم هنوز خاک وجودش غبار بود

کو را هوای جنت اعلی پدید شد


از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت

نوری که در درون زلیخا پدید شد


گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست

مانند باد برسر صحرا پدید شد


از دود آه ماست که ابرآشکار گشت

و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد


جانم شکنج زلف ترا عقد می‌شمرد

ناگه دل شکسته‌ام آنجا پدید شد


خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست

بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید ش

sorna
02-28-2012, 10:55 AM
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد

بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد


نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش

دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد


شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد

بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد


من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید

ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد


صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش

که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد


مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید

که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد


می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد

گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

sorna
02-28-2012, 10:56 AM
دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد

مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد


در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد

نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد


هر کرا نقش نگارنده مصور گردد

نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد


تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار

یاری آنست که یار از غم یار اندیشد


در چنین وقت که از دست برون شد کارم

من بیچاره که ام چارهٔ کار اندیشد


هر که سر در عقب یار سفرکرده نهاد

این خیالست که دیگر ز دیار اندیشد


در چنین بادیه کاندیشهٔ سرنتوان کرد

بار خاطر طلبد هر که ز بار اندیشد


آنکه شد بیخبر از زمزمهٔ نغمهٔ زیر

تو مپندار که از نالهٔ زار اندیشد


گرتو صد سال کنی ناله و زاری خواجو

گل صد برگ کی از بانگ هزار اندیشد

sorna
02-28-2012, 10:56 AM
هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد

وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد


عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح

از خروشیدن مرغان سحر نندیشد


آنکه کام دل او ریختن خون منست

از دل ریش من خسته جگر نندیشد


هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر

کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد


پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم

نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد


خستهٔ ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد

کشتهٔ عشق تو از تیر و تبر نندیشد


سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست

کانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشد


نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال

کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد


مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت

کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد

sorna
02-28-2012, 10:56 AM
گر دلم روز وداع از پی محمل می‌شد

تو مپندار که آن دلبرم از دل می‌شد


هیچ منزل نشود قافله از آب جدا

زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل می‌شد


گفتم از محمل آن جان جهان برگردم

پایم از خون دل سوخته در گل می‌شد


راستی هر که در آن سرو خرامان می‌دید

همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل می‌شد


ساربان خیمه برون می‌زد و اینم عجبست

که قیامت نشد آنروز که محمل می‌شد


قاتلم می‌شد و چون خون ز جراحت می‌رفت

جان من نعره زنان از پی قاتل می‌شد


همچو بید از غم هجران دل من می‌لرزید

کان سهی سرو خرامان متمایل می‌شد


پند عاقل نکند سود که در بند فراق

دل دیوانه ندیدیم که عاقل می‌شد


بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو

هیچ سالک نشنیدیم که واصل می‌شد

sorna
02-28-2012, 10:56 AM
ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور می‌چکد

چون سخن می‌گوئی از لعل تو گوهر می‌چکد


زان لب شیرین چو می‌آرم حدیثی در قلم

از نی کلکم نظر کن کاب شکر می‌چکد


دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح

بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می‌چکد


چون عقیق گوهر افشان تو می‌آرم بیاد

در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می‌چکد


بسکه می‌ریزد ز چشمم اشک میگون شمع‌وار

ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می‌چکد


عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم

راه می‌گیرم برآب چشم و دیگر می‌چکد


آستین بردیده می‌بندم ولی در دامنم

خون دل چندانکه می‌بینم فزونتر می‌چکد


خامه چون احوال دردم بر زبان می‌آورد

اشک خونینش روان بر روی دفتر می‌چکد


تشنه می‌میرم چو خواجو برلب دریا و لیک

برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر می‌چکد

sorna
02-28-2012, 10:57 AM
یارش نتوان گفت که از یار بنالد

واندل نبود کز غم دلدار بنالد


گر بند نهد دشمن و گر پند دهد دوست

مشتاق گل آن نیست که از خار بنالد


چون یار بدست آیدت از غیر چه نالی

کان یار نباشد که ز اغیار بنالد


هر سوخته دلرا که زند لاف انا الحق

نبود سر یار ار ز سر دار بنالد


در وصل حرم کی رسد آنکو ز حرامی

در بادیه و وادی خونخوار بنالد


عیبی نبود گر ز جفای تو بنالم

بیمار هر آئینه ز تیمار بنالد


بر گریهٔ من ساغر می گرم بگرید

وز زاری من چنگ سحر زار بنالد


دل در سر زلفت بفغان آمد و رنجور

دوری نبود گر بشب تار بنالد


خواجو چو درین کار نداری سر انکار

آنرا مکن اقرار کز انکار بنالد

sorna
02-28-2012, 10:57 AM
نی ز دود دل پرآتش ما می‌نالد

تو مپندار که از باد هوا می‌نالد


عندلیبیست که در باغ نوا می‌سازد

خوش سرائیست که در پرده‌سرا می‌نالد


بیزبانست و ندانم که کرا می‌خواند

در فغانست و ندانم که چرا می‌نالد


من دلخسته اگر زانکه ز دل می‌نالم

باری آن خستهٔ بیدل ز کجا می‌نالد


می‌فتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش

بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا می‌نالد


می زنندش نتواند که ننالد نفسی

زخم دارد نه به تزویر و ریا می‌نالد


بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است

ظاهر آنست که در راه خدا می‌نالد


نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست

هر کرا می‌نگرم هم ز هوا می نالد


هیچکس همدم ما نیست بجز نی و او نیز

چون بدیدیم هم از صحبت ما می‌نالد


ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست

او چه دیدست که هردم ز نوا می‌نالد

sorna
02-28-2012, 10:57 AM
لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد

چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد


بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او

تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد


هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر

بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد


زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت

در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد


قامت سرو خرامان چو تصور کردم

راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد


نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو

سخن مردم کوته نظرم یاد آمد


رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد

از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد


حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت

صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد


خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا

صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد

sorna
02-28-2012, 10:57 AM
ماه فرو رفت و آفتاب برآمد

شاهد سرمست من ز خواب برآمد


نرگس مستانه چون ز خواب برانگیخت

ولوله از جان شیخ و شاب برآمد


پیش جمالش ز رشک ماه فروشد

وز شکن زلفش آفتاب برآمد


صبحدم از لاله چون گلاله برافشاند

قرص مه از عنبرین حجاب برآمد


از شکن زلف روز پوش قمر ساش

چشمهٔ خورشید شب نقاب برآمد


عکس رخش چون در آب چشم من افتاد

بوی گل و نفحهٔ گلاب برآمد


مردم چشمم به آب نیل فرو شد

کان خط نیلوفری ز آب برآمد


وقت صبوح از هوای مجلس عشاق

زمزمهٔ نغمهٔ رباب برآمد


مجلسیانرا ز جام بادهٔ نوشین

کام دل خسته از شراب برآمد


خواجو از آن جعد عنبرین چو سخن راند

از نفسش بوی مشک ناب برآمد

sorna
02-28-2012, 10:58 AM
خسرو انجم بگه بام برآمد

یا مه خلخ بلب بام برآمد


صبح جمالش بدمید از شب گیسو

یا شه روم از طرف شام برآمد


سرو گل اندام سمن عارض ما را

سبزه بگرد رخ گلفام برآمد


مجلسیان سحری را شب دوشین

کام دل از جام غم انجام برآمد


چشمهٔ خورشید درخشان مروق

وقت صبوح از افق جام برآمد


کام من این بود که جان بر تو فشانم

عاقبت از لعل توام کام برآمد


زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد

بس که بدیوانگیم نام برآمد


خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام

کیست که مرغ دلش از دام برآمد

sorna
02-28-2012, 10:58 AM
وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد

شاه من از طرف بارگاه برآمد


کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند

روز سپید از شب سیاه برآمد


از در خرگه برآمد آن مه و گفتم

یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد


پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد

طرف کله برشکست وماه برآمد


سرو ندیدم که در قبا بخرامید

مه نشنیدم که با کلاه برآمد


بسکه ببارید آب حسرتم از چشم

گرد سرا پرده‌اش گیاه برآمد


شاه پریچهرگان چوطره برافشاند

فتنه بیکباره از سپاه برآمد


هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز

ناله دلهای داد خواه برآمد


آه که شمع دلم بمرد چو خواجو

از من دلخسته بسکه آه برآمد

sorna
02-28-2012, 10:58 AM
از صومعه پیری بخرابات درآمد

با باده پرستان بمناجات درآمد


تجدید وضو کرد بجام می و سرمست

در دیر مغان رفت و بطاعات درآمد


هر کس که ز اسرار خرابات خبرداشت

از نفی برون رفت و باثبات درآمد


این طرفه که هر کو بگذشت از سر درمان

درد دلش از راه مداوات درآمد


ایدل چو در بتکده در کعبه‌گشودند

بشتاب که هنگام عبادات درآمد


فارغ بنشست از طلب چشمهٔ حیوان

همچو خضر آنکس که بظلمات درآمد


مطرب چو خروس سحری نغمه برآورد

با مرغ صراحی بمقالات درآمد


دل در غم عشقش بخرافات درافتاد

جان با لب لعلش بمراعات درآمد


مستان خرابش بدر دیر کشیدند

در حال که خواجو بخرابات درآمد

sorna
02-28-2012, 10:58 AM
شکر تنگ تو تنگ شکر آمد

حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد


لبت از تنگ شکر شور برآورد

بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد


چونظر در خم ابروی تو کردم

قامت خویشتنم در نظر آمد


چون ز عشق کمرت کوه گرفتم

سیلم از خون جگر برکمر آمد


گردمی بر سر بالین من آئی

همه گویند که عمرت بسرآمد


کامم این بود که جان برتو فشانم

عاقبت کام من خسته برآمد


خواجو آن نیست که از درد بنالد

گر چه پیکان غمش بر جگر آمد

sorna
02-28-2012, 10:59 AM
مراد بین که به پیش مرید باز آمد

بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد


سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست

بفال سعد برفت و سعید باز آمد


بعید نبود اگر جان ما شود قربان

چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد


بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز

که رفت روزه و هنگام عید باز آمد


بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر

قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد


بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد

بکوی میکده رفت و سدید باز آمد


فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد

که از تتبع دیو مرید باز آمد


جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند

که شد بملک مراد و مرید باز آمد


بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست

عبادتی که بکار عبید باز آمد


کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت

بشد بعزم غزا و شهید باز آمد


ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد

ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد


شد آشیانه وحدت مقام شهبازی

که از نشیمن کثرت وحید باز آمد


کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو

عبور کرد ز شد و رشید باز آمد

sorna
02-28-2012, 10:59 AM
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد

وگر از پای درافتاد بسر باز آمد


ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد

که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد


آنکه در رستهٔ بازار وفا زر می‌زد

در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد


گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود

دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد


بلبل مست نگر باز که چون باد بهار

بهوای سمن و سنبل تر باز آمد


شمع کومجلس اصحاب منور می‌داشت

با دلی تافته و سوز جگر باز آمد


خاکساری که شدآب رخش از گریه برود

همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد


مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت

مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد


هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید

گفت کان یار قدم‌دار دگر باز آمد

sorna
02-28-2012, 10:59 AM
بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد

از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد


گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود

رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد


هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید

یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد


سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت

چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد


عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست

عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد


هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق

تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد


ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری

همره قافلهٔ باد سحر باز آمد


عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی

گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد


آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد

همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد


گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر

هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد


خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم

تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد

sorna
02-28-2012, 10:59 AM
عید آمد و آنماه دلافروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد


نوروز من ار عید برون آمدی از شهر

چونست که عید آمد و نوروز نیامد


مه می‌طلبیدند و من دلشده را دوش

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد


آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

کامروز علی رغم بدآموز نیامد


خورشید چو رسمست که هر روز برآید

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد


تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو

در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد

sorna
02-28-2012, 11:00 AM
سریست مرا با تو که اغیار نداند

کاسرار می عشق تو هشیار نداند


در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای

از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند


گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ

باز از سرمستی ره گلزار نداند


هر کس که گرفتار نگردد به کمندی

در قید غمت حال گرفتار نداند


تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز

قدر لب شیرین شکر بار نداند


هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار

حال من دلخستهٔ بیمار نداند


چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت

کان هندوی دل دزد سیه کار نداند


ای باد صبا حال من ارزانک توانی

با یار چنان گوی که اغیار نداند


خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند

عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند

sorna
02-28-2012, 11:00 AM
کس حال من سوخته جز شمع نداند

کو بر سر من شب همه شب اشک فشاند


دلبستگئی هست مرا با وی از آنروی

کز سوخته حالی بمن سوخته ماند


گر خسته شوم بر سر من زنده بدارد

ور تشنه شوم در نظرم سیل براند


زنجیر دل تافته را در غم و دردم

گر رشتهٔ جانست بهم در گسلاند


بیرون ز من دلشده و شمع جگر سوز

سر باختن و پای فشردن که تواند


گر شمع چراغ دل من بر نفروزد

شبهای غم هجر بپایان که رساند


آنکس که چو شمعم بکشد در شب حیرت

از سوختن و ساختنم باز رهاند


حال جگر ریش من و سوز دل شمع

هر کس که نویسد ز قلم خون بچکاند


از شمع بپرسید حدیث دل خواجو

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

sorna
02-28-2012, 11:01 AM
عجب دارم گر او حالم نداند

که مشک و بی زری پنهان نماند


یقینم کان صنم بر ناتوانان

اگر رحمت نماید می‌تواند


دلم ندهد که ندهم دل بدستش

گرم او دل دهد ور جان ستاند


بفرهاد ار رسد پیغام شیرین

ز شادی جان شیرین برفشاند


اگر دهقان چنان سروی بیابد

بجای چشمه بر چشمش نشاند


سرشکم می‌دود بر چهرهٔ زرد

تو پنداری که خونش می‌دواند


نمی‌بینم کسی جز دیدهٔ تر

که آبی بر لب خشکم چکاند


بجامی باده دستم گیر ساقی

که یکساعت ز خویشم وا رهاند


صبا گر بگذری روزی بکویش

بگو خواجو سلامت می‌رساند

sorna
02-28-2012, 11:01 AM
حدیث جان بجز جانان نداند

که جز جانان کسی در جان نداند


مرا با درد خود بگذار و بگذر

که کس درد مرا درمان نداند


روا باشد که دور از حضرت شاه

بمیرد بنده و سلطان نداند


اگر بلبل برون آید ز بستان

ز سرمستی ره بستان نداند


ز رخ دور افکن آن زلف سیه را

که هندو قدر ترکستان نداند


بگردان ساغر و پیمانه در ده

که آن پیمان‌شکن پیمان نداند


می صافی بصوفی ده که هشیار

حدیث عشرت مستان نداند


دلا در راه حسرت منزلی هست

که هر کس ره نرفتست آن نداند


بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق

که کافر معنی ایمان نداند

sorna
02-28-2012, 11:01 AM
که می‌رود که پیامم به شهریار رساند

حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند


درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم

بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند


دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی

بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند


ز راه لطف بجز باد نوبهار که باشد

که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند


اگر بنامه غم روزگار باز نمایم

کسی که نامه رساند بروزگار رساند


هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم

ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند


تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید

بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند


ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران

گمان مبر که ز خاکم بجز غبار رساند


مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو

بکوی یار کند منزل و بیار رساند

sorna
02-28-2012, 11:01 AM
درد من دلخسته بدرمان که رساند

کار من بیچاره بسامان که رساند


از ذره حدیثی برخورشید که گوید

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند


دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

جانرا شکری از لب جانان که رساند


از مور پیامی به سلیمان که گذارد

وز مرغ سلامی به گلستان که رساند


آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب

بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند


شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند


گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا

هر دم بره بادیه باران که رساند


درویش که همچون سگش از پیش برانند

او را به سراپردهٔ سلطان که رساند


بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند

بی راهبری راه بیابان که رساند

sorna
02-28-2012, 11:02 AM
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند


ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند


موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند


افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند


فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند


گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند


چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند


برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند


دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند


روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

sorna
02-28-2012, 11:02 AM
ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند


چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند


مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند


حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند


من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند


مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که به درمان من سوخته دل در ماند


از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند


بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند


وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می‌راند

sorna
02-28-2012, 11:02 AM
دل بدست یار و غم در دل بماند

خارم اندر پای و پا در گل بماند


ما فرو رفتیم در دریای عشق

وانکه عاقل بود بر ساحل بماند


ساربان آهسته رو کاصحاب را

چشم حسرت در پی محمل بماند


کی تواند زد قدم با کاروان

ناتوانی کاندرین منزل بماند


یادگار کشتگان ضرب عشق

نیم جانی بود و با قاتل بماند


ای پسر گر عاقلی دیوانه شو

کانکه او دیوانه شد عاقل بماند


کبک را بنگر که چون شد پای بند

چشم بازش در پی طغرل بماند


هر که او در عاشقی عالم نشد

تا قیامت همچنان جاهل بماند

sorna
02-28-2012, 11:02 AM
ما برکنار و با تو کمر در میان بماند

وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند


از پیش من برفتی و خون دل از پیت

از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند


گفتم که نکته‌ئی ز دهانت کنم بیان

از شور پسته‌ات سخنم در دهان بماند


برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود

جانم براستان که برآن آستان بماند


باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ

چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند


فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت

لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند


خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد

او از میان برفت و سخن در میان بماند


در عشق داستان شد و چون از جهان برفت

با دوستان محرمش این داستان بماند

sorna
02-28-2012, 11:03 AM
حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند


کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند


اساس عهد مودت که در ازل رفتست

میان ما و شما پایدار خواهد ماند


ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند


ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند


شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

درازی شب ما برقرار خواهد ماند


چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم

دل پیاده بدست سوار خواهد ماند


حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند


فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق

میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

sorna
02-28-2012, 11:03 AM
هر که را سکه درستست بزر باز نماند

وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند


مرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معنی

دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند


طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام

همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند


جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم

کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند


گر بر افروخته‌ئی شمع دل از آتش سودا

ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند


نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو

با وجود لب شیرین بشکر باز نماند


چون بمیرم بجز از خون دل و گفته دلسوز

یادگاری ز من خسته جگر باز نماند


یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند


حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

sorna
02-28-2012, 11:03 AM
گل اندامی که گلگون می‌دواند

بدان نازک تنی چون می‌دواند


بگاه جلوه از چابک سواری

فرس بر شاه گردون می‌دواند


مگر خونم بخواهد ریخت امشب

که برعزم شبیخون می‌دواند


چو گلگون سرشکم مردم چشم

ز راه دیده بیرون می‌دواند


چنانش گرم رو بینم که چون آب

دمادم تا بجیحون می‌دواند


برو در خواهد آمد خون چشمم

بدین گرمی که گلگون می‌دواند


سپهرم در پی خورشید رویان

بگرد ربع مسکون می‌دواند


چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک

عجب نبود گرش خون می‌دواند

sorna
02-28-2012, 11:03 AM
اگر ز پیش برانی مرا که برخواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند


بدست تست دلم حال او تو می‌دانی

که سوز آتش پروانه شمع می‌داند


چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند


برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند


چراغ مجلس روحانیون فرو میرد

گر او بجلوه گری آستین بر افشاند


تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند


به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند


دبیر سردلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند


سرشک دیدهٔ خواجو چنین که می‌بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند

sorna
02-28-2012, 11:04 AM
آن خط شب مثال که بر خور نوشته‌اند

یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشته‌اند


از خضر نامه‌ئی به لب چشمهٔ حیات

گوئی محرران سکندر نوشته‌اند


یا نی مگر برات نویسان ملک شام

وجهی برآفتاب منور نوشته‌اند


گفتم که منشیان شهنشاه نیمروز

از شب چه آیتیست که برخور نوشته‌اند


در خنده رفت و گفت که مستوفیان روم

خطی باسم اجری قیصر نوشته‌اند


یا از پی معیشت سلطان زنگبار

تمغای هند بر شه خاور نوشته‌اند


گوئی که بسته‌اند تب لرز آفتاب

کز مشک آیتی بشکر برنوشته‌اند


یا نی دعائی از پی تعویذ چشم زخم

بر گرد آن عقیق چو شکر نوشته‌اند


ریحانیان گلشن روی تو برسمن

خطی بخون لالهٔ احمر نوشته‌اند


وصف لبت کز آن برود آب سلسبیل

حوران خلد بر لب کوثر نوشته‌اند


خواجو محرران سرشکم بسیم ناب

اسرار عشق بر ورق زر نوشته‌اند

sorna
02-28-2012, 11:04 AM
رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت برده‌اند

خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آورده‌اند


گر حرامی در رسد با ما چه خواهد کرد زانک

رخت ما پیش از نزول ما بمنزل برده‌اند


می پرستان محبت را ز غم اندیشه نیست

از برای آنکه آب زندگانی خورده‌اند


هر که در عشق پریرویان نیامد در شمار

عارفانش از حساب عاقلان نشمرده‌اند


با وجود آنکه بد گفتند و نیک انگاشتیم

ما نیازردیم و بدگویان ز ما آزرده‌اند


گلعذاران بین که کل پرده بر ما می‌درند

ما برون افتاده ویشان همچنان در پرده‌اند


باد پیمایان که آگه نیستند از سوز عشق

زان نمی‌سوزند از آه گرم ما کافسرده‌اند


زنده دل قومی که پیش تیغ عشقت شمع‌وار

ز آتش دل سر فدا کردند و پای افشرده‌اند


چون ببدنامی برآمد نام خواجو در جهان

نیک نام آنها که ترک نیک نامی‌کرده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:04 AM
خورشید را ز مشک زره پوش کرده‌اند

وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده‌اند


از پردلی دو هندوی کافر نژادشان

با آفتاب دست در آغوش کرده‌اند


در تاب رفته‌اند و برآشفته کز چه روی

تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده‌اند


کردند ترک صحبت عهد قدیم را

معلوم می‌شود که فراموش کرده‌اند


هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق

برقول بلبلان سحر گوش کرده‌اند


منعم مکن ز باده که ارباب عقل را

از جام عشق واله و مدهوش کرده‌اند


خواجو بنوش دردی عشقش که عاشقان

خون خورده‌اند و نیش جفا نوش کرده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:05 AM
شام خون آشام گیسو را اگر چین کرده‌اند

زلف پرچین را چرا برصبح پرچین کرده‌اند


خال هندو را خطی از نیمروز آورده‌اند

چین گیسو را ز رخ بتخانهٔ چین کرده‌اند


گر ببخت شور من ابرو ترش کردند باز

عیش تلخم را بشکر خنده شیرین کرده‌اند


تا چه سحرست اینکه برگل نقش مانی بسته‌اند

تا چه حالست این که برمه خال مشکین کرده‌اند


آن خط عنبرشکن بر برگ گل دانی چراست

نافه مشکست کاندر جیب نسرین کرده‌اند


و آنرخ گلرنگ و قد چون صنوبر گوئیا

گلستانی بر فراز سرو سیمین کرده‌اند


مهرورزان ز اشتیاق طلعتش شب تا سحر

چشم شب پیمای را در ماه و پروین کرده‌اند


دردمندان محبت بر امید مرهمی

آستانش هر شبی تا روز بالین کرده‌اند


خسروان در آرزوی شکرش فرهادوار

جان شیرین را فدای جان شیرین کرده‌اند


کفر زلفش چون بلای دین و دل شد زان سبب

همچو خواجو اهل دل ترک دل و دین کرده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:05 AM
زنده‌اند آنها که پیش چشم خوبان مرده‌اند

مرده دل جمعی که دل دادند و جان نسپرده‌اند


چشم سرمستان دریاکش نگر وقت صبوح

تا ببینی چشمه‌ها را کاب دریا برده‌اند


ما برون افتاده‌ایم از پردهٔ تقوی ولیک

پرده سازان نگارین همچنان در پرده‌اند


درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده‌اند

خون دل در صحن شادروان بجوش آورده‌اند


ساقیا چون پختگانرا ز آتش می سوختی

گرم کن خامان عشرتخانه را کافسرده‌اند


اهل دل گر جان بر آن سرو روان افشانده‌اند

از نسیم گلشن وصلش روان پرورده‌اند


بردل رندان صاحب‌درد اگر آزارهاست

پارسایان باری از رندان چرا آزرده‌اند


خیز خواجو وز در خلوتگه مستان درآی

نیستانرا بین که ترک ملک هستی کرده‌اند


قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گیر

زانکه مردان سالها در گوشه‌ها خون خورده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:05 AM
خورشید را به سایهٔ شب در نشانده‌اند

شب را بپاسبانی اختر نشانده‌اند


چیپور را ممالک فغفور داده‌اند

مهراج را بمسند خان برنشانده‌اند


تا خود چه دیده‌اند که چیپال هند را

ترکان بپادشاهی خاور نشانده‌اند


همچون مگس بتنگ شکر برنشسته است

خالی که برعقیق چو شکر نشانده‌اند


گوئی که دانه‌ئی بقمر برفشانده‌اند

یا مهره‌ای ز غالیه در خور نشانده‌اند


یا خازنان روضهٔ رضوان بلال را

در باغ خلد برلب کوثر نشانده‌اند


گفتم که خال همچو سیه دانهٔ ترا

برقرص آفتاب چه در خور نشانده‌اند


گفتا بروم خسرو اقلیم زنگ را

گوئی که بر نیابت قیصر نشانده‌اند


برخیز و باده نوش که مستان صبح خیز

آتش به آب دیدهٔ ساغر نشانده‌اند


خون جگر که بر رخ خواجو چکیده است

یاقوت پاره‌ئیست که در زر نشانده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:06 AM
این دلبران که پرده برخ در کشیده‌اند

هر یک بغمزه پردهٔ خلقی دریده‌اند


از شیر و سلسبیل مگر در جوار قدس

اندر کنار رحمت حق پروریده‌اند


یا طوطیان روضهٔ خلدند گوئیا

کز آشیان عالم علوی پریده‌اند


از کلک نقشبند ازل بر بیاض مهر

آن نقطه‌های خال چه زیبا چکیده‌اند


گوئی مگر بتان تتارند کز ختا

از بهر دل ربودن مردم رسیده‌اند


برطرف صبح سلسله از شام بسته‌اند

برگرد ماه خط معنبر ، کشیده‌اند


کروبیان عالم بالا و ان یکاد

بر استوای قامت ایشان دمیده‌اند


صاحبدلان ز شوق مرقع فکنده‌اند

بر آستان دیر مغان آرمیده‌اند


از بهر نرد درد غم عشق دلبران

برسطح دل بساط الم گستریده‌اند


خواجو برو بچشم تامل نگاه کن

بر اهل دل که گوشهٔ عزلت گزیده‌اند

sorna
02-28-2012, 11:06 AM
زهی زلفت گرهگیری پر از بند

لب لعلت نمک دانی پر از قند


نقاب ششتری از ماه بگشای

طناب چنبری بر مشتری بند


سرم بر کف ز دستان تو تا کی

دلم در خون ز هجران تو تا چند


کسی کو خویش را در یار پیوست

کجا یاد آورد از خویش و پیوند


دلا گر عاشقی ترک خرد گیر

که قدر عشق نشناسد خردمند


ببین فرهاد را کز شور شیرین

بیک موی از کمر خود را در افکند


چرا عمر عزیز آمد بپایان

من و یعقوب را در هجر فرزند


تحمل می‌کنم بارگران را

ولی دیوانه سر می‌گردم از بند


چو جز دلبر نمی‌بینم کسی را

کرا با او توانم کرد مانند


بزن مطرب نوائی از سپاهان

که دل بگرفت ما را از نهاوند


کند خواجو هوای خاک کرمان

ولی پایش به سنگ آید ز الوند

sorna
02-28-2012, 11:06 AM
ای ساربان به قتل ضعیفان کمر مبند

بر گیر بارم از دل و بار سفر مبند


در اشک ما نگه کن و از سیم در گذر

بر روی ما نظر فکن و نقش زر مبند


ما را چو در سلاسل زلفت مقیدیم

پای دل شکسته بزنجیر درمبند


فرهاد را مکش بجدائی و در غمش

هر دم خروش و غلغله در کوه و در مبند


ای دل مگر بیاد نداری که گفتمت

چندین طمع برآن بت بیدادگر مبند


ور آبروی بایدت ای چشم درفشان

بر یاد لعل او سر درج گهر مبند


ای باغبان گرم ندهی ره بپای گل

گلزار را بروی من خسته در مبند


چون سرو اگر چنانکه سرافرازیت هواست

چون نی بقصد بی سر و پایان کمر مبند


چشمم که در هوای رخت بازگشته است

مرغ دل مرا مشکن بال و پر مبند


بی جرم اگر چه از نظر افکنده‌ئی مرا

بگشای پرده از رخ و راه نظر مبند


خواجو چو نیست در شب هجران امید روز

با تیره شب بسر برو دل در سحر مبند

sorna
02-28-2012, 11:06 AM
عاقل ندهد عاشق دلسوخته را پند

سلطان ننهد بنده محنت زده را بند


ای یار عزیز انده دوری تو چه دانی

من دانم و یعقوب فراق رخ فرزند


از دیدهٔ رود آور اگر سیل برانم

چون دجلهٔ بغداد شود دامن الوند


عیبم مکن ای خواجه که در عالم معنی

جهلست خردمندی و دیوانه خردمند


تا جان بود از مهر رخش برنکنم دل

گر میر نهد بندم و گر پیر دهد پند


آن فتنه کدامست که بنیاد جهانی

چون پرده ز رخسار برافکند برافکند


برمن مفشان دست تعنت که بشمشیر

از لعل تو دل برنکنم چون مگس از قند


در دیدهٔ من حسرت رخسار تو تا کی

در سینهٔ من آتش هجران تو تا چند


ناچار چو شد بندهٔ فرمان تو خواجو

چون گردن طاعت ننهد پیش خداوند

sorna
02-28-2012, 11:07 AM
همرهان رفتند و ما را در سفر بگذاشتند

از خبر رفتیم و ما را بیخبر بگذاشتند


بر میان از مو کمر بستند و این شوریده را

همچو موی آشفته بر کوه و کمر بگذاشتند


بر سر راه اوفتادم تا ز من بر نگذرند

همچو خاک ره مرا بر رهگذر بگذاشتند


شمع را در آتش و سوز جگر بگداختند

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند


بلبل شوریده دلرا از چمن کردند دور

طوطی شیرین سخن را بی شکر بگذاشتند


پیشتر رفتیم و ما را نیشتر بر جان زدند

وینچنین با ریش و زخم نیشتر بگذاشتند


بی غباری از چه ما را خاک راه انگاشتند

بی خطائی از چه ما را در خطر بگذاشتند


کار خواجو زیر و بالا بود چون دور فلک

کار او را بین که چون زیر و زبر بگذاشتند

sorna
02-28-2012, 11:07 AM
دل مجروح مرا آگهی از جان دادند

جان غمگین مرا مژدهٔ جانان دادند


پیش خسرو سخن شکر شیرین گفتند

بزلیخا خبر از یوسف کنعان دادند


آدم غمزده را بوی بهشت آوردند

مرغ را باز بشارت ز گلستان دادند


خبر چشمهٔ حیوان بسکندر بردند

مژدهٔ خاتم دولت بسلیمان دادند


هودج ویس بمنزلگه رامین بردند

پایهٔ سلطنت شاه بدربان دادند


دعد را پرده ز رخسار رباب افکندند

ذره را رفعت خورشید درخشان دادند


عام را خلعت خاص از بر شاه آوردند

خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان دادند


تشنهٔ بادیه را باز رساندند بب

کشتهٔ معرکه را بار دگر جان دادند


باغ را رونقی از سرو روان افزودند

کاخ را زینتی از شمع شبستان دادند


مژدهٔ آمدن خواجه به خواجو بردند

بنده را آگهی از حضرت سلطان دادند

sorna
02-28-2012, 11:07 AM
دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند

مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند


بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند

بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند


باسیران بلا ملک امان فرمودند

بفقیران گدا گنج سلاطین دادند


عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند

کام خسرو همه از شکر شیرین دادند


سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند

مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند


خضر را آگهی از آب حیان آوردند

نامهٔ ویس گلندام برامین دادند


روی اقبال بسوی من مسکین کردند

شادی گمشده را با من غمگین دادند


بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند

بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند


جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را

کام دل زان لب جان‌پرور شیرین دادند

sorna
02-28-2012, 11:08 AM
این چه نامه‌ست که از کشور یار آوردند

وین چه نافه‌ست که از سوی تتار آوردند


مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند

خبر یار سفر کرده به یار آوردند


دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند

بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند


بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند

بلبل دلشده را بوی بهار آوردند


نسخه‌ئی از پی تعویذ دل سوختگان

از سواد خط آن لاله عذار آوردند


نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست

بمن خسته مجروح نزار آوردند


از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی

از برای دل مجنون فگار آوردند


بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح

شکری از لب شیرین نگار آوردند


می فروشان عقیق لب او خواجو را

قدحی می ز پی دفع خمار آوردند

sorna
02-28-2012, 11:08 AM
ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند

مدام معتکف آستان خمارند


از آن به خاک درت مست می‌سپارم جان

که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند


چرا بهیچ شمارند می پرستان را

که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند


هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد

غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند


ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار

روا مدار جدائی که خود ترا دارند


چو سایه راه نشینان بپای دیوارت

اگر به فرق نپویند نقش دیوارند


ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت

در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند


بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز

چو بلبلان چمن در هوای گلزارند


ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو

شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند

sorna
02-28-2012, 11:08 AM
ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند

شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند


گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند

گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند


ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من

از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند


روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان

مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند


گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان

رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند


مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان

از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند


گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را

روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند


باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب

پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند


هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام

از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند


در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان

هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند


خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند

و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند


چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان

گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند

sorna
02-28-2012, 11:09 AM
مرغان این چمن همه بی بال و بی پرند

مردان این قدم همه بی پا و بی سرند


از جسم و جان بری و ز کونین فارغند

با خاک ره برابر و از عرش برترند


روح مجسمند نه جسم مروحند

نور مصورند نه شمع منورند


بر عرصهٔ حدوث قدم در قدم زنند

در مجلس وجود شراب از عدم خورند


شرب از حیاض قدسی کروبیان کنند

نزل از ریاض علوی روحانیان برند


کی آشیان نهند درین خاکدان از آنک

شهباز عرشیند که در لامکان پرند


عبهر مثال معتل و اجوف نهندشان

اما بدان صحیح که سالم چو عرعرند


سلطان تختگاه و اقالیم وحدتند

لیکن بری ز ملکت و فارغ ز لشکرند

sorna
02-28-2012, 11:09 AM
چون ترک من سپاه حبش برختن زند

از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند


کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز

برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند


گر بگذرد بچین سر زلف او صبا

هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند


لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود

صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند


در آرزوی عارض و بالاش عندلیب

هنگامه بر فراز گل و نارون زند


هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست

آری اویس نوبت عشق از قرن زند


ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار

سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند


خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو

از سوز سینه آتش دل در کفن زند

sorna
02-28-2012, 11:09 AM
هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند

عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند


آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد

بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند


اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند

هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند


می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس

هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند


همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست

دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند


یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری

همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند


گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو

زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی می‌زند

sorna
02-28-2012, 11:10 AM
تا درد نیابند دوا را نشناسند

تا رنج نبیند شفا را نشناسند


آنها که چو ماهی این بحر نگردند

شک نیست که ماهیت ما را نشناسند


با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید

خاموش که عشاق نوا را نشناسند


منصور بقا از گذر دار فنا یافت

نا گشته فنا دار بقا را نشناسند


تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت

خود را نشناسند خدا را نشناسند


یاران وفادار جفا را نپسندند

خوبان جفا کار وفا را نشناسند


آنها که ندارند نم چشم و غم دل

خاصیت این آب و هوا را نشناسند


با عشق تو زیبائی خوبان ننماید

با پرتو خورشید سها را نشناسند


خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد

شاهان جهاندار گدا را نشناسند

sorna
02-28-2012, 11:10 AM
ساقیا می زین فزون‌تر کن که میخواران بسند

همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند


ساغر وصل ار به بیداران مجلس می‌رسد

سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند


گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن

زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند


ای عزیزان گر بصد جان می‌نهند ارزان بود

یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند


چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست

گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند


چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست

کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند


ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا

زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند


ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست

ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند


گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت

بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند


بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی

دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند

sorna
02-28-2012, 11:10 AM
چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند


بسا که باده پرستان چشم ما هر دم

برات می بعقیق مذاب بنویسند


حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بدیده برلب جام شراب بنویسند


معینست که طوفان دگر پدید آید

چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند


سیاهی ار نبود مردمان دریائی

حدیث موج سرشکم به آب بنویسند


سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند


محرران فلک شرح آه دلسوزم

نه یک رساله که برهفت باب بنویسند


چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند

محققست که برآفتاب بنویسند


خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

مگر بخون دل او را جواب بنویسند


برات من چه بود گر برآن لب شیرین

به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند


سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک

دعای خسرو عالیجناب بنویسند

sorna
02-28-2012, 11:10 AM
می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند

که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند


دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند


باده از دست حریفان ترشروی منوش

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند


ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند


مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

می پرستان جگر خسته چنین نخروشند


تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند


برفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران

همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند


بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند


عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند

sorna
02-28-2012, 11:11 AM
در آن مجلس که جام عشق نوشند

کجا پند خردمندان نیوشند


خداوندان دانش نیک دانند

که مدهوشان خداوندان هوشند


خوشا وقتی که مستان جام نوشین

بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند


مکن قصد من مسکین که خوبان

چنین در خون مسکینان نکوشند


برون از زلف و رخسارت ندیدم

که برمه سنبل مه پوش پوشند


هنوزت جادوان در عین سحرند

هنوزت هندوان عنبر فروشند


مگر خواجو که مرغان ضمیرم

ز مستی همچو بلبل در خروشند


نگر کازادگان گرده زبانند

چو سوسن جمله گویای خموشند

sorna
02-28-2012, 11:11 AM
کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند


نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد

نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند


ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد

دلم شکایت آنهم بروزگار کند


بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت

بسا که دیده بدامن گهر نثار کند


بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم

دلم سزای من از دیده در کنار کند


اگر ز تربت من سر برآورد خاری

هنوز در دلم آن خار خار خار کند


ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد

برای مهره کسی جان فدای مار کند


خمار می‌کندم بی لب تو می خوردن

اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند


گر از وصال تو خواجو امید برگیرد

خیال روی تو بازش امیدوار کند

sorna
02-28-2012, 11:11 AM
نور رویت تاب در شمع شبستان افکند

اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند


ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی

شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند


صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد

خویشتن را در میان می پرستان افکند


راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس

کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند


درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان

از تحیر خون دل در جان مرجان افکند


یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق

ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند


نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار

از حیا آب دهن بر روی عمان افکند

sorna
02-28-2012, 11:12 AM
ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند

ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند


کمر ار نکته‌ئی از وصف میانش گویم

خویشتن را بفضولی بمیان در فکند


گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر

قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند


تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من

هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند


بشکرخنده در آور نه یقین می‌دانم

که دهان تو یقین را بگمان در فکند


باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر

بچمن بلبل شوریده فغان در فکند


قلم ار شرح دهد قصه اندوه فراق

ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند


نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم

زاهدی را بخرابات مغان در فکند


خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح

بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند

sorna
02-28-2012, 11:12 AM
آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند

نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند


دوش می‌گفت که من با تو وفا خواهم کرد

لیک معلوم ندارم که کند یا نکند


اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ

نبود آدمی آنکس که تماشا نکند


خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد

جان فدای لب شیرین شکرخا نکند


گل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زند

چکند بلبل شب خیز که سودا نکند


هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی

حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند


چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن

کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند


گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم

نتواند که رخم بیند و صفرا نکند


هر که احوال دل غرقه بداند خواجو

اگرش عقل بود روی بدریا نکند

sorna
02-28-2012, 11:12 AM
گمان مبر که دلم میل دوستان نکند

چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند


کسی که نقد خرد داد و ملک عشق خرید

اگر ز سود و زیان بگذرد زیان نکند


بجان دوست که گنج روان دلی یابد

که او مضایقه با دوستان بجان نکند


شب رحیل خوشا در عماری آسودن

بشرط آنکه جرس ناله و فغان نکند


چه باشد ار نفسی ساربان در این منزل

قرار گیرد و تعجیل کاروان نکند


شهی که بادهٔ روشن کشد بتیره شبان

معینست که اندیشه از شبان نکند


چو خامه هر که حدیث دل آورد بزبان

طمع مدار که سر بر سر زبان نکند


زبان شمع جگرسوز از آن برند بگاز

که از فسرده دلان راز دل نهان نکند


جهان بحال کسی ملتفت شود خواجو

که التفات به نیک و بد جهان نکند

sorna
02-28-2012, 11:12 AM
چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند

پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند


چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد

دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند


سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد

شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند


هزار دل ز سر شانه‌اش فرو بارد

چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند


بدانکه مرغ دل خسته‌ئی بقید آرد

ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند


ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه

که یک نظر بگدایان خیلخانه کند


اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش

کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند


کجا رسم بمکانت که پشه نتواند

که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند


چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست

نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند


دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود

چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند

sorna
02-28-2012, 11:13 AM
چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روز من بد روز را همچون شب تاری کند


از خستگان دل می‌برد لیکن نمی‌دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند


زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام

یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند


تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش

گر می‌دهد کام دلم چندم جگر خواری کند


گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد ترا

سلطان چه غم دارد اگر بازاریی زاری کند


همچون کمر خود را بزر بر وی توان بستن ولی

چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند


بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد

چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند


گو غمزه را پندی بده تا ترک غمازی کند

یا طره را بندی بنه تا ترک طراری کند


خواجو اگر زلف کژش بینی که برخاک اوفتد

با آن رسن در چه مرو کان از سیه کاری کند

sorna
02-28-2012, 11:13 AM
ماه من مشک سیه در دامن گل می‌کند

سایبان آفتاب از شاخ سنبل می‌کند


گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست

خط سبزش حکم بر دور تسلسل می‌کند


هرگز از جام می لعلش نمی‌باشد خمار

می پرستی کو ببادامش تنقل می‌کند


راستی را شاخ عرعر می‌درفشد همچو بید

کان سهی سرو روان میل تمایل می‌کند


جادوی چشمش قلم در سحر بابل می‌کشد

سبزی خطش سزا در دامن گل می‌کند


آنکه ما را می‌تواند سوختن درمان ما

می‌تواند ساختن لیکن تغافل می‌کند


گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده

می‌دهم گر لعل جان بخشش تقبل می‌کند


در برم دل همچو مهر از تاب لرزان می‌شود

چون فراق آنمه تابان تحمل می‌کند


نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو

جان برشوة می‌دهم گر این تفضل می‌کند


ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود

باد پندار ار صبا انکار بلبل می‌کند


گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع

هندوی زلفش چرا بر وی تطاول می‌کند

sorna
02-28-2012, 11:13 AM
گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند

ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند


صبوحیان سحرخیز کنج خلوت عشق

چه غم خورند چو شادی خوران جام جمند


چو گنج عشق تو دارند در خرابهٔ دل

نه مفلسند ولی منعمان بی درمند


چو قامت تو ببینند کوس عشق زنند

پریرخان که بعالم بدلبری علمند


بقصد مرغ دل خستگان میفکن دام

که طائران هوایت کبوتر حرمند


بتیغ هجر زدن عاشقان مسکین را

روا مدار که مجروح ضربت ستمند


چو آهوان پلنگ افکن ترا بینند

اگر بصید روی از تو وحشیان نرمند


دمی ندیم اسیران قید محنت باش

ببین که سوختگان غم تو در چه دمند


خلاف حکم تو خواجو کجا تواند کرد

که بیدلان همه محکوم و دلبران حکمند

sorna
02-28-2012, 11:13 AM
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند

ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند


زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند

چون شدم کشته ز تیغم به چه می‌ترسانند


روی بنمای که جمعی که پریشان تواند

چون سر زلف پریشان تو سرگردانند


دل دیوانه‌ام از بند کجا گیرد پند

کان دو زلف سیهش سلسله می‌جنبانند


من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب

که رقیبان تو دانم که پری دارانند


عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی

گر چه از قند تو همچون مگسم می‌رانند


چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاسته‌ئی

شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند


حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس

زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند


خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم

آب برخاک سر کوی تو می‌افشانند


جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند

که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند

sorna
02-28-2012, 11:14 AM
طره‌های تو کمند افکن طرارانند

غمزه‌های تو طبیب دل بیمارانند


از رقیبان تو باید که پریشان نشوند

که یقینست که آن جمع پری دارانند


زان بدورت همه محراب نشینان مستند

که چو ابروی تو پیوستهٔ خمارانند


چشم مست تو چو یک لحظه ز می خالی نیست

زاهدان از چه سبب منکر میخوارانند


چون بمیرم بدر میکده تابوت مرا

مگذرانید بدان کوچه که هشیارانند


آنکه در حلقهٔ زلفش دل ما در بندست

چه خبر دارد از آنها که گرفتارانند


گفتمش گنج لطافت رخ مه پیکر تست

گفت خاموش که برگنج سیه مارانند


مهر ورزان که نباشند زمانی بی اشک

روز و شب بهر چه سوزند که دربارانند

sorna
02-28-2012, 11:14 AM
مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند

دست من گیر که این طایفه پردستانند


آن دو جادوی فریبنده افسون سازش

خفته‌اند این دم از آن روی که سرمستانند


در سراپردهٔ ما پرده‌سرا حاجت نیست

زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند


مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند

با جمال تو دو عالم بجوی نستانند


عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند

با گلستان جمالت همه در بستانند


زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند

هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند


زیردستان تهیدست بلاکش خواجو

جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند

sorna
02-28-2012, 11:14 AM
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند

با من خسته برآنند که از پیش برانند


می‌کشند از پی خویشم که بزاری بکشندم

که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند


صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین

همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند


ایکه بر خسته دلان می‌گذری از سرحشمت

هیچ دانی که شب هجر تو چون می‌گذرانند


گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان

صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند


چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم

گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند


بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم

آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند


آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم

که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند


عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند

شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند


جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن

عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند


خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی

اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند

sorna
02-28-2012, 11:15 AM
چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند

صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند


بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند

ز آب دیده نمک بردل کباب زنند


چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر

ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند


شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند

هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند


مغان بساغر می آب ارغوان ریزند

بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند


بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین

دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند


بچین طره پرتاب قلب دل شکنند

به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند


ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی

ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند


بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند

برآتش دل خواجو ز باده آب زنند

sorna
02-28-2012, 11:15 AM
ساقیان چون دم از شراب زنند

مطربان چنگ در رباب زنند


گلعذاران به آب دیدهٔ جام

بس که بر جامها گلاب زنند


مهر ورزان به آه آتش بار

دود در دیدهٔ سحاب زنند


صبح خیزان بنغمهٔ سحری

هر نفس راه شیخ و شاب زنند


پسته خندان بفندق مشکین

درشکنج نغوله تاب زنند


چون بگردش در آورند هلال

تاب در جان آفتاب زنند


هر دمم خونیان لشکر عشق

خیمه بر این دل خراب زنند


هر شبم شبروان خیل خیال

حمله آرند و راه خواب زنند


خیز خواجو ببین که سرمستان

در میخانه از چه باب زنند

sorna
02-28-2012, 11:15 AM
صوفی اگرش بادهٔ صافی نچشانند

صاحبنظران صوفی صافیش نخوانند


بنگر که مقیمان سراپردهٔ وحدت

در دیر مغان همسبق مغبچگانند


رو گوش کن از زمزمهٔ ناله ناقوس

آن نکته که ارباب خرد واله از آنند


در حلقهٔ رندان خرابات مغان آی

تا یکنفس از خویشتنت باز رهانند


از کعبه چه پرسی خبر اهل حقیقت

کاین طایفه در کوی خرابات مغانند


از مغبچگان می‌شنوم نکتهٔ توحید

و ارباب خرد معنی این نکته ندانند


سر حلقهٔ رندان خرابات چو خواجوست

زان همچو نگینش همه در حلقه نشانند

sorna
02-28-2012, 11:16 AM
چو مطربان سحر چنگ در رباب زنند

صبوحیان نفس از آتش مذاب زنند


بتاب سینه چراغ فلک بر افروزند

ز آب دیده نمک بردل کباب زنند


چو آفتاب ز جیب افق برآرد سر

ز ماه یکشبه آتش در آفتاب زنند


شکنج سنبل طاوس بیکران گیرند

هزار قهقهه چون کبک بر غراب زنند


مغان بساغر می آب ارغوان ریزند

بتان بتنگ شکر خنده بر شراب زنند


بوقت صبح پریچهره‌گان زهره جبین

دم از سهیل شب افروز مه نقاب زنند


بچین طره پرتاب قلب دل شکنند

به تیر غمزهٔ پرخواب راه خواب زنند


ز تاب می چو سمن برگشان برآرد خوی

ز چهره بر گل روی قدح گلاب زنند


بجرعه آب رخ خاکیان بباد دهند

برآتش دل خواجو ز باده آب زنند

sorna
02-28-2012, 11:17 AM
ساقیان چون دم از شراب زنند

مطربان چنگ در رباب زنند


گلعذاران به آب دیدهٔ جام

بس که بر جامها گلاب زنند


مهر ورزان به آه آتش بار

دود در دیدهٔ سحاب زنند


صبح خیزان بنغمهٔ سحری

هر نفس راه شیخ و شاب زنند


پسته خندان بفندق مشکین

درشکنج نغوله تاب زنند


چون بگردش در آورند هلال

تاب در جان آفتاب زنند


هر دمم خونیان لشکر عشق

خیمه بر این دل خراب زنند


هر شبم شبروان خیل خیال

حمله آرند و راه خواب زنند


خیز خواجو ببین که سرمستان

در میخانه از چه باب زنند

sorna
02-28-2012, 11:18 AM
چو مطربان سحر آهنگ زیر و بام کنند

معاشران صبوحی هوای جام کنند


بیک کرشمه مکافات شیخ و شاب دهند

بنیم جرعه مراعات خاص و عام کنند


مرا بحلقهٔ رندان درآورید مگر

بیک دو جام دگر کار من تمام کنند


خوشا بوقت سحر شاهدان عربده جوی

شراب بر کف و آغاز انتقام کنند


اگر نماند به میخانه بادهٔ صافی

بگوی کز لب میگون دوست وام کنند


برآید از دل تنگم نوای نغمهٔ زیر

چو بلبلان سحر خوان هوای بام کنند


بیا که پیش رخت ذره‌وار سجده کنم

چو آفتاب برآید مغان قیام کنند


مرا ز مصطبه بیرون فکند پیر مغان

که کنج میکده صاحبدلان مقام کنند


چو بی تو خون دلست اینک می‌خورد خواجو

چراش باده گساران شراب نام کنند

sorna
02-28-2012, 11:18 AM
پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند

پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند


ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی

برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند


در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز

عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند


موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند

در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند


چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی

ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند


طره‌های سرکشت کی ترک طراری دهند

غمزه‌های دلکشت کی ترک غمازی کنند


بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید

نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند

sorna
02-28-2012, 11:18 AM
پری رخان که برخ رشک لعبت چینند

چه آگه از من شوریده حال مسکینند


اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند

ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند


بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست

علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند


کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد

که خسروان جهان طالبان شیرینند


مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست

اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند


ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها

کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند


مقامران محبت که پاک بازانند

کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند


نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو

که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند

sorna
02-28-2012, 11:18 AM
اهل دل پیش تو مردن ز خدا می‌خواهند

کشتهٔ تیغ تو گشتن بدعا می‌خواهند


مرض شوق تو بر بوی شفا می‌طلبند

درد عشق تو بامید دوا می‌خواهند


طلب هر کسی از وصل تو چیزی دگرست

بجز ارباب نظر کز تو ترا می‌خواهند


ما چنین سوخته از تشنگی و لاله رخان

آب سر چشمهٔ مقصود ز ما می‌خواهند


روی ننموده ز ما نقد روان می‌جویند

ملک در بیع نیاورده بها می‌خواهند


بسرا مطرب عشاق که مستان از ما

دمبدم زمزمهٔ پرده‌سرا می‌خواهند


آن جماعت که من از ورطه امانشان دادم

این دمم غرقهٔ طوفان بلا می‌خواهند


من وفا می‌کنم و نیستم آگه که مرا

از چه رو کشته شمشیر جفا می‌خواهند


پادشاهان جهان هیچ شنیدی خواجو

که چرا درد دل ریش گدا می‌خواهند

sorna
02-28-2012, 11:19 AM
عاقلان کی دل بدست زلف دلداران دهند

نقره داران چون نشان زر بطراران دهند


مگذر از یاران که در هنگام کار افتادگی

واجب آن باشد که یاران یاری یاران دهند


گر بدردی باز ماندی دل ز درمان برمگیر

ساقیان اول قدح دردی بخماران دهند


خون دل می‌خور که هم روزی رسانندت بکام

پادشاهان روز کین خلعت بخونخواران دهند


وقت را فرصت شمر زیرا که هنگام صبوح

مست چون در خواب باشد می بهشیاران دهند


گر درین معنی درستی درد را درمان شمر

مشفقان از بیم جان دارو به بیماران دهند


خیز و خواجو را چو کار از دست شدی کاری برآر

روز محنت کارداران دل ببیکاران دهند

sorna
02-28-2012, 11:19 AM
اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند

از ره میکده بر بام سماوات آیند


تا ببینند مگر نور تجلی جمال

همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند


گر کرامت نشمارند می و مستی را

از چه در معرض ارباب کرامات آیند


بر سر کوی خرابات خراب اولیتر

زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند


پارسایان که می و میکده را نفی کنند

گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند


ور چو من محرم اسرار خرابات شوند

فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند


بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم

دردمندان تمنای مداوات آیند


تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند

فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند


اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش

آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند

sorna
02-28-2012, 11:19 AM
بنشین تا نفسی آتش ما بنشیند

ورنه دود دل ما بیتو کجا بنشیند


گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست

این خیالیست که در خاطر ما بنشیند


چو تو برخیزی و از ناز خرامان گردی

سرو برطرف گلستان ز حیا بنشیند


هیچکس با تو زمانی بمراد دل خویش

ننشیند مگر از خویش جدا بنشیند


دمبدم مردمک چشم من افشاند آب

بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشیند


بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسیم

گر چه شمع از نفس باد صبا بنشیند


تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم

آتش عشق من از باد هوا بنشیند


من بشکرانهٔ آن از سر سر برخیزم

کان سهی سرو روان از سر پا بنشیند


عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو

از تکبر نفسی پیش گدا بنشیند

sorna
02-28-2012, 11:20 AM
تنم تنها نمی‌خواهد که در کاشانه بنشیند

دلم را دل نمی‌آید که بی جانانه بنشیند


ز دست بنده کی خیزد که با سلطان درآمیزد

که کس با شمع نتواند که بی پروانه بنشیند


دلی کز خرمن شادی نشد یک دانه‌اش حاصل

چنین در دام غم تا کی ببوی دانه بنشیند


اگر پیمان کند صوفی که دست از می فرو شویم

بخلوت کی دهد دستش که بی پیمانه بنشیند


مرا گویند دل برکن بافسون از لب لیلی

ولی کی آتش مجنون بدین افسانه بنشیند


دلم شد قصر شیرین وین عجب کان خسرو خوبان

بدینسان روز و شب تنها در این ویرانه بنشیند


چو یار آشنا ما را غلام خویش می‌خواند

غریبست این که هر ساعت چنان بیگانه بنشیند


بتی کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن

چه دود دل که برخیزد چو او در خانه بنشیند


خرد داند که گر خواجو رهائی یابد از قیدش

چرا دور از پری رویان چنین دیوانه بنشیند

sorna
02-28-2012, 11:20 AM
به آب گل رخ آن گلعذار می‌شویند

و یا به قطرهٔ شبنم بهار می‌شویند


بکوی مغبچگان جامه‌های صوفی را

بجامهای می خوشگوار می‌شویند


هنوز نازده منصور تخت بر سر دار

بخون دیدهٔ او پای دار می‌شویند


خوش آن صبوح که آتش رخان ساغر گیر

بباده لعل لب آبدار می‌شویند


بحلقه‌ئی که ز زلفت حدیث می‌رانند

دهان نخست به مشک تتار می‌شویند


بپوش چهره که مشاطگان نقش نگار

ز شرم روی تو دست از نگار می‌شویند


بسا که شرح نویسان روزنامهٔ گل

ورق ز شرم تو در جویبار می‌شویند


قتیل تیغ ترا خستگان ضربت شوق

بب دیده گوهر نثار می‌شویند


بشوی گرد ز خاطر که دیدگان هر دم

ز لوح چهرهٔ خواجو غبار می‌شویند

sorna
02-28-2012, 11:20 AM
دیگرانرا عیش و شادی گر چه در صحرا بود

عیش ما هر جا که یار آنجا بود آنجا بود


هر دلی کز مهر آن مه روی دارد ذره‌ئی

در گداز آید چو موم ار فی المثل خارا بود


سنبلت زانرو ببالا سر فرود آورده است

تا چو بالای تو دایم کار او بالا بود


هست در سالی شبی ایام را یلدا ولیک

کس نشان ندهد که ماهی را دو شب یلدا بود


تنگ چشمانرا نیاید روی زیبا در نظر

قیمت گوهر چه داند هر که نابینا بود


از نکورویان هر آنچ آید نکو باشد ولی

یار زیبا گر وفاداری کند زیبا بود


حال رنگ روی خواجو عرضه کردم بر طبیب

ناردان فرمود از آن لب گفت کان صفرا بود

sorna
02-28-2012, 11:21 AM
آن رفت که میل دل من سوی شما بود

شب تا بسحر خوابگهم کوی شما بود


آن رفت که پیوسته‌ام از روی عبادت

محراب روان گوشهٔ ابروی شما بود


آن رفت که شمع دل من در شب حیرت

در سوز و گداز از هوس روی شما بود


آن رفت که از نکهت انفاس بهاران

مقصود من سوخته دل بوی شما بود


آن رفت که در تیره شب از غایت سودا

دلبند من خسته جگر موی شما بود


آن رفت که هر دم که ز بابل ز دمی لاف

چشمم همه بر غمزهٔ جادوی شما بود


آن رفت که مرغ دل پر آتش خواجو

پروانهٔ شمع رخ دلجوی شما بود

sorna
02-28-2012, 11:21 AM
گردون کنایتی ز سر بام ما بود

کوثر حکایتی ز لب جام ما بود


سرسبزی شکوفهٔ بستانسرای فضل

از رشحهٔ مقاطر اقلام ما بود


خوش بوئی نسیم روان بخش باغ عقل

از نفحهٔ معاطر ارقام ما بود


خورشید اگر چه شرفهٔ ایوان کبریاست

خشتی ز رهگذار در بام ما بود


ما را جوی بدست نبینی ولی دو کون

یک حبه از فواضل انعام ما بود


چون خیمه بر مخیم کروبیان زنیم

چرخ برین معسکر احشام ما بود


بدر منبر و گیسوی عنبرفشان شب

منجوق چتر و پرچم اعلام ما بود


نوری که وقت صبح ز مشرق شود پدید

از عکس جام بادهٔ گلفام ما بود


ز ایام اگر چه تیره بود روز عمر ما

فرخنده روز آنکه در ایام ما بود


قصر وجود تا یابد کی شود خراب

گر زانکه بر کتابهٔ او نام ما بود


خواجو مگو حکایت سرچشمهٔ حیات

کان قطره‌ئی ز جام غم انجام ما بود

sorna
02-28-2012, 11:21 AM
یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

باده چشم عقل می‌بست و در دل می‌گشود


بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می‌نشاند

جام می زنگ غم از آئینه جان می‌زدود


مه فرو می‌شد گهی کو پرده در رخ می‌کشید

صبح بر می‌آمد آن ساعت که او رخ می‌نمود


کافر گردنکشش بازار ایمان می‌شکست

جادوی مردم فریبش هوش مستان می‌ربود


از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می‌درید

وز جمالش آبروی ماه و پروین می‌فزود


همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل

از رخ و زلفش سخن می‌چید و سنبل می‌درود


گرشکار آهوی صیاد او گشتم چه شد

ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود


چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست

چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود


گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

sorna
02-28-2012, 11:21 AM
مرا ز مهر رخت کی ملال خواهد بود

که عشق لم یزل و لایزال خواهد بود


در آن زمان که امید بقا خیال بود

خیال روی توام در خیال خواهد بود


از آنطرف که توئی گر فراق خواهی جست

ازین طرف که منم اتصال خواهد بود


نظر بفرقت صوری مکن که در معنی

میان لیلی و مجنون وصال خواهد بود


براستان که سرما چنین که در سر ماست

بر آستان شما پایمال خواهد بود


بهر دیار که محمل رود ز چشم منش

گذار بر سر آب زلال خواهد بود


چو قطع بعد مسافت نمی‌دهد دستم

کجا منزل قربت مجال خواهد بود


کسی که بر سر کوی تو باشدش حالی

ز خاک کوی تو صبرش محال خواهد بود


ز قیل و قال گذر کن که در چمن زین پس

حدیث بلبل شیرین مقال خواهد بود


بباغ بادهٔ گلگون چرا حرام بود

اگر بگلشن رضوان حلال خواهد بود


مکن ملامت خواجو که مهر او هر روز

چو حسن ماهرخان بر کمال خواهد بود

sorna
02-28-2012, 11:22 AM
اگر دو چشم تو مست مدام خواهد بود

خروش و مستی ما بر دوام خواهد بود


ز جام بادهٔ عشقت خمار ممکن نیست

که شراب اهل مودت مدام خواهد بود


گمان برند کسانی که خام طبعانند

که کار ما ز می پخته خام خواهد بود


شراب وطلعت حور از بهشت مطلوبست

وگرنه خلد ز بهر عوام خواهد بود


بکنج میکده آن به که معتکف باشد

کسی که ساکن بیت الحرام خواهد بود


حلال زاده نیم گر بروی شاهد ما

شراب و نغمهٔ مطرب حرام خواهد بود


بمجلسی که تو باشی ندیم خلوت خاص

دریغ باشد اگر بار عام خواهد بود


مرا که نام برآمد کنون ببدنامی

گمان مبر که غم از ننگ و نام خواهد بود


کجا ز دست دهم جام می چو می‌دانم

که دستگیر من خسته جام خواهد بود


بیا که گر نبود شمع در شب دیجور

رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود


چو سرو میل چمن کن که صبحدم در باغ

سماع بلبل شیرین کلام خواهد بود


ورای قطع تعلق ز دوستان قدیم

عذاب روز قیامت کدام خواهد بود


چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را

مقیم بر در لیلی مقام خواهد بود


چنین که سر به غلامی نهاده‌ئی خواجو

برآستان تو سلطان غلام خواهد بود

sorna
02-28-2012, 11:23 AM
تا ترا برگ ما نخواهد بود

کار ما را نوا نخواهد بود


از دهانت چنین که می‌بینیم

کام جانم روا نخواهد بود


چین زلف ترا اگر بمثل

مشک خوانم خطا نخواهد بود


سر پیوند آرزومندان

خواهدت بود یا نخواهد بود


می صافی بده که صوفی را

هسچ بی می صفا نخواهد بود


آنکه بیگانه دارد از خویشم

با کسی آشنا نخواهد بود


چند را نیم اشک در عقبش

کالتفاتش بما نخواهد بود


سخن یار اگر بود دشنام

ورد ما جز دعا نخواهد بود


ماجرائی که اشک می‌راند

به از آن ماجرا نخواهد بود


خیز خواجو که هیچ سلطانرا

غم کار گدا نخواهد بود

sorna
02-28-2012, 11:23 AM
ترک من گوئی که بازش خاطر نخجیر بود

کابرویش چاچی کمان و نوک مژگان تیر بود


گه ز چین زلف او صد شور در چین میفتاد

گه ز چشم جادوش صد فتنه در کشمیر بود


دوش ترکی تیغ زن را مست می‌دیدیم بخواب

چون بدیدم چشم شوخ دلبرم تعبیر بود


غنچه در مهد زمرد در تبسم بود و باز

بلبل شب خیز کارش نالهٔ شبگیر بود


چنگ در زنجیر زلفش چون زدم دیوانه‌وار

زیر هر مویش دلی دیوانه در زنجیر بود


نقش می‌بستم کزو یکباره دامن در کشم

لیکن از شوقم سرشک دیده دامنگیر بود


پیر دیرم دوش می‌گفت ای جوانان بنگرید

کاین جوان خسته خاطر در محبت پیر بود


گفتم از قیدش بدانائی برون آیم ولیک

آنچنان تدبیر کردم وینچنین تقدیر بود


بامدادان چون برآمد ماه بی مهرم ببام

زیر بامش کار خواجو ناله‌های زیر بود

sorna
02-28-2012, 11:23 AM
دوشم بشمع روی چو ماهت نیاز بود

جانم چو شمع از آتش دل در گداز بود


در انتظارصید تذرو وصال تو

چشمم ز شام تا بگه صبح باز بود


از من مپرس حال شب دیر پای هجر

از بهرآنکه قصه آن شب دراز بود


من در نیاز بودم و اصحاب در نماز

لیکن نیاز من همه عین نماز بود


می‌ساختم چو بربط و می‌سوختم چو عود

زیرا که چارهٔ دل من سوز و ساز بود


در اصل چون تعلق جانی حقیقتست

مشنو که عشق لیلی و مجنون مجاز بود


ترک مراد چون ز کمال محبتست

جم را گمان مبر که به خاتم نیاز بود


پیوسته با خیال حبیب حرم نشین

جان اویس بلبل بستان راز بود


خواجو کدام سلطنت از ملک هر دو کون

محمود را ورای وصال ایاز بود

sorna
02-28-2012, 11:23 AM
یاد باد آن شب که در مجلس خروش چنگ بود

مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود


شاهدان در رقص بودند و حریفان در سماع

وانکه او بر خفتگان گلبانک می‌زد چنگ بود


دستگیر خستگان جام می گلرنگ شد

مشرب آتش عذاران آب آتش رنگ بود


گوش جانم بر سماع بلبلان صبح خیز

چشم عقلم بر جمال گلرخان شنگ بود


گر چه صیقل می‌برد آثار زنگ از آینه

صیقل آئینهٔ جانم می چون زنگ بود


آنزمان کانماه رخشان خورآئین رخ نمود

باغ پر گلچهر گشت و کاخ پر اورنگ بود


برمن بیدل نبخشود و دلم را صید کرد

گوئیان در شهر دلهای پریشان تنگ بود


پیش شیرین قصهٔ فرهاد مسکین کس نگفت

یا دل آن خسرو خوبان خلخ سنگ بود


مطربان از گفتهٔ خواجو سرودی می‌زدند

لیکن آن گلروی را از نام خواجو ننگ بود

sorna
02-28-2012, 11:24 AM
دوشم وطن بجز در دیر مغان نبود

قوت روان من ز شراب مغانه بود


بود از خروش مرغ صراحی سماع من

وز سوز سینه هر نفسم جز فغان نبود


دل را که بود بی خبر از جام سرمدی

جز لعل جانفزای بتان کام جان نبود


طاوس جلوه ساز گلستان عشق را

بیرون ز صحن روضهٔ قدس آشیان نبود


کس در جهان نبود مگر یار من ولیک

گرد جهان بگشتم و او در جهان نبود


بر هر طرف ز عارض آن ماه دلستان

دیدم گلی شکفته که در گلستان نبود


همچون کمر بگرد میانش درآمدم

او را میان ندیدم و او درمیان نبود


جز خون دل که آب رخم را بباد داد

در جویبار چشم من آب روان نبود


گفتم کرانه بگیرم از آشوب عشق او

وین بحر را چو نیک بدیدم کران بود


کون ومکان بگشتم و در ملک هر دو کون

او را مکان ندیدم و بی او مکان نبود


خواجو گهی بنور یقین راه باز یافت

کز خویشتن برون شد و اینم گمان نبود

sorna
02-28-2012, 11:24 AM
بی گلبن وصلت بگلستان نتوان بود

بی شمع جمالت بشبستان نتوان بود


ای یار عزیز ار نبود طلعت یوسف

با مملکت مصر به زندان نتوان بود


در ظلمت اگر صحبت خضرت ندهد دست

موقوف لب چشمهٔ حیوان نتوان بود


دریاب که سیلاب سرشکم بشد از سر

پیوسته چنین غرقهٔ طوفان نتوان بود


بی رایحهٔ زلف تودر فصل بهاران

از باد هوا خادم ریحان نتوان بود


ور در سرآن زلف پریشان رودم دل

از بهر دل خسته پریشان نتوان بود


خاموش نشاید شدن از نالهٔ شبگیر

زیرا که کم از مرغ خوش الحان نتوان بود


صوفی اگر از می نشکیبد چه توان کرد

با ساغر می منکر مستان نتوان بود


تا خرقه بخون دل پیمانه نشوئی

با پیر مغان بر سر پیمان نتوان بود


خواجو چه نشینی که گر ایوب صبوری

چندین همه در محنت کرمان نتوان بود


رو ساز سفر ساز که از آرزوی گنج

بی برگ درین منزل ویران نتوان بود

sorna
02-28-2012, 11:24 AM
دیشب همه منزل من کوی مغان بود

وز نالهٔ من مرغ صراحی بفغان بود


همچون قدحم تا سحر از آتش سودا

خون جگر از دیدهٔ گرینده روان بود


با طلعت آن نادرهٔ دور زمانم

مشنو که غم از حادثهٔ دور زمان بود


بی شهد شکر ریز وی از فرط حرارت

چون شمع شبستان دل من در خفقان بود


باز از فلک پیر باومید وصالش

پیرانه سرم آرزوی بخت جوان بود


از جرعهٔ می بزمگه باده گساران

چون چشم من از خون جگر لاله ستان بود


ناگاه ز میخانه برون آمد و بنشست

آن فتنه که آرام دل و مونس جان بود


در داد شرابی ز لب لعل و مرا گفت

در مجلس ما بی می نوشین نتوان بود


چون دید که از دست شدم گفت که خواجو

هشدار که پایت بشد از جای و چنان بود

sorna
02-28-2012, 11:25 AM
بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود

بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود


من نه آنم که بود با دگری پیوندم

زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود


با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد

با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود


یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود

لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود


تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش

گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود


در چنین وقت که مرغان همه در پروازند

بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود


خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی

که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود

sorna
02-28-2012, 11:25 AM
آن زمان کز من دلسوخته آثار نبود

بجز از ورزش عشق تو مرا کار نبود


کوس بدنامی ما بر سر بازار زدند

گر چه بی روی تو ما را سر بازار نبود


هر که با صورت خوب تو نیامد در کار

چون بدیدیم بجز صورت دیوار نبود


هیچ خسرو نشنیدیم که همچون فرهاد

بستهٔ پستهٔ شیرین شکر بار نبود


هرگز از گلبن ایام که چیدست گلی

که از آن پس سر و کارش همه با خار نبود


از سر دار میندیش که در لشکر عشق

علم نصرت منصور بجز دار نبود


خواجو انفاس تو این نکهت مشکین ز چه یافت

که چنین غالیه در طلبهٔ عطار نبود

sorna
02-28-2012, 11:25 AM
آندم که نه شمع و نه لگن بود

شمع دل من زبانه زن بود


واندم که نه جان و نه بدن بود

دل فتنه یار سیمتن بود


در آینه روی یار جستم

خود آینه روی یار من بود


دل در پی او فتاد و او را

خود در دل تنگ من وطن بود


موج افکن قلزم حقیقی

هم گوهر و هم گهر شکن بود


دی بر در دیر درد نوشان

آشوب خروش مرد و زن بود


دیدم بت خویش را که سرمست

در دیر حریف برهمن بود


هر بت که مغانش سجده کردند

چون نیک بدیدم آن شمن بود


پروانهٔ روی خویشتن شد

آن فتنه که شمع انجمن بود


چون پرده ز روی خویش برداشت

خود پردهٔ روی خویشتن بود


خواجو بزبان او سخن گفت

هیهات چه جای این سخن بود

sorna
02-28-2012, 11:26 AM
وفات به بود آنرا که در وفای تو نبود

که مبتلا بود آنکس که مبتلای تو نبود


چو خاک می‌شوم آن به که خاکپای تو باشم

که خاک بر سر آنکس که خاک پای تو نبود


اسیر بند شود هر که بندهٔ تو نگردد

جفای خویش کشد هر که آشنای تو نبود


ز دیده دست بشویم اگر نه روی تو بیند

ز سر طمع ببرم گر درو هوای تو نبود


بر آتش افکنم آندل که در غم تو نسوزد

بباد بر دهم آن جان که از برای تو نبود


بجز ثنای تو نبود همیشه ورد زبانم

که حرز بازوی جانم بجز دعای تو نبود


بود بجای منت صد هزار دوست ولیکن

بدوستی که مرا هیچکس بجای تو نبود


دلم وفای تو ورزد چرا که هیچ نیرزد

دلی که بستهٔ گیسوی دلگشای تو نبود


گدای کوی تو بودن ز ملک روی زمین به

که سلطنت نکند هر که او گدای تو نبود


چو سر ز خاک برآرند هرکس بامیدی

امید اهل مودت بجز لقای تو نبود


ترا به چشم تو بینم چرا که دیدهٔ خواجو

سزای دیدن روی طرب فزای تو نبود

sorna
02-28-2012, 11:26 AM
مشنو که چراغ دل من روی تو نبود

یا میل من سوخته دل سوی تو نبود


مشنو که هر آنکس خبر از عالم جانست

آئینه جانش رخ دلجوری تو نبود


مشنو که سر زلف عروسان بهاری

آشفتهٔ آن سنبل گلبوی تو نبود


مشنو که دل خستهٔ دیوانه ما را

شوریدگی از سلسلهٔ موی تو نبود


مشنو که گر آن طرهٔ زنگی وش هندوست

ترک فلکی بندهٔ هندوی تو نبود


مشنو که چو در گوشهٔ محراب کنم روی

چشمم همه در گوشهٔ ابروی تو نبود


مشنو که گر از هر دو جهان روی بتابم

مقصود من از هر دو جهان روی تو نبود


مشنو که شبی تا سحر از آتش سودا

منزلگه من خاک سر کوی تو نبود


مشنو که پریشانی و بیماری خواجو

از زلف کژ و غمزهٔ جادوی تو نبود

sorna
02-28-2012, 11:26 AM
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود

از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود


مردم چشم مرا خون دل از سر می‌گذشت

گر چه کار دیده از خونابهٔ دل می‌گشود


آه آتش بار من هر دم برآوردی چو باد

از نهاد نه رواق چرخ دود اندود دود


صدمهٔ غوغای من ستر کواکب می‌درید

صیقل فریاد من زنگار گردون می‌زدود


از دل آتش می‌زدم در صدرهٔ خارای کوه

زانسبب کوه گرانم دل گرانی می‌نمود


هر نفس آهم ز شاخ سدره آتش می‌فروخت

هر دم افغانم کلاه از فرق فرقد می‌ربود


مطرب بلبل نوای چرخ می‌زد بر رباب

هر ترنم کز ترنم ساز طبعم می‌شنود


بخت بیدارم در خلوت بزد کای بی خبر

دولت آمد خفته‌ئی برخیز و در بگشای زود


من ز شادی بیخود از خلوتسرا جستم برون

سروری دیدم که فرقش سطح گردون می بسود


کار خواجو یافت از دیدار میمونش نظام

انتظاری رفت لیکن عاقبت محمود بود

sorna
02-28-2012, 11:26 AM
شبی با یار در خلوت مرا عیشی نهانی بود

که مجلس با وجود او بهشت جاودانی بود


عقیقش از لطافت در قدح چون عکس می‌افکند

می اندر جام یاقوتی تو گوئی لعل کانی بود


جهان چونروز روشن بود بر چشمم شب تاری

تو گوئی شمع رخسارش چراغ آسمانی بود


ز آه و اشک میگونم شبی تا روز در مجلس

سماع ارغنونی و شراب ارغوانی بود


چو خضرم هر زمان می‌شد حیات جاودان حاصل

که می در ظلمت شب عین آب زندگانی بود


خیال قد سرو آساش چون در چشم من بنشست

مرا بر جویبار دیده سرو بوستانی بود


میانش را نشان هستی اندر نیستی جستم

چودیدم در کنار آنرا نشان از بی نشانی بود


چنان کاندر پریشانی سرافرازی کند زلفش

توانائی چشم ساحرش در ناتوانی بود


چوچشم خواجوی دلخسته گاه گوهر افشانی

همه شب کار لعل آبدارش درفشانی بود

sorna
02-28-2012, 11:27 AM
مرا وقتی نگاری خرگهی بود

که قدش غیرت سرو سهی بود


نه از باغش مرا برگ جدائی

نه از سیبش مرا روی بهی بود


بشب روشن شدی راهم ز رویش

ز مویش گر چه بیم گمرهی بود


ز چشم آهوانش خواب خرگوش

نه از مستی ز عین روبهی بود


سخن کوته کنم دور از جمالش

مراد از عمر خویشم کوتهی بود


رخم پر ناردان می‌شد ز خوناب

که از نارش دمی دستم تهی بود


ز مردان رهش خواجو در این راه

کسی کو جان بداد آنکس رهی بود

sorna
02-28-2012, 11:27 AM
راستی را در سپاهان خوش بود آواز رود

در میان باغ کاران یا کنار زنده رود


باده در ساغر فکن ساقی که من رفتم بباد

رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود


جام لعل و جامهٔ نیلی سیه روئی بود

خیز و خم بنمای تا خمری کنم دلق کبود


گر تو ناوک می‌زنی دور افکنم درع و سپر

ور تو خنجر می‌کشی یکسو نهم خفتان و خود


شاهد بربط زن از عشاق می‌سازد نوا

بلبل خوش نغمه از نوروز می‌گوید سرود


در چنین موسم که گل فرش طرب گسترده است

جامهٔ جان مرا گوئی ز غم شد تار و پود


آن شه خوبان زبردست و گدایان زیردست

او چو کیخسرو بلند افتاده و پیران فرود


می‌برد جانم برمحراب ابرویش نماز

می‌فرستد چشم من بر خاک درگاهش درود


چون میان دجله خواجو را کجا بودی کنار

کز کنار او دمی خالی نیفتادی ز رود

sorna
02-28-2012, 11:27 AM
نقش رویت بچه رو از دل پر خون برود

با خیال لبت از چشم چو جیحون برود


بچه افسون دل از آن مار سیه برهانم

کان نه ماریست که از حلقه بافسون برود


از سر کوی توام روی برون رفتن نیست

هر کرا پای فرو رفت بگل چون برود


دیده غیرت برد از دل که مقیم در تست

در میانشان چو نکو در نگری خون برود


چون دلم در سر آنزلف سیه خواهد شد

به چه روی از سر آن هندوی میمون برود


جانم از ملک درون عزم سفر خواهد کرد

ای دل غمزده بشتاب که اکنون برود


خواجو از چشم پر آب ار گهر افشان گردد

عقد گوهر دلش از لؤلؤ مکنون برود

sorna
02-28-2012, 11:27 AM
ترک تیرانداز من کز پیش لشکر می‌رود

دلربا می‌آیدم در چشم و دلبر می‌رود


بامدادان کان مه از خرگاه می‌آید برون

ز آتش رخسارش آب چشمهٔ خور می‌رود


من بتلخی جان شیرین می‌دهم فرهادوار

وز لب شیرین جانان آب شکر می‌رود


آتشی در سینه دارم کز درون سوزناک

دمبدم چون شمع مجلس دودم از سر می‌رود


گر بدامن اشک در پایم گهر ریزی کند

جای آن باشد چرا کو بر سر زر می‌رود


تیره می‌گردد سحرگه دیدهٔ سیارگان

بسکه دود آه من در چشم اختر می‌رود


می‌رود خونم ز چشم خونفشان تدبیر چیست

زانکه هر ساعت که می‌آید فزونتر می‌رود


چنگ را بینم که هنگام صبوح از درد من

می‌کند فریاد و خون از چشم ساغر می‌رود


ای بهشتی پیکر از فردوس می‌آئی مگر

کز عقیق جانفزایت آب کوثر می‌رود


گر دل و دین در سر زلف تو کردم دور نیست

رختمؤمندر سر تشویش کافر می‌رود


چون دبیر از حال خواجو می‌کند رمزی بیان

خون چشمم چون قلم بر روی دفتر می‌رود

sorna
02-28-2012, 11:28 AM
تشنهٔ غنچه سیراب ترا آب چه سود

مردهٔ نرگس پر خواب ترا خواب چه سود


جان شیرین چو بتلخی بلب آرد فرهاد

گر چشانندش از آن پس شکر ناب چه سود


چون توئی نور دل دیدهٔ صاحب‌نظران

شمع بی روی تو در مجلس اصحاب چه سود


منکه بی خاک سر کوی تو نتوانم خفت

بستر خواب من از قاقم و سنجاب چه سود


کام جانم ز لب این لحظه برآور ور نی

تشنه در بادیه چون خاک شود آب چه سود


دمبدم مردمک دیده دهد جلابم

دل چو خون گشت کنون شربت عناب چه سود


همچو چشمت چو ز مستی نفسی خالی نیست

زاهد صومعه را گوشهٔ محراب چه سود


بی فروغ رخ زیبای تو در زلف سیاه

در شب تیره مرا پرتو مهتاب چه سود


چون بخنجر ز درت باز نگردد خواجو

اینهمه جور جفا با وی ازین باب چه سود

sorna
02-28-2012, 11:28 AM
باش تا روی تو خورشید جهانتاب شود

بشکر خنده عقیقت شکر ناب شود


باش تا شمع جمال تو بهنگام صبوح

مجلس افروز سراپردهٔ اصحاب شود


باش تا آهوی شیرافکن روبه بازت

همچو بخت من دلسوخته در خواب شود


باش تا آب حیاتی که خضر تشنهٔ اوست

پیش سرچشمهٔ نوشت ز حیا آب شود


باش تا از شب مه پوش قمر فرسایت

پردهٔ ابر سیه مانع مهتاب شود


باش تا هر نفس از نکهت انفاس نسیم

حلقهٔ زلف رسن تاب تو در تاب شود


باش تا از هوس ابروی و چشمت پیوست

زاهد گوشه نشین مست بمحراب شود


باش تا بیرخ گلگون و تن سیمینت

چشم صاحبنظران چشمهٔ سیماب شود


باش تا در هوس لعل لبت خواجو را

درج خاطر همه پر لؤلؤی خوشاب شود

sorna
02-28-2012, 11:28 AM
ایکه هر دم عنبرت بر نسترن چنبر شود

سنبل از گل برفکن تا خانه پر عنبر شود


از هزاران دل یکی را باشد استعداد عشق

تا نگوئی درصدف هر قطره‌ئی گوهر شود


هر کرا وجدی نباشد کی بغلتاند سماع

آتشی باید که تا دودی بروزن برشود


چشم را در بند تا در دل نیاید غیر دوست

گر در مسجد نبندی سگ بمسجد در شود


از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده‌وار

کانکه کوته دست باشد در جهان سرور شود


نور نبود هر درونی را که در وی مهر نیست

آتشی چون برفروزی خانه روشن‌تر شود


مؤمنی کو دل بدست عشق بت روئی سپرد

گر بکفر زلفش ایمان آورد کافر شود


می‌نویسم شعر بر طومار و می‌شویم باشک

برامید آنکه شعر سوزناکم تر شود


همچو صبح ار صادقی خواجو مشو خالی ز مهر

کانکه روز مهر ورزیدست نیک اختر شود

sorna
02-28-2012, 11:29 AM
هر کو نظر کند بتو صاحب‌نظر شود

وانکش خبر شود ز غمت بیخبر شود


چون آبگینه این دل مجروح نازکم

هر چند بیشتر شکند تیزتر شود


بگشا کمر که جامهٔ جانرا قبا کنم

گر زانکه دست من بمیانت کمر شود


منعم مکن ز گریه که در آتش فراق

از سیم اشک کار رخم همچو زر شود


از دست دیده نامه نیارم نوشت از آنک

هر لحظه خون روان کند و نامه تر شود


کی برکنم دل از رخ جانان که مهر او

با شیر در دل آمد و با جان بدر شود


بی سر به سر شود من دلخسته را ولیک

بی او گمان مبر که زمانی بسرشود


ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت

این شام صبح گردد و این شب سحر شود


خواجو ز عشق روی مگردان که در هوا

سایر ببال همت و طائر بپر شود

sorna
02-28-2012, 11:29 AM
بیا که بی سر زلفت مرا بسر نشود

خیالت از سر پر شور من بدر نشود


اگر بدیده موری فرو روم صد بار

معینست که آن مور را خبر نشود


چو چرخم از سر کویت درین دیار افکند

گمان مبر که خروشم به چرخ بر نشود


ز بسکه سنگ زنم بی رخ تو بر سینه

دل شکسته من چون شکسته‌تر نشود


ملامتم مکن ای پارسا که از رخ خوب

کسی نظر نکند کز پی نظر نشود


ز عشق سیمبران هر که رنگ رخساره

بسان زر نکند کار او چو زر نشود


کسی که در قلم آرد حدیث شکر دوست

عجب گرش ز حلاوت قلم شکر نشود


چنین که غرقهٔ بحر خرد شدی خواجو

چگونه ز آب سخن دفتر تو تر نشود

sorna
02-28-2012, 11:29 AM
گر مرا بخت درین واقعه یاور نشود

چکنم صبر کنم گر چه میسر نشود


صورت حال من از زلف دلاویز بپرس

گر ترا از من دلسوخته باور نشود


شور عشق تو برم تا بقیامت در خاک

زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود


هر درونی که درو آتش عشقی نبود

روشنست این همه کس را که منور نشود


مگرم نامزد زندگی از سر برود

که چو شمعم همه شب دود بسر برنشود


دوستان عیب کنندم که برآرم دم عشق

عود اگر دم نزند خانه معطر نشود


خواجو از درد جدائی نبرد جان شب هجر

اگرش نقش تو در دیده مصور نشود

sorna
02-28-2012, 11:30 AM
گرمی خسرو و شیرین بشکر کم نشود

شعف لیلی‌و مجنون بنظر کم نشود


مهر چندانکه کشد تیغ و نماید حدت

ذره دلشده را آتش خور کم نشود


صبح را چون نفس صدق زند باشه چرخ

مهر خاطر بدم سرد سحر کم نشود


کارم از قطع منازل نپذیرد نقصان

شرف و منزلت مه بسفر کم نشود


در چنان وقت که طوفان بلا برخیزد

عزت نوح بخواری پسر کم نشود


خصم بی آب اگر انکار کند طبع مرا

آب دریا به اراجیف شمر کم نشود


جم اگر اهرمنی سنگ زند بر جامش

قیمت لعل بدخشان به حجر کم نشود


دیو اگر گردن طاعت ننهد انسانرا

همه دانند که تعظیم بشر کم نشود


کاه اگر کوه شود سر بفلک بر نزند

ور سها کور شود نور قمر کم نشود


دشمنم گر بگدازد ز حسد گو بگداز

جرم کفار بتعذیب سقر کم نشود


گر گیا خشک مزاجی کند و طعنه زند

باغ را رایحهٔ سنبل تر کم نشود


چه غم از منقصت بی هنران زانکه بخبث

رفعت و رتبت ارباب هنر کم نشود


گر چه هست اهل خرد را خطر از بی خردان

حدت خاطر دانا بخطر کم نشود


سخنم را چه تفاوت کند از شورش خصم

که بشوب مگس نرخ شکر کم نشود


جوهری را چه غم از طعنهٔ هر مشتریی

که بدین قیمت یاقوت و گهر کم نشود


مکن اندیشه ز ایذای حسودان خواجو

نطق عیسی بوجود دم خر کم نشود


سنگ بد گوهر اگر کاسهٔ زرین شکند

قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود


گفته‌اند این مثل و من دگرت می‌گویم

که به تقبیح نظر نور بصر کم نشود

sorna
02-28-2012, 11:31 AM
زهی لعل تو در درج منضود

عذارت آتش و زلف سیه دود


میانت چون تنم پیدای پنهان

دهانت چون دلم معدوم موجود


مریض عشق را درد تو درمان

اسیر شوق را قصد تو مقصود


چرا کردی بقول بد سگالان

طریق وصل را یکباره مسدود


گناه از بنده و عفو از خداوند

تمنا از گدا وز پادشه جود


فکندی با قیامت وعده وصل

خوشا روزی که باشد روز موعود


خلاف عهد و قطع مهر و پیوند

میان دلبران رسمیست معهود


روان کن ای نگار آتشین روی

زلالی آتشی زان آب معقود


ز من بشنو نوای نغمهٔ عشق

که خوش باشد زبور از لفظ داود


بود حکمت روان بر جان خواجو

که سلطانست ایاز و بنده محمود

sorna
02-28-2012, 11:31 AM
عجب از قافله دارم که بدر می‌نشود

تا ز خون دل من مرحله تر می‌نشود


خاطرم در پی او می‌رود از هر طرفی

گر چه از خاطر من هیچ بدر می‌نشود


آنچنان در دل و چشمم متصور شده است

کز برم رفت و هنوزم ز نظر می‌نشود


دست دادیم ببند تو و تسلیم شدیم

چاره‌ئی نیست چو دستم بتو در می‌نشود


صید را قید چه حاجت که گرفتار غمت

گر بتیغش بزنی جای دگر می‌نشود


هر شب از ناله من مرغ بافغان آید

وین عجب‌تر که ترا هیچ خبر می‌نشود


عاقبت در سر کار تو کنم جان عزیز

چکنم بی تو مرا کار بسر می‌نشود


روز عمرم ز پی وصل تو شب شد هیهات

وین شب هجر تو گوئی که سحر می‌نشود


کاروان گر به سفر می‌رود از منزل دوست

دل برگشتهٔ خواجو بسفر می‌نشود

sorna
02-28-2012, 11:31 AM
مهرهٔ مهر چو از حقه مینا بنمود

ماه من طلعت صبح از شب یلدا بنمود


گوشوار زرش از طرف بنا گوش چو سیم

گوئی از جرم قمر زهرهٔ زهرا بنمود


سرو را در چمن آواز قیامت بنشست

چون سهی سرو من آن قامت رعنا بنمود


صوفی از خرقه برون آمد و زنار ببست

چون بت من گرهٔ زلف چلیپا بنمود


گفتمش مرغ دلم از چه بدام تو فتاد

دانهٔ خال سیه بر رخ زیبا بنمود


غم سودای ترا شرح چه حاجت چو دلم

بر رخ زرد اثر سر سویدا بنمود


چشم جادوی تو چون دست برآورد به سحر

رخت ازلفت چو ثعبان ید بیضا بنمود


بشکر خنده در احیای دل خسته دلان

لب جانبخش تو اعجاز مسیحا بنمود


چشم خواجو چو سر حقهٔ گوهر بگشود

لعل ناب از صدف لؤلؤی لالا بنمود


شاهد مهوش طبعش بشکر گفتاری

ای بسا شور که از لعل شکر خا بنمود

sorna
02-28-2012, 11:31 AM
چشمت دل پر ز تاب خواهد

مستست از آن کباب خواهد


کام دل من بجز لبت نیست

سرمست شراب ناب خواهد


از من همه رنگ زرد خواهی

آخر که زر از خراب خواهد!


چشم توام اشک جوید از چشم

مخمور مداوم آب خواهد


شد گریه و ناله مونس من

میخواره می و رباب خواهد


از روی تو دیده چون کند صبر

گازر همه آفتاب خواهد


از خواب نمی‌شکیبدت چشم

بیمار همیشه خواب خواهد


جان وصل تو بی رقیب جوید

دل روی تو بی نقاب خواهد


چون خاک درش مقام خواجوست

دوری ز وی از چه باب خواهد

sorna
02-28-2012, 11:32 AM
دلم بی وصل جانان جان نخواهد

که عاشق جان بی جانان نخواهد


دل دیوانگان عاقل نگردد

سر شوریدگان سامان نخواهد


روان جز لعل جان افزا نجوید

خضر جز چشمهٔ حیوان نخواهد


طبیب عاشقان درمان نسازد

مریض عاشقی درمان نخواهد


اگر صد روضه بر آدم کنی عرض

برون از روضهٔ رضوان نخواهد


ورش صد ابن یامین هست یعقوب

بغیر از یوسف کنعان نخواهد


اگر گویم خلاف عقل باشد

که مفلس ملکت خاقان نخواهد


کجا خسرو لب شیرین نجوید

چرا بلبل گل خندان نخواهد


دلم جز روی و موی گلعذاران

تماشای گل و ریحان نخواهد


بخواهد ریخت خونم مردم چشم

بلی دهقان بجز باران نخواهد


از آن خواجو از این منزل سفر کرد

که سلطانیه بی سلطان نخواهد

sorna
02-28-2012, 11:32 AM
جان بر افشان اگرت صحبت جانان باید

خون دل نوش اگرت آرزوی جان باید


برو و مملکت کفر مسخر گردان

گر ترا تختگه عالم ایمان باید


در پی خضر شو و روی متاب از ظلمات

اگرت شربتی از چشمهٔ حیوان باید


هر کرا دست دهد وصل پریرخساران

دیو باشد اگرش ملک سلیمان باید


تا پریشان بود آنزلف سیه جمعی را

جای دل در خم آن زلف پریشان باید


سرمهٔ دیده ز خاک ره دربان سازد

هر کرا صحن سراپردهٔ سلطان باید


حکم و حکمت بکه دادند درین ره خواجو

بگذر از حکم اگرت حکمت یونان باید

sorna
02-28-2012, 11:32 AM
هرکه با نرگس سرمست تو در کار آید

روز وشب معتکف خانهٔ خمار آید


صوفی از زلف تو گر یک سر مودر یابد

خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید


تو مپندار که از غایت زیبائی و لطف

نقش روی تو در آئینه پندار آید


هر گره کز شکن زلف کژت بگشایند

زو همه نالهٔ دلهای گرفتار آید


گر دم از دانهٔ خال تو زند مشک فروش

سالها زو نفس نافهٔ تاتار آید


زلف سرگشته اگر سر ز خطت برگیرد

همچو بخت من شوریده نگونسار آید


من اگر در نظر خلق نیایم سهلست

مست کی در نظر مردم هشیار آید


عیب بلبل نتوان کردن اگر فصل بهار

نرگست بیند و سرمست به گلزار آید


یوسف مصری ما را چو ببازار برند

ای بسا جان عزیزش که خریدار آید


ذره‌ئی بیش نبیند ز من سوخته دل

آفتاب من اگر بر سر دیوار آید


همچو خواجو نشود از می و مستی بیکار

هر که با نرگس سرمست تو در کار آید

sorna
02-28-2012, 11:33 AM
سحر چو بوی گل از طرف مرغزار برآید

نوای زیر و بم از جان مرغ زار برآید


بیار ای بت ساقی می مروق باقی

که کام جان من از جام خوشگوار برآید


چو در خیال من آید لب چو دانه نارت

ببوستان روانم درخت نار برآید


خط تو چون بخطا ملک نیمروز بگیرد

خروش ولوله از خیل زنگبار برآید


برآید از نفسم بوی مشک اگر بزبانم

حدیث آن گره زلف مشکبار برآید


چو هندوان رسن باز هردم این دل ریشم

بدان کمند گرهگیر تابدار برآید


بود که کام من خسته دل برآید اگر چه

بروزگار مرادی ز روزگار برآید


ببخت شور من بینوا ز گلبن ایام

اگر گلی بدمد صد هزار خار برآید


دعا و زاری خواجو و آه نیم شبانش

اگر نه کارگر آید چگونه کار برآید

sorna
02-28-2012, 11:33 AM
پیداست که از دود دم ما چه برآید

یا خود ز وجود و عدم ما چه برآید


ای صبح جهانتاب دمی همدم ما باش

وانگاه ببین تا ز دم ما چه برآید


نقد دل ما را چه زنی طعنه که قلبست

بی ضرب قبول از درم ما چه برآید


باز آی و قدم رنجه کن و محنت ما بین

ورنی ز قدوم و قدم ما چه برآید


گفتی که کرم باشد اگر بگذری از ما

داند همه کس کز کرم ما چه برآید


گر عشق تو در پردهٔ دل نفکند آواز

از زمزمهٔ زیر و بم ما چه برآید


ور مجلس ما ز آتش عشقت نشود گرم

از سوز دل و ساز غم ما چه برآید


هر لحظه بگوش آیدم از کعبهٔ همت

کایا ز حریم حرم ما چه برآید


گفتم که قلم شرح دهد قصه خواجو

لیکن ز زبان و قلم ما چه برآید

sorna
02-28-2012, 11:33 AM
بسالی کی چنان ماهی برآید

وگر آید ز خرگاهی برآید


چو رخسارش ز چین جعد شبگون

کجا از تیره شب ماهی برآید


اگر آئینه چینست رویش

بگیرد زنگ اگر آهی برآید


بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که نا گاهی برآید


همه شب تا سحر بیدار دارم

بود کان مه سحرگاهی برآید


گدائی کو بکوی دل فروشد

گر از جان بگذرد شاهی برآید


عجب نبود درین میخانه خواجو

که از می کار گمراهی برآید

sorna
02-28-2012, 11:33 AM
گوئی بت من چون ز شبستان بدر آید

حوریست که از روضهٔ رضوان بدر آید


دیگر متمایل نشود سرو خرامان

چون سرو من از خانه خرامان بدر آید


هر صبحدم آن ترک پری رخ ز شبستان

چون چشمهٔ خورشید درخشان بدر آید


آبیست که سرچشمه‌اش از آتش سینه‌ست

اشکم که ازین دیدهٔ گریان بدر آید


تا کی کشم از سوز دل این آه جگر سوز

هر چند که دود از دل بریان بدر آید


شرطست نه بر چشمه که بر چشم نشانند

مانند تو سروی که ز بستان بدر آید


زینسان که دلم در رسن زلف تو آویخت

باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آید


گر نرگس خونخوار تو خون دل من ریخت

شک نیست که بس فتنه ز مستان بدر آید


آید همه شب زلف سیاه تو بخوابم

تا خود چه ازین خواب پریشان بدر آید


از کوی تو خواجو بجفا باز نگردد

بلبل چه کند گر ز گلستان بدر آید

sorna
02-28-2012, 11:34 AM
به خشم رفتهٔ ما گر به صلح باز آید

سعادت ابدی از درم فراز آید


حکایت شب هجر و حدیث طره دوست

اگر سواد کنم قصه‌ئی دراز آید


چو یاد قامت دلجوی او کند شمشاد

رود بطرف لب جوی و در نماز آید


برآید از دل مشتاق کعبه نالهٔ زار

اگر بگوش وی آوازه حجاز آید


کجا بملک جهان سردر آورد محمود

اگر چنانک گدای در ایاز آید


زهی سعادت آنکس که از پی مقصود

رود بطالع سعد و سعید باز آید


کی از هوای تو باز آیدم دل مجروح

که پشه باز نیاید چو صید باز آید


دلی که در خم زلفت فتاد اگر سنگست

ز مهر روی تو چون موم در گداز آید


چو عود هر که ز عشاق دم زند خواجو

ز سوز فارغ و از ساز بی نیاز آید

sorna
02-28-2012, 11:34 AM
بلبل دلشده از گل به چه رو باز آید

که دلش هر نفس از شوق بپرواز آید


آنکه بگذشت و مرا در غم هجران بگذاشت

باز ناید وگر آید ز سر ناز آید


همدمی کو که برو عرضه کنم قصه شوق

هم دل خسته مگر محرم این راز آید


از سر کوی تو هر مرغ که پرواز کند

جان من نعره زنان پیش رهش باز آید


هر نسیمی که از آن خطه نیاید با دست

خنک آن باد که از جانب شیراز آید


ما دگر در دهن خلق فتادیم ولیک

چاره نبود زر اگر در دهن گاز آید


لاله رخساره بخون شوید و سیراب شود

سرو کوتاه کند دست و سرافراز آید


بلبلی را که بود برگ گلش در دم صبح

بجز از ناله شبگیر که دمساز آید


گر سگ کوی تو بر خاک من آواز دهد

جان من با سگ کوی تو به آواز آید


ور چو چنگم بزنی عین نوازش باشد

ساز بی ضرب محالست که بر ساز آید


بلبل دلشده گلبانگ زند خواجو را

که درین فصل کسی از گل و می باز آید ؟

sorna
02-28-2012, 11:34 AM
عشقست که چون پرده ز رخ باز گشاید

در دیدهٔ صاحب‌نظران حسن نماید


حسنست که چون مست به بازار برآید

در پرده‌ئی هر زمزمهٔ عشق سراید


گر عشق نباشد کمر حسن که بندد

ور حسن نباشد دل عشق از چه گشاید


گر صورت جانان نبود دل که ستاند

ور واسطهٔ جان نبود تن به چه پاید


خورشید که در پردهٔ انوار نهانست

گر رخ ننماید دل ذره که رباید


بی مهر دل سوخته را نور نباشد

روشن شود آن خانه که شمعیش درآید


گر ابر نگرید دل بستان ز چه خندد

ور می نبود زنگ غم از دل چه زداید


خواجو اگر از عشق بسوزند چو شمعت

خوش باش که از سوز دلت جان بفزاید


خواهی که در آئینه رخت خوب نماید

آئینه مصفا و رخ آراسته باید

sorna
02-28-2012, 11:34 AM
چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید

از تیره شبم صبح درخشان بنماید


از بس دل سرگشته که بربود در آفاق

امروز دلی نیست که دیگر برباید


زین بیش مپای ای مه بی مهر کزین بیش

پیداست که عمر من دلخسته چه پاید


گر کام تو اینست که جانم بلب آری

خوش باش که مقصود تو این لحظه برآید


در زلف تو بستم دل و این نقش نبستم

کز بند سر زلف تو کارم نگشاید


هر صبحدم از نکهت آن زلف سمن سای

برطرف چمن باد صبا غالیه ساید


در ده می چون زنگ که آئینه جانست

تا زنگ غمم ز آینه جان بزداید


مرغان خوش الحان چمن لال بمانند

چون بلبل باغ سخنم نغمه سراید


در دیدهٔ خواجو رخ دلجوی تو نوریست

کز دیدن آن نور دل و دیده فزاید

sorna
02-28-2012, 11:35 AM
نسیم باد صبا چون ز بوستان آید

مرا ز نکهت او بوی دوستان آید


برو دود ز ره دیده اشک گرم روم

ز بسکه از دل پرخون من بجان آید


قلم چه شرح دهد زانکه داستان فراق

نه ممکنست که یک شمه در بیان آید


اگر بجانب کرمان روان کنم پیکی

هم آب دیده که در دم بسر دوان آید


برون رود ز درونم روان باستقبال

چو بانگ دمدمهٔ کوس کاروان آید


چو خونیان بدود اشک و دامنم گیرد

که باش تا خبر یار مهربان آید


سرم بباد رود گر چو شمع از سر سوز

حدیث آتش دل بر سر زبان آید


در آرزوی کنار تو از میان بروم

گهی که وصف میان تو در میان آید


بدین صفت که توئی آب زندگانی را

ز شوق لعل لبت آب در دهان آید


سفر گزید و آگه نبودی ای خواجو

که سیر جان شود آنکو بسیر جان آید

sorna
02-28-2012, 11:35 AM
یا رب این هدهد میمون ز کجا می‌آید

ظاهر آنست که از سوی سبا می‌آید


بوی روح از دم جانبخش سحرمی‌شنوم

یا دم عیسوی از باد صبا می‌آید


از ختن می‌رسد این نفحهٔ مشکین که ازو

نکهت نافهٔ آهوی ختا می‌آید


می‌دهد نکهتی از مصر و دلم می‌گوید

کاین بشیر، از بر گمگشتهٔ ما می‌آید


تا که در حضرت شه نام گدا می‌راند

یا کرا در بر مه یاد سها می‌آید


در دلم می‌گذرد کاین دم جان پرور صبح

زان دو مشگین رسن غالیه سا می‌آید


این چه پرده‌ست که این پرده‌سرا می‌سازد

وین چه نغمه ست کزین پرده‌سرا می‌آید


تاب آن سنبل پرتاب کرا می‌باشد

خواب آن نرگس پرخواب کرا می‌آید


آخر ای پیک همایون که پیام آوردی

هیچ در خاطر شه یاد گدا می‌آید


ما از آن خال بدین حال فتادیم که مرغ

دانه می‌بیند و در دام بلا می‌آید


خواجو ار اهل دلی سینه سپر باید ساخت

پیش هر تیر که از شست قضا می‌آید

sorna
02-28-2012, 11:35 AM
گلی به رنگ تو از غنچه بر نمی‌آید

بتی بنقش تو از چین بدر نمی‌آید


مرا نپرسی و گویند دشمنان که چرا

ز پا فتادی و عمرت بسر نمی‌آید


چه جرم کردم و از من چه در وجود آمد

که یادت از من خسته جگر نمی‌آید


شدم خیالی و در هر طرف که می‌نگرم

بجز خیال توام در نظر نمی‌آید


بیار بادهٔ گلگون که صبحدم ز خمار

سرم چو نرگس مخمور بر نمی‌آید


بجز مشاهدهٔ دوستان نباید دید

چرا که دیده بکاری دگر نمی‌آید


که آورد خبری زان به خشم رفتهٔ ما

که مدتیست که از وی خبر نمی‌آید


ز کوهم این عجب آید ز حسرت فرهاد

که سیل خون دلش در کمر نمی‌آید


به اشک و چهرهٔ خواجو کی التفات کند

کسی که در نظرش سیم و زر نمی‌آید

sorna
02-28-2012, 11:36 AM
این چه بادست که از سوی چمن می‌آید

وین چه خاکست کزو بوی سمن می‌آید


این چه انفاس روان بخش عبیر افشانست

که ازو رایحهٔ مشک ختن می‌آید


دمبدم مرغ دلم نعره برآرد ز نشاط

کان سهی سرو چمانم ز چمن می‌آید


هیچ دانید که از بهر دل ریش اویس

کیست کز جانب یثرب بقرن می‌آید


آفتابست که از برج شرف می‌تابد

یا سهیلست که از سوی یمن می‌آید


از کجا می‌رسد این رایحهٔ مشک نسیم

کز گذارش نفسی با تن من می‌آید


یا رب این نامه که آورد که از هر شکنش

بوی جان پرور آن عهد شکن می‌آید


بلبل آن لحظه که از غنچه سخن می‌گوید

یادم از پسته آن تنگ دهن می‌آید


چو بیان می‌کند از عشق حدیثی خواجو

همه اجزای وجودش بسخن می‌آید