پایان لحظه ی تلخ... (قسمت اول)
تنها بودم در اتاقم و روی صندلی آرام و آرام تاب میخوردم...از پنجره به بیرون نگاه میکردم..ماه کامل و نورانی بود و ستارگان در کنارش به من چشمک میزدند...ناگهان احساس کردم چیزی روی گونه هایم تکان میخورد و به پایین سرازیر میشود...ترسیدم...انگشت کوچکم را رویش کشاندم...دیدم اشک است...احساسی به من میگفت آرزویی کن...منم بی اختیار و بدون اینکه فکری کنم صدایی از لابلای حنجره ام آرام گفت:همدم میخواهم.
بعد که به خودم آمدم دیدم استرس تمام وجودم را فرا گرفته است...نمی توانستم نفس بکشم...گفتم خدایا آرامم کن...بدتر شدم...و همینطور بیشتر خدا را صدا میزدم...گویی او از این بازی خوشش آمده بود... لبخندی بر لبانم جاری شد... خود را روی تخت پرتاب کردم.احساس کردم کسی مرا در آغوش گرفته است...مثل نسیم آرام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم...پلک زدم، صدایی شنیدم:پسرم پاشو صبح شده است باید به مدرسه بروی. آخر آن روز اول مهر ماه بود و مدرسه ها تازه باز شده بود...منم 16 سال داشتم و تازه انتخاب رشته کرده بودم.با ذوق و شوق فراوان بلند شدم و به سوی مدرسه روانه شدم.اولین سالی بود که به این مدرسه میامدم و کسی را نمیشناختم.
پای سمت راستم را آرام جلو بردم متوجه سایه شخصی شدم، سرم را بالا بردم،جوانی رعنا و سپید روی را دیدم...او اولین کسی بود که چشمانم روی مردمک چشمش قفل کرده بود، احساس خوبی بهم دست داد.سلام کردم و صدای گرم سلام را شنیدم گویی انرژی تازه گرفته ام.
به جلو رفتم چندتا از بچه ها را که میشناختم، موقعیت وی را جویا شدم...گفتند:در فلان جا خانه دارند و بچه ی فلان کس است و رشته اش برق است.و چون رشته من کامپیوتر بود خوشحال نشدم از اینکه وی از من جدا باشد،دوست داشتم که وی اولین کسی باشد که با او دوست می شوم، برای همین با کسی دست دوستی نمی دادم.
هر روز در حیاط مدرسه به چهره زیبایش نگاه میکردم و به امید اینکه به من نگاهی بیاندازد حیاط مدرسه را اندازه میگرفتم.
روزی در کلاس خود متوجه این موضوع شدم که در کنارم نشسته است...جا خوردم اول فکر کردم خواب میبینم ولی کمی که دقت کردم دیدم خودش است..پرسیدم: مگر رشته تو برق نیست؟پس چرا در کلاس کامپیوتر آمدی؟گفت:تغییر رشته داده است!!از خوشحالی و هیجان بال در آوردم.بی اختیار گفتم:با من دوست میشوی؟چشمانش گرد شد و گفت:مگر دوست نیستیم؟منم سرخ شدم و از او و زندگیه شخصی اش سوال می پرسیدم.هر سوالی که می پرسیدم هیجانم بیشتر میشد و یک علامت تعجب بر روی سرم به جای سوالهایم می نشست.با خود گفتم معجزه شده است...چون تمام مشخصات ما شبیه هم بود.از تاریخ تولد گرفته تا گروه خون...طرز صحبت کردن و شخصیتمان هم مثل هم بود...انگار که دو نمیه را از هم جدا کرده باشی.جالبتر از همه این بود که هر اتفاقی که برای من می افتاد برای وی هم می افتاد...و همینطور بلعکس...
دوستی مان روز به روز شدت می گرفت، آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که ده روز من خانه ایشان در کنارش بودم و ده روز وی...هر شب تا صبح بیدار بودیم با هم گریه میکردیم و با هم خنده میکردیم و یکدیگر را در آغوش می کشیدم.خانواده هایمان دیگر کامل مارا می شناختند، طوری که من مادر وی را مانند مادر خودم صدا میکردم.دیگر جزئی از خانوادشان شده بودم...وی موتور سوار خوبی بود من هم همیشه ترکش بودم اصلاً هم اهل لایی نبود..موهایش بلند بود وقتی گاز میداد صورتم را به داخل موهایش می بردم و بازی میکردم.
روزی دیدم ناگهان به منزلمان آمد و گفت: که مهمان دارند و به کامپیوتر من احتیاج دارد...منم وی را آوردم بالا با اینکه عجله داشت..کمی چای خوردیم و سیستم را به وی دادم و حرکت کرد و یه خداحافظی گرم نثارش کردم...
ده دقیقه بعد گوشی مبایلم زنگ خورد.....
یکی از همکلاسی هایم بود.... خبر تصادف دوستم را داد...یه بقض به اندازه مشت دستم گلویم را گرفت.وقتی گوشی را قطع کردم.گریه تمام وجودم را فرا گرفت و با آنکه کیلومتر ها با منزلشان فاصله داشتم خودم را دوان دوانو موتور و ماشین در پنج دقیقه رساندم...همینطور که اشک میریختم ناگهان دیدم...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)