هرمان هسه ادیب، نویسنده و نقاش آلمانی - سوییسی و برندهٔ جایزه نوبل سال ۱۹۳۲ در ادبیات. وی در (۲ ژوئیه ۱۸۷۷ میلادی) در شهر کالو (Calw) واقع در استان بادن-وورتمبرگ زاده شد.
پدر هرمان هسه مدیریت مؤسسه انتشارات مبلغین پروتستان را به عهده داشت. مادرش دختر هندشناس معروف، دکتر«هرمان گوندرت» و مدیر اتحادیه ناشران کالو بود. کتابخانه بزرگ پدربزرگ و شغل پدر، اولین باب آشنایی هرمان هسه جوان با ادبیات بود. از طریق پدر و مادرش که مبلغان مذهبی در هندوستان بودند، به جهانبینی و تفکرات فلسفی هند دست یافت.او که از اوان جوانی دارای روحی حساس و ضربهپذیر بود، در مقابل نابرابریهای جامعه و تضاد درونی با پدر و مادرش، در سن پانزدهسالگی از مدرسه کلیسائی ماولبرون که بورس تحصلی در رشته الهیات پروتستانتیسم را از آن داشت، فرار کرد و سپس در کانشتات یک دورهٔ یکسالهٔ را آغاز و چندی بعد در شهر کالو به کارآموزی در یک کارگاه ساعتسازی مخصوص برجهای کلیسا، مشغول و پس از اتمام این دوره در شهر توبینگن در رشته کتابفروشی به مدت سهسال، (۱۸۹۵ - ۱۸۹۸ میلادی) به کارآموزی پرداخت. هسه در سال (۱۹۱۲ میلادی) به سوییس مهاجرت و در سال (۱۹۲۳ میلادی) تابعیت آن کشور را پذیرفت. هرمان هسه به عنوان پرخوانندهترین نویسنده اروپائی در قرن بیستم شناخته شدهاست.
رضا نجفی در کتاب شناختی از هرمان هسه میگوید: «هسه از هنگام تولد در کالو و نزدیک جنگل سیاه تا هنگام مرگ در مونتانیولا در کنار دریاچه لوگانو، هرگز از طبیعت جدا نبود و تاثیر طبیعت را نمیباید در آثار هسه دست کم گرفت.» به گفته این منتقد، شباهت و همانندی جغرافیایی و طبیعت سوییس با ناحیه شواب (زادگاه هسه) در آلمان او را به پدیده مرزهای سیاسی بی اعتقاد ساخت و به مخالفت با ناسیونالیسم آلمانی برانگیخت. طبیعت آشنای سوییس مهاجرت را برای او ممکن کرد و با انزوا گزیدن در طبیعت آفرینش ادبی هسه به ثمر رسید.
هرمان هسه به خاطر قدرت استعداد نویسندگی و شکوفائی اندیشه و شجاعت ژرف در بیان اندیشههای انسانمداری و سبک عالی نگارش، به دریافت جایزه نوبل نایل شد.
هرمان هسه در آثارش مبارزه جاودانه روح و زندگی را ترسیم نموده و با نگرشی هنرمندانه به دنبال ایحاد تعادل بین این دو پدیده قلم فرسودهاست. هسه در خانوادهای اصلاحطلب در منطقه در جنوب آلمان به دنیا آمد و تحت تأثیر مادرش که مبلغ مذهبی در هندوستان بود، به فلسفه هندی روی آورد. از دهه سوم قرن بیستم، به عنوان تبعه سوئیس در منطقه «تسین» به گوشه گیری نشست. گرایش به رومانتیسم و طبیعتگرایی از نمودهای چشمگیر آثار قدیمیتر هسه است. این سبک در یکی از اولین رمانهایش به نام پیتر کامنسیند (۱۹۰۴)، که با استقبال بینظیری روبرو شد، به چشم میخورد. این کتاب اوضاع مالی نویسنده را دگرگون ساخت. هسه در همان سال با «ماریا برنولی» ازدوج و تا سال (۱۹۱۲ میلادی)زندگی مشترک خود را ادامه دادند. در این مدت هسه به طور جدی به مشکلات انسانها و روابط بین آنها و همچنین نقش هنرمند در جامعه، پرداخته و در رمانهای گرترود (۱۹۱۰) و رُسهالده (۱۹۱۴) این معضل را به شیوه هنرمندانهای مطرح مینماید. هسه به عنوان نماینده جریانات صلحطلب - پاسیفیسم، از طرفدارانی مانند تئودور هویس برخوردار بود و در جمع دوستانش قرار داشتند. در این ارتباط افرادی هم از آلمان حملات خصمانه خود را علیه او آغاز کردند.
بر اساس توجه و علایق خاصی که نویسنده در باب این فلسفه به دست آورده بود، در سال ۱۹۲۲ روایتی به نام سیدارتا منتشر کرد که از جمله پرخوانندهترین آثار وی میباشد. این کتاب نگرشی بر ریشههای روانشناسی در مذاهب جهانی و مکاتب عقلی است و هسه نیز در جستجوی رسیدن به مؤلفهای است که تفاهم بین دو فرهنگ شرق و غرب را عملی سازد. شماری از صحنههای سیدارتا تابلوهای مثنوی مولوی را برای خواننده ترسیم مینماید. هنری میلر در باره این کتاب میگوید: سیدارتا داروی شفابخشی است که از انجیل عهد جدید مؤثرتر است. در پی برقراری ارتباط هرمان هسه با آلمان از طریق تفسیر و تعبیر آثارش به وسیله آمریکاییها، نظرات مذهبی و سنتگرائی مشهود در نوشتارهایش، از دید خوانندگان مخفی ماند. در همین معنی، نویسنده اتریشی پتر هانکه در سال ۱۹۷۰ با تعجب اعتراف میکند:
«من کتابهای هسه را با کنجکاوی و تحیر تمام، خواندم. این مرد نه تنها یک شخصیت برجسته رومانتیک، معرفیشدهٔ آمریکاییها است، بلکه نویسندهای عاقل و قابل اعتمادی نیز میباشد.»
هسه در سال ۱۹۲۳- ۱۹۲۴ میلادی تابعیت کشور سوییس را کسب
آثار هسه
پیتر کامنسیند (Peter Camenzind ۱۹۰۴)
زندگی جوانی را شرح میدهد که دهکده محدود و کوچک خود را ترک میکند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، اما او جویای هنر است و به زندگی از خلال زیباییها مینگرد و هسه به وسیله او میتواند نظرهای شخصی را درباره هنر و سرنوشت آن بیان کند و در جریان این جهانگردی برتری زندگی طبیعی را بر تمدن شهری نشان دهد و تمدن غرب را سخت به باد انتقاد گیرد. پیتر، قهرمان کتاب، پس از سرخوردگی از سیر و سیاحت به سرگردانی خویش پایان میدهد و به دهکده کوچک بازمیگردد و کمر اصلاح آن را برمی بندد. هسه در این اثر مسائل کودکی و نوجوانی را مطرح کرده وکسانی را وصف میکند که در جستجوی شناخت شخصیت خویشاند و غالبأ عصیانزده و گریزان از محیط زندگی، خود را به خطر میاندازد.
زیر چرخ (۱۹۰۶ Unterm Rad)
این رمان یکی از آثار محوری هرمان هسه است که منعکسکننده نشانهای موجود در مجموعهٔ آثار او است. این کتاب نمایشی از تضاد بین آزادیهای فردی و فشارهای تخریبی در جوامع مدرن است. هسه در این رمان سایهروشنهایی از دوران کودکی خود و برادرش «هانس» را ترسیم کردهاست، که همانند شخصیت اصلی داستان، دست به انتهار میزند. زندگی در مدرسه کلیسای «ماولبرون»، دوران کارآموزی و تصویر مناظر رؤیایی شهر زادگاهش، تراوشی از تجربه و دیدگاه نویسنده است که در کتاب «زیر چرخ» جان گرفتهاند. فضای رومانتیسم غالب بر ماجرا، به قلم توانای هرمان هسه به دادگاهی تلخ علیه نظام آموزشی که سعی در سرکوب کردن استعدادها مینمود، تبدیل شدهاست.
دمیان (۱۹۱۹ Demian)
دمیان یکی از پر آوازه ترین آثار هرمان هسه میباشد، داستانی مربوط به دوران نوجوانی نویسنده که خود را در آن (سینکلر) نامیدهاست، نامی که در آغاز نویسندگی به عنوان تخلص خود انتخاب کرده بودهاست. این داستان نخستین بار در سال ۱۹۱۹ منتشر شد در سالی که هرمان هسه هشتاد و پنج ساله بود و به عنوان اعتراض به سیاستهای نظامی آلمان، در سوئیس میزیست. دمیان را حدیث نفس انسان دانستهاند، حسب حال ایامی از عمر ادمی که معمولا در چنبره ارزشهای قراردادی محبوس میشود و مجال ظهور نمییابد. در ایران این کتاب توسط انتشارات تهران با ترجمهای از محمد بقایی، منتشر شدهاست.
گرترود (Gertrud ۱۹۱۰)
این رمان بخشی از سرگذشت نویسندهاست و شناخت فلسفی او را از «مسأله تنهایی» شرح میدهد. در نظر هسه زندگی یعنی تنهایی، انسان همیشه تنهاست و هنرمند تنهاتر از دیگران. داستان «گرترود» اعترافات یک موسیقیدان است.
رُسهالده (Rosshalde ۱۹۱۴)
این کتاب نیز مانند گرترود اعترافات یک هنرمند است؛ یک نقاش هنرمند. این دو اثر را میتوان مکمل یکدیگر دانست.
سیدارتا (۱۹۲۲ Siddhartha)
هرمان هسه در این کتاب ضمن تحلیل مبانی فلسفه آسیائی(هندی)، اشتیاق خود را به یافتن روشی در جهت حل بحران جوامع بشری نشان دادهاست. داستان به گرد فرزند برهمانی دور میزند که در پی مداوا است. سیدارتا نام این جوان است که در راه رسیدن به مقصود، خود بینی و آلایش عشق شهوانی را که همانند زنجیرهای گران، مانعی بازدارنده بودند، به نرمی میگسلد و تضاد سرکش روح و زندگی را به فرایندی آشتیپذیر در نفس ریاضت کشیده خود مبدل میسازد.
گرگ بیابان (Der Steppenwolf ۱۹۲۷) ( این کتاب رو اگه نخوندید پیشنهاد می کنم بخونید )
این داستان به صورتی استعاری روح آسیب دیده مردم پس از جنگ، مردم شهرنشین و متمدن را نشان میدهد که ناگهان در وجود خود ظهور خوی حیوانی یا مردی گرگصفت را مشاهده میکنند. با انتخاب اصطلاح (گرگ بیابان)کوشش هسه بر این است که وضعیت خاص خویش را تشریح نماید وضعیت آدمی که احساس میکند از دنیا و مردم عادی خویش بریده و چون گرگی در میان برههای اجتماع بورژوازی رها شدهاست. در کتاب گرگ بیابان، هسه مجددأ قلم خود را متوجه موضوعات اجتماعی و تازهترین مسائل مطروحه مینماید. شخصیت اصلی کتاب، «هاری هالر»، نماد مبارزه با معضلات دهه سوم قرن بیستم میباشد.
نارسیس و گلدموند (Narziss und Goldmund ۱۹۳۰)
با این کتاب دورهٔ دیگری از خلاقیت هسه آغاز میگردد. نگرش نویسنده در این مقطع به دادههای تاریخی، معطوف شده و تشابه ملموسی از واقعیتها را به خواننده تلقین مینماید. این اثر عمیقتر از آنچه به نظر میرسد، ناظر بر زوایای تاریک روح و زندگی و پیشگامان این چالش است. او در پی یافتن راه حلی مسالمتآمیز به منظور آشتی است.
سفر به شرق (Die Morgenlandfahrt ۱۹۳۲)
هسه در این داستان ادراک تازهای از زندگی به دست میدهد و از عالم انسانیت پرتویی از کمال مطلوب عرضه میکند؛ که زندگی، مداوم و تولدی از نو است. بنابر گفته خود هسه سفری روحانی است نه سفری ارضی. سفر به شرق نشانی از تحول فکری نویسنده را در خود دارد؛ تحولی از فردیتگرایی به اندیشهای تودهگرا و اجتماعی.
بازی تیلههای شیشهای (۱۹۴۳ Das Glasperlenspiel)
این رمان بزرگ در دو جلد انتشار یافت. حوادث این رمان در قرن بیست و سوم میلادی میگذرد و هسه خواننده را با خود به سرزمین کمال مطلوب که به آن نام کاستالی Castalie داده، میکشاند، سرزمینی که مشتاقان عالم معنا، دور از غوغای جهان در آن سکونت دارند؛ این سرزمین نمایشی از تلفیق فلسفه غرب با عرفان شرق، زیبایی با افسون، فرمولهای دقیق علمی با ترنم موسیقی است. سرگذشت قهرمان کتاب سرگذشتی است که هسه خود آرزوی آن را در سر میپروراند. نظر هسه آن است که بشر در هیچ مرحلهای از زندگی نباید عقب بماند و پیوسته باید در دایرهای جدید نفوذ کند، همچنان که در «بازی تیلههای شیشهای» تیلهها باید پیوسته پیش بروند، زیرا سرشت توقف را نمیشناسند.
تألیفات هسه مشتمل بر دههاهزار نامه، هفتاد ملیون نسخه کتاب و نوشتههای مختلف در سرتاسر جهان میباشد. علاوه براین، هرمان هسه با بیش از شصت نشریه پیشرو همکاری میکرد. وی در سال ۱۹۴۶ میلادی به دریافت جایزه نوبل در ادبیات نائل شد. از سال ۱۹۳۲ میلادی جایزهای به نام او (Hermann-Hesse-Preis) به دیگر نویسندگان برگزیده اهدا میشود.
لوح یادبود هسه در زادگاهشهرمان هسه متأثر از بیماری همسرش که مبتلا به شیزوفرنی بود، در سال (۱۹۱۶) به یک بحران عمیق روحی (افسردگی) مبتلا و تحت مداوا قرارگرفت. هسه در کتاب دمیان - روایتی از جوانی، عناصر ساختاری روانتحلیلی را ترسیم نمود. این کتاب به دلیل جو خصمانهای که علیه وی بر فضای سیاسی - اجتماعی آلمان مسلط بود، به نام مستعار «امیل سینکلر» منتشر شد که در چاپ شانزدهم نام حقیقی نویسنده آشکار گردید. سالهای (۱۹۱۸ - ۱۹۱۹ میلادی) سالهای جدایی از خانواده، گوشهگیری و اقامت در «تسین» بود. این حوادث در داستانهای کوتاه وی رد پای خود را به روشنی بجای گذاشتهاست، مانند:
کلاین و واگنر Klein und Wagner/۱۹۱۹
آخرین تابستان کلینگزور Klingsors letzter Sommer/۱۹۱۹
هرمان هسه در (۹ اوت ۱۹۶۲ میلادی) در تسین واقع در سوییس درگذشت.
--------------------------------------------------------------
هرمان هسه
کودکی و جادو ( داستان کوتاه )
ترجمه : مرضیه ستوده
تنها والدین و آموزگاران در تعلیم و تربیت من دست نداشتند، نه فقط آنها، بلکه والاتر و محرمانه، نیروهای اسرار آمیزی دست اندر کار بودند و در میان آنها، ربالنوعی در هیئت مجسمهی هندو، دست افشان، در میان گنجهی اتاق پدربزرگ، پیدا و ناپیدا بود. این خدایان و دیگر معبودها مرا به خود میخواندند و قبل از فراگرفتن خواندن و نوشتن، من از افکار و اندیشههای کهن شرق انباشته شده بودم و بعدها بعد، هرگاه به یک برهمن یا حکیم چینی برمیخوردم، مثل تجدید دیدار و بازگشت به خانه بود. و حالا من یک اروپائی هستم. در واقع بودم. متولد برج قوس، کمانداری فرازجو. و همهی عمر مجاهدانه و غیورانه تمام فضلیتهای غرب اعم از بیپروایی، آز و کنجکاویی سیری ناپذیر را آموخته ام. خوشبختانه مثل سایر کودکان آن چه برای زندگی گرانقدر و ضروری بود قبل از مدرسه رفتن فراگرفتم، از درخت سیب، از باران، از آفتاب و رودخانه و جنگل، و از زنبورها و سوسکها. تعلیم یافتهی خدای هندوی دست افشان. در این سرای دنیا، من راه خود میدانستم. با ستارهگان پیوند داشتم، شاخهی درختها خانهام بود و رودخانه بسترم. میتوانستم صدها ترانه بخوانم و حتی سحر و جادو میکردم. شگردی که متاسفانه زود فراموشم شد و دوباره در سنین بالا به سختی فرا گرفتم. و دیگر، فرزانگی و ِخردِ افسانهایی کودکی، از آن من بود. به همهی اینها، درس و مکتب هم اضافه شد. سهل و آسان بود و بیشتر سرگرم کننده. مدرسه رفتن، با آن همه مراحل کمال و دانایی که برای زندگی حتمی بود، برای من اهمیت نداشت. عمدتا با سبکسری و سرگرمی همراه بود و البته کوهی از اطلاعات. خیلی از آنها همهی عمر وفادار با من ماندهاند. مثلا گفتههای نغز و اشعار پندآموز به لاتین و تعداد جمعیت شهرهای مهم دنیا. البته نه جمعیت امروز بلکه جمعیت سال 1880.
تا سیزده سالگی بطور جدی فکر نکرده بودم که چه کاره بشوم و چه حرفهای باید انتخاب کنم. مثل همهی پسرها دوست داشتم شکارچی، جاشو و یا کاشف قطب شمال بشوم و به آنها که بودند رشک میورزیدم. اما آنچه مقدم بر همه چیز بود، سحر و جادو بود. این عمیقترین احساس و انگیزهی من بود و خاستگاه آن هم عدم خشنودی از آنچه که مردم آن را «واقعیت» مینامیدند. و به نظر من، این فقط توطئهای ابلهانه از طرف آدمبزرگها بود. از همان ایام کودکی، این «واقعیت» را من مردود میانگاشتم و با حسرتی سوزان، گاهی با ترس و لرز و گاه با تمسخر و خرد انگاشتن آن، در هوای سحر و جادو دم میزدم. برای تغییر دادن «آن» برای تبدیل و دگرگونی و برای بسط دادن «آن». در دوران کودکی، این آرزو برمیگشت به اهداف بچهگانه. مثلا میخواستم درخت سیب در زمستان شکوفه دهد، صندوقچهام پر از طلا و نقره شود و یا دشمنانم را با اجیمجی بزنم نیست و نابود کنم و سپس از بزرگی خود شرمندهشان سازم و مرا قهرمان بدانند و شاه بخوانند. میخواستم گنجینههای پنهان در دل خاک را پیدا و مردهها را زنده کنم و در آرزوی نامرئی شدن میسوختم. هنر غیب شدن همهی فکر و ذکرم بود. این تمنا همهی عمر با من بود، بی که خود بدانم که تمنای چیست. از این قرار، بعدها که بزرگ شدم و مشق نویسندگی کردم، غالبا پشت شخصیتهایی که خلق میکردم پنهان میشدم. این تکاپو آنقدر عجیب و غریب بود که دوستان قلمی دچار سوءتفاهم میشدند. وقتی به گذشته نگاه میکنم، همهی زندگی من متاثر از آرزوی سحر و فسون بوده است. و با گذشت زمان، مضمون این افسون شدهگی و افسونگری تغییر میکرد و رفته رفته، همهی کوششم را از دنیای برون به جوشش در دنیای درون متوجه میساختم و چندی و چندی، این ردای اجیمجی از برای نامرئی شدن را، با نامرئی بودن آن انسان فرهیخته جایگزین کردم که مقیم آستان مشاهده بوده است ودر ضمن، انگار هم نبوده است.
میتوان گفت این معنی و مفهوم واقعیت زندگی من بوده است.
کودکی شاد و سرزنده بودم وبا دنیای رنگارنگ، دنیایی از زیباییها بازی میکردم. با دار و درخت، با حیوانات، اما بیشتر با بیشههای افسانهای کهن که در رویاهای خود میساختم. و سرخوش از تواناییهایم، این آرزوی سوزان، هیچگاه مرا تحلیل نمیبرد. بلکه خشنودم میساخت. قدرتهای جادویی در خود را به کار میگرفتم و تمرین میکردم و بی آن که خود بدانم، قادر به انجام آن بودم. مثلا عاشق شدن و دل ربودن برایم سهل بود. تاثیر عمیق روی دیگران گذاشتن آسان مینمود. مشکل نبود نقش مرد اسرار آمیز یا سردستهی گروه را بازی کنم تا مرا تحسین کنند. دوستان جوانتر و قوم و خویشها محترمانه قدرتهای جادویی مرا تایید میکردند. از جمله، جادوی سلطه بر اهریمن و در اختیار داشتن و پنهان کردن گنجینهها زیر عنوان کتابهایم. مدتهای مدید، گویی در بهشت میزیستم. گرچه والدین، مرا از وجود شیطان رجیم که گول میزند، آگاه کرده بودند. با قیل و قال کودکی، همهی دنیا مال من بود و فقط زمان حال وجود داشت و هرچه برایم پیش میآمد خوش بود و یک بازی شیرین بود. و چنانچه اگر، رنجی به دل مینشست یا مبتلای خواهشی بودم، اگر وقتی بیوقتی، دنیای روشن، تیره و تار میشد، باکی نبود. من راه خود میدانستم، آن دنیای دیگر را، دنیای آزاد، انعطافپذیر و نیرومند تخیل را. و بعد وقتی برمیگشتم، جهان را باز فریبنده و سزاوار دوست داشتن مییافتم.
در انتهای حیاط خانهی پدری، آلونکی بود چوبی که در آن چند خرگوش و یک زاغچه نگه میداشتم. اوقات بیشماری را آن جا سرمیکردم، بیوقفه، بیمحابا، شاید چندین سال نوری. در سرخوشی و سعادتمندیی تملٌک، خرگوشها، بوی زندگی، بوی علف، بوی شیر، بوی زاد و ولد میدادند و در چشمهای سیاه زاغ، چراغ زندگی شعله میکشید، ابدی. شبهنگام در هالهی گدازان اشک شمع، گرمای مخملیی خرگوشهای خواب و گاهی رفیقی همراه، اوقات و احوال دیگری میگذشت.
برای کشف گنجینهها در دل خاک و یافتن ریشهی مهرگیاه، نقشهها میکشیدیم، در جنگها شرکت میکردیم و در اقصا نقاط دنیا فاتح میشدیم و جهان را که در انتظار بود از ظلم و ستم آزاد میساختیم. جهانی که در آن من، ستمگران را اعدام و مردمان اسیر و در بند را آزاد میکردم. قلعهی شورشیان را ویران میساختم و خائنین را دار میزدم و رعیتهای فراری را میبخشیدم وقلب دختر پادشاه را میربودم و زبان حیوانات میفهمیدم.
در کتابخانهی عظیم پدر بزرگ، کتابی بود بس حجیم و قطور. گاهی ورق میزدم و میخواندم و نمیفهمیدم. سرشار از ایهام بود و محتویی تصاویر قدیمیی حیرتآور. گاهی کتاب را باز میکردم و ورق میزدم، عکسها همان جا بودند، درخشان و دعوت کننده. گاهی مدتها دنبالشان میگشتم و پیدا نمیکردم. گویی با نیرویی جادویی غیب میشدند. وقتش مهم بود. وقت باید مساعد میبود. قصهای در کتابی بود، پر کشش و دست نیافتنی. بارها این قصه را میخواندم. گاهی قصه، صمیمانه و قابل فهم بود. گاهی مرا پس میزد. گاهی ترسناک میشد، مثل اتاق زیر شیروانی که در گرگ و میش سحر ارواح آن را میلرزاندند. همه چیز سحر آمیز بود، در ضمن مملو از واقعیت. هر دو دنیا، پنهانی در کنار هم بال میگشود. هر دو قلمرو، از آن من بود. همچنین خدای هندوی رقصنده که در میان گنجهی پدر بزرگ، حی و حاضر ایستاده بود، همیشه همان خدا نبود. همان سیما را نداشت. همیشه دست افشان نبود. گاهی صنمی میشد لوده که گویی مردمانی عجیب در سرزمینهایی غریب، دیوانهوار او را پرستیده بودند. یک وقت بتی میشد بد شگون و شیطانی، خواهندهی قربانیان بیشمار. قهٌار، نحس وطعنهزن. مرا اغوا میکرد تا به او بخندم و سپس از من انتقام بکشد. گاهی چشمک میزد. و دیگربار، اوقاتی بود که نه زشت بود، نه زیبا، فقط یک نماد بود. نه خیر بود، نه شر، به سادگیی یک راز، اسرارآمیزبود. مثل گلسنگی روی صخره، تراشی روی عقیق. خدا بود در انتظاری بیپایان و پسرکی، بیآن که نامش را بداند او را شناخت و حرمت گذاشت و بعدها او را شیوا، ویشنو، اهورا، زندگی، برهمن، آتمن، تائو یا مادر لایزال نامید. و دیگر، پدر بود و مادر بود. هم زن بود و هم مرد بود. توامان خورشید بود و ماه بود.
در گنجهی بینظیر پدربزرگ، اطراف مجسمهی هندو، اشیاء و موجودات دیگری حضور داشتند. ریسههای تسبیح آویخته، برگهای نخل منقٌش به خط هندوی باستان، لاکپشتهای صیقلی، صورتکهای خدایان از چوب، از برنز، از گِل رس، ظروف برنجی، تافتههای دست بافت، اینها همه از آب گذشته از هند و سیلان آمده بود. از جزیرههای بهشتی، با ردیف ردیف نخلهای سر به فلک کشیده، سرخسهای وحشی و آهوان نجیب. اینها همه، به بوی دریا آغشته بود، بوی سرزمینهای دور، رایحهی دارچین و عنبر و عود. اینها همه، در دستهای زرد و قهوهایی سوخته دستگردان شده بود. از بارانهای استوایی و رود گنگ گذشته و در آفتاب مناطق حارٌه، جان گرفته و در سایهی جنگلهای کهن، ثبات یافته بود. اینها همه، متعلق به پدربزرگ بود. پدربزرگ، ارجمند بود و عزیز با ریشی به سفیدی برف. مقتدر بود و واقف به همه چیز. پرآغوشتر از هر مادری، هر پدری. او دارای قدرتهای دیگر هم بود. نه فقط مجسمهی هندو و اشیاء کندهکاری شده و نقاشیهای سحرآمیز که همه به او اعطا شده بود، نه فقط صندوقهای سندل پر رمز و راز و آن کتابخانهی عظیم، بلکه پدربزرگ نیز سحر و جادو میکرد. زبان هر نوع آدمیزاد و پریزاد میدانست و زبان خدایان را، از روی ستارهها شاید، میتوانست سانسکریت و پالی بنویسد و ترانههای بنگالی وهندوستانی بخواند. به دین و آیین محمدیان آشنا بود و با بودائیان انس و الفت داشت گرچه خود مسیحی بود و معتقد به تثلیث. سالهای سال در سرزمینهای گرمسیر و پرخطر زندگی کرده بود، به کشورهای آسیایی سفرها کرده بود و با کشتی و بلم و ارابه و اسب، طیی طریق کرده بود. هیچکس به خوبی او نمیدانست که شهر ما، کشور ما، یک تکه خاک کوچک است در اقلیم جهان، که میلیونها انسان عقاید دیگری دارند متفاوت از عقاید ما. آداب و و رسومی دیگر، زبانی دیگر، رنگی دیگر، خدایی دیگر و دیگر فضیلتها و نقصانها. پدربزرگ را بس عزیز میداشتم و در ضمن از او میترسیدم. هرگز قابل پیشبینی نبود و همهی کارها هم به او مربوط میشد. از او و خدایانش، تسلسل را آموختم. این مرد، پدر ِ مادرم، در میان بیشهای از رمز و راز پنهان بود، مانند چهرهاش که میان جنگلی سفید، پیدا و ناپیدا بود. و از چشمهایش مدام، از برای دنیا و دنیامداران، غمی جانکاه میبارید همراه با لبخندی که قرین خِردی شوخ و شنگ بود. مردمان کشورهای دیگر او را میشناختند، به ملاقاتش میآمدند، احترامش میگذاردند، با او به گفتگو مینشستند، شور و مشورت میکردند.
پدربزرگ، این پیدای ناپیدای رازآمیز. دریافته بودم راز و رمزش را. اسرار کهنسالی بود که هالهای از آن دور مادر را هم فراگرفته بود. مادر هم مدتها در هند زندگی کرده بود و میتوانست ترانههای کانارسی و هندوستانی بخواند و با پدر کهنسالش به زبانی عجیب و غریب مشاعره کند.
پدر متفاوت بود. یکه و تنها. نه به دنیای پدربزرگ و خدایان هندو تعلق داشت، نه به مردمان شهر و اهل کسب و کار. رهروی تنها و زحمتکش. مردی فاضل و در نهایت خوشقلبی، خدمتگزار حقانیت. اما دور ِ دور از آن لبخند با شکوه. پدر را با دنیای سحرآمیز سر و کاری نبود. در طول زندگی، از خوشقلبی و از هوش و ذکاوتش هیچ کاسته نشد، ولی پدر نمیتوانست مثل پدربزرگ در میان ابری جادویی ناپدید شود. چهرهاش هرگز کودکانه نمیشکفت و مانند پدربزرگ از سر لطف به عتاب و ناز، از حالی به حال دیگر نمیشد. پدر ترش رو بود. نه مثل پدربزرگ که گاه، سخت اندوهگین بود و گاهی رندانه، ریشخندی در پوشش طنز و رحمت صورتش را میگشود و اوقاتی بود که سهمگین در خود سکوت میکرد و چهره در نقاب خدایان پنهان میکرد. پدر با مادر به زبان هندی حرف نمیزد. انگلیسی حرف میزد و آلمانیی اصیل و زیبا و درخشان. زبان آلمانیاش مرا به خود جذب میکرد. پدر مرا ساخت و پرداخت و من با جد و جهد و شور و شوق همراه با تعصب، با پدر چشم هم چشمی داشتم. من از تبار مادر بودم با چشمهایی تیره و دنیایی سحرآمیز. مادر سرشار از موسیقی بود. پدر نه، پدر نمیتوانست ترانه بخواند.
خواهرها و دو برادر بزرگتر هم بودند. حسود و مشوٌق. شهر در پیرامون ما بود، قدیمی و در خود فرورفته. شهر را کوهپایهها در خود میگرفت و کوهپایهها را جنگلهای سیاه میپوشاند. از وسط شهر رودخانهای میگذشت پیچپیچ. و این همه را من دوست داشتم وجملگی را خانه مینامیدم. در میان جنگل و کنار رودخانه با هر موجود رونده و خزنده، انس و الفت داشتم. خاک و سنگ و غار و پرندهگان و سنجابها و ماهیها برای من بودند. خانمان من بودند. نگاه پر عاطفهی مادر بود و دیگر، گنجهی پدربزرگ بود و کتابخانه و آن لبخند ملکوتی که در میان هیئتی که به همه چیز اشراف داشت، همواره میدرخشید. و لاکپشتهای صیقلی و صورتکهای خدایان و گفتهها و ترانههای هندی، اینها جملگی از دنیایی بس وسیعتر با من سخن میگفتند از نژادهای کهن، مردمان باستان، از مفهومی در ماوراء، از موطنی جهانی. و طوطی پیر و دانای ما که بالای قفساش با وقار نشسته بود با قیافهای ادیبانه و منقاری نیرومند حرف میزد و میخواند. از سرزمینهای دورِ دور آمده بود، از اقلیم های ناشناخته. زبان جنگل در او جاری و گرمای مناطق گرمسیر در پرهایش به تاب بود. دنیاهای دیگر از اطراف و اکناف جهان، با دستهای گشوده، آغوش گسترده بود به جانب خانهی ما و خانهی ما منزلگاه تلاقیی پرتو شناخت و نور معرفت بود. خانه بزرگ بود و قدیمی و بیشمار اتاقهای خالی و صندوقخانهها و رواقها که صدا در آنها پژواک داشت و بوی سنگ و خنکی میداد و اتاقهای زیر شیروانی که پر از خالی و تاریکی بود ومحل نگهداریی خوراکی و اسناد و مدارک. در این خانه مردم دعا میکردند، انجیل را میخواندند، مطالعه میکردند.موسیقی خوش نواخته میشد. علم زبان شناسی درس و مشق میشد. اینجا معرفت بودا و لائوتسه حضور داشت. از کشورهای دور ِ دور خیل مهمان میآمد. بوی دیاری دیگر از لباسهایشان و صندوقهایشان پراکنده میشد. بوی بیگانه در نفس و دم و بازدمشان و آهنگ غریب گفتارشان. در این خانه بینوایان سیر میشدند. بزرگداشت اعیاد مذهبی مفصل برگزار میشد. زیر بلندای این سقف، علم و افسانه در کنار هم زندگی کردند. یک مادر بزرگ هم بود که بیشتر از او میترسیدیم و درست نمیشناختیماش زیرا آلمانی نمیدانست و انجیل را به فرانسه میخواند. درک چندگانگی و بیشماریی آهنگ زندگی در این خانه، بر همه کس آشکار و آسان نبود. و شعاع نور که از منشور این خانه به تناوب میگذشت، قوس و قزحوار، زندگی در زندگی بود. پیچیده و زیبا بود و مرا سرشار میکرد. و زیباتر، هنوز بازیی خوابهای بیدار بود و دنیای آرزومند خیال. واقعیت هرگز کافی نمیبود. نیاز به سحر و فسون بود.
سحر و فسون در خانهی ما خودی بود. در کنار گنجهی پدربزرگ، صندوقهای مادر هم بود. پر از البسهی آسیایی و دستار و شولا و چادرچاقچور. و رواقها و پلههای مارپیج و بوی ازمنهی دیرین که جادو در کارشان بود. خاصه، خدای هندو که چشمک میزد. و بیشتر در ضمیر بود که میجوشید و با برون در مراوده بود و بودند اشیاء و منظرها که تنها برای من حضور داشتند. با این حال هیچکدام آن قدر اسرار آمیز نبود، آن همه دور از دنیای روزمرهگی نبود، حتی تصاویر هوسباز کتاب قطور که یک وقتی بودند و یک وقت نبودند، و مشاهدهی دگرگونی و استحالهی منظرها و اشیاء که از دمی به دمی دیگر، از نفسی به نفسی دیگر دگرگون میشدند. مثل دگرگونی در نمای ورودیی خانه یا سایبان باغچه، و چشمانداز خیابان در روزهای یکشنبه عصر تا دوشنبه صبح. و چقدر متفاوت بود منظر ساعت دیواری یا تصویر مسیح، وقتی که پدر در اتاق حضور داشت، تا هنگامی که جان و روان پدربزرگ . و این همه کاملا متغیٌر میگشت وقتی که هیچکس نبود و فقط مشاهده بود. روح من، روان من، بازیگوش به پدیدهها اسامی و معانی دیگر میبخشید. در این وقت صندلی یا میزی که همیشه آن جا بود، یا سایهی کنار اجاق، عنوان روزنامه، میتوانست زشت باشد یا زیبا. مبتذل باشد یا پر معنی. میتوانست باعث شور و شوق شود یا ترس و دلهره و اندوه شاید هم خنده. چه اندک بودند آنچه که پا برجا بود و پایدار و چه بیشماربود و زنده آن چه که دیگرگون میشد و کششها بود از برای دگرگونگی زیر پوستهی از همپاشیدهگی به مثابهی استحاله و تولدی دیگر.
و سرآمد همهی افسونکاران، از همه با شکوهتر، ظهور «آقا کوچولو» بود. هیچ نمیدانم اول بار کی و کجا دیدمش. گویی همواره همین جا بوده بوده است. آقا کوچولو موجودی بود چالاک و ظریف. خاکستری و سایهوار. جن بود و یا پری بود، نمیدانم. در رویاهایم گاهی سایه به سایه با من میآمد و وقتی قدم میزدم همراهم بود. آقا کوچولو کسی بود که باید از او اطاعت محض میکردم. بیچون و چرا. بیشتر از والدینم، قاطعتر از دلیل و برهان. بله، حتی مافوق ترسها و لرزهایم. وقتی آقا کوچولو پیدایش میشد باید هر کجا که میرفت بروم و هر چه میکرد مثل او انجام دهم. هنگام خطر ظاهر میشد. مثلا سگی خشمناک پارس میکرد یا اگر پسری بزرگتر مرا در تنگنا قرار میداد، در سختترین لحظات ظاهر میشد، راه نشان میداد و نجاتم میداد. ممکن بود نردهی افتادهی پرچین باغ را نشانم دهد تا در بزنگاه، بتوانم فرار کنم. ممکن بود بگوید و اجرا کند که چطور خودم را بیندازم زمین، یا وارو بزنم، بدوم و فریاد بکشم و یا سکوت کنم. ممکن بود چیزی را که داشتم میخوردم از دستم بگیرد. ممکن بود مرا با خود بکشاند و ببرد به جایی که گم کردههایم را باز پیدا کنم. اغلب هر روز او را میدیدم و گاه روزهایی که او غایب بود و نبود. این روزها، روزهای خوشایندی نبود، هیچ اتفاقی رخ نمیداد همه چیز مجازی و مغشوش بود.
یک روز آقا کوچولو در میدان بازارچه جلوی من میدوید و من هم به دنبالش. دوید به طرف یک آبنمای بزرگ که چندین فواره در آن میچرخید. از دیوارهی بلند آن بالا رفت. من هم رفتم. و با یک پرش بلند پرید تو آب. من هم پریدم. راه دیگری نبود باید میپریدم. نزدیک بود خفه شوم، اما خفه نشدم، بلکه زنی زیبا مرا از آب بیرون کشید. همسایهمان بود اما من خوب نمیشناختمش. از آن پس، دوستیی شیرین و پر شر و شوری بین ما ایجاد شد.
روزی پدر میبایست مرا، لابد برای بد رفتاری، تنبیه میکرد. گرچه من نزد خود تبرئه شده بودم و این زجری بود که باید میکشیدم چون بسیار مشکل است که آدم بزرگها، آدم را بفهمند. توبیخ نرم و نازکی بود و چند قطره اشک و برای این که دیگر فراموشم نشود و حتما پایانی خوش، پدر یک تقویم جیبی خیلی قشنگ به من داد. خجالت زده و دلخور و دمق از کل ماجرا، رفتم کنار رودخانه قدم بزنم که آقا کوچولو پیداش شد، دوید به طرف پل و اشاره کرد تا هدیهی پدر را پرت کنم در رودخانه. بیدرنگ پرت کردم. بیشک و تردید. وقتی آقا کوچولو حضور داشت، چون و چرا وجود نداشت. وقتی نبود و غایب بود و مرا به خود وا میگذاشت، همه تردید بود و اضطراب و پریشانی. یادم میآد یک روز با مادر و پدر رفته بودیم گردش، آقا کوچولو ظاهر شد به من اشاره کرد از طرف دیگر خیابان قدم بزنم و بعد پدر اعتراض کرد که چرا رفتهام آن طرف خیابان و آقا کوچولو در کنارم ماند و گفت از این طرف. و پدر باز اصرار کرد و بعد خسته شد. وقتی برگشتیم رنجیده و عصبانی پرسید که چرا سماجت و نافرمانی میکردم. در این موقعیتها درمیماندم. دستپاچه و هول میشدم که چه بگویم، زیرا قانونی ازلی و ابدی حکم فرما بود که حتی یک کلمه از آقا کوچولو با هیچکس در جهان حرف نزنم. هیچ چیز در دنیا زشتتر و گناهی سنگینتر از خیانت به آقا کوچولو نبود. حتی نمیتوانستم او را در کنار خود بخوانم یا صدایش کنم. تا وقتی حضور داشت، بیقرار به دنبالش بودم. عدم پیروی از او محال ِ محال بود حتی اگر به آب میزد، حتی اگر در آتش میرفت. و اینسان نبود که او به من امر کند یا راهنما باشد و این چنین نبود که من از او تقلید کنم. گویی بسان سایهام بود در آقتاب. شاید من سایه یا تصویر کوچولوهه بودم. شاید وقتی فکر میکردم دارم از او پیروی میکنم، این او بوده که داشته خودش را همزاد میساخته. افسوس که همیشه حضور نداشت. در غیبت او، اضطراب بود و سرگشتگی. رفتار و کردارم، برخورداریی هماهنگی با طبیعت را از دست میداد. همه کنش بود و واکنش، و سر درگمی در کلاف بازتابهای آن. میتوان گفت دوران خوش و سعادتمند زندگیام، دورانی بود که در چنبرهی کلاف کنش واکنش، اسیر نبودم. قلمرو آزادی شاید همان قلمرو وهم و خیال است.
چه دوستان خوبی شدیم من و همسایهمان، همان زن جوان و زیبا که مرا از آب بیرون کشید. زیبا بود و بسیار شاد و سرزنده. و خل بود و چل بود. خلچلیی دلپذیرش گاهی با نبوغ همسنگ بود. میگذاشت برایش از راهزنان و جادوگران قصهها بگویم و رفته رفته مرا یکی از مردان فرزانهی شرق میدانست و تحسین میکرد و من هم موافق بودم. گاه برایش لطیفهای میگفتم، بلند بلند میخندید و قبل از این که همه را گفته باشم و خوب فهمیده باشد، ریسه میرفت. یک روز دلخور گفتم «گوش کن خانم آنا، چطور میتوانی بخندی وقتی هنوز نکتهی لطیفه را نفهمیدهای؟ به من برمیخورد وقتی هنوز نمیدانی و طوری میخندی که انگار میدانی» همان طور با خنده گفت «نه. تو باهوشترین بچهای هستی که تا حالا دیدهام بعدها هم حتما پرفسور یا سفیر یا وزیر خواهی شد اما خنده، میدانی؟ هیچ کژی در کارخندیدن نیست. من میخندم چون با تو سرخوش میشوم. حالا دوباره لطیفهات را بگو» و من به ترتیب ماجرا را گفتم و گفتم و او هنوز باید میپرسید این چه و آن چه و سرانجام فهمید و ناگهان دیوانهوار خندید و خندهاش مسری بود و چه خندهها رفت. آنا با نشاط ترین آدمی بود که میشناختم و همواره به اینگونه زیستن در نشاط، راز مردمان فرزانه، تمایل داشتهام گرچه خل و چل و احمقانه به چشم آید. چه احمقانهتر از هوشمندی و ذکاوت میتواند باشد که نشاط را میبرد و آدمیان را ناخشنود میسازد.
چند سالی گذشت، بین دوستی من و آنا وقفه افتاد. زمانی که با او روبرو شدم، در معرض وسوسه، اندوه و هوشمندی بزرگترها بزرگ شده بودم. و این بار هم، این آقا کوچولو بود که مرا فرستاد نزد خانم آنا. مدتها بود در پی دانستن تفاوتهای جنسی سر درگم بودم. مدتها بود خودخوری میکردم که زن چیست و چگونه است و تقلا میکردم و میسوختم و میساختم و سر در نمیآوردم و چنان شد که ترجیح میدادم بمیرم یا که این معمای لاینحل، حل شود. یک روز که عبوس در میدان بازارچه چشممم به کف خیابان بود، آقا کوچولو پیدایش شد. مهمان دیرگاهی شده بود، مدتها بود بیوفایی کرده بود یا شاید بیوفایی از من بود. فرز و چالاک و ظریف دوید طرف خانهی آنا و سریع ناپدید شد. من وارد خانه شده بودم و بیخبر از اتاق آنا سر درآوردم و آنا جیغ زد چون لخت بود وداشت لباس میپوشید اما مرا از خود نراند.
این همیشه شاد شیرین عقل، این زن با همهی آدمبزرگها فرق داشت. گرچه خلچل بود اما سرشتی طبیعی داشت. بیآلایش بود و خود بود و هرگز نیرنگ در کارش نبود و هیچگاه آشفته و شرمنده نبود. آدم بزرگها برعکس. البته استثنا همیشه بود. مثل پدربزرگ، آن پیدای ناپیدا که دیگر آدمی نبود و فسانه بود و آن خندهی جادو و آن عتاب به لطف آمیخته. خیل عظیم آدم بزرگها که ما بچهها باید به آنها احترام میگذاشتیم و از آنها میترسیدیم، چه خندهدار بودند وقتی با آن حرکات ناشی با بچهها حرف میزدند. چقدر لحنشان مصنوعی بود، و مسخره بود خندههای دروغشان. چقدر خودشان را جدی میگرفتند با آن همه قرار و مدارشان و دفتر دستکشان. چقدر مبالغهآمیز بود دک و پزشان وقتی از خیابان رد میشدند با کیف و کتاب و پرونده زیر بغل. چقدر مشتاق بودند تا شناخته شوند، سلامشان کنند، احترامشان گذارند. گاهی یکشنبهها مردم برای دید و بازدید به خانهی ما میآمدند. مردانی با کلاههای بلند و دستکشهای چرمی، عصاقورت داده، پر از جاه و مقام. مردانی که خودشان از مرتبهی جاه و مقام خودشان دستپاچه بودند. قضات، وکلا، وزرا و مدرسین و بازرسین و گارگزاران همراه با همسران خجالتی و بداخمشان که آماده بودند تا به بچهها تشر بزنند. سیخم میخم مینشستند روی صندلی. بعد آدم باید یکسر حواسش میبود تا آماده و وردستشان باشد. وقتی وارد میشدند و کت و کلاه بر میگرفتند تا وارد اتاق شوند و جلوس کنند و تا وقتی که مجلس را ترک کنند و باز کت و کلاه برگیرند، در هر حرکتی باید کمکشان میکردیم. چقدر خودشان را مهم میدانستند با کار و بارشان، حرفه و مقامهای رسمیشان. چه به نظر خودشان بزرگ و محترم بودند. اگر یک مامور قطار یا افسر پلیس یا یک بنا خیابان را بند میآورد، انگار آیه نازل شده بود باید راهت را کج میکردی و میرفتی و همکاری میکردی اما بچهها و بازیهایشان مهم نبود. اصلا و ابدا. و با هارت و پورت همیشه کنارشان میزدند. آیا بچهها و کار وبارشان بیربطترو بیاهمیتتر از بزرگترها بود؟ آه نه برعکس. آدم بزرگها فقط زورشان بیشتر بود که هی دستور بدهند و خودشان همسان با بچهها همان بازیها را درمیآوردند. بازیی مامور آتش نشانی، سرباز بازی یا افسر پلیس که هی بگوید ایست ایست. بعد هم به گردش و رستوران بروند با باد برتری و احساس بزرگی در دماغ، که فقط آنها درست میگویند و درست عمل میکنند و جز اعمال آنها هیچ چیز زیبا و یا مقدسی وجود ندارد.
از حق که نگذریم، بودند انگشت شمار مردمان فهمیده و خوش فکر، حتی در میان آموزگاران. اما این عجیب نیست که میان آن همه آدم گنده که خودشان تا همین چندی پیش یک الف بچه بودند، انگشت شمار باشد که کودکی از یاد نبرده باشد و کاملا فراموش نکرده باشد که کیفیت کودکی چیست؟ که بچهها چه طور فکر میکنند، زندگی میکنند، بازی میکنند، چه دوست دارند و از چه بیزارند؟ ستمگران و خودخواهان که تکلیفشان معلوم بود. هرگز زبان خوش با بچهها نداشتند. سختگیر بودند و بچهها را از خود میراندند و به چشم حقارت به آنها نگاه میکردند تا بچهها ازشان بترسند. آنهایی هم که متواضعانه سعی میکردند با ما بچهها رابطه برقرار کنند و با ما گفتگو کنند، با چه زحمت و تقلایی خودشان را کوچک میکردند، نه بسان کودکی طبیعی بلکه کاریکاتورهای احمقانهای از بچهها. خیل عظیم آدم بزرگها در دنیایی متفاوت از دنیای ما بچهها زندگی میکردند و دم میزدند. هیچ هم از ما باهوشتر نبودند یا مزیتی نداشتند به جز قوهی قهار زور. بله، آنها قویتر از ما بودند و ما را مجبور میکردند و کتک میزدند تا از اوامرشان فرمان ببریم. آیا این واقعا برتری و نیرومندی بود؟ آیا فیل یا گاو نر از آنها نیرومندتر نبود؟ وانگهی، خیلی از آدم بزرگها بودند که به ما بچهها رشک میورزیدند. یادم میآید گاهی با آه و افسوس این رشک را بیان میکردند و میگفتند «آره بچهها، خوش به حالتان، شما همیشه خوب و خوشاید» اگر این گفته تظاهر نبود، که واقعا نبود، پس آدم بزرگها، اعم از مقتدرین و فرماندهان و آقا آقاها که ما بچهها باید از ایشان فرمان میبردیم، هیچ خوشتر از ما نبودند. در کتابی که درس موسیقی میگرفتم، ترانهای بود که حسرتی حیرتآور را بیان میکرد و رازی در خود نهان داشت. « کاش، فرخنده روزگار کودکی، خوشا خجسته روزگار کودکی» از این قرار، ما بچهها آنی داشتیم که آدم بزرگها فاقد آن بودند. پس همچنان قویتر هم نبودند و بلکه ضعیفتر و در نقصان بودهاند و اینان که ما حسرت قد و قامتشان را میخوردیم و حسرت آقایی و شلوار بلند و ریش وظاهرا آزادی اعمالشان را، خودشان حسرت کودکی به دل داشتند به طوری که در ترانههاشان میخواندند.
علی رغم اینکه خیلی چیزها تو دنیا بود که من دلم میخواست طوری دیگر میبود به خصوص آنچه در مدرسه میگذشت، با این حال من با خود شادمانه میزیستم. این درست که من تعلیم یافتهی بحرهای گوناگون بودم و از جان و دل آموخته بودم که انسان راستین، حتی یک گام برنمیدارد فقط از برای شادیی خویش و نشاط واقعی برای آنانی است که از آزمون، سلامت گذشته و شایستهی زیستن در نشاطاند. این مضمون در اشعار و حکمتهای گوناگون مکرر آمده بود و زیبا بود و به دل مینشست. این گفته، مورد علاقهی پدر بود و او را سخت به خود مشغول میداشت. اما این گفتهها عمیقا مرا به خود نمیگرفت، کارساز نبود. مثلا اگر زمانه، روی خوش برمیگرفت، رنج و بیماری بود یا سوز و گداز آرزویی برآورده نشده و یا مشکلات ناسازگاری با پدر و مادر، به ندرت اگر من به جانب خداوند پناه میبردم. راه جانبیی دیگری بود که مرا میکشاند و میبرد در نور و روشنایی. بخصوص، وقتی دچار روزمرهگی میشدم و همه چیز خسته کننده میشد، حتی بازیهای کوچه و مدرسه، حتی وقتی کتاب قصهی شاه پریان ملال آور میشد، کافی بود تا شب هنگام چشمهایم را ببندم و خود را رها کنم در افق آتش بازیی خیال که شهاب باران، در سعادتی اسرار آمیز شعله میکشید. و باز جهان، نو به نو پراز پیمان میشد و پیمانه.
سالهای اول مدرسه گذشت و تغییر چندانی در من ایجاد نشد. به تجربه آموختم که اعتماد کردن و صراحت داشتن رنج و محنت و زاری میآورد و از چند معلم لاقید، هنر دروغ گفتن و ضرورت رو راست نبودن و خود نبودن را آموختم. آرام آرام آن شکوفاییی نخستین رنگ میباخت و بیآنکه آگاه باشم با آهنگ جعلی زندگی «واقعیت» مصالحه کردم و دیگر فهمیده بودم که چرا آدم بزرگها در ترانههاشان میخواندند، کاش فرخنده روزگار کودکی.
دوازده ساله که بودم به من گفته شد زبان یونانی بخوانم و بی شک جوابش بله بود تا به وقتش من هم مثل پدرم فاضل بشوم و از همان وقت برنامهی زندگیام طرح ریزی شده بود. من میبایست مدرس و سخنران و یا زبان شناس میشدم. ظاهرا خللی در این کار نمیبود. اما به ناگه من دارای آینده شدم و تابلوهای جهتیاب پیش به سوی اهداف نوشته و سنجیده شده نشانه میرفتند. اما دور ِ دور از آن بازیگوشیهای آگاهانه که کیفیت زندگی در آن میجوشید و صد البته، آن بازیها هدفمند و آیندهدار نبود. لاجرم، به زندگیی آدم بزرگها مبتلا شدم. اول با یک تار مو بعد با یک انگشت و بعد رفته رفته دچار بزرگی شدم و زندگانی مطابق با اهداف، حساب و کتاب و نظم و ترتیب و حرفه و فن را زندگی کردم. و به زودی، وعدهی من هم سر میرسید. حتما فارغالتحصیل میشدم و بعد هم وزیر یا پرفسور و با کلاه بلند و دستکش چرمی به دید و بازدید میرفتم و بچهها را نمیفهمیدم و کودکی از یاد میبردم. در واقع، این طریق زندگی را پس میزد دل من. و من همواره در هوای آن فرخندهگیها دم میزدم. و مطمئنا یک راز سر به مهر، مدام در غلیان بود، تمنای سحربود و فسون بود.
تا مدتها این رویای شگفت، این خیال باطل، حقیقتا در من زندگی کرد اما رفته رفته تقدس خود را از دست داد. بیشمار دشمن داشت. واقعیت، خشن و عبوس قد علم کرده بود. آهسته آهسته شکوفههای خیال میپژمرد. از پس آن بیمرزیها و بیکرانگیها، دنیای واقعیت گام به گام مرا محدود کرد و کوچک کرد گرچه بزرگ شده بودم. دنیای لایتناهی امکان زیستن در افقی دیگر، تبدیل شد به میدانهایی با حصارهای بلند و خط کشی شده. رفته رفته شکوه جنگلهای کهن تعدیل یافت و آن بهشت عدن یخ بست. من دیگرهمانی نبودم که بودم. دیگر نه شاه بودم نه شوالیه. نه سحر ماند و نه جادو. به تدریج، ذره ذره، بیآنکه بفهمم چطور، دنیای جادو پر کشیده بود. آن قصهی شیرین در کتابخانهی پدر بزرگ هنوز شیرین بود و زیبا بود اما در یک صفحهی مشخص بود و فردا یا پس فردا هم همان جا بود. دنیای اعجاب، چهره پوشانده بود و خدای هندو دستافشان نبود و دیگر چشم نگرداند و مجسمهی برنزی بود. و بدترین و نازیباترین نقصانها، نبودِ آن کوچولوی خاکستری بود که دیگر به ندرت پیدایش میشد. من احاطه شده بودم توسط نیروهایی که باطلالسحر کرشمههای خیال بود و دستهایی که تهدید کنان مرا در خود فشردند و آنقدر از من کاسته شد تا از آن شکوفههای زرین وجود، فقط گلهای کاغذیی پر زرق و برق به جای ماند.
این همه را جملگی، من گنگ و طوطیوار میگذراندم و آن چه زیر پوست میگذشت از جنس نشاطی درونی بود. ظاهرا همه چیز عالی بود. با موفقیت، اسکی و شنا فرا گرفتم و در زبان یونانی اول بودم و همهچیز بیرنگ و بیمزه و توخالی بود. آهسته آهسته آن دردانهای را که تجربه کرده بودم گویی در یک بیخبری گم کرده بودم. با این حال میدانستم که هست. باید خود را مجموع میکردم با تکانههایی خود را میلرزاندم دستی دراز کرده کلوچهای میدزدیدم تا آقا کوچولو پیدایش شود و مرا روانه کند جانب خانهی آنا.
برگرفته از ویکی پیدا
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)