صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 20

موضوع: تي.اس.اليوت (توماس استرنز الیوت)

  1. #1
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    تي.اس.اليوت (توماس استرنز الیوت)

    توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot)
    (تولد ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ - درگذشت ۴ ژانویه ۱۹۶۵ ) شاعر،نمایشنامه نویس و منتقد آمریکایی بود که در سال ۱۹۴۸ برنده جایزه نوبل در رشته ادبیات گردید. پدرش هنری ور الیوت Henry Ware Eliot یک تاجر موفق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز Charlotte Champe Stearns شاعره ای بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت می کرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده و نوزده سال از او مسن تر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگ‌تر بود. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و به سال ۱۹۲۷ وقتی ۳۹ سال داشت به تابعیت آن کشور درآمد.
    زندگی
    الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسه ای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشنگتن Washington University بود درس خواند. او در این آکادمی زبان های لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ التحصیل گردید، می توانست تحصیلات خود را مستقماً در دانشگاه هاروارد Harvard University ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون Milton Academy واقع در میلتون ،ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستاند.
    او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجه لیسانس از آنجا فارغ التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصله سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و هم‌زمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن Sorbonne به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر می کرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. در سال ۱۹۱۴ یک بورس تحصیلی در کالج مرتن Merton College در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.
    الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود Vivienne Haigh-Wood که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازه گی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شده است که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تایید قرار نگرفته اند.
    الیوت بعد از ترک کالج مرتن به‌عنوان معلم مدرسه مشغول بکار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید Lloyds Bank لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت موسسسه انتشاراتی فابر و گویر Faber and Gwyer (بعدها فابر و فابر Faber and Faber) را بعهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقی ماند.
    در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تبعیت انگلستان در آمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۲ - ۱۹۳۳ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول بکار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت بطور رسمی از ویویان جدا گشت و ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فرو بست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #2
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    پس بیا برویم، تو و من،
    وقتی غروب افتاده در افق
    بی‌هوش چون بیماری روی تخت
    بیا برویم، از این خیابان‌های تاریک و پرت
    از کنج بگو مگویِِ شب‌های بی‌خوابی
    در هتل‌های ارزانِ یک شبه
    و رستوران‌هایی که زمین‌اش،
    پوشیده از خاک‌اره و پوست صدف‌هاست:
    از خیابان‌هایی که کشدارند مثل بحث‌های ملال‌آور
    که با لحنی موذیانه
    تو را به سوی پرسشی عظیم می‌برند...
    نه، نپرس، که چیست؟
    بیا به قرارمان برسیم

    زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق
    حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ

    این زردْ مه که پشت به شیشه‌های پنجره می‌مالد
    این زردْ دود که پوزه به شیشه‌های پنجره می‌مالد
    گوش و کنار شب را لیسید
    بر چاله‌های آب درنگید
    تا دوده‌ی دودکش‌های فضا را بر پشت گرفت
    لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت
    اما شبِ آرام اکتبر را که دید
    گشتی به دور خانه زد و خوابید

    وقت هست ٱری وقت هست
    تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود
    و پشت به شیشه‌های پنجره بمالد؛
    وقت هست، آری وقت هست
    تا چهره‌ای بسازی برای دیدن چهره‌هایی که خواهی دید
    وقت هست برای کشتن و آفریدن،
    برای همه‌ی کارها و برای روزها، دست‌ها
    تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛
    وقت برای تو و وقت برای من،
    وقت برای صدها طرح و صدها تجدید‌نظر در طرح
    پیش از صرفِ چای و نان

    زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق
    حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ

    وقت هست آری هست
    تا بپرسم، جرئت می‌کنم؟ و جرئت می‌کنم؟
    وقت هست که برگردم و از پله‌ها پایین بروم،
    با لکه‌ی روشن بر فرقِ سرم
    (می‌گویند: چه ریخته موهایش!)
    کتِ صبح‌هایم،
    یقه‌ی سفیدِ بالا‌زده تا چانه‌ام،
    کراوات خوش‌رنگ ِِ مُد ِ روزم با سنجاق ساده‌اش،
    (می‌گویند: چه لاغرند پاها و بازو‌هایش!)
    جرئت می‌کنم
    جهان بیاشوبم؟
    در یک دقیقه وقت زیادی هست.
    وقت برای رفتن و برگشتن تصمیم‌ها و تجدیدنظرها

    زیرا همه را می‌شناسم من، از پیش می‌شناسم-
    همه‌ی شب‌ها، صبح‌ها، غروب‌ها
    من با قاشق‌های قهوه، زندگی‌ام را پیمانه‌ کرده‌ام
    می‌شناسم من صدای محتضران را که به مرگ می‌افتند
    در پس زمینه‌ی آهنگی که از اتاق‌های دور می‌آید
    چگونه شروع کنم؟

    و می‌شناسم من همه‌ی نگاه‌ها را، از پیش می‌شناسم-
    نگاهی که در عبارتی می‌پردازدت
    و ٱن‌گاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا می‌زنم
    چگونه شروع کنم
    خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم
    و چگونه شروع کنم؟

    و می‌شناسم من همه‌ی دست‌ها را، از پیش می‌شناسم-
    دست‌ها با دست‌بندها، سفید و برهنه
    (که درنور چراغ، کُرک‌ها ‌بورند)
    عطر لباس است این
    که پرت‌کرده حواسم را؟
    بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال
    و باید شروع کنم؟
    و چگونه شروع کنم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    من‌ حوريان‌ دريا را ديده‌ام‌ كه‌ براي‌ يكديگر نغمه‌سرايي‌ مي‌كنند ‌
    گمان‌ نمي‌برم‌ كه‌ آنها براي‌ من‌ نغمه‌سرايي‌ كنند، ‌ من‌ آنها را ديده‌ام‌ كه‌ سوار بر گرده‌ امواج‌ رو به‌ دريا تاخته‌اند ‌
    و زلفان‌ سفيد امواج‌ را كه‌ به‌ قفا برگشته‌ شانه‌ زده‌اند ‌
    در آن‌ زمان‌ كه‌ باد مي‌وزد و آب‌ دريا را سپيد و سيه‌فام‌ مي‌كند ‌
    ما را در بستر خوابگاه‌هاي‌ دريايي‌ بي‌هيچ‌ انديشه‌ و خيالي‌ خواب‌ در ربوده‌ است‌ ‌
    در كنار دختران‌ دريا كه‌ با پيچك‌هاي‌ دريايي‌ سرخ‌ و قهوه‌اي‌ رنگ‌ خود را آراسته‌اند، ‌
    تا آن‌ كه‌ هياهوي‌ اصوات‌ انساني‌ ما را از خواب‌ بيدار مي‌كند و ما غرق‌ مي‌شويم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در سرداب‌ها
    بشقاب‌های صبحانه به هم می خورند و من
    از امتدادِ کناره‌های لگدشده‌ی خیابان
    از روح‌های دل‌مُرده‌ی خدمتکاران
    که با ناامیدی
    از دروازه های محله جوانه می‌زنند
    آگاهم
    امواج قهوه‌ای مِه
    چهره‌های در هم از پایین خیابان و
    اشک عابری با دامن گِلی و
    لبخند بی‌مقصدی که در هوا شناور است
    و در آستانه‌ی بام‌ها ناپدید می‌شود را
    برایم رقم می‌زند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وزنامه‌ی عصر بوستون

    خوانندگان روزنامه‌ی عصر بوستون
    مثل ِ شاخه‌های ذرتِ رسیده
    در باد تاب‌ می‌خورند
    وقتی غروب به آرامی در خیابان جان‌می‌گیرد و
    در بعضی شوق زندگی را بیدار می‌کند
    و به بعضی دیگر روزنامه‌ی عصر بوستون را می‌رساند
    از پله‌ها بالا می‌روم و
    زنگ در را می‌زنم
    و خسته، روی می‌گردانم
    - انگار که اگر خیابان زمان بود و
    روشفوکو۱ در انتهای خیابان ایستاده‌ بود
    کسی به علامت ِ سَر می‌گفت : "خداحافظ روشفوکو..."
    و می‌گویم : "عمو هَری‌اِت ، روزنامه‌ی عصر بوستون"

    *۱. روشفوکو (Rochefoucauld) نویسنده کلاسیکِ قرن هفده فرانسه*

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شعر دخترک گریان تي اس اليوت
    "به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟"
    ترجمه : زهره اكسيري

    بر بالاترین پله بایست
    بر گلدان ِ باغ تکیه بده
    بباف ، بباف حریر آفتاب را در موهایت
    گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر
    بر زمین بیاندازشان و روی گردان
    با برق کینه ای در چشم هایت :
    اما بباف ، بباف حریر آفتاب را در موهایت
    باید می گذاشتم و می رفتم
    باید می گذاشتم ، می ماند و غصه می خورد
    باید می گذاشتم و می رفتم
    مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند
    مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند
    باید پیدا کنم
    راهی بس روشن و هموار
    راهی برای هر دومان
    ساده و معمولی ، مثل لبخندی و تکان دستی

    او رفت
    اما در هوای پاییزی ، روزهای بسیاری
    خیالم را رها نمی کرد
    روزها و ساعت ها
    گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل
    نمی دانم چطور باید با هم می بودند
    شاید نشانه ای را گم کرده ام
    هنوز هم گاهی این فکرها
    خواب روز و شب ام را آشفته می کند

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به آن كه مرهون اويم
    شيدايي پر تپشي را كه بيدار مي‌دارد
    احساسم را به گاه بيداري
    و آهنگ چهره بر سكوت لحظات آرميدن
    دلدادگاني كه افكار يكديگر را
    به ياري كلام مي‌خوانند
    و حرف يكديگر را
    بي‌نياز از معاني در مي‌يابند
    نه سوز سرد زمستاني
    نه خورشيد سوزان استوايي
    هرگز نخواهد پژمرد
    گلهاي سرخ باغ ما را
    كه تنها از آن ماست
    اما اين تقديم نامه
    براي رؤيت ديگران است
    كلمات محرمانه‌اي خطاب به تو
    در حضور ديگران

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آوريل زورگوترين ماه
    از زمين مرده ياسها را مي روياند
    آرزوها و خاطرات را با هم مي آميزد
    ريشه هاي راكد را به هيجان مي آورد با باران بهاري
    زمستان ما را گرم نگه مي داشت
    زمين را با برفي فراموشكار مي پوشاند
    كمي زندگي را به ساقه هاي خشك مي خوراند
    تابستان غافلگيرمان كرد
    از درياي اشتارنبرگر آمد
    با قطره هاي درشت باران
    ما لابلاي نهالستان پناه گرفتيم

    در هواي آفتابي رفتيم تا هوفگارتن
    قهوه خورديم و ساعتي گپ زديم
    : « اصلأ ، من روس نيستم ، از ليتواني اومدم ، آلماني اصيل »

    وقتي كه بچه بودم پيش آرچدوك پسر دايي ام زندگي ميكردم
    مرا سوار سورتمه مي كرد و بيرون مي برد مي ترسيدم
    در گوشم مي گفت : ماري ! ماري ! محكم بشين
    و سرازير مي شديم
    كوهستان آنجا احساس مي كني كه آزادي ...
    مي خوانم تمام شب را و زمستان به جنوب مي روم


    اين ريشه هاي چيست كه چنگ انداخته ؟
    شاخه هاي چيست ؟
    كه در اين زباله داني سنگي ميرويد
    پسر انسان !
    نمي تواني بگويي حدس بزني
    تو فقط كپه مجسمه هاي شكسته را مي شناسي
    در عبور خورشيد
    درخت خشك سايه ندارد
    جيرجيرك راحتت نمي گذارد
    در اين سنگ هاي خشك صداي آبي نيست
    زير اين صخره سرخ سايه هست
    ( بيا زير اين سنگ قرمز )
    من نشانت مي دهم چيزي را كه با سايه ات
    - كه صبح پشت سرت راه مي رود و عصر براي ديدنت بلند مي شود - فرق مي كند
    ترس را در مشتي خاك نشانت مي دهم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تختی که زن بر آن نشسته بود
    تختي درخشان
    از روي مرمرها مي درخشيد
    جاييكه آينه
    بر روي پايه هاي مزين به شاخه هاي پر از انگور
    و از توي آن مجسمهء طلايي كوپيدان سر مي كشيد
    - و مجسمه ديگري چشم هايش را پشت بالهاي او پنهان مي كرد-
    نور شمعدان هفت شاخه را دو برابر مي كرد
    و به ميز مي تاباند
    تا جواهرات او برق بزنند
    از اطلس ها اِصراف مي باريد
    از ظرف هاي عاج و بلور كه درهاشان باز
    مخلوط عطر هاي شگفت آور
    روغني پودر مايع
    در هوا شناور
    حواس در بوي عطرها
    با نسيم كه از پنجره مي وزيد مي رقصيدند
    شعله ها حجيم مي شدند اوج مي گرفتند
    دودشان به لاكوريا مي رفت
    ونقش هاي روي سقف موج مي زدند
    هيزم هاي قطور دريايي آغشته به مس
    غرق در آتش ........ سبز......... نارنجي
    در بخاري سنگي
    و در روشنايي غمگينش
    تصوير دلفين روي ديوار شنا مي كرد
    روي پيش بخاري عتيق
    - انگار پنجره اي به نماي جنگل -

    تغيير شكل فيلومل نقش بسته بود
    كه پادشاه خون آشام
    آنطور به او ***** كرد
    و صداي آسماني اش - بلبل - همه جا را پر مي كرد
    گريه مي كرد و جهان را دنبال مي كرد
    چه چه ي در گوشهاي پليد
    و ديگر باز مانده هاي از ياد رفته زمان
    نقش شده بر ديوار
    اشباح خيره خم شده به بيرون
    خم مي شدند و اتاقهاي بغلي را ساكت مي كردند
    پاها بروي پله ها كشيده مي شد
    زير نور آتش
    زير برس موهاي زن پريشان و سوسوزن
    مشتعل در كلمات
    سپس
    ناگهان
    وحشيانه
    خاموش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اولين بار يه سال پيش بهم سنبل دادي
    حالا دختر سنبل صدام ميكنن

    اما وقتي كه دير وقت از باغ گل مي اومديم وقتي كه بازوات پر بود و موهات خيس
    نتونستم حرفي بزنم حتي با چشم
    هيچي نمي دونستم
    خيره به قلب نور به سكوت



    درياي بزرگ چه خاليست

    مادام سوساتريس فالگير مشهور سرماي بدي خورده بود
    با اين حال با يك دست شریر
    معروف به داناترین زن اروپا
    گفت : اين كارت توست
    ملوان مغروق فينيقي !
    ( اين مرواريدا چشماش بودن ، ببين )
    اينجا ! بلادونا
    بانوي صخره ها و مكان ها
    اينجا مرديست با سه تكه چوب
    و اين چرخ است
    اين تاجر يك چشم است
    و اين ورق كه سفيد است چيزيست روي دوشش
    كه اجازه ندارم ببينم
    اعدامي را پيدا نمي كنم
    از غرق شدن بترس
    مي بينم
    كه مردم روي دايره اي راه مي رون

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/