صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 57

موضوع: رمان امینه --- مسعود بهنود

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض رمان امینه --- مسعود بهنود

    رمان امینه



    نویسنده : مسعود بهنود



    سایت : 98ia

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    مقدمه

    اول اين را شروع کنم که مي خواهم برايتان قصه بگويم يک قصه تاريخي مي توانيد فرض کنيد که اصلا هيچ يک از شخصيت ها واقعي نيستند راستي هم انها اسانه اند به خصوص خود امينه من در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او افتادم . يعني خودم نيفتادم ان کسي من را به اين فکر انداخت که حالا براي خودش کسي شده و بعيد نيست به خاطر انتشار اين کتاب عليه من شکايت کنند. اما فکرش را کرده ام اگر وکيل بگيرد و مرا به محکمه بکشاند مدرکي دارم که نشان مي دهد خودش با همان خط خرچنگ قورباغه اش به من نوشته که هر کار خواستم با اين قصه بکنم. اگر حالا بعد از چند سالي جلوي من سبز شود و چشمان درشت سياهش را به من بدوزد و بگويد : چرا اين کار را کردي ؟به او خواهم گفت :تو چرا مرا گول زدي ؟ چرا بازيم دادي ؟پس يکي تو زدي يکي هم من بي حساب ... بله ؟
    و او چه دارد بگويد جز ان که مثل دفعه قبل خودش را بزند به ان راه يعني کاريست گذشته حالا بيا برويم به بسطام به زيارت مزار با يزيد . و بعد هم شروع کند با ان لهجه نيمه افغاني نيمه تاجيکي خواندن :ان شنيدستم که روزي با يزيد ... و من هم بگويم بابا تو سعدي نخوان ! و بعد بخنديم .
    به هر حال فکرش را کرده ام و تمام اطراف قضيه را سنجيده ام . تازه به شما که خواننده اين قضيه هستيد ربطي ندارد . شما مي خواهيد يک قصه بخوانيد و کسي هم يقه شما را نخواهد گرفت که چرا به کتاب تاريخي مي گويي قصه . يا چرا به قصه مي گويي کتاب تاريخي . پس قصه تان را بخوانيد و بعد که تمام شد چشم هايتان راببنديدو کاري را بکنيد که من کردم .
    روزي که نوشتن اين قصه تمام شد اول دلم براي امينه تنگ شد . بعد براي قائم مقتم و ميرزا تقي خان امير کبير که در مسير اين قصه به نا جوانمرديي کشته شدند و براي ميليونها نفري که در اين نزديک به سيصد سال در اين دنيا زندگي کردند . نمي دانم براي کدامشان کمي گريه کردم . بعد رفتم و نوار يک اواز محلي ترکمني را گذاشتم و نشستم به گوش دادن . نمي دانم همان شب بود يا فردايش که با کامبخش و مريم و اطي جان را افتاديم طرف ترکمن صحرا . رفتم براي چندمين بار تا شايد نشانه اي غير از ان شال ترکمني از اين قصه در عالم واقعيت پيدا کنم.
    اين يک نيت قديمي است . اديميزاد يک عمر – يعني صدها عمر- است که مي کوشد شايد مرز بين افسانه و تاريخ قصه و واقعيت راست و دروغ حق و ناحق را معلوم کند . هنوز که هنوز است پيدا نشده ...
    گفتم که در بعد از ظهر يک روز پاييزي به فکر او انداخته شدم . بيست و چند سال پيش يعني سال 1355 خودمان که ان روز ها به زور شده بود 2535 شاهنشاهي که همان سال 1977 ميلادي باشد. در پاريس بود و در چايخانه هتل پرنس دو گال در خيابان شانزه ليزه يعني نزديک هتل ژرژ سنک روزهاي دلار هفت توماني بود و ايراني ها همه جا ريخته بودند و توي هر هتل بزرگ و گران قيمت يا در هر رستوران اشرافي سر و کله چند تا ايراني پيدا مي شد . من قرار داشتم با ميهن بانو . و اين ميهن بانو همسر محمد حسن ميرزا اخرين وليعهد قاجار بود. همان کسي که رضا شاه از کاخ گلستان بيرونش کرد و داغ شاه شدن را به دلش گذاشت . در ان زمان سي و چند سالي از مرگ ناگهاني و مشکوک محمد حسن مسرزا مي گذشت مرگ در لندن و در يک شب تاريک در حاشيه يک خيابان ساکت ان هم در سال هاي پاياني جنگ جهاني براي هر کس که مي خواست مشکوکشود و هر کس که مي خواست دنبال يک (( قتل سياسي )) بگردد امکانش را به وجود اورد . اصلا بزرگان هيچ وقت به طور عادي و مثل ادميزاد نمي ميرند و هميشه حرف و حديثي پشت سرشان باقي مي ماند به ويژه اگر مدعي تاج و تخت باشد و مثال محمد حسن ميرزا که حدود چهل سال داشت در غياب برادر شده بود مدعي تاج و تخت قاجار . پس عجيب نيست اگر اسکاتلنديارد دو سه روزي جنازه را نگه داشت و تحقيقات کرد اين که چيزي نيست در ان يکي جنگ جهاني که سي سال قبل از قبل از اين يکي رخ داد يک اژدر الماني خورد به يک کشتي انگيليسي . درست موقعي که بهرام ميرزا فرزند ظل السلطان ( بزرگترين فرزند ناصر الدين شاه ) داشت با فرمانده نيروي دريايي در کانتين کشتي صبحانه مي خورد . ظل السلطان خسيس براي به سلطنت رساندن اين فرزندش سر کيسه را شل کرده و ضمن مخالفت با برادر زاده اش – محمد علي شاه – به مشرو طه خواهان مدد ها رسانده و حتي از ستار خان و سيد عبد ا.. بهبهاني هم خواسته بود که زمينه را براي به سلطنت رساندن بهرام ميرزا او فراهم اورند . پس چرا ماجرا مشکوک نباشد .
    اگر در ان حادثه مشکوک جنگ جهاني اول کمر ظل السلطان شکست و او ديگر قد بلند نکرد در حادثه مشکوک مرگ محمد حسن ميرزا چنين اتفاقي نيفتاد بلکه همسر و فرزندانشبعد ار مدتي توانستند بدون نگراني به ايرا بيايند و ملک و املاک خود را زنده و با فرزند رضا خان هم بناي رفت و امد بگذارند
    دور نيفتيم . در ان بعد از ظهر پاييزي که با مهين بانو قرار ديدار داشتم در پاريس اول با به خيال امينه افتاده شدم . و از ان پس بيست سال مدام با ابن خيال بودم و تا وقتي اين کتاب راننوشتم و ندادم براي حروف چيني و انتشار ارام نشدم .
    ان روز مهين بانو دختر جوان 15-16 ساله اي همراه خود داشت که او را با نام امي به من معرفي کرد – نام فاميلش را هم گفت ولي به يادم نماند- اول تصور کردم فرزند يا نوه يکي از دوستان فرانسوي اوست و با او به گردش امده اما بعدا معلوم شد که اصلا امي مقصود اين ديدار است و کار ديگري در ميان نيست مهين بانو برايم گفت که اين دختر فرانسوي امسال وارد بوزار شده و دارد در تاريخ درس مي خواند و قصد دارد روي تارخ قاجاريه کار و تحقيق کند مخصوصا در مورد زنان قاجار. حرفي بود مي زديم . اول به نظرم جدي نيامد . تا ان که دخترک لب به سخن گشود و گفت در ارشيو وزارت خارجه فرانسه مدارک و اسنادي پيدا کرده و در مورد زني به نام امينه که مادر همه قجر هاست . يعني مادر بزرگ اغا محمد خان . و قصد دارد موضوع تحقيق خود را با نقل سر گذشت او اغاز کند . تا اين زمان امينه برايم فقط يک نام بود. ولي در روز هاي بعدي جور ديگري شد . افتادم به جمع کردن اطلاعات در باره اين زن امي هم اسنادي که گرد اورده بود برايم فرستاد .
    سال بعد يعني درست در شهريور سال 57 سفري کردم به پاريس. تمي به ديدنم امد . اين بار قرار دادي اورده بود که نشان مي داد جديپي گير کار است . با امضاي ان قرار داد متعهد شدم که قصه امينه زني را که از حرم شاه سلطان حسين خارج شد و به عقد فتحعلي خان قاجار در امد بنويسم . مهين بانو گفته بود که پدر امي يک فرانسوي کار خانه دار و پروتمند است . با اين حساب لابد برايش مشکل نبود که چند هزار فرانک خرج رساله دخترش کند بعد از امضاي قرار داد امي متن فرانسه و چند نامه امينه را در اختيارم گذاشت که هر کدام سر خطي بود و ادم را به شوق مي اورد .
    بهمن سال 57 و قتي انقلاب به پيروزي رسيد و تومار پادشاهي را در ايران به هم ريخت چند ماهي در کارم فاصله افتاد اما سر انجام در بهار سال 58 سر گذشت امينه را تمام کردم و فرستادم براي امي .اما اين فقط سرگذشت بود و امي برايم نوشت که بهتر است ان را به صورت قصه اي در اورم . اين کار هم يک سالي طول کشي . در فاصله اين يک سال باز هم او نامه ها و نوشته ها و سر نخ هايي به دست اورد و برايم فرستاد که کار را کامل مي کرد . به هر حال هر چه بود تمام شد .
    تا روزي که خبر رسيد مهين بانو را به بيمارستاني در پاريس منتقل کرده اند و چندان اميدي به زنده بودن او نيست . دو روز بعد از دريافت اين خبر نامه اي رسيد از پاريس . نامه اي که مهين بانو ان را سه ماه پيش نوشته و در همان روزهايي که حالش دگرگون شده برايم پست کرده بود . با خواندن اين نامه دوباره پرونده امينه در ذهنم گشوده شد . نسخه اي از سر گذشت او را که براي خودم نگاه داشته بودم دوباره خواندم. مهين بانو رازي را بر ملا مي کرد که براي پي بردن به ان لازم بود ماجراي چهار زن ديگر هم پي گرفته شود : ماه رخسار (مهدعلياي اول) مادر فتحعلي شاه جهان خانم ( مهد علياي دوم) مادر ناصر الدين شاه ملکه جهان مادر احمد شاه و بالاخره خود مهين بانو به عنوان اخرين زني از قاجار که جعبه امينه – حاوي وصيت نامه او نامه هايش و مقداري سند – به او رسيد .
    حالا ديگر فهميدن اين که ان دخترک فرانسوي ان سند ها و نامه ها را از کجا مي اورد مشکل نبود . ولي مشکل ان بود که نه من امکان ان را داشتم که به پاريس سفر کنم و نه نشاني از امي وجود داشت و نه مهين بانو زنده بود . چند بار نامه نوشتم به ادرسي که از امي داشتم :پاريس16- خيابان ويکتور هوگو – شماره 112 اما جوابي نيامد . او نبود. و انگار تمام اين ماجرا قصه اي بود و خيالي که بايد از سر بيرون مي شد . اما هر گاه نگاهم به انبوه کاغذ ها مي افتاد و نوشته هايي که در يک پوشه بزرگ محبوس مانده بود باز ان زن ( امينه ) در نظرم زنده مي شد و با ان اندام بلند بالا سوار بر اسب مي تاخت به شکل يک کنتس اروپايي ر مي امد لباس مردانه مي پوشيد غرق در جواهر مي شد درويشي پيشه مي کرد از سالن اپرا هاي اروپا به گوشه ترکمن صحرا نقل مکان مي کرد و پاي دو تار مختومقلي مي نشست و به اواز ترکمنان گوش مي داد و...
    چنين بود که با خود عهدي نهادم اگر از امي تا ده سال خبري نشد اين قصه را به چاپ خواهم رساند . اما کدام قصه . قصه امينه را ؟ اري اما وقتي قصه امينه را مرتب کردم اخرين نامه مهين بانو در نظرم امد. نه بايد قصه را پي بگيرم و سر گذ شت ان چهار زن را هم باز بگويم . دست کم سر گذشت ان سه تا را که مطابق رسم و قرار امينه عمل کردند .
    در حقيقت اين نوشته وقتي منتشر مي شود که چيزي به سيصد مين سال تولد امينه نمانده . زني که نامش در تاريخ نويسي مذکر اين ديار گم شده است در حالي که زماني اين قصه را مي خوانيد که بنا به محاسبه اي تخميني چهار هزار نفر از نوادگان او زنده اند . 220سال از تاريخ اين سال هاي را او و اولادش بر سر نوشت اين ملک حاکم بوده و بر ان اثر نهاده اند .
    پس با هم مي خوانيم کتاب اول قصه زني اسبا نام امينه و کتاب دوم قصه ي زنان ديگر
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل اول
    اگر قلعه بیگی اصفهان نیز ان روز ماجرای فتنه دخترکان را پیش شاه نمی برد باز دیر یا زود شاه صفوی وصف خاتون را می شنید . اصفهان با همه بزرگی به دوران شاه سلطان حسین صفوی کوچک بود و هر خبری در ان به گوش شاه می رسید . چه رسد به ان که دخترکانی شوریده باشند و کلانتر و سالار قزلباش را به بند کرده باشند . شاه در حرم بود که خبر را شنید .
    زمستان بود شاه صفوی که تن پوشی از پوست خز بر دوش انداخته بود چون از اندرون به قصر ناز بهشت پا گذاشت قزلباشان با لباس سرخ و یراق های زر دوز لای درختان به چرخش افتادند تا از دور شاه را حراست کنند. قلعه بیگی که انتظام شهر با او بود به خاک افتاد و رخصت یافت تا ماجراهای دیروز و دیشب را به عرض برساند قلعه بیگی می دانست شاه کمتر لباس غضب می پوشد پس بر شدت حکایت افزود . از سالارکلانتران اسیر گفت و فتنه دخترکان را از ان که بود بزرگتر کرد. تا به ان جا رسید که این ها نمی توانند از زنان و کودکان باشند چه بسا مردانند در کسوت زنان در امده چه بسا خبر چینانند و برای همین از شهر بیرون شده اند .
    شاه به طعنه گفت هر چه باشند قزلباش و کلانتران را سر شکسته اند . و بعد به ارامی پرسید : حالا چه می خواهند ؟ قلعه بیگی با سری به زیر انداخته گفت : باج و غرامت . دیگر شاه نتوانست خنده خود را مهار کند . ماجرا را میرزا شفیع وزیر مهام به هم اورد . او قصه واقعی دختر کان را باز گفت که همه دختران سرداران و بزرگانند نه بی سر و پایند و نه بی نام و نه خبر چین اند.
    نوه میرزا شفیع هم در ان جمع بود و هم او میرزا را خبر کرده بود . وقتی میرزا شفیع ماجرای فتنه را باز گفت اعتباری برای قلعه بیگی و نایبان و کلانتران نماند . (( غروب دیشب بیرون دروازه شهر انان از دوشیزگان شکست خورده و حالا چند تنی از انان با سر و دست شکسته در خانه مانده اند.
    شاه با لبخندی رو به میرزا شفیع پرسید : حالا چه می خواهند گروگان به چه گرفته اند؟ میرزای پیر که نسل در نسل خود و پدرانش خادم دربار صفوی بودند تعظیم کرد و نوشته ای از جیب به در اورد و خواند نوشته ای منشیانه و لطیف بود شاه را محسور کرد تا ان جا که (( غرض عرض ماجرا به حضور ملک جم جاه است و سر نهادن به حکم شاه اگر حکم فرماید در افتادن به چاه))
    و حکم زنان خاطی در ان روزگار در انداختن به چاه بود نه چون مردان دار زدن و یا فرو انداختن از بالای منار یا شکم پاره بستن به دم اسب چموش .
    افتاب در میان اسمان بود که شاه صفوی از زاینده روز گذشت و به جایی رفت که دخترکان یاغی در ان بودند و به این ترتیب به شرط نخست ان ها گردن نهاد . در باغ نارون چشمش به خاتون افتاد . همان بود که میرزا شفیع گفت. به بلندیی که فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان تیر انداز . در زیر حجاب و روبنده جز همان بالای بلند چیزی از او دیده نمی شد
    قزلباشان و جان نثاران شاه صفوی دور ماندند. شاه و میرزا شفیع و امیر ناصر خان خزانه دار شاهی که او نیز دختری در میان ماجرا و در فتنه دخترکان داشت سواره به میان باغ رفتند . و در ان جا سواره مستوره ای جلو امد و چون امیر ناصر خان دست به سلاح خود گرفت که بیمناک از جان سلطان بود دوشیزه رو بسته دهان گشود و اشکار شد که معصومه دختر شاه است و از مادری یونانی همان که سر گل فرزندان شاه بود و عزیز کرده او و به صد هنر اراسته . معصومه از اسب به زیر جست و به خاک افتاد که هم عرض ادب بود و عذر تقصیر و گردنکشی.شاه با دست اشاره کرد تا دخترش بلند شود . می خواست هر چه زود تر راز فتنه را در یابد .
    معصومه شاه را تنها و بدون همراهان به صفه ای برد و در ان جا حکایت را باز گفت و انگاه شاه صفوی خود را در برابر پرده ای دید که فقط در خواب متصور بود . از ان پس تا بود هرگز از خاطرش دور نشد.
    چون شاه به تقاضای معصومه بر صفه قرار گرفت از لا به لای درختان دخترکانی همه سوار بر اسب های سفید ظاهر شدند با حجاب های یک رنگ .و هر یک در زیر شاخسار درختی متوقف ماندند تا از میان ان ها یکی امد سوار بر اسبی کرن چون شبق سیاه با یال و دمی سرخ. و شاه دید که دم ان اسب را بافته است و بر انتهای ان حریری سفید بسته . و سوار همان که شاه از صبح مشتاق دیدنش بود.
    خاتون همان بود که میرزا شفیع گفته بود به بلندی فقط قلعه بیگی به او می رسید و نه هیچ یک از مردان و قزلباشان و پهلوانان . سروری نشانده بر شبق بود که از صف دخترکان جدا شد و در چند قدمی شاه صفوی چنان از اسب به یر شد که گویی عقابی پر گرفت . و در برابر شاه در سه جا تعظیم کرد و چون بر کنار صفه ای رسید که شاه سلطان حسین متحیر بر ان نشسته بود زمین ادب بوسید شاه هنوز به بالای او خیره مانده بود که خاتون لب گشود و با هر کلام بر حیرت شاه افزود . میرزا شفیع و امیر ناصر خان در ان دورها مانده بودند نشسته بر کنار جویی. ان ها ان قدر ماندند که ساعت نماز رسید . وضو کردند و به نماز ایستادند. دخترکی برای انان مجمعه ای اورد و در ان غذا و شربت در قاب هایی با درپوش نقره . ان دو را اضطرابی نبود جز ان که عاقبت کار را نمی دانستند.
    خاتون برای شاه صفوی باز گفت که او وبیست تن دیگر از پردگیان همه از بیت سلطنت و بزرگان دسته ای هستند که روز خود را چند سالی است به سه بخش کرده اند . علم می اموزند یا سواری و تیر اندازی و جنگ اوری و یا عبادت و جز این کاری ندارند. خاتون در این زمان دوازده ساله بود و شاه این را وقتی دانست که خاتون گفت در پانزدهمین سال از سلطنت ان مراد اعظم چشم به جهان گشوده از مادری فرانسوی و پدرش امام قلی است .
    دیدار این دوشیزگان فتنه را از یاد شاه برد ه بود. وقتی یادش امد که که خاتون اجازت خواست تا ستلار کلانتران را به حضور حاضر کنند سالار را نزار و کت بسته و سر به زیر اوردند و خاتون خود به خنجری دست هایش را گشود تا در برابر شاه به خاک افتد . و هم در این حال معصومه قصه را باز گفت .
    معلوم شد که سالار کلانتران پایتخت هر روز که دخترکان به عزم سواری و تیر اندازی و تعلیم از در وازه به در می روند از ان ها یک تومان رشوه می گیرد تا نامشان نپرسد و در دفتر ثبت نکند تا ان روز که سالار با جمعی قزلباش مست به باغ ان ها ریخته . ان ها دو قراول را کشته به میان جمع دخترکان یورش برده اند به نیت سو و قصد بد کاری.دخترکان قصد مقاومت داشته اند ولی به تدبیر خاتون برای ان که از تمامی قصد و نیت انان با خبر شوند به ظاهر چنین نموده اند که بی دفاع اند و تسلیم . تا وقتی که نیت پلید ان ها اشکار شده بر سرشان ریخته و بیست قزلباش و قراول و کلانتر را بی پا کرده و سالار کلانتران را به بند کشیده اند تا شکایت به شاه برند . معصومه برای سلطان باز گفت که همدستان سالار کلانتران برای مخفی ماندن ماجرای این رسوایی پیغام فرستاده اند و پنج صد تو مان رشوه برای خلاصی سالار خود پیشکش کرده اند که قاصد رانیز دخترکان به بند کشیده اند با سکه های رشوه .
    شاه که از شنیدن ماجرا و ان همه فسادی که در پایتخت او در کار است چندان خشمناک بود که مدام میر غضب می طلبید از معصومه پرسید چرا او را پیش از این از ماجرا خبر نداده است و معصومه برای پدر گفت که کلانتران و قزلباشان همه جا و در حرم شاهی نیز جاسوسان و کار گزاران دارند خوف ان بو د که با فاش شدن ان که از حرم شاهی نیز کسی در این فتنه است پشاپیش نظر شاه را برگردانند.
    شاه چون به یاد رقعه ای افتاد که میرزا شفیع خواند از خاتون پرسید که رقعه را که نوشته و دیگر چه کسی از ماجرا خبر دارد؟ خاتون باز گفت که خود نوشته است جز ان که دخترکان همه نوشتن و خواندن می دانند و به چندین علم اراسته اند و دیگر ان که هیچ کس را از ماجرا خبر نیست .
    پس ان گاه به درخواست خاتون سلطان از طلب میر غضب منصرف شد و در باغ با انان ناهار افتاد . تا عصر شاه دست پخت انان را چشید و با انان گفتگو ها کرد از کلام و نحو و از تاریخ ملل از کیمیا و جغرافیا از قانون بو علی تا شفا . و شنید که شعر می دانند و مثنوی معنوی می خوانند ان گاه در یافت که این داستانی دیگر است و اینان به پردگیان و خواتین اصفهان شباهت نمی برند . ا ما از همه بیشتر مبهوت جنگاوری انان بود . شاه به چشمان خود دید که انان چسان بر اسب می جهند و می تازند خنجر چنان می اندازند که شاخه را بر درختمی دوزد و کمان چنان می کشند که چشم باور ندارد خاتون خود به تیری که از کمان نازکش بر امد قمری را در هوا انداخت . دل شاه در ان قمری بود .
    باغ نارون نثار خاتون و دخترکانش شد و خاتون خود شکار شاه .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    تا کار خاتون به حرم شاه و عمارت چهلستون افتد خواستگاران بسیار را از سر به در کرده بود که زیبا پسند و گزیده جو در اصفهان بسیار بود . گاه صیاد امیری و امیر زاده ای بود و گاه یکی از عجوزه هایی که به چشم باز و طمع انعام در میان شهر می گشتند تا غزالی چون او را رام کنند و به قفس حرمسرای شاهزادگان صفوی در اندازند از این میان یکی به گونه ای دیگر بود . محمود غلجایی از اهالی قند هار فرزند میر ویس و او فرزند شاه علم از خوانین و معتبران ان دیار .
    روزگاری شاه سلطان حسین گرگین از تبار شاهان گرجستان را که بر او یاغی شده بود عفو کرد و به خدمت در اورد و فرماندهی کل قندهار را به او بخشید . گرگین خان تند خویی و خشونت را تنها طریق رام کردن افغان ها قرار داد و پایه حکومت محکم کرد همه مطیع شدند جز میر ویس که ثروتی افسانه ای داشت و از راه تجارت با هند بر ان مکنت می افزود و احترامی در خور به دست اورده بود و به حکم اصفهان کلانتر قندهار هم بود گر گین خان در مهار میر ویس در ماند پیامی به شاه فرستاد . با ان پیام میر ویس به پایتخت احضار شد. اما در اصل حکایت ان بود که میر ویس برادرزاده ای داشت گاخنده نام و به زیبایی در همه قندهار شهره . گرگین دل به او بسته بود و میر ویس این اهو را به گرگ پیری چون گرگین گرجی نمی داد گرگین کمر به قتل میر ویس بست ولی در قند هار جرات ان نداشت کار را به اصفهان حوالت داد . میر ویس حیله گر و سیاس در اصفهان به بذل و بخشایش و رشوه و تملق جایی برای خود گشود . باغی بزرگ خرید و سالی در ان ماند . محمود فرزند کوچک میر ویس به عمر یکی دو سال بزرگتر از خاتون بود . تیر انداز و اسب تاز و بی باک اما تربیت نیافته و بیابانی .
    میر ویس پس از چندی خانواده را در اصفهان گذاشت و خود به حج رفت . در ان جا فتوای تکفیر گرگین خان را از علمای اسلام گرفت و با سر پر سودا راهی اصفهان شد تا شاه و صدر اعظم و و زیران را بفریبد . و راه قندهار برد . از جمله انان که در اصفهان فریب میر ویس را خورده و خوش طینتی وی گواهی می دادندیکی هم خسرو خان برادر گرگین بود که سارا مادر خاتون را به زنی داشت . میر ویس برای فریفتن شاه و دربار اصفهان خسرو خان را فریفته و به خود مطمئن کرده بود. در این امد و شد ها خبر از خاتون به میر ویس و حرم او از جمله مادر محمود رسید . روزی میر ویس خسرو خان را پیام داد که دختری از تو برای محمود بستانم که تاج سر قندهار شود . اعتمادالدوله صدراعظم و شاه سلطان حسین نیز از ماجرا باخبر شدند . خبر چینی در گوش شاه خواند : میر ویس برادر زاده به گرگین خان نداد و حالا برادر زاده از او میبرد . شاه که در حقیقت از گرگین خان دلخوشی نداشت از این مطایبه خوشش امد و خسروخان رئیس عدالت خانه را پیام داد که این وصلتی خوش است .
    خسرو خان دختری داشت سپید چهره و کوتاه قد و فربه جمیله نام.به تصور او پاسخ مساعد به میر ویس فرستاد . اما در روزی که حرم میر ویس به خواستگاری امدند اشکار شد که نظر محمود قندهاری بر خاتون است . خسرو خان کار ار اسان دید ولی نمی دانست که خاتون ان غزالی نیست که به دام غلجایی ها درافتد . ساحره ای که خبر می رساند در گوش مادر محمود گفت: خاتون پیام کرده است که من صبیه امام قلی ام اختیار از خود دارم و ان سیه چرده چادر نشین ( محمود ) را می شناسم او را انقدر نیست که اسب هایم را تیمار کند .
    میر ویس و مادر محمود دندان به جگر فشردند و چندی دیگر به اذن شاه به قند هار راهی شدند. و این اغاز فتنه ای بود که ده سال بعد به سر نگونی تاج و تخت صفوی کشید . میر ویس در قندهار گرگین خان را به کشتن داد و خود حکمران قند هار شد پیام اوران اصفهان را کشت و سر از خدمت شاه صفوی گرداند اما به زودی درگذشت و حکومت قند هار به برادرش رسید که خود شاه سلطان حسین دیگری بود . محمود که در سر سودای اصفهان داشت عمو را از حکومت به زیر کشید و سر کرده افغانی هایی شد که تنها نظر به اصفهان داشتند ان جا که غزالی بود خاتون نام به خانه خسرو خان گرجی. و محمود نمی دانست که غزال معبود او در این فاصله در قصر چهلستون جا گرفته است
    در همه سال ها که محمود در ایران می تاخت ویران می کرد خون می ریخت و خیال اصفهان در سر می پخت . تا سر انجام اصفهان را در حلقه محاصره خود دراورد . تنها یک بار طعم تلخ شکست را چشید انهم در مصاف با لشکریان قاجار بود به سر کردگی فتحعلی خان اشاقه باش . نه محمود و نه فتحعلی خان ندانستند که با ان جنگ با خود چه کردند . و این جنگی بود در نهایت بر سر خاتون که بی خیال در حرم شاه سلطان حسین دست و پا می زد که قفس بشکند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم
    روزی که شیخ ساجد اصفهانی شیخ الشیوخ دربار صفوی خطبه خواند و خاتون صبیه امام قلی را در چهارده سالگی به عقد نهمین پادشاه صفوی در اورد نه چنان بود که با دیگر پردگیان حرم شاه کردند که در ان زمان بیش از دویست زن بودند از ترک وتاتار گرجی و یونانی عرب و افغانی بلکه به فرموده سه روز شهر را طعام دادند و عروس را در کجاوه از هر سو بسته ای در شهر گرداندند و هر صنفهدیه ای نثار کرد به فراخور .
    این حکایتی بود که بر عروسان صفوی نمی رفت گیرم این خاتون بود پرورده لابرو لاندیر و در دلربایی و افسونگری چون او در هنر و صناعت جنگاوری صد چون او و در تدبیر و مکر کس جون او نبود . اوازه او و دخترکان همراهش پیش تر از ان فتنه که شاه را به دام انداخت هم در شهر می گشت . خاتون به حرم سلطانی رفت نه از ان که می خواست بلکه جایی بلند تر از ان در همه ایران نبود . سخن ماری پوتی در گوشش بود ان که در سر هوای پرواز های بلند دارد باید در بلند ترین قله خانه بسازد .
    شاه وقتی که پیام فرستاد تا خاتون به جمع زنان او بپیوندد در پاسخ فقط یک چیز شنید : خاتون چون دخترکان خود را همراه دارد و انان لابد به عنوان ندیمه هایش باید همراه باشند پس استدعا دارد که در کاخ چهلستون سکنی گیرد .
    چهلستون گرچه مجلل ترین کاخ های اصفهان نبود و در این شهر شاه نزدیک به پنجاه کاخ داشت که بعضی از چهلستون بزرگتر بودند اما محلی بود که میهمانان محترم پذیرایی می شدند . صدر اعظم و داروغه با اختصاص دادن این قصر به همسر تازه شاه مخالف بودند اما در مقابل اشتیاق شاه کاری نمی توانستند . پس در چند روز چهلستون اماده شد . خاتون روز پیش از ان که منجمان ساعت را سعد بدانند و به عقد شاه در اید به تماشای چهلستون رفت . چندان که به شاه نشین رسید روبنده را بالا زد و چشم های خد را بست تا ماری پوتی را تجسم کند که در این قصر یک سالی مانند ملکه ها زیسته بود . او قهرمان ارزو های خاتون بود و الگوی او . به یاد اورد که چگونه ان زن فرانسوی در این قصر هر کاری می خواست می کرد شاه صدر اعظم و دیگران را به حضور می پذیرفت . خاتون به یاد داشت که در شب اعدام پدرش ماری پوتی چون شیری خشمگین و غمگین در این قصر قدم میزد فریاد می کرد و پا به پای او ومخادرش می گریست و قسم می خورد که انتقام امام قلی را از ان کشیش می گیرد . خاتون نیز همین را ارزو داشت تا این جا به قصر ارزو هایش رسیده بود در همان جا که ماری پوتی ساکن بود سخن ان زن فرانسوی را در گوش داشت در سرش هواهای بلند بود. حالا ده ها کارگر و بنا و دورود گر و هنر مند در کار بودند تا چهلستون را اماده برای او کنند . برای خاتون . مگر ماری پوتی نمی گفت خود را ارزان نفروش
    شاه در چهلستون با خاتون پیوند بست و شب هنگام دستگاه خواب او را بدانجا کشاندند چنان که رسم بود.ولی چنان که رسم نبود تا هفته ای از چهلستون به در نیامد . حتی زمانی که خاتون با دختر کان خود به باغ نار ون می رفت . بار ها پیام از چهلستون مس رسید که انتظار از حد گذشت .شاه سلطان حسین عادت به انتظار نداشت و نه عادت به ان که چیزی بخواهد و در دسترس نباشد .
    از میان زنان درباری که از فردای حضور در چهلستون به دیدار خاتون می امدند و در ساعتی که شاه به امور جاری سلطنت می پرداخت در حوضخانه کاخ از خاتون دیدن می کردند. هیچ کس چون مریم بیگم نبود او کوچکترین دختر شاه عباس دوم بود و در دستگاه سلطنت نفوذی سیار داشت . هر گز شوهری نکرد و در دوران سلطنت برادرش شاه سلیمان و فرزند او شاه سلطان حسین در اصفهان فرمان نواب علیه به منزله فرمان شاه بود. کسی نمی داند شاید همو در رسیدن خاتون به مقامی چنین بزرگ کارساز شد. پیر زن در روزی که در کاخ چهلستون به دیدار این تازه عروس رفت او را خوب نمی شناخت و هم پدرش و پدربزرگش را پس این دیدار به تعارف و سخن گفتن های متعارف زنان نگذشت . نواب علیه مریم بیگم شخصیتی قدرتمند داشت و در همان روز بی پروا به خاتون گفت که اگر جوان بود کاری دیگر می کرد و اصفهانی دیگر می ساخت و نمی گذاشت شاه در حلقه غلامان و غلامبچه ها و زنان بی عنصر درباری گرفتار اید و درباریان و دیوانیان فاسد کار ملک وملت را به این جا بکشانند . او واقعه فتنه دخترکان در نارون را شنیده بود و حالا زبان به تحسین خاتون می گشود که چگونه داروغه و یارانش را رسوا کرده است .
    سخنان مریم بیگم اتشی در حان خاتون زد او اط ضعف دربار اصفهان و اشوب ها و نا امنی های کشور خبر داشت اما باور نداشت که زنی چنین بی محابا به باز گویی ماجرا ها بر خیزد و از غضب شاه نترسد اما مریم بیگم زنی دیگر بود . او کسی بود که وقت مرگ برادر جرات کرد و به بالین شاه سلیمان رفت و خبر مرگ وی را اعلام داشت . در حالی که شاه سلیمان کسی را به ولیعهدی اعلام نکرده بود این مریم بیگم بود که از میان نه پسر برادرش سلطان حسین را به پادشاهی رساند . و اینک همو بود که به خود لعنت می فرستاد که این شاه خوشدل و بیکفایت را بر ایران حاکم کرده است . پیرزن خوف ان داشت که این برادر زاده تاج و تخت صفوی را به باد دهد. و این نگرانی را به خاتون باز گفت که او را قابل دیده بود .و . وقتی مریم بیگم در چهلستون به گفت و گو با خاتون نشسته بود و ندا در امد که سلطان به اندرون می رود مریم بیگم پیام فرستاد که اوست که با نو عروس در گفتگو است و سلطان بهتر است لختی منتظر بماند.
    عشق و شیدایی شاه به خاتون که بزودی همه دانستند چونان دیگر زنان حرم گربه دست اموز نیست وقتی با خبر نزدیکی او با ماده شیری چون مریم بیگم در امیخت خواب اهل حرم وامیران و دیوانیان را اشفت . خواجه های حرم و غلامبچه ها خبر به حرم شاهی می بردند که سلطان در سرای خاتون مسحور مینشیند و یا به دببال تازه عروس خویش در باغ چهلستون می رود و فقط گوش می دهد . از ان پس بزرگان پایتخت بسیار شنیدند که شاه می گفت سال ها را به غفلت گذاراندم .
    خاتون برای پادشاه راحت طلب و نرم خوی صفوی که در 23سال پادشاهی جز چند باری به اجبار و برای جنگ با مدعیان از حرم جدا نشده بود چه می گفت . شاه سلطان حسین که از پشت هشت پادشاه و دلاورانی مانند شاه اسماعیل و شاه عباس امده بود هیچ از جدالات و دلاوری و سیاست پدران خود نشان نداشت . با همه احترام و قداستی که پادشاهان صفوی در بین مردم داشتند و با همه ارا دتی که مردم فلانت ایران به نخستین سلسله شیعه مذهب خود می ورزیدند او کسی نبود که برای حفظ انچه دیگر شاهان صفوی اورده بودند کاری کند جز دعا و استغاثه و استخاره .
    روزی خاتون که خود و دخترکان همانندش توانسته بودند بیست قزلباش و قراول را از پادر اورند برای شاه دل از دست داده گفت که مردی نمی بیند که در برابر جلادت دشمنان ایستادگی کند و از همین رو کمان می کشد و دخترکان را اماده کارزار می کند . شاه در پاسخ گفت همچون نواب علیه سخن می گویی.
    شاه این همه را می شنید و عشقش به خاتون فزون تر می شد . نواب علیه مریم بیگم هم این همه را مدام در گوش شاه می گفت ولی چاره ای نمی توانست . تا هوای رزم از دل خاتون به در کند او را به تماشای نمایش جنگاوری قزلباشان می برد و خاتون می دانست این ها مردمان بزم اند و فقط برق براق و نشان ان ها چشم ها را می زند .
    پس از ان هفته در خلوت زنان حرم سلطانی می پنداشتند خاتون دل به زر و زیور و مشاطه حرم می بندد و همچون انان به حلقه دعانویسان و جادو گران و رمالان گرفتار می اید ولی چنین نشد
    در دومین روز از هفته ای که شاه و خاتون از خلوت چهلستون به در امدند فرمانی چشم پردگیان حرم را از حسد درید و بازار رمالان و دعانویسان اصفهان را رونق بخشید. روزی بود که شاه خاتون را به خزانه سلطنت برد.غلامان و خواجگان خبر رساندند که شاه کلید ها و رمز ها و مفتاح رمز خزانه را به خاتون سپرد و دفتر و دستک خزانه را که تا ان زمان نزد مریم بیگم بود به او داد و این نو رسیده به جادویی شد سوگل و محرم راز هایی که جز پادشاهان صفوی کسی را از ان ها خبر نبود و خاتون این مقام را بدون نظر مریم بیگم نمی توانست به دست اورد . در این مقام کاخی دیگر نیز نصیب خاتون شد که بیست تن دخترکان او در ان جا گرفتند . بیست خانه اصفهان از نور خالی شد . حتی معصومه و زبیده دو فرزند شاه نیز دل از مادر و حرم بریدند . حال دیگر صدور و قایم مقامان و مستوفیان نیز می دانستند که شاه صفوی در حرم کسی را دارد که بر انان سر است سالی که چنان نومید اغاز شده بود به نیمه نرسیده امید وار می شد و کار های سلطنت و دیوان نظم و نسقی می رسید که خبر از مشرق رسید که بلوچ ها ترکمن ها عرب هاب عربستان سر به شورش برداشته اند و افغان ها در دو جا سپاهخ شاه را در هم کوبیده اند . این خبر را پیش از همه خاتون در یافت که در بازار و کاروانسرا ها ادم داشت و خبر ها نخست به او میرسید چنان که خبر درگیری فتحعلی خان رییس ایل قاجار با افغان ها و شکست خوردن افغان ها .
    روزی که خبر نزدیک شدن فتحعلی خان اشاقه باش به پایتخت رسید از خوش ترین روز های سلطنت شاه سلطان حسین بود اما امیران گریزان از جنگ و خوکرده به راحت اصفهان شاه را از فتحعلی خان می ترساندند که بی اذن شاه به پایتخت می اید و ولی او چون سرداری بلکه سلطانی فاتح می امد تا سر سپردگی و اطاعت خود را از شاه اصفهان نشین ابراز کند و از او ستایش بشنود و فرمان پایداری بیشتر بگیرد تا دیگر بار به جنگ یاغیان برود . غافل که در اصفهان کسانی اماده بودند تا او را نیز همچون فتحعلی خان صدر اعظم و دیگر سرداران به زمزمه و فتنه ای سر زیر اب کنند . ترکمن قوی هیکل تصور ان نداشت که در پایتخت شاه عباس او را همچون پادشاهی پذیرا شوند او که همه عمر در چادر ایلیاتی زندگی کرده بود به شهر ان هم شهری چون اصفهان اشنا نبود شهری که در هر گوشه ان هنرمندانی به کار بودند که حاصل کارشان در جهان یگانه بود. شهری که در کاروانسرا ها و خانه هایش تجار اپانیولی رومی فرنگی پرتغالی و انگلیسی خانه داشتند . و دو تجارتخانه معتبر هلندی و انگلیسی در ان به کسب پر رونقی مشغول بودند که شعبه هایش از چین تا ماورای دریا ها همه جا بود اصفهان شهر گنبد ها و مناره ها شهر کاشی هایی که تلالو شان ابی اسمان را حقیر می شمرد شهر عالمان شهر زرکوبان و مس فروشان شهر نقاشان و شاعران و شیشه گران . شهری که به بوی بازار عطاران و صدای چکش بازار مسگرانش شهره در افاق بود و هنوز پس از دویست سال سکه های شاه اسماعیلی رایج و پس از یک قرن بنا های شاه عباسی اش بر پا . فتحعلی خان قاجار تا به اصفهان برسد در راه هایی که شاه عباس ساخته بود راند و خود و سپاهیانش در کاروانسراهایی شاه عباسی منزل به منزل بیتوته کردند. اما افسوس که تا از مشهد به اصفهان برسد همه جا حاکمان گردن کش دید که به نام خود سکه می زدند و اگر از ترس مردمی نبود که صفویه را به جهت سیادت و تشیع می پرستیدند پادشاهان محلی نیازی به ذکر نام شاه سلطان حسین در خطبه ها هم نداشتند . ان ها همه از برابر افغان ها گریخته یا خراج گذار انان شده و یا به قتل عام وحشیانه افغان تن داده بودند و برای خان قاجار چیزی غم انگیز تر از این نبود . او نمی دانست که در اصفهان نیز ماده شیری همانند او در افسوس است .
    وقتی خان اشاقه باش در بالای عالی قاپو در کنار شاه صفوی به تماشای نمایش قزلباش و توپ ها و سرداران خوش لباس شاه مشغول بود ندید که در زاویه ای از میدان شاه در جمع گروهی از خواتین رو پوشیده نی بلند قد به تماشا ایستاده و تحسین کننده شهامت اوست.
    در یک ماهی که فتحعلی خان در اصفهان میهمان محتشم شاه بود هر بار که با شاه خلوت کرد از او شعر و عرفان شنیدد و دعا و مناجات و نمی دانست که تازه این شاهی است که از چند ماه پیش خاتون مدام در گوشش حماسه ها می خواند و او را از مشیران و امیران ترسو دنیا پرست می ترساند و او را از عاقبت این بی حالی با خبر می کند .
    در این فاصله یک باری فتحعلی خان با جمعی از سپاهیان خود از اصفهان بیرون رفت تا بر اساس خبری که رسیده بود با افغان ها جنگ کند. محمود نبود و گروهی از سپاهیان او بودند و باز فتحعلی خان انان را گوشمالی داد و سر سرکده شان را به اصفهان اورد اما شاه را زهره تماشای سر بریده نبود. به تحسین و انعامی به خان قاجار و سپاهیانش بسنده کرد . این دلاوری سرا قزلباش و مشاوران شاه را غضبناک تر کرد انان در گوش شاه می خواندند که این خان قجر در سر هوای سلطنت دارد . اما در پنهان خاتون و مریم بیگم که از این دسیسه ها خبر داشتند توطئه اشراف و امیران را خنثی می کردند.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  10. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    دیگر فتحعلی خان مفتاح مشکلات پایتخت شده بود . او خبر داشت که سلطنت را در پشت پرده حرمسرا می گرداند ولی خبر نداشت که در گفتگو های خلوت شاه و خاتون چه می گذرد . خاتون نظر به گشودن در خزانه و تقویت خان قاجار و گماردن او به امی الامرایی داشت او اینک می دانست که خزانه شاهی خالی نیست و می گفت این همه اگر به کار حفظ مملکت نیاید به چکار می اید .
    ان چه امیران و سرداران را نیز همچون اهل حرم از این ساحره بلند بالا می ترساند خفیه خانه او بود که خواب را از چشم اصفهان می ربود . خاتون یک ماهی بعد از ان که به چهلستون رفت دریافت که دستگاه سلطنت با همه عرض و طول عظمت در بی خبری است . و سرداران و سالاران خبرهایی را که از سراسر ممالک محروم میرسد چنان به شاه سلطان حسین می رسانند که می خواهند و در زمانی می رسانند که خود می پسندند. و این همه را بدان بهانه می کنند که دل شاه رحیم نلرزد و عیشش مدام باشد و به توصیه خاتون شاه خفیه خانه ای بنا نهاد که به ظاهر تحت امر خسرو خان ناپدری خاتون بود و در نهان خاتون ان را می گرداند . نخستین جرقه ای که از خفیه خانه بیرون زد امیر الامرا و نایبان او را در اتش انداخت و خفیه نویسان خبر رساندند هفت توپ ریز و توپساز فرنگی که به خرج خزانه در اصفهان مستقر شده اند توپ برای کمپانی انگلیسیو کمپانی هلندی می ریزند و شراب به خزانه خانه امیر الامرا می فرستند

    خبر خفیه خانه و خفیه نویسان که در سراسر ملک و مملکت پراکنده شده بودند از اصفهان به شهر ها رفته بود و حاکمان نیز خود را در امان نمی دیدند . و این همه بی مشکل نمی گذشت . بارها اهل حرم به اغوای امیران و سالاران در گوش شاه خواندند که این بلند بالا چون پدر کشته است با شاه از در راستی در نمی اید و در اندیشه بر انداختن شاه است . شاه این ها را می شنید و به خاتون باز می گفت و باز بیشتر به او دل می بست . یک بار شاه را باخبر کردند که خاتون و دخترکان جمع او از راهی مخفی به بیرون دروازه می روند و چه ها می کنند . این بد گویی می توانست سر خاتون را در سینی اندازد یا تنش را در چاه که این سزای پردگیان بود که شاه متعصب خیانت روا می داشتند . اما خاتون خود پیش از این راز ان نقب را که خانه امام قلی را به بیرون دروازه شهر می برد با شاه گفته و شبی نیز او را نهانی بدان جا برده بود. و این رازی بود که فقط بر شاه گشوده شده بود.
    با این همه شاه اسودگی طلب را تاب ان نبود که به خواهش خاتون و مریم بیگم هفتاد توپ به فتحعلی خان قاجار دهد و او را به امیر الامرایی لشکر بگمارد و به دفع افغان ها مامور کند . می پنداشت به فرمانی حاکمان ولایات را به دفع محمود افغان امر می دهد و انان سر فرزند میر ویس را هر وقت می توانند بر سینه اش بگذارند .
    سر انجام پیدا نیست که خاتون طمع از شاه برید و یا شاه سلطان حسین خود به این تدبیر افتاد . هر چه بود در پایان شبی دیجور از گفتگوی ان دو چنین حاصل شد که شاه که می خواست بیش از این فتحعلی خان را امید وار نگذارد و اورا مرخص کند خاتون را به او بخشید . تا پیش از این چنین تدبیر رفته بود که شاه یکی از دختران خود را به همسری فتحعلی خان در اورد تا بدین گونه وی را پاداش دهد .
    فتحعلی خان می دانست هدیه ای از حرم شاهی به او داده می شود این رسم بودو نصیبی بود که فاتحان وفادار می بردند و حلقه ای بود که که انان را به دربار می بست ولی نمی دانست کدام یک از زنان یا دوشیزگان حرم با وی همراه می شوند . وقتی میرزا شفیع به کاخ محل پذیرایی خان اشاقه باش رفت و مژده مرحمت شاه را به او رساند فتحعلی خان ندانست چگونه ان خبر خوش را باور کند . وخواست انعامی به ان وزیر پیر دهد که میرزا خود به سخن امد و گفت نواده اش با خاتون همراه است و از خان قاجار خواست با او مانند پدری رفتار کند . تازه فتحعلی خان دانست که همراه خاتون گروه او دخترکانی که روزی فتنه خوانده می شدند و حالا سیت دلاوری و تدبیرشان همه جا رسیده بود نیز در حلقه می ایند.
    شیخ الشیوخ وقتی عقد شاه و خاتون را گشود شاه خود حاضر نبود و میرزا شفیع به وکالت اشک بر چشم اورد شیخ چیزی نداشت تا بگوید همه قرار را شب دوشین شاه خود با خاتون نهاده بود اهل حرم هم چندان شادمان بودند که ندانستند از خزانه چه ها به در رفت و خفیه خانه چه شد و چه قرار افتاد . از چشم انان این قدر بود که دعا ها و جادو یشان اثر می کرد و خاتون از اصفهان دور می شد . چنان که با همه کنجکاوی از گفتگو های شب اخر شاه و خاتون چیزی در نیافتند. بسیار حکایت ها رفت . از تصویر اینده که خاتون در برابر چشم شاه در اخرین شب شوهری باز کرد و از تدبیر او برای حفظ این دودمان سیادت انتساب .
    وقتی خاتون از چهلستون می رفت دارایی او نه فقط ان گوهر و مایه هابود که از خزانه شاه اسماعیل و شاه عباس به در امد بلکه گروهی بود که با خود می برد . خاتون که با رفتنش بخت از اصفهان رفت و راحت از دل شاه صفوی در سر خیال های دراز داشت و فقط از ان رو بدین سفر و زندگی تن داد که می دانست اصفهان با بودن شاه سلطان حسین جای پروردن ارزو های او نیست . عقابی بود ه باید از بلندی های البرز می گذشت و به کناره خزر می رسید تا در ان جا امان گیرد .
    فتحعلی خان در پشت پرده چوبی نقاشی خانه خسرو خان به گفتگو با خاتون نشست . یک روز پس از طلاق از شاه پیدا بود که دختر امام قلی به کدام کس تعلق دارد ولی مطابق موازین شرع باید صد روز در انتظار می ماند در این فاصله پرده چوبی مشبک حجاب گفتگو انان بود . خان قجر که با خیالی دیگر به اصفهان امده بود و با حالی دیگر از زاینده رود جدا می شد سر ان داشت که حدی و شرطی برای خاتون بگذارد و امده بود تا از او بشنود . و در همان لحظات کوتاه چنان غرق و محو در کلام خاتون شد که ندانست برای چه کار امده است . خاتون برایش گفت که می داند در فلات ایران چه میگذرد و در سر او چه ها ست. و چون از ماجرای دور و نزدیک گفت از فارس عراق خوزستان مکران هرات و قندهار اذربایجان بغدادو روم هند و افغان خراسان و مازندران فتحعلی دانست که از این پس نه تنها دل بلکه عقل خود را نیز باید ببازد . خان قاجار فقط توانست از وحشت خود بگوید وحشت ان که زندگی چادر نشینی و صحرا نوردی ایلیاتی به مذاق غزالی که در باغ های اصفهان پرورش یافته خوش نیاید . جواب غزال این بود : در میان ان چه می بریم متکای پرنیان و لحاف دیبا ندارم سری دارم و همسری خواهم داشت که سر بر سنگ می گذارم و لحاف اسمان بر سر خواهم کشید که خداوند حافظ و راحتی بخش ان هاست که غیرت و شرف در سر دارند .
    فتحعلی خان وقتی دانست شاه صفوی او را به بهترین عطایا پاداش داده است نامه ای نوشتت و فرمانی برای کدخدایان ایلو طایفه اشاقه باش که در غیاب او تنها از خاتون فرمان برند و رفت تا به فرمان شاه در نزدیکی همدان با افغان بجنگد و از راهی دیگر خود را به استر اباد برساند . می خواست زبده جنگاوران خود را همراه قافله عروس خود کند که خاتون نگذاشت و گفت من خود اگر اجازت داشتم به میدان جنگ می امدم . خان همه دلاوران خود را همراهی کند که ما دفاع از خود را می دانیم و می توانیم . با این همه قافله ای که از اصفهان بیرون رفت دویست تن بودند و فرمانده شان بالا بلندی سوار بر یک اسب کرن شبق رنگ با یال و دمی سرخ.
    قافله ای که خاتون را می برد شبی را در باغ نارون ماند تا طلوع سپیده ای به را افتد . در ان جا ابتدا قاصدی رسید از سوی شاه با خلعت و ابراز مرحمت . و بعد فتحعلی خان رسید که به دستبوس شاه رفته قرانی مهر کرده به قصد تاکید وفاداری و اذن سفر یافته بود .
    شب اخر در باغ نارون یک بار دیگر از پشت چادر فتحعلی خان با خاتون سخن گفت . وصیت کرد و وداع . خاتون مسیر را گفت . راهی که هموار و مستقیم نبود خاتون می گفت این راه را برگزیده است تا جلب نظر افغان ها را نگند . گر چه ان ها به سادگی و در هیات یک کاروان مسافرمی رفتند.
    فتحعلی خان پای رفتار نداشت ولی می دانست که سپاهیانش در انتظارند ان ها می بایست شب از محدوده ی اصفهان دور شوند وقت بر خاستن دعایی خواند و شنید که صدا از ان سوی پرده می گوید : مرا به چه نام می خوانید ؟
    مرد دلاور ایلیاتی از نفس ماند : به نامی که در وقت ان ولادت سعید در گوشتان خونده اند .
    صدا از پشت پرده امد : نه مرا نامی بده که از امشب به ان نام خوانده شوم .
    فتحعلی پیام محبت را شنید و دانست ای زن می رود که اصفهان را و گذشته را از خود دور کند گفت : بر این اندیشه نبودم .
    این بار صدا زنانه و امرانه گفت : اینک باش
    فتحعلی خان دلاوری را از کف داد :امین و مونس و محرم من
    صدا گفت : امینه ام خواندی ؟
    فتحعلی خان در دل گفت : امینه ...
    و خاتون امینه شد .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  11. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    قافله ای که امینه سالار ان بود و یکی از عموزادگان فتحعلی حان سر دسته قراولان ان در دو هفته از کو ه های البرز گذشت و به سر حد استر اباد نزدیک شد به خواست امینه نه دشت ها نه کوپایه ها و نه رود های خروشان شتاب قافله را نگرفت . تنها در منار شهر ها متوقف می ماندند برای شبی و روزی و هر بار امینه با چها ر پنج مرد و زن همچون مسافران ساده ای از مردم رهگذر به شهر می رفتند و سر و گوشی اب می دادند . دو بار در ری و قزوین برای عبور از دروازه ناگزیر به معرفی خود شدند و با فرمانی که همراه داشتند مورد استقبال حاکم و داروغه و بزرگان شهر قرار گرفتند که از اصفهان فرمان داشتند تا قافله امینه را اکرام کنند . در این گذر ها امینه که از دوران کودکی از اصفهان به در نیامده بود به اوضاع و شرایط مردم اشنا می شد تا ماموران اذوقه و توشه راه را می خریدند او نیز سوقاتی می خرید و تصور خود را از کشوری که متعلق به ان بود کامل می کرد . هر بار غمگین تر می شد چرا که دیگر نشانه های سقوط و تباهی نا امنی و نارضایتی چیزی نبود که از نظرش پنهان بماند .
    هنوز چشمانش به خرمی سرزمین های ماورای البرز و سبزی جادوییان و رطوبت هوایش خو نکرده بود که خطر را تجربه کرد . در نزدیک گلوگاه در کنار رودی خوش اهنگ و خوش اب اطراق کرده چند چادر بر پا داشته بودند . بالا دست که امینه و ندیمگانش در ان جا داشتند با تجیری بزرگ از جای در فرو دست که بقیه قافله از سواران و غلامان و شتر رانان و بار بران در اممسکن گرفتند جدا می شد. دیگ ها بر بار بود و اجاق ها دود کنان. در جمع خواتین زنان خسته از اسب سواری و نشستن بر کجاوه بند از چادر و روبنده بر داشته به اب رود صفایی دادند و به رسم موعود ابتدا چادری سفید بر سر انداختند و ایستادند به نماز تا پی ان گاه به نرمش و ورزش بروند که کار هر روز انان بود که در جست و خیز موزون استاد بودند . پس به طعام می نشستند بر سفره ای بلند و ان گاه اگر خستگی مجالی می داد دف و تنبور به کار می امد. انان در طرب زنانه و خلوت خود که دور از چشم نا محرمان بر پا می شد خستگی راه و غم دوری از خانمان را از دل به دور می کردند و پس در چادر های خود می ارامیدند.
    ان شب خواجه صدیق خواجه ی امینه پاس می داد که کسی از غریبه یا اهل قافله به حریم حرم نزدیک نشود دور تر از او دو قراول تفنگ به دوش در دو جانب راه جنگلی پاس می دادند مهتاب از لای شاخه های درختان سرک می کشید و خوجه صدیق تنها غریبه حاضر در بزم شبانه پردگیان بود که ناگهان سایه ای بر سر قراول اول پرید و سایه ای دیگر بر قراول دوم افتاد انان مجال نیافتند و نه خواجه صدیق فرصت فریاد.
    رخسار با عبای حریر سفید در رقص بود و دف در دستان گلین ترکمن در گردش که ترکمنان راهزن بر سر جمع ریختند . در لحظه ای برق قمه های اخته در زیر نور مهتاب در خشید و جادر های سفید در هم پیچید ناله و فریاد به هم امیخت . امینه بر مخده ای تکیه داده بود که دید مهاجمان به چه چالاکی کیسه بر سر هر کدام از دختران می اندازند و با بند هایی که از کمر می گشایند دست و پایشان می بندند. پیرزنان و کنیزان از وحشت بی حال شدند و نشنیدند که امینه به زبان فرنگان چه فریاد کشید . و این زبانی بود که جز او دخترکان همراهش هم می دانستند . امینه می دانست که ترکمنان زنان را نمی کشند بلکه اسیر می کنند تا در ان سوی اب بفروشند . به صدای او دخترکان انگار که بار ها چنین صحنه ای را تمرین کرده و در انتظار ان بودند در یک لحظه از زمین به پرواز امدند و به فریادی اواز مانند از کنار و بالای ترکمنان مهاجم نمد بر پا جهیدندوپریدند و هرکدام به سوی چادری. این کار چنان برق سا شکل گرفت که چشمی از نا محرمان نتوانست راز ان را در یابد . مهاجمان که هشت ترکمن بودند اسیران را رها کردند . امینه هنوز بر مخده تکیه داشت که هر یک از راهزنان به دنبال جمعی از دخترکان به چادری فرو رفتند امینه در نور مهتاب به ارامب تمام تب و تاب چادر ها را می نگریست که یکی می افتاد و دیگری از سویی فراخ می شد و سایه چادر ها در مهتاب کج و راست می شد . و هنوز دقایقی نگذشته بود که از هر چادر گیسو افشانی بیرون امد قمه ای در دست و صیادی گرفتار و کت بسته به دنبالش . کلا ه های پوستی مهاجمان بازیچه دخترکان بود که گویا به نمایشی مشغول بودند . یکی بر ان کلاه پا می کوبید دیگری کلاه را بر سر قمه ای کرده بود یکی کلاه را خود بر سر نهاده و دیوی مانند شده بود . و هنوز امینه از جای نمی جنبید و تکیه بر مخده داشت . تا وقتی که بر خاست و سر ترکمن های اسیر نشسته بر خاک به تماشای بالای بلند او رو به اسمان شد . جز یکی همه جوان بودند و گیسوان سیاهشان بر شانه افتاده بود .
    امینه از ان ها به زبان ترکان پرسید : خونی ریخته اید ؟و در سکوت ان ها به یاد خواجه صدیق افتاد . اشاره اش کنیزان رفتند و بعد از لحظاتی با خواجه امدند که دهانش را بسته بودند و دست هایش را .
    باز امینه گفت خدا کند خونی نرخته باشید و وگرنه تمامتان را سر می برم . و با این کلا خنجری از استین بیرون کشید و ان را چشمان ان ترکمن نزدیک کرد که از همه درشت استخوان تر بود . ترکمن پیر به خاک افتاد به استغاثه که پسرش را نکشد .
    بقیه نیز وقتی دانستند که این بالا بلند عروس فتحعلی خان اشاقه باش است لرزه بر تنشان افتاد . ان ها هم به خاک افتادند . پیر مرد به التماس افتاد که دو پسر در رکاب خان دارم . مرا...
    امینه نگذاشت که کلامش را پایان برد و با خنجر خود بند دستان او را و سپس دتان دیگرشان را گشود و فرمان داد تا به هر یک سکه ای دادند و خواجه ان ها رانزد اسب هایشان برد که نمد پوش در پایین دست رود گذاشته بودند.
    ساعتی بعد هشت ترکمن سوار بر اسب به تاخت رو به سوی اق قلعه بودند تا پیشاپیش به ایل خبر برند که عروس خان در راه است . تا اوازه عروس پیش از او در همه استر اباد پخش شود .
    چنین بود که پیش از ان که قافله به سیاهجو برسد حایت عروس فتحعلی خان و همراهان او با شاخ و برگ و اغراق ها در همه جا پیچیده بود .
    دو روز بعد قافله به خیابان شاه عباسی افتاد و دو روزی را در جاده ای ره سپرد که در دل جنگل بود و افرا و سپیدار و کاج بر بالای ان دست به هم کرده بودند چنان که خورشید را مجال ان نبود که بر کف خیابان افتد . در خاک استر اباد هر جا چشمه ای پذیرای انان بود برای شبی. تا وقتی به نزدیک استر اباد رسیدند زن و مرد . هلهله کنان که امده بودند تا عروس خان را به سنت ترکمنان به اوبه ی مادر فتحعلی خان برند.
    چادر سپید فتحعلی خان را بستند و ندیمه پیر امینه در ان شد تا جامه ای که خانما در فرستاده بود بر تن عروس کند جامه ترکمنی با کلاهی که بر هر ریشه ان سکه ای می درخشید . ان سیاه چشم بالا بلند چندان که از چادر خان به در امد امینه اشاقه باش بود و اثری از خاتون اصفهانی در او نمانده بود. دخترکان با دف و فریاد با زن های ترکمن اشاقه باش در امیختند و اسمان به شادمانی نم می بارید و پای کرن شبق امینه در گل بود .
    انان به این طمانینه وارد کرسی حکومت خان شدند.
    امینه یک راست به اوبه ی خانمادر رفت که دلش در هوای دیدن عروس به در بود. شب را در همان چادر ماند کنیز را مرخص کرد که (( خان کنیزی از شهر برای مادر فرستاده است )) پیرزن ترکمن طعم ظرافت زنانه را نچشیده بود . سوم روز نیز تا خانمادر به عمارت خانی نیامد و در ان جا جا نگرفت امینه از او جدا نشد و به بنای شاه عباسی که به دستور خان برایش مهیا کرده بودند پا نگذاشت . او شبی پس از ورود خانه ی دل بی بی ترکمن را فتح کرده بود .
    امینه از فردای ان روز کار اغاز کرد . دومین قلعه ای که فتح کرد طایفه یوخاری باش بود . دو طایفه در زمانی بود که با هم به اختلاف بودند و روزی بر انان بی ماجرا و نخوت و نزاع نمی گذشت . رودی که در میان این دو طایفه جاری بود مدام خونین می شد تا ان روز که امینه از ان گذشت سر خودی و فقط به اجازه خانمادر که او را از زیر قران گذراند با پیغامی برای خواهر خود که همسر خان بزرگ یوخاری باش بود .
    یو خاری باش دیدند که چهار زن سوار با دو قاطر که بر ان باری زده بودند از اب گذشتند و به میان اروغ انان می ایند و ندانستند . و با نگاه پرسان انان را دنبال کردند وارام ارام ان چهار اسب سوار را تا کنار او به ی خان یوخاری باش رساندند . در ان جا خاله فتحعلی خان در انتظار بود و باو رنداشت که عروس خواهرش به دیدار یوخاری باش امده است . اما امینه امده بود با هدایایی برای خان و زنان یوخاری باش هدایای اورده ازاصفهان را تقسیم کرد و شب را در ان جا ماند صبح از دشمنی دو طایفه قاجار چیزی نمانده بود .
    دو روز بعد دو طایفه به هم دختری دادند و ستاندند و با دایره و دهل و نقل و شیرینی رنگ کینه از دل ها زدودند . و انیس یکی از دختران اصفهانی از جمع یاران امینه به اوبه ی پسر کوچک خان یوخاری باش رفت تا عقد محبت را محکم کند . شبی که خواهرش خانمادر پس از سال ها در عمارت شاه عباسی به دیدار خواهر و عروس او رفت از اسمان ستاره می بارید و در تمام ایل قاجار چادری نبود که در ان به مهر امینه گفتگویی نبود چه رسد به وصف عمارتی که به خواست او در کنار چنار قدیمی و محترم ساره اغاز کردند تا محملی باشد و زیارتگاهی که در ان دو طایفه شب های قدر را با هم به سوگواری اهل بیت بنشینند و تعزیه بر پاکنند .
    سه ماه از روزی که فتحعلی خان در باغ نارون خاتون را دید و او را امینه نامید می گذشت که خان به قشلاق اشاقه باش نزدیک شد . در این فاصله در وفای به عهدی که بسته بود هر ده روزی پیکی فرستاد و در ان حال و روزگار خود باز گفت هر بار در پاسخ نامه ای رسید که اتش او راغ برای رسیدن به استر اباد تیز تر کرد .
    جز پیک فتحعلی خان هر هفته پیکی هم از اصفهان به استر اباد می رسید و از وضع پایتخت صفوی خبر ها و نامه ها می اورد و با هر پیک بار هایی می رسید که بخشی از ان به صندوق خانه امینه می رفت و بخشی بین دخترکان اصفهانی و حلقه ای از دختران قاجار که در قشلاق گرد امینه جمع امده بودند تقسیم می شد تا خان برسد جمع دخترکان امینه به سی و چند رسیده بود دختر کان ترکمن هنر های خود را به همراهان امینه می اموختند و از انان درس سواد می گرفتند و خاندن قران سوار کاری و تیر اندازی و دفاع شخصی
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    دومین روز از ماه رمضان بود نزدیک غروب ولوله ای در اشاقه باش افتاد . خان فاتح با سپاه خود باز امده بود . و در این زمان یک روز از صد روزی مانده بود که می باید بگذرد تا وی بتواند متعلق به فتحعلی خان شود . کسی این را نمی دانست و همه بر این خیال بودند که این عروس در اصفهان به تصرف ان داماد در امده است فتحعلی خان خود ان صد روز را بر پشت زین و زیر سقف اسمان گذرانده و به هر جنگ و خطر تن داده بود تا زمان بگذرد . زمانی که در چشم او به ارامی می گذشت و کس نمی دانست در خانه دل خان چه می گذرد از شور و شیدایی و ارزوی وصال . از هر جنگ پر بها ترین غنیمتی که یافت برای کسی گذاشت که نمی دانست در ایل چه می کند و با زندگی ایلیاتی چگونه می گذراند.
    طایفه ای که فتحعلی خان هشت ماه پیش گذاشت و رفت این نبود که در غروب در منظرش ظاهر شد . دشت نیز ان نبود و اهل طایفه نیز . در منظر او یک سو مردان روزه دار شادان صف کشیده بودند و دور تر از ان زنان در صف های مرتب . همه ی جمع با دیدن خان و مردان طایفه هلهله ای سر دادند که در لحظه ای همه ی مرغان دشت را به هوا پراند . خان را تمام ایل قاجار که دشمنی های درون خود را به دوستی بدل کرده بودند مانند سرداری فاتح به پیشواز امده بود . مگر نه ان که در ان روز ها و شبان امینه در گوش زنان ترکمن خوانده بود که در تمام فلات ایران مردمی به لیاقت و بزرگی بزرگ انان نیست و دلاوری به دلاوری مردان انان . ایل با غرور تمام مردان خود را به پیشواز امده بودند .
    فتحعلی خان و سپاهش نرسیده به قشلاق ایل تن به زلال چشمه های اب چشمه ی سر راه سپرد صفایی داده و گرد ماه ها جنگ و سفر را از خود دور کرده بودند . افطار همگی مهمان خانمادر بودند . فتحعلی خان نشسته بر بالای سفره ی مردان دل در هوای سفره ی کنار داشت که می دانست در ان بلند بالایی سیاه چشم شمع جشن است . دل در وجودش نبود به خصوص که خانمادر در همان دقایق اولی که پسر را در اوبه ی سفید پذیرفت هر ان چه باید در وصف عروس خود گفت . چه خیال خامی ! فتحعلی خان خوف ان داشت که امینه و دخترکان اصفهانی پرورده شهر چادر و زندگی صحرایی و ایلیاتی را تاب نیاورند . اینک از زبان مادر می شنید که امینه کینه دیرینه دو طایفه را به محبت بدل کرده و یوخاری باش را سر سپرده خان و همه مرهون محبت ها و ایثار های خود و تمامی را به نام خان نوشته است . در تمام اوبه های یوخاری باش و اشاقه باش در ان لحظه جز همین گفته نمی شد زنان در گوش شوهران از سفره باز امده خود پیش از هر زمزمه ای وصف عروس خان را می گفتند و امینه خود در چادر هایی می گشت که صاحبانش باز نیامده بودند و دل به زاری زنان و کودکانی می سپرد که بی سرپرست و یتیم مانده بودند .
    وقتی که مردان به اوبه های خود رفتند و فتحعلی خان به عمارت وارد شد و چشمان امینه را در انتظار دید از شال خود بسته ای بیرون کشید دستمالی از حریر سفید و در میان ان اینه ای که شگون و الماسی درشت و در پیش نهاد .
    انگشتانش دستمال را نشانه رفت که :
    - رو سپیدم کردی . خانمادر هرگز با چنین کلماتی کسی را توصیف نکرده بود . در میان ایل و طایفه ام رو سپید شدم . خدا همیشه رو سپیدت کند امینه .
    خان عادت به سخنوری نداشت می دانست در این میدان هم حریف نیست در انتظار کلماتی ماند که چون نسیمی گوارا به سویش روان شد .
    وقتی امینه ام خواندی رو سپید شدم . در این جا و هر جا رو سپیدی از خان دارم . مرا از شهر و مادرم گرفتی . ولی مرا دنیایی دادی و مادری دیگر که بهشت است و همه را چون خود می بیند حتی کنیزان خود را .
    خان قاجار از سنگینی این تعارف سر خم کرد .
    ان شب فتحعلی خان با همه خستگی تن به خواست امینه داد و بر اسب نشست و در کنار او تاخت تا مظهر قنات شاه دیز جایی که بر همه ی دشت بر همه ی چادر ها بر همه ی گوسفندان اسب ها و همه ی قشلاق اشاقه باش مشرف بود و صدایی جز صدای برگ پرنده اب و گوسفندان و گهگاه پارس سگی یا شیهه ی اسبی به گوش نمی امد . و در ان جا بود که امینه رازی را با فتحعلی خان باز گفت . گذاشت تا خان سر فراز بشکند و پس او را بلند کرد .
    من بار دارم
    فتحعلی خان نشست . و فقط گفت (( یا الله )) و دور درخت کهن گشت و مشتی از اب خنک چشمه بر رو زد تا بتواند سنگینی این پیام را حمل کند . لرزه ای بر تنش افتاد . فقط توانست بگوید :
    چرا برایم پیام نکردی ؟
    نخواستم کسی از این راز با خبر شود
    هیچ کس ؟
    هیچ کس . همه مرا عروس خانمادر می دانند و بر این باورند که در اصفهان به عقد خان در امده ام .
    هیچ کس ؟
    و بدین گونه گفتگویی اغاز شد که تا رنگ شب پرید ادامه یافت . تا سحر صدا از چادر روزه داران بلند شد و مشعل ها و فانوس ها دشت را منچوق زد همچون شال ترکمنان که یکی را امینه بر دوش داشت .
    بیشتر حدیث نفس را خان قاجار در حالی شنید که پیشانی بر مشت نهاده یا سر بر درخت .
    نمی دانست که در نفس امینه خون منجمد باز می شود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  14. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم
    از رازی که در ان غروب امینه برای فتحعلی خان اشاقه باش سر گشود لحظاتی خون در رگ های مرد ایلیاتی مغرور از حرکت باز ایستاد . او لحظا تی در سکوت به ابشاری نگریست که در پشت سر او فرو می ریخت و چنان که گویی بغضی در گلو داشت چند گامی پشت به امینه رو به ابشار رفت که غروب رنگی از خون به ان پاشیده بود . سکوتی که امینه در کمال خونسردی پذیرایش شد و پس از گذشت دقایقی به شوهر پیوست و ان چنان که گویی فکر او را خوانده است گفت : این راز را تنها باید با شیخ مفید استر ابادی گفت و نه با هیچ کس .
    فتحعلی ندانست که چرا امینه قصد پنهان کردن این راز را دارد و چرا قصد گشودن ان راز بر فقیه پاکدامن و زاهدی که نه فقط منطقه استر اباد و مازندران که تمام شیعیان فلات ایران و اسیای مرکزی و قفقاز به او اقتدا می کردند دارد و چون امینه همه اندیشه خود را بیان کرد چاره ای جز تحسین برایش نماند چه شبی بود .
    امینه تصویری از اصفهان برای خان قاجار گشود . شهری غرق در ثروت و بی عملی . شهری که دیر یا زود توسط افغان ها یا قدرتی دیگر گشوده خواهد شد . فتحعلی خان دانست که در پشت پرده سیاست اصفهان چه خدعه ها در کار است از جمله ان که قزلباشان و سرداران اصفهانی قصد جان او را کرده بودند . برای تاکید بر ان چه به فتحعلی خان می گفت امینه گفتگو های اخرین شب های خود را با شاه سلطان حسین برایش گفت تمایلات شاه و این که چرا او را از مقام سوگلی حرم خود به فتحعلی خان داده است .
    امینه را ست می گفت که شاه صفوی در دل مردم فلات ایرا و اطراف جایی در خور داشت . ایرانیان که او را به نرمی وزهد شهرت داشت می پرستیدند گرچه او کسی نبود که بتواند کشور را در مقابل مهاجمان محافظت کند . و شاه سلطان حسین که خود این را خوب می دانست امینه و فتحعلی خان را دست در دست هم نهاد تا اگر خطری برای او و اصفهان پدید امد خاتون او در امان باشد . جز این که در اصفهان بر جان ان دو بیمناک بود . امینه اینک به خان قاجار می گفت خان طفلی در خانه خواهد داشت از دوده صفوی . شاید روزی او را به کار اید . تا ان روز این طفل اگر خدا بخواهد در چشم همگان فرزند خان است . این تدبیری چندان جاه طلبانه بود که فتحعلی خان نتوانست با ان مخالفت کند و تصویر اینده ای را در برابرش باز می کرد که در ارزو داشت .
    امینه همه اطراف و حادثاتی را که می توانست در روز های اینده رخ دهد در نظر اورده بود فکر همه چیز را کرده بود و حالا از فتحعلی خان می خواست تا از طریق شیخ مفید نامه ای به شاه بنویسد و نوشته ای به دست اورد که طفلی را که امینه در دل دارد از شاه صفوی است .
    فتحعلی خان امد تا بگوید که به او چندان باور دارد که به ان ماه و ام ستارگان و به بلندی کوه های بینالود و البرز . امینه برایش گفت که با این همه بگذار تا فرمانی و نوشته ای از شاه در میان باشد چه بسا روزگاری همین سند ما را به کار اید .
    (( اما پیش از ان طفلی که اینک صدای قلبش را در قلبم می شنوم فرزند فتحعلی خان خواهد بود . همگان چنین می دانند و چنین باد . )) و باز این همه خواست خان پر غرور بود که از زبان امینه در ان شب بیان شد .
    ان شب جز این ها ابستن بسیاری سخن ها بود که اینده ی ایران و سلسله صفوی و مردم ایران برای سالیان دراز بدان وابسته گشت .
    دو هفته بعد پاسخ نامه ی در بسته شیخ مفید از دربار اصفهان به خط شاه صفوی به استر اباد رسید (( تا فتحعلی خان به الطاف ما مفتخر باشد خلعتی و گوهری از گنج خانه سلطنتی بر وی فرستادیم شاه سلطان حسین فرماید گوهر و گوهر زادم را به فتحعلی خان سپردم ...)) در جوف این نامه خلعتی بود که امیران والا مقام بر تن می داشتند و قطعه الماسی که چون فتحعلی خان نیک در ان نگریست الماسی دیگر در دل ان بود . شاه سلطان حسین از این گونه اشعار بسیار می سرود .
    روز هایی که بر خان قاجار ارام می گذشت گذشت . ایل از قشلاق بر می گشت که صدای فریاد نوزادی در عمارت کنار برکه حسینقلی پیچید و زنان ترکمن دف زنان مژدگانی تولد پسری را برای خان بردند و سکه های طلا به شاد باش در فضا به گردش امد و از هر سو صدای تفنگ بر خاست . از فردا فتحعلی خان به دشت رفت و بر اوبه ی سفید بر نشست تا ریش سفیدان و بزرگان طوایف ترکمن و یموت بر او فرود ایند با هدایایی که رسم انان بود برای اولین پسر . فتحعلی خان چندان که نوزاد را در بغل گرفت و در چشمان او چشمان امینه را دید در گوشش ایه ای از قران خواند و نامش را خانمادر محمد حسن گذاشت . کودک سه روزه بود که امینه به رسم زنان ایلیاتی بر اسب جهید و همان شد که بود . با حضور ان پسر فتحعلی خان و حکومت وی در استر اباد و بخشی از مازندران رونقی دیگر گرفت . همچنان که اصفهان غرق در بزم و ضعف می شد محدوده حکومت فتحعلی خان قوت می گرفت . و این را امینه خوب می دانست که مدام از هر جا که راز دارانش بودند خبر برایش می رسید هم از اصفهان .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  15. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  16. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم
    اصفهانی که امینه ان را وانهاد و سوار بر اسب کرن سیاه خود از ان دور شد هنوز شهر هنر بود و عشق شاه هر ماه در گوشه ای از ان قصری می ساخت . به پیروی از شاه که نه سر جنگ با کسی داشت و نه سر کشور گشایی دستگاه اداری اصفهان نیز خو کرده به بزم نهانی و زاهد نمایی هر روز راه های جدیدی برای لذت جویی و شاد خواری می یافت . شاعران با عنایت شاه به خدمت او مشغول بودند به مدیحه سرایی . نقاشان به ساخت پرده های دلربا بهترین و زیباترین فرش ها ودیوار کوب ها و تزیینات در اصفهان گرد امده بود . گاه اخباری از نقاط دیگر کشور با کاروانی می رسید ولی اصفهانیان را غم نبود چرا که در دلشان افتاده بود که وقتی شاه خزانه را بگشاید و لشکر بیاراید و کوس جنگ بزند از همه جا سربازان تیر انداز می رسند . از چشم ان ها صد ها توپی که فرنگی ها ساخته بودند لشکر قزلباش را شکست ناپذیر می کرد . صلابت و هیبت سرداران قزلباش وقتی از بازار و خیابان می گذشتند دو توپ بزرگی که در جلو جبه خانه نصب شده بود شکوه اردو سلطنتی وقتی که شاه به قزوین یا تهران میرفت همه در نظر مردم نشانه قدرت و استقرار دولت صفوی بود .
    فتحعلی خان قاجار و امینه که از اصفهان رفتند دربار و دیوان و حرم نفسی به راحتی کشیدند انان چندی عیش شاه و دیوانیان را مختل کرده بودند . تنها کسی که غم دوری خاتون از اصفهان را خورد مریم بیگم بود که تا چندی پیش ارزو داشت که خاتون بتواند بر راحت طلبی و خمودی سلطان فایق اید . در شب اخری که امینه در اصفهان بود به دیدار مریم بیگم رفت که بیمار بود و غم این دوری بر بیماری اش می افزود .
    در این دیدار مریم بیگم نه بر امینه که دل از کاخ چهلستون و اصفهان می کند و پادر راهی نامعلوم می گذاشت بلکه بر خود و کشور و سلطنتی نگران بود که پدرانش با چه دلاوری به دست اورده بودند . مریم بیگم شیعه ی معتقدی بود و غم ان داشت که سنیان یا بدتر از ان کافران بر ایران مسلط شوند . او که هرگز فرزندی نداشت دختر امامقلی را محک زده بود و چون فرزند خود دانست . به امینه گفت که وصیت کرده است تا دارایی اش را به او بسپارند . امینه می دانست مریم بیگم باغی در اصفهان و املاکی در قزوین و کاشان دارد که همه را وقف کرده و عواید ان زیر نظر محمد باقر مجلسی تا بود به مصرف نگهداری از زنان و کودکان بی سرپرست می رسد . این چیزی بود که در اصفهان همه خبر داشتند . پس مریم بیگم چه داشت که نثار خاتون کند ؟
    بازو بند شاه عباس با الماسی درشت در میان ان که مریم بیگم از خزانه خود به در اورد و خاوتن سپرد . و مهم تر از ان چند برگی بود در ترمه ای بسته . امینه ان را گشود اسنادی بود لاک و مهر شده به زبان فرانسه سهام کمپانی هند شرقی هلند که در اصفهان و سراسر ایران تجارت خانه ها انبار ها و ادارات فراوا ن داشت و با کمپانی انگلیسی رقابت می کرد . امینه دانست که مریم بیگم در خمس عواید این کمپانی عظیم سهیم است . و این سهمی بود که کمپانی هلندی به شاه سلیمان داده بود تا اجازه دایر کردن تجارت خانه در شهر های مختلف ایران را به دست اورد و شاه سابق ان را به خواهر خود بخشیده بود . مریم بیگم در یکی از اوراق (( خاتون صبیه امام قلی )) را مالک این سهم معرفی می کرد و نماینده کمپانی در گامبرون و اصفهان این تغییر و تبدیل را تصدیق کرده بود . چنین پیدا بود که مریم بیگم از ماه ها پیش در اندیشه ان بود تا این ثروت را به خاتون ببخشد حالا که او امینه شده بود نیز بانوی صفوی بر همان قرار بود . اوراقی که به این ترتیب مریم بیگم در اختیار امینه قرار داد جز ان که ثروت و عایدی سر شاری بود دنیای دیگری را بروی گشود دنیای تجارت . امینه چیزی از این دنیا نمی دانست و با گرفتن ان بقچه ترمه مترصد ان شد که از این دنیا نیز با خبر شود . در باغ نارون بود که همسر ارمنی نیکلاس رییس کمپانی هلندی در اصفهان به حضور رسید و برای او گفت که کمپانی در کرمان یزد بندر عباس اصفهان و شیراز پایگاه و مرکز دارد و خوشحال خواهد شد تا در شمال ایران نیز مرکزی داشته باشد که ابریشم و پشم خریداری کند و در مقابل منسوجات و بلور و هر ان چه بازاری دارد از اروپا وارد کند . وی از طرف کمپانی پیشنهاد می کرد که فتحعلی خان این کار را زیر نظر بگیرند و در عواید ان مرکز جداگانه سهیم شوند . برای این کار کمپانی هلندی وجهی در اختیار خاتون قرار می داد و هم کتابچه رمزی که با ان نامه های خود را برای یکی ارسال دارد و هر زمان لازم بود نماینده ای بطلبد تا کار را به طور جدی اغاز کنند.
    کمپانی هلندی علاوه بر ان که از طریق مریم بیگم با خبر شد که خمس سهام کمپانی به امینه منتقل شده وقتی شنید که همراه فتحعلی خان قاجار به استر اباد می رود در صدد برامد تا با استفاده از نفوذ خان قاجار دامنه تجارت خود را به شمال ایران و قفقاز بگستراند در ر قابت با رقیب انگلیسی چنین کاری لازم می نمود . دفتر چه رمز نیز بدان جهت لازم امد تا انگلیسی ها با خبر نشوند .
    امینه در استر اباد این همه را با فتحعلی خان گفت که او نکته ای را از شوهر ایلیاتی پنهان نمی داشت .
    کمتر از یک سال بعد وقتی دومین محموله ای که امینه فرستاد به اصفهان رسید و وارد قلعه هلندی ها شد انان دانستند که در استر اباد و مازندران پایگاهی یافته اند که دست کمی از دیگر پایگاه های انان ندارد . به دستور امینه اولیای کمپانی بهای محموله را به حضور مریم بیگم بردند و ان زن شادمان از انتخاب خود سکه های طلا را با نامه ای محبت امیز راهی استر اباد کرد .
    هدیه مریم بیگم دریچه ای را به روی امینه گشود که زندگی او را شکل دیگری داد . از همین دریچه او در یافت که جهان در حال تجارت است و این جابه جایی ها ست که قدرت را می سازد .
    او در دو سالی که خاتون حرمسرای شاه سلطان حسین بود و کلید خزانه او را به دست داشت طلا سازان و جواهر فروشان را دیده بود و در کار حساب و کتاب ان ها دقت کرده بود و کمی از روش اندوختن سرمایه با خبر شده بود . از جمله ان که دریافت گران بها ترین خزاین جهان چون مانند خزانه صفوی در زیر زمین های در بسته بماند جز ان که خطری برای دارنده ی خود به دنبال اورد ثمری ندارد . در مقابل می دید که بازرگانان هلندی انگلیسی و پرتغالی بی ان که خزانه ای مملو از جواهر و طلا داشته باشتند چون در کار خرید و فروش اند همین گردش سرمایه برایشان سود و به دنبال خود قدرت می اورد . این همه را دیده بود اما تا زمانی که محموله ای نفرستاد و محموله ای نگرفت و سکه های طلا ی کمپانی هلندی را دریافت نکرد در پی کشف راز تجارت بر نیامد . احساس می کرد که برای این کار ساخته شده نه برای دلربایی و مشاطه گری و اوردن فرزندان پی در پی . چیزی در درون او می جوشید که بازرگانی و تجارت به ان پاسخ می گفت .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  17. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 6 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/