زن و مرد جوانی که تازه ازدواج کرده بودند داخل پارکی نزدیک محل کار مرد
شدند.همچنین یک پیرزن فرتوت همراه با نوه اش نیز آن جا نشسته بودند که
پیرزن گفت:((من می خوام قهوه بخورم...تو هم می خوای؟))پسرک جواب
منفی داد،پیرزن فنجان قهوه را گرفت و آن را روی نیمکت گذاشت تا سرد
شود،سپس فنجان را برداشت و جرعه جرعه آن را نوشید و فنجان خالی را
دوباره گذاشت روی نیمکت و به مناظر زیبای پارک نگاه کردو...چند دقیقه بعد
اما،پیرزن نگاهی به فنجان خالی انداخت و رو به نوه اش فریاد
کشید:((نیکلاس...تو قهوه مرا خوردی؟))نوه هفت ساله با شرمندگی سرش
را انداخت پایین و گفت:((معذرت می خوام مادربزرگ))اما پیرزن اخم کرد و به
حالت قهر از جا برخاست و به طرف خانه شان راه افتاد،در حالی که نوه اش
همچنان از او عذر خواهی می کرد و...
زن جوان رو به شوهرش گفت:((ماجرا رو دیدی؟))مرد جوان لبخندی زد و
گفت:((بله...و این اتفاق هر روز داخل این پارک می افته.))زن با تعجب
پرسید:((یعنی چی...؟منظورت چیه؟))مرد جوان جواب داد:((نوه هفت ساله
پیرزن نمی داند آلزایمر یعنی چی...اما معنی احترام به مادر بزرگش را می
فهمد!))
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)