از سطر اول تا آخر پاراگراف را بغض من پر کرده است. خیسِ خیس است این خطوط. چشمم ابری است بر صفحه‌ی کاغذ. کلمه بارورش می‌کند. تحریکش می‌کند تا ببارد. احساسم می‌شود کلمه، می‌سرد از دست سردم تا خودکار. صاعقه‌ی قلم می‌نشیند بر فرق کاغذ. قسمتی از جنگل امید مرا آتش غمی می‌سوزاند که به روغن جان پرورانده‌امش. تن عریان کلمه‌ها از خجالت خیس عرق می‌شود. یکی یکی از شرم آب می‌شوند و در شوره‌زار دشتی فرو می‌روند که روزی جنگل عظیمی بوده است. در سرمای ذهنم هر فکر منجمد می‌شود. توده‌ی عظیم این سرما پیشروی می‌کند تا مرزهای شمال غربی اندیشه‌ام. نیمی از اندیشه‌ام را سرما می‌زند. تمام شکوفه‌ها و نهال‌ها و نطفه‌ی تمام گل‌های زیبایی که به فردای من آبستن بود، بر شاخه‌های واقعیت دنیای امروز من، به خاطر این سرما، از دست این غم، سیاه می‌شود. امسال دیگر امید محصولم نیست. ذهنم، جنگلم، دشتم، باغم، همه و همه شلاق سوز زمستان را بر پیکر نحیف باورم می‌زنند که بهاری در کار نیست. از من تا کاغذ، ابر سردی جا خوش می‌کند. چشمم همه چیز را از پشت شیشه‌ی مه گرفته‌ی کلماتم می‌بیند. صفحه‌ی مرا که صاعقه زده سوزانده، سرما زده خشکانده، کشاورز بخت‌برگشته‌ای را می‌مانم که کنار زمین‌اش بر بیل کهنه‌ای تکیه زده و بغضش از سطر اول تا آخر پاراگراف مرا پر کرده است.
این داستان نیست. داستان نباید این باشد. صد بار برای شما گقتم. یک بار دیگر می‌گویم. داستان باید داستان باشد. همه چیز داستان مشخص است. هر چیز باید جای خودش باشد. هر چیزی که می‌نویسید داستان نیست. داستان نباید این باشد.
پائین هتل نادری کنار قنادی نادری در کافه نادری میز و صندلی‌های چوبی کهنه همیشه منتظر چشم‌های حریصی است که می‌خواهند ببیند این ادبیات از کجا آب می‌خورد و نویسندگان آن در کجا می‌نشستند و قهوه می‌خوردند. پشت یکی از همین میزها کنار پنجره نزدیک دیوار رستوران، پسر جوان رودرروی استاد پیر می‌نشیند و داستان می‌خواند. استاد می‌گوید: این داستان نیست. پسر می‌گوید: داستان این است که ما در آنیم. استاد می‌گوید: تو باید خجالت بکشی که بی‌پروا در برابر منی که پشت همین میزها با صادق، منظورش صادق هدایت است، نشسته‌ام و قهوه خورده‌ام این طور از داستان حرف بزنی. پسر می‌گوید: من از داستان حرف می‌زنم. استاد می‌گوید: من هم. پسر می‌گوید: شما از داستان‌نویس حرف می‌زنید.
کافه‌چی می‌آید. فرصت خوردن یک قهوه که تمام می‌شود و کافه رو به شلوغی می‌رود کافه‌چی سر و کله‌اش پیدا می‌شود همیشه. استاد می‌گوید: هی پسر!
پیرمرد کافه‌چی آهسته برمی‌گردد و آهسته‌تر می‌گوید: استاد بفرمائید.
استاد می‌گوید: ببین پسر! تو یادت است که من می‌آمدم اینجا و پشت همین میز با صادق قهوه می‌خوردم؟
پیرمرد می‌گوید: آدم‌های زیادی می‌آمدند که با آقای هدایت قهوه بخورند. اما همان‌طور که می‌بینید این میزها نهایتا بتوانند چهار نفر دورش بنشینند.
استاد می‌گوید: من همیشه یکی از آن چهار نفر بودم. تو پیر شدی خرفت شدی پسر.
پیرمرد می‌گوید: همه یک روز خرفت می‌شویم استاد.
گوشش بدهکار نیست استاد، می‌گوید: من و صادق و فرزانه پشت این میزها می‌نشستیم و بعد رو می‌کند به پسر جوان که روبه‌رویش نشسته و ادامه می‌دهد: همین پسرک که حالا دور برداشته برای ما قهوه می‌آورد.
پیرمرد می‌گوید: باز هم قهوه بیاورم؟
پسر می‌گوید: اگر استاد میل داشته باشند دو تا بیاورید.


وقتی پاییز بشود دلم از غصه لبریز می‌شود. ای آسمان با او بگو: پشیمان خواهی شد و به سوز عاشقی قسم می‌خورم که دلت خون خواهد شد.
این که داستان نبود. یک ترانه بود. ترانه‌ای که همه آن را شنیده‌ایم.
اما من هنوز داستانم را نخوانده‌ام استاد.
اما این که خواندی داستان نبود. ترانه بود. ترانه‌ای که زمان روایتش را عوض کردی. ترانه‌ای که لابلایش نقطه و ویرگول گذاشته‌ای. کلماتش را بالا و پائین کرده‌ای. ترانه‌ی سنگینی هم نیست. هرچند که ما به زبان فارسی اصولا ترانه‌ی به درد بخور و سنگین نداریم. به هر حال این داستان نبود. ترانه بود. من فریب نمی‌خورم.
اجازه بفرمایید استاد. اجازه بفرمایید که داستان را بخوانم.
بخوان.
وقتی پاییز بشود دلم از غصه لبریز می‌شود. ای آسمان با او بگو: پشیمان خواهی شد و به سوز عاشقی قسم می‌خورم که دلت خون خواهد شد. این‌ها را که نوشت نوار را برگرداند. پشت نوار کیفیتش بدتر بود. کمی زد جلو. نوار جمع کرد. می‌دانست نوار باید جمع کند الان. منتظر بود انگار. رویش نوشته بود بتهون. تویش یساری بود. قادری بود. مرضیه هم بود. نوار را در آورد. خودکار بیک را برداشت و شروع کرد به گرداندن چرخ دنده‌های نوار کاست. دل و روده‌ی نوار کاست مثل دل و روده‌ی گوسفند نذری بیرون ریخته بود. کمی بعد نوار آماده بود. یادش آمد که سال‌ها پیش یک گوسفند نذر امامزاده داوود کرده است. دکمه شروع را زد. باز هم کمی هوا. بعد خش‌ خش سرفه. بعد هوا. بعد صدایی که از رادیو ضبط شده بود. صدایی که هیچ مفهومی نداشت. بعد صدای ساز. بعد الهه‌ی ناز. و آن وقت نوشت. باز ای الهه‌ی ناز! استدعا دارم با دل من بسازی. چرا که این غم جانگدازی که به‌جانم انداخته‌ای تنها با لطف تو از از دلم می‌رود. نوار باز جمع کرد. نوشت همیشه جمع می‌کند نوار. مثل نوار زندگی‌ام که هر بار گفتم با دل من بساز کین غم جانگداز برود از دلم جمع کرد.
استاد گفت: تمام شد؟
پسر گفت: نه. بخوانم؟
استاد گفت: پسر!
پیرمرد قهوه‌چی خودش را به نشنیدن زد و رفت به‌میز دیگری سرکشی کند. استاد سرفه‌ای کرد و رویش را برگرداند. گفت: پسر! بخوان! با تو بودم پسر. چرا به قهوه‎چی نگاه می‌کنی؟!
نامه نوشتن مرد که تمام شد با خودش فکر کرد وقتی این طور ادیبانه می‌خواهم ترانه‌ای را بنویسم و فعل‌ها و کلمات را مرتب می‌کنم ترانه حرام می‌شود. کاغذ را برداشت و نگاهی انداخت به نوشته‌ها. دستش رفت که نامه را مچاله کند که نکرد. گفت نامه نوشتن برای معشوقی که دکترای ادبیات دارد کار چندان ساده‌ای نیست. نه دستم می‌رود برایش ساده بنویسم که خیال کند مردی‌‌ام چون دیگر عوام در حالی که من روشنفکری‌ام با شناسنامه‌ای روشن که به این سادگی‌ها کسی نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. نه دلم راضی می‌شود که این طور تصنعی برایش بنویسم که شاید به ریشخندی هم نگیرد نامه را. و چطور ترانه را حرام کنم؟ آخر این من نیستم. این آن‌که می‌‎نویسد من نیستم. نه اینم. نه آن. آخر اگر گمان کند من این کسی که نیستم باشم باید چطور آن روز که قرار بشود ببینمش بروم پیشش بی‌آن‌که با خودم، خودم را بردارم ببرم؟ کاش شاعر ترانه‌سرایی بودم. کاش. که می‌گفتم این رویه‌ی من است در معاشرت. و در معاشقت! که با آن‌که روشنفکری هستم شناسنامه‌دار، عامیانه حرف می‌زنم و می‌نویسم. اما چه رویه‌ای می‌تواند داشته باشد مردی که رویه‌اش رویه‌ی هزار هزار مردم دیگر است که مثل او با این ترانه‌ها عاشق شده‌اند و گریه کرده‌اند بی‌آن‌که در روایت ترانه‌ها دست برده باشند. مردی که متبحرانه و برخلاف هزار هزار مردم دیگر تمام عمر با ادبیاتی از جنس غیر خودش صحبت کرده و نوشته است. نه این من نیستم. این منی که سال‌هاست هستم نیستم.
مرد نشست روی تخت کهنه در مسافرخانه‌ی پیر. بوی قهوه فضای اتاق را با حوصله آذین بسته بود. کفش‌ها را کند. دراز کشید و دست‌ها را زیر سر حلقه کرد. نه می‌دانست چه کند و نه به کسی می‌مانست که نمی‌داند چه کند. سیگار بهمن را از روی عسلی کنار میز برمی‌داشت که دستش خورد به گوشی تلفن. گوشی افتاد روی زمین. سه بوق ممتد و کسی گفت بفرمائید. صدا تا گوش مرد خودش را بالا کشید. مرد دستش را دراز کرد. گوشی را گرفت و آورد بالا تا گوشش. گفت یک قهوه لطفا. انگار که یک واکنش طبیعی نشان داده باشد و گوشی را شخصا برداشته تا قهوه‌ای سفارش دهد. متصدی هتل از آن طرف گفت ترک؟ مرد گفت ترک. تلخ. بی‌مصب. گوشی را گذاشت. عمری برش گذشت تا صدای دو تقه را به در شنید. بعد دو تقه‌ی دیگر. گفت در باز است. در باز شد. قهوه روی میز قرار گرفت. در بسته شد و دیگر صدایی نیامد. چشم‌ها را باز کرد و به زحمت خودش را کشید بالا. نشست. خاکستر سیگار را تکاند در کف دستش. یک پک زد و بعد سیگار را ایستاند روی عسلی. دست دراز کرد فنجان قهوه را برداشت و بو کشید. بو کشید. و یک‌باره بغضش ترکید. قهوه از دستش افتاد روی لباس‌ها و روتختی. قهوه پارچه شلوار را خیس کرد. گرمی شرم‌آگینی از تن مرد سرید تا بالا. تا ذهنش. این گرما خاطره‌ای را در ذهنش زنده کرد. با جان گرفتن این خاطره، باد به آتش جانش افتاد گریه‌اش گر گرفت. گندم‌زار غرورش را دستی دستی سوزاند. حاصل عمرش را سوخته دید. لابلای هق هق گریه‌اش دوباره گفت: تُرک. تلخ. بی‌مصب. ترک مثل چشم‌هایت به قول حافظ. تلخ مثل شراب، به قول حافظ. بی‌مصب مثل زندگی، به قول خودم. مثل زندگیِ بی‌مصب خودم. های های گریه‌اش آن طوری بود که پدرها موقع مرگ مادربزرگ‌ها زار می‌زنند، کنار تل خاک، مثل بچه‌ها خاکی. یکی دو پک بر سیگار زد. ته سیگار را انداخت در سطل. خاکستر کف دستش را تکاند بر زمین و کفش‌ها را به پا کرد. وقتی پا می‌شد ته کفش را بر خاکسترها مالید و رفت کنار پنجره. پاییز بود. پنجره را باز کرد. دانه‌های باران بر جای گرم قطره‌های اشکش که بر صورتش ماسیده بود، می‌نشست و او باز گریه‌اش گرفت. گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد آن‌قدر که مردمی که در خیابان جمهوری راه می‌رفتند سرشان را بالا می‌گرفتند و به مردی چشم می‌دوختند که عکسش را پشت شیشه‌ی تمام کتاب‌فروشی‌های شهر دیده بودند. مردی که زار می‌گریست. مردی که به روایتی روزی با صادق هدایت پشت میز کافه نادری قهوه خورده بوده است اما هیچ‌گاه داستانی نتوانسته بود بسازد که به پایانش برد. با این حال در جلسات متعدد داستان‌نویسی‌اش برای نویسندگان جوان بارها و بارها متذکر شده بود که داستان باید داستان باشد. او همان استادی بود که می‌گفت داستان نباید این باشد. داستان نباید آن باشد. استادی که از پس نوشتن یک نامه‌ی عاشقانه به یک منتقد ادبی، سال‌ها بود که برنیامده بود.
مردمی که در خیابان جمهوری از سی تیر تا چهارراه استانبول راه می‌رفتند چشم‌هاشان خیس اشک بود و لباس‌هاشان خیس باران، مردمی که آن روز بیست و چهارم ماه اول پاییز یک حس مبهم در عمق ذهن و جانشان ریشه دواند. آن حس، تصویر استادی نبود که های های بر قاب پنجره زیر باران گریه می‌کرد و روزگاری با صادق هدایت قهوه خورده بود. آن حس، صدای ساز خسته‌ی مردی کور بود که آهنگ الهه‌ی ناز را می‌نواخت. آهنگی که همه با آن گریه کرده بودند و آن روز بارانی نیز با آن آرام گریستند.
پسر گفت چطور بود استاد؟
استاد عصایش را برداشت. پول میز را گذاشت زیر نعلبکی فنجان قهوه‌اش و بی‌آن‌که به پسر جوان نگاه کند از کافه بیرون رفت.

چند ماه بعد پسرها و دخترهای جوانی که برای دیدن استاد می‌آمدند کمی جلوی در می‌ایستادند و به میز و صندلی انتهای سالن کنار پنجره‌ها و دیوار رستوران نگاه می‌کردند و بعد می‌رفتند پشت میزی دیگر با دنیایی دیگر. صندلی‌ای آن گوشه بود که ماه‌ها بود کسان دیگری رویش می‌نشستند.


چند وقت بعد دو خبر کوچک در روزنامه‌های صبح، چاپ شد. خبر اول که با فونت معمولی و در ستون اخبار کوتاه بود حکایت از مهاجرت یکی از هم‌دوره‌ای‌های صادق هدایت، نویسنده مشهور و تاثیرگذار ادبیات ایران داشت. مهاجرتی که به مقصدی نامعلوم به کشوری اروپایی صورت گرفته بود. در پاراگراف آخر از تلاش وی در تمام دوران اقامتش در ایران، برای پروراندن داستان‌نویسان جوان و آتیه‌دار قدردانی شده بود. تلاشی که تنظیم‌کننده خبر نوشته بود هر چه سعی کرده‌است نتوانسته است نویسنده‌ای را بیابد که خود را شاگرد وی دانسته باشد تا از او بخواهد از چگونگی آن تلاش برای غنا بخشیدن به ادب فارسی، یادداشتی برای روزنامه بنویسد و بفرستد. تنظیم‌کننده خبر از این بی‌خبری خود عذر خواسته بود و خواسته بود هر کس از آن بزرگ‌مرد که سایه‌ی تلاشش بر سر ادبیات گسترانده شده است، خبری دارد با بخش ادبی روزنامه تماس بگیرد و جامعه‌ی ادب‌دوستی را از بی‌خبری برهاند. البته به علت ناواردی تنظیم‌کننده خبر ما درست متوجه نمی‌شویم که او این حرف‌ها را جدی نوشته است یا درصدد بوده است در ورطه طنز طبع‌آزمایی کند و بخت خود را بیازماید.
از این موضوع کسل‌کننده که بگذریم باید راجع به آن خبر دیگر داد سخن دهیم. خبری که عنوانش با فونت تیتر بیست و دو و بعد از خبر اول صفحه چاپ شده بود پنج‌شنبه‌ای را مژده می‌داد که در سالن بزرگ فرهنگسرای ادب، پیرامون کتاب تازه منتشرشده‌ای با حضور نویسنده‌ی جوانش و البته با حضور خانم منتقد کهنه‌کار، که همه ایشان را می‌شناسند، جلسه‌ی نقدی برگزار خواهد شد. کتابی که در صفحه‌ی سومش نوشته شده است: «تقدیم به استاد. همین و بس.»


این داستان این‌جا تمام می‌شود اما برای آن‌ها که مثل من اهل خبرهای پشت پرده‌ی ادبیات و دست‌اندرکاران آن هستند چند خطی اضافه می‌کنم. یقین دارم اگر آن استاد که کتاب به او تقدیم شده است را نشناسید، حتما می‌دانید «همین و بس» در تقدیم کتاب مورد اشاره‌ی ما، اشاره‌ی هوشمندانه‌ای است به آخرین جمله‌ای که یکی از منتقدین خانم، یعنی همان منتقد کهنه‌کار مورد نظر ما، در انتهای نقدهایش می‌نویسد. برای این که حس کنجکاوی‌تان را ارضا کنم باید بگویم که یکی از خبرنگاران صفحه‌ی ادبی یکی از روزنامه‌های پرتیراژ به من می‌گفت این رندی نویسنده جوان و اشاره‌ی زیرکانه‌اش به استادی که ما درست نمی‌شناسیمش، و این البته از بی‌عرضگی خودمان است، در نقد مثبت آن منتقد کهنه‌کار در آن جلسه‌ی نقد، پر بی‌اثر نبوده است.

وقتی داستان تمام شد تا بدهمش به یکی از دوستان تا آن را بخواند و بدهد به فلان نشریه که چاپ شود چند روزی طول کشید و در همین زمان چیزی شنیدم که ترجیح می‌دهم به انتهای این داستان اضافه کنم: آن نویسنده‌ی جوان کتاب دیگری منتشر کرد با نام «ترک. تلخ. بی‌مصب» و سپس با آن منتقد پیر ازدواج کرد. از استاد خبر دیگری تا به حال منتشر نشده است.