صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 48

موضوع: رمان تمنای وجودم

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    رمان تمنای وجودم

    هیچ وقت اون روزی رو که اسمم رو تو روزنامه جزء قبول شدگان کنکور دیدم یادم نمیره .چنان جیغی زدم که بغل دستی هام کپ کردن. ولی خوب من اصلا به روی مبارکم هم نیاوردم .تازه وقتی اسم شیرین رو هم پیدا کردم که دیگه نگو .
    دوتایی پریدیم همدیگرو بغل کردیم و هی جیغ زدیم و بالا پایین پریدیم.(جای مادرم خالی بود که بهم چشم غره بره )
    از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم .بلاخره بعد از اون همه خر خونی قبول شده بودم .اون هم رشته دل خوام.یک نفس تا خونه دویدم تا این خبر رو به خانوادم بدم .
    کلید رو انداختم و قفل در رو باز کردم.مادرم طبق معمول تو آشپزخونه بود .هستی هم داشت کارتون میدید .تا من رو دید گفت :مستانه چی شد؟ قبول شدی؟
    خواستم کمی سر به سرش بزارم .قیافه ناراحت بخودم گرفتم گفتم:دیدی چی شد؟تمام شب بیداریهام،کلاس رفتنهام همه به هدر رفت.
    هستی سرش رو با تاسف تکون داد گفت :از اولش هم معلوم بود .آقا جون الکی هی میگفت قبول میشی غصه نخور ....آخه کی با شب بیداری فیلسوف شده که تو دومیش باشی .حالا غصه نخور انشالا سال دیگه قبول میشی .البته اگه از حالا پای درست بشینی.
    خندم گرفته بود این آبجی کوچولو ما هم مادر بزرگی بود برای خودش .
    مادرم قاشق بدست از آشپزخونه سرک کشید گفت ::چی شد مادر جان قبول شدی؟
    هستی نگران نگاهم کرد میخواستم نخندم نمیشد از بس این هستی چشماش و بین من و مادرم بحرکت در میاورد .آخر سر هم اون چشمهای گرد که درشتشون کرده بود من رو به قهقهه وا داشت. مادرم و هستی که مونده بودن من چرا اینجوری میکنم .
    به سختی خودم رو کنترل کردم و گفتم قبول شدم هم من هم شیرین.
    هستی از این که دستش انداخته بودم عصبانی شد و با کنترل tv بلند شد و دنبالم کرد بلکه حسابم رو برسه.
    اون شب آقام یک لپ تاب apple بمن هدیه کرد البته گفت که قبلا برام خریده بوده چون میدونسته قبول میشم .اون کامپیوتر قدیمیم هم شد برای هستی.
    چه روزهایی بود ..... اون روز که با شیرین برای اولین بار به دانشگاه رفتیم رو اصلا یادم نمیره .مثل گیج ها بودیم .دقیقا مثل کلاس اولیها.همه چیز برامون جالب بود .همون روز اول به همه جا سرک کشیدیم.برامون جالب بود با پسرها یک کلاس مشترک داشته باشیم .هرچند برام پر اهمیت نبود اما بلاخره یه دنیای دیگه بود.
    واقعا چقدر زود میگذره .حالا که ترم آخر هستم و امسال لیسانس میگیرم ، میبینم چقدر دلم برای روزهای اول تنگ شده.
    اون شیطنتها و بچه بازیها .چقدر با این شیرین پسرها رو سر کار گذاشتیم.البته بیشتر شیرین چون من که به بداخلاق معروف بودم کسی جرات نمیکرد به پرو پام بپیچه.
    یکیشون از اون خواستگارهای دلخسته من بود.هر دفعه خانوادش رو میفرستاد جواب من نه بود .نه تنها اون جواب بقیه خواستگارهام هم منفی بود .هم به دلم نمی نشستن،هم قصد ازدواج نداشتم.
    بعضیهاشون انقدر خوب بودن چه از نظر مالی چه از نظر ظاهری که دیگه نمیدونستم چه بهانه ای بیارم .آقام سخت نمیگرفت .آقام تاجر فرش بود تو بازار تهران نمایشگاه فرش داشت.میگفت هر وقت خودت آمادگی داشتی ازدواج کن ،بقول آقام دختر زیبایی چون من همیشه خواستگار داره ،اما مادرم مخالف آقام بود و میگفت :معلوم نیست این مستانه به کی رفته که اینقدر یکدنده و لجبازه .حالا فکر کرده چنتا خواستگار پیدا شده همیشه همینطوره .خبر نداره اگه بدون ملاحظه این خواستگار ها رو رد میکنه لگد به بخت خودش میزنه .از کجا معلوم یه روزی دوباره خواستگار خوب پیدا بشه.
    منظور مادرم رو خوب میفهمیدم .منظورش به پسر خالم کیوان بود.از وقتی دیپلم گرفتم خالم موضوع خاستگاری رو پیش میکشد .اما هر دفعه من نه میگفتم .بالاخره هم خالم برای کیوان ،صنم دختر همسایه خودشون رو خواستگاری کرد.کیوان وقتی فهمید علم شنگه ای بپا کرد که نگو.حتی تا روز بله برون حاضر نشد،با صنم حرف بزنه .
    اما خوب وقتی مخالفت سخت من رو دید مجبور شد با این ازدواج کنار بیاد .
    هیچ وقت روز عروسیش رو یادم نمیره همچین با حسرت من رو نگاه میکرد که حتی صنم هم متوجه شد.اما از این که صنم دختر فهمیده ای بود به روی خودش نیاورد.من هم برای این که خیال هر دوتاشون راحت بشه برای تبریک پیششون رفتم و رو به صنم گفتم :
    صنم جان،جون من و جون این داداشمون .من فقط همین یه داداش رو دارم که میسپرمش به تو .میدونم هم که هیچ کس مثل تو نمیتونه زن داداش خوبی برام باشه.
    بعد هم رو به کیوان گفتم:
    انشاالهو مبارکتون باشه ،خیلی بهم میاین.
    کیوان لبخند تلخی زد و گفت:
    امیدوارم کسی که واقعا لیاقت تو رو داره دلت رو بدست بیاره
    - از حالا نگران خواهرت هستی.حالا حالا ها خیلی مونده کسی بتونه جایی تو قلب من پیدا کنه .
    - پوزخندی زد و گفت :میدونم تو قلب تو رخنه کردن کار مشکلیه.
    دیگه جایز ندیدم بیشتر از این آنجا بمونم .دوباره دست صنم رو فشردم و از اونها جدا شدم.



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    همچین در اتاقم رو باز کرد که از جا پریدم .بهش توپیدم :تو نمیتونی مثل آدم بیائی تو .
    دستش رو به کمرش زد و گفت:دیگه چه خبره .ناسلامتی که این ترم هم تموم شد و تو تعطیل هستی دیگه بهونه درس خوندن رو هم که نداری بگی کسی تو اتاقم نیاد .
    گفتم:لااقل میخواهی بیائی دو ضربه به در بزن .والا به جائی بر نمیخوره .
    -اومده بودم بگم موبایلت یکریز داره زنگ میزنه لااقل تو اتاقت بذار که مزاحم بقیه نشه .
    به دستهاش نگاه کردم گفتم:
    -خب کو؟
    -چی کو؟
    -موبایلم دیگه؟
    -مگه من نوکرتم .رو میز نهارخوریه.برو خودت برش دار.
    با حرص گفتم:ایندفه لازم نکرده بیائی بگی موبایلت داره زنگ میخوره .خودم بعدا چک میکنم
    هستی همانطور که از در خارج میشد گفت :
    اصلا به من چه ......من رو بگو که خواستم بگم شماره شیرین افتاده رو موبایلت.
    با شنیدن اسم شیرین مثل برق از جام پریدم و خودم رو رسوندم طبقه پایین .تقریبا ۳ هفته میشد که ندیده بودمش. آخه اون بالاخره به پسر عمه پولدارش جواب مثبت داده بود.حالا هم ۳ هفته بود که عروسی کرده بود و برای ماه عسل دوبی رفته بودن.
    گوشی رو برداشتم و شماره ش رو گرفتم
    شیرین:سلام خانوم خوشگله
    -سلام بی معرفت ؛خوبی عروس خانوم؟
    -خوب خوب ،تو چطوری؟
    -پکر پکر
    -پس هنوز برای ترم جدید آماده نیستی؟....فقط چند روز دیگه مونده ها .
    -ولش کن بابا .من و تو فقط بلدیم از درس و دانشگاه بگیم ؟ حرف دیگه ای نداری ؟
    -خب ،پس میخواهی از چی حرف بزنم
    اروم طوری که کسی صدام رو نشنوه گفتم :خوب معلوم دیگه عروس خانوم .....
    صدای خنده شیرین بلند شد و گفت :میترسم چشم و گوشت باز بشه از درس عقب بمونی
    -شیرین کی میای دلم برات یک ذره شده
    -فردا بر میگردیم قول میدم فردا یه سر بهت بزنم ....فعلا باید برم شارژ ندارم .
    -بابا خسیس تو که شوهر پولدار کردی تو رو خدا دست از خساست دیگه بردار
    -گمشو ..من کی خسیس بودم
    -خیلی خوب ترش نکن.شوخی کردم ....به آقا فرید هم سلام برسون
    -عمرا،از موقعی که تو رو دیده همش میگه اون دوست خوشگلت قصد ازدواج نداره ...
    _چیه میترسی هووت بشم .
    -پس چی که میترسم اون هم یه هوو خوشگل .
    خندیدم و گفتم :نترس من فعلا قصد ازدواج ندارم.
    -خوب شد گفتی وگرنه خواب و خوراک نداشتم
    -دیوونه ...برو انشااله فردا میبینمت
    -میبوسمت .خداحافظ
    -خداحافظ
    وقتی گوشی رو گذاشتم بیشتر دلتنگش شدم .آخه ما از دبیرستان با هم بودیم .همیشه تو یه کلاس بودیم .تو دانشگاه هم باهم بودیم حتی رشتمون که راه و ساختمان بود هم یکی بود .هر چند که اون علاقه ای به این رشته نداشت ،اما بخاطر من اون هم این رشته رو زد .اما وسط راه هر ترم همش نق میزد . اونقدر که دیگه کلافم کرده بود.
    همش میگفت :آخه این هم رشته بود که ما انتخاب کردیم .آخه دختر و چه به آجر و سیمان هر دفعه که مجبور میشم برم سر ساختمون حرصم میگیره .و یاد عمله ها میوفتم .
    من همیشه از دستش میخندیدم میگفتم حالا این رو میگی اما وقتی تا چند وقت دیگه بهت گفتن خانوم مهندس ازم ممنون هم میشی .
    اون هم میگفت :البته اگر تا اون موقع یه آجر تو سرمون نیوفته و ما زنده بمونیم .
    -نترس حالا مگه تا حالا چند بار برای نظارت رفتیم؟
    -ترم آخر بهت میگم
    من هم همیشه میخندیدم و صورت گرد و توپلش رو میبوسیدم
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 3
    بلاخره بعد از چند روز تعطیلی سر کلاسها حاضر شدیم من که خیلی ذوق داشتم .آخه این ترم نیمچه مهندس میشدم .
    اما این ذوق با وارد شدن مهندس صدیق و شرایط کلاسش پرید .استاد همینطور که تو چهره تک تکمون دقیق میشد.گفت :باید بگم این ترم آخرین مرحله از هفت خان هستش.متاسفانه قیافه های آشنا خیلی میبینم .....این ترم قرار نیست تو کلاس بشینید .(البته اینجاش رو حال کردم ) هر دانشجو موظف هستش تا ۲ هفته دیگه برای خودش تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی جائی رو پیدا کنه برای پایان کار از امروز تا ۲ هفته دیگه وقت دارید به دنبال شرکت مهندسی ساختمونی باشید و اونجا هفته ای ۴ روز باید مشغول باشید.
    صدای اعتراض از هر گوشه بلند شد .اما استاد با دست همه رو مجبور به سکوت کرد و گفت :این هم به عنوان پایان کار محسوب میشه و هم این که سابقه کار براتون میشه .وقتی هم میگم ۲ هفته یعنی ۲ هفته نه بیشتر پس شما رو جلوی دفترم نبینم برای وقت بیشترو یا اعتراض ......
    چی ؟ این دیگه کیه ؟مهندسه هاش همه بیکارن ،چه برسه به ما که هنوز دانشجو هستیم .؟؟؟؟
    وقتی استاد کلاس رو ترک کرد ،شیرین یکی کوبوند تو پهلوم و گفت:بفرما خانوم مهندس حالا حالش رو ببر.با این چه کار کنیم؟
    -خب ،معلومه از همین امروز میریم دنبالش .
    ا،خودت گفتی .بابای توشرکت داره یا بابای من .مثل اینکه توخوابی ،نمیبینی نصف کلاس ترم قبلی هستن.همشون هم برای این اینجا هستن چون اون ترم جایی رو پیدا نکرده بودن. .... هر چند من اگر هم جایی رو پیدا نکنم زیاد توفیری هم نمیکنه .
    باتعجب نگاهش کردم:یعنی چی !!!
    -یعنی من که شوهرم رو کردم .حالا چه با لیسانس چه بی لیسانس .قرار هم نبود که بعد از دانشگاه کار کنم .پس چه این ترم مدرک بگیرم چه نگیرم توفیری نکرده .
    -واقا،دیدگاهت اینه ؟
    باخنده گفت هی همچی .
    با کلافگی سرم رو برگردوندم و گفتم :شوخیت گرفته تو هم .به جای این چرت وپرتها یه فکری بکن .
    -میگی چه کار کنم .من از حالا مطمئن هستم این ترم افتادیم .پس این ترم بخیال لیسانس.
    -وای نه نگو......
    -حالا غصه نخور ،(در حالی که اشاره به رحیمی ،یکی از پسر های کلاس میکرد )بی لیسانس هم شوهر گیرت میاد .
    -شیرین ،کم ادا بیا .
    -وا ،مگه دروغ میگم .رحیمی بدون لیسانس هم میگیرتت.کم موس موس کرده برات تاحالا .
    با عصبانیت بلند شدم و شیرین رو که از حرف خودش خندش گرفته بود ترک کردم.هرچی هم صدام کرد محل ندادم.

    موقع برگشت به خونه با همسر شیرین کلی شرکت رفتیم .اما همه بی نتیجه .هروقت چهره بیخیال شیرین رو میدیدم حرصم میگرفت .واقا میدونستم اگر هم این ترم بیوفتیم بیخیاله .اما من نه ،من خیلی نگران بودم .آخه حقش نبود بعد از این همه سختی که کشیده بودم مشروط بشم .اون هم الکی .من تمام درس ها رو بخاطر این ترم پاس کرده بودم چون میخواستم این کلاس رو بدون دردسر قبول بشم تموم بشه بره پی کارش . نمیخواستم تو همین یه روز جا بزنم .اون هم بعد از این همه درد سر که برای انتخاب این رشته کشیده بودم و با مخالفت مادرم مواجه بودم. هر جور که بود باید جائی رو پیدا میکردم .
    خسته و کوفته به اتاقم رفتم .کسی خونه نبود .یه دوش گرفتم و خوابیدم .
    با تکونهای که هستی بهم میداد چشمام رو باز کردم ._چیه باز؟
    -دستش رو به کمرش زد و گفت: میدونی ساعت چنده؟
    -نه ،.مگه چنده ؟
    -ساعت ۷ شب .
    _چی؟یعنی من اینقدر خوابیدم. پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟
    -بابا رورو برم .مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
    دستی به موهای بلندم کشیدم و گفتم :آقاجون اومده .
    -بله .تا حالا هم چند دفعه سراغت رو گرفته .
    از رو تخت بلند شدم . موهام رو شونه کردم و با هستی به طبقه پایین رفتم .
    آقام نگاهش به tv بود و اخبار گوش میکرد .سلام کردم وکنارمادرم که مشغول پوست کندن میوه برای آقام بود ،نشستم .آقام نگاهه مهربونی بهم کرد و گفت :سلام بابا .خواب بودی؟
    لبخند زدم و گفتم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم رفت .
    مادرم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:امروز که روز اول کلاستون بود .چطور اینقدر خسته شدی ؟!
    سیبی برداشتم و گفتم این ترم کارمون ساخته است.باید هر دانشجو بگرده یه شرکت مهندسی پیدا کنه این ترم اونجا مشغول بشه،وگرنه فارغ و التحصیل نمیشه .من و شیرین هم بعد از کلاس همراه همسرش دنبال جایی بودیم .اما به هیچ نتیجه ای نرسیدیم .
    مادرم که همش مخالف این رشته تحصیل برای من بود گفت :تقصیر خودته آخه این هم رشته بود تو انتخاب کردی !این کار مخصوص مردهاست .اصلا ببینم به جز تو شیرین دختر دیگه ای هم تو کلاستون هست.
    نفس بلندی کشیدم و گفتم مامان جون باز شروع کردی شما؟!
    آقام صدای tv رو کم کرد و گفت :خوب حالا اگه جایی رو پیدا نکنین فارغ و التحصل نمیشید .
    - درسته .
    -اما این بی انصافیه.
    -خدا از دهنتون بشنوه.تازه فقط ۲ هفته وقت داریم نه بیشتر .خیلی ها از ترم پیش بخاطر همین موضوع مشروط شدن .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 4
    مادرم گفت :بی خود غصه نخور .از اول هم این رشته تحصیلی مناسب نبود برای تو .
    مادرم زن متدین و معتقدی بود با افکار قدیمی که زن باید از هر نظر همسر نمونه و کدبانو باشه برای شوهرش .همیشه هم تو گوش من میخوند تو باید رشته انتخاب میکردی که بدرد فردات بخوره .نه این که وقتی فامیلای شوهرت اومدن خونتون ،به جون شوهرت غربزنن که زن گرفتی یا عروسک.
    در جواب مادرم گفتم:مامان من این همه درس نخوندم که حالا بیخیالش بشم .
    -این همه رشته تحصیلی اد تو رفتی این رو انتخاب کردی که مال مردهاس و .......
    تو حرفش پریدم و گفتم :بله بله میدونم اما حالا که من این رشته رو انتخاب کردم و خیال دارم این ترم هم فارغ التحصیل بشم .تو رو به پیغمبر بیخیال این رشته ما شو .
    مادرم نگاهه تندی به من کرد و رو به آقام گفت :بفرما آقا رضا تحویل بگیر .این همه زحمت بکش آخرش این طوری جوابتون رو بدن همش تقصیر شماست.
    آقام لبخند زد و گفت :باز همه کاسه و کوزه ها سر من شکست .
    -بله دیگه ،شما اینطور بارش آوردی .همیشه کوتاه اومدید .هر وقت حرفی زدم بلکه این دختر سر عقل بیاد با یه لبخند سروته قضیه رو هم آوردید حرفی نزدید
    دوباره آقام لبخندی زد و گفت:مگه من جرات دارم رو حرف شما حرفی بزنم
    مادرم به اون چهره زیباش اخمی اومد وگفت :خوبه حالا شماهم .
    دستم رو در گردنش انداختم و گفتم :الهی من قربون شما بشم مامان جان ،چرا بیخودی اعصاب خودتون رو خورد میکنید من غلط بکنم جواب شما رو بدم و تو روتون وایسم .آخه مگه دوست نداری همه به دخترت بگن خانوم مهندس .هان دوست نداری؟
    مادرم روشو اون طرف کرد و گفت :بیشتر دوست داشتم الان خونه شوهرت بودی و نوه ام رو بغل میکردم
    د بیا باز مادر ما زد جاده خاکی
    آقام گفت:ای خانوم چقدر عجله داری .مستانه تازه ۲۲ سالشه .نترس این خانوم خوشگل رو دستت نمی مونه .
    مادرم بلند شد و گفت :انشاالهق که این طور باشه .مگه یه دختر چقدر میتونه خواستگار داشته باشه .از وقتش که بگذره دیگه هیچ کس نگاهش هم نمیکنه .
    فهمیدم که دوباره خبریه .گفتم
    خب مامان جان بجای این همه طفره رفتن برید سر اصل مطلب .موضوع از چه قراره ؟
    مادرم دوباره کنارم نشست و گفت :
    امروز که جلسه بودم حاج خانوم عباسی سراغت رو میگرفت .میخواد واسه پسرش بیاد خواستگاری ..
    به مغزم فشار آوردم تا حاج خانوم عباسی رو به خاطر بیارم .از اون خانواده های متدین و متعصب بودن.
    مادرم گفت: پسرش رو چند بار دیدم .آقای به تمام معناست .دکترای مغز و اعصاب. اروپا تحصیل کرده .
    گفتم :خب !حالا من باید چه کار کنم
    مادرم دستم رو گرفت و گفت .:بیا و این دفعه رو بیخودی تصمیم نگیر, درست فکر کن
    از جام بلند شدم و گفتم :من هنوز درسم تموم نشده
    -من هم به حاج خانوم گفتم.گفت هیچ ایرادی نداره .منتظر میمونن تا درست تموم بشه .
    پوزخندی زدم و گفتم :اصلا این آقا ی دکتر من رو دیدن؟
    -دیده ،عروسی سلیمه دختر عشرت خانوم دیده .وقتی تو سوار ماشین میشدی دیدتت .
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :پس من خیلی هالو هستم .چون از اون شب چیز بخصوصی یادم نمیاد .
    آقام بلند خندید و گفت :خوب حالا میخواهی چکار کنی؟
    دوباره به طرف آقام برگشتم و گفتم :نمیدونم آقا جون ،اگه جایی رو پیدا نکنم این ترم مشروط میشم .
    دوباره بلند خندید و گفت:این رو نمیگم که .پسر حاج خانوم رو میگم .
    لبهام رو مثل بچه لوس ها غنچه کردم وگفتم :آقا جون ،شما هم .
    هستی که تا اون موقع ساکت بود گفت:آقا جون ،این اصلا قرار نیست حالا حالا ها شوهر کنه
    فقط گفته باشم من رو پاسوز این نکنید .
    مادرم چشم قره ای بهش رفت و گفت :
    این حرفا به تو نیومده پاشو برو بالا تو اتاقت.
    آقام در حال خندیدن گفت:ولش کن خانوم چه کارش داری.
    مادرم عصبانی به طرف آشپز خونه رفت و گفت:ببینید کی گفتم این دخترهات با این تربیت شما رو دستتون میمونن.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 5
    همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه .
    -والا بعید میدونم .آخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن.
    اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟.
    ******
    فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت :
    سلام ،چیه سر حال نیستی؟
    در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم .
    -از بس خولی .ول کن بابا .
    -بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره .
    - دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هست.
    با تعجب پرسیدم :کی ؟
    -آقا داماد دیگه .
    نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیششو نگاه تا بنا گوشش بازه .
    رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی .
    رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشالهن روی من رو زمین نگذاشت و حسابیی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمیاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من .
    رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو به کوچه علی چپ میزنیم این حالیش نیست .
    گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟
    لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسمه کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟
    اینو باش ما کجا و این کجا .....!
    با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه .
    از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم .
    رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائید .
    مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟
    شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟
    -راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره .
    شیرین :خب پس بسلامتی .
    رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید آنجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) .
    _نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید .
    رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید آنجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارد .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ...
    من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه یه خواهشی بکنم ؟
    -تمنا میکنم شما امر بفرمائید...
    میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید . دلم نمیخواد
    انگشت نما بشم.
    رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم .......البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس .
    -امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه .
    -خواهش میکنم دلسردم نکنید
    -متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم .
    -آخه چرا ؟
    میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالفه مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی .
    گفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد .
    _شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست .
    -اتفاقا این چیزی نیست که بخواهی براحتی ازش بگذری.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما از نظر سطح فرهنگ خانواده امون با هم فرق داریم .
    -خواهش میکنم مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.
    واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج !
    سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه .
    بعد هم رحیمی و با اون قیافه دمق و شیرین و با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که از دیروز از نگرانی این ترم قیافت اینطوری شده می مردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان می مردی ؟
    -شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم.
    -دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم .

    -خیلی رو داری بخدا...تازه حالا هم دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی .
    -اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی .
    با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخه یک ذره دلم به حالش سوخت ....
    کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ...
    ********
    تو اتاقم نشسته بودم و به صفه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم .
    -سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟
    -سلام بابا جان .بگذار یه نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم.
    با خجالت به طرف آشپز خونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم .
    نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت چایی ریختی .
    -آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره .
    -اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم .
    سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سالن روبرو آقام نشستم .مادرم گفت :چه عجب ما شما رو دیدیم؟
    -سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم .
    تا خواست حرفی بزنه گفتم :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته بود که تو رفتی.
    مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخوند و به آقام نگاه کرد .
    آقام گفت:غصه نخور مستانه ،خبر خوش برات دارم .
    با خوشحالی بلند شدم و رفتم پایین پاش نشستم گفتم :چه خبری؟نکنه جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟
    آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم آره ،هم نه .
    هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟!
    آقام قندی رو تو دهانش گذشت و گفت :آره یعنی ،آقای سمائی رو دیدم موضوع رو بهش گفتم گفت با جناقش تو کار بساز بفروش و این کاراست .از قراره معلوم یه شرکت ساختمانی مهندسی هم داره قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه رو بهم بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست .
    خانواده آقای سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بار هم قرار شد با هم بریم ویلاشون شمال که هر دفعه جور نمیشد.
    بلاخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم .
    شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم .
    صبح با صدای موبایلم بیدار شدم .شیرین بود .-چیه اول صبحی ول نمیکنی ؟
    -اول از همه که سلام .دوما تقصیر منه که با فرید میخواهیم بیایم دنبالت تا پیاده نری .
    -سلام .به دل نگیر....حرص هم نخور گوشتت آب میشه ..تا یه ربع دیگه دم درم .
    -رو که رو نیست .بجای تشکرت.
    -خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی .
    دکمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .آبی به صورتم زدم .مسواک هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سلام کردم گفتم :مامان من رفتم .
    -کجا بشین صبحانه بخور .
    در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفتم گفتم .اینو تو ماشین .میخورم .شیرین با فرید میان دنبالم .
    به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم وبا خداحافظی رفتم بیرون از اونجا که همیشه این حیاط باصفا حواسم رو بخودش جلب میکرد متوجه گذرزمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره صدای موبایلم بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن .در رو باز کردم و در حال سلام و احوالپرسی سوار شدم .
    فرید مثل همیشه صمیمی احوال پرسی کرد اما شیرین تا من رو دید گفت :خدا بگم چیکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر کردی .
    با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست .
    شیرین کمی به عقب برگشت و گفت :اگه تو به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور آنها رو بکشیم.
    لبم رو گاز گرفتم و به فرید اشاره کردم.
    شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین خواستگارات همین پسر عموی فریده .تو عروسی ما که تو رو دیده ول کن فرید نشده .
    چشمم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه .
    من نمیدونم چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود !
    شیرین اصلا انگار نه انگار باز ادامه داد :
    مستانه من اصلا حواسم نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو پرسید به خدا اگه زنش نشی خیلی خری .
    فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
    -خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
    شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جایه برداری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا ای خدا شانس رو میبینی.
    در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
    _تو چکار کردی؟
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 6
    فرید قهقهه ای زد و گفت :شوخی میکنه مستانه خانوم ؟
    شیرین دوباره طرفم برگشت و گفت :شوخی ندارم .امروز ساعت 2 همدیگر رو توی کافی شاپ ...میبینید .
    از صندلیم جدا شدم و به طرفه جلو خم شدم طوری که فرید صدام رو نشنوه به شیرین گفتم :
    بی خود قرارگذاشتی ...
    - حالا .... ،شما هم باید بری .یعنی گفتم حتمی میای.
    بلند گفتم : من رو که میشناسی .نباید این کار رو میکردی .
    فرید رو به شیرن گفت :بفرما ،من که گفتم الان نگو شیرین جان .خوب معلومه اول صبحی هنوز هیچی نشده مخالفت میکنه .
    اینو باش صبح و شب نداره .بیخودی قرار گذاشتید .اون هم از طرف من .خوبه والا .....
    شیرین گفت: شما نگران نباش اون با من .
    همون موقع به مقصد رسیدیم .یه خداحافظی کردم واز ماشین زدم بیرون .نمیخواستم جلوی فرید با شیرین بحث کنم .شیرین به دو اومد دنبالم .در حالیکه نفس نفس میزد گفت :چیه ...حالا ...اخمهات تو ..همه ؟
    -بابا تو دیگه کی هستی !یه کاره از طرف من با یارو قرار گذاشتی ،تازه میگی چیه حالا ...!

    -اوه.....از خدات هم باشه .با اون روسری که تو، تو عروسی ما سر کرده بودی
    هیچ کس نباید نگاهت میکرد .من موندم این اشکان از چیه تو خوشش اومده با این امل بازیهات .....
    نفسی با حرص بیرون دادم و گفتم .:به خدا که .....
    -آره ،میدانم .اما حالا که مجبوری بیائی .
    -عمرا .خودت قول دادی خودت هم میری .
    شیرین جلوم واستاد و گفت :مستانه اگر نیایی نه من نه تو .
    بدون این که به حرفش اهمیت بدم .به طرف کلاس رفتم .تا وارد شدم .استاد هم وارد شد .برای همین شیرین نتونست حرفی بزنه .چند ساعت بعدی رو هم یه جوری از سر خودم باز کردم .
    اما ساعت آخر شیرین اول با التماس نگاهم کرد و بعد گفت :مستانه بیا و از خر شیطون بیا پایین.لولو خورخوره که نیست .میشینید باهم حرفهاتون رو میزنید اگر ....
    توی حرفش پریدم و گفتم : از تو متعجب هستم !!!!آخه تومگه اخلاق من رو نمیشناسی که سر خود قرار گذاشتی.؟!
    شیرین دستم رو گرفت و گفت:بخدا من با اینا رودرواسی دارم.یک دفعه اون گفت من هم مجبور شدم قبول کنم بخدا قول میدم دیگه از این کارها نکنم .همین یه دفعه .
    خندم گرفت .مثل بچه ها شده بود .لبخندم رو که دید گفت :این یعنی قبول ؟
    -فقط همین یه دفعه .پرید بغلم کرد و گفت: میدونستم .
    *****
    با شیرین به کافی شاپ مربوطه رفتیم .وقتی رسیدیم فرید وبا یه مرد جوان سر یه میز دیدیم نشستن .
    به طرف اونها رفتیم .هردو به احترام بلند شدن .کنار شیرین روبروی پسر عموی فرید نشستم .فرید چند بستنی سفارش داد .از اول تا آخر سرم پایین بود .

    نمیخواستم با طرف چشم تو چشم شم .من خجالتی نبودم اما هیچ وقت با خواستگارم بیرون نیومده بودم اونم با دو نفر دیگه .که یکیش هم شیرین باشه هی با پاش بزنه به پات که ،بابا تو هم یه حرفی بزن .بدتر معزب میشدم .
    خیلی دوست داشتم هر چی زودتر از این مهلکه خلاص شم .شیرین که دید من خیال حرف زدن ندارم رو به فرید گفت :فرید جان من خیلی دلم از اون کیکا میخواد .
    ای کوفت خوبه نیم ساعت پیش یه ساندویچ خوردی .حالم که بستنی خوردی ....بی خود نیست گامبوئی .
    فرید گفت؛ عزیزم من که نمیدونم تو از کدوم کیکها میخواهی .بلند شو با هم بریم سفارش بدیم ....شما چیزی نمیخواین .؟
    چرا من هم با خودتون ببرید......
    فقط سر تکون دادم یعنی نه .پسرعموش هم گفت:نه ممنون .
    با هم رفتن مثلا کیک سفارش بدن .
    همینطور به رفتن آنها خیره شده بودم .که اشکان (پسر عمو ی فرید ) گفت:
    شما بستنیتون رو نخوردید .میخواین نوع دیگش رو سفارش بدم .
    برگشتم به صورتش نگاه کردم .چشماش قهوه ای روشن بود .پوستی گندم گون با موهای روشن خرمایی .در کل جذاب بود . از اون تیپهای دختر کش داشت.
    .با لبخندش من رو غافلگیر کرد .نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: ممنون میل ندارم .
    دوباره سکوت .زیر چشمی نگاهش کردم .هنوز داشت من رو نگاه میکرد .ای کاش یه حرفی بزنه .دوست ندارم این طوری بهم خیره بشه .
    کمی دست دست کردم اما خیال حرف زدن نداشت .سرم رو بالا کردم و گفتم : من باید برم .دیرم میشه .
    با تعجب گفت : به همین زودی .ما که هنوز حرفی نزدیم .
    مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و گفتم:من که حرفی نداشتم ....شما هم اگه حرفی دارید لطفا کمی زودتر .من باید برم.
    دوباره سرم رو انداختم پایین .دستهاش رو بهم قلاب کردو گفت : بخدا که شرم و حیا دختر ایرونی هیجا پیدا نمیشه .
    از حرفش چیزی دستگیرم نشد .گفتم :بله؟!
    لبخندی زد و گفت :همون دفعه اول که شما رو تو عروسی فرید دیدم شیفتتون شدم ،اول شیفته زیبایی شما و بعد نجابتی که در شما دیدم .بین اون همه دختر با این که لباس ساده و پوشیده ای با روسری پوشیده بودید اما مثل خورشید میدرخشیدید..... نمیدونم میدونید یا نه ،من در امریکا زندگی میکنم .همه جور دختری پیدا میشه .(بهتره بگی با همه جور دختری بودم،ای کاش میتونستم بگم ) ..اما من همیشه آرزوی داشتن همسری مثل شما رو داشتم.
    چه کم اشتها ،رودل نکنی یه وقت .مردتیکه حالش رو کرده حالا دنباله یه دختر آفتاب مهتاب ندیده میگرده .
    گفتم :اما من اصلا قصد ازدواج ندارم ،مخصوصا که هیچ وجه تشابهی بین من و شما وجود نداره .من در خانواده متدین و معتقد بزرگ شدم و به اعتقاداتم پایبندم .تصور نمیکنم این برای شما خوشایند باشه .( خدا کنه این دیگه مثل رحیمی کنه نباشه )
    -شما از کجا میدونید اعتقادات شما برای من خوشایند نیست؟.....مطمئن باشید من برای ازدواج با شما هر کاری میکنم .حتی میشم همونی که شما میخواین .
    -اما من نمیخوام شما رو تغییر بدم .چون مسلما بی فایده س .
    -چرا اینطور فکر میکنید ؟فکر نمیکنید اشتباه میکنید ؟
    -شما چرا میخواین غیر از اونی که هستید عمل کنید .
    -من اینطور نمیخوام .
    -اما شما خودتون گفتید تغییر میکنید !
    مثل این که جا خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:هرگز فکر نمیکردم اینطور قدرت بیان داشته باشد .
    فکر کنم میخواست بگه :فکر نمیکردم اینقدر زبون دراز باشی .
    لبخند زدم و گفتم:آیا این از نجابتم کم میکنه ؟
    سرش رو تکون داد و گفت:هرگز .اما من فکر میکردم شما ...
    وسط حرفش گفتم : بی زبون باشم .
    به لبخندی اکتفا کرد .گفتم :به هر صورت ما نمیتونیم زوج خوشبختی باشیم .امیدوارم همسر دلخواهتون رو پیدا کنید و خوشبخت بشید .
    -اما من شما رو انتخاب کردم مطمئنم در انتخابم اشتباه نکردم .
    سرم رو تکون دادم و گفتم : متاسفم .من قصد ازدواج ندارم .نظرم رو هم گفتم الان هم فقط برای این اینجام که شیرین بد قولی نکرده باشه .
    -اگه با پیشنهادم موافقت کنید کاری میکنم که هیچ وقت پشیمون نشد .یه زندگی ایدال براتون میسازم که همه حسرت ببرن.میشم همونی که میخواین ....من تک فرزند هستم که تمام ثروت هنگفت پدرم متعلق به منه پس از اون نظر هم خیالتون راحت باشه .
    دیگه کلافم کرده بود .این از رحیمی هم سیریش تر بود .با اون فرضیه های مسخرش .کمی فکر کردم وگفتم :گفتید کجا سکونت دارید ؟
    طفلک ذوق کرد گفت :امریکا ،نیویورک سیتی .
    -خیلی راجع به نیویورک شنیدم .باید جای جالبی باشه .
    -خیلی زیاد .میدونم شیفته اونجا میشید .کل ایران در مقایسه با اونجا هیچه .مطمئنم از اونجا خوشتون میاد .
    از رو صندلی بلند شدم و گفتم :اما من حاضرنیستم نصفه خاک ایران رو با کل نیویورک و یا هیچ جای دیگه عوض کنم .
    بعد هم اون رو با نگاهی بهت زده ترک کردم و بطرف شیرین و فرید که دور یه میز دونفره نشسته بودن رفتم .هر دو بلند شدن .شیرین گفت چی شد ؟به نتیجه ای هم رسیدید ؟
    -بله ،به نتیجه رسیدیم که اصلا برای زندگی مشترک بدرد هم نمیخوریم .حالا هم با اجازه شما من باید برم .دیرم شده .فرید گفت:اجازه بدید شما رو هم میرسونم.
    - ممنون شما مهمون دارید خودم میرم .خداحافظ
    سریع زدم بیرون .نگاه آخر شیرین منو یاد حرفش که همیشه میگفت:خیلی دوستدارم بدونم این شازده تو کی میتونه باشه .حتما خیلی دیدنیه .
    طفلک بدجور زدم تو برجش .بچه پولدار سوسول .حالا اه اینو رحیمی نگیره ...نه بابا ..خوب قصد ازدواج ندارم دیگه.زور که نیست
    فکر کنم من با این کارام آخر رو دست مامانم بمونم .
    یه دربست تا خونه گرفتم .تا در حال رو باز کردم مامانم جلوم سبز شد .
    -تا حالا کجا بودی مستانه جان؟موبایلت رو چرا جواب نمیدادی ؟
    دستم رو تو جیبم کردم و موبایلم رو نگاه کردم .
    -ببخشید مامان شارژش تموم شده بود .حواسم نبوده جائی معطل شدم.برایی همین دیر شد .
    -دلم هزار راه رفت .تو که کاری داشتی نباید از یه جایی تماس بگیری بگی دیر میای .اون هم ۲ ساعت .
    مقنعه ام رو از سرم درآوردم گفتم : حق با شماست .ولی باور کنید حواسم نبود . از ترافیک این موقع روز هم که خبر دارید .
    همونطور که از پله ها میرفتم بالا گفتم :من میرم بخوابم ۱ ساعت دیگه بیدارم کنید.
    ****
    قبل از این که مادرم بیدارم کنه بلند شدم .دستی به صورتم کشیدم و پایین رفتم .هستی و مادرم پا tv بودن .
    _آقا جون نیومده .
    صدای آقام از پشت سرم اومد .:بنده پشت سر مبارک هستم .
    -سلام آقا جون
    -سلام بابا
    با چشمم راه رفتن آقام رو دنبال کردم .رو یه مبل نشست .با لبخند بهم گفت میدونم منتظر چی هستی؟
    جلو رفتم .گفتم: خوب چی شد ؟
    -آقای سمائی گفت باید با خودت صحبت کنه .
    با تعجب گفتم :آقای سمائی میخواد با من صحبت کنه !
    -نه جانم ،آقای رادمنش میخواد با تو صحبت کنه .
    -همون باجناقش .
    -آره فکر کنم .
    کی؟
    -همین امشب
    بعد تکه کاغذی رو که تو جیب پیراهنش بود بدستم داد .
    -بفرما .بهتره هر چی زودتر زنگ بزنی.فکر کنم شماره شرکت باشه .
    به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم :اما فکر نمیکنم کسی دیگه تو شرکت باشه .ساعت ۶ .معمولا شرکتها این موقع تعطیل هستن .
    _امیدوارم که این طورنباشه چون به آقای سمائی گفتم .تو حتما امروزبا آقای رادمنش تماس میگیری .
    به شماره نگاه کردم و گفتم :حالا شانسم رو امتحان میکنم.
    بطرف تلفن رفتم و شمارو رو گرفتم .چند بوق پیاپی خورد .به محض این که میخواستم تلفن رو قطع کنم تلفن پاسخ داده شد .
    -بله بفرماید
    عجب صدای گرم و گیرایی.
    -سلام ببخشید با آقای رادمنش کار داشتم .
    -خودم هستم .
    صداش به نظرم جوون اومد .فکر نمیکردم باجناق آقای سمائی به این جوونی باشه .
    -بنده صداقت هستم .
    -صداقت ؟
    -بله ،همونی که آقای سمائی در موردش باهاتون صحبت کرده ....همون دانشجوی ترم آخرمهندسی ساختمان ....
    وقتی سکوتش رو شنیدم ادامه دادم :راستش همونطور که واقف هستید این ترم رو باید تو یکی از شرکتهای مهندسی ساختمانی مشغول باشم تا با پایان کارم موافقت بشه .الان هم کاملا به لطف شما بستگی داره که موفق به این کار بشم یا نه .
    دیدم حرفی نمیزنه گفتم :آقای سمائی به پدرم گفته بودن شما منتظر تلفن بنده هستید .
    گفت:من تنها بخاطر کاری مجبور شدم شرکت بمونم .و گرنه این موقع شرکت تعطیله .
    مرض.....اصلا توقع نداشتم این حرف رو بزنه .به روی خودم نیوردم.گفتم:بله متوجه قصورخودم هستم.
    کمی مکث کرد و گفت :تا حدودی در مورد شما شنیدم .
    چه عجب .....
    -فردا میتونید بیاید شرکت .
    -بله میتونم
    -خیلی خب .از نظر من مشکلی نیست .اتفاقا ما روی پروژه مهمی داریم کار میکنیم که کار گروهی هستش برای پایان کار شما خوب میتونه باشه .
    آخ که من قربونه ..... نه نه .آخ که من نمیدونم از خوشحالی چکار کنم
    یکدفعه یاد شیرین افتادم .گناه داشت ....نمیدونستم در خواستم درسته یا نه اما دل به دریا زدم گفتم :ببخشید آقای راد منش یه درخواست دیگه .
    -بفرمایید
    -یکی از دوستان من هم همین مشکل رو داره .اگر امکان داره ایشون رو هم بپذیرد واقا لطف بزرگی کردید ...آخه اون .....
    میون حرفم اومد و گفت:مطمئنید همین یه نفره ؟
    باتعجب پرسیدم :بله ?!
    -اگر مطمئن هستید همین یه نفره نه بیشتر موردی نداره .اما من فقط شما و دوستتون رو برای همکاری میپذیرم و بس .چون دانشجو بکار ما نمیاد .اون هم فقط بخاطر آقای سمائی .
    مردک بساز بفروش چه کلاسی هم میاد برای من.حیف که بهت محتاجم وگرنه .....
    -الو ......
    -بله .....مطمئن باشد پشیمون نمیشد .
    -پس فردا شما خانوم ......
    -صداقت هستم و دوستم شجاعی .
    -بله .فردا راس ساعت ۱۱ اینجا باشد .
    -میشه آدرس رو لطف کنید .
    -یاداشت کنید .تجریش .......
    تا گوشی رو گذاشتم از خوشحالی یه جیغ کشیدم.
    -هم من هم شیرین از فردا مشغول میشیم .آقا جون دست درد نکنه .
    -از من نباید تشکر کنی از آقای سمائی و باجناقش باید ممنون باشی.
    مادرم گفت : بهتره همین شب جمعه خانواده آقای سمائی و خانواده آقای راد منش رو دعوت کنیم .یه تشکر هم ازشون بکنیم .
    گفتم :عالیه .هرچند از آقای رادمنش زیاد خوشم نیومد .
    مادرم:این چه حرفیه مستانه !
    -آخه به نظرم یه جوری بود .از خود راضی و از خود متشکر .
    -آقام :این درست نیست نسبت به کسی قضاوت کنیم و پشت سرش بدگویی کنیم .
    هستی :حالا خوبه همین آقا تو رو قبول کرد .
    شکلکی براش در آوردم و رفتم تا این خبر رو به شیرین هم بدم
    ******
    فردای اون روز سرساعت ۹:۳۰ جلو خونه منتظر شیرین بودم که با ماشین بیاد .قرار بود تنها بیاد .بالاخره خانوم بعد از ۱۵ دقیقه تشریف آوردن .
    -سلام چرا اینقدردیر کردی ؟خوبه میدونی این ساعت ترافیکه .
    -سلام ....خوب چه کار کنم .حالا نگران نباش به موقع میرسیم .
    بعد از کلی عقب و جلو کردن خانوم موفق به دور زدن شد .خلاصه با دست فرمون شیرین و معطلی برای آدرس پیدا کردن ساعت ۱۱:۲۰ دقیقه جلوی شرکت رسیدیم.
    قبل از این که شیرین پارک کنه گفتم:من میرم تو بعدا بیا
    پریدم پایین .ساختمون شیکی بود .با نمای مدرن و امروزی .
    رفتم تو .دکمه آسانسور رو زدم .شانسم همون موقع درش باز شد .زو دی سوار شدم و شماره ۵ رو زدم .حالا مگه میرفت .فکر کنم با پله میرفتم سریع تر بود .بلاخره به طبقه ۵ رسید .تا در باز شد مثل فشنگ پریدم بیرون .اما بشدت با شخصی بر خورد کردم.
    تمام وسایل اون شخص رو زمین پخش شد .خیلی زود رسیده بودم این هم شد قوز بالا قوز .
    اصلا سرم رو بلند نکردم چون کاملا میتونستم حدس بزنم تا چه حد عصبانیه .
    همونطور که سرم پایین بود گفتم :ببخشید آقا
    طرف خیلی قاطی بود .سنگینی نگاهش رو که زل زده بود به من رو میتونستم احساس کنم .یه نگاه به ساعتم کردم .نمیرفتم سنگینتر بودم .
    نشستم تا وسایل طرف رو از زمین جمع کنم .برگه ای رو که دستم بود رو ازم گرفت وبا صدایی عصبی گفت:لازم نیست شما زحمت بکشید .من خودم جمع میکنم .
    به درک .خوب حواسم نبود .از قصد که اینا رونریختم .
    شانه ام رو بالا انداختم و بدون این که نگاش کنم یا حرفی بزنم بلند شدم .
    حرکت کردم به جلو اما بوی عطری که با هوا آمیخته شده بود کنجکاوم کرد یه نگاهی بهش بندازم ..از پشت سر که هنوز مشغول جمع آوری وسایلش بود .نگاهش کردم .
    موهای سیاهش خیلی مرتب کوتاه و آراسته شده بود .پوستش کمی برنزه بود.هیکلش ورزیده و خوش فرم بود .نه
    می ارزید بهش بخورم .
    با باز شدن در آسانسور به خودم اومدم .شیرین اومد بیرون و به مرد جوان که در حال بلند شدن بود نگاهی کرد .بعد متوجه من شد .
    -مستانه تو هنوز نرفتی .چرا اینجا واستادی .دیر شده ها.
    با حرص نفسم روبیرون دادم :دیگه چه فرقی میکنه .این چند دقیقه هم روش .
    -وا ..تو که میگفتی باید به موقع برسیم .
    -حالا هم میگم .ولی این آقای رادمنش اونقدر بد اخلاق و قاطی بود که میترسم سر این تاخیر دیگه ما رو قبول نکنه .......
    شیرین دستم رو گرفت و گفت:امتحانش که ضرری نداره .
    دوباره به مرد جوان که در حال سوار شدن آسانسور بود نگاهی کردم .کاش صورتش رو میدیدم چه شکلی بود .
    توسط شیرین کشیده شدم و من بیخیال طرف .



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 7

    منشی که بنظر میومد همسن و سال ما باشه گفت :میتونم کمکتون کنم ؟

    -سلام با آقای رادمنش قرار داشتیم
    با حالت خیلی لوسی گفت: منظورتون آقای مهندس رادمنش دیگه؟
    (نمیدونستم بساز بفروش ها م مهندس محسوب میشن )
    - حالا ......هستن.
    اخمهاش رو تو هم کرد
    -نخیر .تشریف بردن
    -یعنی چی؟ما ۱۱ باهاشون قرار ملاقات داشتیم !
    -به ساعت دیواری نگاه کرد و با تمسخر گفت :
    فکر کنم ۴۰ دقیقه دیر آمدید .... رفتن.
    -حالا ما چیکارکنیم
    شونه هاش رو بالا انداخت .شیرین هم اومد حرفی بزنه گفت:خب آخه ترافیک بود
    یه چشم قره بهش رفتم(با این حرف زدنت)
    -به هر صورت من نمیتونم براتون کاری کنم
    با حرص به شیرن نگاه کردم.خودش فهمید گفت:خب فردا میایم ...هان
    نگاه منشی بهمون فهموند ،بیخودی زحمت نکشید .
    همون لحظه یه مرد جوون از اتاقی اومد بیرون و رو به منشی گفت:
    خانوم سرحدی لطف کنید قرار فردا رو کنسل کنید
    خواست به اتاقش برگرده که با دیدن ما که اون وسط بیتکلف وایساده بودیم مکث کرد و گفت :خانوم سرجدی این خانومهای محترم ......
    ورپریده نگذاشت طرف حرفش رو بزنه زودی گفت:این خانومها با آقای مهندس رادمنش قرار ملاقات داشتن ،نه این که خیلی دیر اومدن ایشون رفتن .خودتون میدونید که ایشون چقدر به این مسائل حساسن.
    اه اه اه ،حالم به هم خورد از بس این ها رو با ادا گفت...
    مرد جوان گفت:شما خانوم .....
    شیرین :شجاعی هستم.ایشون هم صداقت.
    (یه خانوم به دمش میبستی.ازت کم میشد )
    مرد جوان:بله بله .بنده در جریان هستم .از اینطرف لطفآ .
    یه نگاه معنی دار به منشی کردم و با شیرین همراه اون به یه اتاق بزرگ که مبلمان و دکورش از آبی فیروزه ای و سفید بود ،رفتیم.
    -بنده نیما وحیدی هستم همکارو دوست امیر ...
    -منظورتون از امیر همون آقای رادمنش هستش ؟
    -بله .ببخشید من نه این که همیشه امیر رو به اسم کوچیک صدا میزنم اینه که حواسم نبود .ایشون درباره شما با من حرف زدن .
    قرار بود با خود شما صحبت کنن اما یه کاری پیش اومد نتونستن بیشتر منتظر بمونن . گفتن اگه برای شما مشکلی نیست .میتونید همین
    امروز مشغول بشید.
    کمی جابجا شدم گفتم :راستش ما فکر نمیکردیم از امروز مشغول بشیم اینه که مدارک لازم رو از دانشگاه نگرفتیم.اگر لطف کنید امروز رو
    معاف کنید ما امروز دانشگاه میریم مدارکی که ایشون باید امضا کند رو میگیریم تا فردا خدمت برسیم .
    -خواهش میکنم .مشکلی نیست .شما میتوند فردا ساعت ۹ برای شروع اینجا باشد ....فقط...اگه ممکنه راس ساعت اینجا باشید .امیر نسبت به این مسائل خیلی جدیه.
    (ای خدا شیرین خدا بگم چکارت کنه با این دست فرمونت )
    -بله متوجه هستم از بابت امروز هم خیلی متاسفیم.....انشااله فردا راس ساعت ۹ اینجاییم
    همگی باهم بلند شدیم و از در بیرون اومدیم
    *******

    یکراست به دانشگاه رفتیم .خوشبختانه استاد بود و کارمون زود راه افتاد .من ترم های دیگه سعی کرده بودم هرچی واحد هست رو بگیرم تا این ترم آخر الاف آنها نشم .شیرین رو هم مجبور کرده بودم همین کار رو بکنه
    پس خوشبختانه مشکل دیگه ای نبود ما میتونستیم هر ۴ روز در هفته رو شرکت باشیم.
    صدای موبایلم در اومد
    -سلام مامان جان
    -سلام مادر کارت چی شد ؟
    -از فردا شرکت مشغول میشیم
    -به سلامتی .پس من الان به خانوم سمائی زنگ میزنم ،شماره خواهرش رو هم میگیرم برای فردا شب دعوتشون میکنم .تو هم به شیرین بگو فردا شب بیان
    -زود نیست مامان .میخوای یه موقع دیگه بگین
    -چه فرقی میکنه مادر .بالاخره که باید دعوتشون کنیم هر چی زودتر بهتر .
    -باشه هر جور صلاح میدونید .فعلا کاری ندارد
    -نه مادر به امان خدا
    شیرین:مامانت بود
    -آره ،راستی فردا خونه ما دعوتید .
    -چه خبره
    -مامانم میخواد خانواده آقای رادمنش با آقای سمائی ،همون که گفتم باجناقه رادمنشه ،همون که من و هستی با دختراش جوریم....
    -خب بقیش رو بگو
    -هیچی دیگه میخواد دعوتشون کنه
    -ما که فردا نمیتونیم بیایم جایی پاگشا شدیم ....میگم به مامانت بگو جای ما این وحیدی رو دعوت کنه .پسر خوبی بنظر میرسید .نه؟
    -آره خیلی محترم بود
    -خوب دیگه تا نترشیدی ،بیا و اینو تور کن .قیافش که بد نبود .اخلاقش هم که مورد پسند واقع شد
    -ترمز کن
    دیوونه سریع زد تو ترمز .نزدیک بود سرم بره تو شیشه
    -چرا ترمز کردی
    -خب تو گفتی
    -ای خدا ...این فرید با تو چه کار میکنه آیکیو راه بیوفت تا کسی از پشت بهمون نزده .

    *********
    فردا یه ربع به ۹ شرکت بودیم .نگاه من و شیرین و منشی مثل فیلم های وسترن بود که میخوان دوئل کنن .همون موقع هم یه آهنگ وسترن اومد تو ذهنم .خندم گرفته بود اما با بیرون اومدن وحیدی از یه در که فکر کنم دستشویی بود .خودم رو جمع و جور کردم .
    نیما :سلام ...بفرماید از این طرف .امیر منتظر شماست .
    با اشاره او به طرف یکی از دو اتاقی که طرف چپ میز منشی بود رفتیم. وحیدی در زد و به ما تعارف کرد .اول شیرین بعد من ،بعد وحیدی
    وارد شدیم .
    اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد.یه میز نقشه کشی سمت راست اتاق بود .(چه خودش هم تحویل گرفته )
    یه ست مبل سفید چرم سمت راست اتاق بود .روبرومون یه پنجره بزرگ بود که جلوش یه میز تحریر بزرگ بود با یه کامپوتراز اون مدل جدیدا که یه
    گوشه اش بود .سرک کشیدم ببینم آقا زیر میز تشریف ندارن.اما به نتیجه ی
    نرسیدم .
    نیما:شما اینجا تشریف داشته باشید.فکر میکنم امیر ......
    با باز شدن در کمی مکث کرد
    -امیر کجائی تو ؟
    چرخیدم وبه پشتم نگاه کردم

    عجب چهره جذابی داشت.چشمای زیبای سیاهش انقدر جذاب و نافذ بودن که به سختی میتونستی نگاهت رو ازشون برداری .
    قد و قامتش رو که دیگه نگو . من با این قد بلندم فکر کنم تا گردنش بودم .یه لحظه به خاله ندیده شیوا حسودیم شد . ......
    شیرین بلافاصله سلام کرد و خودش رو معرفی کرد
    اما من نمیدونم چرا هنوز همونطوری وایساده بودم نگاهش میکردم .انگاری تا حالا آدم ندیده بودم .
    با ضربه آرومی که شیرین به پهلوم زد به خودم اومدم .
    -سلام .صداقت هستم.
    نگاه جدی کرد و با طعنه گفت :بله قبلا همدیگر رو زیارت کردیم .
    بعد از جلو ما رد شد با دست اشاره کرد بنشینیم.
    من در حال نشستن گفتم:ببخشید من به جا نیا وردم .
    روبرو ما نشست و گفت:دیروز خاطرتون نیست !
    -دیروز؟
    -بله تو راهرو .جلوی آسانسور .
    پس اونی که من بهش خوردم این بوده ...ای داد .یه دفه یادم اومد در موردش به شیرین جلو خودش چی که نگفتم .
    بد اخلاق گفتم ...نکنه گفتم گند دماغ .....یادم نیست
    امیر :حالا بجا آوردین ؟
    طبق عادتم که همیشه وقتی خیلی خجالت میکشیدم ،لب پایینم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
    بلند شد و از رو میز نقشه کشی چندتا نقشه آورد جلو ما گذاشت
    -این پروژه ای هست که باید به اتفاق چند مهندس طراحی بشه .شما هم میتونید در این پروژه همکاری کنید .....
    نگاه گنگ من و شیرین رو که دیدرو به من گفت: امیدوارم از این دانشجوهای نباشید که شانسی تا اینجا اومده باشن .
    چی؟! ....من که میدونستم این آدم نیست .....اصلا هرچی گفتم حقش بود .....این یه توهین بود ......
    سعی کردم نشون ندم از حرفش عصبی شدم .گفتم:نه ،ما از اون بچه پولدارا نیستیم که بعدا بخاطر پول بابامون اسم مهندس رو یدک بکشیم.
    امیدوارم فهمیده باشه منظورم خود بساز بفروششه ....اگر هم همین الان بگه از قبول ما صرف نظر کرده هم برام مهم نیست.....
    اما گفت:خوبه .پس مشکلی نیست.
    به شیرین نگاه کردم .نگاهش با سرزنش همراه بود .از رو منل بلند شد و گفت:آقای راد منش این برگه ای هست که شما باید امضا کنید .ما باید اون رو به استادمون آقای مهندس صدیق نشون بدیم .
    امیر:استادتون مهندس صدیق ؟مهندس شاکرصدیق؟
    سیرین:بله.چه طور؟
    -ایشون استاد من و نیما هم بودن ؟
    شیرین نه برداشت نه گذاشت گفت :ا ا ا ...مگه شما هم دانشگاه رفتید ؟!
    نگاه امیرمتعجب شد .
    -بله .من و نیما در دانشگاه .....فارغ التحصل شدیم
    نیما گفت:البته اون موقع به تشویق استاد قرار بود به کانادا هم بریم برای تکمیل مدرکمون،اما خب،من نتونستم برم .برای همین فقط امیر به مدت ۳ سال رفت اونجا و درسش رو تموم کرد .من فقط فارغ التحصل دانشگاه ......هستم.
    خرابکاری پشت خرابکاری ....اصلا فکرش رو نمیکردم طرف مهندس واقعی باشه .اونهم چه مهندسی .....
    حالا امیدوار بودم منظورم رو از اون حرفی که زدم رو ،نگرفته باشه
    امیر رو به من گفت:شما نمیخواین برگهتون رو بدید تا امضا کنم.
    از جام بلند شدم و بدون این که نگاهش کنم برگه رو به دستش دادم .شیرین گفت :واقعا نمیدونیم با چه زبونی از شما تشکر
    کنیم .شما لطف بزرگی در حق ما کردید .
    امیر:خواهش میکنم .امیدوارم در این مدتی که مهمان ما هستید تجربه های خوبی رو کسب کنید . بعد رو به نیما گفت:شما به خانوم سرحدی بگید.از حالا به بعد این خانوم ها هم با ما همکاری میکنن .
    شیرین دوباره تشکر کرد .اما من که اصلا یادم نمی یاد خداحافظی هم کرده باشم

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 8
    اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود .


    شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟
    -اخ ...تازه داشت یادم میرفت .....هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد .
    -مهندس رادمنش رو میگی؟
    -اره دیگه
    زد زیر خنده :نه بابا ....
    -تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید
    با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .
    -این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه
    شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش
    -اخ اخ اخ ...دیدی ،طرف واقعا مهندس بود .
    -تو رو بگو ..عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون
    -خودت که بدتر سوتی دادی....بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید .
    -به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود.
    -خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد .
    -تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد
    -خیل خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی
    یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .


    استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت:
    عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخسوسا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه

    ******.

    رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد
    -نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟
    -چی میگی تو برای خودت ....این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن .
    - اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی ؟
    -خیلی بی تربیتی شیرین .
    -نه جون من ......؟
    -خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرست طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه
    با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده
    .نه...مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم .
    برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندومته که این کار رو میکنی ؟.....من خل هم هر دفه گولت رو میخورم ......
    با خنده بلندی که میکرد گفت :این کار و میکنم بلکه ادب شی پشت کسی حرف نزنی
    -لوس ...به جون خودم اگه یک بار دیگه این کارو کنی .......
    نذاشت حرفم تموم شه .دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :خیل خوب بابا ..ببخشید ...حالا بیا بریم یه چایی بخوریم که تو این هوا میچسبه .
    دستش رو از در گردنم برداشتم و گفتم :
    صد دفه گفتم بیرون این کار و نکن زشته .در ضمن من باید برم سرم خیلی درد میکنه .امشب هم که مهمون داریم
    شیرین دوباره خندید و گفت :اوه اوه اوه ...امشب مهدس رادمنش میاد خونتون ...چه شود.
    -دوباره شروع کردی تو .
    -میگم مستانه ،از من میشنوی یه دسته گل بزرگ بخر بده بهش ،بلکه از سر تقصیراتت بگذره .
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :فکر کردی خیلی بامزه ای .
    -به جون خودم راست میگم .با این حرفی که تو دیروز و امروز بش زدی این کمترین کاری که برای عذر خواهی میتونی بکنی ....البته اگه افتخار بدن و منزلتون تشریف بیان .
    با حرص سرم رو برگردوندم و با قدمهای سریع از شیرین دور شدم .صدای شیرین رو میشنیدم که میگفت :امشب جلو زبونت رو نگهدار .من خیال دارم این ترم رو هم پاس کنم


    وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خوردم .مادرم در حال شستن ظرف بود .
    -سلام مامان خسته نباشی
    -سلام .زود اومدی. هروز این موقع کارت تموم میشه
    -نه امروز فقط با همه آشنا شدیم و بعدش هم با کارهایی که قراره انجام بدیم اشنامون کردن وگرنه چهار روز از هفته از ۹ تا ۵ بعد از ظهر اونجاییم .از شنبه هم کارمون شروع میشه .
    به قابلمه های که رو گاز بود نگاه کردم و گفتم :مامان امروز مهمونا میان دیگه
    -اره تا یکی دو ساعت دیگه میرسن.تو هم بهتره یه حمامی بری و آماده بشی

    -من یه کم سرم درد میکنه میرم حمام بعد میخوابم .
    -باشه عزیزم برو
    به طبقه بالا رفتم به هستی یه سر زدم و رفتم حمام .وقتی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم .یه لباس آماده کردم و ولو شدم رو تخت

    با صدا ی هستی چشمام رو باز کردم
    -بلند شو دیگه مستانه .الان زنگ زدن .فکر کنم مهمونان
    -زود تر بلندم میکردی
    -من رفتم ...تو هم زود حاظر شو بیا
    صداهایی که از پایین میومد خبر از اومدن مهمون ها میداد .
    سریع بلند شدم و لباسم رو پوشیدم .موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال آبیم رو سر کردم.
    خیلی دوست داشتم ببینم زن امیر چه شکلیه.(حتما باید خیلی خوشگل باشه ....شوهرش که خیلی ....)
    با ضربه ای که بدر خورد به خودم اومدم .به طرف در رفتم و در رو باز کردم با دیدن شیوا چنان ذوقی کردم که نگو
    -شیوا جون چه عجب بیمعرفت ،میدونی چند وقت ندیدمت
    -من بی معرفتم یا تو .میدونی آخرین بار من دوبار بت زنگ زدم تو دیگه زنگ نزدی
    -قبول .من بی معرفتم ,اما این دیگه دلیل نمیشه تو هم بی معرفت باشی و زنگ نزنی .
    لبخند زد و گفت :خواب بودی.چشمات پف کرده
    دستش رو کشیدم و تو اتاقم بردم گفتم :آره ....بیا تو تا من حاظر شم بریم پایین .
    در و بستم و همونطور که آرایش میکردم گفتم :خوب چه خبر ؟
    -خبرا پیشه توئه .انشالا تا سال دیگه خانوم مهندس میشی هان ؟
    - کو تا مهندسی .بعد از این باید برم ارشد بخونم تازه این هم بعد از این که شوهر خاله شما کارم رو تایید کنه
    -چرا اون ؟
    -خوب اون اگه کارم روتصدیق نکنه که پایان کار نمیگیرم که ؟
    -اما من تا اونجایی که میدونم ایشون تو کارای شرکت دخالتی نمیکنه .
    -نمیدونم والا ..امروز که با هاش صحبت میکردم همه کاره به نظر میومد .
    -پس اگه به نظر ایشونه که مطمئنم مورد قبول واقع میشی .
    -من که بعید میدونم .بین خودمون باشه .اما یه جوریه.خیلی بداخلاقه
    -عمو هوشنگ رو میگی!؟
    -تو بهش میگی عمو ،جالب .....راستی شیوا هیچ وقت از خالت برام نگفته بودی .
    -آخه دلیلی نداشت
    -آره .اما فکر میکردم باید خیلی با هم صمیمی باشید
    به آینه نگاه کردم وگفتم :بریم ...حالا خالت و آقای رادمنش هم با شما اومدن
    -آره ،با هم اومدیم
    -راستی یادم باشه به خالت تبریک بگم
    -برای چی؟!
    -با حالت شیطنت آمیزی گفتم :بخاطر همسرشون .برعکس اخلاقش از چهره خوب و زیبایی برخورداره
    شیوا ارم به پشتم زد و گفت :مثل این که تو امشب یه چیزیت شده !
    در اتاق رو باز کردم گفتم:مگه غیر از اینه
    -چی بگم والا از دست شیطنتهای تو

    با هم به طبقه پایین رفتم با خانواده آقای سمائی و همینطور خانوم و آقایی که همراهشون بود و مسن تر از پدر و مادر شیوا بودن ،سلام و احوال پرسی کردم
    بعد به سمتی که هستی و لیدا نشسته بودن رفتیم و کمی سر به سرشون گذاشتیم و کنار انها نشستیم .مونده بودم امیر و همسرش کجان؟!رو به شیوا گفتم پس تو که گفتی با خالت و آقای رادمنش اومدین پس کوشن.
    شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت :ببینم تو امروز حالت خوبه ؟
    -چه طور؟
    خوب چون اونا روبروی تو نشستن و تو باز سوال میکنی؟
    دوباره به روبرو نگاه کردم و رو به شیوا گفتم :این خانوم خاله توئه اون آقا هم آقای رادمنشه ؟!
    -آره دیگه اون خاله مریمه ،اون هم عمو هوشنگ ،یا به قول تو آقای رادمنش
    -ولی این آقا که مهندس رادمنش نیست .اون خیلی جوونتر بود .شاید یه چند سالی از ما بزرگتر .
    با این حرفم شیوا چنان خنده ی کرد که همه به سمت ما نگاه کردن .شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت:
    حالا فهمیدم تو چرا امروز منگ میزنی .....تو امیر رو میگی ،پسر خالم ...هی گفتم تو چرا هذیون میگی...
    دوباره خندید
    _پسر خالت؟
    -آره گفتم تو چرا هی از قیافه عموهوشنگ تعریف میکنی ....
    از این حرفش من هم خندیدم و گفتم :اما از حق نگذریم عمو هوشنگ هم بد تیکه ی نیست
    دوباره خندیدیم


    نمیدونم چرا از شیوا پرسیدم :پسر خالت با خانومش بعدا میان .
    -امیر که ازدواج نکرده .اون ته تغاری خاله مریمه .بعد از دوتا دختر که هردوشون ازدواج کردن ،خاله مریم میگه امیر رو حالاحالا ها زن نمیده .البته این تا وقتی صحت داره که خاله یه دختر دم بخت نبینه .چون بلا فاصله اون رو به امیر برای ازدواج معرفی میکنه .امیر هم که خدا میدونه چه دختری رو میپسنده از همه یه ایرادی میگیره و میگه تا خودم کسی رو انتخاب نکردم و معرفی نکردم تلاش بیهوده نکنین .
    باز نمیدونم چرا اما وقتی فهمیدم امیر ازدواج نکرده ته دلم یه جوری شد .
    بی اختیار آروم گفتم:پس مهندس ازدواج نکرده ؟....
    -چه بامزه امیر هم همین امروزهمین سوال رو از من کرد؟
    -چه سوالی ؟
    -این که تو ازدواج کردی یا نه دیگه ؟
    ته دلم هری ریخت (ممکنه امیر هم به منظوری این سوال رو کرده باشه،اما نه شاید مثل من از رو کنجکاوی این رو پرسیده .به هر صورت اگه من براش مهم بودم .میومد ...راستی چرا نیومده ....؟...همون بهتر که نیومد حوصله قیافه اخموش رو نداشتم .....
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 9
    از روی مبل بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سعی کردم از این فکرهای بیخود بیام بیرون .اما باز نمیدونم چرا از این که خبری از اومدن امیر نشد،دلخور شدم ،یه کمی هم بهم برخورد!.....
    انگار میخواستم با اومدن یا نیومدنش به خودم ثابت کنم که براش اهمیتی دارم .......
    (پسره بیشعور،با نیومدنت شخصیت خودت رو نشون دادی )
    خانوم رادمنش انگار فکر من رو خونده باشه روبه مادرم گفت:
    خانوم صداقت ،امیرازاینکه نتونست بیاد معزرت خواهی کرد ...راستش مادر شوهرم حال ندار بود ،اینه که خونه موند .
    چه بهانه ای ،اگه خوب نبود شما چرا اومدین .
    مادرم هم که از همجا بیخبر گفت :امیر ؟!
    -پسرم رو میگم ،آخه ی چند وقتیه مادر شوهرم حال نداره ....
    دیگه صبر نکردم ادامه حرفش رو بشنوم دست شیوا رو کشیدم و به اتاقم رفتیم
    شیوا دانشجو رشته ادبیات بود و عاشق شعر و شاعری .رو تختم نشستم و رو به شیوا که رو صندلی جلوی اینه نشسته بود گفتم :
    راستی شیوا این رشته تو فقط به درد عاشق پیشه ها میخوره .
    -این طورفکر میکنی ؟
    -اره دیگه ...فکرش رو بکن تو اگه عاشق بشی با این شعرها میتونی یه جوری دل طرف رو بدست بیاری .چون میتونی با این شعر ها ابراز عشق کنی .اما من چی اگه یه روزی عاشق بشم با خط کش t و بیل و کلنگ باید ابراز علاقه کنم .
    زدیم زیر خنده .
    -دختر تو خیلی باحالی هر وقت تو رو میبینم کلی میخندم
    -خب ،راست میگم دیگه .
    -این طور هم که تو فکر میکنی نیست
    -از کجا اینقدر مطمئنی .مگه تا حالا عاشق شدی که اینطور میگی ....
    -شاید هم شده باشم .
    با این حرفش از جا پریدم و گفتم :راست میگی شیوا
    -نه بابا شوخی کردم
    -دروغ نگو.زود باش بگو ببینم این پسر خوشبخت کیه ؟
    -شوخی کردم مستانه

    -مگه من با تو شوخی دارم .زود باش ..لوس نشو بگو ..
    شیوا که از خجالت صورتش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت .
    -دیدی گفتم ،رنگ رخساره خبر...چی بود یادم رفته بقیش رو .
    -همون بهتر که تو مهندسی ساختمون رو انتخاب کردی
    رفتم جلو پاش نشستم و گفتم حالا بگو اون کیه؟
    -بی خیال شو مستانه
    -فکر کردی تا نگی کیه ول کنت نیستم
    -.......
    یه دفه چیزی به ذهنم خطور کرد چشمهام رو ریز کردم و گفتم :ببینم نکنه طرف امیر ، پسر خالته ...هان ؟
    سرش رو تکون داد و گفت :نه بابا امیر مثل برادرم میمونه ،من و اون به هم احساس خواهر برداری داریم
    هر چند که به من ربطی نداشت اما پرسیدم :تو از کجا میدونی اون هم همین احساس رو به تو داره ؟
    -از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برا ی ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیرهم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش .
    اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه !یه راست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه .
    شیوه لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خالهام و پسر داییهام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .اتفاقا وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه
    لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟
    -باز شروع کردی مستانه
    بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم
    خندید .
    دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش
    -شاید
    -شاید؟!!این که نشد جواب !
    -خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه
    کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندش وحیدیه ؟
    مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه
    خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه
    -معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم
    -اه ،برو بابا تو هم ،خب یه جوری بهش حالی کن
    ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟
    -چه میدونم چشمکی چیزی .
    به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ...
    خندیدم:شوخی کردم بابا.
    -گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا ....
    -ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه ....
    آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن.
    دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟
    شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها !
    -شوخی کردم ...قیافشو
    شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ...
    رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست .....
    شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی
    -من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم .
    -نه بابا تو هم که شاعر شدی
    رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟
    شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شد ما .

    اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بودد خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه .
    به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم

    روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگهای که تو حیاط زمین ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم.

    چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دگمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو
    شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر
    سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی
    -تو خونه جا گذاشتم
    -سر به هوا شدی ؟!
    -اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ...این روزا اصلا حال خوشی ندارم .بخدا اگه به خاطر تو نبود این ترم رو مرخصی میگرفتم .هر شب یه جا دعوتی یه مهمون دری ،اه دیگه خسته شدم
    -فکر کنم از خوشی زیادیه
    همون موقع در آسانسور باز شد و ما خارج شدیم ....پشت در شرکت وایسادیم و با یه نگاه به هم وارد شدیم

    سرحدی که کاملا معلوم بود از دیدن ما عصبانی شده ،یه نفس بلندی کشید بلکه اعصابش سر جاش بیاد بعد سعی کرد با خونسردی بگه :
    آقای مهندس رادمنش دستور دادن همینجا بشینید تا صداتون کنن .
    بی خیال نشستیم .یهو شیرین بلند گفت:
    مستانه جون ،قضیه خواستگاری دیشب چی شد
    (کدوم خواستگاری؟!) با چشمکی که اومد فهمیدم میخواد فیلم بیاد
    تابی به گردنم دادم واز قیافه و خوانواده و فک وفامیل خواستگار پولدار و عاشق پیشه خیالیم گفتم. بعضی موقع ها از خنده شیرین خندم میگرفت ویه کوچولو میخندیدم .
    گهگداری که به سرحدی نگاه میکردم خندم بیشتر می شد. بیچاره با حسرت و عصبانیت به حرفا من گوش میداد .البته می خواست نشون بده که اصلا گوشش با ما نیست اما از چشماش که همون طور به صحفه کامپیوتر زل زده بود فهمیدم تمام بدنش گوش شده .

    من هم برای این که حسابی حالش رو بگیرم گفتم :
    خلاصه شیرین جون ،مادرش اونقدر قربون صدقه من رفت که نگو .گفت هرچه قدر سکه طلا بخوای مهرت میکنم .من هم گفتم :
    به اندازه تولد میلادیم باید مهرم کنید
    شیرین :حالا چرا میلادی؟
    -به دودلیل .یک چون کلاسش بیشتره ،دو چون سال تولد میلادیم خیلی رغم بالا تر از ,تاریخ تولد شمسی و هجریم هست دیگه .......وقتی گفتن باشه گفتم پسر شما رو نمیخوام آخه دماغ عملی شدش من رو یاده یکی میندازه ؟
    شیرین با تعجب گفت کی ؟!!
    با گوشه چشمم به سرحدی اشاره کردم .آخه اون هم دماغش عملی بود .
    شیرین بلند زد زیر خنده .من وکه دیگه نگو داشتم اون وسط ولو میشدم از خنده .اشک چشمم همینطور از خنده پایین میومد .

    برگشتم و خواستم یه دستمال کاغذی از رو میز بردارم ،که متوجه امیر شدم که صاف جلومون وایستاده .این از ساعت شروع کار !.........
    حالا درسته من جلو دوستهام یه نمه خل میشدم و اد و ادوار در میاوردم ،اما کلا سعی میکردم دختر سنگینی باشم .یعنی به کل از این دختر جلفها که برای جلب توجه هر هر کر کر میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن بدم میومد. با اون نگاهی که امیر به من انداخت میتونستم حدس بزنم که من رو چطور دختر سبک و بی عاری فرض میکنه .
    با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون که دستمالی بردارم ،با خجالت بلند شدم و سلام کردم .
    امیر:سلام وقت شما بخیر .....اگه مزاحم اوقات شریفتون نشدم ،با من تشریف بیارید تا کار گروهی رو شروع کنیم .
    با این طرز حرف زدنش خیلی حالم گرفته شد .نگاهی به سرحدی کردم .کلی از این طرز برخورد امیر حال کرده بود .شیرین اشاره کرد ،یعنی سخت نگیرم .
    بدون هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و به دنبال امیر که جلو تر از ما داشت میرفت راه افتادم .نیما و مهندس وحدت و مهندس رضایی دور یه میز گرد ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن .بعد از سلام و احوالپرسی کیفمون رو یه جایی گذاشتیم و به اونها پیوستیم .
    نیما توضیحاتی در مورد پروژه یه ساختمان بزرگ تجاری در منطقه شمیرانات داد .کم کم شیرین هم وارد بحث شد اما من حرفی نمیزدم و چشم دوخته بودم به نقشه جلوم .به نظرم یه جای این نقشه میلنگید .!
    کمی بیشتر فکر کردم 10 طبقه تجاری بود با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه ...بدون این که حواسم باشه امیر داره حرف میزنه گفتم :پارکینگ همین یذره جاست ؟!
    همه نگاهها به طرف من برگشت .ادامه دادم :فکر نمیکنید این محوطه ،که بغل مجتمع هست به اندازه کافی ظرفیت نداره .
    امیر:قرار نیست که فروشگاه بین المللی بشه که جا برا پارکینگ کم بیاره .
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:به هر صورت این یذره جا برای10 طبقه ساختمون تجاری با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه برای پارکیگ کافی نیست.
    نیما:اما شهرداری مجوز ۲ طبقه پارکینگ رو داده .ما هم مجبوریم همین ۲ طبقه رو به پارکینگ اختصاص بدیم.
    -اما ۲ طبقه خیلی کمه .مخسوسا که محوطه پارکینگ اصلا بزرگ نیست .
    -راه دیگه ای نیست
    -مطمئن اید؟
    امیر کلافه گفت:شما راه حل دیگه ای دارید؟!
    -بله
    -خب سرا پا گوشیم
    ای خدا.....اگه من حالت رو نگیرم که پشمم. اونوقت اسمم رو میذارم پشمک

    رو به باقی گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه .
    با این حرفم بقیه بجز امیر زدن
    زیر خنده حتی شیرین .
    امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟!
    مثل گنگها گفتم:بله !
    امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد
    نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود

    خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم......
    دوباره گفتم:اما میتونیم .....
    امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت ..
    از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم
    امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه .
    جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان .
    -این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن .
    -پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید
    -من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو
    پارکینگ .
    -اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید .
    امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن
    ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه
    نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟!
    امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم
    شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد .
    امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید .
    (ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .)
    من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت :
    مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم .
    بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه
    بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم .
    شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد
    -اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی
    -نه دیگه مطمئنم کارت عالیه.
    -یه وقت خسته نشی تو
    شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد .
    خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه .

    شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد .

    خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی.
    بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه
    شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد .
    نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم .
    بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم ..........
    بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود .
    امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟
    همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله
    شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت:
    شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود احضار نظر کنید ؟
    سرم رو بلند کردم و با نگاه گنگ نگاهش کردم .همونطور که به نقشه نگاه میکرد گفت:منظورم احضار نظر در مورد دندونهای موش خورده من و اشتباه گرفتن من با شوهر خاله بسیار جوان ،شیوا بود .
    من با شرم نگاهش کردم و اون در حالیکه لبخند زیبایی به لب داشت، که دندونهای ردیف و سفیدش رو به نمایش میگذاشت از کنارم رد شد و بیرون رفت .
    ای خدا ،چی میشد اون موقع که پشت سرم بود یه لال مونی موقتی به من عطا میکردی که اون حرفا رو نتونم بزنم .........این شیوا ذلیل مرده رو بگو ,صاف رفته قضیه رو براش تعریف کرده!.....ا
    اونقدر خجالت زده بودم که دلم میخواست بزنم زیر گریه.




    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شیرین وارد شد و در رو بست :قیافش رو !چیه کتکت زده ؟
    در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم:همش تقصیر تو بود .چرا نگفتی پشت سرم ؟
    -ا ا ا ....بابا روتو برم .مگه با هزار ادا و اصول بهت حالی نکردم پوشتته .
    -از بس این مسخره بازی رو در آوردی که باورم نشد
    خندید و گفت :وای مستانه خوب شد من جای تو نبودم .وقتی داشتی اون حرفها رو میزدی ،قیافش خیلی دیدنی بود .....بخدا خیلی خری مستانه .
    پشت میزم نشستم و گفتم :من نمیدونم این چطوری اومد تو که من نفهمیدم ....من دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم .الان هم میرم و دیگه این طرفها پیدام نمیشه .
    -مگه خل شدی دختر !اگه این کار و کنی ممکنه دیگه جایی رو پیدا نکنی .
    -من دیگه روم نمیشه اینجا بمونم .
    -چقدر سخت میگیری ....تازه فکرش رو کردی , از اینجا بری ،جواب مامان و بابات رو چی میدی ؟فکر نمیکنی بیخودی اونها رو تو شک بندازی .
    -خوب میگی چکار کنم شیرین ؟
    -هیچی ،جلو اون دهنت رو بگیر ..... حالا هم بهتره این قیافه رو به خودت نگیری ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
    -مگه میشه
    شیرین بسمت در رفت:اون نقشه رو بردار بیا تو همون اتاقی که صبح بودیم .مهندس وحیدی گفت ،تا یه ربع دیگه انجا باشیم .
    نقشه رو لوله کردم و به شیرین دادم و گفتم بیا بگیرش .اگه پرسیدن خودت توضیح بده .
    -من که اصلا تو جریان نبودم .جور این هم خودت بکش .
    بعد در رو باز کرد و خارج شد .
    گلویم اونقدر خشک شده بود که نگو.
    بیرون اومدم وبه طرف آشپز خونه رفتم .یه لیوان برداشتم و از شیر آب پر کردم و یه نفس خوردم .بعد دستهام رو کمی خیس کردم و روی صورتم کشیدم تا سر حال بیام .
    روسریم رو کمی جلو کشیدم و به طرف اتاق مربوط راه افتادم .این سرحدی هم که پشت میزش نبود ....
    (حتما رفته خودش رو تخلیه کنه ...راستی چرا هیچ کس به ما نگفت میتونیم بریم ناهار ...هر چند دیگه اشتهایی نمونده ؟)
    در بسته بود با این که روی رویارویی با امیر رو نداشتم ،اما دلم رو به دریا زدم و وارد شدم .با ورود من همه به سمتم برگشت الا امیر ....(تحفه )
    ارم در رو بستم و به اونها ملحق شدم .
    نیما:تبریک میگم خانوم صداقت .طرح شما مورد تائید شهرداری قرار گرفت .
    لبخند زدم و نه خودآگاه به امیر نگاه کردم .اما حتی سرش رو هم بلند نکرد .
    مهندس وحدت نقشه خودش رو رو میز گذاشت و مشغول توضیح شد .اما من اصلا حواسم نبود اصلا هیچی نمیشنیدم !نمیدونم چرا هی به امیر نگاه میکردم .حالا خوبه روم نمیشد نگاهش کنم .
    امیر هم از اول همینطور سرش رو نقشه ها بود و گهگاهی سرش رو تکون میداد .اما یه لحظه سرش رو بالا آورد و با نگاهش غافلگیرم کرد .
    نگاهی که فقط یه نگاه بود .نگاهی که زود گرفته شد .اما چنان قلب من رو به تپش در آورد که فکر کردم الان همه صدای قلبم رو میشنوم .صورتم حسابی گر گرفته بود .دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم دیگه سرم رو بالا نگیرم و حواسم رو جمع کنم .اما دوباره نمیتونستم تمرکز کنم .
    (خدایا ،چرا اینطوری شدم ؟!) چشمهام رو محکم بستم وباز کردم
    بلکه حواسم سر جاش بیاد .اما با نیشگون نرمی که از پشتم گرفته شد سرم رو بالا کردم .
    ا ...چرا همه به من خیره شدن؟!
    ناخودآگاه دستم رفت به روسریم و جلو کشیدم .نگاهم به شیرین افتاد .شیرین چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:ما منتظر توضیح شما
    هستیم.
    منظورش رو گرفتم .یه نفس کشیدم و در حالی که نقشه و رو میز میگذاشتم گفتم :بله .....راستش من فکر کردم این پارکینگ رو به صورت دایره طراحی کنم .به نظرم اتومبیل بیشتری برای پارکینگ جا میگیره .
    مهندس وحدت که به نظر میومد از همه ما با تجربه تر باشه گفت:احسند..باید اعتراف کنم که شما یه روزی مهندس قابلی خواهید شد ...کاردان با ایده های تازه و جالب .

    یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضای هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟
    امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم .
    فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن.
    شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟!
    چطور مگه ؟
    -اصلا
    حواست به جمع نبود
    -نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده .
    شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست.
    -نه
    -عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم.
    -به چی؟
    -به این که عاشق شدی.
    نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟
    -جون مستی ،راست میگم
    -میشه شما اظهار نظر نکنی .
    شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه .
    به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم
    -چرا نده ؟
    -برم یه سوالی بکنم .
    لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید.
    -من نمیام ،گرسنم نیست
    -باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه .
    کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی
    اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد .
    ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه

    سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟
    از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخسوسا وقتی که از کنار امیر رد میشدم.
    هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید .
    مگه فضولی تو بچه !
    برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه
    نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غزا سفارش بدیم و براتون بیاریم
    آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده .
    -این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم

    و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس .
    دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه )
    با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم
    -سلام شیوا ،خوبی عزیزم
    سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم
    -اختیار داری
    -مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟
    با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام
    -مرسی ،کارت کی تموم میشه
    -ساعت 5
    -کجا همدیگر رو ببینیم
    -بیا اینجا از ایجا با هم میریم
    -اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم .
    چرا اونجا ..بیا شرکت
    -شرکت برای چی
    صدام رو ارم کردم و گفتم :برای این که یار و ببینی
    -مستانه داشتیم
    -شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی
    -ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا
    -روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ .
    گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده
    وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی .
    -من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟
    -بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی .
    در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره
    اما خودش سرش رو عقب کشید
    گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟!
    کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست
    یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین .

    شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی
    همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟!
    رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غزا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم
    -اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین
    -ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست
    -نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو .
    -روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم
    -بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده
    -میگم ،مستانه تو میری بگی
    -من؟!
    -اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده.
    دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت
    دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن

    نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره .
    میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه....
    با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه .
    بعد ارم گفتم :یه کار خیلی خوسوسی باهاش دارم
    قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود .
    یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود
    (ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه )
    خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد .....
    امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت ....
    امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟
    (واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان...
    بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره .
    یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه
    -خوب بجاش من امدم بگم .
    امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .!
    -نخوندم !
    -پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟!
    (ای حیف مهندس که به تو بگن .)
    -ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم


    سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در و که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهنس رادمنش اینقدر
    بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید .
    (اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور )
    بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین
    شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟
    -اره ،اون هم چه جوکی !....
    ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد
    قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید

    (عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی )
    بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم
    امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد
    (چه دست و دلباز شده برای من )
    شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم
    -به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن.
    پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام
    شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم
    امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟
    با یه پسر خوشگل .
    خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود

    ********
    گوشیم زنگ خورد
    _جانم شیوا جان
    -من پایینم
    -بیا بالا من هنوز کار دارم
    بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟
    صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خواسته نباشد
    -ممنون شما هم خسته نباشد
    (وای که چقدر این دختر ادا میاد)
    نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد .
    سرحدی قبل از رفتن کفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم
    شیوا:همه رفتن
    -همه یعنی نیما ؟
    لبخندی زد و هیچی نگفت.
    گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن .
    در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها .
    شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آرم سلام کرد .
    نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها
    -با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید
    نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد .
    (حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .)
    لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم .
    شیوا:خوب بریم مستانه جان
    امیر:کجا میخوای بری برای خرید
    -همین اطراف
    -ماشین آوردی ؟
    -نه
    -پس من تا یه جایی میرسونمتون
    بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه
    نیما:نه اصلا
    اینها دیگه کجا میخوان بیان .
    شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم
    نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید
    آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفه به امیر نگاهی نکردم .

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/