نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: اسبان عاشق

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    اسبان عاشق

    آسمان سیاه بود با خال‌های سفید، مثل سگ گری که دیروز پشت استبل مُرد. ستاره‌هایی که در پوست آسمان فرو رفته بودند به یک شکل می‌درخشیدند.
    چشمانش را از آسمان بیرون کشید، بالشش را چرخاند و بر پهلوی راستش غلتید:
    «نامه‌ی زندگی‌مون را از روز خلقت این جوری نوشتن! پف، پف، پف، الله و اکبر، نچ، نچ، نچ...»
    دوباره چرخید، رو در روی آسمان. سرش را بر دو کف دست‌هایش گذاشت، به شب خیره شد. شهابی به پایین آسمان سر خورد.
    چسبیده بر کول جبروت، چهار نعل می‌آمد. پشت او غروب‌گر گرفته بود. دلهره در جانش افتاد! به طرفش دوید. جبروت، بر سُم‌های خود نشست، سرعتش کاسته شد. سرش را از پشت اسب بالا آورد و لگام کشید. شیهه‌ی جبروت در صحرا پیچید. فریاد می‌زد ولی صدایش از گلو بیرون نمی‌آمد. نگاهش کرد:
    « آقایش* چه می‌گوید، چه چیز را نشان می‌دهد؟!»
    به عقب چرخید.
    چند نفر با کله‌هایی شبیه گراز، سوار بر الاغ به طرف قلیچ می‌دویدند. دهنه را به پهلو کشید. جبروت، شیهه زد و سرش به‌عقب افتاد. به‌طرف آن‌ها رفت، دوباره نگاه کرد. خبری نبود! چشمانش را به آسمان برد. اژدهایی سرش را بیرون انداخت و مشتی آتش بر صحرا ریخت. آسمان سرخ شد. از ترس، جان به لب شد. سینه‌خیزکنان خود را بر لب بام رساند و پایین پرید.
    یاپاغی* تاریک بود. سگ‌ها عوعو می‌کردند. «خنده‌ی جیغ» شغال‌ها بالا گرفت، فصل جفت‌گیری‌شان بود.
    لنگه‌درب چوبی، با سر و صدای زیاد باز شد. خاتون، فانوس را جلوی صورتش گرفته بود و از اتاق بیرون می‌آمد. یک التهاب مبهم و غریب نگذاشته بود بخوابد. مختومقلی مثل ساری که اسیر بلا شده باشد سرش را در خود فرو برده و بازوانش می‌لرزید. فانوس را به طرف او نزدیک کرد، نور ضعیفی بر شویش نشست: «چه شده آقا، بازم که بیداری؟»
    کره‌ی خورشید، پایش را بر زمین زد. مختوم گفت: «طوری نیس، برو بخواب. »
    هنگامی که به طرف استبل می‌رفت، گفت: «فانس رو بیار خاتون- زبان‌بسته، «اینی»* بی‌قراری می‌کنه!»
    صدای چِپِک‌های خاتون که روی زمین کشیده می‌شد. مختوم را تا استبل برد.
    خورشید گوش‌هایش را به جلو تیز کرد، چشمانش برقی کشید. اینی، سرش را بالا انداخت و به آرامی از مادرش فاصله گرفت. خاتون گفت: «هوس شیر کرده انگار...»
    مرغ و خروس‌ها توی حیاط پرسه می‌زدند. گربه‌ی لاغر و نحیفی که از رزق و روزی خود قانع بود زیر دیوار گِلی لمیده و از آفتاب نرمی که کرک‌هایش را نوازش می‌داد لذت می‌برد. موش گنده و چله‌چاقی از سوراخ در حیاط عبور کرد. گربه با دیدن او چرتش پاره شد، آرام روی چهار دست و پا نشست و به سوی موش خیز برداشت. موش ترسید، گیج شد، اما توانست از کمین ناموفق گربه استفاده کند و از لابه‌لای سٌم‌های خورشید، که دهنه‌اش در مشت مختوم گره خورده بود و از استبل بیرون می‌آمد، بگریزد. مختوم، در را چارتاق گشود، گربه خمیازه کشید و «قَش و قوس» کرد.
    بسم الله گفت و بر زین نشست، به طرف صحرا، هی زد.
    باد، بر یال خورشید آویزان بود و صدای طبل کهنه‌ی زمین که با هر ضربه‌ی سم او گرپ‌گرپ می‌کرد. مختوم، چشمانش را به ته صحرا دوخته بود و باد را که با صورتش بازی می‌‌کرد احساس نمی‌کرد. مسافتی به درازای تصویرهایی که در ذهنش می‌گذشت، اشباح مردانی که خود قربانی شقه‌ای از آداب خویش بودند، رفت و آمدهایی که ستیزهایی را برای روحش به ارمغان آورده بود.
    «سولگین» دختری نبود که خدا اسمش را در سرنوشت قلیچ نوشته باشد!
    عشق، هر چقدر هم که بوی کیمیا بدهد، یا این که از خود جوهر شجاعت و از جان گذشتن بتراواند، اما از پس سنت‌هایی که نشأت گرفته از زندگی‌اند، بر نمی‌آید. شاید بتواند در زمانی طولانی، به مدت گذری که ساخته شده اند، آن‌ها را تحت تأثیر قرار دهد اما همین تغییر نیاز به قربانی دارد.
    قزاق‌ها، با برپایی آلاچیق‌های‌شان در صحرا، قلب قلیچ را ربوده بودند. زمانی که رو در روی آناالله ایستاد. چشم در چشم او دوخته و گفته بود:
    «ایرانی‌ام. مثل شما زندگی می‌کنم. برای ستاندن دخترتان آمده‌م. می‌خوام او رو خواستگاری کنم. جبروت دارایی منه، باهاش مسابقه می‌دم. روزی‌ام از یکه‌تازی می‌گذره. تکه زمینی هم دارم، زمینی که پشتمه، واسه‌ی روزگار پیری‌ام نگه‌اش داشته‌ام.»
    آناالله گفت: «خون ما میان قوم ما باید جریان داشته باشه. تو از ما نیستی. سولگین، بمیره بهتره تا این که واسه‌ی مرد غریبه بچه بزاد.»
    سولگین گفت: «من حتماً می‌میرم. تو هم بمیر اگه عاشق منی. شاید تونستیم یه‌جای دیگه مثل این‌جا به هم برسیم.»
    قلیچ گفت: «اما شاید جای دیگه، اون وقت این احساس را نسبت به تو نداشته باشم! مردن آسونه ولی می‌ترسم عشق تو دیگه به سراغم نیاد. بذار اونا برن، تو پیش من بمون. ایران بزرگه. آب‌ها که از آسیاب افتاد می‌برمت عشق‌آباد.»
    سولگین گفت: «ازم نخواه که بمونم. نخواه که به برسومات‌مون پشت پا بزنم. اون‌هام به نوبه‌ی با عشق ساخته شده‌ان. همین‌ها یه جورایی باعث شده‌ان تا زنده بمونیم.»
    قلیچ گفت: «از تهدیدی که پدرت به‌من کرد واهمه ندارم. تو راضی باشی، برام کافیه.»

    چاپارقویما* از زمین سر برآورد. مختوم، به خورشید اشاره کرد، سرعتش کاسته شد. بر بلندی ایستاد. آستین بر پیشانی‌اش کشید. به استبل نگاهی کرد و به طرف آن یورتمه رفت:
    «سلام خان مراد. »
    سرش را برگرداند و بر گرده‌ی جبروت زد:
    «سلام مختوم، چه خوب شد آمدی!»
    «چطور شده مگه؟»
    «برات می‌گم حالا، بشین گلویی تازه کن. »
    لِگام را دوبار بر تیرک چوبی پیچاند. خورشید سر جنباند. جبروت شیهکی کشید و سینه‌اش خس‌خس کرد. مختوم از نرده گذشت، کف دستش چند بار بر گونه‌های جبروت به آرامی بالا و پایین رفت:
    «چطوره وضعش؟»
    خان مراد چای ریخت:
    «خواستم باهات صحبت کنم. »
    جبروت، بوی آشنایی را حس کرده بود. سرش را چند بار به طرف بالا و پایین حرکت داد و پره‌های دماغش تکان خوردند. مختوم آمد و روی کنده نشست:
    «بهتر نشده هنوز؟»
    «چی بگم، آنا مختوم؟»
    به چشمان جبروت ذل زد:
    «چشماش دِک می‌زنه!»
    خان مراد هورت کشید:
    « از یه درد کهنه‌اس، سینه‌پهلو داره. درد کمی نیس واسه اسبی که بی‌سواره. »
    مختوم، پاره قندی به دهان انداخت:
    «خواستی یه چیزی بگی، گوشم باهاته. »
    «قزاق‌ها اینجا بودند. پی اسب کنسروی می‌گشتن. گفتم، به خاطر خودش هم که شده...»
    قزاق‌ها! ظهور دوباره‌ی این کلمه، جریان خونش را تند می‌کرد. خاطره‌ی قلیچ به همراه نسیم صحرا، سردی مرموزی را زیر پوست مختوم موجب می‌شد. خاک، مانند لرزش قلب جوان نورسیده‌ای پاک و یک‌دست، با تندر ضعیفی هم‌آغوش شد و در آن‌طرف دره‌ی چاپارقویما*، قوت گرفت. مختوم، سایه‌هایی پراکنده از «قارا اوی»*های قزاق را پیش خود می‌دید و سوراخ خنجری که بی‌صدا، سینه‌ی قلیچ را بریده بود!
    زندگی فصلی، همه چیزش فصلی‌ست. این قانونی‌ست که این‌گونه زندگی برای خود و روابط و منش انسان‌های پیرامون خود، به مرور می‌نویسد و به مرور نیز جایگزین می‌کند.
    مختوم بلند شده بود:
    « منظورت جبروته؟!»
    خان مراد گفت:
    «اگه خودت بخوای، این زبون‌بسته خودش‌م خلاص می‌شه از تحقیری که روزگار بهش کرده. »
    «این حیوون تنها خاطره‌ی خوشیه که از او برام مانده. راس می‌گی، مریضه، اما خوبی‌ش به اینه که هنوزم، هست. چطور بفروشمش تا کنسروش کنن؟!»
    خان مراد به طرف مختوم رفت:
    «نگو که راضی می‌شی بابت یه خاطره‌ی خوش، به یکی دیگه آزار برسونی، می‌خوای؟»

    نگاهش کرده بود، سکوت کرده بود. نیش بر گورداله‌ی*خورشید زده، از راهی که آمده بود، دوباره برگشت. خان مراد، تا پِلکی زد، سایه‌ای را دید که توی دشت روبه‌رو محو می‌شد. با خود گفت:
    «چه ‌خواست بگه؟ چه تونست بگه؟!»
    زبان دل مختوم را مردمانی که از آن‌جا عبور کرده بودند با خود برده بودند. کلامی که درونش مثل بوی پِشکل گوسپندان، بر بار و بندیل عشیره مانده بود و با صدای زنگولک بزخاله‌ی راهبر، با هر بار پریدنش از روی اندازه‌های دشت و صحرا، به صدا در می‌آمد.
    از چشمان مراد که کاملاً محو شد، تازه صدای تاختنش به گوش جبروت رسید که از چاپارقویما دور می‌شد!
    چیزی از درونش کنده شد. قلیچ که رفته بود، جبروت دیگر اسب همیشگی نبود. تکه‌ای از او آسیب دیده بود. اسب صحرا باید بتازد. تاختن، تنها هنری‌ست که می‌آموزد. کار هر اسبی نیست. سوار که نباشد، انگیزه برای تاختن هم نیست. موجودی شده بود افسرده. سرنخ زندگی از دستش در رفته بود، گیج شده بود. بارها، از او یاد کرده و دلتنگش شده بود. هوایش را کرده، سینه‌اش او را در هم فشرده، خفه‌اش کرده بود و دوباره نفسش آرام‌آرام بازگشته بود. برای او سال‌ها گذشته بود تا این شب فرا برسد. دوست‌داشتنی بود. صداهایی از بیرون می‌آمد که اسب‌های دیگر را می‌ترساند اما جبروت، تازه جان گرفته بود. شبی که احساس خوبی را با خود آورده بود. اسب هایی که در استبل بودند جبروت را تا آن شب این طور ندیده بودند! شیهه‌ی سختی کشید. دو دستش را بر زمین کوبید، بر پاهایش ایستاد و چشمانش را درید. اهل استبل ترسیدند، اما تیرک محاصره رمیدنشان را فروکش کرد، ساکت شدند.
    میدان مسابقه را به یاد آورد. هیاهوی تماشاچیان را نمی‌شنید. به سوارش فکر می‌کرد، گویی که جزیی از اوست. آخرین وداعش را با قلیچ به یاد آورد. غروب بود، که به صحرای قاراقوم زدند و زیر ماه تاختند. هرچه بیشتر سرعت می‌گرفت، شوقش بیشتر می‌شد. گویی، آخرین بار است که می‌تازد! بالای سرشان، ماه می‌آمد. دمدمای صبح بود که به عشق‌آباد رسیدند. می‌خواست آخرین دیدارش را با او کرده باشد. سولگین را می‌پرستید. جبروت با خود گفت:
    «چرا آن دختر را رها کرد؟»
    از احساسی که بین آن‌ها بود حتا مختوم هم خبر نداشت. التهابی در دلش شعله کشید که تا آن موقع هرگز اتفاق نیفتاده بود. درآن روز، از بلندی تپه‌ای داشت با چشمانش از او خدا حافظی می‌کرد که در محاصره افتاد!
    ستاره‌ها را از شیار دیوار چوبی استبل می‌دید. صدای شغال‌ها آن‌قدر بالا گرفت که جبروت را از خیال خوش گذشته بیرون کشید. نسیم خنکی به پیشانی‌اش خورد. بی‌تاب شد. بوی قلیچ به مشامش می‌خورد.

    صبح دمیده بود اما هنوز آسمان روشن نشده بود. خان مراد، برای سرکشی به استبل آمد. جبروت را ندید!
    از سکوت اسب‌های دیگر وحشت کرد. چشمش به سوراخی افتاد که تهِ استبل کنده شده بود. با عجله بیرون رفت. استبل را دور زد، پایین تپه را نگاه کرد. لبانش لرزید. افق، او را گرفته بود. رگبارهایی پراکنده، هوا را خنک می‌کرد. دور تا دور صحرا را نگریست. در دوردست‌ها، آن‌جایی که آسمان به زمین تکیه داده بود، جاده‌ای نورانی را می‌دید که از میان ابرهای تند آسمان، به سوی دشت‌های سبز قاراقوم سرازیر می‌شد.

    پانویس:
    آقا: برادر بزرگ قارااوی: آلاچیق
    آنا: خان گورداله: قلوه گاه-پهلو
    اینی: کره اسب قاراقوم: نام یک دشت مرزی
    فانس: فانوس
    یاپاغی: نام طایفه‌ای در ترکمن صحرا
    چپک: دمپایی
    چاپارقویما: نام دشت پهناوری در ترکمن صحرا
    دِک: حرکت سریع و بی‌اراده
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/