یه رمان خیلی قشنگ و متفاوت
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
منبع:نودوهشتیا
یه رمان خیلی قشنگ و متفاوت
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید
منبع:نودوهشتیا
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
طبق معمول هر روز لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا کار هر روزم که ول چرخیدن تو خیابونا بود و انجام بدم ،مدرسه ام تموم شده بود ودیگه بیکار بودم به کنکور فکر هم نمیکردم چون حالم از هر چی ریاضی بود به هم میخورد،رشته ی مورد علاقه ی خودم نبود ،خودم هنر دوست داشتم،ولی اصرار مادرم بود که ریاضی بخونم تا کلاسم از بقیه ی دخترای فامیل که طبق یه مرض مسری همشون مهندس بودن کمتر نباشه،اما دیگه بیشتر از این نمیخواستم به خاطر علاقه ی مادرم بهش ادامه بدم ،دیگه به هنر هم فکر نمیکردم، به هیچی فکر نمیکردم،اصلا برای چی به وجود اومده بودم ،من که کاری نداشتم که انجام بدم ........ولش کن ،بهتره برگردم خونه دیگه از تو خیابونا گشتن هم خسته شدم.
کلید وانداختم تو قفل و رفتم توخونه باید حالا حالا ها راه میرفتم تا به ساختمون اصلی برسم،ساختمون چیه خراب شده ی اصلی ،همین روزاست که این خونه ی اجدادی کلنگی رو سرمون خراب بشه کاشکی زودتر بشه ..... خواستم در ساختمونو باز کنم برم تو که صدای حرف زدن شنیدم،کنجکاو شدم چون صدای یه مرد بود....و صدای مادرم،اون این موقع روز تو خونه چیکار میکرد الان باید سر ساختمون باشه،یواش رفتم پشت پنجره ی قدی تا ببینم کی تو خونه است،خدای من چی میدیدم؟؟؟؟مادرم با دوست صمیمی بابام روی مبل نشستن و دارن خیلی صمیمی باهم میگن و میخندن ،اون عوضی بهترین دوست بابام بود،وقتی بابام مرد اون خیلی بهمون کمک میکرد،من بهش اعتماد داشتم،حتی دوستش داشتم،چطور میتونه؟؟؟مامانم چطور میتونه؟؟؟اون که بابا رو خیلی دوست داشت،حالا معنی حرفایی که این اواخر میزد ومیفهمم همش از اینکه یکی از دوستاش میخواد دوباره ازدواج کنه میگفت و اینکه کار درستو میکنه و ....پس دوستی در کار نبود،خدایا چطور میتونن اینکارو بکنن،اشکام بی اراده جاری بود،دیگه واقعا امیدی به ادامه ی این زندگی نداشتم،خسته و کوفته به سمت در خروجی قدم برداشتم اما نه دیگه نای بیرون رفتن هم نداشتم ،راه زیر زمین و در پیش گرفتم،زیر زمینی که هر وقت قهر میکردم میرفتم اونجا ،ولی حتی پله ها هم دیگه تمومی نداشتن،زیر زمین از این عمیقتر فکر نکنم کس دیگه ای ساخته باشه.....بالاخره رسیدم،خودمو انداختم روی زمین،دیگه اشکام هم نمیومد،دیگه نمیخواستم ادامه بدم،خدایا بهانه اش هم که خودت بهم دادی، فقط چه جوری؟؟......چشمم به یه تیکه شیشه خورد،خدایا ممنون که خودت کمکم میکنی،شیشه ر برداشتم و بهش نگاه کردم،چقدر قشنگ بود،به همه رنگی در میومد،زرد،سبز،آبی،یعنی شیشه ی چی بوده،همینجوری به شیشه نگاه میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد...
وقتی چشامو باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام....به دور و برم نگاه کردم .... یه دفعه همه چی یادم اومد ،شیشه کنارم افتاده بود،باورم نمیشد که میخواستم خودمو بکشم، پرتش کردم اون ور که هزارتیکه شد،باید میرفتم با مادرم حرف میزدم این بهتر بود،آره خیلی بهتر بود،باید همه چی رو برام توضیح میداد.....
رفتم بالا ،باید قبل از هر چیزی مادرم و پیدا میکردم ،ساعت 8 صبح بود پس حتما رفته بود سرکار،با این حال به سمت اتاقش رفتم،در زدم جواب نداد،رفتم تو اتاق رو تختش خوابیده بود،یعنی چی شده که تا الان خوابه ،حتما از دیشب نگران من شده بوده و خوابش نبرده بوده،رنگش پریده بود،دست گذاشتم رو پیشونیش،....وای ،مثل برق گرفته ها دستمو کشیدم،سرد سرد بود،با وحشت،نبضشو گرفتم ،هیچ نبضی در کار نبود ،نمیدونم چی بر من گذشت ولی میدونم اگه همون لحظه جیغ نمیکشیدم و گریه نمیکردم حتما سکته میکردم،ضجه میزدم تا یه ساعت همونجا نشستم و مامانو بغل کردم و گریه کردم....
تلفن و برداشتم تا به اورژانس زنگ بزنم ،اما هر چی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت،شماره ی خونه ی دایی رو گرفتم بازم کسی جواب نداد،به 110 زنگ زدم ولی کسی جواب نداد،خودمو کنار میز تلفن انداختمو تا میتونستم با صدای بلند گریه کردم تا حالا هیچ وقت خودمو اینقدرتنها ندیده بودم،به دفترچه ی تلفن نگاه کردم با اینکه از خالم خوشم نمیومد و یک ماه بود که باهاش قهر بودم اما دیگه چاره ای نداشتم،شماره شو گرفتم ولی جواب نداد،به هر شماره ای که فکرشو میکردم زنگ زدم حتی شماره ی دوست بابام که مرگ مامان رو از چشم اون میدیدم ،چون اگه به خاطر اون نبود من نمیرفتم زیرزمین قهر کنم و مامانم هم از دلشوره ی من نمیمرد،آره مامان از دلشوره ی من مرده،خدایا دیگه بدتر از این امکان نداره،دوباره اشکام جاری شد ....ولی نه ...الان باید یکی رو پیدا میکردم که ازش کمک میگرفتم ،بلند شدم تا برم از همسایه ها کمک بگیرم.
پامو که تو کوچه گذاشتم اولین چیزی که خیلی جلب توجه میکرد،سکوت خیابونا بود،نه صدای ماشین میومد،نه صدای هیچ جنبنده ی دیگه ای ،تا حالا هیچ وقت خیابونا اینقدر آروم نبوده،به آسمون نگاه کردم خیلی صاف بود ،خورشید تو وسط آسمون داشت میدرخشید،همچین چیزی تو تهران غیر ممکن بود،یه لحظه ترس برم داشت از این همه سکوت،سرمو تکون دادم تا این افکار مزاحم ازم دور بشن و رفتم طرف خونه ی همسایه، هیچ کس جواب نداد همین طور ادامه دادم به زدن زنگ همه ی همسایه ها،اما بی فایده بود؛تا اینکه چشمم به سر کوچه افتاد،یه دوچرخه افتاده بود اونجا و یه نفر هم کنارش،دوییدم طرفش ،با دست تکونش دادم ،اما اون هیچ تکونی نخورد،صداش کردم:
-آقا....اقا
ولی هیچی نگفت،دستمو گذاشتم رو گردنش ،نبض نداشت،بی اختیار یه جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم عقب،از ترس داشتم میلرزیدم ،یعنی چی شده بود،با زحمت خودمو به خیابون اصلی رسوندم چیزی که میدیدم رو تا به حال نه تو واقعیت ونه حتی توی هیچ فیلمی ندیده بودم،همه ی ماشینا وایستا ده بودن، وسر نشیناشون به نظر میرسید که خواب باشن،نه اصلا به نظر خواب نمیومدن،به نظر مرده میومدن،توی پیاده روها پر از آدمایی بود که رو هم افتاده بودن و همه به نظر مرده بودن،همونجا زانو زدم و با وحشت به چیزایی که روبروم بود خیره شدم...تنها چیزی که تونستم با بهت از خودم بپرسم این بود:
-اگه همه مرده بودن،اگه این آخر همه چیز بود ،که به نظر میومداینطور باشه،پس چرا من زنده بودم؟؟
همینجور سرگردون تو خیابونا قدم میزدم،با وجودی که سعی میکردم به جسد هایی که اطرافم هستن توجهی نکنم اما نمیشد،همش فکر میکردم که زل زدن به من،میترسیدم؛ با تمام وجودم ،باید برمیگشتم خونه نمیشد مادرم و همینجوری ول کنم،راه زیادی رو اومده بودم نای پیاده برگشتنو نداشتم،تصمیم گرفتم با یکی از این همه ماشین بی صاحب برم،ولی باید دنبال یکی میگشتم که جنازه ای پشت فرمونش نباشه،اما همه ی ماشینای خالی درشون قفل بود،مجبور بودم یکی از جنازه ها رو کنار بزنم،نباید کار سختی باشه فقط باید چشمامو ببندم وبه طرف نگاه نکنم،همین....ولی باید یه ماشین دنده اتوماتیک انتخاب میکردم چون رانندگی بلد نبودم،فقط یه بار سوار ماشین مادرم شده بودم که اونم بعد از دو متر رفتن کوبونده بودم به دیوار،.....
با الاخره یه ماشین انتخاب کردم،فقط مونده بود که با خودم کنار بیام و درشو باز کنم،
_ نباید به صورتش نگاه کنم....نباید... نباید....
این جمله رو هی با خودم تکرار میکردم تا فرصت فکر کردن به هر چیزی رو از خودم بگیرم،در یک اقدام شجاعانه با سرعت در ماشینو باز کردم،مرده رو با زور کشیدم بیرون و خودم سریع نشستم توش و در و بستم ،یه نفس عمیق کشیدم،باورم نمیشد ولی انجامش داده بودم،دلم نمیومد به فرمون دست بزنم ،روسریمو در آوردمو با قدرت لکه هایی که اصلا نمیدیدم و از رو فرمون پاک کردم و روسری رو از شیشه بیرون انداختم،فکر نمیکنم گشت ارشادی مونده باشه که بخواد بهم گیر بده،هر چند در حال حاضر منتهای آرزوی منه که باشن و هر چقدر میخوان بهم گیر بدن،فقط باشن...
با هزار بدبختی ماشین و روشن کردمو از بین ماشینا شروع به حرکت کردم،فکر کنم اگه تو اون لحظه یه افسر منو میدید ازم تست میگرفت که ببینه مستم یا نه،چون دقیقا مثل مستا میروندم،اگه میدونستم همچین روزایی در انتظارمه حتما رانندگی یاد میگرفتم...
به خونه که رسیدم احساس کردم بوی بدی میومد،وقتی به فکرم رسید که این بوی چی میتونه باشه همونجا دم در نشستم و شروع کردم به گریه کردن،چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم و بلند شدم رفتم طرف اتاق مامان،تو دلم دعا میکردم که مامان اونجا نباشه ولی بی فایده بود مامان همونجوری که ترکش کرده بودم رو تخت خوابیده بود،دوییدم سمت حیاط باید یه کاری میکردم رفتم از گوشه ی حیاط یه بیلچه برداشتم وبا دستای لرزون شروع کردم به کندن باغچه و در همون حال با اشکام هم آبیاریش کردم،بی وقفه میکندم تا اینکه بعد از تقریبا یه ساعت دست از کار کشیدم و خودمو پرت کردم رو زمین،از خستگی نفسم در نمیومد،صدای شکمم هم در اومده بود،دو روز بود که هیچی نخورده بودم،اما هیچ اهمیتی نداشت،بلند شدم رفتم تو اتاق مادرم با زحمت بردمش تو حموم و شستمش اوردمش بیرون یه لباس تمیز تنش کردم باید نماز میت میخوندم،بلد نبودم اما مطمئنا در این شرایط خدا هر چیزی رو قبول میکرد،با گریه شروع کردم به خوندن، وبا هزار بدبختی خاکش کردم،از گوشه ی باغچه چند تا بوته گل در آوردم و دور تا دور قبر کاشتم،خودمو انداختم رو ی قبر و تا میتونستم گریه کردم،.....حق مامان این نبود...حقش این نبود که نگران من باشه و از دنیا بره ،حقش این نبود که اون اینقدر دوستم داشته باشه و من اینقدر اذیتش کنم،خیلی دوستش داشتم اون تنها کسی بود که داشتم ولی هیچ وقت دختر خوبی براش نبودم ،هیچ وقت کاری نکردم که بتونه بهم افتخار کنه....دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.....
چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود،با سختی از جام بلند شدم ورفتم طرف ساختمون،چراغا رو روشن کردم و بی اختیار راه افتادم سمت آشپزخونه،در یخچالو باز کردم یه کم سالاد الویه که چند شب پیش مامان درست کرده بود تو یخچال بود،آوردمش بیرون،مطمئنا این آخرین غذا از دستپخت مامان بود که میتونستم بخورم ،هر لقمه شو با یاد مامان خوردم ورفتم سمت هال ساعت روی دیوار،ساعت 3 نیمه شب رو نشون میداد،رفتم یه دوش گرفتم و گرفتم خوابیدم.
صبح که بیدار شدم چند دقیقه بیحرکت روی تخت نشستم وبه نقطه ی نا معلومی نگاه کردم،باید یه کار ی میکردم ،من از این تنهایی خیلی میترسیدم،شاید کسای دیگه ای هم زنده باشن،من باید پیداشون میکردم....
از پله ها که میرفتم پایین یه لحظه چشمم به تلوزیون خیره موند،آره خودشه،مثل جت خودمو بهش رسوندم و روشنش کردم،همش برفک بود،ریسیور ماهواره رو روشن کردم اما اونم برنامه نداشت،شبکه ها ی کشورای مختلف و امتحان کردم ولی بیفایده بود،یعنی همه ی دنیا مرده بودن؟؟؟ عزارئیل فقط منو جا گذا شته بود؟
تلفن و برداشتم و شروع کردم به گرفتن کد شهرهای مختلف و برای هر کدوم یه شماره ی شانسی گرفتم،صبر میکردم تا خودش بوقش تموم بشه بعد قطع میکردم،اما هیچ کدوم جواب نمیدادن ،یه ساعتی همینجور به کارم ادامه دادم،کد گیلان و که گرفتم اومدم قبل از تموم شدن بوق قطعش کنم چون نا امید شده بودم،همین که قطع کردم درجا خشکم زد،چون قبل از اینکه قطع کنم یه نفر تلفن و برداشته بود....سریع دوباره همون شماره رو گرفتم و گوشی رو به گوشم چسبوندم،بعد از خوردن یه بوق یکی گوشی رو ورداشت،یه صدای بچه گونه از اون ور خط گفت:
_الو......
[SIGPIC][/SIGPIC]
آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...
به سختی به خودم اومدم و با صدایی که خودمم نمیشناختم جواب دادم:
_الو... تو کی هستی؟
اونم با گریه شروع کرد به تند تند حرف زدن.
_خانوم من خیلی میترسم،اینجا همه مردن،تو رو خدا کمکم کنید من خیلی میترسم.....
_باشه عزیزم من کمکت میکنم تو تنهایی؟
_آره....من از تنهایی میترسم،بابام و مامان بزرگ مردن،من بابامو میخوام...من خیلی میترسم...من...
_خیلی خوب دیگه گریه نکن من الان میام دنبالت ،تو فقط آدرس خونه تونو بده، باشه عزیزم؟
آدرس خونه شون و گرفتم هر چند که آدرسش دقیق نبود ،چون نمیدونست دقیقا خونشون تو کدوم کوچه و خیابونه و بدتر از اون اینکه من هیچ جا رو بلد نبودم،حتی نمیدونستم از کدوم جاده باید برم رشت،اول باید دنبال یه نقشه میگشتم،ازش خواستم کنار تلفن بمونه ومنتظرم باشه و خودم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کنم،خوشحال بودم،خیلی خوشحال بودم که تنها نیستم حتی اگه اون یه بچه ی 5-6 ساله باشه بازم خیلی بهتر از اینه که فکر کنم فقط من فراموش شدم،حلا دیگه امیدوار شده بودم که بازم کسای دیگه ای میتونن باشن،بی اراده یه لبخند گوشه ی لبم نشست،یه شلوار جین آبی پوشیدم بایه تیشرت قهوه ای آستین کوتاه،مانتو وروسریمو هم برداشتم تا اگه لازم شد بپوشم،کیفم و برداشتم و توش موبایل و شارژر و یه مشت خرت وپرت دیگه ریختم ،اسپری بدن هم برداشتم چون معلوم نبود دفعه ی دیگه کی میتونم برم حموم، رفتم تو آشپزخونه و یه کم میوه ریختم تو پلاستیک و بقیه ی سالاد الویه رو ریختم تو یه ظرف ویه کم نون و یه بطری آب برداشتم و رفتم تو حیاط ،چشمم به قبر مامان افتاد،رفتم وسایل و گذاشتم تو ماشین و برگشتم تو حیاط،شیلنگ و برداشتم و به گلای دور قبر مامان آب دادم،
_مامان سعی میکنم زود برگردم پیشت اما خودمم مطمین نیستم بتونم....مامان برام دعا کن،خیلی بهش احتیاج دارم.
قطره اشکی که از چشام افتاده بود و پاک کردم و رفتم سوار ماشین شدم،شیشه رو دادم بالا چون شهر و بوی گند گرفته بود کنار یه کتاب فروشی نگه داشتم،درش قفل بود با هر بدبختی بود قفلشو شکستم و رفتم تو ویه نقشه پیدا کردم وسریع رفتم تو ماشین چون تو شهر اصلا نمیشد نفس کشید،حالا میدونستم از کدوم طرف باید برم رشت،ماشین رو روشن کردم وبه سمت رشت روندم، بدون اینکه بدونم چی در انتظارمه...
بالاخره به رشت رسیدم،بااین رانندگی واقعا کارم هنر بود،همش از وسط خیابون میومدم و چرخ میخوردم اینور اونور ولی حالا یه کم رانندگیم قابل تحمل تر شده بود، بهش زنگ زدم و ازش خواستم بیاد تو خیابون اصلی تا بتونم پیداش کنم و خودم همینجور تو خیابونا چرخ میخوردم،یه ساعتی همینجور میگشتم ولی خبری نبود، تا اینکه چشمم خورد خورد به آینه بغل دیدم که یه بچه داره دنبال ماشین میدوه،زدم رو ترمز و پیاده شدم،یه لحظه وایستاد سر جاش و با شک بهم زل زد،چشماش گریه ای بود،یه پسر بچه ی 4-5 ساله ی خوشگل چشم و مو عسلی بود،یه قدم رفتم جلو که خودش دویید و پرید تو بغلم،به خودم فشردمش و نازش کردم:
_ آروم باش عزیزم...چیزی نیست...من اینجام.
سرشو از رو سینه ام برداشت و با یه حالت گنگ بهم نگاه کرد،موهاشوبا انگشت از رو پیشونیش کنار زدم و بهش لبخند زدم:
_ اسمت چیه عزیزم؟
_ آرش.
_اسم من هم کیاناست.میای با هم دوست بشیم؟
سرشو به معنی تایید تکون داد.
_ منو میبری پیش بابات و مامان بزرگت؟
دوباره با سر تایید کرد،دستشو گرفتم و بردمش تو ماشین،خودمم نشستم و ازش خواستم راهنمایی کنه تا بریم خونشون.
وقتی رسیدیم ورفتیم تو خونشون هم خیلی بوی بدی می اومد هم قیافه ی جسدها خیلی وحشتناک شده بود،دیگه نمیتونستم بشورمشون فقط باید خاکشون میکردم،وقتی بهش گفتم سرشو به تندی تکون داد و با گریه مخالفت کرد،کنارش زانو زدم و خواستم متقاعدش کنم:
_ ببین آرش من با مادر خودم هم همین کارو کردم،ما نمیتونیم بزاریم همینجوری بمونن،اگه این کارو نکنیم اونا آرامش پیدا نمیکنن و از دست ما ناراحت میشن.
بالاخره راضی شد و با هر سختی ای که بود خاک خاکشون کردم،به دستام نگاه کردم پینه بسته بود و زخم زخم شده بود،یادم نمیاد تو تموم عمرم بیل دست گرفته باشم،موقعی که من این کارا رو میکردم آرش یه جا نشسته بود و با اخم زمینو نگاه میکرد،گریه هم نمیکرد این موضوع منو میترسوند که نکنه بهش شوک وارد شده باشه،رفتم کنارش نشستم :
_ تو از این که من اینجام خوشحال نیستی؟
با بغض بهم نگاه کرد،بهش لبخند زدم:
ولی من از اینکه تو رو پیدا کردم خیلی خوشحالم._
خودشو انداخت تو بغلم :
_من گرسنه ام.
خدای من این بچه چی کشیده؟همونجوری که تو بغلم بود رفتم طرف خونه ،براش تخم مرغ درست کردم و دادم با نون و عسل و چایی بخوره،خودمم باهاش خوردم.
_ آرش تو وقتی این اتفاق افتاد کجا بودی؟
دست از خوردن کشید وبهم نگاه کرد:
_ کدوم اتفاق؟
_ یعنی قبل از اینکه ببینی همه مردن کجا بودی؟
_خواب بودم.
_کجا خواب بودی؟
_نمیدونم.....وقتی بیدار شدم زیر درخت بودم،تو حیاط.
_ دیشب اونجا خوابیده بودی؟
_ نه ....یادم نمیاد.
یه نفس عمیق کشیدم و به فکر فرو رفتم،نمیتونستم دلیلی براش پیدا کنم،آرش و بردم حموم کردم و لباس تمیز تنش کردم،خودم هم همون لباسای قبلیمو پوشیدم ،خیلی خوشگل شده بود نتو نستم خودمو کنترل کنم و یه ماچ گنده از لپش کردم،خندید و اونم لپمو بوسید،هر دو داشتیم میخندیدیم که نمیدونم یه دفعه این فکر بکر از کجا به ذهنم رسید،اینترنت....
_ آرش بابات کامپیوتر داره؟
_ اوهوم
_ منو ببر اونجا
فوری لپ تاپشو روشن کردم و به اینتر نت وصل شدم ،باید یه فیلم میذاشتم روی یو تیوپ،اما قبلش رفتم ببینم کسی قبل از من این کارو نکرده؟یه فیلمی پیدا کردم،با هیجان بازش کردم ،توش یه مرد تقریبا 40ساله نشسته بود و به انگلیسی حرف میزد،خدا رو شکر بلد بودم انگلیسی حرف بزنم،داشت میگفت که از سوئد حرف میزنه و همه ی مردم اونجا مردن ومیخواست اگه کسی زنده هست بهش زنگ بزنه ،از خوشحالی سر از پا نمیشناختم با یه نفس عمیق شماره اشو گرفتم و همینجور که گوشیو دودستی چسبیده بودم منتظر موندم تا جواب بده،بعد از چند تا بوق جواب داد:
_ الو
یه لحظه زبونم بند اومده بود
_ الو...
به انگلیسی جوابشو دادم:
_سلام.... تو کی هستی؟
_من نیک هستم ؟ تو تنهایی؟
_ ما دو نفریم ،تو چی؟
_خودم تنهام ولی 12 نفر دیگه از جاهای مختلف بهم زنگ زدن. تو کجا هستی؟
_ ایران.
_ یه نفر دیگه از ایران به من زنگ زده شماره شو بهت میدم،تو هم شماره تو بهم بده، تا بعدا همه با هم فکر کنیم که چطور میتونیم دور هم جمع بشیم.
شماره رو ازش گرفتم و شماره ی خودمو بهش دادم و تلفن و قطع کردم از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم، با خنده آرش وبغل کردم و دور خودم چرخوندمش:
_ ما تنها نیستیم آرش،کسای دیگه ای هم هستن.
نمیتونم حال اون لحظه ی خودمو توصیف کنم،نسبت به همه ی اونایی که زنده بودن با اینکه ندیده بودمشون و نمیدونستم چه جور آدمایی هستن احساس نزدیکی میکردم،اما یه لحظه به ذهنم رسید اگه همه ی اونا مرد باشن وفقط من زن باشم چی میشه،یه لحظه ترس برم داشت،و از صمیم قلب دعا کردم که بین اونا زن هم باشه.
باید شماره ی اون یارویی که تو ایران بود ومیگرفتم ،اینبار از اون دفعه که به نیک زنگ میزدم بیشتر میترسیدم،شاید چون نیک و قبلا تو فیلمش دیده بودم و به نظرم قابل اعتماد میومد،شایدم چون این یکی بهم نزدیکتر بود،سرمو تکون دادم وسعی کردم این فکرای مزخرف و از خودم دور کنم ،رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب خوردم ،چشمام وبستم ،یه نفس عمیق کشیدم و شماره رو گرفتم، یه بوق که خورد یکی سریع گوشیو برداشت منم چون غافلگیرشد از هولم گوشی رو قطع کردم،چند لحظه بعد که به خودم اومدم از این کار احمقانه حرصم در اومد،اما فرصت اینکه خودمو سرزنش کنم پیش نیومد،چون گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن،همون شماره ای بود که چند دقیقه پیش زنگ زده بودم،گوشی رو جواب دادم ولی چیزی نگفتم که یه صدای مردونه از اون ور خط گفت:
_ الو ... شما کی هستین؟... چرا قطع کردین؟
_ الو...
یه نفس عمیق کشید وگفت:
_خدا رو شکر ... تو الان کجا یی؟
_ رشت
_ خیلی خوب من الان میام اونجا...
_مگه شما کجایین؟
_من تهرانم،الان میام ...منتظرم باش
آدرسو گرفت وتلفن وقطع کرد،انگار خیلی عجله داشت که بیاد اینجا،ناخود آگاه یه لبخند گوشه ی لبم جا خوش کرد از این که اینقدر مشتاق دیدنم بود و براش مهم بود که منو ببینه خوشحال شدم،خیالم یه کم راحت شده بود چون به صداش نمیخورد آدم بدی باشه،لحن حرف زدنش مودبانه بود،آرش و بردم تا بخوابونمش چون ساعت نزدیک یک نصفه شب بود،خودم هم کنارش رو تخت یه نفره ی کوچیکش خوابیدم،نمیخواستم یه لحظه هم تنهاش بذارم، خودشو بیشتر بهم چسبوند و دستای کوچیکشو دورم حلقه کرد ،منم موهاشو نوازش کردم تا اینکه خوابم برد.
نمیدونم ساعت چند بود که از صدای تلفن بیدار شدم ،گوشی و برداشتم و از اتاق رفتم بیرون تا آرش بیدار نشه.
_ بله
صدای گرفته ی همون آقا که اسمشو هم حتی یادم رفته بود بپرسم ، در حالیکه نفس نفس میزد از اون ور خط اومد:
_ الو....خانوم
_ بله، چی شده؟ شما کجایین؟
_ من تو جاده تصادف کردم؟
_ با چی؟مگه ماشین دیگه ای هم تو جاده بود؟
درحالیکه معلوم بود از سوال بی موردم عصبانی شده با صدای بلند گفت:
_ نه ماشینو کوبوندم به صخره ..
خیلی ناراحت شدم که سرم داد زده،برای همین از لجش گفتم:
_ فکر میکردم فقط من بلد نیستم رانندگی کنم،نمیدونستم خدا همه ی اونایی که رانندگی بلد نیستن و زنده گذاشته...
ظاهرا خیلی بهش برخورده بود چون از بین دندونای قفل شده اش با عصبانیت گفت:
_من رانندگی بلدم فهمیدی بچه جون؟ پشت فرمون خوابم برده بود،الانم پام گیر کرده،نمیتونم تکون بخورم ....
از مزخرفاتی که بهش گفته بودم پشیمون شدم و حرفشو بریدم:
_شما الان تو کدوم جاده هستین؟من خودمو میرسونم
_تو که گفتی رانندگی بلد نیستی؟
_تازگیا یه کم یاد گرفتم،دیروز همون مسیرو تا رشت اومدم
با سرعت رفتم آرش و بیدار کردم و بردم تو ماشین خوابوندمش،جعبه ی کمک های اولیه و لپ تاپو بقیه ی خرت وپرتا رو جمع کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم.
یه ساعتی که روندم از دور دیدم یه ماشین کنار صخره به پهلو افتاده ،کنارش که رسیدم نگه داشتمو رفتم سمت ماشین اون،از تو پنجره ی کنار راننده بهش نگاه کردم چون پنجره ی راننده رو به زمین بود،از اون زاویه ای که من میدیدم تصویر کجکی بود،اما از همونجا هم قیافه اش یه کمی معلوم بود،یه مرد تقریبا 30 ساله با صورت تقریبا سبزه و موهای خرمایی یه کمی بلند که به هم ریخته رو ی پیشونی و چشاش ریخته بود،یه ته ریش دو سه روزه هم داشت،روی هم رفته خیلی چشمگیر بود،چشاش بسته بود،تکون هم نمیخورد،یه لحظه ترس برم داشت،سعی کردم از همونجا دستم و دراز کنم و تکونش بدم ولی دستم نمیرسید
_آقا....هی اقا....
جواب نمیداد،بازحمت خودمو کشیدم داخل ماشین به خاطر شیب رو به پایینی که داشت سر خوردم وافتادم روش،یه تکون خورد و چشمامو باز کرد،خواستم خودم ازش جدا کنم و برم عقب که آخش در اومد،
_ ببخشید الان میرم اون ور
_یواش...چیکار میکنی؟
و سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد،چشمامون تو هم قفل شده بود و هیچکدوم تکون نمیخوردیم،چشماش مشکی بود و به طرز فجیعی گیرا،جوری که نمیتونستم چشم ازش بردارم.
_خیال نداری از روم بلند شی؟
تازه به موقعیت خودم پی بردم،من تقریبا روش خوابیده بودم و صورتم چیزی نمونده بود که بچسبه به صورتش،نفسهای گرمش داشت میخورد به صورتم ،گر گرفتم یادم نمیومد تا به حال به هیچ مردی اینقدر نزدیک بوده باشم،دستامو از رو سینه اش سر دادم پایین و خودموبا فشار دستام روسینه اش ازش جدا کردم.
اون هنوز داشت بروبر نگاهم میکرد.
_ ببخشید من میخواستم از اون پنجره بیام پایین که.....
حرفمو قطع کرد:
_اشکال نداره....
با خجالت سرمو انداختم پایین که گفت:
_ نمیخوای کمکم کنی از این جا بیام بیرون؟
بدو ن اینکه بهش نگاه کنم یه نگاه به پاش انداختم و خم شدمو پاشو تکون دادم که فریادش به هوا رفت:
_ آیییییی........ ولش کن اینجوری که نمیشه،برو یه چوبی،میله ای چیزی پیدا کن بیار.
از رو پاهاش بلند شدم و رومو برگردوندم که برم بالا،همینجور که میرفتم بالا یه لحظه دوباره لیز خوردم، دستامو گرفتم به لبه ی پنجره ی بالایی و اونم همونجور که پشتم بهش بود کمرمو با دو تا دستاش از دو طرف گرفت و آروم گفت:
_ مواظب باش
بدبختی این بود که چون دستامو رو به بالا به لبه ی پنجره گرفته بودم تیشرتم رفته بود بالا و دستش در تماس مستقیم با بدنم بود؛سرخ شده بودم اما به روی خودم نیاوردم و خودمو به سختی کشیدم بالا و از پنجره رفتم بیرون.
هوا دیگه روشن شده بود،از همون داخل ماشین داد زد:
_ برو جک و از صندوق عقب ماشینم بیار.
بدون اینکه جوابشو بدم اول رفتم سمت ماشین خودم تا یه سر به آرش بزنم،نمیدونم چرا روم نمیشد جوابشو بدم،انگار که کار خیلی زشتی کرده باشم،در صورتی که اصلا اینجور نبود ولی ازش خجالت میکشیدم،در ماشینو باز کردم،آرش خیلی ملوس خوابیده بود خم شدم و بوسیدمش که چشماشو باز کرد و از جاش بلند شد،خودشو از گردنم آویزون کرد و با حالت خواب آلودی گفت:
_ ما کجاییم؟
_اومدیم دنبال همون آقاهه،ماشینش تصادف کرده.
دستاشو از دور گردنم باز کردم و از تو یه پلاستیک یه بیسکوییت در آوردم و بهش دادم:
_ اینو بخور تا من بیام باشه
و خودم رفتم سمت صندوق عقب ماشین اون،جک و پیدا کردم و خو استم برم سمت پنجره که دیدم آرش اومده همونجا وکنارم وایستاده،دستش و گرفتم وبردمش اونورتر و گفتم:
_ تو همینجا وایسا ،کنار ماشین نیا خطرناکه من الان میام
دوباره دستمو گرفتم به لبه ی پنجره و رفتم بالا،اینبار موقع داخل رفتن مواظب بودم که سر نخورم،
_ داشتی با کی حرف میزدی؟
_با آرش، همون بچه ای که به خاطرش از تهران رفتم گیلان
_ از کجا میدونستی اون تو گیلان زنده است؟
_ به شهرای مختلف زنگ میزدم وشماره ها رو تصادفی میگرفتم،که شانسی یکیشو آرش جواب داد.
_ شماره ی منو نیک بهت داد؟
_ آره
مکثی کرد وگفت:
_ اسمت چیه؟
_ کیانا،شما چی؟
_ بهزاد
سرمو خم کردم و رفتم پایین تا پاشو آزاد کنم،برای این کار باید رو زانوهاش میخوابیدم، دستشو گذاشته بود رو کمرم،انگار خیال برداشتنش هم نداشت،منم که روم نمیشد بهش اعتراض کنم،سعی کردم بی خیالش بشم،همینجور داشتم اون پایین با جک ور میرفتم که آخش در اومد:
_ سعی کن با جک فرورفتگی های ماشین وجابه جا کنی تا پام آزاد بشه، نه اینکه باهاش بیوفتی به جون پای من.
_ ببخشید ولی نمیشه
_ معلومه که میشه یه کم زور بزن
با یه حرکت سریع اومدم غافلگیرش کنم ،که فریادش رفت هوا و این وسط کمر من هم زیر پنجه هاش له شد، ولی خوبیش به این بود که پاش آزاد شد،سرمو آوردم بالا،موهامو کنار زدم و از اون زیر اومدم بیرون،سرشو تکیه داده بود عقب و چشماشو بسته بود،صورتش هم کشیده بود تو هم،با یه دست لباسمو از دستش کشیدم بیرون وصاف نشستم:
_ خوبی؟
_فکر کنم،کمکم کن بیام بیرون
رفتم بالا و همونجا روی پنجره از بیرون نشستم،دستمو دراز کردم سمتش :
_ بیا
با دست پاشو از اون پایین کشید بالا و دستمو گرفت و خودشو کشید بالا،همین که این کارو کرد ماشین یه تکون خورد که هر دومون خشکمون زد،دوباره آروم شروع کرد به بالا اومدن، با هزار بدبختی کمکش کردم بیاد پایین،دستشو انداختم دور گردنم و کمکش کردم بیاد سمت اون یکی ماشین،تازه داشتم به قد وهیکلش دقت میکردم ،سر من به زحمت تا شونه هاش میرسید،هیکلشم خیلی درشت و عضلانی بود،از دستش که دور گردنم بود عضلانی بودنش مشخص بود ،من در مقابلش مثل یه بچه بودم و داشتم زیر سنگینی وزنش له میشدم، در عقب ماشین وباز کردم و کمکش کردم جوری بشینه که پاهاش بیرون از ماشین باشه،خواستم برم جعبه ی کمکهای اولیه رو بیارم که دیدم آرش یه طرف وایستاده و داره ساکت به ما نگاه میکنه،صداش کردم :
_ آرش بیا اینجا
کنارش زانو زدم ودستم وگذاشتم پشتش و گفتم:
_ این آقا اسمش بهزاده و میخواد به ما کمک کنه.
بهزاد هم با لبخند دستشو دراز کرد طرفش:
_ سلام،چطوری؟
آرش بیسکوییتی که دستش بود و سریع انداخت تو دهنش و دستشو با پیرهنش پاک کرد و باهاش دست داد، از این حرکت بامزه ی آرش هیچکدوم نتونستیم جلوی خنده مونو بگیریم.رفتم از در اون وری، جعبه ی کمکهای اولیه رو آوردم،پاچه شو زدم بالا.
_ فکر همه جا رو کردی نه؟
بدون اینکه سرمو بالا بیارم یه لبخند زدم،دستمو گرفت،بهش نگاه کردم
_ بهم اعتماد نداری یا ازم خجالت میکشی؟
_خجالت نمیکشم..
_پس اعتماد نداری؟
_ نه....موضوع این نیست،آخه تو غریبه ای
_من اذیتت نمیکنم،نترس
برای اینکه خیالش راحت بشه یه لبخند زدم و دوباره مشغول کارم شدم،زخمش خیلی داغون بود،تمیزش کردم و پانسمانش کردم وکمک کردم بشینه جلو ،آرش و عقب سوار کردم و خودم نشستم پشت فرمون.
_خوب حالا کجا بریم؟
_ برو تهران، میریم خونه ی من
کلیپسمو از رو داشبورد ورداشتم و موهامو جمع کردم بالا،ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.
_ آرش دیگه از اون بیسکوییتا نداری؟
_ آرش پلاستیک وبهش بده ،توش میوه هم هست، بخور به آرشم بده
_ خیلی بد میرونی ها
_ خودم میدونم
_ خوب بابا حالا چرا میزنی
خنده ام گرفته بود.
_ چاقو تو کیفم هست،خواستی وردار واسه میوه
شروع کرد به میوه پوست گرفتن،به آرش و من هم میداد.
_ بهزاد خان شما موقع این اتفاق چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_ تو استخر بودم،یه چند ساعتی اونجا بودم،یه خورده خوابم گرفت و وقتی اومدم بیرون همه چی تموم شده بود،تو کجا بودی؟آرش چی؟
_ من تو زیر زمین خونه مون خواب بودم،آرش وقتی بیدار شده زیر درخت تو حیاط بوده،قبلشو یادش نمیاد،تو میتونی بفهمی جریان چی بوده؟
_ نه اصلا نمیتونم بفهمم قضیه چی بوده،تو تو زیر زمین چیکار میکردی؟
_ کاری نمیکردم.
_ یعنی نمیخوای بگی دیگه؟
_ شاید...چطور موقع رانندگی خوابت برد؟
با صدای بلند خندید:
_به دو علت، اول اینکه چند روز بود درست نخوابیده بودم،دوم اینکه مثل تو اینجوری دو دستی فرمون و نچسبیده بودم،نترس در نمیره یکم شل تر بگیریش....
یه پوزخند زدم:
_ظاهرا که روش من بیشتر از مال شما جواب میده،میتونین الان بیخوابیتونو جبران کنین عوض اینکه از رانندگی من ایراد بگیرین...
با خنده جواب داد:
_ باشه،پس جونم دستت سپرده
تا تهران دیگه حرفی رد وبدل نشد چون هم اون هم آرش خواب بودن.وقتی رسیدیم تهران بدون اینکه بیدارشون کنم جلوی یه داروخونه نگه داشتم،داشتم سعی میکردم قفلشو بشکونم که از سروصداش بیدار شد:
_ چیکار میکنی؟
_ میخوام برات کپسول خشک کننده ای ، تتراسایکلین ی چیزی پیدا کنم.
_ نمیخواد بیا تو خونه دارم.
رفتم سوار شدم که گفت:
_ نمیتونستی قبلش ازم بپرسی که اینقدر خودتو دردسر ندی؟
از لحنش اصلا خوشم نیومد،عوض تشکرش بود؟
_ نه نمیتونستم.
_در هر صورت ممنون
جوابشو ندادم
_ببخشید
بازم جوابشو ندادم،دستشو گذاشت رو دستم که رو دنده بود،
_ ببین....
بهش نگاه نکردم ، دستمو هل داد اونور و روشو کرد طرف پنجره وزیر لب غر زد:
_ به درک که نمیبخشی...چه نازی میکنه واسه من.
به سختی بغضم و خوردم که اشکام در نیاد،پسره ی پررو....
ادرس خونه ش و داد منم بدون گفتن حرفی فقط روندم.خونه ش تو یه محله ی خوب و خوش آب و هوا بود،اما چه فایده ،کل شهرو بوی گند مرده گرفته بود،وقتی پیاده شدیم گفت:
_ باید مرده هارو جمع کنیم،
قهرمو یادم رفت:
_ چی ؟ میخوای این همه مرده رو چیکارش کنی؟
_ میسوزونیمشون ،نکنه میخوای تو این هوا نفس بکشی؟
در خونه رو باز کرد ورفتیم داخل،یه حیاط خیلی بزرگ وخوشگل داشت که پر از دار و درخت بود با یه ساختمون خیلی لوکس و مدرن خوشگل.
موقع داخل رفتن کمکش میکردم،بهم گفت اتاقش کدوم وره و راه افتادیم،در همین حین به دور و بر خودم نگاه میکردم،خونه ی بزرگ وروشنی بود وبا وسایل خیلی شیکی هم تزئین شده بود،کمکش کردم که رو تختش دراز بکشه،به تخت دونفره و اتاق خوشگلش نگاه کردم و پرسیدم:
_ خانومتون و تو این حادثه از دست دادین؟
با لحن خشک ورسمی ای جواب داد:
_ نخیر،اونو دو سال پیش از دست دادم.الان پدر و مادرم واز دست دادم.
_ متاسفم،منم مادرم و از دست دادم،آرش هم پدر و مادربزرگشو.
_منم برات متاسفم،یه اتاق واسه خودت انتخاب کن.
_ ما تا کی اینجا میمونیم؟
_ نمیدونم.من میخوابم ،اگه کار ی داشتی صدام کن.
رفتم بیرون تا بخوابه،یه اتاق برای آرش انتخاب کردم و یکی برا خودم،از آرش خواستم بخوابه اما خیال خوابیدن نداشت،هر جایی من میرفتم دنبالم میومد،رفتم تو اشپزخونه ی مجهز و لوکسش و برا نهار به درخواست آرش یه ماکارونی خوشمزه درست کردم ،سه ساعتی از وقتی بهزاد خوابیده بود میگذشت،از آرش خواستم بره واسه نهار صداش کنه.
یکی دو روزی گذشت،توی این مدت پای بهزاد هم دیگه خوب شده بود،چند باری هم با نیک تماس برقرار کردیم ، که البته هر بار بهزاد باهاش حرف میزد و به من درست نمیگفت که چی به هم میگن،روز دوم بهزاد گفت باید بریم بیرون و جنازه ها رو تا جایی که میتونیم جمع کنیم وبسوزونیم،چون دیگه پنجره رو هم نمیشد باز کرد،صبح زود از خونه رفتیم بیرون،آرش هم با خودمون بردیم،چون نمیشد تو خونه تنها بمونه،بهزاد ماشینو میروند و بعد از کمی که روندیم کنار یه ماشین آشغال جمع کن نگه داشت و از من خواست با ماشین دنبال ماشین آشغالی که اون میروند حرکت کنم،دماغامونو با پارچه پوشونده بودیم اما چندان اثری نداشت،قرار بود از دور وبر خونه ی بهزاد شروع کنیم به جمع کردن.اولین جایی که وایستاد از من هم خواست پیاده بشم و کمکشکنم تا جنازه رو بلند کنه،قیافه ی جنازه به طرز فجیعی وحشتناک شده بود،با وجود اینکه دستکش دستم بود حتی از تصور اینکه بخوام بهش دست بزنم حالم بد میشد،نتونستم جلوی خودمو بگیرم و رفتم گوشه ی خیابون بالا آوردم.از بهزاد خواستم دست از سرم برداره،اونم وقتی دید حالم اونجوریه دیگه چیزی نگفت و خودش رفت سعی کنه جنازه رو جابه جا کنه،بلند کردنش برای بهزاد نمیتونست کار سختی باشه ولی داشت سعی میکرد جوری جا به جاش کنه که کمترین تماس و با بدنش داشته باشه،وقتی دیدم که چقدر این کار سختشه رفتم جلو و با اکراه یه طرف دیگه شوگرفتم و باهم انداختیمش تو ماشین آشغالی،اون روز تا ساعت 3-4 کارمون این بود که جنازه ها رو جمع کنیم و وقتی ماشین پر شد ببریماطرف شهر تو محوطه ی باز رو هم بریزیم رو هم ،طرفای ساعت 4 رفتیم و جنازه ها رو که اندازه ی یه کوه شده بود آتیش زدیم،صحنه ی وحشتناکی بود انگار همه ی اون مرده ها داشتن بهمون نگاه میکردن ودور سرمون میچرخیدن،اون روز نهار نخوردیم ، در واقع اصلا نمیتونستیم بهش فکر کنیم،ولی این وسط به آرش بیگناه که تو ماشین خوابش برده بود هم یادمون رفته بود نهار بدیم.عصر خسته و کوفته ی جسمی و روحی برگشتیم خونه.قبل از هر چیز خودمو انداختم تو حموم و همچین شروع کردم به سابوندن خودم که یه لایه از پوستم فکر کنم رفت،حمومم که تموم شد تازه یادم اومد که هیچ لباسی غیر از همین لباسای کثیفم ندارم،از سر ناچاری بهزاد و صدا زدم و ازش خواستم یه دست لباس بهم بده، برام یکی از پیرهنا و شلوارکای خودشو آورد،میگفت شلوارک آوردم که برات اندازه ی شلوار بشه،ازش خواستم یکی از لباسای مامانشو بیاره که گفت با پدر مادرش زندگی نمیکرده،چاره ای نداشتم باید همینا رو میپوشیدم،پیرهنش برام اندازه ی مانتو شده بود وشلوارکش اندازه ی یه شلوار گشاد و بی ریخت،کمر شلوارک هم اینقدر گشاد بود که اگه ولش میکردم فوری میافتاد پایین ، رفتم بیرون ویه سنجاق پیدا کردم و محکمش کردم.رفتم پایین که دیدم بهزاد حموم کرده وتمیز با آرش نشسته و دارن املت میخورن.
همین که چشمشون به من افتاد شرع کردن بلند بلند خندیدن.زیر لب غریدم:
_ رو آب بخندی ....بچه پررو
و بدون تعارف رفتم نشستم و واسه خودم لقمه گرفتم،هنوز لقمه ی دومم و قورت نداده بودم که یه لحظه صحنه ی کوه جنازه ها اومد جلو چشمم،بی اراده و بی صدا چند قطره اشک از چشام سر خورد پایین،بغضم وهمراه با لقمه به سختی فرو دادم و پاشدم برم که بهزاد گفت:
_ چی شد؟
هیچی من میرم بخوابم
فکر کنم دیگه تا آخر عمرم باید با ارواح زندگی کنم.هر چقدر میخواستم بهشون فکر نکنم فایده نداشت،صحنه ش همش میومد جلو چشمم.
رفتم بخوابم ،اینقدر خسته بودم که همین که سرم به بالش رسید خوابم برد،اما چه خوابی؟همش کابوس میدیدم،آخرش هم با ترس و وحشت از خواب پریدم،عوض اینکه خستگیم در بره بدتر کلافه شده بودم،هوا دیگه تاریک شده بود،با همون حال بلند شدم و رفتم پایین ،خبری ازشون نبود،صداشون کردم،همه ی اتاقا رو گشتم،آشپزخونه،حموم، حیاط،ولی نبودن،ماشین هم نبود،برگشتم داخل خونه و مثل آدمای مسخ شده رو مبل نشستم،اون ولم کرده بود....تمام افکار بد با سرعت به سمت مغزم هجوم آورد،اون منتظر یه فرصت بوده تا ولم کنه،برای همین هم همیشه خودش با نیک حرف میزد و به من نمیگفت چی به هم میگن،اون از من بدش میومد....آخه چرا؟؟؟ با صدای بلند گریه میکردم،همینجور نشسته بودم و اشک میریختم،دیگه صدام هم در نمیومد،اون حق نداشت آرش و با خودش ببره،من آرش و پیدا کرده بودم،اون چیکاره بود...
یه دفعه صدای حرف زدن و خنده از بیرون اومد ،در باز شد و بهزاد و آرش با خنده وارد شدن،بهزاد همونجور که میخندید به من نگاه کرد،که یه دفعه خنده رو لباش خشکید و پلاستیکایی که دستش بود و ریخت رو زمین و با سرعت به سمتم اومد ،کنارم نشست و دستم و گرفت تو دستش و با نگرانی پرسید:
_چی شده؟کیانا تو حالت خوبه
من همونجور که آرو آروم گریه میکردم با بهت نگاش میکردم،سعی میکردم نفس عمیق بکشم اما نمیشد،رفت برام یه لیوان اب آورد و به زور چند قلپ به خوردم داد،یه دفعه راه نفسام باز شد و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن.سرمو تو آغوش گرفت و خواست آرومم کنه:
_ شششش .....آروم ...چیزی نیست عزیزم...آخه به من بگو چی شده؟
سرمو بیشتر تو سینه اش فرو بردم و همونجور که گریه میکردم با هق هق بریده بریده گفتم:
_ من...فک....کر...دم .....ولم....کردین...
_ آخه من چرا باید ولت میکردم هان؟
سرمو از رو سینه اش برداشتم وبا دست اشکامو پس زدم :
_چون وقتی رفتی بیرون خبرم نکردی،حتی برام یادداشت نذاشتی ،چون وقتی نیک زنگ میزنه به من نمیگی چی بهت میگه....من ترسیده بودم،خیلی زیاد
_ تو اون قدر خسته بودی ، که من فکر نمیکردم حالا حالاها بیدار بشی،ما رفته بودیم یه کم لباس برا تو و آرش گیر بیاریم. در مورد نیک هم حالا بعدا که حالت بهتر شد بهت میگم.
یه نفس راحت کشیدم و سرمو تکیه دادم به مبل که چشمم به آرش افتاد که با چشمای گریه ای زل زده بود به من،با بی حالی یه لبخند بهش زدم و دستامو دراز کردم که بیاد بغلم که آروم اومد تو بغلم و بدون هیچ حرفی سرشو گذاشت رو شونه ام. چه بچه ی آروم وساکتی بود.
بهزاد رفت لباسایی که برام گرفته بود و آورد ومن یکی یکی آوردم بیرون،لباس زیاد گرفته بود،سلیقه ش هم خیلی خوب بود،ولی بیشتر لباسایی که آورده بود یا پیرهنای کوتاه ویقه باز بود یا تاپای بندی،جای شلوار هم دامن کوتاه و شلوارک آورده بود،تنها چیز به درد بخورش یه دونه شلوار جین بود،میخواستم گله کنم ولی با خودم گفتم ولش کن همین روزا خودم میرم واسه خودم لباس پیدا میکنم دیگه.
اونروز هم هر طوری بود گذشت تا اینکه فرداش یه اتفاق خیلی گندی برام افتاد که البته مقصرش خودم بودم،کاش هیچ وقت دهنم و بدون فکر باز نمیکردم،اونروز صبح بعد از اینکه صبحونه مون و خوردیم تلفن زنگ خورد و بهزاد بلند شد بره تو حیاط که راحت با نیک حرف بزنه ،آرش هم رفت دنبال بازی خودش،منم رفتم توی اتاق آرش که هم اتاقشو مرتب کنم و هم لباسایی که دیشب برا خودش گرفته بود و بچینم تو کمد،چند دقیقه ای که گذشت بهزاد با عصبانیت اومد داخل اتاق،چند دقیقه ساکت به لبه ی پنجره تکیه داد و هیچی نگفت،و یه دفعه خیلی آروم ولی خشک در حالیکه به یه نقطه خیره شده بود شروع کرد به حرف زدن:
_ میخواستی بدونی چرا نمیخوام حرفای نیک و بدونی؟ چون اون همش اصرار میکنه که ما بریم اروپا و همه دور هم جمع بشیم،امروز هم بدون اینکه به من چیزی بگه یه نفر و با هواپیما فرستاده دنبالمون.
_ اینکه خیلی عالیه.
داد زد:
_ چی؟ کجاش عالیه؟تو تا حالا تو غربت زندگی کردی که این حرف و میزنی؟
_ نه تا حالا زندگی نکردم ولی ما الان توی شرایط عادی نیستیم،اونجا واینجا چه فرقی میکنه؟مهم اینه که دور هم باشیم.
_ اگه دوست داشته باشن اونا میتونن بیان اینجا ولی من از اینجا جم نمیخورم،همین کوچه های خالی و درب وداغون تهران و با هیچ کدوم از شهرای پر زرق و برق اونجا عوض نمیکنم...
_ اما اینجوری ما از تمدن دور میمونیم...
_ ما هر وقت بخوایم میتونیم با اونا ارتباط برقرار کنیم،از هیچ تمدنی هم قرار نیست دور بمونیم،اگه بریم اونجا از قرار معلوم همین نیک که اینقدر بهش اعتماد داری میخواد بشه رهبر....
_ خوب چه اشکالی داره؟
_ شاید الان بدون اشکال و آرمانی به نظر بیاد اما تاریخ ثابت کرده که هر کسی که به قدرت برسه به طرز غیر ارادی ای جاه طلب و خود رای میشه اونوقت یکی مثل من و تو باید توسری خور باشیم،اما اگه اینجا بمونیم حداقل میتونیم خودمون برای خودمون تصمیم بگیریم ولی در عین حال رابطه مونو با اونا حفظ کنیم تا اگه یه وقت به مشکل برخوردیم ازشون کمک بخوایم...حتما خدا از بوجود آوردن این شرایط دلایلی داشته که من فکر میکنم یکی از اون دلایل اینه که از زیر حکومت کسای دیگه در بیایم و آزادی عمل داشته باشیم...
یه دفعه ساکت شد و به فکر فرو رفت انگار که داشت به خودش فشار میاورد که یه چیزی بگه که گفتنش براش خیلی سخته،بالاخره دهن باز کرد:
_ اما تو میتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری، اگه بری ناراحت میشم و برات نگران میشم ولی نمیتونم تو رو وادار به کاری کنم.
و بعد انگار که منتظر جواب از طرف من باشه بهم خیره موند.بهش لبخند زدم وگفتم:
_ من بهت اعتماد میکنم.
اونم لبخند زد و به طرف پنجره برگشت.منم کار خودمو از سر گرفتم که پرسید:
_ وقتی که تنها بودی از این نمیترسیدی که چطوری میخوای با مردهای دیگه روبرو میشی و در مقابلشون از خودت دفاع کنی؟
و اینجا بود که اون جمله ی مسخره از دهنم پریدبیرون، با لبخند و بدون اینکه به جمله ام فکر کنم گفتم:
_ چرا خیلی میترسیدم،ولی الان خیلی خوشحالم که تو سردی و مثل بقیه ی مردا رفتار نمیکنی.
یه دفعه دستم تو هوا خشک شد و به یه نقطه مات شدم،تازه داشتم میفهمیدم که چه حرف مزخرفی زدم،اصلا نمیدونم کلمه ی سرد و از کدوم جهنم دره ای پیدا کردم،یادم نمیاد تا حالا ازش استفاده کرده باشم،با احتیاط به امید اینکه حرفمو نشنیده باشه بهش نگاه کردم که دیدم داره با خشم بهم نگاه میکنه واز چشماش آتیش میزنه بیرون،یه پوزخند عصبی زد و گفت:
_ من سردم ؟
و همونطور به طرفم اومد،انگار خیلی بهش برخورده بود،زبونم بند اومده بود و با ترس بهش نگاه میکردم که اومد بازوهامو زیر پنجه هاش فشار داد و آروم با نفرت گفت:
_میتونی امتحان کنی؟
و بدون اینکه فرصت هیچ کاری بهم بده،لباش و محکم به لبام فشرد و با ولع شروع کرد به بوسیدنم،تو همون حال پرتم کرد رو تخت آرش و خودشم افتاد روم، حتی اجازه ی نفس کشیدن هم بهم نمیداد و همینطور با شدت منو میبوسید هر چه قدر تقلا میکردم در مقابل قدرت اون بیفایده بود،فکر کنم لبام تیکه پاره شده بود،تا اینکه بعد از یه مدت نسبتا طولانی لبام و ول کرد شروع کرد به بوسیدن گردنم و بعدش سر شونه هام،همونجورکه تقلا میکردم به سختی با فریاد گفتم:
_ بهزاد معذرت میخوام، غلط کردم
از روم بلند شد، فکر میکردم همه چی تموم شده که با سرعت تیشرتش و در آورد و دوباره از لبام شروع کرد،پنجه هامو تو بازوهاش فرو میکردم، ،فکر کنم زخمیش کرده بودم،ولی مطمئنا از کاری که اون با لبای من میکرد بدتر نبود،مثل وحشی ها شده بود.به نفس نفس افتاده بودم،یه لحظه که لبام آزاد شد،با گریه گفتم:
_ بهزاد تو رو خدا، به خدا نمیدونم اون حرف احمقانه رو از کجا زدم...
انگار یه کم به خودش اومد،چون گردنم و ول کرد و همونجور که روم خم شده بود بی حرکت موند،صورتش برافروخته بود وبه تندی نفس نفس میزد و عرق کرده بود.روشو ازم برگردوند ولبه ی تخت نشست در حالیکه سرش پایین بود و موها ش ریخته بود رو صورتش زیر لب گفت:
_ معذرت میخوام.... تو با اون حرفت تحریکم کردی.
و تیشرتش و برداشت و با سرعت از اتاق زد بیرون.
اشکامو پاک کردم و همون جور که دراز کشیده بودم رفتم تو فکر،تا به حال هیچ مردی بهم دست هم نزده بود،چه برسه به ........ چرا این کار و کرد؟مگه همین چند دقیقه پیش خودش نمیگفت چطوری میتونی به مردا اعتماد کنی؟ اَه....همش تقصیر خودم بود،چرت و پرت تحویلش دادم اونم به تریپ قباش بر خورد،حالا با چه رویی برم پایین؟
یه چند ساعتی رو تو اتاق موندم حتی جرات اینکه پامو از اتاق آرش بذارم بیرون هم نداشتم،تا اینکه آرش خودش اومد بالا و گفت گشنشه،چاره ای نبود باید میرفتم ناهار درست میکردم، از آرش پرسیدم بهزاد کجاست که گفت تو اتاقشه برا همین با خیال راحت رفتم پایین،آرش خواست قورمه سبزی درست کنم ،منم مشغول شدم،مامانم همیشه میگفت باید آشپزی یاد بگیری به دردت میخوره برا همینم آشپزی رو نوبتی کرده بود،الان واقعا ممنونش بودم، خدا رو شکر تو یخچالش همه چی پیدا میشد ،به خودش که نمیومد آشپزی بلد باشه،از املتی که اونشب درست کرده بود معلوم بود،پس حتما خدمتکاری چیزی داشته.همینجور کارم و میکردم که صدای تلفن از توهال شنیدم، بدو بدو رفتم تو هال که دیدم موبایل بهزاد رو میز وسط هاله و زنگ میخوره،باید نیک باشه،گوشی و ورداشتم وجواب دادم،صدای یه مرد دیگه بود که با یه لهجه ی عجیب انگلیسی حرف میزد،گفت که الان تو فرودگاهه و پرسید کجا میتونه ما رو ببینه،نمیدونستم چی باید بهش بگم،ازش خواستم گوشی رو نگه داره و خودم بدو بدو از پله ها رفتم بالا،پشت در اتاق بهزاد یه لحظه مکث کردم ولی الان که وقت خجالت کشیدن نبود،یه تقه به در زدم و وارد شدم،بهزاد روی تخت دراز کشیده بود،یه دستش زیر سرش بود و توی اون یکی دستش کلیپس من بود که بهش زل زده بود وداشت آروم باز و بسته ش میکرد!!!!کلیپس من تو دست اون چه غلطی میکرد؟؟؟چه میدونم من که هر دقیقه اونو یه وری مینداختم،چون عادت داشتم موهام باز باشه....
_ چیزی میخوای؟
نگاهمو از کلیپس گرفتم وبا بهت بهش نگاه کردم:
_ چی؟ ......ها !!!.......... یه نفر پشت تلفنه،همون خلبانه ست.
و گوشی و بهش دادم و منتظر موندم ببینم بهش چی میگه،انگلیسی که باهاش حرف نمیزد فکر کنم فرانسوی بود چون غ _ژ زیاد استفاده میکرد،حالا نمیتونست انگلیسی حرف بزنه که منم چار کلمه بفهمم؟مثلا میخواد بگه فرانسوی بلدم؟ همین جور مثل مونگولا زل زده بودم به دهنش ببینم چی میگه ولی دریغ از یک کلمه...تلفنش که قطع شد بدون اینکه به من توجهی کنه بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد،واقعا که ،عوض معذرت خواهیشه؟ دوییدم دنبالش:
_ چی میگفت؟
همونجور که تند تند میرفت جواب داد:
_ میرم فرودگاه دنبالش؟
_ مگه قراره باهاش بریم؟
وایساد نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد:
_ همچین چیزی گفتم؟
و دوباره راه افتاد،از اول خیلی اخلاقش خوب بود که حالا همچین اخم کرده که با یه من عسل هم نشه خوردش؟داد زدم:
_ پس واسه ناهار منتظریم...
از همونجا داد زد:
_ بخورین من دیر میام
راست میگفت فرود گاه که به این نزدیکیا نبود،من و آرش ناهارمون و خوردیم و یه کم باهاش بازی کردم،بعد از یه کم سرشو گذاشت رو پام و ازم خواست همینجور که براش یه قصه تعریف میکنم دست بیارم تو موهاش،میگفت مامان بزرگش همیشه اینکار و میکرده و خیلی خوشش میاد،براش قصه ی زیبای خفته رو تعریف کردم،آخرش بهم گفت:
_ کیانا جون میشه توام هر وقت خواستی منو بیدار کنی با بوس بیدارم کنی؟
_ آره عزیزم چرا نمیشه
_ الانم منو میبوسی
_ معلومه که میبوسم چرا که نه
و اومدم لپشو ببوسم که لبام درد اومد،بالکل قضیه ی صبح و یادم رفته بود،گندت بزنن بهزاد....
_ کیانا جون من تو رو اندازه ی مامانم دوست دارم.
_ چی؟....آره عزیزم منم تو رو خیلی دوست دارم
تو بغلم فشردمش و آروم گفتم:
_ فقط خدا میدونه چقدر....
صدای ماشین از بیرون اومد،حتما بهزاد اینا برگشته بودن،با آرش از ساختمون رفتیم بیرون،بهزاد با دو نفر دیگه داشتن میومدن داخل،من فکر میکردم یه نفر باشه ولی دو تا بودن،یه مرد تقریبا 50 ساله ی خوشتیپ با موهای نقره ای خیلی خوشرنگ و چشمای سبز ولی نه مثل مال من، چشمای من سبز تیره بود ولی اون چشماش سبز روشن بود،با این که هنوز باهاش حرف نزده بودم ازش خوشم اومد،منو یاد بابام مینداخت،و اون یکی یه پسر 27_28 ساله میخورد با موهای بور خیلی روشن وپوست خیلی صورتی،خیلی خیلی رنگ پوستش جالب بود به قیافه اش میخورد که از روسیه از زیر یه عالمه برف بیرون اومده باشه، نکته ی جالب در مورد اون نوع نگاهش بود که من اصلا خوشم نمیومد به نظرم هیز بود تا چشمش به من افتاد یه لبخند مسخره تحویلم داد.بهزاد اومد جلو و درحالیکه به مرد پنجاه ساله اشاره کرد گفت:
_ کیانا معرفی میکنم این آقا ژان پل هستن و ایشون هم جیمز.
ومتقابلا منو به اونا معرفی کرد،باهاشون دست دادم و تعارفشون کردم بیان تو،ازشون دعوت کردم سر میز بشینن تا براشون غذا بیارم،غذا رو که براشون بردم،ژان پل شروع کرد به خوردن و با انگلیسی دست و پا شکسته اش سعی داشت تعریف کنه ،به خورشت قورمه سبزیم میگفت سوپ و داشت خالی خالی میخوردش،به سختی جلوی خودم و گرفتم که نخندم وازش خواستم مثل بهزاد بخوره،غذام واقعا خوشمزه شده بود و اونا مدام ازش تعریف میکردن البته به غیر از بهزاد که سرشو انداخته بود پایین و و در حین غذا خوردن به هیشکی نگاه نمیکرد،شیطونه میگفت بشقابشو وردارم وبکوبم تو سرش،پسره ی .......،باید در اولین فرصت بهش گوشزد کنم که جنتلمن بودن و از این آقایون یاد بگیره.هر چندجیمز مدام با لودگی از غذام تعریف میکرد ولی باز بهتر از این بود که مثل گاو سرت وبندازی پایین وفقط بلومبونی.
بعد از ناهار من میز وجمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بشورم اونام رفتن رو راحتی ها و نشستن با بهزاد بحث کردن که چرا نمیخواد با اونا بیاد و این چیزا،ایندفعه برای اینکه جیمز هم متوجه حرفاشون بشه انگلیسی حرف میزدن،جیمز آلمانی بود ولی انگلیسی هم بلد بود. تو آشپزخونه مشغول بودم که دیدم جیمز اومده پشت سرم وایستاده،ازم یه لیوان آب خواست بهش دادم،آبشو خورد ولی انگار خیال رفتن نداشت،منم برای اینکه رسم ادب و به جا بیارم ازش پرسیدم خلبانه؟ که گفت نه دندون پزشکه ولی یه هواپیمای خصوصی داشته و تا حدی از کار هواپیماها سر درمیاره،ولی تو این سفرها ژان پل خلبانه و اون کمک دستش.ازش پرسیدم:
_ مگه قبل از اینجا جای به دیگه ای هم پرواز کردین؟
_ فقط مصر،رفته بودیم دنبال یه پیرمرد ویه دختر 14 ساله،و برای دومین جا اومدیم دنبال شما،این اصلا درست نیست که حالا شما نخواین با ما برگردین،یعنی ما این همه راهو الکی اومدیم
_ بهزاد که به نیک گفته بوده ما نمیایم ،اون نباید شما رو سر خود میفرستاد.
بهم نزدیک شد و گفت:
_ تو چطور میتونی اینجا بمونی؟ تو میتونی تنهایی زندگی کنی؟
_ راستش این تصمیم بهزاده
_ مگه تو نمیتونی خودت برای خودت تصمیم بگیری؟چرا باید اختیارت وبدی دست کسی دیگه.........خدای من تو خیلی خوشگلی....
از این پرش ناگهانیش به یه حرف دیگه خیلی تعجب کردم،این دو تا موضوع چه ربطی به هم داشت؟
_ ممنونم ولی این تصمیم خودم هم هست.
و از زیر نگاه خیره اش فرار کردم و ازآشپزخونه رفتم بیرون و روی مبل کنار آرش نشستم،اونم اومد و همونجور که نگاهش روم ثابت بود روبه روم نشست،که این حرکتش از دید بهزاد پنهون نموند، چون با تعجب بهمون نگاه میکرد و بعد چشمای پر از سوالشو به من دوخت.منم که اصلا به روی خودم نیاوردم.
حالا موضوع حرفاشون عوض شده بود و بحثشون سر این بود که ژان پل هم تصمیم داشت چند روزی بمونه و بعدا برگرده،میگفت همیشه دوست داشته جهان گردی کنه ولی وسعش نمیرسیده و حالا بهترین فرصته و اینکه چه معنی میده که دم به دقیقه گوش به فرمان نیک باشه و اوامرشو انجام بده،به مردم کمک میکنه ولی خودشو هم تحت فشار نمیذاره،میگفت مردم اگه یه کم این ور اون ور تنها بمونن که طوریشون نمیشه و قطعا میتونن از پس خودشون بر بیان، پس دلیلی نداره که من خودمو از پا بندازم.ظاهرا تو همین چند دقیقه ای که بهزاد و باهاش تنها گذاشته بودیم خوب تونسته بود مغزشو بپزه و احساسات آزادی طلبانه شو بیدار کنه،فکر کنم آخرش سرشو به باد بده با این افکارش.
خلاصه ژان پل که ظاهرا به جاهای تاریخی خیلی علاقه داشت،ازمون خواست یه جای تاریخی تو ایران بهش معرفی کنیم تا جهان گردیش و از همین ایران شروع کنه،ما هم تخت جمشید و بهش پیشنهاد دادیم و قرار شد که فردا به سمت شیراز پرواز کنه،ولی جیمز خستگی رو بهانه کرد و به این شکل از همراهیش سرباز زد،ته دلم از اینکه قرار بود چند روز با جیمز و بهزاد تنها باشم میترسیدم،بازبهزاد یه چیزی، ولی درحال حاضر به هیچکدومشون اعتباری نبود.
صبح که از خواب بیدار شدم ژان پل رفته بود،خواستم برم پایین صبحونه درست کنم ولی قبلش رفتم اتاق آرش تا بیدارش کنم،تو تختش دراز کشیده بود ولی بیدار بود:
_سلام عزیزم نمیخوای از تخت بیای بیرون؟ بیا بریم با هم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.
ولی آرش جوابم و نداد و فقط نگاهم میکرد،رفتم که پتو رو از روش بردارم ولی پتو رو سفت گرفت و نذاشت کنار بزنمش،از بویی که میومد فهمیدم خودش و خیس کرده و از همین خجالت میکشه،ازش خواستم بلند شه تا ببرمش حموم،حمومش کردم و لباس تمیز تنش کردم ولی آرش همچنان ساکت بود و سرش پایین بود،بوسیدمش و خواستم با شوخی و خنده روحیه شو برگردونم،میدونستم که به خاطر استرس و ترس خودشو خیس کرده وعجیب بود که چطور این چند شب خودشو تونسته بگیره. به نظرم بهترین کار این بود که به روش نیارم.موقعی که داشتم میز صبحونه رو میچیدم ازش میخواستم کمک کنه تا سرش گرم شه و بدونه که از دستش ناراحت نیستم.وقتی داشتم برای خودم و آرش چایی میریختم جیمز هم اومد سلام کرد و پشت یه میز نشست،براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش که متوجه شدم بازم بهم زل زده، همش تقصیر بهزاد بود با این لباسای مزخرفی که برام آورده بود،لباسی که تنم بود یه لباس حریر سبز بود با خطوط سفید که آستین و دامن کوتاهی داشت ویقه ش هم شل بود و وقتی خم میشدم تمام زندگانیم پیدا بود،همینجور که زیر لب به بهزاد فحش میدادم نشستم و خودمو با چاییم سرگرم کردم، همون موقع بهزاد هم اومد داخل و بعد از سلام برای خودش چایی ریخت و در حالیکه با اخم به جیمز که هنوز چشم از من برنداشته بود، نگاه میکرد نشست.موقع خوردن هیچ کس حرف نمیزد،قیافه ی همه مون البته به غیر از جیمز تو هم بود،زودتر از همه بلند شدم و خودمو با تمیز کردن آشپزخونه سرگرم کردم،آرش از آشپزخونه رفت بیرون اما اون دو تا انگار خیال بیرون رفتن نداشتن،بهزاد از جیمز پرسید که کی خیال داره برگرده اونم جواب داد به محض اینکه ژان پل دست از دیوونگی برداره و برگرده اینجا.مطمئنم در اون لحظه بهزاد از اینکه مخ ژان پل رو زده بود که واسه خودش زندگی کنه حسابی پشیمون شده بود چون مثل روز روشن بود که از جیمز اصلا خوشش نمیاد. جیمز اومد کنارم و خواست تو شستن ظرفها بهم کمک کنه منم مخالفتی نکردم در همین حین خاطرات با مزه ای از ظرف شستن های قبلیش و برام تعریف میکرد که باعث شد من بلند بلند بخندم،یه لحظه که به خودم اومدم بهزاد بازومو محکم گرفته بود و با عصبانیت منو با خودش از آشپزخونه میکشید بیرون و جیمز هم همینجور که بشقاب دستش بود با دهن باز فقط نگاهمون میکرد،حقم داشت این کار بهزاد برای خودمم اصلا قابل درک نبود، هولم داد توی نزدیکترین اتاق به آشپزخونه و در و بست:
_ چه غلطی داشتی میکردی؟
اولش هنگ کرده بودم و فقط با تعجب نگاهش میکردم،اما فوری به خودم اومدم واز اینکه اینجوری وبا این لحن باهام حرف میزد حسابی از کوره در رفتم،اون هیچ حقی نداشت:
_ خودت چه غلطی داری میکنی؟فکر کردی کی هستی؟ها؟
اومد جلو و بازوهامو چسبید:
_ حالا دیگه با اون مرتیکه ی الدنگ هر و کر راه میندازی آره؟
بازوهام خیلی درد گرفته بود،داد زدم:
_ آره،دوست دارم،دلم میخواد،به تو چه؟
یه سیلی محکم زد تو گوشم،شوری خون و تو دهنم حس کردم،اشک تو چشام حلقه زده بود،با خشم از بین دندونای قفل شده اش گفت:
_ تا وقتی من زنده ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم بمونه با سرعت از اتاق خارج شد، با گریه فریاد زدم:
_ مگه تو کیه منی؟آشغال بی شعور، ازت متنفرم...کثافت...
و همونجا خودمو رو زمین انداختم و زار زار گریه کردم،اون اصلا تعادل روحی نداشت اون از دیروزش این هم از امروزش.صدای در حیاط و شنیدم که محکم به هم کوبیده شد، همونجور که رو زمین نشسته بودم و گریه میکردم دیدم جیمز اومده بالای سرم:
_ چی شده عزیزم؟ چی بهت میگفت؟
با سرعت از جام بلند شدم،اشکامو زدم کنار و گفتم:
_ تنهام بذار
از پله ها دوییدم بالا و خودم و انداختم رو تخت و گریه رو از سر گرفتم،چند دقیقه ای گذشت که با کشیده شدن دستی روی بازوم به خودم اومدم، سرمو برگردوندم و آرش و دیدم که صورتش خیس اشک بود،دستم و دراز کردم، کنار خودم خوابوندمش:
_ چیزی نیست قربونت برم،من فقط دلم گرفته بود.
_ ولی تو و بهزاد با هم دعوا میکردین...
_ دیگه دعوا نمیکنیم
دیگه هیچی نگفت،فقط با دستای کوچولوش آروم اشکامو پاک میکرد،در اون حال هیچی به اندازه ی آغوش آرش نمیتونست آرومم کنه،وقتی نگاهش میکردم و میبوسیدمش همه چیز و فراموش میکردم و فقط اونو میدیدم،خودمم نمیدونستم این همه عشق و علاقه یه دفعه از کجا اومده بود، وقتی که بلند شدم یه تصمیم مهم گرفته بودم،اونقدر از بهزاد عصبانی بودم که تصمیم گرفتم وقتی ژان پل برگشت، من و آرش هم باهاشون بریم،هر چند که یه چیزی ته دلم نمیخواست از اونجا برم که اونم گذاشتم به حساب دوری از وطن و این جور چیزا.
وقتی این موضوع و با جیمز در میون گذاشتم خیلی خوشحال شد،همون موقع به ژان پل زنگ زد و موضوع و بهش گفت و ازش خواست زودتر برگرده،انگار هول بود که نکنه من پشیمون بشم،همش با ذوق و شوق تشویقم میکرد و میگفت که همین کار درسته و این که بخوام اینجا با بهزاد تنها بمونم دیوونگیه. هر چقدر اون بیشتر ذوق میکرد من بیشتر ترس برم میداشت،نگاهش و اصلا دوست نداشتم چون معلوم بود که دوستانه نیست بلکه هیزه.
برای ناهار بهزاد نیومد و ما سه تایی ناهار خوردیم،ته دلم نگرانش بودم چون برام عجیب بود که بعد از اون همه ندید بدید بازیش در رابطه با جیمز بخواد منو باهاش این همه وقت تنها بذاره.بالاخره نزدیکای ساعت 3 پیداش شد،جیمز هم انگار بخواد حریف و به زمین بکوبونه فوری رفت تو حیاط و همه چی رو گذاشت کف دست بهزاد،و بعد با لبخند پیروزمندانه ای بهش نگاه کرد.بهزاد کلافه دستش و میکشید به پشت موها و پشت گردنش و با قیافه ی گرفته بهش نگاه میکرد حرفاش که تموم شد با اخم به سمت در ساختمون اومد،منتظر بودم که بیاد و دوباره یه گرد وخاک اساسی راه بندازه ولی ظاهرا از این خبرا نبود چون اومد طرفم و بدون اینکه سرشو بیاره بالا با همون قیافه ی اخمو گفت:
_ معذرت میخوام به خاطر رفتار صبحم،
و سرشو بالا آورد وباحالت خاصی ادامه داد:
_ منو ببخش
و رفت.همین .... فقط همین چند کلمه،ولی نمیدونم چرا همین حرفای به ظاهر ساده اینقدر روم تاثیر گذاشته بود که تا چند لحظه همون جا خشکم زده بود ونمیتونستم تکون بخورم ،شاید به خاطر لحن خاصش بود و یا طرز نگاهش....اگه در اون لحظه میتونستم حرف بزنم قطعا میگفتم نه تو منو ببخش... غلط کردم...اصلا گه خوردم.ولی خدا رو شکر در اون لحظه زبونم بند اومده بود و چند دقیقه بعدش عقلم اینقدر سر جاش اومد که بفهمم فکرام خیلی احمقانه است. چه معنی میده که هر غلطی خواست بکنه بعد بگه معذرت میخوام،مگه الکیه .... منو بی صاحب دیده هر کاری دلش میخواد میکنه.
اون شب موقع شام بازم بهزاد نیومد پایین با ما شام بخوره وجیمز هم نمیدونم این وسط چه مرگش شده بود که عوض اینکه مثل صبح تا حالا که بلبل زبونیش گل کرده بود و سر منو میخورد حرف بزنه،بازم مثل چی بهم خیره شده بود جوری که نتونستم دیگه تحمل کنم و به بهانه ی خوابوندن آرش بلند شدم و رفتم بالا.ملافه ی آرش و عوض کردم وصبر کردم وقتی خوابش برد رفتم که بخوابم.
هر چقدر غلت میزدم خوابم نمیبرد همش به این فکر میکردم که کار درستی میکنم که میخوام از این جا برم یانه؟ و مدام قیافه ی بهزاد موقع عذر خواهی جلوی چشمم میومد.کم کم چشمام داشت گرم میشد که از حس یه چیز خیس و نرم روی گردنم از خواب پریدم،برگشتم ببینم کیه که با جیمز مواجه شدم که با اون چشمای هیزش به یقه ام خیره شده بود:
_ نمیدونی چقدر خواستنی هستی،تا حالا هیچ زنی رو به اندازه ی تو نخواستم...
و با شدت شروع کرد به بوسیدنم من با انزجار میخواستم ازخودم دورش کنم با وحشت فریاد میزدم و کمک میخواستم،دستش و برد طرف کمربنش و من با تمام وجود جیغ میکشیدم،دوباره لبامو چسبید تا نتونم جیغ بکشم،داشت دامنم و میزد بالا،من هرچقدر تقلا میکردم فایده نداشت دیگه داشتم امیدم واز دست میدادم که یه دفعه جسم سنگینش از روم برداشته شد.با ترس خودمو جمع و جور کردم که دیدم بهزاد گرفتتش وداره زیر مشت و لگد لهش میکنه:
_ بیشعور کثافت......عوضی.....آشغال
زشت ترین فحشایی رو که به عمرم شنیده بودم نثارش میکرد و من فقط نشسته بودم و با وحشت در حالیکه از ترس میلرزیدم به این صحنه نگاه میکردم،بهزاد اصلا به جیمز فرصت نمیداد که بخواد از خودش دفاع کنه و یه بند کتکش میزد،همونجور که یقه شو گرفته بود از اتاق انداختش بیرون وتازه اون موقع بود که انگار یادش اومد باید باهاش انگلیسی حرف بزنه چون تمام فحشا رو به فارسی داده بود. داد زد:
_ گمشو از خونه ی من بیرون......گمشو تا نکشتمت.
دیگه اون لحظه جیمز و ندیدم فقط دیدم بهزاد در و بست وبه طرف من که گوشه ی تخت کز کرده بودم و اشک میریختم اومد،همین که خواست دستمو بگیره ، دستمو به تندی کشیدم عقب و سرمو با شدت به طرفین تکون دادم، اما اون علی رغم مخالفت من منو درآغوش کشید و سرمو نوازش کرد،انگار یه دفعه به خودم اومده باشم با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و اونم بدون اینکه هیچی بگه فقط سرمو نوازش میکرد ومنتظر بود که گریه هام تموم شه اما من خیال نداشتم حالا حالا ها تمومش کنم چون تازه یه جای امن پیدا کرده بودم و میخواستم خودمو خالی کنم،یه کم که آرومتر شدم همونجور که سرم تو بغلش بود گفت:
_ اگه باهاشون بری باید خودتو برای این چیزا آماده کنی،اونجا خیلیا هستن که میخوان اینجوری ازت سوء استفاده کنن.
تو دلم پرسیدم یعنی تو با اونا فرق داری؟ تو که خودت دیروز ثابت کردی از همشون بدتری؟ولی ته دلم میدونستم که از بین اونا و بهزاد،بهزاد و انتخاب میکنم.ولی بدون اینکه چیزی بهش بگم خودمو از آغوشش کشیدم بیرون و رومو برگردوندم و آروم دراز کشیدم، اونم پتو رو تا زیر چونه م بالا کشید وگفت:
_ آروم بخواب دیگه کسی اذیتت نمیکنه.
با صدایی که خودم هم به زحمت میشنیدم گفتم:
_ تشنمه
رفت بیرون وبرام آب آورد،کمکم کرد بخورم،بعدش دوباره دراز کشیدم و چشمامو بستم.
با نوری که از پنجره میخورد به چشمام بیدار شدم،خودمو مرتب کردم تا برم پایین از فکر اتفاقات دیشب مو به تنم راست میشد،تصور اینکه اگه دیشب جیمز بلایی سرم میاورد الان باید چه خاکی تو سرم میکردم دلم و زیر و رو میکرد،وقتی رفتم پایین بهزاد و آرش داشتن صبحونه میخوردن ولی خبری از جیمز نبود،سلام کردم و نشستم بهزاد یه جوری نگام میکرد ،با نگرانی ،انگار هنوز مشکوک بود که من بخوام با ژان پل برگردم،گذاشتم تو افکار پوچ خودش بمونه چون یه کم تنبیه براش لازم بود.
_ جیمز کجاست؟
با تعجب توام با عصبانیت بهم نگاه کرد:
_ نمیخواد نگران اون باشی،به اندازه ی کافی تو این شهر خونه هست که آواره نشه......نترس میتونه از پس خودش بربیاد.
خودمو با فنجونم مشغول کردم و همونطور که سرم پایین بود زیر لب غریدم:
_ بره بمیره.
با تردید گفت:
_ ژان پل امروز برمیگرده
با بدجنسی گفتم:
_ چه خوب
_ فکراتو کردی میخوای با اونا بری؟
از کوبیده شدن در حیاط از چا پریدیم بهزاد با سرعت رفت به طرف حیاط منم دنبالش دوییدم.جیمز با صورت درب و داغون وسط حیاط وایستاده بود:
_ بیا جواب کار دیشبتو بگیر
_ چیه ؟ میخوای بازم بزنم له و لورده ت کنم؟مگه بهت نگفتم گورت و از اینجا گم کن.
_ جواب تو رو به وقتش میدم.الان میخوام با کیانا حرف بزنم.
_ کیانا حرفی با تو نداره.
_ خودش میتونه حرف بزنه
و به من نگاه کرد. با انزجار رومو ازش برگردوندم و رفتم داخل. صدای بهزاد و شنیدم که بهش میگفت:
_ جوابتو گرفتی حالا گم شو....
دیگه صداها رو نمیشنیدم رفتم تو اتاقم و در و رو خودم بستم،چند دقیقه ای که گذشت آرش سراسیمه اومد داخل وگفت بهزاد وجیمز دارن با هم دعوا میکنن،دوییدم پایین دیدم جیمز یه چاقو دستشه و از زیر پیرهن بهزاد خون زده بیرون و همچنان با هم گلاویزن، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم،رفتم از تو آشپزخونه یه ماهیتابه برداشتم و اومدم محکم کوبوندمش تو سر جیمز افتاد زمین وتکون نمیخورد با ناباواری بهش نگاه میکردم ، بهزاد دستشو گذاشت رو گردنش و گفت:
_ نترس،نمرده برو یه طناب بیار
_ تو زخمی شدی.
_ من خوبم برو یه طناب بیار
دوییدم از جایی که گفته بود طناب پیدا کردم با کمک هم کشیدیمش داخل خونه وبه پایه های یکی از مبلا بستیمش،بهزاد خودشو انداخت رو زمین،تمام مسیری که اومده بودیم خونی شده بود،رفتم کنارش و پیرهنشو زدم بالا زخمش خیلی عمیق بود،با وحشت بهش نگاه کردم:
_ الان میرم جعبه کمکهای اولیه رو میارم.
دستمو کشید وگفت:
_ به درد نمیخوره،باید بری از درمونگاهی جایی سوزن نخ جراحی پیدا کنی باید بخیه بشه.
_ کی قراره بخیه ش کنه
_ تو
_ من نمیتونم ...... من......
به سختی در حالیکه نفس نفس میزد گفت:
_ معلومه که میتونی......کاری نداره....من خودم بهت میگم باید چیکار کنی..... من یه جراحم
_ واقعا؟....داری برای دلخوشی من اینو میگی
_ واقعا....زود باش برو دیگه .... قبلش یه چیزی بیار تا جلوی خونریزی رو بگیرم
کاری که گفته بود و کردم و رفتم تو خیابونا دنبال درمونگاه بالاخره یکی پیدا کردم و از جایی که خودش گفته بود وسایلی رو که میخواست برداشتم و به سمت خونه حرکت کردم.
در هال و که باز کردم دیدم بهزاد همونجور که روی زمین نشسته و به مبل تکیه داده ، سرش روی مبل افتاده وصورتش بینهایت رنگپریده است، با نگرانی به طرفش رفتم ، با گریه تکونش دادم ولی حرکتی نکرد، دستمو کشیدم به صورتش که از ته ریش زبر شده بود، بازم تکون نخورد،بی اراده با صدای بلند زدم زیر گریه،آرش هم اومده بود کنارم وایستاده بود وهمراهیم میکرد که یه دفعه دیدم تکون خورد و چشماشو باز کرد، بیحرکت نگاهش کردم اونم با بیحالی نگاهم میکرد:
_ اومدی؟
سرمو تکون دادم:
_ اوهوم.
_ زود باش
و پیرهنش و زد بالا
خیلی خون ازش رفته بود،جایی که نشسته بود پر خون شده بود.اشکامو کنار زدم و بهش نگاه کردم ،منتظر بودم بهم بگه چیکار کنم، به سختی گفت:
_ آرش و از اینجا ببر
آرش وبردم تو حیاط و خودم دوباره برگشتم پیشش،خواست دستامو بشورم و زخمشو تمیز کنم و بعد گفت که سوزن ونخ کنم،
_ حالا شروع کن..... کاری... نداره..... مثل اینه که... بخوای جورابتو بدوزی.
_ من تا حالا جوراب ندوختم.....جیمز دندون پزشکه اون میتونه....
با کلافگی سرشو تکون داد ووسط حرفم پرید:
_ چرند نگو ، خودش پاره کرده،خودشم بدوزه؟....تو خجالت..... ببینم چند سالته؟
_18
_ 18 سالته!....فکر نمیکنی دیگه وقتشه بزرگ بشی؟ این رفتار بچه گونه چیه که داری؟
با ناباوری بهش نگاه کردم،در هر حالتی زهر خودشو میریخت، شیطونه میگفت بهش بگم بدبخت اگه من رفتارم بچه گونه است که تو خودت چند شب پیش چیزی از یه بچه باز کم نداشتی مرتیکه.
ولی حداقل حالا که از دستش عصبانی بودم ترسم و یادم رفته بود،با شجاعتی که از من انتظار نمیرفت به زخمش یه نگاه کردم و شروع کردم به دوختن، در حین دوختن صورتش و کشیده بود توهم و هر از چند گاهی صدای ناله ش میومد بالا،آخرش نخو گره زدم و با خونسردی عجیبی بهش خیره شدم و با غرور ابروهامو دادم بالا:
_ تموم شد.
یه نگاه به زخمش کرد و گفت:
_ بهت حق میدم تا حالا جوراب ندوخته باشی.
بیا....اینم عوض تشکرش بود.
خواستم کمکش کنم بره اتاقش ولی قبول نکرد و گفت نمیخواد این پایین با جیمز تنهام بذاره،کمکش کردم رو یکی از کاناپه ها دراز بکشه و رفتم براش پتو و بالش آوردم. برای ناهار براش سوپ به اضافه ی جگر درست کردم تا کم خونیش جبران بشه،هر چند با این چیزا جبران نمیشد چون حالش خیلی نزار بود. ولی یه اتفاق خیلی جالب افتاد و اون اینکه بعد از خوردن غذاش برای اولین بار ازم تشکر کرد،برای اون پیشرفت خوبی به حساب میومد.
جیمز به هوش اومده بود و برای اینکه حرف زیادی نزنه به پیشنهاد بهزاد دهنشو بستم،با اینکه به قصد کشت رو بهزاد چاقو کشیده بود ، بازم این موضوع که اینجوری بسته بودیمش رو وجدانم سنگینی میکرد،برای اینکه از بار عذاب وجدانم کم کنم رفتم براش غذا آوردم که با چشم غره ی بهزاد همراه شد. ولی به روی خودم نیاوردم ،نمیتونستم بذارم از گشنگی بمیره که.
نزدیکای ساعت 3 ژان پل برگشت ودر میان تعجب ماها تنها نبود،یه دختر24-23 ساله ی خیلی خیلی خوشگل باهاش بود.شبیه نقاشیهای مینیاتوری بود.بی اراده نگاهم به سمت بهزاد کشیده شد،میخواستم ببینم واکنشش در مقابل زیبایی اون چیه؟ولی نگاهش چیز خاصی رو نشون نمیداد.نمیدونم چرا یه لحظه احساس کردم خیالم راحت شده،از خودم تعجب می کردم.ژان پل برامون توضیح داد که چه جوری اونو تو یکی از شهرهای اطراف شیراز پیدا کرده و میگفت اون از این به بعد دخترشه و مثل یه پدر دوستش داره،ما نمیدونستیم چه اتفاقاتی بین اونا افتاده که ژان پل اینهمه احساسات به خرج میده و خوب خودش هم چیزی نگفت. وقتی که از اتفاقاتی که در نبودش افتاده بود براش گفتیم با تاسف سرشو تکون داد و به جیمز نگاه کرد و قرار شد به زودی برش گردونه پیش نیک تا اون بهش رسیدگی کنه.
رفتم کنار اون دختر که آروم یه گوشه نشسته بود و داشت پایین و نگاه میکرد،به نظر میرسید که داره غریبی میکنه،یه غم عجیبی توی چشمای قشنگش بود،بهش لبخند زدم و سر حرفو باهاش باز کردم تا احساس راحتی کنه. اسمش مریم بود و مثل من دیپلمه بود،ولی انگلیسی بلد نبود و نمیتونست حرفای ژان پل و متوجه بشه،وقتی بهش گفتم اون میخواد تو دخترش باشی خیلی تعجب کرد،ازش پرسیدم که توی این چند روزه چیکار میکردی و چطوری میگذروندی،با همون چشمای غمگینش که حالا اشک هم توش حلقه زده بود و غمگین ترش کرده بود بهم نگاه کرد :
_ داشتم خونوادمو خاک میکردم،دوستام،فامیلام، آشناهام......تا همین دیروز کارم همین بود.
با تعجب و وحشت بهش نگاه کردم،باور کردنی نبود ،من فقط یه روز با بهزاد مرده ها رو جمع کردیم و هنوزم کابوسش دست از سرم بر نمیداشت،اونوقت اون...... تنهایی....... این همه مدت مرده ها رو خاک میکرده،از تصور اینکه مرده ها بعد از این همه روز به چه شکلی در اومده بودن حالم به هم خورد،حالا میتونستم اون غم عجیب تو نگاهش و درک کنم.
_ بعضی هاشون هنوز خیلی بچه بودن،حتی نوزاد هم بود... من همه شونو میشناختم،از همه شون خاطره داشتم...
حالا دیگه داشت گریه میکرد و من هم بدون اینکه بدونم داشتم باهاش گریه میکردم.من همه ی دوستا و آشناها و فامیلا رو ول کرده بودم که برا خودشون بپوسن.از فکر اینکه اگه من مرده بودم ، اونا باهام این کارو میکردن حالت تهوع بهم دست داد، دوییدم طرف دستشویی و هر چی تو معده ام بود وخالی کردم ،وقتی برگشتم تو هال ژان پل کنار مریم نشسته بود و مریم داشت تو بغلش گریه میکرد،سرمو تکون دادم و با حالت دو رفتم طرف پله ها،بهزاد داشت پشت سرم صدام میکرد اما برنگشتم.رفتم تو اتاقم ودر و بستم ،خودمو انداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم،چند دقیقه بعدصدای در اومد و بعدش مریم وارد شد،اومد کنارم نشست، چند دقیقه فقط همدیگه رو نگاه میکردیم،بعدش با زحمت گفتم:
_ من همه ی آشناهامو ول کردم به امون خدا...
_ فردا میریم جمعشون میکنیم.
_ نمیشه....تو به اندازه ی کافی کشیدی....منم از پسش بر نمیام.
_ اگه بخوای از پسش بر میای،منم تو این چند روز اینقدر دیدم که برام عادی شده،تازه اینا که چیزی نیست چون من اصلا نمیشناسمشون،ژان پل هم کمکمون میکنه.
با تعجب بهش نگاه کردم:
_ چرا اینکارو برام میکنی؟
یه لبخند بهم زد:
_ چون میخوام دوستت باشم.
خودمو انداختم تو بغلش و با گریه گفتم:
_ هستی....چطور میتونم جبران کنم.
_ میتونی.
سرمو از رو شونه ش برداشتم و بهش نگاه کردم :
_ چطوری؟
سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد،انگار خجالت میکشید بگه:
_ به ژان پل بگو من نمیخوام دخترش باشم.
_ چرا ؟ اون که مرد خیلی خوبیه، من از خدامه همچین بابایی داشته باشم.
بهم نگاه کرد:
_ میخوام زنش باشم.
با ناباوری بهش نگاه کردم:
_ تو مطمئنی؟اون سن پدرتو داره.
_ برام اهمیتی نداره،من دوستش دارم.
_ اما هنوز دو روز نیست که همدیگه رو میشناسین،تازه هنوز با هم حرف هم نزدین.
_ لازم نیست با هم حرف بزنیم ، حتی اگه لال هم بود من دوسش داشتم.
دیگه جای هیچ بحثی نبود، یه لبخند بهش زدم:
_ هر چی تو بخوای.
نمیخوام به روزی که با مریم و ژان پل رفتیم تا فامیلا و آشناهای منو جمع کنیم حتی فکر کنم،این بدترین اتفاقیه که تو زندگی کسی ممکنه رخ بده. اینکه کسایی رو که یه عمر میشناختی و باهاشون زندگی میکردی، بچه هایی که تا همین چند وقت پیش باهاشون بازی میکردی، دختر و پسرایی که از بچگی باهاشون بزرگ شدی ، دوستایی که باهاشون درد و دل می کردی و همه ی کسایی که به اندازه ی تمام عمرت ازشون خاطره داری رو بخوای با بدنهای پوسیده روی همدیگه تلنبار کنی و روشون بنزین بریزی و بعدش کبریت بکشی کابوسیه که برای دیوونه کردن هر آدمی کافیه.دیگه کینه هایی که از بعضیاشون داشتم و بدیهایی که ازشون دیده بودم کاملا رنگ باخته بود و فقط خاطرات خوبی که ازشون داشتم جلو چشمم میومد. این وسط فقط صحبتها و آروم کردنای مریم و ژان پل بود که تونسته بود منو سرپا نگه داره.......
وقتی برگشتیم خونه بهزاد اصلا باهام حرفی نزد، فکر کنم هنوزم به خاطر اینکه به حرفش گوش نداده بودم از دستم ناراحت بود، چون اون مخالف صد در صد این کارم بود، احتمالا به خاطر اینکه یادش بود اون سری که با هم رفتیم چقدر برام سخت بود. ولی من به حرفاش توجهی نکردم و کار خودمو انجام دادم، حالا احساس میکردم یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شده ولی نمیتونستم تصاویر وحشتناکی که اونروز باهاشون مواجه شده بودمو از جلوی چشمام دور کنم.
توی همین یکی دو روز تونسته بودم با مریم رابطه ی خیلی خوبی برقرار کنم احساس میکردم تو کل زندگیم این بهترین دوستیه که پیدا کردم. و این موضوع که قراره فردا با ژان پل بره فرانسه تا جیمز و تحویل نیک بدن بدجوری اذیتم میکرد.طبق خواسته ی مریم به ژان پل گفته بودم که علاقه ی مریم به اون از چه نوعیه و ژان پل هم با روی باز پذیرفته بود.این موضوع خیلی برام جالب بود که اگه آدم زیاد به خودش سخت نگیره روابط چقدر راحت شکل میگیرن. وقتی خودمو با مریم مقایسه میکردم میدیدم اون ترسی که من از نزدیک شدن دیگران به خودم خصوصا جنس مخالف دارم مریم اصلا نداره، که اینو هم میشد به معجزه ی عشق ربط داد و هم به اینکه مریم ژان پل رو ناجی خودش میدید و وقتی که همه ی درها به روت بسته بشه و خودتو تنهاترین عالم بدونی حضور یه نفر دیگه چقدر میتونه تاثیر گذار باشه و مرتبه ش تو قلب آدم چقدر بالا میره همونطور که مرتبه ی آرش تو قلب من به اوج خودش رسیده بود و وابستگیم به بهزاد هم احتمالا یه همچین چیزی بود.
وقتی قرار بود مریم و ژان پل به سمت فرودگاه حرکت کنن با گریه مریم و بغل کردم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش جدا بشم و بهزاد که حالا یه روزی میشد از جای خودش بلند شده بود به زور منو ازش جدا کرد.
باز هم من مونده بودم و بهزاد و آرش.با رفتن مریم و خلوت شدن خونه دوباره همون کابوسا میومد سراغم....... بی اراده به یه نقطه خیره میشم و اون تصویرا از جلوی چشمم رژه میرفتن و هر چقدر بهزاد باهام صحبت میکرد و سعی میکرد منو از فکر اون روز دور کنه بی فایده بود. یه روز که سر میز نشسته بودیم و ناهار میخوریم متوجه شدم که آرش غذاشو نمیخوره و زل زده به من ، قاشقشو ازش گرفتم و پرش کردم و گرفتم سمت دهنش ولی قاشقو پس زد و از رو صندلی بلند شد و رفت بیرون، همونجور که قاشق دستم بود با تعجب به بهزاد نگاه کردمو گفتم:
_ چرا اینجوری کرد؟
بهزاد ابروهاشو داد بالا و با پوزخند بهم خیره شد:
_ میخوای بگی تو نمیدونی؟
از کار آرش و لحن بهزاد اعصابم ریخت به هم ، قاشق و پرت کردم تو بشقاب و با صدای تقریبا بلندی گفتم :
_ نه....... میشه خواهش کنم شما بفرمایید.
قاشق و چنگالش و رها کرد تو بشقاب ، به صندلیش تکیه داد و دستاشو زد زیر بغلش و یه نفس عمیق کشید:
_ آرش خیلی بهت وابسته ست خودتم میدونی......با این رفتاری که تو این چند وقت پیش گرفتی بهش حق میدم اشتهاشو از دست بده و افسرده بشه.......منم تو این مدت هر چقدر سعی کردم سرگرمش کنم تا به رفتار تو بی توجه بشه فایده نداشته........این که خانواده شو تو این سن از دست بده براش خیلی سخته ولی اون تو رو جایگزین اونا کرده......توام که قربونت برم اصلا به اطرافیانت توجه نمیکنی.........
و در حالیکه از پشت میز بلند میشد ادامه داد:
_ حداقل به خاطر آرش سعی کن به خودت بیای
چند دقیقه همونجور خیره به بشقابم موندم. بیچاره آرش، چرا باید اونو قاطی دغدغه های روحی خودم بکنم؟ مگه اون چند سالشه؟ بهزاد راست میگفت باید به خاطر آرش هر جوری بود به خودم میومدم. میز و جمع کردم و رفتم طرف اتاق آرش. رو زمین نشسته بود و داشت با ماشین اسباب بازیش بازی میکرد، رفتم کنارش نشستم رو زمین.سرسری نگام کرد و به بازیش ادامه داد. ماشینشو ازش گرفتم تا بهم نگاه کنه و با لبخند بهش گفتم :
_ با من قهری؟
پایینو نگاه کرد و سرشو به علامت نه تکون داد.
_ عزیزم معذرت میخوام.......... من این روزا دلم برای مریم تنگ شده،ببخشید دیگه........... میخوای با هم ژله درست کنیم؟
سرشو آورد بالا و به نشانه ی تایید تکون داد.همونجور که دراز میکشیدم رو زمین کشیدمش طرف خودم و با خنده بغلش کردم و بوسش کردم:
_ ببینم زبونتو موش خورده ؟
صدای خنده ش بلند شده بود :
_ کیانا جون ولم کن خفه شدم.
_ نه نمیشه باید ده تا بوس بدی تا ولت کنم.
_ باشه ولی یکی من یکی تو......
_ نیم وجبی حالا واسه من شرط میذاری؟......باشه قبول.
و همدیگه رو میبوسیدیم و دو تایی میشمردیم.بعدش با خنده رفتیم اشپزخونه تا ژله درست کنیم بهزاد که تو حال نشسته بود تقریبا داشت شاخش در میومد که به این سرعت تونسته بودم همه چیو رو به راه کنم.به همین راحتی تونسته بودم دل کوچیک آرش و به دست بیارم.احساس میکردم خودمم خیلی سبک شدم، همیشه فکر میکردم گریه آدمو سبک میکنه تازه کشف کرده بودم در بعضی مواقع خنده و شاد کردن دل یکی دیگه اثرش از اونم بیشتره.
روزها پشت سر هم میگذشت و من تقریبا تونسته بودم با خودم کنار بیام و کمتر به اون روز کذایی فکر میکردم ولی تو خواب دیگه نمیتونستم چیزی رو کنترل کنم و تقریبا هر شب کابوس میدیدم. هر چند وقت یه بار با مریم تماس تلفنی داشتم و ازش میخواستم زودتر برگرده و اونم میگفت این آرزوی قلبیشه که هر چه زودتر برگرده پیش من ولی نیک یه عالمه کار ریخته رو سر ژان پل و اونا همش در حال پروازن و هر روزی تو یه کشورن ولی به محض اینکه کاراشون تموم بشه برمیگردن ایران.
یه شب آرش و که خوابوندم رفتم سمت اتاقم تا بخوابم که متوجه شدم در اتاق بهزاد بازه و چراغش روشنه رفتم به در تکیه دادم و داخل و نگاه کردم، بهزاد رو تختش نشسته بود و آرنجشو تکیه داده بود به زانوش و سرش پایین بود، یه لحظه پیرهنش و زد بالا و زخمشو نگاه کرد.
_ زخمت چطوره؟...........کی میخوای بخیه شو باز کنی؟
با سرعت سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد انگار تازه متوجه حضورم شده بود. یه کمی که بهم نگاه کرد گفت :
_ بیا بازش کن ........قیچی تو کشو میز توالته.
قیچی رو پیدا کردم و گفتم :
_ میرم استریلش کنم.
ولی قبل از اینکه برم بیرون گفت :
_ نمیخواد بیا اینجا خودم استریلش میکنم.
و فندکشو از روی میز پاتختی برداشت، سعی کردم بیاد بیارم کی در حال سیگار کشیدن دیدمش ولی چیزی یادم نمیومد. قیچی رو ازش گرفتم و مشغول شدم .
_ اوف .......یواش......
با تعجب بهش خیره شدم و یه پوزخند زدم:
_ نمیدونستم مشروب میخوری؟
با یه حالت خاصی نگاهم کرد و گفت :
_ معمولا نمیخورم........
و سرشو پایین انداخت و با صدای آرومتری ادامه داد :
_ مست نیستم ........نترس
یه خنده ی عصبی کردم و گفتم :
_ چشم نمیترسم. هر چی شما بگید........بهزاد ما داریم تو یه خونه با هم زندگی میکنیم.........چطور میتونی مشروب بخوری؟......... با این وضع من چطوری باید بهت اعتماد کنم؟
سرشو بالا آورد و یه جوری بهم نگاه کرد که بد جوری ترسیدم.
_ خوبه پس خودتم فهمیدی که ما نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.
با بهت بهش خیره شدم و با لکنت پرسیدم :
_ من.........منظورت چیه؟
نگاه عجیبشو از چشمام سر داد رو لبام و سرمو بین دو تا دستش گرفت و لباشو فشار داد رو لبام.دهنش بوی الکل میداد و این حالم و خیلی به هم میزد قبل از این که سعی کنم ازش جدا بشم خودش جدا شد و زل زد تو چشام و با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ منظورم اینه ..........من نمیتونم دیگه اینجوری ادامه بدم، میفهمی؟
دستم و گذاشتم رو لبام و به اشکام اجازه ی فرود اومدن دادم :
_ آره میفهمم.........من و آرش همین فردا از اینجا میریم.
وبا صدای بلند داد زدم :
_ تو هم دیگه حق نداری به من دست بزنی.........
همین که خواستم بلند شم بازومو گرفت و منو محکم نشوند سر جام و با عصبانیت زل زد تو چشام :
_ من اینو نگفتم ..........تو هیچ جا نمیری........
_ میرم .........همین الان میرم .......تو هم نمیتونی جلومو بگیری.........
منو گرفت تو بغلش و زیر گوشم گفت :
_ کی گفته نمیتونم؟
همونجور که گریه میکردم و میخواستم خودمو از آغوشش جدا کنم با مشت می کوبیدم به سینه ش :
_ ولم کن ........ بهزاد تو الان مستی، نمیفهمی داری چیکار میکنی........
_ بهت که گفتم مست نیستم........
راست میگفت آدمای مست شل و ول تر حرف میزدن. در حالیکه پشتم و نوازش میکرد ادامه داد:
_ میخوام با هم باشیم ..........مثل ژان پل و مریم......
برای اینکه ولم کنه شونه شو گاز گرفتم. با فریاد ازم جدا شد.فوری بلند شدم و گفتم :
_ خفه شو.........من از اون دخترای آشغال نیستم که هر کاری بخوای بکنی.........دیگه نمیخوام ریختت و ببینم
و رفتم به سمت در ولی زودتر از من خودشو به در رسوند و قفلش کرد و کلیدش و هم انداخت تو جیبش :
_ من نگفتم تو از اون دخترای آشغالی.......
و یه دادی زد که یه متر پریدم هوا :
_ گفتم؟؟؟
آب دهنمو قورت دادم و سرمو به علامت نفی به طرفین تکون دادم. با لحن آرومتری ادامه داد:
_ مگه مریم دختر خرابیه که با ژان پله؟.......
دوباره اشکام جاری شد و سرمو به طرفین تکون دادم و با گریه گفتم :
_ اونا فرق میکنن.......اونا همدیگه رو دوست دارن و میخوان با هم ازدواج کنن..............ولی تو میخوای ازم سوءاستفاده کنی........
_ خوب منم.......
پریدم وسط حرفش و داد زدم :
_ نمیخوام............مریم خودش میخواست.......من نمیخوام، اینقدر منو با مریم مقایسه نکن.........ولم کن، تو نمیتونی منو مجبور به کاری کنی وقتی که خودم نمیخوام
با کلافگی دستشو کشید پشت گردنش و به سقف نگاه کرد چند لحظه به همون حالت موند و دوباره برگشت طرف من، اینبار طرز نگاهش خیلی فرق میکرد،رنج و غم رو به طور واضح تو چشاش میدیدم ،غم توی نگاهش چشماشو ده برابر جذاب تر از قبل کرده بود. با لحن آروم و رنجیده ای گفت:
_ کیانا خواهش میکنم........
دلم براش سوخت،حتما خیلی سختش بود که داشت اینجوری التماسم میکرد سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم، همونجایی که وایستاده بود با صدای گرفته ای ادامه داد:
_ خواهش میکنم شرایط منو درک کن..........به خدا من نمیخوام ازت سوءاستفاده کنم.
به شدت تحت تاثیر لحنش قرار گرفتم.اگه با گوشای خودم نشنیده بودم باورم نمیشد بهزاد اینجوری به کسی التماس کنه. با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم:
_ چی میشه تو هم شرایط منو درک کنی؟
سنگینی نگاهشو رو خودم حس میکردم اما جرات نداشتم سرمو ببرم بالا، میترسیدم توسط نگاه غمگین و جذابش خلع سلاح بشم.رفت سمت در و قفل و باز کرد و خودش رفت سمت پنجره،حالا که پشتش به من بود با جرات سرمو گرفتم بالا و بهش خیره شدم اما احساس میکردم ازهمون طرف هم نگاه پر سوزش داره تا عمق وجودم و میسوزونه ، قبل از اینکه اشکام دوباره جاری بشه یا اتفاق دیگه ای بیفته با سرعت از اونجا خارج شدم و خودمو به اتاقم رسوندم، درو از داخل قفل کردم و خودموانداختم رو تخت و تا میتونستم گریه کردم.
صبح با صدای دستگیره ی در از جا پریدم. با وحشت نشستم رو تخت و به در خیره شدم. کسی میخواست در و باز کنه ولی به خاطر قفل بودن در موفق نمیشد.
_ کیانا چرا در قفله؟
با شنیدن صدای آرش یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند رو لبم نشست. رفتم در و براش باز کردم :
_ سلام.......من خیلی گشنمه.
_ الان میام بهت صبحونه میدم، تو برو پایین تا من بیام.
صورتم و شستم ولباس عوض کردم و رفتم پایین.بهزاد روی یه کاناپه خوابیده بود و روی میز جلوی پاش یه شیشه ی خالی مشروب افتاده بود، برام خیلی سخت بود که اینجوری ببینمش چون من بهزاد و اینجوری نشناخته بودم،بهزادی که من میشناختم خیلی با این فرق داشت. و قسمت بد قضیه این بود که خودمو یه جورایی تو این وضعش مقصر میدونستم در حالیکه در واقع این طور نبود و من مقصر نبودم ،من باید از خودم دفاع میکردم، هر کسی جای من بود هم همین کار و میکرد، ولی نمیدونستم این حسی که در درونم نسبت به بهزاد داشت شکل میگرفت چی بود،احتمالا این هم یکی از نقشه هاش بود که کاری کنه من ازش خوشم بیاد و بهش وابسته بشم ولی خودش هر وقت خسته شد ولم کنه و بره دنبال کار خودش،آره دقیقا هدفش همینه.
بی سرو صدا صبحانه ی آرش و دادم.از تو اتاق بهزاد یه چمدون کوچیک پیدا کردم و لباسا و اسباب بازیا و وسایل آرش و توش جا دادم،لزومی نداشت برای خودم چیزی بردارم چون تو خونمون به اندازه ی کافی لباس و چیزای دیگه داشتم.
از اینکه از اونجا میرفتم همزمان چند تا حس متفاوت داشتم........ذوق از اینکه بعد از مدتها میرم خونه، ناراحتی از اینکه خونه خالیه و مامان نیست و یه حس دیگه ای که دقیقا نمیدونم اسمشو چی بذارم ، حسی که به علت رفتن از پیش بهزاد بهم دست میداد، شاید ترس از بی پشت و پناه شدن و تنها شدن ....... واحتمالا همین هم باعث میشد یه چیزی توی قفسه ی سینه م تکون بخوره و منو توی تصمیمی که گرفته بودم متزلزل کنه ، اما جایی برای برگشتن از تصمیمم نبود چون بهزاد بطور واضح دیشب بهم گفته بود که نمیتونیم مثل یه خواهر برادر با هم زندگی کنیم.
از آرش خواستم وقتی میریم پایین حرف نزنه و بی سر و صدا بره بیرون تا بهزاد بیدار نشه، به دروغ بهش گفته بودم داریم میریم پیش مریم و چون بهزاد الان خسته ست هر وقت بیدار شد خودش میاد. در هال و باز کردم و آرش و به بیرون هدایت کردم ولی دیگه نتونستم از نگاه آخر بگذرم،بهزاد یه نسیم گذرا تو زندگیم نبود که به راحتی از کنارش بگذرم ، خیلی آروم مثل یه بچه خوابیده بود و موهای روشنش رو صورتش پخش شده بود، بی اراده یه لبخند نشست رو لبم و یه قطره اشک مزاحم از چشمام چکید پایین، چمدونو گذاشتم بیرون و به آرش گفتم بره سمت ماشین تا من بیام. رفتم طرف بهزاد ، کنارش زانو زدم و به صورت قشنگش زل زدم، گذشت زمان و یادم رفته بود و همینطور بیصدا به اجزای صورتش خیره شده بودم و همین باعث شد چشماشو باز کنه و نگاهمو غافلگیر کنه، حسابی هول شده بودم ، به خاطر این تعلل مسخره به خودم لعنت فرستادم،از جاش بلند شد و با حالت خواب آلودی گفت :
_ سلام.........ساعت چنده؟...........چقدر سرم درد میکنه؟.............
انگار تازه اتفاقای دیشبو یادش اومد چون یه دفعه ساکت شد و نگاهمون تو هم قفل شد.بعد از چند لحظه دستشو آورد سمت صورتم و موهامو کنار زد. یه لبخند قشنگ تحویلم داد و با لحن مهربون و در عین حال شیطونی گفت :
_ اینجوری نگام نکن.........میخورمتا..........
پس اینطور........پس هنوزم میخواد منو وادار به تسلیم کنه،نگاهمو دزدیدم :
_ برو صورتتو بشور............
آروم سرشو آورد جلو و گونه مو محکم بوسید و خیلی جدی زل زد تو چشمام، منظورش این بود که تو نمیتونی مخالفتی بکنی و نهایتا تسلیم میشی
_ الان میرم میشورم عزیزم..........
سریع از جاش بلند شد و رفت سمت دستشویی، دیگه معطل نکردم و با دو خودمو به ماشین رسوندم. رانندگیم که افتضاح بود با این حالی که داشتم و سرعتی که گرفته بودم بدتر هم شده بود، بیچاره آرش چند بار جیغ کشید و ازم خواست آرومتر برم ولی اصلا تو شرایطی نبودم که به خواسته ش توجه کنم، ده دقیقه ای که گذشت موبایلم شروع کرد به زنگ خوردن،بهزاد بود، فوری خاموشش کردم ، اگه نگران قطع شدن ارتباطم با مریم نبودم قطعا دور مینداختمش و یکی دیگه از یه جا ورمیداشتم.....
وقتی رسیدم به خونه ی خودمون تازه متوجه شدم که اومدنم به خونه یه حماقت محض بود چون ما فقط اطراف خونه ی بهزاد و پاکسازی کرده بودیم و خیابونا و کوچه های نزدیک خونه ی من پر از جسدهای در حال تجزیه بود و تنفس توی اون هوا با اون بوهای افتضاح کار غیر ممکنی بود، ولی حالا که این همه راهو اومده بودم نمیتونستم بدون اینکه برم سر خاک مامان برگردم، از آرش خواستم همونجا بمونه تا من سریع برگردم، رفتم سر خاک مامان و تا میتونستم گریه گردم و بهش گفتم که چقدر دوستش دارم و بهش محتاجم و اگه الان زنده بود چه کارها که براش نمیکردم.............دیگه موندن اونجا بیشتر از این جایز نبود،حالت تهوع بهم دست داده بود، بلند شدم و نگاهم و دور تا دور حیاط چرخوندم ، مثل خونه ی ارواح شده بود ، یه ترس عجیبی رو احساس کردم،از خونه ای که از بچگی توش بزرگ شده بودم میترسیدم،ترسی که توی خونه ی بهزاد هیچ وقت بهش دچار نشده بودم،شاید اونجا یه ترسای خاص خودش و داشت مثلا ترس از تنها بودن با یه پسر مجرد یا ترس از یادآوری سوزوندن آدما و این جور چیزا.........ولی اونجا بزرگترین ترس یعنی ترس از تنها شدن تو یه خونه ی بزرگ و قدیمی که ارواح دارن تو کوچه هاش قدم میزنن و نداشتم.
با سرعت خودمو به ماشین رسوندم ، باید برمیگشتم به همون محله ای که خونه ی بهزاد اونجا بود و یه خونه ی مناسب پیدا میکردم، توی راه همش از این میترسیدم که با بهزاد که مطمئنا برای پیدا کردن من از خونه زده بیرون مواجه بشم ولی خوشبختانه این اتفاق نیافتاد و من هم به محض اینکه احساس کردم بوی تعفن کمتر شده ماشین و کنار یکی از خونه هایی که یادم بود با بهزاد پاکسازیش کردیم نگه داشتم و با آرش رفتیم داخل، یه خونه باغ بزرگ بود ،ماشینو هم بردم داخل حیاط، حس کسی رو داشتم که رفته دزدی با این حال رفتم به سمت ساختمون وبعد از این که یه کمی اوضاع خونه رو سر و سامون دادم تصمیم گرفتم با آرش بریم بیرون تا مواد غذایی تهیه کنیم ، حتی به خودم زحمت ندادم تو آشپزخونه شو نگاه کنم چون اگه چیزی هم بود من دلم نمیومد ازش بخورم،سریع کارا رو انجام دادیم و برگشتیم خونه، بعد از خوردن ناهار برای فرار از ترس کلی با آرش بازی کردم ، شب با هم رو یه تخت تو یکی از اتاقا خوابیدیم،قبل از اینکه بخوابم موبایلم و روشن کردم به امید اینکه مریم زنگ بزنه چون خیلی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم بعلاوه حتما بهزاد تا الان متقاعد شده که گوشیم خاموشه تا دیگه زنگ نزنه........
هنوز چند دقیقه از روشن کردن گوشیم نگذشته بود که مریم زنگ زد، با خوشحالی از اتاق دوییدم بیرون و جواب دادم:
_ الو.......
صدای عصبانی مریم تو سرم هوار شد:
_ الو و مرض ......چرا موبایلت و خاموش کردی؟.......هیچ فکرشو کردی که ممکنه ما نگرانت بشیم؟
_ ببخشید..........شارژش تموم شده بود.
_ بچه گیر آوردی؟...........بهزاد که میگه قهر کردی و معلوم نیست رفتی کدوم خراب شده ای...........
انتظار داشتم الان مریم با مهربونی باهام حرف بزنه و یه کم آرومم کنه اما اون فقط سرم داد میزد و این بدجوری احساساتمو اذیت میکرد، اشکام شروع کردن به باریدن و با لحن رنجیده ای گفتم :
_ ببینم تو طرف اونی؟
صداشو اورد پایین و با همون لحن مهربونی که ازش انتظار داشتم جواب داد:
_ معلومه که نه.........من فقط نگرانت شده بودم.........من حتی نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده فقط میدونم که گذاشتی رفتی و از صبح تا حالا ما داریم تو نگرانی دست و پا میزنیم.نمیخوای به من بگی چی شده؟
گریه م شدت بیشتری گرفت:
_ مریم من خیلی تنهام........ خیلی میترسم .......تو کی میای؟
_ نمیخوای بگی چی شده؟
_ دیگه نمیتونم پیش بهزاد بمونم چون هوایی شده........
_ چی؟........منظورت چیه که هوایی شده؟ بهزاد همچین آدمی نیست.........
داد زدم:
_ تو از کجا میدونی همچین آدمی نیست؟........فعلا که همچین آدمی هست چون ازم خواسته با هم رابطه داشته باشیم............
_ آروم باش کیانا........حتما اون ازت خواستگاری کرده..........خوب اگه تو نمیخوای بهش بگو نه..........با شناختی که از بهزاد پیدا کردم مطمئنم تو رو تحت فشار قرار نمیده..........
_ ببخشید میشه بگی این شناخت و چه جوری روش پیدا کردی؟........چون کاملا غلطه...........نظر من اصلا براش مهم نیست..........
_ اشتباه میکنی .......... تو خیلی براش مهمی کیانا.......
_ دیدی گفتم طرف اونی؟.........همش داری از اون دفاع میکنی در حالیکه مثل روز روشنه که اون رو من نظر بد داره........
_ من اصلا طرف اون نیستم.......کاملا طرف توام..........و مطمئن باش هر کاری هم که میکنم و هر چیزی که میگم به نفعته............اگه حتی یه درصد هم احتمال بدم که برات بده اصلا دهنمو باز نمیکنم.........
_ خیلی خب مریم ...........بیخیال.......بیا دیگه درموردش حرف نزنیم........تو کی میای؟من خیلی بهت احتیاج دارم........
_ به محض اینکه بتونم ژان پل و راضی می کنم که هر چه زودتر برگردیم.........خودم هم از این وضعیت خسته شدم........راستی تو الان کجایی؟........آدرستو بده تا وقتی اومدم بیام اونجا.........
آدرس و بهش دادم و در مورد زندگیش با ژان پل ازش پرسیدم، ظاهرا همه چیز خوب بود و خیلی بهش خوش میگذشت البته به غیر از اینکه بیشتر وقتشونو تو هواپیما میگذروندن و دیگه اینکه هیچ کس و نداشت که باهاش حرف بزنه چون اون و ژان پل هنوز زبان همدیگه رو بلد نبودن و فقط با زبان عشق با هم حرف میزدن،البته مریم میگفت بعضی کلمات ساده رو هر دو یاد گرفتن ولی چندان دردی ازشون دوا نمیکنه.
بعد از صحبت با مریم احساس میکردم یه کم راحت شدم،دوباره برگشتم تو تخت و سعی کردم بخوابم ولی سوالاتی که تو سرم تلنبار شده بود این اجازه رو بهم نمیداد،همش از خودم میپرسیدم که تکلیفم چیه؟ با این زندگی چیکار باید بکنم ، قبلا که یه زندگی عادی داشتم هم همین سوالات رو داشتم ولی در حال حاضر اون افکار به نظرم خیلی مسخره میومد،من اون موقع خیلی کارها میتونستم بکنم که الان امکان انجامشو ندارم، کمترین کاری که اونموقع میتونستم بکنم این بود که از زندگیم لذت ببرم ولی همیشه در خلاف جهتش حرکت میکردم و کاری میکردم که زندگی بهم سخت تر بگذره،همیشه از همه چی ناراضی بودم، هیچ وقت سعی نمیکردم با شرایطم کنار بیام در حالیکه میتونستم از بدترینها بهترینها رو بسازم،تقریبا همیشه برعکس این کار و میکردم و تمام اتفاقات دور و برم و به بدترین شکل ممکن تعبیر میکردم، حالا میفهمیدم نیمه ی پر لیوان یعنی چی ، من همیشه نیمه ی خالی لیوان و میدیدم دریغ از اینکه اونموقع لیوان پر بوده و چشم های من بسته، این افکار باعث میشد کم کم به این نتیجه برسم که هر چی خدا به سرم بیاره حقمه ، چون ناشکری اون هم با شرایط و امکاناتی که من داشتم واقعا بی انصافی بوده، تمام مشکلاتی که من به نظرم میومد برگرفته از تفکرات و دید خودم به زندگی بوده و جالب اینکه الان اصلا نمیتونستم درک کنم که چرا قبلا اون چیزا به نظرم مشکلات میومده،حالا معنی این جمله رو با تمام وجودم درک میکردم که آدم تا یه چیزیو از دست نده قدرشو نمیدونه.
نمیدونم ساعت چند بود که با شنیدن صدایی از داخل حیاط از خواب پریدم، به پنجره نگاه کردم،هوا کاملا تاریک بود، مو به تنم سیخ شده بود و از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم................
پتو رو کنار زدم و سعی کردم خونسرد باشم،احتمالا گربه ای چیزی بوده............ ولی از کجا معلوم گربه ها نمرده باشن؟........... من که یادم نمیومد تو این چند روز نه گربه ای دیده باشم و نه جنازه ی گربه ای ......... چشمامو بستم و برای اینکه حواسم جمع بشه سرمو با شدت به طرفین تکون دادم:
_ خدایا.........این فکرای چرت و پرت چیه تو این موقعیت ؟.........نکنه دارم دیوونه میشم؟
با شجاعتی که ازم انتظار نمیرفت رفتم طرف پنجره تا داخل حیاط و نگاه کنم ، ولی هر چی چشم چرخوندم چیز مشکوکی ندیدم، یه نفس عمیق کشیدم :
_ خوب........فکر کنم گربه ها هنوز منقرض نشده باشن، عجیبه چرا تو این مدت اصلا متوجه شون نشده بودم........
یه پوزخند زدم و تصمیم گرفتم فردا صبح اولین کاری که میکنم این باشه که دنبال گربه ها بگردم،تشنه م شده بود ، از اتاق خارج شدم تا برم آشپزخونه، موقع پایین رفتن از پله ها سعی می کردم به اطرافم نگاه نکنم ، همیشه از تاریکی و سکوت میترسیدم توی این وضعیت که دیگه یه چیزی از ترس اونورتر بود، وسط پله ها تصمیم گرفتم بیخیال آب بشم و برگردم ولی خیلی عطش داشتم و اینطوری نمیتونستم تا صبح بخوابم، من که در ساختمون و قفل کرده بودم پس جایی برای ترس وجود نداشت، قدمهامو تندتر کردم و خودمو به آشپزخونه رسوندم، در یخچالو باز کردم و مثل آدمایی که از بیابون اومدن شروع کردم به خوردن آب،هیچی به خوشمزگی آب خنک نیست اونم وقتی که بعد از اینهمه ترس و با مشقت بدستش آورده باشی ،تقریبا نصف شیشه رو خوردم،شیشه رو گذاشتم سر جاش و میخواستم در یخچالو ببندم که یه نفر از پشت جلوی دهنم و گرفت و فرصت هیچ عکس العملی بهم نداد...............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)