در این که ادبیات چیست بحثی نداریم. سخن در این است که ادبیات چرا مورد بی مهری اصحاب قدرت و نخبگان فکری قرار می‏گیرد؟ چه عواملی می تواند باعث خلق این تنافر میان سیاست، قدرت و ادبیات گردد؟

.

دلیل های زیادی را می‏توان برشمرد. اما پیش از بیان و شرح این عوامل، باید این نکته را یاد آور شد که برخورد نخبگان و اهل سیاست با ادبیات در هر اقلیمی فرق می‏کند؛ چرا که ادبیات نماد مهم فرهنگ است و هر کشور و جامعه ای فرهنگ خود را دارد. مردم هر جامعه به یک سر اصول و ارزش‏هایی باورمند اند که مردم کشور دیگر ممکن است به آن ارزش ها اعتقاد نداشته باشند. بر این اساس باید هر ارزشی در چارچوب فرهنگ همان جامعه بررسی گردد. افغانستان به عنوان کشوری که دارای پیشینه‏ی تاریخی بزرگی می باشد، فرهنگ خاص خود را دارد. زبان و ادبیات یکی از نماد های فرهنگی کشور ما را تشکیل می‏دهد. هویت فرهنگی ما به وسیله‏ی همین نماد ها مشخص می شود. زیرا ادبیات خود "زبان" است و "زبان" نشانه‏ی بیرونی شخصیت فکری و فرهنگی جامعه محسوب می‏گردد. "ارتباطات" که عامل تعیین کننده در جهان امروز به شمار می‏رود به وسیله‏ی زبان به وجود می‏آید همچنان که تاریخ، سیاست و اقتصاد نیز رشد خود را مدیون "زبان" می‏باشد. باتوجه به این مسأله و کار کرد های مهم زبان، می‏توان اذعان کرد که ادبیات همه چیز جامعه می‏باشد. اگر جامعه ای بخواهد مسیر رشد و تکامل خود را بپیماید باید از رهگذر ادبیات و زبان عبور نماید. شاهد تاریخی این موضوع را می‏توان زبان انگلیسی دانست. این زبان رسمیت بین المللی دارد. تمام کشورها داد و ستد شان را از این طریق انجام می‏ دهند. تمام اجناس و کالا ها با برچسب این زبان شناخته می‏شوند. اندیشمندان بزرگ، کتاب های خود را با همین زبان نوشته اند و یا آثار شان به همین زبان ترجمه شده اند. در حقیقت این زبان، زبان رابط محسوب می‏ شود؛ به گونه ای که جهان را بهم متصل می‏سازد. ادبیات هم که زبان است، این نقش را با خود دارد.اگر جامعه ای بخواهد مسیر رشد و تکامل خود را بپیماید باید از رهگذر ادبیات و زبان عبور نماید

به این ترتیب زبان و ادبیات عامل تعیین کننده در اقتصاد، فرهنگ، سیاست و اجتماع است. حال باید به این پرسش پاسخ داد که با این وجود چرا نخبگان فکری ما و صاحبان قدرت که زمام امور مملکت، مردم، فرهنگ، اقتصاد و سیاست را در دست خود دارند، به این مهم بی توجهند؟ پاسخ این پرسش متعدد است. دراین مختصر به دو ریشه‏ی اصلی آن اشاره می‏شود:
الف. عدم شناخت لازم: دریافتِ اهمیت یک چیز ناشی از شناخت واقعی آن چیز می‏باشد. تا وقتی شناختی وجود نداشته باشد اهمیت یک موضوع نیز آشکار نمی‏گردد. به همین خاطر است که اسلام روی شناخت جهان و از آن طریق، به شناخت خداوند تأکید می‏ورزد. مثلاً شناخت خداوند را امر حتمی برای هر مسلمان فرض می‏کند و دستور می‏دهد که باید خداوند را بشناسید. و در یک نگاه دیگر می‏توان گفت علم که پایه‏ی تاریخی تکامل جهان محسوب می‏شود، خود همان شناخت است. لیکن آنچه مهم است این است که راه رسیدن به شناخت متفاوت می‏باشد. در امر شناخت خداوند، شناخت از طریق علت و معلوم را مهم شمرده اند. در دریافت طبیعت، راه آزمون و تجربه را مهم پنداشته اند و در امر کشف حقایق اشیا- برخی- راه اکتشاف قلبی را پیشنهاد کرده‏اند.