جوانان زير بيست سال، خاطره ي قومي ندارند. ديروز را فراموش کرده اند. پنجاه سال پيش که برايشان دره اي است پُرناشدني!
انقطاع تاريخي و فرهنگي نسل امروز ما با گذشتهي حتي نزديک، بسيار بيشتر است. جوانان زير بيست سال، خاطرهي قومي ندارند. ديروز را فراموش کردهاند. پنجاه سال پيش که برايشان درهاي است پُر ناشدني، نسيان بدوي انسان. ميخواهم بدانم اگر براي بزرگداشت کسي يا به هر دليلي، پنجاه سال پيش ايران را در خيابانها بازسازي ميکردند، که چنين تصوري بيشک، محال است. چون ما خانههاي قديمي را هم پشت سر هم خراب ميکنيم و بيقوارهترين برجها را جاي آن ميگذاريم. چهرهي شهر ها به سرعت تغيير ميکند، تهران قديم، محو شدهاست، هم صورت ظاهر و هم خاطرهي تاريخيش. پس فرض را بهانه کنيم:
«باز سازي ملي شدن صنعت نفت»، روزي که ايران از زير بار استعمار اقتصادي و فرهنگي انگلستان بيرون آمد و ما صاحب اختيار ثروتهاي ملي خود شديم. پرچمهاي انگليس را پايين آوردند و به جاي آنها پرچم ايران را گذاشتند. پيشامدي که در تمام کشورهاي جهان سوم، يگانه بود. در برابر اين بازسازي، واکنش ما چه خواهد بود؟
مجلس شوراي ملي آتش گرفت اما همه از قيمت دلار و طلا حرف زدند، يا به دعواي کوچک محفلي سرگرم شدند. ما طوري رفتار ميکنيم که انگار هيچ گذشتهاي نداريم. هر روز متولد ميشويم، هر شب ميميريم. تغيير طبيعي است اما تا اين حد سر به بيماري ميزند.
«خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همينقدر هم خوشبختي به خودم نديدم».
حاشيه رفتم. برگرديم به به تاريخچهي شخصي:
«روي دوچرخه ميپريديم، کوچهها را دور ميزديم، فکر ميکرديم به معضلات انساني و هستي. «چنين گفت زرتشتِ» «نيچه» را به تازگي خوانده بودم. تنها جملهاي که از اين کتاب در آن مقطع زندگي به ياد من مانده، اين است: «من زمين را که در آن، کره و عسل فراوان باشد، دوست ندارم». با اين تعبير ميخواست بگويد از راحتي ميگريزد و به پيشواز خطر ميرود.
در ماه رمضان، شبهاي احيا را کنار بخاري ديواري بيدار ميماندم و «تهوع» «ژانپل سارتر» را تا سپيدهدم ميخواندم. تناقضي که مجبور بودم با آن کنار بيايم.
روزي رگبار شد. زير باران سيلآسا، يکتا پيراهن ايستادم و چشم به افق سربي دوختم. هاي و هوي شيروانيها ذهنم را احاطه کرده بود. دندانهايم، سخت بر هم ميخورد. اساطير يونان باستان را در نظر ميآوردم و جسم حقير فانيام را به جاودانگي پيوند ميدادم. تصميم گرفته بودم براي رسيدن به اين مقصود، شکنجه تحمل کنم. بعدها شکنجه، بيطلب من، پياپي بر سرم باريد. به قول «وهاب» در کتاب «خانهي ادريسيها»:
«خليفه عبدالرحمن در زندگي فقط چهارده روز خوشبخت بود، من همينقدر هم خوشبختي به خودم نديدم».
ميوههاي خواندنم، کال و کرمخورده، کمکم ميرسيد. اولين داستان، همان وقت چاپ شد، در روزنامهي خراسان. چند سال بعد آمدم به پايتخت. پشت هم داستان مينوشتم. با نثري ضعيف، ساختاري سست و نقصهاي ديگر. وقتي تصادفاً آنها را جايي ميبينم، جز رگههايي از يک حريق ناپخته، امتياز ديگري از نظر من ندارند. هرچند بيش و کم، شهرتي زودرس برايم آورده بودند.
يادم ميآيد روزي در حال کتاب خواندن از خيابان ميگذشتم تا وارد دانشگاه شوم. چند پسر سر راهم سبز شدند. سراپايم را نگاه کردند و گفتند: «ميداني به کي شبيه است؟»
انتظار داشتم چهرهاي زيبا را بگويند اما بيترديد، رأي دادند: «سيمون دوبوار».
***
در گورستان «پرلاشز» چند شاخه گل از خرمن گلهاي مزار «هدايت» قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم
چند سال بعد، رفتم فرانسه. ار وقتي يادم ميآيد، بيقرار بودهام. مثل آتشي در اجاق يا هيولايي اسير قفس. ميرفتم لب رود «سن»، معمولاً شبها. آرنجها را ميگذاشتم روي حفاظ پلها و خيره ميشدم به موجها. جاذبهي آب مرا ميکشيد به سمت پايين. دانشکده را به ظاهر، روي سرم ميگذاشتم. شيطنت پشت شيطنت، درگيري با اتباع سفارت، طرفداري از نهضتهاي آزاديبخش، سايهي «ساواک»؛ اما از درون جوشش دل، آرامش نميپذيرفت. احساس غربت، در هر شرايطي تسکينناپذير بود.چه در سرزمين خودم و چه در آن سوي مرزها.
روزي گورستان «پرلاشز» را دور ميزدم. از کنار بناهاي يادبود گرد گرفته و تارعنکبوت بسته ميگذشتم، تا به مزار «صادق هدايت» رسيدم. آن وقتها پُر از شمع و گل بود. همان دور و بر، مزار «مارسل پروست» را کشف کردم. تختهسنگي سياه. به نظر من، ناشناخته و قدر نيافته. سنگ را لمس کردم. «باغ کومبزه و کودکي» «مارسل» را به ياد آوردم، منقلب شدم. برگشتم سر مزار «هدايت» و چند شاخه گل از خرمن گلهاي او قرض گرفتم و براي «مارسل پروست» آوردم.
راهنما، توريستها را ميچرخاند. براي «پروست» يک جمله گفت: «سال تولد و مرگ و نام کتاب». برگشتم سر آرامگاه «هدايت». معرفي نويسندهي بزرگ ايران، تراژدي بود، شوخي جهان پر از وهم. راهنما براي مسافران توضيح داد:
«قبر يک نويسندهي عرب که در فرانسه خودکشي کردهاست». نفرت تسکين ناپذير «هدايت» را به ياد آوردم.
از خودم چه بگويم؟ بگذاريد زمان قضاوت کند. در گردونهي سوگهاي طنزآميز زندگي، رسيدهام تا اينجا، به انتظار شوخيهايي که در راه هستند، با بود و نبود انسان
متحد نيستيم. اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم
در مقابل پرسش مصاحبهگر مجلهي ادبي «گردون» که چگونه «غزاله عليزاده» از انتخاب کتاب خود بهعنوان بهترين کتاب سال آگاه شده، او جواب ميدهد:
«اقدام و ابتکار شما را براي برگزيدن کتابهاي سال، ارج ميگذارم. ما در خلأ مينويسيم و رابطهي مستقيمي با خوانندگان بيش و کم آثارمان نداريم (در شرايطي که مردم با مضيقهي مادي و معنوي دست و پنجه نرم ميکنند و فاقد تمرکز لازم براي کتاب خواندناند، براي اين ميزان توجه هم بايد از آنان ممنون باشم). بازتاب صداي خود را کم ميشنويم. از مرحلهي نوشتن تا پخش کتاب، انتظار، تعليق، بيتکليفي و مشکلات ديگري را با صبوري تحمل ميکنيم، ولي ماجرا به همينجا ختم نميشود. متحد نيستيم، تنها خودمان را قبول داريم يا دار و دستهي ستايندگان پراغماض را. در برابر آثار همکاران نيز، يا با رگبار انتقاد، جبههگيرانه ميرويم به پيشواز آنها، يا مطلقاً ساکت ميمانيم، که اين دومي، بدتر است. غافليم از اينکه اگر حرمتگذار يکديگر باشيم، ميتوانيم جهاني شويم.
***
«ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگه هايي از الماس که در تاريکي مانده است.
در مقايسهي ادبيات داستاني و سينماي معاصر و اينکه کدام از اين دو پرقوامتر است، «غزاله عليزاده» پاسخ ميدهد که:
«ادبيات داستاني اين دوران، مثل معدني است با رگههايي از الماس که در تاريکي ماندهاست. ما زنداني زبانيم اما تصوير از هر ديواري ميتواند بيرون بپرد. صفهاي طولاني سينماهاي «شانزهليزه» براي ديدن فيلم «زير درختان زيتون» را از ياد نبريم. فرهنگ معاصر ايران به ياري سينما، دور کرهي کوچک زمين ميگردد. ما سازندگان فرهنگ نوشتاري در سايه ماندهايم.
در مصاحبهاي با «کنزابورواوئه»، برندهي جايزهي نوبل، جملهاي خواندم به اين مفهوم: «دهها نويسندهي ديگر در ژاپن هستند که بيش از من شايستگي دريافت اين جايزه را دارند». سرچشمهي واقعبيني و تواضع او از کجاست؟ پيوند با آيين باستاني «ذن بوديسم»، کند و کاو در ژرفاي روح انسان و شناخت جهان، وارستگي از شهوت و خودپرستي؟ به هر حال چنين آدمي با اين خصوصيات، شايستهي صدرنشيني است.
هر هنرمندي تنها در برابر کارش تعهد دارد. چرا بايد رفتاري مثل سوگليهاي حرم براي خوشايند بودن نيرو صرف کند؟
«غزاله عليزاده» در پاسخ به اين سؤال مصاحبه کننده که دريافت جايزه چه تأثيري در او پديد آوردهاست، ميگويد:
«هيچ نويسندهي ذاتياي ضمن خلق اثر، نه به جايزه فکر ميکند و نه به مخاطب. کار و ساز آفرينش از ظاهر به عمق ميرود. ژرف است و پيچيده و در قبال هر جملهي به ياد ماندني، زندگي فديه ميگيرد و دست تطاول ميگشايد بر هستي هنرمند. در قبال چيزهايي که از دست ميدهيم، اين جايزه، آذرخش است که در لحظه، ميدرخشد و محو ميشود. با بيان نيما:
اين زبان دلافسردگان است
نه زبان پي نام خيزان
گوي در دل نگيرد کسش، هيچ
ما که در اين جهانيم، سوزان
حرف خود را بگيريم، دنبال
***
ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گسترده تر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند.
ضمناً پيشنهادي در حاشيه، شايد هم در متن به يادم آمد. اميدوارم با گستردگي امکانات، قادر بشويد از هر برنده، داستاني ترجمه کنيد، جُنگي فراهم آوريد و آن را بسپاريد به ناشري نامآور. حتي ادبيات بنگلادش، ترکيه و مصر، شهرتي به مراتب گستردهتر از رمانهاي معاصر ما در جهان دارند.
کارگردان فيلم «بوف کور» که اهل آمريکاي مرکزي است و به دنياي ذهني «صادق هدايت»، بسيار نزديک، در مصاحبهاي نقل ميکند:
«به نظر من کشوري که ميتواند نويسندهاي مثل «هدايت» داشته باشد، حتماً نويسندگان با ارزش ديگري را در ادامهي او پرورش دادهاست. اما ضمن صحبت با اين فرهنگ، مأيوس شدم، چون همه عقيده داشتند «هدايت» در ايران يگانه بود والسلام. شورهزار جاي پروردن هيچ گلي نيست»
دوستان ما بسيار کار کردهاند. دست کم نگاه کنيد به بعضي از آثار «ساعدي» يا «بهرام صادقي». براي ترجمهي نوشتههاي معاصر آماده شويد و مردم جهان را از اين سوء تفاهم بيرون آوريد. فکر ميکنم همراهان بسياري خواهيد داشت، از جنبههاي مادي و معنوي.
«غزاله عليزاده» در مورد برنامههاي آيندهي خود، که پرسش مصاحبهگر است ميگويد:
« « ادگار آلنپو» داستاني دارد به نام « گرداب مالستروم». راوي حکايت، در ساحلي دور به پيرمرد سپيد مويي برميخورد. او ماجراي دست و پنجه نرم کردن خود را با چرخشهاي مهيب گرداب، براي مخاطب خود نقل ميکند. بعد از پيروزي، موهاي او يکسره سپيد شدهاست. او دنيا را در حالتي برزخي، از دور ميبيند. با سپاس از داوران جايزه و بانيان آن، از گرداب گذر، انتظار برنامهريزي برپايهي جايزه نداشته باشيد. دستاويز من براي ادامهي زندگي، ساختن جهاني است منظم، دنياي رمان يا داستان، به اميد گرفتن ضرب هرج و مرج جهان بيرون».
***
غناي آينده ي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.
آخرين پرسش از «غزالهي عليزاده»، نظر او در بارهي رمان و داستانهاي منتشر شده در دو دههي اخير است و دورنماي ادبيات داستاني ايران (با توجه به تاريخ پرسش)، که چنين پاسخ ميدهد:
«در قسمتهاي گذشته، نظرهايم را بيان کردم. دورههاي گوناگون اوج و فرود فرهنگ را در تمام جهان و ايران به ياد بياوريد. راهگشايان و ادامه دهندگان اين طريق همواره مجموع بودهاند نه پراکنده. بده بستان، مشاورت و حتي رقابت، کيفيت کارها را غني ميکند. رمان روسي قرن نوزدهم با قلههايي چون «گوگول»، «تولستوي»، «داستايوفسکي»، «تورگينف» و «چخوف» به اوج ميرسد.
«فردوسي» از «رودکي» و «شهيد بلخي» نيرو گرفته و همزمان با «فرخي» و «عنصري» و «منوچهري» به سرايش اثر سترگ خود پرداختهاست.
شاعران سوررئاليست، نقاشان امپرسيونيست، فيلمسازان عصر طلايي سينما، همه در اين طيف ميگنجند. غناي آيندهي ادبيات داستاني به همبستگي عميق اصحاب آن بستگي دارد.
نقل از مجلهي ادبي «گردون»شمارهي 51، مهرماه 1374
غزاله عليزاده در مصاحبه اي با راديو فرانسه:
غزاله عليزاده در مصاحبهاي که پس از دريافت جايزهي بهترين کتاب داستان سال 1373، با راديو فرانسه داشت، در بارهي نقش ويژهي زنان چنين گفت:
«زنان ايراني تجربههاي خارقالعادهاي مثل انقلاب و بعد از آن، جنگ را پشت سر گذاشتند. انقلاب، تنها انگيزهي من و همکاران زن ديگرم براي نوشتن نبود، اما اين واقعهي تاريخي باعث شد که هرکدام وضعيت جديدي در خودمان کشف کنيم. زن، جنس اعجابآوري براي تحول ژرف و پايداري در برابر آن بود. تکتک زنان ايراني در گرداب اين شرايط، هم جرأت خودشان را نشان دادند و هم صبوري عجين شده با ذات زنان را...اما زير بار زورگويي و ظلم نميروند. نويسندگان زن ما هم شايد به اين دليل که جامعهي مردسالار، آنها را وادار به تحقير ميکند، سعي کردند با نيرويي مضاعف، پرواز کنند. ميلههاي قفس و زنجيرهاي پيرامونشان را بشکنند و خودشان را بهعنوان انسان و نه سوژهي صنفي، در جامعه تثبيت کنند.»
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)