کتاب:جایی که قلب آنجاست
نویسنده: تهمینه کریمی
552 صفحه است
منبع:98ia
فصل 1
کتاب:جایی که قلب آنجاست
نویسنده: تهمینه کریمی
552 صفحه است
منبع:98ia
فصل 1
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.
خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فصل2-1
اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good apptite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فصل 3-1
دختر جوان مشغول صحبت با مهماندار بود که از گوشه چشم نگاهي به صورت او
انداختم تقريباً بيست و يکي دو ساله به نظر مي رسيد پوستي روشن و چشماني قهوه اي
رنگ داشت در چهره پر ظرافتش ملاحتي خاص موج ميزد که انعکاس آن در آهنگ
صداي گرم و گيرايش هم شنيده مي شد.
هنوز نگاهم متوجه او بود که سنگيني نگاهي را به روي خود احساس کردم نگاهم را تا
نگاه خيره اشکان بالا کشيدم و بعد براي لحظاتي کوتاه نگاهمان در هم گره خورد از
نظر آنها من يک دختر سوسول آمريکايي بودم و هنوز نمي دانستم که معناي اين واژه
چيست.از نظر آنها من خوب بودم يا بد؟
با حالتي دستپاچه نگاهم را از نگاه او دزديدم و به ليوان قهوه چشم دوختم.به شدت به
يک قرص مسکن احتياج داشتم زماني که مهماندار خودش را از دست پر چانگي هاي
اشتياق نجات داد و قصد رفتن کرد نفس عميقي کشيدم و بي اختيار به زبان فارسي
گفتم:ببخشيد خانم...
وقتي متعجب اما کنجکاو مهماندار را متوجه خود ديدم جرئت بيشتري به خودم دادم و
گفتم:من يک قرص مسکن احتياج دارم آيا امکان اين هست که شما يک قرص مسکن
براي من بياوريد.
خانم مهماندار لبخندي به لب زد و گفت:بله البته.اگر فقط چند لحظه اجازه بدين
تر تيبشو ميدم.از او تشکر کردم و بار ديگر به پشتي صندلي ام تکيه دادم در رديف
جلويي صندلي هاي سمت راستم يک زوج جوان ژاپني توجهم را به خود جلب کرد زن
سرش را روي شانه مردش گذاشته بود و او تکه اي از همان شکلاتي را که لنگه اش
روي ميز من هنوز دست نخورده باقي مانده بود همراه با کلماتي که کنار گوشش
زمزمه ميکرد به دهانش ميگذاشت نگاهم را به روي بسته شکلات خودم چرخاندم دهانم
تلخ بود اما ميلي به خوردن در خودم احساس نمي کردم حالا مسافران بغل دستي ام
هم ساکت بودند و من بي حوصله تر از لحظاتي قبل بار ديگر چشم هايم را به روي هم
گذاشتم با وجودي که دلم نمي خواست به عاقبت سفرم فکر کنم اما ترس و اضطراب
روبروشدن با ناشناخته ها راحتم نمي گذاشت قبلاً هرگز به تنهايي سفر نکرده بودم قبل
از مرگ مادر جمع خانوادگيمان هميشه کامل بود حتي براي يک مسافرت فصلي چند
روزه به((ديسني لند))يا((ليک تاهو))همه در کنار هم بوديم از نظر من ما
بهترين بوديم.بهترين خانواده اما مسافرت به فرانسه آخرين ايستگاهي بود که جمع
خوشبخت ما را در کنار هم مي ديد.در آن سفر مادر لسلي کوچولو را حامله بود پاپا
چقدر خوشحال بود دائم من را در بغل مي گرفت صورتم را غرق بوسه مي کرد و
مي گفت:به زودي فرشته هاي کوچولوي پاپا دو تا مي شن.
چشم هاي مادر برق مي زد آن چشم هاي مشکي رنگ مخمور و زيبايش.پاپا عاشق
مادر بود آن سفر آخري هم فقط به افتخار او ترتيب داده شده بود.به خاطر او و مسافر
کوچولويي که درراه داشت.پاريس براي آنها شهر عشق بود.شهر خاطره خوش
وصال.
پاپا هميشه مي گفت(همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر از
جاذبه شرقي بود))از جاذبه شرقي چيزي نمي دانستم اما نگاه پر مهر مادرم را دوست
داشتم و دست هايش را وقتي که نرم وپر نوازش لابه لاي موهايم مي لغزيد و به پايين
سر مي خورد و من به بهانه شنيدن صداي خواهر کوچکترم سرم را روي شکمش
مي گذاشتم تا دست هاي پرنوازش او را بيشتر در لا به لاي موهايم داشته باشم.
اين طور مواقع پاپا با خنده مي گفت(وقتي تو جاي (لي)کوچولو اون تو بودي
بدجوري لگد مي زدي دائم در حال ورجه وورجه کردن بودي مامان حسابي از دستت
شاکي بود.به من مي گفتتد)پسرت خيلي خشنه.اما برخلاف انتظار ما تو يه
دختر بودي يه دختر ظريف و کوچولو)).
و من شادمانه در ادامه حرفش فرياد مي زدم:و بي نهايت خوشگل!
آن وقت پاپا من را از آغوش مادر بيرون مي کشيد و روي زانو هايش مي نشاند دماغش
را به دماغ کوچکم مي چسباند.لب هايم را مي بوسيد و بعد در کنار گوشم زمزمه
مي کرد:و بي نهايت خوشگل!اما حقيقتاً من خوب لگد مي زدم زماني که در اولين
جلسه کلاس تکواندو،آقاي((براند))دستش را بالا گرفت و از من خواست تابراي
شروع اگر مي توانم به کف دستش لگد بزنم تمام استعداد دوران جنيني ام را به نمايش
گذاشتم.وبعد لبخند رضايت او،مامان وپاپا را ديدم که نشان از موفقيت ام در آغاز
راه ورزش مورد علاقه ام بود و من آنروز از شدت خوشحالي تعدادي از حرکاتي را
که در کلاس ژيمناسيک خانم((هيلمر))ياد گرفته بودم در مقابل نگاه پر تحسين آنها
اجرا کردم((پيچ_نيم وارو_وارو)).
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم
را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام
چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:
خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...
ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اين
کار باشه اين قرص روبراهم مي کند.
بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم
لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به
سمتم گرفت و گفت:آب؟
ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم وگفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.
او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن
بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سر
درد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با
اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را
پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و
من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي
که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم
را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره
آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه
زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي
را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق
ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.
نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک
کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته
ايراني خوشمزه است.
اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد
پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.
بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:
((پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني و
خرش فقط و فقط خرش ايراني)).
اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما
ايراني هستين؟
سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر
بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا
است.
پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او
من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m soory
من واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير
بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.
چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دختر جوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن
سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر
بردارين.
اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه همزبون مي
گرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.
سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي
زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.
اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط
کنجکاو بوديم...
ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.
اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم
اشتياق.
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فصل 4-1
اشکان سرش را تکان داد و گفت:ما هم از اين بابت خوشحاليم...من و اشتياق هر
دو دانشجوئيم.
اشتياق ميان حرفش دويد وگفت:دانشجو بوديم اما تموم شد داريم برمي گرديم خونه.
شما چي.شما هم دانشجوئين؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:من هم مثل شما يک زماني دانشجو بودم به تازگي تِزام را
به دانشکده ارائه دادم.اشتياق قوطي پسته را روي زانوهايش گذاشت وگفت:جالبه
پس تقريباً بايد هم سن ما باشين.
بعد در حالي که به اشکان اشاره مي کرد ادامه داد:من و اشکان دوقلوئيم.
شگفت زده نگاهشان کردم:واقعاًً!
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:ما واقعاً شبيه ايم.يعني همه اينطور مي گن.
نگاهم را از روي صورت اشتياق به روي صورت اشکان چرخيد بله آنها شبيه هم
بودند تشخيص دادن اينکه با هم خواهر و برادر باشند زياد مشکل نبود اما اينکه دوقلو
باشند...
با حالتي متفکر سرم را تکان دادم و گفتم:خوب بله شباهت زيادي وجود داره اينکه
آدم يک همزاد داشته باشه خيلي جالبه.
اشکان نگاهي به صورت خواهرش انداخت و گفت:شايد اگه شما جاي من بودين
نظرتون در اين رابطه عوض مي شد کمتر کسي مي تونه يه همزاد وراج و غرغرو
رو تحمل کنه.
اشتياق با آرنج ضربه اي به پهلوي اشکان کوبيد و گفت:خيلي هم دلت بخواد.
اشکان با بدجنسي خنديد و گفت:حالا وراجي ها وغرغراشو ميشه يه جوري تحمل
کرد اما بدبختانه دست بزن هم داره که اين يکي رو نمي شه هيچ کارش کرد.
لبخند کمرنگي به لب زدم و پرسيدم:ببخشيد دست بزن داره يعني چي؟
اشتياق به جاي اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:يعني بييچاره اشکان،يعني مظلوم
اشکان،يعني کتک خور اشکان.از من به شما نصيحت مي ري ايران حواست باشه
گول اين جماعت رياکار مظلوم نما رو نخوري .همه شون همين طوري ان.بيرون
و توي جمع آخر بچه مظلومن.اصلاً موش پيششون شيره.اما امان از وقتي مي رن
خونه واسه زنشون دم در ميارن اين هوا يه دفعه موشه ميشه شير ژيان.اون وقت
اين تغيير و تحول اون قدر سريع اتفاق مي افته که آدم بلاتکليف مي مونه که آيا بايد
انگشت حيرت به دندون بگزه يا نگزه.
من که با تمام توجه ام به درستي متوجه منظور صحبت اش نشده بودم گيج و سردر گم
نگاهش کردم وگفتم:متأسفم من خيلي خوب متوجه صحبت هاي شما نشدم شما خيلي
غليظ صحبت مي کنيد.
اشتياق با لحن متعجبي تکرار کرد:غليظ؟!
اشکان ميان خنده گفت:احتمالاً منظورش بايد عاميانه باشه.
به نشانه تأييد حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:بله.بله.عاميانه.شما خيلي عاميانه
صحبت مي کنيد.
اشتياق سري تکان داد وگفت:خيلي خوب باشه بزار رقيق تر برات بگم اين علامته
هست که دزداي دريايي رو پرچم کشتي هاشون مي کشن.يه کله با دو تا استخوون.
مرد ايروني يعني همون .يعني علامت خطر.يعني هشدار.يعني بهشون نزديک نشو.
يعني اَخ.يعني جيز.حالا متوجه شدي؟نگاهي به چهره خندان اشکان انداختم و با لحن
نگراني گفتم:من قبلاً هرگز ايران نبودم يعني تا اين حد نا اَمنه؟
اشکان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:در مورد ايران چي مي دونيد.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقريباً هيچي.
_پس چطور مي تونين فارسي رو اينقدر خوب صحبت کنيد.
_براي اينکه مادرم يک زن ايراني بود.
اشتياق لبخند به لب با لحن کشداري گفت:بابا پس از خودموني.
اشکان لحظه اي متفکر نگاهم کرد بعد با لحن متفکر و کنجکاوي پرسيد:مادرتون ايرانيه
پس چطور در مورد ايران چيزي نمي دونيد؟
باز شانه اي بالا انداختم و گفتم:مادر زياد درمورد وطن اش صحبت نمي کرد شايد
ايران را زياد دوست داشت يا شايد اصلاً دوست نداشت هر بار که در موردش حرف
مي زد گريه مي کرد.
اشتياق که حالت متفکري به خود گرفته بود آهي کشيد و گفت:عشق به وطن تو خون
انسانِ به نظر من آدم تو بهشت ام که باشه گاهي دلش هواي وطنشو مي کنه من حدس
مي زنم گريه مادرتون از شدت دلتنگيه.
اشکان سرش را به نشانه تأييد تکان داد وگفت:بله منم همين طور فکر مي کنم.
خاطره مادر بار ديگر غمگينم کرده بود لبخند محزوني به لب زدم و گفتم:اما مادر
دلخور بود اونها دلش را شکسته بودند.
اشتياق به لحن کنجکاو و علاقه مندي پرسيد:کيا؟
آهي کشيدم و گفتم:خانواده اش.مي دونيد پاپاي اون يعني پدربزرگ من دلش نمي خواسته
که دخترش با يک مرد آمريکايي ازدواج کنه و مامان نمي تونه به هيچ شکلي پدربزرگ را
راضي کنه اون گفته بوده يا من يا اون مردک نجس آمريکايي.من شجاعت مادرم را
تحسين مي کنم اون با انتخاب عشق اش باعث شد که خانواده اش اون را براي هميشه
از خودشون طرد کنن به نظر من اين کار اونها خيلي ظالمانه بوده انسان آزاده که
همسرش را خودش انتخاب کنه اين حق همه است و کسي نمي تونه اين حق را از
ديگري بگيره.
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:حرفت درسته رز...راستي مي تونم رُز صدات
بزنم؟
لبخندي به رويش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم جواب لبخندم را با
لبخند داد و گفت:داشتم مي گفتم حرفت رو قبول دارم اين حق طبيعي هر انسانيه که
در مورد آينده و زندگي خودش،خودش تصميم بگيره اما مي دوني چيه براي ما ايراني ها
،خانواده جايگاه خاصي داره تو ايران روابط اجتماعي و عاطفي هنوز رنگ نباخته همه
اعضاي خانواده از لحاظ روحي و احساسي يه جورايي مثل ريشه يه درخت تنومند در
هم عجينن نمي شه به راحتي اين روابط رو ناديده گرفت.
با نارضايتي سرم را تکان دادم و گفتم:فکر مي کني اين دليل براي کاري که اونها با
مادر من کردند کافي باشه؟
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
اشتياق شانه اي بالا انداخت وسرش را با حالتي مردد تکان داد :نمي دونم شايد حق با
تو باشه اما مشکل اين جاست که مادرت يه جورايي سنت شکني کرده مي دوني چيه.
هنوز تو اکثر خانواده هاي ايراني پدر سالاري حاکمه يا به تعبير ديگه همون مرد سالاري.
هر تصميمي که پدر خانواده بگيره بقيه بايد براش احترام قائل بشن.
از اينکه زن اين قدر راحت در مورد مرد سالاري صحبت مي کرد کلافه بودم دستي در
هوا تکان دادم و گفتم:اين وحشتناکه.اين يعني استبداد در خانواده.چطور يک نفر به
خودش اين اجازه رو مي ده که جاي همه تصميم بگيره.
اشکان بالحني هيجانزده به حرف آمد و گفت:من فکر مي کنم نبايد به اين سرعت و
سطحي در مورد يک چنين مسئله ريشه داري قضاوت کرد چيزي که مسلمه اينه که
خانواده ايراني يکي از مستحکمترين خانواده هاست نرخ طلاق تو اين کشور خودش
نشون دهنده اين واقعيته.
بدون اينکه اطلاعي از قوانين ازدواج و طلاق در ايران داشته باشم آهي کشيدم و گفتم:
شايد در اين يک مورد خاص هم مردها به جاي بقيه اعضاي خانواده تصميم مي گيرند
و بقيه راضي يا ناراضي موظف اند به تصميم اونها احترام بگذارند.
اشتياق نگاه معني داري به صورت اشکان انداخت و با لحن سرخورده اي گفت:حدست
تقريباً درسته تو ايران حق طلاق با مردهاست.
قبلا از اينکه فرصتي براي اظهار تأسف داشته باشم اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:
اما من هنوز هم معتقدم خانواده ايراني در مقايسه با جاهاي ديگه دنيا يکي از سالمترين
و موفق ترين خانواده هاست و اين چيزي نيست که فقط به خاطر زور و اجبار يا به قول
شما استبداد خشک پدر خانواده به وجود بياد.گذشته از تمام تعصب زنانه اي که در صحبت هاي
اشتياق وجود داشت من عقيده دارم هميشه يک تفاهم خوب و سازنده در خانواده ايراني
هست که همون تا به امروز رمز موفقيت و پايندگي اون بوده.
حالم گرفته بود ديگر دلم نمي خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم پسته هايي
را که از قوطي اشتياق برداشته بودم هنوز در مشتم بود کف دستم حسابي عرق کرده
بود بدنم گرم بود باز تب کرده بودم سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم و بار ديگر مغز
پسته ها را در مشت عرق کرده ام فشردم نمي دانم چرا خاطره مادر لحظه اي رهايم
نمي کرد از شروع اين سفر ناخواسته دائم با من بود دلم به شدت هوايش را کرد هواي
دست هاي گرم و نگاه مهربانش را.
چشم هايم را بستم تا شايد چهره زيبايش را بهتر مجسم کنم در پس تاريکي چشمان بسته ام
او را ديدم.زيبا و خندان مثل هميشه با چال هاي بانمک روي گونه هايش،پائين پله هاي
مقابل خانه کنار بوته هاي پر گل رُز بغلم کرد و پيشاني ام را بوسيد بعد مثل هميشه
موقع خداحافظي انگشت اشاره اش را نوک دماغم گذاشت و گفت:فرشته مامان مواظب
خودش هست.مگه نه؟
دست هايم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:مامي يادت نره قول دادي براي جشن فردا
بياي مدرسه.
او موهايم را نوازش کرد و گفت:مگه مي شه يادم بره عزيزم.حتماً تا اون موقع بر مي گردم
مامان فقط يه شب پيشتون نيست.
بعد بار ديگر صورتم را بوسيد و بعد از خداحافظي سوار اتومبيلش شد.همان ماشين اِم
جي قرمز با کروک خوابيده.برايش دست تکان دادم و او رفت من هم شادمانه به سمت
دوچرخه ام دويدم تا در غيابش چندبار در خيابان جلوي خانه مان با آن تک چرخ بزنم در
آن لحظه به تنها چيزي که فکر نمي کردم رفتن هميشگي مادر بود شايد اگر لحظه اي به
اين احتمال مي انديشيدم تا ابد چشم از او،از اتومبيل ام جي مورد علاقه اش و از آن جاده
پيش رويم برنمي داشتم اما من در هوس يک شيطنت کودکانه فرصت سير تماشا کردن
مادرم را از دست دادم اتومبيل او در پيچ جاده گم شد و من ديگر هرگز تو را نديدم بزرگراه
((سانتامونيکا))هيولاي مرگي بود که مادر را در کام آزمند خود بلعيد و انگشتان نرم
و لغزان او را براي هميشه از گيسوان نيازمند من دور کرد.وقتي بار ديگر اتومبيل مادر
را در پارکينگ اداره پليس ديدم ديگر شکل اتومبيل نبود انبوهي از آهن در هم مچاله شده اي
بود که قسمت هايي از آن با خون مادر رنگين شده بود.از ديدن آن منظره قلب کوچکم
از غم فشرده شد زماني که جسم بي جان مادر را در لابه لاي آن آهن در هم فشرده تجسم
کردم پاهايم از شدت وحشت وغم سست شد بي اختيار زير لب ناليدم:اوه مامي.
دست سرد پاپا صورتم را به سمت خود چرخاند به يکباره مقابل پاهايم روي زمين زانو
زد اشک هاي بي صداي او دلم را بيشتر سوزاند بازوهايم را در ميان دستانش گرفت و
بعد غمگينانه مرا به روي سينه اش فشرد سرم را به روي شانه اش گذاشتم بغض مثل
توپي گرد راه گلويم را بسته بود وقتي انگشتان او در لا به لاي موهايم لغزيد تمام موهاي
تنم سيخ شد ديگر مادر نبود صورتم را محکم تر از قبل به شانه لرزان پاپا فشردم و عاجزانه
براي آنچه از دست داده بودم زار زدم.
وقتي قرار گرفتن دستي را به روي شانه خود احساس کردم از جا پريدم انگار خوابم برده
بود هراسان نگاهي به اطرافم انداختم هنوز در هواپيما بودم به صورت صاحب دست روي
شانه ام خيره شدم همان مهمانداري بود که قرص مسکن رابرايم آورده بود لبخند زد و با لحن
شمرده اي گفت:مي بخشين که بيدارتون کردم خانم.
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
به زحمت لب هايم را تکان دادم و گفتم:مشکلي پيش اومده؟
او با اطمينان خاطر سرش را تکان دادو گفت:نه نه.فقط خواستم اطلاع بدم که وارد
مرز ايران شديم از اينجا به بعد لازمه که شما حجاب داشته باشين.
هنوز سر در گم بودم که لبخند ديگري به رويم پاشيد و آرام آرام از من دور شد نگاهي
به اطرافم انداختم ظاهر خيلي از مسافران عوض شده بود گويا اين تذکر را قبلاً به آنها
هم داده بودند نگاهي به سمت مسافران بغل دستي ام انداختم اشکان خوابيده بود اما اشتياق
با حالتي پکر مشغول ورق زدن مجله زيردستش بود حالا شال روي موهاي او هم جلوتر
آمده بود متوجه نگاه خيره ام شد و خميازه اش را نيمه کاره جمع کرد تکاني به خودش
داد و گفت:خوش به حالت چقدر خوابيدي.ديگه راهي نمونده يکي دو ساعت ديگه تهرانيم.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم باورم نمي شد که اين همه وقت خوابيده باشم صداي
اشتياق را شنيدم که گفت:ديگه بايد به وقت اينجا تنظيم اش کني.اين اختلاف زماني،بيست
و چهار ساعت اول پدر آدمو در مياره ،حسابي سيستم خواب و خوراک آدمو مي ريزه به هم.
تهران که برسيم ساعت بايد حول وحوش ده شب باشه اون وقت با اين خوابي که تو کردي
فکر نمي کنم تا صبح ديگه خوابت ببره.
بعد نگاه دقيقي به صورتم انداخت و در حالي که به موهايم اشاره مي کرد ادامه داد:راستي
در مورد موهات نمي خواي کاري بکني؟
دستم بي اختيار به سمت موهايم کشيده شد به غير از من همه در هواپيما پوشش داشتند
نگاهم با نگاه همان مهماندار تلاقي کرد بي اختيار به سمت اشتياق برگشتم و با لحن دستپاچه اي
گفتم:چه کار بايد بکنم؟
اشتياق لحظه اي نگاهم کرد بعد لبخندي به لب زد و گفت:اينجا بايد موهاتو بپوشوني.
وقتي نگاه درمانده و مستأصل من را ديد خنده کوتاهي کرد و ادامه داد:مثل اينکه راستي
راستي در مورد ايران هيچي نمي دوني.خيلي خوب گوش کن ببين چي مي گم.اينجا يه
کشور اسلاميه و داشتن حجاب براي همه الزاميه حتي براي مسافراي خارجي.
نگاه گذرايي به اطرافم انداختم و گفتم:همه يعني فقط زن ها؟!
اشتياق از شنيدن حرف من به خنده افتاد و لحظاتي با صداي بلند خنديد اشکان از صداي
خنده او چشم هايش را باز کرد و با لحن خواب آلودي گفت:هناق.يه کم يواشتر.ديوار
صوتي مي شکنه مردم اون پايين از خواب مي پرن طفليا زهره ترک مي شن.
اشتياق ميان خنده اشاره اي به برادرش کرد و گفت:تصورشو بکن مردا بخوان روسري
بپوشن واي خدا چه تيکه هايي مي شن با اين دماغ هاي گنده گوشت کوبي...فکرشو
بکن اگه سبيلم داشته باشن که ديگه واويلا خدا همچين عجوزه اي رو نصيب هيچ کافر و
مسلموني نکنه.اشکان در جاي خود کمي جابه جا شد بار ديگر چشم هايش را بست و با
لحن سست و بي حالي زير لب جواب داد:الهي آمين.ديگه؟
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:ديگه اينکه خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خير کنه.
اشکان باز زير لب جواب داد:بازم الهي آمين.حالا ديگه ولمون مي کني؟
اشتياق ميان خنده چشمکي به من زد و خطاب به اشکان ادامه داد:نه بازم هست.
اشکان دست هايش را به سينه زد داخل صندلي فرو رفت وگفت:جون مادرت بزار بخوابم
دعاي جوشن کبيرم اگه بود تا حالا تموم شده بود.
_آخه مي ترسم اين صداي نخراشيده خرناسه ات ديوار صوتي رو بشکنه مردم اون پايين
از خواب بپرن از ترس زابرا شن طفليا.
_خيلي خوب راديو پيام اگه نخوام بخوابم چي.امکانش هست که دست از سرم برداري؟
_سعي خودمو مي کنم اما قول صد درصد نمي دم.
بار ديگر به سمت من برگشت با ديدنم لبخندي به لب زد و گفت:هنوز که بي حجابي.
با حالتي درمانده نگاهش کردم و گفتم:چه کار بايد بکنم؟
_باز ميگه چي کار بايد بکنم.ببين عزيزم بايد روسري سرت کني مثل مال من ببين خيلي
هم سخت نيست کم کم بهش عادت مي کني.
سرم را تکان دادم و گفتم:ولي من که روسري ندارم.
_نداري ؟!... خوب پس بايد يه فکر ديگه بکنيم.ببينم شالي، کلاهي چيزي نداري؟
کلاه بافتني سفيدم داخل کيفم بود به اصرار کاترين آن را آنجا چپانده بودم در جواب سؤال
اشتياق سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:يک کلاه توي کيفم دارم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:خدا پدرشو بيامرزه.همون خوبه.همونو بزار سرت.
کلاه را از داخل کيفم در آوردم آن را روي سرم گذاشتم و تا روي گوش هايم پايين کشيدم.
_اين جوري خوبه؟
اشتياق نگاهي به من انداخت و گفت:اي واي چه بامزه شدي.
بعد در حالي که به توپک پُفي روي کلاهم اشاره مي کرد ادامه داد:منگوله شو نازي.
به نظر من که خانما با حجاب خوشگل ترن هر چند يه کم دست و پاگيره ولي خوبه من
قبولش دارم باز مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:حالا کم کم بهش عادت مي کني،چند وقت
قراره ايران بموني؟ اين يکي از انبوه سؤالهايي بود که در ذهنم مي چرخند و من را دچار
استرس و اضطراب مي کرد پاپا گفته بود((برو))فقط همين.در جواب نگاه منتظر
اشتياق شانه اي بالا انداختم و گفتم:نمي دونم...يعني هنوز معلوم نيست بستگي به
شرايطم در اونجا داره.
_براي کار خاصي ميري تهران يا اينکه همين طوري.
اشتياق باز کنجکاوي اش گل کرده بود اما من هم بدم نمي آمد که کمي براي يک نفر صحبت
کنم شايد با اين کار اندکي از اضطراب درونم کاسته مي شد لب هايم را با زبان خيس
کردم و گفتم:قراره به ديدن خانواده مادرم برم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:پس مي خواي واسطه بشي آشتي شون بدي.
لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:نه ديگه براي اينکار دير شده.
_نا اميد نباش ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.
با خودم فکر کردم شايد اين تنها آرزوي مادر بود اما حالا سال هاي زيادي مي شد که او
به همراه تمام آرزوهاي قلبي اش در زير خاکي به غير از خاک وطن اش خوابيده بود
مداليوم طلايي يادگار او را که در گردنم بود در مشت گرفتم و با لحن گرفته و محزون
گفتم:دوازده ساله بودم که مادرم را در يک سانحه رانندگي از دست دادم.
لبخند اشتياق به روي لب هايش ماسيد لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد با لحن دلجويانه اي
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
زير لب زمزمه کرد:من واقعاً متأسفم.
سرم را تکان دادم و بي اختيار آه کشيدم نگاه اشتياق متوجه من بود بنابراين بار ديگر
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تقريباً دو هفته پيش پدرم را هم از دست دادم.
پاپا بيماري قلبي داشت من از موضوع بيماري اش چيزي نمي دونستم اون بعد از مرگ
مامان حسابي غصه دار بود.اون از من خواست که بيام ايران وقتي دليلش را پرسيدم
بهم گفت فقط برو ايران و خانواده مادرت را پيدا کن هيچ وقت حس خوبي نسبت به ايران
نداشتم غصه خوردن مادرم را ديده بودم اون يک عکس از خانواده اش داشت شب هاي
زيادي اونو ديده بودم که با اون عکس حرف مي زد اشک هاي اون من را غصه دار مي کرد
وقتي پاپا بهم گفت که بايد بيام ايران گيج شدم من دلم نمي خواست اين کار را بکنم اما
اونچه که پدر از من مي خواست تقريباً شبيه يک دستور بود اون در جواب سؤال من که
پرسيدم چرا بايد برخلاف ميلم تنهايي به اين سفر برم فقط سکوت کرد و من هر چقدر فکر
کردم به هيچ نتيجه اي نرسيدم.اشتياق وقتي سکوت من را ديد با لحن متفکري گفت:رز
تو خواهر يا برادر هم داري؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:زماني که اون اتفاق براي مادرم افتاد اون بچه
دومش را حامله بود متأسفانه من مادر و خواهر کوچکترم را با هم از دست دادم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
فصل 5-1
اشتیاق به چشم هایم نگاه نمی کرد اما از لحن صدایش پیدا بود که از صحبت های من متأثر
شده با تأسف سرش را تکان داد و گفت:واقعاً اتفاق غم انگیزی بوده.
بعد مکث کوتاهی کرد و گفت:یعنی تو الان تنها زندگی می کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه من با کاترین زندگی می کنم حالا خوانواده من
فقط اونه.خیلی دوستش دارم چون می دونم که اون هم غیر از من کسی را نداره.
_اون فامیلته؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:نه فامیلم نیست اما زن خیلی مهربانیه از وقتی بچه بودم
در کنارم بوده.
_خوب خانواده پدرت چی؟تو آمریکا قوم و خویش دیگه ای نداری؟
در جوابش سری تکان دارم و گفتم:پدرم یک عموی خیلی خیلی پیر داره که در فیلادلفیا
زندگی می کنه وقتی که مادر زنده بود گاهی به دیدن اون می رفتیم.
اشتیاق چینی به پیشانی انداخت و با لحن عالمانه ای گفت:خوب دلیل اصرار پدرت برای
رفتن تو به ایران کاملاً مشخصه رز.اون می خواسته که تو پیش خانواده ات باشی.
پوزخند تلخی به لب زدم و در حالی که سرم را با تأسف تکان می دادم گفتم:اون ها دختر
خودشون را از جمع خانواده طرد کردند پس چه تضمینی وجود داره که من را بپذیرن پدر حتی
یکبار هم در طول زندگی اش با من در مورد ایران و خانواده مادری ام صحبت نکرد اما
حالا با وجودی که خودش می دونه چه برخوردی ممکنه در انتظارم باشه از من می خواد
که برم ایران.این یعنی چی؟من نمی تونم بفهمم.
لحن کلامم به قدری عصبی و مضظرب بود که اشتیاق را به واکنش واداشت او مهربانانه دستش
را به روی دست من گذاشت.در نگاهش ترحم بود یا محبت برای من فرقی نمی کرد چرا
که من به شدت احساس بی پناهی می کردم.می ترسیدم و این ترس به شکل بی رحمانه ای قدرت
تشخیص را از من گرفته بود لب هایم را به روی هم فشردم تا مانع ریزش اشک هایم شوم خیلی
مسخره بود اگر دوباره گریه می کردم شبیه یک دختر بچه فین فینوی بی نوا شده بودم شبیه همان
نقاشی که کارگردان تئأتر دبیرستان برایم در نظر گرفته بود او هم مثل اکثر دوستان همکلاسی ام
عقیده داشت که من کمی بیشتر از حد معمول احساساتی هستم اما مادر همیشه می گفت:خوشحالم
که تو مثل ایرانی ها هستی.همه اون ها خوش قلب و پراحساسن.
و بعد من با خودم می گفتم:خیلی دلم می خواد حرفتو باور کنم مامی اما مطمئنم که این طور
نیست یا حداقل خانواده بی رحم تو جزء اون دسته نیستند.
صدای اشتیاق را شنیدم که می گفت:نگران نباش رز.در مورد اون ها هیچ چیز نمی دونی
شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشن.
نگاهش کردم نگران به نظر می رسید آیا او هم بیشتر از حد معمول احساساتی نبود.
_اگه بودن چی؟
اشتیاق تمام سعی خودش را کرد تا به من قوت قلب بدهد.اما نوع نگاه و لحن کلام خودش هم
نا مطمئن به نظر می رسید:اون موقع برمی گردی به کشور خودت نگران نباش رز تو چیزی
رو از دست نمی دی به علاوه این طوری از اینکه آخرین خواسته پدرت رو انجام دادی وجدانت
راحته.
حضور اشکان را کاملاً از یاد برده بودم اما آنچه او گفت نشان می داد که تمام صحبت های
ما را شنیده.
_به نظر من حق با اشتیاقه شما نباید تا این حد نگران باشین شما نسبت به خانواده مادری تون
بدبین هستین و همین مسئله خود به خود آرامشتون رو به هم می ریزه و اعتماد به نفستون رو
پائین می یاره بیاین به بدترین احتمال فکر کنیم اون ها ممکنه شما رو نپذیرن.خوب؟چه اتفاقی
می افته؟اون طور که من از صحبت های شما فهمیدم باید بگم که هیچی.ظاهراً شما هیچ
احتیاجی به اون ها ندارین و فقط به خاطر خواست پدرتون که به دیدن اون ها می رین.اگه
فرض رو بذاریم که طبق پیش بینی شما اون ها برخورد خوبی با این مسئله نداشته باشن
به نظر من همون طور که اشتیاق هم گفت شما چیزی از دست ندادین ایران یکی از زیباترین
کشورهای جهانه.می تونید از فرصت پیش اومده به خوبی استفاده کنید بعد با یه آلبوم پر از
عکس ها به کشور خودتون برگردید البته در تمام طول مدتی که در کشور ما مهمانید می تونید
روی دوستی صمیمانه من و اشتیاق حساب کنید.
اشتیاق شادمانه لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید حرف های برادرش تکان داد بعد اشکان با
عجله چیزی را روی برگه نوشت و در حالی که آن را به سمت من می گرفت ادامه داد:
این آدرس و شماره تلفن ما در تهرانه.تحت هر شرایطی دیدن دوباره شما خوشحالمون
می کنه.
اشتیاق با عجله برگه را از دست اشکان گرفت و آن را لابه لای انگشتان من چپاند.
_این که دیگه فکر کردن نداره تو بهشتم آدم یه آشنا داشته باشه بد نیست من واشکان چند
سال آمریکا بودیم بالاخره هرچی باشه زبون همدیگه رو بهتر می فهمیم هر وقت دلت تنگ شد
برامون زنگ بزن.
نگاهم را از روی برگه ای که لای انگشتانم مچاله شده بود تا صورت زیبای اشتیاق بالا
کشیدم.
او به رویم لبخند زد و من احساس کردم که دیگر به اندازه لحظاتی قبل تنها نیستم
در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)