نمی دانم از درد گریختی
یا من ؟!
که دستهایم طعم درد می دهد
وصدایم شبیه توبه ی گرگ است !

من از آواره گی _ سالهای _ پیش از این با تو حرف زدم
و زندگی مستعارم را
به پیشنهاد تو
از تناسخ خاطره های ناقصمان
به بلوغ دردناکی مبتلا کردم


چه اعتراف سهمناکی بود
وقتی دستهایم برابر صدایت لرزید
و نگاهم لبهای ندیده ات را بوسید

تو می دیدی چگونه حرفهای تردم
شبیه شعر می شود
و من از ستوه این همه حرف
چگونه زمان را زیر پاهایم له می کنم ؟


من صریح تر از لهجه ی آفتاب سوختم
و این شهامت تلخ زنانه را
لای سیگارهایم سوزاندم
تا هیچ نبینم از این نفرین فاصله ها .

ولی کاش
شکوه تنهاییم را نمی آشفتی !

من ا ز زل زدن خورشید
روی پنجره بیزارم
و بخشش ابر
یادم داد که ببارم وبگذرم...

حالا آینه ها را
به باقی روزهای تو تقدیم می کنم
تا از انعکاس خنده هایت مست شوی

"بودن یا نبودن "
مسئله این نیست

حرف سر _ نیستی و نبودن توست.