صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 83

موضوع: سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    سکوت و فریاد عشق | عباس خیر خواه

    رمان سکوت و فریاد عشق
    نوشتهٔ عباس خیر خواه




    ۳۷۲ صفحه
    ۱۸ فصل
    چاپ ۱۳۸۲


    *******

    به یاد مادرم (معنی عشق)

    تقدیم به همسرم (دلیل عشق)

    و همهٔ مادران

    عاشقانی که چون شمع میسوزند و آوایی ندارند


    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. 2 کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 3و 4



    فصل ۱_ آشنایی با شیدا




    کار جنون ما به تماشا کشیده است

    یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی






    مهر ماه سال ۱۳۶۲ بود که به منظور استخدام ،به دفتر مدیر بیمارستان رضایی مراجعه کردم.مدیر بیمارستان فرزند مرحوم دکتر رضائی،من را به حضور پذیرفت و پس از ملاحظه مدارک و انجام یک مصاحبه کوتاه چند دقیقهای گفت:شما به عنوان پرستار بخش یک گزینش شدین و میتونین از فردا رسما کارتون رو شروع کنین. از مدیر بیمارستان به خاطر حسن نیتش تشکر کردم و با رضایت خاطر از این که به کار مشغول شدهام ،دفتر او را ترک کردم .

    بیمارستان رضایی در شمال شهر تهران، روی تپههای نیاوران و در منطقهای خوش آب و هوا بنا شده بود.



    هر چند ساختمان بیمارستان بنایی قدیمی داشت و به نظر میرسید که تعمیرات مکرری روی از انجام شده ،بافت قدیمیاش را حفظ کرده بودو به همان صورت ،با نمای آجری و پنجرههای چوبی ،دیده میشد.امارات اصلی ساختمان در ضلع شمالی واقع شده بود و با سطح محوطهٔ بیمارستان اختلاف ارتفاع قابل توجهی داشت که این اختلاف ارتفاع طبیعی،به شکل جالبی شیب بندی و گلکاری شده بود.بعضی از گلهایی که در باغچهها روییده بود،بسیار زیبا و نادر بودند.بعدها از باغبان بیمارستان که مرد سالخورده و خوشرویی از اهالی کرمان بود،شنیدم که دکتر رضایی از روی علاقهٔ زیاد که به گل و گیاه داشت،تخم آنها را از فرانسه به ایران آورده بود .درختان تنومند کهنسالی که قدمت بعضی از آنها به بیش از یک قرن میرسید در جای جای بیمارستان قد بر افراشته بود و چشم انداز زیبایی داشت.بوی عطر گلها در فضای بیمارستان پیچیده و همه جا را عطر آگین کرده بود.

    از این که قرار بود در چنین محیط خوش آب و هوا و باصفا یی مشغول به کار شوم احساس خوبی داشتم.بنیانگذار این بیمارستان دکتر رضایی ،برای تاسیس آن زحمات فراوانی کشیده بود.بعدها در کتابی که دکتر به همین منظور نوشته بود،شرح مفصلی از چگونگی تاسیس و گسترش آن مطالعه کردم و تلاش بی وقفه و زحمات طاقت فرسایی این مرد بزرگ را تحسین کردم.
    من تا آن زمان در بیمارستان اعصاب و روان کار نکرده بودم و در این مورد تجربهای نداشتم ولی از آن جا که کتابهای متعددی در زمینهٔ روانشناسی مطالعه کرده بودم،کار در بیمارستان میتوانست برایم جالب باشد و به مطالعات من عینیت ببخشد و پاسخی باشد برای سوالهای که همیشه ذهن من را به خود مشغول داشته بود.این محیط در حقیقت برای من حکم دانشگاهی را داشت که میشد با بررسی و تحقیق به بسیاری از علل بیماریهای روحی و روانی پی برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 7 و 8


    به چهرش حالتی جدی داد و با اطمینان گفت: دختر ،دیوونه شده ای که آوردنت این جا ،اینجا همه دیوونن ،این دکتر ها خودشون هم دیوونن . و بعد رو کرد به ما و گفت : مگه نه؟

    دوستم نسبت به حرفهای مریض چندان عکس العملی از خودش نشان نداد ،ولی من چون برای اولین بر بود که با چنین اظهار نظر مواجه میشدم،خندهام گرفت .بیمار تا خندهٔ من را دید،رو کرد به هم اتاقیش و ضمن این که به من اشاره میکرد ،گفت نگفتم دیوونن؟ دیوانه چوو دیوانه بیند خوشش آید!

    اتاق را ترک کردیم و به اتاق مجاور رفتیم. این اتاق چهار تخت و چهار مریض داشت.بیماران تقریبا مسن بودند ،بسیار لاغر و تکیده ، با چهرهای افسرده و نگاهی بی اتنا روی تخت دراز کشیده بودند و نگهشان را به سقف اتاق دوخته بودند.البته دلم میخواست میدانستم آنها چه مشکلی دارند و بیماری شن چیست و چگونه و چه مدتی است که بستری شده اند و آیا قابل دارمان هستند و بسیار سوالهای دیگر،اما فرصت کافی برای تاره این سوالات نبود.به همین دلیل به زمان دیگری موکول کردم.

    اتاق بعدی دو تخت داشت.روی یک تخت بیمار نسبتا جوانی طاقباز خوابیده بود که دست و پایش را به وسیلهٔ طنابی به اطراف تخت بسته بود و بدون این که حضور ما را احساس کند، با مهارت خاصی بافتنی گلبهی خوش رنگی را میبافت.
    به اتاق بعد رفتیم .در این اتاق فقط یک بیمار بود و تخت مجاورش خالی بود.این بیمار با سایر بیمارانی که تا آن لحظه دیده بودم بسیار متفاوت بود.چهرهای بسیار آرام ،متین و باوقار داشت به طوری که در برخورد اول به نظر نمیرسید بیمار باشد.



    با وجود این که سنّ و سال بالایی -در حدود پنجاه سال -داشت، شادابی چهره و زیبایی محصور کنندهاش او را جوان تر نشان میداد.قدش نسبتا بلند و درشت اندام بود.چهرهای کاملا گرد و چشمانی گیرا داشت و به تناسب چشمان درشت و مژههای بلندش ،ابروهایش کمانی و کشیده بود،و لبی پر هوس داشت.
    این چهرهٔ زیبا را موهای لخت خوش حالتی که هنوز تغییر رنگ نداده بود و به ندرت تارهای سفیدی لبه لای آنها دیده میشد، احاطه کرده بود. دیدن چهرهٔ زیبای این بیمار خاطرهٔ هنرپیشههای صاحب نام هالیوود را زنده میکرد .او حقیقتاً همه چیز را در حد کامل داشت .تشخص،اصالت و نجابت معصومانهای از چهرهٔ او خواند میشد. در برخورد اول برای هیچ کس قابل قبول نبود که چنین خانمی با این ویژگی ها، به نام بیمار در بیمارستان روانی بستری باشد.
    ورود ما به اتاق توجهش را جلب کرد.سرش را بالا گرفت و با تبسمی ملیح که زیبایی چهرهاش را دو چندان میکرد، از ما استقبال کرد و متواضعانه گفت: سلام ،بفرمایین.
    سلامش را پاسخ گفتیم و روی تختی که خالی بود نشستیم.دوستم سوال کرد:حالتون چه طوره شیدا خانوم؟
    خیلی مختصر و کوتاه با همان تبسم گفت:خوبم.
    دیشب رو خوب خوابیدین؟
    آره.
    دیروز ملاقاتی هم داشتین؟
    آره دیروز دخترم اومده بود .خوب شد اومد ،چون قهوم تموم شده بود.گفتم برام بیاره و یه سری چیزهای دیگه هم خواستم.
    خوب دیگه ،مشتریهای فال قهوه روز به روز بیشتر میشن،طبیعیه که مصرف قهوه هم به همون نسبت بالا میره.راستی خودتون به فال قهوه اعتقاد درین،اصلا این کار به نظر شما درسته؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 9 و 10



    شیدا پس از اندکی تامل در پاسخ به سوال همکارم گفت: راستش من خودم به فال قهوه اعتقاد ندارم. حرفهای کسایی که فال قهوه میگیرن و اصولا همهٔ فالگیرا، یه سری کلی گویی ست.
    ته فنجون یه سری نقوش نقش میبنده که هر کدوم از این نقش قبلا تعریف شده.این تعاریف رو به همراه یه سری صحبتهایی که متناسب با وضع طرف باشه،به اون تحویل میدن و تصادفا بعضی از این صحبت درست از آب در میآد و باعث میشه اشخاص خوششون بیاد و تعجب کنن.و اما صلا دوم شما که گفتین آیا این کار درسته یا خیر ؛به نظر من نه تنها درست نیست بلکه میتونه خطرناک هم باشه.چند سال پیش مطلبی رو در روزنامه خندم که حقیقت داشت و اتفاق افتاده بود .خانمی به افراد خانوادهاش میگیه من میرم خونهٔ همسایه.یه نفر فال قهوه میگیره و میگان کارش معرکه ست.

    دختر جوون اون زن هم اصرار میکنه که مامان منم میام.مادر اول مخالفت میکنه ولی وقتی با اصرار دخترش روبرو میشه ناگزیر موافقت میکنه و دو تایی برای گرفتن فال قهوه به خونهٔ همسایه میرن.

    فالگیر فال مادر رو میگیره ، نوبت دختر میشه.رو میکنه به اون و ضمن بیان مطالبی،در آخر به دختر جوون هشدار میده که مواظب خودت باش.بهش میگه که از الان تا یه ماه دیگه خطری در کمین توست .اگه این زمان سپری بشه و برات اتفاقی نیفته،امری طولانی میکنی. پونزده روز بعد از این پیشگویی دختر جوون وسط خیابون با ماشین تصادف میکنه و کشته میشه.

    به نظر من پیشگوی زن فالگیر به حقیقت نپیوسته بلکه اون با بیان این موضوع روحیهٔ دختر جوون رو خراب کرده و تو دلش ترس و وحشت انداخته.


    دختر هم وسط خیابون نتونسته تعادل خودش رو حفظ کنه به همین جهت با ماشین برخورد میکنه و کشته می شه.
    حالا من هر وقت برای کسی فال میگیرم،جنبههای منفی رو به زبون نمیآرم. همیشه مثبت حرف میزنم و این کار برای من در حقیقت یه سرگرمیه. به نظر من هر کس سرنوشت خودش رو خودش رقم میزنه .اگه انسان در هر کاری که میخواد انجام بده یا هر حرفی که میخواد بزنه ،از خردش کمک بگیر کم تر آسیب پذیر میشه. البته از تقدیر هیچ گریزی نیست و خدا به آنچه که حدس میشه آگاهه.

    شیدا خیلی آهسته و آرم و شمرده حرف میزد و شنونده را بیش از حد منتظر میگذشت .اگر کس دیگری این چنین حرف میزد غیر قابل تحمل بود، ولی خاصیت منحصر به فرد شیدا باعث شده بود که مخاطبش حرفهایش را با کامل دقت گوش کند و از مصاحبت با او خسته نشود .من که با دقت و تعجب به حرفهای شیدا گوش سپرده بودم،احساس کردم خیلی منطقی و خوش فکر ست.
    در رفتار و گفتارش هیچ نشان ای از بیماری روحی دیده نمیشد .چشمان درشت و زیبایش را که گیرایی خاصی داشت بدون آن که پلک بزند ،خمار الود به انسان میدوخت و با مکثی طولانی صحبت میکرد .کلماتش خیلی حساب شده و به جا بود.من اول تصور کردم شاید این مکث کردن به خاطره انتخاب کلمهٔ مناسب ست ولی بعد از مدتی متوجه شدم به این دلیل نیست بلکه نمیتواند سریع تر از آن صحبت کند.پس از مدت کوتاهی که حرف میزد ، به نظر میرسید که خسته میشود.نفس عمیقی میکشید و پس از چند لحظه سکوت مجددا به حرفش ادامه میداد.
    من برای رعایت حال او پریدم میان حرفش و گفتم :خیلی متشکرم شیدا خانوم.از صحبتهای شما استفاده کردیم .مثل این که خسته شده ین.
    با اجازه رفع زحمت میکنیم تا شما بیشتر استراحت کنین.
    بدون این که شیدا فرصت کند تا مطلب جدیدی دیگری بگوید ،خداحافظی کردیم و او را تنها گذشتیم. اما شنیدیم که با نارضایتی می گفت: خداحافظ . من که خسته نشده بودم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 11 و 12




    بقیه بازدید را به روز بعد موکول کردیم .برای رفع خستگی به اتاق پرستاری رفتیم تا یک فنجان چای بنوشیم.ضمن صرف چای پرسیدم: راستی این شیدا خانوم بیماریش چیه؟ شخصیت بخصوصی داره. خیلی کنجکاو شدم بدونم چی شده که مشکل روحی پیدا کرده.باید از خانوادهٔ متجدد و متمولی باشه.چهرهاش که مثل که مثل هنرپیشههای معروف و سرشناس هالیووده . چطور ممکن یه همچو آدمهای با داشتن ثروت و شهرت و وجاهت ،بیماری روحی داشته باشن؟



    همکارم گفت: نمیشه روی این چیزا حساب کرد.این یه تصوره که اونها خوشبختن.خوشبختی در پول و ثروت و وجاهت نیست.به نظر من خوشبختی در آرامش خیال و اون هم میسر نمیشه مگه به داشتن بضاعت مالی و معنوی با هم ،و در حد اعتدال.کسانی که ظاهر شیک و آراسته دارن و طلا و جواهر به خودشون آویزون میکنن و توی ماشینهای آخرین سیستم لم میدن، از نظر من و شما آدمهای خوشبختی هستن ولی وقتی وارد زندگی شون میشی تازه میفهمی که چه قدر بدبخت و بیچاره ن و چقدر حسرت زندگی ما رو میخورن. اتفاقا بیشتر بیمارهای که به این جا مراجعه میکنن از همین قماشن.رفاه بیش از حد ،افراط و تفریط و عدم شناخت از شیوهٔ درست زندگی باعث میشه که کار دست خودشون بدن و دچار بحران روحی بشن. کسانی که در ناز و نعمت بزرگ شده ن و همیشه همه چیز براشون فراهم بده،طبیعی که طاقت و تحمل نداران و در برابر ناملایمات نمیتونن دعوام بیارن.زود میشکنن و زانو میزنن.


    شکست هم برای ناز پروردهها حکم فاجعه رو داره.چون نمیتوان یا نمیخوان قبول کنن که شکستی هم در کاره،جا میخورن و زود افسرده میشن.این جور آدمها مثل گیاهان گلخونهای هستن. همون طور که گیاهان گلخانهای نیاز به مراقبت ویژه باغبون دارن و اگه نور و آب و کودشون به موقع و به اندازه نباشه پژمرده میشن،این افراد هم همین سرنوشت رو پیدا میکنن.

    در مقابل این گیاهان گلخانهای ،گیاهان دیگهای هم مثل درخت گز وجود دارن که در کویر و بیابون ،بدون حضور باغبون با بی آبی و گرمای سوزان ،و در برابر هجوم وحشی بد و طوفانهای شدید شن و ماسه همچنان پابرجا میمونن و رشد میکنن و از شاخههای محکمی برخوردارن که اگه بخوایم اون رو خم کنیم متوجه میسهیم که به آسونی خم نمیشه و باید نیروی زیادی به کار ببریم.

    انسان هم در کشاکش زندگی اگه همانند درخت گز تن به مشکلات بده و از سختیها نترسه و با اونها دست و پنجه نرم کنه،همچون فولاد آبدیده سخت و مقاوم میشه و به همین سادگی از پا در نمیآد و اگه هم با شکست مواجه بشه همه چیز رو تموم شده میدونه. من فکر میکنم آدمهای که کارشون به این جا کشیده، مثل گیاهان گلخونهای ترد و شکننده هستن و هر کدوم ماجرای دارن شنیدنی و عبرت آموز.عبرت آموز از این جهت که وقتی اونهارو در این جا میبینیم،به زندگی خودمون با همهٔ مشکلاتی که داره امیدوار میشیم و توجه پیدا میکنیم که از چه نعمتها و موهبتهای برخوردار بوده ایم که تا کنون بهشون فکر نکرده ایم.

    پس از صرف چای و قدری استراحت ، به کارهای بخش رسیدگی کردیم .سات دوازده ظهر بود.از آشپزخانه اطلاع دادند که ناهار حاضر است.همین که بیماران متوجه این موضوع شدند ،همگی هم زمان به طرف سالن ناهار خوری حمله ور شدند .من هم به سالن ناهار خوری رفتم تا از نزدیک شاهد غذا خوردن آنها باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 13 و 14


    ناهار خوری دو ردیف میز و صندلی داشت که فقط بیماران مرد آنجا غذا ،میخوردند.بیماران زن هم سالن جداگانهای داشتند که در خود بخش بود. بیماران مرد با ولع خاصی ناهارشان را خوردند و همگی در یک ستون ،جلوی داروخانه صف کشیدند و منتظر دریافت داروی ظهر شدند.بیماران میبایست دارو را در حضور پرستار بخش میخوردند.چند نفر از بیماران دارو خوردند .نوبت رسید به بیماری که ظاهراً در خوردن دارو همکاری نداشت .دارو را گرفت و خنده بلندی سر داد در حالی که به دارو اشاره میکرد ،از همکارم سوال کرد :مرگ موشه؟
    همکارم گفت:آره.
    مرگ من؟

    همکارم به شوخی ولی با لحنی جدی گفت :تو بمیری.
    بیمار اخمهایش را در هم کشید و گفت: خودت بمیری تا صد تا سگ سیر بشن.

    بیمار دارو را به انتهای حلق خود انداخت و بی درنگ دو لیوان آب پی در پی خورد.همکارم از من سوال کرد :به نظر تو داروش رو خورد؟
    من با اطمینان گفتم :آره بابا .دو لیوان آب هم روش خورد.

    هنوز جملهٔ من تمام نشده بود که همکارم با تحکم به بیمار گفت:دهنت رو باز کن.
    بیمار دهانش را باز کرد .همکارم دوباره گفت :زیر زبون.

    بیمار زبانش را بالا گرفت و من با تعجب دیدم که تمام قرصها را با مهارت خاصی زیر زبانش جمع کرده و حتی یک قرص را هم قورت نداده است.همکارم در حالی که از این مچگیری راضی به نظر میرسید و باعث تعجب من شده بود ،گفت: فکر میکردی داروش را نخورده باشه؟


    نه،اصلا.
    یادت باشه دارو خوردن بیماران رو باید خیلی جدی بگیری.به ویژه شبها.چون اگه دارو نخورن،بی خواب میشن و تا صبح نمیذارن راحت باشی.

    بعد از این که بیماران دارو خوردند به بخش بانوان آمدیم. آنها هم به ترتیب آمدند و دارو گرفتند به جز شیدا خانم.ابتدا تصور کردم برای شیدا دارویی تجویز نشده.از این رو سوال کردم:شیدا دارو نداره؟

    همکارم جواب داد:چرا دارو داره ولی هیچ وقت برای خوردن غذا و دارو به داروخانه و ناهار خوری مراجعه نمیکنه.اون سوگلی بیمارستانه.عادت کرده دارو و غذاش رو تو تختش بخوره.هیچ کس هم به این تبعیض معترض نیست چون همه شیدا رو دوست دارن و علت این دوست داشتن هم اینه که اون به همهٔ بیماران محبت میکنه و روی خوش نشون میده.

    با دادن دارو به بیماران و تنظیم گزارش روزانه ،وقت اداری به پایان رسید و همکاران شیفت عصر و شب ،بخش را تحویل گرفتند.
    به این ترتیب اولین روز کاری به پایان رسید و در حالی که اصلا گذشت زمان را احساس نکردم.به نظرم رسید که وقت اداری خیلی زود تمام شد.
    راهی خانه شدم.در بین راه به اتفاقاتی که گذشته بود به صحنههای که دیده بودم فکر میکردم.تنها بیماری که توجه من را بیش از هر کس دیگری به خودش جلب کرد ،شیوا بود.
    خیلی دلم میخواست سرگذشت او را میدانستم و به شرح حال بیماریاش دسترسی پیدا میکردم.فکر کردم برای پدر و مادر ،و همچنین همسر و فرزندانش باید خیلی مشکل باشد که او بیمار است.
    نگرانی آنها را احساس میکردم و نمیخواستم باور کنم که او بیمار شده است.نمی دانم چرا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 15 و 16


    در فکر این بودم که فردا اطلاعات بیشتری از او به دست بیاورم از این رو روز بعد که به بیمارستان آمدم،همهٔ توجهم به شیدا معطوف شده بود و سعی داشتم به هر طریقی که شده بدانم چگونه و چرا به بیماری روحی دچار شده است .احساس کردم که داستان زندگی او باید جالب و شنیدنی باشد ولی نمیدانستم که چگونه میتوانم به این مهم دسترسی پیدا کنم.آیا از زبان خودش و یا یکی از بستگانش؟آیا اگر خودش بخواهد داستان زندگیاش را بازگو کند،همه چیز را خواهد گفت؟آیا وضع روحی او اجازه میدهد که همهٔ وقایع را به یاد بیاورد ؟ آیا اصلا راضی به این کار خواهد شد؟آیا خانوادهاش از این که او بخواهد جزئیاات زندگیاش را برای من که یه فرد غریبه هستم بازگو کند،ناراحت نخواهند شد؟ این سوالات و سوالات متعدد دیگری به ذهنم خطور کرد تا من را از این کار باز دارد اما کنجکاوی دست از سرم بر نمیداشت و هر لحظه اشتیاقم به دانستن سرگذشت شیدا بیشتر میشد.

    فکر کردم در این مورد بهتر است با پزشت معالجش مشورت کنم تا ببینم او چه صلاح میداند. آیا وضعیت بیماری به او اجازه میدهد که خاطراتش را به طور کامل بازگو کنا؟

    و اصلا من اجازه چنین کاری را دارم؟برای رفع این شبهه در فرصتی موضوع را با دکتر مطرح کردم.دکتر گفت:شیدا دچار یه پسیکوز توهمی هزینی مزمن.به عبارت دیگه یه شخصیت پارانوئیدی ست.یه چنین فردی فردی البته آگاهی داره و زمانی که تعادل داشته باشه ،همکاریاش خوبه اما بعدش نمیاد توهماتی رو ،که اون در مورد عشق مقدسش داره،چاشنی صحبت هاش بکنه.

    شما اگه میخواین دقیقا شرح حل اون رو بدونین ،هیچ کس بهتر از دخترش نمیتونه به شما کمک کنه.اون تقریبا به طور منظم به ملاقاتش میاد و در جریان تموم جزئیات زندگی مادرش هست .در مورد سوال دیگهٔ شما که آیا اجازه چنین کاری رو دارین یا نه ،باید بگم اگه خانوادش راضی باشن،از نظر بیمارستان منعی وجود نداره.



    توضیح روشن و منطقی دکتر به من کمک کرد تا در این مورد تصمیم بگیرم.از لحظهٔ تصمیم گیری حالت بی قراری و انتظار در خودم احساس میکردم.دلم میخواست هر چه زودتر زمان میگذشت و روز ملاقات فرا میرسید تا دختر شیدا خانم را ملاقات کنم و درخواستم رو با او در میان بگذارم.نمی دانم چرا ماجرای این زن زیباروی افسونگر که همچون خورشیدی ،نزدیک بود تا در گوشه بیمارستان روانی ،فروغش را از دست بدهد،برای من اهمیت پیدا کرده بود.

    می خواستم بدانم او چگونه چشمهایش را به روشنی عشق گشوده بود و داستان دلدادگی آاش چگونه آغاز شده و به کجا انجامیده است؟ چند نفر عشق و دلخسته و سینه چاک داشته و ولخره کدام مرد خوشبخت او را تصاحب کرده است؟

    برایم جالب بود بدانم شیدا با آن چهرهٔ زیبا و چشمهای گیرا و تبسم ملیحی که همیشه به لب داشت ،به چه فکر میکند و سرنوشت او سرانجام چگونه رقم میخورد؟

    البته این نگرانی را داشتم که ممکن است به لحاظ موقعیت خانوادگی با این درخواست موافقت نکند ولی نا امید هم نبودم.

    معمولا روزهای فرد هفته ،روزهای ملاقات بود و من میبایست تا روز سه شنبه انتظار میکشیدم.از آنجا که هر چیز شمردنی روزی تمام میشود ،روز دو شنبه هم به پایان رسید و سه شنبه که روز ملاقات بود فرا رسید.

    من از صبح لحظه شماری میکردم و دچار حالت بی تابی و دلهره شده بودم .هر چه زمان بیشتر میگذشت بی قراری من شدید تر میشد.دست و دلم به کار نمیرفت.با وجود اینکه به شدت گرسنه بودم،میلی به خوردن نداشتم .

    نه میتوانستم یک جا بنشینم و نه دلم میخواست با کسی حرف بزنم .فقط راه میرفتم و به این موضوع فکر میکردم که چگونه با دختر شیدا روبرو شوم و با چه جملهای حرفم را شروع کنم.واکنش او در برابر خواست من چه خواهد بود؟ اصلا دخترش چه شکلی است؟ آیا او شبیه مادرش است؟ اگر شبیه او باشد که حتما خیلی زیبا و دیدنی است .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 17 و 18


    وقتی مادر در پنجاه سالگی تا این حد زیبا باشد که همه مفتون او شوند،دیگر تکلیف دختر که سنّ و سال کم تری دارد و از شادابی و طراوت بیشتری برخوردار است ،معلوم است.

    ضمن این که در این افکار غوطه ور بودم،چشمم به در ورودی بیمارستان دوخته شده بود تا این که از دور خانوم جوان شیک پوشی وارد بیمارستان شد.در نگاه اول حدس زدم که باید دختر شیدا باشد.

    وقتی که نزدیک شد حدس و گمان من تبدیل به یقین شد چون از روی شباهتی که به شیدا داشت او را شناختم.او دقیقا شبیه مادرش ،چهرهای زیبا ،چشمانی درشت و گیرا و لبانی خوش حالت داشت.فقط قد و بالایش نسبت به شیدا بلندتر و قدری هم لاغر تر به نظر میرسد.آرایش ملایم او زیبای چهرهاش را دو چندان کرده بود به طوری که هر کس او را میدید ،توجهش جلب میشد و چشم از او بر نمیداشت.

    وقتی از پلهها بالا آمد و بیماران او را دیدند ،به دورش حلقه زدند و هر کدام سعی داشتند به نحوی نظرش را جلب کنند.به زحمت خود را از دست بیماران رها کرد و به داخل بخش رسند. در یک لحظه متوجه حضور من شد.در حالی که لبخندی به لب داشت ،متواضعانه سلام کرد و به صورت از جلوی من راد شد.سلامش را پاسخ گفتم و بدون تامل به دنبالش راه افتادم تا شاهد دیدار مادر و دختر باشم.

    دختر شیدا در درگاه اتاق لحظهای ایستاد .سلام کرد و در حالی که دستش روی سیننه اش گذشته بود قدری به جلو خم شد و نسبت به مادرش ادعای احترام کرد.سپس ساکی را که به همراه داشت کنار گذشت و دست مادرش را که به سویش دراز شده بود را در دست گرفت و در نهایت ادب اول دست و سپس گونههای مادرش را بوسید.



    شیدا در حالی که از دیدار دخترش خوشحال شده بود با نگاه خمارش،بدون آن که پلک بزند و به خودش حرکتی بدهد،دخترش را بوسید و گفت:خوش امدی. چرا این قدر دیر کردی؟ همین جوری چشمم به در دوخته شده بود و انتظار میکشیدم .خوب چه خبر؟ همه خوبن؟

    شیوا گفت :آره.

    میخواستم زنگ بزنم و بگم سیگار هم برام بیاری.

    آوردم یه باکس هم آوردم.حدس میزدم سیگار نداشته باشی!

    من که قدری دورتر از در اتاق ولی رو بروی آن ایستاده بودم ،شیدا را میدیدم.در یک او هم چشمش به من افتاد و با انگشت من را به طرف خودش فراخواند.جلو رفتم و سلام کردم.شیدا خانم رو به دخترش کرد و با لحنی آرام،در حالی که به من اشاره میکرد گفت: پزشکیار جدید بخش هستن. و سپس رو کرد به من و گفت: معرفی میکنم ،دخترم شیوا.

    از این که شیدا خانوم با این معرفی باب آشنایی من و دخترش را باز کرد،خوشحال شدم و گفتم :خیلی خوشوقتم.

    من هم همینطور.چطورین با زحمتهای مامان؟

    اختیار دارین .چه زحمتی؟خدمت به ایشون باعث افتخار. من که دلم نمیخواست این گفت و گو قطع شود ،برای ادامهٔ آن گفتم:شما خیلی به مامان شبیه هستین.

    شیوا پاسخ داد:مثل این که مادر و دختریم ها! و سپس در حالی که نیم نگاهی به مادرش میکرد ،گفت:ولی نه به خوشگلی مامان!

    شیدا از روی رضایت لبخندی زد و پاسخی نداد.شیوا خانوم از من سوال کرد :شما عکس جوونی مامان رو دیدین
    خیر.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 19 و 20



    پس لازمه ببینین.اون همیشه عکس هاش رو همراه داره.وقتی دیدین اون وقت متوجه میشین که وقتی مامان به سنّ و سال من بوده چه قدر زیبا بود و من انگشت کوچیکهاش هم نبودم.

    من از فرصت استفاده کردم و به شیدا خانوم گفتم:پس یادتون نره، عکس هارو من باید ببینم.سپس رو کردم به شیوا خانوم و گفتم:امروز شما نه تنها مامان رو منتظر گذشتین بلکه من هم امروز خیلی چشم به راه بودم.

    شما چرا؟
    خوب بعدا میگم.فعلا شما رو با مامان تنها میزارم.

    خواهش میکنم .بسیار خوب،دوباره میبینمتون.

    ساعت ملاقات تمام شد .ملاقات کنندگان به تدریج محیط بیمارستان را ترک کردند. من همچنان در انتظار بودم تا شیوا خانوم با مادرش خداحافظی کند.کنار در ورودی بخش قدم میزدم تا این که از در اتاق بیرون آمد و من را دید که انتظارش را میکشم.با لبخندی به من نزدیک شد و گفت؛ من در خدمتتون هستم.می تونین فرمایشتون رو بفرمایین.

    من که از مطرح کردن درخواستم شرم داشتم و قدری هم دست و پیام را گم کرده بود ،گفتم:من چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمیگیرم.

    خواهش میکنم.اشکالی نداره.
    راستش برای من جات تعجبه که چرا مامان با موقعیت استثنائیای که از هر جهت دارن،پاشون به بیمارستان روانی باز شده.از روزی که مامان رو دیدم ،خیلی دلم میخواست راجع به ایشون مطالبی رو بدونم.

    به همین دلیل میخواستم از شما وقت بگیرم.حالا هر روزی که امکان داشت فرقی نمیکنه.فقط ترجیح میدم خارج از محیط بیمارستان باشه.



    شیوا خانوم در حالی که نگاهش را به دهان من دوخته بود و حرف آای من را با دقت گوش میداد ، به فکر فرو رفت و بعد از مکث نسبتا طولانی رو به من کرد و گفت: فردا ساعت پنج بعد از ظهر ،کنار در ورودی پارک ملت ،چطوره؟

    من که از این ملاقات غیر منتظره متعجب و در عین حال خوشحال شده بودم،بی درنگ گفتم:بسیار عالی.خیلی متشکرن از این که درخواست من رو پذیرفتین. سپس خداحافظی کرد و به راه افتاد .من هم او را تا در ورودی بیمارستان همراهی کردم.

    از این که موفق شده بودم تا با شیوا قرار ملاقات بگذارم ،خیلی خوشحال بودم.به کارهای بخش رسیدگی کردم و در فرصت باقی مانده،سوالاتی را که فکر میکردم باید از او بکنم ،روی کاغذا یاداشت کردم.

    روز بعد طبق معمول به بیمارستان آمدم ولی باز دچار همان حالت بی قراری همراه با انتظار شدم.با وجود اینکه حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم ،خودم را سرگرم هر کاری میکردم تا سنگینی زمان را حس نکنم.با اعلام وقت ناهار به نظرم رسید که به زمان ملاقات نزدیک شده ام.

    چون باید اول ناهار میخوردم ،بعد گزارش بخش را مینوشتم ،سپس برای رسیدن به سر و وضعم به خانه میرفتم و از آنجا به محل ملاقات میرفتم.بنابر این زمان انتظاری وجود نداشت و این چند ساعت قابل تحمل بود.

    نمی دانم چرا این قرار ملاقات برایم تا این حد مهم بود و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن را از دست بدهم . به همین جهت با در نظر گرفتن همهٔ جوانب ،طوری حرکت کردم که دست کم بیست دقیقه زودتر از موعد مقرر در محل باشم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 21 و 22




    فصل 2_ مصاحبه با شیوا





    کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

    ولی آهسته میگویم الهی بی اثر باشد





    راس ساعت پنج بعد از ظهر، شیوا خانم با ظاهری آراسته جلوی پارک ظاهر شد.به اطراف خود نگاه کرد،نگاهی هم به ساعتش انداخت و به انتظار ایستاد.من با قدمهای سریع خودم را به او رساندم.تا چشمش به من افتاد ،لبخند رضایت بخشی زد،سلام کرد و گفت:به موقع رسیدین.

    جواب دادم حدود بیست دقیقه ست که رسیدهام منتها روبه روی پارک وایستاده بودم و انتظار شما رو میکشیدم.



    قدم زنان به داخل پارک رفتیم.چند دقیقهای در سکوت گذشت.من نمیخواستم هنگام راه رفتن سر صحبت را باز کنم به همین جهت صحبت دیگری را پیش کشیدم و گفتم: از این که امروز مزاحم شما شدم و وقتتون رو گرفتم،عذر میخوام.شما با قبول این زحمت به من منت گذاشتین و من این محبت شما رو فراموش نمیکنم.امیدوارم این شایستگی رو داشته باشم که بتونم با خدمت بیشتر و بهتر به مامان،این لطف شما رو جبران کنم.

    شیوا خانوم در پاسخ به حرفهای من گفت:خواهش میکنم،شکسته نفسی نفرمأین.هیچ مزاحمتی نیست.این منم که باید به خاطره توجهی که به مامان دارین از شما تشکر کنم.شاید خودتون ندونین که کارتون چه قدر قابل احترام و پیش خدا منزلت داره.این شغل واقعا شغل پر دردسریه و خیلی طاقت و حوصله میخواد.ما از عهدهٔ یه بیمار که وابسته و عزیز خودمونه بر نمیآییم.شما هر روز،اون هم با چندین مریض که هیچ نسبتی با شما ندارن،سرو کله میزنین و خم به ابرو نمیآرین.

    این خیلی گذشت و فداکاری میخواد .شما پرستارها با این روپوش سفید،برای این بیمارهای درمونده مثل فرشته هستین.ما که قادر نیستیم جبران زحمات شما رو بکنیم.خدا به شما اجر و پاداش بده.

    صحبتش که تمام شد،از اظهار نظرش در مورد پرستار و شغل پرستاری و قدردانی کردم.

    این صحبت کوتاه و بجا ما را تا قسمتی از پارک که تقریبا خلوت و کم تردد بود ،رساند.زیر درخت تنومندی که سایه سنگینی داشت ،نیمکت چوبی سبز رنگی دیده می شد. روی آن نشستیم و من برای اینکه از وقت حداکثر استفاده را کرده باشم ،تصمیم گرفتم از صحبت های متفرقه و حاشیه رفتن خودداری کنم و به اصل مطلب بپردازم.

    از اين رو به شيوا خانم گفتم:براي من جاي خوشوقتيه که با شما آشنا شدم و باز هم از شما تشکر مي کنم که وقتتون رو به من دادين.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 9 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/