نمایش نتایج: از شماره 1 تا 8 , از مجموع 8

موضوع: بیوگرافی غزاله علیزاده | نویسنده

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    بیوگرافی غزاله علیزاده | نویسنده


    غزاله علیزاده (۲۷ بهمن ۱۳۲۵ - ۲۱ اردیبهشت ۱۳۷۵) ، نویسنده ایرانی که از آثار مشهور او رمان دوجلدی خانه ادریسیها است.


    زندگی


    غزاله علیزاده ۲۷ بهمن ۱۳۲۵ در مشهد زاده شد. مادرش نیر سیدی نیز خود شاعر و نویسنده بود. غزاله در کودکی درونگرا، شیطان و باهوش بود. در مدرسه گاه با بازیگوشیها و شجاعتهایش دیگران را نگران میکرد اما شاگرد زرنگی نیز بود. مدرسه را در دبیرستان علوم انسانی مهستی به پایان برد و در همین زمان به گیاهخواری روی آورد. او در کنکور رشته ادبیات فارسی در مشهد و کنکور حقوق و فلسفه در تهران قبول شد و به خواست مادرش در رشته حقوق وارد شد.

    او با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه تهران، برای تحصیل در رشتهٔ فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. در واقع ابتدا برای دکترای حقوق به پاریس رفت ولی با زحمت زیاد رشتهاش را به فلسفه اشراق تغییر داد و قصد داشت پایاننامهاش را درباره مولوی بنویسید، که با مرگ ناگهانی پدرش آن را نیمهکاره رها کرد


    وی پیشهٔ ادبی خود را از دههٔ ۱۳۴۰ و با چاپ داستانهای خود در مشهد آغاز کرد


    او با بیژن الهی ازدواج کرد و دارای یک دختر به نام سلمی شد


    وی که از بیماری سرطان رنج میبرد بعد از دو بار خودکشی ناموفق، سرانجام در ۲۱ اردیبهشت سال ۱۳۷۵ در روستای جواهرده رامسر، خود را از درختی حلقآویز کرد. او را در امامزاده طاهر کرج به خاک سپردند.



    IMG 0230

    آثار
    رمانها
    دو منظره ۱۳۶۳
    خانه ادریسیها ۱۳۷۰ (۲ جلدی)
    شبهای تهران
    مجموعه داستانها
    بعد از تابستان ۱۳۵۵
    سفر ناگذشتنی ۱۳۵۶
    چهارراه
    سایر آثار
    تالارها
    رویای خانه و کابوس زوال





    چهار اثر نخست در مجموعهای با نام با غزاله تا ناکجا در سال ۱۳۷۸ توسط نشر توس منتشر شدهاست. کتاب خانه ادریسیها سه سال پس از مرگ غزاله، جایزه بیست سال داستاننویسی را از آن خود کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونه ي سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيده ام تا اينجا، به انتظار شوخي هايي که در راه هستند ،با بود و نبود انسان. متحد نيستيم. اگر حرمت گذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم.
    (غزاله عليزاده)


    ما نسلي بوديم آرمان خواه که به رستگاري اعتقاد داشتيم

    «غزاله عليزاده» در شرحي که از چاپ اولين اثر خود «سفر ناگذشتني» تا به آن روزي که جايزه ي بهترين داستان سال 1373 را دريافت ميکند، در مورد خود و زندگي و انديشه هايش چنين ميگويد:
    «دوازده، سيزده ساله بودم، دنيا را نميشناختم. کي دنيا را ميشناسد؟ اين توده ي بي شکل مدام در حال تغيير را که دور خودش ميپيچد و از يک تاريکي ميرود به طرف تاريکي ديگر. در اين فاصله، ما بيش و کم رؤيا مي بافيم، فکر ميکنيم ميشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مايه ي حيرت انگيز از حيوانيت در خود و ديگران را.
    ما نسلي بوديم آرمان خواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از کابوس و رؤيا، حيرت ميکنم. تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانه ي عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است.
    ما واژه هاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تکان هر برگ بر شاخه، معناي نهفته اي داشت.
    ***
    اغلب دراز ميکشيدم روي چمن مرطوب و خيره ميشدم به آسمان. پارهه اي ابر گذر ميکردند، اشتياق و حيرت نوجواني بيقرار مي دميدم به آسمان.
    در گلخانه مي نشستم، بي وقفه کتاب ميخواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس مي ستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته است و اين بحران جنبه ي بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمان گرايي به انسان پشت کرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوس هاي عظيم را در حد حوضچه هايي تنگ فروکاسته است.
    يادم مي آيد سال گذشته در پاريس بودم. براي بزرگداشت «ميتران» شب آزادي در فرانسه را بازسازي کرده بودند. «ميتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خيابانهاي تاريک عبور ميکردند، بدلهاي افسران نازي و سپاه هيتلر چراغ قوه ها را ميانداختند روي جمعيت.
    دختر جوان به هيئت نعشي بي جان، موهاي بور بلند، دور و بر سر پريشان، بر جبين تانک افتاده بود. جايگزين هاي ملت فرانسه در آن دوران فرياد ميزدند:«فرانسه ي آزاد»
    در تاريخ ملت فرانسه، چنين شبي بايد خيلي ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقي، هيچ تأثيري ديده نميشد. تاريخ را پشت دودهاي نسيان، گم کرده بودند. «آزادي و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژان پل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاري»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپيشه هاي بزرگ: «سيمون سينيوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و ديگران زير سنگهاي غبار گرفته، خفته بودند. تنها يک جوان ژنده پوش مست، همراه با نمايشگران فرياد ميکشيد: «فرانسه ي آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گريه ميکردند! «در هواي رؤياي آزادي که از آغاز زندگي، همزاد آنها بوده است.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جوانان زير بيست سال، خاطره ي قومي ندارند. ديروز را فراموش کرده اند. پنجاه سال پيش که برايشان دره اي است پُرناشدني!

    انقطاع تاريخي و فرهنگي نسل امروز ما با گذشتهي حتي نزديک، بسيار بيشتر است. جوانان زير بيست سال، خاطرهي قومي ندارند. ديروز را فراموش کردهاند. پنجاه سال پيش که برايشان درهاي است پُر ناشدني، نسيان بدوي انسان. ميخواهم بدانم اگر براي بزرگداشت کسي يا به هر دليلي، پنجاه سال پيش ايران را در خيابانها بازسازي ميکردند، که چنين تصوري بيشک، محال است. چون ما خانههاي قديمي را هم پشت سر هم خراب ميکنيم و بيقوارهترين برجها را جاي آن ميگذاريم. چهرهي شهر ها به سرعت تغيير ميکند، تهران قديم، محو شدهاست، هم صورت ظاهر و هم خاطرهي تاريخيش. پس فرض را بهانه کنيم:
    «باز سازي ملي شدن صنعت نفت»، روزي که ايران از زير بار استعمار اقتصادي و فرهنگي انگلستان بيرون آمد و ما صاحب اختيار ثروتهاي ملي خود شديم. پرچمهاي انگليس را پايين آوردند و به جاي آنها پرچم ايران را گذاشتند. پيشامدي که در تمام کشورهاي جهان سوم، يگانه بود. در برابر اين بازسازي، واکنش ما چه خواهد بود؟
    مجلس شوراي ملي آتش گرفت اما همه از قيمت دلار و طلا حرف زدند، يا به دعواي کوچک محفلي سرگرم شدند. ما طوري رفتار ميکنيم که انگار هيچ گذشتهاي نداريم. هر روز متولد ميشويم، هر شب ميميريم. تغيير طبيعي است اما تا اين حد سر به بيماري ميزند.

    ***
    «خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همينقدر هم خوشبختي به خودم نديدم».

    حاشيه رفتم. برگرديم به به تاريخچهي شخصي:
    «روي دوچرخه ميپريديم، کوچهها را دور ميزديم، فکر ميکرديم به معضلات انساني و هستي. «چنين گفت زرتشتِ» «نيچه» را به تازگي خوانده بودم. تنها جملهاي که از اين کتاب در آن مقطع زندگي به ياد من مانده، اين است: «من زمين را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با اين تعبير ميخواست بگويد از راحتي ميگريزد و به پيشواز خطر ميرود.
    در ماه رمضان، شبهاي احيا را کنار بخاري ديواري بيدار ميماندم و «تهوع» «ژانپل سارتر» را تا سپيدهدم ميخواندم. تناقضي که مجبور بودم با آن کنار بيايم.
    روزي رگبار شد. زير باران سيلآسا، يکتا پيراهن ايستادم و چشم به افق سربي دوختم. هاي و هوي شيروانيها ذهنم را احاطه کرده بود. دندانهايم، سخت بر هم ميخورد. اساطير يونان باستان را در نظر ميآوردم و جسم حقير فانيام را به جاودانگي پيوند ميدادم. تصميم گرفته بودم براي رسيدن به اين مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بيطلب من، پياپي بر سرم باريد. به قول «وهاب» در کتاب «خانهي ادريسيها»:
    «خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همينقدر هم خوشبختي به خودم نديدم».

    ميوههاي خواندنم، کال و کرمخورده، کمکم ميرسيد. اولين داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامهي خراسان. چند سال بعد آمدم به پايتخت. پشت هم داستان مينوشتم. با نثري ضعيف، ساختاري سست و نقصهاي ديگر. وقتي تصادفاً آنها را جايي ميبينم، جز رگههايي از يک حريق ناپخته، امتياز ديگري از نظر من ندارند. هرچند بيش و کم، شهرتي زودرس برايم آورده بودند.
    يادم ميآيد روزي در حال کتاب خواندن از خيابان ميگذشتم تا وارد دانشگاه شوم. چند پسر سر راهم سبز شدند. سراپايم را نگاه کردند و گفتند: «ميداني به کي شبيه است؟»

    انتظار داشتم چهرهاي زيبا را بگويند اما بيترديد، رأي دادند: «سيمون دوبوار».

    ***
    در گورستان «پرلاشز» چند شاخه گل از خرمن گلهاي مزار «هدايت» قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم

    چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتي يادم ميآيد، بيقرار بودهام. مثل آتشي در اجاق يا هيولايي اسير قفس. ميرفتم لب رود «سن»، معمولاً شبها. آرنجها را ميگذاشتم روي حفاظ پلها و خيره ميشدم به موجها. جاذبهي آب مرا ميکشيد به سمت پايين. دانشکده را به ظاهر، روي سرم ميگذاشتم. شيطنت پشت شيطنت، درگيري با اتباع سفارت، طرفداري از نهضتهاي آزاديبخش، سايهي «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نميپذيرفت. احساس غربت، در هر شرايطي تسکينناپذير بود.چه در سرزمين خودم و چه در آن سوي مرزها.
    روزي گورستان «پرلاشز» را دور ميزدم. از کنار بناهاي يادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته ميگذشتم، تا به مزار «صادق هدايت» رسيدم. آن وقتها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تختهسنگي سياه. به نظر من، ناشناخته و قدر نيافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکي» «مارسل» را به ياد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدايت» و چند شاخه گل از خرمن گلهاي او قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم.
    راهنما، توريستها را ميچرخاند. براي «پروست» يک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدايت». معرفي نويسندهي بزرگ ايران، تراژدي بود، شوخي جهان پر از وهم. راهنما براي مسافران توضيح داد:

    «قبر يک نويسندهي عرب که در فرانسه خودکشي کردهاست». نفرت تسکين ناپذير «هدايت» را به ياد آوردم.


    از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونهي سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيدهام تا اينجا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان

    متحد نيستيم. اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم

    در مقابل پرسش مصاحبهگر مجلهي ادبي «گردون» که چگونه «غزاله عليزاده» از انتخاب کتاب خود بهعنوان بهترين کتاب سال آگاه شده، او جواب ميدهد:
    «اقدام و ابتکار شما را براي برگزيدن کتابهاي سال، ارج ميگذارم. ما در خلأ مينويسيم و رابطهي مستقيمي با خوانندگان بيش و کم آثارمان نداريم (در شرايطي که مردم با مضيقهي مادي و معنوي دست و پنجه نرم ميکنند و فاقد تمرکز لازم براي کتاب خواندناند، براي اين ميزان توجه هم بايد از آنان ممنون باشم). بازتاب صداي خود را کم ميشنويم. از مرحلهي نوشتن تا پخش کتاب، انتظار، تعليق، بيتکليفي و مشکلات ديگري را با صبوري تحمل ميکنيم، ولي ماجرا به همينجا ختم نميشود. متحد نيستيم، تنها خودمان را قبول داريم يا دار و دستهي ستايندگان پراغماض را. در برابر آثار همکاران نيز، يا با رگبار انتقاد، جبههگيرانه ميرويم به پيشواز آنها، يا مطلقاً ساکت ميمانيم، که اين دومي، بدتر است. غافليم از اينکه اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم.

    ***
    «ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگه هايي از الماس که در تاريکي مانده است.
    در مقايسهي ادبيات داستاني و سينماي معاصر و اينکه کدام از اين دو پرقوامتر است، «غزاله عليزاده» پاسخ ميدهد که:
    «ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگههايي از الماس که در تاريکي ماندهاست. ما زنداني زبانيم اما تصوير از هر ديواري ميتواند بيرون بپرد. صفهاي طولاني سينماهاي «شانزهليزه» براي ديدن فيلم «زير درختان زيتون» را از ياد نبريم. فرهنگ معاصر ايران به ياري سينما، دور کرهي کوچک زمين ميگردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاري در سايه ماندهايم.
    در مصاحبهاي با «کنزابورواوئه»، برندهي جايزهي نوبل، جملهاي خواندم به اين مفهوم: «دهها نويسندهي ديگر در ژاپن هستند که بيش از من شايستگي دريافت اين جايزه را دارند». سرچشمهي واقعبيني و تواضع او از کجاست؟ پيوند با آيين باستاني «ذن بوديسم»، کند و کاو در ژرفاي روح انسان و شناخت جهان، وارستگي از شهوت و خودپرستي؟ به هر حال چنين آدمي با اين خصوصيات، شايستهي صدرنشيني است.
    هر هنرمندي تنها در برابر کارش تعهد دارد. چرا بايد رفتاري مثل سوگليهاي حرم براي خوشايند بودن نيرو صرف کند؟

    ***
    «غزاله عليزاده» در پاسخ به اين سؤال مصاحبه کننده که دريافت جايزه چه تأثيري در او پديد آوردهاست، ميگويد:
    «هيچ نويسندهي ذاتياي ضمن خلق اثر، نه به جايزه فکر ميکند و نه به مخاطب. کار و ساز آفرينش از ظاهر به عمق ميرود. ژرف است و پيچيده و در قبال هر جملهي به ياد ماندني، زندگي فديه ميگيرد و دست تطاول ميگشايد بر هستي هنرمند. در قبال چيزهايي که از دست ميدهيم، اين جايزه، آذرخش است که در لحظه، ميدرخشد و محو ميشود. با بيان نيما:

    اين زبان دلافسردگان است
    نه زبان پي نام خيزان
    گوي در دل نگيرد کسش، هيچ
    ما که در اين جهانيم، سوزان
    حرف خود را بگيريم، دنبال

    ***
    ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گسترده تر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند.
    ضمناً پيشنهادي در حاشيه، شايد هم در متن به يادم آمد. اميدوارم با گستردگي امکانات، قادر بشويد از هر برنده، داستاني ترجمه کنيد، جُنگي فراهم آوريد و آن را بسپاريد به ناشري نامآور. حتي ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گستردهتر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند.
    کارگردان فيلم «بوف کور» که اهل آمريکاي مرکزي است و به دنياي ذهني «صادق هدايت»، بسيار نزديک، در مصاحبهاي نقل ميکند:
    «به نظر من کشوري که ميتواند نويسندهاي مثل «هدايت» داشته باشد، حتماً نويسندگان با ارزش ديگري را در ادامهي او پرورش دادهاست. اما ضمن صحبت با اين فرهنگ، مأيوس شدم، چون همه عقيده داشتند «هدايت» در ايران يگانه بود والسلام. شورهزار جاي پروردن هيچ گلي نيست»
    دوستان ما بسيار کار کردهاند. دست کم نگاه کنيد به بعضي از آثار «ساعدي» يا «بهرام صادقي». براي ترجمهي نوشتههاي معاصر آماده شويد و مردم جهان را از اين سوء تفاهم بيرون آوريد. فکر ميکنم همراهان بسياري خواهيد داشت، از جنبههاي مادي و معنوي.
    image004
    «غزاله عليزاده» در مورد برنامههاي آيندهي خود، که پرسش مصاحبهگر است ميگويد:
    « « ادگار آلنپو» داستاني دارد به نام « گرداب مالستروم». راوي حکايت، در ساحلي دور به پيرمرد سپيد مويي برميخورد. او ماجراي دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخشهاي مهيب گرداب، براي مخاطب خود نقل ميکند. بعد از پيروزي، موهاي او يکسره سپيد شدهاست. او دنيا را در حالتي برزخي، از دور ميبيند. با سپاس از داوران جايزه و بانيان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامهريزي برپايهي جايزه نداشته باشيد. دستاويز من براي ادامهي زندگي، ساختن جهاني است منظم، دنياي رمان يا داستان، به اميد گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بيرون».
    ***
    غناي آينده ي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.
    آخرين پرسش از «غزالهي عليزاده»، نظر او در بارهي رمان و داستانهاي منتشر شده در دو دههي اخير است و دورنماي ادبيات داستاني ايران (با توجه به تاريخ پرسش)، که چنين پاسخ ميدهد:
    «در قسمتهاي گذشته، نظرهايم را بيان کردم. دورههاي گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ايران به ياد بياوريد. راهگشايان و ادامه دهندگان اين طريق همواره مجموع بودهاند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتي رقابت، کيفيت کارها را غني ميکند. رمان روسي قرن نوزدهم با قلههايي چون «گوگول»، «تولستوي»، «داستايوفسکي»، «تورگينف» و «چخوف» به اوج ميرسد.
    «فردوسي» از «رودکي» و «شهيد بلخي» نيرو گرفته و همزمان با «فرخي» و «عنصري» و «منوچهري» به سرايش اثر سترگ خود پرداختهاست.
    شاعران سوررئاليست، نقاشان امپرسيونيست، فيلمسازان عصر طلايي سينما، همه در اين طيف ميگنجند. غناي آيندهي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.
    نقل از مجلهي ادبي «گردون»شمارهي 51، مهرماه 1374
    ***
    غزاله عليزاده در مصاحبه اي با راديو فرانسه:
    غزاله عليزاده در مصاحبهاي که پس از دريافت جايزهي بهترين کتاب داستان سال 1373، با راديو فرانسه داشت، در بارهي نقش ويژهي زنان چنين گفت:
    «زنان ايراني تجربههاي خارقالعادهاي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزهي من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعهي تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجابآوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تکتک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين شده با ذات زنان را...اما زير بار زورگويي و ظلم نميروند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعهي مردسالار، آنها را وادار به تحقير ميکند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميلههاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را بهعنوان انسان و نه سوژهي صنفي، در جامعه تثبيت کنند.»


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مطلب زير آخرين نوشتار چاپ شده از غزاله عليزاده، پيش از مرگ او است، که درماهنامه ي«آدينه»، ويژه ي نوروز 75 و در پاسخ به سؤال: «سالي را که گذشت چگونه ارزيابي ميکنيد؟» آمده است:


    رؤياي خانه و کابوس زوال

    غزاله عليزاده

    زوال که آغاز ميشود، رؤياها راه به کابوس ميبرند، پاي اعتماد بر گرده ي اطمينان فرود ميآيد و از ايمان، غباري ميماند سرگردانِ هوا که بر جاي نمينشيند. خوابها تعبير ندارند و درها نه بر پاشنه ي خويش، که بر گِرد خود ميچرخند و راهها به ساماني که بايد، نميرسند و حق، اگر هست، همين حياتِ آخرالزماني است، که نيست، براي آنان که هنوز بادهاي مسمومِ مصرف و تخريب را ميگذرانند.

    قرني که پيش روست، سالهاست که آغاز شده است، مثل جدايي که بسيار پيش از آن که مسجل شود، روي ميدهد؛ اما در زماني صورتِ تثبيت ميپذيرد که ديگر نيرويي براي وصل اصل، نمانده است. گاهي از بسياري تازگي و شگفتي است که نامي براي ناميدن نيست، گاه از شدت زوال و تباهي. در بي اعتباري دورانهاي نام گذار است که همه چيز را ميبايستي از نو تعريف کرد و در اين دورانِ بي اعتبار گذار از هزاره اي به هزاره ي ديگر، ميراث سنگين اطلاعات بي شمار، غلتيده در مسير درآميختن با اشکال منفي است. همان داستان هميشگي کژي و راستي: سختي راستي و آساني کژي.

    هر سال که ميگذرد، مرزهاي گل و ريحان دوزخ و مرزهاي خارستان بهشت، درهم تر ميروند، اشتباه گرفته ميشوند. «سال به سال، دريغ از پارسال». تنها حکم تکرار شونده در صف هاي خوارو بار و اتوبوسهاي دودزا است که قرار است پس از ابتلاي مردم به بيماريهاي ناشناخته ي طاق و جفت، فکري به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروي بعد از مرگ سهراب!

    ما هميشه دير ميرسيم. رسم داريم که دير برسيم. ملتي ديرپاييم. به ضيافت فرشتگان نيز اگر دعوت شويم، زماني ميرسيم که بقاياي سرور را، بادهاي مسموم شياطين به اين سو و آن سو مي برند. بازميگرديم با کاغذهاي شکلات و ته بليطهاي نمايش در جيب و تکه هايي از اعلانهاي پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤيا ببافيم. رؤياهاي بي خريدار.

    مردم به يک وعده غذا در رستورانهاي سوگوار، راغب تر پول ميپردازند تا به تجسم رؤياهاي رؤيابينانشان. مقام مقايسه نيست، که در مثل مناقشه نيست. مقايسه، دو سو دارد و ما مردم، يک سو. طاقت ايستادن بر ميان بام، در ما نيست. بايد از يکسو بيافتيم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آنقدر از آن دور افتاده ايم که بي تعارف ميشود گفت که ديگر وجود نداريم. کافي است که چند صباحي ديگر به همين منوال بگذرد تا باور کنيم که اصلاً نبوده ايم!

    هفت قرن رفته است از زماني که «حافظ» نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آيا خنده دار نيست که امروز، ما، اخلاف او، از کساني که دست بالا با سيصد، چهارصد کلمه اموراتشان را بي دردسر رتق و فتق ميکنند، انتظار داشته باشيم خواناي رؤياهايي باشند که خود به چندين هزار کلمه ياري ميرسانند؟

    تعداد اتاقهاي بيقاعده اي که بساز و بفروشها در ساختمانهاي بدقواره شان علم مي کنند چندين برابر خانه هاي بي حافظه ي مغز آنهاست. شور دلالها، معناي زندگي را با حيوانيت سرشت انسان برابر ميکند. در اين جهان – که بد است براي کسي که نداند دنيا چيست – احمقها اولاند. «پينوشه» هنوز هم در ارتش شيلي شلنگ تخته مياندازد. «آلنده» يک تنه برابر ارتش او ايستاد، بيست و دو سال پيش. دکتر «محمد مصدق» چهارده سال در «احمدآباد» زير غبار تبعيد از نفسهايي مي افتاد که با هر آمد و رفت، دنيا را تکان ميداد. دلالهاي خارجي، خانه ي ملي او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعيد، کليد خانه هايشان را در مشت ميفشارند؛ برگشت هميشه هست؛ در مرگ هست که نيست.

    ميگويند مشکلات مالي، آدم را از پا درميآورد. راه دور نميروم؛ «مادام بواري» پيش روي من است. «فلوبر» ميگفت: «مادام بواري منم». حيوانيت دلالها و بيخيالي عشاق و حماقت شوهر به خودکشي اش کشاند. اما «فلوبر» ماند با خانه ي شاهانه اي در قلب. من در اين خانه ي شاهانه را گچ گرفته ام؛ اما اين خانه ويران نشده است.»
    خانه ي روشن ما از کي به باد رفت؟
    خانه هاي تزوير و ريا تاريک اند. «ما غلام خانه هاي روشن ايم». در خانه، رؤيا ميبينيم، در خواب رؤياي خانه و بيخانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغازشده است.


    ماهنامه ي آدينه، ويژه ي نوروز 1375


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نظرات دیگران درباره غزاله علیزاده :
    رضا براهنی در مراسم به خاک سپاری:
    «زنی در چهارراهِ جاذبه های بی بدیلِ حسی که پرده های رنگینِ چشمهایش را بر واژه های وصف هایاش از آدمها و جهان میکشید و کودک وار الفت و دوستی اشیاء و پرندهه ا و پروانه ها را میطلبید؛ تقاطع حساسیتهای درمان ناپذیرِ کشش به سوی زیبایی، مرگ عشق، شوریده گی و تاب ناکسی کلماتِ آهنگین، که بر همه ی آنها آزرم، نجابت و بداهتی شاعرانه موج میزد؛ مهربانی هولناکِ مادرزادی که پناه میداد؛ صدایی که از نوازشِ سیره ها بر میخاست و شنونده را تسخیر میکرد و مرد یا زن یا هر کسی که آن صدا را میشنید؛ میگفت این زن چه آیتی از شهود و جاذبه ی شهود است که حتا اگر چشم هایات را ببندی باز هم آن طراوت به بداهت در پیشِ روست.»

    سیمین بهبهانی:
    «غزاله را خوب میشناختم و به سبب نوشته های روان و پر بارش، به سبب لطف بی شائبه ای که به من داشت و به سبب نازک آرائی آهوانه و چشمان جاودانه اش دوستش میداشتم

    رضا قاسمی:
    «بیگمان غزاله علیزاده از این تک صداهای دلگرم کننده - هم آنجا و هم اینجا ـ باز هم شنیده بود. یکی دو نقدی هم بر کارش نوشته شده بود، اما همین!
    در این سفر به پاریس به دعوت یداله رویائی در جلسه ای شرکت کرد که در محل انجمن زبان فارسی بر گزار میشد. بیست نفری آمده بودند تعدادی که برای آن محل کوچک پر بدک نبود. وقتی رویائی - که در جریان نقطه نظرهایم در باره خانه ادریسیهابود ـ از من خواست تا صحبت را شروع کنم، غریزه ای اساسی مرا بر آن داشت که بپرسم: چه تعداد از آن جمع کتاب را خوانده است. وقتی معلوم شد که هیچکس نخوانده است، یک لحظه نگاه ما با هم تلاقی کرد؛ با سرعتی حیرت انگیز نگاهش را دزدید مبادا کسی به پیامی که در این نگاه بود پی ببرد. بزرگوانه خودش پیشنهاد کرد قصه ی کوتاهی بخواند. خواند و سروته قضیه بهم آمد، اما این تصویر در ذهن من ماند. گوئی در آن نگاه کوتاه میگفت:«پس در تمام آن سالها که من این رمان را سنگ میزده ام؛ کشکم را میسابیده ام.»

    فرخنده حاجیزاده:
    «... در وصیت غزاله هیچ نفرتی از زندگی دیده نمیشود غزاله میگوید: «خسته ام برای همین میروم، دیگر حوصله ندارم، چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه تاریک، من غلام خانه های روشنم.»

    سیمین دانشور:
    «غزاله علیزاده و اینکه سرطان سرتا پایش را گرفته؛ قصه ای نوشته به نام:«متبرک باد خلیفه بودن انسان بر زمین، متبرک باد.»

    نیره توکلی:
    «زندگی پر فراز و نشیب غزاله علیزاده و تاثیر آن در داستانهایش بخوبی مشهود است. جدایی از شوهراولش، پذیرفتن دختری از بازماندگان زلزله بویین زهرا، تجربه هایش از فرانسه و ... همگی بر داستانهای او تاثیر گذاشته است.
    غزاله همواره در پی بازآفرینی زنی زیبا و زمینی است که به مرگی پیشرس و غیرعادی میمیرد. از همین رو زمانی که مبتلا به سرطان شد، خودش نیز به داستانهایش پیوست.»

    منصوره اشرافی
    «نام غزاله علیزاده برای من همیشه با خاطرات دوران نو جوانی پیوند خورده است. اولین بار او را هنگامی شناختم که دبیر ادبیاتمان؛ در ساعات پایانی کلاس در کیفش را باز کرد و مجله ای را بیرون کشید و گفت : خب بچه ها حالا میخواهم داستانی را برایتان بخوانم از غزاله علیزاده که سالها پیش شاگرد من بوده. آن موقع ها غزاله علیزاده برای من در حکم یک رویای دست نیافتنی جلوه می کرد،رویایی که در آن زمان آروز کردم ایکاش به جای او بودم. با خودم میگفتم آیا روزی من هم مثل غزاله علیزاده خواهم شد؟ ... غزاله علیزاده برای من یک سمبل بود. سمبلی از آرزوها و رویاها...»

    حسن میرعابدینی:
    «غزاله علیزاده نویسنده‏ای رویابین بود که حس خود را در پرده ی وصف‏هایی رنگین بروز می‏دهدشخصیت‏های مجموعه داستان «سفر ناگذشتنی» او، در رویای فرار از دلتنگی‏های تسکین‏ناپذیر، به سیر و سلوکی اشرافی برای رسیدن به خوشبختی می‏پردازند.اشتیاق آنان برای پیوند با طبیعت آغازین و سرچشمه‏های جادویی حیات، صبغه‏ای عرفانی به داستان‏ها می‏بخشد.»
    شیوا ارسطویی:
    زن نویسنده یک روز صبح زود، از خانه زدبیرون. رفت جنگل. یک درخت خوب در یک جای خوب پیدا کرد. طناب را انداخت دور گردنش،خودش را آویزان کرد به درخت و مرد و این طوری شد که غراله علیزاده برای اولین بار پای خیلی از ما را به امامزاده طاهر کرج باز کرد، بی آنکه بدانیم قرار است در سالهای بعد، مدام از تهران به کرج برویم و هربار بخشی از خودمان را آنجا جا بگذاریم و برگردیم.
    محمد مختاری :
    همیشه می گفتند تاوان عمر دراز این است که آدم به سوگ عزیزانش می نشیند. اما اکنون انگار این قرار هم برهم خورده است. پس بی آن که عمر به درازا کشد باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکرِ فرهنگی بود که می خواهد با اندام هایی بی قرار و پراکنده برقرار بماند؛
    ....من فقط چند نکته ای به اشاره می گویم تا برسم به «موقعیت» خاصی که غزاله علیزاده را به این انتخاب دردناک کشاند. ....«این داستانی زیستن و داستانی مردن» از مشخصه های سلوک غزاله نیز بود. این در حقیقت سلوک رؤیا بینان تنهاست که مرگشان نیز یادآور دل مشغولی های همیشگی زندگی آن هاست. این زندگی و مرگِ داستانی، مبنای جهان بینی تراژیکی است که تنها در خانه ی شعر و داستان و هنر، روشنای آرام بخشی می یابد. و هنگامی که این خانه و پناه گاه هم ناامن می شود، و دستخوش اضطراب و آسیب می ماند، آرامش به کلی برهم می خورد.
    ......اهل قلم بیش از هر کسی از موقعیت خود با خبرند، یا انتظار می رود که با خبر باشند. خود غزاله هم در آخرین نوشته ی چاپ شده اش، و پیش از فراق دایمش، گفته است: «جدایی بسیار پیش از آن که مسجل شود روی می دهد». (آدینه ی 108 -109)یعنی صدای ترک برداشتن و شکستن جان ها، پیشاپیش دست کم برای اهل این صنف شنیدنی است. مثل صدای تراشیده شدن روح است که برای این رؤیابینان در انزوا شنیدنی است.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کمی درباب «محاکات غزاله علیزاده »
    زندگی نویسندگان ایرانی برای مستندسازان می تواند جذابیت های پیدا و پنهانی داشته باشد، اما اینکه چقدر از این جذابیت ها می تواند از فیلترهای نگاه فیلمساز از یک سو و فیلترهای دیگری که بین نگاه هنرمند و واقعیت، گذاشته می شود عبور کند، بحث دیگری است. در سال های اخیر فیلم هایی درباره زندگی نویسندگان و شاعران ایرانی ساخته شده است، اما اغلب آنان گرفتار آسیب هایی هستند که کماکان می دانیم چیست. ، نویسندگان زنده به نقد خود یا طرح بحث هایی که نمی پسندند در فیلمی درباره خودشان تن نمی دهند و چون کارگردان به حضور تصویر و صدایشان نیازمند است، چاره ای جز پذیرفتن دیدگاه هایشان ندارد، تازه این وقتی است که مستندساز خود از شیفتگان نباشد و اغلب تا این شیفتگی وجود نداشته باشد، کار کلید نمیخورد.
    پشت سر مرده هم کسی حرف نمی زند و حکایت همان شیفتگی است به اضافه محظوراتی که غیبت نویسنده از دار دنیا به وجود می آورد. همین چیزها است که اگر از چند استثنا بگذریم، شما کار برجسته ای درباره نویسندگان و شاعران مشهور ایران در سینمای مستند نمی بینید و هرچه هست شرحی از همان شیفتگی است و بسط تصویرهایی اغلب تقلبی.
    اما حالا یک استثنای دیگر به این مجموعه استثناهای کوچک اضافه شده است. پگاه آهنگرانی که اغلب او را به عنوان بازیگر می شناسیم، در دومین تجربه مستند خود فیلمی درباره غزاله علیزاده ساخته است که قابل توجه و تامل است.
    او در این فیلم که محاکات غزاله علیزاده نام گرفته است، آگاهی های تازه ای از زندگی و در نتیجه آثار این نویسنده ارائه کرده که خواننده معمولی آثارش، از آن بی اطلاع است. فیلم تلفیقی است از دو فضای قدیم و جدید. در فضای قدیم تصویرهای خود غزاله علیزاده به صورت سیاه و سفید حضور دارد و فضای جدید به گفت وگوهای پگاه آهنگرانی با نویسندگان و کارگردانان درباره این نویسنده اختصاص دارد.
    «غزاله علیزاده» در تصویرهای قدیم به جای خودش بازی می کند، از نحوه نوشتنش می گوید و گفت وگو می کند، بخش هایی از آثارش را می خواند و مانند بازیگری که نقش کسی را به خوبی بازی می کند، نقش نویسنده ای نامتعارف را بازی می کند.این بخش ها می توانست جذاب ترین بخش های این فیلم مستند باشد که در ماه های منتهی به ماجرای خودکشی غزاله علیزاده فیلمبرداری شده و در اختیار فیلمساز قرار گرفته است، اما اگر این طور بود، داوری درباره کار پگاه آهنگرانی نباید چندان مثبت می شد.
    اهمیت کار او در این است که توانسته در گفت وگوهایی با نویسندگان و اطرافیان نویسنده اطلاعاتی ارائه کند که دستیابی و بیان آنها آسان نیست. بهرام بیضایی، مسعود کیمیایی، محمدعلی سپانلو، جواد مجابی، مادر و دختر غزاله علیزاده و دخترخاله اش در این فیلم درباره او حرف می زنند. تصویری که از کنار هم چیدن مجموعه این گفت وگوها و حرف های غزاله علیزاده شکل می گیرد، تصویری بدیع و متفاوت از یک نویسنده ایرانی است. اگرچه در سخنان نویسندگان و کارگردانان طرف گفت وگو هم نکات جالبی را می توان درباره زندگی و چرایی خودکشی غزاله علیزاده یافت، اما نگاه انتقادی مادر و دخترخاله به نویسنده مرحوم و نگاه متفاوت دختر به همان موضوعی که از زبان مادربزرگ بیان می شود، ضمن نشان دادن تفاوت نسلی، اهمیت زاویه های متفاوت در نقل روایت را نیز باز می نمایاند، به خصوص وقتی تصویرهایی از خود نویسنده در کنار این روایت ها می نشیند.
    در هر حال این فیلم با اینکه فیلمی جسورانه و تامل برانگیز است از نظر زیبایی شناسی هنری نیز کاری است قابل قبول که حکایت از ورود چهره ای تازه نفس به این وادی دارد.

    روزنامه اعتماد ملی- شماره 770- 1/8/87


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    سخنرانی دکتر رضا براهنی در سوگ غزاله علیزاده و شعری در رثای او:

    برای ما دوستداران و دوستانِ آن نادرهی دوران، غزاله علیزاده، که بر سرِ تربتاش، برای این وداع آخر، در این روزِ زیبای اردیبهشتی گردآمدهایم، هیچ ماتمی فراتر از این نیست که بر سر این تربت گرد آمده باشیم. ای خاک، عروسِ ادبی ما را بپذیر. ولی ای مرگ، لحظهیی او را در آغوش آن درختِ سر سبزِ مازندران، نگاهدار، لحظهیی او را نبر، تا با تو این سفارشِ آخرین را بگوییم که از میانِ جمع ما چه کسی را با حلقهی تنگات به تاراج بردهای. زنی در چهار راهِ جاذبههای بی بدیلِ حسی که پردههای رنگینِ چشمهایاش را بر واژههای وصفهایاش از آدمها و جهان میکشید و کودکوار الفت و دوستی اشیاء و پرندهها و پروانهها را میطلبید؛ تقاطع حساسیتهای درمان ناپذیرِ کشش به سوی زیبایی، مرگ عشق، شوریدهگی و تاب ناکسی کلماتِ آهنگین، که بر همهی آنها آزرم، نجابت و بداهتی شاعرانه موج میزد؛ مهربانی هولناکِ مادر زادی که پناه میداد؛ صدایی که از نوازشِ سیرهها بر میخاست و شنونده را تسخیر میکرد و مرد یا زن یا هر کسی که آن صدا را میشنید میگفت این زن چه آیتی از شهود و جاذبهی شهود است که حتا اگر چشمهایات را ببندی باز هم آن طراوت به بداهت در پیشِ روست. ما حالا چشمهامان را بستهایم ولی او را میبینیم؛ گوشهامان را بستهایم و آن صدا را میشنویم.مردهایم و آن طراوت زندهمان میکند.
    گل را به روی گور تو میریزیم میگرییم
    طاووس سربریدهای از چشمهای جمع
    میآویزد.
    آن تو چه میگذرد هان چه میگذرد آن تو
    با گونههای تو
    عطری که گیج میکند آدم را
    عطری که وول میخورد از خوابهای
    هراسانی در مغزهای ما
    بوی تو را به روح جهان هدیه میکند
    مرمر که بوی مریم و موهای ماه داشت در
    مومِ موریانه تهی میشود.
    بیش از نیمی از عمرِ نیمقرنیاش را به توفانی از نگرانیهای نوشتن سپرد. دلدادهی آیینهی پاکی که زیبایی مضطرب را منعکس میکرد و گرتههایی که از خلوتِ زنهای عاشق، نوعروس، شکست خورده و رمیدهی موسیقی و معشوق بر میگرفت. دقتی خاصِ روایتگرانِ بزرگ که مژهی کوچکِ غلتیده بر چهرهی شخصیتهایاش را به کانونِ نگاهاش میسپرد. نفَسی که هر دو سوی جذب: جذابی و مجذوبی را به خود تخصیص میداد و انگشتهایی که تارهای مو را از چهرهها کنار میزد تا ما به تماشا بنشینیم. غزاله! مرگِ زیبایی و زبان و زن! میبینی چه ظالمانه این بار ما را به دورِ خود جمع کردهای؟
    گم شدهی مادر، فرزندان، همسر، دوستان، نویسندگان، و ناگهان تنهایی یک بهار، یک اردیبهشت، یک درخت، یک مازندران. رواست زن و مرد، و خرد و کلانِ این کشور بر غزاله بگریند. آن شکفتهگی غصب شده از زبان، آن مادرِ کلمات، آن ایمانِ پُرحلاوت و پُرحرارت به انسان و به فراسوی انسان و آن خُرامشِ غزالانه به جوبار سپیدهدمانِ کلمات؛ چه ستمی، خدایا، چه ستمی، این زن بر زبان، بر هستی و بر جهان روا داشته است. و خاک، خاک چه سعادتمند است، خوشا، خوشا به حالِ خاک که چهره بر چهرهی غزاله نهاده است.
    مرگ را باور نمی کنیم، حتا اگر مرگ غزاله را باور کند. باور نمیکنیم. غزاله مدام معاصرِ روایتهایاش میماند. غزاله بر میگردد به سوی روایتهای چاپ شده و چاپ نشدهاش، به سوی دو منظره در خانهی ادریسیها در شبهای تهرانِ راحلهی گردوشکنان ملک آسیا. غزاله با دستهای پر به سوی غزاله بر میگردد. تنها ما، ما چه میکنیم:
    گل را به روی گور تو میریزیم میگرییم
    بر میگردیم
    تنها و دست خالی بر میگردیم.


    ====================


    شعر رضا براهنی در سوگ غزاله:
    حالی که به نخجیر آیی از کشمیر
    شالی از دریا آیی با
    حالی که به آن گودی بی ما آیی
    و سیاه آیی خوابایی از مخفیدر
    حالی که ندانی که نمیدانی نه، دانی میدانی
    با آن لب بالا برگشته بالا
    لالا لالا تو غزاله لا
    حالی که تو بازوها را خالی کردی از خیل سودا
    برگشتی به زبانِ پیش از بودنِ خود لا
    با سینه ی مغروری مفرد سرشاری از خود بی شیرازه لا لالا لا
    "گِریم تا او نکشاند خود را
    ما را بِکشد خود را نکشاند"
    این را یک زنکودک عاشق پیش از خود مرگیدنِ او میگفت
    حالی که بجنباند به بیابان سر را گورآهو
    که ببوساند خود را به فضای پوشان
    که بیندازد دنیا را شرقی در مخفیدر
    نه، دانی میدانی تو غزاله لا
    خوابی و بخوانی خوابی و بخوانی دربردر
    اویانم دنیا را تا زیبا شد
    بِتوام خود را تا حدِ نمنیدن
    لالایم تا مرز خود ــ مرگیدن
    که شوم کفنش
    و زنیدن را طلبم
    بت چینی خفته در پرده
    که خراسانِ ابروهایش آمودریا را دربردر
    حالی که مویم نیمه ی آن مینیاتور بی عاشقه را مویم لا
    خشک آید آن جنگل که تو را از خود ناویزدها
    خشک آید! نیمه ی آن بی عاشقه را لا حالا مویم
    معشوقه در گودی آن شانه ی خوابآور و خرابآباد
    طاوسی روی آور
    محزونه ی ذیلِ ناهیدِ باران
    بالا بالا
    بارانِ بالا
    و بلایی مشتق از شقه ی شاعر و کفن در وا
    به نخفتن گفته آری و جهان را اما خفته آن جا در مخفیدر

    حالا به مصاف آید با مور آن جا آن میلاوِ (1)رودکیی ریگِ آمودریا
    و زبانش میلاویه از او و سه بوس از آن سبزه با لبهای بی چشمِ شاعر
    لالا


    تو و غزاله لا


    لالا


    مویم لا بی صاحبِ "شبهای تهران" (2) را

    و نگفتن را گویم گفتن را که نگفتن را گفتن لا
    و زنیدن را طلبم
    اویانم دنیا را تا زیباشد
    نمنم از از
    از از نمنم ای "راحله" (3) ی "گردوشکنان"، گویم با باتو بی از
    و جلوتر نروم
    طاهر شدنت را نتوانم دیدن زیرزمینی شدنت را نتوانم
    و بیایم این زیرزمین
    که هسته ی خرما را برمیگیریم
    و مغز گردو را در خرما میکاریم
    طاووسی روی آور در مغز گردو در خرما لا لا
    گیسو از روی پیشانی با انگشتی خونین به کنار
    و طراوت غوغا تو غزاله
    لا لا لا
    ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ
    1ــ اشاره به این شعر رودکی:
    میلاوِ منی ای فغ و استاد توام من
    پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان
    میلاو به معنی شاگرد؛ میلاویه به معنی شاگردانه؛ میلاویدن به معنی گرفتن شاگردانه
    2ــ نام رمانی چاپ نشده از غزاله علیزاده
    3ــ "راحله" یکی از شخصیتهای قصه ی "گردوشکنان" از غزاله علیزاده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جملات معروف غزاله علیزاده :
    «بازمیگردیم با کاغذهای شکلات و ته بلیطهای نمایش در جیب و تکه هایی از اعلانهای پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بی خریدار.»

    آخرین اثر چاپ شده در مجلهٔ آدینه، نوروز


    * * *

    «ما همیشه دیر میرسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیری ایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی میرسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو میبرند.»
    «ما طوری رفتار میکنیم که انگار هیچ گذشته ای نداریم. هر روز متولد میشویم، هر شب میمیریم»


    مصاحبه با مجلهٔ «گردون» شمارهٔ ۵۱، مهرماه ۱۳۷۴


    * * *

    «احساس غربت، در هر شرایطی تسکین ناپذیر بود. چه در سرزمین خودم و چه در آن سوی مرزها.»

    دربارهٔ مدت اقامت تحصیلی در فرانس


    * * *

    «با سپاس از داوران جایزه و بانیان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامه ریزی برپایهٔ جایزه نداشته باشید. دستاویز من برای ادامه زندگی ، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بیرون.»

    پس از جایزه بهترین مجموعه داستان سال 73برای «چهارراه»


    * * *

    «جدایی بسیار پیش از آن که مسجل شود روی می دهد».

    آدینه ی 108 -109


    * * *

    « ما نسلی بودیم آرمانخواه که به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانه ی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ما واژه های مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی»

    از مصاحبه با گردون


    * * *

    «خسته ام برای همین میروم، دیگر حوصله ندارم، چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه تاریک، من غلام خانه های روشنم.»

    وصیت نامه غزاله


    * * *



    * * *

    «دستاویز من برای ادامه ی زندگی، ساختن جهانی است منظم، دنیای رمان یا داستان، به امید گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بیرون».

    آخرین نوشته


    * * *

    «تعداد اتاقهای بیقاعده ای که بساز و بفروشها در ساختمانهای بدقواره شان علم می کنند چندین برابر خانه های بی حافظه ی مغز آنهاست. شور دلالها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر میکند.»

    آخرین نوشته


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/