ساعت ۱۲ شب بود كه به خانه رسيديم. طبق معمول بچه‌ها خواب بودند. سرشان روي گردن‌شان افتاده بود. روي هم ريخته بودند. دست‌ها و پاها با هم قاطي شده بود. درست نمي‌شد تشخيص داد كه اين دست و پا از آنِ كدام سر و گردن است. ساحل نيمه بيدار بود. تازه ۱۳ سالش تمام شده بود. ادا و اطوار درنمي‌آورد، اما آن دو تا را بايد به كول مي‌كشيديم مي‌خوابانديم در تخت‌شان.درها را كه قفل كرديم، نشستيم روبه‌روي هم تا ادامه‌ي غيبت‌ها راجع به ميهماني و آدم‌هايي كه نمي‌شناختيم ـ قضاوت‌هايي كه در باره‌ي آنها مي‌كرديم ـ همه را يك‌كاسه كنيم؛ كه صداي نفس‌نفس‌هايي به گوش‌مان خورد. ناخودآگاه نگاه مضطرب‌مان را به هم دوختيم.
شبنم گفت:
ـ تو هم شنيدي؟
حالا صداي نفس كشيدن ملايم‌تر شده بود. به اتاق بچه‌ها رفتيم. همه چيز حالت طبيعي داشت. خوابيدن‌شان؛ تنفس‌شان. چراغ را كه روشن كرديم چيزي غيرعادي نديديم.
شبنم گفت:
ـ هر چه هست از آشپزخانه است.
راست مي‌گفت. گفتم:
ـ شايد گربه‌اي از زير دست و پايمان خودش را به درون كشانده باشد.
شبنم گفت:
ـ واي نه! سهيلا از گربه مي‌ترسد. اگر بفهمد ديگر پا در آشپزخانه نمي‌گذارد.
گفتم:
ـ پس بگذار اول در حياط را باز كنيم بعد به آشپزخانه برويم تا راه فراري داشته باشد و خودش را به در و ديوار نكوبد. اگر بچه‌ها بيدار شدند ديگر تا صبح نمي‌خوابند.
رفتم در را چهارتاق باز كردم. برگشتم؛ ديدم شبنم از جايش تكان نخورده است. دسته بيلي دستم بود.
ـ نكند تو هم مي‌ترسي؟
شبنم نگران گفت:
ـ مطمئني كه گربه است؟
يك آن مردد شدم؛ خطرناك نباشد! توره‌اي، روباهي، شغالي نباشد! اينجا كه دور تا دورش زمين زراعتي‌ست.
ـ جوجه تيغي كه تيغ‌هايش را پرتاب مي‌كند.
گفتم: مي‌خواهي از خيرش بگذريم ببينيم تا صبح چه مي‌شود.
شبنم گفت:
ـ ترا به خدا نه. تا صبح از ترس مي‌ميرم.
ـ پس آماده باش! چه خبر است؟ دست و پايت را گم كرده‌اي.
ـ من! من.
ـ راهي نداريم. خونسرد باش! در آشپزخانه خبرهايي هست. اصلاً شايد يك موش كوچولو باشد.

دستش را گرفتم. مثل برف سرد بود. گفت:
ـ چقدر دستت سرد است!
شوخي مي‌كرد؟ دستم را به گونه‌هايم گذاشتم. صورتم مي‌سوخت. اما دست‌هايم گرم بودند يا سرد؟ بايد به آشپزخانه مي‌رفتيم. «نبايد وقت را تلف كرد».

سوز سردي از در باز حياط به داخل مي‌ريخت. شبنم گفت:
ـ الان است كه خانه بشود مثل زمهرير.
ـ پس زود باش! تو چراغ را روشن كن تا من بتوانم دسته بيل را به فرقش بكوبم.
شبنم با ته صدايي لرزان گفت:
ـ اگر چوبت خطا رفت فاتحه‌مان خوانده است.
ـ ما كه نمي‌دانيم چي هست.

صداي نفس‌ها منقطع مي‌آمد. انگار حضور ما را حس كرده بود؛ ترس‌خورده اما خشمگين.
ـ من برق چشم‌هايش را ديدم.
گفتم:
ـ معطل چه هستي؟ كليد را بزن!

گم كرده بود. شاسي كليد را گم كرده بود. دستم را دراز كردم كليد را زدم. نور روي موزاييك‌هاي سفيد افتاده بود و چشم را آزار مي‌داد. يك آن تمام آشپزخانه را ديد زدم. مربع كف، روي كابينت‌ها و بعد بالاي رديف دوم كابينت‌ها را ـ فكر مي‌كنم شبنم هم همين كار را كرده باشد.
ـ من چيزي نمي‌بينم.
ـ اما تو كه گفتي برق چشم‌هايش را ديدي!
ـ درست است، ديدم.
ـ چشم‌ها بزرگ بودند؟
ـ نمي‌دانم، درست مثل چشم‌هاي گربه.
ـ همان ‌طور؟
ـ نه مطمئن نيستم.
ـ مطمئن نيستي؟ يعني چي؟
ـ تو تاريكي چه طور مي‌توانستم تشخيص بدهم؟

نبايد پيله مي‌كردم. هر دو حال راست و درستي نداشتيم. نبايد سر يكديگر غرولند مي‌كرديم. شبنم ناگهاني گفت:
ـ ببين! در اين كابينت نيمه باز است.
ـ خودت باز گذاشته بودي؟
ـ يادم نمي‌آيد. نه.
ـ اصلاً امروز چيزي نمي‌خواستم كه از درون اين كابينت بردارم.
رديف كابينت‌ها را نگاه كردم. درست است؛ فقط اين در باز است. زير ديوترم.
ـ بايد در را بست.

شبنم جلو رفت. در را به‌تندي به هم زد. ممكن بود شدت ضربه دوباره در را باز كند. اما اين طور نشد. كارتن سنگيني كه پر از پياز و سيب زميني بود پشت در كابينت كشاندم. شبنم به اين هم راضي نشد. از حياط دو كاشي بزرگ آورد و گذاشت روي كارتن. هيچ صدايي نمي‌آمد. مخصوصاً صداي تنفسي كه اين يك ساعت در گوش‌مان بود.
شبنم گفت:
ـ كاش مي‌فهميديم چي هست؟
بدون اين كه بخواهيم، پشت ميز كوچك ناهارخوري نشسته بوديم و حرف مي‌زديم. درست روبه‌روي در كابينت ـ با رنگ ليمويي براق. دلم مي‌خواست بدانم كه در مغز شبنم چه مي‌گذرد.
ـ حالا چي كار كنيم؟
ـ بايد خوابيد. تا فردا حس و حال سر كار رفتن را داشته باشيم.
ـ منظورم تكليف ما با اين موجودي كه نمي‌دانيم چيست واقعاً چي هست؟
شبنم گفت:
ـ دعا كن خواب‌مان ببرد. صبح فكرهايمان را روي هم مي‌گذاريم و كاري مي‌كنيم.
ـ به بچه‌ها بگوييم؟
ـ چرا كه نه. موش از هر چيزي منطقي‌تر است و چون كوچولوست ترسش برايشان كمتر است. اين همه تام و جري ديده‌اند؛ ديگر نه گربه برايشان ابهتي دارد و نه موش ترسي.
ـ اينها همه نقاشي‌ست. حالا زنده‌اش دارد توي اين خانه نفس مي‌كشد.
ـ شانس آورديم فرار نكرد. اگر مي‌رفت زيرزمين بدبخت بوديم. چه طور مي‌شد پيدايش كرد؟ همه چيز را به هم مي‌ريخت. چيز سالمي نمي‌گذاشت.
گوشم را به در كابينت چسباندم؛ اما صداي نفس‌نفسي نمي‌آمد.
ـ نبايد فكرش را كرد.

در رختخواب هر كدام لولي مي‌خورديم ديگري مي‌گفت: «بيداري؟» و جواب هم اين بود «چه كار كنم خوابم نمي‌برد!»
شبنم بلند شد از داخل انباري سه چهار تا پتو آورد. پايين درها را پوشاند. «شايد ته كابينت را سوراخ كرده».
ـ يعني يك موش اين قدرت را دارد؟
ـ از كجا كه موش باشد!
ـ هرچه كه هست.

ساعت حدود ۲ را نشان مي‌داد. چشمانم گرم شد و خوابم برد. پس از ساعتي، يك چيز نامرئي، حسي عجيب، مرا از خواب بيدار كرد. شبنم در رختخواب نشسته بود. «گوش بده».
صداي خراشيدن پنجولي روي آهن كابينت مي‌آمد. صدايي مذبوحانه، ترس‌آور، غمگين، نااميد، صداي موجودي كه با مرگ فاصله‌اي ندارد.
هر دو ترسان به آشپزخانه برگشتيم. چراغ را كه روشن كرديم صداي كشيده شدن پنجول به در قطع شد. اما صداي نفس‌نفس زدن‌هاي خسته‌اي مي‌آمد. پس از فاصله‌اي كه شايد براي ما بسيار طول كشيده بود چيزي مثل سوهان، خشك، عصبي، به در يا كف كابينت كشيده شد و ديگر تا زماني كه هر دو نشسته بوديم و به كابينت ليمويي رنگ خيره شده بوديم، هيچ صدايي نيامد.
ـ اگر در را باز كنيم و فرار كند، حالا هر چيزي كه هست، ديگر بچه‌ها از اتاق‌شان بيرون نمي‌آيند.
ـ هرچه كه هست بزرگ است. بايد از موش گنده‌تر باشد.
شبنم گفت:
ـ من از همين حالا از روبه‌رو شدن با او مي‌ترسم.
ـ نشستن ما اينجا فايده‌اي ندارد. جز اين كه روشني چراغ بچه‌ها را نيز به آشپزخانه بكشاند.
ـ مسأله اين است كه اين جانور وقتي كه وجود كسي را در آشپزخانه حس كند ساكت مي‌ماند.
ـ خواه و ناخواه بايد قبول كنيم موجودي كه نمي‌دانيم چيست به حريم ما وارد شده و قصد بيرون رفتن ندارد. و ما خلاف معمول از او واهمه داريم.

در بسترمان كه قرار يافتيم دوباره صدا بلند شد. گاه آرام، گاه بي‌قرار. در سكوتِ شبِ خانه، دلگيري تلخي بر روح‌مان فشار مي‌آورد. كي صبح شد و كي از پنجره آسمان دودزده پديدار شد و كي روشني صبح تمام اتاق را پوشاند معلوم نبود.
مجبور بوديم تمام كارهايمان را در آشپزخانه انجام دهيم. كتري را بگذاريم؛ شير را گرم كنيم؛ براي بچه‌ها ساندويچ كره و مربا و پنير درست كنيم.

به شبنم گفتم:
ـ خونسردي خودت را حفظ كن! نگذار هراس تو در دل بچه‌ها اثر كند!اين بچه‌ها جور ديگري با قضيه روبه‌رو مي‌شوند. دلنگران آنها نباش! خوشبختانه وقتي كسي در آشپزخانه راه مي‌رود جانور ـ هرچه كه هست ـ ساكت مي‌ماند.
شبنم گفت:
ـ پس او هم به همان اندازه از ما مي‌ترسد.
گفتم:
ـ اسم ترس را روي خيالات ما نگذار.
خنده‌اي كرد و از پنجره به آسمان خالي نگاه كرد.
ـ پس اسمش چي هست؟
ـ وهم؛ چون ذهن‌مان را از موش منحرف كرده‌ايم.

بچه‌ها يكي‌يكي آمدند. ساحل، سرور و سهيلا ـ هر كدام به فاصله‌ي ۲ تا ۳ سال سن. نيمه‌اي از ليوان شيرشان را سر كشيدند. بايد همه همراه بيرون مي‌رفتيم؛ كه ساحل گفت:
ـ چرا پشت در اين كابينت اينقدر كاشي و كارتن گذاشتيد؟
سهيلا و سرور هم كنجكاور شدند. سهيلا جلو رفت و به در كابينت زل زد.
سرور گفت:
ـ معدن الماس پيدا كرده‌ايد؟
ساحل خنديد و گفت:
ـ نه. معدل ذغال سنگ است.
گفتم:
ـ بجنبيد كه دير شد.
شبنم پشت سرشان درها را محكم بست.
آهسته گفتم:
ـ هر طور كه هست تا بعدازظهر كه به خانه مي‌رسيم اين راز را نگه‌دار!
شبنم گفت:
ـ بچه‌ها زودتر از ما به خانه مي‌رسند. مي‌ترسم خودش را آزاد كرده باشد. اينها كه از ترس قالب تهي مي‌كنند.
تمام صحنه را جلو چشمم مجسم كردم. جانور از ترس و وحشت همه چيز را خرد مي‌كند و پنجول به در و ديوار مي‌كشد. واي كه سهيلا چه چشمان قشنگي دارد. اين ناخن‌هاي تيز. هر دو چشم را از كاسه درمي‌آورند.
ـ مرخصي مي‌گيرم خودم مي‌آورم‌شان تا با سرويس نيايند. بعد مي‌آيم دنبال تو.
صبح‌ها براي هيچ كدام سرويس نگرفته بوديم. اما برگشتن‌ها همگي سرويس داشتند و يكي يك كليد!

ساحل تعجب كرد كه چرا جلو مدرسه منتظرش ايستاده بودم. در مقابل سؤال او گفتم:
ـ حالم درست سر جا نبود، مرخصي گرفتم.
ـ مي‌خواهي راه به راه برويم درمانگاه؟
درست جمله‌هاي شبنم بود. تا كسي آخي مي‌گفت، دكتر را به رخ همه مي‌كشيد. اما ساحل در سني نبود كه بتوان چيزي را از او پنهان كرد. بدون مقدمه‌چيني گفتم:
ـ جانوري در آشپزخانه هست. در كابينت زير ديوترم. نمي‌دانيم چيست. دنبال چاره مي‌گرديم. مي‌ترسيم در را باز كنيم و برود زيرزمين. ديگر نمي‌توان پيدايش كرد. اين همه اسباب اثاثيه را بيرون ريختن كار حضرت فيل است.
نمي‌خواهيم هيچ‌كس بفهمد. شايد موش كوچكي باشد. مضحكه مي‌شويم. دلم نمي‌خواهد از همسايه‌ها هم كمك بگيريم.
تا به خانه برسيم ده راه علاج برايمان رديف كردند. سهيلا گريه مي‌كرد و مي‌گفت:
ـ ترو خدا او را نكشيد. ترو خدا.
ساحل و سرور مسخره مي‌كردند:
ـ ‌چطوره نازش كنيم؟
ـ تمام درها را باز بگذاريد تا برود. تمام درها را
آهسته گفتم:
ـ او تازه دارد از كارش كيف مي‌كند. نمي‌رود! آمده است كه بماند.


كابوس مي‌ديدم. هرجا نظر مي‌كردم يكي از آنها را مي‌ديدم. بيشتر شبيه موش صحرايي بودند. اما صورتي پژمرده ـ محيل و تمسخرآميز داشتند.
صدا زدم:
ـ شبنم بيداري؟
كسي كنار دستم نبود. چشمانم را خوب باز كردم. معلوم بود چراغ‌هاي خانه روشن است. همه در آشپزخانه بودند.
شبنم گفت:
ـ بيا يك استكان چاي بخور!
ساحل كنار گوشم گفت:
ـ مامان تنها در تاريكي نشسته بود و به صداي خرت خرت كشيده شدن پنجول به در كابينت گوش مي‌داد. چراغ را كه روشن كردم ديدم مامان گريه كرده است.
ـ فردا مي‌روم گندم سمي مي‌خرم؛ مرگ موش.
باز هم راه‌هاي گوناگوني پيشنهاد شد. و باز هم سهيلا زار مي‌زد كه:
ـ او را نكشيد! او را نكشيد!
سرور رو به ما كرد و گفت:
ـ ديوانه است.
ساحل دست زير چانه‌ي سهيلا زد و گفت:
ـ تو مي‌داني چي هست كه مي‌گويي او را نكشيم؟
ـ شايد جري باشد. آمده اينجا ميهماني.
ساحل گفت:
ـ پس چاره‌اي نيست. بايد رفت به دنبال تام. اما آمريكا كه براي تام ويزا صادر نمي‌كند.
سرور گفت:
ـ موشي مي‌خواسته خودكشي كند مي‌رود داروخانه مي‌گويد: مرگ من داري؟!
گفتم:
ـ شماها خواب نداريد؟
در ميان خنده گفتند:
ـ هر وقت شماها خوابيديد ما هم مي‌خوابيم.

صداي خرت خرت از سحر شروع شد. مذبوحانه. گاه فاصله‌دار و گاه تند تند. همانند محبوسي كه در نقبي كه مي‌كند به سنگي بزرگ برخورد كند و دائم از سر استيصال سرش را به آن بكوبد.
ـ دارم ديوانه مي‌شوم.
صداي شبنم بود. من هم همين احساس را داشتم.
ـ چي كار كنيم؟
ـ فعلاَ اميدمان بايد همان مرگ موش باشد.

داروخانه‌چي طناز بود. دو قوطي پر از دانه‌هاي گندم سمي تحويل داد.
گفتم:
ـ زياديش را چه كار كنم؟
گفت:
ـ با كسي در خانه دشمني نداري؟
آن‌قدر درهم بودم كه مسير خنده را گم كرده بودم. شايد بعدها بتوانم، يا تصميم بگيرم، روي جمله‌اش فكر كنم.
ـ او را نكشيد! او را نكشيد!
ـ شبنم! اين دختر را ببر! سوهان مي‌كشد روي اعصابم. نگاهش كن چه گريه‌اي مي‌كند.
آماده كه شدم هيچ‌كس در آشپزخانه نبود. غرورم نگذاشت صدايشان كنم. كارتن و كاشي‌ها را كنار كشيدم. فقط كمي در كابينت را باز كردم. از شكاف يك مشت گندم سمي به درون ريختم. بلافاصله در را بستم. با تعجب به دستم نگاه كردم تا ببينم تمام انگشت‌ها سر جايش هستند يا نه!
دوباره كاشي‌ها و كارتن را به حال اول برگرداندم.
ـ بياييد! تمام شد.
سرور گفت:
ـ يعني مرد؟
ـ كاش مردن به همين آساني بود.

آن شب هيچ‌كس بيدار نشد. صبح روحيه‌ها بازگشته بود. حدس‌هايي راجع به چگونه مردن او مي‌زديم. آخرين نفر من بودم كه از آشپزخانه بيرون آمدم. باورم نمي‌شد. چيزي محكم خودش را به در كابينت مي‌كوفت و كف يا بدنه‌ي آن را مي‌خراشاند. حس كردم همه چيز مي‌لرزد. حتي لوستر كوچك سقف آشپزخانه مي‌لرزيد. خودم را به بيرون كشاندم. با دست‌هاي لرزان قفل آويز را به در حياط زدم. نبايد بروز مي‌دادم كه جانور زنده است. اما در راه حرف‌هاي طنزآميز بچه‌ها را همانند كساني كه عميقاً از مسأله‌اي ترسيده‌اند باور مي‌كرديم.
هميشه تخيل سرور ۱۰ ساله جلوتر از خودش راه مي‌رفت. گفت:
ـ ساحل! حالا چي كار كنيم؟
ـ چه مي‌دونم. براي چي؟
ـ برادرهاش؛ حتماً ميان كه انتقام بگيرن. شايد يه گروه همراشون بيان. فكر كن همه به صف ۶ تايي از اينجا تا جايي كه صحرا شروع مي‌شود، با زره و كلاه‌خود و شمشير؛ روبات هم دارن ـ فيل هم دارن ـ منجنيق كه سنگ‌هاي آتشي پرتاب مي‌كند.
سهيلا
گفت:
ـ من كه گفتم نكشينش. هزار بار گفتم، التماس كردم.
ـ خانه را صاف مي‌كنن.
اين را ساحل گفت. شبنم با حيرت و ناباوري به حرف‌هاي بچه‌ها گوش مي‌داد. رو به من كرد و گفت:
ـ امروز كه بچه‌ها با سرويس برمي‌گردن؟
خيلي تند جواب دادم:
ـ نه. امروز هم مثل روزهاي قبل خودم ميارمشون. بچه‌ها! حواستون باشه سوار سرويس نشين، من حتماً ميام.
ساحل گفت:
ـ اين همه سم! مگر نمرده.
گفتم:
ـ فكر نمي‌كنم.
سرزندگي از روحيه‌ي بچه‌ها قهر كرد. سكوت بدي افتاد توي ماشين. در اين ميان فقط سهيلا گفت:
ـ شايد زنده باشه. چقدر خوب!
سرور گفت:
ـ خنگ خدا.
ـ يعني چي؟
سهيلا گيج به مادر نگاه كرد. شبنم گفت:
ـ يعني تو نمي‌دوني چه بلايي داره سرمون مياد؟

باز هم نيمه‌هاي شب از خواب پريدم. شبنم در آشپزخانه نشسته بود و مبهوت به در كابينت خيره شده بود. رنگ صورتش سفيد شده بود.
ـ خوابش را ديدم. از در كابينت كه بيرون آمد يك‌دفعه مثل يك گوريل درشت و بدمنظر شد. دست و پاي بچه‌ها را كند و پرت كرد به جاهاي دور.
در اوج بدبختي و پريشاني گفتم:
ـ حالا خوب كه گوشتخوار نيست.
مستأصل و حيران نگاهم كرد. گريه‌اش بيشتر اوج گرفت. بايد از تيررسش دور مي‌شدم. شعله‌ي زير كتري را روشن كردم. دير يا زود بچه‌ها مي‌رسيدند. برگشتم ديدم سهيلا در بغل مادرش نشسته است. ساحل و سرور هم آمدند. ساحل گفت:
ـ مگر هنوز نمرده؟!
ـ متأسفانه نه! حقيقتش اين كه ديروز صبح هم زنده بود.
به ناگهان صداي وحشتناك تاپ تاپي كه به در كابينت مي‌خورد بلند شد و صداي خراشيده شدن چيزي مثل چوب‌ساي زبر به كف يا ديواره‌هاي كابينت. دهان همه باز مانده بود.
سرور گفت:
ـ اين كه خيلي خطرناكه. چي كار كنيم؟
رويش را به سهيلا كرد و گفت:
ـ بكشيم يا نكشيم؟
سهيلا خودش را بيشتر به مادر فشار داد. قطرات اشك از چشمانش روان بودند. شبنم براي همه نبات آورد تا با چائي بخورند:
بايد فكر بهتري كرد.

فردا بعدازظهر سم را با آب قاطي كردم و به سختي درون كابينت گذاشتم. اين بار ساحل با ميله‌اي پشت سرم ايستاده بود. نگاهش كه كردم دلم بيشتر قرص شد. بعد كه كار تمام شد نشستم روبه‌روي كابينت. شبنم آمد كنارم نشست.
ساحل گفت:
ـ مرگ موش‌ها هم بي‌خاصيت شده‌اند.
شبنم گفت:
ـ خانم رقيه مي‌گفت: يك بار در خانه‌ي ما مار پيدا شد. شوهرم بدون اين‌كه به او نزديك شود با اشعه آن را كشت.
ـ من دلم نمي‌خواهد از هيچ همسايه‌اي كمك بگيرم. اين جانور در خانه‌ي ماست. بايد خودمان راه علاجي پيدا كنيم. همسايه دلش براي آدم نمي‌سوزد.

عصر و شب صدايي نيامد. همه راحت خوابيديم. اما شبنم درست سر ساعت ۳ بعد از نيمه شب، مثل هر شب، چراغ آشپزخانه را روشن كرده بود و گويي كه سِحر شده باشد به در كابينت خيره شده بود. آمدم كنارش. تارهايي از مويش سپيد شده بود. زندگي كارمندي و بعد از سال‌ها اين خانه، حالا جانوري مي‌خواهد ما را براند. ما را از خانه بيرون كند.
ـ كاش فقط مي‌دانستم چيه؟ سموره، روباهه، جوجه تيغي‌اه، موشه!
گفتم:
ـ چه فرق مي‌كند پشت اين در ليمويي رنگ چه باشد. دشمن است ديگر.
صداي ساحل را از پشت سرم شنيدم:
ـ ديگر نبايد منتظر نشست. بعدازظهر بايد زنده يا مرده‌اش توي باغچه به آتش كشيده شود. اگر موش باشد كه كلي بيماري
به اين خانه آورده است.
شبنم گفت:
ـ همه جا را پاك مي‌شويم و ضدعفوني مي‌كنم. ظرف‌ها را مي‌شكنم و دور مي‌ريزم.
گفتم:
ـ پس وعده‌ي ما امروز بعدازظهر.
سرور گفت:
ـ جدال در آشپزخانه. قاتلي كه براي كشته‌ي خود مي‌گريد!

همانند روز قبل مرخصي گرفتم. مثل روز قبل خوراك سبكي خورديم. البته بچه‌ها به پيتزا مي‌گويند خوراك سبك و سردستي!
تا در خانه را باز كرديم صدا پيچيد در گوش‌مان. تمام اركان خانه به لرزه درآمده بود. شيشه‌ها مي‌لرزيدند. ساحل بيل را برداشت. شبنم و سهيلا هم يكي يك ماهيتابه. سهيلا گفت:
ـ هيچ چيز بهتر از ماهيتابه نيست.
در كابينت را باز كردم. اين بار ته دلم قرص بود. تمام خانواده با من بودند. همه لزوم نابود كردن جانور را دريافته بودند.
تا قدم در آشپزخانه گذاشتيم صدا قطع شد. در هال را باز گذاشتيم. اگر فرار مي‌كرد در حياط بهتر مي‌شد او را كشت.
ساحل گفت:
ـ خودم بنزين رويت مي‌ريزم! خودم كبريت به دمت مي‌زنم!
سرور گفت:
ـ پس من چي؟
ـ تير خلاص با تو. آخرين ضربه با تو.
سهيلا گريه مي‌كرد و مرتب ماهيتابه را از اين دست به آن دست مي‌داد.
گفتم:
ـ همه آماده هستند؟
ـ بله قربان.
جلو رفتم. شبنم كنار دستم بود. كارتن و كاشي‌ها را كنار زدم. برگشتم تا وضعيت آمادگي خانواده را بسنجم. ساحل گفت:
ـ بابا چقدر عرق كردي!
ـ هرچه هست عرق ترس نيست.
در كابينت را آهسته آهسته باز كردم. بازِ باز. بعد لنگه‌ي ديگر را. صدايي نبود. جنب و جوشي در كار نبود. با چوب ظرف‌ها را عقب و جلو كردم. شبنم هم به كمك آمد. دستكش دستش كرده بود. ظرف‌ها را يكي يكي بيرون گذاشت. همگي مثل ببرهاي گرسنه به طعمه‌اي كه هر آن قرار بود جلومان آشكار شود زل زده بوديم. اما ديگر كابينت خالي شده بود. دو طبقه كه بيشتر نداشت. هيچ كجاي آن سوراخ نبود.
سرور گفت:
ـ چيزي كه نيست.
همه وا رفتيم و هرجا كه بوديم نشستيم. مي‌خواهيد باور كنيد مي‌خواهيد نه، ديگر هيچ‌كس در كابينت را نبست و دو لنگه‌ي در، همانند دهان مرده‌اي كه بسيار رنج كشيده باشد، تا هم‌اكنون كه اين داستان را برايتان مي‌خوانم باز باز است.