نمی‌خواست توی راه باشد. می‌خواست توی رخت‌خواب بماند تا آن صدا – آشنا و نا‌آشنا – دور و نزدیک شود تا نفس گرم ساحره مثل شیر تازه دوشیده بریزد به صورتش و همان‌طور بیدار خواب توی جا غلت بزند تا دست ساحره گرم لمس‌اش کند تا صدای ساحره نرم صدایش کند و با پلک‌های هنوز گرم این بیدار شدن را هی طول بدهد که هیچ صبحی با صدای هیچ زنی از خواب برنخاسته بود.
«پاشو دلکم! پاشو روشن جان»
اما حالا میان راه بود. پاکشان از کوچه می‌گذشت و ابراردی‌بهشت آب‌نمی ‌برخاک چلانده بود.
خوابیدن توی رخت‌خواب کجا، کپیدن توی چادر یا صندلی پشتی جیپ کجا؟
بوی عق‌آور بالش‌های مسافرخانه‌های سر راه، حشرات مرده‌ی زیر تخت، پرده‌های کثیفِ چروک... لکه‌ها... لکه‌های روی دیوارهای خراش خورده از دل‌غریبی‌های مسافرهای گذری، بیت‌های به ناخن خراشیده، رد پنجه‌های آلوده‌ی برماسیده بر دیوارهای نموروِ طبله زده... چادر که خوش است وقتی بیرون نرمه بادی هم با آتش نرم خویی کند، حتا صندلی پشتی جیپ با میله‌های سرد فلزی، جای آجِ روکش پلاستیکی برصورت صبح که از خواب پا می‌شوی با عضله‌های خشک، سایش سرانگشت‌ها بر سمباده‌ی پوستِ گونه در آینه‌ی زنگار بسته‌ی نیم شکسته. فش فشه‌ی مثانه‌ی پُر در باد هوا وقتی مه آن سرِِِدشت را سیر می‌کنی؛ اما رخت‌خواب خوش‌تر است توی اتاق مهمان ساحره. بوی آهار ملحفه‌ی هنوز آب ندیده، لالاییِ پت پت کم سوی فتیله‌ی لامپا، سایه روشن لرزان دیوارهای عید نوروز دوغاب خورده، کوزه‌ی آبِ کنار بالش، قدح گل‌مرغی توی باغچه، بوی صمغ درخت جوان پشت پنجره – شب انگار روشن صدای ترکیدن پوست جوانه‌های تازه رسته را از پشت شیشه شنیده بود.
خسته از گشت و واگشت‌های سر به جهنم با پدر، پیش ساحره بودن چه خوش بود. شب توی کلبه‌ی چوبی دکتر درختی وهم برش می‌داشت؛ وقتی پدر و دکتر درختی کنار مزارِ میان درخت‌ستان تا صبح همهمه می‌کردند کنار آتش- با جرینگ جرینگ دم به دم دو استکان بر هم.
هر چند بوی چوبی کلبه‌ی دکتر درختی را دوست می‌داشت، اما اگر ساحره نبود ترجیح می‌داد شب توی جیپ بخوابد.
اما اگر ساحره نبود، روشنی هم نبود.
آخرین خانه را پشت سر گذاشت و افتاد توی راه باغ دراز. از آن جا می‌توانست برود کلبه‌ی دکتر درختی و سری به پدر هم بزند. پیچ بعدِ برکه را که رد می‌کرد، جیپ پدر جلو کلبه دیدار بود؛ اما تا به پیچ برسد، باید بوی گوگردی برکه را طاقت می‌آورد.
پا تند کرد.
ساحره نبود، روشنی هم نبود.
کی این را فهمیده بود. یادش نمی‌آمد پدر گفته باشد. ساحره هم زیاد اهل گپ و گفت نبود. اگر می‌‌خواست چیزی بگوید حرکت دستی، چینی که بر کنج لب می‌افتاد می‌گفت ساحره چه می‌گوید.
سالی، ماهی چند روز که می‌آمدند سرِ مزار یکی باید این همه را گفته باشد. پس از کجا می‌دانست؟ کسی که نبود، می‌گفت. در روزهای طولانی جاده‌ها که پدر لب بسته می‌راند و می‌راند، آن که نبود پچپچه می‌کرد کنار گوشش. شب که توی جیپ گندله می‌شد و پدر توی چادر، کنار فانوس بادی کتاب گیاه شناسی‌اش را قطورتر می‌کرد، همان که بود و نبود مدام می‌گفت و می‌گفت. کمتر از سنگ که نبود. کِی بود؟ صبح روشن از چادر بیرون آمد. یادش می‌آید با مشت‌های بسته و خارخار تن برای کش و قوس آمدن به پیشباز روزی نو برای رفتن‌ها و گشتن‌ها. صدا واضح بود، اما انگار از حبسِ سالیان در آمده؛ زنگ‌دار و وهم‌آور: من آنی نیستم که تو می‌دانی!
همین طور به لفظ قلم. با صدای سنگیِ سنگی مثل هزاران سنگ دیگر. گفت من اینی نیستم که تو می‌دانی. و رنگش از کبودی به سفیدی زد، از سفید آهکی به سیاهی و از سیاهی قیر به فیلی.
روشن یکه خورد. عقب‌تر رفت افتاد میان علف‌های شبنم‌زده. پدر، آن‌طرف‌تر، با تن نیم لخت، شلوار جین به پا کنار رودخانه ایستاده بود و رو به تیغ آفتاب هوا را می‌سکید. مثل جانور مهاجری که بوی سرزمین موعود را شنیده باشد، پوز در هوا می‌چرخاند و روشن فین فین نفس‌ها را می‌شنید و صدای سنگ هنوز توی گوشش بود. خواست پدر را صدا بزند. صدا توی گلویش ماند. برخاست، عقب‌تر رفت و سنگِ فیلی‌رنگ با رگه‌هایی افشان از لاجورد و کِرِم در تنه به سنگینی سِندان در خاک بود.
نگاه به دور و بر انداخت. و پدر همچنان با عضله‌های پُر گره ایستاده رو به آفتاب؛ نه بادی نه صدایی و رودِ پیش پای پدر چنان نرم و لغزان که انگار آبی نه بستری.
ضربه به صورت زد. پوست دستش را گرفت و کشید. بیدارِ بیدار بود و هنوز صدای سنگیِ سنگ توی سرش.
به طرف پدر رفت و دوباره پشیمان برگشت سمت سنگ. وهم و خیالی... نه، گفتنی نبود. پدر دستش می‌انداخت. می‌گفت خواب‌نما شده و هزار حرف دیگر. حوصله‌اش را نداشت.
رفت کنار رود، آبی به سر و صورت زد و بی‌‌آن‌که نگاه به پدر بیندازد دوباره برگشت پیش سنگ. پرنده‌ای جیغ کشید و گرد‌باد کوچکی بُته خاری را پیچاند.
خم شد و با دست‌های خیس سنگ را لمس کرد. مثل هر سنگی، سخت و سرد و از باران صیقلی. دور سنگ گردید و باز لمس‌اش کرد. سنگ بود نه دهانی برای گفتن. شکمش به سمت جنوب پوشیده از خزه‌ی قهوه‌ای آغشته به سبزی و در سمت آفتاب‌خور، عور و لخت.
شاید خواب دیده بود و حالا دنبال گمشده‌ی توی خواب می‌گشت. روی سنگ نشست و باد نم پوست صورتش را مکید. سر که بلند کرد پدر را دید که زده به آب و عرض رودخانه را شنا می‌کند. مثل همیشه شلوار به پا. وقتی دید روشن نگاهش می‌کند با دو کاسه‌ی دست آب به هوا پراند و صدایش کرد.
سنگ هم نگفته باشد، هیچ چیز آن‌طور نبود که بود. یک بار که رانده بودند سمت ترکمن صحرا و در بیابان‌های آن جا گم شده بودند، پدر از لج، ماشین را ایستانده، چادر زده و چپیده بود تویش، با بالشی برای خواب و زهرخندی که می‌خواهم بدانم چه کارم می‌کند، چه‌طور قورتم می‌دهد من را به این تلخی، سرگردانی.
زِل آفتاب بود، شن و خط افق در هرم گرما به خود پیچان.
روشن جلوتر رفت. با چشم‌های بسته و دست‌های مشت شده‌ی عرق کرده در جیب. رفت و رفت تا آن جا که گفت این جا وسط صحراست. ایستاد و گوش تیز کرد. همان‌طور پلک‌ها برهم فشرده. و صحرا خرناسه کشید. غرمبید. قه‌قه زد مثل شغال. دندان غروچه رفت. بعد نرم‌خوتر شد؛ آشناتر و پذیرنده‌تر.
وقتی بند و بساط را چیده دوباره راه افتادند، پدر درست همان سمتی راند که زمین آبله از سُم‌چال احشام بود و انتهای راه، عوعوی سگ‌ها و روشنایی چادرها.
هر وقت که می‌آمد سر مزار، منگ می‌شد. مثل منگی همین لحظه که از میان بخار اشباع شده از بوی گوگرد رد می‌شد تا برسد به باغ دراز. و مادر را می‌دید که بار بر زمین نگذاشته، نفس‌های آخر را می‌کشد. دردی که کمی پایین‌تر شروع شده بود. کنار دیوار کوتاهِ خشتیِ باغِ دراز. باغ بی‌صاحب با گیاهان غریب. مزرعه‌ی نمونه‌ی همین حالای دکتر درختی. بهشت گمشده‌ی آن سال‌های پدر. با این همه گل و گیاه و خار و خسک و رنگ‌های تند و بنفش و برگ‌های آتشی.
راهی که روشن از خانه‌ی ساحره تا این جا آمده بود، همان راهی بود که پدر پانزده سال پیش رانده و رسیده بود به در خانه‌ی ساحره.
کی نشانش داده بود؟
پدر یادش نبود. نیمه‌های شب بوده و نمی‌داند چه‌طور مادر را از توی جیپ بیرون کشیده، توی دست گرفته تنه زده به در و دو لنگه‌ی در خورده به دیوار و ساحره فانوس به دست توی ایوان بوده، مثل شبح. انگار به انتظار.
گفته بود: دیر آمدی!
و انگشت شماتت تکان داده بود.
می‌گفت: دیگر چیزی یادم نیست. می‌گویند با دهن کف کرده توی کوچه‌ها می‌دویدی می‌گفتی روشنک روشنک...
گفت: وقتی چشم باز کردم شیر از پستان ساحره می‌خوردی. سه روزه بودی. ساحره گفت روشنک رفت، روشن ماند.
گفت: تو را قنداق پیچ آورد بالا، نشانم داد.
می‌گفت: من از حرف‌هاش سر در نیاوردم. دلم می‌خواست بخوابم.
می‌گویدکه چهلم مادرت بود که بردنم سر مزار. کاووس هم همان روزها پیداش شد. نمی‌گوید چه طور فهمیده.
دکتر درختی را می‌گوید. روستایی‌ها این اسم را رویش گذاشته‌اند. می‌گویند مرض درخت‌ها را بلد است درمان کند. منظورشان بیشتر مزرعه شبدر و گندمزار است.
ساحره می‌گوید: روشنک رفت، تو ماندی.
توی ده دوازده سال هر وقت که آمده‌اند سر مزار، همین یک حرف را بارها و بارها گفته است. رو به روشن. بعد پدر و دکتر درختی را نگاه کرده است.
همان روزهای اول آمدنا که پدر یک شب همراه روشن می‌ماند خانه‌ی ساحره و صبح که دکتر درختی می‌آید دنبالش، طوری می‌گوید که انگار تقصیر تک تک‌شان بوده که روشنک طاقت نیاورده. پدر سرخ می‌شود، عرق می‌کند و چنگ به ریش آویخته‌اش می‌اندازد. و ساحره رو به دکتر درختی رو ازش می‌گیرد. صورتش را پشت شال سر پنهان می‌کند. با یک چشم وحشی براق نگاه می‌اندازد به صورت روشن و پدر و دکتر درختی. مثل تک چشم گربه‌ی وحشی از پس علفزار وقتی عضله‌هایش گلوله است برای جهیدن.
پدر می‌گوید: تقصیر من چیه. انتخاب مادرت بود.
می‌گوید: شاید از سر لج.
داد می‌زند: کی از کار زن‌ها سر در می‌آورد. خودش پا پیش گذاشت. من اصلا جراتش را نداشتم.
عکس‌هایشان را دیده بود. توی آلبوم دکتر درختی و عکس سه نفره‌شان همیشه روی میز کلبه‌ی چوبی بود. با عودی نیم سوخته در کنار و یک سنگ معدنی به رنگ سرخ جگری، به قاعده یک تخم مرغ. توی حیاط دانشکده گرفته بودند. روی چمن و پشت به نرده‌ها. مادر بلوز یاسمنی به تن دارد و شلوار مشکی به پا. موها را مثل پسرها کوتاه کرده و دست در دست پدر و دکتر درختی رو به دوربین می‌خندد. کتاب‌های هر سه برای عکس گرفتن روی چمن‌ها پیش پایشان است.
بوی گوگرد روشن را از نفس می‌اندازد. چشمانش نم می‌افتد. مثل ماهی از آب افتاده دهنک می‌زند که هوای تازه بگیرد.
برکه دور سرش می‌چرخد. احساس می‌کند فاصله‌اش با دیوار خشتی باغ دراز مدام درازتر می‌شود. با کتاب زیر بغل دود و دمه را از جلو صورتش می‌تاراند. ناگهان خرگوشی از میان چمن‌‌های سیاه کنار برکه روی دو پا برمی‌‌خیزد، نگاه نگاهش می‌کند و با دماغ خیسِ لرزان باز در میان علف‌ها گم می‌شود. درست به رنگ گوگرد. کمی سیرتر. با حلقه‌ی سیاه دور چشم.
توی عکس سه نفره چیزی از چهره مادر خوانده نمی‌شود. اما توی عکس سیاه و سفید تکی که همیشه پشت تلق کیف جیبی پدر است، توی چشم‌های درشت نمور، حسی است که روشن ازش سر در نمی‌آورد.
پدر چه را پنهان می‌کرد؟ هر بار که می‌آمدند سر مزار، روشن از نگاه و حرف‌‌های بچه‌های هم‌سن و سالش احساس می‌کرد که چیزی هست که او نمی‌داند. برای چه باید پدر می‌گذاشت کار به این جاها بکشد.
پیرارسال بود آمده بودند خانه‌ی ساحره. روشن باید برای امتحان‌های متفرقه آماده می‌شد. بچه‌ها هر روز می‌آمدند دنبالش. ساحره بیدارش می‌کرد، کتاب زیر بغلش می‌گذاشت، لقمه‌ای توی جیبش می‌تپاند و راهی‌اش می‌کرد.
کی بود اولین بار به کنایه گفت «نیگا‍!» و پدر و دکتر درختی را میان درخت‌ستان نشان داد.
گفت: بابات تا صبح با دکتر درختی توی مزار می‌چرخد.
شاید تقصیر خودش بود که به قدسی نزدیک شده بود. دیروز که قدسی توی کوچه دیدش، ازش رو پوشاند.
قدسی گفت: هر کسی کار خودش.
عارف بود یا سلمان؟ گفت: بگم واسه چی دکتر درختی سر مزار خانه ساخته مانده.
قدسی زد به سینه‌ی کدامشان؟
روشن گفت: تو هر چی دلت می‌خواهد بگو!
و رو چرخاند که برگردد سمت ده، خانه‌ی ساحره. قدسی آمد دستش را گرفت. ایستاد و دوباره برگشت رو به راه. برای چه باید می‌رفت. می‌خواست بشنود. از عارف، سلمان، حتا قدسی.
قدسی گفت: بگویی نگویی دکتر درختی و بابای روشن رفیق‌اند با هم.
دکتر درختی و پدر از دور، دست به بچه‌ها تکان دادند و رفتند سمت مزار. هر کدام یکی یک چوب‌دست‌شان بود و بادگیر مشکی تن‌شان. موهای بلند پدر در باد می‌رفت و سر تاس دکتر درختی زیر کلاه بادگیر پنهان بود.
دونفر دیگر هم از بچه‌ها از راه رسیدند. خنده خنده‌کنان و دنبال هم دوان. تا رسیدند لب چیدند، ماندند. قدسی رفت سمت آن‌ها.
گفتند: چی شده؟
روشن گفت: هر چه می‌خواهید، بگید!
عارف بود یا سلمان که گفت: کلاغ‌ها هم می‌دانند واسه چی دکتر درختی سر مزار خانه ساخته.
قدسی با گریه گفت: بی‌شعور... بی‌شعور!
یکی گفت: مگه روشن نمی‌داند.
گفت: حالا بداند نداند چه فرقی می‌کند.
روشن نشست وسط راه روی سنگ. سر در پیش انداخت و کتابی را که در دست داشت، باز و بسته کرد. پا شد. نگاه به کلبه‌ی چوبی انداخت که از باران دیشب به خاکستری می‌زد.
پدر و دکتر درختی را ندید.
همین وقت‌ها بود، اردی‌بهشت. ابرها در آسمان می‌جوشیدند و مزار گاه از خورشید تابان می‌شد گاه تاریک.
گفت: هر کی هر چی می‌داند بگوید!
قدسی گفت: بابات و دکتر درختی رفیق‌اند با هم.
یکی گفت: به ما چه؟
سلمان بود یا عارف. گفت: هفت بار کلبه‌اش را سوزاند. باز دکتر درختی خانه ساخت ماند آن‌‌جا.
قدسی گفت: آخرش دوست شدند با هم.
روشن یادش افتاد یک‌بار شب نصف شب پدر جیپ را پشت تپه‌ای ایستاند، فانوس‌بادی را برداشت و فیتله‌اش را داد پایین و رفت. وقتی برگشت بوی نفت و دوده می‌داد. نفس‌نفس می‌زد، جیپ را انداخته بود توی بی‌راه و می‌رفت. وقتی ایستاد، بالای بلندی بودند. پدر رفته بود روی کاپوت و میان تاریکی را می‌جورید.
قدسی گفت: دوست‌اند با هم. ندیدید کنار هم می‌رفتند.
همان که عارف بود یا سلمان به‌خنده گفت: تا صبح می‌نشینند سر مزار آب‌شنگولی می‌خورند و تلوتلو می‌زنندسنگ.
روشن برگشت با کتاب کوبید به صورتش. و دوید سمت ده. ایستاد و باز دوید. دوباره ایستاد. کتابِ توی دستش را پاره پاره کرد پاشاند هوا. و از راه زد به سنگلاخ میان کلبه و یونجه‌زار. و صدایی را از پشت سر شنید که داد و بی‌داد می‌‌کرد. پدر و دکتر درختی از پس و پشت‌ها در آمده با حیرت نگاهش می‌کردند.
از میان سنگ‌ها گذشت. لگدکوب از وسط یونجه‌زار دوید. تا رسید با مشت کوبید به شکم پدر و دکتر درختی. سنگی برداشت زد به پنجره، شیشه‌ها را شکاند. دور کلبه گریه‌کنان چرخید و رفت افتاد روی مزار. یادش نمی‌آید تا این روز چنان نعره‌هایی زده باشد.
سرِپیچ که رسید، ایستاد. چشم‌ها را بست و سینه‌اش را از هوای تازه انباشت. اما هنوز بوی منگ کننده‌ی گوگرد از پشت سر می‌رسید. جلوتر رفت و روی سنگی نشست. نگاه به سمت کلبه انداخت و جیپ پدر را ندید. کجا رفته بودند اول صبحی؟ شیشه‌های پنجره را از همان جا شمرد: یک، دو، سه،... حتم پدر و دکتر درختی زد و خورد هم کرده بودند. آخرسری کنار آمده بودند با هم.
پدر می‌گفت: مادرت این‌طور خواست.
گفت: میان عاشقی و سرگردانی، سرگردانی را انتخاب کرد.
به تلخی گفت: خودش می‌گفت میان نیکویی و عاشقی.
و به تمسخر پوف می‌کرد: نیکویی!...
همه چهارده تا شیشه را شکاند. سنگ بارانش کرد کلبه را. و سنگی پراند که خورد به پیشانی دکتر درختی. وقتی به زور پدر کشاندش توی کلبه، دکتر درختی به بهانه‌ی آب آوردن کوزه را برداشت. خون از روی پیشانی‌اش شره کرده بود روی پیرهنش.
پدر گفت: رفیق‌ایم با هم. بچه محل بودیم. با هم می‌رفتیم دانشکده. مادرت همکلاسمان بود.
دکتر درختی که با کوزه‌ی پر برگشت آلبوم عکس‌ها را از زیر تخت بیرون کشید گذاشت جلو روشن.
و شب ساحره که ماجرا را شنیده بود،گفت: همان بهتر که مردها گوربانی کنند.
گفت: از دل یه زن هیشکی خبر ندارد.
گفت: تو نباید تقاص پس بدی.
بعد از آن شب دیگر نخواست بداند. حالا هم نمی‌خواهد.
از روی سنگ برخاست. تمام تن و بدنش بوی گوگرد گرفته بود.
احساس می‌کرد کسی پشت سرش ایستاده. هول‌زده برگشت.قدسی بود. روشن دست‌های خالی‌‌اش را باز و بسته کرد و کتاب را از روی سنگ برداشت.
قدسی به شماتت گفت: برو! برو!
و گندمزار را نشان داد.
و دوید. با خِش‌خِش رختِ نو دخترهای نشان کرده.
روشن بهت‌زده ایستاد. نمی‌خواست بداند. اول و آخر آمدنا که به مزار سرمی‌زد وقتی با تکه سنگی تق‌تق به سنگ مزار می‌کوبید، یک‌دفعه هول برش می‌داشت که نکند این‌کار مثل در کوبیدن باشد و دری یهو باز شود. می‌ترسید. نمی‌خواست توی مخمصه‌ی دانستن و ندانستن بیفتد. فکر می‌کرد پدر و دکتر درختی توی چنان برزخی گیر افتاده‌اند. به خانه‌به‌دوشی با پدر عادت داشت، اما تعجب می‌کرد از دکتر درختی. عمری‌ست پانزده شانزده سال! دور و بر مزار را درخت‌ستان کرده و حالا کلبه‌اش را با چوب همان درخت‌ها مرمت می‌کند. با چند جلد کتاب، یک رادیوی تک‌موج و چندتایی مرغ و خروس. و گوساله‌ای که سال‌هاست صاجبش پیدا نشده.
از علف‌های حول و حوش چریده و شده گاوی شیرده. با پوستی براق به‌رنگ کهربایی و خال سفیدی اندازه‌ی کف دست در پهلو. با همین جانورها، با همین دار و درخت روزها و شب‌هایش را سرآورده و هر وقت که بعد از ماهی، سالی آمده‌اند، مزارستان پردرخت‌تر و مزار سنگی‌تر شده است.
راه می‌افتد سمت گندمزار. قدسی چه می‌خواست بگوید؟ نگاه به درخت‌ها می‌اندازد. برگ‌های تازه رسته سبزی روشنی دارند. لحظه‌ای به دیوار کوتاه باغِ دراز تکیه می‌دهد و از وسوسه‌ی انداختن شعله‌ای روی چوب‌های آغشته به نفت‌ِ کلبه دلش می‌طپد.
از دیوار کنده می‌شود. نباید بگذارد تاریکی سرش را پر بکند. از دور سبزی تیره‌ی گندمزار را می‌بیند. فکر می‌کند؛ قدسی چه می‌خواست؟
مدت‌هاست که میان او و بچه‌ها فاصله افتاده. درست از همان روزی که زد به سنگلاخ رفت سمت کلبه و شیشه‌ها را شکاند. فقط قدسی مانده بود. چرا دیروز ازش روپوشاند. نشانش کرده بودند. از ساحره نپرسید برای عارف یا سلمان.
ساحره گفت: قدسی هم پَر!
به‌مرز گندمزار رسید. ایستاد. تنابنده‌ای ندید. اما انگار یک‌لحظه دستی از میان مزرعه‌ی شبدر بیرون آمد و اشاره‌اش داد. نفهمید که بایستد یا برود. در گوشه‌ای علف‌ها جنبیدند. و َبد بَد بلدرچینی برخاست. آهسته پا برداشت. رفت توی قنات خشک میان دو کرت. و عارف را دید. اول پاشنه‌ی کفش‌ها و پاچه‌های شلوار نو‌َاش را دید؛ بعد نیم‌رخش را. و چند نفر دیگر که همه درازکش افتاده بودند توی شبدرها. همان دست اشاره‌اش داد که بنشیند. به‌تردید ایستاده و ناخواسته پا برخاک کشید. کسی فحش‌اش داد. و دید تورِ شکار روی شبدرها پهن کرده‌اند. خمیده رفت میان علف‌ها. عارف انگشت به‌لب گذاشت به سکوت و یکی آن‌طرف‌تر پخ‌پخ خندید.
عارف روی پوست و استخوانی که دستش بود زد و صدای بلدرچین در آمد. و سکوت شد. عارف باز صدای بلدرچین در آورد. بعد ناگهان صدای بلدرچین‌ها برخاست. صدا به صدا داده بودند، می‌خواندند و عارف که به‌آواز می‌خواندشان جلوتر می‌آمدند؛ زیر توری که برایشان پهن شده بود.
عارف خزید جلوتر. روشن حالا فقط زیره‌ی کفش‌اش را می‌دید. چشم‌ها را بست. صدای بلدرچین‌ها را می‌شنید. اما نمی‌دانست کدامشان راست است، کدامشان دروغ. یعنی همه‌ی صداها راست بود، جز یک‌صدا و روشن آن یک‌صدای دروغ را از توی آنهمه صدای راست نمی‌توانست تشخیص بدهد.
خورشید پس‌سرش را گرم کرده بود و سر که می‌چرخاند صدا همه جا بود. و هی اوج می‌گرفت. گاه که صداها می‌خوابید، یعنی آنهمه صدای راست انگار بو می‌برد یک صدای دروغ میان‌شان هست که می‌خواند و یهو سکوت توی صحرا می‌افتاد، روشن زنگ توی گوش‌هایش را می‌شنید و می‌دید منگ بوی شبدر باران‌خورده است و رطوبت تا مغز استخوانش رسیده، اما سکوت طولانی نمی‌شد. از جلو حرکت جَلد دست عارف را میان خش‌خش علف‌ها می‌شنید و صدای بغ‌بغ نیاز از آن تکه استخوان و پاره پوست توی دست عارف دوباره به مکر و التماس برمی‌خاست، کم‌کمک بالا می‌گرفت و می‌شد تنها تکخوان توی سکوت.