صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: کلبه های غم | رکسانا حسینی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    کلبه های غم | رکسانا حسینی

    نام نویسنده: رکسانا حسینی
    سال چاپ: 1379
    نشر: شقایق
    تعداد صفحات: 375

    منبع نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مقدمه

    این کتاب را به عاشقانی تقدیم می کنم که عشق را همچون درختی می دانند که ریشه اش غم،ساقه اش اندوه،شاخه اش بی وفایی و میوه اش اشکهای یک عاشق است.مجنونی که فقط از درد می فهمد،از تلخی های زندگی و از شکوه های دل بی گناه.آری این کتاب را به همه عاشقانی تقدیم می نمایم که شاید با خواندن این داستان ذره ای از عشقهای دروغین و کاذب خود را بشناسند.
    قدم بر ساحل می گذارم و با گامهایی محکم حشرات موذی ساحل را در زیر پا لگدمال می کنم.سرم را بالا می گیرم قطرات باران را که بر دریای طوفانی فرود می آید داخل دستانم جمع می کنم.تکه چوبی می گیرم و بر روی شنهای خیس ساحل نام داستان زندگی عاشقان بدبخت را می نگارم.باران تند شد،نوشته ای را که بر ماسه های ساحل نگاشتم با خود شست،برای بار دوم کلبه های غم را می نگارم اما باران با سرعت می بارد.چراغهای خانه های کنار دریا روشن شد.چرا باران باید نام کتابم را محو کند؟به زیر شیروانی می روم که باران بر ماسه های آن اثری ندارد.می نویسم "کلبه های غم".دو خواهر زیبا و مهربان را در ذهن خود مجسم می نمودم که ناگهان صدای غرش آسمان مرا از جا تکان داد.فانوس را در دست گرفتم،جاده تاریک دریا را پشت سر می گذاردم و به سمت خانه رهسپار گشتم.می خواهم ماجرای زندگی این دو خواهر نازنین با مادربزرگ مهربانشان را بنویسم.بنویسم تا من و شما و ایشان بدانید که بدبخت واژه کدام فرهنگ می باشد.مصداق کدام فرهنگ را داراست و معیار آن در جامعه ما چیست.پس بخوانید تا بدانید واژه دقیق بدبخت که شاید تصور نکنم در هیچ لغت نامه ای نیز اینچنین آمده باشد به چه معنایی استفاده می شود.
    لباس خیسم را در کنار شومینه انداختم تا خشک شود.روبدوشامبرم را می پوشم و فنجانم را از قهوه پر می کنم تا بتوانم تا نیمه های شب بیدار بمانم.قلم در دست می گیرم و کلبه های غم را بر روی کتابچه ام می نگارم.اشکهایم از چشمان کم سو و غمبار من سرازیر می شود.اما چه باید کرد؟علاقه شدیدی که به این دو خواهر دارم مرا وادار به نوشتن این کتاب می کند.


    1
    در دوم اسفند 1346 دختری با چشمانی سبز،ابروانی پیوسته،موهای قهوه ای،پوستی گندمی با زیبایی خاصی که هر شخصی را مجذوب خود می کرد پا به عرصه گیتی گذارد.چشمان سبزش گویای دنیای بدبختیها بود،غم و اندوهی که در این چشمان زیبا نقش بسته بود،همیشه مرا به یاد پروانه ای با بالهای شکسته می انداخت.سوزان می توانست دختری خوشبخت باشد چرا که از زیبایی،انسانیت و مهربانی بی بهره نبود.اما چه باید کرد که مادرش زندگی را به جهنمی تبدیل کرد که هیچ جنگجویی با مبارزش اینچنین نمی کرد.مادری احمق،ساده لوح که فریب زیبایی اش را خورد،به خود مغرور بود چرا که شاید خداوند کسی را از زیبایی،همتای او نیافریده بود.
    سه سال پس از دعواهای مکرر و پی در پی افسانه و فرهاد،دختری بدبخت تر از سوزان چشم به این جهان می گشاید.ساغر زیبا خواهر غمخوار سوزان.اگر بگویم زیبایی ساغر کمتر از سوزان نبود بلکه از نظر برخی ها بیشتر هم بود،حقیقت را گفته ام؛نگاه خمار و معصوم در چشمان آبی او مرا به یاد دختران کولی زیبایی می انداخت که از خانه های خود گریزان بودند.لبانی کوچک و قرمز،موهای مشکی،پوستی مهتابی و قدی بلند همانند جام می!نمی توان گفت چرا خداوند به کسی این همه نعمت زیبایی داده است شاید دخالت در کار خداوند باشد،اما چه سود از این همه طراوت؟فقط به یاد می آورم با گفتن کلامی به این دو خواهر معصوم اشک را از چشمان آنان سرازیر کردم.هنگامی که می گریستند در زیر چشمانشان هاله ای گسترده می شد که زیبایی آنان را صدچندان می نمود.نمی توانم بگویم که خداوند مهربان چه زیبایی ای به آنان عطا کرده بود.فقط می توانم این جمله را بگویم که جذاب تر و دلرباتر از این دو خواهر در این کره ی خاکی ندیده بودم. (!!!)
    پس از جدایی افسانه و فرهاد،مادربزرگ مهربان با دو خواهر زندگی می کرد.مادربزرگی فداکار و دوست داشتنی! سراپای وجودش غم بود اما برای شادی نوه هایش خود را خندان نشان می داد تا آنها رنج بی پدری و شرمندگی نداشتن مادر را در فکر نپرورانند.
    -مامان بزرگ،بگو چرا مامان و بابا از هم جدا شدند؟ مگر آنها از اول عاشق هم نبودند؟مگر با مخالفت شما روبه رو نشدند؟ شما گفتید زیبایی این دختر کار دستت می دهد. او فقط یک هنرپیشه است،همین و بس. پس چرا عاقبت کارشان که این همه به هم عشق می ورزیدند،به جدایی انجامید؟چرا؟چرا؟
    این صحبتها را در یک شب زمستانی هنگامی که برف بر روی چراغ سر در خانه ی سوزان می بارید از زبان ساغر کوچولو شنیدم. او می گریست و با نگاه التماس آمیز از مادربزرگ سوال می کرد:
    -زندگی ما چه می شود؟بر سر من و خواهرم چه خواهد آمد؟ تا کی من باید از زبان دوستانم نام مادر را بشنوم اما نتوانم سخنی بگویم و از دوستانم بدون هیچ بهانه ای خداحافظی کنم؟
    برف می بارید.زمین و زمان سفید بود. درختان سرو حیاط سر به زیر انداخته بودند.شاید آنها هم رنج بی مادری را نمی توانستند تحمل کنند.
    می گریستم.سوزان با نگاهی آرام و ساکت اما مملو از زیبایی به ساغر آرامش می داد.مادر بزرگ گریه می کرد و می خندید اما نمی دانست چه بگوید.فقط با دستان لرزانش عکس فرهاد را که بر دیوار سالن پذیرایی گذاشته بودند نوازش می کرد.فرهادی که جز شکنجه در این دنیا چیزی ندید.با خود گفت:
    ((کاش عشق این فرهاد همانند عشق شیرین و فرهاد تا ابد پا بر جا می ماند.فرهادم که فرهاد بود اما شیرینی در کار نبود.او عشقش را با جسمش به گورستان برد و هم اکنون در زیر خروارها خاک آرمیده است و افسانه اش در خوشی و شادی در دیار غربت به سر می برد بدون آن که ذره ای به فکر دو دختر کوچک خود باشد.))
    دیگر از آن شب زمستانی به بعد روزگارم را در پشت پنجره می گذرانم. صبحا با این عشق از خواب بیدار می شوم که قلم در دست گیرم و ادامه ی داستان زندگی این دو دختر را بر این کتابچه ی خیسم بنگارم و آن گاه از این خاطرات تلخ و شیرین کتابی بنویسم.(نوشهر)

    2
    در یک نمایشگاه اتومبیل کار می کنم.حدود40% از این نمایشگاه متعلق به من است. همیشه از زمان نوجوانی با خود می پنداشتم که آیا روزی ممکن است سوزان با لبخند ملیح پاسخ مثبت به سوال من بدهد. سوالی که شاید در ذهن بسیاری از جوانان عاشق ما وجود داشته باشد ولی روزگار مانع از گفتن آن می شود.از آن زمان که شانزده ساله بودم او را می پرستیدم. وقتی که شاهد دعواهای مکرر پدر و مادر سوزان بودم وضجه های سوزان و ساغر بی گناه را در این میان می شنیدم از خدای می خواستم بانی آن را به ابدیت بکشاند.چرا که نمی توانستم اشکهای این دو خواهر را بر صورتشان نظاره کنم. زمانی که مجادله ی افسانه و فرهاد به پایان می رسید،بچه ها هم می خندیدند و می گفتند:
    -هورا،هورا! مامان و بابا با هم آشتی کردند.
    اشکهای سوزان صورتش را همانن مرکبی بر صفحه سفید کاغذ سیاه میکرد.همانند بلبل کوچک برای خود آواز می خواند.به سوی استخر حیاط می رفت و دستان کوچکش را در داخل آب می کرد و به صورت خود آب می پاشید. ساغر به او می خندید ولی با نگاهی انتظارآمیز پنجره اتاق را می نگریست که دیگر صدای جنجالی بر پا نشود.می خندید و می خندید و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اما چشمان آبی اش که به رنگ آسمان بود از غم و غصه لبریز بود.بچه های همسایه را می دید که چقدر شاد و خندان به دنبال هم می دویدند،با پدر و مادر خود قایم باشک بازی می کردند و در شادی و خوشی غوطه می خوردند ولی او و خواهرش پلکان زندگیشان را در هیجان و دلهره طی می کردند.آ« روز را به یاد دارم که سوزان دامن کوتاه سبز رنگی به رنگ چمنهای جنگل زیبای نوشهر،جایی که پدر و مادر بزرگ مهربانشان در آنجا متولد شده بودند،بر تن داشت.این دامن را افسانه برایش خریده بود.به جرات می توانم قسم بخورم که دیگر زیباتر از او در این دنیا ندیده بودم.با خوشحالی دنبال گنجشکان کوچک باغچه می دوید،برای آنها دانه می ریخت و برایشان حرف می زد.این صحنه هیچ گاه از خاطرم محو نمی شد که ساغر را صدا می زد و دامن زیبای خود را به او نشان می داد،با زبان بی زبانی از مادر تشکر می کرد ولی تنفر شدید اجازه ی این کار را به او نمی داد.روزها سپری شد و شبها نیز اینچنین.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    3
    ساعت هشت صبح 28 بهمن سال 1363 ماشین پدر سوزان را تعقیب کردم.مادر زیبایش در صندلی عقب نشسته بود.پدر آرام آرام اشک می ریخت و سوزان و ساغر با پاهای برهنه در کوچه ی سرد و برفی با نگاه خود ماشین پدر را دنبال می کردند،اما چه سود،به آن نرسیدند.ساغر دستش را بر روی انگشتان پاهایش قرار داد مثل این که پایش یخ کرده بود.هر دو به هم نگاه کردندو همدیگر را بوسیدندو سوزان گفت:
    -ما باید برای هم خواهرهای خوبی باشیم.
    این جمله را شنیدم و به دنبال ماشین رفتم.حتما جدایی در میان بود.افسانه با هزاران عشوه از ماشین پیاده شد.صدای آقای ملکان را شنیدم که می گفت:
    -به خاطر سوزان گذشت کن.او امسال امتحان نهایی دارد،تا به حال برای او مادری نکرده ای،حداقل چند ماه صبر کن این بچه امتحانش را بدهد و آرامش داشته باشد.افسانه اینچنین نکن.عاقبت خوشی ندارد.من یک پزشک هستم.می توانم بهترین همسر را برای خود انتخاب کنم.اما تو چی؟ آه این دو بچه ی معصوم تو را خواهد گرفت.من به خاطر این دو بچه هیچ گاه به زن دیگری نگاه نکردم و نخواهم کرد،اما تو شرف و آبروی این دو دختر را در زیر پا له می کنی.
    اما حرف بی فایده بود.افسانه با چشمهای آبی اش نگاهی تنفر آمیز به سوی فرهاد کرد و با صدای آرامش گفت:
    -نمی توانم هیچ کدامتان را ببینم.از ایران متنفرم.
    فرهاد دیگر چیزی نگفت.یعنی نمی توانست بگوید.بغض گلویش را گرفته بود.از نگاه او متوجه شدم که فقط به بچه های معصوم خود که از صبح زود از خواب بیدار شده بودند و در کوچه ماشین پدر را می نگریستند،فکر می کرد.صدای بلند او را می شنیدم که از فرط ناراحتی مانند دیوانه ها فریاد می زد و دست خود را به آسمان گرفته بود و می گفت:
    -می توانم بهترین زندگی را برای دو دختر قشنگم فراهم کنم،فقط خداوند به من عمری دهد،صبری دهد تا بتوانم چهره ی غمگین این دو عروسک را به شادی بدل سازم.خداوندا از تو خواهش می کنم کمکم کن.
    از ماشین پیاده شدم و به دنبال افسانه دویدم.اولین کلامی که بر زبان آوردم به یاد نمی آورم.ولی در ذهنم صورت گریان سوزان و ساغر را مجسم نمودم.با افسانه به آرامی سخن گفتم:
    -خانم ملکان،سوزان و ساغر دختر هستند.اگر آنها پسر بودند از نظر این جامعه مهم نبود.دعواهای مکرر شما با آقای ملکان به آنها اجازه ی دفاع از خودشان را نخواهد داد.آنها زیبا هستند اما چه فایده؟مردم قدر این دو را نمی دانند همان طور که شما قدر خود را نمی دانید.زندگی را به هرگونه پیش بگیرید همان طور جلو خواهد رفت.شما می توانید در کنار همسر و دو دخترتان زندگی شیرینی داشته باشید.چرا چنین می کنید؟من کوچکتر از آن هستم که بتوانم در زندگی شما دخالت کنم،اما چهره ی غمگین دو دخترتان فکرم را راحت نمی گذارد.آیا شما می دانید هم اکنون آن دو چه احساسی دارند؟دو دختر هیجده و پانزده ساله،تنها در خانه مادربزرگ،در صبح زمستانی در انتظار این که پدر و مادر هردو در را باز کنند،نشسته اند.آنها امروز به خاطر شما مدرسه نرفتند.بچه های همسن آنها همیشه در جنب و جوش هستند،اما سوزان و ساغر چطور؟
    بی فایده بود.هر چه می گفتم با جواب منفی افسانه رو به رو می شدم.دیگر خسته شده بودم.تا ساعت دوازده و نیم با افسانه صحبت کردم.تنها جوابی که شنیدم این بود:
    -عزیزم!تو بچه تر از آن هستی که بتوانی در زندگی زناشویی یک زن و شوهر دخالت کنی.من به سوزان و ساغر عشق می ورزم اما آزادی و وجود خودم را بیشتر دوست دارم.مجید جان از تو می خواهم در نبود من از بچه هایم مواظبت کنی.روزی محبتت را جبران خواهم کرد.
    این حرفها را شنیدم و با وجود این که جوانان زیادی در کنار دادگاه جمع شده بودند،نتوانستم خودم را کنترل کنم.اشک ریختم و نگاهی که هر دیوانه ای می فهمید مملو از فحش و ناسزا بود،به افسانه انداختم و گفتم:
    -تف بر تو که بویی از انسانیت نبرده ای.
    چهره آرامش مرا به یاد سوزان انداخت.سرم را پایین انداختم.او گریست و با صدای بغض آلودی گفت:
    -مجید!حق داری،اما تو هنوز عاشق نشده ای.من کسی را دوست داشتم و چهارده سال در انتظارش بودم.دو ماه پیش خواهرم از ایتالیا برایم پیغامی فرستاد.آن شخص در پالرمو در همسایگی خواهرم زندگی می کند.پس سرنوشت من و یا بهتر بگویم قسمت من این بود که با کسی زندگی کنم که بتوانیم هر دو همدیگر را درک کنیم،دیگر دعوایی نداشته باشیم و فرزندانم در آرامش به سر برند.
    چون به افسانه بی احترامی کرده بودم با شرمندگی گفتم:
    -سوزان فرزند شما نیست؟ساغر دختر کوچک شما نیست؟این دو با فرزندان دیگر فرق دارند؟
    دیگر منتظر جواب نشدم.با ناراحتی به سمت ماشینم رفتم.برف آرام می بارید.پیرزنی را دیدم که نمی توانست به آن سوی خیابان برود.دستش را گرفتم و به آن طرف بردم.با مهربانی گفت:
    -دو تا نان شیرمال می خواهم.
    از قنادی روبه روی میدان ونک،هشت تا نان شیرمال خریدم.سه تا را به پیرزن دادم.کیف پولش را در آورد که به من پول نانها را بدهد.ناگهان چشمم به اتومبیل آقای ملکان افتاد.سرش را روی فرمان گذاشته بود.تعجب کردم.از پشت پنجره ماشین نگاهش می کردم.ورقه ی طلاق را نگاه می کرد و اشک می ریخت.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.با لبخندی به شیشه جلو زدم.با تعجب سرش را بالا گرفت.برای یک لحظه احساس کردم که او فکر کرد افسانه است که به پنجره می کوبد،اما من را در کنار خود می بیند.شیشه را پایین کشید.سلامش کردم،با ناراحتی و درماندگی جوابم را داد.
    -پسرم اینجا چه می کنی؟مگر مدرسه نرفتی؟راستی درست تمام شده.اصلا حواس ندارم.
    به خاطر آن که او را دلداری دهم،ماشینم را رو به روی یک مغازه پارک کردم و سوار ماشین آقای ملکان شدم.
    -در کار شما فضولی نشود،با خانمتان صحبت کردم ولی بی فایده بود.هر چی گفتم فقط اشک می ریخت،اما...
    -اما چی؟
    -هیچی.
    -به من بگو،او عاشق شخص دیگری بود.به همه این موضوع را گفته.برایم مهم نیست،فقط سرنوشت دو دخترم برایم اهمیت دارد.
    -آقای ملکان همین درست است،چون افسانه خانم شخصی غریبه بودند.تازه با احساسی غریبه تر نسبت به شما.این سوزان و ساغر هستند که برای شما خواهند ماند.
    برف شدیدی می بارید.با آقای ملکان به خانه رفتم.
    -عزیزم از لطف تو بسیار متشکرم.تا به این سن رسیدم جوانی به مهربانی تو ندیده ام.شاید آنان که در زندگی رنج زیادی را تحمل می کنند مانند ماهی آب دیده تر می شوند.
    لبخندی زدم و از او خداحافظی کردم.می خواستم کلید در را از جیب کاپشنم در بیاورم که آقای ملکان صدایم زد:
    -مجید!ناهار با ما باش،بچه ها خوشحال می شوند.
    اصلا چنین فکری نمی کردم و تصور نمی کنم هیچ آرزویی بالاتر از این را هم در ذهنم می پروراندم.خوشحال شدم.با کمال پر رویی جواب مثبت دادم.او هم خندید.ماشین را داخل حیاط گذاشت.ناگهان به یاد پیرزن بیچاره افتادم که منتظر من بود تا کیف پولش را باز کند و پول نانها را بدهد.او را فراموش کرده بودم.با خوشحالی همراه آقای ملکان به راه افتادم.با شنیدن صدای اتومبیل،سوزان و ساغر روی پله ها دویدند.تا چشمشان به من افتاد به داخل رفتند.خجالت کشیدم.می دانستم در این موقعیت این کار درست نبود.با خود فکر کردم اگر به آقای ملکان بگویم بعد از ظهر به خانه شان می آیم اصلا درست نیست.به همین دلیل با شرمندگی وارد خانه شدم.شومینه خاموش بود.فنجان های خالی قهوه بر روی میز به صورت دایره ای کنار هم چیده شده بود.خانه سرد بود.افسوس،حیف از این زندگی لوکس،حیف از این انسانیت و زیبایی.بر روی کاناپه های هال،کوسن های رنگی چیده شده بود.چون برف می بارید،سوزان آباژورهای کنار عسلی ها را روشن کرده بود.کف زمین از سنگ مرمر سبز پوشیده بود و از تمیزی برق می زد.تابلوی زیبای افسانه در بالای شومینه سالن ناهار خوری آویزان بود.فرش زیبای قرمز رنگی با نقش ماهی بر روی سنگ مرمر سبز پهن شده بود.صدای آقای ملکان را شنیدم که دختران خود را صدا می زد:
    -سوزان،ساغر!بابا کجا هستید؟
    هیچ کدام جواب ندادند.آرام بر روی کاناپه صورتی هال نشستم و به عکس سوزان و ساغر که بر روی تلویزیون قرار داشت نگاه کردم.آقای ملکان در اتاقها را باز کرد و وقتی وارد اتاق خود شد در فکر فرو رفت.با ناراحتی در اتاق را بست.وارد اتاق ساغر شد و با صدای بلند گفت:
    -کوچولوی بابا کجاست؟
    ساغر با چشمان معصوم اما مملو از خشم و غرور پدر را نگاه و به آرامی سلام کرد.عروسک کوچکش را در آغوش گرفت.آقای ملکان او را بوسید و گفت:
    -از این عروسکها چند تا داری؟
    -یازده تا.
    ساغر عروسکت گریه می کند.پستانکش را دهانش بگذار.
    ساغر لبخندی زد و گفت:
    -بابا پستانک را شما بخورید که چشمانتان از گریه پف کرده است.
    آقای ملکان با صدای بلند خندید.اشک مانند سیل از چشمانش سرازیر شد و ساغر را در آغوش گرفت و هر دو با هم گریه کردند.دیگر نتوانستم تحمل کنم.فنجانهای قهوه را از روی میز چوبی هال برداشتم و به آشپزخانه بردم.آشپزخانه تمیز بودکاشی های قرمز و سورمه ای جلوه زیبایی به این فضا داده بود.یخچال فریزر یخ ساز بسیار بزرگی در سمت راست آشپزخانه قرار داشت.کابینتها همه چوبی بودند.از پشت پرده ی تور سفید که آشپزخانه را زیباتر کرده بود،دختر های همسایه را می دیدم که با هم بازی می کردند.وقتی فنجانهای قهوه را داخل ظرفشویی گذاشتم متوجه سوزان شدم.سارافونی سورمه ای رنگ بر تن داشت.چقدر زیبا و مهربان بود!تا او را دیدم فنجان از دستم افتاد.تنها جمله ای که توانستم بگویم این بود که "معذرت می خواهم،من فقط خرابکاری بلدم".سوزان لبخند زد و گفت:
    -پدرم کجاست؟
    -در اتاق ساغر.
    چیزی نگفت.آرزو داشتم تنها او را نگاه کنم.وقتی از آشپزخانه بیرون رفت و من به قامت و رفتار متین او می اندیشیدم،تمام وجودم آرام می شد.از زندگی چیزی جز عشق و علاقه به این دختر نازنین نمی دانستم.ظرفها را شستم و با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم.متوجه در بسته اتاق سوزان شدم.آقای ملکان در حالی که ساغر در آغوشش بود از اتاق بیرون آمد و از من عذرخواهی کرد که تنهایم گذاشته است.با لبخندی او را از شرمندگی بیرون آوردم.از نگاهش فهمیدم که همه ی حرکاتش تصنعی هستند.سوزان را صدا زد:
    -سوزان من کجاست؟هر کسی سوزان را پیدا کند یک جایزه ی خوب دارد.
    خنده ای کردم.چون سوزان را بسیار دوست داشتم و نمی خواستم بر سر او هیچ شرطی گذاشته بود با پر رویی سوزان را صدا زدم.
    -سوزان خانم،پدرتان صدایتان می کند.
    سوزان از اتاق بیرون آمد.آقای ملکان با نگاهی پر از غم و اندوه چشم به او دوخت.بدون آن که سلامی کند جلو آمد و از پدر سوال کرد:
    -با من کاری داشتید؟
    -بله عزیزم،دوست دارم هر دو عروسکم را در آغوش بگیرم،همانطور که تو و ساغر عروسکهایتان را در بغل می فشارید و آنها را می بوسید،با آنها بازی می کنید،من هم از این کار لذت می برم.می خواهم تو و ساغر را در آغوش بگیرم و گرد میز سالن ناهارخوری با هم بگردیم،دنبال هم کنیم و با هم بخندیم.مجید جان آیا غیر این است؟
    با وجود آن که در آن لحظه تصور می کردم بسیار تنها و درمانده هستم ولی به خاطر عشق به سوزان دهان گشودم و گفتم:
    -من هم تماشاچی می شوم.
    سوزان سرش را پایین انداخت و گفت:
    -سرم درد می کند،می خواهم کمی بخوابم،صبح زود از خواب بیدار شده ام.
    نگاهی به ساغر،نگاهی به پدر و آن گاه چشم به من دوخت.قطره ای اشک ریخت و وارد اتاق خود شد.پدر سوزان را با چشمان خمار قهوه ای رنگش و با آن تیپ مردانه که بیشتر به هنرپیشه ها شباهت داشت نگاهی به سوزان کرد،دستی بر موهای جوگندمی اش زد و سرش را با حالت شرمندگی تکان داد.می دانستم که در دلش چه آشوبی بود.چه رنجی را تحمل می کرد.این دختر زیبا را چه کسی می توانست درک کند؟
    ساغر آرام از آغوش پدر پایین آمد،به خاطر آن که با فکر کودکانه اش بتواند پدر را فریب دهد،گفت:
    -خسته می شوید.می خواهم بروم برای سوزان لالایی بگویم.او خوابش می آید.
    من و آقای ملکان خنده ای کردیم.خانه در سکوت فرو رفت.آقای ملکان رو به من کرد و گفت:
    -مجید جان می بینی؟زندگی پر از فراز و نشیب است.من یک پزشک هستم،اما چه بهره ای نصیبم شده است؟زمانی شانس با من یار بود که همسری خوب داشتم،همسری مهربان که قلبش به خاطر فرزندانم بتپد،نه آن که به خاطر غریبه ای بی سر و پا از خود بیخود شود و خانواده و زندگیش را فدای غریزه ی حیوانی خود کند.من می دانم عشق چه مفهومی دارد و عاشق شدن چه مشکل است.می دانم که وجود عشق همچون سرطان در روح انسان نفوذ می کند و هیچ دارویی مداوایش نمی کند،اما او باید قبل از بچه دار شدن این موضوع را می گفت نه بعد از این همه مدت.من عاشق او بودم و به او عشق می ورزیدم.اگر بگویم حالا هم او را دوست دارم شاید باور نکنی،ولی او چطور؟نه!می دانم با کارهای احمقانه اش به زندگی خود پایانی غم انگیز خواهد داد.آیا این سودی دارد؟
    آهی بلند کشیدم و گفتم:
    -آقای ملکان!دیگر همه چیز تمام شده است،افسانه را از یاد ببرید و به فکر سوزان و ساغر باشید.
    در حین صحبت کردن ساغر از اتاق بیرون آمد و به پدر گفت:
    -لطفا کمی آرامتر صحبت کنید،من عروسکم را خواباندم.
    پدر لبخندی زد.او متوجه حرف ساغر نشده بود و به همین خاطر گفت:
    -عزیزم،چشمان عروسکت که باز است،او که نخوابیده،مثل تو شیطان است.
    ساغر خنده ی تمسخرآمیزی کرد و گفت:
    -عروسک بزرگم را خواباندم.آ« که اسمش سوزان است.
    پدر آرام شد.برای یک لحظه از جای خود برخاستم.هر چه آقای ملکان می گفت نمی شنیدم.مرتب در ذهن خود مجسم می کردم که سوزان بر روی تخت خوابیده است.با خود فکر می کردم شاید از غصه مریض شده باشد.آقای ملکان که متوجه شده بود من دیگر حواسم به صحبتهای او نیست،گفت:
    -راستی ساعت چند است؟ما اصلا ناهار نخوردیم.مجید جان تو چرا حرفی نزدی؟من که حواس ندارم.
    با بی صبری گفتم:
    -من که به هیچ چیز میل ندارم.ولی راستی آقای ملکان من پنج نان شیرمال خریده ام.از اینها میل کنید.تازه و خوشمزه هستند.
    با تکان سر از من تشکر کرد و گفت:
    -مجید جان!واقعا شرمنده ام.از فردا مادربزرگ بچه ها را به اینجا می آورم.چون نمی توانم اینها را تنها بگذارم.خصوصا که می دانم خیلی هم احساس تنهایی می کنند.
    در حین همین صحبتها بود که سوزان از اتاق بیرون آمد.آن قدر گریسته بود که چشمان سبزش همانند غنچه گلی جمع شده بودند.چقدر زیبا و دوست داشتنی!با صدایی آرام پرسید:
    -ساعت چند است؟
    فوری در پاسخ گفتم:
    -یک ربع به پنج.
    -یک ربع به پنج؟ساعت درست است؟
    ساعت هال را نگاه کرد و گفت:
    -ما ناهار نخوردیم.بابا من گرسنه ام.
    احساس خوشحالی کردم.پس سوزان مریض نبود.تا صدای سوزان به گوش ساغر رسید به او گفت:
    -تو چرا بیدار شدی؟سوزان من تو را خوابانده بودم.
    سوزان لبخندی زد و پیشانی ساغر را بوسید.پدر که احساس خوشحالی می کرد با آن قد بلند در کنار سوزان خم شد و گفت:
    -خانم چی میل دارند؟
    -مرغ و سیب زمینی می خواهم.
    -چشم،الساعه حاضر است.
    پدر پیش بند قرمزی به کمر بست.سوزان و ساغر هر دو خندیدند.من هم از خنده آنها خنده ام گرفت.سه نفری در هال نشستیم.ساغر کتاب ریاضیاتش را برایم آورد.
    -مجید تمرینهایم را حل نکرده ام.
    با خنده گفتم:
    -خوب حل کن.
    -بلد نیستم.
    -یاد بگیر.
    -چه کسی به من یاد می دهد؟
    -آگر دوست داشته باشی،من!
    سوزان خنده ای کرد و گفت:
    -ساغر هر اشکالی داری از آقا مجید بپرس.
    لبخندی زدم.ساغر زرنگتر از اینها بود که تصور می کرد.با شیطنت خاصی گفت:
    -می توانم بپرسم کجایش خنده دارد؟
    ابروانم را بالا انداختم و به شوخی گفتم:
    -البته که می توانی بپرسی،هر چه که می خواهی بپرس.
    ساغر خیلی حساس تر از آن بود که بتوان با او شوخی کرد.فوری از جای خود برخاست و نزد پدر رفت.سوزان به آرامی دفتر ریاضیات ساغر را باز کرد.تمام مسائل بدون جواب بود.دفترش خط کشی نداشت و صفحه آخرش از اشک چشمهایش خیس شده بود.چقدر ناراحت کننده!چقدر وحشتناک!
    سوزان کتاب را مقابلم گذاشت و گفت:
    -می توانم به اتاقم بروم و شما به ساغر در حل مسائلش کمک کنید؟
    پاسخ دادم:
    -چرا که نه!هیچ کاری نشد ندارد.
    نگاهی تضرع آمیز به من انداخت و گفت:
    -چرا،کاری که نشد ندارد خوب شدن مادر من است.او بد آفریده شد و بد هم خواهد مرد.
    چیزی نگفتم.همیشه خود را در مقابل سوزان تسلیم می دیدم.اگر در دل احساس می کردم که می توانم به او حرفی بزنم تا شاید نظر او را کمی نسبت به این زندگی پوچ عوض کنم،تا چشمانم بر صورت زیبا و معصوم او می افتاد زبانم از سخن گفتن عاجز می شد.ضربان قلبم ناخود آگاه شدت می گرفت.رنگ صورتم برافروخته می شد و بالاخره به گونه ای که خود سوزان این موضوع را بهتر از من می فهمید سکوت را بر تنهایی ترجیح می دادم.سوزان با انگشتان دستش بازی می کرد و انگشتر زیبایش را از دست راستش به داخل انگشت دست چپش می کرد.هیچ صحبتی برای گفتن نداشتم.البته شاید در فکر خود هزاران جمله را در پشت هم به گونه ای زنجیروار می بافتم ولی مغزم فرمان سخن گفتن نمی داد.نمی توانستم جمله ای در پاسخ گفته ی سوزان داشته باشم.فقط چیزی که در یک لحظه به ذهنم خطور می کرد،این بود که اگر خاموش و ساکت فقط سوزان را بنگرم او مرا شخصی منزوی می پندارد،به همین دلیل با احتیاط تمام لب گشودم:
    -چه برف زیبایی!
    منتظر پاسخی از سوزان شدم اما بی نتیجه بود.به همین دلیل ادامه دادم:
    -هیچ فصلی را به اندازه زمستان دوست ندارم.به من آرامش می دهد.
    بارش برف مرا به یاد کودکی ام می اندازد.آن زمان که پدر بزرگم مرا در آغوش می گرفت و برفها را دانه دانه می شمرد.از دوران طفولیت پدرم حرف می زد.
    سوزان با لبخند،اما بی حوصله حرفهایم را تصدیق می کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -برف زیباست.همیشه بارش برف را دوست داشتم.آن موقع که مادر و پدر در حیاط به هم گلوله برف پرتاب می کردند،دست مادرم از سرما یخ می کرد و پدرم با بازدم خود دستان او را گرم می کرد.دستش را بر پشت مادر می گذاشت و با هم به داخل می آمدند.بی بی خدمتکار برایشان شیر داغ می ریخت،آنها با هم گپ می زدند و می خندیدند و ما هم از شنیدن خنده ی آنها لذت می بردیم.ساغر پدر را می بوسید و پیشانی او را به پیشانی مادر نزدیک می کرد.اما چه فایده؟اینها همه زمانی کوتاه بود.هنگامی بود که افسانه به یاد آن غریبه نبود.اما از ساعت شش بعد از ظهر به بعد آن زمان که پدر چوبهای درخت تبریزی را در شومینه می انداخت و برای گرم کردن خانه روشن می کرد و افسانه با نواختن پیانو آرامش خانه را دو چندان می کرد،بهانه های بی جای او آغاز می شد.
    -چرا من را بیرون نمی بری؟بچه هایم به گردش احتیاج دارند،ریحانه باید در ایتالیا زندگی خوب و خوشی داشته باشد،هر روز برادرم را ببیند اما من در کنج این خانه با دو دختر بنشینم و در انتظار این باشم که چه وقت صبح می شود.
    این حرفها را زمانی از افسانه می شنیدم که در مسائل حیوانی افراط می کرد.به همین خاطر بود که همیشه از بعد از ظهر ها متنفر بودم.اگر این اتفاقات در فصل زمستان رخ نمی داد،این فصل را دوست داشتم.به این خاطر که روزها برایم زود سپری می شود،شب زود فرا می رسد و تا صبحگاهان ساعتها باید به انتظار نشست.
    -تابستان چطور؟
    -تابستان مرا به یاد خاطرات تلخی می اندازد.گرفتن بلیط هواپیما برای ایتالیا،خداحافظی از من و ساغر برای دو ماه.آمدنش از خارج با بی علاقگی نسبت به خانواده.ساعت هشت صبح به پارک روبه روی خانه مان می رفت و تا هنگام ناهار در آنجا می ماند.بعد از ظهرها در آشپزخانه می نشست.بی بی برایش داستان کودکیش را تعریف می کرد.البته این پیرزن مهربان برای او حرف می زد تا افسانه خاطرات زشتش را از یاد ببرد.اما او در چه خیالی بود؟با دانه های انگوری که داخل ظرف میوه روی میز بود نام "رامین" را می نوشت.تا من وارد آشپزخانه می شدم،انگورها را داخل دهان خود می کرد،لبخندی می زد و به آرامی به من می گفت:
    -سوزان انگور نمی خوری؟
    من هم با لحنی آرامتر به او می گفتم:
    -من دوست دارم انگورها را از خوشه بچینم،نه آن که از روی میز بردارم.
    البته او متوجه می شد که من چه می گویم اما به روی خود نمی آورد.از آشپزخانه بیرون می آمدم.او می خندید و با صدای دلفریبش می گفت:
    -بیا عزیزم!انگورها را روی خوشه اش گذاشتم.
    نگاهش می کردم،نگاهی که شاید خود او می فهمید سرشار از نفرت بود.
    سوزان دیگر نتوانست سخن بگوید.دانه های اشک را که مانند باران شب بهاری از چشمان زیبایش سرازیر می شد و بر روی لبهای قرمزش می غلتید به دهان کوچکش فرو می برد.
    چقدر این دختر دوست داشتنی بود!به او گفتم:
    -همه چیز تمام شده است.خداوند برای هر کسی سرنوشتی رقم زده است.
    چشمم به ساغر افتاد که مداد کوچک نتراشیده ای را در دهان خود کرده بود و با حرفهای سوزان گریه می کرد،تا چشمش به من افتاد،به سوزان گفت:
    -مسائل جبر را حل نکرده ام،من فردا مدرسه نمی روم.
    از جای خود بلند شدم و دست ساغر را گرفتم.مدادش را از دهانش بیرون آوردم و گفتم:
    -خودم برایت حل می کنم،خواهرت الان ناراحت است.فردا هر دو باید به مدرسه بروید،پدرتان زحمت می کشد تا شما درس بخوانید و برای خود آینده ی خوبی داشته باشید.
    ساغر گفت:
    -من که فردا به مدرسه نمی روم.
    -چرا؟
    -چون برف می آید.
    -خوب،اگر برف بیاید مدرسه تعطیل است؟
    -بله،امروز برف آمد و مدرسه من و سوزان تعطیل بود.
    -عزیزم امروز که برف زیاد نبارید و همه مدرسه ها باز بود.تو سوزان خودتان تعطیل کردید.
    -ما تعطیل نکردیم.افسانه ما را تعطیل کرد.
    می دانستم که تمام اینها بهانه های ساغر بود که از من حرف بکشد و بفهمد که امروز صبح بر سر مادر او چه آمد.
    با خونسردی به او گفتم:
    -چند تا مسئله باید حل کنی؟
    در عالم دیگری بود.
    -خانم چشم آبی چند تا مسئله باید حل کنی؟
    با ناراحتی نگاهی به من کرد و گفت:
    -امروز افسانه را دیدی؟
    نیشخندی زدم و گفتم:
    -ساغر خانم،مسئله هایت را حل نکردی.
    انگشتانش را بر روی کلید پیانو فشار داد و آهنگ پاییز طلایی را نواخت.چه صحنه غم انگیزی!او می نواخت و آرام آرام می گریست و مرا به گریه وا می داشت.
    دیگر تحمل نداشتم.سوزان دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و با چشمان زیبایش گلهای فرش هال را می شمرد.به آرامی دفتر ریاضیات ساغر را باز کرد.
    -حضور ذهن ندارم،شما برایش حل کنید.
    -برایش حل می کنم.
    ساغر هیچ چیز نمی شنید.ناگهان چشمم به آقای ملکان افتاد که سراپای وجودش از غم و اندوه لبریز بود،برای رفتن به دستشویی باید از هال می گذشت.
    -عروسکم!مجید جان با تو کار دارد.
    او جوابی نداد و پدر بی اعتنا از کنار ما گذشت.با خود تصور کردم که شاید چون به سوال ساغر جواب ندادم،او هم پاسخی به سوال من نداد.به کنار پیانو رفتم،دستم را بر پشت ساغر گذاشتم و گفتم:
    -ساغر!من امروز افسانه را دیدم.با او خیلی صحبت کردم ولی همانطور که می دانی او اصلا علاقه ای به این خانواده نداشت.او به فکر شخص دیگری بود.در رویای خود شخص دیگری را می پرستید.ساغر جان اگر او با شما زنگی می کرد،تو و سوزان هر روز نظاره گر مجادله ی او و پدرت بودید،اما از این پس من به تو اطمینان می دهم در کنار پدر و مادربزرگ در آرامشی مطلق به سر خواهید برد.
    ساغر لبخندی حاکی از رضایت زد و بعد رو به من کرد و گفت:
    -تو خیلی مهربان هستی.متشکرم.
    سوزان از روی کاناپه هال برخاست و جای خود را به ساغر داد.
    -ساغر!آقا مجید در حل مسائل جبر به تو کمک خواهد کرد.
    ساغر بی توجه و بی علاقه نسبت به درس سر خود را به علامت تصدیق تکان داد.
    برای خوردن آب از جای خود بلند شدم.سوزان به اتاق خود رفته بود.نمی دانم چرا از پدرش دلخور بود.خیلی دوست داشت در کار آشپزی به او کمک کند اما جرات این کار را نداشت.
    با همین افکار وارد آشپزخانه شدم.به آرامی سرفه کردم تا آقای ملکان متوجه حضورم شود.اما بی نتیجه بود.او رویش به سمت پنجره بود و با خود زمزمه می کرد.نم نمک برف می بارید.چراغ آشپزخانه روشن بود و صدای مرغی که در ماهی تابه آرام آرام می پخت به من خسته آرامش می داد.چند لحظه ایستادم.در دلم آشوبی بود.دوست داشتم سرم را بر زمین بگذارم و گریه کنم،اما نمی توانستم.دوباره سرفه ای کردم.آقای ملکان به خود تکانی داد،چشمانش مانند کاسه ای از خون قرمز شده بود.تا نگاهش به من افتاد با آستین بلوزش اشکهای خود را پاک کرد.چاقوی کوچکی در دستش بود که به نظر می رسید با آن پیاز پوست می کند.نام افسانه را در میان زمزمه هایش می شنیدم.آنگاه متوجه شدم که زمزمه هایش راجع به افسانه است،نه نوای یک خواننده.لبخندی زد و گفت:
    -مجید جان بیا با هم چای بخوریم.
    تشکر کردم و از او یک لیوان آب خواستم.در یک لیوان کریستال بسیار زیبا برایم آب ریخت و به بهانه ی حل کردن مسائل جبر ساغر از آشپزخانه بیرون آمدم.
    -مجید جان، یک ربع دیگر غذا حاضر است.
    با خنده گفتم:
    -خوشا به حال شما که دخترانی به این مهربانی دارید.
    صدای آرام موزیک را از داخل اتاق سوزان می شنیدم.آرامش خاصی به روح درمانده من می داد.ساغر با نگاهش انتظارم را می کشید.از او عذر خواهی کردم،دفتر پاکنویسش را به من داد و با دستانش مسائل ریاضی را برایم شمرد:
    -هفت،هشت،نه،ده تا مسئله است،یک بار توضیح بدهی یاد می گیرم.
    خنده ام گرفت بود،چون خودم دیپلم ریاضی بودم مسائل برایم بسیار آسان بود،البته ساغر هم خیلی باهوش بود.مسئله اول و دوم را به خوبی فهمید،از صورت مسئله سوم به بعد چشمان آبی اش فقط به کتاب دوخته شده بود و دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید.تعجب کردم چیزی نگفتم.ناگهان چشمم به مسئله افتاد که صورتش چنین بود:"افسانه پارچه ای خرید از قرار هر متر..." فوری کتاب را ورق زدم،اما ساغر به صورت دختری نابینا با وجود این که چشمش به کتاب دوخته شده بود و متوجه چیزی نمی شد صفحه کتاب را برگرداند.صدای پدر را شنیدم که می گفت:
    -بچه ها!غذا حاضر است.
    ساغر اعتنایی نکرد و گفت:
    -مسئله سوم را حل نمی کنم.
    -ولی ساغر جان،این مسئله خیلی مهم است.چهار عمل اصلی در این مسئله آمده است.
    -نه،مسئله چهارم را حل می کنم.
    دوباره صدای پدر شنیده شد:
    -بچه ها شام حاضر است.
    -مجید شام حاضر است.برویم شام بخوریم بعدا مسائل را حل می کنیم.
    با جواب مثبت دفتر ریاضیات ساغر را بستم و به او گفتم:
    -سوزان را صدا نمی زنی؟
    -چرا!سوزان غذا حاضر است.
    بر سر میز شام نشستیم.آقای ملکان میز زیبایی چیده بود.حیف این مرد که افسانه قدرش را ندانست.بشقابهای چینی زیبا،قاشقهای نقره ای برجسته،دیس زیبای گلدار صورتی که داخل آن را با مرغ و سیب زمینی سرخ کرده،پر کرده بود.گلدان کریستال زیبایی که بر روی میز قرار داشت و گلهای رز صورتی داخل آن،زیبایی میز را دو چندان کرده بودند.سایه لوستر آشپزخانه که داخل لیوانهای زیبای کریستال افتاده بود،حالتی شاعرانه به این میز می داد.چهار عدد دستمال سفره در کنار هر بشقابی قرار داشت.ساغر با عصبانیت گفت:
    -سوزان خوش خواب حتما خوابیده است.
    پدر گفت:
    -الان بیدارش می کنم.حتما دختر قشنگم از گرسنگی خوابش برده.
    با شنیدن این حرف،من و ساغر هر دو خندیدیم.چون صندلی من به در آشپزخانه نزدیکتر بود از آقای ملکان اجازه خواستم که سوزان را صدا بزنم.او لبخندی حاکی از رضایت زد.
    به آرامی چند ضربه به در اتاق سوزان زدم و بعد وارد شدم.سوزان پشت میزش نشسته بود و با خود فکر می کرد.
    -سوزان خانم شام میل ندارید؟شما که خیلی گرسنه بودید.
    -شام حاضر است؟
    -بله.
    -الان می آیم.
    نگاهش کردم.رو به روی میز توالتش ایستاد.اشکهایش را طوری که من متوجه نشوم پاک کرد و از اتاقش بیرون آمد.کمی عقب رفتم که او از من جلوتر قدم بردارد.
    -شما مهمان هستید،اول شما بفرمایید.
    از این طرز صحبت خنده ام گرفته بود.
    -شما صاحبخانه هستید،اول شما بفرمایید.
    به آرامی به موازات من راه می رفت.با هم داخل آشپزخانه شدیم.صدای آقای ملکان شنیده شد:
    -سوزان خیلی صدایت زدم،اما جوابی نشنیدم.گفتم شاید با من قهر کرده باشی؟
    ساغر مانند کسی که چندین روز غذا نخورده باشد،استخوانهای مرغ را می جوید و جرعه جرعه آب می نوشید.
    -چقدر خوشمزه است.بابا شما از بی بی هم خوشمزه تر غذا درست می کنید.
    متوجه شدم که منظور ساغر از این گفته افسانه بود.پدرش لبخندی زد و گفت:
    -خوب حالا من را با بی بی مقایسه می کنی؟
    البته او هم متوجه منظور ساغر شده بود.سوزان حرفی نمی زد.آقای ملکان مخفیانه،سوزان را نگاه می کرد.صورتش گل انداخته بود،سرش ا پایین گرفته بود و به سیب زمینی ها نگاه می کرد،سایه مژه های بلندش بر زیر چشمانش افتاده بود.چقدر این دختر معصوم بود!پدر دستش را روی پیشانی سوزان گذاشت،تب شدیدی داشت.
    -عزیزم چرا تب داری؟حتما سرما خورده ای.
    قلبم از جا کنده شد.
    -حالم خوب است.شما خودتونو ناراحت نکنید.
    -نه سوزان جان.تو تب داری،شامت را بخور و بعد بخواب.فردا امتحان داری؟
    ساغر خندید و گفت:
    -اگر هم داشته باشد به شما می گوید امتحان ندارد.
    دوست نداشتم کسی سوزان را دروغگو خطاب کند ولی از آنجا که ساغر کوچولو برایم عزیز بود لبخندی زدم.سوزان با ملایمت گفت:
    -فردا چند شنبه است؟
    -پنج شنبه.
    -نه!امتحان ندارم.
    آقای ملکان گفت:
    -عزیزم تا جمعه استراحت کن تا خوب شوی.شنبه با سلامتی کامل به مدرسه برو.
    ساغر کمی حسودی کرد و گفت:
    -اگر فردا سوزان به مدرسه نرود من هم نخواهم رفت.
    -اما دخترم،سوزان مریض است.اگر به مدرسه برود چون هوا سرد است حالش بدتر می شود.
    ساغر اخمهایش را در هم کرد،احساس آقای ملکان را درک می کردم.برای اینکه ساغر را ناراحت نکند پرسید:
    -فردا چه درسی داری؟
    ساغر چند لحظه ای مکث کرد و با ژستی حق به جانب گفت:
    -ریاضیات جدید،تاریخ،جبر.
    -عزیزم،درسهایت که خیلی مهم است،اگر به مدرسه نروی از درس عقب نمی مانی؟
    می دانستم نمی تواند حرفی بزند که ساغر را قانع کند.
    ساغر با خوشحالی گفت:
    -نه بابا،اصلا عقب نمی مانم.مجید مسائل جبرم را حل می کند،ریاضیات هم جمعه می خوانم و تاریخ هم بلدم.
    همه به هم نگاه کردیم و ناگهان خنده ای بلند فضای آشپزخانه را پر کرد.چقدر این دختر بامزه است.
    -باشه قبول،فردا که من نیستم تو باید پرستار سوزان باشی.
    ساغر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.از جای برخاست،صورت سوزان را بوسید و به او گفت:
    -سوزان خیلی تب داری،خدارو شکر که باید استراحت کنی.
    سوزان با دست مهربانش صورت ساغر را نوازش کرد و گفت:
    -به زودی خوب می شوم و هر دو با هم به مدرسه می رویم.
    شام را خوردیم.آقای ملکان همانند خدمتکاری که وظیفه خود را بداند پیشبندش را به کمر بست،تا ظرفها را جمع کند و آنها را بشوید.سوزان دستش را به آرامی گرفت و گفت:
    -اگر الان به اتاقم بروم،نمی توانم بخوابم.اصلا خوابم نمی آید،دوست دارم ظرفها را خودم بشویم تا کمی سرگرم شوم.
    -عزیزم تو تب داری.
    -مهم نیست!این طوری به چیزی فکر نمی کنم.
    آقای ملکان از آشپزخانه بیرون رفت.سوزان او را صدا زد:
    -بابا،بستنی می خورید؟
    -نه عزیزم،شما بخورید.
    -خوشمزه است،بستنی توت فرنگی.
    -نه عزیزم.میل ندارم.
    با وجود اینکه من هم به بستنی میل نداشتم ولی برای اینکه بتوانم لحظه ای بیشتر سوزان را ببینم از جایم برنخاستم.سوزان کاسه های چینی را از کابینت آشپزخانه آورد،در فریزر را باز کرد و به آرامی بستنی را داخل کاسه ها ریخت.ابتدا برای من بستنی گذاشت، من هم به ساغر دادم.ساغر نگاهی به سوزان انداخت و با زبان بی زبانی از او پرسید:
    -باید بخورم یا نه؟
    سوزان متوجه چیزی نشده بود.ساغر با بی صبری بستنی را خورد.سوزان در کنار صندلی ساغر نشست و بستنی او را با دست به من نشان داد.هر سه شروع به خوردن بستنی کردیم،گفتم:
    -خوشمزه است،بعد از شام در هوای سرد زمستان و در فضای گرم خانه واقعا می چسبد.سوزان آرام آرام می خورد.ساغر خندید و گفت:
    -سرم یخ زد.
    -ساغر بستنی را آهسته بخور،بیشتر به دلت می چسبد.
    بستنی من و ساغر تمام شد.سوزان با نگاه زیبا و دوست داشتنی از من سوال کرد:
    -بستنی در فریزر هست،بیاورم؟
    -نه متشکرم.شام و دسر خوبی بود.روزی محبت شما را جبران می کنم.
    ساغر با آن چشمان آبی معصومش سوال کرد:
    -چگونه؟
    نتوانستم چیزی بگویم،فقط نگاهم را به سوزان دوختم.شاید او از نگاه من متوجه شد که من چه می گویم.
    -مجید جوابم را ندادی.چگونه؟
    با وجود اینکه آمادگی پاسخ به ساغر را نداشتم،نمی دانم چگونه به سوال او جواب دادم:
    -زمانی که به ویلایم در نوشهر آمدی،آ« وقت پاسخ سوال خود را پیدا می کنی.
    ساغر گفت:
    -هیچ جای دنیا را به اندازه ی نوشهر دوست ندارم.آنجا به من آرامش می دهد.خاطرات تلخ این خانه را از یاد می برم.
    سوزان آهی کشید و به ساغر گفت:
    -از فردا صبح زندگی جدیدی را آغاز خواهیم کرد.بدون هیچ دلهره و دعوایی،پس دیگر خاطرات گذشته را بر زبان نمی آوریم.
    هر دو دستشان را بر روی دست هم گذاشتند و با هم پیمان بستند که نام مادری به نام افسانه را از زندگی خود محو کنند.سوزان از جای خود برخاست و ظرفها را داخل ظرفشویی گذاشت.ساغر هم به او کمک می کرد.هر چه بیشتر سوزان را نگاه می کردم،زیباییش در نظرم بیشتر می شد.لیوانها را از روی میز برداشتم و کنار بشقابهای دیگر گذاشتم.سوزان گفت:
    -ببخشید.اگر پیش بابا بروید و او را از تنهایی در بیاورید خیلی خوشحال می شوم.من هم بهتر می توانم کارم را انجام دهم.
    پذیرفتم و در حین بیرون آمدن از آشپزخانه دوباره نگاهی به سوزان انداختم.دستکشهای صورتی را در دستش می کرد تا دستهایش هنگام ظرف شستن اسیبی نبینند.ساغر میز را مرتب می کرد.برای من مایه ی تعجب بود که این دو خواهر با این همه زیبایی کاری انجام می دهند.همیشه در خیال خود می پنداشتم که سوزان و ساغر همانند تابلوهای نقاشی هستند که انسان با دیدن آنها آرامشی در وجود خویش حس می کند.با وجود این که تمایلی به بیرون آمدن از آشپزخانه را نداشتم اما به خاطر گفته ی سوزان این کار را انجام دادم.آقای ملکان تلویزیون را روشن کرده بود.راز بقاء نشان می داد.تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد و از من خواست تا با او به تماشای تلویزیون بنشینم.دقایقی طولانی با هم گرم صحبت بودیم.برف شدیدی می بارید،از آقای ملکان به خاطر همه چیز تشکر کردم و از او اجازه مرخص شدن گرفتم.از جای خود برخاستم تا به آشپزخانه بروم و از دختر ها خداحافظی کنم،ساغر سینی طلایی قشنگی که داخل آن چهار فنجان چای با یک قندان نقره ای زیبا بود،بر روی میز هال قرار داد.آقای ملکان به من لبخندی زد و از من خواست که چای بخورم و بعد به خانه بروم،قبول کردم.
    -سوزان جان،مگر پیشبند نبستی؟فوری لباسهایت را عوض کن.
    سوزان لبخندی زد و گفت:
    -همین الان که شما گفتید یادم آمد پیشبند نبستم.
    -یک لباس گرم بپوش و بیا چای ات را بخور.
    سوزان برای عوض کردن لباسش به اتاقش رفت.ساغر نزد من و پدر احساس تنهایی می کرد.حس کردم که سوزان را همانند مادری مهربان دوست دارد.پس از اندک زمانی سوزان از اتاقش بیرون آمد،ژاکت نارنجی رنگی بر تن کرده بود و بلوز یقه اسکی در زیر آن پوشیده بود.
    سوزان بر روی مبل بزرگی کنار پدر نشست،فنجان چایی اش را برداشت و به به آرامی نوشید.همه ساکت بودیم،احساس سوزان را درک می کردم،کمی دست و پای خود را گم کرده بود،پدر مجددا دستش را بر پیشانی او گذاشت.سر سوزان را به سینه خود فشرد و گفت:
    -دخترم تو نباید ظرفها را می شستی،تب شدیدی داری.باید حتما استراحت کنی.
    -چشم بابا،فیلم سینمایی را می بینم بعد می خوابم.
    پدر چیزی نگفت،ساغر خیلی خوشحال به نظر می رسید.شاید به این خاطر بود که با خواهر مهربان خود می نشست و در کنار شومینه زیبا که دو هیزم بزرگ در آن می سوخت به تماشای فیلم می پرداختند.از جای خود بلند شدم،به خاطر همه چیز تشکر کردم،با آقای ملکان دست دادم.دستم را در دستش فشرد،احساس می کردم که برای او همانند فرزند پسر هستم.از ساغر اجازه گرفتم که دفترش را که زیر میز هال گذاشته بودم،با خود ببرم و تمرینها را برایش حل کنم.
    او هم با خوشحالی جواب مثبت داد.با سوزان و ساغر خداحافظی کردم.به ساعتم نگاه کردم،از نه گذشته بود.کلیدم را از جیب کاپشنم در آوردم.چراغ سر در را روشن کردم و داخل آپرتمانم شدم.خانه خیلی سرد بود،از انبار سه هیزم بزرگ آوردم و داخل شومینه انداختم.سر یخچال رفتم.مقداری شیر در یخچال بود،تنبلی ام آمد گرمش کنم.آن را در یک لیوان ریخته و به هال آمدم.روی مبل سبز کنار شومینه نشستم و تمرینات ساغر را حل کردم.بلند شدم و از پشت پنجره هال به حیاط نگاه کردم.دیگر برف نمی آمد.درختان چنار و سرو حیاط خانه تصویر یک آدم برفی را گرفته بودند.خیلی زیبا بود.دفتر خاطراتم را برداشتم و تمام ماجراهایی را که اتفاق افتاده بود،در دفترم یادداشت کردم.با این که خوابم نمی آمد اما به خاطر آن که احساس می کردم شاید مریض شوم و نتوانم به نمایشگاه بروم به اتاق خابم رفتم.اتاق خواب من مشرف به اتاق سوزان بود،با دیدن چراغ خاموش اتاق سوزان به تختخواب رفتم و خوابیدم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    4
    صبح با شنیدن صدای گنجشکهای کوچه از خواب برخاستم.نگاهی به اتاق سوزان انداختم،پرده مخمل اتاق کشیده شده بود،متوجه شدم که او هنوز خواب است.دوست داشتم اول به خانه انها بروم و جویای حال سوزان شوم،اما جرات چنین کاری را نداشتم.صبحانه خوردم،لباسم را پوشیدم و با ماشین از گاراژبیرون آمدم.منتظر آقای ملکان شدم که از او اجازه بگیرم هنگام ظهر که به خانه برمی گردم جویای حال سوزان و ساغر شوم،اما آقای ملکانی در کار نبود.رو به روی خانه ایستادم،متوجه شدم پرده اتاق سوزان کنار رفت.بسیار خوشحال شدم تا چشمش به من افتاد لبخند ملیحی زد و با تکان سر ،سلامی به من کرد.برایش دست تکان دادم،پنجره را باز کرد.مثل اینکه می دانست من انتظار پدر او را می کشم.
    --بابا ساعت چهار صبح رفت نوشهر.هوا تاریک تاریک بود.
    -برای چی؟
    -مامان بزرگ را بیاورد.خوب ما تنها هستیم.
    خندیدم و خوشحال شدم که مادربزرگ به تهران می آید.
    -ساععت دوازده از نمایشگاه می آیم.شاید یک سر به خانه تان آمدم.اجازه می دهید؟
    -البته!شما برادر بزرگ ما هستید.
    این حرف اصلا برایم دلپذیر نبود.لبخندی زدم و سوار ماشین شدم،سرم را برگرداندم که بتوانم در آخرین لحظه اتاق سوزان را ببینم.سوزان را پشت پنجره دیدم که به من چشم دوخته بود.هول شد و به علامت خداحافظی دستش را تکان داد،خوشحال شدم و احساس کردم که او هم مرا دوست دارد.با خوشحالی به نمایشگاه رفتم.در نمایشگاه باز آقای رضایی گفت:
    -چرا اینقدر دیر آمدی!
    -دیشب دیر خوابیدم.
    آقای رضایی بی مقدمه گفت:
    -عاشق شدی؟
    خندیدم و گفتم:
    -من و عاشقی؟
    دیگر چیزی نگفت،مرتب به ساعتم نگاه می کردم که زودتر ظهر شود و من راهی خانه آقای ملکان شوم.تا حدود ساعت یازده تنها دو مشتری آمدند و رفتند.به ساعت نگاه کردم،چون سرگرم معامله بودیم دیرم شد.دیگر نمی توانستم سر ساعت مقرر از نمایشگاه خارج شوم.به خانه سوزان زنگ زدم،ساغر گوشی را برداشت.
    -ساغر جان سلام،مجید هستم.
    -سلام،چرا نیامدی؟خیلی منتظرت شدیم،ناهار خوردیم،البته برای تو هم گذاشتیم.
    -ممنون خانم،برایم کاری پیش آمد.خواهرت کجاست؟
    -پیانو می زند.
    -گوشی را می دهی؟
    -البته،سوزان،آقا مجیده.
    صدای سوزان را شنیدم که با خوشحالی می گفت:
    -آقا مجید؟چرا نیامدند؟
    -کاری برایش پیش آمده.
    سوزان گوشی را گرفت.
    -سلام خانم،حال شما؟
    -سلام،خوبم.
    -تبت قطع شد؟
    -بله،نسبتا.
    -خیلی خوب،من تا یکربع دیگر می آیم.کاری نداری؟
    -نه،ممنون.
    با خودم این حرفها را تجزیه تحلیل می کردم.از حرفهایش می فهمیدم که همان طور که من انتظار سوزان را می کشیدم،او نیز همین احساس را نسبت به من دارد.آقای رضایی و یزدانی در حال رفتن بودند.کرکره نمایشگاه را پایین کشیدم،آنها از من خداحافظی کردند و من هم به داروخانه ای که در نزدیکی نمایشگاه بود،رفتم.یک بسته آسپرین،استامینوفن و چهار عدد شکلات خریدم.به خانه که رسیدم ضربان قلبم تندتر شده بود.آفتاب قشنگ زمستانی بر درختان سرو سایه افکنده بود.گلوله هاب برفی از درختان به زمین می افتادند.لباسم خیس شده بود،به همین خاطر فوری وارد آپارتمان خودم شدم.شلوار جینی که تازه خریده بودم با یک بلوز مشکی پوشیدم.در آینه نگاهی به خود انداختم،سرو وضعم خوب بود.دستی به سرم کشیدم،قرصها را از جیب کاپشنم در آوردم،در خانه را بستم و به خانه آقای ملکان رفتم.زنگ کوتاهی زدم.سوزان با همان لباسی که شب قبل پوشیده بود به اضافه یک شال گردن جلوی در آمدو در را باز کرد.نمی دانم چرا زیباییش دو چندان شده بود.شاید به خاطر ان شال بود.بینی کوچکش از فرط سرماخوردگی قرمز شده بود و صورتش گل انداخته بود.متوجه شدم که هنوز تب دارد،قرصها را به او دادم،تشکر کرد.
    -بابا خانه نیست.صبح که از خواب بیدار شدم نامه ای روی میز دیدم.ساغر،نامه کجاست؟
    داخل خانه شدم،ساغر سلام کرد.همانند عروسکی متحرک و سردرگم بود. موهای مشکی اش را بافته بود،گونه هایش صورتی شده بودند.چشمان آبی اش برق می زدند.
    ساغر گفت:
    -نامه را روی بوفه گذاشتم.
    -مرسی ساغر جان.
    در نامه چنین نوشته شده بود:
    بچه ها،من امروز به نوشهر می روم و مادربزرگ را با خود به اینجا می آورم. اگر از بیمارستان با من تماس گرفتند،بگویید مشکلی پیش آمده و پدرم امروز نمی تواند بیاید.بیفتک و سیب زمینی پخته ام و داخل یخچال گذاشته ام.کمی هم غذا برای گربه داخل بشقاب گذاشته ام.سوزان جان به حیاط نرو تا زود خوب شوی.ساغر خوشگلم،از خواهر مهربانت مواظبت کن.من ساعت 6 بعد از ظهر با مادربزرگ در خانه هستم.
    خداحافظ.
    کاغذ را تا کردم و به دست ساغر دادم و به آشپزخانه رفتم.یک لیوان آب برای سوزان ریختم تا قرصش را بخورد.ناهار نخورده بودم.سوزان میز آشپزخانه را برایم آماده کرده بود.نوشابه،سالاد،لیموترش، بیفتک،سیب زمینی و یک لیوان یخ.
    با خنده گفتم:
    -من غذا خورده ام.
    سوزان با تعجب گفت:
    -غذا خوردی،کجا؟
    -در نمایشگاه،ساندویچ خوردم.
    -خوب بیفتک که نخوردید،باید غذایتان را تا آخر بخورید.
    با خنده گفتم:
    -پس شما و ساغر هم کنار من بنشینید.
    -با کمال میل.
    ساغر خنده کنان جلو آمد و از اینکه من به فکرشان بوده ام و برای سوزان قرص و برای او شکلات خریده بودم،تشکر کرد.سه نفری در آشپزخانه نشستیم،خجالت می کشیدم ناهار بخورم ولی با جوکهای بی مزه،خود را به پررویی زده بودم.از غرور این دو خواهر خوشم می امد.مثل دختران بی شرم خیابانی نبودند که با صدای بلند بخندند و یا مرا به خاطر لطیفه های بی مزه مسخره کنند،تنها کاری که می کردند این بود که لبخندی ملیح می زدند و می گفتند:
    -دیگر بلد نیستی؟
    بالاخره غذایم را خوردم.سوزان دوباره سرفه کرد،بسیار ناراحت شدم.سوزان متوجه ناراحتی من شد و گفت:
    -امروز مطب دکتر بسته است.اگر از این قرصها هر چهار ساعت یک بار بخورم خوب می شوم.
    زمانی که سرفه می کرد صورتش مانند نوزادی قرمز می شد.ساغر با نگاه مهربانش ابراز ناراحتی می کرد،سوزان با لبخندی گفت:
    -احساس بدی ندارم،حالم هم بسیار خوب است.
    می دانستم به خاطر دلگرمی ما این حرف را می زند.دیگر حرفی نزدم.
    سه نفری با هم در مورد آینده مان صحبت کردیم.من گفتم:
    -من می خواهم پولدار بشوم و علاوه بر نمایشگاهی که در ایران دارم،یکی هم در خارج دایر کنم.
    سوزان گفت:
    -من دوست دارم معلم پیانو شوم و در ذهن دختران عاشق خاطرات خوششان را یادآوری کنم.
    با شنیدن این حرف از جای خود بلند شدم،نمی دانم مانند مجنونی دستهایم را به هم می فشردم و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.ساغر گفت:
    -از من نمی پرسید که می خواهم در آینده چه کاره شوم؟
    من و سوزان هردو با هم و یکصدا گفتیم:
    -تو می خواهی چه کاره شوی؟
    ساغر چشمکی زد و گفت:
    -من می خواهم خلبان شوم و با هواپیمایی که در ان مسافری وجود ندارد به ایتالیا بروم و در شهر پالرمو چند بمب بیندازم تا نسل افسانه را از بین ببرم.
    احساس کردم قلبم از جایش کنده شد.سوزان برای این که یاد افسانه را از خاطر ساغر ببرد با قاشق نقره ای زیبایی چند ضربه بر میز زد و گفت:
    -هیچ کس نمی داند فردایش چه خواهد شد.مرگ و زندگی دست خدا است،پس دیگر در مورد آینده سخنی نمی گوییم.
    ساغر با تکان دادن سر اظهار پشیمانی کرد.
    -ما عهد بسته بودیم دیگر در مورد افسانه حرفی نگوییم،مگر این طور نبود سوزان؟
    -البته که این طور بود،چرا به من می گویی؟ من که حرفی نزدم.
    هر سه خندیدیم،تنها چیزی که از زبان سوزان شنیدم این بود که:
    -خدایا! از تو می خواهم اگر به مسیر درستی هدایت نشود،لعنتش کنی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    خیلی خسته بودم.فقط دوست داشتم در مورد زندگی مشترکم با سوزان صحبت کنم.شاید فقط این گفته بود که می توانست خستگی را از وجودم دور کند. با شنیدن اسم "افسانه" حالت بدی در دلم احساس می کردم.ساغر خوابش می آمد، برای اینکه مزاحم انها نباشم، از هر دو تشکر کردم،بشقابی را که داخل ان غذا خورده بودم، برداشتم که ناگهان دست سوزان را مقابل دستان خود دیدم و مانع از انجام کار من شد.
    -لطفا به اینها دست نزنید،مرد که ظرف نمی شوید.
    از این که سوزان کلمه ی مرد را بر رویم گذاشته بود، احساس غرور می کردم.
    -مگر تب نداری؟
    -نه خوب شدم،تازه ساغر به من کمک می کند.در ضمن ظرفی در کار نیست.
    دیگر چیزی نگفتم.به بهانه این که من هم خیلی خسته ام، از هر دو خداحافظی کردم.ساغر در اتاق خوابش بود و سوزان برای بدرقه به کنار در امد.
    -باز هم پیش ما بیایید.
    -حتما.هر وقت بابا امد از او اجازه می گیرم تا روزی یکبار تو و ساغر را ببینم.
    -متشکرم.
    حرفی نزدم،سرم را پایین انداختم و از پله ها پایین امدم،اما نتوانستم نگاهی به بالا نیندازم.سوزان در کنار نرده ها ایستاده بود و به من نگاه می کرد.با یک نگاه مهربان از هم خداحافظی کردیم.وقتی به خانه رفتم در دل احساس تنهایی و بدبختی می کردم.با خود می گفتم تا چه زمان باید در انتظار باشم؟ تا چه وقت باید همانند یک دوست غریبه سوزان را ببینم در حالی که عاشق او هستم.چرا او نباید در خانه من باشد؟ با هم غذا بخوریم،چای بنوشیم،در این شبهای زیبای زمستانی در پشت پنجره بارش برف را بنگریم و با هم بخندیم؟در این افکار بودم که خوابم برد.
    زمانی که بیدار شدم هوا تاریک بود برف می بارید.به اتاقم رفتم،پرده ها را کنار زدم و نگاهی به اتاق سوزان انداختم.تمام چراغهای خانه را روشن کرده بودند.اول فکر کردم حتما مادربزرگ امده است و بچه ها از خوشحالی جشن گرفته اند،اما ناگهان چشمم به ماشین اقای ملکان افتاد که مادربزرگ در صندلی جلو نشسته بود و نگاهش به کوچه که سرشار از غم بود،دوخته شده بود.با خود تصور کردم ،بچه ها چراغهای خانه را به این خطر روشن کرده اند که می ترسیدند.کاشکی یه سر به انها می زدم.دیگر اقای ملکان امده بود.برای ان که اقای ملکان در ذهن خود تصور نکند که من شخص فضولی هستم به آشپزخانه رفتم،دیگر به منظره بیرون نگاه نکردم.سردم بود،نمی دانم شاید مریض شده بودم،به همین دلیل یک فنجان از داخل کابینت بیرون اوردم و در ان قهوه داغی ریختم،احساس می کردم با خوردن یک فنجان قهوه داغ هم گرم می شوم و هم تنهایی را از یاد می برم.با شنیدن زنگ تلفن از جا برخاستم.
    -جانم،الو.
    کسی صحبت نمی کرد.موزیکی غمگین در پشت خط گذاشته بود.تلفن را قطع کردم.دوباره زنگ ان به صدا در امد.
    -الو.چرا حرف نمی زنی؟اگر حرف نمی زنی زنگ نزن.
    تلفن را قطع کرد.نمی دانم چه کسی بود.نیم ساعت بعد صدای زنگ تلفن مرا به شدت عصبانی کرد.نمی خواستم کسی جز سوزان در زندگیم دخالت داشته باشد.با خود تصور می کردم شاید دختر خاله ام باشد.او مرا دوست داشت اما من به او هیچ احساسی نداشتم.با وجود این با عصبانیت فریاد زدم:
    -اگر این بار حرف نزنی از فردا تلفن را تحت کنترل می گذارم.
    برای خودم صحبت می کردم که صدای خنده اشنایی به گوشم رسید.
    -چشم.صحبت می کنم،چرا می خواهی تلفن را تحت کنترل بگذاری؟
    تمام وجودم به تپش افتاده بود.
    -شما بودید زنگ می زدید؟
    با خنده گفت:
    -نه،من نبودم... از این مزاحمها زیاد هستند.
    -دیگر طاقتم تمام شده بود.نواری گذاشته بود و حرف نمی زد،اعصابم را ناراحت کرده بود.
    -عجب!خوب بگذریم.اقا مجید!
    -بله.
    -به خاطر امدن مادربزرگ فرداشب می خواهیم یک مهمانی پنج نفره داشته باشیم،بابا به من گفت که از شما خواهش کنم بعدازظهر در مهمانی ما شرکت کنید.
    -با کمال میل می پذیرم.
    تلفن را قطع کردم.می خواستم به سوزان زنگ بزنم و به او بگویم تا صبح برایم صحبت کند و به من ارامش بدهد.مرتب شماره خانه شان را می گرفتم و قطع می کردم.تلفن برایم یک اسباب بازی شده بود.بالاخره خودم را سرگرم کردم.عکس سوزان را بر روی صفحه سفید کاغذی رسم می کردم.با خمیر های رنگین عروسک درست می کردم و با سوهان ناخن گیر نام سوزان را روی چوبهای نیمکت آشپزخانه ام حکاکی می کردم.در حالی که به سوزان فکر می کردم ناگهان یادم امد که لباسهایم در حمام است و باید آنها را در ماشین لباسشویی می انداختم.برای مهمانی فردا لباس نداشتم.
    -پیراهن چهارخانه ی سورمه ای به صورتت خیلی می آید.
    این حرفی بود که در مهمانی سال گذشته از زبان سوزان شنیده بودم.
    تنبلی ام می امد همه لباسهایم را بشویم،به همین خاطر فقط پیراهن سورمه ای را که داخل لباسهای نشسته مچاله شده بود،در اوردم و ان را شستم.خوابم نمی آمد.تا خشک شدن پیراهنم در کنار شومینه بیدار ماندم.اتو را به برق زدم و پیراهنم را اتو کردم.بعدبه اتاقم رفتم،از پنجره به اتاق سوزان نگاه کردم.لوستر کریستال داخل اتاق سوزان روشن بود،هنوز نخوابیده بود.خوب فردا تعطیل بود،اشکالی نداشت.یادم امد که دفتر ساغر را به او نداده بودم.ان را روی میز هال گذاشتم که فردا صبح هنگامی که از خانه خارج می شوم ان را به او بدهم.به اتاقم خوابم رفتم،نگاهی به اتاق سوزان کردم و با چراغهای روشن اتاقش سخن گفتم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم.آیا در این کره ی خاکی شخصی مثل من وجود دارد؟در این جهان آیا انسانی وجود دارد که مانند من عاشق باشد؟من به سوزان خواهم رسید؟با خود می گفتم:
    "فرهاد به افسانه عشق می ورزید،اما افسانه از فرهاد متنفر بود.آیا چنین چیزی ممکن است؟ممکن است احساس سوزان هم مثل مادرش باشد؟" از این افکار آشفته متنفر بودم.به همین دلیل سیگار نیمه تمامم را خاموش کردم.لحاف مخملی سبز را بر روی سرم کشیدم،چشمانم را بستم تا فکرهای واهی به سرم نزند.نوار شجریان را گذاشته بودم،از شنیدن صدایش لذت می بردم.ناگهان به یاد ان دختری افتادم که به من تلفن کرده بود و حرف نمی زد.احساس کردم شاید دوباره بی خوابی به سرم بزند،ضبط را خاموش کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.مثل اینکه خوابم برده بود.صبح زود از خواب بیدار شدم.شومینه را روشن کردم و به حمام رفتم.خستگی از افکار پریشان دیشبم از افکارم رفته بود.در حمام آواز می خواندم.احساس می کردم صدایم خیلی قشنگ است، (خود شیفته!!!) دوست داشتم برای سوزان شعر بخوانم و او مرا تشویق کند.صورتم را اصلاح کردم در لحظه های آخر آب حمام سرد شده بود،حوله را دور خود پیچیدم و در کنار شومینه نشستم.کمی گرم شدم،برای خود چای درست کردم،ناگهان چشمم به ساعت افتاد.باز هم تاخیر داشتم،به همین دلیل سماور را خاموش و از خوردن صبحانه صرف نظر کردم.با خود احساس کردم که در حمام زیادی مانده بودم.بلوز مشکی ام را با یک شلوار کرم پوشیدم.به نظرم خیلی خوشتیپ شده بودم.(!!!)در خانه را بستم و با عجله سوار ماشین شدم.باز هم پرده اتاق سوزان کشیده شده بود،متوجه شدم که او هنوز خواب است.آخر سوزان دیشب دیر خوابیده بود به این خاطر که صدای روشن شدن ماشین من او را بیدار نکند به صورت خلاص ان را تا سر کوچه بردم،سپس سوئیچ انداختم ،ماشین را روشن کردم و با سرعت به نمایشگاه رفتم.کرکره نمایشگاه پایین بود،با خود فکر کردم که زود آمده ام.برای چند لحظه کنار نمایشگاه ایستادم.خیابان میرداماد خلوت بود.آه، بله! امروز جمعه است. با صدای بلند خندیدم.پیرمردی که مرا در حال خنده دید با عجله از کنارم رد شد.شاید مرا دیوانه می پنداشت.البته فکر نمی کنم جز این باشد چرا که اگر کسی عاشق باشد دیوانگی هم پایانش خواهد بود.سرم را بالا گرفتم و به اسمان نگاه کردم ناگهان از روی درخت چنار رو به روی نمایشگاه گلوله برفی بر روی سرم افتاد.جا خوردم،انتظار همه چیز را داشتم جز افتادن یک گلوله سفید.با خود فکر می کردم کجا برم،خیلی گرسنه ام بود.با این که ناشتا بودم،سیگاری روشن کردم شاید بتواند به افکارم تمرکز بدهد.به یاد سوزان افتادم که امروز صبح پرده ی مخمل زرشکی اتاقش به کنار نرفته بود.شاید او هنوز خوابیده باشد. بعد از ظهر می توانم سوزان را ببینم به همین دلیل حوصله رفتن به خانه را نداشتم.ماشین را روشن کردم تا به دربند بروم.همانطور که نوشهر به ساغر آرامش می داد،دربند مرا همانند مادری آرام می کرد.در آنجا می توانستم به راحتی فکر کنم.به رشته کوههای اطراف نگاه می کردم و شعر می سرودم و سوزان را در کنار خود حس می کردم.ناگهان احساس کردم که دهانم سوخت،سیگار به فتیله رسیده بود.
    بالاخره به دربند رسیدم،چون خیلی گرسنه ام بود به قهوه خانه ای که نزدیک محل پارک ماشین بود رفتم و صبحانه مفصلی خوردم.دوباره سیگاری روشن کردم و از آنجا بیرون آمدم.هوا خیلی سرد بود.انگشتان پایم یخ کرده بودند،دیگر تحمل سرما را نداشتم.وارد قهوه خانه ای که با صاحبش آشنا شده بودم، شدم و نشستم.
    -به خاطر سرمای بیرون به اینجا آمده ام،اجازه هست؟
    -البته آقای بیک.
    لبخندی زدم،برایم یک استکان چای ریخت.از او تشکر کردم.مرتب در این فکر بودم که بعداز ظهر چگونه می توانم عشقم را برای سوزان بازگو کنم.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.به ساعتم نگاهی انداختم.زمان چقدر دیر می گذشت،تا ساعت 5 بعد از ظهر خیلی مانده بود.سرم را روی میز گذاشتم،چشمانم را بستم و خود را سوار بر قالیچه ای احساس کردم که در آسمان آبی پرواز می کرد و به دنبال سوزان می گشت،اما هیچگاه با خود نمی پنداشتم که سوزان بر روی این قالیچه ی خوشبختی بنشیند و با گفته های شیرینش مرا به زندگی جدید هدایت کند.جوانی را مقابل خود دیدم که موهایش را از پشت سر بسته بود،چکمه کوهنوردی به پا داشت و کیف کوله پشتی اش را روی صندلی روبه رویم گذاشته بود.جاسوئیچی بسیار زیبایی در کنار عینک آفتابی اش برروی میزش قرار داشت.به نظر می رسید ماشین مدل بالایی داشته باشد.نگاهی به او انداختم،لبخندی زد.با گوشه سبیلهایش بازی می کرد.با اینکه به نظرم خیلی پولدار می آمد اما نمی دانم چرا غم را در چهره او می خواندم.شاید او هم همانند من کسی را دوست داشت.کاغذی را از جیب کاپشنش در آورد،به نظر می رسید نامه دوست دخترش باشد.در دل احساس خوشحالی کردم که فرد دیگری نیز مانند من وجود دارد.تا قبل از دیدن این جوان، خود را دیوانه ای بیش نمی دانستم اما هم اکنون بسیار خوشحال هستم... نامه را تا کرد،سیگاری را بر گوشه لبش گذاشت و با فندکش بازی می کرد.تمام حرکات او را زیر نظر داشتم.به من لبخندی زد و اشاره کرد.
    -سیگار؟
    -نه متشکرم.
    سیگارش را روشن کرد.در این فکر بودم که آیا ممکن است او هم مانند من شبها نخوابد و روزها همانند مجنونی در تفکر غوطه بخورد.روبه رویم نشست.
    -اجازه می دهی؟
    -البته،خواهش می کنم.
    صندلی را به عقب کشید و وسایل خود را به کنار میز من آورد.
    -در فکری؟
    -همین طوری.
    -می توانم اسمت را بپرسم؟
    -بله،مجید هستم.اسم شما؟
    -اشکان.
    -خوشبختم.
    -من هم همین طور.شما همیشه به دربند می آیی؟
    -هفته ای یک بار.اینجا به من آرامش می دهد،می توانم در سکوت فکر کنم.
    -به چی؟
    -هیچی،درست نبود در مورد سوزان برای او صحبت کنم.سوزان تنها متعلق به من بود به این دلیل دوست نداشتم از رویای خود نزد غریبه ای سخن بگویم.اشکان از نگاه من همه چیز را فهمیده بود.او می دانست که من در دل چه احساسی دارم،چه می کشم و چه می گویم.همانند پرنده ای خود را مجسم می کردم که باید در داخل قفسی حبس می شدم.بی مقدمه گفت:
    -مجید جان تا به حال عاشق شده ای؟
    با سوئیچ ماشین بازی کردم،انگشتان دستم را لابه لای موهایم گذاشتم و با خنده گفتم:
    -چرا این سوال را می پرسی؟
    -همین طوری.از چشمهایت این موضوع را می خوانم.
    -بله دختری را دوست دارم،یعنی از دوست داشتن گذشته.او را می پرستم.
    فوری از من پرسید:
    -آیا او هم همین احساس را نسبت به شما دارد؟
    -چطور؟
    به آرامی پاسخ داد:
    -هیچی،به نظر من بیشتر دوستی ها یک طرفه است.
    دیگر چیزی نگفتم.در فکر فرو رفتم،هیچ چیز نمی فهمیدم.
    ولی فوری نکته ای به ذهنم خطور کرد.گفتم:
    -مگر عشق لیلی و مجنون یکطرفه بود.
    -نه، خوب از این نوع عشقها کم پیدا می شود.بستگی به شانس و اقبال هر کس دارد.
    گفتم:
    -سوزان عاشق من است.
    البته به این جمله اطمینان نداشتم،فقط می خواستم با گفتن این جمله به خود اطمینان بدهم.از اشکان سوال کردم که کسی را دوست داری؟
    -بله.
    -به او رسیدی؟
    -رسیدم،اما...
    -اما چی؟
    -هیچی،خیلی بی عاطفه بود... در یک شرکت بازرگانی کار می کرد می کنم، 27 ساله هستم،تصمیم داشتم خانه مستقلی برای خود فراهم کنم؛دوست نداشتم بر سر میزی که پدرم می نشست با او می نشستم و غذا می خوردم.از او بیزار بودم.بالاخره به آژانس مسکن در خیابان آفریقا رفتم،پی در پی دنبال خانه می گشتم تا این که آپارتمانی در خیابان آفریقا خریدم و لوازم خانه را برای خود فراهم کردم،فقط یک شریک برای زندگیم کم داشتم تا اینکه چند هفته ای گذشت.روبه روی خانه ام خانواده ای زندگی می کردند که هر شب صدای جار و جنجال پدر و مادر این خانواده خواب را از چشمم می گرفت.یک روز صبح که از خانه بیرون می آمدم،دختری را در کوچه دیدم که چهره اش به نظرم خیلی آشنا آمد.متوجه شدم که او همان دختری است که خانواده اش مرتب با هم در حال نزاع هستند.ماشینم پاترول بود،علامت دادم که او را تا سر خیابان برسانم،اما اعتنایی نکرد.مشخص بود که در یک شرکت خصوصی کار می کند.فردا و فرداها برایش بوق می زدم،می ایستادم،علامت می دادم،سلام می کردم اما چیزی نمی گفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  12. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -خوشگل بود؟
    -بله،بسیار زیبا بود.جذاب و دوست داشتنی.تا چند روز به شرکت نرفتم،به بیماری سختی مبتلا شده بودم.فکر نمی کردم آزاده علاقه ای به من داشته باشد.پنج روز بعد که تقریبا حالم رو به بهبودی می رفت دلتنگی عجیبی برای او می کردم،تصور اینکه ذره ای مرا دوست داشته باشد در ذهن نمی پروراندم.تا اینکه در یک صبح سرد زمستانی با پوشیدن لباس گرم برای رفتن به شرکت از خانه خارج شدم.او را در سر کوچه دیدم که ایستاده بود،تا چشمش به ماشینم افتاد به راه خود ادامه داد.با اینکه هوا سرد بود،پنجره ماشینم را پایین کشیدم.بدون هیچ اعتنایی از کنار او رد شدم.این تصمیم را در مدت چند روزی که در خانه مانده بودم،با خود گرفته بودم.از آیینه بغل صورت آزاده را می دیدم که از شرم سرخ شده بود.به خود ناسزا می گفتم که کاشکی می ایستادم،کاشکی صدایش می کردم،اما دیگر گذشته بود.آنقدر در فکر بودم که یکبار نزدیک بود مادری که فرزندش را با کالسکه به آن طرف خیابان می برد زیر بگیرم.بالاخره به شرکت رسیدم.منشی شرکت دختر بود،در دل احساس می کردم که او هیچ آرزویی ندارد جز اینکه من او را به همسری انتخاب کنم،اما خیلی پررو بود.روزها همچنا سپری می شد و من در خیال این که می توانم در غیاب خانواده ام با آزاده زندگی خوبی داشته باشم،شبها را به روز و روزها را به شب می رساندم.آن شب هنگامی که به خانه رسیدم مرتب در فکر آزاده بودم،چرا او در سر کوچه ایستاده بود و تا ماشین مرا دید بی اختیار از جای خود حرکت کرد.به خود قبولاندم که او در مدت پنج روز برایم دلواپس بوده است.شب با خود تصمیم گرفتم که دیگر با ماشین به شرکت نروم.هر وقت آزاده از در خانه بیرون برود من هم دنبال او راه می روم و آن قدر با او حرف می زنم تا شاید تسلیم شود.فردا صبح که در خانه را قفل و چراغ سر در را خاموش کردم ،از آزاده خبری نبود.همیشه صبح زود از خانه بیرون می آمد.منتظر شدم،نتیجه ای نداشت.دیگر دیرم شده بود،با ماشین دوستم تا سر خیابان آمدم.دوستم،علی گفت:
    -چرا ماشین نیاوردی؟
    -خراب است.فکر کنم پلاتین سوزانده.
    از ماشین پیاده شدم،مرتب در فکر این دختر بودم.از علی خداحافظی کردم و به شرکت رفتم.ساعتها برایم بسیار طولانی بود.تا بعد از ظهر صبر کردم.شماره او را از اطلاعات پیدا کردم.چندین بار شماره خانه آزاده را گرفتم اما مادر یا پدرش گوشی را بر می داشتند.بالاخره به خانه آمدم،هوا گرگ و میش بود و نم نمک برف می بارید.بسیار دلتنگ بودم به یاد مادر پیرم افتادم که چقدر برایم زحمت کشیده بود و از این دنیا رفت و پدر خشنم را با دو دختر کوچک تنها گذاشت.
    ناگهان به یاد سوزان افتادم،به ساعت نگاهی انداختم،دیر شده بود.
    -اشکان جان!من هم همانند تو کسی را دوست دارم.او شب منتظرم است خیلی دوست دارم حرفهایت را بشنوم،از شنیدن آنها لذت می برم،اما من هم مانند تو احساس دارم.
    -خداوندا،چقدر من حرف زدم،مرا ببخش.شاید به خاطر کم عقلی ام آزاده حاضر به زندگی با من نشد.
    شماره خانه ام را به او دادم و از او خواستم فردا شب برای شام پیش من بیاید.او هم شماره اش را به من داد.با هم دوست شده بودیم.هیچوقت در زندگی دوست صمیمی ای نداشتم،یعنی با هم سلام علیک داشتیم،به خانه شان می رفتم،آنها می آمدند ولی هیچگاه نمی توانستم دردی را که در درون دلم بود برایشان بازگو کنم.فکر می کنم اشکان تنها کسی بود که می توانست ناجی قلبم شکسته ام باشد.
    با هم دست دادیم.
    -مجید جان ماشین دارم،برسونمت.
    -نه متشکرم.دارم.
    خنده معصومانه ای کرد و به خاطر این که شنونده حرفهای دردناکش بودم از من تشکر کرد.دوباره برنامه فردا شب را یادآوری کردم.
    -اشکان جان،شام منتظرم.
    -حتما،قربانت.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ مجید جان،خوش بگذره.
    به خیابان ولیعصر که رسیدم،ماشینم بنزین تمام کرد.با عجله به پمپ بنزین رفتم و بنزین زدم.با سرعت زیادی که داشتم،چند بار نزدیک بود تصادف کنم.بالاخره به خانه رسیدم.برف می بارید.همسایه ها چراغ سر در خانه هایشان را روشن کرده بودند.شاید همه به خاطر آمدن مادربزرگ سوزان جشن گرفته می گرفتند.وقتی به کنار در خانه رسیدم،همانند گرسنه ای که مدتها به غذا دسترسی نداشته است،اتاق سوزان را نگاه کردم.چشمم به سوزان افتاد.لباس قرمز رنگی به تن داشت،نمی دانم ژاکت بود یا بلوز.تا چشمش به من افتاد برق خوشحالی را در چشمان زیبایش احساس کردم، دستم را به علامت سلام تکان دادم ولی از من استقبالی نکرد.بسیار ناراحت شدم،از کنار پنجره رد شد.فکر کردم شاید صدایش کرده اند ولی به یاد بی اعتنایی او افتادم.خداوندا مگر چه شده است؟مگر من چه کرده ام؟به یاد حرف اشکان افتادم،این عشقها همیشه یک طرفه است.اما او که تا به حال به من بی اعتنایی نمی کرد.از نگاه او می فهمیدم که مرا دوست دارد،چه شده بود؟دیگر نگاهی به اتاق نینداختم، با خود گفتم:
    "اگر به مهمانی نروم به آقای ملکان بی احترامی می شود. خوب می توانم تلفن کنم و بگویم حالم بد است،اما مادربزگ چی؟برای دیدن او باید حتما بروم.خوب فردا می روم ولی سوزان صبح مدرسه است،بعد از ظهر می روم،خداوندا تا فردا بعد از ظهر نباید سوزان را ببینم؟... نه نه."
    داخل آپارتمان شدم، پیراهن چهارخانه ای را که سوزان دوست داشت با شلوار جین پوشیدم.خوشبو ترین ادوکلنم را زدم،در را قفل کردم و زنگ خانه ی سوزان را زدم.آقای ملکان با لبخندی در را باز کرد،مثل اینکه انتظارم را می کشید.شلوار جین آبی کم رنگی با پلیور سرمه ای پوشیده بود.واقعا آقای ملکان با وجود این که چهل و دو سال داشت ولی خوش تیپ ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم.البته این را باید بگویم که او فقط خوش لباس نبود،بلکه از نظر رفتار هم یک جنتلمن بود.سلام کردم و با او دست دادم.دستم را فشرد و دو سه بار صورتم را بوسید.
    -مجید جان چقدر دیر کردی؟بچه ها گفتند مجید حتما به دربند رفته است.
    -بله آقای ملکان،دلم خیلی گرفته بود،به دربند رفتم شاید دلتنگی ام برطرف شود.
    -عجب! باید ساخت.
    -بله،آقای ملکان باید ساخت.
    -بفرمایید،بفرمایید ،خوش آمدید.
    صدای مادربزرگ را که در سالن پذیرای نشسته بود و با ساغر صحبت می کرد،می شنیدم.برای ادای احترام از آقای ملکان اجازه خواستم که وارد سالن پذیرایی شوم.مادربزرگ تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:
    -به به مجید جان آمده!
    سلام کردم.از جایش برخاست،لباس ساغر سراپا آبی بود،مثل یک عروسک شده بود،سلام کرد،لبخندی زدم و ادای احترام کردم.مادربزرگ با چشمان قهوه ای مهربانش به من خیره شده بود.به دنبال سوزان می گشتم،دیگر نمی توانستم تحمل کنم.خواستم سراغ سوزان را بگیرم که مادربزرگ گفت:
    -مجید جان دلم برایت تنگ شده بود وقتی پدرت به نوشهر می آمد همیشه از او حال تو را می پرسیدم.
    -متشکرم مادربزرگ، شما نسبت به من لطف دارید.
    برای این که مادربزرگ را خیلی دوست داشتم دستهایش را در دستم فشردم، در برابرش تعظیم کردم و بر موهای سفید تمیزش بوسه ای زدم.آقای ملکان با دست خود اشاره ای به مبل سالن پذیرایی کرد و از من خواست که بنشینم.تشکر کردم.چون ساغر را مثل خواهرم دوست داشتم به خاطر زیبایی اش او را تحسین کردم ولی هیچگاه نمی توانستم از زیبایی سوزان نزد خانواده اش سخن بگویم.مانند مادری که دنبال فرزند گمشده اش می گردد در جستجوی سوزان بودم.
    -خوب مجید جان،خوش آمدید.مادربزرگ برای دیدنت بی صبری می کرد.
    -آقای ملکان من هم دلم برای مادربزرگ خیلی تنگ شده بود.
    ساغر نوار شادی گذاشت.مادربزرگ سرش را تکان می داد.برای این که آقای ملکان در ذهن خود تصور نکند که به سوزان نظری دارم با لحن متعجبی گفتم:
    -آقای ملکان،سوزان خانه نیست؟
    -چرا.راستی سوزان کجاست؟سوزی،سوزی جان کجایی بابا؟ساغر خندید و به آرامی جلو آمد.
    -سوزان مشغول لباس عوض کردن است.
    -به نظر آمد که او موضوعی را مخفی می کند.نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود.آیا او شخص دیگری را دوست دارد؟آیا از من خطایی سر زده است؟اصلا فکر نمی کردم این طور باشد.دوست داشتم به اتاق سوزان بروم و بدانم که در اتاقش چه می کند.ساغر انتظار را از چشمان من می خواند.با تکان سر به صورت مخفیانه به طوری که پدرش متوجه نشود به من گفت:
    -سوزان می آید.
    ساغر برایم بسیار شیرین بود،تا آن لحظه نمی دانستم ساغر موضوع عشق من به سوزان را می داند.خجالت کشیدم ولی با خنده ای آرام حرفش را تصدیق نمودم.مادربزرگ و پدر دست بر روی شانه های هم گذاشته بودند و با هم می خندیدند.البته چون قد آقای ملکان بلند بود،مادربزرگ سرش را برای حرف زدن با او بالا می گرفت.به اتاق سوزان خیره شده بودم.دست مادربزرگ را داخل دستانم حس کردم.در ان لحظه به چیزی جز چهره معصوم مادربزرگ فکر نمی کردم.آقای ملکان می خندید.لحظه ها برایم بسیار دیر می گذشت.چرا سوزان از اتاقش بیرون نمی آمد؟با خود فکر می کردم اما به نتیجه ای نمی رسیدم.می خواستم به بهانه ای خداحافظی کنم و از خانه خارج شوم،اما جرات این کار را نداشتم.مادربزرگ از جای خود برخاست و به آشپزخانه رفت.آقای ملکان هم در کنار پنجره ایستاده بود و با صدای مهربانی گفت:
    -مجید جان، زمستان امسال واقعا زمستان است.
    -بله.
    -دوست دارم برنامه ای بگذاریم و با هم به نوشهر برویم.هم تو آب و هوایی عوض می کنی و هم این که مقداری چوب برای شومینه بیاوریم.
    خیلی خوشحال شدم و گفتم:
    -با رضایی صحبت کنم،حتما می آیم.
    -بله مجید جان،دیگر مادربزرگ اینجا هست و من از بابت بچه ها دلواپسی ندارم.
    حواسم به گفته های آقای ملکان بود که ناگهان صدایی را شنیدم:
    -به به عروس خانم را از آرایشگاه آوردند.سوزی جان،بابا کجایی؟مگر خودت پیشنهاد این مهمانی را نداده بودی؟
    -سلام.
    -سلام سوزان خانم،حالت چطوره؟
    -متشکرم.
    نمی توانستم آب دهانم را قورت دهم.از فرط خوشحالی سوئیچ ماشینم را می چرخاندم.
    -بابا معذرت می خواهم،کار داشتم.
    -خواهش می کنم دخترم.
    از احترامی که آقای ملکگان برای سوزان و ساغر قائل بود،لذت می بردم.نگاهی با هزار معنا به من کرد.لبخندی زدم،او بدون جواب به لبخندم به آشپزخانه رفت.
    مانند یک آهو،خرامان قدم برمی داشت.بلوز قرمز رنگی همراه با دامن چهارخانه اسکاتلندی که برازنده قد رعنایش بود،بر تن داشت.با آن که قد بلندی داشت،کفش پاشنه بلندی بر پا داشت.با آقای ملکان در مورد برنامه نوشهر صحبت کردم،او ادامه داد:
    -دیروز که از نوشهر می آمدم، هوا بسیار سرد بود،باران شدیدی می آمد. در نزدیکی تونل کندوان برف پاک کنم خراب شد،به همین دلیل خیلی ترسیدم.مادربزرگ مرتب مرا دلداری می داد و می گفت:
    -اگر دیر برسیم بهتر از آن است که هرگز نرسیم( دقت کنید! نکته آموزشی!) به فکر بچه باش،هر وقت باران بند آمد حرکت کن.
    -برای همین دیر آمدید؟
    -بله.
    متوجه شدم که نباید این سوال را می پرسیدم،چرا که آقای ملکان متوجه شد که من در کنار پنجره ایستاده بودم.
    -بفرمایید خانمها،آقایان،کیک را آوردم.
    این جمله را مادربزرگ با صدایی گرم و دلنشین می گفت.
    -سوزان قشنگم لطفا پنج تا قهوه.ساغر چشم آبی پنج بشقاب.
    او همانند رئیس رستوران دستور می داد و من و آقای ملکان با صدای بلند می خندیدیم.آقای ملکان گفت:
    -مامان من چه بیاورم؟
    -اگر کمی صبر می کردی به تو هم می گفتم،حالا که متوجه شدم تحملت را از دست داده ای،میوه ها را با پنج بشقاب همراه با کارد و چنگال به اینجا بیاور.
    -چشم قربان!
    -آفرین پسرم.
    به خاطر آن که من هم کمکی کرده باشم با خنده گفتم:
    -مادربزرگ از من کاری ساخته است؟
    خنده بلندی کرد و گفت:
    -خوردن عزیزم.من و تو باید بخوریم.آخر در حال حاضر من و تو مهمانیم.
    سوزان،ساغر و آقای ملکان هر سه به ترتیب از آشپزخانه بیرون آمدند.در دست هر کدام همان چیزهایی که مادربزرگ گفته بود، قرار داشت.
    -بابا اول شما بروید.
    -برو دخترم،قهوه دست تو است ممکن است بیفتی زمین.
    اول سوزان و بعد ساغر و آخر سر آقای ملکان با ظرف بزرگی از میوه به سالن پذیرایی آمدند.سینی فنجانهای قهوه در دست سوزان بود.نگاهی به او کردم.به نظر می رسید که کمی رژ لب بر لبهایش زده بود.سایه بلوز قرمز رنگش بر صورت گندمی او افتاد،در آن لحظه نمی توانستم رنگ چشمانش را تشخیص دهم. همانند اشعه خورشید به رنگهای گوناگون در می آمد.مادربزرگ گفت:
    -ممنون دختر قشنگم.
    ساغر هم بشقاب ها را روی میز گذاشت.
    -ممنونم عروسکم.
    آقای ملکان به دنبال آنها ظرف میوه را بر روی میز دیگری که از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود،قرار داد.همه صحبت می کردیم و می خندیدیم.مادربزرگ لطیفه تعریف می کرد و پدر از دوران بچگی اش سخن می گفت،مادربزرگ از آشنایی با همسر مرحومش حرف می زد که صدای آرام سوزان حرف او را قطع نمود.
    -لطفا قهوه تان را بخورید،سرد می شود.
    دوست داشتم او به من قهوه تعارف می کرد،البته این یک خودخواهی نبود،عشق و علاقه من نسبت به این وجود نازنین بود.
    -سوزان جان نمی خواهی قهوه تعارف کنی؟
    گویا مادربزرگ صدای قلب من را شنیده بود خیلی خوشحال شدم.
    -تعارف کنم؟چشم.
    ابتدا قهوه را به پدرش تعارف کرد.پدر نگاهی به او انداخت ،لبخندی زد و از او تشکر نمود بعد به مادربزرگ تعارف کرد،از حرکات مادربزرگ بسیار لذت می بردم،دلسوزی های تصنعی نسبت به دخترها نداشت اما در عین حال برای آنها احترام زیادی قائل بود و آنها را دوست می داشت چرا که هر دوی آنها هم دوست داشتنی بودند.مادربزرگ محیط غمگین دیروز خانه را به محیط گرم و صمیمی تبدیل کرده بود.سوزان با صدای گرمش به من قهوه تعارف کرد.او را نگاه کردم.چقدر زیبا بود.اگر بگویم نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم شاید حرفم را باور نکنید.اما حقیقت را می گویم.متوجه صحبت پدر با مادربزرگ در مورد باغ نوشهر شدم.فرصت را غنیمت شمردم.
    -از دستم دلخورید؟
    نگاهی غمگین به من دوخت.پاسخ سوالم را نداد.از کنارم گذشت و سینی را به سمت ساغر برد.
    -ممنون سوزان.
    هر دو به هم لبخندی زدند.ساغر نگاهی به من کرد.
    -مجید مثل این که سوزان هنوز تب دارد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  14. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    متوجه شدم که ساغر حرفم را شنیده بود.خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.در فکر فرو رفته بودم که دوباره سوزان به سالن آمد،افکارم از هم گسسته شد.کنار ساغر نشست،دوباره چشمم به او افتاد.
    -من کیک می خواهم.
    -چرا بر نمی داری؟
    -برایم نمی آوری.
    ساغر با یک کارد کوچک کیکش را برش داد،او هم مانند سوزان به آرامی کارها را انجام می داد.واقعا که این دو خواهر در کنار هم یک تابلوی نقاشی بودند.
    سوزان لبخندی زد.به او نگاه کردم،تا چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت.برای ان که تصور نکند من در خیالم او را شخصی خجالتی می پندارم،فوری به من گفت:
    -پیراهن چهارخانه سال گذشته است؟
    -بله.
    -هنوز نو است.
    -چون نمی پوشم.
    -پس چرا الان پوشیدی؟
    -همین طوری!به یاد حرف پارسالتان افتادم.
    ساغر نگاهی به من کرد و گفت:
    -مجید،کیک نمی خوری؟
    -ممنون عزیزم.
    آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
    -ساغر بابا کیک من چی شد؟
    -چشم بابا.
    مادربزرگ خنده بلندی کرد و گفت:
    -فرهاد! مامان،تو که این قدر شکمو نبودی.
    همه خندیدیم.از این که سوزان با من صحبت کرده بود در دل احساس غرور می کردم.به هیچ چیز جز حرفهای او نمی اندیشیدم.
    ساغر به طرف پدرش رفت و گفت:
    -بابا این هم کیک شما.
    -ممنونم دخترم.
    -ساغر پس من چی؟
    -مامان بزرگ!شما هم کمتر از بابا شکمو نیستید.
    دوباره خندیدیم.ساغر خود را برای مادربزرگ لوس می کرد،با چنگال کیک به دهان او می گذاشت،پدر به شوخی حس حسادت خود را ابراز می کرد و ساغر با چنگال دیگر کیک را در دهان پدرش می گذاشت.سوزان به آنها نگاه می کرد و گاهی لبخند می زد.در دل فکر کردم ساغر می توانست خودش را با محیط سازگار کند،اما سوزان اینچنین نبود.او بیشتر در فکر بود.کیکش را به آرامی در دهان گذاشت و به نشانه این که کیک خوشمزه ای است لبانش را گرد کرد و سرش را تکان داد.ساغر خیلی خوشحال بود،دیدن مادربزرگ بعد از رفتن افسانه او را به هیجان آورده بود،مادربزرگ ساغر را در آغوش کشید و بوسید و آقای ملکان به دخترهایش نگاه می کرد.احساس او را درک می کردم که عاشقانه دخترانش را نگاه می کرد و دلش برای آنها می تپید.
    مادربزرگ سیگاری روشن کرد و آن را به آقای ملکان داد.خوشحال و شاد بودیم.من و آقای ملکان با هم گرم گفتگو بودیم.مادربزرگ هم خسته شده بود.آقای ملکان هرزگاهی به دخترانش نگاهی می کرد.هر بار نگاه آقای ملکان به آنها می افتاد،ناراحتی را در چهره اش می خواندم.مادربزرگ احساس پدر را درک می کرد.پدر در فکر فرو می رفت،مادربزرگ با او شوخی می کرد تا مانع فکر کردن او شود.سوزان و ساغر همدیگر را بوسیدند و به طرف پدر رفتند.سوزان بر روی زانوی سمت راست او نشست و ساغر بر روی پای چپ او.پدر آنها را می بوسید مادربزرگ قطره اشکی ریخت،بسیار ناراحت شدم،تا چشم سوزان به مادربزرگ افتاد،پرسید:
    -مادربزرگ چرا گریه می کنید؟!
    -نه عزیزم!عینکم را نگذاشته ام.
    -شما که عینک در چشمتان است.
    -گفتم عینک؟ببخشید دود سیگار چشمم را اذیت می کند.
    بچه ها موضوع را فهمیده بودند،هر دو به یاد مادرشان افتادند.سوزان از روی زانوی پدر برخاست و فنجانهای قهوه را داخل سینی گذاشت و به آشپزخانه برد،ساغر هم دنبال او راه افتاد.آقای ملکان آهی کشید و به آرامی گفت:
    -خدایا چه کنم؟
    مادربزرگ دستهای آقای ملکان را گرفت و گفت:
    -هیچی پسرم،عادت می کنند.
    -چقدر تحمل،دلم برایشان می سوزد.
    -فرهاد حق داری اما آیا می شود کاری کرد؟
    ناگهان متوجه دست آقای ملکان شدم که بر قلبش قرار داده بود.
    -آقای ملکان!چیزی شده؟
    -نه عزیزم،فکر بچه ها ناراحتم می کند.
    -به چیزی فکر نکنید.صبحها که به مدرسه می روند،بعد از ظهر ها هم استراحت می کنند و درس می خوانند.در ضمن با وجود مادربزرگ امکان ندارد که آنها احساس تنهایی کنند.
    آقای ملکان سرش را تکان داد.سوزان از آشپزخانه بیرون آمد.میوه آورده بود.پدر از او تشکر کرد،بدون اینکه مادربزرگ چیزی بگوید،میوه ها را تعارف کرد.ساغر به طرف مادربزرگ رفت و کنار او نشست.مادربزرگ موهای بلند او را با دستش نوازش می کرد و برایش حرف می زد.پدر در فکر بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.خیلی ناراحت شدم،مادربزرگ به کمک بچه ها میز شام را آماده کرد.به سالن غذاخوری رفتیم.کشمش پلو با مرغ،کتلت و سوپ تدارک دیده بود.میز بسیار زیبایی چیده شده بود.شمعدان طلایی زیبایی که شمعهای داخل آن روشن بودند،بر روی میز غذاخوری حالتی شاعرانه داشت.تشنه ام بود،آب می خواستم اما روی گفتن نداشتم.سوزان با دستش لیوانم را نشان داد تا برایم آب بریزد.در آن لحظه بود که احساس کردم او نیز مرا دوست دارد.با لبخندی ملیح به خوردن ادامه داد.حرکات ساغر برایم عجیب به نظر می رسید.با وجود این که پدر لحظاتی قبل از صرف شام دست خود را بر قلبش گذاشته بود و ساغر توجهی به این امر نداشت،نمی دانم چرا بی اختیار از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت،زمانی که برگشت داخل یک لیوان شربت بهار نارنج درست کرده بود و بشقابی که در آن روغن مرغ وجود داشت از مقابل پدر برداشت.
    -بابا!دیگر شام نخور.کیک زیادی خوردی>این شربت را بخور.
    سوزان به او نگاهی کرد،گویا شوکه شده بود.همه آقای ملکان را نگاه می کردیم.او خندید و به شوخی گفت:
    -عروسکم،من گرسنه هستم.
    ساغر با جدیت گفت:
    -بابا بس است.اگر قلبت درد بگیرد،اگر به بیمارستان بروی و دیگر بر نگردی من و سوزان چه کنیم؟
    آقای ملکان او را بغل کرد،بوسید و گفت:
    -قربون دختر با محبتم بروم.من می خواهم مثل حضرت نوح هزار سال عمر کنم.
    -بابا،تا هزار سال دیگر ما نیستیم.
    همه خندیدیم،اما مادربزرگ در فکر بود،با غذای خود بازی می کرد و اشک می ریخت.سوزان به طرف او رفت و اشکهای او را پاک کرد.ساغر گفت:
    -سوزان به من حسودی کردی؟
    سوزان بدون پاسخ گفته های ساغر رو به مادربزرگ کرد و گفت:
    -مامان بزرگ گریه نکن،ما مهمان داریم.
    آقای ملکان سرش را خم کرد و سوزان را بوسید،دستش را دور گردن او حلقه کرد و چانه خود را بر موهای زیبای او قرار داد.مادربزرگ هق هق می کرد و سوزان با خنده دلسوزانه ای گفت:
    -مادربزرگ،افسانه مرده پس دیگر در این مورد فکر نکن.
    می دانستم که به خاطر پسرش می گریست،چرا که دو برادر آقای ملکان نیز بر اثر بیماری قلبی جان خود را از دست داده بودند.بچه ها این موضوع را نمی فهمیدند.شام تمام شد.تشکر کردم،برای جمع کردن میز،من هم کمک کردم.آقای ملکان هرچه اصرار کرد نپذیرفتم.وقتی دختر ها به مادربزرگ در آشپزخانه کمک می کردند،من نیز نزد آقای ملکان رفتم.در سالن نبود.هرچه منتظر ماندم تا آقای ملکان بیاید بی نتیجه بود.با خود فکر کردم شاید به دستشویی رفته باشد،اما لامپ آنجا خاموش بود.بی اختیار به اتاقش رفتم،چراغ اتاق روشن نبود.شربت بهار نارنجی که ساغر درست کرده بود تا نیمه خورده شده بود و آقای ملکان روی تخت آرام دراز کشیده بود.دستش بر روی قلبش بود.مرا صدا زد:
    -مجید جان،چیزی شده؟
    -هیچی،دلواپس شدم.
    -چیزی نیست،کمی فشارم بالا رفته است.
    -یک دکتر آشنا دارم.به او زنگ بزنم؟
    -نه عزیزم،الان خوب می شوم.
    -تو را به خدا سخت نگیرید،فکرتان به بچه ها باشد.
    -مجید جان فقط از بابت یک چیز ناراحتم،اگر من بمیرم،مادرم سومین داغ را خواهد دید. شاید آن وقت به کلی عقلش را از دست بدهد.بچه هایم کجا بروند؟اگر مادر کثیفشان خانه را بفروشد و با آن مرد غریبه خوش باشد؟
    -آقای ملکان،اینها همه کابوس هستند،شما از این دنیا نمی روید.حالتان هم خوب می شود،در ضمن مادرشان آنقدر بد نیست،به خودتان تلقین نکنید.
    -نه عزیزم!او خیلی کثیف است.من احمق این خانه را به اسم او کرده ام.
    صدای بسته دن کامل در اتاق را شنیدم.تعجب کردم.
    -آقای ملکان،چه کسی بود؟
    -نمی دانم.
    از روی صندلی راحتی کنار تخت برخاستم و به طرف در اتاق رفتم که متوجه ساغر شدم.
    -ساغر،عزیزم،چرا گریه می کنی؟
    -بابا قلبش درد می کند؟
    دستش را گرفتم و به اتاق پدرش بردم.
    -آقای ملکان،ساغر فکر می کند شما قلبتان ناراحت است.
    -نه دخترم،هوا سرد است،فکر می می کنم می خواهم سرما بخورم.
    خندیدم و به ساغر گفتم:
    -هیچ وقت گریه نکن،اگر همیشه از صمیم قلب از خداوند مهربان کمک بخواهی،او تو را یاری خواهد کرد.
    -ساغر!به بابا یک بوس می دهی؟
    او برروی تخت کنار پدر نشست،پدر او را بوسید و با گلهای آبی پیراهن او بازی می کرد.
    منتظر مادربزرگ و سوزان بودم که از آشپزخانه بیرون بیایند و بعد از آنها خداحافظی کنم.بالاخره صدای مادربزرگ به گوش رسید:
    -چای آوردم،بفرمایید ، بفرمایید. فرهاد!
    -بله.
    -بیا پسرم!چای حاضر است.
    هر سه با هم از اتاق بیرون آمدیم.مادربزرگ از این که ما داخل اتاق بودیم متعجب به نظر می رسید.با چشمان معصومش به پسر خود نگاه کرد،از دیدن او لذت می برد.در ضمن این که چای می خوردیم،صدای سوزان سکوت سالن را شکست:
    -بابا،این بار لباسم خیس نشد.
    -آفرین دخترم،حتما پیشبند بسته بودی.
    مادربزرگ با صدای بلند خنده ای کرد و گفت:
    -آخر او اصلا ظرف نشست.
    از این شوخی همه خندیدیم.
    -خوب به خاطر همه چیز متشکرم،با اجازه همگی از حضورتان مرخص می شوم.
    آقای ملکان به خاطر شرکت کردن در مهمانی دستم را فشرد و مرا بوسید.
    -مجید عزیزم،به خاطر همه چیز از تو متشکرم.
    -خواهش می کنم.
    در همان لحظه،مادربزرگ دستم را گرفت و مرا بوسید.همه خندیدیم.صورتش را بوسیدم و به خاطر زحمتاش از او تشکر کردم.
    -مجید جان!پیش من بیا مادر،به بچه ها سر بزن.
    به خاطر حرفی که مادربزرگ به من زد در دل احساس خوشحالی می کردم.
    -چشم،هر وقت فرصت کردم می آیم.ببخشید که به شما زحمت دادم.
    -مجید،از این زحمتها باز هم به ما بده.
    -چشم،حتما.
    سوزان لبخندی زد.قبل از آنکه چیزی بگویم،شروع به صحبت کرد.
    -خوشحالمان کردید.
    پدر دو دستش را بر شانه های سوزان گذاشت و سر او را بوسید.
    -بله مجید جان،به حرف دخترم گوش کن،با وجود تو آنها احساس تنهایی نمی کنند.
    -متشکرم،آقای ملکان شما لطف دارید.
    دخترها برای بدرقه ام آمدند.پدر پشت سر آنها ایستاده بود.صدای مادربزرگ را شنیدم:
    -فرهاد،بیا پسرم!بگذار بچه ها راحت باشند،شاید بخواهند رازی را به هم بگویند.
    آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
    -چشم،بچه ها مرا ببخشید.
    سرم را با شرمندگی پایین انداختم،سوزان راه را برای پدر باز کرد تا او نزد مادربزرگ برود.از حرکات سوزان خنده ام می گرفت،آقای ملکان کوچکترین تردیدی به عشق من نسبت به سوزان نداشت.
    -مجید،مسائل جبرم را حل کردی؟
    -بله عزیزم،همین الان برایت می آورم.
    ساغر تشکر کرد و در کنار در با صدای تقریبا بلندی گفتم:
    -آقای ملکان من دوباره مزاحم می شوم،دفتر جبر ساغر در خانه است.
    -مجید،دیگه از پله ها بالا نیا،خسته می شوی.سوزان و ساغر می آیند و دفتر را می گیرند.
    لبخند رضایت آمیزی زدم،چیزی نگفتم،ساغر و سوزان شال بلندشان را بر سر گذاشتند،از پدر و مادر خداحافظی کردم.
    -ما رفتیم دفتر را از مجید بگیریم و بر می گردیم.
    -برو دخترم ولی زود بیایید،مجید فردا باید به نمایشگاه برود.همسایه ها چراغ راه پله ا روشن کرده بودند.
    هوای بیرون واقعا سرد بود.به سوزان اشاره کردم تا شالش را که تا نیمه روی سرش قرار داشت به جلو بکشد.ساغر خندید،به چشمان آبی اش خیره شدم.
    -آقا مجید خوب شد دفتر ریاضیاتم را نیاوردی!
    -برای چی؟
    -برای این که می توانی با سوزان راحت حرف بزنی.
    به سوزان نگاه کردم،لبخند ملیحی زد.نمی توانستم معصومیت او را بنگرم،واقعا دلم برای او می سوخت.
    با عجله گفتم:
    -ساغر جان،سوزان امتحان نهایی و بعد از آن کنکور دارد،باید خیلی مواظب باشد که بیمار نشود.در ضمن او فردا باید به مدرسه برود و تازه خوب شده است.پس باید از او مواظبت کرد،مگر این طور نیست؟
    ساغر لبخند پر معنایی زد.لبخندی که حاکی از فکر احمقانه من بود.او کاملا موضوع را فهمیده بود.مسیر حیاط را طی کردیم و به خانه آمدیم .رو به روی خانه ایستادم،می دانستم که سوزان و ساغر به داخل نمی آیند.در خانه را باز کردم.
    -بچه ها بفرمایید.
    چون خانه ام جنوبی بود،برای وارد شدن به آن باید ابتدا از راهرو عبور می کردیم.ساغر با صدای آرامش گفت:
    -سوزان بیرون سرد است،اینجا سرما می خوریم،اگر در راهرو بایستیم اشکالی دارد؟
    -باشد در راهرو اشکالی ندارد.
    خانه تمیز بود.هر دو هفته یک بار از خانمی که برای نظافت پله های آپارتمان می آمد،خواهش می کردم به تمیز کردن خانه من نیز بپردازد.
    از نگاه سوزان فهمیدم که لوازم خانه را زیرو نظر دارد.با دستش به ویدیو اشاره کرد و گفت:
    -چه فیلم هایی داری؟
    -چه فیلمی دوست داری؟
    -برباد رفته،کرامر علیه کرامر.
    -ندارم،ولی برایت پیدا می کنم.
    -متشکرم.
    -مجید،کارتون نداری؟
    -نه ساغر جان.من که کارتون نمی بینم.چه کارتونی دوست داری؟
    -زیبای خفته.
    -آن هم به چشم،برایت پیدا می کنم.
    -مرسی.
    -خوب،خانمها یک قهوه بخوریم؟
    -نه،باید برویم.بابا ناراحت می شود.
    به سوزان نگاه کردم و گفتم:
    -می توانم یک سوال بپرسم؟
    -دو تا بپرس.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  16. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساغر به بهانه این که تشنه است و آب می خواهد به آشپزخانه رفت.خیلی خوشحال شدم.نمی دانستم او می خواست از زندگی ام سر در بیاورد یا این که قصد داشت من و سوزان تنها باشیم،ولی فکر می کنم هر دو نظرم درست باشد.
    -سوزان چرا زمانی که مرا کنار پنجره دیدی و برایت دست تکان دادم،پرده را کشیدی؟
    -همین طوری.
    -همین طوری که نمی شود،هیچ وقت این کار را نمی کردی.
    سرش را پایین انداخت و با ریشه های شالش بازی کرد.
    -جوابم را نمی دهی؟
    -چرا این سوال را می پرسی؟
    -دوست دارم اگر از من خطایی سر زده،بگویی و در دلت نگه نداری.
    -مگر خطایی سر زده؟
    -نمی دانم.از تو می پرسم.
    -صبح کجا رفته بودی؟
    -دربند.
    -دربند؟
    -بله،دربند،مشکلی پیش آماده؟
    -همیشه هنگام ظهر برمی گشتی،اما هر چه کنار پنجره ایستادم تا بازگشتت را ببینم بی اثر بود،با شنیدن صدای هر ماشینی به سمت پنجره اتاقم می دویدم،اما تو نبودی.با اینکه خوابم می آمد،اما اصلا نخوابیدم.حتی برای آماده کردن شام هم به مامان بزرگ کمک نکردم.فقط منتظر تو بودم.
    خندیدم،با خود فکر کردم پس او هم مرا دوست دارد.این جملات خیلی برایم ارزشمند بود.سوزان مثل مجسمه ای در برابر من ایستاده بود.خواستم چیزی بگویم که صدای ساغر به گوش رسید:
    -سوزی،بیا اینجا،ببین در کابینت آشپزخانه مجید چه چیزهایی است.
    -ساغر مگر تو فضول هستی؟تو قرار بود آب بخورری نه این که داخل کابینتها را تفتیش کنی.زود بیا اینجا.
    -کاری نداشته باش.
    ساغر از آشپزخانه بیرون آمد و از من عذرخواهی کرد.
    -ببخشید مجید جون،فنجانهای رنگی داخل کابینت را دیدم،خیلی قشنگ است.
    -ممنون ساغر جان،آنها را مادرم برایم خریده است.
    -چه سلیقه خوبی دارد.
    -سوزان خانم نمی خواهی فنجانها را ببینی؟
    -نه،یک روز دیگر می آیم،دیگر دیر شده،بابا ناراحت می شود.
    ساغر مجددا از من عذر خواهی کرد.
    -خانه خودت است.این حرفها یعنی چه؟ما نباید این حرفها را داشته باشیم.
    -پس یک چیزی بگویم؟
    -بگو عزیزم.
    -هر کاری کردم که در فریزر بسته شود نتوانستم.
    سوزان با عصبانیت گفت:
    -ساغر،آب که در فریزر نبود،آب در یخچال است.
    -باشد،ساغر جان،می روم و می بندم.
    -ساغر مگر در خانه،ما آب را در یخچال نمی گذاریم و مواد خوراکی را در فریزر؟
    -البته که می دانستم آب در یخچال است.می خواستم بدانم در فریزر چه خوراکیهایی دارد.
    خنده ام گرفت.
    سوزان سرش را تکان داد و با چشمان زیبایش به ساغر نگاه کرد.ساغر هم با خنده شیطنت آمیزی موضوع را مخفی کرد.
    به فکر همه چیز هستی جز دفتر جبرت.
    -ای وای!دفترم،مجید جون دفترم را بده.
    سوزان خندید و گفت:
    -حواست چقدر پرت است.
    ساغر هم با خنده گفت:
    -واقعا که حواسم پرت است.
    دفتر ریاضیات ساغر را که روی میز هال گذاشته بودم،برداشتم و به دستش دادم.ساغر در مقابل سوزان ایستاده بود و سوزان با موهای بافته شده ساغر بازی می کرد.واقعا که این دو دختر چقدر زیبا و معصوم بودند.
    ساغر تشکر کرد،نگاهی به دفترش انداخت.گفتم:
    -عیبی ندارد عزیزم،در نوشتن اعداد که مشخص نیست،صورت مسئله را خودت نوشته بودی،من فقط برایت جوابها را نوشته ام.
    -آخر خیلی بد خط است.
    سوزان با ناراحتی گفت:
    -ساغر تو امشب چرا هذیان می گویی؟متشکر به خاطر زحمتی که کشیده اید.
    دستش را بر پشت خواهرش گذاشت و از من خداحافظی کرد.
    -ساغر تشکر کردی؟
    -مرسی مجید جون،همه جوابها درست است؟
    با خنده گفتم:
    -آره شیطون خانم.
    او هم لبخندی زد و از من خداحافظی کرد.مشخص بود که سوزان از گفته های ساغر خجالت می کشیدو.
    -خداحافظ.
    -خداحافظ دختر خانمها،باز هم از پدر و مادربزرگ تشکر کنید.
    -خواهش می کنم.
    کنار در کوچه ایستاده بودم که آنها از چیزی نترسند،سوزان متوجه من نشد و با صدای آرامی به ساغر گفت:
    -ساغر چرا اینقدر حرفهای بی مورد می زدی؟نباید در فریزر و کابینت را باز می کردی،کار زشتی است.
    -سوزی می دانستم،اما وقتی مجید بعداز ظهر به خانه ما آمد تو چهره او را ندیدی،مرتب در انتظار تو بود.دلم برایش سوخت،به همین دلیل خودم را در آشپزخانه...
    دیگر نشنیدم،آنها وارد حیاط خانه شده بودند.با خود فکر می کردم چگونه ممکن است از مادری همچون افسانه،دخترانی اینچنین مکتولد شوند؟هر چه پدر خوب باشد اما مادر عنصر اصلی است.شومینه را روشن کردم،به آشپزخانه رفتم و در فریزر را بستم.احساس دلتنگی می کردم،به هال آمدم.دوباره بر روی مبل سبزرنگ کنار شومینه نشستم.مرتب حرفهای سوزان را در ذهنم تکرار می کردم.
    "دو تا سوال بپرس.با شنیدن هر ماشینی فکر می کردم تو به خانه آمدی و..."
    می دانستم که ممکن نیست امشب بخوابم.لوستر هال را خاموش و آباژور کنار شومینه را روشن کردم و در زیر نور آن به خوردن قهوه پرداختم.در حال فکر کردن بودم که صدای تلفن افکارم را از هم گسست،فوری به ساعتم نگاه کردم.شب از نیمه گذشته بود.آن قدر در فکر بودم که متوجه گذشت زمان نشده بودم.این موقع شب به جز مزاحم کس دیگری زنگ نمی زند.می خواستم تلفن را از پریز در بیاورم،با خود فکر کردم شاید سوزانم باشد.تلفن همچنان زنگ می زد،فوری به اتاقم رفتم و به اتاق سوزان چشم دوختم.نه نمی تواند سوزان باشد،پرده اتاقش کشیده شده بود و نور چراغ خواب سبزش از پشت پرده به چشم می خورد.یعنی ممکن بود مادر باشد؟نه مگر روز را گرفته اند که شب زنگ می زند؟زنگ تلفن قطع نمی شد.اگر مزاحم باشد با شنیدن چهار پنج زنگ تلفن را قطع می کند.پس این کیست؟بالاخره گوشی را برداشتم.
    -الو،الو.
    به جز صدای صدای موزیک چیزی نمی شنیدم.
    -دوباره شروع کردی؟لطفا اینجا زنگ نزن،دختر باید غرور داشته باشد.
    ناگهان صدای آرامی به گوشم رسید.
    -چشم.
    تعجب کردم و گفتم:
    -چی؟
    -هیچی،گفتم چشم،خداحافظ.
    صبر کن،چرا این طوری صحبت می کنی؟خوب بلند حرف بزن.
    دوباره با صدایی که از انتهای چاه به گوش می رسید گفت:
    -مگر نگفتی قطع کنم؟
    خودم را به نشنیدن زدم و گفتم:
    -نمی شنوم،می شود بلند صحبت کنی؟
    -نه.
    -چرا؟
    -دوست ندارم.
    -پس چرا زنگ می زنی؟
    -چون دوست دارم.
    -عجب!زنگ می زنی چون دوست داری،با صدای بلند صحبت نمی کنی چون دوست نداری؟اسمت چیه؟
    -تارا.
    -اسم قشنگی داری.تنها هستی؟
    -بله.
    -شماره مرا از کجا پیدا کردی؟
    -یک روز که به نمایشگاهت زنگ زدم،خودت گفتی با شماره خانه ام تماس بگیر،من هم به اینجا زنگ زدم.
    -خوب برای چی زنگ می زنی؟
    -دوست دارم.
    با وجود اینکه در زندگی با خود عهد بسته بودم با هیچ دختری به جز سوزان حرف نزنم،اما نمی دانم چرا دوست داشتم با او صحبت کنم.شاید می خواستم با زندگیش آشنا شوم،صدای آهی شنیدم.
    -چی شد؟
    -هیچی.
    -مگر آه نکشیدی؟
    -چرا.
    -پس چرا می گویی هیچی؟
    دیگر چیزی نگفت.با خود فکر کردم اگر این دختر به من زنگ بزند و با من صحبت کند،خیانت به سوزان است،به همین دلیل گفتم:
    -ساعت 5/1 است، نمی خواهی بخوابی؟
    با صدای بسیار آهسته ای گفت:
    -چرا،شب بخیر.
    تلفن را قطع کرد،تعجب کردم.یعنی ممکن است دیوانه باشد؟!... او خیلی ناراحت و غمگین بود.چرا آهسته صحبت می کرد؟شاید از کسی می ترسید؟اگر زیاد فکر می کردم دیوانه می شدم.همان فکر سوزان برایم کافی بود.به یاد لباسهای نشسته ام افتادم،به حمام رفتم.لباسها را از سبد در آوردم و داخل ماشین لباسشویی انداختم.ویدیو را روشن کردم و فیلم پل رودخانه کوای را که دوستم برایم تهیه کرده بود،دیدم.فیلم قشنگی بود.زمانی که هشت ساله بودم، این فیلم را در سینما دیده بودم.یک فنجان قهوه خوردم،سیگاری روشن کردم و به تماشای فیلم نشستم.در میانه فیلم چرتم گرفت.لباسهایم شسته شده بود،دکمه خشک کن ماشین را روشن کردم،لباسهایم را خشک کردم و به هال آمدم.اتو را به برق زدم و فقط لباسی را که فردا می خواستم بغا ان به نمایشگاه بروم اتو کشیدم.دوباره به یاد سوزان افتادم،به یاد حرفهای شیرینش،به حرکات زیبایش،به لبخند های آرام و ملیحش.سوزان را با هر دختری قیاس می کردم،بهتر از او نمیافتم.
    می خواستم با رویای سوزان به خواب بروم،به همین دلیل روی چوب شومینه کمی آب ریختم تا خاموش شود.هنوز فیلم تمام نشده بود،حوصله دیدن نداشتم،تلویزیون و آباژور را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.صدایی شنیدم.به طرف پنجره رفتم.ستاره ای در آسمان دیده نمی شد،هوا ابری بود.به اتاق سوزان نگاه کردم و با صدای آرامی گفتم:
    "شب بخیر سوزان،خوابهای خوش ببینی."
    چند لحظه به اتاقش خیره شدم،پرده اتاقم را کشیدم و به تختخوابم رفتم.موزیک ملایمی گذاشتم و با صدای دلنواز آن خواب را به چشمانم دعوت کردم.
    صبح با صدای زنگ ساعت برخاستم.عادت داشتم هر روز صبح دوش بگیرم.به حمام رفتم و دوباره به یاد سوزان آواز خواندم.پس از بازگشت از حمام به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم.همیشه سعی می کردم در روز اول هفته صبحانه کاملی بخورم.این رسم خانواده ی بیک بود.نان برش دار،کره،مربای تمشک و خامه را بر سر میز گذاشتم و با یک فنجان چای شیرین آن را صرف کردم.ظرفهای صبحانه را شستم و به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.پرده اتاق سوزان کنار رفته بود.متوجه شدم که او بیدار است.هر وقت اتاق سوزان را نگاه می کردم،قلبم به هیجان در می آمد.لباسم را پوشیدم،کمی ادوکلن زدم،بسته سیگارم را از روی میز آشپزخانه برداشتم و داخل جیب کاپشنم گذاشتم،به دنبال فندکم می گشتم،اما پیدایش نکردم،شاید در خانه آقای ملکان جا گذاشته بودم.آب گلدان را که روی میز هال قرار داشت،عوض کردم و از خانه بیرون رفتم.در خانه را قفل کردم که چشمم به ساغر و سوزان افتاد.با روپوش سرمه ای بسیار تمیزی در کنار در خانه شان ایستاده بودند.
    -سلام،صبح بخیر.هنوز مدرسه نرفته اید؟
    -سلام،آخر سرویس نیامده.
    -مگر همیشه زودت از این موقع نمی آمد؟
    -چرا،یکربع تاخیر کرده است.
    -می خواهید شما را برسانم؟
    -نه متشکرم،سرویس می اید.شما به نمایشگاه بروید،دیرتان می شود.
    خندیدم و گفتم:
    -نه بابا هنوز خیلی زود است.جایی کار مهمی دارم،باید اول به آنجا بروم،هر وقت شما رفتید من هم می روم.
    -خدارو شکر،سوزان سرویس آمد!
    -گفتم که می آید.مجید،خداحافظ.
    دوست نداشتم با سوزان در مورد درسش صحبت کنم،تنها جمله ای که به او گفتم این بود:
    -بعد از ظهر زنگ می زنی؟
    -اگر فرصت کردم،چشم.
    سوار اتوبوس شد.دخترهای همسن او را نگاه می کردند.معلوم بود که به او حسادت می ورزند.
    -سلام بچه ها.
    به سختی جواب او را می دادند.صدای یکی را شنیدم که گفت:
    -سوزان خانم،هر وقت عشقت بکشد به مدرسه می آیی؟
    راننده سرویس هم او را با شیطنت نگاه می کرد،ناراحت شدم.
    -مریض بودم.
    -ساغر چطور؟
    -از من پرستاری می کرد.
    عصبانی شدم و به راننده گفتم:
    -آقا لطفا کمی زودتر،زنگ مدرسه خورد.
    سرش را به علامت تصدیق تکان داد.سوزان و ساغر هم به مدرسه رفتند،دیگر دلهره ای نداشتم.سوار ماشین شدم و به جایی که کار داشتم رفتم،تا ساعت 9 کارم طول کشید.از آنجا مستقیم به نمایشگاه رفتم،خدا رو شکر هنوز آقای رضایی نیامده بود،آقای یزدانی در حال بالا زدن کرکره نمایشگاه بود.
    -سلام آقای یزدانی.
    -سلام آقای بیک،حال شما؟
    -ممنونم،صبح بخیر.
    -صبح بخیر،چه عجب امروز زود تشریف آوردید؟
    -ساعت را روی زنگ گذاشته بودم.
    خنده ای کرد و گفت:
    -پس همیشه این کار را بکن.
    آقای یزدانی برعکس آقای رضایی،که جدی و مغرور بود،انسان شوخ طبع و متواضعی بود.البته با این که سن او حدود چهل سال بود و با داشتن همسر و دو دختر کوچولو مرد شیطانی بود.هر دو با هم وارد نمایشگاه شدیم و پشت میزمان نشستیم.به چکهای وصول شده نگاهی انداختم،آقای یزدانی سفته ها را از کشوی میز خود در آورد و با صدای بلند تعداد آنها را می خواند.
    -پس کی می خواهد بپردازد؟چه اشتباهی کردیم با او معامله کردیم.
    -مهم نیست،آقای یزدانی،صبح اول هفته باید روی خوش داشت.
    -مگر می گذارند؟خانم یک طرف،بچه ها طرف دیگر،مشتری ها از این طرف،من چه کنم؟
    متوجه شدم که در خانه با خانمش اختلاف داشته است،لبخندی زدم و خودم را سرگرم کردم،دوست نداشتم در زندگی کسی دخالت کنم،با عصبانیت گفت:
    -این همه دختر،این همه زن در تهران ریخته،من رفتم چه کسی را گرفتم. یک روز خانه مادرش،یک روز خانه خواهرش،پس چرا ازدواج کردی؟همانجا می ماندی.
    آقای رضایی آمد.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  18. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    -سلام.
    -سلام،صبح بخیر.آقای یزدانی کشتی هایت غرق شده اند؟
    -دست روی دلم نگذار رضایی.
    -مجید جان چی شده؟
    -نمی دانم.
    -راستی یزدانی دیشب هر چه شما زنگ زدم،گوشی را بر نمی داشتید.
    -تلفن را از پریز کشیده بود.
    -خانمتون؟
    -بله،مزاحمها مرتب زنگ می زدند.تا خانم می گرفت،قطع می کردند،به من گفت:
    -فریدون تو گوشی را بردار.
    من هم گوشی را برداشتم،خانمی حرف زد،از من پرسید:
    "منزل درخشنده؟" من هم در جواب گفتم: "نه خانم اشتباه است." بعد هم خانمم شروع به غر غر کرد: "با هم قرار گذاشته بودید که اگر من خانه باشم بگویی اشتباه است،پس با همین زنهای خیابانی خوش باش." دست دو دختر کوچکم را گرفت،سوار ماشین کرد و به خانه مادرش رفت.هر چه اصرار کردم نپذیرفت،آخر سر عصبانی شدم و به او گفتم:
    "ماشین را کجا می بری؟" به من گفت: "تو لیاقت سوار شدن بنز را نداری،یک سه چرخه از سرت زیاد است."
    -خوب آقای یزدانی،آخر شما هم شیطانی.برای چی به خانمها شماره می دهی؟این زنها ارزش این را ندارند که خانواده ات را از هم بپاشی.
    با مشت محکمی بر روی میز کوبید و گفت:
    -به جان دو دختر کوچکم شماره خانه ام را به هیچ کس نداده ام.
    با وارد شدن دو مشتری به داخل نمایشگاه،آقای یزدانی به صحبتهای خود خاتمه داد.تا بعد از ظهر در نمایشگاه نشستیم،بعد برای وصول چکها به بانک رفتم،خیلی خسته شده بودم،بالاخره راس سااعت 5/4 کرکره نمایشگاه را پایین کشیدم.هر سه از هم خداحافظی کردیم،سوار ماشینم شدم.شب مهمان داشتم،اما حوصله غذا پختن نداشتم،به شاطر عباس رفتم،دو پرس چلوکباب سفارش دادم،آن طرف خیابان مغازه بزرگ میوه فروشی بود.مقداری میوه خریدم.شیرینی هم که داشتم.به خانه رفتم.به اتاق سوزان نگاهی انداختم،کنار پنجره ایستاده بود و به خانه من نگاه می کرد.تا مرا دید برایم دست تکان داد.پنجره اتاقش را باز کرد.
    _سلام.
    -سلام،خسته نباشی.
    -مرسی،چقدر دیر آمدی!
    -امشب مهمان دارم،کمی خرید کردم.
    -پس مزاحمت نشوم،خداحافظ.
    دوست داشتم همانجا می ایستاد و با من صحبت می کرد.
    -خواهش می کنم،راستی به من زنگ نمی زنی؟
    -بزنم؟
    -حتما.
    -باشه،فردا امتحان دارم،هر وقت درسهایم را حاضر کردم،بعد به تو تلفن می کنم.
    -باشه،منتظرم.
    وارد خانه شدم،لباسم را عوض کردم،طبق معمول شومینه را روشن کردم و با جاروبرقی،هال را جارو کشیدم،به گلدان فینیکسم که در گوشه هال قرار داشت و بلندی اش به سقف هم می رسید،آب دادم.کتابهای کتابخانه را مرتب کردم و به آشپزخانه رفتم.میوه ها را شستم و در ظرف بزرگی چیدم.دکمه سماور را روشن کردم و چلو کباب را بر روی گاز خاموش گذاشتم تا به هنگام خوردن آن را گرم کنم.صدای زنگ تلفن بلند شد.
    -بله.
    -سلام مجید جان.
    -سلام،بفرمایید.
    -اشکان هستمک.
    -به به،اشکان جان حال شما؟
    -ممنون،مرسی.
    -نیامدی؟
    -مجید جان اگر مزاحمت نباشم دو ساعت دیگر می آیم برایم کاری پیش آمده.
    -خواهش می کنم،منتظرم اشکان جان،زود بیا.
    -حتما،خداحافظ.
    همه کارهایم را انجام دادم،خانه بسیار تمیز بود،کتابی از کتابخانه برداشتم و به عکسهای آن نگاه کردم،حوصله ام سر رفته بود،موزیکی گذاشتم،سیگاری روشن کردم و به انتظار تلفن سوزان نشستم.مثل اینکه انتظارم بیجا نبود،تلفن زنگ زد.با زنگ اول گوشی را برداشتم.
    -سلام مجید.
    -سلام سوزانم خانم،حال شما؟
    -ممنونم.
    -درست را خواندی؟
    -هنوز نه،دوست داشتم اول به تو زنگ بزنم،بعدا با خیال راحت درسم را بخوانم.
    -خوب کردی،چه خبر؟
    -امن و امان،امروز دبیر شیمی از من درس پرسید.
    -حاضر کرده بودی؟
    -بله خیلی خوب خوانده بود،ولی نمی دانم چرا از من متنفر است،تا می خواستم جواب سوالش را بدهم به مکن گفت:
    -پس کی شروع به درس خواندن می کنی؟چند ماه دیگر باید کنکور بدهید.
    -تو چی گفتی؟
    -گفتم: خانم من درسم را حاضر کرده ام،اگر باورتان نمی شود از کمن امتحان کتبی بگیرید.بعد با عصبانیت به من گفت: مگر عقب افتاده هستی که نمی توانی به صورت شفاهی درست را جواب بدهی؟ با همه فرق داری؟ خیلی ناراحت شدم.
    -اشکالی ندارد،شاید از دست شوهرش ناراحت بوده.
    -دبیرم ازدواج نکرده.
    -خوب پس بگو،به همین خاطر با تو لج است.
    سوزان دیگر چیزی نگفت.
    -خوب سوزان خانم،از خودت بگو.
    سوزان خندید و گفت:
    -این حرفها هنوز زود است،یادم نبود که مهمان داری.مزاحمت نمی شوم تا به مهمانت برسی.
    -دوستم هنوز نیامده.
    -آخر درس بلد نیستم،می خواهم درس بخوانم.
    -به من اهمیت نمی دهی؟
    -چرا،اما درسم را حاضر نکرده ام.
    ناراحت شدم.
    -باشه،پس برو درست را بخوان.هر وقت میل داشتی به من زنگ بزن.
    -ناراحت شدی؟
    -نه،درست را بخوان،بعد تماس بگیر.
    خداحافظی کرد.دلم برایش سوخت،از اینکه با او کمی تند حرف زدم،احساس شرمندگی می کردم.در فکر بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد،فکر کردم اشکان است،به طرف آیفون دویدم.
    -بله.
    -باز کن!
    سوزان بود.نمی دانم چطور از پله ها پایین آمدم،شال سبز رنگی که به رنگ چشمانش بود،بر روی سرش قرار داشت.پسر جوان طبقه بالایی آپارتمانم به سمت پایین آمد.متوجه او نبودم و از سوزان عذرخواهی می کردم.
    سوزان خود را به عقب کشید و گفت:
    -از دستم دلخور شدی؟
    -نه،تو گفتی می خواهم درس بخوانم،من هم مزاحمت نشدم.
    -پس چرا با آن لحن با من صحبت کردی؟
    -معذرت می خواهم.
    دست به سینه ایستاده بود و مرا نگاه می کرد،لبخندی زد و گفت:
    -فقط اینجا آمدم که از دستم ناراحت نشوی.
    -نمی آیی تو؟
    -مامان بزرگ نمی داند اینجا آمدم،ناراحت می شود.می توانم بروم؟
    -باشد،هر طور که راحت هستی.
    به خاطر محبت سوزان نسبت به خود از او تشکر کردم.دیگر چیزی نگفت.با خود تصمیم گرفتم که هیچ گاه این دختر را از دست خود نرنجانم،چرا که او در زندگی به جز خواهر کوچکش و پدر مهربان و مادربزرگ کسی را نداشت.سوزان رفت و من به یاد او در خانه تنها ماندم.صدای تلفن مرا از جا بلند کرد.
    -جانم،الو.
    باز هم موزیک گذاشته بود،ویولون.در آن لحظه فقط با شنیدن صدای ویولون می توانستم سوزان را در کنار خود احساس کنم.به همین دلیل دوست نداشتم هر کس که باشد تلفن را قطع کنم.کلامی حرف نمی زدم و او هم سخنی نمی گفت.موزیک تمام شد،ناراحت شدم.
    -دوباره برایم می گذاری؟
    با صدای آرامی گفت:
    -نه.
    متوجه شدم که تارا است.صدایش برایم آشنا بود.
    -پول تلفنت زیاد می شود.
    چیزی نگفت.
    -شماره ات را به من بده،من زنگ بزنم بعد این نوار را برایم بگذار.قبول می کنی؟
    آهی کشید.
    -جوابم را ندادی،قبول می کنی؟
    -بعدا.
    -چی بعدا؟
    -شماره ام را بعدا می دهم.
    -یک کمی بلند تر صحبت کن،من نمی شنوم.
    چیزی نگفت،با خود گفتم اگر او در یک فیلم سینمایی بازی کند،به عنوان یک هنرمند نمره ی 20 می گرفت.
    -تنها هستی؟
    -تنهای تنها.
    -خوب،چرا اینجا نمی آیی؟من می خواهم تو را ببینم.
    چیزی نگفت.
    -آدرسم را بدهم،می آیی؟دوست دارم بدانم با چه کسی صحبت می کنم.شماره من را از چه کسی گرفته ای؟راستی گفته بودی.
    با صدای آرامی گفت:
    -اگر ناراحتی دیگر به تو تلفن نمی کنم.
    هول شدم و گفتم:
    -نه،زنگ بزن،اما با صدای بلند صحبت کن.
    -باشد.
    -چه وقت منتظر صدای عادی تو باشم؟
    -نمی دانم.
    -نمی دانم که جواب نشد،یک روز را مشخص کن.
    با صدای آرامش گفت:
    -اگر کاری نداری،قطع کنم.
    با خنده گفتم:
    -من از اول هم کاری نداشتم.
    آه بلندی کشید،از حرف خود خجالت کشیدم،با خنده گفتم:
    -یعنی نمی دانم،با این که با خود عهد بسته بودم با هیچ دختری صحبت نکنم،اما از شنیدن صدای تو لذت می برم.
    چیزی نگفت.صدای بوق آزاد تلفن به گوشم رسید،فهمیدم تلفن را قطع کرده است.تعجب کردم چرا بدون خداحافظی قطع کرد.در دل چند ناسزا به او گفتم،نمی دانم چرا از غرور او بسیار خوشم می آمد،در فکر بودم که بالاخره صدای زنگ خانه را شنیدم.اشکان بود.
    -سلام.
    -سلام اشکان جان.
    -ببخشید معطلت کردم،برای شرکت چند فرش آوردند،مجبور بودم به حساب و کتاب برسم.
    -عجب،بفرمایید اشکان جان،خانه خودتان است.
    -به به ،مجید عجب آپارتمان قشنگی! در اینجا انسان مفهوم زندگی را می فهمد،چه چشم انداز قشنگی دارد!
    -خواهش می کنم اشکان جان،کلبه محقر ما قابل این حرفها نیست.
    -خوب مجید جان همه خانه ها که یک فرم نیستند،اینجا آپارتمان گرمی است،حوصله آدم سر نمی رود.
    به طرف سالن پذیرایی رفتیم و بر روی مبل نشستیم.
    -خوب چه خبر مجید جان؟
    -سلامتی.راستی خانه را راحت پیدا کردی؟
    -بله،اینجا سر راست است.
    -اشکان جان صبر کن چای دم کنم،الان خدمت می رسم.
    سماور جوش آمده بود،چای دم کردم و میوه را به سالن پذیرایی آوردم.
    -بنشین دیگر،این مهمان بازی ها یعنی چه؟آمدیم دو کلام صحبت کنیم.
    -آخر میوه چاشنی صحبت است.
    خندید و بسته سیگار را از داخل جیب بلوزش در آورد.
    -مجید جان سیگار؟
    یک دانه برداشتم.
    -متشکرم.
    با فندکش سیگار را برایم روشن کرد و با هم شروع به صحبت کردیم.
    در مورد کار نمایشگاه،شرکت بازرگانی،وضع خردید و فروش سکه،دلار و... گرم صحبت بودیم که تلفن زنگ زد.
    -جانم الو،باز شروع کردی؟مهمان دارم بعدا زنگ بزن.
    تلفن را قطع کردم.
    -مجید چه کسی بود؟
    -یک دختره،نوارهای غمگین می گذارد.آرام صحبت می کند،آه می کشد،از این کارهای لوس و بیمزه.
    البته این را به اشکان می گفتم،در دل از حرکات او لذت می بردم.
    -مجید جان فریب این حرفها را نخور،همه از یک قماشند.اگر بدانی که چقدر گربه صفتند،من با اینها بزرگ شده ام.
    چیزی نگفتم،به یاد سوزان افتادم،دلم نمی آمد او را در میان جمع بدها قرار دهم.
    -اشکان،خوب و بد همه جا پیدا می شود.همه که بد نیستند.
    -بله،تک و توک،ولی فکر نمی کنم این شانس من و تو باشد.
    -راستی اشکان،آن روز که در دربند بودیم در مورد آزاده صحبت می کردی،ادامه ماجرایش را برایم تعریف می کنی؟
    -بله عزیزم،اگر برای تو نگویم پس باید برای چه کسی بگویم؟از همان لحظه که تو را در دربند دیدم،مهرت در دلم نشست،تو را مثل خود می دانم.
    -اشکان جان،حالا یک چای بخور.
    با دستهای سیاه و پر مویش فنجان چای را از روی میز برداشت،قندی در دهان گذاشت،مثل این که فشارش بالا رفته بود،صورتش سرخ شد،از من اجازه گرفت که دکمه های پیراهنش را باز کند.هیکلش بسیار مردانه و قشنگ بود.
    -ورزشکاری؟
    -بله،تکنواندو می روم،کوهنورد هم هستم.
    -مشخص است.
    خنده ای کرد و گفت:
    -تو هم کمتر از من نیستی.
    -نه اشکان جان،من فقط هیکل دارم،هیچ علاقه ای به ورزش ندارم،فقط اگر به نوشهر بروم کمی اسب سواری می کنم.
    -ویلا داری؟
    -بله در نوشهر.
    -کجای نوشهر؟
    -نزدیک گلندواک.
    -نرفته ام،من هم در رامسر ویلا دارم.رو به روی دریا،هنگام عید دوست دارم به ویلایم بیایی،من سیزده روز آنجا هستم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  20. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/