صبح یکشنبه بود. نیم ساعتی باریده بود و حالا دیگر داشت کمکم بند میآمد. از یک میهمانیِ شبانه برمیگشتم. هنوز سرخوش بودم: لبخند به لب و نرمنرم میرفتم طرف خانه. به عادت روزهای کودکی، خودم را میکشیدم زیر سایبانی که نبود. چشم روی پوسترها و اعلامیههای چسبیده به دیوار میچرخاندم و میگذشتم: تبلیغِ کنسرتها و نمایشگاهها، مسابقات فوتبال، الکل و سیگار. دستنوشتهای را هم با نوار چسب چسبانده بودند روی ناودانِ گلفروشیِ زیر ساختمان. لابد باز هم یکی گربه یا سگاش را گم کرده بود. مکث کردم: دنبال خانهای میگشتند که درست به مشخصات خانهی من میخورد. احتمالن زن و شوهری با یک بچهی کوچک. کاغذ نداشتم. شماره تلفنها را روی پاکت سیگارم نوشتم. فکرکردم: «اینهم سندِ سقوط یا بازگشت تدریجی به روزمرگی.»
دوشنبه زنگ میزنم. نیستند. پیغام میگذارم، خبری نمیشود. صاحبخانه فشار را زیاد میکند. فقط تا آخر ماه فرصت دارم. وگرنه، باید کرایهی سه ماهِ آینده را هم بدهم. یک هفته بعد دوباره زنگ میزنم. تلفن خانه جواب نمیدهد. این بار به تلفن همراه زنگ میزنم. هست. دستپاچه میشود. و وقتی میگویم که تلفن خانهشان خراب است، هزار بار عذرخواهی میکند. دست و پا گُمکرده، میپرسد: «میتوانم همین الان بیایم؟» لباس پوشیده بودم که بروم بیرون. میگویم: «من تا یک ساعت میتوانم منتظرتان بمانم.» برای چندمین بار معذرت میخواهد.
ماری تیک دارد. عصبی میخندد. کمی چاق است. دایم حرف میزند. رنگ دندانهایش کبود است. لبهای بسیار نازکی دارد، که به زحمت دیده میشود. ماری ابرویش را برنمیدارد، آرایش نمیکند. مثل آدمی که عادت دارد ناخناش را بجود، مرتب دارد میخچههای کف پاش را میکند. میگوید از روزی که سیگار را ترک کرده، اینطور چاق شده. با تو که حرف میزند به گوشهی دیوار نگاه میکند و وقتی به حرفت گوش میدهد به سقف اتاق. میگوید:«کلهام خراب دارد. دایم افکار مسخرهای به سرم میزند. همین سیب خوردن مرا ببین!» ماری سیب را با پوست و هسته میخورد.
به خانه نگاه نمیکرد، به کتابها و قاب عکسها و تابلوهای نقاشیها نگاه میکرد. مبهوت بود. بعدها گفته بود: «خودم را آماده کرده بودم با مرد شکم گندهی سبیلوی ترکی روبرو بشوم با زنی چاق و قدکوتاه و دستمال به سر که پنج شش تا بچهی قدونیمقد به دامناش آویزانند.» دیدم ایستاده جلوی قفسهی کتابهای فارسی و سعی میکند بفهمد که کتابها به چه زبانیست، یا با کنجکاوی به عکسِ هدایت و فروغ نگاه میکند. میگویم: چیزی مینوشید؟ آب هست و شراب.
فورن میگوید: آب.
لیوان آب را میگذارم روی میز و برای اینکه خودم را معرفی کرده باشم، میگویم: بهتر است، بنشینید و بخورید. ما ایرانیها اعتقاد داریم باید نشسته آب خورد.
مینشیند روی صندلی. من هم مینشینم. بعدترها گفته بود:«وقتی لیوان آب را دادی دستم، با خودم فکرکردم: "این مرد گیسدارِ مو سفید، بیشک فرزانهای است از شرق." و من گفته بودم: «لیوان آب را گذاشته بودم روی میز. تازه مگر حالا معتقدی که اشتباه کرده بودی؟»
میگوید: شما چقدر کتاب دارید!
لیوان را برمیدارد، فط یک جرعه میخورد. میپرسد: هنرمندید؟
آلمانی که شکسته نفسی نمیداند چیست، تا بگویم: «یک چیزهایی مینویسم». میگویم: بله. مینویسم.
لیوان را میگذارد روی میز. بلند میشود، همانطور که دارد میرود سراغ کتابهای آلمانی، میپرسد: اجازه دارم بپرسم چی؟
بعدها وقتی به او گفته بودم «این ادبِ دوزاری شما آلمانیها دیگر خیلی اضافیست، آخر "اجازه دارم بپرسم" دیگر یعنی چه؟» گفتهبود: «ما غربیها رُک هستیم، شما شرقیها کنایه میزنید.»
– آشپزی!
– اوه! حتمن کتاب آشپزیِ شرقی.
عنوان چند کتاب را که میخواند، شرمندهزده میگوید:
– ببخشید. خودم باید میفهمیدم.
الان هروقت میگوید: «تو آن روز دستم انداخته بودی.» میگویم: «این ناخودآگاه من بود که به جای من حرف زد. میبینی که یک نیمرو هم بلد نیستم درست کنم.»
برمیگردد، مینشیند روی مبل و میگوید: من فیلم میسازم، تئاتر عروسکی کار میکنم و عروسکسازم.
میپرسد: اینجا که خانهی خوبیست. چرا میخواهید بروید؟
تا من از زندگیام بگویم واز زندگی او بشنوم، بعد ازظهر چهارشنبه است. درست سر ساعت چهار بعدازظهر روز دوشنبه آمده بود، اوایل تابستان. با هم غذا خورده بودیم، شراب خورده بودیم، کنار دریاچه قدم زده بودیم و شبها هرکداممان در اتاقی جداگانه خوابیده بودیم.
ماری از آلمانی بودناش شرمنده است. میگوید:«در مقابل یهودیها و خارجیها احساس گناه میکنم.» یک هفته پیش از مسافرت اُروگوئه برگشته است، دو سال پیش از دوست پسرش جداشده و هنوز تنهاست. میخواهد بچهدارشود، میگوید:«تو نمیفهمی! بدن یک زن سی و پنج ساله که هنوز حامله نشده، فریاد میکشد که میخواهد آبستن بشود.» حالا میخواهد، به قول خودش سنتی زندگی کند. وقتی میگویم: «اُنه میش!» من نیستم!) قاه قاه میخندد و میگوید: «تازه دلت بخواد. مردها صف بستهاند در خانهام. نمیبینی سه چهار ساعت سوار قطار میشوم تا هفتهای دو سه شب از دستشان فرار کنم، بیایم اینجا پیش تو؟»
یک شب که داشتیم در خانهاش در لایپستیگ شامی را که پخته بود، میخوردیم، اخمهایش را آورده بود پایین و گفته بود:تو به من توهین کردی، گفتی: در تو زنانگی نیست، مادرانگی است. چرا؟ خوکِ بیادب!
گفته بودم: آخر دٌو فردمتا کارتوفلن فقه سه قین! ای زنِ سیب زمینیخور لعنتی) نه ماتیکی مالیده بودی، نه ابرویی برداشته بودی، نه پیراهن خوشرنگی پوشیده بودی. زنانگی همین چیزهاست دیگر جیگر.
گفته بود: شما ایرانیها حتا دوست داشتنتان هم خونآلودست. آخر چطور میشود از فرط علاقه به کسی گفت جگر؟!
– وقتی میشود به کسی گفت "شپشِ من" چرا نشود "جگر" گفت؟
– فرانسویها شپش دوست دارند.
– بله، شما آلمانیها «گنج» دوست دارید، گنجِ من.
گفته بود: ببخش. خودت گفتی، تاریخ کشورت خونبار است.
بعد همان دستی را که با آن سیگارش را در زیرسیگاریی که به شکل جمجمه بود، خاموش کرده بود، انداخته بود دورِ کمرم، سرش را گذاشته بود روی شانهام، گفته بود: کاشکی همهی خونخوارها مثل تو بودند. تو خیلی خوبی. میدانی چرا؟
– بله. میدانم. هر زنی شایستگیِ دوستی با من را ندارد.
برگشته بود، توی چشمهایم خندیده بود و گفتهبود: شما ایرانیها علاوه برخونخوار بودن، دماغ سربالا هم هستید.
گفتهبودم: خوب همینهاست که ترا عاشق من کرده دیگر جیگر.
– به من نگو جگر. چندشم میشود. درست مثل روزی که به نامِ یک غذای اصیل ایرانی، کلهی گوسفند گذاشتی جلوم.
گفته بودم: وقتی پاچهی خوک، خوردن داشته باشد، چرا کلهی گوسفند نداشته باشد؟
– تو که میدانی من چقدر از پاچهی خوک متنفرم.
– خُب چون تو هم مثل بقیهی هموطنهات بحران هویت داری.
– حالا میگذاری حرفم را بزنم یا نه؟
– حیف که ما هردو شهروند جامعهای دمکراتیم و اینجا آزادی بیان جاری و ساریست. اگر در وطن اولم بودیم... بگو!
گفته بود: چون میتوانی گوش بدهی و چون نویسندهای. گلِ نرگسِ من.
از لایپستیگ یکی از کتابهای پاول سلان را خریده و فرستاده. در صفحهی اولش نوشته:"شاهیجان، آن گلبرگِ نرگسِ لای کتاب، مال باغچهی خانهی من است. ببین، هنوز بو میدهند؟»
میگوید: «همه میگوید: تو دیوانهای! چطور جرات کردی چهل و هشت ساعت در خانهی یک مردِ غریبهی مجرد، آنهم خارجی بمانی؟ مادرم گفته است: "ماری شن! ماری شن! (آی ماری جان! آی ماری جان!) چه کارها که تو نمیکنی!"» میگویم: «نه در دیوانگیِ تو شکی هست و نه در دیوانگیِ من. پس خوشا حال ما دیوانهها!»
مادر ماری به خواهرش میگوید: «دخترم رفته بود، خانه بپسندد، صاحب خانه را پسندید.» و به من اشاره میکند.
پیراهنِ سفیدِ نخی و شلوارِ آبی نفتیاش اتوکشیدهاند و سخت تمیز. آستین پیراهناش را دوبار، به دقت و به یک اندازه تا زده بالا. جای عینک روی دماغ با آن چنان دقتی تعیین شده و سرجایش آنچنان محکم تعبیه شده که لیزخوردن که هیچ، حتا ذرهای تکان هم محال است. سرش طاس است. پشت تلفن از من خواسته بود، نقشهی خانه را برایش توصیف کنم. گفته بودم از عهدهی من برنمیآید. بهتر است خودش بیاید و ببیند.
در را که بازکردم، خودش را معرفی کرد. دستاش را درست مثل یک مامور تحقیق به طرفم درازکرد. فقط مانده بود کارت شناساییاش را نشانم بدهد. بابتِ تاخیر دو دقیقهایاش عذرخواهی میکند. میگویم: بیاید داخل.
وارد که میشود، به پاهای برهنهام نگاه میکند و میگوید: کفشام را دربیاورم؟
میگویم: لطفن.
با اکراه، انگار علاوه بر دیدن خانه، تکلیف دیگری را هم به او تحمیل کردهام، با نوک انگشتانِ شصت و اشاره، زانوی لنگهی راستِ شلوار را میگیرد و کمی بالا میکشد. بعد پای راستاش را میگذارد روی پلهای که به طبقهی بالا میرود. خم میشود تا بند کفشاش را بازکند. به کفشاش نگاه میکنم: خدای من! دریغ از یک ذره خاک. بندِ سیاه کفشاش مرتب و یک دست و ظریف بسته شده. باید وقت زیادی صرف یافتن و انتخاب بند کفش کرده باشد. بندهای یک لنگه را با تانی، یکی یکی بازمیکند. بلند میشود. تمام مراسمِ بازکردنِ بند را دوباره روی کفشِ پای چپ انجام میدهد. جوراباش سفید سفید است، مثل پرقو. میگوید: نقشهی خانه را ندارید، نه؟
میگویم: نه.
میگوید: پس لطفن یک تکه کاغذ به من میدهید؟
میپرم یک صفحهی دست نخورده آ4 میآورم. به «متشکرم»اش چنان وزنی میدهد که یعنی "بسیار خوب، میتوانیم شروع کنیم."کاغذ را که از دستم میگیرد و خودکارش را از جیب پیراهناش بیرون میآورد. میگویم: کتابی، چیزی میخواهید بگیرید زیر کاغذ؟
تلفنِ همراهاش زنگ میزند. به من میگوید:
– فکر بدی نیست.
و در گوشی میگوید، الان در خانهای هست که قرار بوده امروز ببیند. فعلن وقت ندارد. بعدن خودش تماس میگیرد. به گمانم زناش بود.
میدوم به نشیمن. آلمانیِ دمیان هسه دمِ دست است. آن را، با آن رنگِ آبیِ آسمانیِ روی جلدش، میدهم دستاش. به هیچوجه توجهاش را جلب نمیکند. یا شاید هسه را مزاحم کار ما میبیند؟ با لحنی که گویی پشیمان شده و ترجیح میدهد فورن راه آمده را برگردد، اما ادب و وقتی که برای آمدن به اینجا صرف کرده، مانعاش شدهاند، میگوید: میتوانیم شروع کنیم.
و به دنبال من وارد آشپزخانه میشود. دیدن تلانبار ظرفهای نشسته در ظرفشویی چهرهاش را در هم میکشد. به پنجره اشاره میکند و میپرسد: جنوبیست؟
میگویم: من اصولن در زندگی از بابت جهتیابی و جهتگیری مشکل دارم.
شوخی من نمیخندانداش. حتمن با خودش گفته: «لازم نبود، بگویی. میبینم.» دست را به چانه میبرد و سر را به زیر. چشمهایش را تنگ میکند و میگوید: بله.
و من میفهمم: «چه آدمهایی پیدامیشوند! چطور ممکن است آدم جهتهای جغرافیایی را نداند؟» دیگر دارد حوصلهام را سرمیبرد. چیزهایی زیر لب زمزمه میکند. دارد جهتیابی میکند. نقشه آشپزخانه را میکشد. وقتی داریم از آشپزخانه بیرون میآییم، دم کمد آشپزخانه میایستد. در خوب بسته نشده، لایش کمی باز مانده. لبهی دیگ مانع شده که کیپ بسته بشود. دستاش را میگذارد روی دستگیرهی کمد و میگوید: اجازه دارم؟
میگویم: بفرمایید! خواهش میکنم.
در را که بازمیکند، من فورن خم میشوم و دیگ را هل میدهم داخل کمد. در را خودم میبندم. سرتاپای کمد را براندازمیکند. احساس میکنم، خیالش راحت شده است. از آشپزخانه که بیرون میآییم، با احتیاط قدم برمیدارد، انگار دارد از جایی رد میشود که همین چند لحظه پیش یک لیوان بلورِ نازک، تکه تکه شده. از قرار در آشپزخانه چیز یا چیزهایی به کف جوراباش چسبیده است. در حمام، لولهی شیر دستشویی را تکان میدهد. با نوک انگشتِ اشاره پردهی رنگ و رورفتهی حمام را کمی کنار میکشد و به داخل وان نگاه میکند. میگوید: کاشیکاری ست.
منظورش دیوار حمام است. من، انگار به خواستگاریام آمده باشد، میترسم، مبادا بعد از آن فضاحت در آشپزخانه، حالا موهای جمع شده در وان را ببیند. انگار خودش هم به غریزه یا بنا بر تجربهی آشپزخانه فهمیده بود که احیانن با بیشترکنارزدن پرده، منظرهی چندان خوشایندی نصیباش نخواهد شد، پرده را ول میکند. سروتهی بازرسی از اتاق کودک را با یک نگاه سریع از همان دمِ در هممیآورد. لابد بچه ندارد. من جلو و او به دنبالم برمیگردیم به نشیمن. نقشهی نشیمن را میکشد. دم در اتاق خواب مکث میکند. تردید دارد وارد شد. تربیتِ آلمانیاش به او آموخته که اینجا حریم خیلی خیلی خصوصی دیگران است. در را برایش بازمیکنم، در چارچوب میایستم. کاش میشد به آلمانی گفت: «بفرمایید داخل. سربریده آنجا قایم نکردهام.» میگویم: بفرمایید داخل، چیز پررمز و رازی آنجا نیست.
بیانصاف حتا یک لبخندِ کمرنگ هم نمیزند. میگوید: اجازه دارم؟
تکرارمیکنم: خواهش میکنم، بفرمایید.
کاغذ وکتابهای پراکنده در اطراف تشک به خرابی مزاجاش اضافه میکند. مستقیمن به طرف پنجره میرود. سریعن برمیگردد و با لحنی بازجویانه میپرسد: شما چکارهاید؟
میخواهم بگویم، «میخواهی مرا اجاره کنی یا خانه را؟» میگویم: در حوزههای فرهنگی کارمیکنم.
میگوید: بله.
از این جوابِ دیپلماتیکِ من راضی نیست. بازهم ادبِ آلمانیاش مانع میشود، بیشتر بپرسد. بدم نمیآید بدانم چکاره است. اما چهرهی جدیاش مانع غیرقابل عبوری است.
به سرعت از اتاق نشیمن رد میشود. وارد بالکن میشود. آنجا میایستد، یکبار دیگر چشم بسته و دست به چانه و سربه زیرافکنده، مشغول محاسبات جغرافیایی میشود. نقشهی بالکن را که میکشد، برمیگردد به نشیمن، در آستانهی در بالکن میایستد و گویی دارد ماکت خانه را از دور تماشامیکند، به تکمیلکردن نقشهاش میپردازد. سرک میکشم. با حروف اختصاری اسمِ هر اتاق را در کادرش نوشته. شماره تلفن و آدرس صاحبخانه را پشت نقشهاش مینویسد، دمیان را میگذارد روی میز غذاخوری توی نشیمن، نقشهاش را چهارتا میکند، میگذارد جیبِ پیراهنش و خودکار را میدهد دستم. شک ندارم که خودکار بسیار خوبی است. میگذارم جیبم. میپرسد: اگر مانعی نیست، مایلم بدانم چرا میخواهید از این خانه بروید.
به حلقهی ازدواجاش نگاه میکنم و میگویم: این خانه دیگر برای من بزرگ و گران است.
به عمد نمیگویم من و زنم از هم جدا شدهایم. اصلن از او خوشم نیامده. مشغول اجرای مراسم کفشپوشان که میشود، میگوید: باید با زنم حرف بزنم. نقشه خانه را دارم. خبرتان میکنم.
و میرود.
میدانم به صاحبخانه زنگ نخواهد زد. تقریبن مطمئنم.
وقتی پشت تلفن میپرسد، آیا در ساختمان، خارجی زیاد زندگی میکند، با تحکم میگویم: همهی ساکنین خانه خارجیاند.
میگوید: نمیدانم آیا میتوانم در ساختمانی که خارجی…
نمیگذارم ادامه بدهد و قطع میکنم.
مصطفی با لهجهی غلیظِ عربی میپرسد: میشود ماهواره بست؟
میگویم: تمام همسایههای تُرکِ من ماهواره دارند.
خوشحال میشود. موقع خداحافظی میگوید: سلام و علیکم.
من میگویم: و علیکم السلام.
قرارمیگذارد، نمیآید. انتظار هم نداشتم بیاید. خارجیها معمولن قرارمیگذارند ونمیآیند. معطلی ترک و روس و لهستانی را زیاد کشیدهام.
زن ومرد سن و سالداری هستند، بگیر پنجاه و پنج، شصت. زن ماتیک قرمز خوشرنگی به لبهایش مالیده و پیراهن سیاهی به تن دارد که رویش چند تا گل درشت با گلبرگهای قرمز – کمی تندتر از رنگ ماتیک لباش – خودنمایی میکند. مرد کت و شلوار وارفتهای به تن دارد، کیفی آویزان دوشاش است. اگر تا یکی دو روز دیگر ریشاش را نتراشد، ریش پرفسوریاش دیگر دیده نخواهد شد. شیشهی عینکاش کثیف است. اتاقخواب را که میبینند، مرد دستها حلقه به پشت، سرک میکشد روی کتابی که کنار تشک در سمت چپ افتاده است. عکس چخوف را پشت جلد میبیند. میگوید: چخوف میخوانی؟
میگویم: بله.
یک قدم برمیدارد، به اینطرف تشک نگاه میکند، 1001 nights را پشت جلد هزارویک شب میخواند. میگوید: همراه با هزار ویک شب؟
– بله.
– ترکیب خوبیست.
زن میگوید: شوهرم کارگردان تئاتر است.
بعد به قفسهی کتابها نگاه میکند و میگوید: اجازه دارم چیزی از شما بپرسم؟
میگویم: «بازهم کتابها؟» میگویم: بفرمایید.
میگوید: افغانی هستید؟
میگویم: تقریبن. ایرانی هستم.
میگوید: من چند سال پیش فارسی یادگرفته بودم، اما حالا فراموش کردهام.
حتمن در جوانیاش چند وقتی با یک مرد افغانی بوده. وارد نشیمن میشویم. جلوی میزکارم میایستد، به عکس گلشیری نگاه میکند. سعی میکند نوشتهی بالای عکس را بخواند. نمیتواند. برایش میخوانم: "دیوار و سقف خانهی من همین هاست که مینویسم." برای مرد ترجمه میکنم. میپرسد: شما هنرمند هستید؟
میگویم: نویسندهام.
زن در مدرسهی موسیقیِ روبروی خانه، موسیقی درس میدهد. میگویم: این یکی از علتهای اصلی جدایی من و همسر سابقم بوده. گفتم: "میخواهم همهی زندگیام را وقف نوشتم بکنم، هستی؟" گفت: "نه". و با هم خدا حافظی کردیم.
مرد میگوید: درست است. باید جنبید. بین دوتا صندلی نمیشود نشست. آدم باید تکلیفاش را زود روشن کند.
به موهایم دست میکشم و میگویم: البته در مورد من کمی دیر شده، اما نه خیلی زیاد.
زن خوشحال به مرد میگوید: تو همیشه چه میگویی؟
مرد به بالای قفسهی کتابها، به تابلوی بوسهی کله نگاه میکند و میگوید: پشتکارداشته باش!
میگویند: فردا خبرت میکنیم که خانه را میخواهیم یا نه. چه ساعتی زنگ بزنیم؟
میگویم: من تا یک خوابم، از دو به بعد لطفن.
و میروند.
آیا به صاحبخانه زنگ میزنند؟
چند دقیقه بعد زنگِ درِ آپاتمان را میزنند. از توی چشمی آقای شلتوکی را پشت در میبینم. با من چکاردارد؟ آقای شلتوکی سالهاست در طبقهی آخر ساختمان با زن آلمانیاش زندگی میکند. یک بار که میرفتم ایران، دمِ درِ خانه همدیگر را دیدهبودیم، گفتهبود: «خوش به حالتان!» گفته بود به خاطر تشابه اسمی با کسی که بعداز انقلاب اسماش در لیست ساواکیها بوده، به ایران نمیرود. از دو ماه پیش، که زنِ سابقم رفته بود دمِ درِ آپارتمانشان برای خداحافظی، دیگر با من حرف نمیزند. هروقت به هم برمیخوریم، تند تند سلام و علیکی میکند و رد میشود. در را بازمیکنم.
– سلام شهرام خان!
– سلام، آقای شلتوکی. حالِ شما؟
و غیرو. سرش را میآورد جلو، ابرو را کمی میکشد پایین و طوری که موش دیوار نشنود، با کنجکاویِ تام میپرسد: آقای اخوی، نیم ساعت پیش زن و مردی دنبال زنگِ شما میگشتند و میگفتند میخواهید خانهتان را کرایه بدهید.
– بله، من دوماهی هست دنبال مستاجر میگردم.
قیافهی متعجبی به خودش میگیرد و نگاهی امیدوار به آسانسور میاندازد. صدایش را پایینتر میآورد. انگار دارد خیلی بی سروصدا فضولی میکند، میگوید: اِه! چرا؟
– من و خانمم از هم جدا شدهایم.
دوباره به آسانسور نگاه میکند و با تعجب میگوید: اِه!
میخندم: خوب دیگه پیش میاد آقای شلتوکی!!
گردنش را که حکایت از تاسفی عمیق دارد، کج میکند. به پرزهای پاپاکنِ دمِ در چشم میدوزد و میگوید: بله، بله. پیش میآید.
من میفهمم: "به من چه!" میگویم: آره دیگه.
و با زهم میخندم. آقای شلتوکی هنوز ایستاده دم در و یک چشماش به آسانسور است. میگویم: "سر و گوشاش را آب داده، حالا منتظر است آسانسور برسد." میگویم: دمِ در که بد است آقای شلتوکی. بفرمایید تو.
حالا دیگر با خیال راحت به آسانسور نگاه میکند. انگار رسیده است. اما نرسیده است. صدای رسیدن و باز شدنِ درِ آسانسور را نشنیدهام. میگوید: اتفاقن دختر ما هم دنبال خانه میگردد. البته خانه دارند ها، اما میخواهند بیایند نزدیکِ ما.
– خوب چه بهتر! من سه ماه است که دنبال ناخ میتر (مستاجر) میگردم. به دخترتان خبر بدهید، بیاید خانه را ببیند.
آقای شلتوکی سرش را میبرد طرف آسانسور و میگوید: هر اخوی زاگت: ویر کوّنون اُنس دی ونونگ اَن زهن. آقای اخوی میگوید میتوانیم آپارتمان را ببینیم.)
بعد از این همه سال، این برای اولین بار است که در یک جملهی آلمانی اسمام درست تلفظ میشود. همه میگویند: آکاوی، آک هاوی، آکافی و خیلی چیزهای دیگر. من دیگر به همهشان عادت کردهام. حتا وقتی خودم هم میخواهم خودم را معرفی کنم، میگویم آکافی. صدای زنانهای از داخل آسانسور میگوید: ناین، ویر وُلن نیشت شتورن. (نه! نمیخواهیم مزاحم بشویم.)
سرم را کمی از در خانه میبرم بیرون و رو به آسانسور که داخلاش را نمیبینم، بلند میگویم: ناین، زی شتورن دوخ گارنیشت.» (نه! شما اصلن مزاحم نیستید.)
ناگهان زن و مرد جوانی میآیند بیرون. آقای شلتوکی معرفی میکند: ماینه توختر اُند ایقه…» (دخترم و …)
میماند. مانده است چه بگوید؟ دخترم و شوهرش؟ دوست پسرش؟ ادامه نمیدهد. فقط لبخنداش را پهنترمیکند. من میفهمم: "خودت که میدانی، اگر شوهرش بود، میگفتم." میآیند تو. شلتوکی مرا معرفی میکند و برایشان توضیح میدهد که من میخواهم از این خانه بروم. اما نمیگوید چرا. با همه دست میدهم. همان دم در میایستند. تربیتِ نیمه ایرانیِ دخترش میگوید: زول ایش ماینه شوهه آوس تسیهن؟ (کفشم را دربیاورم؟)
– وقه نت. (لطف میکنید.)
خم میشود وبند کفشِ کتانیاش را بازمیکند. مردِ جوانِ همراه او، مثل دامادی که مثل همیشه تکلیفاش را به پدرزناش محول میکند، دستها را روی سینهاش حلقه کرده، راست و ساکت ایستاده است و بربر ما را نگاه میکند. شاید نمیخواهد در کار دو خارجی و یک نیمه خارجی دخالت کند. تا وقتی هم که رفتند صدایی از خودش درنیاورد. اختیار را داده بود دست پدر عروس. میگویم: اس ایست گناو وی بای هرن شلتوکی.اینجا هم درست مثل منزل آقای شلتوکی هست.)
و تمام تلاشم را بکاربردم که شلتوکی را بدون لهجهی شمالیام تلفظ کنم. حالا در چهرهی آقای شلتوکی حماقت و شگفتی به هم آمیخته است. این حماقت که چرا این قبلن به فکرِ خودش نرسیده و شگفتی از کشفی که دم دست بود و پیداش نکرده بود. برای اطمینان خاطر از همان دم در سرکی به آشپزخانه و راهروی به سمت حمام و توالت میکشد و میگوید: اِه! راس میگین ها! اس ایست گناو وی بای اُنس. دان براخون ویر اُنس دی وونوگ نیشت اَن تسو کوکن. (اِه! راست میگویید ها! درست مثل خانهی ماست. پس لازم نیست ببینیم.)
جملهاش حتا یک غلط هم ندارد، اما لحناش کاملن ایرانی است. انگار میخواست بگوید: "عجب خری هستم من! خُب معلومه خانهی ما هم درست مثل اینجاس. آقا، بیخیال."
و رفتند که به صاحبخانه تلفن بزنند.
یکی دو روز بعد تکه کاغذی در صندوق پُستیام پیدامی کنم. رویش با خودکار قرمز نوشته شده: «جناب آقای اخوی عزیز، با عرض معذرت دخترما خانهی دیگری پیداکرده. با عرض معذرت، شلتوکی.» من همانجا در زیرش مینویسم: «مخلصیم قربان!» و میاندازماش داخل صندوق پُستاش.
دوپسر جوانِ همجنسبازِ آلمانی خانه را میبینند و درجا میگویند، از خانه خوششان نیامده.
آقای ُرشدی لهجهی غلیظ اصفهانی دارد. پشت تلفن میگوید: شما را یک شرکت به ما معرفی کرده. از اسمتان فهمیدم که ایرانی هستید.
قرارمیگذارد و با زن و دختر دو سالهاش میآید. آقای رشدی، کت و شلوار دوخت ایران به تن دارد. دست راستاش میلرزد. عینک کلفتی به چشم دارد و ته ریشی به صورت. بیشتر از سی سال نباید داشته باشد. زناش از خودش جوانتر است. به عروسهای پستی میماند. آتیه به هرچه که میرسد، دست میکشد. گاهی پدر و بیشتر مادرش میگوید: «آتیه! دست نزن! مال عمویه.» و من مرتب تکرارمیکنم: «کاریش نداشته باشید. چیزی اینجا نیست که خراباش کند.» مادرش که مشغول بازدید از حمام بوده، آتیه درون انباری، جاروبرقی را روشن میکند. صدای جارو برقی که بلند میشود، مادرش میپرد و فریاد میکشد: «واه! خدامرگم بده! چیکارمیکنی آتیه؟» آتیه پستانک به دهن، نشسته بود کنار جارو، سرش را بلندکرده بود و غش غش به مادرش میخندید. میگویم: «کاریش نداشته باشید خانم. از صدای جارو خوشش آمده. خراب نمیشود. بگذارید مشغول باشد.» آقای رُشدی کتابها را که میبیند، میگوید: «آقا! شما چقدر کتاب دارید! دانشجو هستید؟» میگویم: «نه! کتاببازم.» میگوید: «آقا، ما چهار تا دانه کتاب داریم، این دوستانِ ما دارند خفهمان میکنند، که شما چقدر کتاب دارید.» خانم رشدی از آشپزخانه چندان راضی نیست.
میروند که فکرهاشان را بکنند و به صاحبخانه تلفن بزنند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)