نینا سرش را از زیر پتو بیرون کشید و گفت: مامان تو بودی گفتی هر آدمی شبیه یه حیوونی میمونه؟
مادر گفت: من نگفتم، بعضی از روانشناسا میگن.
- مامان تو شبیه روباه میمونی!
- چرا روباه؟
پدر گفت: منظورش اینه که تو زرنگی!
نازی گفت: روباه هم زرنگه، هم مکار!
مادر گفت: من کجام زرنگه؟
نینا گفت: زرنگی دیگه!
نازی گفت: مامان کجا شبیه روباه میمونه؟
مادر گفت: چشمهای روباه کشیدهست. چشمهای منکشیدهست؟ افشین! چشمای منو نگاه کن! کشیدهست؟
پدر همینطورکه جرعهجرعه چای میخورد نگاهی به مادر انداخت.
مادر جلو آینه ایستاد. خودش را با دقت نگاه کرد و گفت: من واقعا شبیه روباهام؟
نازی و پدر هم آمدند جلو آینه. سه نفری به آینه خیره شده بودند.
نینا پتو را دور خودش پیچاند و گفت: بابا بزرگ شبیه فیل میمونه، خاله پری هم دندوناش عین روباه میمونه.
نازی گفت: نیما شبیه خرگوش میمونه!
نینا گفت: عمو بابک هم شبیه میمون میمونه.
پدر گفت: داری خیلی تند میری ها!
نینا گفت: میمون اینقدر باهوشه بابا! کف دستش هم نرمه. همچین بامزه آدمو گاز میگیره.
مادر گفت: مگه دستتو گاز گرفت؟
- آره.
- کجا؟
- فقط من باید جواب پس بدم؟
پدر گفت: میگن من عین قناری میمونم.
مادر گفت: هووووم! کی میگه؟ تازه! قناری فقط صداش خوبه. بهنظر تو کافییه؟
نینا بلند شد نشست و گفت: مامان بهنظر تو من شبیه چی میمونم؟
- مگس.
- کجام شبیه مگس میمونه؟
- اگه مگس نبودی، این قدر وزوز نمی کردی.
مادر چند قدمی از نینا فاصله گرفت و گفت: ولی دوست دارم بدونم تو چرا فکر میکنی من شبیه روباهام ؟
- شوخی کردم مامان .
مادر گفت: چهطور شد روباه به نظرت اومدم... چرا نگفتی مثلاً آهو...
پدر پخی خندید .
مادر گفت: یا چه میدونم...
نینا همینطورکه با دستمال دماغش را میگرفت نالهای کرد و گفت: خوب من چه میدونم! اون لحظه یه چیزی به زبونم اومد...
پدر به آرامی گفت: احتمالاً از نظر زرنگی!
نازی گفت: ولی روباه پوست نرمی داره.
مادر سیگاری روشن کرد. بهطرف قفسه کتابها رفت. فرهنگ لغت را برداشت. قسمت «ر» را باز کرد و با صدای بلند خواند: روباه: حیوانیست گوشتخوار، شبیه سگ، بسیار باهوش و چالاک. در حیلهگری معروف است. پوست او به رنگهای سیاه یا سرخ و یا زرد و بسیار نرم. دم پرمو دارد، روبه نیز میگویند.
مادر پکی به سیگار زد و گفت: حیوون بدی هم نیست! خیلی باهوشه... حیلهگری هم بالاخره یه نوع هوشه.
نینا و نازی و پدر نشسته بودند دور سینی بزرگ میوه. پدر در حال آبگرفتن نازنگی و لیمو شیرین بود.
نینا گفت: من مریض بودم، اونوقت امروز خودم داشتم برای خودم آب میوه میگرفتم.
پدر گفت: هیییی... من دو هفته است جیب شلوارم پاره شده.
مادر گفت: منم یکماهه جیب پالتوم پاره شده، هفتهی پیشهم سرما خوردم، هیچکی برام آب میوه نگرفت.
نینا گفت: ولی تو منوگذاشتی رفتی بیرون، با اینحالم، نگفتی هم کجا میری!
پدر چند لحظه سرش را بلند کرد و گفت: تو که گفتی امروز جایی نرفتی؟
مادر سیگار را تو زیرسیگاری خاموش کرد. دیگر حرفی نزد. به نظرش حالا جز خودشان، حیوان دیگری هم توی خانه بود، روباهی با دم دراز و چشمانی مضطرب!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)