هیچ وقت اون روزی رو که اسمم رو تو روزنامه جزء قبول شدگان کنکور دیدم یادم نمیره .چنان جیغی زدم که بغل دستی هام کپ کردن. ولی خوب من اصلا به روی مبارکم هم نیاوردم .تازه وقتی اسم شیرین رو هم پیدا کردم که دیگه نگو .
دوتایی پریدیم همدیگرو بغل کردیم و هی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم.(جای مادرم خالی بود که بهم چشم غره بره )
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .بلاخره بعد از اون همه خر خونی قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه دویدم تا این خبر رو به خانوادم بدم .
کلید رو انداختم و قفل در رو باز کردم.مادرم طبق معمول تو آشپزخونه بود .هستی هم داشت کارتون میدید .تا من رو دید گفت :مستانه چی شد؟ قبول شدی؟
خواستم کمی سر به سرش بزارم .قیافه ناراحت بخودم گرفتم گفتم:دیدی چی شد؟تمام شب بیداریهام،کلاس رفتنهام همه به هدر رفت.
هستی سرش رو با تاسف تکون داد گفت :از اولش هم معلوم بود .آقا جون الکی هی میگفت قبول میشی غصه نخور ....آخه کی با شب بیداری فیلسوف شده که تو دومیش باشی .حالا غصه نخور انشالا سال دیگه قبول میشی .البته اگه از حالا پای درست بشینی.
خندم گرفته بود این آبجی کوچولو ما هم مادر بزرگی بود برای خودش .
مادرم قاشق بدست از آشپزخونه سرک کشید گفت ::چی شد مادر جان قبول شدی؟
هستی نگران نگاهم کرد میخواستم نخندم نمیشد از بس این هستی چشماش و بین من و مادرم بحرکت در میاورد .آخر سر هم اون چشمهای گرد که درشتشون کرده بود من رو به قهقهه وا داشت. مادرم و هستی که مونده بودن من چرا اینجوری میکنم .
به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم قبول شدم هم من هم شیرین.
هستی از این که دستش انداخته بودم عصبانی شد و با کنترل tv بلند شد و دنبالم کرد بلکه حسابم رو برسه.
اون شب آقام یک لپ تاب apple بمن هدیه کرد البته گفت که قبلا برام خریده بوده چون میدونسته قبول میشم .اون کامپیوتر قدیمیم هم شد برای هستی.
چه روزهایی بود ..... اون روز که با شیرین برای اولین بار به دانشگاه رفتیم رو اصلا یادم نمیره .مثل گیج ها بودیم .دقیقا مثل کلاس اولیها.همه چیز برامون جالب بود .همون روز اول به همه جا سرک کشیدیم.برامون جالب بود با پسرها یک کلاس مشترک داشته باشیم .هرچند برام پر اهمیت نبود اما بلاخره یه دنیای دیگه بود.
واقعا چقدر زود میگذره .حالا که ترم آخر هستم و امسال لیسانس میگیرم ، میبینم چقدر دلم برای روزهای اول تنگ شده.
اون شیطنتها و بچه بازیها .چقدر با این شیرین پسرها رو سر کار گذاشتیم.البته بیشتر شیرین چون من که به بداخلاق معروف بودم کسی جرات نمیکرد به پرو پام بپیچه.
یکیشون از اون خواستگارهای دلخسته من بود.هر دفعه خانوادش رو میفرستاد جواب من نه بود .نه تنها اون جواب بقیه خواستگارهام هم منفی بود .هم به دلم نمی نشستن،هم قصد ازدواج نداشتم.
بعضیهاشون انقدر خوب بودن چه از نظر مالی چه از نظر ظاهری که دیگه نمیدونستم چه بهانه ای بیارم .آقام سخت نمیگرفت .آقام تاجر فرش بود تو بازار تهران نمایشگاه فرش داشت.میگفت هر وقت خودت آمادگی داشتی ازدواج کن ،بقول آقام دختر زیبایی چون من همیشه خواستگار داره ،اما مادرم مخالف آقام بود و میگفت :معلوم نیست این مستانه به کی رفته که اینقدر یکدنده و لجبازه .حالا فکر کرده چنتا خواستگار پیدا شده همیشه همینطوره .خبر نداره اگه بدون ملاحظه این خواستگار ها رو رد میکنه لگد به بخت خودش میزنه .از کجا معلوم یه روزی دوباره خواستگار خوب پیدا بشه.
منظور مادرم رو خوب میفهمیدم .منظورش به پسر خالم کیوان بود.از وقتی دیپلم گرفتم خالم موضوع خاستگاری رو پیش میکشد .اما هر دفعه من نه میگفتم .بالاخره هم خالم برای کیوان ،صنم دختر همسایه خودشون رو خواستگاری کرد.کیوان وقتی فهمید علم شنگه ای بپا کرد که نگو.حتی تا روز بله برون حاضر نشد،با صنم حرف بزنه .
اما خوب وقتی مخالفت سخت من رو دید مجبور شد با این ازدواج کنار بیاد .
هیچ وقت روز عروسیش رو یادم نمیره همچین با حسرت من رو نگاه میکرد که حتی صنم هم متوجه شد.اما از این که صنم دختر فهمیده ای بود به روی خودش نیاورد.من هم برای این که خیال هر دوتاشون راحت بشه برای تبریک پیششون رفتم و رو به صنم گفتم :
صنم جان،جون من و جون این داداشمون .من فقط همین یه داداش رو دارم که میسپرمش به تو .میدونم هم که هیچ کس مثل تو نمیتونه زن داداش خوبی برام باشه.
بعد هم رو به کیوان گفتم:
انشاالهو مبارکتون باشه ،خیلی بهم میاین.
کیوان لبخند تلخی زد و گفت:
امیدوارم کسی که واقعا لیاقت تو رو داره دلت رو بدست بیاره
- از حالا نگران خواهرت هستی.حالا حالا ها خیلی مونده کسی بتونه جایی تو قلب من پیدا کنه .
- پوزخندی زد و گفت :میدونم تو قلب تو رخنه کردن کار مشکلیه.
دیگه جایز ندیدم بیشتر از این آنجا بمونم .دوباره دست صنم رو فشردم و از اونها جدا شدم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)