نويسنده: شهید سید مرتضی آوینی
فصل ششم: ناشئه الیل
راوی
اینك زمین در سفر آسمانی خویش به عصر تاسوعا رسیده است و خورشید از امام اذن گرفته كه غروب كند . دیگر تا آن نبأ عظیم ، اندك فاصله ای بیش نمانده است و زمین و آسمان در انتظارند . فرات تشنه است و بیابان از فرات تشنه تر و امام از هر دو تشنه تر. فرات تشنه مشكهای اهل حرم است و بیابان تشنه خون امام و امام از هر دو تشنه تر است؛ اما نه آن تشنگی كه با آب سیراب شود... او سرچشمه تشنگی است ، و می دانی ، رازها را همه ، در خزانه مكتومی نهاده اند كه جز با مفتاح تشنگی گشوده نمی شود . امام سرچشمه راز است و بیابان طف ، عرصه ای كه مكنونات حجاب تكوین را بی پرده می نماید. مگر نه اینكه اینجا را عالم شهادت می نامند ؟ و مگر از این فاش تر هم می توان گفت؟
غروب تاسوعا نزدیك استو امام بر مدخل سراپرده راز، تكیه بر شمشیر زده و در ملكوت می نگرد . عمرسعد فرمان داده است :« یاخیل الله بر مركب ها سوار شوید ؛ بشارت باد شما را به بهشت !...» و آن گمگشتگان برهوت وهم، سپاه شیطان ، بر اسب ها نشسته اند تا به اردوی آل الله حمله برند، و هیاهوی آنان بادیه را سراسر از هول آكنده است. زینب كبری خود را به خیمه امام رساند و او را دید بر در خیمه، تكیه بر شمشیر زده ، چشم بر هم نهاده است. رسول الله آمده بود تا او را بشارت دیدار دهد . امام سربرداشت و به گنجینه دار عالم رنج نگریست : « رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلّم) را به خواب دیدم كه می گفت : زود است كه به ما الحاق خواهی یافت .» ... و طور قلب زینب از این تجلی در خود فرو ریخت.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)