صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 94

موضوع: شبهاي مهتابي | سحر جعفری

  1. #1
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    شبهاي مهتابي | سحر جعفری

    ام رمان: شب هاي مهتابي
    نويسنده: سحر جعفري
    چاپ اول 1385 الان نمي دونم چاپ چندمه 2 28
    تعداد صفحات :364
    نوشته پشت جلد: بي اراده و ناخواسته تمام اتفاقات ان شب همانند فيلم سينمايي از جلوي چشمانم مي گذشت و چهره غمزده و ناراحت سيامك جلوي نظرم بود. درست بخاطر دارم چطور غرورش شكسته شد و با لحني التماس اميز با من صحبت مي كرد. هيچ گاه فكر نمي كردم بتوانم او را ناراحت كنم و از خود برنجانم اما من اين كار را كردم و مطمعنا هيچ وقت خودم را بخاطر چنين كاري و همچنين ان دروغ بزرگ نمي بخشم. بغض راه گلويم را بسته بود ولي ديگر نمي توانستم اشك بريزم و عقده سنگين دلم را خالي كنم. چشمه اشكم خشك شده بود و به صورت غده اي بزرگ در گلويم سنگيني ميكرد و هر دقيقه كه ميگذشت بيشتر احساس تهوع مي كردم...............


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    امروز از همان اول صبح در انتظار اين لحظه بودم و باخود حرف هايي را كه بايد مي زدم چند مرتبه تكرار كردم. خوب مي دانستم كه اين بار نبايد كوتاه بيايم و ديگر زمانش رسيده كه همه حرفهايم را بگويم ولي مثل اين كه راه گلويم مسدود شده باشد توان حرف زدن نداشتم.
    روبرويش نشسته بودم و با غذايم بازي مي كردم سرم پايين بود و حس مي كردم باد كولر هر ان روسري حريرم را در هوا به پرواز در مي اورد. با اينكه كاملا خودم را اماده كرده بودم ولي باز هم قدرت بيان از من سلب شده بود و خدا مي داند چه در دلم ميگذرد.
    زير چشمي نگاهي به چهره مردانه و مغرورش انداختم كه به دود سيگارش نگاه مي كرد وقتي متوجه نگاه من شد خيلي جدي و بدون كوچكترين عكس العملي به صورتم خيره ماند در دل به خود ناسزا مي گفتم كه چرا دعوتش را پذيرفتم و اكنون در مقابلش نشسته ام اما چاره اي نبود . همين طور كه سيب زميني سرخ شده درون بشقاب را زيرو رو مي كردم به ميز كناري هم نگاه كردم. انها نيز مثل ما جوان بودند با اين تفاوت كه فارغ از همه چيز مي گفتند و مي خنديدند . در دل حسرت خوردم و ارزو كردم كاش جاي ان دختر بودم هنوز چشم از انها بر نداشته بودم كه سيامك خيلي اهسته دستم را بين دستهايش گرفت و انگاه بود كه مجددا نگاههامان با هم تلاقي كرد نگاهي غمگين و بي روح داشت ولي انگار مي خواست چيزي را به من بفهماند چند مرتبه سرم را زير انداختم و دباره نگاهش كردم ولي او ساكت و بي حركت به من چشم دوخته بود .در اين مواقع اصلا نمي توانستم وضع روحيش را درك كنم.
    دستم را فشرد و بعد رها كرد .ظرف غذايم را كه تقريبا دست نخورده مانده بود كنار زدم و روسريم را كمي جلو كشيدم . او سيگارديگري روشن كرد و در حالي كه دود ان را از ريه بيرون ميداد گفت:
    دوستت مهتاب دوستت دارم. چرا نمي خواي قبول كني؟ چرا نمي خواي كمي منو درك كني؟ چرا دوست داري به خودت بقبولوني كه ازم بيزاري مگه همين تو نبودي كه در طول اين يك سال هزار دفعه جلوي چشمام اقرار كردي كه دوستم داري و تمام سعي ات رو ميكني كه برام بموني؟ من مطمئن هستم كه هنوز ازم بيزار نشدي اما چرا خودت اينطور وانمود مي كني من توي اين مدت واسه ايندمون هزارتا نقشه كشيدم و حتي توي روياهام اسم بچه ام رو هم انتخاب كردم. من نمي دونم توي فكر تو چي ميگذره و دنبال چي هستي ..... من نمي دونم با اين نگاهاي به اصطلاح غمگينت چه چيزي رو مي خواي ثابت كني ؟....... تو دنبال چي هستي يه نفر ديگه؟ كسي غير از من؟ كسي كه بتونه تمام خواسته هات رو هرچند معقول نباشه تك تك براورده كنه به من بگو مهتاب بگو از من چي مي خواي و چرا فك مي كني عذاب دادن من لذت داره اگر كسي رو دوس داري خب بهتره خيلي راحت بهم بگي. من كه تا امروز هر كاري گفتي كردم اين هم روش. فقط من بدونم واقعا چنين چيزيه و اون شخص رو بشناسم به خدا قسم از زندگيت خارج مي شم(چه روشن فكر افرين)فقط بگو اون كيه؟ خواهش مي كنم .
    با شنيدن حرف هاي او كمي گيج شدم . اصلا انتظار چنين جملاتي رو نداشتم و حالا مانده بودم بلاتكليف چه مي توانستم بگويم؟ من نيز او را دوست داشتم اما بايدطوري وانمود مي كردم كه از من بيزار شود دل شكستن براي من سخت بود ان هم دل او. كسي كه داشت از فرط غرور منفجر مي شد كسي كه در تمام طول امرش كلمه {نه} را نشنيده بود و جواب منفي برايش مفهومي نداشت چه بايد مي كردم و چطور قانعش مي نمودم؟ از خداوند ياري خواستمو لب به سخن گشودم : ببين سيامك!موضوع اصلا اين حرفا نيست فقط ديگه خسته شدم از اين يكنواختي ديگه حالم به هم مي خوره . از خونمون از كوچمون از اين صحبتهاي پوچ و بي اساس بدم مياد. ازت مي خوام فراموشم كني اصلا خيال كن لياقتت رو نداشتم با يه نفر ديگه ازدواج كردم و ديگه هم تو مالك من نيستي . نه روحا نه جسما اصلا با من دوست نبودي خيال كن بهت خيانت كردم و ....
    _اينها همه اوهام و خيالاته. من نمي تونم روزهايي رو كه با تو گذروندم حرف هاي كه ازت شنيدم فراموش كنم . من نمي تونم خنده هاي تو رو فراموش كنم . چرا فك مي كني برات يك نواخت شدم ؟ مگه تو نبودي همين چند وقت پيش مي گفتي تنها كسي كه هيچ وقت خسته ات نمي كنه من هستم؟ پس تمام اون حرفات دروغ بود ؟ تو منو دست انداخته بودي ؟.... نه ! من كسي نيستم كه بازيچه دست عروسكي بشم و به سادگي گول چشم ها و فريب خنده هاي مست كنند اش رو بخورم. نه من اوني نيستم كه تو فكر مي كني من همه چيز رو درك مي كنم وخيلي راحت از نگاهت مي خونم كه در دلت چي مي گذره .
    خنده تلخي كردم و گفتم:اما تمام حرف هاي من دروغ بوده بهتره بجاي تلقين همه چيز رو اون طور كه هست ببيني.
    او سيگارش را كه فقط يك بار بر روي لبهايش قرار گرفته بود خاموش كرد و گفت: بس كن عزيز من بهتره بدوني ديگه فريبت رو نمي خورم
    سپس هر دو از رستوران خارج شديم به پارك كنار رستوران رفتيم و روي نيمكتي كه در قسمت نسبتا خلوت و تاريكي بود نشستيم (جنس خرابا)با اينكه لحن صدايم تغيير كرده بود و زياد به خودم مسلط نبودم با بي حوصلگي گفتم : بيا تمامش كنيم سيامك من ديگه حوصله اين بچه بازيا رو ندارم .
    او كه انگار چيز مسخره اي شنيده باشد با صداي بلند خنديد ولي بعد از چند دقيقه ساكت شد و با لحن جدي تراز هميشه نگاهم كرد و گفت:درست شنيدم بچه بازي اخه چه چيزي باعث شده تو فكر كني دوستي ما بچه بازيه؟من بچه هستم يا تو؟
    سكوت كردم و هيچ نگفتم او كه عصباني شده بود رنگ چهرهاش تغيير كرد و با ديدن سكوت من گفت: چي شد مگه لال شدي؟
    از شنيدن حرفش عصباني شدم ايستادم و با فرياد گفتم : اره لال شدم مي فهمي يعني چي؟ ديگه نمي خوام نه چيزي بگم نه چيزي بشنوم تو هم بهتره بري....
    سيامك مقابلم ايستاد و با دست جلوي دهانم را گرفت وبا لحن شرمنده اي گفت: يواش مهتاب...بهت مي گم يواش مردم دارن نگامون مي كنن.
    دستش را از جلوي دهانم برداشتم و با حرص گفتم: نمي خوام ديگه قيافت رو ببينم زور كه نيست نمي خوام باهات باشم اقاجون نمي خوام.
    و با گفتن اين حرف از او دور شدم. او دوان دوان خودش را به من رساند و گفت : گوش كن مهتاب تو داري همه چيز رو خراب مي كني . تو داري با اين كارت هم منو هم خودتو نابود مي كني ازت خواهش مي كنم التماس مي كنم به پات مي افتم....
    از شنيدن اين حرف ها و شنيدن تكه هاي شكسته غرورش اشكم سرازير شد. تا به ان روز هيچ وقت اينطور با من رفتار نكرده بود . گام هايم را كه بلنو تند بود اهسته تر كردم. سيامك درست روبه رويم قرار گرفت و من چشم هاي اشكالودش را ديدم كه التماس اميز به من دوخته شده بود . با اصرار او سوار ماشين شدم و به سمت خانه حركت كرديم.
    بغضي را كه در طول چند روز اخير فرو داده بودم تركيده بود و اشك هايم بي اراده پايين مي امد هر دو سكوت كرده و در افكارمان غوطه ور بوديم كه سيامك اين سكوت رو شكست و با لحن ملايمي گفت: مهتاب بس كن ديگه من طاقت ديدن اين اشك ها رو ندارم.
    اما وقتي ديد كنترلي روي اعصاب تحريك شده ام ندارم گوشه اي از خيابان نگه داشت و همين طور كه به من نگاه مي كرد صورتم را به طرف خود برگرداند و گفت: اخه حيف اين چشمات نيست كه خرابشون مي كني ؟ مي دونم تو داري يه چيزيو از من پنهون مي كني ولي براي چي نكنه فكر مي كني طاقت شنيدنشونو ندارم راستش رو بگو برات خاستگار اومده و تصميم به ازدواج داري؟
    سرم را به چپ و راست تكان دادم و او ادامه داد:
    پس موضوع چيه اين چند روزه منو ديونه كردي به هرچي كه بگي فكر كردم اما....
    _سيامك!راحتم بذار ديگه نمي خوام در اين صحبت كنم.
    _تو توقع داري درمقابل خواسته ات سرخم كنم و بگم چون تو خواستي رابطمون تمام بشه قبوله؟ نخير خانم جان اين حرفا نيست . بايد دليل قانع كننده اي داشته باشي در اين صورت جدايي بي جدايي . من تو رو راحت به دست نياوردم كه راحت از دست بدم.
    _بهتره منطقي باشي عشق يك طرفه به درد نمي خوره حتي اگه تو اون رو بپذيري من قبول ندارم
    سيامك كه كمي دستهايش مي لرزيد گفت: چي مي خواي بگي ؟
    _چيزي كه تا الان بيش از صد بار گفتم ديگه حاظر به ادامه اين دوستي نيستم .
    با لحن معترض و صدايي بلند گفت : تو هر كاري دوس داري بكن ولي بدون من ازت دست نمي كشم . من تو رو دوست دارم تو تنها عزيز من هستي . من تو رو با دل و جون مي خوام چه طور مي تونم يه شبه همه چيز رو فراموش كنم؟
    سرم را بطرف شيشه برگرداندم و با بيتفاوتي كه در ان لحظه از خودم بعيد مي دانستم گفتم: اين ديگه مشكله خودتهاو كه به گمانم دريافته بود ديگر بحث فايده اي ندارد با عصبانيت ماشين را به حركت در اورد و بعد از دقايقي سر كوچه مان نگه داشت......
    ادامه دارد...... پايان ص 10


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل اول{قسمت2} 2 25
    بدون كوچكترين عكس العملي از ماشين پياده شدم و به سردي از او خداحافظي كردم. او نيز فقط به گفتن كمي بيشتر فكر كن اكتفا كرد با رفتن او من هم به خانه رفتم.
    بعد از تعويض لباس و نيم ساعتي كه در هال پيش مادر و پدرم نشستم و با بي حوصلگي به حرف هايشان گوش دادم به بهانه خوابيدن به ان ها شب بخير گفتم و به اتاقم جايگاهي كه هميشه دوستش داشتم و به هر جايي ترجيحس مي دادم رفتم به گوشه تخت خزيدم ودر حالي كه زانوهايم را در خود مي فشردم به فكر فروع رفتم و با ياداوري جملات سيامك گريستم.
    من او را دوست داشتم. او تنها اميد زندگيم بود و نمي توانستم خاطرات خوشي را كه با او داشتم فراموش كنم و خود به خوبي ايمان داشتم كه از صميم دل مي خواهمش. اما هر كاري مي كردم نمي توانستم برايش بد بخواهم . من به اينده اميدوار نبودم به همين دليل به همين دليل دوست نداشتم او را نيز همانند خود به نيستي و نابودي بكشانم . چرا نمي توانستم حرف دلم را بزنم؟ ايا خجالت مي كشيدم؟ ولي نه اين دليلش نبود فقط نمي خواستم به حالم ترحم كند.
    كاش من هم مثل ديگران بودم .مثل مهشيد و رويا و تمامي دختران ديگر. كاش مي توانستم با خدا معامله كنم. ان وقت تمامي زيباييم را مي دادم و سلامتيم را پس مي گرفتم . مگر من چه گناه بزرگي مرتكب شده بودم كه حالا بايد اين همه تاوان پس بدهم؟ بعد از من سيامك چه مي شود؟ او چطور مي تواند جاي خالي مرا ببيند؟ من نبايد به او بگوييم لااقل الان نبايد بگوييم. بر سردو راهي مانده بودم از طرفي سيامك سد راهم بود و از طرفي اين بيماري غير قابل علاج عذابم مي داد.نميدانستم چه كار بايد بكنم.
    من ديگر تحمل قيافه غم زده او را نداشتم من طاقت ديدن اشك هاي او را نداشتم.چطور ميتوانستم تماشاگر شكسته شدن غرور مردي باشم؟ چطور مي توانستم نسبت به خواهش ها و التماسهايش بي تفاوت باشم خدا يا هرچه زودتر مرا نزد خود فرا خوان تا ديگر ناگريز به ديدن اين صحنه غم انگيز نباشم(الهي امين خسته شدم چقد فكر مي كنه 2 27 )... خدايا... خدايا.... خدايا...ان شب انقدر گريستم و با خداي خود درددل كردم كه خواب چشمانم را ربود
    با شنيدن صداي زنگ تلفن از خواب بيدا شدم گوشي را كه برداشتم صداي سيامك را شنيدم
    _مهتاب خودتي؟
    روي تخت نشستم و گفتم:
    _مثل اينكه تو خيال نداري دست از سر من برداري
    او خنديد و گفت:
    _عليك سلام عزيزم حالت چطوره؟
    _باهات شوخي ندارم سيامك.
    او باز خنديد و گفت:
    _منم خوبم چه خبرا چه كار مي كني؟
    _به خداخيلي رو داري اخه من به چه زبوني بگم ديگه نمي خوام صداتو بشنوم تو هم ديگه حق نداري اينجا زنگ بزني
    او جدي شد و گفت:
    _تو هنوز تمامش نكردي؟
    _انشاا... به زودي تمامش مي كنم
    _مهتاب بايد ببينمت
    -من كه گفتم به هيچ عنوان حاضر به ديدنت نيستم من از تو بيزارم سيامك چرا نمي خواي بفهمي؟
    -تو بيزاري خوب باش من كه از توبيزار نيستم
    -اصلا بذار همه چي رو بهت بگم من قراره با يكي از فاميلامون ازدواج كنم با هم بريم خارج مطمئن باش از تو خيلي بهتره من هم تصميم خودم رو گرفتم و به اين زودي اين وصلت سر مي گيره
    -داري شوخي ميكني
    -نخير شوخي ندارم
    -پس داري دروغ ميگي؟
    -ديگه حق نداري مزاحم من بشي ..... براي هميشه خداحافظ.
    با بيان اين جمله گوشي را گذاشتم از لحن حرف زدنم و دروغي كه گفته بودم شرمنده شدم اما چاره اي نبود جز دل سرد كردن او.
    من بچه نبودم 20 سالم بود و خوب مي دانستم صلاح سيامك در اين است. من دختر سالمي نبودم لااقل از يك ماه پيش متوجه شدم كه نيستم. من خود از بيماريم مطلع بودم. سرطان معده بيماري نبود كه بخواهم به راحتي از ان بگذرم به خوبي مي دانستم نبايد سيامك را اسير زندگي پر از درد و رنج خود كنم.بيماري من كاملا جدي بود و دكتر متذكر شده بود به هيچ عنوان نمي توانم بچه دارشوم چرا كه اگر زماني بچه دار مي شدم احتمال اينكه بچه ام نيز به بيماري من مبتلا شود بسيار زياد بود. البته اين حرفا ابتدا به پدر و مادرم گفته شد ولي بر اثر بي احتياطي دكتر و گريه هاي بي امان مادرم متوجه همه چيز شدم حقيقتا دانستن اين كه تا مدتي ديگر بيشتر زنده نخواهم ماند خيلي دشوار بود اما چاره اي نبود جز قبول اين مسئله و توكل به خالق يكتا خدا ميداند چه شب هايي را تا صبح نخوابيدم و در خلوت تنهايي خود گريستم. اين گريه ها بخاطر خودم نبود (اره جون خودت)در درجه اول پدر مادرم را در نظر داشتم و در درجه دومسيامك را.
    چند روزي گذشت بلاخره تصميم نهايي ام را گرفتم و با برداشتن يك سري امانتي كه سيامك پيش من داشت با او قرار ملاقاتي گذاشتم و راس ساعت مقرر در محل مناسبي همديگر را ديديم
    به گمانم او حرفم را باور كرده بود چون قيافش عبوث و ناراحت بود.سلام سرديكرد و منتظر شنيدن سخنان من شد من نيز سعي كرده بودم ان روز خيلي ساده و تقريبا بدون ارايش باشم.
    در مقابلش ايستادم و بدون اينكه نگاش كنم امانتي هاش رو جلويش گرفتم و گفتم:
    -ازت ممنونم به خاطر همه چيز مدتي كه با تو بودم از بهترين روزهاي زندگيم بود اميدوارم ازحالا به بعد هر كجا و با هركسي كه هستي خوش باشي و به زودي منو فراموش كني.
    سيامك با صورتي غمگين نگاهم كرد و امانتي هايش را كه در يك پاكت كذاشته بودم گرفت و با صداي اهسته اي گفت :
    -من اونو مي شناسم
    سرم را به نشانه ي نفي تكان دادم و خواستم از او دور شوم كه بازويم را گرفت و مرا وادار به ايستادن كرد و بعد از لحظه اي كه چشم به صورتم دوخت گفت:
    -يعني واقعا همه چيز تمام شد؟
    -متاسفانه بله/
    او بازويم را رها كرد ومن با عجله عازم خانه شدم .تير اخر را ها كردم و خوشبختانه به هدف خورد اميدواربودم از من بيزار شود و به زودي فراموشم كند
    وقتي به خانه رسيدم خودم را در اتاقم حبس كردم و تا توانستم گريستم. چشمهايم دو كاسه خون شده بود و سرم به حد انفجار درد مي كرد......
    پايان ص14


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل اول{قسمت 3} 2 28
    از شانس بدم ان درد لعنتي دوباره گريبانم را گرفت واين با حالم خيلي بد شد اما بعد از خوردن قرص هاييم كم كم بهتر شدم .
    مدتي طول كشيد و سعي كردم حقيقت را بپذيرم اما با تمام تلاش هاي كه مي كردم تا علاقه ام را به سيامك سركوب كنم باز دلم هوايش را مي كرد.چندين بار متوجه او شدم كه سر كوچه موسسه ام ايستاده بود و با ديدن من خودش را مخفي مي كند.
    عصر هنگام بود كه تصميم گرفتم به پارك ملت بروم و سيامك را از دور به طوري كه متوجه نشود در محل خاصي كه هميشه با دوستانش به انجا مي رفتند ببينم راس ساعت هفت نزديك محل قرار يا به عبارتي پاتوقشان نشستم و منتظر شدم. بعد از سه ربع انتظار بالاخره سيامك را به همراه شاهرخ و محمد ديدم. مثل گذشته روي نيمكت هميشگيشان نشستند. سيامك لاغرورنگ پريده شده بود و بسيار جدي به نظر مي رسيد. از ديدن او قلبم لرزيد و بي اختيار روزهاي خوش گذشته از جلوي چشمم گذشت. حدود يك ساعت انجا بودم اما در اين مدت فقط به ياد گذشته بودم و بس.
    خوب مي دانستم او الان در مورد من چه فكري مي كند و مرا دختري خودخواه و بي معرفت مي داند. اماچاره اي نداشتم.بعد از يك ساعت قصد رفتن كردم. راستش بر خلاف انتظارم به جاي اين كه دلم اروم بگيرد وضع روحي ام بدتر شد در خانه نيز حالم بد بود سردرد بدي داشتم بنابراين مسكني خوردم و خوابيدم.
    حدود دو ماه گذشت و من تصميم به جنگ با خودم و احساساتم گرفتم و تاحدودي موفق هم شدم چرا كه ديگر اشك نريختم و فقط ياد سيامك بودم كه عذابم مي داد.
    در اين مدت درد بي امان داشت مرا از پا در مي اورد و حسابي شكسته ام كرده بود بيشتر اوقات درمطب دكتر بودم ويا در خانه درد مي كشيدم وبيشتر از همه حالت تهوع و بي اشتهايي عذابم ميداد كم كم به دوري سيامك و نشنيدن صدايش و همچنين به زندگي يكنواخت و كسل كننده ام عادت كرده بودم تنها تفريحم فقط ديدن رويا و مهشيد بود كه از بهترين دوستانم بودند.
    يك روز بعداز ظهر به ديدن مهشيد رفتم تا ديداري تازه كنم و كمي حال و هوايم عوض شود بعد از احوال پرسي با مادر مهشيد به باغ خانه شان رفتيم. خانه انها در يكي از خيابانهاي اصلي نياوران بود كه در چند سال گذشته باغي در كنار خانه انها وجود داشت و انها بعد از مدتي ان را خريدند و با حياط خانه شان يكي كردند به همين خاطر خانه انها با وجود ان باغ بزرگ و زيباتر جلوه ميكرد.
    سرتاسر باغ توسط باغچه هاي چند ضلعي و چمن كاري شده مزين بود كه چمن وگلهاي رز و حتي چراغ هاي پايه بلند طلايي كه در جاي جاي سنگفرش هاي باغ به چشم مي خورد همگي چشم انداز بسيار ديدني و زيبايي را ايجاد كرده بود.من هميشه عاشق ان باغ و بوي رطوبت خاك و شبنم گلها بعد از ابياري بودم وهر گاه انجا قدم ميزدم احساس طراوت وشادابي در من زنده مي شد اين احساس بعد از دردها و رنج هايي كه طي مدت گريبانم را چون عفريت گرفته بود بسي لذت افرين بود. بنابراين هر وقت به خانه مهشيد مي امدم حتما به باغ خانشان نيز مي رفتم ان روز هم در باغ مشغول قدم زدن بوديم كه مهشيد بي مقدمه پرسيد:
    -ببينم مهتاب از سيامك چه خبر؟ اتفاقي افتاده كه ديگه در موردش حرف نمي زني؟
    با شنيدن نام او قلبم لرزيداما سعي كردم بي تفاوت باشم بنابراين با بي اعتنايي و كمي مكث گفتم:
    -دوستيمونوبه هم زديم.
    مهشيد مانند كساني كه از شدت برق گرفتگي خوشكشان زده باشد بر جاي ميخكوب شد و بي حركت به من چشم دوخت با ديدن اين همه تعجب و چشمانش كه بيانگر سيل سوالاتش بود لبخندي زدم و گفتم:
    -چيه خيلي تعجب كردي
    -اخه چطورممكنه شما تا چند وقت پيش ليلي مجنون بودين
    -خب ديگه .........قسمت
    او ابروهايش را در هم كشيد و دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
    -نكنه رقيب پيدا كردي كه دوستيش رو باهات به هم زد!
    -نخير عزيز من ايشون عامل به هم زدنمون نبودن من خودم خواستم.
    او با لحن طنز الودي گفت:
    -دست بردار دختر
    و بعد به راهش ادامه داد دنبالش رفتم و گفتم:
    -همين يك سالو هم كه باهاش بودم بايد كلاهشو بندازه اسمون
    -چطور؟
    -چون خودت كه ميدوني؟ من با هركسي فقط يكي دو ماه دوست ميشم و بعد ولش مي كنم به امان خدا.(چه وقيه دوره ما والا از اين كارا نمي كرديم عجب)
    مهشيد كه توقع شنيدن حرف جدي تري را داشت گفت:
    -غلط كردي من تو رو نشناسم بايد برم بميرم نا سلامتي هشت ساله با هم دوستيم ها بهتره اين حرفا رو واسه من نزني.
    بعد هر دو سكوت كرديم تا به ته باغ رسيديم و روي نيمكتي كه كنار يكي از چراغهاي پايه بلند بود نشستيم مهشيد سكوت بينمان را شكست و گفت:
    -زود باش بگو ببينم چه اتفاقي بينتون افتاده؟
    دستش را گرفتم و گفتم:
    ببين مهشيد جان من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم اونم بعد از كلي حرف زدن راضي شد و همه چيز تموم شد.
    -اما سيامك چطور چنين حرف بي اساسي رو....
    ناگهان درد شديدي در ناحيه معده ام پيچيد و بعد هم حالت تهوع و استفراغ اين حالت كه يكي از علائم بيماري ام بود به قدري ادامه داشت كه مهشيد با نگراني و اضطراب به دنبال مادرش رفت و بعد هم مرا به درمانگاه بردند و به مادر و پدرم خبر دادند.
    به قدري حالم دگرگون بود كه چيزي نفهميدم و بي حال روي تخت دراز كشيده بودم. بعد از مدتي كه كممي بهتر شدم مهشيد و مادرش را ديدم كه همراه مادر خودم بالاي سرم بودند در همان لحظه پدرم نيز از در اتاق وارد شد و كيسه داروهايم را روي ميز كنار تختم گذاشت مادر صورتم را بوسيد و در حالي كه اشك در چشم هايش جمع شده بود گفت:
    -درد داري؟
    با اينكه سوزش شديدي در معده و گلويم احساس مي كردم منكر شدم و با صداي ضعيفي گفتم :
    -نه خوبم
    مهشيد جلو امد و در حالي كه دستم را مي فشرد گفت:
    -يك دفعه چت شد دختر؟ تو كه حالت خوب بود!
    لبخندكمرنگي زدم و خواستم حرف بزنم كه مادر مداخله كرد و گفت:
    -گاهي اوقات فشارش بالاو پايين ميشه
    مهشيد با چهره درهم اما جدي رو به مادر گفت:
    -تهوع چه ربطي به فشار خون داره؟(به تو چه فضول)
    پدرم در جواب لو گفت:
    -حتما باز سردي خورده و معده درد گرفته گاهي اينطور مي شه.
    مهشيد متوجه حرف هاي ضد و نقيض مادر و پدر شده بود و فهميد انها مسئله اي را پنهان مي كنند ديگر حرفي نزد و ترجيح داد ساكت بماند مادر مهشيد هم جلو امد و چند كلمه اي با من صحبت كرد و بعد از تشكر از بابت رساندنم به درمانگاه و خداحافظي انها رفتند پدر مجددا به دنبال دكتر رفت و بعد از معاينه اي دقيق و كامل متوجه شديم در ان لحظه مشكل برطرف شده و فقط بايد داروهايم را سر وقت مصرف كنم.
    گردي صورتم از بين رفته بود و زير چشمانم گود شده بود يك روز حالم كاملا خوب بود و روز ديگر از شدت درد و تهوع زياد يكسره داخل دستشويي بودم خوب ميدانستم كم كم تاب و توانم كاهش مي يابد و بي حالي جاي ان را مي گيرد .
    يك روز بعد از ظهر براي خريد به تجريش مي رفتم موقع برگشتن پسر عمويم محمد را ديدم كه داشت به منزل ما مي امد در راه در مورد كامپيوتر و اولين مدركي كه گرفته بودم صحبت مي كرديم. تا به كوچه مان پيچيديم و من به روبرو نگاه كردم و سيامك را ديدم. انگاه بود كه تپش قلبم شدت گرفت او سرش پايين بود و ابتدا متوجه من نشد اما زماني كه به هم نزديك شديم با ديدن من و محمد رنگ چهرهاش تغيير كرد ولي من خودم را بيتفاوت نشان دادم ووجودش را ناديده گرفتم و از كنار هم گذشتيم.
    بعد از شش ماه ديده بودمش و داغ دلم تازه شده بود ان شب تا زماني كه پلكهايم سنگين شد و چشمانم را خواب ربود چشمهاي مغرور سيامك جلوي رويم بود و باز چند روز فكر او راحتم نگذاشت. حدود يك ماه بعد مدرك دوم كامپيوترم را نيز گرفتم و درسم در ان موسسه به پايان رسيد .اين دو مدرك درزمينه نرم افزار و سخت افزار تنها چيزي بود كه به من اميد مي داد ميتوانم كاري براي خودم دست و پاكنم.
    يك سال از قطع رابطه من با سيامك گذشت و در اين مدت چند خواستگاران خوب داشتم كه هيچ كدام از بيماري من مطلع نبودند. به همين دليل روي خواسته شان پافشاري مي كردند. پسردائي مادرم كه خيلي هم با ما رفت و امد داشت تنها خواستگاري بود كه مشكل و بيماري مرا مي دانست و با اين وجود از من تقاضاي ازدواج كرده بود او پسر خوبي بود در يك شركت نيمه خصوصي تكنسين كامپيوتر بود و حقوق خوبي هم مي گرفت ادعا داشت كه مرا دوست دارد و فقط به خاطر خودم مرا مي خواهد و حرف هاي پدرم در زمينه ي بيماري ام هيچ تاثيري روي تصميم او نگذاشت انقدر رفت و امد بلكه بتواند نظر مرا عوض كند اما نتوانست.
    يك روز غروب به خانمان امد و از من خواهش كرد با هم بيرون برويم بر خلاف ميلم و بخاطر اينكه هم غرورش جريحه دار نشود و هم شايد بتوانم با حرف هايم او را قانعش كنم كه نمي توانم ازدواج كنم پذيرفتم و با هم راهي شديم.
    در ماشين هر دو سكوت كرده بوديم گاهي حسين سكوت را مي شكست و در مورد كارش صحبت مي كرد بعد از دقايقي به يك كافي شاپ رسيديم و پشت ميز نشستيم حسين سفارش بستني داد و به صورتم چشم دوخت با نگاهش مي خواست به تك تك سلول هاي بدنم رسوخ كند اين نگاه از ان موردهايي بود كه روي اعصابم سخت تاثير ميگذاشت ومرا عصبي مي كرد به همين دليل گفتم:
    -مثل اينكه شما مرا براي يك سري صحبت ها به اينجا اورديد
    او لبخند تلخي زد و بعد از لحظه اي لب به سخن گشود:
    -ميدوني مهتاب من در مورد تو خيلي فكر كردم حتي بيشتر از اوني كه تو بخواي فكرشو بكني من همه چيز رو در مورد تو و بيماريت ميدونم با اين وجود مي خوام كه با من ازدواج كني.
    -شما با من خوشبخت نمي شيد بايد با كسي ازدواج كنيد كه سالم باشه و بتونه ارزوهايي رو كه مطمعنا در اينده داريد رو براورده كنه
    حسين كلمه ارزو را زير لب تكرار كرد و گفت:
    -من ارزوم رسيدن به توست من تو رو دوست دارم و مي خوام باهات...
    -بهتره كمي دور انديش باشيد و اينده رو ببينيد اگر الان ارزوتون ازدواج با منه چند وقت ديگه ارزوي داشتن يه بچه رو داريد و اون وقت...
    - بچه مي خوام چي كار؟ همين كه تو رو داشته باشم از سرم هم زياديه.
    نمي دانم چرا حرف هايم را درك نمي كرد و فقط حرف خودش را مي زد او اصلا واقعيت هاي زندگي را نمي ديد و فقط زندگي را در چند روز اتي خلاصه مي كرد حرف زدن با او فايده اي نداشت و تسليم شدن گناه محض بود. من هيچ گاه نبايد به خاطر چند روز باقيمانده از عمرم شخص ديگري را اسير كنم هرچند كه ان شخص اسارت را بپذيرد و خوشبختي را در با من بودن بداند.
    ما ان روز خيلي صحبت كرديم و من تا انجاكه در توانم بود سعي داشتم قانعش كنم اما او باز حرف خودش رامي زد و در اخر از من خواهش كرد روي حرفهايي كه مطمعنا از قبل زمينه چيني شده بود بيشتر فكر كنم ان شب تا خود صبح به او و حرف هايش انديشيدم اما باز هم قانع نشدم .
    هر چند ميگذشت روحيه ام مانند بنيه ام ضعيف مي شد به درستي در يافته بودم كه تا چند وقت ديگر بيشتر زنده نخواهمبه كسي احتياج داشتم دلداريم دهد و به زندگي اميدوارم كند اما ان شخص و جود نداشت پدر كمتر در خانه بود تا با من صحبت كند و مادرم تا جمله اي در مورد بيماريم مي شنيد يك ساعت تمام گريه مي كرد خودم را باخته بودم و با اينكه حالم زياد خوب نبود پدرم برگذاري جشن تولد مفصلي را برايم ترتيب داد.
    روز تولدم نيز درد داشتم و نمي توانستم به چيزي لب بزنم با وجود اينكه حالم اصلا خوب نبود صورت رنگ پريده ام با ارايش طبيعي جلوه دادم لباس شيك و گران قيمتي را كه دايي ام از المان فرستاده بود به تن داشتم و به مهمانان كه تعدادشان بيشتر از 50 نفر بود خوش امد مي گفتم. كيك بزرگ دو طبقه اي جلوي رويم بود كه بيست عدد شمع كوچك روي ان خودنمايي مي كرد. دوستان و اشناياني كه در خانه ما بودند هر كدام شادي خود را به نوعي ابراز مي كردند اما من برخلاف چهره ظاهري و لبخندي كه بر لبهايم بود غم بزرگي داشتم و قلبم از اين همه شادي و شكوه به درد مي امد. احساس ميكردم اين اخرين باري است كه دوستان و اشناهايم را مي بينم. تولد هميشه به معني شروعي دوبارست ولي اين بار براي من پايان همه چيز و نابودي مطلق! وقتي همگي دورم جمع شدند تا شمع ها را خاموش كنم بين نور شمع ها حسين را ديدم كه با قيافه اي متين و در حالي كه لبخند مي زد روبه رويم ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد بعد از خاموش كردن شمع ها همگي دست زدند خواستم كيك راببرم كه يك دفعه حالم بد شد و دوباره احساس تهوع كردم ولي هر طور بود خودم را نگه داشتم تاكسي متوجه نشود اما حسين كه تمام حواسش به من بود فهميد و سريع خود را به من رساند و ازمن خواست روي صندلي بشينم خودش نيز كنارم نشست بعد از چند دقيقه بهترشدم و خواستم نزد پدر و مادرم بروم كه حسين اجازه نداد و گفت:
    -بهتره چند دقيقه ديگه بشيني
    -حالم اونقدرها كه فكر مي كنيد بد نيست
    -ببين مهتاب مي خواي چنتا دكتر خوب و معروف رو برات پيدا كنم؟
    -نه چون دكتر خودم يكي از بهترين دكتراي تهرانه
    -راستش من دوست دارم برات كاري انجام بدم ولي نمي دونم چه كاري برات انجام بدم
    -فقط به حالم ترحم نكن.
    و با اين جمله به اشپزخانه رفتم
    تا اخر شب همه در حال رقص و پايكوبي بودند و بعد از خوردن شام يكي يكي از جمع مهمانان كاسته شد حسين و خانواده اش نيز قصد رفتن كردند كه او با لبخند و نگاهي نافذ گفت:
    -امشب خيلي شب خوبي بود اميدوارم تا ساليان سال سلامت باشي و باز هم ما رو به اين جشن ها دعوت كني .
    به خاطر امدن و هديه زيبايش تشكر كردم و انها نيز رفتند.
    ظرفهاي ميوه و كيك و شام روي ميزها به چشم مي خورد اما ما خسته تر از ان بوديم كه همانند شب انجا را مرتب كنيم. به خاطر همين تمام كارها را براي فردا گذاشتيم ان شب تا سرم را روي بالشت گذاشتم خوابم برد و كابوس وحشتناكي ديدم.
    خواب ديدم بر لبه گودال بسياربزرگي كه تاريك بود ايستاده ام و به درون ان نگاه مي كنم در ان گودال پر بود از سگ هاي هاري كه يك سره به طرف بالا مي پريدند و پارس ميكردند يك قدم به عقب رفتم و خواستم فرار كنم كه ان طرف گودال سيامك را ديدم. او با لبخند درون گودال را نگاه مي كرد بعد درون ان چرخي زد و به من نزديك شد و بعد از لحظه اي كه به صورت من چشم دوخت مرا به درون ان سياهي هل داد.
    از صداي جيغي كه كشيدم سراسيمه چشم گوشودم و در رختخواب نشستم خيلي ترسيده بودم و تمام صورتم عرق كرده بود....
    ادامه دارد......
    پايان فصل 1 2 16


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم {قسمت 1}
    مدتي بود كه با مهشيد دنبال كار مناسبي مي گشتيم تا حداقل با كار كردن سر خود را گرم كنم و پولي پس انداز كنم چرا كه خود را مديون پدر و مادرم مي دانستم با اين كه وضع مالي خوبي داشتيم اما بيماري من باعث شده بود مادرم از كوچكترين خرج اضافه اي بگذرد و پولش را براي مداواي من كنار بگذارد . دلم مي خواست مي توانستم مقداري پول پس انداز داشته باشم تا در مواقع نياز پدر و مادرم در مضيقه مالي قرار نگيرند پدر راضي نمي شد پيش از 5 ساعت در روز كار كنم و اين امر باعث شده بود هيچ جا كار كار مناسب و مطابق ميلم پيدا نكنم.
    حدود يك ماه تمام همراه مهشيد به شركت هايي كه مي شناختيم يا به روز نامه اگهي داده بودند سر مي زديم ولي سودي نداشت تا اينكه بالاخره يك شركت با استخدام ما موافقت كرد اما به شرط 9 ساعت كار در روز. من با وجود اينكه يقين داشتم پدر قبول نمي كند ولي به اميد راضي كردنش با او صحبت كردم اما اصرارهاي من فايده اي نداشت و پدر با شدت با 9 ساعت كار مخالفت كرد و من بالاجبار تن به خواسته او دادم.
    فرداي ان روز به مهشيد زنگ زدم وضمن بيان مخالفت پدرم از او خواستم لااقل او به ان شركت برود اما او مخالفت كرد و گفت(عجب دوست خوبي):
    -نخير مهتاب خانم يا هردوتامون با هم ميريم سر كار يا هيچ كدوم نمي ريم.
    -گوش كن مهشيد جون تو كه از نظر كار كردن تمام وقت مشكل نداري اين هم موقعيت خوبيه حيفه از دست بدي
    -اما تو چي؟من دوست دارم با تو كار كنم
    -تو بهتره به فكر خودت باشي من هم بالاخره يه جايي رو پيدا مي كنم.
    -اخه....
    -ديگه اخه نداره تو همين امروز برو.
    -يك دفعه بگو رفيق نيمه راه بشم ديگه.
    - اين چه حرفيه؟....خوب شرايط ما با هم فرق مي كنه.
    -مي خواي بيام با پدرت صحبت كنم؟شايد راضي شد.
    -نه بابا هيچ فايده اي نداره از نظر پدر من مرغ يه پا داره و بس تو خيالت راحت باشه من هم به زودي يه كاري پيدا مي كنم .
    -باشه ولي باز هم ميگم دوست داشتم با هم باشيم
    -من هم همينطور ولي مثل اينكه نمي شه پس ديگه بهش فكر نكن
    از طرفي به خاطر اينكه مهشيد توانسته بود كاري براي خودش دست و پا كند خوشحال بودم واز طرف ديگر من هم دوست داشتم در كنار دوست صميميم مشغول به كار شوم خيلي نا اميد شده بودم و نمي توانستم ديگر كجا بايد دنبال كار بگردم مهشيد در همان شركت استخدام شد و از كارش خيلي راضي بود اما من همچنان بيكار بودم و تنها كاري كه در ان مدت پيدا كرده بودم حسابداري و تايپ بود كه اصلا به ان علاقه اي نداشتم و به خاطر زحماتي كه براي گرفتن مدركم كشيده بودم دوست داشتم كاري مناسب پيدا كنم.
    كم كم نا اميد شدم و داشتم از خير كار كردن مي گذشتم كه يك شب پدر رو به من كرد و گفت:
    -هنوز نتونستي كاري پيدا كني
    شانه هايم را بالا انداختم و در مبل فرو رفتم و گفتم:
    --هيچ شركتي با شرايط من استخدام نمي كنه
    پدر از روي ميز فنجان چايش را برداشت و باصداي اهسته اي گفت :
    -شايد بتونم تو اين هفته كاري برات پيدا كنم
    با خوشحالي صاف نشستم و گفتم:
    -راستي بابا؟ كجا؟
    به عجله من خنديد و گفت:
    -توي شركت حسين به كسي مثل تو نياز دارن شايد با وجود اون با تضمينش تو رو استخدام كنن
    از شنيدن نام حسين ذوق درونم چنان سركوب شد انگار يه پارچ اب يخ روي سرم خالي كردند در دل گفتم{زحمت كشيديد پدر جان}مادر گفت:
    -اره چرا به فكر من نرسيد؟او غير از كارمن اونجا سهامدار هم هست
    با صداي حاكي از نارضايتي گفتم:
    -نه من اونجا كار نمي كنم
    مادر پرسيد:
    -چرا؟
    -من دوس ندارم با اون توي يه شركت كار كنم.
    -همچين ميگه من اونجا كار نمي كنم كه انگار فرستادن دنبالت نخير مهتاب خانم بايد اول ببيني قبولت مي كنن يا نه بعدا ناز كني
    -اخه بابا جون موضوع اصلا اين حرفا نيست من فقط دوست ندارم با حسين همكار باشم همين.
    پدر جرعه اي از چايش رانوشيد و گفت:
    -تو كه به اون كاري نداري تو كار خودت مي كني اون هم كار خودش رو اگه واقعا تصميم به كار گرفتن كردي تنها راهش اونجاست چون لا اقل يه نفر پارتي ات ميشه و احتمال استخدام شدنت زياده اگر هم كه نمي خواهي كار كني فبها.
    پدر اتمام حجت كرده و مرا سر دو راهي گذاشته بود نه مي توانستم قبول كنم و در كنار حسين مشغول به كار شوم چرا كه تازه توانسته بودم با بي اعتنايي و كم محلياو را از تصميمش منصرف كنم و نه مي توانستم از كار كردن صرف نظر كنم . ان شب انقدر فكر كردم تا خوابم برد.
    فرداي ان روز جمعه بود وبا مهشيد به پارك رفتيم تا هم كمي پياده روي كنيم و هم در مورد رفتن به شركت حسين با او مشورت كنم.
    بعد از كمي قدم زدن روي يك نيمكت چوبي نشستيم با لبخند تلخي به صورت مهشيد نگاه كردم و بعد از چند لحظه سكوت گفتم:
    -واقعا درمونده شدم مهشيد نمي دونم چه كاري به صلاحمه
    -بالاخره كه چي؟ اخرش كه بايد تصميمتو بگيري.
    -اره ولي چطوري؟
    -از روي عقل و علاقه نه از روي احساسات اخه دختر جون تو به حسين چيكار داري اون كار خودش رو مي كنه و تو هم كار خودت.
    -اتفاقا پدر هم همين رو گفت اما مي ترسم با رفتنم به اونجا دباره فيلش ياد هندوستان كنه و همه چيز از اول شروع بشه .
    -ميدوني مهتاب نمي تونم بگم حق با تو نيست اما بهتر بيشتر فكر كني چون اگه پارتي داشته باشي لااقل كار و سمت خوبي بهت مي دن
    -يعني تو مگي....
    -من هيچي نمي گم چون در نهايت خودت بايد تصميم بگيري
    -راس ميگي تو اين شركت كار كردن برام خيلي بهتره
    -پس مي ري اونجا؟
    -اره مي رم ولي نمي دونم قبول مي كنه يا نه
    -خيالت راحت با وجود حسين حتما استخدام مي شي
    -خدا كنه
    مهشيد را دوست داشتم چرا كه در تمام زمينه ها كمكم مي كرداز طرفي هم خيلي راحت مي توانستم مشكلاتم را با او درميان بگذارم درست زماني كه رويا خانه شان را عوض و به محل ديگري نقل مكان كرده كردند رابطه من و مهشيد خيلي بيشتر از قبل شد و در واقع با هم صميمي تر شديم ان روز بالاخره با حرف هاي مهشيد و كمي تامل به اين نتيجه رسيدم كه اين مسئله را با حسين در ميان بگذارم(خانم پدر دستمو در اورد تازه مي خواد باحسين حرف بزنه )و از او خواهش كنيم كه با رئيسش در موردمن صحبت كند شب هنگام موضوع را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم پدر كه خيلي از تصميم من خوشحال شده بود همان شب با حسين تماس گرفت و جريان را با او در ميان گذاشت حسين نيز قول داد به زودي ترتيب يك ملاقات را با مديريت شركت بدهد كه بعد از گذشت دو روز اين كار را كرد و قرار شد صبح روز بعد همراه پدر به شركت بروم. ان شب مانند يك قرن گذشت اما بالاخره خورشيد طلوع كرد.........
    ادامه دارد.......
    پايان ص29


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم{قسمت 2}icon mrgreen
    ان روز پدر چند ساعتي مرخصي گرفت و همراه من به شركت حسين امد. پشت در شركت نفس عميقي كشيدم و سپس وارد شديم. ابتدا در سالن نسبتا بزرگيواقع در طبقه دوم كه در ان يك منشي مشغول به كار كردن بود نشستيم. بعد از چند دقيقه انتظار توسط خانم منشي كه دختر جواني بود و ارايش غليضي داشت به اتاق مدير عامل راهنمايي شديم. تا از در وارد شديم متوجه حضور حسين شدم كه به ما سلام كرد وبعد با استقبال گرم اقاي مدير مواجه شديم. اقاي ايماني مدير عامل شركت كه مرد ميانسالي و بسيار خوش تيپ بود بعد از شنيدن شرايط من نگاه گذرايي به حسين انداخت و سپس رو به من گفت:
    -راستش من نمي دانم بايد چي بگم ما به يك نفر نياز داريم كه حداقل 8 ساعت كار كنه اما شما...
    پدر گفت:
    -اقاي ايماني دختر من خيلي مسئوليت پذير و منظمه مطمعن باشيد از عهده كارها به خوبي بر خواهد امد اما به خاطر بيماري اش نمي تواند بيشتر از 5 ساعت در روز كار كنه حالا هرطور شما بفرماييد.
    اقاي ايماني به نشانه ي تاييد حرف هاي پدرسرش را تكان دادوبهمن نگاه كرد و پرسيد:
    -مدركت از كدام موسسه است؟
    مدرك را در اوردم و به او دادم او با ديدن مدرك و نام موسسه لبخندي زد و گفت:
    -پس شما دوتا مدرك داريد بسيار عالي
    وبعد از زير و رو كردن انها ادامه داد
    -البته ما فقط براي قسمت نرم افزار به يه كارمند نياز داريم كه خوشبختانه شما به خصوص در موسسه معتبري مدرك گرفتين واجد شرايط هستين اما بايد سعي كنيد سرعت عمل بالايي داشته باشيد تا بتونيد در 5ساعت حداكثر كاري كه مي توانيد انجام بديد.
    لبخندي روي لبهايم نقش بست و با نيم نگاهي به پدر گفتم:
    اقاي ايماني فرمي به من داد و من ان را پر كردم او دباره به من چشم دوخت و گفت:
    -عرف كار ما اينه كه هركس استخدام مي شه حدود يكي دو ماه بطور ازمايشي كار ميكنه اگر ما از كارش راضي بوديم و خودش هم خواست پيش ما بمونه قرار داد طولاني مدت باهاش مي بنديم اما چون اقاي فرهاني شما رو تضمين كردن و مطمئن هستن در هيچ شرايطي از استخدامتون پشيمون نمي شيم من از امروز با شما قرار دادي به مدت يك سال مي بندم.
    براي اينكه منت حسين روي سرمنباشد گفتم:
    -اما اقاي ايماني بهتر نيست شما عرف شركت رو اجرا كنيد؟
    در اين لحظه پدرم و حسين به هم نگاه كردند و اقاي ايماني كه كمي گيج شده بود بعد از چند لحظه سكوت گفت:
    -هر طور ميل شماست
    و بعد برگه قرار داد را در كشوي ميزش گذاشت و در مورد ساعت رفت و امد و شماره اتاقم و همچنين مسئوليتي كه بر عهده ام گذاشته بود صحبت كرد وقتي حرفهايمان تمام شد با بدرقه حسين از شركت خارج شديم تا نيمي از راه را با پدرم بودم او به خاطر اينكه اجازه بستن قرار داد را نداده بودم كلي سرزنشم كرد واين حرف مرا نوعي بي احترامي به حسين تلقي كرد بعد هم به اداره اش رفت و من راهي خانه شدم وقتي رسيدم تمام حرف هاي زده شده را اول براي مادر و سپس تلفني براي مهشيد تعريف كردم و انها نيز خوشحال شدند.
    فرداي ان روز طبق قرار گذاشته شده ساعت هفت از خانه خارج شدم تا راس ساعت هشت در شركت حاظر باشم در شركت توسط همان خانم منشيكه ديروز ان را ديده بودم به اتاقي كهبايد در ان مشغول به كار مي شوم هدايت شدم اتاق متوشطي كه داراي پنجره اي قدي و بزرگ بود و به جاي پرده لووردرا په به ان نصب شده بود وسايل ان اتاق نيز دو عدد ميز كامپيوتر بزرگ با چند فايل بود كه روي هر ميز يك كامپيوتر و يك سري وسايل اداري قرار داشت همچنين چندين تابلوي نقاشي كه روي ديوار مقابل ميزها نصب شده بود خانم منشي كه تازه فهميدم كيان نام دارد گفت:
    -خانم سبحاني اين ميز كار شماست خانم وحيدي هم توي اين اتاق كار ميكنه ايشون شما رو توي انجام كارها و يك سري از وظايفتون راهنمايي مي كنه
    -هنوز نيومدن؟
    -نه ولي الان ديگه بايد برسن
    كيفم را روي صندلي چرخدار پشت ميزم گذاشتم و از خانم كيان تشكر كردم. او با لبخند و گفتن موفق باشيد خواست از اتاق خارج شود كه خانم جواني با چهره اي بانمك از در وارد شد و بعد از سلام نگاه كنجكاوي به من انداخت خانم كيان مرا به او معرفي كرد او نيز با لبخند گفت:
    -منم وحيدي هستم از اشناييتون خيلي خوشحالم
    -ممنون من هم همينطور
    خانم كيان كه انگار كمي عجله داشت با دستپاچگي گفت:
    -خانم وحيدي اقاي ايماني سفارش كردن يك سري از كارها رو قبلا به عهده خانم فرامرزي بود به خانم سبحاني بگيد.
    خانم وحيدي گفت:
    -چشم حتما
    بعد از رفتن خانم كيان خانم وحيدي با شيطنت خاصي كيفش را روي صندلي انداخت و چادرش را به جالباسي اويزان كرد و گفت:
    -با اينكه هنوز هيچ شناختي ازت ندارم ولي به نظر مياد دختر خوبي باشي ازدواج كردي؟
    -نه
    -نامزد داري؟
    -هنوز نه خيلي زوده
    -مگه چند سالته؟
    -بيست و يك
    -خوب اره...من كه بيست و پنج سالمه پارسال ازدواج كردم اسم كوچيكت چيه؟
    -مهتاب
    -مي تونم مهتاب صدات كنم؟
    -البته
    -اسم منم ناهيد تو هرطور كه راحتي و دوست داري صدام كن
    لبخندي زدم و در حالي كه كامپيوتر را روشن مي كردم پرسيدم:
    -خانم فرامرزي چرا از اينجا رفتن؟
    -ازدواج كرد شوهرش هم ديگه نذاشت بياد سر كار
    -پس اون هم جوون بود
    -نه بابا حدود 58 سالش بود براي دومين بار ازدواج كرد اخه از شوهر اولش جدا شده بود من اصلا رابطه ام باهاش خوب نبود.....
    ادامه دارد.......  120


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  12. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم{قسمت3} 2 25
    خيلي ادعاي مردونگي داشت به خاطر همين هم شوهر اولش طلاقش داد خيلي خوشحالم تو همكارم شدي.
    -ممنونم
    بعد از پشت ميزش بلند شد و به كنار ميز من امد و كامپيوتر را روشن كرد سپس شروع به توضيح دادن و در مورد چيزهايي كه در حيطه كارم بود كرد.اكثر گفته هاي او را بلد بودم اما چيزي را كه نميدانستم و فكر مي كردم فراموش كنم يادداشت مي كردم و گاهي چيزهايي مي پرسيدم .
    بعد از يك ساعت و وقتي كاملا با مسئوليتي كه به عهده ام گذاشته شده بود اشنا شدم چند نمونه خودم به تنهاي انجام دادم كه ناهيد با شادي كودكانه اي گفت:
    -تو خيلي باهوشي من خودم يه هفته تمرين كردم تا تونستم كمي به كار مسلط بشم راستي تو قبلا جاي كار نكردي؟
    -نه اين اولين تجربه كاريمه
    -خيلي خوبه اگه موافقي ديگه شروع كنيم وگرنه تا فردا كارها روي دستمون مي مونه
    با اينكه خيلي مسلط بودم اما باز هم به مشكل بر مي خوردم و خوشبختانه ناهيد كمكم مي كرد و مشكلم برطرف مي شد.
    چند وقت گذشت و من هر روز راس ساعت هشت سر كار حاضر مي شدم و طبق خواسته پدر ساعت يك بعداز ظهر از شركت خارج مي شدم مقدار كار من تا ظهر خيلي بيشتر از ناهيد بود چرا كه من سه ساعت در روز كمتراز او كار مي كردم و مجبور بودم سرعت عملم را بالا ببرم در عرض دو هفته اي كه در انجا مشغول به كار بودم فقط موقع امدن حسين را ديدم و هر بار خيلي جدي با هم برخورد كرديم به طوري كه هيچ كس غير از اقاي ايماني متوجه رابطه خانوادگي ما نشد.
    بعد از مدتي كانلا با ناهيد انس گرفتم او دختر با نشاط و سرحالي بود كه روح بسيار لطيف و مهرباني داشت و همين مسئله باعث تنوع عظيمي در زندگي ام شده بود به طوري كه در طول اين مدت درد كمتري به سراغم مي امد محيط كارم با وجود ناهيد اصلا كسل كننده نبود و خدا مي داند ان روزها جزو بهترين روزهاي زندگيم به محسوب مي شد و تنها چيزي كه عذابم مي داد فراق سيامك بود(عجبي فكر كردم يادش رفته)
    يك روز كه به شركت رفتم و مشغول كار شدم احساس تهوع شديدي داشتم و نقطه اي ازمعده ام درد مي كرد ابتدا به روي خودم نياوردم ولي بعد از چند دقيقه كه درد زياد شد رنگ چهره ام تغيير كرد و بي حال شدم. ناهيد تا متوجه شد با عجله به طرفم امد و با نگراني گفت:
    -چت شد يكدفعه؟
    در حالي كه زبانم سنگين شده بود و توان حرف زدن نداشتم اب دهانم را فرودادم و به سختي گفتم:
    -چيزي نيست فشارم افتاده
    ناهيد تا جمله مرا شنيد با عجله برايم اب قند درست كرد و خواست به من بدهد كه مخالفت كردم و نخوردم.او كه وضع را چنين ديد با عجله از اتاق خارج شد . اشكهايم از شدت درد سرازير شده بود كه ناهيد همراه خانم زماني يكي از همكارانمان در اتاق كناري وارد اتاق شد و مرا بلند كردند و به درمانگاه بردند.
    دكتر بعد از يك سري معاينات از خانم زماني و ناهيد خواست چند لحظه بيرون باشند و سپس در مورد بيماري ام از من پرسيد من هم با وجود حال خرابم و وضعي كه سراسر وجودم را گرفته بود حقيقت را گفتم دكتر امپولي به من تزريق كرد كه با گذشت سه ربع كمي بهتر شدم ناهيد از علت ناراحتي ام را پرسيد كه دكتر طبق خواسته خودم به دروغ متوسل شد و كار زياد و فشار روحي را بهانه كرد بعد از يك ساعت هر سه به شركت برگشتيم و ناهيد ترتيب كارهايم را داد و سه ساعت باقي مانده را برايم مرخصي گرفت و به اژانس تلفن زد تا سريع به منزل بروم همراه ناهيد تا جلو شركت رفتيم و هنگامي كه داشتم سوار ماشين مي شدم از او تشكر كردم او گفت :
    -كاري نكردم در ضمن خيالت راحت باشه كارهاي امروزت رو انجام ميدم
    -بازم ازت ممنونم انشاا... بتونم جبران كنم از طرف من از خانم زماني هم تشكر كن
    -باشه عزيزم برو امروز رو خوب استراحت كن انقدرهم زندگي رو سخت نگير
    با لبخند از او خداحافظي كردم و با تني رنجور به سمت خانه رفتم مادر از اين كه زود برگته بودم و رنگ چهره ام پريده بود نگران شد ولي وقتي فهميد بهتر هستم خيالش اسوده شد و از من خواست استراحت كنم عصر هنگام ناهيد به منزلمان تماس گرفت و حالم را پرسيد
    فرداي ان روز به مادرم اطمينان دادم كه حالم خوب است و بعد عازم شركت شدم درست زماني كه وارد اتاق كارم شدم ناهيد داشت چادرش را به جالباسي اويزان مي كرد . تا مرا ديد با لبخند سلام كرد و حالم را پرسيد و بعد از چند دقيقه صحبت هر دو مشغول كار شديم بنده خدا ناهيد تمام كارهاي باقيمانده ام را انجام داده و با اين كارش لطف بزرگي در حقم كرده بود.
    حدود ساعت ده اقاي مرادي ابدارچي شركت برايمان چاي اورد . بعد از رفتن او من و ناهيد دست از كار كشيديم و مشغول نوشيدن چاي شديم در همين موقع ناهيد با چهره جدي به صورتم چشم دوخت و با مكثي طولاني پرسيد:
    -چرا ديروز راستش رو به من نگفتي؟
    -در مورد چي؟
    -در مورد بيماريت
    -دكتر كه گفت. فشار كار و...
    -بسه مهتاب جان اخه دختر خوب لااقل به من مي گفتي تا بيشتر حواسم بهت باشه
    -تو در مورد چي حرف مي زني؟
    -در مورد بيماري كه داريو بخاطر اون نمي توني بيشتر از 5 ساعت در روز كار كني
    شوكه شدم و تمام تنم سرد شد يعني او از كجا فهميده بود؟ با دلهره به او گفتم:
    -ولي ناهيد باور كن...
    -ببين مهتاب من همه چيز رو مي دونم ديروز بعد از رفتن تو اقاي فرهاني اومد اينجا مثل اينكه خبر بدحال شدن تو به گوشش رسيده بود و مي خواست تو رو ببينه اما وقتي فهميد رفتي خونه خيالش راحت شد اون از من خواست بيشتر مواظبت باشم و به همين دليل همه چيز رو به من گفت در ضمن بهتره بدوني من مي دونم تو و اقاي فرهاني با هم فاميل هستيد
    سكوت بدي بينمان حكمفرما شد. از دست حسين خيلي ناراحت شدم و اخمهايم در هم رفت ناهيد كه فهميد ناراحت شدم ادامه داد:
    -اون به خاطر خودت موضوع رو به من گفت من اصلا تعجب مي كنم كه چرا خودت بهم نگفتي!
    -چون چيز مهمي نبود كه بخوام بگم
    -چطور چنين حرفي ميزني اصلا ميدوني اين بيماري چقدر خطرناكه
    -اره مي دونم....اين رو هم ميدونم تا چند وقت ديگه بيشتر زنده نيستم چون دكتر ها جوابم كردن
    ناهيد شكه شد و اهسته كنارم امد و گفت:
    -مهتاب جون به خدا قصدم ناراحت كردن تو نبود شرمند ام.
    اشكهايم سرازير شد و در حالي كه صورتم را بين دست هايم گرفته بودم با صداي ضعيفي گفتم:
    -عيب نداره
    -مهتاب منو نگاه كن
    نگاهش كردم و او ادامه داد:
    -مگه ديونه شدي براي چي داري گريه مي كني اخه حيف اين چشم هاي خوشگلت نيست؟
    اشك هايم را پاك كردم و با لبخند تلخي گفتم:
    -به خاطر اين بيماري همه زندگي ام رو از دست دادم اينده اي رو كه ممكن بود داشته باشم خراب كردم. اون هم فقط به دليل اينكه دوست نداشتم بهم ترحم كنه اگه ميبيني از اين كه تو موضوع رو فهميدي ناراحت شدم فقط به خاطر اينه كه دوست ندارم دلت به حالم بسوزه
    -اخه اين چه حرفيه كه ميزني من كه نخواستم به تو ترحم كنم فقط مي خواستم به خاطر اينكه به فكر سلامتيت نيستي سرزنشت كرده باشم باور كن منظور ديگه اي نداشتم
    -ممنونم كه به فكر سلامتي من هستي
    ناهيد لبخندي زد و پشت ميزش نشست و بحث را با گفتن بهتره به بقيه كارامون برسيم خاتمه داد
    ادامه دارد.....icon mrgreen
    موفق باشيد  2 08


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  14. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم {قسمت4} 2 28
    ساعت كاري من رو به اتمام بود و من كم كم مشغول جمع اوري كارهايم بودم كه خانم كيان وارد اتاق شد و گفت:
    -خانم ها خسته نباشيد متاسفانه يك سري كارهاي ارژانسي هست كه بايد حتما تا غروب حاضر بشه.
    بعد رو به من كرد و گفت:
    -خانم سبحاني اقاي ايماني از من خواست بهتون بگم اگر براتون مقدوره امروز براي انجام اضافه كاري توي شركت بمونيد چون كارها زياده و به وجودتون نيازه
    ناهيد گفت:
    -من همه كارها رو تموم ميكنم بهتره خانم سبحاني بره
    بلافاصله گفتم:
    -نه خانم كيان من امروز مي مونم به اقاي ايماني بفرماييد تا دم غروب تمام كارها حاضره
    خانم كيان كه كمي از تعارف ما تعجب كرده بود بدون بيان حرفي از اتاق خارج شدناهيد خواست حرفي بزند كه مهلت ندادم و گفتم:
    -ببين ناهيد بيماري من هيچ ربطي به كارهاي اينجا ويا حتي شخص تو نداره و ديگه هم دوست ندارم از اين لطفا بهم بكني(بياو خوبي كن دختره چش سفيد)
    وبا بيان اين جمله شماره تلفن منزلمان را گرفتم و به مادرم اطلاع دادم كه بايد تا غروب در شركت بمانم
    بعد از خوردن يك سوم ساندويچي كه توسط اقاي مرادي برايمان تهيه شده بود مشغول كار شديم تا ساعت شش كه هوا گرگ و ميش بود و صداي اذان از فواصل دور به گوش مي رسيد كارهايمان ادامه داشت من و ناهيد بدون هيچ صحبتي مشغول كارهايمان بوديم تا بالاخره تمام شد ومن گزارش كارهاي خودم و ناهيد را نزد خانم كيان بردم و به او تحويل دادم خانم كيان از من تشكر كرد و خواست به اتاق اقاي ايماني برود كه حسين نيزبه طبقه دوم امد تا چشمش به من خورد با قيافه جدي سلام كرد و گفت:
    -چطور هنوز نرفتي
    بعد از سلام گفتن:
    -يك سري كار اضافه داشتم بايد تمامش مي كردم
    -حالا كارت تموم شد؟
    -بله الان تحويل دادم
    -اگه مي خواي بري خونه صبر كن با اقاي ايماني خداحافظي كنم با هم بريم
    -من خودم ميرم
    -تا تو برسي پايين من هم اومدم
    خواستم حرفي بزنم كه حسين وارد اتاق اقاي ايماني شدمن نيز به اتاق كارم برگشتم و بعد از خداحافظي با ناهيد از شركت خارج شدم كه حسين با سرعت خود را به من رساند و در حالي كه در ماشين را باز مي كرد گفت:
    -حتما امروز خيلي خسته شدي
    سوار ماشين شدم و با قيافه اي جدي گفتم:
    -نه زياد
    به خوبي مي دانستم كه حقيقت را نگفته ام ولي به روي خودم نياوردم او حركت كرد و گفت:
    -راستي حالت چطوره ؟ بهتر شدي؟
    -بله خيلي خوبم.
    -ديروز بعد از ظهر تلفن زدم خونتون ولي خواب بودي خيلي دلم شور مي زد.
    -از حرف هايي كه به خانم وحيدي زده بودين به خوبي معلوم بود
    او متوجه كنايه ام شد و گفت:
    -تو بايد خودت به خانم وحيدي مي گفتي
    چون اون بايد بدونه تا اگه حالت بد شد زود اقدام كنه ام تو اصلا...
    -مثل اينكه شما متوجه نيستيد من دوست ندارم كسي از زندگي ام خبر داشته باشه اصلا به كسي چه مربوطه من مريضم؟
    -تو به همه بدبيني واين اصلا درست نيست
    -من به كسي بدبين نيستم فقط دوست ندارم كسي توي زندگي خصوصيم دخالت كنه
    -مهتاب چرا اينقدر بچه گونه فكر مي كني؟
    -من فقط دوست ندارم كسي به حالم دل بسوزونه اين فكر اصلا بچه گونه نيست
    -تو يا متوجه حرف هاي من نميشي يا نمي خواي كه بشي
    -اصلا چرا در اين مورد صحبت كنيم من نمي خوام ديگه حرفي راجع به اين موضوع بشنوم
    -باشه هرطور ميل توست
    -در ضمن ديگه در مورد من با كسي صحبت نكن لطفا
    حسين با دلخوري به روبه رو چشم دوخت و ديگر حرفي نزد
    دردهايم روز به روز بيشتر مي شد به طوري كه حتي يك هفته مرخصي گرفتم و زير نظر پزشك معالجم بودم
    يك روز وقتي مشغول كار بودم حس كردم عرق سردي روي پيشانيم نشست و بعد از چند دقيقه كه دردم افزايش يافتو حالت تهوعم زياد شد رو به ناهيد با صداي ضعيفي گفتم:
    -ناهيد جان حالم اصلا خوب نيست لطفا منو...
    و حالم به هم خورد و تقريبا از حال رفتم بعد از مدت زماني كه به نظرم طولاني مي امد متوجه شدم روي تخت بيمارستان هستم دو پرستار وارد اتاق شدند و پشت سر انها ناهيد و اقاي مرادي با نگراني به داخل امدند پرستاران به سرعت نبض و فشار خونم را گرفتند و دسگاه ضربان قلب و تنفسم را تنظيم كردند سپس رو به ناهيد و اقاي مرادي چيزي گفتند و از در خارج شدند ناهيد كه معلوم بود گريه كرده به كنار تختم امد و در حالي كه لبخند مي زد گونه ام را نوازش كرد و گفت:
    -حالت چطوره؟
    -خوبم ساعت چنده؟
    -يك و نيم
    - به مادرم خبر بده بياد اينجا
    -بهشون زنگ زدم الان ديگه بايد برسن
    -ببخشيد ناهيد جون خيلي اذيت شدي
    -دختره بي عقل اين چه حرفيه كه ميزنيتو مثل خواهرم هستي
    -اقاي فراهاني متوجه شد؟
    -نمي دونم من نديدمش ولي حتما توسط خانم كيان متوجه مي شه.
    بعد از يك ربع مادر و پدر رسيدند و از اقاي مرادي و ناهيد تشكر كردند و انها به شركت بازگشتند بعد از رفتن انها پدر با دكتر صحبت كرد و مادر مرا دلداري داد.
    بعد از يك روز بستري بودن مرخص شدم و وقتي كمي حالم مساعد شد دوباره به شركت رفتم البته ناهيد و شوهرش كه مرد بسيار مهربان و خوبي بود به ديدنم امدند و يك بار هم حسين امد و جوياي حالم شد دو روز بعد از امدنم به شركت خانم كيان به اتاقمان امد و رو به من گفت:
    -اقاي ايماني با شما كار دارن
    از شنيدن نام ريس شوكه شدم و ترسيدم اخراج شوم با ترس به طبقه دوم و اتاق مدير عامل رفتم اقاي ايماني تعارفم كرد بنشينم من هم اطاعت كردم او عينك فلزي اش را بر روي بيني باريكش جابه جا كرد و در حالي كه انگشتانش را در هم گره كرده بود رو به من نگاه مي كرد گفت:
    -حالتون چطوره
    -ممنونم خوبم
    -علت اينكه ازتون خواستم به اتاقم بياييد به خاطر اينكه اتاقتون رو عوض كنم
    -براي چي اقاي ايماني
    -شما از امروز به اتاق شماره هشت بريد و اونجا مشغول بشيد.
    از شنيدن شماره اتاق قلبم لرزيد چرا كه ان اتاق متعلق به حسين و يكي از همكارانش بود با تعجب زيادي پرسيدم:
    -مي شه بپرسم براي چي؟
    -ازم خواستن كه شما زير نظر ايشون باشيد.
    -ايشون؟
    خنده كوتاهي كرد و گفت:
    -منظورم اقاي فراهانيه
    از جا بلند شدم و با لحن اعتراض اميزي گفتم :
    -اقاي ايماني من شخصا دليلي براي رفتن به اتاق ايشون نمي بينم شما نبايد رابطه خانوادگي ما رو به كار و اين طور مسائل ربط بديد من ترجيح مي دم توي اتاق خودم بمونم چون اينطوري راحت ترم
    او كه از حرف هايم تعجب كرده بود گفت:
    -اما اقاي فراهاني به خاطر شما اينطور خواستن
    سعي كردم خونسرديم را حفظ كنم به همين دليل با متانت و تواضع گفتم:
    -اقاي ريس من از كار كردن با خانم وحيدي راضيم و اگه اجازه بديد....
    -خيلي خوب ما به خاطر مصلحت خودتون مي خواستيم اين كار رو بكنيم حالا هر طور خودتون صلاح مي دونيد.
    با لبخندي حاكي از رضايت تشكر كردم و با اجازه او به اتاقم بازگشتم تا وارد شدم ناهيد با اضطراب پرسيد:
    -چي شد مهتاب ؟ چيكارت داشت؟
    -هيچي بابا اين اقاي فراهاني هم مثل اين كه نمي خواد دست از سر من بيچاره برداره از اقاي ايماني خواسته به اتاق اون برم و اونجا مشغ.ل كار شم
    -وا...براي چي؟
    -چه ميدونم شايد به خاطر بيماريم به خدا نمي دونم بايد به كي بگم من از ترحم بيزارم
    -از كي تا حالا محبت و علاقه يعني ترحم؟
    -ببين ناهيد من بهتر از تو اقاي فراهاني رو مي شناسم اولش كه به خاطر حس نوع دوستي و از خود گذشتگي و نمي دونم اين چيزا مي خواست باهام ازدواج كنه و دروغ مي گفت كه دوستم داره حالا هم به خاطر ترحم و ترس اين كه نكنه دير برسم بيمارستان وبميرم مي خواد برم توي اتاقش كار كنم واقعا مسخره اس
    -اين حرفها چيه دختر مسخره كدومه متاسفانه تو خيلي بدبيني و اين اصلا خوب نيست
    -من از وضع كنونيم راضي ام خب اين يعني...
    خانم كيان اهسته وارد اتاق شد و با لبخند هميشگي اش گفت:
    -اين بار با شما كار دارن خانم وحيدي
    ناهيد پرسيد اقاي ايماني:
    -نخير تلفن
    ناهيد نگاهي به من انداخت و در حالي كه روسري اش را مرتب مي كرد از اتاق خارج شد و وقتي برگشت با شادي كودكانه اي روبه رويم ايستاد و دستهايش را به هم كوبيد و گفت:
    -شوهرم زنگ زده زود كارهام رو بكنم تا ساعت دو بتونم برم خونه اخه برادر شوهرم وزنش امشب از امريكا ميان ما هم بايدد خودمون رو اماده كنيم احتمالا مي خواد ببرتم خريد
    با لبخندي به او كه اينقدر از امدن برادر شوهرش شاد بود نگاه كردم كه او سريع پشت كامپيوتر نشست و كارهايش را با سرعت بيشتري انجام داد حدود ساعت دوازده و نيم بود كه با چهره افسرده و ناراحتي گفت:
    -فكر نمي كنم تا ساعت دو تموم بشه خيلي زياده
    -مي خواي امروز بجاي تو بمونم
    -به جاي من...؟نه تو نبايد زياد كار كني
    -به خدا تعارف نمي كنم امروز حالم خيلي خوبه تو هم كمتر خودت رو لوس كن
    -يعني اشكال نداره بموني؟
    نه به خاطر تو مي مونم تو گردن من خيلي حق داري
    ناهيد از پشت ميزش بلند و به كنارم امد و صورتم را بوسيد و گفت:
    -الهي قربونت برم ايشاا... جبران مي كنم
    و بعد از تماس تلفني من به خانه رفت و من تا اخر وقت در اتاقم مشغول به كار بودم بالاخره كارها تمام شد و من بعد از تحويل دادن گزارشكارها به خانم كيان خداحافظي كردم و از پله ها سرازير شدم هنوز از در شركت خارج نشده بودم كه حسين از پشت سر صدايم كرد وقتي روبه رويم ايستاد گفت:
    -تو چرا هنوز نرفتي؟
    -داشتم مي رفتم
    -مي دونم ولي چرا الان
    -يك سري از كارهام مونده بود
    اودر ماشين راكه مثل هميشه جلوي شركت پارك كرده بود و برگ جريمه زير برف پاك كنش مي خورد باز كرد و گفت:
    -سوار شو
    -خودم ميرم شما راهتون دور مي شه
    -كارت دارم بيا بالا
    سوار شدم وقتي ماشين حركت كرد گفت:
    -چرا با پيشنهاد اقاي ايماني مخالفت كردي و به اتاق من نيومدي؟
    -اولا كه با پيشنهاد اقاي ايماني نه و با پيشنهاد شما ثانيا چون دليلي براي تعويض اتاقم نمي بينم ثالثا از اتاق و همكارم كاملا راضي ام
    -ببين مهتاب اگه تو توي اتاق من باشي خيالم راحت تره اون موقت اگه خداي نكرده حالت بد بشه خودم زود مي رسونمت بيمارستان ولي اونجا...
    -من مي دونم شما به خاطر من چنين پيشنهادي دادين ولي بد نيست كه بدونيد من توي اتاق شما راحت نيستم
    حسين با تعجب به من نگاه كرد و با مكث گفت:
    -چرا؟
    -خب.... خيلي طبيعيه هر كس با همجنس خودش راحت تره ديگه
    -ولي حرف تو يه معني ديگه داشت
    -نه معني اش هميني بودكه گفتم
    او با پوزخند تمسخر اميزي گفت:
    -باور كردم
    بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم او حرف را عوض كرد و در مورد مسائل مختلف صحبت كرديم تا پشت در خانه پياده ام كرد اما با وجود اصرار من به داخل خانه نيامد و با گفتن سلام برسون رفت
    از اين كارهاي حسين اصلا خوشم نمي امد و همه اش را به حساب دلسوزي مي گذاشتم و قلبا از اينكه خواسته اش را قبول نكرده بودم احساس خوبي داشتم.
    پايان فصل دوم 2 16
    ادامه دارد....icon mrgreen
    موفق باشيد  2 15


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  16. #9
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم{قسمت اول} 2 28
    حسابي به كارم وارد شده بودم و در همان 5ساعت به اندازه ناهيد كار مي كردم در اين مدت باز هم گاهي ان درد لعنتي امانم را مي بريد اما با وجودي كه قيافه ام كاملا نمايانگر حال دروني ام بود و صورتم لاغر و زشت شده بود به خاطر اينكه ناهيد ناراحت نشود عكس العمل نشان نميدادم انقدر دارو مصرف كرده بودم كه ديگر حالم از هرچه قرص و دوا بود به هم مي خورد
    يك روز باز حالم در شركت خراب شد و متاسفانه اين دفعه با دفعات قبل فرق داشت چرا كه به مدت دو هفته در بيمارستا بستري شدم پزشكان بار ديگر برايم جلسه تشكيل دادند و در ان جلسه به نتايجي رسيدند كه اين نتايج بعد از اتمام جلسه به پدر سپس توسط او به من گفته شد انها معتقد بودند كه من بايد هر چه زودتر عمل شوم اما دكتر خودم از اشنايان پدرم بود ترجيح مي داد اين عمل در المان انجام گيرد.
    پدرم مي خواست ماشين و خانه كوچكمان را كه دست مستاجر بود بفروشد و مرا به لوكزامبورگ ببرد تا زير نظر جراحي معروف كه توسط پزشك معالجم معرفي شده بود عمل شوم
    يك شب بعد از صرف شام پدر با ناراحتي گفت:
    -امروز ماشين رو گذاشتم نمايشگاه
    با لحني متعجب پرسيدم:
    -براي چي؟
    -براي فروش
    -اخه چرا؟
    -براي عملت خيلي پول احتياج داريم
    -پدر تو رو خدا منو نبريد اونجا من اصلا نمي خوام عمل بشم
    مادر پرسيد:
    -اخرش كه چي؟
    -اخه از كجا معلوم كه با اين عمل بهتر بشم ؟
    پدر گفت:
    ببين دخترم تو بايد عمل بشي چون تنها راه نجاتت اينه
    -پدر خواهش مي كنم يه فرصت ديگه بهم بدين اگه يك بار ديگه اين طوري شدم اون وقت...
    اين بار مادر گفت:
    -حتما بايد حالت از اين هم بدتر بشه؟
    -قول مي دم نشه اگه شد اون موقع هر چي شما بگيد
    ان شب انقدر اصرار كردم تا بالاخره پدر با گذشتن كلي شرط و شروط موافقت كرد فعلا دست نگه دارد نمي خواستم در كشور و شهري غريب و دور از بستگان و دوستانم بميرم دوست داشتم در وطن خودم باشم و همين جا دفن شوم
    بعد از چند روز استراحت دوباره به شركت رفتم حالا ديگر همه از بيماري ام مطلع بودند و من از اين موضوع و نگاه هاي ترح
    م اميز انها و حتي احوالپرسي شان رنج مي بردم مطمئن بودم اقاي ايماني حكم اخراجم را صادر كرده اما بعد متوجه شدم او نيز به خاطر حسين و شايد هم از روي دلسوزي به رويم نياورد
    يك روز حسين چند دقيقه زودتر از ساعت 1.30 به اتاقم امد و بعد از سلام و خسته نباشيد رو به من گفت:
    -به مادرت خبر دادم كه دير مي رم خونه
    -اما من كه كاري ندارم
    -من باهات كار دارم زودتر وسايلت رو جمع كن تا دير نشده
    چون نمي خواستم جلوي ناهيد حالش گرفته شود بدون حرف ديگري وسايلم را جمع كردم و بعد از خداحافظي از ناهيد همراه حسين رفتم. اين بار از ديدن لحن جدي و كمي عصباني او يك ان ترس برم داشت در ماشين او سكوت كرده بود و هيچ نمي گفت من نيز به تبعيت از او ساكت بودم بالاخره ماشين را جلوي رستوراني بسيار شيك پارك كرد و من هم با اشاره او پياده شدم و هر دو وارد رستوران شديم .
    هواي داخل رستوران بر خلاف بيرون بسيار گرم و دلچسب بود حسين گوشه دنجي را انتخاب كرد و نشستيم سپس بي معطلي و بدون توجه به من سفارش غذا داد و چشم به صورتم دوخت بعد از چند ثانيه با چهره اي عصبي و گرفته و لحني كه جديت زيادي در ان بود گفت:
    -چرا اجازه ندادي كارهاي رفتنت رو درست كنن؟
    -چون نمي خوام برم
    ادامه دارد..... 120


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  17. #10
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2045
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم{قسمت2} 2 28
    -مگه دل بخواه توئه؟
    -مسلما
    -تو حتي فكر خودت هم نيستي اخه با اين كارا مي خواي چي رو ثابت كني ؟
    -ببخشيد جسارته ولي من فكر نمي كنم مسائل شخصي زندگي من ربطي به شما داشته باشه
    او كه اصلا توقع شنيدن چنين جوابي را از من نداشت اخمهايش در هم رفت و در حالي كه از فرط عصبانيت رگ گردنش برجسته و تن صدايش بلند شده بود گفت:
    -به من هم خيلي ربط داره مي فهمي؟نه... تو نمي فهمي اگه مي فهميدي اين طور صحبت نمي كردي تو هيچ چيزو درك نمي كني...تو..
    من با تعجب فوق العاده زيادي چشم به دهان او دوخته بودم كه با حرص و پشت سر هم صحبت مي كرد و اصلا هم متوجه حرف هايش نبود يك مرتبه ارام شد و با بغض گفت:
    -تو خيلي خودخواهي مهتاب خيلي... دل شكستن و نااميد كردن اصلا ناراحتت نمي كنه و حتي نمي فهمي ديگران در چه وضعيتي هستن من نمخوام با اين كارهاي نامعقولت خودت رو نابود كني تو بايد زودتر عمل بشي و گرنه...
    ديگر ادامه نداد سرش را پايين انداخت و دستي داخل موهايش كرد و نفس عميقي كشيد من بدون كوچكترين حرفي به او نگاه مي كردم او اصلا بر خودش مسلط نبود به من نگاه كرد و گفت:
    -چرا اين طوري نگام مي كني؟
    -دوست ندارم برام دلسوزي كني.
    -من تو رو دوست دارم مهتاب و مطمئن باش حرفهايي كه مي زنم از روي دلسوزي نيست
    -دوست داشتن و اينطور مسائل ديگه بين ما تموم شده اصلا هم دوست ندارم دوباره شروع كنيم
    او پوزخندي زد و سرش را از روي تاسف تكان داد و سكوت كرد در همين موقع ناهارمان را اوردند و هر دو مشغول خوردن شديم اما هيچ كدام نتوانستيم بيش از نيمي از ان را بخوريم هر دو با عذايمان بازي مي كرديم كه او گفت:
    -مهتاب تو را خدا كمي عاقلانه فكر كن
    من جوابي ندادم در يك لحظه صداي موسيقي زيبايي را كه كاملا به گوشم اشنا بود شنيدم و به سمت صدا نگاه كردم. با ديدن پسري كه جعبه موزيكالي را به دختر هديه مي كرد ياد سيامك افتادم چرا كه اولين هديه اي كه سيامك به من داد يك جعبه موزيكال زيبا با همين موسيقي بود. قلبم داشت از جا كنده مي شد و ديگر طاقت نداشتم انجا بمانم به خاطر همين روبه حسين كه متوجه دگرگوني ام شده بود با تعجب نگاهم مي كرد گفتم:
    -بريم
    -اتفاقي افتاده؟
    -نه...چيزي نيست فقط كمي كار دارم و مي خوام زودتر خونه باشم
    او كه مي دانست تغيير حالتم بايد دليل مهمتر و موجه تر از بهانه اي كه اورده ام داشته باشد مرا خيلي زود به خانه رساند و موقع خداحافظي بار ديگر از من خواست عاقلانه تصميم بگيرم و سپس رفت.وقتي وارد خانه شدم مادر پرسيد:
    -با حسين بودي؟
    -بله.
    -پس چرا نيومد تو؟
    -شايد جايي كار داشت
    -ناهار كه خوردي؟
    بله خوردم
    -اتفاقي افتاده قيافه ات يه طوريه
    -نه چيزي نيست فقط كمي خسته ام
    -پس برو استراحت كن
    به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس گوشه ي تختم نشستم نا خواسته بغض راه گلويم را بسته بود هنوز صداي موسيقي در گوشم بود با عجله سر كمد رفتم و بعد از دقايقي توانستم جعبه مقوايي ابي رنگم را كه هديه سيامك را در ان جا داده بودم پيدا كنم .به سرعت در جعبه را باز كردم و با ديدن اولين هديه سيامك چند قطره اشكم روي ان چكيد در جعبه موزيكال را گشودم همراه با شنيدن طنين زيباي موسيقي يك شاخه گل رز خشك شده را روي عكس زيباي سيامك ديدم عكسش را برداشتم و به ان خيره ماندم با شنيدن موسيقي و ديدن عكس او تك تك خاطراتي كه از روزهاي خوش گذشته داشتم جلوي چشمم زنده شد و تمام ان روزها همانند فيلمي در زهنم نقش بست. هنوز هم با گذشت يك سال و چند ماه عاشق سيامك بودم و مسلما اولين عشق هيچ وقت از ياد نمي رود به ياد ان روز افتادم كه براي گرفتن اين عكس كلي به سروكله هم زديم و بالاخره در روز تولدمم ان را به من داد واقعا كه ان سال از بهترين لحظات عمرم بود و مطمئنا اگر چنين بيماري اي نداشتم او را هيچ وقت از دست نمي دادم اما دريغ و افسوس كه سرنوشت اين طور برايم رقم زد و من چاره اي جز تسليم و سر فرود اوردن نداشتم و نخواهم داشت.
    به اين فكر مي كردم كه خيلي دلم براي سيامك تنگ شده كه مادرم بلند گفت:
    -مهتاب تلفن
    ان روز مهشيد تلفني از من دعوت كرد به منزلشان بروم چون رويا نيز انجا بود واو خواستپيش هم باشيم اما من كه خسته بودم وزياد هم حوصله نداشتم از انها خواستم كه به خانه ما بيايند بنابراين انها پذيرفتند و يك ساعت بعد در خانه ما بودند بعد از كلي صحبت از اين در و ان در رويا گفت:
    -تو كي مي خواهي ازدواج كني مهتاب خانم
    -زماني كه عروسي تو و مهشيد رو ديدمم
    مهشيد گفت:
    -بي خود كردي ماا تا تو رو نفرستيم خونه بخت عروسي نمي كنيم
    و رويا ادامه داد:
    -مهشيد خانم شما ديگه چرا اين حرف رو مي زنيد شما كه امروز فردا...
    -صبر كنيد ببينم چه خبره؟
    رويا رو به مهشيد گفت؟
    -بگم؟
    مهشيد با لبخندي سرش را به نشانه موافقت تكان داد و رويا با ذوقي بسيار گفت:
    -تا چند وقت ديگه نامزدي مهشيده
    -دروغ مي گي!
    -نه به خدا فقط بايد حدس بزني با كي


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 1 از 10 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/