صفحه 1 از 35 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 341

موضوع: دیوان اشعار پروین اعتصامی

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    نوشته ها
    3
    تشکر تشکر کرده 
    6
    تشکر تشکر شده 
    13
    تشکر شده در
    7 پست
    قدرت امتیاز دهی
    17
    Array

    شعر پروين اعتصامي

    حاجت بر آر اهل تمنا را
    اي دوست، تا که دسترسي داري


    شايان سعادتي است توانا را
    زيراک جستن دل مسکينان


    آلود اين روان مصفا را
    از بس بخفتي، اين تن آلوده


    نشناختي تو پستي و بالا را
    از رفعت از چه با تو سخن گويند


    رتبت يکي است مريم عذرا را
    مريم بسي بنام بود لکن


    پيش از روش، درازي و پهنا را
    بشناس ايکه راهنوردستي


    راند از بهشت، آدم و حوا را
    خود راي مي‌نباش که خودرايي


    بر چرخ بر فراشت مسيحا را
    پاکي گزين که راستي و پاکي


    آماج گشت فتنه‌ي دريا را
    آنکس ببرد سود که بي انده


    زان پس بپوي اين ره ظلما را
    اول بديده روشني آموز


    خرمن بسوخت وحشت و پروا را
    پروانه پيش از آنکه بسوزندش


    مستوجب است تلخي صفرا را
    شيريني آنکه خورد فزون از حد


    بس دير کشتي اين گل رعنا را
    اي باغبان، سپاه خزان آمد


    بيگاه کار بست مداوا را
    بيمار مرد بسکه طبيب او


    فضل است پايه، مقصد والا را
    علم است ميوه، شاخه‌ي هستي را


    نبود ضرور چهره‌ي زيبا را
    نيکو نکوست، غازه و گلگونه


    ندهد ز دست نزل مهنا را
    عاقل بوعده‌ي بره‌ي بريان


    خوش نيست وصله جامه‌ي ديبا را
    اي نيک، با بدان منشين هرگز


    بر گردن تو عقد ثريا را
    گردي چو پاکباز، فلک بندد


    اين صيد تيره روز بي آوا را
    صياد را بگوي که پر مشکن


    خود در ره کج از چه نهي پا را
    اي آنکه راستي بمن آموزي


    اي دل عبث مخور غم دنيا را
    خون يتيم در کشي و خواهي


    کنج قفس چو نيک بينديشي
    فکرت مکن نيامده فردا را


    بشکاف خاک را و ببين آنگه
    چون گلشن است مرغ شکيبا را


    اين دشت، خوابگاه شهيدانست
    بي مهري زمانه‌ي رسوا را


    از عمر رفته نيز شماري کن
    فرصت شمار وقت تماشا را


    دور است کاروان سحر زينجا
    مشمار جدي و عقرب و جوزا را


    در پرده صد هزار سيه کاريست
    شمعي ببايد اين شب يلدا را


    پيوند او مجوي که گم کرد است
    اين تند سير گنبد خضرا را


    اين جويبار خرد که مي‌بيني
    نوشيروان و هرمز و دارا را


    آرامشي ببخش تواني گر
    از جاي کنده صخره‌ي صما را


    افسون فساي افعي شهوت را
    اين دردمند خاطر شيدا را


    پيوند بايدت زدن اي عارف
    افسار بند مرکب سودا را


    زاتش بغير آب فرو ننشاند
    در باغ دهر حنظل و خرما را


    پنهان هرگز مي‌نتوان کردن
    سوز و گداز و تندي و گرما را


    ديدار تيره‌روزي نابينا
    از چشم عقل قصه‌ي پيدا را


    باغ بهشت و سايه‌ي طوبي را
    عبرت بس است مردم بينا را


    نيکو دهند مزد عمل ما را
    نيکي چه کرده‌ايم که تا روزي


    پروردگار صانع يکتا را
    انباز ساختيم و شريکي چند


    بگذاشتيم لل لالا را
    برداشتيم مهره‌ي رنگين را


    نشناختيم خود الف و با را
    آموزگار خلق شديم اما


    بر کيش بد، برهمن و بودا را
    بت ساختيم در دل و خنديديم


    اول بسنج قوت اعضا را
    اي آنکه عزم جنگ يلان داري


    دشوار نيست ابر گهر زا را
    از خاک تيره لاله برون کردن


    نور تجلي و يد بيضا را
    ساحر، فسون و شعبده انگارد


    نتوان شناخت پشه و عنقا را
    در دام روزگار ز يکديگر


    گوهرشناس، گوهر و مينا را
    در يک ترازو از چه ره اندازد


    ندهد شميم عود مطرا را
    هيزم هزار سال اگر سوزد


    نفروختست اطلس و خارا را
    بر بوريا و دلق، کس اي مسکين


    مردار خوار و مرغ شکرخا را
    ظلم است در يکي قفس افکندن


    سوزد هنوز لاله‌ي حمرا را
    خون سر و شرار دل فرهاد


    در کار بند صبر و مدارا ر

  2. 3 کاربر مقابل از amir.om عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پروین اعتصامی


    حاجت بر آر اهل تمنا را
    اي دوست، تا که دسترسي داري


    شايان سعادتي است توانا را
    زيراک جستن دل مسکينان


    آلود اين روان مصفا را
    از بس بخفتي، اين تن آلوده


    نشناختي تو پستي و بالا را
    از رفعت از چه با تو سخن گويند


    رتبت يکي است مريم عذرا را
    مريم بسي بنام بود لکن


    پيش از روش، درازي و پهنا را
    بشناس ايکه راهنوردستي


    راند از بهشت، آدم و حوا را
    خود راي مي‌نباش که خودرايي


    بر چرخ بر فراشت مسيحا را
    پاکي گزين که راستي و پاکي


    آماج گشت فتنه‌ي دريا را
    آنکس ببرد سود که بي انده


    زان پس بپوي اين ره ظلما را
    اول بديده روشني آموز


    خرمن بسوخت وحشت و پروا را
    پروانه پيش از آنکه بسوزندش


    مستوجب است تلخي صفرا را
    شيريني آنکه خورد فزون از حد


    بس دير کشتي اين گل رعنا را
    اي باغبان، سپاه خزان آمد


    بيگاه کار بست مداوا را
    بيمار مرد بسکه طبيب او


    فضل است پايه، مقصد والا را
    علم است ميوه، شاخه‌ي هستي را


    نبود ضرور چهره‌ي زيبا را
    نيکو نکوست، غازه و گلگونه


    ندهد ز دست نزل مهنا را
    عاقل بوعده‌ي بره‌ي بريان


    خوش نيست وصله جامه‌ي ديبا را
    اي نيک، با بدان منشين هرگز


    بر گردن تو عقد ثريا را
    گردي چو پاکباز، فلک بندد


    اين صيد تيره روز بي آوا را
    صياد را بگوي که پر مشکن


    خود در ره کج از چه نهي پا را
    اي آنکه راستي بمن آموزي


    اي دل عبث مخور غم دنيا را
    خون يتيم در کشي و خواهي


    کنج قفس چو نيک بينديشي
    فکرت مکن نيامده فردا را


    بشکاف خاک را و ببين آنگه
    چون گلشن است مرغ شکيبا را


    اين دشت، خوابگاه شهيدانست
    بي مهري زمانه‌ي رسوا را


    از عمر رفته نيز شماري کن
    فرصت شمار وقت تماشا را


    دور است کاروان سحر زينجا
    مشمار جدي و عقرب و جوزا را


    در پرده صد هزار سيه کاريست
    شمعي ببايد اين شب يلدا را


    پيوند او مجوي که گم کرد است
    اين تند سير گنبد خضرا را


    اين جويبار خرد که مي‌بيني
    نوشيروان و هرمز و دارا را


    آرامشي ببخش تواني گر
    از جاي کنده صخره‌ي صما را


    افسون فساي افعي شهوت را
    اين دردمند خاطر شيدا را


    پيوند بايدت زدن اي عارف
    افسار بند مرکب سودا را


    زاتش بغير آب فرو ننشاند
    در باغ دهر حنظل و خرما را


    پنهان هرگز مي‌نتوان کردن
    سوز و گداز و تندي و گرما را


    ديدار تيره‌روزي نابينا
    از چشم عقل قصه‌ي پيدا را


    باغ بهشت و سايه‌ي طوبي را
    عبرت بس است مردم بينا را


    نيکو دهند مزد عمل ما را
    نيکي چه کرده‌ايم که تا روزي


    پروردگار صانع يکتا را
    انباز ساختيم و شريکي چند


    بگذاشتيم لل لالا را
    برداشتيم مهره‌ي رنگين را


    نشناختيم خود الف و با را
    آموزگار خلق شديم اما


    بر کيش بد، برهمن و بودا را
    بت ساختيم در دل و خنديديم


    اول بسنج قوت اعضا را
    اي آنکه عزم جنگ يلان داري


    دشوار نيست ابر گهر زا را
    از خاک تيره لاله برون کردن


    نور تجلي و يد بيضا را
    ساحر، فسون و شعبده انگارد


    نتوان شناخت پشه و عنقا را
    در دام روزگار ز يکديگر


    گوهرشناس، گوهر و مينا را
    در يک ترازو از چه ره اندازد


    ندهد شميم عود مطرا را
    هيزم هزار سال اگر سوزد


    نفروختست اطلس و خارا را
    بر بوريا و دلق، کس اي مسکين


    مردار خوار و مرغ شکرخا را
    ظلم است در يکي قفس افکندن


    سوزد هنوز لاله‌ي حمرا را
    خون سر و شرار دل فرهاد


    در کار بند صبر و مدارا را
    پروين، بروز حادثه و سختي

    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. 2 کاربر مقابل از mozhgan عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    دیوان اشعار پروین اعتصامی

    رخشندهٔ اعتصامی مشهور به پروین اِعتِصامی (۱۲۸۵ تا ۱۳۲۰) از بانوان شاعر ایرانی است.






    زندگی

    اعتصامی در ۲۵ اسفند ۱۲۸۵ خورشیدی در شهر تبریز به دنیا آمد. پدرش یوسف اعتصام الملک از سکنه تبریز و اصالتاً آشتیانی بود و مادرش اختر فتوحی ( متوفی ۱۳۵۲) از اهالی آذربایجان بود. پروین تنها دختر خانواده بود و چهار برادر داشت.

    اعتصام الملک پدر پروین از نویسندگان و مبارزان دوران مشروطه بود. [نیاز به ذکر منبع] او در سال ۱۲۹۱ به همراه خانواده اش از تبریز به تهران مهاجرت کرد؛ به همین خاطر پروین از کودکی با مشروطه‌خواهان و چهره‌های فرهنگی آشنا شد و ادبیات را در کنار پدر و استادانی چون دهخدا و ملک الشعرای بهار آموخت. در دوران کودکی، زبان‌های فارسی و عربی را زیر نظر معلمان خصوصی در منزل و زبان انگلیسی را در مدرسه امریکایی‌ها فراگرفت.
    پروین در سن ۲۸ سالگی در تیر ماه ۱۳۱۳ با پسرعموی پدرش فضل الله اعتصامی (رئیس شهربانی وقت کرمانشاه) ازدواج کرد ولی این ازدواج به دلیل عدم تناسب فرهنگی بین زوجین[نیاز به ذکر منبع]، در مرداد ۱۳۱۴ به جدایی انجامید. در همین سال‌ها بود که پروین در کتابخانهٔ دانشسرای عالی به عنوان کتابدار به کار مشغول شد.
    پروین به تشویق ملک‌الشعرای بهار در سال ۱۳۱۵ دیوان خود را منتشر کرد ، ولی مرگ پدرش در دی ماه ۱۳۱۶ در سن ۶۳ سالگی، ضربه هولناک دیگری به روح حساس او وارد کرد که عمق آن را در مرثیه ای که در سوگ پدر سروده است، به خوبی می توان احساس کرد:
    پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجلتیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
    پروین اعتصامی عاقبت در تاریخ ۱۵ فروردین ۱۳۲۰ در سن ۳۵ سالگی بر اثر ابتلا به بیماری حصبه در تهران درگذشت و در حرم حضرت معصومه در قم در مقبرهٔ خانوادگی به خاک سپرده شد.

    آثار

    دیوان پروین، شامل ۲۴۸ قطعه شعر می باشد، که از آن میان ۶۵ قطعه به صورت مناظره است. اشعار پروین اعتصامی بیشتر در قالب قطعات ادبی است که مضامین اجتماعی را با دیدهٔ انتقادی به تصویر کشیده است.
    اشعار او را می‌‌توان به دو دسته تقسیم کرد: دسته اول که به سبک خراسانی گفته شده و شامل اندرز و نصیحت است و بیشتر به اشعار ناصرخسرو شبیه است. دسته دوم اشعاری که به سبک عراقی گفته شده و بیشتر جنبه داستانی به ویژه از نوع مناظره دارد و به سبک شعر سعدی نزدیک است. این دسته از اشعار پروین شهرت بیشتری دارند

    نمونهٔ اشعار

    بخشی اندک از آنچه که پروین در سوگ پدرش سروده است:

    پدر آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
    تیشه ای بود که شد باعث ویرانی من...عضو جمعیّت حق گشتی و دیگر نـخوریغـم تـنهایی و مـهجوری و حـیرانی منمن کـه قـدر گـهر پاک تـو مـی‌دانستمز چـه مـفقود شـدی ای گهر کـانی منمن که آب تو ز سرچشمه دل مـی‌دادمآب و رنگت چه شد ای لاله نعمانی منمن یکی مرغ غزلخوان تو بـودم چه فتادکه دگر گـوش نـداری به نواخوانی منگنج خود خوانـدیم و رفتی و بگـذاشتیَمای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من
    دو بیت اول یکی از اشعار پروین:
    ای گل تو ز جمعیّت گلزار چه دیدی؟جز سرزنش و بد‌سری خار چه دیدی؟رفتی به چمن لیک قفس گشت نصیبتغیر از قفس ای مرغ گرفتار چه دیدی؟
    بیتی از سعدی که پروین در شعر فوق به آن با آرایهٔ تضمین اشاره می‌کند:
    مرغان قفس را المی باشد و شوقیکان مرغ نداند که گرفتار نباشد

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آرزوی پرواز

    کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز
    بجرئت کرد روزی بال و پر باز
    پرید از شاخکی بر شاخساری
    گذشت از بامکی بر جو کناری
    نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
    شدش گیتی به پیش چشم تاریک
    ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
    ز رنج خستگی درماند در راه
    گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
    گه از تشویش سر در زیر پر کرد
    نه فکرش با قضا دمساز گشتن
    نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن
    نه گفتی کان حوادث را چه نامست
    نه راه لانه دانستی کدامست
    نه چون هر شب حدیث آب و دانی
    نه از خواب خوشی نام و نشانی
    فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
    ز شاخی مادرش آواز در داد
    کزینسان است رسم خودپسندی
    چنین افتند مستان از بلندی
    بدن خردی نیاید از تو کاری
    به پشت عقل باید بردباری
    ترا پرواز بس زودست و دشوار
    ز نو کاران که خواهد کار بسیار
    بیاموزندت این جرئت مه و سال
    همت نیرو فزایند، هم پر و بال
    هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
    هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
    هنوزت نیست پای برزن و بام
    هنوزت نوبت خواب است و آرام
    هنوزت انده بند و قفس نیست
    بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
    نگردد پخته کس با فکر خامی
    نپوید راه هستی را به گامی
    ترا توش هنر میباید اندوخت
    حدیث زندگی میباید آموخت
    بباید هر دو پا محکم نهادن
    از آن پس، فکر بر پای ایستادن
    پریدن بی پر تدبیر، مستی است
    جهان را گه بلندی، گاه پستی است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    امروز و فردا
    بلبل آهسته به گل گفت شبی
    که مرا از تو تمنائی هست
    من به پیوند تو یک رای شدم
    گر ترا نیز چنین رائی هست
    گفت فردا به گلستان باز آی
    تا ببینی چه تماشائی هست
    گر که منظور تو زیبائی ماست
    هر طرف چهره‌ی زیبائی هست
    پا بهرجا که نهی برگ گلی است
    همه جا شاهد رعنائی هست
    باغبانان همگی بیدارند
    چمن و جوی مصفائی هست
    قدح از لاله بگیرد نرگس
    همه جا ساغر و صهبائی هست
    نه ز مرغان چمن گمشده‌ایست
    نه ز زاغ و زغن آوائی هست
    نه ز گلچین حوادث خبری است
    نه به گلشن اثر پائی هست
    هیچکس را سر بدخوئی نیست
    همه را میل مدارائی هست
    گفت رازی که نهان است ببین
    اگرت دیده‌ی بینائی هست
    هم از امروز سخن باید گفت
    که خبر داشت که فردائی هست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شاهدي گفت به شمعي كه امشب
    ديشب از شوق، نخفتم يك دم
    دو سه گوهر ز گلوبندم ريخت
    كس ندانست چه سحر آميزي
    صفحه كارگه، از سوسن و گل
    تو بگرد هنر من نرسي
    شمع خنديد كه بس تيره شدم
    پي پيوند گهرهاي تو ، بس
    گريه ها كردم و چون ابر بهار
    خوشم از سوختن خويش از آنك
    گر چه يك روزن اميد نماند
    تا تو آسوده روي در ره خويش
    تا فروزنده شود زب و زرت
    خرمن عمر من ار سوخته شد
    در و ديوار، من مزين كردم
    دوختم جامه و بر تن كردم
    بستم و باز به گردن كردم
    به پرند، از نخ و سوزن كردم
    به خوشي چون صف گلشن كردم
    ز آن كه من بذل سر و تن كردم
    تا ز تاريكيت ايمن كردم
    گهر اشك به دامن كردم
    خدمت آن گل و سوسن كردم
    سوختم، بزم تو روشن كردم
    جلوه ها بر در و روزن كردم
    خوي با گيتي رهزن كردم
    جان ز روي و دل از آهن كردم
    حاصل شوق تو، خرمن كردم
    كارهايي كه شمردي بر من
    تو نكردي، همه را من كردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  12. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    شعري كه پروين براي سنگ مزار خود سروده است
    اين که خاک سيهش بالين است
    اختر چرخ ادب پروين است
    گر چه جز تلخي از ايام نديد
    هر چه خواهي سخنش شيرين است
    صاحب آن همه گفتار امروز
    سائل فاتحه و ياسين است
    آدمي هر چه توانگر باشد
    چون بدين نقطه رسد مسکين است

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  14. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اي دل عبث مخور غم دنيا را


    ای دل عبث مخور غم دنیا را


    فکرت مکن نیامده فردا را کنج قفس چو نیک بیندیشی

    چون گلشن است مرغ شکیبا را بشکاف خاک را و ببین آنگه

    بی مهری زمانه‌ی رسوا را این دشت، خوابگاه شهیدانست

    فرصت شمار وقت تماشا را از عمر رفته نیز شماری کن

    مشمار جدی و عقرب و جوزا را دور است کاروان سحر زینجا

    شمعی بباید این شب یلدا را در پرده صد هزار سیه کاریست

    این تند سیر گنبد خضرا را پیوند او مجوی که گم کرد است

    نوشیروان و هرمز و دارا را این جویبار خرد که می‌بینی

    از جای کنده صخره‌ی صما را آرامشی ببخش توانی گر

    این دردمند خاطر شیدا را افسون فسای افعی شهوت را

    افسار بند مرکب سودا را پیوند بایدت زدن ای عارف

    در باغ دهر حنظل و خرما را زاتش بغیر آب فرو ننشاند

    سوز و گداز و تندی و گرما را پنهان هرگز می‌نتوان کردن

    از چشم عقل قصه‌ی پیدا را دیدار تیره‌روزی نابینا

    عبرت بس است مردم بینا را ای دوست، تا که دسترسی داری

    حاجت بر آر اهل تمنا را زیراک جستن دل مسکینان

    شایان سعادتی است توانا را از بس بخفتی، این تن آلوده

    آلود این روان مصفا را از رفعت از چه با تو سخن گویند

    نشناختی تو پستی و بالا را مریم بسی بنام بود لکن

    رتبت یکی است مریم عذرا را

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  16. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    رهائیت باید، رها کن جهانرا

    نگهدار ز آلودگی پاک جانرا بسر برشو این گنبد آبگون را

    بهم ب*** این طبل خالی میانرا گذشتنگه است این سرای سپنجی

    برو باز جو دولت جاودانرا زهر باد، چون گرد منما بلندی

    که پست است همت، بلند آسمانرا برود اندرون، خانه عاقل نسازد

    که ویران کند سیل آن خانمانرا چه آسان بدامت درافکند گیتی

    چه ارزان گرفت از تو عمر گرانرا ترا پاسبان است چشم تو و من

    همی خفته می‌بینم این پاسبانرا سمند تو زی پرتگاه از چه پوید

    ببین تا بدست که دادی عنانرا ره و رسم بازارگانی چه دانی

    تو کز سود نشناختستی زیانرا یکی کشتی از دانش و عزم باید

    چنین بحر پر وحشت بیکرانرا زمینت چو اژدر بناگه ببلعد

    تو باری غنیمت شمار این زمانرا فروغی ده این دیده‌ی کم ضیا را

    توانا کن این خاطر ناتوانرا تو ای سالیان خفته، بگشای چشمی

    تو ای گمشده، بازجو کاروانرا مفرسای با تیره‌رائی درون را

    میالای با ژاژخائی دهانرا ز خوان جهان هر که را یک نواله

    بدادند و آنگه ربودند خوانرا به بستان جان تا گلی هست، پروین
    تو خود باغبانی کن این بوستانرا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  18. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  19. #10
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ای دل، بقا دوام و بقائی چنان نداشت


    ایام عمر، فرصت برق جهان نداشت
    روشن ضمیر آنکه ازین خوان گونه گون

    قسمت همای وار بجز استخوان نداشت
    سرمست پر گشود و سبکسار برپرید

    مرغی که آشیانه درین خاکدان نداش
    ت هشیار آنکه انده نیک و بدش نبود

    بیدار آنکه دیده بملک جهان نداشت
    کو عارفی کز آفت این چار دیو رست

    کو سالکی که زحمت این هفتخوان نداشت
    گشتیم بی شمار و ندیدیم عاقبت

    یک نیکروز کاو گله از آسمان نداشت
    آنکس که بود کام طلب، کام دل نیافت

    وانکس که کام یافت، دل کامران نداشت
    کس در جهان مقیم بجز یک نفس نبود

    کس بهره از زمانه بجز یک زمان نداشت
    زین کوچگاه، دولت جاوید هر که خواست

    الحق خبر ز زندگی جاودان نداشت
    دام فریب و کید درین دشت گر نبود

    این قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشت
    صاحب نظر کسیکه درین پست خاکدان

    دست از سر نیاز، سوی این و آن نداشت
    صیدی کزین شکسته قفس رخت برنبست

    یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت
    روز جوانی آنکه به مستی تباه کرد

    پیرانه سر شناخت که بخت جوان نداشت
    آگه چگونه گشت ز سود و زیان خویش

    سوداگری که فکرت سود و زیان نداشت
    روگوهر هنر طلب از کان معرفت

    کاینسان جهانفروز گهر، هیچ کان نداشت
    غواص عقل، چون صدف عمر برگشود

    دری گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشت
    آنکو به کشتزار عمل گندمی نکشت

    اندر تنور روشن پرهیز نان نداشت
    گر ما نمیشدیم خریدار رنگ و بوی

    دیو هوی برهگذر ما دکان نداشت
    هر جا که گسترانده شد این سفره‌ی فساد

    جز گرگ و غول و دزد و دغل میهمان نداشت ک
    اش این شرار دامن هستی نمی‌گرفت

    کاش این سموم راه سوی بوستان نداشت

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  20. 2 کاربر مقابل از sorna عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 35 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/