صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

  1. #1
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض رمان شیرین از م.مودب پور

    نام کتاب : شیرین
    نویسنده : م.مودب پور

    فصل اول
    من آرمین پژوهش ام.حدود شیش هفت سال پیش همراه پسرخاله م،بابک ستوده،براي ادامه تحصیل از ایران خارج شدیم.تو این مدت دوتایی تو یه آپارتمان شیک زندگی میکنیم.از نظر مادي وضع پدرامون خیلی خوبه،امشبم این بابک چند تا از دوستاشو دعوت کردهن خونه مون،اگرچه من اصلا حوصله نداشتم.
    بابک-آرمین!اومدي تو اتاق خواب چکار بوف کور؟!
    سرم درد میکنه.بذار نیم ساعت بخوابم بعد خودم می آم.
    بابک-دوو هزار و پونصد سال خواب بودي تمام بیت المال مون رو بردن!حداقل این چند وقته بیدار باش!پاشوپاشو زشته.بچه ها ناراحت میشن.
    باور کن بابک حس تو تنم نیس.
    بابک-اه!اینو جلوي این دخترا نگی ها!این دختراي خارجی تمام اخبار ایران رو تو تلویزیون می بینن.دیدن که تمام خانما توي ایران با حجابن.معنی و مفهوم حجاب رو هم درك نمی کنن.اینا فکر می کنن هر مرد ایارانی یه فتوکپی یه از رستم دستان.
    این چرت و پرتا چیه به اینا گفتی؟!
    بابک- چرت و پرت؟همین چیزا رو براشون گفتم که همشون عاشق مرداي ایرانی ن!
    Rose-آرمین سگ اللاگ!
    بابک- اي دختر بی تربیت!آدم به بزرگترش این حرفا رو میزنه؟!بدو برو تا زبونت رو با قاشق داغ چیز نکردم!
    بابک-خجالت نمیکشی این چیزارو به اینا یاد می دي؟
    بابک -بجون تو اگه من این یکی رو بهش یاد داده باشم!
    پس این خودش یاد گرفته به فارسی به من بگه سگ اخلاق؟!
    بابگ -چه می دونم؟آخه می دونی این پدرسوخته ها خیلی باهوشن!حتما خودش رفته پرس و جو کرده و این دو تا کلمه رو از تو فرهنگ دهخدا پیدا کرده و چسبونده سرهم و به تو گفته!اتفاقا چقدرم بهت می آد!
    زهرمار!
    بابک -حالا پاشو بریم زشته.
    شماها برین،من یه نیم ساعت چشمم گرم شه بعد می آدم.
    بابک -بابا پاشو بریم.اگه نیاي اینا فکر می کنن مرداي ایرانی همه چرتی ن!مسئله مسئله ملیه!پاي آبروي مرداي ایرانی وسطه!
    » رز به انگلیسی گفن «
    پاشو آرمین حالا که وقت خواب نیست!
    بابک -خواب یعنی چه؟
    مامرداي ایرانی اصلا اهل خواب نیستیم رز خانم!
    ما در طول شبانه روز،نیم ساعت می خوابیم،بیست و سه ساعت و یه ربع تموم،یه نفس فعالیت می کنیم!
    رز اینکه میشه بیست و سه ساعت و چهل و پنج دقیقه!یه ربع دیگه شو چیکار میکنین؟
    بابک- اون یه ربع م تا بریم سر فعالیتمون بگی نگی یه چرت می زنیم!
    » رز شروع کرد به خندیدن و گفت «
    پس چرا آرمین گرفته خوابیده؟
    بابک -چقدر تو کنجکاوي دختر؟!همه اسرارمونن رو که نمی تونیم به شماها بگیم!این آرمین از اون مرداي خطرناکه!واسه همین از تو ایران براش اجازه گرفتیم که یه خرده بیشتر بخوابه!
    می دونی این اگه زیاد بیدار باشه محشر به پا میکنه!خلق و خوش درست مثل سهراب یله می مونه!
    رز سهراب یال کیه؟
    بابک -هیس؟!اسمشو نیار!خطرناکه!اسمش م سهراب یله نه یال!میگن این سهراب خان چهل و هشت تا زن گرفته بوده.سر همین موضوع باباش کشتش!
    رز چهل و هشت تا؟دروغ میگی.
    بابک -باور نمیکنی برو تو کتاباي تاریخ نیگاه کن.تمام عقدنامه هاشو چاپ کردن!
    رز حالا چون این همه زن داشته پدرش کشتش؟
    » به فارسی به بابک گفتم «
    کم دري وریی بگوو پسر.این حالا باور میکنه و میره به همه می گه ها!
    بابک خب منم همینو میخوام دیگه!تبلیغ از این بهتر نمیشه.
    حالا هی واسه اینا چاخان بکن!ماها رو از بس بهمون روغن نباتی،اونم تازه کوپنی دادن،دماغ مون رو بگیرن جونمون در می آد!حالا تو هی به اینا بگو ما رستم دستانیم!
    بابک -این خارجیا یه شعاري دارن.میگن اگه صد تومن پول داري،نود تومنش رو تبلیغ کن ده تومنش رو بذار واسه کار!
    تو که صد تومنش رو هم تبلیغ کردي!
    » رز که با تعجب به ما نگاه میکرد گفت «
    من از گرمی مرداي ایرانی زیاد شنیده بودم اما این دیگه واقعا عالیه که انقدر پرقدرت باشن!
    بابک -ممنون رز خانم جون اما خواهش میکنم این چیزا که گفتم بین خودمون بمونه.جلو کسی نگو،چشممون میکنن!
    » بعد رو به من کرد و به فارسی گفت:
    بابا پاشو بریم دیگه!یه دقیقه دیگه بگذرهن.تبیلغ مون از صدتومن م میگذره و یه چیزي م به شبکه تبلیغاتی بدهکار میشیم ها!اونوقت اگه بفهمن سرمایه واسه خودمون نمونده گندکار در می آدها!پاشو دیگه!
    خندم گرفت.بلند شدم و سه تایی رفتیم تو سالن.چندتا از بچه هاي دانشکده تو سالن بودن بابک براي شام دعوتشون « .» کرده بود.تا مارو دیدن هورا کشیدن
    بابک -خبه!زیاد ذوق نکنین.هورا چیه میکشین سرمون رفت!همه بگین ماشاالله به ایران،ماشاالله به ایران.
    » همه شون با هم گفتن «
    ماشی له با ایران ماشی له با ایران!
    بابک -لال پتی ها ماشی له چیه؟!ماشاالله!
    بابک ولشون کن!
    بابک -باید یاد بگیرن دیگه!شش هفت سال دارم باهاشون سروکله میزنم یه ماشاالله نمی تونن بگن!
    خیلی خب،نخواستیم بابا.بیاین می خوایم کلاه بازي کنیم.
    خرس گنده خجالت نمیکشی میخواي کلاه بازي کنی؟!
    بابک -پس چیکار کنیم؟گرگم به هوا بازي کنیم؟!
    حالا حتما که نباید بازي کنیم بشینیم با همدیگه حرف بزنیم.
    بابک -اینارو اگه یه دقیقه باهاشون بشینی و حرف بزنی،صاف جهت گیري میکنن طرف ازدواج!فقط م با زبون بی زبونی!یکیشون میگه حالا که درست تموم شده.برنامه ت چیه؟اون یکی میگه خیال نداري براي همیشه اینجا بمونی؟اون یکی میگه براي آینده چه تصمیمی گرفتی؟
    حالا روشون نمیشه که رك به آدم بگن بیا منو بگیرها!
    صدبار بهت گفتم ازدواج ما با یه دختر خارجی مشکله.
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-12-2011 در ساعت 03:56 PM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. 3 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #2
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    بابک درست میگی.ازدواج با یه دختر خارجی مشکل ایجاد میکنه.اما من خیال دارم با چند تا دخترخارجی ازدواج
    کنم!اینطوري مشکل ایجاد نمیشه!چیز کم همشه مکافات داره!حالا انقدر فارسی حرف نزن زشته.بهشون برمیخورده.
    » سوفی به انگلیسی گفت : شما شیطون ها چی دارین به زبون خودتون بهم میگین
    بابک - ببین آرمین،تا بهشون میخندي شروع میکنن!
    کرم از خود درخته!
    بابک- یالله بچه ها.بیاین میخوام بهتون شعر ایرانی یاد بدم.
    ژاکلین- شعر ایرانی سخته،ما نمی تونیم بگیم اونوقت شما بهمون میخندین.
    بابک - چارلی چاپلین شما،خدابیامرز خودش رو کشت تا مردم بهش بخندن!
    بابک- صدا میره بیرون،همسایه ها می آن در خونه ها!
    بابک - بابا بذار سرشون رو گرم کنم دیگه!
    یه جور دیگه سرشون رو گرم کن.بی صدا سرشون رو گرم کن.
    بابک - خب بچه ها.بیاین براتون پانتومیم اجرا کنم!
    مرده شورت رو ببرن بابک!
    بابک - خیلی خب بابا!براتون قصه میگم!قصه مرداي ایرانی!این مرداي ایرانی قد و هیکل شون یه خرده کوتاهه.یعنی
    نصفی شون زیر زمینه اما فلفل نبیت چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!حق مون رو خوردن قدمون کوتاهه؟
    من و تو که قدمون بلنده!کی رو میگی که قدش کوتاهه؟
    بابک- خودمون رو نمیگن.قصه سفید برفی و هفت کوتوله رو میخوام براشون بگم.
    لیزا -کاش شماها همین جا می موندین و ازدواج می کردین و نمی رفتین ایران!
    بابک - اوخ!باز فیلش یاد هندوستان کرد!یالله همه با هم ماس ماس کنگر ماس
    » خنده م گرفته بود.به بابک گفتم «
    اینا که یکی دو تا نیستن.تازه اگرم بخواهیم اینجا زن بگیریم مگه چندتاشون رو می تونیم بگیریم؟
    بابک - راست میگی،باید عمل عادلانه باشه.
    » بعد رو به دخترا کرد و گفت «
    !Acht ungBi t t e,At t ent i on بچه ها توجه توجه
    یه حراج بی نظیر!یه آرمین داریم عتیقه!مال سیصد سال پیشه!
    قدبلند،خوش قیافه،خوش چشم و ابرو.تمام اعضاي بدنشم سالمه و فابریک.
    با ضمانت نامه!کج و کوله گی م نداره.قیمت پایه سه پوند.یک سه پوند.دو سه پوند....
    » بچه ها خندیدن و من گفتم «
    غلط کردي!سه پوند؟!
    بابک- پس چن پوند؟سیصد هزار پوند؟تازه پسرخاله می قیمت رو بردم بالا!یه چشمه از اون اخلاق کل ت رو رو کنی،یه پوندم نمی خرنت!حرف نزن بذار کارم رو بکنم .شاید سی و چهل پوندي فروختمت.
    که غفلت موجب پشیمانی ست. Hurryup
    رز - من ده پوند میخرمش.
    بابک- پت پونزده پوند واسه خودمون تموم شده!
    » تو همین وقت زنگ زدن و بابک آیفون رو جواب داد و در رو وا کرد و بعد به من گفت «
    زود پاشو جلیقه نجاتت رو تنت کن که سیل اومد!
    کی بود؟
    بابک - مریم و مهتاب و پدر و مادرش!
    راست میگی؟چطور اینوقت شب؟!بیچاره این دخترا!هنوز صابون عمه خانم ایرانی به تنشون نخورده!
    » بعد رو به دخترا کرد و نصف به فارسی و نصفه به انگلیسی گفت «
    پروپاچه! our پاره پوره akeand به محض رسیدن came! هاپو !Danger خانم ها
    .» خنده م گرفته بود.دخترا بر و بر بابک رو نگاه میکردن «
    نترسونشون بیچاره هارو.
    دختر عمه هاي من بودن که تو همون شهر با پدر ومادرشون زندگی میکردن.مهتاب بزرگتر از مریم « مهتاب و مریم «
    بود و به من علاقه داشت.دختر قشنگی بود.عمه م همه پولدار بودند و خیلی پر جذبه!مریم هم تو عالم رویا،بابک رو
    شوهر خودش می دید!
    خلاصه یکی دو دقیقه بعد،در آپارتمان رو زدن و خودم در رو وا کردم.
    پت سلام عمه،سلام فرزاد خان.
    » عمه سلام عزیزم چطوري؟هیچ یادي از ما نمیکنی!درستم که تموم شده و دیگه بهانه اي ندار
    به به،انگار بدموقعی مزاحم شدیم!
    بابک - سلام عمه خانم،تعظیم عرض کردم.
    عمه -سلام و زهرمار!این چه بساطی یه؟!
    بابک -حراجی داشتیم عمه خانم!کم کم داریم دست و پامون رو جمع میکنیم برگردیم ایران.اینه که یه خرده اثاث
    مثاث رو داشتیم می فروختیم.سلام فرزاد خان،سلام مهتاب خانم،سلام مریم خانم
    عمه راست میگی یا چاخان میکنی؟
    » بابک که خیلی جدي حرف میزد گفت دروغم چیه جون آرمین!اما معامله مون نشد.اینا بز خرن!کل جنس رو یکیشون میخواست ده پوند بخره
    .» جنس،من بودم
    مریم غلط کرده!
    بابک - البته جنس همین حدودا می ارزید.زیادم پرت نگفتن قیمت رو!
    » بهش چپ چپ نگاه کردم «
    عمه - پس شیرینی و میوه چیه رو میز؟
    بابک -عمه خانم ،گلو خشک که نمیشه معامله کرد!اینارو گذاشته بودیم که اگه معامله مون شد،دهنمون رو شیرین
    کنیم!
    عمه - خودتی پدرسوخته!مهمونی گرفتی میگی حراجیه!
    بابک -به سرتون قسم اگه خلاف عرض کرده باشم.مادرم داغم رو ببینه اگه دروغ بگم!همین پیش پاي شما داشتیم
    سر قیمت چونه می زدیم!میگین نه،از آرمین بپرس.اونکه دروغ نمیگه.اخلاقش رو که می دونین.
    عمه- راست میگه عمه؟
    راست میگه عمه همین الان داشتیم سرقیمت چون می زدیم.
    خنده هم گرفته بود.عمه دیگه پاپی نشد.اما مهتاب و مریم،چپ چپ به دخترا نگاه میکردن ولی فرزادخان ازاونا «
    » بدش نیومده بود و با چشم خریدار نگاهشون میکرد
    بابک - خب خانمها.حراج به علت وقوع بلایاي طبیعی تعطیل شد!شب بخیر.
    » بعد برگشت و با یه حالت معصومانه عمه رو نگاه کرد و گفت «
    طفلک ها یه جنس رو خیلی چشمشون گرفتهن بود،حیف که پول کم داشتن!
    مریم -خب چی رو میخواستن؟یه خرده قیمت روببر بالا و بده بهشون برن د یگه!
    بابک نه.اونی که میخواستن زیادم ارزش نداشت!بیشتر می خریدن سرشون کلاه میرفت خدارو خوش نمی اومد!
    .» دوباره چپ چپ نگاهش کردم «
    بابک -خب بچه ها پاشین شب بخیر.ما فعلا از فروختن منصرف شدیم.بفرمایین.
    شوهر عمه حالا بودن طفلکها!
    عمه - شما دخالت نکن آقا!
    » بابک یه چشمک به فرزادخان زد و گفت «
    فرزادخان حالا موقعیت واسه حراج مناسب نیس.ایشاالله دفعه ي بعد واسه حراج شمارو هم دعوت میکنیم که اگه چیزي از اینا لازم شد بخرین!
    دخترا روبه طرف در آپارتمان برد و وقتی رفتن بیرون،بابکم سرش رو کرد بیرون و شنیدم گفت ماس ماس یادتون «
    نره!دخترام خندیدند و رفتن.
    » بعد برگشت تو آپارتمان و با قیافه ي مظلوم گفت
    طفلکها دست و بالشون یه خرده تنگه!خب،خیلی خوش اومدین چه عجب از این طرفا؟
    عمه من می دونم.این چیزا همه زیر سر توئه!بچه م آرمین از این کارا بلدنیس.عمه مرده سرش تو درس و مشق شه.همه آتیشا از گور تو پدرسوخته بلند میشه!
    بابک - این عمه مرده!ببخشید ننه مرده هرچقدرم پخمه ودرس خون باشه بالاخره باید اسباب اثاثیه اش رو بفروشه یا
    نه؟
    شوهر عمه - خانم شما خیلی کج خیالین ها!این طفل معصوم ها یه حراج هم نمی تونن ترتیب بدن؟!
    بابک - نه بابا؛ایندفعه میگیم یه سمساري چیزي بیاد و همه اثاث رو بار کنه و بره!
    مهتاب- خوبی آرمین؟
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  4. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array
    ممنون بد نیستم.شما چطورین؟
    مهتاب- خوبم،مرسی.
    » عمه بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و گفت «
    برم هم چایی بیارم و هم یه دستی سروصورت اشپزخونه بکشم.
    بابک - نمیخواد عمه خانم!چرا زحمت میکشین!خودم می رم چایی می آرم.آشپزخونه م مثل گل می مونه.
    .» اما دیگه عمه وارد آشپزخونه شده بود.بابک گوشاشو گرفت که صداي عمه بلند شد «
    ذلیل مرده!شما حراج می ذارین.شامم به مشتري ها می دین؟
    بابک - عمه خانم شمام چقدر سخت می گیرین!ماشاالله اینقدر تو خونه تون ریخت و پاش دارین و دست و دل
    بازین!این بیچاره ها گرسنه شون بود گفتم یکی یه لقمه بذارن دهنشون ثواب داره.بوي غذا بلند شده بود،روحشون می پرید!
    » ایندفعه خود عمه خنده ش گرفت «
    مریم خدا به داد اون دختري برسه که تو قسمتش بشی!
    بابک - اینام اومده بودم حراجی که من و ارمین رو بین خودشون قسمت کنن که شماها نذاشتین!
    دوباره همه خندیدن و مریم به بابک چشم غره رفت.عمه هم که با یه سینی چایی داشت از آشپزخونه می اومد بیرون «
    » گفت:
    چشم دراومده اگه یه بار دیگه بشنوم حراجی راه انداختی،واي به حالت!
    بابک- چشم عمه خانم.از این به بعد اگه خواستیم چیزي بفروشیم جنس رو ورمیداریم می بریم مغازه خریدار!
    » دوباره همه خندیدن.عمه وقتی نشست و چایی ش رو خورد به من گفت «
    خب عمه جون،حالا که به سلامتی درست تموم شده میخواي چیکار کنی؟الان دیگه همه چی تمومی!مدرك داري،وضعمالی ت خوبه.خوش قیافه اي و جوون،سن ت هم که سن ازدواجه.این وقتا نباید دست دست کرد.حالا خودت به عمه بگو برنامه ت چیه؟
    » بابک که خنده ش گرفته بود گفت «
    نخیر تا حالا شرکتهاي چند ملیتی و خارجی تو حراج ما شرکت کرده بودن،حالا کمپانی هاي بزرگ ایرانی وارد معامله شدن!
    .» اینو گفت و از ترس عمه فرار کرد و رفت تو آشپزخونه.مریمم بلند شد و دنبالش رفت «
    شوهر عمه من خیلی این پدرسوخته رو دوست دارم.خیلی بانمکه.
    عمه - بلاس!مثل زلزله س!میترسم این بچه رو فاسد کنه!
    » بابک از تو آشزخونه «
    این فاسد خدایی هس!هرچی فساد و مفسده س زیر سر این آرمینه!به قیافه ي معصومش نگاه نکنین.گرگه در لباس میش
    عمه - نکنه راست میگه عمه؟
    عمه بخدا من گرفته بودم تو اتاقم خوابیده بودم.این ول نمیکنه.
    عمه- میدونم عمه.این چشماي معصوم،ازش نجابت میباره.توام مثل باباتی.اونم جوونی ش خیلی نجیب بود.
    » بابک آروم از تو آشپزخونه گفت «
    آره آره،جوونی ش نجیب بود،حالا نانجیب شده؛اینا جوونی هاشون همه خوبن!پا که به سن میذارن خراب میشن!
    فرزادخان زد زیر خنده.عمه وانمود کرد که نشنیده.خلاصه یه ساعتی با من حرف زد و نصیحت کرد و بلندشدن و رفتن.
    » تااونا پاشون رو از در گذاشتن بیرون،بابک یه نفس بلند کشید و گفت:
    آخیش!اعلام وضعیت سفید یاعادي!توپولف دشمن به آشیانه برگشت!
    تقصیرتوئه.سربه سرش نذار.
    بابک - مگه کسی میتونه سربه سر عمه ي تو بذاره؟!یه قشون رو حریفه!
    اصلا من نمی فهمم!این و دختراش از جون ما چی میخوان؟!
    ببینم تو از مهتاب خوشت می آد؟
    بدم نمی آد،اما من فعلا خیال زن گرفتن ندارم.
    بابک - تازه مگه من میذارم تو با مهتاب عروسی کنی؟شماها با هم فامیلین.بچه تون منگل درمیآد.میشه مثل عمه خانم!
    تازه میگن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.این عمه خانم اندازه ي تمام کره ي زمین جاذبه و جذبه داره!نمی بینی
    فرزادخان جلوش مثل موشه؟؟!دخترشم مثل خودش میشه.
    نه مهتاب،دختر آرومی یه.ندیدي امشب هیچی نگفت؟
    بابک -احتیاجی نبود مهتاب چیزي بگه!مامانش دست تنها،سر و بونه ي مارو جنبوند!دیگه لازم نبود که کسی کمکش کنه!کم بیاره اونام می آن جلو.
    اصلا تو کاریت نباشه،حالا فعلا بلندشو اینجارو یه خرده تروتمیز کنیم وقت خواب ابهات صحبت میکنم.
    بیچاره این دخترا،چشمشون که به عمه ت افتاد،شروع کردن مثل بید لرزیدن!چه هیکلی؟!صدو پنجاه کیلو وزنش هس،نه؟
    فوت میکرد،من و تو و اون دخترا رو باد می برد!کیه این؟از نواده هاي رستمه یا افراسیاب؟
    من می رم ظرفارو بشورم،تو جارو بزن.
    بابک نمیخواد ظرف بشوري همه ظرف رو چرب و چیلی می ذاري تو قفسه!تو جارو بزن خودم می شورمشون.تو گربه شور میکنی!
    خلاصه کاراي خونه تموم شد و هردوتامون دوش گرفتیم و لباسهامون رو عوض کردیم و اومدیم تو سالن. «
    بابک بلند شد و دو تا چایی ریخت و آورد و گذاشت رومیز و خودشم نشست و ازم پرسید
    سرت چطوره؟بازم درد میکنه؟
    اي یه کمی.
    بابک - دواي دردت پیش منه.خودم با یه نسخه خوبش میکنم.
    چطوري؟
    بابک - تو فقط به حرف من گوش بده کاریت نباشه دیگه،خودم برات یه دختر خوب و خانم و نجیب و خوشگل پیدا میکنم.
    تو دست از سر من ور نمی داري؟همین دو دفعه که بدبختم کردي بس نیس؟!این دفعه م میخواي بیچاره م کنی؟!
    بابک - من ترو بدبخت کردم؟!کی؟
    سر جریان فرگل و فرنوش!تو دو تا کتاب قبلی!یادت نیس؟
    بابک - ا!شوخی خارج از کتاب نکن دیگه!
    دیگه گولت رو نمیخورم.همیشه خودت خوبی و خوش،من بدبخت باید دربدري و بیچارگی بکشم!
    بابک- خبه خبه،برگردیم تو داستان خودمون!
    چی چی برگردیم تو داستان خودمون؟!اون دو دفعه هیچی بهت نگفتم بازم ول نمیکنی؟
    بابک - عجب خري هستی تو!پسرزشته!خواننده ها حالا جی میگن بهمون؟
    حالا یه چیزي بوده و گذشته.ایندفعه قول میدم که تو کتاب سروسامون بگیري!الانم بلند شو بگیر بخواب،یه ساعت از نصف شب گذشته.
    تو برو بگیر بخواب،من خوابم نمی آد.
    بابک -مگه قرصایی رو که دکتر داده نمیخوري؟
    چرا بابا ،ولی فایده نداره.بدتر عادم می کنم،یه دفعه دیدي قرصی شدم.
    بابک - چه ت میشه وقتی میخوابی؟
    چیزیم نمیشه.تو برو بگیر بخواب.تا حالا صدبار بهت گفتم.
    بابک- حالا یه بار دیگه م بگو.
    تا چشمم رو هم می ره انگار یکی صدا می زنه منو!از خواب که می پرم هیچی نیس .هیچی یادم نمی آد.
    بابک - این دکتر آخریه،اسمش چی بود؟آهان دکتر هریس .مگه بهت نگفت اگا قرصا اثر نکرد دوباره بري پیشش؟
    چه فایده داره؟اون چند دگتر قبلی م همین رو گفتن.بعدش کهن رفتم پیششون چیکار کردم؟هیچی دوباره قرص بهم دادن.
    بابک - شاید قرصات ضعیفن؟
    دیگه از ایناکه می خورم قوي تر میخواي؟فیل رو میخوابونه!
    بابک - فردا دوباره می ریم پیشش.میگیم دکتر جون قرص میخواهیم واسه کرکدن!اینا که دادي واسه فیل خوبه.ضعیفه!
    برو بگیر بخواب.چرت و پرت نگو.
    بابک - امشب میخوام بیام اتاقتت پیش تو بخوابم ببینم چه جوري میخوابی؟
    خوابیدن که میخوابم،اما ساعت صبح!
    بابک- تو که قبلا اینطوري نبودي؟
    چرا تقریبا یه سال و نیمه که اینطوري شدم.اوایل یکی دوبار از خواب می پریدم اما توي این دو ماه شاید ده بار اینطوري میشم.
    بابک -حالا بریم بخوابیم تا صبح خدابزرگه.اینا همش مال اعصابه.فشار درس کلافه ت کرده.چند وقت که بگذره خوب میشی.هی بهت میگم انقدر خرخونی نکن!گیرم حالا تو گرفتی 20 من گرفتم 17 که چی؟!بالاخره هر دومدرکمون رو گرفتیم!ولی من سرو مر گنده م.تو عیب ناك شدي!خوبه حالا گاه گداري واسه ات یه حراجی اي چیز را میندازم وگرنه تا حالا شده بودي عین دفتر شصت برگ.
    نزدیکی هاي صبح بود که بابک بیدارم کرد.از خواب پریدم.منگ بودم،چشمم رو که وا کردم دیدم بابک بالاي سرم «
    » واستاده و تکونم میده
    چی شده؟
    بابک- هیچی انگاري خواب بد دیدي.
    » بلند شدم و نشستم کمی که گذشت پرسیدم «
    چیکار میکردم تو خواب؟
    بابک - خودت هیچی نفهمیدي؟یادت نیس چه خوابی دیدي؟
    اصلا!الان خیلی وقت که اصلا خواب نمی بینم.
    بابک -خوبه خواب نمی بینی و این عربده ها رو میکشی!اگه خواب ببینی چیکار میکنی؟!نکنه جنی شدي!ّسم الله الرحمن الرحیم!
    مگنه چیکار میکردم؟
    بابک - چه می دونم؟!همش می گفتی نمی آم.برو!تو کی هستی؟!از این حرفا!چندتا دادم زدي.
    این چیزا که میگی اصلا یادم نیس.سرشب چی؟وقتی خوابم برد.
    بابک - چهار پنج بار از خواب پریدي.حالا خواب از سرت نپریده.بگیر بخواب.صبح یه زنگ به دکتره میزنم بریم
    پیشش .بخواب.
    دیگه خوابم نمی آد.
    بابک - باشه .همین جوري دراز بکش.
    خیلی کلافه ام بابک!وقتی از خواب بلند میشم هیچی یادم نمی آد اما داغونم!
    انگارتو خواب کوه کندم!دیگه از خوابیدن میترسم.
    ساعت 8/5 بود که بیدار شدم.بابک رویه مبل،کنار تختم ». بابک بخواب من بالاي سرت می شینم تا خوابت ببره
    خوابش برده بود.بلند شدم و صبحونه رو درست کردم و بعدش بابک رو بیدار کردم.
    دوتایی یه دوش گرفتیم و صبحونه مون رو خوردیم و نیم ساعت بعد بابک به دکتر هریس تلفن کرد و ازش براي یه ساعت بعد وقت گرفت.
    .» نیم ساعت بعد از خونه بیرون رفتیم و با ماشین من به طرف مطب دکتر حرکت کردیم
    بابک -یه وقت به عمه خانوم نگی دکتر می ریم و خوابت بده!اون وقت دیگه منو ول نمیکنه.میگه برادرزاده م رو دعایی کردي!عکس سیتی اسکنت رو آوردي؟
    آره.اوندفعه م دیدشون.
    بابک -رفتیم پیشش هرچی تو خواب می بینی بگو خجالت نکش.
    چیزي نمی بینم که بگم!
    بابک -دور از جون،دور از جون،فکر کنم اونطوري شدي!
    چطوري؟!
    بابک - نمی دونم!
    زهرمار!ترسیدم.
    بابک - نترس بابا!هیچی نیس .بابام یه رفیقی داشت که اونم یه چند وقتی همین جوري شده بود.نمیدونم پیش کدوم
    دکتر رفت با دوتا نسخه خوب خوب شد.تازه 6ماه بعدشم زندگی کرد!
    چپ چپ نگاهش کردم. «
    یه خرده بعد رسیدیم و یک گوشه پارك کردم و با هم رفتیم تو مطب دکتر.
    » یه دختر مو بور،منشی دکتر بود.تا وارد شدیم بابک بهش گفت
    سلام خانم منشی،حالتون چطوره؟مامان اینا چطورن؟بابا خوبن؟همشیره چطورن؟اخوي بهتر شدن؟
    .» نصفی به انگلیسی میگفت،نصفی به فارسی،بیچیاره منشی یه در حالیکه می خندید،مات بابک رو نگاه میکرد «
    بابک مسخره بازي در نیار.ایناکه اخوي و همشیره ندارن.
    بابک - با اینا که اینطوري حرف بزنی،فکر میکنن واژه هاي جدید وارد زبان شون شده!
    » بعد دوباره به منشی یه گفت «
    ببخشید خانم منشی.ما دو نفر رو یادتون نیس؟چند وقت پیش این دوستم رو آوردم اینجا.یه کمی خل بود.دکتر با یه
    نسخه دیوونه ش کرد!
    حالا آوردمش دکتر یه نسخه دیگه بده.زنجیري بشه و بفرستمش تیمارستان!
    » خانم منشی که غش کرده بود از خنده گفت «
    خیالتون ر احت باشه.با داروهاي دکتر خیلی زود دوستتون معالجه میشن.
    بابک -اختیار دارین خانم چهره ي خندون شما از هر دارویی داروتر!از شما چه پنهون.دفعه ي قبل که اومدیم اینجا.خود منم تو مغزم بگی نگی،یه خرده احساس خل چلی میکردم!شمارو که دیدم انگار آبی بود رو آتیش!اصلا به نظرمن فنصف مریضاي دکتر رو شما درمون می کنین و به اسم دکتر تموم میشه!
    بابک!
    بابک - ببخشید،دکتر محکمه تشریف دارن؟ما قبلا تلفن کردیم ساعت دیدیم اومدیم خدمتتون!
    محکمه چیه؟ساعت دیدیم چیه؟این دري وري ها چیه میگی؟
    بابک -دارم زبون بازي میکنم که زودتر بفرستمون تو.
    اینجا که مریض نیس جزما!
    بابک ا!دکتر مریض دیگه نداره؟تو این شهر انگار فقط دیوونه توئی آرمین!
    » خانم منشی،همینطور واستاد بود می خندید «
    برو کنار ببینم!ببخشید خانم،من آرمین پژوهش هستم.وقت گرفتم از دکتر.
    منشی - بله.خواهش میکنم.دکتر منتظرشماهستن.بفرمائید تو.
    » رو به بابک کردم و گفتم «
    نیم ساعته حرف میزنی یه کامه حرف حسابی از دهنت درنمی آد!
    بابک - خب اینام خسته میشن اینجا.خواستم دو کلوم حرف خوب بزنم خستگی از تنش دربره!
    » خانم منشی که از بابک بدش نیومده بود با خنده بهش گفت «
    شما خودتون با دکتر کاري ندارید؟
    بابک - نه خانم جون،کار من از قرص و شربت و این حرفا گذشته!من دیگه باید برم خودم رو امین آباد معرفی کنم!
    دستش رو کشیدم و بردمش تو دفتر دکتر «
    وارد دفتر دکتر شدیم و پس از سلام و احوالپرسی،وقتی دکتر شنید که داروها به من اثر نکرده،خیلی تعجب کرد.مدتی فکر کرد و بعد گفت که این قوي ترین دارویی که میتونه براي من تجویز کنه.بهم گفت که باید یه جلسه ي مشاوره با چندتا پزشک دیگه ترتیب بده و شاید لازم باشه که هیپنوتیزم بشم.بعد چند تا ازمایش و عکس برام نوشت.بابک تا اسم هپینو تییزم رو شنید به من گفت:
    آخ آخ آخ آخ،خیلی بد شد!اگه هیپنوتیزمت کنه تا جور میشه!
    چرا؟
    بابک - آخه وقتی آدم هیپنوتیزم میشه همه چیز رو میگه.توام تمام کثافتکاري هایی که تو این چند ساله کردي میگی و یا! t ragedy و!Di sasroos! دکتر می فهمه چه گندائی تو کشورش بالا آوردي!ابرومون جلو دکتر میره!وامصیبتا بیچاره من که کاري نکردم وخیالم راحته.ترو بگو که اگر قرار بشه هیپنوتیزمت کنن اعدام میشی!
    بابک -اگه بخاطر درس خوندن و نجابت و سربه زیري آدم رو قراره تیر بارون کننن،باشه،عیبی نداره،بذار اعدامم کنن!
    آره جوون خودت پرونده از پرونده ي تو سیاه تر پیدا نمیشه.
    دکتر دارید مشورت میکنید؟
    بابک ببخشید دکتر جون.آدم اگه در حالت هیپنوتیزم اعتراف بکنه.این اعترافات تو دادگاه سنیت داره؟!
    خفه شی بابک!
    دکتر خندید و بعد چند تا آزمایش و عکس برام نوشت و از اونجا بیرون اومدیم و یه راست براي ازمایشها رفتیم و از همونجام براي عکسبرداري.
    .» کارامون که تموم شد برگشتیم خونه.تقریبا ظهر شده بود
    بابک - ناهار نوبت منه درست کنم؟
    آره.
    » تلفن رو ورداشت و پیتزا سفارش داد «
    یعنی چه؟نوبت من که میشه باید غذاي ایرانی درست کنم.نوبت تو که میشه زنگ میزنی از بیرون غذا می آرن!
    بابک- قربونت برم،تو کدبانویی و از هر انگشتت صدتا هنر می ریزه.من از این زنیکه شتره شلخته هام!سرظهر که شوهره پیداش میشه.دو تا پیتزا میندازم جلوش!
    بلندشو حداقل یه چایی دم کن.
    بابک- چشم.اوقات تلخی نکن.اخر سالی شگون نداره!یه غذا پختن ارزش نداره که براش زندگی زناشوئی مون رو بهم بزنیم!
    » خنده م گرفت.یه خرده بعد پیتزامون رو آوردن و بعد از خوردن بهش گفتم «
    من میخوام یه کمی بخوابم،خیلی خسته م.شبا که خواب درست ندارم.
    بابک - دوندون هات رو نشون بده ببینم.
    براي چی؟
    بابک - نکنه کم کم داري دراکولا میشی؟!دراکولام روزا میخوابید و شبا بیدار بود.
    گمشو .تا عصر بیدارم نکن.
    بابک اما اگه دراکولا شدي نیایی منو گاز بگیري پدرسوخته ها!اگه گازم بگیري میشم عروس دراکولا!
    مطمئن باش اگه دراکولا بشم تو یکی رو گاز نمی گیرم.عروس قحطی یه؟!
    بابک - اما اگه گازم بگیري چه عروسی برات میشم!نه پخت و پز بلدم،نه ر فت و روب!فقط می شینم ور دلت تا شب بشه و دوتایی با هم بزنیم از خونه بیرون!می شم عروس ددري!ولی خب،مادرشوهر ندارم که ازم ایراد بگیره!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  6. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #4
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل دوم
    طرفاي عصر بود که بابک بیدارم کرد.نشسته بود بالاي سرم و دست میکشید به موهام و اروم و با صداي زنن می گفت:
    پاشو،پیشی ملوس من!پاشو خون آشام من!دمدمه ي غروبه.پاشو بریم چندتا گاز بگیرم جون بیاد تو تنمون!پاشو گشنگی ضعف کردم!
    تو کی میخواي آدم شی بابک؟!
    بابک - خون آشام که آدم نمیشه!پاشو حوصله م سر رفت!
    ساعت چنده؟
    بابک- هرچند هس!دیگه نمیشه بخوابی.دلم گرفت تنگه غروبی توولایت غربت!مامانم منو به تو داده که بیاري اینجا،بچپونی تو این دخمه؟!
    دلم پوسید تو این خونه.یه گردشی،یه تفرجی!مردم از بس پختم گذاشتم جلوت!مردم از بس گذاشتم و ورداشتم!ذله شدم از این زندگی!
    دوتایی خندیدیم و بلند شدیم و داشتیم کارامونو رو میکردیم بریم بیرون که زنگ زدن.آیفون رو خودم جواب دادم،مهتاب بود
    بابک- بیا!اونقدر خوابیدي که در لعنت رومون واشد!مغولها حمله کردن!خدا کنه حالا چنگیزخان خودش نیومده باشه!با اوناي دیگه میشه کنار اومد،خودش که خیلی سفاك بی رحمه!اگه اومده بود که با هم بریم بیرون،یه بهانه بیار.من اصلا حوصله شون رو ندارم.خواسی باهاشون بري بیرون،خودت تنها برو.من نمی آم.بازم حتما میخواد مارو ببره پیش عمه خانم که نصیحت مون کنه!
    » یه دقیقه بعد مهتاب پشت در آپاتمان بود.در رو وا کردم و اومد تو و بعد از سلام و احوالپرسی، نشست «
    مهتاب داشتین جایی می رفتین؟
    چطور مگه؟
    مهتاب اومده بودم دنبالتون که بریم خونه ي ما .مامانم دعوتتون کرده.
    مگه چه خبره؟
    مهتاب هیچی همینطوري.میخواهیم دور هم باشیم.
    حالا چه عجله ایه.باشه براي یه فرصت دیگه.دیشب همدیگه رو دیدیم.
    مهتاب - نه .نه.مامان گفته حتما باید بیاین.
    بابک - خوب پاشو برو ارمین جون.یه بادي م به کله ت میخوره.
    مهتاب- بابک خان،شمام دعوت شدین.مخصوصا مریم گفته که حتما شام تشریف بیارین.
    بابک -من بیام چیکار؟حراجی دارین خونه تون؟!
    » مهتاب خندید «
    بابک -شماها برین.من هزار تا کار عقب افتاده دارم که باید بهشون برسم.تازه میخواستم یه خرده م درس بخونم.
    مهتاب - چه درسی؟مگه تموم نشده؟
    بابک -خب چرا!ولی باید مرتب مرور کنم که یادم نره!شماها برین.پسردایی دختر عمه هستین دیگه. من بیام
    ،مهمونی تون خراب میشه.امروز از صبح که بلند شدم کسلم و روحیه م خراب.یاد بابام افتادم،دلم گرفته!امشب پام رو هر جا بذارم همه رو افسرده میکنم!بهتره بگیرم بنشینم کنج همین خونه و غصه هام رو واسه خودم نگه دارم!شما برین،فکرمن نباشین.من یه خرده گریه کنم،دلم وا میشه.امروز از صبح یه لبخند رو لبم نیومده!می گن دلمرده پاتو جمع نذار که همه رو دلمرده میکنی!
    اینا رو با یه قیافه ي افسرده و غمگین میگفت که اگه خودم از صبح باهاش نبودم،دلم براش کباب میشد! «
    » مهتاب که باور کرده بود،گفت
    شما الان نباید تنها باشین!اینجور وقتها اگه آدم دور هم باشه سرش گرم میشه و روحیه ش عوض میشه.
    بابک میگه
    در کحفل خود راه مده همچو منی را
    افسرده دل افسرده کند انجمنی را
    نه.خیلی ممنون.آرمین اخلاق منو می دونه.این موقع ها تا من نشینم و چند تا چیکه اشک نریزم،دلم آروم نمیشه.امان
    از غربت!داد از غربت!
    مهتاب جان نمیشه برنامه ي امشب رو کنسل کنیم؟می بینی که بابک حالش اصلا خوب نیس.نمیشه که تنهاش بذارم.
    مهتاب -نه نه،اصلا!من چند تا از دوستهام رو دعوت کردم.مریم چندتا از دوستهاي ایرانی و خارجی ش رو دعوت کرده.تمام دختراي فامیل قراره بیان اونجا!
    .» یه دفعه گوشاي بابک تیز شد و چشماش گرد!فهمیدم الان میخواد اونم بیاد «
    بابک-واي که اگه شماها برین ،در و دیوار این خونه میخواد منو بخوره!می ترسم با این روحیه اي که دارم،اگه شما برین و تنها بمونم یه بلا ملایی سر خودم بیارم،چه خاکی تو سرم بریزم؟نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم!این طفل معصوم آرمین م دلش واسه من شور میزنه.می ترسم اگه بمونم خونه،این پسر همه ش دلش پیش من باشه و بهش خوش نگذره!
    مهتاب خوب شمام بلند شید با ما بیاین.
    بابک آره بدم نمی گین شما.گیرم موندم تو این خونه!چی میشه؟!
    بعد یه آه بلند،از ته دل کشید و »! بدتر غم باد می گیرم!پاشم بخاطر این طفل معصوم آرمین م که شده با شماها بیام
    رفت طرف اتاقش و اروم گفت
    بترکه این دل من که چقدر غصه توشه!
    » مهتاب که ناراحت شده بود به من گفت «
    امروز بابک چه شه؟تا حالا اینقدر غمگین ندیده بودمش!
    » خنده م گرفته بود «
    چیزي نیس.آدمه دیگه!یه وقتایی اینطوري میشه!
    !» دو دقیقه بعد بابک لباس پوشیده و ادکلن زده دم در حاضر
    من هنوز هیچ کاریم رو نکردم!
    بابک بجنب دیگه زشته!مهمونی شون خراب میشه.من یه دقیقه ي دیگه تو این خونه بمونم کارم به جنون میکشه ها!
    مهتاب تا آرمین حاضر بشه من میرم چند تا چیپس بخرم و بیام.شماها کارتون که تموم شد بیاین پایین .تو ماشین منتظرتونم.
    » وقتی مهتاب رفت ،بابک گفت «
    پس امشب قرار نیس فقط بریم اونجا و زل بزنیم صورت تافتونی یه عمه ت رو نگاه کنینم!حالا بدو لباس بپوش.
    شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
    سرو چشم عمه خانم به مثال غاز باشد!
    تو بپوش لباسهایت
    که رویم به سوي عمه ت
    که اگر شود کمی دیر
    سهم ما زشام امشب
    دو سه فحش ناز باشد
    باخنده لباسهام رو پوشیدم و رفتیم پایین.مهتاب هنوز برنگشته بود.بابک دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به «
    » من و گفت
    نکنه امشب بعله برون ت باشه!براي چی عمه ت این همه مهمون دعوت کرده؟
    فکر نکنم.اگه اینطوري بود،مهتاب قبلا با من صحبت میکرد.فکرکنم تولد یکی از ایناس...میدونم مهتاب نیس.شاید مریم باشه.
    بابک- نه بابا،تولد مریم چند وقت پیش بود که من یادم رفته بود و کلی بهم متلک گفت.
    پس چه خبره امشب؟
    بابک - چشن تولد عمه ت نیس؟متولد چه برجی بود؟عقرب بود؟هزار پا بود؟رطیل بود؟چی بود؟
    اگه بابام بفهمه در مورد خواهرش این حرفارو میزنی،پدرت رو در می آره!
    بابک- اما اگه مامانت بفهمه در مورد خواهر شوهرش این حرفارو زدم،بهم یه جایزه میده!
    .» تو همین موقع مهتاب رسید.قرار شد با ماشین اون بریم،دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم «
    مهتاب- چقدر خوب شد که شمام تشریف آوردین بابک خان.
    بابک - خیلی ممنون.خودمم خوشحالم.راستش یه خرده م دلم براي عمه جون تنگ شده بود!خدا خیرش بده این عمه خانم رو که وجودش منبع برکته!
    اگه اون نبود که امشب تا صبح تو خونه دق میکردم!
    بابک،توي بروج فلکی،برج بوقلمون هم داریم؟!
    بابک- برج بوقلمون که نداریم ،اما انگار برج خروس بی محل رو داریم!!
    ده دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم و سه تایی رفتیم تو خونه.خونه ي عمه،یه خونه ي ویلایی بزرگ بود با استخر و سونا و تمام تجهیزات .یه سالن خیلی بزرگ داشت که پر از مهمون بود.دختر و پسر.ایرانی و خارجی.چند تا از اقوام دورهم بودم.به محض ورود ما،همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن.
    از همون دم سالن با همه سلام و علیک کردیم.تا من خواستم برم طرف عمه م،بابک تند جلوتر رفت و به عمه سلام کرد و وقتی عمه دستش رو دراز کرد که باهاش دست بده،این بابک حقه باز مثل تو این فیلمها،دست عمه رو ماچ کرد!
    با اینکار بابک،گل از گل عمه خانم شکفت!
    منم رفتم جلو و عمه م رو ماچ کردم و نشستیم.کمی که گذشت و خوش و بشها تموم شد،آروم به بابک گفتم
    »؟ تو دیگه چه جونوري هستی
    بابک - خره،دیگه تا آخر شب واکسینه شدم!هر کاري بکنم،عمه ت باهام کاري نداره!
    » چپ چپ نگاهش کردم.مهتاب و مریم اومدن جلوو مریم باهامون سلام کرد و علیک کرد و گفت «
    پاشین بریم اونطرف سالن بچه ها منتظرن با شماها آشنا بشن.
    بابک - مریم خانم اگه اجازه بدین ،یه ده دقیقه اي اینجا باشیم.دلمون واسه عمه خانم تنگ شده.یه خرده حداقل ببینمشون!
    !» عمه رو نگاه کردم.جلوي بقیه دوستانش از حرف بابک حظ کرد «
    عمه -برید عزیزم.برید پیش جوونها.ما پا به سن گذشته ها که حرفی واسه گفتن نداریم.
    بابک -اختیار دارین عمه خانم!این فرمایشا چیه؟دیشب که منزل ما تشریف داشتین،موقع رفتن همسایه مون شما رو دیده بودن اینجا!اسمش آقاي نفیسی یه،خیلی فوضوله!وقتی بهش گفتم شما عمه ي آرمین هستین،باورش نمیشد!میگفت دروغ میگی!شما رو جاي همشیره بزرگه ي آرمین اشتباه گرفته بود!چقدر واسه ش قسم خوردم تا باور کرد!تازه یه چیز دیگه م گفت که روم نمیشه بگم!
    » عمه که انگار ده سال جوون تر شده بود با ناز و خنده گفت «
    وا!مگه چی گفت بابک جوون؟!
    » بابک دور و برش رو نگاه کرد و بعد آروم گفت «
    خیال کرده بود فرزادخان پدر شماس!مرتیکه ي پدرسوخته ي هیز از من زیرپاکشی میکرد که اسم شمارو بفهمه چیه!
    عمه - واي !خاك تو گورش کنن!میخواستی بگی اون شوهرمه!
    بابک - نه دیگه نگفتم.اینارو که گفت بهش کم محلی کردم و رفتم دنبال کارم!راستی شما چند سالتونه عمه خانوم؟!
    عمه - سوزمونی به سن و سال من چیکار داري؟
    » همه خندیدن و پچ پچ و در گوشی حرف زدن شروع شد و عمه با خنده به ما گفت «
    پاشین ،پاشین برین اونطرف خوش باشین.مریم جون،یه میوه اي شیرینی شربتی بیار این طفل معصوما گلو خشک
    نشستن اینجا!
    » دوتایی بلند شدیم و با مهتاب و مریم راه افتادیم بریم اونطرف سالن که بابک آروم به من گفت «
    دیگه خیالت راحت باشه.دخترش رو هم نگیري،باهات کاري نداره!
    بابک تو این چیزا رو از کجات در میآري و میگی؟!
    بابک - کاریت نباشه.تو فقط گوش بده و یاد بگیر!
    تا رسیدیم اونور سالن همه بلند شدن که با ما آشنا بشن و سلام علیک کنن خلاصه همه با نشستیم،یکی از دخترا که اسمش نادره بود گفت
    تعریف شماهارو خیلی شنیده بودیم.
    بابک- ببخشید چیا از ما تعریف کرده بودن؟
    نادره - چیزاي خیلی خوب!
    بابک - خب،شکرخدا که همه چیز رو بهتون نگفتن!
    شهرزاد - حالا براي تولد مریم کادو چی خریدین؟
    » بابک یه آن جا خورد اما بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و گفت «
    دیروز تمام مغازه رو زیرپا گذاشتم.اما هرچی که فکر کردم،دیدم چیزي که قابل مریم خانم رو داشته باشه وجود نداره!این بود که فکر کردم به عنوان هدیه تولد،شام دعوتشون کنم بیرون،البته دست خالی یه دست خالی م که نیومدم!
    چند بیت شعر با خودم آوردم !اگه اجازه بدین بخونم.
    همه براش دست زدن.مونده بودم که شعرش کجا بود؟!شروع کرد جیب هاش روگشتن.اما هر چی گشت چیزي پیدا نشد.یه قیافهی خیلی ناراحت بخودش گرفت و دستمال کاغذي ورداشت و مثلا عرق پیشونی ش رو پاك کرد و اروم گفت
    دیشب تا ساعت سه ،سه و نیم،نشسته بودم و این شعر رو براي مریم خانم گفته بودم!نمی دونم کجا گذاشتمش!تنم زیر گل بره که اینقدر حواس پرتم!
    » بعد از من پرسید «
    آرمین یه دفتر کوچولوي قشنگ،با یه جلد طلایی که یه گل سرخ بهش چسبونده بودم،تو ندیدي؟گذاشته بودم رومیز اتاقم.
    » بعد برگشت به مهتاب گفت «
    مهتاب خانم،تو ماشین شما چیزي جانمونده؟!
    مهتاب - نه ،فکر نکنم.
    بابک - گذاشته بودمش تو اتاقم که گم و گور نشه ها!
    دوباره عرق پیشونی اش رو پاك کرد.نشسته بودم و نگاهش میکردم.می دونستم داره دروغ میگه!
    » دوباره به من گفت
    آرمین ،اگه تو ورش داشتی،ازت خواهش میکنم بده ش.اصلا شوخی قشنگی نیس!اعصابم خیلی ناراحت شده!
    نه بابک جون.من ورنداشتم،احتمالا خونه جا مونده.
    مریم - حالا خودت رو ناراحت نن.همون دعوت شام براي من خیلی قشنگ بود.وقتی براي شام رفتیم ،بیارش و برام
    بخون.
    بابک - آخه خیلی روش زحمت کشیدم،دلم خیلی سوخت!حیف شد!
    .» دخترا که قیافه ي ناراحت بابک رو دیدن،همگی سرتکون می دادن و باور کرده بودن «
    شهرزاد - چه طبع لطیفی دارن بابک خان!چه هدیه ي جالبی!شام با شعر!
    رویا - خوش به حالت مریم!کاش این هدیه مال من بود!
    !» یه آن بابک اومد یه چیزي بگه که یواشکی پاش رو فشار دادم «
    مرجان - آرمین خان،چه کادویی براي مریم آوردین؟
    » مونده بودم چی بگم «
    بابک - من و آرمین یه کادو آوردي دیگه!یعنی دیشب تو یه بیت شعر گیر کرده بودم این طفلک آرمین خیلی زود زد تا قافیه شعر رو برام جور کرد!
    از حاضر جوابی یه بابک خنده م گرفته بود.بابکم برگشت و یه چشمک به من زد !تو همین موق ،مریم و مهتاب بلند شدن که پذیرایی کنن .هر کی با بغلی ش شروع کرد به صحبت کردن که بابک به من گفت به دادت رسیدم ها!نزدیک بود بند رو آب بدي!
    یادت نیس دفترچه ي شعر رو با گل سرخ کجا گذاشتی؟!
    حالا باید زورکی شام ببرمش بیرون.
    حالا چطور به عقلت رسید یه همچین چاخانی بکنی؟
    بابک این دخترا،عاشق چیزاي رویایی ن!الان اگه دو کیلو طلا براش خریده بودم،انقدر کیف نمیکرد که فهمید براش شعر گفتم!
    میخواستی به رویا چی بگی؟
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-12-2011 در ساعت 03:56 PM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  8. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #5
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    بابک - نذاشتی بگم که!میخواستم بگم تاریخ تولدتون رو بفرمایین بموقع ش می آم خدمت تون با یه سبد شعر و گل
    سرخ!
    » کنار ما یه دختر خارجی نشسته بود،یه کم که گذشت به بابک گفت «
    پاپیک،اسم من ژانته.میخواستم بگم از او شعرها هیچی یادت نیست که بخونی؟خیلی برام جالب بود.این هدیه هاي
    خیلی رویایی و خاطره انگیز!
    » بابک به انگلیسی گفت «
    چرا یادم هس،البته فقط یه بیت.
    ژانت - خواهش میکنم برام بخون.
    » بابک شروع کرد به فارسی گفتن «
    گر بمیرد دختري از قبر او روید گلی گر بمیرن دختران دنیا گلستان میشود!
    !» داشتم از خنده می مردم «
    ژانت - میشه برام ترجمه کنی؟
    » بابک به فارسی گفت «
    چرا نمیشه؟!شما دستور بده من کل داستان لیلی مجنون و خسرو و شیرین و کلیله و دمنه و هر چی کتاب کتاب شعر هس واسه شما ترجمه میکنم!
    » بعد شروع کرد به ترجمه انگلیسی و گفت «
    نسل و نژاد خانما از گله.بسیار حساس و لطیف.گلهایی که با عطرشون،انسان رو به یاد جنگلهاي وحشی میندازن!حرکاتشون انسان رو به یاد پروانه ها میندازه!حرف زدنشون مثل صداي پرنده هاش!قطره هاي اشک شون مثل بارون و شبنمه!نگاهشون مثل آدم نگاه آهوهاي بی پناهه!خنده هاشون مثل نسیم بهاره!
    بقیه ش رو به فارسی گفت «
    قُرقُرهاشون مثل انفجار مین ضد نفره!وقتی سرآدم نعره می زنن و چیزي طرف آدم پرت میکنن مثل شروع جنگ جهانی دومه!
    بترکی بابک!یه بیت شعر این همه معنی داره؟!
    بابک - شعراي من پرمحتواست!
    اگه خانما بفهمن معنی شعري که گفتی چیه،تیکه تیکه ت می کنن!آدم هزار چهره!
    بابک - بابا شوخی میکنم.خدا اون روز رو نیاره که این منابع طبیعی از بین برن!تازه مگه تو با طبیعت و گل و گیاه مخالفی؟!
    همه دارن سعی میکنن که گل وگیاه ازبین نره،حالا تا من خواستم که دنیا گلستان بشه باید تیکه تیکه م کنن؟!
    !» برگشتیم و دیدیم که یه قطره اشک از چشماي ژانت سرازیر شده «
    ژانت - خیلی عالی بود پاپیک!خیلی پراحساس بود!
    بابک -فداي اوم طبع لطیفتون بشم،پاپیک نه،بابک،پاپیک که اسم سگه!
    ژانت - اوه!خیلی عذرمیخوام تلفظ اسم ایرانی کمی براي ما مشکله.
    بابک -پس اگه اسم من غضنفر بود چی صدام میکردین؟!حتما میشدم گرگ و کفتار و گراز!
    ژانت - ببخشید،اسم شما غازان فیره؟!
    بابک - نه نه نه نه،قربونت.همون اسم سگه رو روم بذاري قشنگ تره!غاز و اردك دیگه صدام نکن!
    ژانت - یه لحظه منو ببخشید .الان برمیگردم.
    بابک - آخیش!خوب شد رفت،نزدیک بود منو بفرسته جز پرندگان و تخم گذاران!
    » مریم که از دور حواسش به ما بود اومد جلو و به بابک گفت:
    به ژانت چی می گفتی؟خیلی صحبتتون گرم شده بود!
    بابک- به روح پدرم اگه چیزي می گفتم!این طفل معصوم ژانت داشت مارو طبقه بندي میکرد بین دوزیستان و پرندگان !البته خودم ترجیح میدم تو همون دسته ي سگه بمونم!حداقل به اسمم نزدیکتره!
    مریم- معلومه هس چی میگی؟
    بابا ،ژانت به بابک میگفت پاپیک !همین.
    مریم - چه لوس!این خنده داره که دوتایی غش و ریسه رفته بودین؟!
    » اینو گفت و رفت «
    بابک - واخ واخ،چه حسودیه این دختر عمه ت؟!
    گاوت زائیده بابک!ژانت با یه دختر دیگه داره میآد طرفت.
    بابک- حتما این یکی متخصصه خزندگان و حیوانات ما قبل تاریخه!اومده تحقیق!
    ژانت - پاپیک،با دوستم اشنا شو.اسمش ساندراس.
    .» بلند شدیم و آشنا شدیم و نشستیم «
    ژانت- ساندرا هم شعر میگه.شعراش خیلی قشنگه.
    بابک- جدا؟چه جالب!سبک شون چیه؟قصیده میگن؟غزل میگن؟رباعی میگن؟
    اینا که این چیزا رو ندارن!حالا نمیشد یه کلمه بگی تولد مریم یادم رفته و خلاصمون میکردي؟
    بابک- بابا چه می دونستم اینجا پونصد تا شاعر و شاعره دعوت دارند!چه بد پیله م هس این ژانت خانم!
    ساندرا!شعرتون رو ژانت برام خوند.خیلی قشنگ بود.رشته اصلی من موسیقی یه اما شعر هم میگم.گاهی بر مبناي
    شعرم نقاشی هم میکنم.یه دوره اي هم داریم که ماهی یه بار با دوستانم یه جا جمع میشیم و شعرهامون رو می خونیم.اگه مایل باشین می تونین شما هم بیایین.
    بابک - می ام!هرجا شما بگین می آم!
    اما از حالا گفته باشم،من فقط بلدم شعر بگم،کار دیگه بلد نیستم،شما،چشمم کف پاتون هزار تا هنر دارین!من که
    ندارم.
    » هر دو خندیدن «
    ساندرا- معنی این حرفتون چیه؟
    بابک - یعنی چشم بد از شما دور باشه.یعنی بد نبینی دختر.
    » ساندرا در حالیکه میخندید گفت «
    یعنی شما براي من آرزوي موفقیت میکنین.
    بابک- من براي تمام دختر خانماي قشنگ آرزوي موفقیت میکنم!
    گر بمیرد دختري...
    بابک - ساکت پسر!دارم با خانما صحبت میکنم آخه!
    » تو همین موقع بقیه ي دختر و پسرا هم اومدن پیش ما و دور بابک و من جمع شدن «
    بیژن - صحبت در مورد چیه؟
    بابک - شغر،روح،احساس!
    بچه ها فارسی صحبت نکنین،بهشون برمیخوره.
    بابک - راست میگه،همه به زبان بیگانه صحبت کنیم.
    ژانت - پاپیک،چی شد که براي اولین بار شعر گفتی؟
    بابک - هیچی!یه روز صبح از خواب بلند شدم و دیدم داره شعرم میاد!
    » بیژن و من زدیم زیر خنده
    بابک- زهرمار!آبروي منو بردین!
    ساندرا- حتما شعراتون رو بصورت منظم نگه داشتین؟
    بابک - داشتم!یه کتاب داشتم که حدودا هزار بیت شعر توش بود.دادم به یکی از دوستام که بخونه،دیگه بهم پس
    نداد!
    بابک این چرت وپرتا چیه میگی؟تو هزار بیت شعرت کجا بود؟!
    بابک - دورغ نمیگم بخدا!یه کتاب حافظ داشتم داده بودم دست سعید.وقتی رفت ایران،با خودش برد!
    » بیژن دوباره زد زیر خنده «
    رویا - خیلی بانمکه این بابک خان.حالا جدا کتاب شعر دارین؟
    بابک - دارم اما نه هزار بیت.
    رویا - یه روز باید تمامش رو برام بخونین!
    بابک- شما امر بفرمائین!همه رو ،هم براتون میخونم ،هم معنی میکنم،هم فعل و فاعل و صفت و موصوفش رو براتون
    جدا میکنم!تجزیه و ترکیب!
    » آروم در گوشش گفتم «
    مریم بفهمه،ترو با او دیوان اشغارت آتیش میزنه!
    بابک- بله،البته اون تجزیه ش خوبه اما مرده شور اون ترکیبش رو ببره!یعنی خیلی سخت و مشکله!
    ساندرا- میونه تون با لافونتن چه جوریه؟
    بابک - بد نیس.یعنی کاري به کار هم نداریم!
    » زدم تو پهلوش و گفتم «
    دیوانه!لافونتن یه شاعر خارجیه!
    بابک - یعنی من بیشتر تو کار شعراي ایرانی هستم!سبک هامون باهم فرق میکنه!
    شهرزاد- بابا از بس حرف شعر و شاعري شنیدیم خسته شدیم!
    مرجان- آره ،حرف و عوض کنیم.
    بابک - دوست دارین از چی براتون صحبت کنم؟میخواین در مورد مقاله هام حرف بزنم؟!
    لال بشی بابک!حالا یه ساز دیگه کوك کن تا اینا ولت نکنن!
    رویا - از خودتون بگین!
    بابک - از خودم چی بگم که گفتنی زیاده!
    » مریم و مهتاب از دور پیداشون شد «
    مریم - شام حاضره.بفرمائین.
    » همه به طرف سالن غذاخوري راه افتادن.مریم اومد پیش بابک و گفت «
    خوب معرکه گرفتی!
    بابک - جان شما داشتیم بحص ادبی می کردیم.بیشتر بحث حول و حوش لافونتن و حکیم فردوسی بود!حالا بریم شام سرد میشه.آروم در گوشش گفتم
    نیم ساعت دیگه پاشو بریم خونه،منم خسته م،می ترسم آخر شبی یه گندي بالا بیادها!
    بابک - بریم؟!تازه من اسم اینارو یاد گرفتم!
    یه دقیقه بعد خدمتکار چایی و قهوه برامون آورد .همه ورداشتن و همونطور که شروع به خوردن کردیم .مرجان گفت
    یه چیزي میخوام براتون بگم بچه ها.میدونم باور نمی کنین اما چند شب پیش تو یه جا با چند تا از دوستام دوره داشتیم.یکی از بچه ها قدرت عجیبی دارد.آدم رو که می بینه و تو چشماش نگاه میکنه،تمام گذشته ي آدم رو میگه!
    خلاصه این شروع کرد به احضار ارواح کردن.چراغ ها رو خاموش کرده بودیم و دور یه میز نشسته بودیم.نیم ساعت
    که گذشت،این دوستم رفت تو حالت خلسه!انقدر ترسیده بودیم که نگو!
    بابک - بمیرم واسه او حالت خلسه!
    مرجان- یه کم دیگه که گذشت یه صداهایی اومد!
    بابک -از کی بود اون صداها؟!یعنی از کی اومد؟
    مرجان - نمیدونم،ولی بعدش روحه ظاهر شد!
    بابک - گم شه اون روح بی ترتیب!بوهم میداد؟!
    » همه زدن زیر خنده.بیژن که دلش رو گرفته بود و اشک از چشماش می اومد «
    مرجان- مسخره نکنین بابک خان،خیلی وحشتناك بود.
    بابک- کورشم اگه مسخره کنم.حالا اومد چی کار کرد؟
    مرجان- کاري نکرد،فقط یه کاغذ و یه مداد گذاشته بودیم رو میز.آخرش که چراغها رو روشن کردیم دیدیم یه نقطه گذاشته رو کاغذ و رفته!
    شهرزاد - اینا همه دروغه و خرافات.اگر روح اومده بود چرا چیزي رو کاغذ ننوشته؟!
    بابک - احتمالا با این چیزهایی که مرجان خانم تعریف کردن،یعنی صدا و بو و این چیزا،روحه سر دلش سنگین بود و نرسیده چیزي بنویسه!
    » دوباره همه خندیدن «
    نادره- بابا از این چیزا حرف نزنین آدم میترسه!
    سعی-د تمام اینا دروغه و حقه بازي.
    بابک - هیچ دروغ نیس!من خودم چیزي دیدم که بگم باور نمی کنین!
    همه گفتن بگو بگو باور می کنیم «
    بابک - یه بار یادمه تو ایران بودیم.رفته بودیم ویلامون تو شمال.یادم می آد شب بود.بابام اسمش نصرت الله س.رفت
    فلاسک آب جوش رو خالی کرد تو باغ.مامانم بهش گفت نصرت اب جوش می ریزي زمین.یه بسم الله بگو.
    رویا - مادرتون،پدرتون رو نصرت صدا میکردن؟!
    بابک - وقتی با هم بگو مگو داشتن بهت میگفت ستوده.وقتی با هم اشتی بودن می گفت نصرت.وقتی با هم خیلی خوب صداش میکرد! « نصی » بودن
    » دوباره همه خندیدن «
    مرجان اه...!بذارین تعریف کنه دیگه!
    بابک آره،خلاصه بابام اون شب به حرف مامانم خندید.آخر شب که خوابیدیم،یه نیم ساعتی که گذشت فریاد بابام هوا رفت!
    پریدیم بالا سرش.خیلی ترسیده بودم.بابام میگفت انگار یکی تو خواب هی وشگونش می گیره!
    خلاصه تا صبح دو سه بار بابام رو وشگون گرفتن و بابام با فریاد از خواب پرید!چه شبی بود اون شب !تا صبح زهره ترك شدیم.افتاب که زد،انگار خدا دنیارو به ما داد!صبح که بابام بلند شد،معلوم شد یه دونه از این مورچه پردارا رفته تو شورتش! بابام که غلت میزده،اونم گازش می گرفته!
    » همه دوباره زدن زیر خنده «
    مرجان - خدا بگم چی کارت نکنه بابک!چقدر ترسیدم.
    بابک - باباي منو مورچه هه گاز می گرفته شماها چرا ترسیدین؟!
    سعید - اکثر این داستانها رو مردم از خودشون درآوردن.یعنی قدیمی ها یه چیزي می گفتن،بعد بقیه با شاخ و برگ واسه همدیگه تعریف می کردن.
    مرجان- نخیر،هم روح وجود داره و هم اونی که نمیخوام اسمش رو ببرم!
    شهرزاد- منظورش جنه!
    نادره - حرف دیگه ندارین بزنین؟دل ضعفه گرفتیم!
    ژانت- نه دیگه ،کافیه،داریم کم کم همگی می ترسیم.از یه چیز دیگه صحبت کنیم.
    بابک- گوش بدین براتون یه چیزي تعریف کنم بخندین.
    این جریانن رو پدرم تعریف میکرد و می گفت که براي پدربزرگش اتفاق افتاده.تعریف می کرد که گویا برادر پدربزرگش سکته کرده و مرده بوده.برده بودنش که خاکش کنن.وقتی جنازه رو می شورن و غسل میدن و می آرن که خاك کنن،گویا طرف زنده میشه!تا مرده هه زنده میشه و بلند میشه و می شینه،همه ي کسایی که اومده بودن واسه تشییع جنازه از ترسشون فرار می کنن و در می رن!یارو قبرکنه که این جریان رو می بینه،با بیل می زنه تو سر مرده
    !» نترسین،برگردین،بابیل زدم کشتمش » بدبخت که زنده شده بوده!بعد داد می زنه
    » دوباره همه خندیدن «
    ساندرا- اونوقت او آقرو محاکمه و زندانیش نکردن؟!
    بابک - نه که نکردن!تازه بهش جایزه م دادن!
    نادره - من می دونم.امشب هر چی روح و جن و مرده س می آن سراغمون!
    شهرزاد- پریشب یه فیلم کانال 12 نشون داد خیلی ترسناك بود.نشون می داد تو یه شهر دور افتاده،تمام مرده ها از تو قبرهاشون دراومده بودن و راه افتاده بودن تو شهر!
    رویا - اومده بودن تو شهر چیکار کنن؟
    شهرزاد - هر کی جلو دستشون می اومد،پاره پاره ش می کردن و می خوردنش.
    بابک-- واسه اینکه این خارجیا براي مرده هاشون خیر و خیرات نمی کنن.اون بیچاره مرده هام باید خودشون راهبیفتن دنبال یه لقمه غذا و شکمشون رو سیر کنن!حواستون باشه من اگه مردم هرشب جمعه برام حلوا وخرما و غدا خیرات کنین وگرنه گشنه م که بشه خودم می آم در خونه هاتون و یکی یه گاز ازتون می خورم!
    خلاصه اونشب با شوخی هاي بابک شب خوبی از آب در اومد. «
    آخر شب مهتاب خواست که من و بابک رو برسونه خونه که قبول نکردیم و دوتایی با هم از خونه اومدیم بیرون و قدم زنون بطرف خونه ي خودمون حرکت کردیم.همونطور که راه می رفتیم بابک گفت
    امشبم شبی بود!یادت باشه فردا صبح کمکم کنی چند بیت شعر واسه اون دختر عمه ي زشتت بگم که دست از سرم ورداره.
    غلط کردي!مریم زشت که نیس هیچی،خیلی م قشنگه!
    بابک- کدوم بقالی گفته ماستم ترشه!
    جدي می گی بابک؟یعنی از مریم خوشت نمی آد؟
    بابک- اگه وکالت بهت دادن که تو عالم رفاقت،دخترعمه ت رو بندازي به من ،بگو تکلیفم رو بدونم.
    برو گمشو!مریم ده تا خواستگار داره!حالا راستش رو بگو.نظرت در موردش چیه؟
    چی بگم ؟دختر قشنگی یه.یعنی هم قشنگه هم بانمکه.شناخته شده م هس.از خیلی بابت ها خیالم ازش راحته.راستش رو بخواي ازش خوشم می آد،وگرنه تعارف نداشتم و اب پاکی رو می ریختم رو دستش.
    اما اینجا یه مسئله هس،اونم اینه که،من باید،یعنی میخوام با دختري عروسی کنم که بهم امتحانش رو پس داده باشه!باید برام مایه بره!
    من یعنی چی؟چه مایه اي برات بره؟
    بابک باید پشتم باشه،باید اونقدر دوستم داشته باشه که حاضر باشه واسه م فداکاري کنه.
    اینی که گفتی فقط خاله م برات میکنه.
    بابک - اتفاقا تصمیم دارم برم ور دل ننه م بنشینم که از هر زنی مطمئن تره!
    بیا با تاکسی بریم.صبح باید برم عکس و آزمایشم رو بگیرم ببرم دکتر.
    بابک - با هم می ریم،منم می آم.
    به جون تو تا شب میشه،عزا می گیرم!باز تا سرم رو می ذارم زمین،اون برنامه ها شروع میشه.
    بابک - نکنه راست راستی جنی شده باشی؟!
    شوخی نمی کنم بابک.حالم اصلا خوب نیس.
    بابک- به جون بابک هیچی نیس.همه ش فشار درسه.یه چندوقت که بگذره،خودش خوب میشه.
    فعلا که روز به روز بدتر میشه.بیا تاکسی اومد.صداش کن.
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-12-2011 در ساعت 03:55 PM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  10. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    فردا صبحش،جواب ازمایش و عکس رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر.
    دکتر منتظرم بود.یه راست رفتیم پیشش.بعد ازاینکه آزمایشها و عکسهارو نگاه کرد گفت
    همونطور که قبلا بهتون گفتم،شما هیچ مشکلی ندارید.
    بابک - آقاي دکتر،این مسئله رو تا حالا دو تا پزشک دیگه م بهمون گفتن .تا حالا سه بار انواع و اقسام آزمایشا رو روي آرمین انجام دادن.همشونم هم گفتن که سالمه و هیچ ایرادي نداره.حالا که سالمه.پس این ناراحتی ش از چیه؟چرا خوابهاي بد می بینه؟
    دکتر هریس- تا اونجا که من می دونم خواب خیلی بد نمی بینه.درست می گم؟
    من اصلا خواب نمی بینم!فقط به محض خوابیدن،انگار یکی صدام میزنه!تا اون صدا رو می شنوم از خواب می پرم!جالب اینه که بعدش هیچی یادم نمی آد.
    دکتر هریس - من دیروز با چند تااز متخصصین دیگه هم جلسه مشاوره داشتم.با هم به یه نتیجه رسیدیم.به نظرما
    بهترین کار هیپنوتیزهه.
    احتمال داره که در ضمیرناخوداگاه شما مسئله اي وجود داشته باشه که خودتون هم ازش بی خبرید.ولی همون باعث ناراحتی شما شده.
    ولی من به شما گفتم که به هیچ عنوان مشکل خانوادگی ندارم.
    دکتر هریس - تنها مشکلات خانوادگی نیست که این مسائل رو ایجاد میکنه.
    دیدن یه فیلم نامناسب در کودکی!یا حتی دیدن یه صحنه تصادف می تونه در گوشه اي از ذهن شما،تصویر بدي رو برجا گذاشته باشه!
    ممکنه اصلا چیز مهمی نباشه معمولا در این جور مواقع،هیپنوتیزم میتونه کمک موثري باشه.کار سختی هم نیست.
    من حرفی ندارم.حاضرم.
    دکتر هریس عالیه .لطفا روي اون کاناپه دراز بکشید.کفشهاتون رو هم دربیارید.
    » بلند شدم و روي یه کاناپه که گوشه ي اتاقش بود؛دراز کشیدم «
    دکتر نور چراغ رو کم کرد و با یه زنجیر که یه چیزي بهش وصل بود اومد و روي یه صندلی،جلوي من نشست و در حالیکه زنجیر رو تکون میداد شروع کرد باهام حرف زدن به من گفته بود که به اون چیزي که به زنجیر وصل بود و در اثر تابش نور،برق میزد نگاه کنم.چند تا جمله ي اولش رو فهمیدم که می گفت
    تو الان آرومی و کاملا احساس راحتی میکنی.اینجا چیزي وجود نداره که ارامش ترو بهم بزنه.چشمهات کم کم داره سنگین میشه.خوابت می آد.مثل دوران کودکی ت.تو الان جلوي یه پرده ي سینما نشستی و به پرده ي سفید و خالی نگاه میکنی.تمام افکار و حواست باید متمرکز بشه.چیزي وجود نداره که جلوي تر و بگیره.فکر تو ازاده.جسمت داره سبک میشه.
    تو در زمان ازاد میشی.بیشتر خوابت گرفته.
    خسته اي احتیاج داري که بخوابی.اراده اي از خودت نداري.
    بدنت در اختیارت نیست.پلکهات سنگین تر شده.دیگه نیروي جاذبه هم روي تو اثري نداره.بهتره بخوابی.
    زمان براي تو به عقب برمیگرده،احساس خوبی داري.
    دلت میخواد پرواز کنی،دیگه نمی تونی چشمهاتو باز نگه داري...
    دیگه چیزي نفهمیدم.یه وقت متوجه شدم که دیگه خودم نیستم همین. «
    وقتی دکتر بیدارم کرد،انگار صدسال میشد که خوابیدم!احساس خیلی خوبی داشتم.ازاون خستگی و کسلی دیگه تو سرم اثري نبود.
    وقتی کفشهام رو پوشیدم و روي صندلی جلوي میز دکتر نشستم احساس میکردم که نصفی از ناراحتی م برطرف شده.
    بابکم روي اون صندلی نشسته بود.دلم میخواست زودتر دکتر حرف بزنه تا بفهمم مشکلم چیه.
    » کمی که گذشت دکتر گفت
    همینطور که خودتون هم اشاره کردین،درگذشته مشکلی نداشتید.
    الان چه احساسی دارید؟
    خیلی عالی دکتر،حالم خیلی بهتره.بابک پس مشکل ارمین چی میتونه باشه؟
    » دکتر چیزي نگفت.پیپش رو درآورد و با فندك روشن کرد و گفت «
    دود که اذیتتون نمیکنه؟
    بهش گفتم نه.چندتا پک به پیپ زد و رفت تو فکر. «
    » بعد از کمی فکر کردن گفت
    علم بشر کامل نیست.یعنی پرسشهایی هست که علم از جواب دادنش عاجزه!روح و روان و احساسات بشر بسیارپیچیده س!متاسفانه دانش ما در روانشناسی بسیار سطحی یه.در این راه هنوز قدمهاي اول رو برمیداریم.
    در مورد شما هم باید بگم که همونطور که قبلا هم گفتم،هیچ مشکل روحی و روانی ندارید.
    پس چرا هر شب زجر میکشم؟
    دکتر علتش خیلی ها چیزها می تونه باشه.خستگی،دوري از وطن،دوري از خانواده،وخیلی چیزهاي دیگه اما قدر مسلم،اینطور که من تصور میکنم،علاج ناراحتی شما پیش پزشک نمی تونه باشه.
    ما شاید بتونیم با داروهاي قوي مدتی براي شما خواب بیاریم اما این فقط میتونه یه مسکن باشه.درمان جاي دیگه س و با چیز دیگه.
    شاید که دست نوازش مادر و یا یه کلمه ي محبت آمیز پدر،کار صد تا دارو رو انجام بده!شما شرقی هستید.با احساسات یه شرقی.
    من بهتون پیشنهاد میکنم که براي چندماه برگردید به کشورتون.به خونه تون،پیش خانواده تون.به عقیده ي من این می تونه بهترین درمان براي شما باشه.
    بازم تاکید میکنم.شما بیمار نیستید،اینو مطمئنم.
    خیلی ناراحت شدم.یاد این می افتادم که بازم باید شب با بدبختی تا نزدیک صبح بیداري بکشم تنم رو می لرزوند.به دکتر گفتم:
    شما فقط همینا رو دارید که به من بگید؟
    شما نمی دونید من چه زجري میکشم!شما نمی دونید که به محض تاریک شدن هوا،تمام وجودم رو غم میگیره.
    من آدم ترسویی نیستم دکتر.اما چند وقته که از شب می ترسم!از خواب می ترسم!حتی دیگه از اتاق خودمم هم وحشت دارم!
    اگه این مطئله حتی چند روز دیگه ادامه پیدا کنه.کار من به جنون میکشه!
    همینطوریش چندوقته که دیگه نه حوصله حرف زدن با کسی رو دارم،نه دیدن کسی رو!همین دیشب به فکرم افتاد که تمام قرصایی رو که شما به من دادین،یه جا بخورم!حداقل اینکه یه شب مثل بقیه ي آأمها بخوابم!
    دکتر این خیلی بد و خطرناکه!شما جوان تحصیل کرده اي هستید.باید خوددار بود.
    تحمل این وضع از ظرفیت من خارجه.
    درهر صورت از شما ممنونم.شما سعی خودتون رو کردین.ممنونم دکتر.
    » از جا بلند شدم که دکتر گفت «
    من می دونم که در قدیم در کشور شما،کسانی بودن که دعا و طلسم و از این چیزها درست می کردن و به مردم می دادن درسته؟
    بابک آره دکترجون.دعانویس بودن.سرکتاب واز میکردن.
    دکتر همینطوره می دونم که هنوز هم بعضی ها این کار رو می کنن و خیلی ها هم بهشون اعتقاد دارن.البته بعضی هاشون هنوز به همون روش قدیمی کار میکنن،بعضی ها هم با روشهاي جدید.مثل فال قهوه و از این جرو چیزها.
    البته نه تنها در کشور شما این مسائل وجود داره.بلکه تقریبا در تمام د نیا این چیزها هست حالا به صورت هاي مختلف،در همین کشور خودم هم هست.
    میخواستم بدونم شما به این مسائل اعتقاد دارین؟
    اصلا دکتر.
    دکتر خوشحالم،اما باید بهتون بگم که بعضی از این افراد،واقعا قدرتهاي ماوراالطبیعه دارن!نیروهاي ذهنی عجیب!
    یکی از اینها رو من می شناسم،متقلب نیست.نمی تونم براتون هم توضیح بدم که این اعمال رو چه جوري انجام میده.اما یکی در مورد کارش رو من دیدم.
    » روي یه تیکه کاغذ،یه اسم با یه آدرس نوشت و گذاشت روي میز،جلوي من و گفت:
    امیدوارم شما بهترین تصمیم رو بگیرید،اگه تونستید،تماس تون رو با من قطع نکنید منو در جریان بذارید.
    صورتش رو کرد طرف پنجره و مشغول کشیدن پیپ شد. «
    با اکراه کاغذ رو ورداشتم و با یه خداحافظی از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
    » وقتی سوار ماشین شدیم از بابک پرسیدم
    وقتی منو هیپنوتیزم کرد،چیکار کردم؟چی گفتم؟
    بابک چه میدونم؟
    یعنی چه؟!مگه تو اونجا نبودي؟
    منم خوابم برد!ترو که صدا کرد،منم بیدار شدم! « حالا تا سه می شمرم و تو بخواب میري » بابک چرا،اما تا دکتر گفت
    مرده شورت رو ببرن!مثلا ترو بعنوان همراه برده بودم!
    بابک چیکار کنم بابا،خوابم برد دیگه!دیشب که نذاشتی بخوابم.تا خوابت می برد.ده دقیقه نگذشته.یه داد می زدي و بیدار میشدي!منم اومدم بالا سرت نشستم.
    راست میگی.توام چند وقته از دست من خواب نداري.
    بابک فداي سرت.من حاضرم هزار شب دیگه بالاي سرت بیدار بمونم تا تو خوب بشی.
    حالا میگی چیکار کنیم؟بریم پیش این فالگیره یا نه؟
    بابک والله چی بگم؟من به این چیزا عقیده ندارم اما دکتر هریس م آدمی نیس که بیخودي چیزي تجویز کنه!احتمالا طرف کارش خوبه.
    آخرش اینه که یه فال برات میگیره و یه خرده از گذشته خبر میده و بعد میگه که چه وقتی بختت وا میشه و بعد میگه دستت رو بکش رو صورتت!وقتی م که بلند شدي بري می گه.هاي برادر،نیازش یادت نره،بچه صغیر دارم!
    جهنم ،هرچه بادا بادا میرم.بدبختی شب که می افتم،به همه چی راضی میشم!شدم مثل یه غریق به هر چیزي که
    دستم بیاد آویزون می شم!
    بابک الان بریم یا عصري؟
    الان که دیگه نزدیک ظهره.عصري بریم.
    ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.جلوي خونه که رسیدیم،مریم رو دیدیم که کنار ماشین شیکش واستاده،منتظرما.
    پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و من و مریم رفتیم بالا و بابکم ماشین رو برد که بذاره تو پارکینگ.
    » وقتی رفتیم تو اپارتمان،مریم رفت که چایی درست کنه و تا بابک بیاد بالا گفت
    کجا رفته بودین ارمین؟
    چطور مگه؟
    مریم یه ساعت پایین منتظرتونم.چطور صبح اول وقت رفتین بیرون؟
    جایی کار داشتیم.تو چطور شد اومدي اینجا؟چیزي شده؟
    اومدي بابک رو ببینی؟
    » خندید و گفت «
    اره.
    خیلی دوستش داري؟
    مریم نمی دونم،یعنی راستش اومده بودم از تو بپرسم .میخوام بدونم کس دیگه اي تو زندگی ش هس یا نه؟
    اگه منظورت اینه که کسی رو دوست داره باید بگم نه.
    مریم یعنی من بیخودي بهش علاقه مند شدم؟
    هیچ دوستی و عشق و علاقه اي نمی تونه بیخودي باشه.اما در مورد بابک باید بهت بگم که عقایدش در مورد عشق ودوست داشتن یه جور خاصی یه!مخصوصا براي ازدواج...ببین مریم اینطوري بهت بگم.بابک تا دختري رو محک نزنه،دل بهش نمیده.
    بابک پسر خوش تیپ و خوش قیافه اي یه.از نظر تحصیلات و وضع مالی م خیلی خوبه.دست رو هر دختري بذاره.جواب نه نمی شنوه.یعنی این چیزارو خودت بهتر میدونی براي همینم مشکل ببینم هر دختري رو واسه ازدواج انتخاب کنه.
    حالا تو خودت خوب فکر کن ببین چی گفتم!
    » تو همین موقع بابک اومد تو و تا رسید گفت «
    امروز اگه یه بلیت بخت ازمایی می خریدم،حتما برده بودم!
    مریم چطور مگه؟
    بابک هیچی دیگه.آدم از راه برسه و جلوي در خونه ش،دختر خانم قشنگی مثل شمارو ببینه حتما بختش بلنده
    دیگه!راستی عمه خانم چطورن؟مهتاب خانم،آقا فرزاد؟خوبن همگی؟
    مریم همه خوبن.سلام می رسونن.
    بابک الهی من بمیرم واسه او درد رماتیسم پاي راست عمه خانم!چه خانم مهربون و با شخصیتی یه!چطوره قوزك پاشون؟دیشب می گفتن یه کمی ورم کرده!
    بابک،عمه که اینجا نیس شیرین زبونی میکنی!
    بابک نباشه!محبتش که تو دل من هس!راستی چرا مهتاب خانم تشریف نیاوردن؟
    مریم مهتاب کمی از آرمین ناراحته.آرمین یه خرده اذیتش کرده.
    بابک ارمین غلط کرده!به گور پدرش که دایی شما باشه خندیدع!
    » بعدرو کرد به من و گفت:
    مرتیکه ي دیوونه ي لات سنگدل،چیکارش کردي دختر مردم رو؟
    » من و مریم خندیدیم «
    بابک شما به مهتاب خانم بگین ناراحت نباشه.من خودم این پسره رو تنبیه میکنم.این آرمین از موقعی که رفته این مدرسه ي جدید،با چند تا از بچه هاي بی پدر و مادر دوست شده،یه خرده اخلاقش رو خراب کردن!تازگی هام فحش بدم از دهنش شنیدم!امشب فلفل می ریزم دهنش!
    حالا راست بگو ببینم حرف بی تربیتی به مهتاب خانم گفتی؟با قاشق داغ زبونت رو جیز میکنم!
    من اصلا دیشب با مهتاب خانم حرف نزدم که چیز بی تربیتی بگم!
    مریم اتفاقا اونم از همین موضوع ناراحته!می گفت دیشب آرمین باهاش یه کلمه هم حرف نزده.
    بابک آهان!که اینطور!
    پسره ي لات بی سروپا چرا دیشب به مهتاب خانم حرفاي بی تربیتی نزدي که حالا ناراحت شدن؟همین الان تلفن رو ور میداري چهارتا کلمه حرف بد به مهتاب خانم میگی تا از ناراحتی دربیان!
    مریم شمام دیشب دور ورتون خیلی شلوغ بود وسرتون خیلی گرم!
    بابک آهان!پس دیدار امروز یه ضد حمله س علیه عملیات دیشب ما؟!
    لشکر کشی یه هان؟
    آرمین سنگر بگیر!دشمن به خاك مون نفوذ کرده!فرماندهی دشمن رو عمه خانم بعهده داره!
    مریم جدي دارم حرف می زنم،فکر کردي جریان شعر و دفتر جلد طلایی و گلسرخ رو باور کردم؟
    بابک جدي باور نکردي؟!
    مریم من مثل اوناي دیگه ساده نیستم که هر چی تو بگی باور کنم!
    بابک آفرین !خیلی خوشم اومد.
    مریم اومدم باهات صحبت کنم.جدي یه جدي.
    بابک صحبت میکنیم پدرکشتگی که باهم نداریم؟دعوام نداریم.شما سه تا چایی بریز بیار.بشینیم باهم حرف بزنیم.پسردایی ات هم هس.میشه داور ما.
    گاز نداریم،کیس کندن نداریم!وشگون م نداریم!فحش م نداریم!
    » مریم یه نگاهی بهش کرد و رفت تو اشپزخونه.بابک آروم به من گفت «
    گندش دراومد.
    توپش خیلی پره!حواست باشه.توام حرفاتو باهاش بزن.
    یه دقیقه بعد،مریم با سه تا فنجون چایی اومد تو سالن و چایی رو گذاشت رو میز و خودشم رو یه مبل نشست. «
    نگاهشون میکردم.هر دو تا ساکت بودن و تو فکر.
    » بابک چایی ش رو که خورد گفت
    مریم خانم،من تا حالا به شما اظهار علاقه اي چیزي کردم؟
    مریم نه.
    بابک کاري کردم که شما احساس کنین که دوستتون دارم؟
    » مریم با سر جواب منفی داد «
    بابک خب این از این.اما مسئله بعدي.
    من و شما با هم فامیلیم.یه نسبت سیبی داریم.براي همین میخوام راحت حرفهام رو بهتون بگم.
    من یا زن نمی گیرم یا دختري رو می گیرم که امتحانش رو بهم پس داده باشه.شما دختر قشنگی هستی،می دونم.خوش قد و هیکلی،می دونم.تحصیلات داري،می دونم.وضع مالی تون عالیه،می دونم.خواستگار زیاد داري،می دونم.همه ي اینا درست.اما معیار من براي ازدواج،هیچکدام از اینا نیس.واسلام!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  12. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  13. #7
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    اینارو که گفت یه سیگار درآورد و روشن کرد و زل زد به مریم!
    مریمم اروم بلند شد و کیفش رو ورداشت و رفت.
    » وقتی مطمئن شدم که از خونه بیرون رفته به بابک گفتم
    مرده شور اون حرف زدنت رو ببره!نه به او شیرین زبونی هات،نه به این نیش زهري ت!
    » یه سیگار روشن کرد و داد به من و گفت «
    خیلی باهاش بد حرف زدم؟
    خیلی!!
    بابک- خودمم دلم براش سوخت!لال شه این زبون من که نمیتونم نگه ش دارم.
    گمشو با این احساسات خرکی ت!
    بابک - ازش خوشم می آد اما حرف همونه که گفتم.اینطوري ها زن نمی گیرم.
    حالا پاشو فکر ناهار باش،گرسنگی ضعف کردیم،نوبت توئه امروز.
    بابک - بعدشم بد موقعی رو براي حرف زدن انتخاب کرد.من تا تکلیف تو و این برنامه ي خوابت معلومه نشه،به
    هیچی فکر نمیکنم.
    برام خیلی نگرانی؟
    بابک - من و تو از بچه گی با هم بزرگ شدیم.یا تو خونه ي ما بودي،یا من خونه ي شما.
    اگه برادر داشتم،اندازه ي تو دوستش نداشتم.مریم هم الان بیخودي پیله کرده!البته طفلک حق داره.نمی دونه که جریان تو چیه.ایشاالله تو که خوب شدي .می رسیم به چیزاي دیگه.
    خب حالا ناهار چی میخوري؟
    جهنم!حالا که این حرفهارو زدي،ناهار امروز با من.
    بلند شدم و ماچش کردم و رفتم طرف آشپزخونه «
    بابک بچه رو اینجوري خر میکنن دیگه!
    طرفاي عصر بود که با بابک رفتیم سراغ فالگیري که دکتر هریس آدرسش رو برام نوشته بود.تو راه بابک شوخی میکرد و می گفت
    حواست باشه آرمین،اگه یه دفعه گفت فلان قدر پول بده؛ندي ها!بذار باهاش چونه بزنیم.
    فکر نکنم اینجور آدمی باشه.دکتر بیخودي کسی رو معرفی نمیکنه.
    بابک بالاخره باید زندگیش بگذره یا نه؟هرچقدرم آدم خوبی باشه،واسه زندگی پول میخواد،کارش اینه دیگه.
    اینام معمولا می برن آدم رو تو یه اتاق نیمه تاریک.
    یه میز وسط اتاقه و به در و دیوارم شکلها و عکساي عجیب غریب زدن!حتما طرفمم یه لباس جادوگرا پوشیده،یه زیگیل م بغل دماغشه!یه قهوه بهت میده و شروع میکنه به دري وري گفتن!جوون بختت بلنده!اما گره به کارت افتاده!قفلت کردن!بدخواه داري!یه گوشکوب تو فالت می بینم!شبیه عمه ته!خیرت رو نمیخواد،اما بدت رو هم نمیگه!یه جفت چشم می بینم،ازش حذر کن.یه دختر تو فاله ته.ولش کن بعدي رو بچسب!
    یه دوست داري،دشمنته،دشمن روسیاهه!ولش کن،بعدي رو بچسب!یه فکر اومده تو کله ت. میخواي انجامش بدي.ولش کن،بعدي رو بچسب!یه ننه مرده میخواد بهت کمک کنه.دروغ میگه ولش کن،بعدي رو بچسب.
    راستی آدرسش چی بود؟
    باید از همین چهارراه می پیچیدي.
    بابک - حالا که گذشتیم.ولش کن،بعدي رو بچسب!
    خفه شی،چقدر حرف میزنی!دور بزن برگردیم.
    بابک حالا شانس آوردي طرف ایرانی نیس.وگرنه برات پیش آب پسر نابالغ و چرك ناخن مرده و اب مردهشورخونه رو تجویز میکرد بریزي سرت تا جادو باطل بشه!
    بی تربیت!
    بابک- بی تربیت چیه؟اینا که گفتم تو اینکار،بهترین داروئه!هر کدوم از این فالگیرا این داروها رو تجویز کنن.مثل اینه که تو صنف شون فوق تخصص دارن!مثل دکتري که قدیمی یه و هرکی می ره پیشش اول یه تنقیه تجویز میکنه
    بعدم بهش جوشونده میده!اما دکتراي متخصص،آزمایش میدن و آنتی بیوتیک و از این چیزا!
    اگه این داروهارو برام تجویز کنه.اینجاها گیر نمیآد.
    بابک- خب مطئله اي نیس،همیشه مردم داروهاي کمیاب رو که میخوان،نامه می نویسن به یکی از فامیلاشون تو خارج که از اونجا براشون بفرسته.حالا توام نامه بنویس ایران برات این چیزا رو بفرستن اینجا!
    هرچند فایده نداره این داروها تا اینجا برسه فاسد میشه.یادت باشه اگه این فالگیره خواست اینارو برات تجویز کنه.ازش بپرس اگه مشابه ش باشه میشه مصرف کرد؟منظورم اینه که حالا پیش آب پسرنابالغ نبود که نبود!
    جاش پیش آب پسربالغ رو استفاده میکنیم!خودم در خدمتت هستم.این یکی دارو رو مهمون خودمی!تازه می تونیم مستقیم از تولید به مصرف کنیم که دست واسطه م تو کار نیاد!
    مرده شور تو رو ببرین با این داروهات.
    بابک -اصلا تقصیر منه که فکرت هستم و دنبال داروهات میگردم که گیر بیارم و تو زودتر خوب شی!به درك!ولی یادت باشه اگه بخواي که حالت خوب بشه باید داروهات رو سر وقت مصرف کنی وگرنه اثر نداره!
    نگه دار ببینم.خیابونش همینه.
    بابک ت پلاکش رو نگاه کن.
    انگار همین جاس!نکنه دکتر آدرس رو اشتباه داده باشه؟اما رو درهم همین اسم رو نوشته.
    بابک- اینجا که قصره!شاید طرف اینجا کار میکنه!
    اگه اینجا کار بکنه که اسمش رو روي در خونه نوشته نمی نویسن!
    بابک خونه رو ببین!یه زمین فوتبال فقط حیاط جلویی شه!نکنه دکتر دستمون انداخته باشه؟
    پیاده شدیم.ادرسی که دکتر داده بود.ظاهرا همین جا بود اما با عقل جور در نمی اومد.از اونجا که ما واستاده بودیم تا ساختمون اصلی،حدود دویست متر فاصله بود و همه ش چمن کاري و درخت و گل و گیاه.
    ساختمون هم شکل یه قصر بود.مثل قصرهاي تو فیلمها!
    من کمی دو دل شدم که بابک زنگ زد.یه زنی جواب داد و ما اسم مون رو گفتیم.جلوي در دوربین بود که حتما ما دو نفر رو از اونطرف می دیدن.
    تا اسم مون رو گفتیم و اسم دکتر رو بردیم.در رو وا کردم و گفت که خانم منتظر شما هستن و بعدش گفت اگه که با اتومبیل اومدیم اجازه داریم که با وسیله مون بریم تو خونه.
    در خونه،یعنی در قصر،بصورت برقی بود از همدیگه واشد.مثل فیلمها!
    ماهام سوار ماشین شدیم و رفتیم تو و جلوي ساختمون ماشین رو نگه داشتیم که یه مرد با لباس خدمتکارا از پله ها اومد پایین و سلام کرد و سویچ رو از بابک گرفت و ماشین رو با خودش برد.بابکم بلند داد زد و گفت
    پسر نري باهاش دختربازي!آجان بگیردت به من مربوط نیس ها!
    ساکت بابک!ترو خدا اینجا دیگه خودت رو نگه دار.
    بابک ت راننده مه!گاهی ماشین رو ور می داره می ره یه دوري می زنه.جلوي سر و همسر باهاش پز میده!جوون دیگخ،چی بهش بگم!
    آقا بابک لطفا خفه!
    از پله ها بالا رفتیم که یه خدمتکار دختر،که اونم لباس مخصوص تنش بود اومد جلو و سلام کرد.تا چشم بابک بهش خورد گفت
    سلام بروي ماهتون!حال شما چطوره؟به به به !!چه وقاري؟!چه متانتی؟!ببخشید شما صاحب اینجا هستین؟
    خدمتکار خیر من اینجا کار میکنم.
    بابک ببخشید،من فکر کردم این خونه و زندگی مال شماس.بازم ببخشید،شما مواجب چقدر میگیرین؟
    !» دختره هاج و واج مونده بود «
    بابک اگه یه کار بهتر براتون پیدا بشع ،قبول میکنین؟حقوقش م خوبه.شاید دو برابر اینجا بهتون بدن!
    خدمتکار باید ببینم کارش چی هست.
    دست بابک رو گرفتم و کشیدم و با همدیگه راه افتادیم و وارد یه سالن خیلی بزرگ شدیم.تمام در و دیوارها پر بود از تابلوهاي قدیمی و گرون قیمت.کف سالن از یه سنگ خیلی قشنگ پوشیده شده بود که برق میزد.
    دور تا دور،گلدون هاي خیلی بزرگ گذاشته بودن که توش انواع و اقسام درختاي قشنگ کاسته شده بود.
    » خدمتکار گفت «
    لطفا دنبال من تشریف بیارین.
    دنبالش رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم. «
    از چند تا راهرو گذشتیم و وارد یه سالن خیلی خیلی بزرگ شدیم.
    .» چند دست مبل سلطنتی تو سالن چیده شده بود.چند تا فرش خیلی شیک هم کف سالن پهن بود
    بابک- فکرکنم برگشتیم به زمان لویی شونزدهم!
    فکر نکنم این اسباب اثاثیه تو قصر لویی شونزدهم هم بوده باشه!
    بابک - خب لویی هیفدهم!
    اونم یه همچین دم و دستگاهی نداشته.این تابلوها هر کدوم پنجا شصت میلیون قیمت شونه!
    بابک - خب لویی هیجدهم!چه میدونم؟!اصلا بین لویی ها مضرب مشترك می گیریم!فکر کنم به 3 قابل قسمت باشن!
    مارگریت و استاد و ته سالن رو نشون داد و گفت «
    خانم اونجا کنار پنجره تشریف دارن.
    بابک - ببخشید مارگریت خانم. اینقدر اینجا بزرگه که چشم ما ته سالن رو نمی بینه!نمیشه شما این دو تا ایستگاه رو
    هم با ما بیائین؟!همون سرکوچه ي خانم هم مارو ول کنین دیگه خودمون بلدیم و راه رو بلدیم و راه رو پیدا میکنیم!
    » بازم مارگریت خندید و رفت.داشتیم در و دیوار رو نگاه میکردیم که بابم دستم رو گرفت و گفت «
    دستت رو بده به من گم میشی!بیا یه تاکسی بگیریم بریم خدمت خانم!
    از این فالگیرهاس که زیگیل گوشه دماغش داره!آره؟!
    بابک من چه می دونستم وضعش انقدر خوبه!حالا بیا بریم جلوخودت رو بگیر فکر نکنه ما ندید بدید هستیم!چه سالنی یه!چقدر صدا توش می پیچه!مئو مئو مئو!!
    !» بابک شروع کرد صداي گربه در آوردن «
    بابک خجالت بکش!آبرومون رو بردي!
    بابک - اینا حتما یه گربه اي چیزي دارن.مثل کارتون گربه هاي اشرافی!یادت که هس؟راستی جلو خانمه حرفاي گنده یه دفعه از او طرف سالن صداي یه خانم اومد که گربه ش »! گنده بزن فکر نکنه بی سوادي !بگو قطار تریلی لکوموتیو رو صدا میکرد
    کیتی کیتی!بیااینجا.
    بابک مئو مئو!
    اذر بیا اینجا!
    بابک- اسم عمه ت رو گذاشتن رو گربه شون!میگه آذر بیا اینجا!
    خنده م گرفته بود.به طرف صدا رفتیم .کنار پنجره ته سالن یه خانمی روي یه مبل بزرگ نشسته بود.مبل اونقدرپشتش بلند بود که اون خانم اصلا دیده نمیشد.جلوش یه میز بود که روش یه سرویس چایی خوري نقره بود.
    جلو رفتیم و سلام کردیم.
    با خوشرویی جواب داد و تعارف کرد که بنشینیم.
    یه خانم حدود شصت ،شصت و پنج ساله بود.با لباس خیلی خیلی شیک و یه گردنبند خیلی گرون قیمت به گردنش.
    خودمون رو معرفی کردیم و نشستینم که اون خانم دوباره شروع کرد به صدا کردن گریه ش!
    کیتی کیتی.اذر بیا اینجا.
    بابک- ببخشید خانم،بیخودي پیش پیش نکنین!
    خانم - پیش پیش؟!
    بابک - خب می گیم دیگه.گربه هه که چیزي نمی فهمه ،حالا چه بگیم پیش پیش!چه بگیم کیتی کیتی!
    خانم - خیلی جالبه!کیتی کیتی!
    بابک - عرض کردم که!گربه تون اینجا نیس .بیخودي صداش نکنین!
    خانم - ولی همین الان صداش اومد!
    بابک - من بودم مئو مئو میکردم!گربه هه نبود که!
    » خانمه همونطور به بابک نگاه میکرد «
    بابک -آخ می دونین؟َما اینجا نشسته بودین و از او دور معلوم نبودین.مئو مئو که کردم فهمیدم شما کجائین،اومدیم خدمتتون!
    خانم که تازه متوجه جریان شده بود،شروع کرد به خندیدن.اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد!وقتی خنده هاش تموم شد گفت
    من لیدي...هستم.دکتر هریس در مورد شما با من صحبت کرده بود
    » بلند شدیم و بهش اداي احترام کردیم و دوباره نشستیم.سري تکون داد و گفت «
    ممنون بخاطر دو چیز.اول بخاطر اداي احترامی که کردین.دوم بخاطر اینکه باعث شدین که من به خنده دربیام!شاید سالها بود که اینطوري نخندیده بودم!
    » تشکر کردیم و لیدي...یه زنگوله ي طلایی رو تکون داد که یه خدمتکار دیگه اومد و برامون چایی ریخت و رفت
    بابک باید پوزش مارو بپذیرین لیدي.ما اصلا یه همچنین تصوري از شما نداشتیم وگرنه قبلا تقاضاي وقت براي لاقات شما میکردیم.
    لیدي اصلا مهم نیست.شما شرقی هستین و زیاد پاي بند این تشریفات خشک هستین .اگه اهل اینجا بودین حتما نمی پذیرفتمتون.
    البته به این عادت و خوي شما غبطه میخورم.شرقی ها خونگرم و زود جوش هستن.راحت با دیگران ارتباط برقرار میکنن.چایی رو معمولا با چی میخورین؟
    بابک واله تو خونه با استکان میخوریم.به ما ایرانی ها بیشتر می چسبه.
    » دوباره لیدي ...شروع به خندیدن کرد و یکی و دو دقیقه خندید و بعد گفت «
    شما خنده رو به لب هاي من آوردین؟منظورم این بود که با شیر میخورین یا لیمو؟
    بابک باید منو ببخشید.منظورتون رو متوجه نشدم.
    عذرمیخوام.شما اینجا تنها با خدمتکارهاتون زندگی میکنید؟
    لیدي آره عزیزم.تنهاي تنه.خیلی وقته که تنها هستم.
    بابک لیدي ...شما ازدواج نکردین؟
    » لیدي...دوباره خندید و گفت «
    خوش بحال شرقی ها!چقدر راحت با دیگرا ارتباط برقرار میکنین!
    بابک ببخشید.انگار فوضولی کردم.
    لیدي اگر یه غربی بودید،شدیدا ناراحت میشدم اما حالا نه.چرا عزیزم ازدواج کردم اما موفق نبودم.
    بابک حتما شوهرتون از اون مرداي هوسباز بوده!حتما با این کلفت هام سروسري داشته!اینجور مردا تنبون شون که دوتا میشه.زنشون یادشون میره!
    بابک !چی داري میگی؟!
    » لیدي..دوباره خندید.بطوریکه به سرفه افتاد.بعد گفت «
    چه اصطلاح جالبی؟!تنبون شون دوتا میشه!
    پوزش منو بپذیرد لیدي...
    لیدي اولا که شما می تونید وقتی با هم تنها هستیم،منو کارولین صدا کنین.بعدش هم ازتون میخوام که همینطوري راحت باشین و راحت صحبت کنین.دیگه از تشریفات و القاب و احساسات مصنوعی خسته شدم.
    دوست من خیلی رك حرف میزنه و زیادي شرقی یه.
    کارولین- دوست تو گرمی رو به دل من آورد.خوشحالم که با شما آشنا شدم.گفتم که من خیلی تنهام.مثل یه زندانی در این زندان!
    بابک - کارولین ،چرا یواشکی نمی زنین از این خونه بیرون؟قوقوقو نشستین تو این خونه که چی؟
    » دوباره کارولین خندید و گفت «
    قوقوقو یعنی چه؟
    بابک -یعنی تنهایی و بی کسی.
    کارولین چه مثال مثالهاي قشنگی؟یه دنیا معنی داره البته از تمدن و فرهنگ ایران بعید نمیتونه باشه.اما عزیزم من شخص معروفی هستم نمیتونم هر وقت که دلم خواست از قصر بیرون برم.
    بابک -اینکه کاري نداره.به همه بگین که توي اتاق تون مشغول استراحت هستین و نباید کسی مزاحمتون بشه.بعد با یه لباس ساده از در پشتی برین بیرون.برین دوست پیدا کنین برین تو پارك.برین خرید و با بقال و چقال حرف بزنین،چونه بزنین،دعوا کنین!خیلی عالی میشه.اونقدر کیف میده!
    کارولین- تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم.شاید یه روز امتحانش کردم.حالا از خودتون بگین.تحصیلات تون تموم شده؟
    بله تموم شده.
    کارولین- خیال برگشتن به ایران رو ندارین؟
    بابک -برگردیم ایران همانا و ننه و بابامون زن دادن ما همان!
    کارولین - از اینجا خوشتون می آد؟
    بابک -آره .فقط آب و هواش مثل آب و هواي رشت خودمونه.همه ش بارونی یه .آدم نم میکشه.ما ایرانی ها اگه یکی
    دو روز آفتاب رو نبینیم پژمرده میشیم.
    کارولین- آفتاب!مظهر پاکی!شاید بخاطر همین باشه که شما شرقی ها کمتر در وجودتون اهریمن خونه کرده!
    خوب توبگو.آرمین درسته؟
    » سرم رو تکون دادم «
    کارولین - با داشتن یه همچین دوستی چرا باید کارت به دکتر اعصاب و روان بکشه؟گویا با هم نسبتی هم دارین؟
    » دوباره سرم رو تکون دادم «
    بابک- کارولین،این از اون شرقی هاس که افتاب کمتر دیده!اهریمن تو دلش لونه کرده!
    » کارولین دوباره خندید و گفت «
    منم مثل دکتر هریس احتمال میدم که مشکل آرمین دوري از وطنشه.
    بابک - منم همینطور فکر میکنم.اگه پاش برسه ایران،براش یه دارویی تجویز میکنن که اگه استفاده کنه،درجا خوب میشه!
    » چپ چپ نگاهش کردم «
    کارولین - تو ایران کسی هست که دوستش داشته باشی؟
    البته .پدرم ،مادرم.
    کارولین غیر از اونها.منظورم اینه که در وجودت عشق هست؟
    نمیدونم.
    کارولین -عشق خیلی از دردها رو درمون میکنه!هیچ دختر در زندگی ت هست که دوستش داشته باشی؟
    هنوز نه.
    » کارولین دستم رو گرفت و گفت «
    حال هر دو ساکت باشین.باید تمرکز داشته باشم.
    .» من و بابک ساکت شدیم و به کارولین نگاه کردیم.چشمهاش رو بسته بود و دست منو تو دستش گرفته بود «
    شاید حدود ده دقیقه به همون حالت موند.بعد چشماش رو وا کرد.نگاهی عمیق به من کرد و دستم رو ول کرد و زنگوله رو تکون داد.
    یه دقیقه بعد یه خدمتکار اومد و کارولین ازش خواست که بازم برامون چایی بیاره.دوباره به چشماي من نگاه کرد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.
    بعد از اینکه خدمتکار اومد و وسایل چایی رو روي میز گذاشت ،کارولین مرخصش کرد و خودش برامون چایی ریخت.
    فنجوش رو ورداشت و شروع کرد چایی رو مزه مزه کردن.
    چند دقیقه هم اینطوري گذشت که تو این مدت من و بابک هیچی نگفتیم.هر دو منتظر بودیم که کارولین شروع کنه که بالاخره م شروع کرد.
    میدونید پسرها؟!اینکاري که من میکنم یه جور کار علمی یه.یه جور نفوذه!نفوذ یک انرژي داخل انرژي دیگه!
    هیچ سحر و افسونی هم در کار نیست.من با انرژي ذهنم،در ضمیرناخودآگاه انسان نفوذ میکنم.به جایی که حتی خود شخص هم ازش بی خبره!
    همین الان این کار رو با تو کردم.میخواي بدونی چه احساسی داشتم؟
    خیلی زیاد!فوق العاده جالبه.
    » کمی چایی خورد و بعد گفت «
    وقتی وارد ذهن تو شدم،با امواج بسیار شدیدي از احساسات برخورد کردم!احساسات مثبت!
    تو اگر عاشق دختري بشی،حتما اون دختر خوشبخت میشه،چون میتونی عشق زیادي رو بهش هدیه کنی.
    اما در مورد مشکلت.به نظر من تو هیچ مشکلی نداري.
    من چیز خاصی که دلیل بر عدم تعادل باشه در ذهن تو ندیدم.
    بعد از این حرف،سرش رو به طرف پنجره برگردوند و مشغول تماشاي باغ بیرون شد.نمی دونستم چی باید بگم.سرم رو انداختم پایین.راستش ناامید شده بودم .که یه خرده بعد بابک گفت
    کارولین شما تو همین زمان کم تونستید به روح ذهن آرمین وارد بشین؟
    کارولین براي روح،زمان ومکان وجود نداره!کسی که داري قدرت تله پاتی باشه در یک لحظه میتونه با شخصی در طرف دیگه دنیا ارتباط برقرار کنه!شاید این ساده ترین چیز در این عالم باشه.
    » دوباره سکوت کردیم.بازم وحشت وجودم روگرفت.چشمامو رو بستم که کارولین صدام کرد «
    آرمین چه مدتی یه که این حالت شدي؟
    تقریبا حدود یکسال و نیم میشه.
    کارولین - حالا دیگه از شب وحشت داري.نه؟
    » سرم رو تکون دادم «
    کارولین - خوب گوش کن ببین چی میگم.من فقط در ذهن تو متوجه یه چیز شدم!یک مانع!یک کلید!یک جسم!یک نشانه!یک راهنما!
    » من و بابک همدیگر و نگاه کردیم «
    کارولین - ببین آرمین.تو همین مدت که گفتی،یکسال و نیم پیش،شایدم بیشتر چیزي هدیه نگرفتی؟چیزي پیدا نکردي؟
    » مدتی فکرکردم.چیزي یادم نیومد «
    کارولین- منظورم از هدیه ،چیزهاي معمولی نیست.
    متوجه نمیشم.
    » کارولین کمی فکرکرد و گفت «
    منظورم یه چیزي قدیمی یه.شاید یه چوب با کنده کاري قدیمی!یا یه گردنبند قدیمی!یه چیزي که خیلی قدیمی یه!شاید ظاهرش یه چیز عادي باش،اما خیلی مهمه!
    بابک آرمین!یکشنبه بازار!پیرمرده!
    اون؟!
    بابک- آره آره؟ازش چی خریدي؟میخواستی کمکش کنی ها؟!
    یه تیکه چرم بود!
    کارولین- الان کجاست؟!
    نمی دونم .شاید توي خرده ریزهام باشه.چیز مهمی نبود.یه پیرمرد دوره گردي بود که چیزاي قدیمی می فروخت.خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد.این بود که تو بساطش این تیکه چرم رو دیدم.ورش داشتم و بهش پول دادم.الانم اصلا یادم نیس که کجا گذاشتمش.
    کارولین- شاید اون کلید که گفتم همین باشه!
    سردرنمی آرم!اون چه ربطی به ناراحتی و بیخوابی من داره؟!
    کارولین - خوب گوش کن ارمین.خیلی چیزها هست که مارو با گذشته هامون مربوط میکنه!مثل یه عکس
    یادگاري!مثل یه البوم خانوادگی!مثل یه یاد بود از یه دوست!حتی مثل یه خاطره!
    این چیزها که گفتم پلی یه بین ما و گذشته ها!هربار با دیدنشون یاد خاطرات مون می افتیم.
    تو امشب وقتی خواستی بخوابی،اون چرم روتو دستت بگیر و بخواب!
    میدونم شاید به نظرت خیلی خرافی باشه اما اینکار رو بکن.شاید اون چیزي که من در ذهن تو دیدم،همین تکه چرم باشه!شاید!
    همین الان برو خونه و پیداش کن!حتما!
    ولی این به نظر من خیلی عجیبه.یعنی کسی منو جادو کرده؟؟!
    کارولین نه .صحبت این چیزها نیست.شاید،بازم میگم،شاید اون تیکه چرم مشکل تو باشه و شاید کلید معماي تو!
    حالا برید .این تنها کاري بود که از دستم براتون برمی اومد.ولی منو بی خبر نذارین.بازم پیش من بیائین.هروقت که خواستین.
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  14. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    وقتی تو ماشین ،داشتیم بطرف خونه می رفتیم بابک گفت:
    صدبار بهت گفتم هر آت و آشغالی رو از کسی نگیر!آخه اویه تیکه چرم به چه دردت میخورد؟
    اولا میخواستم به اون پیرمرده کمک کنم.بعدشم،توواقعا این چیزارو که کارولین گفت باور کردي؟
    بابک - من نمیگم که ترو جادو جنبل کردن.ولی خب از این چیزا اینجا فراوونه.خود اینا خیلی خرافاتی هستن.فیلماي ترسناکی که تلویزیون نشون میده نمی بینی؟
    چه میدونم!دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
    واسه شام تو خونه هیچی نداریم.یه جا نگه دار یه چیزي بگیریم.گرسنگی دارم ضعف میکنم.
    بابک- کارد به شیکمت بخوره!روحت رو شیطون تسخیر کرده،جسمت داره فنا میشه.هنوز به فکر شیکم کارد خوردتی!فکر بدبختی امشبمون باش!مردم از بس بالا سرت نشستم و در گوشت لالایی خوندم!بی صاحاب مونده خوابشم که نمی بره!میگم چطوره جاي اون یه تیکه چرم برات یه پستونک بخرم بذارم دهنت شاید خواب به خواب بري و راحت شیم؟!
    امشب قبل از خواب هفت هشت تا از اون قرصها میخورم درست بشه.
    بابک- چه شبی م هس وامونده!مثل فیلماي ترسناك!مه گرفته و بارونی!دیگه کم کم منم دارم میترسم!نگاه کن!تو خیابون ترافیک روح و جن و پري و دیو و شیطونه!همشون پشت چراغ قرمز موندن!
    بجون تو همشون منتظرن وقت خواب تو برسه و بیان خونه ما!
    انگار جدي جدي توام ترسیدي؟ !
    بابک کی ؟!منو ترس؟!شیطون که استاد همه ي ایناس،شاگرد تنبله ي کلاس منه!هفته اي دو جلسه کلاس واسه شون گذاشتم و بهشون درس پلیدي میدم!دیروز یه روح سرگردون رو از کلاس بیرون کردم!کلاس رو ریخته بود بهم،بلند شده بود هی تو کلاس راه می رفت!پریروز یه روح خبیث ازم 18 گرفت!
    پس پریروز خود شیطون مشقهاش رو ننوشته بود بهش جریمه دادم!چی میگی تو؟!چهارشنبه هفته ي پیش،سرکلاس،دراکولا یکی رو گاز گرفت،انداختمش زیر چک و لگد!سه شنبه اون یکی هفته ش،فرانکشتن داشت سرکلاس خوراکی میخورد،با تو سري پرتش کردم بیرون که بره با ولی ش بیاد!
    روز قبلش،یه مرده هه رو اونقدر زدم که مرد!ننه مرده رو کاشی هاي کلاس شربازي مبکرد!همین جلسه ي قبل یه جن رو از تحصیل محروم کردم!
    این یکی رو دیگه چرا؟
    بابک یه روحه رو اذیت کرده بود!بهش گفتم برو بیرون،برام شیشکی بست!
    چه کلاس شلوغی دارین!
    بابک آره.هرچی بچه ي بی پدر مادره امسال ثبت نامم کرده تو کلاس من!
    پس دیگه چرا میترسی اگه همه ي اینا بیان خونه ما؟
    بابک آخه وسیله ي پذیرایی نداریم!مگه اینکه خودشون خوراکی هاشون رو بیارن!
    میدونی؟زشته!از معلمشون توقع دارن دیگه!راستی اگه عمه خانم بیاد کلاس،مبصرش میکنمها!
    بابک!
    بابک هان؟
    انقدر چرت و پرت نگو.همین جا نگه دار و برو دو تا همبرگر بگیر ببریم خونه.
    بابک اینجا نه،خوب نیس.کوچه ش تاریکه من می ترسم برم توش!
    بالاخره دو تا همبرگر گرفتیم و رفتیم خونه. «
    بعد از خوردن شاممون،کمی تلویزیون تماشا کردیم.راستش هر چی به ساعت خوابم نزدیک میشدم،بیشتر می ترسیدم!نمیدونم چطور بگم،یه احساس عجیب بود.شاید ترس نبود اما هر چی بود،بد بود.
    » ساعت حدود یازده و نیم بود که بابک گفت گشتی اون تیکه چرم رو پیدا کنی؟
    نه.
    بابک چرا؟
    براي اینکه اعتقادي به این چیزا ندارم.
    بابک ضرر که نداره.پاشو بریم با هم برگردیم و پیدایش کنیم.شایدم همین دواي دردت بود.از پیش آب پسرنابالغ که بهتره!
    » دوتایی رفتیم سرکشوي خرت و پرتها.ته کشو افتاده بود.بابک ورش داشت و نگاهی بهش کرد و گفت «
    قدیمی بودنش که قدیمی یه،حالا باید دید تاریخ مصرفش گذشته یا نه!
    ازش گرفتم نگاهش کردم.یه تیکه چرم بود که با یک نوع نخ عجیب روش کار شده بود.تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.یعنی اصلا بهش توجهی نکرده بودم.کار ظریف و قشنگی روش شده بود
    بابک به به !از کهنگی برق میزنه!کارولین نگفت قبل از شام باید بخوریش یا بعد از شام؟بیا اول یه لیس بهش بزن اشتهات واشه!
    بندازش کنار.خجالت آوره!
    بابک تو که ده تا دکتر رفتی و صدتا قرص رو خوردي،اي یکی م روش.حالا برو پی پی تو بکن و زود بیا قنداقت کنم و پستونکت رو بذارم دهنت!بدو پسر خوبم!
    لا لا داره داره لالایی بی بلا داره
    ننه داره بابا داره چشاي بی حیا داره
    آرمین جونم لالا داره یه عمه ي سیا داره
    بدو برو کارات رو بکن و بپر تو رختخواب که انشاالله خواب به خواب بري عزیزم؟
    می آي تو اتاق من بخوابی؟
    بابک می آم بشرطی که اگه اشباح و ارواح اومدن سراغت،بهشون نگی باهم فامیلیم!
    » یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم تو رختخواب.بابک اون تیکه چرم رو آورد و داد دستم و گفت «
    بگیر راحت بخواب،تا صبح م که باشه،بالا سرت بیدار می شینم.بخواب خیالت راحت باشه.اصلا به هیچی فکر نکن.من اینجام.
    بابک!
    بابک- جون بابک؟
    اگه از خواب بازم پریدم زود چراغ رو روشن کن!
    بابک - اصلا بذار چراغ روشن باشه.بگیر بخواب.ایشاالله امشب دیگه راحت میخوابی.
    بابک رفت روي یه مبل گوشه اتاق نشست و من جرم رو تو مشتم فشار دادم و چشمامو بستم.که یه دفعه بابک با یه حالت عجیبی گفت
    لعنت بر شیطون حرمزاده!اون دیگه چیه اونجا؟!
    از رختخواب پریدم و اونجایی رو که بابک نشون میداد.نگاه کردم!چیزي معلوم نبود!گوشه ي اتاق رو نشون میداد اما من چیزي نمی دیدم
    چی رو میگی؟!
    بابک پشه هه رو امروز پیف پاف زدومها!پدرسگ هنوز زنده س!
    مرده شورت رو ببرن!ترسیدم!فکر کردم روح اومده تو اتاق!
    بابک این پشه از روح بدتره!تا صبح تیکه تیکه مون میکنه!
    میذاري بخوابم یا نه؟!
    بابک من می ذارم،اگه این پشه هه بذاره.تا صبح میآد در گوشمون و هی میگه وایز وایز!پشه خارجی دیگه!ویز ویز نمیکنه،وایز وایز میکنه!
    » تا رفتم تو رختخواب دوباره داد زد و گفت «
    این یکی رو ببین!
    یه پشه ي دیگه س؟
    بابک نه بابا!یه روح اومده تو اتاق،یه جن م رفته تو آشپزخونه،سریخچال!
    زهرمار!شب بخیر.
    بابک- شب بخیر.
    سرم رو که گذاشتم رو بالش،ده ثانیه نکشید که خوابم برد.دیگه نه از صدا خبري بود و نه از بیداري!بعد از مدتها «
    خواب اومده بود سراغم اما خوابی عجیب!!
    سرانجام اومدي؟
    شما کی هستین؟!
    دیرگاهی ست که چشم براه توام.
    چشم براه من؟اینجا کجاس؟شما کی هستین؟!
    اینجا کاخ من است.
    کاخ؟!
    ارم باش.هراس مکن.
    من نمی ترسم.میدونم که دارم خواب می بینم.
    خواب؟!آري،تمام هستی خوابی بیش نیست!
    میشه بفرمایید شما کی هستین؟
    چه سخنان سبکی!چگونه سخن میگویی؟!برایم بسیار شگفت است!
    حرف زدن شمام براي من عجیبه.مثل فیلم رومئو ژولیت حرف می زنین.
    مانند چه؟!
    شما هنوز نگفتین کی هستین.
    مرا شیرین نام است.
    شیرین؟!
    شیرین اري ،من شیرینم،همسر خسرو پرویز بانوي ایران زمین!
    » خنده م گرفته بود
    شیرین میخندي؟!بیاد دارم که در پیشگاه ما،سرداران نامی را یاراي آن نبود تا سر برآورند و دمی بر ما بنگرند!پاداششان مرگ بود!
    ببخشید خانم،چی می فرمائین؟!خب برام خیلی عجیبه!
    سرم رو بعد از چندین ماه بی خوابی گذاشتم زمین و شما اومدین می گین من شیرینم،بانوي ایران زمین!
    البته می دونم خواب می بینم،اما این دیگه خیلی واقعی یه!
    شیرین راست میگویی،نباید در نخستین دیدار با تو این گونه رفتار میکردم.بیا و اینجا کنار من بنشین.باید ترا اندك اندك با سرگذشت خود آشنا سازم.
    جلو اومد و دست منو گرفت و با خودش به طرف دیگه سالن بود «
    همونطور که راه می رفتم نگاهش میکردم.باورم نمیشد!یعنی این همون شیرین،زن خسروپرویزه؟!
    خواب ندیدم،خواب ندیدم،وقتی دیدم،چی دیدم!
    اما واقعا دختر قشنگی بود!گفت که از قشنگی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!چشماش بقدري گیرا بود که تا عمق قلب نفوذ میکرد.پوستش بقدري قشنگ و لطیف بود که واقعا مثل برگ گل بود!
    موهاي تاب دار بلند داشت تا پایین تر از کمرش!یه تاج روسرش بود که با هر حرکتش برق میزد یه لباس از حریر تنش بود و یه شنل قشنگ روي دوشش!
    مثل تو این فیلمهاي قدیمی که مثلا روم باستان و امپراطورها و شاهزاده هارو نشون میدن!
    قدبلندي داشت و اندامی با تناسب کامل.حرکتش بسیار سنگین و باوقار بود،مثل ملکه ها!دستم رو که گرفت،یه حالت عجیبی شدم!سرم داشت گیچ میرفت!
    رسیدیم به یه کاناپه ي مخمل مانند.خیلی بزرگ و قشنگ.منو نشوند یه طرف و خودشم یه طرف دیگه نشست و نگاهم کرد و گفت
    جوان خوش قامت و خوش سیمایی هستی.نامت آرمین است.درست می گویم؟
    بله .اسمم آرمینه.اما شمااز کجا می دونین؟
    شیرین می دانی آنکه در دست داري چیست؟
    .» به دستم نگاه کردم،تیکه چرم هنوز تو دستم بود «
    این یه تیکه چرمه که...
    شیرین من خود از راز آن آگاهم.این چرم،تکه اي از پاي پوش من است.
    پاي پوش شما؟یعنی کفش شما؟!
    شیرین آري.روزگاري بیش به یادگار نزد فرهاد بود.
    فرهاد؟دارین با من شوخی میکنین؟!
    شیرین در چهره ام شوخی نمایان است؟
    خیر ولی آخه...
    !» صورتش رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کرد.گریه اي تلخ «
    شیرین خانم،خواهش میکنم ببخشید ترو خدا.قصد توهین نداشتم.
    به محض اینکه اسم خدارو آوردم،مثل فنر از جاش پرید!سرش رو پایین انداخت و در حالیکه قطره هاي اشک،مثل مروارید از چشماش پایین می اومد،زیر لب یه چیزایی گفت و بعدرو به من کرد و گفت چه آسان نام کردگار یکتا را برزبان روان می سازي!وحشت نداري؟!
    ببخشید،منظورم این بود که شما باور کنین که قصد بدي نداشتم.
    شیرین اگر از توانایی و بزرگی او آگاه بودي،چنین گستاخی نمیکردي!
    عذرمیخوام.
    شیرین از من؟!
    نمی دونم چی بگم!میخواستم قسم بخورم که شما باور کنین!
    شیرین درستی نیاز به سوگند ندارد.اکنون بنشین تا سخنی با تو گویم.
    » دوباره دوتایی نشستیم.کمی صبر کرد و بعد گفت «
    نیک می دانم که برایت این پندار دشوار است اما آگاه باش که من روزگاري،بانوي ایران و همسر خسرو پرویز پادشاه ایران بوده ام!
    » انگار راست می گفت،یه خرده فکر کردم و دیدم رفتارم خیلی بد بوده.جلوش بلند شدم که گفت
    آسوده باش.با من بیگانگی مکن.اکنون دیگر از آن روزگار بسی بگذشته.بنشین.
    » نشستم و گفتم «
    آخه میدونید؟برام خیلی مشکله که باور کنم.البته ممکنه هر لحظه از خواب بپرم و متوجه بشم که همه اینا خواببوده.
    شیرین آزمونی ست ساده.بیازماي.
    » چندبار چشمامو بستم و واکردم.اما نه،انگار درست میگفت «
    شیرین دریافتی که برخاستن تو از این خواب در توان تو نیست؟
    منکه گیج شدم!اگه شما شیرین هستی پس چرا هنوز جوونید و پیر نشدید؟یعنی در واقع الان باید استخوونهاتون هم ببخشید!از دهنم پرید! « دیدم حرف بدي زدم!زود گفتم »! پودر شده باشه
    » نگاهی به من کرد و گفت «
    اگر آژنگی در چهره ندارم.اگر کهن سال نگشته ام و تارو پودم خاکستر نشده،براي این است که گرفتار کردار خویشم.
    ببخشید،این صدا چیه می آد؟
    » زهر خندي زد و گفت «
    این آواز برایت آشنا نیست؟
    چی بگم؟صداي چکشه.یه جا این طرفا حتما بنایی اي.چیزي دارن.
    شیرین این،آواي فرهاد است!فرهاد تیشه بر کوه می زند و سینه ي کوه میخراشد.
    فرهاد ؟!مگه اونم هنوز زنده س؟!
    شیرین کدامیک از ما در تاریخ نیست گشته ایم؟ایا نام من و فرهاد جاودان نگشته؟
    چرا همینطوره که شما می فرمائید.ولی آخه من چه جوري این چیزارو باور کنم؟!
    » شیرین بلند شد و به طرف دیگه سالن رفت و واستاد و گوش کرد.صداي تیشه قطع نمیشد.یه خرده بعد گفت «
    آواز تیشه فرهاد را پایانی نیست.این آوا،هم شکنجه ي من و هم یار تنهایی من است.هنگام شنیدن این بانگ،میدانم که هنوز فرهاد به یاد من است!
    » تا برگشت دیدم که بازم داره گریه میکنه.جلو رفتم و گفتم «
    گریه نکنین.حیف نیس که شما به این قشنگی گریه کنین؟!
    » لبخندي زد و گفت «
    پس هنوز زیبا هستم!
    خیلی !ببخشید بانوي بزرگ،اما شما راست راستی قشنگ هستید!من تو تمام عمرم دختري به خوشگلی شما ندیدم!
    شیرین روزگاري این سخنان مرا شاد می ساخت!
    اکنون برو.این دیدار به خواست من بود اما بار دیگر بر توست که به اینجا بیایی.برو به خواب خویش بازگرد و بیارام و اندیشه کن.بدرود.
    » ساعت 9 صبح بود که با صداي بابک از خواب بیدار شدم «
    بابک پسربلند شو دیگه!با خواب مسابقه گذاشتی؟
    سلام ساعت چنده؟
    بابک ساعت 9 کمی گذشته.ترسیدم.فکر کردم خواب به خواب رفتی!بلندشو تعریف کن ببینم چی شد!راحت خوابیدي؟
    » احساس سبکی و آرامش میکردم.با خنده گفتم «
    اره،راحت راحت.
    بابک - یعنی کارولین درست می گفت؟!
    آره .احتمالا درست می گفته.
    بابک تلقین!بهترین دواي درد تو تلقین بود که کارولین فهمید!آفرین به این زن!
    چیکار میکردم تو خواب؟
    بابک هیچی یه کله گرفتی و خوابیدي.
    راستی بابک !من خوابیده بودم تو صدایی نشنیدي؟
    بابک خیلی بی تربیت شدي ها!آدم اگه تو خواب صدایی م دربیاید که صبح بلند نمیشه از همه پرس و جو کنه که دیشب صدا شنیدن یا نه!
    این صداهاي شبانه رو آدم باید فراموش کنه و به روي همدیگه م نیاره!
    گمشو بی ادب!منظورم صداي معمولی نیس!صداي عجیب رو میگم.
    بابک- بستگی به جثه ي آدم معمولی باشه.این صداها معمولیه!اگه طرف گنده باشه،صداها عجیب میشه!درهر صورت اختیاري نیس!
    خفه شی!بی تربیت.
    بابک در هر صورت صدایی دیشب نیومد.نه کوچیک،نه متوسط،نه بزرگ!صداهاي شبونه م سایزبندي شده؟!
    پاشو صبحونه حاضره.مهم این بود که حال تو خوب بشه.
    » بلندشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سرمیز صبحونه.بابک برام چایی ریخت و گفت «
    بجون تو خیلی خوشحالم،باید یه سبد گل بگیریم و بریم پیش کارو.لین،ازش تشکرکنیم دستش درد نکنه.
    میدونی دیشب تا خوابم برد چی شد؟
    بابک حتما بازم میخواي بري تو طبقه بندي صداهاي مشکوك شبانه !بابا به جون خودت،من دیشب هیچ صدایی نشنیدم!اگرم شنیده بودم نه به روي تو می آوردم و نه به کسی می گفتم!حالا می ذاري صبحونه مون رو بخوریم!
    گمشو!میخواستم بگم دیشب تا سرم رو گذاشتم رو بالش،بعد از مدتها خواب دیدم.
    بابک - راست می گی ؟خیره.چه خوابی دیدي؟
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-13-2011 در ساعت 04:23 AM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  16. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #9
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    خواب شیرین رو.می دونی کدوم شیرین رو میگم؟
    بابک می شناسم باب همشون رو!دختر تو کوچه مون بود که من نشناسنش؟!شیرین،دختر نیره خانم،دوست خاله رومیگی.ته کوچه خونه شون بود در آبی یه!بدم نبود قیافه ش.حتما تو خواب دنبالش افتادي!
    برگردیم ایران برات می ریم خواستگاریش.دختره معقولی بود.
    شیرین زن خسرو پرویز رو میگم.
    » درحالیکه چاي جست گلوش و سرفه ش گرفته بود،گفت «
    افتادي دنبال زن مردم؟!
    بابا اون شوهر داره!تازه یه گردن کلفت مثل فرهادم.تو نوبت واستاده!می زنن پدرت رو در می آرن ها!خسرو پرویز رو که می شناسی چه کله خري یه؟!فرهاد رو هم که میدونی؟از اون غیرتهاي خرکی داره؟!
    ول کن بابا!خودم می رم همین جاها.برات یه دختر خوشگل رو خواستگاري میکنم!اون شیرین به درد تو نمی خوره.سنش م با تو جور نیس .یه هزار و خرده سالی ازت بزرگتره!
    » بعد خودش خنده ش گرفت و گفت «
    حالا مزه دهن خودش چی بود؟می گفت بیا خواستگاري؟میخواستی بهش بگی تو اول تکلیفت رو با خسرو و فرهاد روشن کن که سرخر نداشته باشی،بعد!ضعیفه تو سن هزار و چهارصد،پونصد سالگی م ول نمیکنه!ببین جوونی هاش چه آتیش پاره اي بوده!
    توام شرم کن!حیا کن!قباحت داره.جواب ننه بابات رو چی بدم من؟بگم رفته افتاده دنبال یه پیرزن!چه خبثی تو؟!از پیرزنام نمی گذري؟!
    چرت و پرتات تموم شد؟
    بابک نه.یه خرده ش مونده!میخواستم ازت بپرسم حالا چه مزه اي داره؟!
    پیرزن؟!بدبخت از خوشگلی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!
    بابک خب!
    قد بلند،ابروي کمون!
    بابک خب خب!
    چشماي قشنگ و گیرا!موي بلند!
    بابک خب خب!بگو.
    صداش که دیگه هیچی!بقدري صداي قشنگی داره که وقتی حرف می زنه مثل لالایی به گوش آدم می رسه!
    بابک زود شماره تلفن ش رو بده که این به درد تو نمیخوره!واسه تو بعدا یه فکري میکنیم!
    میشه یه دقیقه جدي باشی؟
    بابک خب.جدي م ،بگو.
    بهم گفت که دیدار اولمون به خواست اون بوده.اما دفعه ي دیگه دست خودمه.
    بابک یعنی چی؟کجا باهاش قرار گذاشتی؟پاي کوه بیستون یا دم در قصر خسروپرویز؟!
    حالا بازم شوخی کن!
    بابک آخه تو یه حرفایی می زنی!یه خوابی دیدي رفته پی کارش.دست وردار ترو خدا.
    منم اولش فکر میکردم که خوابه.اما نبود.
    بابک یعنی شیرین واقعا اومده سراغ تو؟!
    چی بگم؟واسه خودمم عجیبه.
    بابک حالا چی می گفت؟می خواستی زود بپري و شست پاش رو بگیري!میگن اگه تو خواب شست پاي مرده رو بگیري به ارزوهات می رسی!
    چیزي به اون صورت نمی گفت.یه جاش خنده م گرفت،تهدیدم کرد.یه جاش گریه کرد.همین.
    بابک اونجا که تهدیدت کرد.غلط کرد!اونجا که گریه کرد،ت. غلط کردي!حتما یه چیزي گفتی که دختر مردم رو به گریه انداختی!
    من چیزي نگفتم.اسم فرهاد رو که بردم،گریه ش گرفت.
    بابک خاك بر سرت کنن!آدم دختري رو که می بینه.اسم دوست پسر سابقش رو جلوش می بره؟!
    بازم شوخی کن!بخدا جدي دارم حرف می زنم.اونی که من دیدم خواب نبود!
    بابک پس چی بود؟
    چه می دونم.
    بابک خیلی خب.حالا ولش کن.صبحونه تو بخور کار داریم.
    اشتها ندارم.
    بابک اي بابا!تا حالا خواب نداشت،حالا خوراك نداره!چه دختر فتنه ایی یه این شیرین!اون از فرهاد،اون از خسرو،اینم از تو!هنوز هیچی نشده هوایی ات کرده!
    حالا چی کار داري؟
    بابک یک کاري دارم دیگه.
    دیگه چه نقشه اي کشیدي؟
    بابک ت جدي کار دارم.اول میخوام یه زنگ بزنم ایران به خونه مون.بعدشم اکشب میخوام برنامه جور کنم با بچه ها بریم بیرون.
    کجا بریم؟
    بابک قبرستون!یه جا می ریم دیگه.فعلا بذار یه زنگ بزنم ایران تا بعد.
    بلندشد و شماره ي خونه شون رو گرفت.گویا باباش تلفن رو ورداشت.تا خط وصل شد.صداش رو مثل مریضها کرد و شروع کرد به صحبت
    بابک سلام باباجون.قربون صدات برم.آره منم غلامت!چطورین شما؟
    اي منم بد نیستم.یعنی هستم دیگه.زنده م هنوز!
    !» نمی فهمیدم باباش چی میگه،اما بابک خودش رو زده بود به موش مرده بازي «
    باباجون،مامان چطوره؟
    بخدا دلم براتون یه ذره شده.
    صدام اینطوري شده دیگه.از بس بلندبلند درس خوندم صدام گرفته!هی درس می خوندم هی واسه خودم تعریف میکردم!
    بله،تموم شد،مدرك مون رو هم چندوقت دیگه می گیریم.اما اگه منو ببینین نمی شناسین!شدم عین نی قلیون!
    نه خورد و خوراك مون خوبه.اماالان سه ماهه که نشستیم تو خونه و در رو رو خودمون بستیم.باور میکنین که الا چند وقته رنگ کوچه رو ندیدیم؟
    ». آروم گفتم «
    لال شی پسر با این چاخانات!
    بابک آرمین م خوبه.یه مدت افتاده بود دنبال رفیق بازي و کثافتکاري!با بدبختی جلوش رو گرفتم و هر جوري بود تو درسها رسوندمش!قبول شد بالاخره.
    اینا چیه میگی؟!حالا می ره به بابا میگه!
    بابک نه باباجون پول میخواهیم چیکار؟!مااینجا رفت و آمدي نداریم که!رفیق بازي م که نمی کنیم.ددري م که بار نیومدیم!همه ش نشستیم تو خونه.فقط یه خرج خورد و خوراك مونهن که اونم چیزاي گرون نمی خریم و گوشت ومرغ م یه خرده کمتر مصرف می کنیم خرج و دخل مون جور میشه!قربون اون طرز تربیت تون برم که منو اینطوري بار آوردین!البته خاله و شوهرخاله واسه ارمین پول بیشتر می فرستن،اما من لازم ندارم.
    نه باباجون،هرچی دارم از شما و مامان دارم،یعنی بیشتر از شما.من که یه جوون جاهل بودم و عقلم به چیزي نمی رسید.شما خوب منو تربیت کردین.مامان گاهی منولوس میکرد اما یادمه بهشون ایراد می گرفتین.حالا می فهمم که چقدر تدبیر داشتین!البته خواهش میکنم به مامان نگین این حرف رو!ناراحت میشه ازم.راه دور هم هستیم،یه دفعه دلش ازم می گیره!
    چشم باور کنین همیشه حرفاتون تو گوشمه.تا یه دختر می آد جلوم و میخواد باهام دوست بشه یاد نصیحتهاي شما می افتم و بهش محل سکم نمی ذارم!
    خیلی ممنون،چشم.مدرکمون که حاضربشه و ایرانیم.خیالتون راحت.
    سلام می رسونه خدمتتون.
    بعله بعله.تنها تفریح مون همون خونه ي عمه خانمه.گاهی وقتا می ریم اونجا.همیشه م عمه خانم و فرزادخان تا منو می بینن می گن رحمت به شیري که پدرت خورده و این پسر رو اینجوري تربیت کرده!
    خیلی ممنون.ببخشید،مامان هس؟خیلی ممنون.خداحافظ باباجون.مواظب خودتون باشین.
    سلام مامان جون درد و بلات بجونم بخوره،چطوري شما؟
    منم خوبم،یه خرده لاغر شدم اما خوبم.
    اي!یه چیزایی میخورم دیگه.ایشاالله زودتربیام از اون دست پخت خوشمزه ي شما بخورم.
    نه حالا نمی آم.اولا منتظرم که مدرکم رو بگیرم.بعدش میخوام یه چند روزي برم سرکار که واسه شما یه سوغاتی خوب بیارم!
    خیلی ممنون.نه بابا،وظیفه مه.براي کی بیارم بهتر از شما؟بابا که اذیتتون نمیکنه؟اگه ناراحتین براتون دعوت نامهبفرستم بیاین پیش خودم!
    نه مامان جون هر چی دارم از دعاي خیرشمادارم.
    مامان جون من بی وفا نیستم که محبتهاي شما یادم بره!تربیت شما بوذکه تونستم به اینجاها برسم.الحق که شما مثل ده تا مرد بالا سر من واستادین و منو اینطوري بار آوردین که اینجاهمه بهم می گن رحمت به شیري که خوردي!میگن شیرمادر که پاك و اصیل باشه،بچه اینطوري میشه!یادمه بابا گاهی منو لوس می کرد اما شما بهش ایراد می گرفتین.همون باعث موفقیتم شد.حالا به بابا نگین اینو که بهتون گفتم.راه دورم یه دفعه دلش ازم می گیره و نفرینم میکنه و عاق والدین میشم!
    نه مامان جون،کافیه.البته اینجا کرایه خونه بالاس و گوشت مرغم گرونه.
    نه نه.نمیخواد بیشتر بفرستین،ما صرفه جویی میکنیم و کمتر می خوریم جور میشه.
    نه مامان جون.من اصلا از دختر و زن و این حرفا بدم می اد!اگه یه وقتی م خواستم زن بگیرم،باید شما زن اینده م رو برام پیدا کنی!
    نه !فداي سرتون که پول تلفن زیاد میشه!دلم نمی آد قطع کنم.میخوام یه خرده بیشتر صداتون رو بشنوم!ترو خدا گریه نکنین غصه میخورم!
    باشه چشم چشم.مواظب خودتون باشین .زود می آم.
    بعله،خوبه آرمین،نیستش رفته سینما.
    نه،من تو خونه راحتترم.می ترسم سینما برم!اخلاقم خراب بشه!
    چشم چشم،فعلا خداحافظ.
    .» تلفن رو قطع کرد.همونطور واستاده بودم و نگاهش میکردم «
    بابک چیه؟نگاه میکنی؟
    این چرت و پرتا چی بود گفتی؟!
    بابک اینارو نگم که پول حسابی نمی فرستن!
    من کی دنبال کثافتکاري رفتم؟!
    بابک نمی دونی اینارو که گفتم چقدر کیف کردن!
    چرا منو جلوشون خراب کردي؟
    بابک توام تلفن زدي.همینارو بگو که من گفتم!یعنی برعکس چیزایی که من گفتم بکو!
    پسر این بیچاره ها اینقدر پول برات می فرستن.باز بیشتر میخواي؟!
    بابک ت پس فردا هزار تا خرج داریم.اگر قرار باشه با شیرین خانم ساسانی قوم و خویش شیم که این پولها کفاف نمیکنه!یه شام دعوتشون کنیم تموم میشه!
    ببینیم،تو تا یه دختر رو می بینی،یاد نصیحت بابات می افتی؟!
    پسرم،دخترا در ظاهر خوبن و » بابک اره بجون تو،دروغ نگفتم.بابام همیشه بهم نصیحت میکرد و می گفت
    خوشگل.دل ادم میگه برو طرفشون!باهاشون رفیق شو!چه عیبی داره؟عسل نیستی که انگشت بزنن!برو جلو،نترس!ببین دختره چقدر قشنگه!اصلا به این دختر می آد که تروگول بزنه؟!ببین چقدر محبوب و ساکته!
    خب.بقیه ش.
    بابک تا همین جاش یادمه.البته یه چیزاي دیگه م می گفت.زیاد نبود یادم رفته!تا همین جاهاش رو حفظ کردم!همین قدر که درس رو حاضر کردم کافیه.نمره ي قبولی رو می گیرم!بقیه ش یه خط بیشتر نبود.اگه داشته باشه و سوال ازش بیاد 2 نمره داره!همون هیفده هیجده برام کافیه!معمولا از آخر کتاب سوال نمی آد؟
    » خنده م گرفته بود.پرسیدم «
    حالا اگه یه خرده فکر کنی،میتونی بقیه ش رو یادت بیاد؟
    بابک آره،اما فسفر مغزم حروم میشه؟
    حالا که درسمون تموم شده،فکر کن بگو ببینم بقیه ش چی بوده؟
    » اما یه دفعه گول نخوري و بري طرفشون ها » بابک هیچی بابا.اینارو که تعریف میکرد.آخرش می گفت
    اماالحق که خوب به نصایح پدرت عمل کردي!خوب بچه اي تربیت کردن و تحویل جامعه دادن؟
    بابک حرف نزن.تا هفته ي دیگه همین وقت،مواجب من دوبرابر میشه!حالا بلند شو میزرو جمع کن تا من چندتا تلفن بزنم به بروبچه ها،برنامه ي امشب رو جور کنم.
    ابلیش شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سروبر را
    بابک بفرمایید که شیرین شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل قشنگی سروبر را!
    پاشو دکونت رو تخته کن!تو اگه بیل زنی دو تا بیل تو باغچه ي خودت بزن!حداقل من تو بیداري ابلیس می آد سراغم.تو که تو خوابم ابلیس وقت نمیکنه!من بودم که تو خواب شیرین رو دیدم و دستور و پامو گم کردم؟
    تقصیر منه که میخوام ترو از گرداب گناه نجات بدم.
    بابک عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگري بر تو نخواهند نوشت امشب بگیر تنها بشین تو خونه.من خیال دارم،با بچه ها،همگی بریم تو گرداب!اما یادت باشه،تنگه غروبی هوس اومدن با من رو نکنی ها!
    به درك.برو به منجلاب فساد!
    بابک باشه.توام بنشین در ساحل نجات!من که رفتم تو بشین کارتون پلنگ صورتی رو تماشا کن.دست به برق و گازم نزن.در رو روکسی م واز نکن تا من از منجلاب فساد برگردم!
    مرده شور اون رفاقتت رو ببرن!تنهایی میخواي بري؟من ترو تنها نمی ذارم.
    بابک اي ملعون!شیمون شدي؟.
    می آم مواظب تو باشم که غرق نشی!
    بابک نترس،من اب نمی بینم وگرنه شنا خوب بلدم!تازه جلیقه نجاتم دارم!تو دیگه زدي به اقیانوس!
    بابک آدم بخیل.یه کاسه اب رو هم چشم نداري به ما ببینی؟
    حالا پاشو به بچه ها تلفن بزن.دیر میشه!
    بابک هول نشو!گرداب گناه رو ازمون نمی گیرن!میلیون ها ساله که وجود داشت و تا آخر دنیا هم وجود داره!تا شیطون زنده س؛بساط گناه دایره!
    تو چطور اینارو میخواي پس فردا جواب بدي؟
    بابک من سوال جواب ندارم!جام معلومه!بدون معطلی و کاغذبازي و درگیري هاي کمرکی،یه راست می رم جهنم!من دوزخی!پس فردا نگی بهت نگفتم و گولم رو خوردي و چشمات بسته بوده ها!
    باشه نمی گم!پاشو تلفن بزن!
    بابک میخوام بدونم،با چهارتا رفیق بیرون رفتن و گردش کردن و خندیدن کجاش گناهه؟ما که فقط حرف می زنیم و کبریت بی خطریم!
    می دونم،پاشو تلفن بزن!
    » دوتایی زدیم زیر خنده و بابک رفت سر تلفن و منم رفتم سراغ ظرفاي صبحونه
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  18. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    141
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجم
    قرار شده بود عصري با چند تا از بچه ها بریم اول پاتیتاژ و بعدشم شام بریم بیرون. «
    کارامون رو تازه کرده بودیم که بچه ها اومدن دنبالمون و همگی با دو تا ماشین رفتیم .اما وقتی جلوي باشگاه رسیدیم،فهمیدیم که بعلت تعمیرات تعطیله.
    » همونجا وایستادیم که برنامه رو عوض کنیم.هر کی یه جایی رو پیشنهاد میکرد که بابک گفت
    بچه ها،بیاین بریم پیکادلی.
    من اونجا نمی آم.یه مشت آدم ناجور همیشه اونجا جمعن.
    رامین تو به اونا چیکار داري؟خودمون با هم میگیم و می خندیم.
    کیوان راست میگه.ما به کسی کار نداریم.
    باشه برین.من نمی آم.
    کیوان شبمون رو خراب نکن دیگه.
    بابک بیا بریم،بقیه ش با من.همه شونم ناجور نیستن،بعضی هاشون خیلی جورن!
    راضی شده بودم .داشتیم سوار ماشین می شدیم که یکی از پشت سر،صدامون کرد!تا برگشتیم،رویا و ؤانت و ساندرا رو دیدیم که از توي پیاده رو دارن براي ما دست تکون می دن.صبر کردیم تا یه سلام و علیکی باهاشون بکنیم.
    » چند دقیقه بعد همه با هم اشنا شدن
    رویا داشتین کجا می رفتین؟
    بابک جاي خاصی نمی رفتیم.اومده بودیم پاتیناژ که تعطیل بود.
    رویا اگه برنامه ي خاصی ندارین و دلتون بخواد،بیاین با ما بریم.
    بابک کجا؟
    رویا یه جلسه س.جلسه ي بحث.
    بابک من از هر چی بحث و حرف بدم می آد .خیلی ممنون.من دوست دارم جایی برم که از توش حرف در نیاد!
    » رویا خندید و براي ژانت و ساندرا ترجمه کرد که ژانت گفت
    پاپیک،حتما بیا.من مطمئن هستم که از اونجا خوشت می آد.
    » بابک یه خرده شل شد «
    ساندرا اگه شماهام بیاین،خیلی بهمون خوش میگذره.
    » بابک یه فکري کرد و بعد به بچه ها گفت «
    بچه ها شماهام می آوئین؟
    کیوان نه بابا. حوصله ي بحص و گفتگو رو نداریم.شماها برین .یه دفعه ي دیگه با هم برنامه می ذاریم.
    بابک ناراحت نمی شین من و آرمین بریم؟
    رامین نه بابا.برین خوش باشین.بعدا همدیگر رو می بینیم.
    » خلاصه از اونها خداحافظی کردیم و با بقیه سوار ماشین شدیم «
    ژانت شما انگار در ایران از نظر مالی وضعتون خوبه !ماشین خیلی قشنگی دارین!
    بابک اي!یه آب باریکه می رسه.خیلی ممنون.
    رویا ماشین خودته بابک؟
    بابک نه.این مال آرمینه ولی ماشین منم مثل همینه فقط رنگش فرق میکنه.
    رویا چطور دو تا ماشین مثل هم؟
    بابک ننه باباهامون هر چی واسه ما می خرن جفته!نه دخترخاله پسرخاله ایم،میخوان همه چیزمون یه جور باشه که سرکوفت سرهمدیگه نزنیم!
    ژانت وقتی شما فارسی صحبت میکنین که ما نمی فهمیم!
    بابک عذر میخوام،دیگه فارسی صحبت نمی کنیم.آخه نمیدونم سرکوفت به انگلیسی چی میشه!
    » بعد همه رو براشون ترجمه کرد
    ساندرا شما زوج جالبی هستین.حتما رشته اي هم که می خونین مثل هم بوده!
    بابک رشته تحصیلی که جاي خود داره.زیرشلواري یی هم که واسه مون از ایران می فرستن عین همه!تازه دارن دنبال دو دختر دوقلو میگردن که واسه مون بگیرن تا زنهامون هم شکل هم باشن!راستی این جلسه که گفتین ،در مورد چیه؟
    ژانت احضار روح.
    بابک احضار روح؟!شما که گفتین بحث و گفت و گوئه؟!
    رویا جلوي دوستاتون نخواستم بگم.
    بابک نخیر!تا روح تمام مرده زنده ي مارو پیش چشممون نیارن ولمون نمی کنن!
    رویا بابک خیلی جالب و هیجان انگیزه.
    بابک بابا شما به مرده ها چی کار دارین؟حالا قراره مرده کی رو بجونبونین؟!
    ساندرا روح شخص خاصی نیست.
    بابک آخان!پس مرده ش فرق نمیکنه!جنبوندنش مهمه.
    رویا آرمین تو چرا اینقدر ساکتی؟
    چی بگم؟بابک اصلا نمی ذاره من حرف بزنم.
    بابک این آرمین ساده س!اهل دوز و کلک و زد و بند نیس!همیشه م سرش کلاه میره!واسه همین من همیشه مواظبشم.طفلک بی سرو زبونه!اینو فقط پنجاه ا کتاب درسی بذارین جلوش و بهش بگین تا فردا،کلمه به کلمه تحویل بدي!
    فردا صبحش که بیاین،یه واو از توش براتون جا نمیذاره!
    رویا بهش اصلا نمی آد.محجوب هست،اما پپه نیست.
    ژانت شماها خیلی از نظر صورت و اندام شبیه هم هستین.به پدرتون بیشتر شبیه هستین یا مادرتون؟
    مادرمون.
    رویا پس باید مادراتون زنهاي قشنگی باشن.
    خیلی ممنون.
    رویا پاتون برسه ایران رو هوا زدنتون!
    بابک مگه ما گنجشکیم؟!
    رویا همیشه همینطور بوده.دخترهاي خوشگل زن مرداي زشت میشن،پسرهاي خوش قیافه دختر زشت گیرشون می آد!
    بابک راست میگه رویا.من یه عمو دارم که خیلی خوش قیافه و خوش تیپ و قدبلنده.رفت یه زن گرفت مثل قرص قمر!یه مدت باهاش زندگی کرد اما بالاخره طلاقش داد و رفت یه دختر زشت و چاق و قدکوتاه رو گرفت!وقتی ازش پرسیدن چرااینکار رو کردي گفت از بس همه بهم گفتن دختر خوشگل گیر مرد زشت می آد و دختر زشت گیر مرد خوش قیافه ،همه ش فکر میکردم سرم کلاه رفته!اینه که رفتم زن خوشگلم رو طلاق دادم و یه زن زشت گرفتم!
    ژانت حالا از زندگی ش راضی یه ؟راحته؟
    بابک اره،راحته.
    رویا چطور میشه یه مرد خوش قیافه با یه زن زشت ازدواج کنه و راحت باشه؟!
    بابک آخه شیش ماه بعدش از غصه دق کرد و مرد.واسه اینا که میگم حالا راحته!
    » همه خندیدن «
    ژانت وقتی عموت زن اولش رو طلاق داد،پدر و مادرش چیزي بهش نگفتن؟
    بابک مادرش که مادربزرگ من باشه،خیلی سال پیشش مرده بود اما پدرش که پدربزرگ من باشه،اونموقع زنده بود.نه اونم چیزي بهش نگفت.یعنی اصلا نفهمید!
    رویا چطور نفهمید؟
    بابک آخه اون موقع بابا بزرگم صد و دوسالش بود و چشماش چیزي رو نمی دید.زن دومی رو هم فکرمیکرد همون زن اولی س!
    ساندرا چرااینقدر پیر؟؟!مگه تو چه سنی ازدواج کرده؟
    بابک خیلی دیر!بیچاره اونم جوونی هاش گویا خوش قیافه بوده.سه چهار تا زن طلاق داده تا دختر مورد علاقه ش رو پیدا کرده و بعد بچه دار شده.
    رویا دختر مورد علاقه اش بالاخر خوشگل بوده یا نه؟
    بابک اره،بدنبود.فقط یه خرد سرش طاس بوده و یه پاشم کوتاه تر از پاي دیگه ش بود!اما تا دلتون بخواد خانم بود.بابابزرگم که عاشقش بود.
    رویا داري سربه سرمون میذاري.
    ژانت حتما چند وقت بعداز مرگ مادربزرگت ،پدربزرگت از تنهایی فوت کرد؟
    بابک نه بابابزرگم رو خودمون کشتیم!اگه به خودش بود بیست سال دیگه م نمی مرد!
    » طوري بابک صحبت میکرد که هرسه دخترا یه دفعه با هم گفتن «
    خودتون کشتینش؟!!
    » بابک خیلی خونسرد گفت «
    اونطوري که شما فکر میکنین که نه!
    » همه دخترا یه نفس راحت کشیدن «
    رویا پس منظورت چی بود که گفتی خودمو کشتیمش؟
    بابک یه روز صداي ضبط من خیلی بلند بود.عصبانی شد و باهام دعوا کرد.بعدش قلبش گرفت و رسوندیمش بیمارستان اونجا مرد.
    ژانت سکته کرده بود؟
    بابک نه.یه خرده عصبی شده بود.تو بیمارستان گفتن چیزیش نیس.دکترا فرداش مرخصش کردم.حالش خوب شده بود.
    ساندرا تو بیمارستان بهش رسیدگی نکردن؟
    بابک نه،بیچاره ها خیلی بهش رسیدن.
    رویا دیونه مون کردي بابک !حالا میگی بالاخره چطوري مرد؟!
    یه نفس بلند بکشید و یه نگاه به من کرد و « بابک شروع کرد اداي مردن پدربزرگش رو درآوردن و همونجور گفت «
    بعد چشماشو بست و یه چونه انداخت و مرد!
    رویا منظورم علت مرگش بود!
    بابک آهان!هیچی دیگه.زیر بغلش رو گرفته بودم که از پله هاي بیمارستان بیارمش پایین ،عصاش گیر کرد به پاي من،امدم عصاش رو بگیرم،خودش رو ول کردم از بالاي پله ها با مغز اومد رو زمین و مرد!
    !» دخترا همینطور هاج و واج بابک رو نگاه میکردن «
    رویا انوقت تو ناراحت نشدي؟!
    بابک چرا نشدم.خیلی ناراحت بودم.آخه تمام مراسم سوم و هفتش افتاده بود تو امتحانهاي من.خونه اونقدر شلوغ پلوغ بود که اصلا نمی تونستم درس بخونم!
    رویا واقعا پسر سنگدل بی احساسی هستی!
    بابک یعنی چه؟!خدابیامرز صد و دوسالش بود.تازه داشت دندونم در می آورد!ولش میکردیم صد و پنجاه شصتسال عمر میکرد!مگه کره ي زمین چقدر هوا داره؟!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  20. 2 کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/