نمايشنامه عروسكي ويژه بزرگسالان»
ايرج طهماسب
صداي گوينده: به نام آنكه هستي از اوست.
زيباست و زيبايي را دوست دارد.
داستان لطيف.
بيحرف پس و پيش ميريم سراغ حكايت.
خواجه لطيف طنبورزن.
اين حكايت، حكايت عشقه.
حكايت عشقم شنيدن داره.
همراه با موسيقي ملايم، در صندوق قديمي وسط صحنه باز ميشود و نور درخشاني كه از داخل آن به بيرون ميتابد صحنه را روشن ميكند. از داخل صندوق چندين عروسكگردان با صورتكهايي مثل ارواح همراه بـا عروسكهايشان بيرون آمده و در جاي خود مستقر ميشوند. خواجه در جلوي صحنه مينشيند و سازش را كوك ميكند.
از داخل صندوق دو پيرزن بيرون آمده و با هم صحبت ميكنند.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جون باجي.
پيرزن دو: ميدوني اين مردكيه؟
پيرزن يك: كيه؟
پيرزن دو: اين همون مجنونه.
پيرزن يك: مجنونه؟
پيرزن دو: اين همون عاشقه.
پيرزن يك: قاشقه؟
پيرزن دو: ]بلندتر ميگويد[ عاشقه. عاشق.
پيرزن يك: ]ميفهمد[ عاشقه؟ عاشق كيه؟
پيرزن دو: نه كسي ميدونه، نه چيزي گفته. هيشكي هم از دلش خبر نداره. كارش طنبورزنيه. اسمش خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: وا! خواجه لطيف پنيهزن همينه؟
پيرزن دو: نه دختر، اون كه غلامعلي پنبهزنه، اين خواجه لطيف طنبورزنه.
پيرزن يك: تو كه گفتي مجنونه.
پيرزن دو: مجنونه ولي ليليشو پيدا نكرده.
پيرزن يك: عزبه، زن ميخواد؟
پيرزن دو: نه دختر، زن داره، اونم چه زني! لكاته، پاچهورماليده، خاتون خاتون كه ميگن زن همينه.
پيرزن يك: كدوم خاتون؟
پيرزن دو: همون كه تو حموم با طاس آب زد تو سر طلاخانم سرشو شيكوند.
پيرزن يك: وا بلا به دور!
پيرزن دو: كاشكي ميشد وايسيم بشنوي، ببيني كه چه سازي ميزنه، ميگن پنجهاش گرمه، نفسش گيراست.
وقتي فراق ميزنه اشكت سرازير ميشه، وقتي شاد ميزنه دلت ميخواد از شادي پر در بياري.
با اين جمله پيرزن دو به آسمان بلند ميشود كه پيرزن يك گوشه چادر او را گرفته، پايين ميكشد.
پيرزن يك: اوهوي كجا؟! ... بيا پايين، زود هوايي ميشه!
پيرزن دو: اي واي انگار فهميد ما چي ميگيم. بيا بريم خوبيت نداره . بيا ... بيا.
پيرزن يك: چرا همچي ميكني ... چي شد ... دستمو نكش ...
هر دو به داخل صندوق ميروند.
نور خواجه روشن شده و خواجه مينوازد.
خواجه: ]ميخواند[
اگر من از تو برگرديده باشم
به خون خويشتن غلتيده باشم
دلم چون دامن گل غرق خون باد
جـدا از تـو اگـر خنـديده باشم
خواجه ريتم تندي مينوازد و كمكم به حالت بيهوشي ميافتد. خاتون با كوزه از راه ميرسد و با پا به خواجه ميزند.
خاتون: اين هم شد زندگي؟ آهاي مرد باز كه سازت رو بغل كردي و داري دلنگدلنگ ميكني، آخه ساز زدنم شد كار؟ يه كم چشمهات رو باز كن. ببين دور و برت چه خبره؟ والله ما شانس نداشتيم كه تو شدي شوهر ما! بعد از عمري چي داريم؟ يه كلبه خرابه، يه تيكه نون، يه كاسه آب. حالا برو زنهاي مردم رو ببين.
خواجه: باز چي ميخواي زن؟
خاتون: چي هست كه بخوام و داشته باشم؟ تو چشمهات رو از آسمون بگير و ببين من چي تنم هست. چي تو خونهام هست، همين همسايهمون صياد قادر و زنش طلا خانم. از بازو تا سرانگشتش النگو داره، راه كه ميره جيرينگ جيرينگ صداي النگوهاش گوش همه رو كر ميكنه، ميدوني چرا به اينجا رسيده؟
خواجه: چرا؟
خاتون: واسه اينكه شوهرش ماهيگيره، يه تور كه مياندازه دريا شب با سبد بزرگ ماهي ميره خونه، تازه تو دستشم يه مشت مرواريده.
اونا فرش دارن، ما زيلو!
اونا خونه سر در آجر دارن، ما لونه!
اونا مرغ و ماهي و قيمه ميخورن، ما نون بيات و پياز!
خواجه آرام سازش را كوك ميكند.
خاتون: ببينم گوشت با منه، يا باز داري با يارت راز و نياز ميكني، ما كه آخرش نفهميديم اين يارت كي هست حالا
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
يار كو ... يار كو ...
تا دل دهد در يك غمم
دست كو ... دست كو ...
تا دست گيرد يك دمم
روز كو ... روز كو
تا ناله و زاري كنم
خاتون: ]فرياد ميكشد و خواجه از خواندن ميماند[ اوهوي يواش ... چه خبرته ... باز كه حالي به حالي شدي مرد! دِ بلند شو يه فكري بكن كه جونم به لبم رسيده ...
خواجه: ميگي چي كار كنم زن ... تو كه خونه و زندگيت خوبه، روزيتم كه خدا ميرسونه. ديگه از كم و زيادش ننال.
خاتون: حرف مفت نباشه، اگه ميخواي پيش در و همسايه جيغ و داد نكنم و آبروت رو نبرم، بلند ميشي ميري دريا ماهيگيري.
خواجه: منو چه به ماهيگيري؟! من طنبورزنم.
خاتون: حرف زيادي نباشه. الان ميري دريا و اگه دست خالي برگشتي يه كاري ميكنم كه مرغهاي هوا به حالت گريه كنند.
خواجه: آخه من تور ندارم زن.
خاتون: نگو تور ندارم ... بگو نا ندارم ... بگو دست و دلم به كار نميره ... بگو جونم به او ساز بسته است ... بگو جونم به اون ساز بسته است. بگو دست و دلم به كار نميره. خيلي خوب حالا كه حرف حساب حاليت نميشه منم ميدونم چيكار كنم.
الان آبروت رو ميبرم، بيخود كه به من نميگن خاتون ]جيغ ميكشد و خود را ميزند[ اي هوار به دادم برسين، مُردم ... كُشت ... كُشت ... چرا ميزني ... مگه من چي گفتم؟ ... اي هوار ...
خواجه: ساكت... زن... خيلي خب... كوليبازي در نيار... ميرم دريا... ميرم...
خاتون: ]آرام ميگيرد، ناگهان[ ميرم نه ... همين الان ميري.
نور خاموش شده. همراه با موسيقي، نور صحنه خانه صياد قادر زياد ميشود. خواجه لطيف آمده و در ميزند. صياد قادر از پنجره سر و كلهاش پيدا شده و با او صحبت ميكند.
صياد قادر: كيه؟
خواجه: منم خواجه لطيف، همسايهتون.
صياد قادر: بَهبَه خواجه دلداده بيدل! چي ميخواي؟
خواجه: اومدم خواهش كنم تور ماهيگيرت رو بهم قرض بدي، پَسِت ميآرم.
صياد قادر: تور؟! تور ميخواي چي كار؟!
خواجه: ميخوام برم دريا، ماهيگيري.
صياد قادر: ماهيگيري؟! ]ميخندد[ تو برو طنبورت رو بزن خواجه تو رو چه به ماهيگيري ...
خواجه: ميديش يا برم؟
صياد قادر: چرا كه ندم ... هر چي نباشه همسايهايم هـمين جا باش تا بيارمش ] تور را آورده از پنجره سمت خواجه پرت ميكند[ بيا خواجه اينم تور ... يه وقت باهاش نهنگ نگيري! ... تور پاره ميشه ]ميخندد و ميرود[ طلا ...بيا تا برات بگم چي شده... طلا...
خواجه به راه ميافتد و نور خاموش ميشود. نور صحنه دريا روشن ميشود. صداي امواج آب شنيده ميشود. خواجه تور را سه بار به دريا مياندازد و هر بار خالي است. اما بار آخر تور را هم از دست داده و امواج تور را با خود ميبرند.
خواجه: اي تور، تور ...؟ ديدي خواجه، ماهي كه نگرفتي هيچ، تورتم دريا برد ... اي امان... اي امان!
]غمگين مينشيند و سازش را برداشته و مينوازد[
خواجه: ]ميخواند[
تو را شاد و مرا ناشاد كردند
تو را شيرين مرا فرهاد كردند
تو را شمع و مرا پروانه عشق
تو را صيد و مرا صياد كردند
دل ندارم، دل ندارم، دل ندارم
دگر طاقت در اين منزل ندارم
خواجه آرام ميگيرد و سكوت ميشود. همراه با صداي امواج، صداي ماهي ميآيد.
صداي ماهي: بزن ... ]آرام[ بزن ... بزن خواجه. واحيرتا از اين فلك!
يكي در آب غمين و يكي بر خشكي
بزن خواجه كه چه شوم است اسيري
چه تلخ است بيكسي
چه سخت است فراموشي
بزن خواجه.
خواجه: تو ... تو كي هستي؟!
صداي ماهي: بزن خواجه. مقامي بزن كه اندوه برود، نشاط بازگردد.
خواجه: آخه تو كي هستي؟
همراه با موسيقي ماهي از آب بيرون ميآيد.
ماهي مثل طلا برق ميزند و آرام در آب ميگردد.
خواجه: چه زيبا!
ماهي جادويي: من ماهي جادوييام. صداي ساز تو منو به اينجا كشوند. آخه من غمگينم، اسيرم در طلسم.
خواجه: طلسم، طلسم كي؟
ماهي جادويي: گفتن چه فايده، اي مرد! اگر بتوني حرفي به من ياد بدي كه دل بيقرار منو آروم كنه، به من اميد بده، صبر بده هر آرزويي كه داشته باشي برات برآورده ميكنم.
خواجه: فقط يك حرف؟
ماهي جادويي: فقط يك حرف.
]خواجه بر سازش آرام ضربهميزند.[
خواجه: ميفهمي چي ميگه؟
]خواجه باز هم آرام ضربه ميزند.[
خواجه: ميگه محبت.
ماهي جادويي: محبت؟
خواجه: ]خواجه باز هم آرام همان ضربه را ميزند[ عشق.
ماهي جادويي: عشق.
شروع به نواختن شادترين آهنگ ميكند و ماهي با آن ميچرخد و ميچرخد.
موسيقي خاتمه مييابد و ماهي آرام ميگيرد.
ماهي جادويي: آه ياد گذشتهها افتادم. ياد بهاران. ياد شكوفهها خندهها ]ميخندد[ ياد وقتي كه من شـاهزاده خانـمي بـودم در سمرقند ]ميخندد[ بگذريم، حالا وقت اينه كه من دل تو را شاد كنم، هر آرزويي داري بگو تا برآورده كنم.
خواجه: اي ماهي عجيب! من خودم هيچ آرزويي ندارم، اما زني دارم كه آرزوهاي زيادي داره. اجازه بده برم خانه، ازش بپرسم و بيام، آرزويش رو برآورده كن.
ماهي جادويي: برو ... و بپرس ]ماهي در آب فرو ميرود[
نور صحنه دريا ميرود و نور صحنه خانه خواجه زياد ميشود. خاتون نشسته و سيني در دست دارد و نخود پاك ميكند و خواجه در كنارش نشسته است.
خاتون: اَه، اَه، اَه! به تو هم ميگن مرد. خب اگه ماهي طلا بوده، ميپريدي ميگرفتيش، ميفروختيمش.
خواجه: طلا نبود زن. مثلِ طلا بود. حالا شما به ماهي چي كار داري. هر آرزويي داري بگو تا برآورده بشه.
خاتون: خيلي خب. صدات رو براي من بلند نكن. گوشهات رو بازكن ببين من چه آرزويي دارم ]فكر ميكند[ آرزو ... آرزو
]خاتون با موسيقي شروع به خواندن ميكند و چيزهايي كه ميگويد در بالاي سرش ظاهر شده و غيب ميشوند.[
خاتون: ]ميخواند[
پارچه ابريشوم ميخوام
قوري گل نشون ميخوام
فرش ميخوام گليم ميخوام
قليون شاه سليم ميخوام
عدس ميخوام ماش ميخوام
يه قابلمه آش ميخوام
كنيز و مهتر ميخوام
الاغ و استر ميخوام
سيني نقرهكاري
كالسكه سواري
صندوق نقش سنگي
البسه فرنگي
روي سرم كلاه باشه
دستام پر از طلا باشه
يك انگشتر، دو انگشتر
ده انگشتم پر انگشتر
ترنجبين سكنجبين
وسمه و سرخابمو ببين
]فرياد ميكشد[
اوهوي سماور برنجي
يه چيزي ميگم نرنجي
]ميخواند[
ميخوام خانم باشم من
زن اعيون باشم من
فوت فوت و اف اف بكنم
به فاميلهام تف بكنم
دستور بدم داد بزنم
خودمو زياد باد بزنم
اونو نشور ورپريده
اينو بشور خيرنديده
اونو نبر اينو ببر
اونو نخر اينو بخر
]فرياد ميكشد[
نه نه نه ...
اصلاً به جاي همه اينها بهش بگو
]ميخواند[
بهم بده يه خونه
خونه كه نه عمارت
عمارت درندشت
پر از درخت، پر از گل
پر از كلاغ و بلبل
بزرگ با دو باغچه
تو هر اطاق سه طاقچه
حياط هشت گوشه ميخوام
قالي شش گوشه ميخوام
آينه بديم به دستم
نور صحنه خانه خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه كنار دريا نشسته و همان قطعه موسيقي شادي را كه قبلاً نواخته بود مينوازد. با پايان موسيقي، ماهي جادويي نمايان ميشود.
خواجه: آهاي ماهي جادو! زن من آرزويي داره، بگم.
ماهي جادويي: بگو.
خواجه: دلش ميخواد يك خانه داشته باشه بزرگ مثل عمارت، توش دوتا باغچه باشه. ميخواد بخوره و بخوابه و راحت باشه. زيادي گفته؟
ماهي جادويي: نه اي خواجه! به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
خواجه: برآورده شد؟!
ماهي جادويي: برو و ببين.
نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه عمارت روشن ميشود. خاتون با لباس مرتب ايستاده و چند تا خدمتكار كارهايش را انجام ميدهند.
خاتون: آهاي! ]فرمان ميدهد به عروسكگردانها[ هندونه رو بنداز تو آب خنك بشه. اون گوشه حياط رو خوب جارو كن.
ذليلمرده يه قليون چاق كن من بكشم. واه واه چه چايي رنگ پريدهاي! قندش كو؟ خرماش كو؟ چرا دارچين و هل نزدين بهش. خوبه از شير مرغ تا جون آدميزاد تو اين خونه هست. بريد گمشين از جلوي چشمهام ... گمشين
]كلفت و نوكرها ميروند[
خاتون: كلفت و نوكرم اين قدر بيخير! يكي اون كلاغها رو كيش كنه گيلاسها رو خوردن ... كيش كيش
]خواجه از راه ميرسد[
خواجه: بَه بَه چه خانهاي! چه زندگي! حالا ديگه راضي شدي زن؟
خاتون: چشم طلاخانماينا از حدقه در اومده از حسادت ]ميخندد[ مردهشور برده به كلبه خرابهشون ميگه خونه! اگه زندگي منو ببينن چي ميگن؟ اگه مثل من از خانواده اسم و رسم داري بودن چي ميگفتن؟ الان ميخوام بگم سه جور غذا درست كنند بفرستن در خونهشون تا از حسادت بتركن.
خواجه: نه خدا رو خوش نميآد.
خاتون: تو چه ميفهمي من چي ميگم. تو برو يه كنجي سازت رو بزن. برو ديگه. من هزار جور كار دارم ... برو بهت ميگم ... برو
خواجه ميرود و از سمت ديگر صيادقادر آرام و متعجب جلو ميآيد.
صياد قادر: چي شد؟! چه طوري شد؟! چه خونهاي ... چه زندگياي! به اين ميگن يك شبه ره صد ساله رفتن. بايد سر در بيارم چطوري مال و منالدار شدن. طنبور و ثروت؟! لطيف و مكنت!؟
]سرفه ميكند و جلو ميآيد[
صياد قادر: سلام و عليك خاتون.
خاتون: عليك سلام صياد قادر.
صياد قادر: راستش خواجه از من يه تور ماهيگيري گرفته بود، اومدم پسش بگيرم.
خاتون: يه تور! وقتمون واسه يه تور ميگيري؟
]از كيسهاش مقداري سكه جلوي قادر ميريزد[
بيا با اينا برو هر چند تا ميخواي تور بخر.
صياد قادر: ]سكه را وارسي ميكند[ طلا؟! ... ببينم اين مال و ثروت ارث رسيده؟ ...
خاتون: نكنه اومدي فضولي به جاي زنت ... برو بهش بگو خاتون گفت دارندگي و برازندگي ... همينه كه هست.
صياد قادر: ]ميخندد[ خب اينو بگو خاتون. بگو كار خودمه. من هميشه و همه جا گفتم كه اين زن از سر اين طنبورزن مفتگي زياديه. پيش خودم ميگفتم اين مال و حشمت از اين مرد بر نيومده. كار، كار خود خاتونه. درسته؟
خاتون: اينارو برو به زنت بگو ...
صياد قادر: كدوم زن؟ ... كدوم ... طلا؟ ... طلاقش دادم رفت.
خاتون: كي؟
صياد قادر: همين الان. با ديدن روي شما ...
خاتون: اِ اون كه زن بسازي بود.
صياد قادر: بود كه بود ... يعني از اولشم زن نبود. زن و زنيت اينجا نشسته. زنيت يعني خاتون... زيبا و قشنگ، خوشزبون، ابروان كمون، كمر باريك. ]خاتون كيف ميكند[ زليخا و ليلي بايد برن پشت پرده قايم بشن از اين همه وجاهت.
خاتون: راست ميگي؟!
صياد قادر: دروغم چيه. اينا حرفهاي سالهاي ساله كه تو دلم مونده بود.
خاتون: ]كيف ميكند[ راست ميگي؟
صياد قادر: خب معلومه. فقط ... فقط ...
خاتون: فقط چي؟
صياد قادر: يه ايراد كوچولو داري.
خاتون: چي؟ ... بگو ... عيبم چيه؟
صياد قادر: عيبت اينه كه يه ... يك ذره كمتوقعي.
خاتون: چرا؟
صياد قادر: با اين همه ثروت و دارايي و زيبايي شدي زن خواجه مفنگي؟ هميشه پيش خودم ميگفتم حيف اين جواهر نيست. حيف اين گوهر نيست ]مكث[ راستش ... خيلي دلم ميخواد راز دلمو برات بگم. رازي كه سالها در گوشه قلبم خونه كرده.
خاتون: چه رازي؟
صياد قادر: اگه اجازه بدي بيام جلو در گوشت بگم، اين راز يك عشقه.
خاتون گوشش را جلو ميبرد. موسيقي آغاز ميشود و صياد با زبان گنگي كه نميفهميم به خاتون ابراز علاقه و عشق ميكند.
خاتون: پس بگم اين چيزا براي من كمه ... بگم اينها لايق من نيست. بگم برام بيشتر از اينها ...
صياد قادر: هيس هيس.
خاتون: بگم هيس. هيس
صياد قادر: نه، صداي پا ميآد ... من برم ...
خاتون: ]هول شده[ آره ... برو ... برو ديگه.
صياد قادر ميرود و خواجه جلو ميآيد.
خواجه: راستي زن اين تور صياد قادر رو آب دريا بُرد، ميگم ...
خاتون: چه رويي داري كه با من حرف ميزني! مردهشور ببردت مرد با اين خونه آرزوهات! آخه من لايق اين خرابهام؟! تو گدازادهاي، فكر كردي منم مثل توام.
خواجه: باز چي شده زن؟
خاتون: همين كه گفتم ... الان ميري پيش ماهيه بهش ميگي زن من لايق يه قصر باشكوهه.
خواجه: آخه زن ...
خاتون: آخه بيآخه... من قصر ميخوام. اگه نه بياري، كاري ميكنم كه نبايد بكنم.
خواجه: آخه من از روي ماهي خجالت ميكشم.
خاتون: از روي ماهي خجالت ميكشي؟! يه كاري ميكنم كه از روي مردم خجالت بكشي.
مينشيند، خودش را ميزند و جيغ ميكشد.
اي هوار ... اي مردم ... به دادم برسين نزن ... چرا ميزني ... چرا زور ميگي ...
خواجه: بس كن زن ... خوبيت نداره ... خيلي خب باشه ... باشه ميرم ...
خاتون: ]ساكت ميشود[ ميرم نه. الان ميري.
خواجه: چشم ... چشم.
خاتون: يه قصر ... يه قصر باشكوه.
نور صحنه خاموش شده و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه مينشيند كنار دريا و همان قطعه موسيقي شاد را مينوازد تا از زير آب ماهي بيرون ميآيد.
خواجه: اي ماهي جادو! ... از روي تو شرمندهام ... زن كمعقل من باز آرزوي ديگهاي داره.
ماهي جادويي: ميدونم خواجه لطيف ... ميدونم ... بگو.
خواجه: شرمندهام ... زن من يه قصر ميخواد يه قصر باشكوه ...
ماهي جادويي: شرمنده نباش خواجه، به خانهات برگرد كه آرزو برآورده شد.
ماهي جادويي در آب فرو ميرود و خواجه بر ميخيزد كه برود. نور صحنه دريا خاموش و نور صحنه قصر روشن ميشود. دو نگهبان شيپور ميزنند و ملكه خاتون با لباس اشرافي جلو ميآيد.
خاتون: آهاي! شما دوتا براي من تعظـيم كنيـد ]عروسكگردانها تعظيم ميكنند[ تعظيم لازم نيست. ]ميخندد[ نمرديم و ملكه هم شديم. چه لباسي! ... چه انگشتري! چه تاجي! لايق بوديم كه ملكه بشيم و خبر نداشتيم. از خودم كيف كردم.
نگهبان: ملكه خاتون به سلامت باد ... يك نفر به اين طرف ميآيد.
خاتون: كيه؟ قيافهاش چه جوره؟
نگهبان: سپيد موي و محاسن سپيد، لاغر و درهم و غمگينه.
خاتون: حتماً خواجه است ... بگذارين بيايد.
]خواجه جلو ميآيد.[
خاتون: به چي خيره شدي مردك؟
خواجه: به اين قصر. اينجا قبلاً خانه من بود.
خاتون: بود. اما حالا كه قصر منه. قصر ملكه خاتون. ]شيپورها مينوازند[
خاتون: ببين براي اسم من شيپور ميزنند.
خواجه: اِ خاتون چرا اين شكلي شدي؟!
خاتون: هيش ... خاتون نه و ملكه خاتون.
]شيپورها مينوازند، اما در ميان نواختن خاتون دستور ميدهد ساكت باشند[
اهِه بسه ديگه ... هي ميزنند. خفه. زود از اينجا برو تا شوهرم ملك قادر نيومده. برو.
خواجه: شوهرت؟! ... ديوانه شدي زن؟! ... شوهرت منم.
خاتون: بودي ... اما حال ملك قادر شوهر منه. قاضي دربار ما رو طلاق داد و من با ملك قادر وصلت كردم.
خواجه: هذيان ميگي زن.
خاتون: هان ... من هذيون ميگم ]مينشيند و خودش را ميزند[ الان آبروت رو تو محل ميبرم ... الان ... ]به خودش ميآيد كه ملكه است[ الان دستور ميدهم ميرغضب سرت را از تنت جدا كند. آهاي نگهبان! بگو ميرغضب بيايد.
]شيپورها مينوازند[
نگهبان: ملك قادر به قصر وارد ميشوند.
صياد قادر: ]با لبخند[ چه خبر شده است ملكه خاتون؟ عصبانيت براي شما خوب نيست.
خاتون: ملك قادر به سلامت باد. گداييست بيسر و پا كه ميگه شوهرمنه. البته دستور دادهام كه ميرغضب سرش را از تنش جدا كند.
صياد قادر: غضبناك نباشيد ملكه خاتون ... از قديم گفتهاند بزرگان مملكت زيردستها را ميبخشند. اوه من اين گداي بينوا را ميشناسم. اسمش چه بود؟ خواجه ... خواجه لطيف طنبورزن ... دستور ميدهيم چون امشب مهمان ماست، جايش را در طويله دربار بيندازند.
خواجه: تو چرا اين ريختي شدي قادر؟
خاتون و صياد قادر: چه گفت؟!]بلندتر ميگويند[ چه گفت؟!
صياد قادر: به ما توهين نمود ... به ما كه ملك قادريم گفت قادر! ]داد ميزند[ ميرغضب بيايد ... ميرغضب ...
با موسيقي سنگين، ميرغضب كه بزرگتر و بلندتر از بقيه عروسكهاست، سرخپوش با سلاح ميآيد و تعظيم ميكند.
ميرغضب: در خدمتگزاري حاضرم قربان.
صياد قادر: سر اين نالايق به تنش زيادي كرده است، زود سرش را جدا كن.
ميرغضب: اطاعت قربان! ...
خاتون: احتياج نيست ميرغضب فقط ببرش در يك سياهچال زندانيش كن.
ميرغضب: ملكه خاتون به سلامت باد! اطاعت ميشه.
خواجه را گرفته و با خود ميبرد. نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه سياهچال زياد ميشود.
خواجه: ]مينوازد و ميخواند[
به دل تا درس عشق آموختم من
به آتش در شدم تا سوختم من
نگارا من شكايت از كه دارم
كه اين آتش به دست افروختم من
خواجه غمگين آرام ميگيرد. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود. خاتون و صياد قادر ميخورند و مينوشند. هر دو مست هستند و ميخندند.
صياد قادر: ]ميخواند[
عروسي شاهانه ايشاالله مباركش باد
جشن بزرگانه ايشاالله مباركش باد
ميخندند و چيزهاي را به طرف هم پرت ميكنند. تا جامي ميشكند يا لباسي پاره ميشود، هر دو ساكت ميشوند.
صياد قادر: فداي سرت ملكه خاتون ]ميخندد[ ميگم ماهيه يكي برامون بياره.
خاتون: چرا يكي؟ هر چند تا دلت بخواد.
]هر دو ميخندند[
صياد قادر: من اصلاً ميگم چرا ماهي رو نگيريم و نياريم اينجا كه هر چي خواستيم زود بهمون بده.
خاتون: ماهيه رو بگيريم؟
صياد قادر: چرا كه نه. ميگيريمش و ميذاريمش تو يه تُنگ بلور درش هم ميگذاريم كه فرار نكنه.
خاتون: مسخره است.
صياد قادر: چرا؟ ... فكر ميكني ماهي چقدريه ... خيلي كوچولوه.
خاتون: تو از كجا ميدوني.
صياد قادر: ]ميخندد[ من ديدمش ... يك بار دنبال خواجه رفتم و از دور ديدمش ... خيلي كوچولوه.
خاتون: حالا كوچولو باشه، چه جوري بگيرمش؟
صياد قادر: من ميدونم. همه چيز زير سر اون طنبوره. ماهيه از صداي طنبور خوشش ميآد و ميآد لب آب. آن وقت ما هم ميگيريمش. من خودم ماهيگيرم.
خاتون: ميشه؟
صياد قادر: چرا كه نه ... فقط تو نگاه كن ]صدا ميكند[ ميرغضب ... ميرغضب ...
نور دربار خاموش ميشود و نور صحنه سياهچال زياد ميشود. ميرغضب كنار خواجه ميآيد.
ميرغضب: سرورم دستور داده طنبورت رو بگيرم. ميدي يا به زور بگيرمش.
خواجه: آخه اين طنبور كهنه زنگدار به چه دردش ميخوره؟! اون كه حالا پادشاهه و حتماً هزار تا رامشگر و مطرب داره.
ميرغضب: سرورم همه چي داره ولي اينو ميخواد.
خواجه: اين طنبور مثل من شكسته است، نفس نداره. من و اين از بچگي با هم بزرگ شديم ... بگذار پيشم باشه.
ميرغضب: زياد حرف ميزني. من مأمورم ... بدش به من.
ميرغضب از يك سو و خواجه از سوي ديگر طنبور را ميكشند و سرانجام ميرغضب طنبور را گرفته و ميرود. نور سياهچال خاموش و نور صحنه دربار زياد ميشود.
صياد قادر: بدش به من ميرغضب.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
صياد قادر طنبور را گرفته و مينوازد اما صداي بسيار بدي از آن بلند ميشود.
خاتون: بده ببينم. بلد نيستي ...
خاتون طنبور را گرفته و چند ضربه استادانه بر طنبور ميزند. صياد قادر خوشحال ميشود.
صياد قادر: ]خوشحال[ آفرين خاتون! ... معلوم ميشه تو هم ازش يادگرفتي. بزن.
خاتون: بيخود كه به من نميگن خاتون ... از هر انگشتم يه هنر ميريزه ... گوش كن.
]خاتون مينوازد و ميخواند اما بسيار بد[
به جاي زلف و گيسوي تو هر شب
به جاي خواب ببينم مار و عقرب
آنقدر بد ميزند و ميخواند كه عصباني ميشود و ميخواهد طنبور را بشكند.
صياد قادر: اِ اِ چي كار ميكني ملكه خاتون؟ ... اون اگه بشكنه ماهي هم از دستمون رفتهها ... بدش به من ... بدش به من.
خاتون: ]طنبور را ميدهد[ اين ساز وامونده صداي منو هم خراب كرد. اين وامونده رو فقط خودش بلده بزنه.
صياد قادر: خب چه ايرادي داره ... ميگيم خودش بزنه خاتون.
خاتون: اون براي ما نميزنه. فقط براي دل خودش ميزنه.
صياد قادر: اگه زور باشه ميزنه يعني ... بايد بزنه ]به ميرغضب[ ميرغضب! ميري خواجه رو كشونكشون ميبري لب دريا. حواست رو جمع كن كه فرار نكنه هيچ كسم نميخواهد همراهت باشه ... فقط تو و خواجه، من و ملكه خاتون.
ميرغضب: اطاعت ميشه سرورم.
نور صحنه دربار خاموش و نور صحنه دريا زياد ميشود. خواجه لب دريا نشسته و ميرغضب بالاي سر او ايستاده. ملكه خاتون و صياد قادر هم بيتاب قدم ميزنند.
صياد قادر: بيا بگير خواجه. ميخوام براي ما طنبور بزني. اون طوري كه ماهي بياد لب آب.
خواجه: نه.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نه. دستم به ساز نميره.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: راه گلوم بسته است.
صياد قادر: ]عصباني[ نميزني؟ ... نميخوني؟... بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بگير و بزن خواجه.
خواجه: ]نالان[ دلم شاد نيست.
صياد قادر: بزن خواجه. بخون خواجه.
خواجه: نه. براي كي بخونم براي تو؟ ... نه.
صياد قادر: بزنش ميرغضب.
ميرغضب با پا چند ضربه به خواجه ميزند. خواجه مينالد.
صياد قادر: بزن خواجه.
خواجه: نفسم ياري نميكنه.
صياد قادر: بخون خواجه.
خواجه: نه، نه.
خاتون: ]فرياد ميكشد[ اَه ... اين از اولشم لجباز و يهدنده بود. بخون ديگه.
صياد قادر: ]فرياد ميكشد[ كه نميخوني ... بزنش ميرغضب. بزن ... بزن...
ميرغضب ضربهاي ميزند. صياد قادر عصباني ميرغضب را كنار ميزند و شمشير را ميگيرد.
صياد قادر: نه، نه ... اين جوري نميزنند كه ... برو كنار .... نميخوني نميزني؟! پس لال بمير
صياد قادر با شمشير ضربه سهمگيني به خواجه ميزند. خواجه ميلرزد و ميميرد. نواي موسيقي آرامي به گوش ميرسد.
خاتون: مُرد ... مُرد ...
عروسكگردان خواجه شال خواجه را روي صورت خواجه ميكشد. سپس از درون سينه او پارچه لطيف سفيد رنگي را بيرون ميكشد و مثل روح خواجه آن را به پرواز درميآورد، به سمت دريا ميرود و آن را به دريا مياندازد. ماهي جادويي بيرون ميآيد.
ماهي جادويي: واحيرتا از اين فلك!
خاتون: ]خوشحال[ ماهي ... ماهي جادو.
صياد قادر: اي ماهي! ... نترس ... ما از دوستان خواجه هستيم. بيا جلو. من برادرشم و اين هم زنش. ما اومديم براي تو طنبور بزنيم.
ماهي جادويي: طنبورزن كجاست؟
صياد قادر: خواجه همينجاست. خسته بوده، خوابيده. بيا جلو ... بيا جلو ببين. بيا ببين چه قشنگ خوابيده.
خاتون و صياد قادر به طرف ماهي ميروند و ماهي به سمت آنها و در يك لحظه هردو ماهي را ميگيرند و خوشحال ميخندند.
خاتون: چه ماهي زيباييه. خيلي ميارزهها ... ولش نكني.
صياد قادر: نه گرفتمش ... خب ماهي ... حالا تو چنگ مايي.
ماهي جادويي: من ماهي نيستم.
خاتون: ]ميخندد[ ميگه من ماهي نيستم.
صياد قادر: ]ميخندد[ پس چي هستي، نهنگي؟
ماهي جادويي: من شاهزاده پريچهرم. شاهزاده سمرقند كه دوصد سال پيش، جادوگر شهر سمرقند كه چون من همسرش نشدم، منو طلسم هفت دريا كرد. حالا چقدر خوشحالم كه طلسم من باطل شد.
خاتون: كدوم طلسم؟
ماهي جادويي: جادوگر گفته بود جز من، هر كس تو را بگيره اون ميميره و تو آزاد ميشي.
صياد و خاتون: ]ميخندند[ يــعنـي مــن مـيميــرم ... ]ميخندند[ ميگه ميميريم ...
ميخندند. كم كم به سرفه ميافتند. به ناله ميافتند و به خود ميپيچند. عروسكها را عروسكگردانها در هم ميپيچانند و بـــه صـنـدوق مياندازند. عروسكگردان ماهي جلو ميآيد و ماهي را كه بر زمين افتاده نگاه ميكند. مينشيند و ماسك سفيد را از روي صورتش بر ميدارد. به ماهي نگاه ميكند. آن را بر ميدارد و ماهي در دستان عروسكگردان تبديل به پارچهاي زربفت و طلايي ميشود كه عروسكگردان دختر آن را بر روي سرش مياندازد و به طرف عروسك خواجه ميرود كه مرده است و طنبورش در كنارش ديده ميشود. با آرامش در كنار خواجه مينشيند و ميگريد.
شاهزاده پريچهر: اي لطيف! بلند شو ... از عشق تو من زنده شدم. اين خواجه بلند شو ... اي دريغ دريغ دريغ عـشق آمـد و تـو مـردهاي! ... ]ميگريد[.
نور صحنه آرام كم ميشود و عروسكگردانها همراه با موسيقي مـلايـم بـه صـنـدوق مـيرونـد. عروسكگردان پارچه روي سرش را بر ميدارد و روي خواجه مياندازد و سپس هر دو را برداشته و همگي به داخل صندوق ميروند.
صداي گوينده: ]ميخواند[
ما لعبتكانيم و فلك لعبتباز
از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند بر اين بساط بازي كرديم
رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
در صندوق ميخواهد بسته شود كه سر و كله دو پيرزن پيدا ميشود. اينك يك نور موضعي بر روي طنبور در جلوي صحنه و نور بر روي عروسكها وجود دارد.
پيرزن دو: باجي خانم!
پيرزن يك: جان باجي.
پيرزن دو: فهميدي چي شده؟
پيرزن يك: نه چي شده؟
پيرزن دو: ميگن خواجه لب دريا واسه يه دختر سمرقندي خودشو كشته.
پيرزن يك: وا!
پيرزن دو: بيخود نبود كه زنش ازش طلاق گرفت.
پيرزن يك: آره از اولشم معلوم بود كه اختر خانم پسر ميزاد.
پيرزن دو: پسر چيه؟! اخترخانم كيه؟ بازم كه حرف منو نفهميدي. بيا بريم.
پيرزن يك: آره فرقي نداره پسر باشه يا دختر.
پيرزن دو: بيا بريم. اين همه واست قصه گفتم آخرش ميگه ليلي زن بود يا مرد! بيا بريم تو. تمومه.
در صندوق آرام آرام بسته ميشود و صحنه در تاريكي فرو ميرود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)