نوری سبز با رگه‌های نارنجی در اتاق موج می‌زد، از تکان شاخه‌های چسبیده به شیشه‌های پنجره، که تلفن زنگ زد و او چشم باز کرد.
پنجره را شاخه‌های درخت خرمالو پرکرده بود، برگ‌هایش سبزِ شسته در نم بارانِ دیشب، با بازتاب خرده‌های نور آفتاب بعد از ظهر. لابلای شاخه‌ها چند لک نارنجی تندکه گاه به سیاهی می‌زد، چسبیده به شیشه‌ها.
نگاهش به سقف بود و دست‌هایش بی حرکت روی شکم. می‌خواست سر از بالش بر ندارد. تلفن زنگ می‌زد و او می‌ترسید حسین نباشد.
حسین نبود.
دوستی بود که سلام نکرده گفت: «راه بیفت اومدم.»
-چی شده؟
-یه چیز دست اول. حاضر شو. داریم می آیم.
-نیستم. زیاد حوصله ندارم. کارهم دارم.
-تو هم دیگه آخرشی تحفه! از این دروغا ببند به خیک عمه بزرگت، دیوونه. کلاس هم برای عمه کوچیکت بذار.
بعدگفت: «فلانی، فلانی و فلانی هم هستن، تازه نمی‌دونی کی هم هست! ببینی باورت نمی‌شه.»
جوابی نداد.
-چرا نمی‌پرسی کیه؟ فهمیدی، نه؟ خودشه. بالاخره شاخشو شیکسم. تمام برنامه امشب محض خاطر اونه. لابد باز دراز افتادی روی تخت. برنامه امشب رو خودم چیدم. بلند شو خرابش نکن. می‌خوام امشب تا ته‌اش برم.
-الان که زوده.
-تو پاشو حاضر شو. زود هم نیست. تا تو بجنبی، خودش دو ساعته. باید دنبال فلانی هم بریم که خودش سه ساعته، تازه تا من خودم رو به تو برسونم، بگو نصفه شب! بلند شو.
دوباره سر به بالش گذاشت. پشت پلک‌هایش اول سیاه شد و بعد سفید شیری و بعد سبز تیره .
صدای زنگ تلفنی از دور آمد. صدای پاهائی که می‌دوید تا گوشی را بردارد. صداها قطع شد.
فکر کرد اگر حسین زنگ بزند، قرار امشب را به هم می‌زند. حتی اگر دوستش اینجا هم باشد، اگر سوار ماشین هم شده باشند و حتی اگر دربند هم باشند، بلند می‌شود و می‌رود. شاید بگوید حسین هم بیاید. حسین حوصله این جمع‌ها را داشت. اگر زنگ بزند. زودتر زنگ بزند تا به این‌ها بگوید این همه راه را نیایند.
دست دراز کرد و موبایلش را از روی میز کنار تخت برداشت‌. باتری داشت. آنتن هم می داد.
تلفن زنگ زد.
چشم باز کرد. موج پراکنده در اتاق غلیظ شده بود. سبزِ غلیظ.
بلند شد نشست و گوشی را برداشت. دوستش بود.
-حاضری؟ من یه ربع دیگه فوقش اونجام. بوق می‌زنم، زودی بیا. حال نگیری‌ها! پا شو.
باز سر به با لش گذاشت و چشم ها را بست.
صدای بوق که آمد، اتاق یک پارچه نارنجی بود، از خورشید رو به غروب، نارنجی با رگه‌های سبز. بدون تکان. باد ایستاده بود.
دنبال فلانی هم رفتند و معطل شدند تا بقیه هم بیایند. چندنفر دیگر در اتومبیلی دیگر هم آمدند. شب شده بود و هر دو اتومبیل پُر،که راه افتادند طرف دربند.
میلیون‌ها اتومبیل پشت سر هم و درهم درخیابان‌ها ایستاده بودند و گاهی حرکتی می کردند. دوستش پرحرفی می‌کرد،گاهی هم سر به گوش شاخ شکسته می گذاشت و با هم می خندیدند.
شماره پلاک چند میلیون اتومبیل را خوانده بود و شماره‌ها را برعکس خوانده بود و درخت‌های کنار خیابان‌ها را شمرده بود و دیگر ساعت از10 شب گذشته بود، که رسیدند دربند. جای پارکی پیدا کردند.
یکی گفت بریم فلان کافه و یکی گفت تختِ لبِ آب و دوستش گفت می‌ریم همونجای پریشبی، رفتند. از بین صد هزار زن و مرد و بچه رد شدند و پا روی هرچه پاکت خالی آب میوه بود و پوست تخمه و لیوان بستنی و هسته میوه گذاشتند و از پله‌هائی پائین رفتند و رفتند کنار آب. دوستش نشست کنار شاخ شکسته و 7 نفر دیگر هم دور هم. روی دو تختِ کنار هم، زیر درختی بلند و بزرگ.
گاهی برگی می‌افتاد. پشه‌هائی هم وز وز می‌کردند.
همه با هم حرف می‌زدند. روی همه تخت‌ها. زنگ تلفن‌ها از اینور و آنور بلند بود.
تلفنش زنگ نمی زد. باتری داشت.
شام سفارش دادند. روی تخت کناری مردی از بغلی‌ی که همراه آورده بود در لیوانِ نوشابه‌ها می ریخت. شاخ شکسته گفت: « چه کار جالبی کرده، دوستش گفت حتمأ از ولایت اومده، وگرنه می‌دونست که اینجا خودشون دارن و سرو می‌کنن. گفتم بیاره.» بعد سرش را کمی خم کرد طرف شاخ شکسته و گفت: «البته شما که باشی آب شنگولی لازم نیست.» شاخ شکسته گفت: « من خیلی اهلش نیستم، و دوستش خندید که امشب دیگه نیستم و... و این حرفا نداریم.»
یکی گفت چه زود رفتی سر مطلب. دوستش گفت: «آخه یه کتابخونه از این جا تا اونجا رو خوندم تا مطلبش مطلب بشه. دیگه پا نویس و مقدمه نمی‌خاد.»
بقیه هم خندیدند. بعد خوردند و گفتند و خندیدند و نوشابه های مخلوط با عرق نوشیدند و از رشت و ترک جوک گفتند و سیگار کشیدند و از دوستان خارج رفته
یاد کردند و پا درازکردند و درازکشیدند و سر روی زانوی هم گذاشتند و موهای هم را نوازش کردند و گفتند و خندیدند و زمزمه کردند.
هر تکانی که می‌خوردند، تخت جِرقی می‌کرد.
شاخ شکسته که می خواست برود دستشوئی، دوستش هم همراهش رفت و یکی گفت: «اقلأچائی بخور دهنت گرم باشه.» همه خندیدند و شاخ شکسته و دوستش بیشتر.
بیشترِ گل‌های قالی صورتی بودند و سبز بر زمینه قرمز تند.

شب به نیمه رسیده بود. رفت و آمد کمتر و نشستگان و دراز کشیدگانِ روی تخت‌ها ساکت تر. دیگر شُر شُرِ باریکه آبِ که ازکنار تخت می‌گذشت، در سکوتی که گاه بیگاه همه جا را می‌گرفت، شنیده می‌شد.
ساعت از یکِ شب گذشته بود که بلند شدند بروند.
او که بلند شد،تلفنش از روی پایش افتاد. برش داشت.
رفت کنار باریکه آب، مشتش را بازکرد و برگ‌های افتاده از درخت را که جمع کرده بود ریخت به آب.
بر گشتند و سوار اتومبیل ها شدند.
اولِ سر پائینیِ دربند اتومبیل عقبی آمد کنار اتومبیلشان، دستی دراز شد و یک بغلی به راننده اتومبیل داد.
-دیدیم نامردیه. ما دو تا داریم.
هر کدام جرعه‌ای سرکشیدند و او دو، سه جرعه.
سر به شیشه گذاشته بود. شماره اتومبیل ها را نمی‌خواند. در خت‌ها را نمی‌شمرد. به آسفالت خیابان‌ها نگاه می‌کردکه گاه به سیاهی می‌زد.
دوستش سرِ شاخ شکسته را که روی شانه‌اش بود گرفت و گذاشت روی پاهایش و بوسیدش.
از هر چه خیابان در شمال تهران بود به سرعت رد شدند. جلوی پارک‌هائی که شلوغ بود توقفی کردند. جائی ایستادند و قاطی مشتی پسر و دختر بستنی خوردند و جای دیگر، معجون و آب میوه و یک دنیا موسیقی بلند گوش کردند و بلند حرف زدند و بلند خندیدند.
جائی ایستاده بودند. او نگاهی به آسمان انداخت که سیاه سیاه بود و تعجب کرد که چرا روز نشده.
سوار شدند.
گفت که می خواهد برود منزل. همه داد زدند و خاک بر سرت و پیرشدی و شدی مث مرغا گفتند. گفتند می‌خواهند بروند منزل فلانی و زنگ زده‌اند تا فلانی و فلانی هم بیایند.
گفت باید برود .
دوستش گفت: «یه دقه وایسا.»
تلفن را برداشت و شماره گرفت و بعد خندید.
-شانس آوردی. لواسون موندن. وگرنه بی‌مکان بودم و هوارت می‌شدم.
شاخ شکسته هم خندید.
از اتومبیل اولی خداحافظی کرد و پیاده که شد، برای اتومبیل دومی دستی تکان داد.
اتاق تاریک بود. از لابلای شاخه‌های درخت خرمالو باریکه‌های کمرنگ نور خیابان به اتاق می‌ریخت.
چراغ روشن نکرد. لامپ کوچکِ روی تلفن چشمک می‌زد. پیامی داشت.
گوش داد.
-سلام
نشست روی زمین.
-فکر کردم برای تو هم جالبه. امروز خوندم. می‌دونستی فقط ما آدما نیستیم که با مرده‌ها زندگی می کنیم؟ الان داشتم می‌خوندم که شمپانزه‌ها هم مرده‌هاشون رو با خودشون حمل می‌کنن. می‌دونی که اونا گروهی زندگی می‌کنن و گروهی حرکت می‌کنن. وقتی یکیشون می‌میره، بقیه ولش نمی‌کنن. مرده رو با خودشون اینور اونور می‌برن. می‌گن فیل‌ها هم مرده هاشون رو فراموش نمی‌کنن. هروقت از کنار استخون‌های فیلی مرده می‌گذرن، مدتی وامیستن.گاهی هم برمی‌گردن به اونجائی که یکی از فیل‌ها مرده. وا میستن کنارجای خالیش. می‌گن فیل‌هائی رو دیدن،که وایساده بودن کنار جائی خالی یا کنار تکه استخونی و داشتن گریه می‌کردن.