مرد در حالیکه اعلان را به دیوار میچسباند با خود گفت: «تو نخواهی مُرد.»
از صدای خودش چنان ترسید که گویی در آن گرمای سوزان، روح خودش بر او ظاهر شده باشد. بعد سرش را بااحتیاط به چپ و راست گرداند. اما آنجا کسی نبود که گمان جنون بر او ببرد. کسی هم زیر نردبانش دیده نمیشد. قطار شهری چند لحظه پیش رفته بود و ریلها بار دیگر زیر نور آفتاب میدرخشیدند. آنسوی ایستگاه، زنی ایستاده و دست کودکی را در دستش گرفته بود. بچه برای خودش آواز میخواند. دورتادورش فقط همین بود و بس. سکوت نیمروزی روی ایستگاه سنگینی میکرد و بهنظر میرسید نور آفتاب خیره کنندهتر از هر وقت دیگری است. آسمان بالای سایهبانها، آبیرنگ و بیرحم بود. پهنهی آسمان به همان اندازه که در آدم احساس امنیت ایجاد میکرد، موجب هولوهراس هم میشد. سروصدای سیمهای تلگراف مدتی بود که ساکت شده بود. بُعد مکانی دیگر مطرح نبود. جای تعجب نبود که در آن وقت از روز تنها عدهی کمی سوار قطار شهری میشدند. شاید از این میترسیدند که بهصورت ارواحی درآیند و بر خودشان ظاهر شوند. مرد به تلخی تکرار کرد: «تو نخواهی مرد.» و از بالای نردبان، آب دهانی بر زمین پرت کرد. لکهای خون روی سنگهای براق برجا ماند. آسمان آبیرنگی که بر فراز آن لکه بود، ناگهان هراسانگیزتر از پیش درخشیدن گرفت. اینطور مینمود که گویی این آسمان هرگز شب نخواهد شد. انگار که آسمان خود به یک اعلان تبدیل شده و اکنون چنان نافذ و بزرگ مانند تابلویی تبلیغاتی برای آبتنی در دریا بر سر در ایستگاه قرار گرفته است. مرد قلممو را داخل سطل انداخت و از نردبان پایین آمد. با پشت به دیوار خورد، اما فوراً تعادلش را حفظ کرد، نردبان را روی شانهاش گذاشت و رفت. پسرک روی اعلان، با آن دندانهای سفیدش، لبخند ترسناکی بر لب داشت و مستقیماً به جلو خیره شده بود. میخواست مرد را بنگرد، اما ممکن نبود بتواند به مرد نگاه کند. چشمانش را پاره کرده بودند. پسرک نیمهعریان دستانش را بالا گرفته و در هوا محکم نگه داشته بود، گویی این کار مجازاتی بود برای گناهانش، گناهانی که او از آنها بیخبر بود. با چهرهای سفید در حالیکه بالای سرش آسمانی آبی و پشتش ساحلی زرد قرار داشت، ایستاده بود و مأیوسانه به آن سوی ایستگاه که کودک برای خودش آواز میخواند و زن از خود بیخبر و شیفتهوار به او مینگریست، لبخند میزد. شاید پسرک میخواست به زن بگوید، اینکه دریا در جلوِ تصویر دیده نمیشود و اینکه تابلو قصد دارد انسان را به این باور برساند، فریبی بیش نیست. درست مانند خودش که فقط گردوغبار و سکوت ایستگاه را با آن تابلوی «عبور از روی ریلها ممنوع» پیش رو داثست. شاید هم میخواست از لبخند خود که مایهی ناامیدیاش بود، پیش او شکایت کند. درست مانند کف امواج که دورتادورش را فراگرفته بودند، بدون اینکه او را خنک کنند. شاید هم نه پسرک روی اعلان به چنین فکرهایی افتاده بود، نه آن دخترک سمت چپش که دسته گلِ گلفروشی خاصی را به سینه میفشرد، و نه مردی که در سمت راستش از کمر خم شده و مشغول پیاده شدن از یک اتومبیل آبی براق بود، هیچکدام خیال القای چنین فکری را نداشتند. آنان اصلاً به فکرشان نرسیده بود که نافرمانی کنند. دخترک تمایلی نشان نمیداد که دسته گلی را که به سختی هم قادر به نگه داشتنش بود، از دستان گلگونش رها کند؛ گلها نیز تمایلی به قرار گرفتن در آب نداشتند و همچنین به نظرمیرسید که مردِ صاحب ماشین نیز میکوشد همانطور حالت خمیدهی خود را نگه دارد، زیرا با رضایت لبخند میزد و به این فکر نمیکرد که کمرش را صاف کند، در اتومبیل را قفل کند و قدمی به سوی ابرهای روشن و درخشان بردارد. حتا ابرهای روشن هم بیحرکت مانده بودند و خطوطی نقرهای، آنها را مانند زنجیر احاطه کرده بودند و اجازهی حرکت به آنها نمیدادند. پسرکِ در میان کف امواج تنها کسی بود که نافرمانی در پس لبخند منجمدش حاکم بود، درست مثل سرزمین ناپیدایی که در پس ساحل طلایی نهفته باشد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)