صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

    نام کتاب : بی ستاره
    نویسنده : مریم ریاحی

    فصل اول

    الان بهترم ... با این که خیلی خسته ام با خودم می گم ((اصلا مهم نیست ...ولش کن... مگه وقتم رو از سر راه اوردم که دنبال اون نامرد راه بیافتم؟! شاید اون بخوا تموم دنیا رو بگرده ...منکه نمی تونم با این طفل معصوم دنبالش برم...!
    یحی خسته شده سرش را روی سینه امگذاشته و مژه های بلندش را تند تند بهم می زند... گویی می خواهد هر چه تصویر از پشت این شیشه ی چرک و خاک گرفته می بیند توی ذهنش ثبت کند ... لپ نرمش را می بوسم... لبخند می زندو دلم گرم می شود و با خود می گویم (( کی بود می گفت دلخوشی ها کم نیست ؟!!)) چشمام به خاطر لبخند جمع می شن...
    زیر لب می گویم (( روحش شاد)) !! انگار باز هم لحظه ی بی حسی رسیده و من حالا روی نقطه ی اوج این لحظه ایستاده ام.
    راننده موشکافانه نگاهش را از اینه به من می دوزد .دندانهایش رقصی ناهماهنگ را اغاز کرده اند... یک مشت دندان چرک و زرد رنگ روی ادامس بزرگش هوار می شود... چقی صدا می دهد... هنوز نگاهش با من است : (( ابجی کجا برم ؟!))
    بدون معطلی می گویم ( بر می گردیم... همون جا که سوار شدم... ))
    (( راننده با سفیدی چشمش نشون میده عصبانیه... ولی خب اون راننده است چه فرقی می کنه کجا بره !! پولشرو می گیره !! با این یاداوری دلگرم می شوم .دیگر به راننده فکر نمی کنم... نگاهم به بیرون سر می خورد و فکرم فکرم دورتر از ان رها می شود ((یعنی کجا رفتند ؟! شاید سینما... یا کافی شاپ ! یک جایی که دنج و راحت باشه... کسی هم مزاحمشون نشه !!))
    به سختی اب دهانم را قورت می دهم... گلویم می سوزد هوای گرم را با نفسی عمیق به جان می کشم گلویم بیشتر می سوزد...
    پلک های یحیی روی هم افتاده و چتر قشنگی از مژه روی گونه هایش باز شده...
    ((طفلکی بچه ام خیلی خسته شده... ))
    سر کوچه پیاده می شوم... یحیی را با سختی بغل می کنم و کمی راه می ایم. نمی توانم ادامه دهم صدایش می کنم ((یحیی!!... مامانی پاشو پسرم... رسیدیم ها !!))
    نزدیکخانه می شوم... نفسم از دیدن این همه اثاثیه که از طبقه سوم خارج شده می گیرد... کمی صبر می کنم تا کارگرها متفرق شوند و راهی برلی بالا رفتن باز شود... توی دلم غرغر می کنم ((واقعا این ادمیزاد چه موجود عجیب و غریبی است !! سراسر زندگیش را چیزهای به درد نخور پر کرده است... در عجبم این همه ات و اشغال را چه جوری توی یک وجب جا چپانده اند !!
    همیشه از وسایل کهنه و قدیمی و به درد نخور بیزار بودم... ترجیح میدهم خانه ام خالی از این ((سمساری بازار)) باشد...
    خیلی هم پر سر و صدا وشلوغ بودند... تا حد زیادی از عوالم شهر نشینی دور می نمودند... بدجنسی لذت الودی زیر پوستم گزگز می کند... در دل با لبخندی می گویم (( از دستشون راحت می شیم!!))
    به طبقه چهارم می رسم... به هن و هن افتاده ام یحیی هم ! همیشه توی پله ها از شدت استیصال ناسزا می گویم.به کی یا به چی ؟؟ نمی دانم !! شاید فقط به پله ها !!دوباره به صدا در می ایم : ((یحیی جان ! خودت رو روی من نیانداز کفش هات رو در بیار... !! ))
    کسی پشت در تقلا می کند تا هر چه زودتر در را به روی مادر و برادرش باز کند... باز صدای خودم را می شنوم(( زهرا جان... مامانی ماییم درو باز کن... )) در قژی صدا می دهد و عقب می رود... نگاهم می کند... موهای فرفری اش نامنظم و گره خورده صورت مهتاب رنگش را قاب گرفته... چشم های درشت سیاهش را گرد می کندو می گوید: (( سلام... مامانی!! بستنی خریدی؟!))
    با لبخند می گویم (( بله بله عزیزم... دختر خوشگلم...
    خودش را توی اغوشمجا می دهد... از یحیی تپل تر است توی بغلم فشارش می دهم واز ته دل لپش را می بوسم...

  2. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم

    یک صدای مزاحم نمی گذارد افکارم را متمرکز کنم... همان صدایی که باعث شد جمعه ی گذشته سراغ کیف ماهان بروم... ((ماهان))!! نامش به ناگه خاطراتی گنگ را در ذهن و قلبم بیدار می کند...
    لبخند می زنم... نه... این زهر خنداست!! اشتباه کردم !
    روزگاری چطور نابود نامش بودم... و نابود تمامش! تمام وجودش!!
    همه چیز از یک بعدازظهر گرم تابستانی اغاز شد... سوسن خانه ما بود. قرار بود برای سال تحصیلی جدید کتاب تهیه کنیم... پس به همراه مادر راهی کتاب فروشی شدیم. من و سوسن دخترخاله هستیم... و از دوران کودکی همیشه کنار هم... شریک شادی کودکانه ودلهره های نوجوانی و... غم های جوانی!!تنها یار و یاورمدر ان روزگاران سوسن بود و بس !! ازدواج برادر بزرگترم با سیما خواهر سوسن دلیل محکمتری برای رفت و امدهای پی در پی من و سوسن شد...
    چادر سر کردن را درست بلد نبودم... اما یادم هست ان روز چادر به سرم بود... از کنار یک میوه فروشی رد می شدیم که چادرم به جعبه ی میوه ها گیر کرد... برگشتم چادرم را ازاد کنم... دلم اسیر شد!!
    چشم های بی تابی که بی قرار و بی پروا صورتم را می کاوید غافلگیرم کرد.او هم خم شده بو تا چادر مرا رها کند... نمی دانم از او تشکر کردم یا نه!! تنها می دانم که دستپاچه شدم و سعی کردم از نگاهش فرار کنم!!... اما انگار فرار از ان نگاه در سرنوشت من غیرممکن بود.ان نگاه ان چشم های عسلی بی قرار و جسور سه سال تمام همه جا وهمه وقت در هر نفس مثل سایه همراه من بود... طوری که روزی حس کردم بی ان نگاه نفس نخواهم کشید... با وجود خانواده مذهبی و اعتقادات خودم ماهان راهی جز ازدواج برای دست یابی به مقصودش نیافت.پس بالاخره پس از سه سال تعقیب و گریز به خواستگاری امد همه مراسم به سرعت طی شد ومن که برای کنکور اماده می شدم خود را به دست های ماهان سپردم.اما... !!
    عشق ماهان که اتشی سوزاننده و مهیب بود با دست یابی به من خیلی زود فرو کش کرد و من که تمام وجودم احساس و عشق بود در تمنای عشقی جاودان تنها به خاطره ی گنگی بسنده کردم... اری ! من روزگاری عاشق پسرکی دراز و باریک و سیاه با موهای مجعد و چشم های عسلی بودم که یمام روزش را پشت در مدرسه ما سر می کرد و با دیدن من ژست های عجیب و غریب می گرفت و حالا تمام ان یاداوری ها برایم مسخره و تهوع اور است... حالم از مردهایی که از مرد بودن تنها یکنام را یدک می کشند به هم می خورد! باز صدای مزاحم افکارم را به هم می ریزد(( یعنی الان کجاست ؟! پیش ما که نیست... اگر هم هست باز هم نیست!!!

    ادامه دارد....

  4. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند... مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!... پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده...
    لحظه ای نگاهش می کنم... مثل سالهای گذشته... چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده... موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ... گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده... اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش...!!
    نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم... اصلا متوجه نیست... نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم... با چشم های گرد شده نگاهم می کند... انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود... کمی خود را عقب می کشد و می گوید
    ((این شام چی شد؟!!... عق ام می گیرد... میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند... میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!
    سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!
    ((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم ... کنار تو تنها ترم!!))
    حواست هست!!
    بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!
    چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم... غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟
    از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده... (( بخورید... بخورید... )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند...
    فردا... باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!
    شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود
    ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز... باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!
    حتی سری تکان نمی دهد... دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود... چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم... بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!


    ادامه دارد.......

  6. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم

    (( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!
    (( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند... اما... دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند...
    در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود... بی اجازه خودنمایی می کند... ماهان را می گویم... با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))
    دقایقی است که خوابیده اند... هم بچه ها هم ماهان...
    با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند....))
    انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!
    تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام... نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند... خستگی ها را فراموش می کنم...
    اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند... صدای مزاحم را می گویم... طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم...
    یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!
    گفتم رقیب ؟! نه !!... اشتباه کردم... من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند... من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم... اصلا نیستم!!
    من همان چیزی هستم... که هستم ! سفره های شام... منزل تمیز و مرتب... مسئول بچه های با ادب و حرف شنو... مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!
    اره... من حالا همین هستم!!
    از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم... خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم... ستاره هفت سال پیش نیستم... انگار چشم هایم که درشت و سیاهند... به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است...
    دلم می گیرد!
    یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم... ستاره بودم... ستاره ی واقعی... ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند... به یاد ان روزها می افتم... ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))
    مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا...
    وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند... اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند... برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد... و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم... من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع... تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم ... اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم... نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))
    با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد... بعد هم می خوابید... اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.
    _(( ستاره... این بچه چه شه!!))
    نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!
    زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!
    اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند... گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد... و یحیی هم لبخند می زد...
    چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!
    آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم... نگاهی به عکس در دستم می اندازم... نمی دانم چه حسی دارم... انگار سرشار از تهی ام... سرشار از خلاء... مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است... ! کی به زمین می رسم؟!
    چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!
    به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطیف در خوابند...
    با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند...
    به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم... این غریبه همسر من است... چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!
    فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد...




    ادامه دارد.......

  8. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم

    يكي از ان جمعه هاي كسل كننده ديگر!... با سستي تمام زنبيلم را برمي دارم اين يار ديرينه كه روزي رهايم نمي كند... ! حتي جمعه ها... با حسرت نگاهي به او كه هنوز نشئه ي پيغام هاي عاشقانه نيمه شب پلك ها را روي هم گذاشته مي اندازم و بي صدا خارج مي شوم... همين كه در را باز مي كنم احساس خوب سلامي به رويم مي زند... واي چه صبح زيبايي !! كمي خنك است امروز!! ان قدر در اين تابستان گرما به رويمان اتش ريخت كه پاك خاكستر شديم !!
    به اسمان لبخند مي زنم... انگار اسمان هم امروز خندان است!!
    من لبخندش را مي بينم با خود مي گويم (( چه خوب شد تهي سفره از نان مرا وادار به ديدن اسمان كرد... ))
    خوشبختانه نانوايي خلوت است... شايد در اين روز تعطيل مردم خواب را بر لذت خوردن صبحانه با نان تازه ترجيح داده اند!!
    غلط نكنم پ نانوا عاشقم شده... امروز حالت شيدايي به خود گرفته و بيشتر از هميشه سوي چشمش را صرف من مي كند!!
    يك نان اضافه مي خرم پيرزني در طبقه اول تنهاست و منتظر...
    دلم نمي خواهد زود به خانه برگردم اهسته قدم بر مي دارم تا لذت اين سكوت و ارامش وهواي خوب قطره قطره بر عمق جانم بنشيند!! نگاهي به در و ديوارهاي اشنا مي اندازم... چقدر اين در و ديوارها را دوست دارم... پيرزن منتظر است و بيدار... لاي در اتاقش هميشه باز است...
    ((مادر)) صدايش مي كنم... به سختي جواب مي دهد((بيا تو دخترم))
    با لبخند مي گويم ((سلام بيداري مادر ؟ صبحانه كه نخوردي ! برات نون تازه اورده ام !)... با نگاهي كه نمي دانم غمگين است يا خوشحال به من زل مي زند و با لحن محكمي مي گويد
    ((مگه نگفتم ديگه براي من خريد نكن!!... دخترم... حواست باشه بر و رو داري ! مردم رو توي گناه مي اندازي! زياد بيرون نرو!... مگه امروز تعطيل نيست؟! مردت كه خونه است چرا تو ميري خريد؟!
    لبخند مي زنم و مي گويم (( چرا اما اون تا ديروقت بيرون بوده و خسته است.مگه جمعه چند روزه؟!يك روز كه بيشتر نيست !!
    پيرزن نگاه بي فروغي به من مي اندازد و مي گويد
    (( قدر جووني و زيبايي خودت رو بدون مادر... ! زياد از خودت مايه نگذار... بزار اون هم گاهي كمكت كنه...
    بنده خدا پيرزن فكر مي كند نوز همان قديم هاست كه اكثر مردها رگي داشتند به نام غيرت!! كه نبودش مايه خجالت و بي مايگي بود انهايي هم كه نداشتند اداي داشته ها را در مي اوردند! اما حالا ... ديگر داشتنش بي مايگي است !!
    من چطور به او بگويم اگر به ماهان حرفي در مورد نگاههاي مشتاق نانوا و بقال و غيره بزنم فوري مي گويد
    ((ببين ستاره !! دوست داري برو خريد!دوست نداري نرو!منكه اين چيزها ازم بر نمي ياد... سعي نكن منو با اين حرف ها تحريك كني!))
    نان تازه را درون سفره ي خالي اش مي گذارم و مي گويم
    ((صبر كنيد... تا يك ليوان چاي تازه دم هم براتون بيارم... ))
    فقط نگاهم مي كند... نگاهي كه نمي دانم خوشحال است يا غمگين !!

    ادامه دارد.......

  10. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم

    هواي خفه ي عصر جمعه پنجه بر دلتنگي هايم مي اندازد... دلم مي خواهد اين دلتنگي را با كسي شريك شوم تا مگر قابل تحمل شود... اما كو ان كس ؟زهرا هم بهانه مي گيرد... دلم برايشان مي سوزد... خيلي وقت است جايي براي تفريح نرفته اند... روي همه ي دلتنگي ها پا مي گذارم و لبخند زوركي را ميهمان لب هاي بيرنگم مي كنم و بلند مي گويم
    ((بچه ها زودي حاضر شين بريم بيرون... ! هر دو با سر و صدا به سويم مي دوند و سر و رويم را با شادي بوسه مي زنند... چه دمي دارد اين هواي گرم!! نفس كشيدن هم دشوار است.زهرا و يحيي جست و خيز كنان همراهم مي ايند.
    هنوز تصوير دقيقي از جايي كه مي خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. اي كاش يك پارك حسابي اين اطراف بود! به ياد پاركي مي افتم كه پايين خانه مان است... پارك پاتوق پيرمردها و خلاف كارها!!
    پارك كوچكي كه تنها يك سرسره و يك تاب زمين بازي اش را شكل داده است .همان طور كه دست هاي بچه ها در دستم است از كنار كافي شاپي عبور مي كنم... ((كافي شاپي )) معروف كه پاتوق دختر و پسرهاي جوان است... بي اختيار نگاهم به داخلش ليز مي خورد... شلوغ است مثل هميشه... اما خنك !
    باد سردي همراه با بوي گلاب ووانيل مشامم را نوازش مي دهد. يحيي مي گويد
    مامان بستني !!و زهرا كه عاشق رستوران است مي گويد بريم همين جا بخوريم... مامان همين جا...
    بند ترديد پاهايم را مي بندد.اين جور جا ها بدون مرد رفتن برايم غريب است... شايد اگر زشت تر بودم يا... راحت تر مي توانستم تصميم بگيرم... اي كاش سوسن هم بود... نمي دانم حس غريبي دارم... نگاه ها برايم سنگين و نااشنا است. شايد بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضاي بچه ها را قبول كنم... دلم مي خواهد خوشحالشان كنم در يك لحظه تصميم مي گيرم...
    ((خيلي خب!! بچه ها بريم تو... ))
    ازدحام جمعيت برخي را وادار به ايستادن كرده است... ناگهان خود را در محاصره صورتكها مي بينم... صورتك ها با خنده هاي بي پروا با نگاه هاي بي حيا با ابروهاي تراشيده شده كه حالا به جايش خط هاي عجيب و غريب رسم شده است از نوك بيني تا مغز سر!! صورتك ها با دماغ هاي چسب خورده گران قيمتو پر دردسر !!با لب هايي به ضخامت خمير ور امده نان... و پوست هايي كه گويي با واكس سياه به جانشان افتاده اند... با لباس هاي عجيب و كوچك تر از سايز...
    وصورتك هاي ديگر كه قبل ها نامشان ((مرد)) بود... با ابروهاي برداشته و بلوزهايي بهاندازه تن يحيي !! در هاله اي از دود سيگار!! گويي به شعبده بازي مشغولند!! از انها مي ترسم...
    يكي از فروشندگان رو به من مي گويد
    ((خانم بفرمائيد... اون ميز خالي شد... و دستم كشيده مي شود... يحيي و زهرا جلوتر از من حرف فروشنده را گوش مي كنند... پاهاي در بندم بي اراده پيش مي روند... ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام غلط؟!!
    به خودم مي ايم... سفارش داده ام براي بچه ها بستني شكلاتي بياورند هنوز جرات نكرده ام نگاهي به اطراف بياندازم... خدايا چرا اين همه در عذابم؟! انگار خجالت مي كشم... آره خجالت مي كشم احساس مي كنم يك جور ناجوري در ميان اين جمعيت خودنمايي مي كنم!! همه جوره با انها متفاوتم... !! شايد صورتك ها ريشخندم مي كنند؟! حتما سرگرمي خوبي برايشان جور كرده ام...
    مي خواهم بي خيال و بي تفاوت باشم اما...
    سايه كسي بالاي سرم سنگين است... ناگزير از براوردن سر و نگاهم!! چشم هاي سرخي بي شرمانه مرا مي كاوند... منتظرم بگويد چه مي خواهد... صداي خش دارش خراشي عميق است بر چهره ي سكوت !
    مي گويد(( مي شه منم اينجا بشينم؟!!)) و با لبخند وقيحي خود را منتظر شنيدن پاسخ نشان مي دهد... من هنوز در غافلگري دست و پا مي زنم كه صندلي را عقب مي كشد و به زور هيكل گنده اش را روبروي من جا مي كند...
    حالا ترس انچنان وجودم را گرفته كه جايي براي خجالت نمي ماند... دست هاي زهرا و يحيي را مي گيرم و با قدم هاي شتاب زده سعي دارم خود را از درون رنگ و لعاب هاي اين بالماسكه بيرون بكشم...
    صداي نده صورتك ها مثل چكش به مغزم مي خورد ودوباره تكرار مي شود.
    اين راه صندلي تا در مغازه چقدر كش امده است!!
    صداي معترض فروشنده در گوشم زنگ مي زند
    ((خانم كجا؟ مگه سفارش ندادين؟! اصلا نگاهش نمي كنم... از همه كس و همه چيز در فرارم... صداي يحيي و زهرا را اصلا نمي شنوم...
    داخل كوچه اي خلوتم... هنوز صداي گريه زهرا مي ايد... تازه نفسم جا امده و ترس رهايم كرده... بلند و عصبي مي گويم
    ((زهرا بس كن ... الان از همون بستني ها مي خريم و مي ريم توي پارك!! باشه ؟ يحيي خوشحالي مي كند و مي گويد(( پارك... پارك))!
    و زهرا بي توجه به وعده ووعيدهاي من هنوز اشك مي ريزد...
    چقدر دلم گرفته ... تاوان اين اشك ها را چه كسي مي پردازد؟! من تا كجا مي توانم بازيگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبي نيستم!! اگر ماهان همراهمان بود... حتما سرميزمان بوديم و بچه ها با خوشحالي مشغول بستني خوردن بودند!! ولي ماهان!! اون كجاست؟!
    صداي مزاحم مي گويد
    ((عكس طرفش رو كه ديدي... چرا سوال مي كني؟!
    روي چمن ها مي نشينم زهرا مواظب يحيي هست!... طفلكي ها بايد يك ربع توي صف سرسره بازي انتظار بكشند تا نوبتشان شود... و همه ي لذتشان چند ثانيه بيشتر نيست!!
    راستي چرا عمر لذت ها اينقدر كوتاه است!! چرا انتظار تمامي ندارد؟! خودم را مي گويم... يك عمر است كه در انتظارم... گويي يك روز خاص خواهد رسيد... يك نفر خواهد امد و همه چيز را عوض خواهد كرد!!



    ادامه دارد........

  12. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل هفتم

    تا به حال دروغ را ديده اي؟! فكر مي كنيم دروغ اصلا ديدني نيست!!
    ولي من دارم مي بينم... به ماهان كه نگاه مي كنم دروغ مجسم را مي بينم...
    هيچ چيز درباره ي ا نمي دانم... باورت مي شود؟بعد از هفت سال زندگي با او؟!!!
    وقتي حرف مي زند با خود مي گويم (( دروغه؟! راسته؟!)) ودوباره گول مي خورم او ماهرانه دروغ مي گويد و من ابلهانه به صداقت مي انديشم او در كمال مهارت مرا گول مي زند و من باز در كمال صداقت گول مي خورم...
    براي همين مدتهاست كه ديگر چيزي از او نمي پرسم... اگر خودش هم راجع به چيزي توضيح بدهد... فقط گوش مي كنم... خيلي سخت است كه وانمود كنم باور مي كنم... ! اگر كمي زبل باشد... از نگاهم مي فهمد كه باورش ندارم... او خيلي وقت است نگاه مرا نمي بيند!!

    ادامه دارد.......

  14. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  15. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    بچه ها تازه خوابيده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هايي كه گذشت!
    خدايا چرا امشب انقدر طولاني است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بي فايده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما ديگر به بچه ها وعده اي ندادم كه خود را توي دردسر بياندازم...
    دوباره به ياد عصر جمعه ي پيش مي افتم... به ياد مردي كه رو به رويم نشست... چندشم مي شود... و باز از به ياداوري فرارم خجالت مي كشم... به ياد صورتك ها مي افتم... چه راحت به نظر مي رسيدند و چه شاد!! حسودي ام مي شود... اگر ماهان دل هر جايي اش را به بند كشيده بود... شايد اين همه تنها نبودم...
    صدايي مي ايد... ماهان است... بلاخره امد... چشم هاي ريزش از خستگي درشتر به نظر مي ايد و پوست تيره اش كه به عرق نشسته برق مي زند... اين روزها زيادي به خودش مي رسد... بوي عطرش را دوست ندارم... دلم مي خواهد كمي صحبت كنم...
    پس با تمام دلخوني هايم لبخند را به اسارت لبهايم مي گيرم.لبخند سردي كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمي فهمد...
    اهسته مي پرسم
    چرا اين همه دير كردي ؟
    بي تفاوت پاسخ مي دهد
    كار پيش اومد!!
    زير لب مي گويم
    روز جمعه؟!
    كه با عصبانيت مي گويد
    كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! يك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جاي من برو بيرون ببين بيرون چه خبره!! فقط نشستي گوشه اتاق و سرت رو كردي توي يك مشت چرنديات!! برو بيرون تا مغز كپك خورده ات هوايي بخورهشايد به كار بيافته!!
    در حالي كه كتابي را از روي مبل بر مي دارد و به طرف ديگري پرت مي كند مي گويد
    ((پول دراوردن كه اسون نيست!!))
    يك چيزي كه نمي دونم چيه توي گلومه!! نه مي تونم قورتش بدم... نه مي زاره حرف بزنم!! هميشه پيشدستي مي كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر مي داره!! مي خواد مثل هميشه جا خالي كنم كه مي كنم...
    از جايم اهسته بلند مي شوم و به اتاقم مي روم... حالا كه امده... مثل يك زنداني خود را در اتاق حبس مي كنم تا كمتر اماج متلك پراني اش باشم!!... ميدانم... چيزي يا كسي هست كه باعث دلخوشي هاي ماهان و دل خوني هاي من شده... نمي دانم مي توانم دل خوشي هايش را بگيرم ؟!!

    ادامه دارد............

  16. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  17. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم

    روزهای شنبه روزهای تحرک روزهای نشاط روزهای شنبه را دوست دارم همه چیز با یکنیروی مافوق دوباره به حرکت در می ایند... حرکتی که پایان ندارد نیرویی تمام نشدنی... همراه با امید... همراه با عشق !!...
    سر و صدایی بر پاست... گویی زندگی از نو اغاز شده است... از پنجره کوچه را نگاه می کنم... اثاثیه ی تر و تمیزی درون کامیون چیده شده و چند کارگر با احتیاط انها را پایین می کشند...
    بلند می گویم
    (( ماهان!!... طبقه سوم رو اجاره دادند؟! دارن اثاث می یارن!!)) ماهان اخمو و عصبی است... جوابی نمی دهد... یعنی دیگر سوال اضافه نکن حوصله ندارم!! درست برعکس من از شنبه ها بیزار است... خصوصا که روز قبل هم استراحت کافی نداشته و تا دیر وقت مشغول خوش گذرانی بوده !!
    چای تلخ را سر می کشد وکیفش را بر می دارد... به دنبالش می روم و می گویم
    ماهان امروز یک کم زودتر می یایی ؟!
    بی حوصله نگاهم می کند و می گوید
    (( باز چی شده؟! ))
    از حرفم پشیمانم... با این همه پررویی می کنم و می گویم
    ((بچه ها رو ببریم بیرون... خیلی وقته که جایی نرفتیم... بریم یک... ))
    مهلتم نمی دهد کفش هایش را پوشیده و می گوید
    واسه من برنامه ریزی نکن !! یا خودت ببرشون یابا سوسن اینا برو !! خداحافظ !!
    و بدون نگاهی پله ها دوتا یکی پشت سرش بر جا می ماند... !
    صدای خودم را می شنوم
    (( می دونی چی برام سخته؟! این که می دونم دوستم نداره و به زور تحمل می کنه !! ای کاش یک جور دیگه بود!!...
    می دونی حقارت چه شکلیه؟!... اگر می خوای بدونی... به من نگاه کن!! از شکلم بدم میاد !!
    در را می بندم و باز پشت پنجره ایستاده ام... ماهان رفت و کارگرها هنوز اثاث خالی می کنند... کلی خرید دارم... تا بچه ها بیدار نشدهاند باید بروم و بازگردم...


    ادامه دارد........

  18. کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    (( قیمت ها روز به روز بالا می ره)) و من برای رسیدن به تمام نیازها انقدر حساب و کتاب می کنم که عاقبت خسته می شوم... ((این زنبیل ها چقدر سنگین است !!)) قطره های عرق ازستون مهره هایم سرسره ساخته اند و قلقلکم می دهند.تدتر قدم بر می دارم... نکند بچه ها بیدار شوند واز نبودنم وحشت کنند !!
    کامیون تقریبا خالی شده است کارگی کارتن بزرگی را در اغوش می گیرد به او راه می دهم تا جلوتر از من پله ها را طی کند...
    ((وای این زنبیل چقدر سنگین است)) !! نگاهم به سوی کارتنی که در دست های کارگر بالا می رود کشیده می شود... به نظر می رسد سنگین تر از بار من است... خیلی سنگین تر ! به طبقه سوم نرسیده تحمل کارتن به سر می رسد و دهان باز می کند.بارانی از کتاب توی راه پله ها باریدن می گیرد...
    خودم را به دیوار می چسبانم مبادا هدف یکی از کتاب ها شوم !!
    نگاه کارگر عصبی و مستاصل روی تک تک کتاب ها که حالا تا راه پله های طبقه اول هم پیش امده اند می گردد.
    زنبیل را رها می کنم... به کمک کارگر می شتابم... یکی یکی کتاب ها را برمی دارم صدایی از پایین می شنوم... صدای بم مردانه ای که به نظرم خوب می اید... نمی دانم... دست خودم نیست... به صدای ادم ها توجه خاصی دارم...
    (( به نظرم بعضی خصوصایت ادم ها با صداشون به نمایش در می اد )).
    صدا نزدیک تر شده می گوید
    اقا جمال ! بلاخره کار خودت رو کردی؟! اگر طناب پیچش می کردی... اینطوری نمی شد...
    به عقب نگاه نمی کنم هنوز دارم کتاب جمع می کنم به یکی از انها می رسم .ناخواسته روی پله می نشینم و کتاب را باز می کنم... کتاب شعری است که دوستش دارم... صدا را می شنوم...
    ((معذرت می خوام)) نگاهی سریع به او می اندازم... هول می شوم کتاب را می بندم روی باقی کتاب ها می گذارمو جلوی او می گیرم و می گویم
    ببخشید... و راه پله ها را بالا می ایم... صدا در گوشم زنگ می زند
    ((خانومی )) !!
    با حیرت برمی گردم تا مطمئن شوم با من است !! کتاب را جلوی من می گیرد و می گوید ((قابلی نداره ))!!
    لبخند می زنم و با خجالت می گویم
    مرسی...
    با اصرار می گوید
    تعارف نمی کنم... اگر مطالعه می کنید چند روزی دستتون باشه... همین جا زندگی می کنید؟! با تکان دادن سرم حرفشرا تایید می کنم.
    دوباره می گوید
    (( شعر نو دوست دارید ؟!))
    با لبخند می گویم
    شعر کهنه یا نو نداره... یا خوبه یا بد... این رو توی یک فیلم شنیدم!!
    حالا با لبخندش یک ردیف دندان ریز و سفید را به نمایش می گذارد ومی گوید
    ((فیلمش رو دارم !! ))
    کتاب را می گیرم و تشکر می کنم... تا پله ها را بالا می ایم باز صدا می گوید
    ((خانومی!! زنبیلتون رو جا گذاشتین ؟!))
    چشم های خندان و سیاهش هنوز نگاهم می کند... خیس از عرق و خجالت زده ام... دلیلش را نمی دانم!!
    به طرف زنبیل می ایم زودتر از من خم می شود و زنبیل را بلند می کند و می گوید
    (( خیلی سنگینه !! اجازه بدین براتون بیارم))!!
    با دست پاچگی می گویم
    نه نه... اقا... متشکرم... خودم می تونم ببرمش !
    بدون توجه به من زنبیل را به سرعت بالا می برد...
    به طبقه چارم رسیده ام زنبیلم زودتر از خودم پشت در نشسته...
    به من نگاه نمی کند... اما لبخند کمرنگی بر لب دارد... و از کنارم می گذرد به نظرم شبیه کسی می اید. بچه ها هنوز از سفر خواب باز نگشته اند... لرزش خفیفی سراسرم را پوشانده... روبه روی اینه ایستاده ام و لبخندی روی لب دارم... نگاهی به کتاب در دستم می اندازم... و خوشحالم دوست دارم امروز خوشمزه ترین غذا را برای بچه ها بپزم... دوست دارم خانه را به بهترین شکل ممکن زینت دهم دوست دارم... وای چقدر کار دارم... ولی بهتر است اول یک زنگ به سوسن بزنم...
    ((سلام... سوسن جون)) و هر دو با صدای بلند می خندیم...
    سوسن می گوید
    چیه ؟! خیلی شنگولی !!
    با خنده می گویم
    الکی خوشم دیگه !
    سوسن می گوید
    پوست کلفتی !!
    می فهمم منظورش چیه ! با خود فکر می کنم
    ((چی شد که برای چند لحظه همه دل مشغولی هام گم شدند؟!! حواسم نیست که چیزی عوض نشده... به سوسن می گویم
    آره... راست میگی... پوست کلفتی دیگه شاخ و دم نداره !!
    سوسن : خوب حالا... من شوخی کردم.
    اما شوخی اش به جا نبود... و کار خودش را کرد... همه نشاطم رفته و حالا به جایش بغض و اندوه نشسته...
    سوسن : دیشب زنگ زده بودی؟!
    - اره کجا بودی؟!
    سوسن: با علی رفتیم بگردیم می خواستم بهت خبر بدم که بچه ها رو ببریم هوایی بخورن اما علی گفت مادر و خواهرش هم هستند... منم پشیمون شدم بهت بگم...
    - خوب کردی !!
    سوسن: تو چطوری ؟!میونه اتون چطوره ؟
    - خوبم میونه امون هم مثل همیشه است !!
    سوسن: یک دستی زدی ؟!
    - نه ؟!دیگه لازم نیست !!
    سوسن:چرا؟
    - آخه عکسش رو دیدم !! توی کیفش بود!!
    سوسن:خوب؟! چکار کردی؟!
    - هیچی فعلا که به روی خودم نیاوردم.
    سوسن: بابا خیلی پوست کلفتی !!
    من ساکتم... راست میگه... هر کی به جای من بود معلوم نیست چه می شد؟! اما... اما من مال این حرف ها نیستم... مال ابروریزی نیستم... از ابرو ریزی می ترسم... پدر و مادرم تا توانسته اند ابرو و ابرو داری به خوردم داده اند... انقدر که فکر در خطر افتادن ابرویم همه وجودم را زندانی هراسی هولناک می کند...
    به سوسن می گویم : نمی دونم چکار کنم؟!
    سوسن: خب یک روز قرار بزار مچ اش را بگیریم...
    - که چی بشه ؟! من که خودم می دونم...
    سوسن: (( یعنی چه ؟! آخه تا کی ستاره؟!... ستاره تو هنوز خیلی جوونی... خیلی خوشگلی... !))
    - می خندم... بی رمق می خندم... حرفاش خوبه... اما به درد من نمی خوره بارها به اخرش فکر کرده ام و در اخر دیوار عظیم و سیاهی دیده ام دیواری از اهن سخت یحیی و زهرا چه خواهند شد... پرده ها که دریده شوند... انها بی نصیب از گزند نخواهند ماند! به سوسن می گویم: به خاطر بچه ها !!
    و سوسن سکوت می کند... اخر خودش هم بچه دارد... یک دختر تپل و خوشگل مثل زهرا... دیگر از خوشحالی ابتدا خبری نیست غم ها و ترس ها و تردیدها دوباره حلقه محاصره را تنگ کرده اند...
    سوسن: آخه خودت چی ؟! واقعا نمی خوای به روی ماهان بیاری؟!
    - (( نمی دونم... فعلا که نتونستم... تو ماهان رو نمی شناسی!! قلدرتر از این حرفاست حداقل برای من !! می ترسم... از خونه بیرونم کنه... بچه ها رو بترسونه... دورشون کنه... ))
    سوسن: (( غلط می کنه مرتیکه !! مگه تو بی کس و کاری ؟!!))
    سوالش بی مورده!! خودش می دونه که همین طوره !!
    سوسن: ((ولی تو الکی می ترسی!! به نظر من باید جلوشدربیایی.
    - نمی دونم ... شاید تو راست میگی !!
    چند روز پیش توی یک کتاب خوندم
    (( اگر می خواهی در برابر چیزی زیاد اذیت نشی و ضربه نخوری مقاومت نکن... خودت رو رها کن... در جهت همان نیرو !! شاید من هم الان همین کار را کرده ام !!

  20. کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/